فايده ثالثه: در تقرير دليل بر نبوت پيغمبر آخرالزمان محمدبن عبدالله بن عبدالمطلب صلىالله عليه و آله است
فايده ثالثه: در تقرير دليل بر نبوت پيغمبر آخرالزمان محمدبن عبدالله بن عبدالمطلب صلىالله عليه و آله است
بدان كه معجزات ظاهرات و آيات باهرات (1570) آن حضرت فوق حد و احصاست.
و از جمله معجزات آن حضرت قرآن مجيد است. زيرا كه به تواتر معلوم شده است كه آن حضرت قرآن را بر طبق دعواى (1571) نبوت خود معجزه آوردند و جميع فُصَحا (1572) و بُلغاى (1573) قبايل عرب را، با آن كه از ريگ بيابان بيشتر بودند، تكليف نمودند كه در برابر يك سوره كوچك از سورههاى قرآنى سورهاى بياوريد كه در بلاغت (1574) و فصاحت (1575) مثل آن باشد، و با وفور جماعات و كثرت ايشان و شدت عدوات و عصبيت و كفرى كه داشتند، چندان كه سعى كردند، چيزى نتوانستند آورد و همه اعتراف به عجز كردند و به مقاتله و كشته شدن تن در دادند و به اين امر اتيان نكردند (1576)، با اينكه در آن زمان فصاحت و بلاغت پيشه ايشان بود و مدار ايشان بر خُطب (1577) و اشعار بود.
چنانچه ابن بابويه عليهالرحمه روايت كرده است كه: ابن السكيت (1578) كه از علماى عامه بود، به خدمت حضرت امام رضا صلواتالله عليه آمد و سؤال كرد كه: چرا خداوند عالميان موسى بن عمران را با يد و بيضا (1579) و عصا و چيزى چند كه شبيه به سِحر بو فرستاد، و حضرت عيسى را به طب فرستاد، و پيغمبر ما را با معجزه سخن و كلام فرستاد؟ حضرت فرمود كه: خدا چون موسى را فرستاد، بر اهل عصرش سحر غالب بود و ساحران در آن زمان بسيار بودند. لهذا موسى را با معجزهاى چند فرستاد كه به آن امرى كه ايشان در آن مهارت داشتند شبيه بود، و سحر ايشان را باطل گردانيد و ايشان عاجز شدند از برابرى آن. و به اين نحو حجت را بر ايشان تمام كرد. و حضرت عيسى در زمانى مبعوث گرديد كه كوفتهاى (1580) مزمن (1581) و بلاهاى عظيم در آن زمان به هم رسيده بود و مردم به طبيب بسيار محتاج بودند و اطباى ماهر بودند. پس او را به معجزهاى چند فرستاد از مرده زنده كردن و كور و پيس را شفا بخشيدن، كه اهل آن عصر از آنها عاجز شدند. و حجت الهى بر ايشان تمام شد. و پيغمبر ما را در زمانى مبعوث گردانيد كه مدار اهل آن عصر بر خطبهها و كلامهاى بليغ و اشعار بود، و تفاخر ايشان به همين صنعت سخن بود. پس آن حضرت از كتاب الهى و مواعظ و احكام چيزى چند آورد كه ايشان معترف به عجز خود شدند، و حجت خدا را بر ايشان تمام كرد.
ابن السكيت گفت كه: والله كه مثل تو عالمى در اين زمان من نديدهام. بگو كه امروز حجت خدا بر مردم چه چيز است؟ فرمود كه: حجت خدا در اين زمان عقل است كه به آن تميز نمايى ميان كسى كه راست بر خدا گويد، و تصديق او نمايى و به گفته او عمل كنى، و كسى كه دروغ بر خدا بندد او را تكذيب كنى.
ابنالسكيت گفت كه: والله جواب حق همين است.
و غير قرآن از معجزات و خوارق عادات - كه در كتب خاصه و عامه روايت نمودهاند و اكثر آنها به تواتر پيوسته - بسيار است. و بر تقدير (1582) عدم تواتر بعضى، در متواتر بودن قدر مشترك ميان آنها شكى نيست، مثل شق قمر، و حركت كردن درخت از جاى خود و آمدن به نزد آن حضرت و باز به فرموده او به جاى خود برگشتن، و جارى شدن آب از ميان انگشتان مباركش به نحوى كه جميع لشكر و چهارپايان از آن سيراب شدند، تسبيح گفتن سنگريزه در دست آن حضرت، و سخن گفتن بزغاله مسموم كه: زهر بر من زدهاند، و سير گردانيدن جمعى كثير از طعام اندك، و گرويدن جن، و برگردانيدن آفتاب براى نماز حضرت اميرالمؤمنين، و شهادت دادن سوسمار بر نبوت او، و شكوه كردن ناقه (1583) از صاحبش؛ و با وجود چيزى نخواندن و از بشرى تعليم نگرفتن، از احوال گذشتهها از پيغمبران و غير ايشان خبر دادن موافق واقع بدون خللى و اختلافى، و با اين حال بر جميع حقايق مطلع بودن، و از هيچ كس در حجت مغلوب نشدن، و در هيچ سؤال عاجز از جواب نشدن، و خبر دادن از وقوع امور بسيار در زمان آينده، و همه به فعل آمدن، مثل فتح مكه و فتح خيبر و مغلوب شدن روم و مفتوح گشتن خزاين فارس و روم به دست اهل اسلام، و مقاتله نمودن حضرت امير المؤمنين عليهالسلام با سپاه عايشه و طلحه و زبير و با معاويه و با خوارج نهروان، و مظلوميت اهل بيت عليهمالسلام، و وفات حضرت فاطمه و شهادت حسنين صلواتالله عليهم، و اختلاف امت به هفتاد و سه فرقه، و مسلط گشتن اهل اسلام بر بلاد، و غالب گشتن اين دين بر اديان انبياى سابق، و به هم رسيدن صوفيه در اين امت چنانچه در اين حديث ابوذر خواهد آمد.
و امثال اين معجزات زياده از آن است كه احصا توان نمود.
و قطع نظر از اينها از ملاحظه اوصاف و اطوار آن حضرت از نسب و حسب و علم و حلم و خُلق و همت و مروت و امانت و ديانت و عدالت و شجاعت و فتوت (1584) و زهد و ورع و قناعت و رياضت و عبادت و ترك علايق و صفاى طينت و مجاهده با نفس و حسن سلوك و كيفيت معاشرت با خلق و راستى گفتار و درستى كردار و استقرار محبتش در دلها و ساير صفات حميده (1585) و آثار پسنديده آن جناب، هر عاقلى را جزم (1586) به حقيت آن حضرت به هم مىرسد.
و همچنين اگر كسى اندك تأملى بكند در احكام دين و ضوابط شريعت مقدس او، مىداند كه اين قانون و اين نسَق (1587) از غير خداوند عالميان نمىباشد.
و اخبار به بعثت آن حضرت در كتابهاى انبياى سابقه كه الحال در ميان هست بسيار است و ذكر آنها موجب تطويل (1588) مىشود.
و در بيان معجزات آن جناب به ايراد يك حديث در اين باب اكتفا مىنماييم.
