فايده ثالثه: در تقرير دليل بر نبوت پيغمبر آخرالزمان محمدبن عبدالله بن عبدالمطلب صلى‏الله عليه و آله است

فايده ثالثه: در تقرير دليل بر نبوت پيغمبر آخرالزمان محمدبن عبدالله بن عبدالمطلب صلى‏الله عليه و آله است‏

بدان كه معجزات ظاهرات و آيات باهرات (1570) آن حضرت فوق حد و احصاست.
و از جمله معجزات آن حضرت قرآن مجيد است. زيرا كه به تواتر معلوم شده است كه آن حضرت قرآن را بر طبق دعواى (1571) نبوت خود معجزه آوردند و جميع فُصَحا (1572) و بُلغاى (1573) قبايل عرب را، با آن كه از ريگ بيابان بيشتر بودند، تكليف نمودند كه در برابر يك سوره كوچك از سوره‏هاى قرآنى سوره‏اى بياوريد كه در بلاغت (1574) و فصاحت (1575) مثل آن باشد، و با وفور جماعات و كثرت ايشان و شدت عدوات و عصبيت و كفرى كه داشتند، چندان كه سعى كردند، چيزى نتوانستند آورد و همه اعتراف به عجز كردند و به مقاتله و كشته شدن تن در دادند و به اين امر اتيان نكردند (1576)، با اين‏كه در آن زمان فصاحت و بلاغت پيشه ايشان بود و مدار ايشان بر خُطب (1577) و اشعار بود.
چنانچه ابن بابويه عليه‏الرحمه روايت كرده است كه: ابن السكيت (1578) كه از علماى عامه بود، به خدمت حضرت امام رضا صلوات‏الله عليه آمد و سؤال كرد كه: چرا خداوند عالميان موسى بن عمران را با يد و بيضا (1579) و عصا و چيزى چند كه شبيه به سِحر بو فرستاد، و حضرت عيسى را به طب فرستاد، و پيغمبر ما را با معجزه سخن و كلام فرستاد؟ حضرت فرمود كه: خدا چون موسى را فرستاد، بر اهل عصرش سحر غالب بود و ساحران در آن زمان بسيار بودند. لهذا موسى را با معجزه‏اى چند فرستاد كه به آن امرى كه ايشان در آن مهارت داشتند شبيه بود، و سحر ايشان را باطل گردانيد و ايشان عاجز شدند از برابرى آن. و به اين نحو حجت را بر ايشان تمام كرد. و حضرت عيسى در زمانى مبعوث گرديد كه كوفتهاى (1580) مزمن (1581) و بلاهاى عظيم در آن زمان به هم رسيده بود و مردم به طبيب بسيار محتاج بودند و اطباى ماهر بودند. پس او را به معجزه‏اى چند فرستاد از مرده زنده كردن و كور و پيس را شفا بخشيدن، كه اهل آن عصر از آنها عاجز شدند. و حجت الهى بر ايشان تمام شد. و پيغمبر ما را در زمانى مبعوث گردانيد كه مدار اهل آن عصر بر خطبه‏ها و كلامهاى بليغ و اشعار بود، و تفاخر ايشان به همين صنعت سخن بود. پس آن حضرت از كتاب الهى و مواعظ و احكام چيزى چند آورد كه ايشان معترف به عجز خود شدند، و حجت خدا را بر ايشان تمام كرد.
ابن السكيت گفت كه: والله كه مثل تو عالمى در اين زمان من نديده‏ام. بگو كه امروز حجت خدا بر مردم چه چيز است؟ فرمود كه: حجت خدا در اين زمان عقل است كه به آن تميز نمايى ميان كسى كه راست بر خدا گويد، و تصديق او نمايى و به گفته او عمل كنى، و كسى كه دروغ بر خدا بندد او را تكذيب كنى.
ابن‏السكيت گفت كه: والله جواب حق همين است.
و غير قرآن از معجزات و خوارق عادات - كه در كتب خاصه و عامه روايت نموده‏اند و اكثر آنها به تواتر پيوسته - بسيار است. و بر تقدير (1582) عدم تواتر بعضى، در متواتر بودن قدر مشترك ميان آنها شكى نيست، مثل شق قمر، و حركت كردن درخت از جاى خود و آمدن به نزد آن حضرت و باز به فرموده او به جاى خود برگشتن، و جارى شدن آب از ميان انگشتان مباركش به نحوى كه جميع لشكر و چهارپايان از آن سيراب شدند، تسبيح گفتن سنگريزه در دست آن حضرت، و سخن گفتن بزغاله مسموم كه: زهر بر من زده‏اند، و سير گردانيدن جمعى كثير از طعام اندك، و گرويدن جن، و برگردانيدن آفتاب براى نماز حضرت اميرالمؤمنين، و شهادت دادن سوسمار بر نبوت او، و شكوه كردن ناقه (1583) از صاحبش؛ و با وجود چيزى نخواندن و از بشرى تعليم نگرفتن، از احوال گذشته‏ها از پيغمبران و غير ايشان خبر دادن موافق واقع بدون خللى و اختلافى، و با اين حال بر جميع حقايق مطلع بودن، و از هيچ كس در حجت مغلوب نشدن، و در هيچ سؤال عاجز از جواب نشدن، و خبر دادن از وقوع امور بسيار در زمان آينده، و همه به فعل آمدن، مثل فتح مكه و فتح خيبر و مغلوب شدن روم و مفتوح گشتن خزاين فارس و روم به دست اهل اسلام، و مقاتله نمودن حضرت امير المؤمنين عليه‏السلام با سپاه عايشه و طلحه و زبير و با معاويه و با خوارج نهروان، و مظلوميت اهل بيت عليهم‏السلام، و وفات حضرت فاطمه و شهادت حسنين صلوات‏الله عليهم، و اختلاف امت به هفتاد و سه فرقه، و مسلط گشتن اهل اسلام بر بلاد، و غالب گشتن اين دين بر اديان انبياى سابق، و به هم رسيدن صوفيه در اين امت چنانچه در اين حديث ابوذر خواهد آمد.
و امثال اين معجزات زياده از آن است كه احصا توان نمود.
و قطع نظر از اينها از ملاحظه اوصاف و اطوار آن حضرت از نسب و حسب و علم و حلم و خُلق و همت و مروت و امانت و ديانت و عدالت و شجاعت و فتوت (1584) و زهد و ورع و قناعت و رياضت و عبادت و ترك علايق و صفاى طينت و مجاهده با نفس و حسن سلوك و كيفيت معاشرت با خلق و راستى گفتار و درستى كردار و استقرار محبتش در دلها و ساير صفات حميده (1585) و آثار پسنديده آن جناب، هر عاقلى را جزم (1586) به حقيت آن حضرت به هم مى‏رسد.
و همچنين اگر كسى اندك تأملى بكند در احكام دين و ضوابط شريعت مقدس او، مى‏داند كه اين قانون و اين نسَق (1587) از غير خداوند عالميان نمى‏باشد.
و اخبار به بعثت آن حضرت در كتابهاى انبياى سابقه كه الحال در ميان هست بسيار است و ذكر آنها موجب تطويل (1588) مى‏شود.
و در بيان معجزات آن جناب به ايراد يك حديث در اين باب اكتفا مى‏نماييم.
حِمَيرى (1589) در كتاب قرب‏الاسناد به سند عالى (1590) از مُعَمر (1591) روايت كرده كه: حضرت امام رضا عليه‏السلام فرمود كه: پدرم موسى بن جعفر عليه‏السلام مرا خبر داد كه روزى نزد پدرم جعفر ابن محمد عليه‏الصلوه و السلام بودم، و من طفل خُماسى بودم (يعنى: قامتم پنج شِبر (1592) بود، يا: پنجساله بودم) كه جماعتى از يهود به خدمت پدرم آمدند و گفتند كه: تو فرزند محمدى كه پيغمبر اين امت است و حجت بر اهل زمين است؟ فرمود كه: بلى. ايشان گفتند كه: ما در تورات خوانده‏ايم كه خدا حضرت ابراهيم را و فرزندان او را كتاب و حكمت و نبوت كرامت كرده و براى ايشان پادشاهى و امامت مقرر فرموده. و هميشه چنين يافته‏ايم اولاد پيغمبران را كه خلافت و پيغمبرى و وصيت از ايشان تجاوز نمى‏نمايد و به غير ايشان نمى‏رسد. پس چرا از شما كه نسل پيغمبريد به در رفته و به ديگران قرار گرفته و شما را ضعيف و مغلوب مى‏بينم و حرمت پيغمبر شما را در امر شما مرعى نمى‏دارند (1593) و شما را چنانچه بايد، اكرام نمى‏نمايند (1594)؟ چشمان حضرت صادق عليه‏السلام گريان شد و فرمود كه: بله؛ هميشه پيغمبران و اوصيا و امينان خدا مظلوم و مقهور بوده‏اند و به ناحق كشته شده‏اند و هميشه ظالمان غالب بوده‏اند؛ و اندكى از بندگان خدا شاكر و مطيع او مى‏باشند.
ايشان گفتند كه: انبيا و اولاد ايشان بى‏تعليم خلق، علوم الهى را مى‏دانند، و به تلقين الهى عالم به علوم او مى‏باشند و ائمه و پيشوايان خلق و خليفه‏هاى پيغمبران و اوصياى ايشان چنين مى‏بايد باشند. آيا علوم الهى به شما چنين رسيده؟ حضرت به من فرمود كه: پيش بيا اى موسى. پس من نزديك رفتم، دست بر سينه من ماليد و فرمود كه: خداوندا تو او را تقويت فرما و تأييد كن به نصرت و يارى خود به حق محمد و آل محمد. و به آن گروه يهود گفت كه: آنچه مى‏خواهيد از او سؤال نماييد.
ايشان گفتند كه: ما چگونه سؤال كنيم از طفلى كه چيزى هنوز نيافته و به مرتبه علم نرسيده؟ من گفتم به ايشان كه: سؤال نماييد از روى تفقه (1595) و فهميدن، و عَنَت (1596) و لجاج (1597) را بگذاريد.
گفتند كه: ما را خبر ده از نُه آيتى كه خدا معجزه حضرت موسى گردانيده بود.
من گفتم كه: عصا بود كه اژدها مى‏شد، و دست خود را از گريبان بيرون مى‏آورد و جهان را از نور روشن مى‏ساخت، و ملخ و شپش و وزغ (1598) و خون را بر اصحاب فرعون گماشت، و طور را بر بالاى سر بنى‏اسرائيل آورد، و من (1599) و سَلوى (1600) براى ايشان آورد - و من و سلوى هر دو يك آيت است -، و دريا را براى ايشان شكافت.
گفتند: راست گفتى. بگو پيغمبر شما چه آيت و معجزه‏اى آورد كه به آن شك از دل امتش زايل شد و به او گرويدند؟ گفتم: آيات و معجزات بسيار است. من پاره‏اى را بشمارم. گوش بداريد و بفهميد و حفظ نماييد.
و اما اول: شما مى‏دانيد كه جن و شياطين پيش از بعثت آن حضرت به آسمانها مى‏رفتند و گوش مى‏دادند و خبرها به زمين مى‏آوردند و به كاهنان مى‏گفتند. و بعد از رسالت او ايشان را به تير شهاب و ريختن ستاره‏ها راندند و منع كردند، و كاهنان و ساحران باطل شدند و خبرهاى ايشان منقطع شد.
دويم: سخن گفتن و گواهى دادن گرگ بر پيغمبرى آن حضرت (چنانچه در قصه ابوذر گذشت).
سيم آن كه: اتفاق داشتند دوست و دشمن بر راستى لهجه (1601) و امانت و ديانت و دانايى او در ايام طفوليت و در هنگام شباب و جوانى و در سن كهوليت و پيرى او. و همه معترف بودند كه مانند او در علوم و كمالات نيست.
چهارم آن كه: چون سَيف بن ذى يَزَن (1602) پادشاه حبشه شد، گروه قريش با عبدالمطلب به زند او رفتند. او از احوال آن حضرت از ايشان سؤال كرد و اوصاف آن حضرت را به ايشان گفت كه پيغمبرى با اين اوصاف در ميان شما به هم خواهد رسيد. جميع قريش اقرار كردند كه: اين اوصاف محمد است كه تو مى‏شمارى. گفت: زمان بعثت او نزديك شده است و مستقر (1603) او در مدينه خواهد بود و در آنجا مدفون خواهد شد.
پنجم آن كه: چون ابرهه بن يكسوم (1604) كه پادشاه يمن بود، فيلان را آورد كه كعبه را خراب كند قبل از بعثت آن حضرت، عبدالمطلب گفت كه: اين خانه صاحبى دارد كه نمى‏گذارد كه آن را خراب كنند. و اهل مكه را جمع كرد و دعا كرد. و اين بعد از خبر سيف ابن ذى يزن بود، و به بركت آن حضرت خدا ابابيل (1605) را بر ايشان فرستاد و ايشان را هلاك كرد و مكه و اهل مكه را نجات داد.
ششم آن كه: ابوجهل (1606) سنگى برگرفت و به طلب آن حضرت بيرون آمد. ديد كه در پشت ديوارى خوابيده. خواست كه آن سنگ گران (1607) را بر روى آن حضرت بيندازد، به دستش چسبيد و چندان كه تلاش كرد، نتوانست انداخت.
هفتم آن كه: ابوجهل از اعرابيى شترى خريده بود و زرش را نمى‏داد. اعرابى به نزد قريش آمد و شكايت كرد. ايشان از باب تمسخر، آن حضرت را نشان اعرابى دادند - و حضرت در نزد كعبه نماز مى‏گزارد -. گفتند: او را بگو كه حق تو را از ابوجهل بگيرد. چون اعرابى به نزد حضرت آمد و طلب نصرت نمود، حضرت او را با خود به در خانه ابوجهل برد و در را كوفت. ابوجهل متغيرالاحوال (1608) بيرون آمد و گفت: چه كار دارى؟ فرمود كه: حق اعرابى را بده. گفت: مى‏دهم. و در ساعت (1609) حق اعرابى را تسليم كرد.
اعرابى به نزد قريش آمد و گفت: خدا شما را جزاى خير دهد كه آن شخص حق مرا از او گرفت.
قريش به ابوجهل گفتند كه: حق اعرابى را به فرموده محمد دادى؟ گفت: بلى. گفتند: ما استهزا به اعرابى مى‏كرديم و مى‏خواستيم تو را به آزار محمد بداريم. ابوجهل گفت كه: چون در را گشودم و گفت: حق اعرابى را بده، نظر كردم، جانور مهيبى از بابت (1610) شتر ديدم كه دهان باز كرده و رو به من آورده و مى‏گويد: بده. اگر مى‏گفتم: نه، سرم را مى‏كند. از ترس دادم.
هشتم آن كه: قريش نضر بن الحَرَث (1611) و عُقبه بن ابى مُعيط (1612) را به نزد يهودان مدينه فرستادند كه احوال آن حضرت را از ايشان بپرسند كه او پيغمبر است يا نه، و پادشاهى او ثباتى خواهد داشت؟ چون بيامدند، يهود گفتند كه: اوصاف او را به ما نقل كنيد. چون ذكر كردند، پرسيدند كه: از شما چه جماعت تابع او شده‏اند؟ گفتند: مردم پست (1613) و فقير تابع او گرديده‏اند. يكى از علماى ايشان فرياد برآورد كه: همين پيغمبرى است كه ما اوصاف او را در تورات خوانده‏ايم، و خوانده‏ايم كه قوم او زياده از ديگران با او دشمنى خواهند كرد.
نهم آن كه: چون حضرت هجرت فرمود، قريش (1614) سُراقه بن جُعشُم (1615) را به طلب آن حضرت فرستادند. چون حضرت او را ديدند فرمودند كه: خداوندا دفع شر او از ما بكن. در حال پاهاى اسبش به زمين فرو رفت. فرياد برآورد كه: اى محمد مرا رها كن كه من عهد مى‏كنم كه هميشه خيرخواه تو باشم و با دشمن تو مصالحه ننمايم. حضرت فرمود كه: خداوندا اگر راست مى‏گويد اسبش را رها كن. پس رها شد و برگشت، و از آن عهد برنگشت.
دهم آن كه: عامر بن الطفيل (1616) و ازيد بن قيس (1617) (1618) هر دو به نزد آن حضرت آمدند و عامر به ازيد گفت كه: چون به نزد او مى‏رويم من او را مشغول سخن مى‏سازم و تو به شمشير كار او بساز. چون بيامدند، چندان كه عامر با حضرت سخن گفت، ازيد كارى نكرد.
چون بيرون آمدند عامر، ازيد را زياده از حد ملامت كرد كه: ترسيدى؟ او گفت كه: هرگاه اراده مى‏كردم كه بزنم، بغير تو ديگرى نمى‏ديدم، و اگر مى‏زدم بر تو مى‏زدم.
يازدهم آن كه: روزى ازيد بن قيس (1619) (1620) و نضر بن الحرث با يكديگر متفق شدند كه غيب از آن حضرت بپرسند. چون به خدمت آن حضرت رسيدند حضرت متوجه ازيد شدند و فرمودند كه: به ياد دارى روزى را كه با عامر آمدى و قصد كشتن من داشتى و خدا نگذاشت؟ و تمام قصه را نقل فرمود. ازيد گفت كه: والله كه بغير من و عامر كسى از اين قصه خبر نداشت و كسى تو را باخبر نكرده مگر ملك آسمان. و شهادت گفت و مسلمان شد.
دوازدهم آن كه: گروهى از يهود آمدند نزد جدم على ابن ابى‏طالب و گفتند كه: رخصت بگير كه ما بر پسر عمت در آييم كه سؤال چند از او داريم. چون حضرت رخصت طلبيد حضرت رسول فرمود كه: از من چه مى‏خواهند؟ من بنده‏اى از بندگان خدايم؛ آنچه به من تعليم مى‏نمايد مى‏دانم. پس رخصت فرمود. چون داخل شدند فرمود كه: مى‏خواهيد خود سؤال كنيد يا من مطلب شما را بيان كنم. ايشان گفتند: تو بيان كن. فرمود كه: آمده‏ايد كه از احوال ذى‏القرنين (1621) سؤال كنيد؟ گفتند: بله فرمود كه: طفلى بود از اهل روم (1622)، و پادشاه شد و به مشرق و مغرب عالم رفت و در آخر، سد را بنا كرد، گفتند كه: گواهى مى‏دهيم كه چنين است.
