مجلس اول : در بيان شگفتى هاى آفرينش انسان

مجلس اول : در بيان شگفتى هاى آفرينش انسان

مفضل گفت : چون صبح شد، بامداد به خدمت آن نقاوه امجاد شتافتم و بعد از رخصت داخل شدم ، و در خدمتش ‍ ايستادم . پس داخل حجره ديگر شد و مرا به خلوت طلبيد چون در خدمتش نشستم ، حضرت فرمود: اى مفضل ! گويا امشب تو دراز گذشت براى انتظار وعده ما؟
گفتم : بلى اى مولاى من !
گفت : اى مفضل ! خدا بود و هيچ چيز پيش از او نبود، و او باقى است و وجود او را نهايت نيست ، و او است مستحق حمد و ستايش بر آنچه الهام كرد ما را، و مخصوص او است شكر و سپاس بر آنچه عطا كرد و مخصوص گردانيد ما را به اعلاى علوم و ارفع معالى (36) ، و برگزيد ما را بر جميع خلق به علم خود، و گردانيد ما را گواه بر ايشان به حكمت خود.
پس رخصت طلبيدم كه آنچه بفرمائيد بنويسم .
مخفى ماندن اسباب و علل هستى براى شكاكان
فرمود كه اى مفضل ! آنانى كه شك مى كنند در وجود صانع عالم ، جاهلند به اسباب و اغراض كه در خلق عالم به عمل آمده ، و قاصر است فهم هاى ايشان از دريافت حكمت ها كه بارى تعالى مرعى داشته در آفريدن اصناف مخلوقات در دريا و صحرا و كوه و دشت .
پس به سبب كوتاهى دانش خود طريق انكار پيموده اند و به جهت ضعف بصيرت خود راه تكذيب و عناد گشوده اند تا آن كه منكر شده اند كه موجودات را خالقى هست و دعوى مى كنند كه عالم را مدبرى نيست ، و آنچه واقع مى شود از روى صنعت و تقدير و حكمت و تدبير نيست .
حق تعالى بلندتر است از آنچه ايشان وصف مى كنند و خدا لعنت كند ايشان را (كه ) راه حق واضح به كدام سو مى روند.(37)
پس ايشان در ضلالت و كورى حيرت خود مانند كورى چندند كه داخل شوند در سرائى كه در نهايت استحكام و نيكوئى بنا شده باشد و فاخرترين فرشها در آن گسترده باشند و آنچه در كار باشد از انواع ماءكول و مشروب و پوشيدنى و ساير چيزهايى كه آدمى به آن محتاج است در آن مهيا كرده باشند، و هر چيزى را در محل خود و جاى مناسب خود قرار داده باشند به اندازه نيكو و تدبير درست ، پس آن كوران در آن سراى رفع البنيان به جانب راست و چپ تردد كنند و داخل بيوت آن شوند با ديده هاى بسته كه نه بناى سرا را مشاهده نمايند و نه آنچه در آنجا براى اهلش مهيا كرده اند و بسا باشد كه كورانه پا زنند بر ظرفى يا چيزى كه در موضع خود گذاشته شده و غايت احتياج به او داشته باشند و ندانند كه به چه جهت در آن موضع گذاشته اند و براى چه مهيا كرده اند و به اين سبب به خشم آيند و غضبناك شوند و مذمت كنند سرا و بنا كننده سرا را.

مذمت پيروان مانى (38)

بعينه همين است حال اين گروه كه منكرند از حسن تقدير معبود و كمال تدبير عالم وجود زيرا كه چون اذهان ايشان در نيافته است اسباب و علل فوايد اشياء را مى گردند در اين عالم امكان ، نادان و حيران نمى فهمند، آنچه در اين سرا به كار رفته از اتقان خلقت ، و حسن صنعت و درستى نظام ، و چون يكى از ايشان مطلع گردد بر چيزى كه سبب آن را نداند و عقلش به حكمت آن نرسد مبادرت مى نمايد به مذمت آن و وصف مى كند آن را به خطا و قلت تدبير چنانچه اصحاب ((مانى (39) )) نقاش ، و ملاحده فسقه (40) كه از دين به در رفته اند و اشباه ايشان از اهل ضلال كه به خيال محال ترك بندگى خداوند ذى الجلال كرده اند.
پس لازم است بر كسى كه خداوند بر او انعام كرده باشد به معرفت خود و هدايت كرده باشد به سوى دين خود و توفيق داده باشد او را كه تاءمل كند در تدبيرى كه در خلايق به كار رفته و دريابد كه براى چه آفريده شد و تعبير و تقرير نمايد به براهينى كه دلالت مى كند بر صانع ايشان آن كه بسيار حمد كند خدا را و مولاى خود را بر اين نعمت عظمى و تضرع كند به درگاه خدا كه او را ثابت بدارد بر اين موهبت كبرى ، و زياده گرداند هدايت او را زيرا كه حق تعالى مى فرمايد:
لئن شكرتم لاءزيدنكم و لئن كفرتم ان عذابى لشديد.(41)
يعنى : اگر شكر كنيد البته زياده مى كنم نعمت شما را، و اگر كفران نعمت ما كنيد به درستى كه عذاب من سخت است .

بيوگرافى مانى

مترجم گويد كه : ((مانى ملعون در زمان شاپور بن اردشير به هم رسيد، و دينى احداث كرد ميان مذاهب گبران و ترسايان كه نه اين بود و نه آن ، و به پيغمبرى حضرت مسيح (عليه السلام ) قائل نبود،(42) و به نبوت حضرت موسى (عليه السلام ) قائل نبود و مى گفت : عالم مركب است از دو اصل قديم يكى نور و ديگرى ظلمت و هر خير و خوبى كه در عالم هست از نور مى دانست و هر شر و بدى را به ظلمت نسبت مى داد و مى گفت درندگان و موذيات و عقارب و حيات را ظلمت آفريده ، به سبب آنكه حكمت خلق را نمى دانست و گمان مى كرد كه خلق اينها عبث است و در اينها منفعتى نيست و حكيم نمى بايد اينها را خلق كند. و در كلام معجز نظام امام (عليه السلام ) بطلان اين قول ظاهر خواهد شد.))
هياءت هستى و شكل گيرى اجزاء آن
پس حضرت فرمود: اى مفضل ! اول عبرتها و دليلها بر صانع عالم تعالى شاءنه ، تهيه و نظام اين عالم است و تاءليف اجزاء آن و نسق آن بر وجه كمال زيرا كه اگر تاءمل كنى در عالم به فكر خود و تميز كنى به عقل خود، خواهى يافت اين عالم را مانند سرائى كه بنا كرده اند و هر چه بندگان خدا را به آن احتياج است مهيا كرده اند، پس آسمان رفيع مانند سقف اين خانه است و زمين وسيع مانند بساطى است كه براى ايشان گسترانده اند و ستاره ها(ئى ) كه به حسن انتظام بر هم چيده اند مانند چراغها است كه بر اين طاق مقرنس آويخته اند و جواهر كه در جبال و تلال مخزون است مانند ذخيره ها است كه براى ايشان مهيا ساخته اند، و هر چيزى را براى مصلحتى قرار داده . و انسان به منزله كسى است كه اين خانه را به او بخشيده اند و آنچه در آن هست به او واگذاشته اند، و انواع نباتات را براى او مقرر داشته اند، و انواع حيوانات را به جهت مصالح او آفريده اند.
پس اين انتظام امور و اتّساق احوال ، دليل واضح است بر آن كه عالم مخلوق است به تقدير و حكمت و نظام و مصلحت و آن كه خالق همه يكى است كه اين اصناف مخلوقات را با يكديگر الفت داده و بعضى را به بعضى مربوط و محتاج گردانيده - جل قدسه ، و تعالى جده ، و كرم وجهه ، و لا اله غيره ، تعالى عما يقول الجاحدون و جل و عظم عما ينتحله الملحدون .
مترجم گويد كه : ((اين دليل كه در آخر كلام امام (عليه السلام ) به آن اشاره شد، اقوى دلايل توحيد است ، زيرا كه چون انتظام اجزاى عالم و ارتباط آنها به يكديگر و احتياج هر يك به ديگرى معلوم شد، ظاهر شد كه همه لازم يكديگرند و به برهان ثابت شده است كه متلازمان يا مى بايد احدهما علت ديگرى باشند، يا هر دو معلول يك علت باشند. و چون اجزاى عالم همه ممكنند و به علت محتاجند بايد كه همه به يك علت منتهى شوند.
و ايضا عقل به وجدان خود حكم مى كند كه علت يك نظام شخصى ، يك كس مى باشد و اگر در خانه دو كدخدا باشد، احوال خانه مختل مى شود،(43) چه جاى اين عالم كبير.
و ايضا عالم كبير نظير عالم صغير است كه انسان باشد و هر چه در عالم كبير است ، در عالم صغير نظير آن هست ، و چنانچه عالم بديهةً حكم مى كند كه در بدن انسان دو نفس مدبر نمى تواند بود، هم چنين حكم مى كند كه در اين عالم دو مدبر نمى تواند بود و در تطبيق اجزاى عالم صغير بر عالم كبير كتابها نوشته شده ، و اين ترجمه گنجايش ‍ ذكر آنها را ندارد.

خلقت انسان و تكوّن جنين در رحم

پس امام (عليه السلام ) فرمود كه : ابتدا مى كنم اى مفضل به ياد كردن خلقت انسان ، پس عبرت گير از آن .
اول عبرتها تدبيرى است كه حق تعالى در جنين مى فرمايد: در رحم در حالى كه او محجوب است در سه ظلمت :
تاريكى شكم ، تاريكى رحم ، و تاريكى بچه دان در هنگامى كه او را چاره نيست در طلب غذايى و نه در دفع اذيتى و بلائى ، و نه در جلب منفعتى ، و نه در دفع مضرتى ، پس جارى مى شود به سوى او از خون حيض آن مقدار كه غذاى او شود چنانچه آب غذا مى باشد براى نباتات .

كيفيت ولادت جنين

و پيوسته اين غذا به او مى رسد تا خلقش تمام مى شود و بدنش مستحكم مى شود، و پوستش قوت مباشرت هوا به هم رساند، و از سردى و گرمى متضرر نشود، و ديده اش تاب ديدن روشنائى به هم رساند، چون چنين شد مادرش ‍ را در درد زائيدن از جا برمى آورد و او را بى تاب مى كند تا از او متولد مى شود.

غذاى نوزاد

و چون از مضيق رحم به وسعتگاه جهان در آمد و به نوع ديگر از غذا محتاج شد، مدبر حقيقى همان خون كثيف را كه در رحم ، غذاى او بود به شير لطف مبدل مى گرداند، و كسوت گلگون خون را از او كنده ، لباس سفيد شير را بر او مى پوشاند و مزه و رنگ و صفاتش متبدل مى شود زيرا كه در اين حالت اين غذا براى بدن او از غذاى سابق موافق تر است .
و در همان ساعت كه به اين نوع از غذا محتاج مى شود، به حكم حكيم قدير غذاى شير براى او مهياست و به الهام الهى زبان بيرون مى آورد، و لبها را مى جنباند و طالب غذا مى شود(44) ، در آن وقت دو پستان مادر براى او مانند دو مشك كوچك آويخته كه هر وقت كه طلب غذا كند براى او مهيا باشد، پس مادام كه بدنش تر و نازك است و امعايش باريك و اعضايش نرم و لطيف است تاب غذاهاى غليظ ندارد به اين شير اغتذا مى نمايد.

روئيدن دندان كودك

و چون نشو و نما كرد و بزرگتر و قويتر شد و محتاج شد به غذائى كه در آن صلابتى باشد تا بدنش محكم شود و اعضايش قوت گيرد، مى روياند از براى او آسياهاى خرد كننده از دندانهاى تيز كه بخايد غذاهاى صلب را و نرم كند كه آسان باشد بر او فرو بردن آنها و بر اين احوال نمو مى كند تا به حد بلوغ مى رسد.

روئيدن مو در صورت مردان و حكمت آن

پس اگر مرد است مو به روى او مى روياند كه علامت مردان و موجب عزت ايشان است كه به آن از حد طفلان و شباهت زنان بيرون مى رود.(45) و اگر زن باشد رويش را از مو پاك مى نمايد تا حسن و نضارت و طراوتش باقى ماند و موجب ميل مردان به سوى او گردد و به اين جهت نسل انسان منقرض نگردد و نوع ايشان محفوظ باشد.

اختلاف اغذيه آدمى در دوره هاى مختلف و علت آن

عبرت گير اى مفضل ! در اين انواع تدبير كه عليم قدير در اين احوال مختلفه براى ايشان به عمل مى آورد آيا ممكن است كه اينها بى مدبرى به عمل آيد، اگر خون در رحم به جنين نمى رسيد خشك مى شد مانند گياهى كه از بى آبى خشك شود.
و اگر در هنگام كمال او درد زائيدن او را از رحم تنگ بيرون نمى كرد، هميشه در رحم مانند زنده كه در گور باشد مى ماند.
و اگر بعد از ولادت ، شير از براى او به هم نمى رسيد، يا از گرسنگى مى ميرد، يا غذائى مى خورد كه ملايم بدن او نباشد و بدنش به آن اصلاح نيابد.
و اگر هنگام احتياج به غذاى غليظ، دندان براى او نمى روئيد، خائيد غذا او را ممكن نبود و فرو بردن او را دشوار بود و اگر آن شير هميشه غذاى او مى بود، بدنش محكم نمى شد و اعمال شاقه از او به عمل نمى آمد.
و ايضا بايست مادر هميشه مشغول تربيت او باشد و از تربيت ساير اولاد باز ماند.