حِمَيرى (1589) در كتاب قربالاسناد به سند عالى (1590) از مُعَمر (1591) روايت كرده كه: حضرت امام رضا عليهالسلام فرمود كه: پدرم موسى بن جعفر عليهالسلام مرا خبر داد كه روزى نزد پدرم جعفر ابن محمد عليهالصلوه و السلام بودم، و من طفل خُماسى بودم (يعنى: قامتم پنج شِبر (1592) بود، يا: پنجساله بودم) كه جماعتى از يهود به خدمت پدرم آمدند و گفتند كه: تو فرزند محمدى كه پيغمبر اين امت است و حجت بر اهل زمين است؟ فرمود كه: بلى. ايشان گفتند كه: ما در تورات خواندهايم كه خدا حضرت ابراهيم را و فرزندان او را كتاب و حكمت و نبوت كرامت كرده و براى ايشان پادشاهى و امامت مقرر فرموده. و هميشه چنين يافتهايم اولاد پيغمبران را كه خلافت و پيغمبرى و وصيت از ايشان تجاوز نمىنمايد و به غير ايشان نمىرسد. پس چرا از شما كه نسل پيغمبريد به در رفته و به ديگران قرار گرفته و شما را ضعيف و مغلوب مىبينم و حرمت پيغمبر شما را در امر شما مرعى نمىدارند (1593) و شما را چنانچه بايد، اكرام نمىنمايند (1594)؟ چشمان حضرت صادق عليهالسلام گريان شد و فرمود كه: بله؛ هميشه پيغمبران و اوصيا و امينان خدا مظلوم و مقهور بودهاند و به ناحق كشته شدهاند و هميشه ظالمان غالب بودهاند؛ و اندكى از بندگان خدا شاكر و مطيع او مىباشند.
ايشان گفتند كه: انبيا و اولاد ايشان بىتعليم خلق، علوم الهى را مىدانند، و به تلقين الهى عالم به علوم او مىباشند و ائمه و پيشوايان خلق و خليفههاى پيغمبران و اوصياى ايشان چنين مىبايد باشند. آيا علوم الهى به شما چنين رسيده؟ حضرت به من فرمود كه: پيش بيا اى موسى. پس من نزديك رفتم، دست بر سينه من ماليد و فرمود كه: خداوندا تو او را تقويت فرما و تأييد كن به نصرت و يارى خود به حق محمد و آل محمد. و به آن گروه يهود گفت كه: آنچه مىخواهيد از او سؤال نماييد.
ايشان گفتند كه: ما چگونه سؤال كنيم از طفلى كه چيزى هنوز نيافته و به مرتبه علم نرسيده؟ من گفتم به ايشان كه: سؤال نماييد از روى تفقه (1595) و فهميدن، و عَنَت (1596) و لجاج (1597) را بگذاريد.
گفتند كه: ما را خبر ده از نُه آيتى كه خدا معجزه حضرت موسى گردانيده بود.
من گفتم كه: عصا بود كه اژدها مىشد، و دست خود را از گريبان بيرون مىآورد و جهان را از نور روشن مىساخت، و ملخ و شپش و وزغ (1598) و خون را بر اصحاب فرعون گماشت، و طور را بر بالاى سر بنىاسرائيل آورد، و من (1599) و سَلوى (1600) براى ايشان آورد - و من و سلوى هر دو يك آيت است -، و دريا را براى ايشان شكافت.
گفتند: راست گفتى. بگو پيغمبر شما چه آيت و معجزهاى آورد كه به آن شك از دل امتش زايل شد و به او گرويدند؟ گفتم: آيات و معجزات بسيار است. من پارهاى را بشمارم. گوش بداريد و بفهميد و حفظ نماييد.
و اما اول: شما مىدانيد كه جن و شياطين پيش از بعثت آن حضرت به آسمانها مىرفتند و گوش مىدادند و خبرها به زمين مىآوردند و به كاهنان مىگفتند. و بعد از رسالت او ايشان را به تير شهاب و ريختن ستارهها راندند و منع كردند، و كاهنان و ساحران باطل شدند و خبرهاى ايشان منقطع شد.
دويم: سخن گفتن و گواهى دادن گرگ بر پيغمبرى آن حضرت (چنانچه در قصه ابوذر گذشت).
سيم آن كه: اتفاق داشتند دوست و دشمن بر راستى لهجه (1601) و امانت و ديانت و دانايى او در ايام طفوليت و در هنگام شباب و جوانى و در سن كهوليت و پيرى او. و همه معترف بودند كه مانند او در علوم و كمالات نيست.
چهارم آن كه: چون سَيف بن ذى يَزَن (1602) پادشاه حبشه شد، گروه قريش با عبدالمطلب به زند او رفتند. او از احوال آن حضرت از ايشان سؤال كرد و اوصاف آن حضرت را به ايشان گفت كه پيغمبرى با اين اوصاف در ميان شما به هم خواهد رسيد. جميع قريش اقرار كردند كه: اين اوصاف محمد است كه تو مىشمارى. گفت: زمان بعثت او نزديك شده است و مستقر (1603) او در مدينه خواهد بود و در آنجا مدفون خواهد شد.
پنجم آن كه: چون ابرهه بن يكسوم (1604) كه پادشاه يمن بود، فيلان را آورد كه كعبه را خراب كند قبل از بعثت آن حضرت، عبدالمطلب گفت كه: اين خانه صاحبى دارد كه نمىگذارد كه آن را خراب كنند. و اهل مكه را جمع كرد و دعا كرد. و اين بعد از خبر سيف ابن ذى يزن بود، و به بركت آن حضرت خدا ابابيل (1605) را بر ايشان فرستاد و ايشان را هلاك كرد و مكه و اهل مكه را نجات داد.
ششم آن كه: ابوجهل (1606) سنگى برگرفت و به طلب آن حضرت بيرون آمد. ديد كه در پشت ديوارى خوابيده. خواست كه آن سنگ گران (1607) را بر روى آن حضرت بيندازد، به دستش چسبيد و چندان كه تلاش كرد، نتوانست انداخت.
هفتم آن كه: ابوجهل از اعرابيى شترى خريده بود و زرش را نمىداد. اعرابى به نزد قريش آمد و شكايت كرد. ايشان از باب تمسخر، آن حضرت را نشان اعرابى دادند - و حضرت در نزد كعبه نماز مىگزارد -. گفتند: او را بگو كه حق تو را از ابوجهل بگيرد. چون اعرابى به نزد حضرت آمد و طلب نصرت نمود، حضرت او را با خود به در خانه ابوجهل برد و در را كوفت. ابوجهل متغيرالاحوال (1608) بيرون آمد و گفت: چه كار دارى؟ فرمود كه: حق اعرابى را بده. گفت: مىدهم. و در ساعت (1609) حق اعرابى را تسليم كرد.
اعرابى به نزد قريش آمد و گفت: خدا شما را جزاى خير دهد كه آن شخص حق مرا از او گرفت.
قريش به ابوجهل گفتند كه: حق اعرابى را به فرموده محمد دادى؟ گفت: بلى. گفتند: ما استهزا به اعرابى مىكرديم و مىخواستيم تو را به آزار محمد بداريم. ابوجهل گفت كه: چون در را گشودم و گفت: حق اعرابى را بده، نظر كردم، جانور مهيبى از بابت (1610) شتر ديدم كه دهان باز كرده و رو به من آورده و مىگويد: بده. اگر مىگفتم: نه، سرم را مىكند. از ترس دادم.
هشتم آن كه: قريش نضر بن الحَرَث (1611) و عُقبه بن ابى مُعيط (1612) را به نزد يهودان مدينه فرستادند كه احوال آن حضرت را از ايشان بپرسند كه او پيغمبر است يا نه، و پادشاهى او ثباتى خواهد داشت؟ چون بيامدند، يهود گفتند كه: اوصاف او را به ما نقل كنيد. چون ذكر كردند، پرسيدند كه: از شما چه جماعت تابع او شدهاند؟ گفتند: مردم پست (1613) و فقير تابع او گرديدهاند. يكى از علماى ايشان فرياد برآورد كه: همين پيغمبرى است كه ما اوصاف او را در تورات خواندهايم، و خواندهايم كه قوم او زياده از ديگران با او دشمنى خواهند كرد.
