مجلس چهارم : در مصالح وجود ناملايمات و مصايب

مجلس چهارم : در مصالح وجود ناملايمات و مصايب

مفضل گفت : كه چون بامداد روز چهارم شد، به خدمت مولاى خود شتافتم ، چون رخصت دخول و جلوس يافتم به دو زانوى ادب در خدمت امام رفيع النسب نشستم ، پس فرمود كه :
از ما است تحميد و تنزيه و تعظيم و تقديس اسمى كه از همه نام ها قديمى تر(70) است ، و نورى كه از ساير انوار عظيم تر است ، يعنى خداوند على علام ، صاحب جلال و اكرام و انشاء كننده انام ، و فانى كننده عالم ها و زمان ها و صاحب رازهاى پنهان و علم غيبى كه مخفى است از ديگران و نامهايش مخزون است نزد دوستانش ، و علومش از اغيار مكنون است .

و صلوات و بركات بلانهايت بر رساننده وحى و اداء رسالت كه فرستاده است او را بشارت دهنده به ثواب و ترساننده از عقاب و دعوت كننده به سوى خدا به توفيق او و سراج منير راه هدايت تا هر كه گمراه گردد بعد از اتمام حجت هلاك شده باشد و هر كه به ايمان و هدايت زنده گردد از راه دليل و برهان به منازل عرفان رسيده باشد.(71)

و درود بر آل بى مثال او باد. صلوات طيبات و زاكيات و تحيات ناميات و سلام و رحمت و بركات ابدالابدين و دهرالداهرين . و ايشانند سزاوار هر تحيت و كرامت .

شرح كردم براى تو اى مفضل ! دليل ها براى وجود و علم و حكمت خالق اشياء و شواهد بر تدبير و تقدير ملك قدير در خلق انسان و حيوان و شجر و گياه و غير آن آن قدر كه عبرت گيرد هر عاقلى .
و اكنون شرح مى كنم براى تو آفت ها را كه حادث مى شود در بعضى از زمان ها و آنها را گروهى از جاهلان وسيله گردانيده اند براى انكار خلق و خالق و تدبير و تقدير و آنچه انكار مى كنند و مخالفت حكمت مى دانند وقوع آنها را در اين عالم ملاحده كه به صانع قائل نيستند و اتباع مانى نقاش كه به دو خدا قائلند از مكاره و آلام و مصائب و مرگ و فنا. و آنچه طبيعيان حكماء مى گويند كه اشياء به طبايع خود مى آيند و مى روند بى مدبرى و صانعى كه در اين امور سخن مى گوئيم تا رد اقوال ايشان بر تو آسان گردد.

آفات و بلاها

گروهى از جاهلان و ملحدان قاتلهم الله انى يؤ فكون .(72) آفت هائى را كه در بعضى از زمان ها حادث مى شود مانند: وباء و طاعون و يرقان و انواع بيمارى ها و تگرگ و ملخ كه زراعت و ميوه ها را ضايع كنند، وسيله كرده اند براى انكار خلق و شبه گردانيده در وجود خالق قدير.
پس در جواب ايشان مى گوئيم كه : اگر خالقى و مدبرى در عالم نمى بود مى بايست كه زياده از اين فتنه و فساد و آفات و حوادث در جهان پديد آيد، مثل آن كه آسمان بر زمين بيفتد يا زمين به آب فرو رود، يا آفتاب از طلوع تخلف نمايد و هرگز طالع نشود، و نهرها و چشمه ها خشك شوند به نوعى كه يك قطره آب در آنها به هم نرسد، و هوا راكد شود كه مطلقا باد حركت نكند تا همه اشياء فاسد گردد، يا آب دريا بر زمين جارى گرد كه عالم را غرق كند.
و باز اين آفت ها كه گاهى مى رسد از طاعون و ملخ و امثال اينها، چرا دايم و ممتد نمى گردد تا آنچه در عالم هست مستاءصل گرداند، بلكه گاهى به هم مى رسد و زود بر طرف مى شود؟
نمى بينى كه عالم از اين احداث جليله كه موجب بوار و هلاك اهل عالم است محفوظ و مصون است و گاه ايشان را به آفات قليلى مى گزد و مى ترساند براى تاءديب و تقويم ايشان و باز به زودى از ايشان زايل گرداند تا وقوع آنها پندى و نصيحتى باشد براى ايشان و ازاله اش رحمتى و نعمتى باشد بر ايشان .