برنيامدن ريش و راز آن

و اگر ريش به روى او نمى روئيد، هميشه بر هيئت كودكان و زنان مى ماند و او را جلالتى و وقارى كه مردان را مى باشد به هم نمى رسيد.
مفضل گفت : اى مولاى من ! ديده ام بعضى از مردان را كه بر آن حالت مى مانند و ريش برنمى آورند تا پير مى شوند، چه حكمت است در اين ؟
حضرت فرمود كه : اين به واسطه آنچه است كه دستهاى ايشان پيش فرستاده و خدا ظلم كننده نيست بندگان خود را.(46)
مترجم گويد كه : ((شايد)) مراد آن باشد كه كرده هاى پدران ايشان سبب آن مى شود كه در اولاد ايشان اين آثار ظاهر گردد، براى عبرت مردم . و حق تعالى اولاد او را عوضى كرامت فرمايد با آن كه بر خداوند بعد از نعمت ايجاد، حسن صورت لازم نيست و از عدم آن جورى لازم نمى آيد.
و محتمل است كه مراد آن باشد كه چون حق تعالى به علم كامل خود مى دانست كه از ايشان احوال قبيحه صادر خواهد شد، ايشان را بر اين حالت خلق كرد.

اثبات خدا

پس فرمود كه : كيست آن كه مترصد احوال انسان است و او را در هر حال و به آنچه مناسب اوست مى رساند مگر آن خداوندى كه او را از سراى عدم به ساحت وجود آورده و متكفل مصالح او گرديده ؟ اگر اشياء به اهمال و بى مدبرى بر اين نظام و نسق تواند بود، بايد كه تدبير و تقدير باعث اختلال امور گردد.
و اين سخن در غايت رسوائى و بطلان است و دليل جهل گوينده آن است ، و هر (ذى ) عقل مى داند كه از خلاف تدبير، انتظام نمى آيد و تدبير موجب اختلال امور نمى شود، خدا بلندتر است از آنچه ملحدان مى گويند (به ) بلندى بسيار.(47)

توضيح دلالت نظام امور بر وجود صانع

مترجم گويد: كه اين سخن به دو وجه تقرير مى توان كرد:
اول : آن كه هر گاه اشياء به اسبابشان منوط و مربوط نباشد و چنين نظامى بدون تدبير به عمل تواند آمد، پس جايز است كه تدبير موجب دفع انتظام و مزيد اختلال گردد.
و اين مخالف مقتضاى عقول كافه خلق است كه بناى امور خود را بر تدابير مى گذارند و موجب انتظام احوال خويش مى دانند.
دوم : آن كه عقل حاكم است به آن كه آثار امور متضاد، و متناقصه مخالف يكديگر مى بايد باشد چنانچه آتش و آب چون در صفات ضد يكديگرند، آثارشان مخالف يكديگر است ، پس هر گاه عدم تدبير موجب انتظام گردد، بايد تدبير كه نقيض آن است مورث اختلال باشد.
چرا نوزاد هنگام تولد فاقد عقل و قوه تشخيص است ؟
پس امام (عليه السلام ) فرمود كه : اگر فرزند، دانا و عاقل متولد مى شد، هر آينه دنيا در نظرش بسيار غريب مى نمود و حيران مى ماند به جهت آن كه بناگاه امرى چند مى ديد كه نمى دانست ، و وارد مى شد بر او غرايبى كه مانند آن مشاهده نكرده بود از اختلاف صور عالم و مرغان و چهارپايان و غير آنها و ساعت به ساعت و روز به روز.
و عبرت بگير براى اين ، از حال كسى كه او را اسير كنند و از شهرى به شهرى برند و او عاقل باشد مانند واله و حيران او را وحشتى مى باشد با آن كه اوضاع شبيه به آنها بسيار ديده است و كسى را كه در كودكى و نادانى اسير كنند سخن و ادب زودتر مى آموزد از كسى كه در دانائى و بزرگى او را اسير كنند.
و ايضا اگر عاقل متولد شود، مذلتى در خود خواهد يافت از آن كه نتواند به راه رفتن و او را بر دوش گيرند و در خرقه ها پيچند و در گهواره خوابانند و بر رويش جامه افكنند، و حال آن كه ناچار است براى او اين امور براى رقت بدن و رطوبتى كه در اعضاى او است در هنگام متولد شدن .
و ايضا اگر دانا و كامل متولد مى شد، آن شيرينى و وقعى كه كودكان را در دلها مى باشد او را نخواهد بود لهذا اول كه به دنيا مى آيد نادان و غافل است از آنچه اهل دنيا در آن هستند و اشياء را ملاقات مى كند با ذهن ضعيفى و معرفت ناقص و روز به روز اندك اندك در ديدن هر چيز و ورود هر حال معرفتش زياد مى شود، و به امور غريبه الفت مى گيرد، و بر احوال مختلف معتاد مى شود، و به تدريج از حد تاءمل و حيرت به مرتبه اى مى رسد كه به عقل خود تصرف و تدبير و چاره امور معاش خود مى كند و عبرت مى گيرد از احوالى كه مشاهده مى نمايد و به سهو و غفلت مبتلا گردد و به اطاعت و معصيت مكلف مى شود.
و ايضا اگر در حين ولادت عقلش كامل و اعضايش قوى مى بود و در كار خود مستقل مى بود، حلاوت تربيت اولاد زايل مى شد و مصلحتى كه پدر و مادر را در تربيت فرزندان هست به عمل نمى آمد. و حكمتى كه در اين تربيت است كه بعد از احتياج پدر و مادر به تربيت ايشان مكافات حقوق آباء و امهات بكنند برطرف مى شد، و پدران و فرزندان به يكديگر الفت نمى گرفتند زيرا كه فرزندان از تربيت و محافظت ايشان مستغنى مى بودند، پس در همان ساعت كه از مادر متولد مى شدند از ايشان جدا مى شدند، و كسى پدر و مادر خود را نمى شناخت و نمى توانست احتراز كرد از نكاح و خواستگارى مادر و خواهر و محرمان خود و كمتر قباحتى بلكه شنيع تر و قبيح تر از همه آنست كه اگر با عقل از شكم مادر بيرون آيد خواهد ديد چيزى كه حلال و نيكو نيست ديدن آن ، يعنى عورت مادر. آيا نمى بينى چگونه هر امرى از امور خلقت را باز داشته با نهايت صواب و حكمت و خالى گردانيده خرد و بزرگ امور خود را از شوائب خطا و زلل .

منفعت گريه اطفال

بشناس اى مفضل منفعت گريه اطفال را و بدان كه در دماغ اطفال رطوبتى هست كه اگر بماند علتها و دردهاى عظيم در ايشان احداث مى نمايد مانند كورى و امثال آن ،، پس گريه اين رطوبت را از سر ايشان فرود مى آورد و باعث صحت بدن و سلامتى ابصار ايشان مى گردد، پس چنانچه طفل به گريه منتفع مى گردد و بر پدر و مادر منفعت آن پنهان است و ايشان سعى مى كنند كه او را ساكت گردانند و به هر حيله مى خواهند او را خاموش كنند كه از گريه باز ايستد به سبب آن كه نمى دانند كه گريه براى او اصلح است و عاقبتش نيكوتر است . هم چنين جايز است كه در بسيارى از چيزها منفعت ها باشد كه ملحدان كه مذمت تدبير خالق مى كنند ندانند و اگر بدانند و بفهمند اين معنى را حكم نخواهند كرد بر چيزى از چيزهاى عالم كه در آن منفعتى نيست به سبب آن كه حكمت آن را ندانند زيرا كه بسيارى از آنها را كه منكران نمى دانند عارفان مى دانند و بسى از آنها كه علم مخلوق از آن قاصر است و علم حق تعالى به آن احاطه كرده است .
فايده و حكمت سرازير شدن آب دهان اطفال
و اما آبى كه از دهان اطفال جارى مى شود و اكثر اوقات سبب دفع رطوبتى مى گردد كه در بدن ايشان بماند، هر آينه احداث دردهاى عظيم در ايشان نمايد چنانچه مى بينى كسى را كه رطوبت بر او غالب مى شود يا ديوانه و مخبّط مى شود يا به فلج و لغوه و اشباه آن مبتلا مى گردد.
پس خداوند عليم در كودكى مقرر گردانيده كه اين رطوبت از دهان ايشان دفع شود تا موجب صحت ايشان در بزرگى گردد. و تفضل كرده است بر خلق خود به آنچه جاهلند به حكمت آن و لطف كرده است بر ايشان به آنچه نمى دانند آن را.
و اگر بشناسند نعمتهاى او را بر خود، هر آينه تفكر در آنها مشغول گرداند ايشان را از ارتكاب معصيت او، منزه است خداوندى كه بزرگ و كامل است نعمتهاى او بر مستحقين و غير ايشان از خلق بى پايان ، و بلندتر است از آنچه مى گويند مبطلان و ملحدان بلندى بسيار.

آفرينش آلات توالد و تناسل

اكنون نظر كن اى مفضل كه قدير ذوالمنن چگونه آلات مجامعت را در مرد و زن آفريده بر وجهى كه مناسب حكمت آن است ، پس مرد را آلتى داده كه منتشر و بلند مى شود با نطفه و به سبب آن به قعر رحم مى رسد چون مى بايد كه آب خود را در ديگرى بريزد و براى زن ظرف عميقى آفريده كه آب مرد و زن هر دو در آنجا جمع مى شود و گنجايش ‍ فرزند داشته باشد در آن ظرف و مصون و محفوظ باشد تا هنگامى كه بدنش مستحكم شود و بيرون خرامد آيا اين از تدبير حكيم لطيف نيست سبحانه و تعالى عما يشركون ؟
حكمت در خلقت هر يك از اعضاى بدن و فوايد آنها
تفكر كن : اى مفضل در همه اعضاى بدن و تدبير آنها كه هر يك براى غرضى و حاجتى آفريده شده اند. دست ها براى كار كردن و پاها براى راه رفتن ، چشمها براى ديدن ، و دهان از براى غذا خوردن ، و معده براى هضم كردن ، و جگر براى جدا كردن اخلاط بدن ، و منافذ بدن براى بيرون رفتن فضلات تا هنگام دفع ، و فرج براى حصول نسل و همچنين جميع اعضا اگر تاءمل كنى در آنها و نظر و فكر خود را به كار فرمائى مى دانى كه هر يك براى كارى خلق شده اند و براى مصلحتى مهيا گرديده اند.
پندار واهى
مفضل گفت : گفتم اى مولاى من ! گروهى مى گويند كه اينها از فعل طبيعت است .
حضرت فرمود كه : بپرس از ايشان كه آيا اين طبيعت كه شما مى گوئيد علم و قدرت دارد بر اين افعال يا نه ؟ پس اگر گويند كه علم و قدرت دارد، پس به خدا قائل شده اند و او را ((طبيعت )) نام كرده اند، زيرا كه معلوم است طبيعت را شعورى و اراده اى نيست .
و اگر گويند كه طبيعت را علم و اراده نيست ، پس معلوم است كه اين افعال محكمه متقنه از طبيعت بى شعور صادر نمى شود چنانچه دانستى وليكن عادت الهى جارى شده است كه اشياء را با اسباب جارى نمايد و جاهلان بر اين اسباب نظر افكنده اند و از مسبب الاسباب غافل شده اند.
چگونگى هضم غذا(48)
تفكر كن : اى مفضل در تدبير حكيم قدير در رسيدن غذا به جميع بدن ، به درستى كه اول غذا وارد معده مى شود و معده آن را طبخ مى دهد، هضم مى كند و خالص آن را به جگر مى فرستد در عروق باريكى چند كه در ميان معده و جگر هستند، و اين عروق مانند پالايشند براى غذا كه نرسد از ثقل غذا چيزى به جگر كه باعث جراحت آن گردد زيرا كه جگر نازك است و تاب غذاى خشن و غليظ را ندارد، پس جگر صافى غذا را قبول مى كند و در آنها به لطف تدبير حكيم خبير مستحيل به خون و بلغم و صفرا و سودا ميشود و از جگر راهها و مجارى به سوى ساير بدن هست كه خون از آن مجارى و عروق به ساير بدن مى رسد مانند مجارى كه در زمين براى آب مهيا كنند تا به همه زمين جارى گردد و آنچه خبائث و زيادتى هاست جارى مى شود و به سوى اوعيه اى كه براى آنها خلق شده است و آنچه از صفرا است به سوى زهره (49) مى رود و سودا به سوى سپرز مى رود، و رطوبت ها به سوى مثانه جارى مى شود.
پس تاءمل كن حكمت تدبير حق تعالى را در تركيب بدن و گذاشتن هر يك از اعضاء در جاى خود و مهيا كردن اوعيه و ظرفها در آن براى فضول اغذيه و اخلاط تا آن كه اين زيادتى ها و كثافتها در بدن پهن نشوند كه مورث فساد بدن و دردها شوند.(50)
پس صاحب بركت و نعمت است خداوندى كه نيكو كرده است تقدير را و محكم گردانيده است تدبير را و او را است حمد و ستايش چنانچه اهل و مستحق آن است .
مرحله آغازين رشد بدن و كيفيت تكوّن آن در رحم
مفضل گفت كه : گفتم : وصف نما براى من نشو و نمو بدن را در همه احوال تا به حد تمام و كمال رسد.
حضرت امام (عليه السلام ) فرمود كه : اول اين تدبير تصوير جنين در جائى كه ديده اى نمى بيند و دستى بدان نمى رسد و در چنين جائى تدبير آن را مى كند تا او را از رحم بيرون مى آورد با خلقت تمام و اعضاى مستوى و حال آن كه در او مخلوق شده آنچه قوام و صلاح بدن در آن است از اعضاء و جوارح و احشاء و كاركنان بدن و آنچه در اصل تركيب بدن ضرور است از استخوان و گوشت و پيه و مغز و پى و رگها و غضروفها، پس چون به سوى جهان بيرون آمد مى بينى چگونه نمو مى كند با همه اعضاء بر يك شكل و هيئت و يك نسبت كه هر نسبتى كه هر عضوى با ساير اعضاء داشته در كودكى در بزرگى تفاوت نمى كند تا آن كه به حد اشدّ كه نهايت قوت بدن است برسد. اگر عمرش به آن حد برسد يا آن كه پيش از آن حد مدت عمر خود را تمام كند آيا مى تواند بود چنين امرى مگر از لطف حكمت و تدبير خداوند قدير.
شرافت انسان بر ديگر حيوانات
اى مفضل ! نظر كن در آنچه حق تعالى مخصوص گردانيده است به آن انسان را در خلقتش براى تشريف و تفضيل او بر ساير حيوانات زيرا كه چنان خلق شده كه راست مى تواند ايستاد و درست مى تواند نشست كه كارها را به دستها و جوارح خود به عمل آورد و تواند كارها را چنانچه خواهد به تقديم رساند اگر به روش چهارپايان به رو در افتاده بود هيچ يك از اعمال او مباشر نمى توانست شد.
حواس پنجگانه در انسان و اسرار آفرينش آن
اكنون نظر كن اى مفضل به سوى اين حواس كه مخصوص شده است به آنها انسان در خلقت خود و شرف يافته به آنها بر غير خود چگونه ديده ها را در سر او قرار داده است مانند چراغها كه در بالاى مناره برافروزند تا تواند همه اشياء را مطالعه نمايد، و ديده را در اعضاى پائين تر قرار نداده مانند دستها و پاها كه آفتها به آن برسد يا در مباشرت اول اعمال به آن جوارح علتى در آنها حادث شود و در اعضاى وسط بدن قرار نداد مانند شكم و پشت كه دشوار باشد به كار فرمودن آن در ديدن اشياء و چون هيچ موضعى از براى اين حاسّه مناسب تر از سر نبود در آنجا قرار داد كه از همه اعضاء بلندتر است و آن را صومعه گردانيده براى حواس پنجگانه كه محسوسات پنجگانه را درك نمايد و ادراك هيچ يك از محسوسات از او فوت نشود.
پس چشم را آفريد كه رنگها را دريابد. اگر ديده نمى بود كه رنگها را احساس نمايد، خلق رنگها بى فايده بود.
و سمع را از براى ادراك صداها آفريده . اگر صدا مى بود و گوش نمى بود كه بشنود، آفريدن صدا بى نفع بود.
و هم چنين است ساير حواس . اگر محسوسات مى بودند و حواس نبودند، خلق آنها بى فايده بود و از آن جانب نيز چنين است .
و اگر ديده مى بود و صاحب رنگ كه ديده مى شود نمى بود، ديده را فايده نبود.
و اگر گوش مى بود و شنيدنى نمى بود، گوش بى فايده بود.
پس نظر كن كه چگونه هر چيزى را براى چيزى آفريده و براى هر حاسّه محسوسى و براى هر محسوسى حاسّه مقرر ساخته .
و ايضا در هر حسى امرى چند مقرر گردانيده كه متوسط باشند ميان حاسه و محسوس كه احساس بدون آنها حاصل نمى شود مانند روشنى و هوا براى ديدن و شنيدن . اگر روشنى نباشد كه رنگ براى ديده ظاهر شود ديده ادراك آن نمى كند. و اگر هوا نباشد كه صدا را به سامعه برساند، سامعه ادراك صدا را نمى كند. آيا مخفى مى ماند بر كسى كه صحيح باشد نظرش و بكار فرمايد فكرش را آن كه مانند آنچه من وصف كرده ام از تهيه حواس و محسوسات كه هر يك با ديگرى مطابق و موافق است و آن چه احساس حواس بر آنها موقوف است همه مهياست نمى باشد مگر به عمد و تقدير از خداوند لطيف و خبير.