نهم آن كه: چون حضرت هجرت فرمود، قريش (1614) سُراقه بن جُعشُم (1615) را به طلب آن حضرت فرستادند. چون حضرت او را ديدند فرمودند كه: خداوندا دفع شر او از ما بكن. در حال پاهاى اسبش به زمين فرو رفت. فرياد برآورد كه: اى محمد مرا رها كن كه من عهد مىكنم كه هميشه خيرخواه تو باشم و با دشمن تو مصالحه ننمايم. حضرت فرمود كه: خداوندا اگر راست مىگويد اسبش را رها كن. پس رها شد و برگشت، و از آن عهد برنگشت.
دهم آن كه: عامر بن الطفيل (1616) و ازيد بن قيس (1617) (1618) هر دو به نزد آن حضرت آمدند و عامر به ازيد گفت كه: چون به نزد او مىرويم من او را مشغول سخن مىسازم و تو به شمشير كار او بساز. چون بيامدند، چندان كه عامر با حضرت سخن گفت، ازيد كارى نكرد.
چون بيرون آمدند عامر، ازيد را زياده از حد ملامت كرد كه: ترسيدى؟ او گفت كه: هرگاه اراده مىكردم كه بزنم، بغير تو ديگرى نمىديدم، و اگر مىزدم بر تو مىزدم.
يازدهم آن كه: روزى ازيد بن قيس (1619) (1620) و نضر بن الحرث با يكديگر متفق شدند كه غيب از آن حضرت بپرسند. چون به خدمت آن حضرت رسيدند حضرت متوجه ازيد شدند و فرمودند كه: به ياد دارى روزى را كه با عامر آمدى و قصد كشتن من داشتى و خدا نگذاشت؟ و تمام قصه را نقل فرمود. ازيد گفت كه: والله كه بغير من و عامر كسى از اين قصه خبر نداشت و كسى تو را باخبر نكرده مگر ملك آسمان. و شهادت گفت و مسلمان شد.
دوازدهم آن كه: گروهى از يهود آمدند نزد جدم على ابن ابىطالب و گفتند كه: رخصت بگير كه ما بر پسر عمت در آييم كه سؤال چند از او داريم. چون حضرت رخصت طلبيد حضرت رسول فرمود كه: از من چه مىخواهند؟ من بندهاى از بندگان خدايم؛ آنچه به من تعليم مىنمايد مىدانم. پس رخصت فرمود. چون داخل شدند فرمود كه: مىخواهيد خود سؤال كنيد يا من مطلب شما را بيان كنم. ايشان گفتند: تو بيان كن. فرمود كه: آمدهايد كه از احوال ذىالقرنين (1621) سؤال كنيد؟ گفتند: بله فرمود كه: طفلى بود از اهل روم (1622)، و پادشاه شد و به مشرق و مغرب عالم رفت و در آخر، سد را بنا كرد، گفتند كه: گواهى مىدهيم كه چنين است.
سيزدهم آن كه: وابِصَه بن مَعبَد اسدى به خدمت حضرت آمد و در خاطر گذرانيد كه از هر گناه و ثوابى از او سؤال خواهد كرد. حضرت فرمود كه: آمدهاى كه سؤال از نيكى و گناه بكنى؟ پس دست بر سينه او زد و فرمود كه: بر (1623) و نيكى آن چيزى است كه نفس تو به آن مطمئن شود و دلت گواهى بدهد كه آن حق است، و در سينهات حقيت آن مستقر گردد.
و اثم (1624) و گناه آن است كه در سينهات گردد و در دلت جولان كند، و دلت بر حقيت آن گواهى ندهد، هر چند تو را فتوا دهند كه خوب است. آن را مكن.
چهاردهم آن كه: گروه عبدُالقيس (1625) به خدمت آن حضرت آمدند، و چون مطلب (1626) ايشان به عمل آمد حضرت فرمود كه: خرماى بلاد خود كه همراه داريد بياوريد. هر يك از ايشان نوعى از خرما آوردند. حضرت نام آن خرماها را - همه را - فرمود. ايشان گفتند كه: تو خرماى بلاد ما را از ما بهتر مىشناسى. پس حضرت خصوصيات زمينها و خانههاى ايشان را بيان فرمود. گفتند كه: تو مگر بلاد و خانههاى ما را ديدهاى؟ حضرت فرمود كه: حجاب از پيش برداشتند، من از اينجا ديدم. پس يكى از ايشان برخاست و گفت: خالويى (1627) دارم، ديوانه شده است. حضرت او را طلبيد و ردايش (1628) را گرفت و سه مرتبه فرمود كه: بيرون رو اى دشمن خدا! همان ساعت عاقل شد. و گوسفند پيرى با خود داشتند، حضرت گوش آن را در ميان دو انگشت خود گرفت و فشرد. به شكل داغ، علامتى در آن پيدا شد و فرمود كه: بگيريد اين را كه اين علامت در گوش فرزندان اين گوسفند خواهد بود تا روز قيامت. و هنوز در گوش اولاد آن اين علامت هست و معروف است.
پانزدهم آن كه: در سفرى حضرت بر شترى گذشت كه وامانده بود و حركت نمىكرد.
آبى طلبيد و مضمضه نمود و در ظرفى كرد و در گلوى شتر ريخت و فرمود كه: خداوندا چنين كن كه خلاد (1629) و عامر (1630) و رفيق ايشان را برگيرد. پس ايشان هر سه سوار آن شتر شدند و برجست و در پيش شتران ديگر مىدويد.
شانزدهم آن كه: در سفرى ناقه يكى از صحابه گم شد. او گفت كه: اگر پيغمبر است، مىداند كه شتر من در كجاست. حضرت او را طلبيد و گفت: ناقه تو در فلان موضع، مهارش به درختى بند شده است. رفت و گرفت.
هفدهم آن كه: حضرت بر شترى گذشت، آن شتر سر پيش آورد و سخنى گفت.
حضرت فرمود كه: شكايت صاحبش مىكند كه با او بد سر مىكند. حضرت صاحبش را طلبيد و فرمود كه: اين شتر را به ديگرى بفروش. و به راه افتاد. آن شتر برجست و از پى حضرت روان شد و فرياد مىكرد و استغاثه مىنمود. حضرت فرمود كه: مىگويد كه: از براى من صاحب نيكويى به هم رسان. پس حضرت فرمود حضرت اميرالمؤمنين را كه: اين را خريدارى نما. حضرت آن را خريد و داشت تا جنگ صفين (1631).
هيجدهم آن كه: روزى حضرت در مسجد نشسته بودند. شترى از در مسجد درآمد و همه جا دويد تا به نزد آن حضرت آمد و سر در دامن حضرت گذاشت و استغاثه كرد.
حضرت فرمود كه: مىگويد كه: صاحب من امروز مرا مىخواهد براى وليمه (1632) پسرش بكشد.
و از من استغاثه مىنمايد كه نگذارم او را بكشد. شخصى از صحابه گفت كه: بله؛ شتر فلان شخص است و امروز براى وليمه پسرش اراده كشتن اين شتر دارد. حضرت فرستاد و شفاعت فرمود. از كشتنش گذشت.