مفاسد عدم آفات

و به تحقيق كه انكار مى كنند ملاحده و اتباع مانى مكاره و مصائبى را كه به مردم مى رسد و مى گويند كه اگر براى اين عالم خالق رحيم و مهربانى باشد، چرا اين امور ناخوش به ظهور مى آيد؟
و گوينده اين سخن را گمان آن است كه مى بايد عيش آدمى در دنيا از هر كدورتى خالص و صاف باشد و به هيچ المى مشوب و مخلوط نباشد، و اگر چنين بود آن مقدار شر و طغيان و فساد به هم مى رسيد كه نه براى دنيا به كار مى آيد و نه براى آخرت چنانچه مى بينى گروهى را كه به ناز و نعمت بر آمده اند و در امنيت و توانگى و رفاهيت نشو و نما كرده اند به مرتبه از طغيان و كفران مى رسند كه گويا فراموش كرده اند كه از جنس بشرند يا مربوب مدبر قضا و قدرند، يا محتمل است كه ضررى به ايشان برسد يا مكروهى بر ايشان نازل گردد، و به خاطر ايشان نمى رسد كه ضعيف را رحم كنند، يا فقيرى را دستگيرى نمايند، يا اگر مبتلائى را بينند بر او رقت كنند، يا نسبت به بيچاره مهربانى اظهار نمايند، يا تعطفى براى مكروهى به عمل آورند و چون مكروهى ايشان را گزيد و شدت مصيبتى يا دردى را يافتند پندپذير مى گردند، و بسيارى از آنها را كه جاهل و غافل بودند مى فهمند و از كثرت معاصى و فسادها كه كه مرتكب بودند تائب و منزجر مى گردند.
و گروهى كه موذيات را در عالم نمى پسندند، مانند كودكانند كه مذمت مى نمايند دواهاى تلخ ناگوار را و به خشم مى آيند از منع كردن ايشان از اطعمه لذيذ كه ضرر مى رساند به ايشان ، و كسب آداب و علوم و صنعت ها را دشمن مى دارند، و دوست مى دارند كه پيوسته احوال خود را به لهو و لعب و بطالت بگذرانند و هر طعام و شرابى كه خواهند بخورند و بياشامند و نمى يابند كه به بطالت نشو و نما كردن چه ضررها به دين و دنيا مى رساند، و اطعمه و اشربه لذيذه ضاره چه دردها در ابدان ايشان احداث مى نمايد، و نمى فهمند كه در تحصيل آداب حسنه و عواقب حميده منظور است ، و در آشاميدن دواهاى تلخ منافع پسنديده مى شود، بسا المها كه راحت ها در عقب دارد، و بسا تلخى ها كه شيرينى ها بار مى آورد.

اشكال هايى بر تدبير آفرينش و پاسخ آن ها

اگر كسى گويد كه : چرا آدميان را همه معصوم نيافريدند كه قادر بر معاصى و بدى ها نباشند تا آن كه محتاج به تنبيه به اين آلام و اسقام نباشند؟
جواب مى گوئيم كه : اگر چنين بودند همه بر حسنه مستحق ثواب و حمد و ستايش نمى شدند.(73)
و اگر گويند كه : اگر خدا او را به نعيم و لذات بهشت رساند، چه ضرر مى رسد به او كه مستحق ثواب نباشد و او را بر حسنات ستايش نكند؟
جواب گوئيم كه : شما عرض كنيد بر مردى كه بدنش و عقلش صحيح باشد و به تنعم و رفاهيت بنشيند و ديگرى اسباب عيش او را آماده كند بدون سعى و عملى و استحقاقى ، آيا قبول اين امر مى كند و طبعش به اين حالت خسيس ‍ راضى مى شود؟ اگر عقلش سليم است البته به اندك نعمتى كه به اندك سعى و حركت بيابد راضى تر خواهد بود از آن كه نعمت بسيار بدون سعى و استحقاق به دستش آيد، هم چنين نعيم آخرت براى اهلش به آن كامل و تمام است كه سعى در آن كرده اند و به استحقاق يافته اند، پس نعمت در اين باب در آدمى مضاعف گرديده كه او را قوت سعى در دنيا داده اند و راه تحصيل درجات آخرت به او نموده اند و ثواب جزيل بر عمل و سعى او مقرر فرموده اند: كسى سرور و لذت او در آخرت به اين سبب مضاعف است .
اگر گويند كه : چون گفتى كه عصمت به جبر منافات با استحقاق دارد، ممكن بود كه بدون عصمت مردم را تكليف نمايد و به هر حال ايشان را به بهشت برد و هر كه خواهد كه نعيم اخروى با استحقاق بيابد، اطاعت كند. و هر كه نخواهد و به نعيم بى سعى راضى باشد بدون عمل ثواب بيابد.
جواب گوئيم كه : اگر اين راه بر مردم گشوده شود كه با وجود گناه ثواب يابند و بيم عقاب نداشته باشند هر آينه در ارتكاب فواحش و معاصى اكثر خلق چندان مبالغه نمايند كه فساد در زمين پيدا شود و يكديگر را بكشند و ظلم و بيداد كنند و حكمت عدل حق تعالى باطل گردد و تدبير به تعطيل مبدل شود و فساد اين امر در غايت ظهور است .

اشكال ديگر
و گاهى اين ملاحده معطله (74) در ابطال تدبير و انكار خالق خبير چنگ مى زنند به آفت ها كه در ميان خلق به هم مى رسد و نيكو كار و بدكار را فرو مى گيرد و بدكار نجات مى يابد.
مى گويند در تدبير حكيم روا باشد كه نيك و بد در اينها مساوى باشند، يا آن كه حال بد كردار بهتر از حال نيكوكار باشد.
جواب اشكال
پس جواب مى گوئيم كه : اين آفت ها و بلاها اگر چه به صالح و طالح هر دو مى رسد، اما حق تعالى صلاح هر دو صنف را در اين دانسته ، اما صالحان به سبب بلامتذكر مى شوند نعمت هاى حق تعالى را كه در حال صحت به ايشان عطا كرده و اين باعث شكر و صبر ايشان مى گردد، و اما طالحان و بدكرداران زيرا كه چون اين بلاها به ايشان رسد طغيان ايشان را كم مى كند، و منع مى نمايد ايشان را از معاصى و فواحش . و اگر از آن بلا سلامتى يافتند براى دو صنف نفع مى بخشد، زيرا كه صلحا در بر و نيكى و صلاح مى افزايند و بصيرت ايشان زياده مى گردد، و فجار و اشرار راءفت و رحمت پروردگار خود را مى دانند و احسان ملك منان بدون استحقاق ايشان ، ترغيب مى كند ايشان را بر نيكى و عفو نسبت به كسى كه بدى كند به ايشان .
و شايد كسى گويد كه : آنچه گفتيم (در تلف شدن اموال است ، پس چه مى گويد در آنچه مردم در بدن هاى خود به آن مبتلا مى شوند و موجب تلف شدن ايشان مى گردد مانند: سوختن و غرق شدن به سيل و زلزله ؟
در جواب مى گوئيم كه : در اينها نيز رعايت مصلحت هر دو صنف شده است ؛ اما نيكان و ابرار زيرا كه در مفارقت دنيا راحت مى يابند از تكاليف آن و نجات مى يابند از مكاره آن . و اما اشرار و فجار زيرا كه كفاره بعضى از گناهان ايشان مى شود و ايشان را مانع مى گردد از ازدياد معاصى .
و مجمل سخن آن است كه : خالق عليم و قادر حكيم هر يك از اينها را بر وجه مصلحت و از براى خير و منفعت عباد به عمل مى آورد و آنچه به ظاهرش مى نمايد به جهت خير جارى مى گرداند چنانچه اگر باد درخت عظيمى را بيندازد و صانع دانا آن را در منافع عظيمه مانند در و پنجره و ستون و غير اينها به كار برد ضرر را به نفع مبدل گردانيده ، هم چنين مدبر حكيم آفاتى كه در ابدان و اموال مردم عارض مى گردد همه را خير و منفعت مى گرداند.

