مقدمه: در ذکر بعضي از فضايل و احوال ابوذر رضي الله عنه
مقدمه: در ذکر بعضي از فضايل و احوال ابوذر رضي الله عنه
ابوذر (257) كُنيَتِ (258) اوست، و اسم او بر قول اَصَح (259)، جندب بن جناده است. و اصل او عرب بود از قبيه بنى غِفار.
و آنچه از اخبار (260) خاصه (261) و عامه (262) مُستَفاد مىشود (263) آن است كه بعد از رتبه معصومين عليهمالسلام در ميان صحابه كسى به جلالت قدر (264) و رفعت شأن (265) سلمان فارسى (266) و ابوذر و مقداد بن الاسَود الكِندى (267) نبود.
و از بعضى اخبار ظاهر مىشود كه سلمان بر او ترجيح دارد، و او بر مقداد.
و احاديث بسيار از ائمه اطهار صلواتالله عليهم وارد شده است كه جميع صحابه بعد از وفات حضرت رسول صلىالله عليه و آله مرتد شدند و از دين برگشتند مگر سه كس: سلمان و ابوذر و مقداد، كه ايشان را هيچ تزلزلى و شكى در خاطر به هم نرسيد. و قليلى از ساير صحابه برگشتند و با حضرت اميرالمؤمنين صلواتالله عليه بيعت كردند و باقى بر كفر ماندند. (268) و منقول است از حضرت صادق صلواتالله عليه كه: حضرت اميرالمؤمنين صلواتالله عليه به سلمان گفت كه: يا سلمان برو به خانه فاطمه و بگو تحفهاى از تحفههاى بهشت كه از براى او حق سبحانه و تعالى فرستاده به تو عطا فرمايد. سلمان چون پس پرده آمد ديد سه سبد نزد حضرت فاطمه عليهاالسلام گذاشته. گفت: اى دختر رسول! تحفهاى به من كرامت فرما.
حضرت فرمود كه: اين سه سبد را سه حوريه از بهشت از جهت من آوردند. اسم ايشان را پرسيدم. يكى از ايشان گفت كه: من سَلمى نام دارم؛ خدا مرا از جهت سلمان خلق كرده. و ديگرى گفت كه: من ذره نام دارم؛ خدا مرا از جهت ابوذر خلق كرده. و سيم گفت كه: من مقدوده نام دارم؛ خدا مرا براى مقداد خلق كرده. سلمان گفت كه: حضرت فاطمه قدرى از آن تحفه به من كرامت فرمود، و بر هر قومى كه مىگذشتم از بوى خوش آن متعجب مىشدند.
و از حضرت امام موسى كاظم عليهالسلام مروى است (269) كه: در روز قيامت منادى از جانب رب العزه (270) ندا كند كه: كجايند حوارى (271) و مخلصان محمدبن عبدالله كه بر طريقه آن حضرت مستقيم بودند و پيمان آن حضرت را نشكستند؟ پس برخيزد سلمان و ابوذر و مقداد.
و مروى است از حضرت صادق عليهالسلام كه: حضرت پيغمبر صلىالله عليه و آله فرمود كه: خدا مرا امر كرده است به دوستى چهار كس. صحابه گفتند: يا رسولالله كيستند اين جماعت؟ فرمود كه: على بن ابىطالب و مقداد و سلمان و ابوذر.
و به اسانيدِ (272) بسيار در كتب شيعه و سنى مروى است كه: حضرت رسول صلىالله عليه و آله فرمود كه: آسمان سايه نكرده بر كسى و زمين برنداشته كسى را كه راستگوتر از ابوذر باشد.
و ابن عبدالبر - كه از اعاظِمِ (273) علماى اهل سنت است - در كتاب استيعاب از حضرت رسالت صلىالله عليه و آله روايت كرده است كه: ابوذر در ميان امت من بر زهد عيسى بن مريم است.
و به روايت ديگر: شبيه عيسى بن مريم است در زهد.
و ايضا روايت نموده كه حضرت اميرالمؤمنين عليهالسلام فرمود كه: ابوذر علمى چند ضبط كرد (274) كه مردمان از حمل (275) او عاجز بودند؛ و گروهى (276) بر آن زد كه هيچ از آن بيرون نيامد.
و ابن بابويه (277) عليهالرحمه به سند معتبر از حضرت صادق عليهالسلام روايت كرده كه: روزى ابوذر رحمهالله عليه بر حضرت رسالت پناهى صلىالله عليه و آله گذشت، و جبرئيل به صورت دحيه كلبى (278) در خدمت آن حضرت به خلوت نشسته بود و سختى در ميان داشت. ابوذر گمان كرد كه دحيه كلبى است و با حضرت حرف نهانى دارد. بگذشت. جبرئيل گفت كه: يا محمد اينك ابوذر بر ما گذشت و سلام نكرد. اگر سلام مىكرد ما او را جواب سلام مىگفتيم.
به درستى كه او را دعايى هست كه در ميان اهل آسمانها معروف است. چون من عروج نمايم از وى سؤال كن.
چون جبرئيل برفت، ابوذر بيامد. حضرت فرمود كه: اى ابوذر چرا بر ما سلام نكردى؟ ابوذر گفت كه: چنين يافتم كه دحيه كلبى نزد تو بود و براى امرى او را به خلوت طلبيدهاى، نخواستم كه كلام شما را قطع نمايم. حضرت فرمود كه جبرئيل بود و چنين گفت.
ابوذر بسيار نادم (279) شد. حضرت فرمود كه: چه دعاست كه خدا را به آن مىخوانى كه جبرئيل خبر داد كه در آسمانها معروف است؟ گفت: اين دعا را مىخوانم كه: اللهم انى أسئلك الايمان بك، و التصديق بنبيك، و العافيه من جميع البلاء، و الشكر على العافيه، و الغنى عن شرار (280) الناس. (281) و روايت كرده از حضرت امام رضا عليهالسلام از حضرت اميرالمؤمنين صلواتالله عليه كه: حضرت رسول صلىالله عليه و آله فرمود كه: بهشت مشتاق است به سوى تو يا على، و به سوى عمار و سلمان و ابوذر و مقداد.
و به سند معتبر از آن حضرت روايت كرده كه: حضرت رسول صلىالله عليه و آله فرمود كه: ابوذر صديق (282) اين امت است.
و به سند معتبر از حضرت صادق عليهالسلام روايت كرده كه آن حضرت فرمود كه: ولايت (283) و محبت جمعى از مؤمنان كه بعد از حضرت رسالت بر دين حق ماندند و تغير و تبديل (284) امام حق و احكام دين نكردند واجب است؛ مثل سلمان فارسى، و ابوذر غِفارى، و مِقداد بن اَسَود كِندى، و عماربن ياسر (285)، و جابر بن عبدالله انصارى (286)، و حذيفه بناليمان (287) و ابوالهَيثَمِ بن التَيِهان (288)، و سهل بن حنيف، (289)، و ابوايوب انصارى (290)، و عبدالله بن الصامت (291)، و عباده بنالصامت (292)، و خُزَيمَه بن ثابت (ذى الشهادتين) (293)، و ابو سعيد خُدرى (294)، و امثال ايشان. (295) و در حديث ديگر، مثل اين از حضرت امام رضا عليهالسلام منقول است.