نوزدهم آن كه: حضرت نفرين فرمود بر قبيله مُضَر (1633) كه خدا قحط بر ايشان مستولى سازد. ايشان مبتلا به قحط شدند. به خدمت حضرت فرستادند و اضطرار خود را عرض كردند و تضرع كردند كه از تقصير ايشان بگذرد. حضرت فرمود كه: خداوندا نفرين مرا بر ايشان مستجاب فرمودى. اكنون التماس مىنمايم كه بر ايشان باران نافعى زود بفرستى و چنين كنى كه ضرر به ايشان نرساند. هنوز در دعا بود حضرت كه بارانى ريخت كه عالم را گرفت و يك هفته بر ايشان باريد. اهل مدينه آمدند و گفتند: يا رسولالله راههاى ما بند شد و بازارهاى ما بسته شد. حضرت اشاره فرمود به ابر كه: بر حوالى ببار و بر ما مبار. ابر از مدينه دور شد و تا يك ماه در حوالى مدينه مىباريد.
بيستم آن كه: حضرت را قبل از بعثت در طفوليت، ابوطالب به سفر شام برد. در راه در حوالى دير به بحيراى راهب فرود آمدند. و بحيرا (1634) علوم كتب آسمانى را مىدانست و كتب بسيار خوانده بود و در تورات و كتب ديگر خوانده بود كه پيغمبر آخرالزمان در اين اوقات بر اين مكان عبور خواهد فرمود. چون اين قافله را ديد فرمود طعامى مهيا كردند و اهل قافله را به ضيافت طلبيد. و در ميان ايشان چندان كه تفحص نمود كسى نيافت كه موافق اوصافى باشد كه در كتب خوانده بود. گفت: آيا بر سر بارهاى شما ديگر كسى از قوم شما مانده است كه حاضر نشده باشد؟ گفتند: بله؛ طفل يتيمى هست با ما كه نيامده است.
بَحيرا نظر كرد، ديد كه حضرت خوابيده و ابر بر سر حضرت سايه كرده. بحيرا گفت كه: آن يتيم را بطلبيد كه او دُر يتيم (1635) است و مطلب من آن پيغمبر واجبالتعظيم (1636) است.
چون حضرت متوجه شدند، بحيرا ديد كه ابر با آن آفتاب فلك نبوت حركت مىكند و سايه مىافكند. بيامد و شرايط بندگى به تقديم رسانيد و به قريش گفت كه: اين پيغمبر آخرالزمان است و از جانب خدا مبعوث خواهد شد. و از احوال آن حضرت بسيار بيان كرد.
بعد از آن خبر، قريش از آن حضرت مهابت (1637) بسيار داشتند و زياده تعظيم مىنمودند، و چون به مكه آمدند ساير قريش را خبر دادند و به اين سبب خديجه بنت خُوَيلد (1638) به تزويج آن حضرت رغبت فرمود. و او بزرگ زنان قريش بود و صناديد (1639) و اكابر قريش همه خواستگارى او نمودند. ابا كرد و به شرف مزاوجت آن حضرت مشرف شد.
بيست و يكم آن كه: قبل از هجرت، حضرت على بن ابىطالب را فرمود كه: خديجه را بگو طعامى مهيا كند. و فرمود كه: خويشان ما را از فرزندان عبدالمطلب طلب كن.
حضرت چهل نفر از خويشان را طلب نمود. چون بيامدند، فرمود كه: يا على طعام بياور.
حضرت آنقدر طعام آوردند كه سه نفر سير توانند شد. به ايشان فرمود كه: بخوريد و بسمالله بگوييد. ايشان بسمالله نگفتند. حضرت خود بسمالله فرمود. ايشان به خوردن مشغول شدند و همگى سير شدند. ابوجهل گفت: محمد خوب سِحرى براى شما كرد. به طعام سه نفر چهل نفر را سير كرد. از اين سحر بالاتر نمىباشد. حضرت امير فرمود كه: بعد از چند ديگر فرمود كه ايشان را طلبيدم و از همان قدر طعام ايشان را سير گردانيد.
بيست و دويم آن كه: حضرت اميرالمؤمنين عليهالسلام فرمود كه: من به بازار رفتم و گوشتى خريدم به يك درهم، و قدرى ذرت خريدم به يك درهم، و به نزد حضرت فاطمه عليهاالسلام آوردم. فاطمه ذرت را نان پخت و گوشت را شوربا (1640) كرد و فرمود كه: اگر پدرم حضرت رسول را مىطلبيدى، با يكديگر مىخورديم. چون به خدمت آن حضرت آمدم بر پهلو خوابيده بود و مىفرمود كه: خداوندا پناه مىبرم به تو از گرسنگى. من عرض نمودم كه: يا رسولالله طعامى نزد ما حاضر شده اگر ميل مىفرمايى. برخاستند و از ضعف بر من تكيه فرمودند.
چون به نزد حضرت آمدند فرمودند كه: اى فاطمه طعام بياور. حضرت فاطمه ديگ را با گِردههاى نان حاضر گردانيد. حضرت جامهاى بر روى نان پوشيد و فرمود كه: خداوندا بركت ده طعام ما را. پس فرمود كه: نُه كاسه و نُه گرده نان براى زنان خود يك يك جدا كردند و فرستادند. پس فرمود كه: از براى فرزندان و شوهر خود حِصهاى (1641) بگذار. پس فرمود كه: خود تناول نما و براى همسايگان همه حصهاى بفرست. و بعد از اينها همه، تا چند روز آن بركت نزد ما بود و از آن مىخورديم.
بيست و سيم آن كه: زن عبدالله بن مسلم (1642) (1643) گوسفندى براى آن حضرت آورد كه به زهر بريان كرده بود. و در آن وقت بشر بنالبراء بن عازب (1644) (1645) در خدمت آن حضرت بود و او از آن تناول كرد و حضرت تناول نفرمود كه: اين گوسفند مىگويد كه مرا به زهر آلوده كردهاند. و بعد از زمانى بشر بمرد. حضرت آن زن را طلبيد و فرمود كه: چرا چنين كردى؟ گفت: شوهر من و اشراف قوم مرا كشته بودى. گفتم اگر پادشاه است كشته خواهد شد، و اگر پيغمبر است خدا او را مطلع خواهد گردانيد كه نخورد.
بيست و چهارم آن كه: جابر بن عبدالله انصارى گفت كه: مردم را در روز خندق ديدم كه مشغول حفر خندقاند و همگى گرسنهاند. و حضرت پيغمبر را مشاهده نمودم كه مشغول كندن است و از گرسنگى شكمش بر پشت چسبيده. آمدم به خانه و حال را با زن خود گفتم. زن گفت كه: در خانه ما يك گوسفند هست و پارهاى ذرت. گوسفند را كشتم و گفتم ذرت را نان كرد و نصف گوسفند را بريان كرد و نصفى را مَرَق (1646) ساخت، و به خدمت حضرت آمدم و عرض نمودم كه: طعامى مهيا كردهام؛ مىخواهم تشريف بياورى و هر كس را خواهى با خود بياورى.
حضرت جميع صحابه را ندا فرمود كه: جابر شما را به سوى طعام خود دعوت مىنمايد. جابر ترسان و با خجالت تمام به خانه آمد و به زن خود گفت كه: عجب فضيحتى (1647) شد. جميع صحابه با حضرت آمدند. زن پرسيد از جابر كه: تو ايشان را خواندى يا حضرت؟ جابر گفت كه: حضرت طلبيد ايشان را. زن گفت كه: پس باك نيست. او بهتر مىداند از تو.
جابر گفت كه: چون حضرت تشريف آوردند فرمودند كه: نَطعها (1648) پهن كرديم در ميان شارع (1649)، و فرمود كه كاسهها و ظرفها به هم رسانيديم، و پرسيد كه: چه مقدار طعام دارى؟ آنچه بود عرض نمودم. فرمود كه: يك جامه بر روى ظرفى كه يَخنى (1650) در آنجاست و بر روى ديگ مرق، و بر روى تنور بپوشانيد، و از زير جامه به در آوريد و كاسهها پر كنيد و براى مردم ببريد. ما چنين كرديم و چندان كه بيرون آورديم، كم نشد، تا آن كه سه هزار نفر از صحابه كه با حضرت بودند سير شدند و جابر و اهل خانهاش سير شدند، و هديه براى همسايهها فرستادند و چند روز ديگر طعام در خانه داشتيم.