اگر كسى گويد كه اگر اين مفاسد در ابدان و اموال عارض نمى داد چه مى شد و چه مفسده لازم مى آمد؟
جواب گوئيم كه : اگر اينها نمى شد، مردم به سبب امتداد سلامت و رفاهيت و نعمت ميل مى كردند به سوى معاصى ، و فجار در ارتكاب گناهان مبالغه مى كردند، و صلحا در عبادت و طاعت و نيكى سست مى شدند و غالب حال خلق آن است كه در راحت حال و وفور نعمت آن دو حالت ايشان را عارض مى گردد و اين حوادث كه بر ايشان حادث مى شود ايشان را مى ترساند و مانع مى گردد ايشان را از معصيت و متنبه مى گرداند ايشان را كه ميل كنند به سوى امرى كه موجب رشد و صلاح ايشان باشد. و اگر اينها بر ايشان وارد نشود هر آينه از حد به در خواهند رفت در طغيان و معصيت ، چنانچه طاغى شدند در زمان هاى گذشته تا واجب شد برايشان هلاك و بوار به طوفان و لازم شد پاك گردانيدن زمين از ايشان .
و از جمله چيزهائى كه ملاحده انكار مى كنند، مرگ و فنا است و گمان آن است كه اگر مردم در اين دنيا هميشه مى بودند نمى مردند و به بلاها مبتلا نمى شدند بهتر بود.
چون به غايت اين امر نظر كنى مى دانى كه خطا است ، زيرا كه اگر هر كه داخل عالم شده و خواهد شد بمانند و نميرند، هر آينه زمين بر ايشان تنگ شود و مزارع و اقوات كمى كند. اكنون كه مرگ ايشان را فانى مى كند در مساكن و مزارع با يكديگر معارضه مى كنند كه جنگ ها ميان ايشان به هم مى رسد و خون ها ريخته مى شود، و اگر متولد مى شدند و نمى مردند چگونه مى شد حال ايشان ؟ البته بر ايشان غالب مى شد شر و حرص و قساوت و سنگينى دل . و اگر از مرگ نمى ترسيدند و اميد حيات ابد به خود مى داشتند، به هيچ چيز در دنيا قانع نمى شدند و به كسى چيزى نمى دادند و امر كه بر ايشان واقع مى شد هرگز فراموش نمى كردند و تسلى نمى يافتند زيرا كه به ياد مرگ مصائب و محن گوارا مى شود و از زندگانى و ساير امور دنيا ملال به هم مى رسانند، چنانچه مى بينى كه جمعى كه عمرشان دراز شد، از زندگى ملول مى شوند و آرزوى مرگ مى كنند كه از مشقت هاى دنيا راحت يابند.

اگر گويند ملال از حيات به سبب مكاره و تعب هاى دنيا است ، اگر تعب ها و الم ها را از ايشان بردارند آرزوى مرگ نخواهند كرد.
جوابش آن است كه گفتيم كه : اگر چنين مى بودند ايشان را طغيانى به همى رسيد كه ضرر به دين و دنياى ايشان و ديگران داشت .
و اگر گويند كه : بايد توالد و تناسل ميان ايشان نشود تا به نمردن ، مساكن و معاش بر ايشان تنگ نشود.
جواب گوئيم : در اين صورت اكثر خلق از نعمت حيات و تمتع به نعمت هاى دنيوى و اخروى واهب خيرات و مفيض بركات محروم مى ماندند و جميع نعمت ها مخصوص جماعت قليلى مى بود كه اول از بيداى عدم به سراى وجود داخل شدند، و نعمت داوند بى منت بايد كه عام باشد هر يك از مواد قابله ممكنات به قدر قابليت و استمداد بهره مند گردند.