و به سند معتبر از حضرت امام محمدباقر عليهالسلام منقول است كه: ابوذر از خوف الهى چنان گريست كه چشم او آزرده شد. به او گفتند كه: دعا كن كه خدا چشم تو را شفا بخشد. گفت: مرا چندان غم آن نيست. گفتند: چه غم است كه تو را از چشم خود بيخبر كرده؟ گفت: دو چيز عظيم كه در پيش دارم كه بهشت و دوزخ است.
و ابن بابويه از عبدالله عباس (296) روايت كرده كه: روزى رسول خدا صلىالله عليه و آله در مسجد قُبا (297) نشسته بودند و جمعى از صحابه در خدمت آن حضرت بودند. فرمودند كه: اول كسى كه از اين در درآيد در اين ساعت (298)، شخصى از اهل بهشت باشد. چون صحابه اين را شنيدند جمعى برخاستند كه شايد مبادرت به دخول (299) نمايند (300). پس حضرت فرمود كه: جماعتى الحال (301) داخل شوند كه هر يك بر ديگرى سبقت گيرند. هر كه در ميان ايشان مرا بشارت دهد به بيرون رفتن آذارماه (302)، او از اهل بهشت است.
پس ابوذر با آن جماعت داخل شد. حضرت به ايشان گفت كه: ما در كدام ماهيم از ماههاى رومى؟ ابوذر گفت كه: آذار به در رفت يا رسولالله! حضرت فرمود كه: من مىدانستم وليكن مىخواستم كه صحابه بدانند كه تو از اهل بهشتى. و چگونه چنين نباشى و حال آن كه تو را از حرم من (303) به سبب محبت اهل بيت من و دوستى ايشان بيرون خواهند كرد. پس تنها در غربت زندگانى خواهى كرد و در تنهايى خواهى مرد و جمعى از اهل عراق سعادت تجهيز (304) و دفن تو خواهند يافت. آن جماعت رفيقانِ (305) من خواهند بود در بهشتى كه خدا پرهيزكاران را وعده فرموده.
و به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليهالسلام منقول است كه فرمود كه: ايمان ده پايه (306) دارد مانند نردبانى كه بر او بالا روند؛ و سلمان در پايه دهم است، و ابوذر در پايه نهم، و مقداد در پايه هشتم.
و بدان كه در كيفيت اسلام ابوذر در طُرُق عامه (307) احاديث مختلفه وارد شده و ذكر آنها موجب تطويل (308) مىشود.
و محمد بن يعقوب كُلَينى (309) رحمهالله عليه به اسناد معتبر از حضرت امام جعفر صادق صلواتالله عليه روايت كرده است كه آن حضرت به شخصى از اصحاب خود فرمود كه: مىخواهيد شما را خبر دهم كه چگونه بود مسلمان شدن سلمان و ابوذر؟ آن شخص گفت كه: كيفيت (310) اسلام سلمان را مىدانم، مرا خبر ده به كيفيت اسلام ابوذر. و خطا كرد كه هر دو را از حضرت نپرسيد.
پس فرمود كه: به درستى كه ابوذر در بَطنِ مَر - كه محلى است در يك منزلى (311) مكه معظمه - گوسفندان خود را چرا مىفرمود. گرگى از جانب راست متوجه گوسفندان او شد. به عصاى خود او را براند. پس از جانب چپ متوجه شد. ابوذر عصا بر وى حواله نمود و گفت: من گرگ از تو خبيثتر و بدتر نديدهايم. آن گرگ به اعجاز حضرت رسالت پناهى صلىالله عليه و آله به سخن آمد و گفت كه: والله كه اهل مكه از من بدترند. خداوند عالم به سوى ايشان پيغمبرى فرستاده، او را به دروغ نسبت مىدهند و نسبت به او دشنام و ناسزا مىگويند. (312) ابوذر چون اين سخن بشنيد به زن خود گفت كه: توشه و مِطَهَره (313) و عصاى مرا بياور.
پس اينها را برگرفت و به پاى خود به جانب مكه روان شد كه تا خبرى كه از گرگ شنيد معلوم نمايد. و طى مسافت نموده، در ساعتى بسيار گرم داخل مكه شد. و تعبِ بسيار كشيده بود و تشنگى بر او غالب گرديده. نزد چاه زمزم آمد و دلوى از آن آب براى خود كشيد. چون نظر كرد ديد كه آن دلو پر از شير است. در دل او افتاد كه اين گواه آن خبرى است كه گرگ مرا به آن خبر داده. و اين نيز از معجزات آن پيغمبر است.
پس بياشاميد و به كنار مسجد آمد. ديد جماعتى از قريش بر گرد يكديگر نشستهاند.
به نزد ايشان بنشست. ديد كه ايشان ناسزا به حضرت رسالت صلىالله عليه و آله مىگويند به نحوى كه گرگ او را خبر داده بود. و پيوسته در اين كار بودند تا آخر روز. ناگاه حضرت ابوطالب (314) بيامد. چون نظر ايشان بر او افتاد به يكديگر گفتند كه: خاموش شويد كه عمويش آمد. پس زبان از مذمت آن حضرت كوتاه كردند و چون ابوطالب بيامد با او مشغول سخن گفتن شدند تا آخر روز.
ابوذر گفت كه: چون ابوطالب از نزد ايشان برخاست، من از پى او روان شدم. رو به جانب من كرد و گفت: حاجت خود را بگو. گفتم: به طلب پيغمبرى آمدهام كه در ميان شما مبعوث شده است. گفت: با او چه كار دارى؟ گفتم: مىخواهم به او ايمان آورم و آنچه فرمايد به راستى او اقرار نمايم و خود را مُنقادِ (315) او گردانم و آنچه فرمايد او را اطاعت نمايم.
گفت: البته (316) چنين خواهى كرد؟ گفتم: بله. گفت: فردا اين وقت نزد من آى كه تو را به او رسانم.
من شب در مسجد به روز آوردم و چون روز شد در مجلس آن كفار بنشستم و ايشان زبان به ناسزا گشودند بر مِنوالِ (317) روز گذشته. و چون ابوطالب بيامد زبان از آن قول ناشايست برگرفتند و با او مشغول سخن شدند. و چون از نزد ايشان برخاست از پى او روان شدم. و باز سؤال روز گذشته را اعاده فرمود (318) و من همان جواب گفتم و تأكيد فرمود كه: البته آنچه مىگويى خواهى كرد؟ گفتم: بله.
پس مرا با خود برد به خانهاى كه در آنجا حضرت حمزه (319) بود. بر او سلام كردم و از حاجت من پرسيد. همان جواب گفتم. گفت: گواهى مىدهى كه خدا يكى است و محمد فرستاده اوست؟ گفتم؟ أشهد أن لا اله الا الله، و أن محمدا رسول الله. (320) پس حمزه مرا با خود برد به خانهاى كه حضرت جعفر طيار (321) در آنجا بود. سلام كردم و نشستم و از مطلب (322) من سؤال كرد و همان جواب گفتم و تكليف شهادتين (323) كرد، بر زبان راندم.
پس جعفر برد مرا به خانهاى كه حضرت اميرالمؤمنين علىبن ابىطالب صلواتالله عليه در آنجا بود، و بعد از سؤال و امر به شهادتين، آن حضرت مرا به خانهاى بردند كه حضرت رسالت صلىالله على و آله تشريف داشتند. سلام كردم و نشستم و از حاجت من سؤال نمودند و كلمه شهاده (324) تلقين فرمودند. و چون شهادتين گفتم، فرمودند كه: اى ابوذر به جانب وطن خود برو، و تا رفتن تو، پسر عمى (325) از تو فوت شده خواهد بود كه بغير از تو وارثى نداشته باشد. مال او را بگير و نزد اهل و عيال خود باش تا امر نبوت ما ظاهر گردد. (326) آخر به نزد ما بيا.