بيست و پنجم آن كه: سعد بن عُباده انصارى (1651) پسينى (1652) به خدمت حضرت آمد - و حضرت صايم (1653) بودند -، آن حضرت را با اميرالمؤمنين عليهماالسلام دعوت فرمود. چون تشريف بردند و طعام تناول فرمودند، حضرت رسول صلىالله عليه و آله فرمود كه: پيغمبر و وصى او در خانه تو افطار نمودند اى سعد. طعام تو را ابرار و نيكان خوردند، و نزد تو روزهداران افطار كردند، و ملائكه بر شما صلوات فرستادند. چون حضرت برخاستند سعد الاغى براى حضرت حاضر گردانيد و قطيفه (1654) بر روى آن انداخت و از حضرت التماس كرد كه سوار شوند. و آن الاغ بسيار بدراه و كُند بود. چون حضرت سوار شدند به بركت قدم آن حضرت آن الاغ چنان رهوار و خوشراه شده بود كه هيچ اسبى به آن نمىرسيد.
بيست و ششم آن كه: آن حضرت از حُديبيه (1655) مراجعت مىفرمود. در راه به آبى رسيدند بسيار ضعيف، به قدر آن كه يك سوار يا دو سوار سيراب شود. حضرت فرمود كه: هر كه پيش از ما به آب برسد، آب نكشد. چون حضرت بر سر آب رسيدند قدحى طلبيدند و مضمضه فرمودند در آن قدح، و آب مضمضه را به چاه ريختند. آب آن چاه به حدى بلند شد كه همگى سيراب شدند و مشكها و مطهرههاى (1656) خود را پر كردند و وضو ساختند.
بيست و هفتم: خبرهايى كه از امور آينده فرمودند و همه موافق فرموده آن حضرت واقع شد.
بيست و هشتم آن كه: در صبحا (1657) شب معراج، قصه شب را نقل مىفرمودند، جمعى از منافقين تكذيب آن حضرت فرمودند. فرمود كه: به قافلهاى گذشتم كه آذوقه مىآوردند و هيئت ايشان چنين بود و در فلان محل ايشان را ملاقات كردم و فلان متاع با خود داشتند، و در فلان روز هنگام طلوع آفتاب از عقبه (1658) بالا خواهند آمد، و در پيش قافله، شتر گندمگونى (1659) خواهد بود. چون آن روز شد همگى دويدند كه حقيقت حال را معلوم نمايند. و چون آفتاب طلوع كرد آنچه فرموده بود به ظهور آمد.
بيست و نهم آن كه: از جنگ تَبوك (1660) مراجعت مىفرمودند. در منزلى تشنگى بر صحابه غالب شد و همگى به خدمت آن حضرت آمدند و گفتند: الماء الماء يا رسولالله (1661).
حضرت به ابوهرَيره (1662) گفت كه: هيچ آب با خود دارى؟ گفت: به قدر قدحى در مطهره من مانده است. فرمود كه: بياور. و در ميان قدحى ريخت و دعا فرمود (و در روايات ديگر: دست مبارك در ميان قدح گذاشت)، آب از ميان انگشتانش جارى شد و فرمود كه: هر كه آب مىخواهد بيايد. و آن قدر آب جارى شد كه جميع سير آب شدند و مشكهاى خود را پر كردند. پس چون همه سيراب شدند خود تناول فرمودند و به ابوهريره آب داد.
سى ام آن كه: حضرت، خواهر عبدالله بن رواحه انصارى (1663) را ديدند در ايام كندن خندق كه چيزى با خود دارد. پرسيدند كه: به كجا مىروى؟ گفت: اين خرماها را براى برادرم عبدالله مىبرم. فرمود كه: نزد من آور. و از وى گرفتند و نَطعها طلبيدند و اين خرماها را بر روى نطعها پهن كردند و جامهاى بر روى آن پوشيدند و متوجه نماز شدند.
چون فارغ شدند، نطعها پر از خرما شده بود. صحابه را طلبيدند. هر يك آنچه مىخواستند خوردند و توشه برگرفتند و آنچه ماند به آن زن عطا فرمود.
سى و يكم آن كه: در سفرى بودند و صحابه بسيار گرسنه شدند. فرمود كه: هركه توشه با خود دارد براى ما بياورد. چند نفر آوردند. مجموع به قدر يك صاع (1664) شد. پس نطعها و جامهها طلبيدند و اين يك صاع خرما را بر روى نطعها ريختند و به جامهها مستور (1665) گردانيدند و دعا فرمودند. خدا آن قدر زيادتى و بركت كرامت فرمود كه تا مدينه همگى توشه داشتند.
سى و دويم آن كه: از بعضى سفرها مراجعت مىفرمودند، جمعى بر سر راه آمدند و گفتند: يا رسولالله چاهى داريم كه در هنگام وفور آب بر سر آن چاه اجتماع مىنماييم، و آبش كه كم مىشود بر آبهاى ديگر كه حوالى ماست متفرق مىشويم. و آب كم شده و جمعى از دشمنان مانع ما شدهاند از رفتن بر سر آن آبها. دعا بكن كه آب ما زياده شود. حضرت آب دهان در چاه ايشان انداخت، چندان آب ايشان زياده شد كه عمق آن را نمىدانستند.
چون اين خبر به مُسَيلمه كذاب (1666) رسيد، آب دهان در چاهى افكند كه آبش زياده شود، به نحوست او چاه خشك شد.
سى و سيم آن كه: چون حضرت دعا فرمود كه زمين اسب سُراقَه بن جُعشُم را رها كرد، تيرى از جعبه بيرون آورد و به نشانه به آن حضرت داد و التماس نمود كه: چون بر اعيان (1667) من برسيد اين تير را به نشانه به ايشان بدهيد و آنچه احتياج باشد از مطعومات (1668) از مال من بگيريد. چون حضرت به ايشان رسيدند، بزى به هديه آوردند كه آبستن نبود و شير نداشت. حضرت دست بابركت بر پستان آن بز ماليدند، فىالحال (1669) حامله شد و شير از پستانش روان شد چندان كه تمام ظرفها را پر كردند.
سى و چهارم آن كه: مهمان زنى شدند كه او را امشريك مىگفتند. مشكى نزد آن حضرت آورد كه اندكى روغن در آن بود. حضرت با صحابه تناول فرمودند و دعا فرمودند براى آن زن به بركت. تا آن زن زنده بود روغن از آن مشك بيرون مىآورد و تمام نمىشد.
سى و پنجم آن كه: چون سوره تبت (1670) نازل شد در مذمت ابولهب (1671) و زنش امجميل (1672)، زن او سنگى برگرفت و به طلب حضرت آمد. چون پيدا شد، ابوبكر به حضرت گفت كه: يا رسولالله امجميل مىآيد خشمناك، و سنگى در كف دارد و مىخواهد بر تو زند. حضرت فرمود كه: مرا نخواهد ديد. چون نزديك شد، از ابوبكر احوال آن حضرت را پرسيد كه كجاست؟ ابوبكر گفت كه: هر كجا كه خدا خواهد. نمىدانم. او گفت كه: اگر او را مىديدم اين سنگ را بر او مىانداختم. او مرا هجو كرده است (1673). به حق لات و عُزى (1674) كه من نيز شاعرم و او را هجو مىتوانم كرد. چون او برفت، ابوبكر گفت كه: چون بود كه شما حاضر بوديد و شما را نديد؟ حضرت فرمود كه: خدا ميان من و او حجابى مقرر ساخت كه ديده او بر من نيفتاد. پس فرمود كه: از جمله معجزات، كتابى است كه گواه بر حقيت خود و جميع كتابهاى گذشته است. و عقلهاى متفكران در كمال آن حيران است، با معجزات بسيار ديگر كه اگر ذكر كنيم به طول مىانجامد.