سيزدهم آن كه: وابِصَه بن مَعبَد اسدى به خدمت حضرت آمد و در خاطر گذرانيد كه از هر گناه و ثوابى از او سؤال خواهد كرد. حضرت فرمود كه: آمده‏اى كه سؤال از نيكى و گناه بكنى؟ پس دست بر سينه او زد و فرمود كه: بر (1623) و نيكى آن چيزى است كه نفس تو به آن مطمئن شود و دلت گواهى بدهد كه آن حق است، و در سينه‏ات حقيت آن مستقر گردد.
و اثم (1624) و گناه آن است كه در سينه‏ات گردد و در دلت جولان كند، و دلت بر حقيت آن گواهى ندهد، هر چند تو را فتوا دهند كه خوب است. آن را مكن.
چهاردهم آن كه: گروه عبدُالقيس (1625) به خدمت آن حضرت آمدند، و چون مطلب (1626) ايشان به عمل آمد حضرت فرمود كه: خرماى بلاد خود كه همراه داريد بياوريد. هر يك از ايشان نوعى از خرما آوردند. حضرت نام آن خرماها را - همه را - فرمود. ايشان گفتند كه: تو خرماى بلاد ما را از ما بهتر مى‏شناسى. پس حضرت خصوصيات زمينها و خانه‏هاى ايشان را بيان فرمود. گفتند كه: تو مگر بلاد و خانه‏هاى ما را ديده‏اى؟ حضرت فرمود كه: حجاب از پيش برداشتند، من از اينجا ديدم. پس يكى از ايشان برخاست و گفت: خالويى (1627) دارم، ديوانه شده است. حضرت او را طلبيد و ردايش (1628) را گرفت و سه مرتبه فرمود كه: بيرون رو اى دشمن خدا! همان ساعت عاقل شد. و گوسفند پيرى با خود داشتند، حضرت گوش آن را در ميان دو انگشت خود گرفت و فشرد. به شكل داغ، علامتى در آن پيدا شد و فرمود كه: بگيريد اين را كه اين علامت در گوش فرزندان اين گوسفند خواهد بود تا روز قيامت. و هنوز در گوش اولاد آن اين علامت هست و معروف است.
پانزدهم آن كه: در سفرى حضرت بر شترى گذشت كه وامانده بود و حركت نمى‏كرد.
آبى طلبيد و مضمضه نمود و در ظرفى كرد و در گلوى شتر ريخت و فرمود كه: خداوندا چنين كن كه خلاد (1629) و عامر (1630) و رفيق ايشان را برگيرد. پس ايشان هر سه سوار آن شتر شدند و برجست و در پيش شتران ديگر مى‏دويد.
شانزدهم آن كه: در سفرى ناقه يكى از صحابه گم شد. او گفت كه: اگر پيغمبر است، مى‏داند كه شتر من در كجاست. حضرت او را طلبيد و گفت: ناقه تو در فلان موضع، مهارش به درختى بند شده است. رفت و گرفت.
هفدهم آن كه: حضرت بر شترى گذشت، آن شتر سر پيش آورد و سخنى گفت.
حضرت فرمود كه: شكايت صاحبش مى‏كند كه با او بد سر مى‏كند. حضرت صاحبش را طلبيد و فرمود كه: اين شتر را به ديگرى بفروش. و به راه افتاد. آن شتر برجست و از پى حضرت روان شد و فرياد مى‏كرد و استغاثه مى‏نمود. حضرت فرمود كه: مى‏گويد كه: از براى من صاحب نيكويى به هم رسان. پس حضرت فرمود حضرت اميرالمؤمنين را كه: اين را خريدارى نما. حضرت آن را خريد و داشت تا جنگ صفين (1631).
هيجدهم آن كه: روزى حضرت در مسجد نشسته بودند. شترى از در مسجد درآمد و همه جا دويد تا به نزد آن حضرت آمد و سر در دامن حضرت گذاشت و استغاثه كرد.
حضرت فرمود كه: مى‏گويد كه: صاحب من امروز مرا مى‏خواهد براى وليمه (1632) پسرش بكشد.
و از من استغاثه مى‏نمايد كه نگذارم او را بكشد. شخصى از صحابه گفت كه: بله؛ شتر فلان شخص است و امروز براى وليمه پسرش اراده كشتن اين شتر دارد. حضرت فرستاد و شفاعت فرمود. از كشتنش گذشت.
نوزدهم آن كه: حضرت نفرين فرمود بر قبيله مُضَر (1633) كه خدا قحط بر ايشان مستولى سازد. ايشان مبتلا به قحط شدند. به خدمت حضرت فرستادند و اضطرار خود را عرض كردند و تضرع كردند كه از تقصير ايشان بگذرد. حضرت فرمود كه: خداوندا نفرين مرا بر ايشان مستجاب فرمودى. اكنون التماس مى‏نمايم كه بر ايشان باران نافعى زود بفرستى و چنين كنى كه ضرر به ايشان نرساند. هنوز در دعا بود حضرت كه بارانى ريخت كه عالم را گرفت و يك هفته بر ايشان باريد. اهل مدينه آمدند و گفتند: يا رسول‏الله راههاى ما بند شد و بازارهاى ما بسته شد. حضرت اشاره فرمود به ابر كه: بر حوالى ببار و بر ما مبار. ابر از مدينه دور شد و تا يك ماه در حوالى مدينه مى‏باريد.
بيستم آن كه: حضرت را قبل از بعثت در طفوليت، ابوطالب به سفر شام برد. در راه در حوالى دير به بحيراى راهب فرود آمدند. و بحيرا (1634) علوم كتب آسمانى را مى‏دانست و كتب بسيار خوانده بود و در تورات و كتب ديگر خوانده بود كه پيغمبر آخرالزمان در اين اوقات بر اين مكان عبور خواهد فرمود. چون اين قافله را ديد فرمود طعامى مهيا كردند و اهل قافله را به ضيافت طلبيد. و در ميان ايشان چندان كه تفحص نمود كسى نيافت كه موافق اوصافى باشد كه در كتب خوانده بود. گفت: آيا بر سر بارهاى شما ديگر كسى از قوم شما مانده است كه حاضر نشده باشد؟ گفتند: بله؛ طفل يتيمى هست با ما كه نيامده است.
بَحيرا نظر كرد، ديد كه حضرت خوابيده و ابر بر سر حضرت سايه كرده. بحيرا گفت كه: آن يتيم را بطلبيد كه او دُر يتيم (1635) است و مطلب من آن پيغمبر واجب‏التعظيم (1636) است.
چون حضرت متوجه شدند، بحيرا ديد كه ابر با آن آفتاب فلك نبوت حركت مى‏كند و سايه مى‏افكند. بيامد و شرايط بندگى به تقديم رسانيد و به قريش گفت كه: اين پيغمبر آخرالزمان است و از جانب خدا مبعوث خواهد شد. و از احوال آن حضرت بسيار بيان كرد.
بعد از آن خبر، قريش از آن حضرت مهابت (1637) بسيار داشتند و زياده تعظيم مى‏نمودند، و چون به مكه آمدند ساير قريش را خبر دادند و به اين سبب خديجه بنت خُوَيلد (1638) به تزويج آن حضرت رغبت فرمود. و او بزرگ زنان قريش بود و صناديد (1639) و اكابر قريش همه خواستگارى او نمودند. ابا كرد و به شرف مزاوجت آن حضرت مشرف شد.
بيست و يكم آن كه: قبل از هجرت، حضرت على بن ابى‏طالب را فرمود كه: خديجه را بگو طعامى مهيا كند. و فرمود كه: خويشان ما را از فرزندان عبدالمطلب طلب كن.
حضرت چهل نفر از خويشان را طلب نمود. چون بيامدند، فرمود كه: يا على طعام بياور.
حضرت آن‏قدر طعام آوردند كه سه نفر سير توانند شد. به ايشان فرمود كه: بخوريد و بسم‏الله بگوييد. ايشان بسم‏الله نگفتند. حضرت خود بسم‏الله فرمود. ايشان به خوردن مشغول شدند و همگى سير شدند. ابوجهل گفت: محمد خوب سِحرى براى شما كرد. به طعام سه نفر چهل نفر را سير كرد. از اين سحر بالاتر نمى‏باشد. حضرت امير فرمود كه: بعد از چند ديگر فرمود كه ايشان را طلبيدم و از همان قدر طعام ايشان را سير گردانيد.
بيست و دويم آن كه: حضرت اميرالمؤمنين عليه‏السلام فرمود كه: من به بازار رفتم و گوشتى خريدم به يك درهم، و قدرى ذرت خريدم به يك درهم، و به نزد حضرت فاطمه عليهاالسلام آوردم. فاطمه ذرت را نان پخت و گوشت را شوربا (1640) كرد و فرمود كه: اگر پدرم حضرت رسول را مى‏طلبيدى، با يكديگر مى‏خورديم. چون به خدمت آن حضرت آمدم بر پهلو خوابيده بود و مى‏فرمود كه: خداوندا پناه مى‏برم به تو از گرسنگى. من عرض نمودم كه: يا رسول‏الله طعامى نزد ما حاضر شده اگر ميل مى‏فرمايى. برخاستند و از ضعف بر من تكيه فرمودند.
چون به نزد حضرت آمدند فرمودند كه: اى فاطمه طعام بياور. حضرت فاطمه ديگ را با گِرده‏هاى نان حاضر گردانيد. حضرت جامه‏اى بر روى نان پوشيد و فرمود كه: خداوندا بركت ده طعام ما را. پس فرمود كه: نُه كاسه و نُه گرده نان براى زنان خود يك يك جدا كردند و فرستادند. پس فرمود كه: از براى فرزندان و شوهر خود حِصه‏اى (1641) بگذار. پس فرمود كه: خود تناول نما و براى همسايگان همه حصه‏اى بفرست. و بعد از اينها همه، تا چند روز آن بركت نزد ما بود و از آن مى‏خورديم.
بيست و سيم آن كه: زن عبدالله بن مسلم (1642) (1643) گوسفندى براى آن حضرت آورد كه به زهر بريان كرده بود. و در آن وقت بشر بن‏البراء بن عازب (1644) (1645) در خدمت آن حضرت بود و او از آن تناول كرد و حضرت تناول نفرمود كه: اين گوسفند مى‏گويد كه مرا به زهر آلوده كرده‏اند. و بعد از زمانى بشر بمرد. حضرت آن زن را طلبيد و فرمود كه: چرا چنين كردى؟ گفت: شوهر من و اشراف قوم مرا كشته بودى. گفتم اگر پادشاه است كشته خواهد شد، و اگر پيغمبر است خدا او را مطلع خواهد گردانيد كه نخورد.
بيست و چهارم آن كه: جابر بن عبدالله انصارى گفت كه: مردم را در روز خندق ديدم كه مشغول حفر خندق‏اند و همگى گرسنه‏اند. و حضرت پيغمبر را مشاهده نمودم كه مشغول كندن است و از گرسنگى شكمش بر پشت چسبيده. آمدم به خانه و حال را با زن خود گفتم. زن گفت كه: در خانه ما يك گوسفند هست و پاره‏اى ذرت. گوسفند را كشتم و گفتم ذرت را نان كرد و نصف گوسفند را بريان كرد و نصفى را مَرَق (1646) ساخت، و به خدمت حضرت آمدم و عرض نمودم كه: طعامى مهيا كرده‏ام؛ مى‏خواهم تشريف بياورى و هر كس را خواهى با خود بياورى.
حضرت جميع صحابه را ندا فرمود كه: جابر شما را به سوى طعام خود دعوت مى‏نمايد. جابر ترسان و با خجالت تمام به خانه آمد و به زن خود گفت كه: عجب فضيحتى (1647) شد. جميع صحابه با حضرت آمدند. زن پرسيد از جابر كه: تو ايشان را خواندى يا حضرت؟ جابر گفت كه: حضرت طلبيد ايشان را. زن گفت كه: پس باك نيست. او بهتر مى‏داند از تو.
جابر گفت كه: چون حضرت تشريف آوردند فرمودند كه: نَطعها (1648) پهن كرديم در ميان شارع (1649)، و فرمود كه كاسه‏ها و ظرفها به هم رسانيديم، و پرسيد كه: چه مقدار طعام دارى؟ آنچه بود عرض نمودم. فرمود كه: يك جامه بر روى ظرفى كه يَخنى (1650) در آنجاست و بر روى ديگ مرق، و بر روى تنور بپوشانيد، و از زير جامه به در آوريد و كاسه‏ها پر كنيد و براى مردم ببريد. ما چنين كرديم و چندان كه بيرون آورديم، كم نشد، تا آن كه سه هزار نفر از صحابه كه با حضرت بودند سير شدند و جابر و اهل خانه‏اش سير شدند، و هديه براى همسايه‏ها فرستادند و چند روز ديگر طعام در خانه داشتيم.
بيست و پنجم آن كه: سعد بن عُباده انصارى (1651) پسينى (1652) به خدمت حضرت آمد - و حضرت صايم (1653) بودند -، آن حضرت را با اميرالمؤمنين عليهماالسلام دعوت فرمود. چون تشريف بردند و طعام تناول فرمودند، حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله فرمود كه: پيغمبر و وصى او در خانه تو افطار نمودند اى سعد. طعام تو را ابرار و نيكان خوردند، و نزد تو روزه‏داران افطار كردند، و ملائكه بر شما صلوات فرستادند. چون حضرت برخاستند سعد الاغى براى حضرت حاضر گردانيد و قطيفه (1654) بر روى آن انداخت و از حضرت التماس كرد كه سوار شوند. و آن الاغ بسيار بدراه و كُند بود. چون حضرت سوار شدند به بركت قدم آن حضرت آن الاغ چنان رهوار و خوشراه شده بود كه هيچ اسبى به آن نمى‏رسيد.
بيست و ششم آن كه: آن حضرت از حُديبيه (1655) مراجعت مى‏فرمود. در راه به آبى رسيدند بسيار ضعيف، به قدر آن كه يك سوار يا دو سوار سيراب شود. حضرت فرمود كه: هر كه پيش از ما به آب برسد، آب نكشد. چون حضرت بر سر آب رسيدند قدحى طلبيدند و مضمضه فرمودند در آن قدح، و آب مضمضه را به چاه ريختند. آب آن چاه به حدى بلند شد كه همگى سيراب شدند و مشكها و مطهره‏هاى (1656) خود را پر كردند و وضو ساختند.
بيست و هفتم: خبرهايى كه از امور آينده فرمودند و همه موافق فرموده آن حضرت واقع شد.
بيست و هشتم آن كه: در صبحا (1657) شب معراج، قصه شب را نقل مى‏فرمودند، جمعى از منافقين تكذيب آن حضرت فرمودند. فرمود كه: به قافله‏اى گذشتم كه آذوقه مى‏آوردند و هيئت ايشان چنين بود و در فلان محل ايشان را ملاقات كردم و فلان متاع با خود داشتند، و در فلان روز هنگام طلوع آفتاب از عقبه (1658) بالا خواهند آمد، و در پيش قافله، شتر گندمگونى (1659) خواهد بود. چون آن روز شد همگى دويدند كه حقيقت حال را معلوم نمايند. و چون آفتاب طلوع كرد آنچه فرموده بود به ظهور آمد.
بيست و نهم آن كه: از جنگ تَبوك (1660) مراجعت مى‏فرمودند. در منزلى تشنگى بر صحابه غالب شد و همگى به خدمت آن حضرت آمدند و گفتندالماء الماء يا رسول‏الله (1661).
حضرت به ابوهرَيره (1662) گفت كه: هيچ آب با خود دارى؟ گفت: به قدر قدحى در مطهره من مانده است. فرمود كه: بياور. و در ميان قدحى ريخت و دعا فرمود (و در روايات ديگر: دست مبارك در ميان قدح گذاشت)، آب از ميان انگشتانش جارى شد و فرمود كه: هر كه آب مى‏خواهد بيايد. و آن قدر آب جارى شد كه جميع سير آب شدند و مشكهاى خود را پر كردند. پس چون همه سيراب شدند خود تناول فرمودند و به ابوهريره آب داد.
سى ام آن كه: حضرت، خواهر عبدالله بن رواحه انصارى (1663) را ديدند در ايام كندن خندق كه چيزى با خود دارد. پرسيدند كه: به كجا مى‏روى؟ گفت: اين خرماها را براى برادرم عبدالله مى‏برم. فرمود كه: نزد من آور. و از وى گرفتند و نَطعها طلبيدند و اين خرماها را بر روى نطعها پهن كردند و جامه‏اى بر روى آن پوشيدند و متوجه نماز شدند.
چون فارغ شدند، نطعها پر از خرما شده بود. صحابه را طلبيدند. هر يك آنچه مى‏خواستند خوردند و توشه برگرفتند و آنچه ماند به آن زن عطا فرمود.
سى و يكم آن كه: در سفرى بودند و صحابه بسيار گرسنه شدند. فرمود كه: هركه توشه با خود دارد براى ما بياورد. چند نفر آوردند. مجموع به قدر يك صاع (1664) شد. پس نطعها و جامه‏ها طلبيدند و اين يك صاع خرما را بر روى نطعها ريختند و به جامه‏ها مستور (1665) گردانيدند و دعا فرمودند. خدا آن قدر زيادتى و بركت كرامت فرمود كه تا مدينه همگى توشه داشتند.
سى و دويم آن كه: از بعضى سفرها مراجعت مى‏فرمودند، جمعى بر سر راه آمدند و گفتند: يا رسول‏الله چاهى داريم كه در هنگام وفور آب بر سر آن چاه اجتماع مى‏نماييم، و آبش كه كم مى‏شود بر آبهاى ديگر كه حوالى ماست متفرق مى‏شويم. و آب كم شده و جمعى از دشمنان مانع ما شده‏اند از رفتن بر سر آن آبها. دعا بكن كه آب ما زياده شود. حضرت آب دهان در چاه ايشان انداخت، چندان آب ايشان زياده شد كه عمق آن را نمى‏دانستند.