چون ابوذر به وطن خويش باز آمد پسر عمش فوت شده بود. مال او را به تصرف در آورده، مكث نمود تا هنگامى كه حضرت هجرت به مدينه فرمود و امر اسلام رواج گرفت.
و در مدينه به خدمت حضرت مشرف شد.
حضرت صادق فرمود كه: اين بود خبر مسلمان شدن ابوذر؛ و خبر اسلام سلمان را كه شنيدهاى.
آن شخص پشيمان شد از اظهار دانستن اسلام سلمان. استدعا (327) كرد كه: آن را نيز بفرماييد. حضرت نفرمود.
وليكن ابن بابويه عليهالرحمه به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر صلواتالله عليه روايت نموده كه شخصى از آن حضرت سؤال نمود از سبب اسلام سلمان فارسى رحمهالله عليه.
آن حضرت فرمود كه: خبر داد مرا پدرم صلواتالله عليه كه روزى حضرت اميرالمؤمنين و سلمان و ابوذر و جماعتى از قريش نزد قبر رسول صلىالله عليه و آله جمع بودند. حضرت اميرالمؤمنين از سلمان پرسيد كه: يا اباعبد الله (328) ما را از اول كار خود خبر نمىدهى كه اسلام تو چگونه بود؟ سلمان گفت: والله كه اگر ديگرى مىپرسيد نمىگفتم وليكن اطاعت فرمان تو لازم است. من مردى بودم از اهل شيراز، تو از دهقانزادهها (329) و بزرگان ايشان بودم. و پدر و مادر، مرا بسيار عزيز و گرامى مىداشتند. روز عيدى با پدرم به عيدگاه (330) مىرفتم. به صومعهاى (331) رسيدم. كسى در آن صومعه به آواز بلند ندا مىكرد كه: أشهد أن لا اله الا الله، و أن عيسى روح الله، و أن محمدا حبيب الله (332) پس چون اين ندا شنيدم محبت محمد صلى الله عليه و آله در گوشت و خون من جا كرد و از عشق آن حضرت خوردن و آشاميدن بر من گوارا نبود.
مادرم گفت كه: امروز چرا آفتاب را سجده نكردى و نپرسيدى؟ (333) من ابا كردم (334) و چندان مُضايقه نمودم (335) كه او ساكت شد.
پس چون به خانه برگشتم، نامهاى (336) ديدم در سقف خانه آويخته بود. به مادر خود گفتم كه: اين چه نامه است؟ مادر گفت كه: چون از عيدگاه برگشتيم اين نامه را چنين آويخته ديديم. به نزديك اين نامه نروى كه پدر تو را مىكشد. من همچنان در حيرت بودم و انتظار بردم تا شب شد و مادر و پدر در خواب شدند. برخاستم و نامه را برگرفتم و بخواندم. نوشته بود كه: بسم الله الرحمن الرحيم. اين عهد و پيمانى است از خدا به حضرت آدم، كه از نسل او پيغمبرى به هم رسد (337) محمد نام كه امر نمايد مردم را به اخلاق كريمه (338) و صفات پسنديده، و نهى و منع نمايد مردم را از پرستيدن غير خدا و عبادت بتان. اى روزبه (339) تو وصى عيسايى (340). پس ايمان بياور و مجوسيت (341) و گبرى (342) را ترك كن. پس چون اين را بخواندم بيهوش شدم و عشق آن حضرت زياده شد.
و چون پدر و مادر بر اين حال مطلع گرديدند مرا گرفتند و در چاه عميقى محبوس ساختند و گفتند: اگر از اين امر برنگردى تو را بكشيم. گفتم به ايشان كه: آنچه خواهيد بكنيد. محبت محمد صلىالله عليه و آله از سينه من هرگز بيرون نخواهد رفت.
سلمان گفت كه: پيش از خواندن آن نامه عربى را نمىدانستم و از آن روز عربى را به الهام الهى آموختم. پس مدتى در آن چاه ماندم و هر روز يك گِرده نان كوچك در آن چاه براى من فرو مىفرستادند. و چون حبس و زندان بسيار به طول انجاميد دست به آسمان بلند كردم و گفتم: تو محمد و وصى او على بن ابىطالب را محبوب من گردانيدى. پس به حق وسيله (343) و درجه (344) آن حضرت كه فرج (345) مرا نزديك گردان و مرا راحت بخش از اين محنت (346).
پس شخصى به نزد من آمد جامههاى سفيد در بر، و گفت: برخيز اى روزبه. و دست مرا گرفت و نزد صومعه آورد. من گفتم: أشهد أن لا اله الا الله، و أن عيسى روح الله، و أن محمدا حبيب الله. ديرانى (347) سر از صومعه بيرون كرد و گفت: تويى روزبه؟ گفتم: بله. مرا برد به نزد خود و دو سال تمام او را خدمت كردم. و چون هنگام وفات او شد گفت: من اين دار فانى را وداع مىكنم. گفتم: مرا به كه مىسپارى؟ گفت: كسى را گمان ندارم كه در مذهب حق با من موافق باشد مگر راهبى كه در انطاكيه (348) مىباشد. چون او را دريابى سلام من به او برسان. و لوحى به من داد كه: اين را به او برسان. و به عالم بقا (349) ارتحال (350) نمود.
من او را غسل دادم و كفن كردم و دفن كردم، و لوح را برگرفتم و به جانب انطاكيه روان شدم. و چون به انطاكيه در آمدم به پاى صومعه آن راهب آمدم و گفتم: أشهد أن لا اله الا الله، و أن عيسى روحالله، و أن محمدا حبيب الله. پس راهب از دير خود فرو نگريست و گفت: تويى روزبه؟ گفتم: بله. گفت: به بالا بيا.
به نزد او رفتم و دو سال ديگر او را خدمت كردم و چون هنگام رحلت او شد خبر وفات خود به من گفت. من گفتم: مرا به كه مىگذارى؟ گفت: كسى گمان ندارم كه در مذهب حق با من موافق باشد، مگر راهبى كه در شهر اسكندريه (351) است. پس چون به او رسى سلام من به او برسان و اين لوح را به او سپار. چون وفات كرد او را تغسيل و تكفين و دفن كردم (352) و لوح را برگرفتم و به شهر اسكندريه درآمدم و نزد صومعه راهب آمدم و شهادت (353) برخواندم. راهب سؤال نمود كه: تويى روزبه؟ گفتم: بله.
مرا به نزد خود برد و دو سال وى را خدمت كردم تا هنگام وفات او شد. گفتم: مرا به كه مىسپارى؟ گفت: كسى گمان ندارم كه در سخن حق با من موافق باشد. و محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب نزديك شده است كه عالم را به نور وجود خود منور گرداند. برو و آن حضرت را طلب نما و چون به شرف ملازمت (354) آن حضرت برسى، سلام من بر او عرض كن و اين لوح را بدو سپار.