آن يهودان گفتند كه: ما چه دانيم كه آنچه از معجزات بيان كردى راست است؟ حضرت امام موسى عليهالسلام فرمود كه: ما چه دانيم كه آنچه شما از معجزات حضرت موسى ذكر مىكنيد حق است؟ ايشان گفتند كه: به نقل نيكان و راستگويان، ما علم به هم رسانيدهايم. حضرت فرمد كه: پس در اينجا نيز بدانيد حقيت اينها را به خبر دادن طفلى كه از خلقى ياد نگرفته و به علم الهى دانسته. و اصل خبر دادن او گواه حقيت است. ايشان همه گفتند كه: گواهى مىدهيم كه خدا يكى است و محمد، پيغمبر فرستاده اوست و شما پيشوايان و امامان و حجتهاى خداييد بر خلق.
آن گاه حضرت صادق عليهالسلام برجست و پيشانى حضرت امام موسى عليهالسلام را بوسيده و فرمود كه: تويى امام و حجت الهى بعد از من.
پس جميع آن گروه را خلعت (1675) داد و نوازش (1676) نمود و زرها عطا فرمود، و با اسلام كامل برگشتند.
بدان كه اگر كسى اندك بصيرتى داشته باشد و در احوال و اطوار آن حضرت و اهل بيت او صلواتالله عليهم نظر نمايد، مىداند كه آيات صدق و حقيت ايشان نهايت ندارد و هر حديثى از احاديث ايشان معجزه كاملى است براى حقيت ايشان. (1677) و هميشه آثار فيض ايشان به شيعيان مىرسد و به توسل به ايشان مطالب (1678) ايشان محصل (1679) مىگردد و ابواب فيض به بركت ايشان بر خلق مفتوح مىگردد. بله؛ روشنى كه بسيار شد ديدههاى معيوب را كور مىگرداند. زيادتى نور و جلالت و عظمت ايشان است كه ديده جمعى را نابينا كرده است. دوست و دشمن همه اعتراف به فضل و بزرگوارى ايشان دارند و هر يك از ايشان دليلاند بر حقيت خود و امامت باقى ائمه، بلكه بر وجود واجبالوجود و كمال علم او و كمالات قدرت او و جميع كمالات او، صلواتالله عليهم أجمعين الى يوم الدين. (1680)
فايده رابعه: در عصمت انبياء
بايد دانست كه پيغمبر ما به نص قرآن مبعوث بر كافه عالميان است از آدميان و جنيان؛ و خاتم پيغمبران است كه بعد از او پيغمبرى نمىباشد. و آن جناب و جميع پيغمبران از جميع گناهان صغيره و كبيره از اول عمر تا آخر عمر معصوم و منزهاند. و بايد اعتقاد داشت موافق احاديث متواتره كه پدران آن حضرت تا حضرت آدم همه بزرگواران و انبيا و اوصيا بودهاند و از كفر و شرك مبرا بودهاند و در هر عصرى بهترين اهل عصر خود بودهاند و مادران حضرت تا حوا همگى مطهرات از زنا و بديها بودهاند.
و آنچه اهل سنت - لعنهم الله - در تواريخ و تفاسير خود ذكر نمودهاند از چيزهايى كه مستلزم نسبت گناه است به آن جناب، يا به غير او از پيغمبران، يا متضمن كفر و شرك است به پدر و مادر آن حضرت يا يكى از اجداد آن حضرت، همه دروغ و افتراست و محض تهمت و خطاست. و چون خليفههاى ثلاثه ايشان به انواع كفر و فسق و بديها آراسته بودند، از براى آن كه قباحت آن را در نظرها برطرف كنند، به هر يك از پيغمبران و ائمه و اوصيا خطاها و بديها نسبت كردهاند.
و بعضى از منافقين يهود در ميان مسلمانان بودهاند كه چيزها از كتب خود كه محض افترا بود در ميان مسلمانان نقل مىكردند و اكثر تواريخ اهل سنت به ايشان منتهى مىشود.
لهذا اين حقير يك جلد كتاب بحارالانوار را در تاريخ انبيا نوشتهام كه تواريخ ايشان به نحوى كه از اهل بيت صلواتالله عليهم به ما رسيده مضبوط (1681) گردد. و انشاءالله در خاطر هست كه اگر اجل مهلت دهد، بعد از اتمام، به فارسى ترجمه نمايم، كه تواريخ اهل سنت و يهود و خطاهايى كه نسبت به پيغمبران عالى شأن دادهاند از ميان مسلمانان برطرف شود. (1682) و توضيح بعضى از اين مطالب كه مذكور شد، با ساير اوصاف آن حضرت، در فصول بعد از اين در ضمن اوصاف امام بيان خواهد شد.
فايده خامسه: در بيان بعضى از شمايل و اوصاف آن حضرت
ابن بابويه عليهالرحمه به اسناد معتبر روايت كرده از حضرت امام الجن والانس على بن موسىالرضا عليهالسلام از آباى كرام عظام (1683) او صلوات الله عليهم كه حضرت امام حسن صلواتالله عليه فرمود كه: از هند بن ابى هاله (1684) پرسيدم از حِليه (1685) و شمايل حضرت رسالت پناهى صلىالله عليه و آله و هند، وَصاف (1686) آن حضرت بود و بسيار بيان اوصاف و شمايل آن حضرت مىكرد.
گفت كه: رسول خدا صلىالله عليه و آله عظيمالشأن بودند در نظرها، و جلالت و فخامت (1687) ايشان در دلها و سينهها جا كرده بود. روى آن حضرت نور مىداد و مىدرخشيد مانند ماه شب چهارده. ميانه بالا بودند، نه بسيار بلند و نه بسيار كوتاه.
سر مبارك ايشان كوچك نبود. و در موى سر ايشان شكنها و حلقهها بود كه موجب زينت مىشد، و اگر به ندرت بسيار بلند مىشد دو حصه (1688) مىكردند كه محل مسح، گشاده باشد. و غالب اوقات آن قدر بود در بلندى كه به نرمه گوش مىرسيد. (و چون در ميان عرب در آن زمان سر تراشيدن بسيار بدنما بود، در غير حج و عمره سر نمىتراشيدند زيرا كه مىبايد نبى و امام كارى نكنند كه در نظرها بسيار بد نمايد.) (1689) و رنگ مباركشان سفيد بسيار نورانى بود (و موافق چند حديث ديگر: به سرخى آميخته بود). و گشاده پيشانى بودند.
و ابروهايشان بلند و مُقَوس (1690) بود و نازك گرديده تا تمام شده بود، اما پيوسته نبود (و در بعضى از احاديث عامه و خاصه وارد شده است كه ابروهاى ايشان پيوسته بود، و آنچه در اين حديث است مشهورتر است) و در ميان دو ابرويشان رگى بود كه در هنگام غضب پر مىشد و بلند مىگرديد.
و بينى آن حضرت كشيده و بلند بود و در ميانش اندك برآمدگى داشت و سرش نازك بود و پيوسته نور از آن مىتافت.
و موى ريش آن حضرت انبوه بود و تُنُك (1691) نبود.
و در خَد (1692) آن حضرت برآمدگى نبود؛ هموار بود.
و دهانشان بسيار كوچك نبود (و دهان خُرد نزد عرب بسيار مذموم (1693) است).