فقدان بينايى و خلل هاى آن

تفكر كن اى مفضل ! در حال كسى كه نابيناست چه خللها در امور او به هم مى رسد زيرا كه پيش پاى خود را نمى داند، و پيش روى خود را نمى بيند، و ميان رنگها فرق نمى كند، و صورت نيك و بد را تميز نمى كند، و اگر بر گودالى مشرف شود احتراز نمى تواند كرد. و اگر دشمنى بر روى وى شمشير كشد امتناع نمى تواند نمود و هيچ صنعتى از او متمشّى نمى شود مانند كتابت و درودگرى و زرگرى حتى آن كه اگر نه تندى فهم او باشد، به منزله سنگى خواهد بود كه افتاده باشد.

فوايد سامعه

و همچنين كسى كه سامعه ندارد، بسيارى از امور او مختل است زيرا كه از لذت مخاطبه و محاوره و نغمات دل ربا و الحان راحت افزا محروم است ، و در محاورت او كار بر مردم بسيار دشوار است ، و دلتنگ مى شوند از مكالمه او. و نمى شنود از اخبار و احاديث مردم سخنى گويا حاضرى است مانند غايبان ، و زنده اى است مانند مردگان و كسى كه عقل ندارد مانند چهارپايان است ، بلكه بسيارى از مصالح كه چهارپايان مى دانند، ديوانگان نمى دانند.
آيا نمى بينى كه چگونه اعضاء و جوارح و عقل و حواس و مشاعر انسان هر چه او را ضرور است و از فقدان آن خلل به احوال او راه مى يابد؛ همه در خلقت حاصل است ؟ اينها همه دليل است بر اين كه به تقدير و تدبير عالم خبير آفريده شده است .
راز محروم ماندن بعضى افراد از بينايى و شنوايى
مفضل گويد: پس چرا بعضى از مردم اين جوارح ايشان مفقود مى باشد و آن اختلالها كه فرموديد در احوال ايشان به هم مى رسد؟
حضرت فرمودند كه : اين براى تاءديب و موعظه است براى آن كسى كه مبتلا مى شود و غير آن ، چنانچه پادشاهان تاءديب مى كنند مردم را كه ايشان ترك اعمال قبيحه بكنند و ديگران نيز از احوال ايشان پند گيرند، و مردم اين را از ايشان مى پسندند و انكار برايشان نمى كنند و در اين باب تصويب راءى ايشان مى نمايند. و باز حق تعالى اين گروه را كه به اين بلاها مبتلا گردانيده اگر صبر كنند و به سوى خدا انابت نمايند بعد از مرگ آن قدر ثواب كرامت فرمايد كه در جنب آن ثواب ها بسيار سهل و حقير مى شمارند اين بلاها را حتى آن كه اگر ايشان را بعد از مرگ مردد گردانند ميان آن كه به دنيا برگردند، صحيح باشند يا مبتلا، هر آينه اختيار بلا را خواهند كرد براى آن كه مثوبات ايشان مضاعف گردد.
حكمت خلق برخى از اعضاء به صورت فرد يا جفت
فكر كن اى مفضل ! در اعضايى كه طاق و جفت آفريده شده اند چه حكمت و تدبير در آنها مرعى داشته ، پس ‍ ((سر)) را يكى آفريده ، زيرا كه مصلحتى نيست در آن كه آدمى را دو سر بوده باشد نمى بينى كه اگر با سر آدمى سر ديگر تصور كنى هر آينه زياد خواهد بود بر او بدون احتياجى به سوى آن زيرا كه حواسى كه آدمى به آن محتاج است در يك سر مجتمع مى تواند بود.
و ايضا اگر چنين باشد اگر به يك سر سخن گويد، سر ديگر معطل خواهد بود و حاجتى به او نخواهد بود. و اگر از هر دو سر يك سخن گويد يكى بى فايده و زايد خواهد بود و اگر به يكى سخن گويد به غير سخنى كه به ديگرى گويد بر شنونده دشوار خواهد شد كه متوجه كدام يك شود و اختلاف در فهم به هم خواهد رسيد.
و دستها را جفت آفريده ؛ زيرا كه خيرى نيست در آن كه آدمى يك دست داشته باشد زيرا كه خلل مى رساند به آنچه مزاولت آنها نمايد از اعمال ، نمى بينى كه نجار و بنا اگر يك دست ايشان شل شود نمى توانند كه صناعت خود را به عمل آورند، و اگر به تكلف و مشقت به عمل آورند مانند كسى كه دو دست دارد هر دستى معاونت دست ديگر مى كند به عمل نمى توانند آورد.

قدرت تكلم و عضوهاى مربوط به صدا

بسيار تفكر كن اى مفضل ! در صدا و سخن و آلتها كه قادر منان براى آنها در انسان مقرر ساخته است ، پس حنجره مانند لوله اى است از براى بيرون آمدن آواز، زبان و دندانها و لبها آلتى چندند براى قطيع حروف و ظهور نغمات ، نمى بينى كسى را كه دندانهايش ريخته است ((سين )) را چنانچه مى بايد نمى تواند گفت ، و كسى كه لبش افتاده باشد ((فا)) را درست نمى تواند ادا كند و كسى كه زبانش سنگين شده ((راء)) را درست نمى تواند اظهار كرد. و شبيه ترين چيزها به ادوات اخراج حروف و اصوات ناى انبانى است كه باد حنجره شبيه است به ناى ، و شش شبيه است به انبانى كه باد در آن مى كنند، و عضلاتى كه شش را مى گيرند تا صدا بيرون آيد مانند انگشتان است كه بر آن انبان مى گذارند تا داخل شود باد در ناى ، و لبها و دندانها كه حروف نغمات را تقطيع مى كنند مانند انگشتان است كه پياپى بر دهان مى گذارند تا صداى آن به الحان مختلفه بيرون آيد.
و هر چند محل خروج صدا را ما تشبيه كرديم به ناى انبانى براى شناسانيدن ، اما در حقيقت آن را بايد تشبيه به ادوات صوت كرد زيرا كه آن مقدم است بر اين . و اين منافع كه مذكور شد از آن برخاسته و آن خلقت صانع است و اين مخلوق كه از آن صنعت خالق برداشته ، پس خبر داد تو را به منافعى كه اين اعضاء را هست در صنعت كلام و اخراج حروف .

فوايد ديگر اين اعضا

و در اين اعضاء با اين منافعى كه مذكور شد منافع ديگر است ، پس حنجره براى آن كه نسيم از خارج به شش برسد و ترويح كند دل را و بادزنى باشد براى آن به آن نفس كه پياپى پيوسته بر آن وارد مى شود كه اگر اندك زمانى آن نسيم حبس شود و به دل نرسد البته آدمى هلاك مى شود.
و به زبان مزه هاى مختلف مى چشد و ميان آنها تميز مى كند كه كدام تلخ است و كدام ترش و شيرين و كدام آب شور است و كدام شيرين و كدام گنديده و كدام پاكيزه و با اين منافع ، زبان ياورى است و فرو بردن طعام و آب .
و دندانها خورد مى كند غذا را كه آسان شود فرو بردن آن . و دندانها با اين منفعتها پشتيبانى است براى لبها كه از اندرون دهان نگاه مى دارد آنها را كه سست نشوند و نياويزند.
خلل هايى كه فقدان برخى آلات مذكور پديد مى آورد
عبرت گير براى اين از حال كسى كه دندانهايش افتاده است ، نمى بينى كه لبهايش سست و متحرك است و به لبها مى مكد آب را كه به تدريج به گلو داخل شود كه اگر به يك دفعه داخل شود در گلو بند مى شود يا اندرون را مجروح مى گرداند، و با اين منافع لبها به مثابه دو در است كه بر دهان بسته مى شوند و هرگاه خواهند مى گشايند و هرگاه خواهند مى بندند، پس دانستى كه به آنچه وصف كرديم براى تو بر هر يك از اين اعضاء چندين منفعت عظيم مترتب مى شود چنانچه يك آلت براى چندين عمل به كار آيد مانند تيشه نجارى كه براى تراشيدن چوب و كندن زمين و غير آن به كار مى رود.

دستگاه فهم و ادراك

و اگر دماغ و مغزى كه در سر است براى تو گشوده شود، خواهى ديد آن را كه پيچيده شده است به حجابى چند بعضى بر بالاى بعضى براى آن كه نگاه دارند آن را از عوارضى كه موجب اختلال آن مى گردد و براى آن كه آن را محافظت كنند كه متحرك و مضطرب نشود. و استخوان كاسه سر به منزله كلاه خودى است براى محافظت آن كه اگر صدمه بر سر واقع شود يا بر جائى سائيده شود ضررى به آن نرسد. و به روى پوست سر موئى رويانيده كه به مثابه پوستينى باشد براى آن و آن را از سرما و گرما محافظت نموده است ، پس كى محافظت كرده است دماغ را چنين محافظتى مگر آن را آفريده و منبع حواس آدمى گردانيده و سزاوار محافظت و حراست است به سبب علو منزلت و بلندى درجه و علو مرتبت كه نسبت به ساير اجزاى بدن دارد.

قرارگاه چشم

تاءمل كن اى مفضل پلك را بر چشم چگونه به منزله پرده به روى آن قرار داده كه آويخته شود و كنار آن را كه شفر مى نامند مانند رسنها و حلقه ها تعبيه كرده كه هر وقت كه خواهند پرده را بياويزند و هر گاه خواهند بالا كشند و ديده را در ميان غارى قرار داده و به آن پرده و موهاى مژه كه بر آن رويانيده محافظت نموده .