چون اين خبر به مُسَيلمه كذاب (1666) رسيد، آب دهان در چاهى افكند كه آبش زياده شود، به نحوست او چاه خشك شد.
سى و سيم آن كه: چون حضرت دعا فرمود كه زمين اسب سُراقَه بن جُعشُم را رها كرد، تيرى از جعبه بيرون آورد و به نشانه به آن حضرت داد و التماس نمود كه: چون بر اعيان (1667) من برسيد اين تير را به نشانه به ايشان بدهيد و آنچه احتياج باشد از مطعومات (1668) از مال من بگيريد. چون حضرت به ايشان رسيدند، بزى به هديه آوردند كه آبستن نبود و شير نداشت. حضرت دست بابركت بر پستان آن بز ماليدند، فى‏الحال (1669) حامله شد و شير از پستانش روان شد چندان كه تمام ظرفها را پر كردند.
سى و چهارم آن كه: مهمان زنى شدند كه او را ام‏شريك مى‏گفتند. مشكى نزد آن حضرت آورد كه اندكى روغن در آن بود. حضرت با صحابه تناول فرمودند و دعا فرمودند براى آن زن به بركت. تا آن زن زنده بود روغن از آن مشك بيرون مى‏آورد و تمام نمى‏شد.
سى و پنجم آن كه: چون سوره تبت (1670) نازل شد در مذمت ابولهب (1671) و زنش ام‏جميل (1672)، زن او سنگى برگرفت و به طلب حضرت آمد. چون پيدا شد، ابوبكر به حضرت گفت كه: يا رسول‏الله ام‏جميل مى‏آيد خشمناك، و سنگى در كف دارد و مى‏خواهد بر تو زند. حضرت فرمود كه: مرا نخواهد ديد. چون نزديك شد، از ابوبكر احوال آن حضرت را پرسيد كه كجاست؟ ابوبكر گفت كه: هر كجا كه خدا خواهد. نمى‏دانم. او گفت كه: اگر او را مى‏ديدم اين سنگ را بر او مى‏انداختم. او مرا هجو كرده است (1673). به حق لات و عُزى (1674) كه من نيز شاعرم و او را هجو مى‏توانم كرد. چون او برفت، ابوبكر گفت كه: چون بود كه شما حاضر بوديد و شما را نديد؟ حضرت فرمود كه: خدا ميان من و او حجابى مقرر ساخت كه ديده او بر من نيفتاد. پس فرمود كه: از جمله معجزات، كتابى است كه گواه بر حقيت خود و جميع كتابهاى گذشته است. و عقلهاى متفكران در كمال آن حيران است، با معجزات بسيار ديگر كه اگر ذكر كنيم به طول مى‏انجامد.
آن يهودان گفتند كه: ما چه دانيم كه آنچه از معجزات بيان كردى راست است؟ حضرت امام موسى عليه‏السلام فرمود كه: ما چه دانيم كه آنچه شما از معجزات حضرت موسى ذكر مى‏كنيد حق است؟ ايشان گفتند كه: به نقل نيكان و راستگويان، ما علم به هم رسانيده‏ايم. حضرت فرمد كه: پس در اينجا نيز بدانيد حقيت اينها را به خبر دادن طفلى كه از خلقى ياد نگرفته و به علم الهى دانسته. و اصل خبر دادن او گواه حقيت است. ايشان همه گفتند كه: گواهى مى‏دهيم كه خدا يكى است و محمد، پيغمبر فرستاده اوست و شما پيشوايان و امامان و حجتهاى خداييد بر خلق.
آن گاه حضرت صادق عليه‏السلام برجست و پيشانى حضرت امام موسى عليه‏السلام را بوسيده و فرمود كه: تويى امام و حجت الهى بعد از من.
پس جميع آن گروه را خلعت (1675) داد و نوازش (1676) نمود و زرها عطا فرمود، و با اسلام كامل برگشتند.
بدان كه اگر كسى اندك بصيرتى داشته باشد و در احوال و اطوار آن حضرت و اهل بيت او صلوات‏الله عليهم نظر نمايد، مى‏داند كه آيات صدق و حقيت ايشان نهايت ندارد و هر حديثى از احاديث ايشان معجزه كاملى است براى حقيت ايشان. (1677) و هميشه آثار فيض ايشان به شيعيان مى‏رسد و به توسل به ايشان مطالب (1678) ايشان محصل (1679) مى‏گردد و ابواب فيض به بركت ايشان بر خلق مفتوح مى‏گردد. بله؛ روشنى كه بسيار شد ديده‏هاى معيوب را كور مى‏گرداند. زيادتى نور و جلالت و عظمت ايشان است كه ديده جمعى را نابينا كرده است. دوست و دشمن همه اعتراف به فضل و بزرگوارى ايشان دارند و هر يك از ايشان دليل‏اند بر حقيت خود و امامت باقى ائمه، بلكه بر وجود واجب‏الوجود و كمال علم او و كمالات قدرت او و جميع كمالات او، صلوات‏الله عليهم أجمعين الى يوم الدين. (1680)

فايده رابعه: در عصمت انبياء

بايد دانست كه پيغمبر ما به نص قرآن مبعوث بر كافه عالميان است از آدميان و جنيان؛ و خاتم پيغمبران است كه بعد از او پيغمبرى نمى‏باشد. و آن جناب و جميع پيغمبران از جميع گناهان صغيره و كبيره از اول عمر تا آخر عمر معصوم و منزه‏اند. و بايد اعتقاد داشت موافق احاديث متواتره كه پدران آن حضرت تا حضرت آدم همه بزرگواران و انبيا و اوصيا بوده‏اند و از كفر و شرك مبرا بوده‏اند و در هر عصرى بهترين اهل عصر خود بوده‏اند و مادران حضرت تا حوا همگى مطهرات از زنا و بديها بوده‏اند.
و آنچه اهل سنت - لعنهم الله - در تواريخ و تفاسير خود ذكر نموده‏اند از چيزهايى كه مستلزم نسبت گناه است به آن جناب، يا به غير او از پيغمبران، يا متضمن كفر و شرك است به پدر و مادر آن حضرت يا يكى از اجداد آن حضرت، همه دروغ و افتراست و محض تهمت و خطاست. و چون خليفه‏هاى ثلاثه ايشان به انواع كفر و فسق و بديها آراسته بودند، از براى آن كه قباحت آن را در نظرها برطرف كنند، به هر يك از پيغمبران و ائمه و اوصيا خطاها و بديها نسبت كرده‏اند.
و بعضى از منافقين يهود در ميان مسلمانان بوده‏اند كه چيزها از كتب خود كه محض افترا بود در ميان مسلمانان نقل مى‏كردند و اكثر تواريخ اهل سنت به ايشان منتهى مى‏شود.
لهذا اين حقير يك جلد كتاب بحارالانوار را در تاريخ انبيا نوشته‏ام كه تواريخ ايشان به نحوى كه از اهل بيت صلوات‏الله عليهم به ما رسيده مضبوط (1681) گردد. و ان‏شاءالله در خاطر هست كه اگر اجل مهلت دهد، بعد از اتمام، به فارسى ترجمه نمايم، كه تواريخ اهل سنت و يهود و خطاهايى كه نسبت به پيغمبران عالى شأن داده‏اند از ميان مسلمانان برطرف شود. (1682) و توضيح بعضى از اين مطالب كه مذكور شد، با ساير اوصاف آن حضرت، در فصول بعد از اين در ضمن اوصاف امام بيان خواهد شد.
 

فايده خامسه: در بيان بعضى از شمايل و اوصاف آن حضرت‏

ابن بابويه عليه‏الرحمه به اسناد معتبر روايت كرده از حضرت امام الجن والانس على بن موسى‏الرضا عليه‏السلام از آباى كرام عظام (1683) او صلوات الله عليهم كه حضرت امام حسن صلوات‏الله عليه فرمود كه: از هند بن ابى هاله (1684) پرسيدم از حِليه (1685) و شمايل حضرت رسالت پناهى صلى‏الله عليه و آله و هند، وَصاف (1686) آن حضرت بود و بسيار بيان اوصاف و شمايل آن حضرت مى‏كرد.
گفت كه: رسول خدا صلى‏الله عليه و آله عظيم‏الشأن بودند در نظرها، و جلالت و فخامت (1687) ايشان در دلها و سينه‏ها جا كرده بود. روى آن حضرت نور مى‏داد و مى‏درخشيد مانند ماه شب چهارده. ميانه بالا بودند، نه بسيار بلند و نه بسيار كوتاه.
سر مبارك ايشان كوچك نبود. و در موى سر ايشان شكنها و حلقه‏ها بود كه موجب زينت مى‏شد، و اگر به ندرت بسيار بلند مى‏شد دو حصه (1688) مى‏كردند كه محل مسح، گشاده باشد. و غالب اوقات آن قدر بود در بلندى كه به نرمه گوش مى‏رسيد. (و چون در ميان عرب در آن زمان سر تراشيدن بسيار بدنما بود، در غير حج و عمره سر نمى‏تراشيدند زيرا كه مى‏بايد نبى و امام كارى نكنند كه در نظرها بسيار بد نمايد.) (1689) و رنگ مباركشان سفيد بسيار نورانى بود (و موافق چند حديث ديگر: به سرخى آميخته بود). و گشاده پيشانى بودند.
و ابروهايشان بلند و مُقَوس (1690) بود و نازك گرديده تا تمام شده بود، اما پيوسته نبود (و در بعضى از احاديث عامه و خاصه وارد شده است كه ابروهاى ايشان پيوسته بود، و آنچه در اين حديث است مشهورتر است) و در ميان دو ابرويشان رگى بود كه در هنگام غضب پر مى‏شد و بلند مى‏گرديد.
و بينى آن حضرت كشيده و بلند بود و در ميانش اندك برآمدگى داشت و سرش نازك بود و پيوسته نور از آن مى‏تافت.
و موى ريش آن حضرت انبوه بود و تُنُك (1691) نبود.
و در خَد (1692) آن حضرت برآمدگى نبود؛ هموار بود.
و دهانشان بسيار كوچك نبود (و دهان خُرد نزد عرب بسيار مذموم (1693) است).
و دندانهاى منورشان بسيار سفيد و نازك، و از يكديگر گشاده بود.
موى نازكى از ميان سينه ايشان روييده بود و تا ناف به مثابه خطى ممتد گرديده.
و گردن شريفشان به مثابه گردن صورتى (1694) بود كه از نقره ساخته باشند جلا داده باشند در نهايت سفيدى و جلا. و جميع اجزاى تركيب بدنشان معتدل و متناسب بود. و وسط بودند، نه بسيار تنومند و نه بسيار لاغر. سينه و شكم با هم برابر بود و ميان شانه‏ها گشاده و عريض بود، و سرهاى استخوانها قوى بود.
و بدن شريفشان در نهايت صفا و سفيدى و نور بود، و بغير خطى از مو كه در ميان سينه ايشان بود ديگر بر سينه و شكم مويى نبود. و بر ذِراعَين (1695) و كتفهايشان مو روييده بود.
و كف دست مباركشان وسيع و پهن بود. و كفهايشان به ضخامت مايل بود (و نزد عرب دست بزرگ بسيار پسنديده است). و پاهايشان نيز ضخيم بود. و انگشتانشان كشيده و بلند بود. و ساعد و ساق مباركشان صاف بود؛ گره و ناهموارى نداشت. و گَوى (1696) كف پاى شريفشان ميانه بود؛ نه بسيار گو (1697) بود و نه هموار. پشت پايشان در نهايت نرمى و هموارى بود، به حدى كه اگر آبى بر آن مى‏ريختند هيچ بر رويش بند نمى‏شد.
و چون راه مى‏رفتند به روش متكبران و زنان پاها را بر زمين نمى‏كشيدند، بلكه برمى‏داشتند به قوت؛ اما به تأنى (1698) مى‏رفتند و تند نمى‏رفتند و گردن نمى‏كشيدند. در هنگام راه رفتن، سر مبارك به پيش مى‏افكندند، مانند كسى كه از بلندى به زير آيد.
و اگر با كسى سخن مى‏گفتند به روش متكبران به گوشه چشم نظر نمى‏كردند، بلكه به تمام بدن مى‏گشتند و متوجه او مى‏شدند.
نظر آن حضرت غالب اوقات بر زمين بود؛ به سوى مردم كم نظر مى‏افكندند و به آسمان كم نگاه مى‏كردند از روى حيا، و چون به كسى نظر مى‏فرمودند چشم نمى‏گشودند كه به تمام ديده نظر كنند، بلكه به خضوع نظر مى‏فرمودند. و هركه را مى‏ديدند مبادرت (1699) به سلام مى‏كردند. فرمود كه: از هند صفت سخن گفتن جدم را پرسيدم.
گفت كه: آن جناب اكثر اوقات در حزن و اندوه بودند. و پيوسته مشغول تفكر بودند. راحت از براى خود نمى‏پسنديدند و عبث سخن نمى‏فرمودند و متكبرانه سخن نمى‏گفتند، بلكه دهان را از سخن پر مى‏كردند و كلمات جامعه مى‏فرمودند، كه در كلمه‏هاى اندك، معانى بسيار مندرج بود. كلامشان فصل‏كننده (1700) تميز دهنده ميان حق و باطل بود و زيادتى و لغو در تقريرشان نبود. و كلام، نارسا از مطلب نبود.
و نرم طبيعت و خوش خُلق بودند. غلظت (1701) و خشونت هرگز نمى‏كردند و كسى را حقير نمى‏شمردند و خفيف نمى‏كردند. و نعمت را عظيم مى‏شمردند و اگرچه اندكى باشد. و هيچ چيز از نعمتهاى الهى را مذمت نمى‏فرمودند وليكن مطعومات (1702) را مدح بسيار هم نمى‏كردند.
هرگز براى امور دنيا به غضب نمى‏آمدند و از كسى آزرده نمى‏شدند. اما چون به حق مى‏رسيدند دوست و دشمن نمى‏دانستند، و از براى خداى كه غضب مى‏فرمودند هيچ چيز به ايشان مقاومت نمى‏كرد. و ايستادگى مى‏فرمودند تا حق را به مقرش قرار مى‏دادند. (1703) چون اشاره مى‏فرمودند به جانبى، به تمام دست اشاره مى‏فرمودند نه به انگشت (و بعضى نكته گفته‏اند كه تا فرق شود ميان اشاره كه در هنگام شهادت گفتن مى‏كردند، و اشاره‏هاى ديگر).
در مقام تعجب دست را مى‏گردانيدند و حركت مى‏دادند. و در امرى كه از براى خدا غضب مى‏فرمودند بسيار متوجه مى‏شدند و اهتمام مى‏فرمودند.
و چون فرحى رو مى‏داد نظر به زير مى‏افكندند كه بسيار آثار فرح و خوشحالى از ايشان ظاهر نگردد.
و اكثر خنده آن حضرت تبسم بود كه صدا ظاهر نمى‏شد، وليكن همين مقدار بود كه دندانهاى نورانيشان مانند تگرگ ظاهر مى‏شد. پس حضرت امام حسين صلوات‏الله عليه فرمود كه: من از پدرم پرسيدم كه حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله در خانه چه سلوك (1704) مى‏فرمودند؟ فرمود كه: هرگاه كه مى‏خواستند، به خانه تشريف مى‏بردند و اوقات خود را به سه قسمت مى‏فرمودند. يك جزو را براى عبادت مقرر مى‏ساختند، و يك جزو را صرف اهل و زنان مى‏كردند، و يك جزو را براى راحت خود مى‏گذاشتند. و آن جزوى كه براى خود گذاشته بودند صرف مردم مى‏فرمودند و خواص و عوام اصحاب را مرخص مى‏فرمودند (1705) كه سؤالات و مطالب عرض مى‏كردند. و در هنگامى كه با مردم معاشرت مى‏فرمودند اهل فضل را كه در دين زيادتى داشتند مقدم مى‏فرمودند. و بعضى از مردم يك حاجت داشتند و بعضى دو حاجت و بعضى سه حاجت. درخور حاجت ايشان مشغول ايشان مى‏شدند. و آنچه صلاح ايشان و جميع امت در آن بود بيان مى‏فرمودند و مى‏فرمودند كه: حاضران آنچه از من شنيده‏اند به غايبان برسانند، و اگر كسى حاجتى به من داشته باشد و نتواند رسانيد، شما حاجت او را به من برسانيد؛ به درستى كه هركه به صاحب سلطنتى (1706) برساند حاجت كسى را كه قدرت بر رسانيدن مطلب خود نداشته باشد، خدا در روز قيامت قدمش را ثابت دارد بر صراط. و نزد او بغير احكام دين و صلاح مسلمين چيزى مذكور نمى‏شد. صحابه به نزد او مى‏آمدند طلب‏كنندگان دين، و چون بيرون مى‏رفتند هاديان مردم بودند، و آنچه شنيده بودند مى‏رسانيدند به ديگران. فرمود كه: پرسيدم كه در بيرون آداب آن حضرت چون بود؟ فرمود كه: چون به ميان مردم مى‏آمدند سخن نمى‏فرمودند مگر چيزى كه نافع باشد.
و با مردمان الفت مى‏فرمودند و ايشان را امر به الفت مى‏نمودند. و بزرگ هر قومى را گرامى مى‏داشتند و بر قوم خود او را والى مى‏ساختند. و مردم را از عذاب الهى مى‏ترسانيدند و از ايشان در حذر مى‏بودند. (1707) وليكن خلق و خوشرويى و لطف خود را از هيچ كس منع نمى‏فرمودند.
و جست‏وجوى اصحاب خود مى‏فرمودند (1708) و احوال ايشان مى‏پرسيدند و از اخلاق مردم و اعمال ايشان مى‏پرسيدند. آنچه از احوال بد ايشان را مطلع مى‏شدند ايشان را منع مى‏فرمودند و قباحت آن را به ايشان مى‏فهمانيدند و كارهاى نيك ايشان را تحسين مى‏فرمودند. و پيوسته احوال شريف ايشان بر يك نَسَق بود. (1709) اختلاف در احوال و اطوارشان نبود. هرگز غافل نمى‏شدند كه باعث غفلت ديگران شود يا از حق برگردند. و در باب حق تقصير (1710) نمى‏فرمودند و از حق تجاوز نمى‏نمودند. آن جمعى كه نزد آن حضرت بودند كسى را بهتر مى‏دانستند گراميتر مى‏داشتند كه نسبت به مسلمانان خيرخواه‏تر باشد. و كسى مرتبه‏اش نزد آن حضرت عظيمتر بود كه مُواسات (1711) و معاونت (1712) مؤمنان بيشتر كند. فرمود كه: پرسيدم از كيفيت جلوس (1713) آن حضرت در مجالس.