و دندانهاى منورشان بسيار سفيد و نازك، و از يكديگر گشاده بود.
موى نازكى از ميان سينه ايشان روييده بود و تا ناف به مثابه خطى ممتد گرديده.
و گردن شريفشان به مثابه گردن صورتى (1694) بود كه از نقره ساخته باشند جلا داده باشند در نهايت سفيدى و جلا. و جميع اجزاى تركيب بدنشان معتدل و متناسب بود. و وسط بودند، نه بسيار تنومند و نه بسيار لاغر. سينه و شكم با هم برابر بود و ميان شانهها گشاده و عريض بود، و سرهاى استخوانها قوى بود.
و بدن شريفشان در نهايت صفا و سفيدى و نور بود، و بغير خطى از مو كه در ميان سينه ايشان بود ديگر بر سينه و شكم مويى نبود. و بر ذِراعَين (1695) و كتفهايشان مو روييده بود.
و كف دست مباركشان وسيع و پهن بود. و كفهايشان به ضخامت مايل بود (و نزد عرب دست بزرگ بسيار پسنديده است). و پاهايشان نيز ضخيم بود. و انگشتانشان كشيده و بلند بود. و ساعد و ساق مباركشان صاف بود؛ گره و ناهموارى نداشت. و گَوى (1696) كف پاى شريفشان ميانه بود؛ نه بسيار گو (1697) بود و نه هموار. پشت پايشان در نهايت نرمى و هموارى بود، به حدى كه اگر آبى بر آن مىريختند هيچ بر رويش بند نمىشد.
و چون راه مىرفتند به روش متكبران و زنان پاها را بر زمين نمىكشيدند، بلكه برمىداشتند به قوت؛ اما به تأنى (1698) مىرفتند و تند نمىرفتند و گردن نمىكشيدند. در هنگام راه رفتن، سر مبارك به پيش مىافكندند، مانند كسى كه از بلندى به زير آيد.
و اگر با كسى سخن مىگفتند به روش متكبران به گوشه چشم نظر نمىكردند، بلكه به تمام بدن مىگشتند و متوجه او مىشدند.
نظر آن حضرت غالب اوقات بر زمين بود؛ به سوى مردم كم نظر مىافكندند و به آسمان كم نگاه مىكردند از روى حيا، و چون به كسى نظر مىفرمودند چشم نمىگشودند كه به تمام ديده نظر كنند، بلكه به خضوع نظر مىفرمودند. و هركه را مىديدند مبادرت (1699) به سلام مىكردند. فرمود كه: از هند صفت سخن گفتن جدم را پرسيدم.
گفت كه: آن جناب اكثر اوقات در حزن و اندوه بودند. و پيوسته مشغول تفكر بودند. راحت از براى خود نمىپسنديدند و عبث سخن نمىفرمودند و متكبرانه سخن نمىگفتند، بلكه دهان را از سخن پر مىكردند و كلمات جامعه مىفرمودند، كه در كلمههاى اندك، معانى بسيار مندرج بود. كلامشان فصلكننده (1700) تميز دهنده ميان حق و باطل بود و زيادتى و لغو در تقريرشان نبود. و كلام، نارسا از مطلب نبود.
و نرم طبيعت و خوش خُلق بودند. غلظت (1701) و خشونت هرگز نمىكردند و كسى را حقير نمىشمردند و خفيف نمىكردند. و نعمت را عظيم مىشمردند و اگرچه اندكى باشد. و هيچ چيز از نعمتهاى الهى را مذمت نمىفرمودند وليكن مطعومات (1702) را مدح بسيار هم نمىكردند.
هرگز براى امور دنيا به غضب نمىآمدند و از كسى آزرده نمىشدند. اما چون به حق مىرسيدند دوست و دشمن نمىدانستند، و از براى خداى كه غضب مىفرمودند هيچ چيز به ايشان مقاومت نمىكرد. و ايستادگى مىفرمودند تا حق را به مقرش قرار مىدادند. (1703) چون اشاره مىفرمودند به جانبى، به تمام دست اشاره مىفرمودند نه به انگشت (و بعضى نكته گفتهاند كه تا فرق شود ميان اشاره كه در هنگام شهادت گفتن مىكردند، و اشارههاى ديگر).
در مقام تعجب دست را مىگردانيدند و حركت مىدادند. و در امرى كه از براى خدا غضب مىفرمودند بسيار متوجه مىشدند و اهتمام مىفرمودند.
و چون فرحى رو مىداد نظر به زير مىافكندند كه بسيار آثار فرح و خوشحالى از ايشان ظاهر نگردد.
و اكثر خنده آن حضرت تبسم بود كه صدا ظاهر نمىشد، وليكن همين مقدار بود كه دندانهاى نورانيشان مانند تگرگ ظاهر مىشد. پس حضرت امام حسين صلواتالله عليه فرمود كه: من از پدرم پرسيدم كه حضرت رسول صلىالله عليه و آله در خانه چه سلوك (1704) مىفرمودند؟ فرمود كه: هرگاه كه مىخواستند، به خانه تشريف مىبردند و اوقات خود را به سه قسمت مىفرمودند. يك جزو را براى عبادت مقرر مىساختند، و يك جزو را صرف اهل و زنان مىكردند، و يك جزو را براى راحت خود مىگذاشتند. و آن جزوى كه براى خود گذاشته بودند صرف مردم مىفرمودند و خواص و عوام اصحاب را مرخص مىفرمودند (1705) كه سؤالات و مطالب عرض مىكردند. و در هنگامى كه با مردم معاشرت مىفرمودند اهل فضل را كه در دين زيادتى داشتند مقدم مىفرمودند. و بعضى از مردم يك حاجت داشتند و بعضى دو حاجت و بعضى سه حاجت. درخور حاجت ايشان مشغول ايشان مىشدند. و آنچه صلاح ايشان و جميع امت در آن بود بيان مىفرمودند و مىفرمودند كه: حاضران آنچه از من شنيدهاند به غايبان برسانند، و اگر كسى حاجتى به من داشته باشد و نتواند رسانيد، شما حاجت او را به من برسانيد؛ به درستى كه هركه به صاحب سلطنتى (1706) برساند حاجت كسى را كه قدرت بر رسانيدن مطلب خود نداشته باشد، خدا در روز قيامت قدمش را ثابت دارد بر صراط. و نزد او بغير احكام دين و صلاح مسلمين چيزى مذكور نمىشد. صحابه به نزد او مىآمدند طلبكنندگان دين، و چون بيرون مىرفتند هاديان مردم بودند، و آنچه شنيده بودند مىرسانيدند به ديگران. فرمود كه: پرسيدم كه در بيرون آداب آن حضرت چون بود؟ فرمود كه: چون به ميان مردم مىآمدند سخن نمىفرمودند مگر چيزى كه نافع باشد.
و با مردمان الفت مىفرمودند و ايشان را امر به الفت مىنمودند. و بزرگ هر قومى را گرامى مىداشتند و بر قوم خود او را والى مىساختند. و مردم را از عذاب الهى مىترسانيدند و از ايشان در حذر مىبودند. (1707) وليكن خلق و خوشرويى و لطف خود را از هيچ كس منع نمىفرمودند.