شبهه ديگر

اگر گيوند كه : بايست در اول جميع افراد بشر كه تا انقراض عالم موجود شوند بيافريند و همه را در دنيا تا قيامت زنده بدارد.
جواب گوئيم : كه همان مفسده تنگى مساكن و معايش عود مى كرد.
و ايضا اگر توالد و تناسل نبود، انس گرفتن خويشان به يكديگر و اعانت ايشان كردن يكديگر را نزد شدايد بر طرف مى شد و لذت تربيت فرزندان و سرور به ايشان نمى بود و رعايت حقوق پدر و مادر و اقارب و ثواب ها كه بر اينها مترتب مى شد مفقود مى شد، پس آنچه گفتيم دليل است بر آن كه آنچه در خاطرها گذرد از احتمالات به غير آنچه تقدير كرده است مدبر ارضين و سماوات همه سفاهت راءى و محض خطاست .
اشكال ديگر
و شايد كسى طعن كند بر تدبير عليم خبير از جهت ديگر و گويد كه : چگونه نظام اين عالم به تدبير باشد و حال آن كه مى بينيم در اين دنيا مدار بر ظلم و فساد است و قوى بر ضعيف ستم مى كند و مالش را غصب و فساد است و قوى بر ضعيف ستم مى كند و مالش را غصب مى كند و ضعفا پامال اقويا مى گردند، و صالحان فقير و مبتلا مى باشند و فاسقان به عافيت و نعمت مى گذرانند، و كسى كه مرتكب فواحش و معاصى شود به زودى عقوبت به او نمى رسد. و اگر در عالم مدبرى مى بود بايست نيكان روزى فراوان يابند و بدان محروم گردند و اقويا نتوانند كه به زيردستان جور و ستم كنند بايست كه هر يك مرتكب معصيتى شود، به زودى عقوبت آن را بيابد تا منزجر گردد و موجب تنبيه ديگران گردد.
جوابش آن است كه اگر چنين مى بود فضيلتى كه انسان را بر ساير حيوانات هست كه كارها را از اراده و اختيار به محض تحصيل رضاى رب كريم به عمل آورند و اعتقاد به مثوبات اخروى داشته باشند و بدين جهت اتيان به طاعات و ترك منهيات نمايند برطرف مى شد، و مردم مانند چهارپايان مى بودند كه ايشان را ساعت به ساعت تخويف عصا و تازيانه و تطميع علف و دانه كار فرمايند، و هيچ كس از روى يقين به ثواب و عقاب آخرت كار نمى كرد و به اين سبب ايشان از حد انسانيت بيرون مى رفتند و به منزله چهارپايان و بهايم مى شدند، و مدار عمل ايشان بر نفع و ضرر عاجل مى شد و از ثواب آجل غافل مى گرديدند.
و ايضا صالحان عمل شايسته نمى كردند مگر براى فراخى روزى و وسعت دنيا و كسى ترك ظلم و فواحش و معاصى نمى كرد مگر از ترس عقوبتى كه همان ساعت بر او نازل شود تا آن كه جميع اعمال عباد به طاعات عباد بر امر حاضر جارى مى شد و به يقين آخرت مطلقا مثوب نبود و مستحق ثواب عقبى و نعيم دايم روز جزا نمى شدند با آن كه اين امورى كه طعن كننده ذكر كرد از فقر و غنا و عافيت و بلا چنان نيست كه هميشه برخلاف قياس او جارى باشد، بلكه گاهى بر وفق گمان او جارى مى شود چنانچه مى بينى بسيارى از صالحان مال فراوان دارند و به رفاهيت زندگانى مى كنند براى آن كه مردم گمان نكنند كه كفار هميشه در نعمتند و ابرار پيوسته در زحمت ، و اين باعث شود كه مردم اختيار فسق بر صلاح كنند و بسيارى از فساق چون فسق ايشان به نهايت رسيد و ضرر ايشان بر مردم و برخورد بسيار شد در دنيا با ايشان عقوبات عظيمه نازل مى شود، چنانچه نيز ((فرعون )) و اصحابش را به غرق هلاك كرد، و ((بخت النصر(75) )) را به سرگردانى هلاك نمود و ((بلبيس )) را كشت .

و اگر عقوبت بعضى از اشرار و مثوبت جمعى از اخيار را براى مصالح بسيار تاءخير كند به دارالقرار، موجب بطلان تدبير عزيز جبار نيست زيرا كه بعضى از پادشاهان زمين گاه است كه انتقام بعضى از نافرمانان و انعام گروهى از مطيعان را براى مصلحتى چند تاءخير مى كنند و منافى تدبير ايشان نيست ، بلكه عقلا اينها را از تدبيرات حسنه ايشان مى شمارند. و هر گاه براهين قطعيه و دلايل يقينيه دلالت كند بر آن كه اشيا را خالق حكيم قادرى هست بايد كه آنچه بينند حمل بر حسن تدبير او كنند زيرا كه صانع خلق خود را مهمل و ضايع نمى گذارد مگر به يكى از سه وجه :

اول - آن كه عاجز باشد.
دوم - آن كه جاهل باشد به كيفيت تدبير.

سوم - آن كه شرارت او مانع باشد از ايصال خير و نفع به عباد، و جميع اينها در حق خالق عالم جل و علامحال است زيرا كه خالق چنين خلقى با اين عظمت و وسعت و كمال عاجز نمى باشد و نظام چنين كه در عالم مشاهده مى شود و مصالحى كه در هر چيز به عمل آمده از جاهل به وجود نمى آيد و چنين صانعى را به جهل نسبت نمى توان كرد و خداوند با اين كمال و رفعت و با اين لطف و رحمت و منعم به اين جلايل نعمت به شرارت و خست منسوب نمى باشد.
پس معلوم شد كه صانع اين خلق به حسن تقدير تدبير خلق خود مى نمايد و هر چند عقل ما به مصالح بسيارى از آن نرسد زيرا كه بسيارى از تدابير ملوك و حكمت هاى افعال ايشان را عامه رعايا نمى فهمند و اسباب آنها را نمى دانند كه بر وجه حكمت واقع شده بود، و از بعضى احوال ملوك استدلال بر افعال و اعمال ملك الملوك مى توان كرد.