فرمود كه: در مجلسى نمى‏نشستند و برنمى‏خاستند مگر به ياد خدا. و مكان مخصوصى براى خود مقرر نمى‏فرمودند كه هميشه در آنجا نشينند. هر جا كه اتفاق مى‏افتاد مى‏نشستند. و نهى مى‏فرمودند از اين‏كه در مجالس، مردم براى خود جاى معينى قرار دهند.
و اگر به مجلسى وارد مى‏شدند، در آخر مجلس مى‏نشستند و مردم را نيز به اين امر مى‏فرمودند كه تلاش بالانشينى نكنند. و هر يك از اهل مجلس را نوازش (1714) مى‏فرمودند به حدى كه هر يك گمان مى‏كردند كه نزد آن حضرت گراميتر از ديگران‏اند. با كسى كه مى‏نشستند برنمى‏خاستند تا رفيق او برنخيزد. و كسى كه از آن جناب سؤالى مى‏نمود، برنمى‏گشت مگر به اين‏كه حاجت او را برآورده بودند يا به عذرى او را راضى كرده بودند.
خُلق او جميع مردم را فراگرفته بود و با همگى مانند پدر مهربان بودند و همه در حق، نزد او مساوى بودند.
مجلس آن حضرت مجلس حِلم (1715) و حيا و راستى و امانت بود. صداها در آن مجلس بلند نمى‏شد و عيب كسى در حضور آن حضرت مذكور نمى‏شد. خطا و بدى آن مجلس شريف، مذكور نمى‏شد زيرا كه بدى نداشت. همه با يكديگر در مقام مهربانى و صله (1716) و احسان بودند. يكديگر را به تقوا مى‏داشتند و با تواضع و شكستگى سر مى‏كردند. پيران را تعظيم مى‏كردند و خُردان را رحم مى‏كردند. و كسى كه حاجتى داشت و مضطر بود او را بر خود اختيار مى‏كردند كه اول او سؤال نمايد. و حق غريبان را رعايت مى‏كردند. فرمود كه پرسيدم كه: سلوك آن حضرت با اهل مجلس چون بود؟ فرمود كه: با همگى خوشرو و خوش‏خلق بودند و كسى از پهلوى آن حضرت آزارى نمى‏ديد. و درشت نبودند. و تندخود نبودند. و صدا بلند نمى‏كردند، و دشنام نمى‏دادند. و كلمه بدى از ايشان صادر نمى‏شد. و عيب مردم را ذكر نمى‏كردند. و مداحى مردم نمى‏فرمودند.
اگر بدى مى‏ديدند تغافل مى‏فرمودند. و هيچ دشمنى از ايشان مأيوس نبود، و هيچ اميدوارى از آن جناب نااميد نمى‏شد.
و سه چيز را از خود دور كرده بودند: مجادله (1717) نمى‏فرمودند؛ و بسيار حرف نمى‏فرمودند؛ و كارى كه فايده نداشته باشد متعرض نمى‏شدند (1718). و سه چيز از امور مردم را ترك كرده بودند: كسى را مذمت نمى‏فرمودند؛ و عيبجويى كسى نمى‏كردند و لغزشهاى مردم را پى نمى‏رفتند؛ و سخنى نمى‏فرمودند مگر كلامى كه در آن اميد داشته باشند.
و چون شروع به سخن مى‏فرمودند، اهل مجلس چنان خاموش مى‏شدند و سرها به زير مى‏افكندند كه گويا مرغ بر بالاى سرشان نشسته (و اين مثلى است در ميان عرب در بسيارى سكوت و حركت نكردن) و چون ساكت نمى‏شدند ايشان سخن مى‏گفتند. و در حضور آن حضرت منازعه نمى‏كردند. و در ميان سخن يكديگر سخن نمى‏گفتند. با ايشان در خنده و تعجب موافقت مى‏فرمودند. و اگر غريبى مى‏آمد، خلاف آداب او را عفو مى‏فرمودند، و اگر بى‏ادبانه حرف مى‏گفت از او مى‏گذرانيدند (1719) و صحابه را نصيحت مى‏فرمودند كه اگر صاحب حاجتى بيايد او را اعانت كنيد و به من برسانيد. و قبول ثنا (1720) نمى‏فرمودند از مداحان (1721)، مگر كسى كه در برابر نعمتى به اندازه مدح كند. و در ميان سخن كسى سخن نمى‏فرمودند تا او حرف خود را تمام مى‏كرد، مگر اين‏كه از حد تجاوز مى‏كرد و بدى مى‏گفت، كه او را نهى مى‏فرمودند يا برمى‏خاستند. فرمود كه: پرسيدم از سكوت آن حضرت.
فرمود كه: سكوتشان بر چهار قسم بود: يا بر سبيل حلم بود كه در برابر درشتگويى ساكت مى‏شدند؛ يا بر سبيل حذر و انديشه از ضرر سخن بود؛ يا از براى اين بود كه اندازه ملاطفت به هر يك را ملاحظه مى‏فرمودند، كه جميع را در گوش دادن به سخن ايشان و نظر كردن به سوى ايشان در يك مرتبه بدارند؛ يا تفكر در امور دنيا و آخرت مى‏فرمودند. و آن حضرت حلم را با صبر جمع فرموده بودند. پس هيچ امرى ايشان را از جا به در نمى‏آورد، و از هيچ ناخوشى به تپش (1722) نمى‏آمدند.
و چهار خصلت در آن حضرت مجتمع شده بود: كارهاى خير را مداومت مى‏فرمودند كه مرم پيروى ايشان نمايند؛ و جميع قبايح را ترك مى‏فرمودند كه مردم نيز ترك كنند؛ و رأى خود را به كار مى‏فرمودند در چيزى كه صلاح امت در آن بود؛ و قيام به امرى مى‏نمودند كه خير دنيا و آخرت ايشان را مى‏دانستند. و كلينى به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه‏السلام روايت كرده است كه: در رسول خدا صلى‏الله عليه و آله سه صفت بود كه در هيچ كس غير آن حضرت نبود: سايه نداشت؛ و از هر راهى كه مى‏گذشت تا دو روز يا سه روز هركه مى‏گذشت از بوى خوش آن حضرت مى‏دانست كه حضرت از اين راه عبور فرموده؛ و به هيچ سنگى و درختى نمى‏گذشت مگر اين‏كه آن حضرت را سجده تعظيم مى‏كردند. (1723) و به سند ديگر از حضرت صادق عليه‏السلام روايت كرده است كه: چون حضرت رسالت پناه را در شب تاريك مى‏ديدند، نورى از روى مباركش ساطع بود مانند ماه.
و در اخبار ديگر وارد شده است كه: شبهاى تار كه حضرت در كوچه‏ها عبور مى‏فرمودند نور چهره مباركش بر در و ديوار مى‏تابيد مانند ماهتاب.
و در حديث ديگر از حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه وارد است كه: آن حضرت در هر مجلسى كه مى‏نشستند نورى از جانب راست و از جانب چپ آن حضرت ساطع (1724) بود كه مردم مى‏ديدند.
و منقول است كه: يكى از زنان آن حضرت در شب تارى سوزنى گم كرده بود؛ آن حضرت كه داخل حجره او شد به نور روى آن حضرت آن سوزن را يافت. و عرق مبارك آن حضرت را مى‏گرفتند و داخل بوهاى خوش مى‏كردند، هيچ شامه‏اى تاب آن نمى‏آورد. و در هر ظرفى كه مضمضه مى‏فرمود، به مثابه مشك، خوشبو مى‏شد. و هرگز مرغ از بالاى سر آن حضرت پرواز نمى‏كرد. و از پشت سر مى‏ديد چنانچه از پيش رو مى‏ديد. و در خواب و بيدارى، به يك نحو مى‏شنيد.
و در بعضى اخبار آمده كه: چون مُهر نبوت را مى‏گشود نورش بر نور آفتاب زيادتى مى‏كرد. و هرگز مدفوع آن حضرت را كسى نديد؛ زمين فرو مى‏برد. و بر هر چهارپايى كه سوار مى‏شد هرگز آن پير نمى‏شد تا مردن. و بر هر درختى كه مى‏گذشت بر آن حضرت سلام مى‏كرد. (1725) و هرگز مگس و حيوانات ديگر بر بردن آن حضرت نمى‏نشست. و رعب آن حضرت يكماهه راه در دلها تأثير مى‏كرد. (1726) و از حضرت اميرالمؤمنين عليه‏السلام منقول است كه: هرگز آن حضرت نان گندم تناول نفرمود، و از نان جو هرگز سه مرتبه متوالى سير نخورد. و چون از دنيا رفت زرهش نزد يهوديى به چهار درهم مرهون (1727) بود، و هيچ طلا و نقره از او نماند با آن كه عالم مسخر او شده بود و غنيمتهاى عظيم از كفار به دست او آمده بود، و روزى بود كه سيصدهزار درهم و چهارصد هزار درهم قسمت مى‏فرمود، و شب سائل مى‏آمد و سؤال مى‏كرد، مى‏فرمود كه: والله كه نزد آل محمد امشب يك صاع جو و يك صاع گندم و يك درهم و يك دينار نيست.
و منقول است كه بر الاغ بى‏پالان سوار مى‏شدند. و نعلين خود را به دست مبارك پينه مى‏كردند. و بر اطفال سلام مى‏كردند. و بر روى زمين با غلامان چيزى تناول مى‏فرمودند، و مى‏فرمودند كه: به روش بندگان مى‏نشينم، و به روش بندگان طعام مى‏خورم؛ و كدام بنده از من سزاوارتر است به تواضع و بندگى خدا. و اگر غلامى يا كنيزى آن حضرت را به كارى مى‏خواند اجابت مى‏فرمودند. و عيادت بيماران فقرا مى‏كردند. و مشايعت جنازه‏ها مى‏فرمودند.
و به اسانيد معتبره منقول است كه: ملكى از جانب خداوند عالميان به نزد آن حضرت آمد و گفت: خدا سلامت مى‏رساند، كه اگر خواهى، صحراى مكه را تمام براى تو طلا مى‏كنم.
سر به سوى آسمان كرد و گفت كه: خداوندا مى‏خواهم كه يك روز سير باشم و تو را حمد (1728) كنم، و يك روز گرسنه باشم و از تو طلب نمايم.
خواستيم كه اين رساله به ذكر قليلى از مكارم اخلاق آن حضرت معطر گردد. و اگرنه اين رساله بلكه كتابهاى بسيار از عهده ذكر صدهزاريك اوصاف آن جناب بيرون نمى‏آيد.

ثم حب أهل بيتى الذين أذهب الله عنهم الرجس و طهرهم تطهيرا.
يعنى: بعد از اقرار به رسالت، محبت اهل بيت من است كه خدا از ايشان هر شكى و شركى را دور گردانيد و ايشان را معصوم و مطهر گردانيده از جميع گناهان و بديها پاك گردانيدنى.
بدان كه در اين حديث حضرت اشاره فرموده‏اند به اين‏كه آيه تطهير (1729) در شأن اهل بيت صلوات‏الله عليهم نازل شده و اين آيه يكى از دلايل عصمت و امامت ايشان است. و در كتب اصحاب، تفاصيل اين امور مذكور است و ما بعضى از آن مطالب را در ضمن چند تنوير (1730) بر سبيل اجمال به ظهور مى‏رسانيم:

تنوير اول: در بيان آن كه هيچ عصرى خالى از امام نمى‏باشد و آن امام از جانب خدا مى‏بايد منصوب باشد

بدان كه امامت عبارت است از اولى (1731) به تصرف و صاحب اختيار بودن در دين و دنياى امت به جانشينى حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله. و در ضمن دلايل بر وجود نبى ظاهر شد كه صلاح ناس و هدايت ايشان و رفع نزاع و جدال از ميان ايشان، بدون قيمى و رئيسى ميسر نمى‏شود.
چنانچه حضرت امام رضا عليه‏التحيه و الثناء (1732) در علل (1733) فضل بن شاذان (1734) فرموده است كه: چون خداوند عالميان مردم را به امرى چند تكليف فرمود و اندازه‏اى چند از براى اوامر و نواهى خود مقرر ساخت، و امر فرمود كه ايشان از آن حدود تعدى نكنند كه مورث فساد ايشان است، پس ناچار است كه بر ايشان امينى بگمارد كه مانع ايشان گردد از تعدى كردن و ارتكاب محارم نمودن. زيرا كه اگر چنين شخصى نباشد هيچ كس لذت و منفعت خود را از براى مفسده‏اى كه به ديگرى عايد گردد ترك نخواهد كرد، چنانچه ظاهر است از نفوس و طبايع مردم. پس لهذا خدا قيمى و امامى براى ايشان مقرر فرمود كه ايشان را منع نمايد از فساد، و حدود و احكام الهى را در ميان ايشان جارى سازد.
چنانچه ظاهر است كه هيچ فرقه‏اى از فِرَق و ملتى (1735) از ملل (1736)، تعيش (1737) و باقى ايشان بدون سركرده‏اى و رئيسى نبوده. پس چون جايز باشد كه حكيم عليم اين خلق را خالى گذارد از امامى كه مصلح احوال ايشان باشد، و با دشمنان ايشان محاربه نمايد، و غنايم و صدقات (1738) را در ميان ايشان به عدال قسمت نمايد، و اقامت (1739) جمعه و جماعت در ميان ايشان بنمايد، و دفع شر ظالم از مظلوم بكند.
و ايضا اگر امامى در ميان نباشد كه حافظ دين پيغمبر باشد، هر آينه ملت مندرس (1740) شود، و دين برطرف شود، و احكام الهى متغير و متبدل گردد، و ارباب بِدع (1741) و مَلاحده (1742) در امور دين و احكام شرع زياده و كم بسيار بكنند، و شبهه‏ها در ميان مسلمانان پيدا كنند. زيرا كه خلق چنانچه مى‏بينيم همگى ناقص‏اند، و در طبايع و رأيهاى (1743) ايشان اختلاف بسيار است، و هر يك به خواهش خود رأيى اختراع مى‏نمايند. پس اگر حافظى از براى دين نباشد دين به زودى باطل مى‏شود.
و به سند معتبر منقول است كه: جمعى از اصحاب حضرت امام جعفر صادق صلوات‏الله عليه در خدمت آن نشسته بودند و هشام بن الحكم (1744) در ميان ايشان بود، و او در سن شباب بود. حضرت از او پرسيدند كه: اى هِشام. گفت: لبيك يابن رسول‏الله (1745) فرمود كه: مرا خبر نمى‏دهى كه با عمرو بن عُبيد بَصرى (1746) چه بحث كردى؟ و عمرو از علماى اهل سنت بود.
هشام گفت: فداى تو گردم! من حيا مى‏كنم و زبان من ياراى آن ندارد كه در حضور تو چيزى بيان كنم. حضرت فرمود كه: آنچه ما شما را امر مى‏كنيم مى‏بايد اطاعت كنيد.
هشام گفت كه: من آوازه عمرو بن عبيد را شنيده بودم كه در مسجد بصره افاده مى‏كند (1747). به بصره رفتم و در روز جمعه داخل بصره شدم و به مسجد درآمدم. ديدم كه او نشسته و حلقه بزرگى بر گرد او نشسته‏اند. و او دو جامه سياه پوشيده؛ يكى را لُنگ كرده (1748) و يكى را ردا كرده (1749)، و مردم از او سؤال مى‏كنند. داخل مجلس شدم و به دو زانو در آخر ايشان نشستم و گفتم: ايها العالم (1750) من مرد غريبم. رخصت مى‏فرمايى كه از تو سؤالى بكنم؟ گفت: بله. پرسيدم كه: چشم دارى؟ گفت: اى فرزند اين چه سؤالى است كه مى‏كنى؟ گفتم: سؤال من چنين است و جواب مى‏خواهم. گفت: بپرس اگر چه سؤال تو احمقانه است.
بار ديگر پرسيدم كه: چشم دارى؟ گفت: بله. گفتم: به آن چه چيز را مى‏بينى؟ گفت: رنگها را و شخصها را به آن مى‏بينم. پرسيدم كه: بينى دارى؟ گفت: بله. گفتم: به چه كار تو مى‏آيد؟ گفت: بوها را به آن مى‏شنوم. پرسيدم كه: دهان دارى؟ گفت: بله. گفتم: به چه كار تو مى‏آيد؟ گفت: مزه چيزها را به آن مى‏يابم. گفتم: زبان دارى؟ گفت: بله. پرسيدم كه: به چه كار تو مى‏آيد؟ گفت: به آن سخن مى‏گويم. پرسيدم كه: گوش دارى؟ گفت: بله. گفتم: به آن چه كار مى‏كنى؟ گفت: صداها را مى‏شنوم. پرسيدم كه: دست دارى؟ گفت: بله. گفتم: به چه كار تو مى‏آيد؟ گفت: چيزها را به آن برمى‏گيرم. پرسيدم كه: دل (1751) دارى؟ گفت: بله. گفتم: به چه كار تو مى‏آيد؟ گفت: به آن تميز مى‏كنم (1752) ميان چيزهايى كه بر اين اعضا و جوارح وارد مى‏شود.
گفتم: آيا اين جوارح از قلب متسغنى (1753) نيستند؟ گفت: نه. گفتم: چرا اين اعضا را به آن احتياج است با آن كه اينها صحيح و سالم‏اند و نقصى ندارند؟ گفت: اى فرزند وقتى كه اين جوارح شك مى‏كنند در چيزى كه بوييده باشند يا ديده باشند يا شنيده باشند يا چشيده باشند يا لمس كرده باشند، رجوع به قلب مى‏كنند و آن را حكم (1754) مى‏سازند كه آنچه معلوم است مُتَيَقن (1755) مى‏سازد و شك را زايل مى‏گرداند. گفتم كه: پس خدا دل را در بدن آدمى از براى رفع شك و اختلاف جوارح مقرر ساخته است؟ گفت: بله. گفتم: پس ناچار است از دل، و بدون آن امور جوارح مستقيم نمى‏شود (1756)؟ گفت: بله.