چون از غسل و كفن و دفن او فارغ شدم لوح را برگرفتم و بيرون آمدم و با جمعى رفيق (355) شدم و با ايشان گفتم كه: شما متكفل (356) نان و آب من بشويد و من شما را خدمت كنم در اين سفر. قبول كردند. چون هنگام طعام خوردن ايشان شد به سنت (357) كفار قريش گوسفندى بياوردند و چندان چوب بر او زدند كه بمرد. پارهاى كباب كردند و پارهاى بريان كردند و مرا تكليف خوردن نمودند. چون مَيته (358) بود من ابا كردم. باز تكليف كردند. گفتم: من مرد ديرانىام، و ديرانيان گوشت تناول نمىكنند (359). مرا چندان زدند كه نزديك شد كه مرا بكشند. يكى از ايشان گفت كه: دست از او بداريد تا وقت شراب شود. اگر شراب نخورد وى را بكشيم. چون شراب بياوردند مرا تكليف كردند. گفتم: من راهب و از اهل ديرم و شراب خوردن شيوه ما نيست.
چون اين بگفتم در من آويختند و عزم كشتن من كردند. به ايشان گفتم: اى گروه! مرا مزنيد و مكشيد كه من اقرار به بندگى (360) شما مىكنم. و خود را به بندگى يكى از ايشان درآوردم. مرا بياورد و به مرد يهودى به سيصد درهم (361) بفروخت. و يهودى از قصه (362) من سؤال كرد. قصه خود باز گفتم. و گفتم: من گناهى بجز اين ندارم كه دوستدار محمد و وصى (363) اويم.
يهودى گفت: من نيز تو را و محمد را - هر دو - دشمن مىدارم. و مرا از خانه بيرون آورد.
و در درِ خانهاش ريگ بسيارى ريخته بود. گفت: والله - اى روزبه - اگر صبح شود و تمام اين ريگها را از اينجا به در نبرده باشى تو را بكُشم.
من تمام شب تعَب (364) كشيدم و چون عاجز (365) شدم دست به آسمان برداشتم و گفتم: اى پروردگار من! تو محبت محمد و وصى او را در دل من جا دادهاى . پس به حق درجه و منزلت آن حضرت كه فرج مرا نزديك گردان و مرا از اين تعب راحت بخش.
چون اين بگفتم قادر متعال (366) بادى برانگيخت كه تمام ريگها را به مكانى كه يهودى گفته بود نقل كرد.
چون صبح يهودى بيامد و آن حال را مشاهده كرد، گفت: تو ساحر و جادوگرى، و من چاره كار تو را نمىدانم. تو را از اين شهر بيرون مىبايد كرد كه مبادا به شئامت (367) تو اين شهر خراب شود. پس مرا از آن شهر بيرون آورد و به زن سُلَيميهاى (368) بفروخت، و آن زن مرا بسيار دوست داشت و باغى داشت. گفت: اين باغ به تو تعلق دارد؛ خواهى ميوه آن را تناول نما و خواهى ببخش، و خواهى تصدق كن (369) پس مدتى در اين حال ماندم. روزى در آن باغ بودم. هفت نفر مشاهده نمودم كه مىآيند و ابر بر سر ايشان سايه انداخته. گفتم: والله كه ايشان همه پيغمبر نيستند وليكن در ميان ايشان پيغمبر هست. پس بيامدند تا به باغ داخل شدند. چون مشاهده كردم، حضرت رسول صلىالله عليه و آله بود با حضرت اميرالمؤمنين و حمزه بن عبدالمطلب و زيد بن حارثه (370) و عقيل بن ابىطالب (371) و ابوذر و مقداد. پس خرماهاى زبون (372) را تناول مىفرمودند. و حضرت رسول صلىالله عليه و آله به ايشان مىگفت كه: به خرماى زبون قناعت نماييد و ميوه باغ را ضايع (373) مكنيد.
من به نزد مالكه (374) خود آمدم و گفتم: يك طبَق از خرماى باغ به من ببخش. گفت: تو را رخصت (375) شش طبق دادم. بيامدم و طبقى از رطب (376) برگرفتم و در خاطر خود گذرانيدم كه اگر در ميان ايشان پيغبمر هست از خرماى تصدق تناول نمىنمايد و هديه را تناول مىنمايد. پس طبق را نزد ايشان آوردم و گفتم: اين خرماى تصدق است. حضرت رسول و اميرالمؤمنين و حمزه و عقيل چون از بنى هاشم بودند و صدقه بر ايشان حرام است، تناول ننمودند و آن سه نفر ديگر به خوردن مشغول شدند. به خاطر خود گذرانيدم كه اين يك علامت است از علامات پيغمبر آخرالزمان (377) كه در كتب خواندهايم.
پس برفتم و رخصت يك طبق ديگر از آن زن طلبيدم. آن رخصت شش طبق داد.
پس يك طبق ديگر رطب نزد ايشان حاضر ساختم و گفتم: اين هديه است. حضرت رسول صلىالله عليه و آله دست دراز فرمود و گفت: بسمالله. همگى تناول نماييد. پس همگى تناول نمودند. در خاطر خود گفتم كه: اين نيز يك علامت ديگر است.
و من مضطرب بر گِرد سر آن جناب مىگشتم و در عقب آن حضرت مىنگريستم.
آن حضرت كه جانب من التفات (378) نمودند و فرمودند كه: مُهر نبوت (379) را طلب مىكنى؟ گفتم: بلى.
دوش مبارك خود را گشودند. ديدم مُهر نبوت را كه در ميان دو كتف آن حضرت نقش گرفته و موى چند بر آن رسته (380). بر زمين افتادم و قدم مباركش را بوسه دادم. فرمود كه: اى روزبه برو به نزد خاتون (381) خود بگو محمد بن عبدالله مىگويد كه: اين غلام را به ما بفروش.
چون اداى رسالت نمودم (382) گفت: بگو او را نفروشم مگر به چهارصد درخت خرما، كه دويست درخت آن خرماى زرد باشد و دويست درخت خرماى سرخ.
چون به حضرت عرض نمودم، فرمود كه: چه بسيار بر ما آسان است آنچه او طلبيده. پس گفت: يا على دانههاى خرما را جمع نما.
پس حضرت رسول صلى الله عليه و آله دانه را در زمين فرو مىبرد و اميرالمؤمنين آب مىداد. و چون دانه دويم را مىكِشتند دانه اول سبز شده بود. و همچنين تا هنگامى كه فارغ شدند، همه درختان كامل شده، به ميوه آمده بود. (383) پس حضرت پيغام داد كه: بيا درختان خود را بگير و غلام را به ما سپار.
چون زن درختان را بديد گفت: والله نفروشم تا همه درختان، خرماى زرد نباشد.
در آن حال، جبرئيل نازل شد و بال خود بر درختان ماليد. همه خرماى زرد شد.
پس آن زن به من گفت كه: والله كه يكى از اين درختان نزد من بهتر است از محمد و از تو. من گفتم كه: يك روز خدمت آن سرور نزد من بهتر است از تو واز آنچه دارى.
پس حضرت مرا آزاد فرمود و سلمان (384) نام نهاد.
و على بن ابراهيم (385) عليهالرحمه روايت كرده كه: در جنگ تبوك ابوذر سه روز در عقب ماند به جهت اينكه شتر او لاغر و ناتوان بود. پس چون دانست كه شتر به قافله نمىرسد، شتر را در راه بگذاشت، و رخت (386) خود را بر پشت بست و پياده متوجه شد. پس چون روز بلند شد و آفتاب گرم شد، نظر مسلمانان بر وى افتاد. حضرت رسول صلىالله عليه و آله فرمود كه: ابوذر است كه مىآيد و تشنه است. آب زود به وى رسانيد.