و اگر دوائى را دو مرتبه يا سه مرتبه به كار برند و اثر حرارت يا برودت از آن مشاهده نمايند حكم مى كنند كه حار است يا بارد است و شك نمى كنند در آن ، چرا اين جاهلان آنقدر شواهد حكمت و صواب در هر چيز مشاهده مى كنند كه عقل از احصاى عشرى از اعشار آن به عجز و قصور معترف است و حكم به صواب تدبير و وجود مدبر قدير خبير نمى كنند. اگر به فرض محال ، نصف آنچه در عالم موجود است وجه حكمت در آنها مخفى باشد، هر آينه عاقل نبايد حكم به اهمال و عدم مدبر ذوالجلال كند زيرا كه وجوه حكمت و صواب كه در نصف ديگر ظاهر است ، كافى است براى حكم به حسن تدبير و علم به وجود صانع قدير، پس چگونه اين توهم توان كرد با آن كه هر چه را تفتيش نمائى و به عقل صحيح در آن نظر كنى بر نهايت استقامت و كمال يابى و هر وضعى كه براى عالم تقدير كنى چون تاءمل آن وضعى كه هست بكنى از آن نيكوتر است .
بدان اى مفضل ! كه نام اين عالم به زبان يونانى كه جارى و معروف است نزد ايشان ((قوسموس )) است . و تفسيرش ‍ در لغت ايشان زينت است . و فلاسفه و مدعيان حكمت عالم را چنين نام كرده اند براى حسن تقدير و ثواب انتظامى كه در آن مشاهده كرده اند، پس راضى نشدند به آن كه تقدير و نظام نام كنند تا آن كه او را زينت ناميدند تا خبر دهند كه با اتقان و احكامى كه دارد در غايت حسن و بها و زينت است .

تعجب كن اى مفضل از گروهى كه حكم نمى كنند بر صناعت طب و به خطا با آن كه مى بينند كه طبيبان خطاى بسيار مى كنند و حكم مى كنند بر عالم به اهمال با آن كه هيچ چيز آن را مهمل نمى يابند! بلكه تعجب كن از اخلاق گروهى كه دعوى حكمت مى كنند و چون وجه صواب در امرى از امور عالم بر ايشان مخفى ماند زبان مى گشايند به مذمت خالق حكيم ! و عجب است از ((مانى )) مخذول كه دعوى اسرار مى كند و چون بعضى از شواهد حكمت در خلق اشياء بر او مخفى مانده نسبت داده است خلق را به خطا و خالق را به جهل تبارك الله الحكيم الكريم و سبحان الله العلى العظيم .
و از همه عجب تر، ملاحده معطله اند كه مى خواهند به حس ادراك كنند چيزى را كه به عقل در نمى آيد و چون حق تعالى را به حواس ادراك نمى توان كرد انكار مى كنند و مى گويند كه آن چه را به حواس ظاهر ادراك نكنيم اقرار به وجودش نكنيم و چون گويند به ايشان كه خدا به عقل مدرك نمى شود، مى گويند كه : چون مى تواند بود كه چيزى به عقل مدرك نگردد؟
جواب گوئيم كه : او بالاتر از مرتبه ادراك عقل است چنانچه ديده مرتبه از ادراك دارد و بالاتر از مرتبه خود ادراك نمى تواند كرد و بدون شرايط رويت نمى تواند ديد، هم چنين عقل بالاتر از مرتبه خود را ادراك نمى تواند كرد به درستى كه اگر سنگى ببينى در هوا بلند شده مى دانى كه شخصى او را انداخته است و اين علم نه از راه ديده است بلكه عقل حكم مى كند كه سنگ به خودى خود بالا نمى رود. نمى بينى كه بصر در اينجا عاجز است و عقل حكم مى كند و هم چنين عقل در معرفت خال حدى دارد كه از آن نمى توان گذشت ، چنانچه مى داند كه جائى دارد و آن را نديده است و به حاسه از حواس ، ادراك آن نكرده است و حقيقت آن را نمى داند.
و هم چنين به عقل مى داند كه صانعى دارد كه او را ايجاد كرده اما احاطه به كنه ذات و صفات او نكرده .
اگر گويند كه : چگونه بنده ضعيف را مكلف ساخته كه به عقل لطيف او را بشناسد و حال آن كه عقل او قاصر است از احاطه به او؟
گوئيم كه : معرفت خود را آن قدر به ايشان تكليف نموده كه در وسع ايشان هست و از عهده آن بر مى آيند و آن معرفت آن است كه يقين كند به وجود او و امر و نهى او را اطاعت نمايند، و تكليف نكرده است ايشان را كه او را به كنه ذات و صفات بشناسد. چنانچه پادشاه تكليف نمى كند رعيت خود را كه بدانند كه او دراز است يا كوتاه ، يا سفيد است يا سياه ، بلكه ايشان را مكلف مى سازد كه اذعان كنند به پادشاهى او و قبول كنند فرمان او را. نمى بينى اگر مردى به در خانه پادشاه بيايد و بگويد كه خود را به من بنما كه خوب تو را بشناسم و گرنه طاعت تو را نمى كنم ، هر آينه مستحق عقوبت پادشاه خواهد شد. هم چنين اگر كسى گويد كه : من اطاعت خالق نمى كنم تا او را به كنه بشناسم ، هر آينه خود را در معرض سخط او در آورده خواهد بود.
اگر گويند كه : ما او را وصف مى كنيم كه عزيز است و حكيم و جواد است و كريم ؟
جواب گوئيم كه : اينها همه صفات اقرار است نه صفات احاطه ، زيرا كه اذعان مى كنيم كه حكيم است و كنه حكمت او را نمى دانيم بلكه به وجهى تصور كرده ايم . و هم چنين ((قدير)) و ((جواد)) و ساير صفات كماليه او را اثبات مى كنيم اما آن صفات را به كنه ندانسته ايم چنانچه آسمان را مى بينيم و حكم به وجودش مى كنيم اما حقيقت و جوهرش را نمى دانيم و دريا را مى بينيم اما عمقش را و منتهايش را نمى دانم و امر او بالاتر است از اين مثال ها و مثل ها قاصر است از او و اما عقل را راهنمائى مى كند به سوى معرفت او.
اگر گويند كه : چرا مردم اختلاف كرده اند در ذات و صفات او؟
گوئيم : براى آن كه اوهام و عقول قاصراند از رسيدن به ساحت و جلالت و عظمت او، چون از اندازه خود تجاوز كرده اند و طلب معرفت او نموده اند و مى خواهند احاطه به كنه او كنند با آن كه عاجزند از ادراك امرى چند كه در خفا از او پست ترند، لهذا حيران شده اند و هر يك به نادانى سخنى گفته اند.
از جمله چيزهائى كه پست تر از ذات اقدس اوست و عقل عاجز است از معرفت آن ، اين آفتاب است كه مى بينى كه بر عالم طالع مى شود و كسى حقيقت او را نمى داند و به اين سبب فلاسفه در حقيقت آن سخن هاى مختلف گفته اند: بعضى گفته اند كه : فلكى است ميان تهى و مملو از آتش است و دهانى دارد كه اين حرارت و شعاع از آن ساطع مى شود.
و بعضى گفته اند: مانند ابر است .(76)
و بعضى گفته اند: از آبگينه است و قبول ناريّت از عالم مى كند و شعاعش را بر عالم مى افكند.
و بعضى گفته اند: جسم لطيفى است كه از آب دريا منعقد مى شود، و بعضى گفته اند: اجزاى بسيار است كه از آتش ‍ مجتمع شده .
و بعضى گفته اند: جوهر پنجم است به غير از عناصر چهارگانه . باز در شكلش اختلاف كرده اند: بعضى گويند: صفحه عريضى است .
و گروهى گويند كه : كره مدحرجه اى است .
هكذا در مقدارش اختلاف دارند: بعضى گمان كرده اند كه به قدر زمين است ، و بعضى گفته اند كمتر از زمين است ، و بعضى گفته اند كه از جزيره عظيمه بزرگتر است ، و اصحاب هندسه مى گويند كه : صد و هفتاد برابر زمين است ، پس ‍ اختلاف اقوال در آفتاب دليل است بر آن كه حقيقتش را درست نيافته اند و به گمان ، سخنها گفته اند:

هر گاه كه آفتاب ديده مى شود و حس ادراك آن مى كند و قول حكماء از حقيقت آن عاجزند، چگونه توانند يافت حقيقت خداوندى را كه به حس در نيايد و عقل و وهم به ساحت عزتش راه نيابد؟
مترجم گويد: كه آن كه در حقيقت شمس ميان متاءخرين حكماء كه اقوال ايشان متداول است مشهور است آن است كه جوهر ديگر است غير عناصر اربعه . و در شكلش ، مشهور كروى بوده است . و در مقدارش آن كه صد و شصت برابر زمين و ربع و ثمنى است . و اقوال مذكوره اقوال قدماى حكماست كه در اين زمان متروك است . (انتهى )
پس حضرت فرمود كه : اگر كسى گويد كه : چرا از خلق پنهان شده ؟ جواب گوئيم كه : مستتر و پنهان شدن ذات مقدس ‍ نه به آن معنى است كه به اراده خود را مستور گردانيده ، چنانچه پادشاهان يا ديگران بدرها و پرده ها و ديوار پنهان مى شود از رعيت خود، بلكه معنيش آن است كه ذات مقدس از آن لطيف تر و رفيع تر است كه عقل ادراك او تواند كرد، چنانچه ((نفس ناطقه )) كه يكى از مخلوقات او است ادراك آن به فكر و نظر ميسر نيست .
اگر گويند كه : چرا لطيف و متعالى گرديده است از ادراك اوهام .
گوئيم كه : چون چيزى كه خالق هر چيز باشد مى بايد كه در صفات مباين همه باشد و بلندتر از همه چيز باشد.
اگر گويند: چه معنى دارد لطيف بودن و متعالى بودن او؟
جواب گوئيم كه : سئوالى كه در اشياء كنند و طلب معرفت او نمايند به چهار وجه مى تواند بود:
اول : آن كه بدانند كه موجود است يا نه .
دوم : آن كه بدانند كنه حقيقت ذاتش را.
سوم : آن كه بشناسند چگونگى و صفات او را.
چهارم : آن كه بدانند علت و غايت وجودش را.
و هيچ يك از اين وجوه را در خالق نمى توان دانست به غير آن كه موجود است ، و اما كنه ذات يا كنه صفات ، پس ‍ دانستن آنها از محالات است و طلب معرفت در اين مقام ساقط است زيرا كه خالق جل شاءنه علت همه چيز است و او را علت نيست ، و غايت در چيزى مى باشد كه معلول علت باشد و علم آدمى به آن كه خدا موجود است ، مستلزم آن نيست كه كنه حقيقت و چگونگى او را بداند، بلكه در تصديق به وجود، تصور به وجهى از وجوه كافى است . و هم چنين امور روحانيه لطيفه را مى دانيم كه موجودند و حقيقت آن را نمى دانيم .
اگر گويند كه از قصور علم به او چنان وصف مى كنيد او را كه گويا به هيچ وجه معلوم نيست .
جواب گوئيم كه : از جهت كنه معرفت چنين است و احاطه به كنه ذات و صفات او ميسر نيست ، اما از جهت ديگر به ما از هم چيز نزديك تر است و آثارش در ما از همه چيز واضح تر است و به دلائل و براهنى وجودش از همه چيز هويداتر است ، پس او به يك جهت چنان واضح است كه بر هيچ كس مخفى نيست ، و به يك جهت چنان غامض ‍ است كه احدى را به ساحت معرفتش راه نيست . و عقل نيز چنين است كه : به شواهد، ظاهر است و به ذات ، مستور است .
و اما اصحاب طبايع مى گويند كه : طبيعت كارى را بى فايده نمى كند و سعى مى كند كه هر چيزى را به منتهاى كمالش ‍ برساند.