گفتم: اى ابامروان (1757) انصاف بده كه خدا اعضا و جوارح بدن تو را به خود وانگذاشت تا امامى از براى ايشان مقرر فرمود كه آنچه درست يافته‏اند تصديق ايشان بكند و آنچه در آن شك داشته باشند شك ايشان را برطرف كند؛ و تمام اين خلق را در حيرت و سرگردانى و شك و اختلاف گذاشت و امامى از براى ايشان مقرر نفرمود كه اگر شكى به هم رسانند به او رجوع كنند و رفع حيرت ايشان بكند؟ پس ساكت شد و بعد از زمانى ملتفت شد (1758) و گفت: تو هشام نيستى؟ گفتم: نه. گفت: با او همنشينى كرده‏اى؟ گفتم: نه. گفت: پس از اهل كجايى؟ گفتم: از اهل كوفه‏ام؟ گفت: پس البته تو هشامى. و برخاست و مرا در بر گرفت و به جاى خود نشانيد و تا من حاضر بودم سخن نگفت.
پس حضرت صادق عليه‏السلام تبسم فرمود و گفت: اى هشام اين سخن را از كه آموخته بودى؟ گفتم: يابن رسول‏الله چنين بر زبانم جارى شد. حضرت فرمود كه: اى هشام والله كه آنچه تو ملهَم شده‏اى (1759)، در صُحُف ابراهيم و موسى (1760) نوشته است.
و از حضرت على بن الحسين صلوات‏الله عليه مروى است كه فرمود كه: ماييم امامان مسلمانان، و حجتهاى (1761) خدا بر عالميان، و سيد و بزرگ مؤمنان، و پيشواى شيعيان، و آقاى مؤمنان. ماييم امان اهل زمين از عذاب خدا، چنانچه ستاره‏ها امان اهل آسمان‏اند. و ماييم آن جماعت كه به بركت ما خدا آسمان را نگاه مى‏دارد از اين‏كه بر زمين افتد، و نگاه مى‏دارد به بركت ما زمين و اهل زمين را از اين‏كه به آب فرو روند. و به بركت ما باران را از آسمان مى‏فرستد. و به شفاعت ما رحمت بر ايشان پهن مى‏كند. و از براى ما نعمتها از زمين مى‏روياند. و اگر در زمين امامى از ما نباشد زمين از هم بپاشد و اهل زمين فرو روند. (1762) پس فرمود كه: از روزى كه خدا آدم را خلق فرمود هرگز زمين بى‏حجتى و خليفه‏اى نبوده؛ يا ظاهر و مشهور بوده يا غايب و مستور؛ و از امام و خليفه خالى نخواهد بود زمين تا روز قيامت. و اگرنه اين بود، عبادت خدا در زمين نمى‏شد.
راوى مى‏گويد كه: عرض كردم كه: مردم از حجتى كه غايب باشد چه نفع مى‏برند؟ فرمود كه: مانند انتفاعى (1763) كه مردم از آفتاب زير ابر مى‏برند. (1764) و منقول است از جابر جُعفى (1765) كه: از حضرت امام محمد باقر عليه‏السلام پرسيدم كه: مردم را چه احتياج است به پيغمبر و امام؟ فرمود كه: از براى اين‏كه عالم بر صلاح خود باقى بماند؛ زيرا كه حق تعالى عذاب را رفع مى‏كند از اهل زمين تا پيغمبر يا امام در ميان ايشان هست، چنانچه حق تعالى به پيغمبر فرمود كه: خدا ايشان را عذاب نمى‏كند و حال آن كه تو در ميان ايشان هستى. (1766) و پيغمبر فرمود كه: ستاره‏ها امان اهل آسمان‏اند، و اهل بيت من امان اهل زمين‏اند. پس چون ستاره‏ها از آسمان برطرف شود قيامت ايشان قائم شود؛ و چون اهل بيت از زمين برطرف شوند قيامت اهل زمين برپا شود.
و مراد به اهل بيت آن جماعت‏اند كه خدا فرموده است كه: اى گروه مؤمنان اطاعت نماييد خدا را و اطاعت نماييد رسول خدا را و صاحبان امر از خود را. (1767) و صاحبان امر، آن معصومان مطهران از جميع گناهان‏اند كه هرگز گناه و معصيت نمى‏كنند و هميشه از جانب خدا مؤيد و موفق و مسددند (1768)، و به بركت ايشان خدا بندگان را روزى مى‏دهد، و به يُمن ايشان شهرهاى خدا معمور (1769) است، و براى ايشان آسمان مى‏بارد و از زمين گياه مى‏رويد؛ و به ايشان خدا مهلت مى‏دهد گناهكاران را، و عذاب خود را به زودى نمى‏فرستد. و هرگز از روحُ‏القُدس (1770) جدا نمى‏شوند و روح‏القدس از ايشان جدا نمى‏شود، و هرگز ايشان از قرآن جدا نمى‏شوند و قرآن از ايشان جدا نمى‏شود، يعنى قرآن تمام نزد ايشان است و معنى قرآن را ايشان مى‏دانند و عمل به جميع قرآن، ايشان مى‏نمايند.
و به اسانيد متواتره اين مضامين از اهل بيت عليهم‏السلام وارد شده.
و به سندهاى معتبر منقول است از حضرت صادق عليه‏السلام كه: اگر در زمين نباشد مگر دو نفر، كه يكى از ايشان التبه امام خواهد بود.
و به سند معتبر از آن حضرت منقول است كه: جبرئيل بر رسول خدا صلى الله عليه و آله نازل شد و گفت: حق تعالى مى‏فرمايد كه: من هرگز زمين را نگذاشتم مگر اين‏كه در او عالمى و امامى بود كه طاعت من و هدايت مرا به خلق مى‏شناسانيد، و از ميان پيغمبر تا پيغمبر ديگر باعث نجات خلق بود. و هرگز نمى‏گذارم شيطان را كه مردم را گمراه كند و كسى نباشد كه حجت من باشد و خلق را به سوى من هدايت نمايد و عارف (1771) به امر من باشد.
و از براى هر قومى البته هدايت كننده‏اى هست كه سعادتمندان را هدايت مى‏نمايد و حجت مرا بر ارباب شقاوت تمام مى‏كند.
و ايضا از آن حضرت به اسانيد متكثره (1772) منقول است كه فرمود كه: هرگز زمين خالى نيست از كسى كه زياده و نقصان دين را بداند، و اگر زيادتى در دين بكنند زياده را بيندازد، و اگر كم كنند كمى را تمام كند. و اگرنه امور مسلمانان مختلط (1773) و مشتبه (1774) شود و ميان حق و باطل فرق نكنند.
و عُقول سَليمه (1775) بر اين مضامين حكم مى‏نمايد، و اين اخبار معتبره، منبهات (1776) است، و اگر كسى تفكر نمايد، مشتمل بر براهين حقه واقعيه هست. هر يك از اين احاديث و ايضا دلايل عقليه و وجوه نقليه كه بعضى گذشت و در كتب اصحاب (1777) مفصل مذكور است شاهد است بر اين‏كه امامت بدون نص الهى نمى‏باشد، و صاحب عقل مستقيم به عين‏اليقين (1778) مى‏داند كه خداوندى كه جميع جزئيات احكام را حتى احكام بَيتُ‏الخلا رفت و جماع كردن و خوردن و آشاميدن را بيان فرمايد و به عقل مردم نگذارد، البته امر خلافت و امامت كه از اعظم امور است و موجب بقاى احكام شريعت و صلاح امت و نجات ايشان است، به عقول ضعيفه خلق نخواهد گذاشت.
و ايضا جميع پيغمبران وصى تعيين فرمودند؛ چون (1779) پيغمبر آخرالزمان وصى تعيين نفرمايد با آن كه شفقت او نسبت به امت از جميع پيغمبران بيشتر بود، و پيغمبران ديگر را احتمال بعثت پيغمبر ديگر بعد از ايشان بود، و آن حضرت مى‏دانست كه بعد از او پيغمبرى نخواهد بود.
و ايضا اين معلوم است كه آن حضرت هرگز در ايام حياتى غيبتى اختيار نمى‏فرمود مگر اين‏كه خليفه‏اى نصب مى‏فرمود. پس در غيبت كبرى و ارتحال به عالم بقا چون تعيين نفرمايد؟ و ايضا جميع عالم را امر به وصيت مى‏فرمود، چون خود ترك وصيت نمايد؟ و ايضا چنانچه بعد از اين معلوم خواهد شد، عصمت از شرايط امامت است، و آن امر باطنى است و بغير علام‏الغُيوب (1780) كسى بر آن اطلاع ندارد. پس بايد كه از جانب خدا منصوب باشد. و اين معنى از حضرت صاحب الامر صلوات‏الله عليه منقول است در ضمن حديثى كه بر فوايد بسيار مشتمل است. لهذا اكثر آن را ايراد مى‏نماييم: منقول است از سعد بن عبدالله قمى (1781) كه از اكابر (1782) محدثين (1783) است - كه: روزى مبتلا شدم به مباحثه بدترين نواصب (1784) و بعد از مناظرات گفت كه: واى بر تو و بر اصحاب تو! شما گروه روافِض (1785) مهاجرين و انصار را طعن مى‏كنيد و انكار محبت پيغمبر نسبت به ايشان مى‏نماييد. اينك ابوبكر به سبب زود مسلمان شدن از همه صحابه بهتر بود، و از بس كه پيغمبر او را دوست مى‏داشت در شب غار او را با خود برد، چون كه مى‏دانست كه او بعد از آن حضرت خليفه خواهد بود، كه مبادا او تلف شود و امور مسلمانان بعد از او معطل شود.
و حضرت على بن ابى‏طالب را بر جاى خود خوابانيد براى آن كه مى‏دانست كه اگر كشته شود، ضررى به امور مسلمانان نمى‏رسد.
و من از اين سخن جوابها گفتم و ساكت نشد.
پس گفت كه: اى گروه روافض شما مى‏گوييد كه عمر و ابوبكر منافق بودند، و حكايت شب عقبه و دبه‏ها انداختن را دليل خود مى‏آوريد. (1786) بگو كه اسلام ايشان از روى طَوع (1787) و رغبت بود يا از روى اكراه؟ با خود فكر كردم كه اگر گويم كه از طوع و رغبت بود خواهد گفت كه: پس نفاق چه معنى دارد؟ و اگر گويم كه از اكراه و جبر بود خواهد گفت كه: در مكه جبرى نبود و اسلام قوتى نداشت كه مردم مجبور شوند.
از جواب او ساكت شدم و دلگير برگشتم و طومارى نوشتم مشتمل بر زياده از چهل سؤال از مسائل مشكله، و اين دو مسئله را درج كردم كه به خدمت حضرت امام حسن عسكرى صلوات‏الله عليه بفرستم با احمدبن اسحاق (1788) كه وكيل آن حضرت بود در قم. چون او را طلب كردم، گفتند متوجه سُر مَن رَأى (1789) شد. من از عقب او روان شدم. چون به او رسيدم و حقيقت حال گفتم، گفت: خود با من بيا و از حضرت سؤال كن.
با او رفيق شدم و چون به در دولتسراى حضرت رسيديم و رخصت طلبيديم، رخصت فرمود؛ داخل شديم. و احمد بن اسحاق با خود هميانى (1790) داشت كه در ميان عبا پنهان كرده بود. و در آن هميان صد و شصت كيسه از طلا و نقره بود كه هر يك را يكى از شيعيان مهر زده بود و به خدمت فرستاده بود. چون نظر بر روى مبارك حضرت انداختيم، روى آن حضرت از بابت ماه شب چهارده بود در حُسن و صفا و نور و ضيا (1791). و بر دامن حضرت طفلى نشسته بود كه از بابت مشترى (1792) بود در كمال حسن و جمال، و بر سرش دو كاكل بود (1793)، و نزد آن حضرت انارى از طلا بود كه به جواهر گرانبها و نگينها مرصع كرده بودند (1794) و يكى از بزرگان بصره به هديه براى آن حضرت فرستاده بود. و در دست حضرت نامه‏اى بود و كتابتى مى‏فرمود (1795) و آن طفل مانع مى‏شد. آن انار را مى‏انداختند كه آن طفل متوجه آن مى‏شدند و خود كتابت مى‏فرمودند.
پس احمد هميان خود را گشود و نزد آن حضرت گذاشت. حضرت به آن طفل فرمود كه: اينك هدايا و تحفه‏هاى شيعيان توست؛ بگشا و متصرف شو. حضرت صاحب‏الامر عليه‏السلام فرمود كه: اى مولاى من آيا جايز است كه من دست طاهر خود را كه از جميع گناهان پاك است دراز كنم به سوى مالهاى حرام و هديه‏هاى رجس (1796) و باطل؟ بعد از آن، حضرت صاحب فرمود كه: اى پسر اسحاق بيرون آور آنچه در هميان است، تا ما حلال و حرام و را از هم جدا كنيم. {احمد بن‏} اسحاق يك كيسه را بيرون آورد.
حضرت صاحب صلوات‏الله عليه فرمود كه: اين از فلان است كه در فلان محله قم مى‏باشد. و شصت و دو اشرفى (1797) در اين كيسه است، چهل و پنج دينارش قيمت ملكى است كه از پدر به او ميراث رسيده بود و فروخته است، و چهارده دينارش قيمت هفت جامه است كه فروخته است، و از كرايه دكان، سه دينار است.
حضرت امام حسن عليه‏السلام فرمود كه: راست گفتى اى فرزند. بگو كه چه چيز در اين ميان حرام است تا بيرون كند. فرمود كه: در اين ميان يك اشرفى هست به سكه رى كه به تاريخ فلان زده‏اند تاريخش بر آن نقش است، و نصف نقشش محو شده است، و يك دينار مقراض شده (1798) ناقصى هست كه يك دانگ و نيم (1799) است. و حرام در اين كيسه همين دو است و وجه حرمتش اين است كه: صاحب اين كيسه در فلان سال در فلان ماه، او را نزد جولاهى (1800) كه از همسايگانش بود مقدار يك من و نيم ريسمان بود، و مدتى بر اين گذشت و دزد آن را ربود. و آن مرد چون گفت كه: اين را دزد برد تصديقش نكرد و تاوان از او گرفت ريسمانى باريكتر از آن كه دزد برده بود به همان وزن، و داد كه آن را بافتند و فروخت، و اين دو از قيمت آن جامه است و حرام است. چون كيسه را احمد گشود دو دينار به همان علامتها كه حضرت صاحب‏الامر عليه‏السلام فرموده بود پيدا شد. برداشت و باقى را تسليم نمود.
پس صُره (1801) ديگر بيرون آورد و حضرت صاحب عليه‏السلام فرمود كه: اين مال فلان است كه در فلان محل قم مى‏باشد، و پنجاه اشرفى در اين صره است، و ما دست به اين دراز نمى‏كنيم. پرسيد كه: چرا؟ فرمود كه: اين اشرفيها قيمت گندمى است كه ميان او و برزگرانش مشترك بود، و حِصه (1802) خود را زياده كيل كرد (1803) و گرفت. و مال آنها در اين ميان است.
حضرت امام حسن عليه‏السلام فرمود كه: راست گفتى اى فرزند. پس به احمد گفت كه: اين كيسه‏ها را بردار و وصيت كن كه به صاحبانش برسانند كه ما نمى‏خواهيم، و اينها حرام است.
بعد از آن فرمود كه: آن جامه كه آن پيرزن براى ما فرستاده بياور. احمد گفت كه: آن را در ميان خورجين پنهان كرده بودم، فراموش كردم. و برخاست كه بياورد. پس حضرت به جانب من التفات نمودند و فرمودند كه: اى سعد به چه مطلب آمده‏اى؟ گفتم: شوق ملازمت تو مرا آورده است. فرمود كه: آن مسائلى كه داشتى چه شد؟ گفتم: حاضر است. فرمود كه: از نور چشمم بپرس... - و اشاره به حضرت صاحب‏الامر فرمود - ...آنچه را مى‏خواهى. (1804) گفتم: اى مولا و فرزند مولاى من! روايت به ما رسيده است كه حضرت پيغمبر طلاق زنان خود را به اختيار حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه گذاشت، حتى آن كه در روز جمل حضرت، رسولى فرستاد به زند عايشه و فرمود كه: اسلام و اهل اسلام را هلاك كردى به آن غِش (1805) و فريبى كه از تو صادر شد، و فرزندان خود را (1806) به جهالت و ضلالت به هلاكت انداختى. اگر دست از اين عمل برمى‏دارى، والا تو را طلاق مى‏گويم. اين چه طلاق بود كه بعد از وفات به آن حضرت مُفَوض (1807) بود؟ حضرت صاحب عليه‏السلام فرمود كه: حق سبحانه و تعالى شأن زنان پيغمبر را عظيم گردانيده بود و ايشان را به شرف مادر مؤمنان بودن مخصوص ساخته بود. حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله به حضرت اميرالمؤمنين عليه‏السلام فرمود كه: اين شرف براى باقى است تا مطيع خدا باشند، و هر يك از ايشان كه بعد از من معصيت خدا كنند تو او را طلاق بگو و از اين شرف بينداز.
بعد از آن پرسيدم كه: يابن رسول‏الله مرا خبر ده از تفسير اين آيه كه خداوند عالميان به حضرت موسى عليه‏السلام مى‏فرمايد كهفاخلع نعليك انك بالواد المقدس طوى. (1808) (كه ترجمه ظاهر لفظش اين است كه: بكن نعلين خود را؛ به درستى كه تو در وادى پاكيزه‏اى كه طُوى (1809) نام دارد.) به درستى كه اتفاق علماست كه نعلين آن حضرت از پوست مَيته (1810) بود، لهذا خدا امر فرمود كه بكَند. حضرت فرمود كه: هر كه اين سخن را مى‏گويد بر موسى افترا بسته است و او را با رتبه نبوت، جاهل دانسته. زيرا كه خالى از اين نيست كه نماز موسى در آن نعلين جايز بود يا نه. اگر نماز جايز بود پوشيدن در آن بقعه (1811) نيز جايز خواهد بود، هرچند آن مكان، مقد مؤلف و مطهر باشد. و اگر نماز در آن جايز بود پس موسى حلال و حرام را نمى‏دانست و جاهل بود به چيزى كه در آن نماز نمى‏توان كرد. و اين قول كفر است.