ساختمان دل

اى مفضل ! كسى دل را در ميان سينه قرار داده و پنهان كرده و پيراهنى كه آن پرده دل است بر روى آن پوشانيده و دنده ها را بر بالاى آن حافظ آن گردانيده با گوشت و پوستى كه بر روى دنده ها رويانيده براى آن كه از خارج چيزى بر او وارد نشود كه موجب جراحت آن گردد؟
كى در حلق دو منفذ قرار داده ، كه يكى محل بيرون آمدن صدا و نفس باشد كه آن حلقوم است و متصل است به شش ‍ و ديگرى محل نفوذ غذا است كه آن را مرى مى گويند و متصل است به معده و غذا را به معده مى رساند.
و بر حلقوم سرپوشى قرار داده كه در هنگام خوردن غذا مانع شود او را از آن كه به شش برسد و آدمى را هلاك كند.
كى شش را باد زن دل قرار داده كه پيوسته در حركت است و آن را سستى به هم نمى رسد و باز نمى ايستد براى آن كه حرارت در دل جمع نشود كه آدمى را تلف كند.
كى براى منافذ بول و غايط مانند بندهائى كه در ميان كيسه ها مى باشد قرار داد، كه هر وقت كه خواهند بر هم آورند و هر وقت كه بخواهند بگشايند كه هر دو فضله دفع شوند؟ و اگر چنين نبود، هميشه اين دو فضله جارى و متقاطر مى بودند و عيش آدمى فاسد مى شد، آدمى چه قدر از اين نعمتها را وصف تواند كرد. بلكه آنچه احصاء نمى كنيم زياده است از آن كه كرديم و آنچه مردم نمى دانند بيشتر است از آن كه مى دانند.
كى معده را عضوى عصبى در نهايت صلابت گردانيده از براى آن كه طعامهاى غليظ را هضم تواند كرد؟
و كى جگر را نرم و نازك گردانيده براى آن كه قبول نمايد خالص غذاى لطيف را تا آن كه در آنجا هضم ديگر بايد لطيف تر از هضم معده مگر خداوند قادر؟
آيا گمان مى برى كه بى مدبرى و مقدر حكيم عليم چنين امور كه مشتملند بر انواع حكمتها و مصلحتها به عمل تواند آمد؟ كلا و حاشا، متمشّى نمى شود مگر از خداوند قادرى كه عالم است به اشياء پيش از آفريدن آن ها و هيچ چيز از قدرت او بيرون نيست و لطيف و خبير است .
مغز در لوله هاى استخوان
فكر كن اى مفضل چرا مغز نازك را در ميان لوله هاى استخوان مضبوط گردانيده تا آن را حفظ نمايد كه ضايع نشود؟ چرا خون سائل را در رگها محسور گردانيده است مانند آب كه در ظرفها جاى دهند مگر از براى آن كه ضبط نمايد آن را كه از بدن بيرون نرود و يا به جاها كه نبايد جارى نشود؟
چرا ناخنها را در اطراف انگشتان قرار داده است ؟ مگر براى آن كه نگاه دارنده آنها و ياور آنها مى باشد در كارها.
چرا ميان گوش را پيچيده قرار داده مانند زندانها و دخمه ها؟ مگر براى آن كه آواز از در آن جارى شود، تا به پرده گوش كه محل قوه سامعه است برسد و سورت آن شكسته باشد كه به آن پرده جراحتى و ضررى به هم نرسد.
چرا خداوند اين گوشت را بر رانها و نشستگاهش قرار داده ؟ مگر براى آن كه در نشستن آزار به وى نرسد چنانچه كسى كه بدنش در بيمارى يا غير آن كاهيده شده باشد اگر چيز نرمى حايل نباشد ميان او و زمين كه صلابت زمين به او نرساند آزار مى كشد.
كى گردانيده است آدمى را نر و ماده ، و مگر كسى كه او را براى تناسل آفريده ؟
و كى او را نسل آورنده آفريد؟ مگر آن كسى كه او را صاحب امل و آرزو قرار داده كه براى آن آرزوها تحصيل نسل نمايد.
و كى داده است به او آلات عمل ، مگر آن كه او را كاركن آفريده .
و كى او را كار كن آفريده مگر آن كه او را محتاج گردانيده ؟
و كى او را محتاج گردانيده مگر آن كه اسباب رفع حاجت او را مهيا گردانيده .
و كى او را به فهمانيدن ميان ساير حيوانات مخصوص گردانيد؟ مگر آن كه مكلف گردانيده و پاداش عمل نيك و بد براى او مقرر گردانيده .
و كى به او چاره بخشيده مگر آن كه او را قوت چاره عطا كرده است .
و كى قوت چاره او را عطا كرده است . مگر آن كه حجت را بر او تمام كرده .
و كى متكفل امرى چند شده كه چاره اش به آنها نمى رسد مگر آن خداوندى كه به نهايت شكر نعمتهاى او نمى تواند رسيد.
فكر كن : و تدبير نما در آنچه از براى تو وصف كردم آيا بى صانعى چنين او را حاصل مى تواند شد و چنين كارخانه منظم مى تواند بود؟
تبارك الله عما يصفون .
وصف قلب
اى مفضل ! اكنون وصف مى كنم براى تو احوال دل را: كه سوراخ چند در آن هست مقابل سوراخ چند كه در شش ‍ هست كه باد زن دل است . اگر اينها مقابل يكديگر نمى افتاد، هر آينه نسيم نفس به دل نمى رسيد و آدمى هلاك مى شد.
آيا تجويز مى كند صاحب فكر و انديشه كه اين قسم امور بدون تدبير مدبر حكيم به عمل آيد؟ آيا عقل خود هيچ مانعى از اين سخن باطل نمى يابد.
اگر ببينى يكتاى دو در را كه در آن قلابى باشد آيا احتمال مى دهى كه اين را عبث ساخته باشند؟ بلكه جزم مى كنى كه صانعى كه اين را ساخته است يكتاى ديگر ساخته و قلاب را براى آن ساخته كه با تاى ديگر جفت شود. هم چنين حيوان نر گويا يكتاست كه عقل حكم مى كند كه براى او جفتى ساخته اند كه با او ضم شود و آلت در آلت ديگرى داخل شود براى مصلحت توالد و تناسل .
پس هلاك و نااميدى و عذاب براى آنها باد كه دعوى فلسفه و حكمت مى كنند چگونه كور شده اند از صنعتى تا آن كه انكار صانع و مدبر او نموده اند؟
آيا نمى دانند كه اگر آلت مرد هميشه سست و آويخته مى بود چگونه به قعر رحم مى رسيد كه نطفه را در آنجا بريزد؟ و اگر پيوسته ايستاده مى بود چگونه آدمى در ميان رختخواب مى گرديد، يا ميان مردم راه مى رفت و چنين عمودى در پيش روى او ايستاده بود و با اين قباحت منظر بايست هميشه شهوت بر مردان و زنان هر دو غالب باشد.
پس حق تعالى چنين مقرر گردانيده كه در اكثر اوقات خوابيده باشد و در هنگام احتياج برخيزد براى مصلحت دوام نسل .

زوائد خوراكى ها

عبرت بگير اى مفضل : بر نعمتهاى عظيم كه حق تعالى را بر آدمى هست در خوردن و آشاميدن و فضلات به آسانى از او دفع شدن .
آيا نمى بينى كه از نيكوئى تقدير خانه كه آدمى بنا مى كند آن است كه بيت الخلاء در پنهان ترين جاهاى خانه باشد؟
و هم چنين خالق قديم و مدبر حكيم در خانه بدن محل خروج فضله را كه به منزلت بيت الخلاى بدن است در پنهان ترين اعضاء قرار داده است و از پيش و پس نمايان نيست ، بلكه پنهان گردانيده در موضع پنهانى از بدن كه پوشيده و مستور است . آنها واليتان با گوشتى كه در آنهاست او را پوشانيده ، پس هر گاه آدمى محتاج شود به دفع فضله و كثافت بنشيند به آن نحو مخصوص ، آن سوراخ ظاهر مى شود براى آن كه فضله و كثافت دفع شود، پس بسى صاحب نعمت و بركت است آن خداوندى كه پياپى است رحمت هاى او و احصا نمى شود نعمت هاى او.

لطف اختلاف اوضاع دندان ها

فكر كن اى مفضل : در اين آسياها كه در دهان آدمى آفريده ، بعضى را تيز كرده براى قطع كردن و بريدن و جدا كردن طعام ، و بعضى را پهن آفريده براى خائيدن و خورد كردن طعام ، چون به هر دو نوع احتياج بود هر دو را آفريده و آنهائى كه براى بريدن است در پيش دهان قرار داده ، و آنها كه براى خورد كردن است در عقب آنها قرار داده كه از اينها ميوه و گوشت و ساير مطعومات را قطع كند و چون داخل دهان گردد به آن آسياها خورد شود.

حكمت در نمو مو و ناخن

تاءمل كن و عبرت بگير در آفريدن مو و ناخنها كه چون نمو مى كنند و دراز مى شوند و بسيار مى شوند و بايد تخفيف داد به تدريج ، پس به اين سبب آنها را بى حس گردانيده كه از بريدن ، الم نيابد و متاءثر نشود، و اگر چنين نمى بود آدمى ميان دو امر بَدوَنا ملايم مردد مى شد يا آن كه مى گذاشت كه دراز شوند و گران بودند بر او و اگر تخفيف مى داد درد و الم مى يافت .
مفضل گفت : چرا حق تعالى چنان نيافريد اينها را كه بر يك اندازه باشند و بلند نشوند؟
حضرت فرمود كه : خدا را در بلند شدن و بريدن آنها نعمت ها هست كه اكثر مردم قدر آنها را ندانند و شكر خداى را بر آنها نمى كنند.
بدان كه دردها و الم هاى بدن بيرون مى رود به بيرون آمدن موها از مسامات آنها و به دراز شدن ناخنها از سر انگشتان و به اين سبب امر كرده اند آدمى را به نوره ماليدن و سر تراشيدن و ناخن گرفتن در هر هفته تا مو و ناخن زودتر بلند شوند و به بيرون آمدن آن دردها از بدن بيرون رود، و چون بلند شوند و نبريدند ديرتر دراز مى شوند و دردها و مواد آنها در بدن محتبس مى شوند و باعث بيمارى ها و علت ها مى گردند.
حكمت تخصيص روئيدن مو به برخى اعضا
و ايضا مو را در جائى چند كه ضرر دارد نرويانيده ، اگر مو در ديده روئيده مى شد مورث كورى مى شد، و اگر در ميان دهان مى روئيد آشاميدن و خوردن بر اين كس ناگوار مى شد. و اگر در ميان كف مى روئيد احساس اشياء را به لمس نمى توانست كرد. و بعضى از اعمال به آسانى متمشى نمى شد. و اگر در ذكر مرد مى روئيد، لذت جماع از مرد و زن فوت مى شد، پس نظر كن كه هر جا كه مصلحت در روئيدن نيست نروئيده و اين نه مخصوص به انسان است ، بلكه در بهايم و درندگان و ساير حيوانات كه نسل مى آورند مى بينى بدن هاى ايشان را كه همه اعضاء را مو گرفته به غير از اين مواضع كه ذكر شد به سبب اين وجوه كه مذكور شد از مو خالى است .

رد بر پيروان مانى

پس تاءمل كن در خلقت قدير حكيم كه راه خطا و غلط و اعتراض به هيچ وجه در آن نيست و همگى بر وفق صواب و حكمت است . و اصحاب ((مانى )) ملعون كه در خلقت قادر بى چون خواسته اند كه راه خطا پيدا كنند! عيب كرده اند موئى را كه پشت زهار و زير بغل مى رويد و نمى دانند كه روئيدن اين موها به علت رطوبتى است كه بر اين مواضع ريخته مى شود و در آنها مو مى رويد مانند گياهى كه در جائى كه آب جمع مى شود از زمين مى رويد، نمى بينى كه اين مواضع پنهان تر و مناسب ترند براى قبول اين فضله از مواضع ديگر؟
و باز در روئيدن اين موها منفعت دينى هست انسان را كه او را مكلف ساخته اند به ازاله اينها كه مثاب گردد و اشتغال آن به اين اشغال بدنى مانع گردد كه او را از طغيان و فسادى كه لازم فارغ بودن آدمى است از اشتغال زيرا كه مانع مى شود او را بسيارى از غرور و ارتكاب معاصى و شرور.

حكمت در دوام جريان آب دهان

تاءمل كن : در آب دهان و منفعتى كه در آن هست زيرا كه حق تعالى چنين مقرر گردانيده كه هميشه جارى باشد. در دهان كه تر كند كام و گلو را. اگر اين رطوبت نمى بود آنها فاسد و بى طراوت مى شدند، اگر اين رطوبت با غذا هضم نمى شد، در گلو گوارا نمى شد و اين رطوبت مركبى است از براى غذا كه آن را به معده مى رساند.
و ايضا اين رطوبت به زهره مى رسد و موجب صلاح حال انسان است زيرا كه اگر زهره خشك شود آدمى هلاك مى شود. و به تحقيق كه گفته اند گروهى از جاهلان متكلمان و ضعفاء العقول فلاسفه به جهت قلت تميز و قصور علم كه : اگر شكم آدمى به هيئت قبا مى بود كه هر گاه طبيب خواهد بگشايد و اندرون آن را مشاهده نمايد و دست داخل كند و معالجه كند آنچه را كه خواهد، هر آينه اصلح بود از آن كه بسته اند و از ديده پنهان است و دست به آن نمى رسد و دردهاى اندرون را نمى توان شناخت مگر به دليل هاى غامض و علامتهاى مشتبه مانند نظر كردن و قاروره و بوئيدن عرق و اشباه اينها از علاماتى كه غلط و اشتباه در آنها بسيار مى شود، و بسا باشد كه اشتباه باعث كشتن مريض گردد.
و جواب اين شبهه آن است كه جاهلان بايد بدانند كه اگر چنين مى بود و اطلاع بر امراض و معالجه آنها به اين آسانى مى بود، هر آينه مردم را ترس از مرگ و بيمارى نبود و علم به بقاى خود به هم مى رسانيدند و به سلامت و صحت خود مغرور مى گرديدند و موجب طغيان و فساد ايشان مى شد.
و مفسده ديگر اين كه پيوسته رطوبات شكم مترشح مى بود و هر جائى كه مى نشست و مى خوابيد ملوث مى گردانيد و جامه اش هميشه تر و كثيف مى شد و عيش بر او فاسد مى گرديد.
و مفسده ديگر اين كه معده و جگر و دل افعالى كه از اينها صادر مى شود به حرارت غريزى مى شود كه حق تعالى در جوف آدم محتبس گردانيده اگر در شكم فرج ها و رخنه ها مى بود كه توان گشود و اندرون شكم را ديد و دست را داخل جوف توان كرد، هر آينه برودت هوا به جوف مى رسيد و با حرارت غريزى مخلوط مى شد و عمل احشاى جوف باطل مى گرديد و آدمى هلاك مى شد. پس بدان كه هر چه اوهام به سوى آن مى رود به غير نحوى كه خالق حكيم اشياء را بر آن طريقه آفريده خطا و باطل است .