جواب ايشان اين است كه : طبيعت را كى جنين حكمتى عطا كرده و وقوف بر حقايق اشيا و كمال ايشان داده كه تجاوز از حد قابليت هيچ چيز نكند و عقول بعد از تفكر بسيار و تجارب بى شمار به اين نمى تواند رسيد.
اگر طبيعت را چنين شعور و ادراكى كه و راى عقول كافه خلق است قرار مى دهند، پس اقرار كردند به آن چه انكار كرده اند و به صانع حكيم عليم قائل شده اند و ليكن در نامش خطا كردند. و اگر طبيعت را بى شعور و اراده مى دانند چنانچه ما مى دانيم ، پس نسبت اين افعال منطبقه بر قوانين حكمت به طبع عديم الشعور، امرى است واضح البطلان و هر ذره از ذرات ممكنات به زبان حال فرياد مى كنند كه من صانع حكيم قديم عليمى دارم .
و طايفه از قدما، انكار عمد و تدبير در اشياء كردند و گمان كردند كه به اتفاق واقع مى شود و عالم را مدبر حكيمى نيست و از جمله چيزها كه حجت خود قرار مى دادند آن بود كه گاه هست از اناث ، كه فرزندان بر خلاف مجراى عادت متولد مى شوند، مانند: آدمى كه يك عضوش ناقص است ، يا يك عضوش زايد است ، يا با خلقت مشوه و قبيح متولد مى شود و بر خلاف خلقت انسان به وجود مى آيد، پس اينها را دليل مى كردند بر ابطال مدبر حكيم و((ارسطاطاليس ))(77) حكيم رد كرد بر ايشان و گفت :
چيزى كه گاهى بنابر عارضى چند كه در رحم حادث شود به عمل آيد، منافات ندارد با آن كه عقل حكم كند كه چون اكثر امور بر قانون حكمت واقع مى شود البته مدبر حكيمى مى بايد. و تو اى مفضل : مى بينى كه اصناف حيوانات اكثر ايشان بر يك مثال و بر يك نهج مى آيند كه دو دست و دو پا و پنج انگشت مى دارند و آنچه نادرا بر خلاف اين واقع مى شود به سبب علتى است كه در رحم حادث مى شود، يا در ماده كه جنين از آن به همى مى رسد عارض مى گردد چنانچه بلا تشبيه صانعى كه خواهد صنعتى را به عمل آورد و به اعتبار نقصى و علتى كه در آلات و ادوات او هست نوع ديگر شود و اين منافات با حكمت و تدبير صانع ندارد.
و اگر گويند كه : خدا قادر بود كه اين علت را از رحم و از ماده زايل گرداند كه مستوى الخلقه فرزند متولد شود.
جواب گوئيم كه : براى آن نكرد كه مردم بدانند كه اشياء به محض طبيعت به عمل نمى آيد كه هميشه بر يك نهج باشد و غير آن نتواند بود، بلكه به تقدير و عمد صادر مى شود از خالق حكيم مبين كه گاه چنان مى كند گاه چنين و استدلال كنند بر آن كه همه محتاجند به ايجاد خالق و قدرت او به نهايت كمال برسند فتبارك الله احسن الخالقين .
اى مفضل ! بگير آنچه به تو دادم ، و حفظ كن آنچه به تو بخشيدم ، حمد كن نعمت هاى او را و شكر پروردگار خود را و مظيع دوستان او باش . به تحقيق كه شرح كردم براى تو از ادله بر خلق و شواهد بر صواب تدبير اندكى از بسيار و جزوى از كل ، پس تدبر كن در آن و عبرت بگير از آن .
من گفتم به يارى تو اى مولاى من ! قوت بر فهم و حفظ اينها مى يابيم ، پس دست مبارك خود را بر سينه من گذاشت و فرمود كه : حفظ كن به مشيت خدا و فراموش مكن ان شاء الله تعالى ، پس غشى بر من عارض شد و افتادم ، چون به هوش آمدم فرمود: چگونه مى يابى خود را اى مفضل ؟
گفتم : به يارى و تقويت و تاءييد مولاى خود غنى شدم از كتابى كه نوشته بودم و همه در نزد من چنان حاضر است كه گويا از كف خود مى خوانم . و مولاى خود را حمد و شكر مى گويم چنانچه سزاوار است .
پس فرمود: اى مفضل ! فارغ گردان دل خود را و جمع كن به سوى خود ذهن و عقل و اطمينان خود را و به زودى القا خواهم كرد به سوى تو از علم ملكوت آسمانها و زمين و آنچه خدا خلق كرده است در آنها از عجايب مخلوقات و اصناف ملائكه و صفوف و مقامات و مراتب ايشان تا سدرة المنتهى و ساير خلق از جنيان و آدميان از زمين هفتم و آنچه در زير ثرى است تا آنچه اكنون فرا گرفته اى جز وى از اجزاى آن باشد. هر وقتى كه خواهى برو و بيا با ما مصاحبى و در حفظ و حمايت خدائى و تو را نزد ما مكان بلند هست و دلهاى مؤ منان تو را مى طلبند مانند آن تشنه كه آب طلب كند و آنچه را به تو وعده دادم از من سؤ ال مكن تا خود بگويم به تو اى مفضل .