گفتم: پس شما مطلب الهى را بفرماييد.
فرمود كه: موسى در وادى مقدس قرب بود و گفت: خداوندا من محبت را براى تو خالص گردانيده‏ام و دل خود را از ياد غير تو شسته‏ام. و محبت زن و فرزند هنوز در دلش بود و آمده بود براى ايشان آتش ببرد. حق تعالى فرمود كه: محبت اهل را از دل به در كن، اگر محبت تو از براى ما خالص است و دل تو از خيال ديگران مطهر است، و اگر در وادى مقدس محبت ما ثابت قدمى. پس نعلين كنايه از اين محبتهاست چنانچه بعضى مؤيد اين نقل كرده‏اند كه در عالم خواب كه چيزها به مثالها به نظر مى‏آيد، كفش، مثال زن است و كسى كه خواب مى‏بيند كه كفشش را دزد برد، زنش مى‏ميرد يا از او دور مى‏شود.
سعد گفت كه: ديگر پرسيدم از تأويل كهيعص (1812). فرمود كه: اين حروف از اخبار غيب است كه خدا به حضرت زكريا خبر داده، و بعد از آن به حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله اعلام فرموده است و سببش اين بود كه حضرت زكريا از خدا طلب كرد كه اسماى مقدسه آل‏عبا را به او تعليم نمايد كه در شدايد به آنها پناه برد. جبرئيل آمد و اسماى ايشان را تعليم آن حضرت نمود. پس چون حضرت زكريا نام محمد و على و فاطمه و حسن صلوات الله عليهم را ياد مى‏كرد غم او برطرف مى‏شد و خوشحال مى‏شد، و چون نام مبارك حضرت امام حسين صلوات‏الله عليه را ياد مى‏كرد گريه بر او مستولى مى‏شد و ضبط خود نمى‏توانست كرد. روزى مناجات كرد كه: خداوندا چرا نام آن چهار بزرگوار را كه بر زبان مى‏رانم غمهاى من زايل مى‏شود و مسرور مى‏گردم، و نام آن عاليمقدار را كه ذكر مى‏كنم غمهاى من به هيجان مى‏آيد و مرا از گريه طاقت نمى‏ماند؟ پس خداوند عالم قصه شهادت و مظلوميت آن جناب را به زكريا وحى فرمود و گفت: كهيعص. پس كاف اشاره به نام كربلاست، و ها هلاك عترت طاهره است، يا يزيد است كه كشنده و ظالم ايشان بود، و عين عطش و تشنگى ايشان است در آن صحرا، و صاد صبر ايشان است.
چون زكريا اين قصه دردناك را شنيد سه روز از مسجد حركت نكرد و كسى را نزد خود راه نداد و مشغول گريه و زارى و ناله و بيقرارى شد، و مرثيه بر مصيبت آن حضرت مى‏خواند و مى‏گفت: الهى آيا دل بهترين خلقت را به مصيبت فرزندش به درد خواهى آورد؟ آيا بلاى چنين مصيبتى را به ساحت عزت او راه خواهى داد؟ آيا به على و فاطمه جامه اين مصيبت را خواهى پوشانيد؟ آيا چنين درد و المى را به منزل رفعت جلال ايشان در خواهى آورد؟ بعد از اين سخنان مى‏گفت كه: الهى مرا فرزندى كرامت فرما كه در پيرى ديده من به او روشن شود، و چون چنين فرزندى كرامت فرمايى، مرا فريفته محبت او گردان. پس چنين كن كه دل من در مصيبت آن فرزند چنان به درد آيد كه دل محمد حبيب تو براى فرزندش به درد خواهد آمد. پس خدا يحيى را كرامت فرمود، و مانند حضرت امام حسين به شهادت فايز گرديد. و حضرت يحيى شش ماه در شكم مادر بود، و حمل حضرت امام حسين صلوات‏الله عليه نيز شش ماه بود.
پس عرضه كردم كه: بفرما كه دليل چيست بر اين‏كه امت براى خود امام اختيار نمى‏توانند كرد؟ فرمود كه: امامى‏اختيار خواهند كرد كه مصلح احوال ايشان باشد، يا امامى كه مفسد احوال ايشان باشد؟ گفتم: امامى كه موجب صلاح ايشان باشد. فرمود كه: چون (1813) مى‏دانند كه باعث صلاح ايشان خواهد بود و حال آن كه از ضمير او خبر ندارند. گاه باشد كه گمان كنند كه مصلح است و آخر مفسد ظاهر شود. و از همين علت است كه مردم نمى‏توانند براى خود امام تعيين نمايند. پس فرمود كه: براى تأييد اين مطلب براى تو برهانى بيان نمايم كه عقل تو آن را قبول كند. بگو كه پيغمبرانى كه خدا به خلق فرستاده و ايشان را از ميان خلق برگزيده و كتابها بر ايشان فرو فرستاده ايشان را مؤيد به وحى و عصمت گردانيده و ايشان علمهاى هدايت امت‏اند و اختيار (1814) ايشان از اختيار جميع امت بهتر است و موسى و عيسى از جمله ايشان‏اند، آيا جايز است با وفور عقل و كمال علم ايشان، يك كسى را از ميان امت اختيار كنند به خوبى به عقل خود، برگزيده ايشان منافق ظاهر شود و ايشان گمان كنند كه او مؤمن است؟ گفتم: نه.
فرمود كه: موسى كليم خدا با كمال عقل و علم و نزول وحى بر او، از اعيان (1815) قوم خود و بزرگان لشكر خد هفتاد كس را اختيار كرد كه با خود به طور برَد كه همه را مؤمن مى‏دانست و مخلص و معتقد مى‏شمرد ايشان را، و آخر ظاهر شد كه ايشان منافق بودند، چناچه خدا حال ايشان را بيان فرموده. (1816) پس هرگاه برگزيده خدا كسى را اختيار كند به گمان اين‏كه اصلح امت است، و افسد امت ظاهر شود، پس چه اعتماد باشد بر مختار و برگزيده عوام ناس كه خبر از ما فى‏الضمير (1817) مردم ندارند، و مهاجرين و انصار كه بر سراير (1818) مردم اطلاع ندارند؟ پس مى‏بايد امام از جانب كسى منصوب شود كه عالم به ضماير (1819) و خفيات امور است.
بعد از آن به اعجاز فرمود كه: اى سعد خصم تو مى‏گفت كه: حضرت رسول ابوبكر را براى شفقت به غار برد چون كه مى‏دانست كه او خليفه است، مبادا كشته شود. چرا در جواب نگفتى كه: شما روايت كرده‏ايد كه پيغمبر صلى‏الله عليه و آله فرمود كه: خلافت بعد از من سى سال خواهد بود. و اين سى سال را به عمر چهار خليفه قسمت كرده‏ايد. پس به گمان فاسد شما اين هر چهار خليفه به حق‏اند. پس اگر اين معنى باعث بردن به غار بود بايست كه همه را با خود ببرد. و بنا بر آن كه تو مى‏گويى، آن حضرت در باب آن سه خليفه ديگر تقصير كرده و شفقت بر ايشان را ترك كرده و حق ايشان را سبك شمرده.
و آنچه آن خصم تو از تو پرسيد كه: اسلام ابوبكر و عمر به طوع بود يا به كراهت، چرا نگفتى كه طوعا بود اما از براى طمع دنيا. زيرا كه ايشان با كَفَره (1820) يهود مخلوط بودند و ايشان از روى تورات و كتابهاى خود احوال محمد را بر ايشان مى‏خواندند و مى‏گفتند: او بر عرب مستولى خواهد شد و پادشاه خواهد شد و پادشاهى او از بابت پادشاهى بُختُ نَصر (1821) خواهد بود اما دعواى (1822) پيغمبرى خواهد كرد. و از كفر و عناد مى‏گفتند كه پيغمبر نيست اما به دروغ دعوى خواهد كرد. چون حضرت دعوى رسالت فرمود ايشان از روى گفته خود يهود به ظاهر كلمتين (1823) گفتند از براى طمع اين‏كه شايد ولايتى و حكومتى حضرت به ايشان بدهد، و در باطن كافر بودند. و چون در آخر مأيوس شدند، با منافقين بر بالاى عقبه رفتند و دهانهاى خود را بستند كه كسى ايشان را نشناسد و دبه‏ها (1824) انداختند كه شتر حضرت را رم دهند و حضرت را هلاك كنند. پس خدا جبرئيل را فرستاد و پيغمبر خود را شر ايشان حفظ كرد و ضررى نتوانستند رسانيد. و حال ايشان مثل حال طلحه و زبير بود كه با حضرت اميرالمؤمنين عليه‏السلام از روى طمع به ظاهر بيعت كردند، كه حضرت به هر يك از ايشان ولايتى و حكومتى بدهد. چون مأيوس شدند بيعت را شكستند و خروج كردند و به جزاى عمل خود در دنيا و آخرت رسيدند.
سعد گفت كه: چون سخن تمام شد حضرت امام حسن صلوات‏الله عليه براى نماز برخاستند و حضرت صاحب‏الامر صلوات‏الله عليه با ايشان برخاستند و من برگشتم. احمد بن اسحاق را در راه ديدم كه گريان مى‏آمد. گفتم: چرا دير آمدى و سبب گريه چيست؟ گفت: آن جامه‏اى كه حضرت فرمود، پيدا نشد. گفتم: باكى نيست؛ برو به حضرت عرض كن. پس رفت و خندان برگشت و صلوات بر محمد و آل محمد مى‏فرستاد، و گفت: همان جامه را ديدم در زير پاى حضرت افتاده بود و بر رويش نماز مى‏كردند.
سعد گفت كه: حمد الهى كرديم، و چند روز كه در آنجا بوديم هر روز به خدمت حضرت مى‏رفتيم و حضرت صاحب‏الامر را نزد حضرت ملازمت مى‏كرديم. پس چون روز وداع شد من و احمد با دو مرد پير از اهل قم به خدمت آن حضرت رفتيم. احمد در خدمت ايستاد و گفت: يابن رسول‏الله رفتن نزديك شده و محنت مفارقت تو بسيار دشوار است. از خدا سؤال مى‏كنيم كه صلوات فرستد به جدت مصطفى و بر پدرت مرتضى و بر مادرت سيد نساء، و بر بهترين جوانان اهل بهشت پدر و عمويت، و بر ائمه طاهرين پدرانت، و بر تو صلوات فرستد و بر فرزندت. و از خدا طلب مى‏نمايم كه شأن تو را رفيع گرداند و دشمن تو را منكوب گرداند، و اين آخر ديدن ما نباشد جمال تو را.
چون اين را بگفت، حضرت گريست كه قطرات گريه از روى مباركش فرو ريخت و فرمود كه: اى پسر اسحاق در دعا زياده مطلب كه در اين برگشتن، به جوار رحمت الهى خواهى رفت. احمد چون اين را شنيد بيهوش شد چون به هوش آمد گفت: از تو سؤال مى‏نمايم به خدا به حرمت جدت كه مرا مشرف سازى به جامه‏اى كه كفن خود كنم.
حضرت دست به زير بساط كردند و سيزده درهم به در آوردند و فرمودند كه: اين را بگير و از غير اين زر خرج خود مكن، و كفن كه طلبيدى به تو خواهد رسيد، و مزد نيكوكاران را خدا ضايع نمى‏كند. (1825) سعد گفت كه: چون برگشتيم، به سه فرسخى منزل حُلوان (1826) رسيديم. احمد تب كرد و بيمارى صعبى او را عارض شد كه از خود مأيوس شد. و چون به حلوان رسيديم در كاروانسرا فرود آمديم و احمد شخصى از اهل قم را طلبيد كه در حلوان مى‏بود، و بعد از زمانى گفت: همه برويد و مرا تنها بگذاريد. ما هر يك به جاى خود برگشتيم. چون نزديك صبح شد چشم گشودم، كافور (1827) خادم حضرت امام حسن صلوات‏الله عليه را ديدم كه مى‏گويد كه: خدا شما را صبر نيكو بدهد در مصيبت احمد بن اسحاق، و عاقبت اين مصيبت را براى شما خير گرداند. از غسل و كفن احمد فارغ شديم. برخيزيد و او را دفن كنيد كه او از همه شما گراميتر بود نزد امام و پيشواى شما. اين را بگفت و از نظر ما غايب شد. پس ما برخاستيم با گريه و نوحه او را دفن كرديم رحِمَه‏الله تعالى.
ابن بابويه عليه‏الرحمه به سند معتبر از حضرت صادق عليه‏السلام روايت كرده است كه: خدا پيغمبر خود را صدوبيست مرتبه به معراج برد و در هر مرتبه تأكيد در بابت امامت و وصايت اميرالمؤمنين و ائمه عليهم‏السلام زياده از واجبات ديگر فرمود.
و كلينى روايت كرده است از حضرت امام موسى عليه‏السلام كه: به پدرم حضرت صادق صلوات‏الله عليه گفتم كه: نه چنين بود كه حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه نامه وصيت خود را نوشت، كه پيغمبر صلى الله عليه و آله مى‏فرمود و آن حضرت مى‏نوشت و جبرئيل و ملائكه مقربين گواه شدند؟ فرمود كه: اى ابوالحسن چنين بود، وليكن چون نزديك وفات حضرت رسالت صلى‏الله عليه و آله شد، نامه نوشته‏اى جبرئيل آورد با امينان خدا از ملائكه. و جبرئيل گفت كه: يا محمد امر كن كه بيرون رود هر كه نزد تو هست بغير وصى تو على بن ابى‏طالب كه وصيتنامه را به او تسليم كنيم و بر او گواه شويم كه تو دفع وصيت به او نمودى و او قبول نمود و ضامن اداى آن شد.
پس هر كه در خانه بود بغير حضرت اميرالمؤمنين، فرمود كه از خانه بيرون رود، و حضرت فاطمه در ميان پرده و در ايستاده بود. پس جبرئيل گفت كه: يا محمد خداوند تو سلامت مى‏رساند و مى‏گويد كه: اين نامه‏اى است مشتمل بر آنچه ما تو را خبر داده بوديم و پيمان از تو گرفته بوديم و بر تو شرط كرده بوديم از وصيت و امامت على‏بن ابى‏طالب. من گواهم در اين امر بر تو، و ملائكه را بر تو گواه گرفته‏ام، و من - اى محمد - كافيم از براى گواهى.
در اين هنگام مفاصل حضرت رسالت پناه صلى‏الله عليه و آله به لرزه آمد و فرمود كه: اى جبرئيل پروردگار من سلام است (يعنى سالم است از جميع عيبها نقصها) و سلام و سلامتيها همه از اوست، و سلامها و تحيتها به او برمى‏گردد. راست مى‏فرمايد خداوند من و نيكو فرموده. نامه را بده.
پس جبرئيل نامه را تسليم حضرت رسول كرد و فرمود كه: به حضرت اميرالمؤمنين تسليم نما. چون آن حضرت به حضرت اميرالمؤمنين تسليم نمود، جميع نامه را حرف به حرف خواند. پس حضرت رسول فرمود كه: يا على اين عهدى است كه خدا با من كرده بود، و پيمان و شرطى است كه بر من گرفته بود، و امانت او بود نزد من. تبليغ رسالت او كردم اداى امانت نمودم.
حضرت اميرالمؤمنين فرمود كه: من گواهى مى‏دهم براى تو - پدر و مادرم فداى تو باد - كه تو رسانيدى رسالتهاى خداوند خود را، و خيرخواهى همه امت كردى، و آنچه فرمودى راست فرمودى. گواهى مى‏دهد براى تو گوش و چشم و گوشت و خون من. جبرئيل گفت كه: من بر راستى گفتار هر دو گواهى مى‏دهم.
آن‏گاه حضر رسول صلى‏الله عليه و آله فرمود كه: يا على وصيت مرا گرفتى و دانستى، و ضامن شدى براى خدا و براى من كه وفا كنى به آنچه در اين وصيت تو را به آن امر كرده‏اند؟ حضرت اميرالمؤمنين فرمود كه: بلى - پدر و مادرم فداى تو باد - بر من است ضَمان (1828) اينها، و بر خداست كه مرا اعانت فرمايد و توفيق دهد كه اداى اينها بكنم. حضرت رسول فرمود كه: يا على مى‏خواهم بر تو گواه بگيرم كه من از تو پيمان گرفتم كه در روز قيامت براى من گواهى بدهند. حضرت اميرالمؤمنين فرمود كه: گواه بگير. حضرت رسول فرمود كه: جبرئيل و ميكائيل با ملائكه مقربين حاضر شده‏اند كه گواه شوند. ايشان ميان من و تو گواه‏اند. فرمود كه: پدر و مادرم فداى تو باد! تو ايشان را گواه بگير و من نيز ايشان را گواه مى‏گيرم. پس حضرت رسول صلى الله عليه و آله ايشان را گواه گرفت.
و از جمله چيزهايى كه به امر الهى بر حضرت اميرالمؤمنين شرط كرد اين بود كه: يا على وفا مى‏كنى به آنچه در اين نامه نوشته است از دوستى هر كه دوست خدا و رسول باشد، و بيزارى و دشمنى هر كه دشمن خدا و رسول باشد و تبرى نمودن (1829) از ايشان با صبر بر فرو خوردن خشم، و با صبر بر غصب كردن حقت و غصب نمودن خمست و نگاه داشتن حرمتت؟ گفت: بله يا رسول‏الله، قبول كردم.