شهوت ها و لطف در خلقت آنها

فكر كن اى مفضل ! در افعالى كه حق تعالى در آدمى مقرر ساخته از خوردن ، و خواب رفتن ، و جماع كردن ، و آنچه در هر يك از اينها تدبير فرموده . به درستى كه براى هر يك از اينها در نفس آدمى محركى قرار داده كه مقتضى ارتكاب آن است و تحريص آدمى بر آن مى نمايد، پس گرسنگى مقتضى طعام خوردن است كه زندگى و قوام بدن به آن است . و ماندگى و بى خوابى محرك بر خواب است كه راحت بدن و استراحت قوتهاى بدنى به آن است . و شهوت ، محرك بر جماع است كه دوام نسل و بقاى نوع انسانى به آن است . و اگر گرسنگى نبود و غذا خوردن براى آن بود كه آدمى مى داند كه بدن به آن محتاج است و در طبع آدمى حالتى نبود كه آدمى را مضطر گرداند به خوردن ، هر آينه در بسيارى از اوقات كسالت و سستى مى ورزيد از خوردن غذا تا بدنش به تحليل مى رفت و هلاك مى شد، چنانچه گاهى آدمى محتاج مى شود به دوائى براى اصلاح بدن خود و مدافعه مى نمايد تا منجر شود به امراض ‍ مهلكه و مرگ .
و هم چنين اگر خواب رفتن به آن بود كه مى دانست كه بدن و قواى آن براى استراحت به آن محتاج اند، هر آينه ممكن بود كه از روى تثاقل يا حرص در اعمال مدافعه نمايد تا بدنش بكاهد.
و اگر حركت جماع براى محض هم رسانيدن فرزند بود، بعيد نبود كه سستى ورزد و نكند تا نسل كم شد يا منقطع گردد زيرا كه هستند بعضى مردم كه رغبت به فرزند و اعتنائى به شاءن آن ندارند.
پس نظر كن كه مدبر عليم براى هر يك از اين افعال كه صلاح و قوام بدن به آنهاست محركى از نفس طبيعت براى آن مقرر گردانيده كه آن را بر آن تحريص نمايد و به فعل آن مضطر گرداند.
بدان كه در آدمى چهار قوه است :
اول : ((جاذمه )) كه قبول غذا مى كند و وارد معده مى گرداند.
دوم : ((ماسكه )) كه طعام را نگاه دارد در معده و غير آن تا طبيعت فعل خود را در آن به عمل آورد.
سوم : ((هاضمه )) كه غذا را در معده طبخ مى دهد. و خالص آن را جدا مى كند و در جميع بدن پهن مى كند.
چهارم : ((دافعه )) كه دفع مى كند آنچه از ثقيل غذا مى ماند بعد از اخذ هاضمه خالص آن را به قدر حاجت منحدر مى سازد.
پس تفكر كن در تدبير اين چهار قوت كه در بدن و كارهاى آنها براى آن كه بدن به همه محتاج است و آنچه از حكمت و تدبير در آن مرعى شده .
و اگر جاذبه نمى بود، چگونه حركت مى كرد آدمى براى طلب غذا كه قوام بدن به آن است ؟
و اگر ماسكه نبود، چگونه طعام در جوف مى ماند تا معده آن را هضم كند؟
و اگر هاضمه نمى بود، چگونه غذا طبخ مى يافت تا جدا شود از او آنچه خالص است و غذاى بدن مى شود و بدل آنچه از بدن به تحليل مى رود مى شود؟
و اگر دافعه نمى بود، چگونه دفع مى شد به تدريج ثقل آنچه از هاضمه مانده است .
پس نمى بينى چگونه موكل گردانيده است حكيم قدير براى توبه صنع لطيف و حسن تقدير خود اين قوتها را به بدن ، و قيام نمودن آنها به آنچه صلاح بدن در آن است ، از براى تو مثلى بيان كنم :
به درستى كه بدن به منزله خانه پادشاه است . و او را در اين خانه حشم ، و غلامان و نوكران و خادمان هستند، و قوام و مدبران كه موكلند به مصالح ايشان ، و ديگرى براى قبض آنچه وارد مى شود و ضبط كردن تا هنگام حاجت و ديگرى براى به عمل آوردن آن و مهيا كردن ، و به هر يك حصه او را رسانيدن و ديگرى براى پاك كردن آن خانه از كثافتها.
پس بدان كه ((پادشاه ))، خلاق حكيم است كه پادشاه عالميان است ، و ((خانه ))، اين بدن است و ((حشم ))، اعضاء و جوارحند و ((مدبران ))، چهار قوه اند كه مذكور شدند.
و احوال اين قوا را بر وجهى كه ما ذكر كرديم و به اين توضيح شافى مبرهن ساختيم ، مخالف آن طورى است كه اطبا در كتب خود بيان كرده اند زيرا كه ايشان بر وجهى ذكر كرده اند كه در آن اعمال ادويه و معرفت امراض به كار ايشان آيد، و ما به نحوى ذكر كرده ايم كه مرض شك و شبهه را از نفوس خلايق دفع كند و غشا و كورى و سبل حق ناشناسى را از پيش ديده ايشان بردارد تا از روى يقين و اذعان اقرار كنند به وجود پروردگار عالميان .
نقل قول اطبا در شرح احوال قواى آدمى
مترجم گويد: كه حضرت ، چون اشاره فرمودند به قول اطبا، اگر مجملى از اقوال ايشان و حكما مذكور شود نامناسب نيست .
مشهور ميان طبيعيان حكماء و اطبا آن است كه آدمى را قوه چند است كه با نباتات و حيوانات در آنها شريك است ، و قوه چند هست كه با حيوانات شريك است و قوه چند است كه مخصوص او است .
گفتار در قواى نباتى
اما اول قوه ((غاذيه )) و ((ناميه )) و ((مولده )) است .
و غاذيه آن است كه غذا را مستحيل مى گرداند به چيزى كه مشاكل و مشابه عضوى است كه به غذا محتاج است و احتياج به اين قوه از آن جهت است كه چون تكون بدن از اجزاء رطبى چند است و حرارت غريزى در بدن ضرور است كه اخلاط را نزجى بدهد و زيادتى ها را به تحليل برد و البته به سبب آن بعضى از رطوبات ضرويه بدن به تحليل مى رود و هواى خارج بدن و حركات بدنى و نفسانى نيز باعث تحليل مى شوند اگر قدرى از غذا بدل آنچه از بدن به تحليل مى رود، نشود به زودى بدن خشك شود و بكاهد و برطرف شود. پس حكيم عليم قوه غاذيه را در بدن براى بدن ما يتحلل قرار داده و چون طفل در رحم كوچك مخلوق مى شود و به آن كوچكى كارهائى كه از انسان بايد به عمل آيد از آن به عمل نمى آيد، پس بايد كه بزرگ شود لهذا حق تعالى قوه ناميه را نيز در بدن قرار داده كه داخل كند غذا را در ميان اجزاى اصليه بدن كه از منى به هم مى رسد مانند استخوان و عصب و رباط و امثال اينها تا زياد شوند در طول و عرض و عمق تا به حدى برسند كه مناسب هر شخص است . و اين قوه تا سى سال عمل مى كند و بعد از بيست چندان عملش ظاهر نيست و از سى سال كه گذشت از عمل باز مى ماند و بعد از آن فربه مى شود اما نمو نمى كند. و چون مرگ آدمى را ضرور است اگر توالد و تناسل نشود نوع به زودى برطرف مى شود. پس قوه مولده در بدن قرار داده كه منى از آن به عمل آيد كه ماده وجود شخص ديگر شود.

خادمان قوه غاذيه

و قوه غاذيه چهار خدمتكار دارد. ((جاذبه )) و ((ماسكه )) و ((هاضمه )) و ((دافعه )).
امام جاذبه براى آن كه غذا را جذب كند و بكشد به سوى اعضاء. و ماسكه براى آن كه نگاه دارد تا هضم گردد و شبيه شود به عضو محتاج به غذا.

مراتب چهارگانه هضم

و مراتب هضم چهار است .
اول در معده كه غذا در آنجا مانند كشكاب مى شود و آن را ((كيلوس )) مى گويند و اول اين هضم در دهان مى شود در وقت ((خوائيدن )).
دوم در جگر زيرا كه كيلوس چون هضمش تمام شد در معده خالص و لطيف آن از رگى چند كه از معده به سوى جگر هست كه او را ((ماساريقا)) مى گويند داخل جگر مى شود و پهن مى شود در تمام جگر در عروق ريزه چند كه در تمام جگر دويده و هضم دوم در آنجا مى شود و مستحيل به اخلاط اربعه مى شود و آن را ((كيموس )) مى گويند. و ابتداى اين هضم در ماساريقا مى شود.
و هضم سيم در رگهاى بدن مى شود و اولش در وقتى است كه اخلاط داخل مى شوند در رگ بزرگى كه از بالاى جگر رسته است و از آنجا به رگهاى ديگر كه در جميع بدن منتشر است داخل مى شود.
و هضم چهارم در اعضاء مى شود و ابتدايش در هنگامى است كه از دهانهاى رگها مترشح مى شود در اعضاء.
اما قوه دافعه براى آن كه فضولى كه از غذا زياد مى آيد دفع كنند مانند بول و غايط.
و قوه مولده دو تا است يكى آن است كه فضله هضم چهارم را از خون در خصيه به منى منقلب مى گرداند، و دوم آنكه هر جزوى از منى را مستعد عضوى از اعضاء اصليه مى گرداند كه بعضى استخوان شود و بعضى رباط.
و اما قوتهائى كه مخصوص حيوان است كه در نباتات نمى باشد بر دو قسمند: محركه و مدركه .
اما محركه ، منقسم مى شود به باعثه و فاعله . و باعثه قوه اى است كه هر گاه مرتسم شود در خيال صورت امرى كه مطلوب باشد حصول وى . يا مطلوب باشد دفع وى ، باعث شود قوه فاعله را بر تحريك اعضاء، پس اگر باعث بر تحريك به جهت طلب امر مطلوب الحصول باشد ((قوه شهويه )) خوانند و اگر به جهت دفع امر مهروب عنه باشد ((قوه غضبيه )) خوانند.
و فاعله قوه اى است كه عضلات و ادوات تحريك را مهياى تحريك گرداند.
و اما مدركه پس ده قوه است : پنج در ظاهر، پنج در باطن .
انقسام مدركه به قواى ده گانه ظاهريه و باطنيه
اما پنج قوه ظاهره .
اول : باصره است و آن قوه اى است كه حامل آن روحى است كه در مجمع النورين است ، و مراد از مجمع النورين موضع ملاقات دو عصبه مجوفه است كه از چپ و راست مقدم دماغ رسته شده و به هم ملاقات كنند به حيثيتى كه تجويف هر دو در موضع ملاقات يكى شوند و بعد از ملاقات منعطف شده آن كه از طرف راست رسته است به حدقه راست و آن كه از طرف چپ رسته به حدقه چپ آيد و به اين قوه نفس ادراك كند جميع رنگها و روشنى ها را با لذات و جميع اشياء ملونه مضيئه را بالعرض .
و علما را خلاف است در آن كه مدرك با لذات عين مرئى است يا صورتى كه از آن منطبع گردد و در جليديه (51) چشم و به وساطت آن در مجمع النورين و از آن منتقل گردد به حس مشترك .
مذهب دوم معرف است به مذهب طبيعيين .
و اصحاب اقوال اول دو گروهند: جمعى قائل اند به خروج شعاع از بصر بر شكل مخروطى كه سرش در مركز بصر باشد و تهش منطبق بر سطح مرئى و تابش اين شعاع بر مرئى سبب انكشاف و ظهور ذات مرئى گردد در نزد نفس ‍ ناطقه . و اين مذهب رياضيين است .(52)
و جمعى ديگر قائل به خروج شعاع نيستند، بلكه گويند كه از هواى ما بين رائى و مرئى متكيف گردد و به كيفيت شعاعى كه در بصر است سبب ذات مرئى شود.
و قول به انطباق اشهر است و از بعضى احاديث نيز ظاهر مى شود. دوم : سامعه است و آن قوه اى است كه حامل آن روحى است كه در عصبه مقعر صماخ است و نفس به اين قوه ادراك كند جميع اصوات و صداها را. و صوت كيفيتى است كه حادث شود در هوا به جهت تموجى كه پيدا و حاصل شود از خوردن دو چيز به هم از روى عنف يا از جدا شدن دو چيز از هم به طريق عنف به شرط مقاومت هر دو به هم و آن تموج مخصوص تا در هوا باقى باشد صوت موجود بود و چون آن تموج مستمر گردد تا به هواى راكد در گوش منتهى شود به مقعر صماخ كه عصبه مذكوره در آنجا مفروش است صوت متاءدى شود به قوه اى كه سپرده به روح آن و مدرك نفس گردد.
سوم : شامه است و آن قوه اى است كه حامل آن روحى است كه در ((برآمدگى شبيه به پستان كه در ميان بينى از مقدم دماغ رسته سارى است و نفس به اين قوه ادراك كند جميع بوها را به سبب وضوح هواى متكيف به كيفيت رايحه به خيشوم .
چهارم : ذائقه است و آن قوه اى است كه حامل آن روحى است كه در عصبه جرم زبان سارى است و نفس به اين قوه ادراك كند جميع مزه ها را و به واسطه رطوبت لعابيه متكيف به كيفيت طعم و يا مخلوط به اجزاى ذى طعم شود على الخلاف .
پنجم : لامسه است و آن قوه اى است كه حامل آن روحى است كه سارى است در اكثر اعضا و نفس به اين قوه ادراك كند جميع كيفيات ملموسه را مانند حرارت و برودت و رطوبت و يبوست و ملاست و خشونت و لينت و صلابت و سبكى و سنگينى .