آب به او رسانيدند. تناول نمود و به خدمت حضرت شتافت و مِطهَرهاى (387) پر از آب در دست وى بود. حضرت فرمود كه: اى ابوذر تو كه آب داشتى؛ چرا تشنه مانده بودى؟ گفت: يا رسولالله به سنگى رسيدم بر او آب باران جمع شده بود. چون چشيدم، شيرين و سرد بود. با خود قرار كردم كه تا حبيب (388) من رسول خدا صلىالله عليه و آله از اين آب نخورد من نخورم حضرت فرمود كه: اى ابوذر خدا تو را رحم كند. تو تنها و غريب زندگانى خواهى كرد، و تنها خواهى مرد، و تنها مبعوث خواهى شد، و تنها داخل بهشت خواهى شد، و جمعى از هل عراق به تو سعادتمند خواهند شد كه متوجه غسل و تكفين و دفن تو خواهند شد.
و ارباب سير مُعتَمَده (389) نقل كردهاند كه: ابوذر در زمان عمر به ولايت (390) شام (391) رفت و در آنجا بود تا زمان خلافت عثمان. و چون قبايح (392) اعمال عثمان عليه العنه به سمع (393) او رسيد، خصوصا قصه (394) اهانت و ضرب (395) عمار (396)، زبان طعن و مذمت بر عثمان بگشاد، و عثمان را آشكارا طعن مىفرمود و قبايح اعمال او را بيان مىنمود. و چون از معاويه لعنه الله اعمال شنيعه (397) مشاهده مىنمود، او را توبيخ و سرزنش مىنمود و مردم را به ولايت خليفه به حق حضرت اميرالمؤمنين عليهالسلام ترغيب مىنمود و مناقب آن حضرت را بر اهل شام مىشمرد و بسيارى از ايشان را به تشيع مايل گردانيد. و چنين مشهور است كه شيعيانى كه در شام و جَبَلِ عامل (398) اكنون هستند به بركت ابوذر است.
معاويه حقيقت اين حال را به عثمان نوشت و اعلام نمود كه اگر چند روز ديگر در اين ولايت (399) بماند مردم اين ولايت را از تو منحرف مىگرداند.
عثمان در جواب نوشت كه: چون نامه من به تو رسد البته (400) بايد كه ابوذر را بر مركبى درشت رو (401) نشانى و دليلى (402) عنيف (403) با او فرستى كه آن مركب را شب و روز براند تا خواب بر او غالب شود و ذكر (404) من و ذكر تو از خاطرش فراموش گردد.
چون نامه به معاويه رسيد ابوذر را بخواند و او را بر كوهان شترى درشترو برهنه (405) بنشاند و مردى درشت (406) عنيف را با او همراه كرد. ابوذر رحمهالله مردى درازبالا و لاغر بود، و در آن وقت، شيب (407) و پيرى اثرى تمام در او كرده بود و موى سر و روى او سفيد گشته و ضعيف و نحيف (408) شده. دليل، شتر او را به عُنف (409) مىراند و شتر جهاز (410) نداشت. از غايت (411) سختى و ناخوشى (412) كه آن شتر مىرفت رانهاى ابوذر مجروح گشت و گوشت آن بيفتاد و كوفته و رنجور به مدينه داخل شد.
چون او به زند عثمان آوردند و آن ملعون در او نگريست، گفت: هيچ چشم به ديدار تو روشن مباداى جُندَب. ابوذر گفت: پدر من مرا جندب نام كرد، و مصطفى صلىالله عليه و آله مرا عبدالله نام نهاده. عثمان گفت: تو دعوى مسلمانى مىكنى، و از زبان ما مىگويى كه خداى تعالى درويش (413) است و ما توانگريم. آخر من كى اين سخن گفتهام؟ ابوذر گفت: اين كلمه بر زبان من نرفته است، وليكن گواهى مىدهم كه از حضرت رسول صلىالله عليه و آله شنيدم كه او گفت كه: چون پسران ابىالعاص (414) سى نفر شوند مال خداى تعالى را وسيله دولت (415) و اقبال (416) خويش كنند، و بندگان خداى را چاكران و خدمتكاران خود گردانند، و در دين خداى تعالى خيانت كنند. پس از آن، خداى تعالى بندگان خود را از ايشان خلاصى دهد و باز رهانَد.
و على بن ابراهيم عليهالرحمه اين آيات كريمه را در تفسير خود ايراد نموده (417) كه: و اذ أخذنا ميثاقكم لا تسفكون دمائكم و لا تخرجون أنفسكم من دياركم. ثم أقررتم و أنتم تشهدون. ثم أنتم هؤلاء تقتلون أنفسكم و تخرجون فريقا منكم من ديارهم تظاهرون عليهم بالاثم و العدوان و ان يأتوكم أسارى تفادوهم و هو محرم عليكم اخراجهم أفتؤمنون ببعض الكتاب و تكفرون ببعض؟ فما جزاء من يفعل ذلك منكم الا خزى فى الحيوه الدنيا و يوم القيمه يردون الى أشد العذاب و ما الله بغافل عما تعملون. (418) (419) كه ترجمهاش موافق قول اكثر مفسرين اين است كه: ياد كنيد وقتى را كه پيمان از شما (با پدران شما) گرفتيم كه نريزند خونهاى خود (يعنى خويشان و همدينان خود) را، و بيرون مكنيد ايشان را به ظلم و ستم از خانهها و شهرهاى خود. و قبول نموديد اين عهد و پيمان را، و حال آنكه مىدانيد اين معنى را، و گواهى مىدهيد بر حقيقت اين. پس شما آن گروهيد كه (پيمان را شكستيد) مىكشيد كسان خود را، و بيرون مىكنيد گروهى {از خود} را از خانهها و شهرهاى خود، و يارى يكديگر مىكنيد در بيرون كردن ايشان به تعدى و ستم.
و اگر آيند نزد شما اسيران (كه در دست دشمن افتادهاند) باز مىخريد اسيران را، و بر شما حرام است بيرون كردن ايشان (و فديه (420) كه مىدهيد خوب است). آيا مىگرويد به پارهاى از احكام كتاب خدا (كه فديه اسير دادن است) و كافر مىشويد به بعض ديگر (كه آن حرمت (421) كشتن و بيرون كردن است)؟ پس نيست مكافات آن كس كه چنين نافرمانى كند از شما مگر خوارى و رسوايى دنيا، و در روز قيامت بازگردند به سختترين عذابها (كه آتش جهنم است). و خدا غافل نيست از آنچه مىكنيد (422) (423) و على بن ابراهيم ذكر كرده است كه اين آيات در باب ابىذر و عثمان نازل شده (424) به اين سبب كه: چون ابوذر به مدينه داخل شد، عليل و بيمار تكيه بر عصايى داده به نزد عثمان آمد. و در آن وقت صد هزار درهم (425) از مال مسلمانان از اطراف آورده بودند و نزد آن ملعون جمع بود، و منافقان اصحاب او بر گرد او نشسته نظر بر آن مال داشتند كه بر ايشان قسمت نمايد. ابوذر به عثمان گفت كه: اين چه مال است؟ گفت: صد هزار درهم است كه از بعضى نواحى (426) براى من آوردهاند، و انتظار مىبرم كه مثل آن بيارند و با آن ضم نمايم، (427) و آنچه خواهم بكنم و به هر كه خواهم بدهم. ابوذر گفت كه: اى عثمان صدهزار درهم بيشتر است يا چهار دينار (428)؟ گفت: بلكه صدهزار درهم.