و حضر اميرالمؤمنين فرمود كه: به حق خدايى كه دانه‏ها را شكافته و گياه رويانيده و خلايق را آفريده، كه شنيدم كه جبرئيل به حضرت رسول مى‏گفت كه: بشناسان به على كه حرمتش (1830) را باطل خواهند كرد (1831)، و حرمت او حرمت خدا و رسول است. و بگو كه شهيد خواهد شد در راه دين، و ريشش از خون سرخ سرش رنگ خواهد شد. فرمود كه: چون سخن جبرئيل را شنيدم مدهوش شدم چنانچه بر رو درافتادم. و گفتم: بله؛ قبول كردم و راضى شدم، سعى خواهم كرد و صبر خواهم نمود، هرچند حرمت من ضايع شود، و سنتهاى پيغمبر معطل شود، و كتاب دريده و ضايع شود، و كعبه خراب شود، و ريشم به خون سرم خضاب شود. صبر خواهعم كرد و رضاى الهى را طلب خواهم نمود تا به سوى تو آيم.
آن‏گاه حضرت رسول، حضرت فاطمه و امام حسن و امام حسين صلوات الله عليهم را طلبيد و ايشان را نيز خبر داد به مثل آنچه اميرالمؤمنين را خبر داد، و از ايشان پيمان گرفت و ايشان مثل فرموده آن حضرت جواب فرمودند. پس وصيت را مهر كردند به مُهرهاى طلاى بهشت كه آتش به آن نرسيده بود، و به حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه سپردند.
راوى مى‏گويد كه: به خدمت حضرت امام موسى عرض نمودم كه: پدر و مادرم فداى تو باد! نمى‏فرمايى كه در آن وصيت چه نوشته بود؟ حضرت فرمود كه: سنتهاى خدا و رسول و احكام ايشان بود. پرسيدم كه: آيا اين در وصيت بود كه آن كافران غصب خلافت خواهند كرد و مخالفت اميرالمؤمنين خواهند نمود؟ فرمود كه: والله كه جميع آنها بود حرف به حرف.
مگر نشنيده‏اى اين آيه را كهانا نحن نحى الموتى و نكتب ما قدموا و ءاثارهم، و كل شى‏ء أحصيناه فى امام مبين (1832). (كه ترجمه‏اش به قول مفسران اين است كه: به درستى كه ما زنده مى‏گردانيم مردگان را (در روز بعث و جزا) و مى‏نويسيم آنچه پيش فرستاده‏اند (از عملهاى نيك و بد)، و نشانه‏هاى قدم ايشان را (يا: آنچه اثر افعال ايشان بعد از ايشان مى‏ماند) مى‏نويسيم. و همه چيز را (از نيك و بد) شمرده‏ايم (و بيان كرده‏ايم) در امام مُبين. بعضى گفته‏اند امام مبين (1833) لوح محفوظ (1834) است. و بعضى گفته‏اند نامه اعمال است. و در بعضى احاديث ما به حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه تفسير شده. و ظاهر اين حديث، نامه وصيت است.) آن‏گاه فرمود كه: والله كه رسول خدا به اميرالمؤمنين و فاطمه عليهماالسلام گفت كه: آيا فهميديد آنچه به شما گفتم، و قبول كرديد؟ ايشان گفتند: بله، راضى شديم و قبول كرديم و صبر مى‏نماييم بر آنچه ما را به خشم آورد و موجب آزار ما باشد.
و به سند معتبر از حضرت صادق صلوات‏الله عليه روايت كرده است كه فرمود كه: خداوند عاليمان بر پيغمبرش صلى‏الله عليه و آله نامه‏اى فرستاد پيش از وفات او، و وحى فرمود كه: يا محمد اين وصيت توست به نجيبان (1835) از اهلت. فرمود كه: كيستند نجيبان اى جبرئيل؟ گفت: على‏بن ابى‏طالب و فرزندانش. و بر نامه مُهرها از طلا بود. پس حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله آن كتاب را به اميرالمؤمنين عليه‏السلام داد و امر فرمود كه يك مهر آن را برگيرد (1836) و به آنچه در تحت آن مهر هست عمل نمايد. آن حضرت چنين كرد و آنچه كرد از روى نامه الهى بود. و در هنگام وفات به حضرت امام حسن عليه‏السلام تسليم نمود و آن حضرت يك مهر ديگر را برگرفت و به آنچه در تحت آن بود عمل نمود.
پس به حضرت امام حسين عليه‏السلام تسليم نمود. آن حضرت مهر خود را برداشت، نوشته بود كه: خروج كن با جماعتى به سوى شهادت، كه ايشان مى‏بايد التبه با تو شهيد شوند، و جان خود را در راه خدا بفروش.
پس آن حضرت چنين كرد و نامه را به على‏بن الحسين عليهماالسلام داد. آن حضرت مهر خود را گشود، نوشته بود كه سر در پيش افكن و خاموش باش و ملازم خانه خود باش و متعرض كسى مشو تا مرگ، تو را در رسد.
آن حضرت چنين كرد و نامه را به امام محمدباقر سپرد. چون مهر را برداشت نوشته بود كه: مردم را حديث بگو و فتوا بده و از غير خدا انديشه مكن كه هيچ كس به تو ضررى نمى‏تواند رسانيد.
پس آن نامه را به حضرت امام جعفر صادق صلوات‏الله عليه داد. آن حضرت در زير مهر خود يافت كه: مردم را حديث كن و فتوا بيان فرما و علوم اهل بيت خود را پهن كن و تصديق پدران شايسته خود را به مردم برسان و از غير خدا مترس كه تو در حِزر (1837) و امان خدايى.
و همچنين هر يك به ديگرى تسليم مى‏نمايند و به مقتضاى آن عمل مى‏كنند تا قيام مهدى آل‏محمد صلوات‏الله عليهم اجمعين.
 

1570) آيات باهرات: جمع آيه باهره - نشانه‏هاى روشن، درخشان و آشكار
1571) دعوا: ادعا
1572) فصحا: جمع فصيح - شيواسخنان و شيواسرايان
1573) بلغا: جمع بليغ - آنها كه رسا سخن مى‏گويند و رسا مى‏سرايند
1574) بلاغت: رسايى - گويايى
1575) فصاحت: روانى - شيوايى
1576) يعنى مشابه آيات قرآن را نتوانستند آورد
1577) خطب: جمع خطبه - سخنرانيها - خطابه‏ها
1578) ابن السكيت: ابويوسف يعقوب بن اسحاق اهوازى از علماى زبان و ادبيات عرب. به سال 189 ه.ق در بغداد متولد شد. از اصحاب خاص امام محمد تقى (ع) و امام على نقى (ع) و از راويان موثق و جليل القدر است. خليفه متوكل عباسى وى را براى آموزش فرزندان خود - معتز و مؤيد - برگزيد اما در سال 244 وى را كشت. علت آن بود كه روزى متوكل از او پرسيد: دو پسر من - معتز و مؤيد - نزد تو بهتر است يا حسن و حسين؟ ابن‏سكيت نيز شروع به ذكر فضايل حسنين (ع) كرد و به قولى در پاسخ متوكل گفت كه: قنبر خادم على عليه‏السلام بهتر است از تو و دو پسران تو. متوكل نيز به غلامان ترك خود امر كرد تا او را در زير پاى خود افكندند و شكمش را بماليدند. پس از آن وى را به خانه‏اش بردند و فرداى آن روز وفات كرد
1579) يد و بيضا: مقصود همان يَدِ بَيضاء (به معنى دست سفيد و درخشان) است كه از نشانه‏هاى نبوت و معجزات حضرت موسى (ع) بود. آن حضرت براى اظهار اين معجزه دست خود را در گريبان مى‏كرد و چون بيرون مى‏آورد آن دست مانند جسمى تابان مى‏درخشيد. آياتى از قرآن مجيد دليل اين معجزه است
1580) كوفت: بيمارى - آسيب جسمى
1581) مزمن: آنچه زمانى طولانى بر آن گذشته باشد - كهنه - ديرينه
1582) تقدير: فرض
1583) ناقه: شتر ماده
1584) فتوت: جوانمردى - مردانگى
1585) حميده: مؤنث حميد - ستوده - پسنديده
1586) جزم: يقين - قطع
1587) نسق: نظم - ترتيب
1588) تطويل: طولانى شدن
1589) حميرى: ابوالعباس عبدالله بن جعفر الحميرى القمى از شاخصترين شيعيان و علماى قم، از اصحاب امام حسن عسكرى (ع) و صاحب كتاب قرب‏الاسناد (احاديثى با سلسله سندهاى كوتاه). 
1590) سند عالى: سلسله راويان حديث به گونه‏اى كه اولا به يكديگر متصل باشند، ثانيا شمار آنها تا به معصوم كم باشد
1591) معمر: ابوخلاد بغدادى معمر بن خلاد بن خلاد بن ابى خلاد از اصحاب امام رضا (ع) و از راويان موثق احاديث آن حضرت
1592) شبر: وجب
1593) مرعى داشتن: رعايت كردن
1594) اكرام نمودن: بزرگ داشتن - احترام گذاشتن
1595) تفقه: طلب‏دانش
1596) عنت: به رنج افتادن - مشكل آفرينى
1597) لجاج: ستيز
1598) وزغ: قورباغه
1599) من: ترنجبين - هر ماده چسبناك و شيرين و خوراكى كه از تنه درختان بيرون مى‏زند
1600) سلوى: بلدرچين
1601) لهجه: زبان - گفتار
1602) سيف بن ذى يزن: از پادشاهان حميرى معاصر خسرو انوشيروان
1603) مستقر: پايتخت - محل استقرار
1604) ابرهه بن يكسوم: از پادشاهان يمن پيش از اسلام (قرن ششم ميلادى). 
1605) ابابيل: پرستو - چلچله
1606) ابوجهل: به معنى صاحب نادانى لقبى است كه پيامبر (ص) و مسلمانان نخستين به عمرو بن هشام بن مغيره دادند - كه كنيه ابوالحكم (به معنى صاحب دانايى) داشت - از آن رو كه با اسلام مخالفت مى‏ورزيد
1607) گران: سنگين - بزرگ
1608) متغيرالاحوال: با حالتى دگرگون
1609) در ساعت: بلافاصله - فورا - در دم
1610) از بابت: همانند
1611) نضر بن الحرث (يا: حارث): از سرسخت‏ترين و آزاردهنده‏ترين دشمنان پيامبر (ص). وى سرانجام در جنگ بدر اسير شد و پيامبر فرمود كه او را گردن بزنند
1612) عقبه بن ابى معيط: از سرسخت‏ترين و پرآزارترين دشمنان رسول اكرم (ص). سرانجام در جنگ بدر اسير مسلمانان شد و به فرمان پيامبر (ص) او را گردن زدند
1613) پست: از طبقات غير ثروتمندان و اشراف
1614) قريش: يكى از مهمترين قبايل عرب از دودمان نضر بن كنانه جد پيامبر اسلام (ص). اين قبيله به نجابت و شرافت در ميان عرب مشهور بود و رؤساى آن پرده‏دارى خانه كعبه را - كه در جاهليت بتخانه بود - به عهده داشتند. بنى‏هاشم و بنى‏عباس از اين قبيله‏اند
1615) سراقه بن جعشم: وى سراقه بن مالك بن جعشم مدلجى است. او در سال هشتم هجرى اسلام آورد
1616) عامر بن الطفيل: رئيس قبيله بنى‏عامر و از دشمنان رسول خداست كه سرانجام نيز اسلام نياورد. وى پس از ماجرايى كه در متن ذكر شده است، به نفرين رسول خدا (ص) دچار شد و نرسيده به قبيله خويش از بيمارى مرد
1617) اربد بن قيس صحيح است. اشتباه از مجلسى يا مآخذ اوست. اربد بن قيس: از قبيله بنى عامر و از دشمنان پيامبر اكرم (ص) بود. نوشته‏اند كه پس از اين ماجرا به نفرين رسول اكرم (ص) دچار گرديد و چند روز پس از رسيدن به قبيله خويش دچار صاعقه شد و مرد. اما روايت بعد گوياى اسلام آوردن اوست
1618) - 1619) اربد بن قيس صحيح است. اشتباه از مجلسى يا مآخذ اوست
1620) - 1621) ذوالقرنين: به معنى صاحب دو شاخ (به نشانه شكل كلاهخود يا تاج او) لقب يكى از پادشاهان و امپراتوران مقتدر و خداپرست گذشته كه غرب و شرق عالم را درنورديد. داستان او در آيات 83 - 98 سوره كهف (18) آمده است
1622) روم: سرزمينى تقريبا در محل ايتالياى كنونى كه امپراتورى حاكم بر آن بخش وسيعى از اروپا، غرب آسيا و شمال آفريقا را تحت تصرف و حكومت خود داشت
1623) بر: نيكى - نيكوكارى
1624) اثم: گناه - خطا - عصيان - كارناشايست
1625) گروه عبدالقيس: مقصود قبيله بنى عبدالقيس است. 1626) مطلب: درخواست
1627) خالو: دايى
1628) ردا: جامه‏اى كه روى جامه‏هاى ديگر مى‏پوشيدند
1629) خلاد: نام يكى از سه تن سواران شتر
1630) عامر: نام يكى از سه تن شتر سواران
1631) جنگ صفين: جنگى كه در ماه صفر سال 37 ه.ق ميان على (ع) و معاويه در گرفت و 110 روز به طول انجاميد در محلى به همين نام در سرزمين عراق و در ساحل غربى فرات
1632) وليمه: ميهمانيى كه به مناسبت جشن عروسى يا تولد، زايمان و از اين دست مى‏دهند
1633) مضر: از قبايل بزرگ عرب
1634) بحيرا / بحيرى: از كسانى كه پيش از اسلام نيز آيين توحيد داشت و از جمله حنفا (پيروان آيين حضرت ابراهيم (ع) به شمار مى‏رفت. وى آيين مسيحى را برگزيد. از قبيله عبدالقيس بود
1635) در يتيم: مرواريد درشت كه به تنهايى در صدف باشد - مرواريد بى‏همتا و كمياب
1636) واجب‏التعظيم: آن كه بزرگداشت او واجب است
1637) مهابت: حالتى شبيه ترس و بيم آميخته با احترام كه از ديدن كسى كه داراى شكوه و عظمت است در دل پديد مى‏آيد
1638) خديجه بنت خويلد: نخستين همسر رسول اكرم (ص) و يار و ياور وى در سخت‏ترين شرايط نخستين سالهاى بعثت
1639) صناديد: جمع صنديد - بزرگان - سروران - دلاوران
1640) شوربا: آش ساده كه با گندم يا يكى از انواع سبزى مى‏پختند
1641) حصه: سهم - قسمت - بهره
1642) سلام بن مشكم صحيح است. اشتباه مجلسى يا نسخه‏هاى مأخذ اوست. سلام بن مشكم: از يهوديان مخالفت و دشمن رسول اكرم (ص) كه همسرش زينب پاچه گوسفندى بريان را زهرآگين كرد و براى آن حضرت فرستاد
1643) - 1644) بشر بن براء بن معرور صحيح است. اشتباه از مجلسى يا نسخه‏هاى مأخذ اوست. بشر بن براء بن معرور: از ياران رسول اكرم (ص) كه در جنگهاى بدر، احد و خندق شركت كرد اما در جنگ خيبر به خاطر همين ماجرا مسموم شد. به همين خاطر وى را از شهداى جنگ خيبر مى‏دانند
1645) - 1646) مرق: شوربا - آش ساده
1647) فضيحت: آبروريزى
1648) نطع: سفره چرمى
1649) شارع: راه - گذرگاه - محل عبور مردم
1650) يخنى: گوشت پخته شده - غذايى شبيه آبگوشت
1651) سعد بن عباده انصارى: از ياران و اصحاب رسول اكرم (ص) و از سران انصار و افراد مورد اعتماد پيامبر
1652) پسين: عصر
1653) صايم: روزه‏دار
1654) قطيفه: پارچه پرزدار كه خواب داشته باشد، شبيه پتو و حوله
1655) حديبيه: محلى در فاصله حدود سه فرسخى مكه كه مرز حرم مكه است
1656) مطهره / مطهره: آفتابه - ظرفى كه با آن وضو بگيرند
1657) صباح: صبح - بامداد
1658) عقبه: گردنه
1659) گندمگون: قهوه‏اى
1660) جنگ تبوك: جنگى كه در ماه رجب سال نهم هجرت در محلى به همين نام بين برخى قبايل عرب و سپاهيان اسلام درگرفت و سپاهيان اسلام پيروز شدند. تبوك محلى است در راه دمشق به مدينه. هدف از حركت سپاهيان اسلام، جنگ با سپاهيان روم بود كه قصد حمله به مسلمانان داشتند. اما پيش از اين‏كه سپاه روم برسد، لشكريان اسلام به خاطر مشكلات و صدمات بسيارى كه برايشان پيش آمده‏بود به مدينه بازگشتند
1661) ترجمه: آب! آب! اى پيامبر خدا! 1662) ابوهريره: از مشهورترين صحابيان رسول خداست كه هفت سال پس از هجرت مسلمان شد. شهرت او به خاطر روايات بسيارى است كه از قول آن حضرت جعل كرده است. در نام وى اختلاف است
1663) عبدالله بن رواحه انصارى: از صحابه و ياران مورد اعتماد رسول اكرم (ص) كه در جنگهاى آن حضرت شركت داشت و سرانجام در جنگ مُؤته به شهادت رسيد
1664) صاع: واحد وزن برابر حدود 4 من يا 12 كيلوگرم
1665) مستور: پوشيده - پنهان
1666) مسيلمه كذاب: به معنى مسيلمه دروغگو، عنوانى است كه مسلمانان به شخصى به نام مسيلمه دادند كه در اواخر دوران پيامبر (ص) ادعاى نبوت كرد و برخى از مردم يمامه (منطقه‏اى در مركز شبه جزيره عربستان) به او گرويدند. وى در روزگار خلافت ابوبكر به دست لشكر اسلام كشته شد
1667) اعيان: بزرگان قبيله - اهل قبيله
1668) مطعومات: خوردنيها
1669) فى‏الحال: در همان زمان - بيدرنگ
1670) مقصود همان سوره مَسَد (111) است
1671) ابولهب: به معنى آتشين، كنيه‏اى است براى عبدالعزى بن عبدالمطلب عموى پيامبر (ص) و از دشمنان آن حضرت
1672) ام‏جميل: دختر حرب بن اميه، همسر ابولهب كه گويند به خاطر آن كه در رهگذر رسول خدا (ص) خار و خاشاك مى‏ريخت، خداوند وى را در سوره مسد (111) حماله‏الحطب (يعنى هيمه كش و آتش افروز) ناميد
1673) هجو كردن: بدگفتن از كسى به شعر
1674) لات و عزى: نام دو بت از معروفترين بتهاى عهد جاهلى
1675) خلعت: جامه دوخته‏اى كه بزرگى به كسى مى‏بخشد
1676) نوازش: مهربانى - لطف - مرحمت
1677) مقصود احاديثى است كه اولا از آنها باشد، يعنى ترديد در انتساب حديث به آنان نباشد؛ ثانيا درستى آنها براى شخصى كه به علم و عصمت آنان معتقد نيست،ثابت شده باشد
1678) مطالب: درخواستها - آرزوها - حاجات
1679) محصل: برآورده
1680) ترجمه: سلام و درود خداوند تا روز جزا و پاداش (يا: روز حكومت قانون و دين و هنگام قيامت) بر همگى آنان باد
1681) مضبوط: محفوظ - حفظ شده (به وسيله نگارش). 