قواى باطن

و اما پنج قوه باطن :
اول : حس مشترك و آن قوه اى است كه در مقدم بطن اول دماغ يعنى مغز سر كه متاءدى شود به سوى آن و مرتسم شود در آن جميع صور محسوسه به حواس ظاهره . و اين قوه را تشبيه كرده اند به حوضى كه پنج جدول آب در آن ريخته شود و حواس ظاهره را جاسوسان اين قوه گفته اند كه هر كدام هر چه بيابند خبر به او رسانند و نفس در آن مشاهده كنند و به اين سبب آن را به زبانى يونانى ((بنطاسيا)) گويند يعنى لوح نفس .
دوم : خيال است و آن قوه اى است در آخر بطن اول از دماغ كه حفظ كند جميع صور مرتسمه در حس مشترك را، پس اين قوه حافظه حس مشترك باشد.
سوم : وهم است و آن قوه اى است در مؤ خر بطن اوسط از دماغ كه ادراك معانى جزئيه متعلقه به محسوسات به آن حاصل مى شود مانند عداوت جزئيه كه گوسفند مثلا از گرگ ادراك كند و سبب ميل آن به آن شود و مراد از معانى آن است كه به حواس ظاهره مدرك نشود و صور امورى را مى گويند كه به حواس ظاهره مدرك شوند.
چهارم : حافظه است و آن قوه اى است در مقدم بطن اخير از دماغ كه حفظ معانى جزئيه كند و نسبتش به وهم چون نسبت خيال است به حس مشترك .
پنجم : متخيله است و آن قوه اى است در مقدم باطن اوسط از دماغ كه تركيب كند صور محسوسه جزئيه را بعضى با بعضى و جدا كند بعضى را از بعضى چنانچه ظاهر شود از تخيل انسان كه دو بال داشته باشد، يا آدم بى سر، يا تخيل كردن ملونى را صاحب طعمى كه در واقع ندارد يا خالى از طعمى كه در واقع دارد و يا تصور كردن دوست را غير دوست و دشمن را غير دشمن الى غير ذلك .

قواى ويژه انسان

و اما قوه هائى كه مخصوص انسان است و در ساير حيوانات نيست : قوه عاقله است كه به آن ادراك تصورات و تصديقات مى كند. و قوه عامله است كه به آن مهياى مزاولت اعمال و افعالى شود كه او را به مراتب كمالات حقيقيه رساند.

مراتب قوه عاقله

و قوه عاقله چهار مرتبه دارد:
اولى حالتى كه چنين رائى باشد در ابتداء تعلق نفس به او كه از جميع معقولات خالى است و مستعد حصول آنهاست و اين مرتبه را يا نفس ناطقه را در اين مرتبه عقل هيولائى مى نامند.
مرتبه دوم آن است كه تصورات و تصديقات بديهيه او را حاصل مى شود و تفكر يا حدس از بديهيات به نظريات منتقل مى شود. و اين مرتبه را، يا نفس را در اين مرتبه ((عقل بالملكه )) مى نامند.
مرتبه سوم آن است كه معقولات نظريه براى او حاصل بشود اما همگى را مستحضر نباشد و چون خواهد آنها را حاضر تواند ساخت . اين مرتبه را، يا عقل را در اين مرتبه ((عقل بالفعل )) مى گويند.
مرتبه چهارم آن است كه معقولات همه در نزد او حاضر باشد و او را اتصالى به مبادى عاليه و الواح سماويه به هم رسيده باشد كه مطالعه امور از آنجا تواند كرد و اين مرتبه را، يا نفس را در اين مرتبه ((عقل مستفاد)) و ((قوه قدسى)) مى نامند و بعضى آيه كريمه نور را يكاد زيتها يضئى و لو لم تمسسه نار(53) به اين مرتبه تفسير كرده اند،(54) و بعضى روايات نيز ايمائى به اين دارد. و جمعى تاءييد به روح القدس را نيز به اين معنى تاءويل كرده اند و اين مرتبه مخصوص انبياء و اوصياء - صلوات الله عليهم اجمعين - است .
مراتب قوه عمليه
و قوه عمليه نيز به چهار مرتبه منقسم مى گردد:
اول : آن است كه ظاهر خود را به متابعت شريعت حقه و آداب و سنن مصطفويه از نماز و روزه و غير اينها پاكيزه گرداند.
دوم : آن كه باطن خود را از اخلاق رديه و ملكات دنيه طاهر سازد.
سوم : آن كه نفس را به علوم حقه و حكم حقيقيه مزين گرداند.
چهارم : آن كه از مرادات و ارادات خود خالى شود و به غير قرب جناب مقدس الهى و تحصيل رضاى اوامرى منظور او نباشد و ارادات خود را تابع ارادت حق جل و علا كرده باشد و دامن از دنياى دنى بر چيده باشد و به ملاء اعلى متعلق شده باشد كما قال الله تعالى : ((و ما تشاؤ ن الا اءن يشاء الله ))(55) و قال جل شاءنه : ((و كنت سمعه الذى يسمع به ، و بصره الذى يبصر به ، و لسانه الذى ينطق به ، و يده التى يبطش بها.(56) و اين مرتبه نيز مخصوص به ائمه طاهرين (عليهم السلام ) است و بعضى از خواص ايشان است .
و در اين مقام سخنان ديگر هست كه به مذاهب باطله شبيه است و ذكر آنها موجب اشتباه مى گردد و بعضى از آنها در كتاب عين الحياة مذكور شد و در اين ترجمه ذكر آنها مناسب نيست . و اين اصطلاحات كه مبنى بر قواعد حكما است در اين مقام مذكور شده به جهت آن كه فهم بعضى از مراتب كه در اين حديث شريف بر سبيل اجمال مذكور شده فى الجمله توقفى بر ذكر اين مراتب داشت . (انتهى كلام المترجم (ره )) برگشتيم به ترجمه حديث .

قوا و نيروهاى درونى و باطنى

اى مفضل ! چون دانستى قواى بدنى را، اكنون تاءمل كن در قوه ها كه حق تعالى در نفس انسانى قرار داده و فوائد آنها را، مانند قوه مفكره و واهمه و عاقله و حافظه و غير اينها. اگر از اين قوه ها حافظه را نمى داشت چگونه بود حال او و چه خلل ها داخل مى شد در امور او و زندگانى او و معاملات او زيرا كه در خاطرش نمى ماند كه از او چه در نزد مردم است و از مردم چه در نزد او هست ، چه داده است و چه گرفته است و در خاطرش نبود آنچه را ديده و آنچه را شنيده و آنچه گفته و آنچه به او گفته اند و به ياد نداشت كه كى به او نيكى كرده و كى به او بدى كرده و چه چيز نفع دارد او را و چه چيز ضرر دارد. و اگر در راهى مرات لايحصى عبور مى كرد آن را نمى دانست . و اگر تمام عمر علمى را مذاكره و مباحثه مى كرد به يادش نمى ماند، و به هيچ دين اعتقاد نمى كرد، و به هيچ تجربه منتفع نمى شد، و از هيچ امرى از امور گذشته عبرت نمى توانست گرفت ، بلكه چنين كسى سزاوار بود كه مطلقا از انسانيت منسلخ گردد و نام انسانيت را بر او اطلاق نكنند.
پس تاءمل كن كه به فوت يك قوه از قواى نفسانى چه خللها در احوال او به هم مى رسد، چه جاى آن كه همه آن ها از او فوت شود.

فوايد فراموشى

و نعمت فراموشى در آدمى اگر تاءمل كنى عظيم تر است از نعمت يادآورى ، اگر فراموشى در آدمى نبود هيچ كس را از مصيبتى تسلى حاصل نمى شد، و حسرت احدى منقضى نمى شد، و كينه هيچ كس از سينه اش زايل نمى شد.
و به هيچ يك از نعمت هاى دنيا متمتع نمى شد براى آن كه آفاتى كه بر او وارد شده هميشه در برابر او بود و اميد نداشت كه پادشاهى كه دشمن او است از احوال او غافل گردد، يا حسودى لحظه اى از فكر او بپردازد، پس نمى بينى كه خداوند حكيم حفظ و نسيان را در آدمى قرار داده و هر دو ضد يكديگرند، در هر يك مصلحتى هست كه وصف نمى توان كرد و هر دو در انتظام احوال آدمى ضرور است .
پس اگر تفكر كنى اين امور متضاده موجب اقرار به وحدت صانع است نه تعدد چنانچه مجوس از اينجا به غلط افتاده اند و به دو خدا قائل شده اند تعالى الله عما يقولون زيرا كه همچنان كه در بدن آدمى اين دو ضد، هر دو در كار است و صانع بدن بايد كه هر دو را قرار دهد تا صنعتش تمام باشد، هم چنين در عالم كبير، اشياء متضاده كه بعضى را خير و بعضى را شر مى نامند و وجود هر دو ضرور است و هر دو براى نظام كل ، خير است و در كار است و آن جاهلان نمى دانند.
منافع حيا
نظر نما اى مفضل به آنچه انسان مخصوص به آن شده از ميان ساير حيوانات از خلق جليل القدر، عظيم النفع كه آن ((حيا)) است . اگر حيا نمى بود هيچ كس مهماندارى نمى كرد و وفا به وعده ها نمى نمود و حوائج مردم را بر نمى آورد و ارتكاب نيكى ها و اجتناب از قبايح و بدى ها نمى كرد.
حتى بسيار از امور واجبه را مردم از براى حيا به عمل مى آورند، زيرا كه بعضى از مردم هستند كه اگر از مردم شرم نمى كردند رعايت حق پدر و مادر نمى كردند. و صله رحم و احسان به خويشان نمى كردند و امانت هاى مردم را پس نمى دادند و ترك معاصى نمى كردند، پس نمى بينى كه خدا چگونه عطا كرده است به آدمى هر خصلتى را كه صلاح او در آن است و امر دنيا و آخرتش به آن تمام مى شود.
الهام سخن
تاءمل كن اى مفضل در سخن گفتن كه خدا بر آدمى به آن انعام كرده كه به آن تعبير مى كند از آنچه در ضمير او است و آنچه در دلش خطور مى كند و نتايج افكار خود را به آن بيان مى نمايد و ما فى الضمير ديگران را به آن مى داند. و اگر اين سخن گفتن نبود، انسان از باب چهارپايان بود كه از آنچه در خاطرش بود خبر نمى توانست داد و آنچه در خاطر ديگران بود نمى توانست دانست .

فايده نوشتن

و باز تاءمل كن اى مفضل ! ذر فوائد كتابت و نوشتن كه به آن ضبط كرده اند خبرهاى گذشتگان را براى حاضران ، و ضبط مى نمايند اخبار حاضران را براى آيندگان . و به آن باقيمانده است كتابها كه در علوم و آداب و غير آنها نوشته اند.
و به نوشتن حفظ مى كند آدمى آنچه جارى مى شود ميان او و ديگران از معاملات و حساب .
اگر نوشتن نبود منقطع مى شد اخبار بعضى از زمانها از بعضى و كسى كه به سفر مى رفت ، خبرش به اهلش ‍ نمى رسيد. و علوم مندرس مى شد و آداب ضايع مى شد، و خلل عظيم در امور و معاملات مردم راه مى يافت ، و فوت مى شد از ايشان آنچه محتاج بودند به نظر در آن از دين ايشان و رواياتى كه ايشان را ضرور است دانستن آنها.
اگر كسى گويد كه : گفتن و نوشتن از چيزهائى نيست كه خداوند در خلقت آدمى آفريده باشد، بلكه مردم به حيله و زيركى خود به هم رسانيده اند و اصلاحى است كه در ميان خود كرده اند و جارى شده است در ميان ايشان ، لهذا مختلف مى شود و در امم مختلفه كه به لغتهاى مختلف سخن مى گويند و هم چنين كتابت مختلف مى باشد مانند خط عربى و سريانى و عبرانى و رومى و غير اينها. و هر امتى و گروهى به زبانى سخن مى گويند، و به خطى مى نويسند.