ابوذر گفت كه: به ياد دارى كه من و تو در وقت خفتن (429) به نزد حضرت رسول صلىالله عليه و آله رفتيم. دلگير و محزون (430) بود و با ما سخن نگفت. و چون بامداد به خدمت آن حضرت رفتيم او را خندان و خوشحال يافتيم. گفتيم: پدران و مادران ما فداى تو باد! سبب چيست كه دوش چنين مغموم (431) بودى و امروز چنين شادمانى؟ فرمود كه: ديشب چهار دينار از مال مسلمانان نزد من جمع شده بود و هنوز قسمت ننموده بودم. ترسيدم كه مرا مرگ در رسد و آن نزد من مانده باشد. و امروز بر مسلمانان قسمت نمودم و راحت يافته خوشحال شدم.
عثمان به جانب كَعبُالاحبار (432) (433) نظر كرد و گفت: چه مىگويى در باب كسى كه زكات واجب مال خود را داده باشد؟ آيا بر او ديگرى چيزى لازم است؟ و به روايت ديگر گفت كه: اى كعب چه حرج (434) باشد امامى (435) را كه بعضى از بيتالمال (436) را به مسلمانان دهد و بعض ديگر را حفظ نمايد كه تا به مرور ايام به هر كه مصلحت داند صرف نمايد؟ كعب گفت كه: اگر يك خشت از طلا و يك خشت از نقره بسازد بر او چيزى لازم نيست.
ابوذر عصاى خود را بر سر كعب زد و گفت: اى يهودى زاده تو را چه كار است كه در احكام مسلمانان نظر نمايى (437)؟ گفته خدا راستتر است از گفته تو. خداوند عالم مىفرمايد كه: الذين يكنزون الذهب و الفضه و لا ينفقونها فى سبيل الله فبشرهم بعذاب أليم. يوم يحمى عليها فى نار جهنم فتكوى بها جباههم و جنوبهم و ظهورهم: هذا ما كنزتم لأنفسكم فذوقوا ما كنتم تكنزون. (438) ترجمهاش به قول مفسرين اين است كه: آنان كه جمع مىكنند و گنج مىنهند طلا و نقره را، و در راه خدا نفقه نمىكنند، بشارت ده ايشان را به عذابى دردناك، در روزى كه آنچه به گنج نهادهاند در آتش جهنم سرخ كنند، پس داغ كنند بدان پيشانى ايشان را (كه در وقت ديدن فقرا گره بر آن زدهاند)، و پهلوهاى ايشان را (كه از اهل فقر تهى كردهاند)، و پشتهاى ايشان را (كه بر درويشان (439) گردانيدهاند. و گويند به ايشان كه): اين است آن گنج كه نهاده بوديد براى خود (و گمان نفع از آن داشتيد). پس بچشيد وبال (440) آنچه ذخيره مىكرديد از براى خود. چون ابوذر اين آيات را بخواند عثمان گفت: تو پير و خَرِف (441) شدهاى و عقل از تو زايل (442) شده است. اگر نه اين بود كه تو صحبت (443) رسول را صلى الله عليه و آله دريافتهاى، هر آينه (444) تو را مىكشتم.
ابوذر گفت كه: دروغ مىگويى - اى عثمان - و قادر بر قتل من نيستى. حبيب (445) من رسول خدا صلىالله عليه و آله مرا خبر داده كه: اى ابوذر تو را از دين بر نمىگردانند، و تو را نمىكشند. و اما عقل من، از او اينقدر مانده است كه يك حديث در شأن تو و خويشان تو از حضرت رسالت پناه صلىالله عليه و آله به خاطر دارم.
گفت: چه حديث است؟ گفت ابوذر كه: شنيدم كه آن حضرت فرمود كه: چون آل ابىالعاص (446) به سى تن رسند، مالهاى خدا را به ناحق تصرف نموده، در ميان خود به نوبت بگيرند، و قرآن را به باطل تأويل نمايند، (447) و مردمان را به بندگى خود بگيرند، و فاسقان (448) و ظالمان را ياور خود گردانند، و با صالحان (449) در مُحاربه (450) و مُنازعه (451) باشند.
عثمان گفت: اى گروه صحابه هيچ يك از ما اين حديث را از پيغمبر شنيدهايد؟ همه از براى خوشامد او گفتند: نشنيدهايم. عثمان گفت كه: حضرت على بن ابىطالب را بخوانيد. چون حضرت بيامد عثمان گفت كه: اى ابوالحسن (452) ببين كه اين پير دروغگو چه مىگويد. حضرت فرمود كه: بس كن -اى عثمان - و او را به دروغ نسبت مده، كه من شنيدم كه حضرت رسول صلىالله عليه و آله در حق (453) او فرمود كه: آسمان سبز سايه نيفكنده بر كسى، و زمين تيره برنداشته سخنگويى را كه راستگوتر از ابوذر باشد.
جميع (454) صحابه كه حاضر بودند گفتند كه: والله كه حضرت على راست مىفرمايد. ما اين حديث را از پيغمبر شنيدهايم.
پس ابوذر بگريست و گفت: واى بر شما! كه همه گردن به سوى اين مال دراز كردهايد و مرا به دروغ نسبت مىدهيد و گمان مىبريد كه من بر پيغمبر دروغ مىبندم.
پس ابوذر رو به آن منافقين (455) كرد و گفت كه: كى در ميان شما بهتر است؟ عثمان گفت كه: تو را گمان اين است كه تو از ما بهترى. گفت: بلى. از روزى كه از حبيب خود رسول خدا جدا شدهام تا حال همين جُبه (456) را پوشيدهام و دين را به دنيا نفروختهام. و شما بدعتها (457) در اين پيغمبر احداث كرديد (458) و براى دنيا دين را خراب كرديد و در مال يخدا تصرفها به ناحق كرديد، و خدا از شما سؤال خواهد كرد و از من سؤالس نخواهد كرد.
عثمان گفت: به حق رسول تو را سوگند سيشبمىدهم كه از آنچه مىپرسم جواب بگويى.
ابوذر گفت كه: اگر قسم ندهى بگويم. عثمان گفت كه: بگو كه كدام شهر را دوستتر مىدارى! گفت: شهر مكه كه حرم (459) خدا و رسول است. مىخواهم كه در آنجا خدا را عبادت كنم تا مرا مرگ در رسد. گفت: تو را به آنجا نفرستم، و تو را نزد من كَرامتى (460) نيست. پس ابوذر ساكت شد. عثمان گفت كه: كدام شهر را دشمنتر مىدارى؟ گفت: رَبَذه (461) كه در حالت كفر در آنجا بوده ام. عثمان گفت كه: تو را در آنجا مىفرستم.