مفضل گفت : پس برگشتم از نزد مولاى خود با نعمتى و كرامتى كه هيچ كس با چنين حالى برنگشته بود.(78)
به اينجا منتهى شد رساله به دست مؤ لف حقير، محمد باقر، بن محمد تقى عفى الله عن سيئاتهما - فى شهر رجب الاصب من شهور سنة اربع و تسعين بعد الالف الحجرية . و الحمد لله وحده ، و صلى الله على سيد المرسلين محمد و عترته الاقدمين الاكرمين الاعلمين .

پاورقی

70- مرحوم علامه مجلسى در بيان خود نوشته است : مراد از اسم ، مسمى است يا مراد آن اسمى است كه خداوند آشكارش كرده و قبل از اسامى ديگر در لوح ثبت فرموده است و يا مراد، اسمى است ويژه ذات و آن پيشترين و شريف ترين اسمها در مقام اعتبار است . بحار، ج 3، ص 143.
استاد علامه در تعليقه خود مى نويسد: مقصود از اسم ، خود مسمى است ولى نه آن گونه كه مرحوم مجلسى فرمود كه مراد از مسمى ذات مى باشد، بلكه مقصود آن چيزى است كه احاديث باب ((اسماء حسنى )) بر آن دلالت دارند كه آن اسماء حسنى از مصداقى مناسب خود حكايت دارد و مصداق اسم ذات است - عزت اسماءه - و نام هاى تلفظ شده در حقيقت اسم اسم اند. مرحوم مجلسى اين اخبار را از متشابهات دانسته و لذا در توجيه آنها دچار زحمت شده است و اما دو معناى نخست كه مجلسى فرموده ، قطعا درست نيستند چگونه امام اسم به اين معنى را با صفت ((ذى الجلال و الاكرام )) توصيف مى كند و سپس ((النور الاعظم )) را بر آن عطف مى كند.
71- سوره انفال ، آيه 42.
72- سوره توبه ، آيه 30.
73- چون اعمال نيك را از روى اختياراتشان نكرده اند.
74- معطله عرب عبارت بوده اند از: الف ، منكران صانع و بعث و قيامت كه در اصطلاح قرآن ، دهريان و طبيعت گرايان خوانده شده اند. رجوع كنيد به الجاثية ، 24، و الاعراف 185.
ب : گروهى كه خدا را قبول داشته اند ولى بعث و نشور را انكار مى كردند.
ج : گروه سوم بت پرست بوده و انبيا و رسولان را قبول نداشته اند.
نك : ملل و نحل ، ج 2، ص 253، چاپ قاهره .
75- علامه قزوينى معتقد بوده است كه صورت صحيح اين كلمه بدون الف و لام است بخت نصر (به ضم باء موحده و سكون خاء معجمه و ضم تاء مثناة فوقانية و نون مفتوحه و صاد شدده مفتوحه و در آخر راء مهمله ).
76- اين احتمال در نسخه ش 6051 نيست .
77- ارسطو فرزند نيقوماخوس از حكماى مبرز جهان است كه در سال 384 قبل از ميلاد در استاگيرا از بلاد مقدونيه از مادر متولد شد و در شصت و سه سالگى به سال 322 قبل از ميلاد در گذشت او در هفده سالگى به آتن سفر كرده و نزد افلاطون دانش آموخته است .
رهبر فرزانه انقلاب آيت الله خمينى - رضوان الله عليه - درباره او مى نويسد: تعليمات منطقى و قواعد علم ميزان كه پايه دانش بشرى است مرهون تلاش هاى اين فيلسوف بزرگ است چون بنيان تعاليم منطقيه كرد به معلم اول مشهور شد و شيخ الرئيس اعجوبه روزگار در پيش تعاليم اين بزرگ مرد زانو به زمين زد و زمين ادب بوسيده و به گفته شيخ الرئيس ‍ تاكنون به قواعد منطقيه كه ارسطو بنا نهاده احدى را ياراى اشكال نبوده و آراء متين او دستخوش نقض و ابرام نشده ...
مرحوم آيت الله شعرانى مى نويسد: زهى افتخار براى ارسطو كه نامش به تعظيم و مدح در كلام سليل نبوت برده شود و سزد كه بر اقران خود بدين فضل مباهات كند گوئى حافظ از زبان حال او گفته است :

من كه باشم كه بر آن خاطر عاطر گذرم   لطف ها مى كنى اى خاك درت تاج سرم

آثار برجسته او عبارتند از: رساله نفس ، طبيعيات ، كائنات و...
78- مرحوم علامه مجلسى در بحار ج 3، ص 151، در فراز پايان حديث مى نويسد: برخى از فقرات حديث اشاره به تجرد نفس دارند (خداوند و حجتهاى او - صلوات الله عليهم اجمعين - حقيقت را بهتر) مى دانند.
استاد علامه طباطبائى در تعليقه مى افزايند: بلكه حديث ، اشاره به وجود مجردهايى ، غير از نفس مجرد دارد، چنان كه فرمود: و كذلك الامور الروحانية اللطيفة و از همين تعبير استفاده مى شود كه توصيف چيزى به روحانى و لطيف در انبار، مشعر بر تجرد آن است .