جواب مى گوئيم كه : هر چند آدمى را فى الجمله در گفتن و نوشتن فعلى چاره و تدبيرى هست . اما آنچه به آن به عمل مى آيد اين چاره ها و تدبيرها از صنعت كامله حق تعالى است و عطيه اى است از خزاين رحمت او، زيرا كه اگر خدا به آدمى زبان گويا، و ذهن ادراك كننده امور نداده بود مانند ساير حيوانات قدرت بر سخن نداشت ، و اگر كف و انگشتان كه آلت كتابت است به او نمى داد چگونه كتابت مى كرد چناچه ساير حيوانات قدرت بر نطق و كتابت ندارند، پس اصل اينها همه از فطرت حكيم قدير است و تفضلى است كه بر خلق خود كرده است ، پس هر كه اين نعمتها را شكر كند، ثواب مى يابد و هر كه كفران كند خدا بى نياز است از شكر عالميان و طاعت ايشان .(57) (58)

تعليم علوم

تفكر كن اى مفضل در آنچه قادر عليم راه علم آن را به مردم داده و آنچه علمش را به مردم نداده كه هر يك موافق حكمت و مصلحت است ، زيرا كه هر چه صلاح دين و دنياى آدمى در دانستن آن است راهى براى آن گشوده ، اما آنچه صلاح دين او در آن است معرفت خالق است تعالى شاءنه به دلايل و شواهدى كه در خلق اشياء ظاهر گردانيده كه دلالت مى كند بر وجود صانع و علم و قدرت و حكمت و لطف و عدالت و رحمت و مغفرت او. و معرفت آنچه واجب است بر مردم دانستن آنها از عدالت بر كافه مردم ، و نيكوئى كردن با پدر و مادر، و خيانت نكردن امانت را و رعايت فقرا و مساكين نمودن ، و اشباه اينها كه معرفت اينها و اقرار و اذعان به لزوم اينها در طبع و فطرت همه امم است و عقل حكم مى كند به نيكى و لزوم اينها، خواه مسلمان و خواه كافر، خواه مخالف و خواه مؤ الف .
اما آنچه صلاح دنيا در دانستن آن و آدمى را راه علم به آن داده مانند زراعت كردن و درخت كشتن و آباد كردن زمين ها و بيرون آوردن قناتها و نگاه داشتن چهارپايان و معرفت گياهها و ريشه ها كه به آن استشفا مى نمايند از انواع بيماريها و دردها و بيرون آوردن معدن ها كه انواع جواهر را بيرون مى آورند، و علم سوار شدن كشتيها و غوص كردن در درياها و انواع حيل ها در صيد كردن وحشيان و مرغان و ماهيان و تصرف در صنعت ها و وجوه متاجر و مكاسب و غير آنها كه شرحشان به طول مى انجامد، و تعداد آنها دشوار است ، و صلاح امور دنياى مردم در آنهاست .
حكمت در آنچه آدمى از داشتن آن ممنوع شده
پس داده است خداوند عليم به آدمى آنچه صلاح دين و دنياى او در آنها است ، و منع كرده است از آدمى دانستن امرى چند را كه از شاءن و طاقت او نيست دانستن آنها مانند علم غيب و امور آينده و بعضى از امور گذشته مانند آنچه در بالاى آسمان است ، يا در زير زمين است ، يا در ميان درياهاست ، يا در اقطار عالم هست ، و آنچه در دلهاى مردم است ، و در رحمهاى زنان است و اشباه اينها از آنچه علم آنها از خلق محجوب است .
و طايفه دعوى دانستن اين امور مى كند و خطاهائى كه از ايشان صادر مى شود در آنچه خبر مى دهند و حكم مى كنند، دعواى ايشان را باطل مى گرداند و دروغ ايشان را ظاهر مى سازد.
پس تفكر كن كه چگونه داده اند به آدمى علم آنچه آدمى در دين و دنيا به آن محتاج است و علم ما سواى آنها را از او منع كرده اند تا قدر خود را بشناسد و نقص خود را بداند و هر دو مقتضاى مصلحت او است .

حكمت مخفى بودن زمان عمر

تاءمل كن اى مفضل در مصلحت پنهان كردن عمر هر كس از او، زيرا كه اگر مقدار عمر خود را بداند اگر عمرش كوتاه باشد زندگى بر او ناگوار خواهد بود براى آن كه عمر خود را كوتاه و وقت مرگ خود را نزديك مى داند بلكه خواهد بود به منزله كسى كه مالش فانى شده باشد، يا نزديك به فنا رسيده باشد، پس پيوسته در غم تنگدستى و در ترس ‍ فناى مال است . و بيم تهى شدن كيسه زندگانى بر فرزند آدم زياده از بيم تهى شدن خزانه دينار و درهم است ، زيرا كسى كه مالش فانى مى شود، اميد حصول عوض آن را دارد و كسى كه به فناى عمر يقين به هم رسانيد، نااميدى بر او مستحكم مى گردد.
و اگر بداند كه عمرش دراز خواهد بود، اميد بقا به هم مى رساند و در لذات دنيا و معاصى حق تعالى فرو مى رود به اميد آن كه لذات خود را در مى يابم و در آخر عمر تائب مى شوم . و اين مذهب و طريقه را خدا از بندگان خود نمى پسندد و قبول نمى كند. آيا نمى بينى كه اگر بنده اى داشته باشى و چنان با تو معامله كند كه يك سال به خشم آورد و يك روز يا يك ماه تو را خشنود گرداند از او اين را قبول نمى كنى ؟ و از جمله بندگان شايسته تو نخواهد بود و از او نمى خواهى مگر آن كه در دل داشته باشد اطاعت و خيرخواهى تو را در همه امور و در جميع احوال .

اگر گوئى كه گاه هست مردى سالها به معصيت مى گذارند و در آخر توبه مى كند و توبه اش مقبول مى شود.
جواب مى گوئيم كه : اين امرى است كه آدمى را عارض مى شود بنابر غلبه شهوت و برنيامدن با نفس و خواهشهاى آن ، بى آن كه در نفس خود اين مخالفت را قرار بدهد و بناى امر خود را بر آن گذارد، پس به اين سبب خداوند غفور مى بخشد و تفضل مى كند بر او به آمرزش . و اما كسى كه بناى كار خود را بر اين گذارد كه در اكثر عمر خود معصيت مى كنم و در آخر توبه خواهم كرد، پس خواهد فريب دهد كسى كه او را فريب نمى تواند داد او را به آن كه در عاجل هر لذتى را كه مى خواهم در مى يابم به اميد آن كه در آخر توبه خواهم كرد.

و ايضا معلوم نيست كه وفا به اين وعده خواهد كرد يا نه ، زيرا كه ترك ترفه و لذت نمودن و مشقت توبه را متحمل گرديدن خصوصا در پيرى و ضعف بدن ، امرى است به غايت صعب و ايمن نيست آدمى به مدافعه توبه از آن مرگ او را دريابد و از دنيا بيرون رود بى توبه چنانچه كسى را بر مردى قرضى باشد و اجلى از براى آن قرار داده باشد و پيش ‍ از اجل قادر بر اداى دين باشد و پيوسته مداهنه نمايد تا اجل دين برسد و مالش تهى باشد و قرض بر او بماند.
پس معلوم شد كه بهترين اشياء براى آدمى آن است كه قدر عمر از او مستور باشد كه در تمام عمر خود منتظر مرگ بوده باشد و به اين سبب ترك معاصى كند و اختيار طاعات نمايد.
اگر گوئى كه : در اين وقت كه مدت زندگانى از او مستور است و در هر ساعت مترصد مرگ است باز مرتكب فواحش ‍ مى شود و انتهاك محرمات مى نمايد، جواب گوئيم كه وجه تدبير در اين باب آن است كه به عمل آمده است ، اگر آدمى با اين حال ترك منهيات و بديها نكند از زيادتى طغيان و مزيد قساوت قلب او خواهد بود نه از خطاى تدبير چنانچه طبيب گاهى براى بيمار وصف مى كند دوائى را كه منتفع گردد به آن ، اگر مريض مخالفت قول طبيب نمايد و به امر و نهى او عمل ننمايد و از تدبير او منتفع نگردد، تقصير از طبيب نخواهد بود، بلكه كوتاهى از بيمار است كه به گفته طبيب عمل نكرده و نفع از تدبير او نبرده .
و ايضا هر گاه آدمى با آن كه هر ساعت مترقب مرگ باشد نفس خود را از معاصى منع ننمايد، هر گاه اعتماد بر طول عمر خود داشته سزاوارتر خواهد بود كه كباير فظيعه از او به ظهور رسد، پس ترقب مرگ در هر حال بهتر است از براى او از اعتماد بر بقا داشتن .
و ايضا اگر صنفى از مردم به سبب ترصد مرگ غافل مى شدند و پندپذير نمى گرديدند گروهى متعظ مى شوند و ترك معاصى مى نمايند و به اين سبب به اعمال شايسته رغبت مى نمايند و نفايس اموال و اسباب و امتعه و حيوانات تصدق بر فقرا و مساكين مى نمايد، پس از عدالت دور بود كه اين گروه را از اين منفعت محروم گرداند به سبب آن كه ديگران از آن بهره مند نمى گردند.

منفعت امتزاج رؤ يا با حق و باطل

فكر كن اى مفضل ! در خواب ها چگونه تدبير كرده است حق تعالى كه ممزوج گردانيده است راست آنها را به دروغ به جهت آن كه اگر همه راست مى بود، هر آينه همه مردمان پيغمبران بودند و انبياء را امتيازى از ساير مخلوق انسانى نبود. و اگر همه دروغ بود، نفعى در آنها نبود بلكه فضول و بى فايده بود، پس چنين مقرر فرموده كه گاهى راست باشد و مردم منتفع گردند از آن در مصلحتى كه به سوى آن هدايت يابند يا مضرتى كه از آن احتراز نمايند و بسيار دروغ مى باشد كه اعتماد تمام بر آن ننمايند.

خلقت اشيا در جهت رفع نياز انسان

فكر كن در اين اشياء كه مى بينى در عالم براى مصالح بنى آدم ، مهيا كرده مانند خاك براى بنا كردن و آهن براى صنعتها و چوب براى كشتى ها و غير آن و سنگ براى آسيا و غير آن ، و مس براى اوانى ، و طلا و نقره براى معاملات ، و جواهر براى ذخيره گذاشتن ، و دانه ها براى خوردن ، و بوى خوش براى لذت بردن و دواها براى تصحيح بدن ، و چهارپايان براى بار برداشتن و سوار شدن ، و هيزم براى افروختن ، و خاكستر براى ساروج ساختن ، و ريگ براى فرش زمين و چه مقدار مى توان احصا كرد از امثال اين .
و خبر ده مرا اگر كسى داخل خانه شود و نظر كند به سوى خزانه ها كه مملو باشد از آنچه مردم به آنها محتاجند و هر چيز را به جاى خود بيند و هر امر را موافق مصلحتى كه خود داند يابد آيا توهم مى كند كه بدون تدبير مدبرى و به غير تقدير مقدرى به عمل آمده باشد؟ پس چگونه تجويز مى توان كرد كه عالم با اين وسعت كه در هر امرى از آن انواع مصلحت جارى شده بى مدبرى حكيم و صانعى عليم به وجود آيد.
اى مفضل ! عبرت بگير به چيزى چند كه آفريده شده اند براى حوائج آدمى و آنچه در آنها به ظهور آمده از تدابير كثيره حسنه چنانچه آفريده است حبوب را كه طعام او باشد و او را مكلف گردانيده كه آسيا كند و خمير نمايد و نان به عمل آورد، و كرك را براى پوشش او آفريده و او را مكلف گردانيده كه ندافى كند و بريسد و ببافد، و درخت را براى او خلق كرده و او را تكليف نموده كه غرس نمايد و آب بدهد و قيام به تربيت او نمايد. و عقاقير را براى دواى او آفريده و او را تكليف نموده كه در محالش پيدا كند و با ديگرى مخلوط سازد و دواها را براى امراض ترتيب دهد. و هم چنين ساير اشياء بر اين مثال است .

اصلاح احوال در گرو كار و تلاش

پس نظر نما در تدبير عليم خبير كه آنچه در تحت قدرت آدمى نيست خود متكفل گرديده و در هر چيزى براى انسان كارى و عملى و حركتى كه در تحت قدرت او داخل است گذاشته براى آن كه صلاح او در اين است زيرا كه اگر جميع امور او را كفايت مى كردند كه او را در اشياء محل و شغلى و عملى نبود هر آينه بر وى زمين قرار نمى گرفت از وفور شر و بطر و طغيان و به اين سبب مرتكب مى شد امرى چند را كه موجب طلب نفس او باشد.
و ايضا اگر جميع مايحتاج انسان را كفايت مى كردند، هر آينه گوارا نبود ايشان را زندگانى ، و لذت از تعيش ‍ نمى يافتند نمى بينى كه اگر كسى مهمان شود نزد گروهى كه متكفل جميع امور او شوند از خوردنى و آشاميدنى و خدمات هر آينه از فراغت دلتنگ شود و نفس او با او منازعه كند كه به امرى مشغول گردد، پس چگونه باشد حال او اگر در تمام عمر كفايت جميع امور او كنند كه به هيچ امرى و عملى محتاج نباشد، پس از تدبير صواب در اين اشياء كه براى آدمى آفريده شده آن بود كه در آنها براى او شغلى و عملى بماند تا ان كه بطالت او را دلتنگ نگرداند و اشغال او را مانع گردد از آن كه متوجه تحصيل امورى چند شود كه شدنى نيستند و اگر بشود خير آن در آن نباشد.