ابوذر گفت كه:اى عثمان تو از من سؤالى كردى و من راست گفتم. اكنون من سؤالى دارم، تو نيز راست بگو. مرا خبر ده كه اگر لشكرى به جانب دشمن فرستى و مرا در ميان آن لشكر، كافران به اسيرى بگيرند و گويند كه او را باز نمىدهيم تا ثلث (462) مال خود را ندهى، خواهى داد؟ گفت: بلى گفت: اگر نصف مال تو را خواهند، مىدهى؟ گفت: بله گفت: اگر به فداى من تمام مال تو را طلبند مىدهى؟ گفت: بلى. ابوذر گفت: الله اكبر! (463) حبيب من رسول خدا صلى الله عليه و آله روزى به من گفت كه: اى ابوذر چگونه باشد حال تو روزى كه از تو پرسند بهترين بلاد (464) را، و تو مكه را گويى، و قبول سُكناى (465) تو در آنجا ننمايند؛ و بدترين شهرها را از تو پرسند و تو گويى ربذه، و تو را به آنجا فرستند. گفتم كه: يا رسولالله چنين زمانى خواهد بود؟ فرمود كه: آرى به حق آن خدا كه جان من در قبضه تصرف اوست كه اين امر خواهد بود گفتم: يا رسولالله در آن روز شمشير بر دوش بگيرم و مردانه از براى خدا با ايشان جهاد كنم؟ حضرت فرمود كه: نه؛ بشنو و خاموش باش و متعرض كسى مشو (466) اگرچه غلام حَبَشى (467) باشد. و به درستى كه حق تعالى در ماجراى تو و عثمان آيهاى چند فرستاده. و آن آيات را كه گذشت، حضرت بخواند. و انطباق جميع آن آيات بر اين قصه (468) بر خبير (469) پوشيده نيست، از بيرون كردن ابوذر، و قصه فِدا (470) كه ابوذر از او سؤال كرد و جواب گفت، و خوارى دنيا كه به حال سگان كشته شد، و عذاب آخرت كه ابدالآباد (471) باشد، عذاب معذب (472) است.
پس مروان بنالحكم (473) عليهاللعنه را حكم كرد كه ابوذر را با عيال (474) از مدينه بيرون فرستد به جانب ربذه، و تأكيد كرد كه كسى از صحابه به مشايعت (475) او بيرون نرود. وليكن اهل بيت رسالت با جمعى از خواص، امر عثمان را اطاعت نكرده، به مشايعت بيرون رفتند و او را دلدارى نمودند.
چنانچه محمدبن يعقوب كلينى رحمهالله روايت نموده كه: چون ابوذر از مدينه بيرون رفت حضرت اميرالمؤمنين و امام حسن و امام حسين صلوات الله عليهم و عقيل برادر حضرت اميرالمؤمنين و عمار بن ياسر به مشايعت او بيرون رفتند. و چون هنگام وداع شد حضرت اميرالمؤمنين عليهالسلام فرمود كه: اى ابوذر تو از براى خدا غضب كردى. اميد بدار از آنكه از براى او غضب كردهاى. اين گروه ترسيدند كه مبادا تو در دنيايى ايشان تصرف نمايى، و تو ترسيدى بر دين خود، و دين خود را به ايشان نگذاشتى و حفظ كردى. پس تو را از فِناى (476) خود براندند و بلاها ممتحَن (477) ساختند. والله كه اگر راههاى آسمان و زمين را بر كسى ببندند و او پرهيزكار باشد، البته حق تعالى به در رَوى از براى او مقرر فرمايد. (478) مونس تو نيست مگر حقيقت تو، و وحشت (479) و تنهايى و دورى تو از باطل است.
پس عقيل گفت كه: اى ابوذر تو مىدانى كه ما اهل بيت، تو را دوست مىداريم، و ما مىدانيم كه تو ما را دوست مىدارى. تو حق و حرمت (480) ما را بعد از پيغمبر نگاه داشتى و ديگران ضايع كردند مگر قليلى از اهل حق. پس ثواب تو بر خداست. و به جهت محبت اهل بيت رسالت تو را آواره شهر و ديار مىكنند. خدا مزد تو را دهد. بدان كه از بلا گريختن جَزَع (481) است و عافيت (482) را به زودى طلب نمودن از نااميدى. جزع و نااميدى را بگذار و بر خدا توكل كن و بگو: حسبى الله و نعم الوكيل. (483) پس حضرت امام حسن صلواتالله عليه فرمود كه: اى عم (484)! اين گروه با تو كردند آنچه مىدانى، و خداوند عالميان بر جميع امور مطلع و شاهد است. ياد دنيا را به ياد مفارقت (485) دنيا از خاطر محو نما، و سختيهاى دنيا را به اميد راحتهاى عقبى (486) بر خود آسان كن، و بر بلاها صبر نما، تا چون پيغمبر را ملاقات نمايى از تو خشنود و راضى باشد.
پس حضرت امام حسين صلواتالله عليه گفت:اى عم! خداوند عالميان قادر است كه بدل نمايد اين حالت شدت (487) را به حالت رَخا (488)، و خدا را بر وفق (489) حكمت و مصلحت هر روز تقديرى و كارى است. اين گروه دنياى خود را از تو منع كردند، و تو دين خود را از ايشان منع كردى. و تو چه بسيار بىنيازى از آنچه ايشان را از تو منع كردند، و ايشان بسى محتاجاند به آنچه تو از ايشان منع نمودى. بر تو باد به صبر، كه عمده خيرات در شكيبايى است؛ و شكيبايى از صفات كريمه (490) است. و جزع را بگذار كه نفعى ندهد.
پس عمار گفت كه: اى ابوذر خدا به وحشت و تنهايى مبتلا كند كسى را كه تو را به وحشت انداخت، و خدا بترساند كسى را كه تو را ترسانيد. والله كه مردم را بازنداشت از گفتن سخن حق مگر ميل به دنيا و محبت آن. والله كه طاعت (491) الهى با جماعت اهل بيت است و پادشاهى دنيا از آن كسى است كه به زور متصرف شود. اين گروه مردم را به سوى دنيا خواندند، مردم ايشان را اجابت نمودند (492) و دين خود را به ايشان بخشيدند. پس زيانكار دنيا و آخرت شدند، و ين است خُسران (493) عظيم.
پس ابوذر رضوانالله عليه در جواب ايشان گفت كه: بر شما باد سلام و رحمت و بركتهاى الهى. پدرم و مادرم فداى اين روها باد كه مىبينم! به درستى كه هرگاه كه شما را مىبينم حضرت رسول صلىالله عليه و آله را به خاطر مىآورم. و مرا در مدينه كارى و دلبستگى و انسى به غير شما نيست. و بودن من در مدينه بر عثمان گران آمد، همچنان كه بودن من در شام بر معاويه دشوار بود. عثمان سوگند خورد كه مرا از مدينه به شهرى از شهرها فرستد. از او درخواستم كه مرا به كوفه فرستد. ترسيد كه من مردم كوفه را بر برادرش بشورانم (494)، قبول نكرد و قسم ياد كرد كه مرا به جايى فرستد كه در آنجا مرا مونسى نباشد و آواز دوستى به گوش من نرسد. و والله كه من به غير خداوند خود انيسى و مصاحبى نمىخواهم. و چون خدا با من است از تنهايى پروايى ندارم. او مرا در جميع امور كافى است، و خداوندى بجز او نيست، بر او توكل دارم، و اوست خداوند عرش عظيم و بر همه چيز قادر و توانا، و صلوات و درود بر محمد و اهل بيت طاهرين (495) و طيبين (496) او باد.
و على بن ابراهيم روايت كرده كه: ابوذر را پسرى بود ذر نام، و در ربذه وفات يافت. ابوذر چون او را دفن كرد بر سر قبر وى ايستاد. پس دست بر قبر وى نهاد و گفت: اى ذر خدا تو را رحم (497) كند. به درستى كه خوش خلق و نيكو كردار بودى به پدر و مادر. و چون از دنيا رفتى من از تو راضى بودم. بر من از رفتن تو نقصى راه نيافته و مرا به غير حق تعالى حاجتى نيست و از ديگرى اميد نفعى ندارم كه از رفتن او دلگير باشم. و اگر نه اهوال (498) بعد از مرگ مىبود آرزو مىداشتم كه به جاى تو باشم. و مرا اندوه بر تو مشغول ساخته از اندوه از براى تو. والله كه گريه از براى تو نكردم بلكه بر تو گريستم. كاشكى مىدانستم كه چه با تو گفتند و تو چه در جواب گفتى. خداوندا حقى چند از براى خود بر او واجب گردانيده بودى، و حقى چند براى من بر او فرض (499) گردانيده بودى. الهى من حقوق خود را به او بخشيدم. تو نيز حقوق خود را به او ببخش و از او عفو فرما، كه تو سزاوارترى به جود و كرم از من.