1682) مقصود تأليف كتاب حيات‏القلوب است كه مؤلف موفق به آن شده است
1683) كرام عظام: جمع كريم عظيم - بزرگواران والامرتبه
1684) هند بن ابى‏هاله: فرزند خديجه همسر پيامبر اكرم (ص) از ابوهاله تميمى. وى پس از ازدواج مادرش با رسول اكرم (ص) تحت پرورش آن حضرت قرار گرفت. او در جنگ بدر و به قولى جنگ احد حضور داشت و سرانجام در جنگ جمل به پشتيبانى على عليه‏السلام حضور يافت و به شهادت رسيد
1685) حليه: شكل ظاهرى بدن و چهره
1686) وصاف: توصيف كننده - بسيار توصيف كننده
1687) فخامت: بزرگوارى
1688) حصه: بخش - مقصود باز كردن فرق سر است
1689) مطالب داخل پرانتزها از مؤلف است
1690) مقوس: داراى قوس - كمانى
1691) تنك: كم - اندك
1692) خد: گونه
1693) مذموم: مورد عيب و ايراد - بد - زشت
1694) صورت: مجسمه - تنديس
1695) ذراعين:: دو ذراع - دو بازو - دو آرنج
1696) گو: گود. گوى: گودى
1697) گو: گود. گوى: گودى
1698) تأنى: آهستگى - درنگ - آرامش
1699) مبادرت: پيشدستى
1700) فصل‏كننده: جداكننده
1701) غلظت: درشتى - تندى و خشونت در رفتار
1702) مطعومات: خوراكيها
1703) يعنى: حق را به حقدار مى‏رساندند و حق را در جاى خود قرار مى‏دادند
1704) سلوك: رفتار
1705) مرخص فرمودن: رخصت دادن - اجازه دادن
1706) سلطنت: حكومت - قدرت - توانايى
1707) يعنى بيش از حد با مردم معاشرت نمى‏كردند، در اجتماعات بيهوده آنها حضور نمى‏يافتند، مسائل امنيتى را رعايت مى‏كردند و زمانهايى را نيز براى خلوت و تنهايى خود با خدا در نظر مى‏گرفتند
1708) يعنى اگر يكى از اصحاب را نمى‏ديدند احوال او را مى‏پرسيدند كه مبادا براى او بيمارى يا مشكلى پيش آمده باشد
1709) يعنى اين نبود كه روزى خوشرو باشند و روزى ترشرو. همواره به يك‏سان رفتار مى‏كردند و عدم تعادل در رفتار و خلق و خوى ايشان در زمانهاى مختلف مشاهده نمى‏شد
1710) تقصير: كوتاهى
1711) مواسات: يارى با مال و تن
1712) معاونت: يارى - كمك
1713) جلوس: نشستن
1714) نوازش: مهربانى - لطف - مرحمت
1715) حلم: خويشتندارى - بردبارى - شكيبايى - تسلط بر نفس
1716) صله: پيوند - بخشش - محبت
1717) مجادله: بگو مگو
1718) متعرض شدن: انجام دادن - اجرا كردن - مرتكب شدن
1719) مى‏گذرانيدند: عفو مى‏كردند - مى‏بخشيدند
1720) ثنا: تعريف - تمجيد - ستايش - تملق
1721) مداحان: متملقان - چاپلوسان - تعريف‏كنندگان
1722) تپش: بيتابى - بيقرارى - اضطراب
1723) ظهور سايه نداشتن و نيز سجده سنگها و درختان براى مردم در وقتى بود كه نياز به اعجاز باشد و قرار باشد ديگران اين امور را مشاهده كنند
1724) ساطع: تابان - درخشان
1725) آشكار شدن اين امر در وقتى بود كه نياز به اعجاز و آگاهى ديگران از آن باشد
1726) يعنى يك ماه پيش از اين‏كه به جايى برسد ترس از او در دل دشمنان مى‏افتاد، يا دشمنانى كه يك ماه راه با وى فاصله داشتند از او مى‏ترسيدند
1727) مرهون: در گرو
1728) حمد: شكر - سپاس
1729) آيه تطهير: بخشى از آيه 33 سورء احزاب (33): خداوند اراده كرده است كه تنها از شما خاندان {پيامبر} پليدى را ببرد و شما را پاك گرداند، پاكيى كامل. 1730) تنوير: روشنگرى
1731) اولى: شايسته‏تر
1732) عليه‏التحيه و الثناء: درود و ستايش نثار او باد! 1733) علل: كتابى از فضل بن شاذان نيشابورى
1734) فضل بن شاذان: ابومحمد فضل بن شاذان ازدى نيشابورى از اصحاب امام على‏النقى (ع) و امام حسن عسكرى (ع). از راويان موثق و از عالمانى كه او را با صفات جليل‏القدر، فقيه، متكلم و عظيم الشأن ستوده‏اند. از زبان امام حسن عسكرى (ع) نيز سخنانى حاكى از ارجمندى و وثوق وى نقل مى‏شود. گويند 180 كتاب تصنيف كرده است
1735) ملت: آيين - دين
1736) ملل: جمع ملت - آيينها - دينها
1737) تعيش: زندگى
1738) صدقات: جمع صدقه - زكاتها - مالياتهاى شرعى - بخششهاى مالى
1739) اقامت: اقامه - برگزارى
1740) مندرس: بى‏نام و نشان - ناپديد
1741) بدع: جمع بدعت - چيزهايى كه اصلى در دين ندارد و به دين افزوده مى‏شود
1742) ملاحده: جمع مُلحد - بيدينان - منكران خدا
1743) رأى: عقيده
1744) هشام بن الحكم: ابومحمد و ابوالحكم هشام بن الحكم الكِندى البغدادى از اصحاب امامان صادق و كاظم (ع) و از كسانى كه مورد اعتماد و تحسين آنان بوده است. از راويان موثق و محقق به شمار مى‏رود و در علم كلام و بحث با علماى اهل سنت و مخالفان اصل امامت مشهور، متبحر و حاضر جواب بوده است. تأليفهايى را به وى نسبت مى‏دهند. شغل تجارت داشته و به سال 199 ه.ق درگذشته است
1745) لبيك يابن رسول‏الله: بله اى فرزند پيامبر خدا! 1746) عمرو بن عبيد بصرى: ابومروان عمرو بن عبيد بن باب از بزرگان فرقه معتزله كه خود نيز ديدگاههايى رابر نظرات معتزله افزود. مكتب وى فرقه‏اى از معتزله است كه به نام وى عمرويه ناميده مى‏شوند
1747) افاده كردن فايده بخشيدن - سود رساندن - كنايه از تدريس كردن
1748) لنگ كردن: به كمر بستن - مانند لنگ به صورت دامن مردانه درآوردن
1749) ردا كردن: بالاپوش ساختن - به شانه انداختن
1750) ايها العالم: اى عالم - اى دانشمند
1751) دل: مغز
1752) تميز كردن: فرق دادن - تفاوت نهادن
1753) مستغنى: بى‏نياز
1754) حكم: داور
1755) متيقن. يقينى
1756) مستقيم شدن: راست و درست شدن - سامان يافتن
1757) ابومروان: كنيه عمرو بن عبيد بصرى
1758) ملتفت شدن: متوجه شدن - روى كردن
1759) تو ملهم شده‏اى: به‏تو الهام شده است - در دل تو افتاده است
1760) صحف ابراهيم و موسى: كتابهاى (آسمانى) ابراهيم (ع) و موسى (ع)، اشاره به آيه 19 سوره اعلى (87). 
1761) حجت: دليل - برهان - چيزى كه هر كس براى ادعاى خود داشته باشد، پاسخى در برابر ادعاى او نيست
1762) مقصود از زمانى است كه آنان به دنيا آمده و حجت خدا بر روى زمين شده‏اند
1763) انتفاع: بهره - بهره‏مندى
1764) امام غايب و فايده آفتاب زير ابر: آفتاب زير ابر گرچه پنهان است اما روشنى مى‏بخشد و مردم به راحتى مى‏توانند از نور روز بهره ببرند. اين‏گونه نيست كه روزهايى كه آفتاب در زير ابر است مانند شب باشد. به همين نحو امام غايب از طريق تأثير بر تفكر انسانها يا ارتباط با برخى كسانى كه لازم است كمكها و پيامدهاى او را به ديگران برسانند، تأثير خود را مى‏گذارد، ضمن اين‏كه غيبت او اين بركت را دارد كه اولا انسانها قدر دستيابى آسان به سرچشمه معارف و حل اختلافها را بدانند و در ظهور بهره بيشترى از امام ببرند، ثانيا انديشه و كوشش خود را بيش از پيش براى دستيابى به حقيقت به كار برند
1765) جابر جعفى: ابوعبدالله جابر بن يزيد جعفى متوفا به سال 128 يا 132 هجرى قمرى از اصحاب امام باقر (ع) و امام صادق (ع) است. گويند خود او فردى موثق است اما برخى راويان ضعيف نيز از وى روايت مى‏كنند. داراى تأليفهايى است
1766) بخشى از آيه 33 سوره انفال (8). 
1767) بخشى از آيه 59 سوره نساء (4). 
1768) مسدد: استوارشده - محكم‏گرديده - راست و درست - راستكار و درست‏گفتار
1769) معمور: آباد
1770) روح‏القدس: روح پاكى - جبرئيل كه فرشته نزولى وحى است يا روح كه موجودى است برتر از فرشتگان و مخلوق بيواسطه خداوند و همواره همراه پيامبر (ص) و امامان است و حقيقت وجودى آنها را تشكيل مى‏دهد
1771) عارف: آگاه - دانا - شناسا
1772) اسانيد متكثره: سندهاى بسيار - زنجيره بسيار و متعدد از راويان
1773) مختلط: آميخته با يكديگر - درهم آميخته
1774) مشتبه: آميخته شده از حق و باطل به گونه‏اى كه نتوان حق و باطل را تشخيص داد
1775) عقول سليمه: جمع عقل سليم - خردهاى سالم و بركنار از هواى نفس
1776) منبهات: جمع منبه يا منبهه - هشياركننده‏ها - آگاهى بخشها - آگاه كننده‏ها
1777) اصحاب: عالمان شيعه
1778) عين‏اليقين: ديده يقين - يقين كردن به وسيله ديدن
1779) چون: چگونه؟ 1780) علام‏الغيوب: داننده غيبها، نهانها و ناپيداها - از صفات خداوند كه در آياتى از قرآن آمده است
1781) سعد بن عبدالله بن قمى: سعد بن عبدالله بن ابى‏خلف الاشعرى القمى از فقهاى شاخص و جليل القدر شيعى كه داراى تأليفات بسيار و راوى احاديث فراوان است. براساس اين روايت برخى معتقدند كه امام حسن عسكرى (ع) و امام زمان (عج) را ديده است اما از ديرباز برخى از محدثان شيعه اين روايت را ساختگى دانسته‏اند كه به وى نسبت داده شده است. برخى نكته‏ها از جمله در تفسير آيه فاخلع نعليك... هست كه اشكالهاى تفسيرى آن صحت انتساب به امام معصوم را دست كم در آن بخش از روايت، دشوار مى‏كند. مجلسى نيز با ذكر عبارت منقول است از اظهارنظر درباره صحت روايت خوددارى كرده است. ضمنا اين روايت، بركنار از برخى اشكالها، حاوى نكته‏هايى ارزشمند و آموزنده است
1782) اكابر: جمع اكبر - بزرگترينها - بزرگان
1783) محدث: اهل حديث - داننده و روايت كننده اخبار و احاديث
1784) نواصب: جمع ناصبى - كسانى كه على بن ابى‏طالب و خاندان وى را دشمن مى‏دارند
1785) روافض: جمع رافضى - رافض به معنى رفض كننده (ترك‏كننده، رهاكننده، دورافكننده، طردكننده و ردكننده) است. اهل سنت همه فرقه‏هاى شيعه را رافضى مى‏گويند از آن رو كه شيعه خلافت سه خليفه نخستين را رفض كرده است
1786) مقصود ماجراى سوءقصد به جان رسول خداست كه برخى منافقان قصد داشتند با انداختن دبه‏ها و سروصداى آن، شتر حضرت را رم دهند و وى را از عقبه (گردنه) هرشى (گردنه‏اى ميان تبوك و مدينه) به ميان دره بيندازند و آن حضرت را به قتل برسانند. توضيحى بيشتر در اواخر حديث خواهد آمد
1787) طوع: ميل و اراده
1788) احمدبن اسحاق: ابوعلى احمدبن اسحاق بن عبدالله بن سعد بن مالك الاحوص الاشعرى القمى از اصحاب امام جواد (ع) و امام هادى (ع) و از نزديكان و ياران ويژه امام حسن عسكرى (ع) كه به خدمت امام زمان (ع) نيز رسيده است. وى نماينده امام عسكرى (ع) بود. از او در سرگذشتنامه‏ها و كتب رجال با عنوانهاى صالح، بزرگ‏قدر به ثقه ياد مى‏كنند
1789) سر من رأى: به معنى شاد مى‏شود آن كه ببيند {ش‏} همان سامَرا يا سامَره است كه به آن سامره نيز مى‏گويند. شهرى است در سه فرسنگى بالاى بغداد و بر ساحل شرقى دجله
1790) هميان: كيسه پول
1791) ضيا: ضياء - روشنى
1792) مشترى: از سياره‏هاى منظومه شمسى كه پس از زهره درخشانترين آنها به چشم مى‏آيد
1793) يعنى موى وسط سرش زياد بود و آن را به دو دسته كرده بودند و فرق باز كرده بودند
1794) مرصع كردن: جواهر بر روى آن نشاندن - جواهر نشان كردن
1795) كتابت فرمودن: چيزى نوشتن
1796) رجس: پليد
1797) اشرفى: سكه طلا
1798) مقراض شده: بريده شده - چيده شده - (بخشى از آن با چيزى شبيه قيچى آهن‏بر). 
1799) دانگ: دو قيراط برابر 41/0 گرم
1800) جولاه: بافنده - نساج
1801) صره: كيسه پول
1802) حصه: سهم - قسمت
1803) كيل كردن: پيمانه كردن - اندازه گرفتن - وزن كردن
1804) كهنترين نسخه‏ها به همين نحو است
1805) غش: تزوير - خيانت
1806) از آنجا كه زنان پيامبر (ص) به نص قرآن ام‏المؤمنين (مادر مؤمنان)اند، در نتيجه مؤمنان، فرزندان همسران پيامبر دانسته مى‏شودند
1807) مفوض: واگذارشده
1808) بخشى از آيه 12 سوره طه (20). 
1809) طوى: نام بخشى از صحراى سينا
1810) ميته: حيوانى كه خود مرده باشد يا به ذبح غير شرعى كشته شده باشد
1811) بقعه: قطعه زمين
1812) آيه 1 سوره مريم (19). 
1813) چون چگونه؟ 1814) اختيار: انتخاب
1815) اعيان: جمع عين - بزرگان
1816) اين ماجرا در آيات 155 سوره اعراف (7)، 55 سوره بقره (2) و 153 سوره نساء (4) آمده است. نفاق آنها از اينجا ظاهر شد كه از موسى خواستند كه خدا را آشكارا به آنها نشان دهد
1817) ما فى‏الضمير: آنچه در خاطر، درون و دل انسان است
1818) سراير: جمع سريره - چيزهاى مخفى - باطنها - نيتها
1819) ضماير: جمع ضمير - باطنها - درونها - نيتها
1820) كفره: جمع كافر - كافران
1821) بخت نصر: نام دو تن از بزرگترين پادشاهان بابل كه اولى در سالهاى 1146 - 1123 قبل از ميلاد و دومى در سالهاى 604 (يا 605) - 562 پيش از ميلاد مسيح مى‏زيسته است
1822) دعوا: ادعا
1823) كلمتين: دو جمله - شهادتين
1824) دبه: ظرف فلزى (كه به هنگام افتادن، صداى بلندى از آن برمى‏خيزد.) 1825) بخشى از چند آيه قرآن
1826) حلوان شهر و منطقه‏اى در سرزمين عراق نزديك مرز ايران
1827) كافور: نام خادم امام حسن عسكرى (ع). شايد وى همان كافور خادم از اصحاب امام هادى (ع) باشد و شايد كافور بن ابراهيم المدنى باشد كه به خدمت امام حسن عسكرى (ع) و صاحب‏الامر (عج) رسيده است. در صورت دوم، نام وى را كامل بن ابراهيم مدنى نيز ذكر كرده‏اند كه درست‏تر است
1828) ضمان: تعهد
1829) تبرى نمودن: بيزارى جستن - بيزار شدن - بيزارى
1830) حرمت: آبرو - عزت - احترام
1831) باطل كردن: ناراست جلوه دادن - مراعات نكردن
1832) آيه 12 سوره يس (36). 
1833) امام مبين: نسخه اصل كتاب كه روشن و آشكار است - پيشواى آشكار و روشنگر
1834) لوح محفوظ: صفحه‏اى كه اصل قرآن بر روى آن نوشته شده است و از روى آن است كه پيامبر به مردم رسانده است
1835) نجيب: شخص ممتاز و برگزيده
1836) مهر برگرفتن: باز كردن مهر
1837) حزر: پناهگاه - پناه.