اهميت آب و نان و فراوانى آب

و بدان اى مفضل ! كه سر معاش آدمى و زندگانى نان و آب است . پس نظر كن كه چگونه تدبير كرده است امر را در اين دو چيز زيرا كه چون آدمى را احتياج به آب شديدتر است از احتياج به نان بنابر آن كه صبر او بر گرسنگى زياده است از صبر بر تشنگى ، و احتياجش به آب بيشتر است از احتياج به نان زيرا كه محتاج است به آب از براى خوردن و وضو ساختن و غسل كردن و شستن جامه ها و آب دادن چهارپايان و زراعتها، لذا آب را فراوان گردانيده كه نبايد خريد تا آن كه آدمى را در تحصيل آن كلفتى و مشقتى نبوده باشد، و نان را چنان مقرر فرموده كه به چاره و حركت تحصيل آن بايد كرد تا آدمى را آن شغل از طغيان و ارتكاب به امور باطله باز دارد، نمى بينى كه كودكى را كه هنوز به حد فهم و ادراك و تعلم نرسيده به معلم مى دهند كه از بازى و ارتكاب امورى چند كه موجب فساد خود و اهل او مى شود باز دارد؟
و هم چنين آدمى كه اگر از شغل خالى باشد هر آينه از اندازه خود بيرون رود و مرتكب امرى چند گردد كه ضررش ‍ بر نفس او و ديگران عظيم باشد.
عبرت بگير براى اين از حال كسى كه در رفاهيت و كفايت و نعمت و فراغ بال و حسن حال نشو و نما كرده باشد چگونه است حال او در طغيان و فساد؟ عبرت بگير كه چرا شبيه نيست احدى از مردم به ديگرى چنانچه وحشيان و مرغان و غير اينها به يكديگر شبيه اند چنانچه - گله از آهو و اسفر و دراكه همه به يكديگر شبيه اند چنانچه فرق ميان هر يك از ايشان و ديگرى نمى توان گذاشت و بنى آدم را نمى بينى كه صورت ها و خلقت هاى ايشان مختلف است كه دو تاى ايشان بر يك صفت نيستند، و علت و حكمتش آن است كه مردم محتاجند كه يكديگر را به حالها و صفت ها بشناسند براى معاملاتى كه در ميان ايشان جارى مى شود و در ميان بهايم و مرغان اينها نمى باشد كه يكديگر را بشناسند، نمى بينى كه مشابهت طيور و وحوش به يكديگر هيچ ضرر به احوال ايشان نمى رساند و اگر دو تواءم از بنى آدم به يكديگر شبيه باشند بر مردم كار در معامله ايشان بسيار دشوار مى شود به مرتبه اى كه آنچه را كه به يكى از ايشان بايد داد به ديگرى مى دهند و يكى را كه بايد به گناهى مواخذه كنند ديگرى را به عوض او مواخذه نمايند. و گاه است كه مثل اين اشتباه در مشابهت رخوت و البسه شخصى با ديگرى به هم مى رسد.(59)
پس كى لطف كرده است به بندگانش به اين دقايق حكمتها كه به هيچ خاطرى خطور نكرده و همگى موافق مصلحت است مگر خداوندى كه رحمتش همه چيز را فرا گرفته . اگر بينى صورت انسانى را كه بر ديوارى كشيده اند و كسى گويد به تو اين ، بى مصورى و نقاشى خود به هم رسيده البته قبول نخواهى نمود، پس چگونه انكار مى كنى اين را در صورت جمادى كه بر ديوار نقش كرده اند و انكار نمى كنى در آدمى زنده سخنگو.

فايده آلام و بيمارى ها

تفكر كن كه چرا بدنهاى حيوانات با وجود غذا خوردن دائمى هميشه نمو نمى كند، بلكه به حدى از بزرگى كه رسيدند به همان حد مى مانند و بزرگ تر نمى شوند براى آن كه مصلحت در هر يك از اصناف حيوان و انواع ايشان است كه به حدى از بلندى و ضخامت بوده باشد تا به يكديگر مشتبه نشوند و آن مصالحى كه از براى ايشان آفريده شده از ايشان فوت نشود. اگر پيوسته در نمو بودند آن مصالح فوت مى شد لهذا به آن حد كه رسيدند با وجود خوردن غذا نمو نمى كنند چرا بدن آدمى به خصوص از ميان ساير حيوانات مانده مى شود از حركتها و راه رفتن و دشوار است بر او صنعت هاى لطيف مگر براى آن كه مؤ ونه عظيم باشد در آنچه مردم به آن محتاجند براى پوشيدن و رخت خواب و كفن كردن و اشباه اينها قوتى به هم رسد و احوال منتظم گردد.
راز ابتلاى انسان به آلام
و اگر آدمى را هرگز المى و دردى نمى رسيد به چه چيز ترك مى كرد فواحش و گناهان را؟ و به چه چيز تواضع مى كرد براى خدا و تضرع مى كرد نزد او؟ و به چه چيز مهربانى مى كرد به مردم و بذل و صدقات به مساكين مى نمود؟ نمى بينى كسى را كه دردى عارض شد خضوع و شكستى مى كند و رغبت مى نمايد به درگاه خدا و طلب عافيت مى كند از شافى مرض ، و دست مى گشايد به دادن تصدقها. و اگر آدمى از زدن متاءلم نمى شد به چه عقاب مى كردند پادشاهان دزدان را و راه زنان را و به چه چيز ذليل و فرمان بردار مى كردند عاصيان و متمردان را؟ و به چه چيز كودكان علوم و صنعتها مى آموختند، و به چه چيز مماليك براى آقايان خود ذليل مى شدند و گردن به اطاعت ايشان مى نهادند.
آيا اينها حجت نيست براى ابن ابى العوجاء و امثال او از ملاحده و مانى نقاش و اتباع او از گبران كه انكار مى كنند حكمت آلام و دردها را در عالم ؟
اگر متولد نمى شد از انسان و ساير حيوانات ، مگر نر يا ماده ، هر آينه منقطع مى شد نسل انسان و برمى افتادند حيوانات ، لهذا عليم حكيم مقرر گردانيده كه از هر نوعى از حيوانات نر و ماده هر دو به وجود آيند، چرا در هنگامى كه مرد و زن به حد بلوغ رسيدند موى درشت بر زهار ايشان مى رويد. و بر روى مرد ريش مى رويد و بر روى زن نمى رويد؟
براى آن كه حق تعالى مرد را قيم و كار فرماى زن گردانيده و زن را جفت او گردانيده و براى او آفريده ، پس به اين سبب مردم را ريش داده كه موجب عزت و جلالت و مهابت او گردد و به زن نداده تا از نازكى رو و حسن و جمال كه مناسب حال اوست و براى التذاذ همخوابگى مرد ادخل است براى او باقى ماند.
پس نمى بينى كه حكيم عليم در هر امرى آنچه به عمل آورده همه موافق حكمت است و راه خطا در آن نيست . مفضل گفت : چون سخن بدينجا رسيد وقت زوال شد و مولاى من به نماز برخاست و فرمود: برو فردا بامداد به نزد من بيا، پس من شاد و خوشحال برگشتم به آنچه از معرفت مرا حاصل شد و خدا را حمد كردم بر آنچه مولاى من به من تعليم و تفضل نمود و شب را به سر آوردم شاد و با نعمت به آنچه مولاى من به من تعليم كرده بود.

پاورقی

36- معالى ، جمع معلاة (به فتح ميم ) = شرف و رفعت .
37- نك : سوره توبه ، آيه 30.
38- پيروان مانى را مسلمانان ((زنديق )) مى دانستند: نك : المعارف ؛ طبع مصر، ص 261، تاريخ طبرى ، ج 10، ص 519، فهرست ابن نديم ، ص 486.
39- مانى مردى ايرانى نژاد بوده ؛ پدرش فاتك از مردم همدان و مادرش از اعقاب پارتها بود. وى در اوايل عهد ساسانى ظهور كرد. ادعاى پيغمبرى كرد و با مطالعه اى كه در دينهاى زمان خود، زردشتى و مسيحى و گتوسى ، داشت كيش نو آورد و آن را با هفت كتاب و هفتاد و شش رساله ، به وسيله رسولان خود، در اكناف جهان شناخته شده آن روزگاران پراكند. او خود را فارقليطى كه مسيح از ظهورش خبر داده بود مى خواند.
نك : بحثى درباره زندگانى مانى و پيام او از ناصح ناطق . اميركبير، تهران 1377.
سلطنت قباد و ظهور مزدك ، ص 9، مانى و دين او از سيد حسن تقى زاده ، تهران ، انجمن ايران شناسى ، 1335؛ مانى و تعليمات او، گئوويدن گرن ، ترجمه نزهت صفاى اصفهانى ، تهران ، 1352، مانى و المانوية از جيو و ايد نغرين ، ترجمه به عربى با اضافات از دكتر سهيل زكار، چاپ دار حسان ، 1406، لغتنامه دهخدا، ((مانى )) و ((مانوية )).
40- در بعض نسخه ها به جاى فسقه ، فلسفه است .
41- سوره ابراهيم ، آيه 7.
42- در ملل و نحل ، ج 1، ص 224 گويد: مانى به نبوت عيسى (ع ) معتقد بود و نبوت موسى (ع ) را انكار مى كرد.
43- اشاره است به آيه شريفه : لو كان فيهما الهة الا الله لفسدتا. سوره انبياء آيه 22.
44- على (ع ) در نهج البلاغه به اين حكمت خداوندى اشاره كرده و گويد: فمن هداك لاجتراء الغذاء من ثدى امك : چه كسى تو را آموخت كه غذا را از پستان مادر بمكى . نهج البلاغه ، خطبه 162.
45- و حضرت امام رضا - عليه السلام - فرموده : حق تعالى زينت داده مردان را به ريش ، و قرار داده ريش را فضيلتى از براى مردان كه به آن امتياز پيدا كنند از زنان . نك : سفينة البحار، ج 2، ص 508.
46- سوره انفال ، آيه 51.
و در جزء خبرى است مروى از حضرت صادق - (عليه السلام ) - كه شخصى از قوم عاد تكذيب حضرت يعقوب پيغمبر كرد، آن حضرت بر او نفرين كرد كه ريش او ريخته شود. پس به دعاى آن پيغمبر ريش آن مرد عادى بر سينه اش ريخته و امرد شد.
47- سوره اسراء، آيه 43.
48- كورسى موريس در راز آفرينش مى گويد: تا به حال هزاران كتاب درباره هاضمه و طرز كار دستگاه گوارش ‍ نوشته ولى هر سال كشفيات جديدى در اين زمينه مى شود و آن قدر مطالب تازه در اين باره نوشته مى شود كه موضوع هميشه تازگى دارد، اگر ما جهاز هاضمه را به يك آزمايشگاه شيميايى تشبيه كنيم ، و مواد غذايى را كه به درون آن مى رود، مواد خام اين آزمايشگاه بدانيم ، آن وقت حيرت مى كنيم كه عمل هضم تا چه اندازه كامل است ، كه هر چيز خوردنى را هضم مى كند و تحليل مى برد. معده غذاهاى گوناگونى كه در آن مى ريزد، موادى را كه مفيد تشخيص بدهد انتخاب نموده با مواد شيميايى كه خود توليد كرده است مخلوط مواد زايد آن را دفع ، و بقيه را به انواع گوناگون تقسيم و به مصرف ترميم گوشت ، پوست ، استخوان ، مو، خون و رگ و غيره مى رساند، و ميلياردها سلول كه در بدن انسان زندگى مى كنند از آن تغذيه مى شوند.
49- كيسه صفرا.
50- اگر صفرا داخل خون شود توليد بيمارى يرقان (زردى ) و چنانچه بول از جريان طبيعى خود باز ماند بدن مسموم و آدمى هلاك گردد.
51- چشم انسان از ده جزء هفت طبقه و سه رطوبت تشكيل يافته است : 1 طبقه جليديه . 2 مشيمه . 3 شبكيه . 4 رطوبت زجاجيه . 5 رطوبت جليديه . 6 طبقه عنكبوتيه . 7 طبقه بيضيه . 8 طبقه عنبيه . 9 طبقه قرنيه . 10 طبقه ملتحمة . و شاعر طبيب آنها را به نظم آورده است .

كرد آفريدگار تعالى به فضل خويش   چشمت به هفت پرده و سه آب منقسم
صلب و مشيمه شبكه زجاج آنگهى جليد   پس عنكبوت و بيض و عنب قرن ملتحم

شرح منظومه فارسى ، ج 3، ص 142.
52-

قد قيل الابصار بالانطباع   و قيل بالخارج من شعاع

53- سوره نور، آيه 35.
54- شيخ الرئيس عقل هيولانى را مانند ((مشكات )) و عقل بالملكه را چون ((زجاجه )) و عقل بالفعل را ((مصباح )) و عقل بالمستفاد را ((نور على نور))، نيروى حدس و ظفر يافتن به مطالب بدون حد وسط را ((زيت )) تفسير كرده است .
55- سوره تكوير، آيه 29.
56- اين قسمتى از حديث قرب نوافل است .
57- نك : سوره نمل ، آيه 40.
58- علامه عالى مقام مجلسى (ره ) در بحارالانوار در ذيل اين فراز از كلام امام (ع ) مى نويسد: سخن امام صادق (عليه السلام ) در اينجا، مشعر بر آن است كه بشر، واضع لغتها و زبانها مى باشد.
استاد علامه طباطبائى - رضوان الله عليه - در تعليقه خويش اضافه كرده اند: و مهمتر آن كه اين كلام امام عليه السلام دلالت بر آن دارد كه وضع ها تعينى است نه تعيينى .
و هم چنين آن بخش از حديث ، مشعر بر آن است كه اين لغت ها و امثال آن ، امورى اعتبارى و قراردادى هستند كه بشر در زندگى خود به آنها نيازمند است .
بحارالانوار، ج 3، ص 82.
59- مرحوم علامه طباطبائى در تعليقه خود بر بحار الانوار، ج 3، ص 87 در ذيل اين فراز مى نويسد:
مراد از تشابه در حيوانات و عدم تشابه در انسانها، تشابه عرفى و ظاهرى است وگرنه تشابه حقيقى ، نه در افراد انسان است و نه در حيوانات ، چنان كه برهان و تجربه علمى ، چنين امرى را اثبات مى كند.