و ابوذر را گوسفندى چند بود كه معاش خود و عيال (500) به آنها مىگذرانيد. آفتى در ميان ايشان به هم رسيد و همگى تلف شدند. و زوجهاش نيز در رَبَذه وفات يافته بود. همين ابوذر مانده بود و دخترى كه نزد وى مىبود.
دختر ابوذر گفت كه: سه روز بر من و بر پدرم گذشت كه هيچ به دست ما نيامد كه بخوريم، و گرسنگى بر ما غلبه كرد. پدر به من گفت كه: اى فرزند بيا به اين صحراى ريگستان رويم، شايد گياهى به دست آوريم و بخوريم. چون به صحرا رفتيم چيزى به دست نيامد. پدرم ريگى جمع نمود و سر بر آن گذاشت. نظر كردم، چشمهاى او را ديدم مىگردد و به حال احتضار (501) افتاده. گريستم و گفتم: اى پدر من! با تو چه كنم در اين بيابان با تنهايى و غربت؟ گفت: اى دختر! مترس، كه چون من بميرم جمعى از اهل عراق بيايند و متوجه امور من شوند. به درستى كه حبيب من رسول خدا صلىالله عليه و آله مرا در غزوه (502) تبوك چنين خبر داده. اى دختر! چون من به عالم بقا (503) رحلت نمايم عبا را بر روى من بكش و بر سر راه عراق بنشين، و چون قافلهاى پيدا شود نزديك برو و بگو: ابوذر كه از صحابه حضرت رسول صلىالله عليه و آله است، وفات يافته.
دختر گفت كه: در اين حال جمعى از اهل ربذه به عيادت پدرم آمدند و گفتند: اى ابوذر چه آزار (504) دارى و از چه شكايت دارى؟ گفت: از گناهان خود، گفتند: چه چيز خواهش دارى؟ گفت: رحمت پروردگار خود را مىخواهم. گفتند: آيا طبيبى مىخواهى كه براى تو بياوريم؟ گفت: طبيب مرا بيمار كرده. طبيب خداوند عالميان است و درد و دوا از اوست.
دختر گفت كه: چون نظر وى بر ملك موت (505) افتاد گفت: مرحبا (506) به دوستى كه در هنگامى آمده است كه نهايت احتياج به او دارم. رستگار مباد كسى كه از ديدار تو نادم (507) و پشيمان گردد. خداوندا مرا زود به جِوارِ (508) رحمت خود برسان. به حق تو سوگند كه مىدانى كه هميشه خواهان لقاى (509) تو بودهام، و هرگز كاره (510) مرگ نبودهام.
دختر گفت كه: چون به عالم قدس (511) ارتحال (512) نمود عبا بر روى او كشيدم و بر سر راه قافله عراق نشستم. جمعى پيدا شدند. به ايشان گفتم كه: اى گروه مسلمانان ابوذر مصاحِبِ (513) حضرت رسول صلىالله عليه و آله وفات يافته. ايشان فرود آمدند و بگريستند و او را غسل دادند و كفن كردند و بر او نماز گزارده، دفن كردند. و مالك اشتر (514) در ميان ايشان بود.
و مروى (515) است كه مالك گفت كه: من او را در حُلهاى (516) كفن كردم كه با خود داشتم، و قيمت آن حله چهارهزار درهم (517) بود.
دختر گفت كه: من چنين بر سر او مىبودم و نمازى كه او مىكرد مىكردم و روزهاى كه او مىداشت به جا مىآوردم. شبى نزد قبر او خوابيده بودم. او را به خواب ديدم كه قرآن در نماز شب مىخواند، چنانچه در حال حيات مىخواند. به او گفتم كه: اى پدر! خداوند تو با تو چه كرد؟ گفت: اى دختر نزد پروردگار كريمى (518) رفتم. او از من خشنود شد و من از وى راضى شدم. كرَمها فرمود و مرا گرامى داشت و عطاها بخشيد. اما اى دختر عمل بكن و مغرور مشو.
و اكثر ارباب تواريخ، به جاى دختر ابوذر، زن او را نقل كردهاند.
و احمد بن اعثم كوفى (519) نقل كرده است كه: جمعى كه در تجهيز (520) ابوذر حاضر بودند، احنَف بن قيس تميمى (521) و صَعصَعَه بن صوحان العبدى (522)، و خارجه الصلت التميمى (523)، و عبدالله بن مسلمه التميمى (524) و هلال بن مالك المزنى (525) و جرير بن عبدالله البجلى (526) و اسود ابن يزيد النخعى (527) و علقمه بن قيس النخعى (528)، و مالك اشتر بودند.
و چون از نماز ابوذر فارغ شدند مالك اشتر بر سر قبر او برپاى خواست و بعد از حمد و ثناى بارى تعالى گفت: بار خدايا ابوذر غفارى از صحابه رسول تو بود و به كتابها و رسولان تو ايمان آورده بود و در راه دين جهاد كرده و بر جاده اسلام ثابت قدم بوده، و تبديل و تغيير به شعاير (529) دين راه نداده. چيزى چند ديده بود نه بر طريق سنت (530) و جماعت (531)، بر آنها انكار كرده بود (532) به زبان و به دل. بدان سبب او را حقير (533) شمردند و محروم گردانيدند و از شهر بيرون كردند و ضايع گذاشتند (534) تا در غربت، او را وفات رسيد. بار خدايا آنچه از بهشت، مؤمنان را وعده كردهاى حِظ (535) او را از آن مَوفور (536) گردان، و جزاى آن كس كه او را از مدينه - كه حرم رسول (537) توست - بيرون كرد و ضايع گذاشت، چنانچه مستوجب (538) آن است، برسان.
مالك اين دعا بگفت و حاضران آمين (539) گفتند.
و ابن عبدالبر (540) در كتاب استيعاب ذكر كرده است كه: وفات ابوذر در سال سى و يكم يا سى و دويم هجرت بود و عبدالله مسعود (541) بر او نماز گزارد. و بعضى گفتهاند كه سال بيست و چهارم هجرت بود، و قول اول اصح است (542).
بدان كه تذكر (543) احوال دوستان خدا، و ياد مصايب (544) و محنتهاى (545) ايشان، متضمن (546) فوايد بسيار است، و سبب اين است كه بىاعتبارى دنيا و باطل بودن اهل دنيا بر احسن وجوه (547) ظاهر گردد و موجب رغبت اين كس است به اطوار (548) ايشان، و باعث اين مىشود كه اگر اهل حق در دنيا مغلوب (549) و منكوب (550) باشند، راضى باشند و بدانند كه بزرگواران دين، در دنيا هميشه ممتحن (551) بودهاند. لهذا در ذكر احوال اين بزرگوار بعضى از تطويل (552) نمود.
اكنون شروع در مقصود مىنماييم.
257) ابوذر: ابوذر به معنى ذر است كه آن را در فارسى با تخفيف، ابوذر (بدون تشديد) تلفظ مىكنند و مىنويسند. از بزرگترين صحابه رسول اكرم (ص) است. سرگذشتش در اين مقدمه آمده است. |