و جستوجوى اصحاب خود مىفرمودند (1708) و احوال ايشان مىپرسيدند و از اخلاق مردم و اعمال ايشان مىپرسيدند. آنچه از احوال بد ايشان را مطلع مىشدند ايشان را منع مىفرمودند و قباحت آن را به ايشان مىفهمانيدند و كارهاى نيك ايشان را تحسين مىفرمودند. و پيوسته احوال شريف ايشان بر يك نَسَق بود. (1709) اختلاف در احوال و اطوارشان نبود. هرگز غافل نمىشدند كه باعث غفلت ديگران شود يا از حق برگردند. و در باب حق تقصير (1710) نمىفرمودند و از حق تجاوز نمىنمودند. آن جمعى كه نزد آن حضرت بودند كسى را بهتر مىدانستند گراميتر مىداشتند كه نسبت به مسلمانان خيرخواهتر باشد. و كسى مرتبهاش نزد آن حضرت عظيمتر بود كه مُواسات (1711) و معاونت (1712) مؤمنان بيشتر كند. فرمود كه: پرسيدم از كيفيت جلوس (1713) آن حضرت در مجالس.
فرمود كه: در مجلسى نمىنشستند و برنمىخاستند مگر به ياد خدا. و مكان مخصوصى براى خود مقرر نمىفرمودند كه هميشه در آنجا نشينند. هر جا كه اتفاق مىافتاد مىنشستند. و نهى مىفرمودند از اينكه در مجالس، مردم براى خود جاى معينى قرار دهند.
و اگر به مجلسى وارد مىشدند، در آخر مجلس مىنشستند و مردم را نيز به اين امر مىفرمودند كه تلاش بالانشينى نكنند. و هر يك از اهل مجلس را نوازش (1714) مىفرمودند به حدى كه هر يك گمان مىكردند كه نزد آن حضرت گراميتر از ديگراناند. با كسى كه مىنشستند برنمىخاستند تا رفيق او برنخيزد. و كسى كه از آن جناب سؤالى مىنمود، برنمىگشت مگر به اينكه حاجت او را برآورده بودند يا به عذرى او را راضى كرده بودند.
خُلق او جميع مردم را فراگرفته بود و با همگى مانند پدر مهربان بودند و همه در حق، نزد او مساوى بودند.
مجلس آن حضرت مجلس حِلم (1715) و حيا و راستى و امانت بود. صداها در آن مجلس بلند نمىشد و عيب كسى در حضور آن حضرت مذكور نمىشد. خطا و بدى آن مجلس شريف، مذكور نمىشد زيرا كه بدى نداشت. همه با يكديگر در مقام مهربانى و صله (1716) و احسان بودند. يكديگر را به تقوا مىداشتند و با تواضع و شكستگى سر مىكردند. پيران را تعظيم مىكردند و خُردان را رحم مىكردند. و كسى كه حاجتى داشت و مضطر بود او را بر خود اختيار مىكردند كه اول او سؤال نمايد. و حق غريبان را رعايت مىكردند. فرمود كه پرسيدم كه: سلوك آن حضرت با اهل مجلس چون بود؟ فرمود كه: با همگى خوشرو و خوشخلق بودند و كسى از پهلوى آن حضرت آزارى نمىديد. و درشت نبودند. و تندخود نبودند. و صدا بلند نمىكردند، و دشنام نمىدادند. و كلمه بدى از ايشان صادر نمىشد. و عيب مردم را ذكر نمىكردند. و مداحى مردم نمىفرمودند.
اگر بدى مىديدند تغافل مىفرمودند. و هيچ دشمنى از ايشان مأيوس نبود، و هيچ اميدوارى از آن جناب نااميد نمىشد.
و سه چيز را از خود دور كرده بودند: مجادله (1717) نمىفرمودند؛ و بسيار حرف نمىفرمودند؛ و كارى كه فايده نداشته باشد متعرض نمىشدند (1718). و سه چيز از امور مردم را ترك كرده بودند: كسى را مذمت نمىفرمودند؛ و عيبجويى كسى نمىكردند و لغزشهاى مردم را پى نمىرفتند؛ و سخنى نمىفرمودند مگر كلامى كه در آن اميد داشته باشند.
و چون شروع به سخن مىفرمودند، اهل مجلس چنان خاموش مىشدند و سرها به زير مىافكندند كه گويا مرغ بر بالاى سرشان نشسته (و اين مثلى است در ميان عرب در بسيارى سكوت و حركت نكردن) و چون ساكت نمىشدند ايشان سخن مىگفتند. و در حضور آن حضرت منازعه نمىكردند. و در ميان سخن يكديگر سخن نمىگفتند. با ايشان در خنده و تعجب موافقت مىفرمودند. و اگر غريبى مىآمد، خلاف آداب او را عفو مىفرمودند، و اگر بىادبانه حرف مىگفت از او مىگذرانيدند (1719) و صحابه را نصيحت مىفرمودند كه اگر صاحب حاجتى بيايد او را اعانت كنيد و به من برسانيد. و قبول ثنا (1720) نمىفرمودند از مداحان (1721)، مگر كسى كه در برابر نعمتى به اندازه مدح كند. و در ميان سخن كسى سخن نمىفرمودند تا او حرف خود را تمام مىكرد، مگر اينكه از حد تجاوز مىكرد و بدى مىگفت، كه او را نهى مىفرمودند يا برمىخاستند. فرمود كه: پرسيدم از سكوت آن حضرت.
فرمود كه: سكوتشان بر چهار قسم بود: يا بر سبيل حلم بود كه در برابر درشتگويى ساكت مىشدند؛ يا بر سبيل حذر و انديشه از ضرر سخن بود؛ يا از براى اين بود كه اندازه ملاطفت به هر يك را ملاحظه مىفرمودند، كه جميع را در گوش دادن به سخن ايشان و نظر كردن به سوى ايشان در يك مرتبه بدارند؛ يا تفكر در امور دنيا و آخرت مىفرمودند. و آن حضرت حلم را با صبر جمع فرموده بودند. پس هيچ امرى ايشان را از جا به در نمىآورد، و از هيچ ناخوشى به تپش (1722) نمىآمدند.
و چهار خصلت در آن حضرت مجتمع شده بود: كارهاى خير را مداومت مىفرمودند كه مرم پيروى ايشان نمايند؛ و جميع قبايح را ترك مىفرمودند كه مردم نيز ترك كنند؛ و رأى خود را به كار مىفرمودند در چيزى كه صلاح امت در آن بود؛ و قيام به امرى مىنمودند كه خير دنيا و آخرت ايشان را مىدانستند. و كلينى به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليهالسلام روايت كرده است كه: در رسول خدا صلىالله عليه و آله سه صفت بود كه در هيچ كس غير آن حضرت نبود: سايه نداشت؛ و از هر راهى كه مىگذشت تا دو روز يا سه روز هركه مىگذشت از بوى خوش آن حضرت مىدانست كه حضرت از اين راه عبور فرموده؛ و به هيچ سنگى و درختى نمىگذشت مگر اينكه آن حضرت را سجده تعظيم مىكردند. (1723) و به سند ديگر از حضرت صادق عليهالسلام روايت كرده است كه: چون حضرت رسالت پناه را در شب تاريك مىديدند، نورى از روى مباركش ساطع بود مانند ماه.
و در اخبار ديگر وارد شده است كه: شبهاى تار كه حضرت در كوچهها عبور مىفرمودند نور چهره مباركش بر در و ديوار مىتابيد مانند ماهتاب.
و در حديث ديگر از حضرت اميرالمؤمنين صلواتالله عليه وارد است كه: آن حضرت در هر مجلسى كه مىنشستند نورى از جانب راست و از جانب چپ آن حضرت ساطع (1724) بود كه مردم مىديدند.
و منقول است كه: يكى از زنان آن حضرت در شب تارى سوزنى گم كرده بود؛ آن حضرت كه داخل حجره او شد به نور روى آن حضرت آن سوزن را يافت. و عرق مبارك آن حضرت را مىگرفتند و داخل بوهاى خوش مىكردند، هيچ شامهاى تاب آن نمىآورد. و در هر ظرفى كه مضمضه مىفرمود، به مثابه مشك، خوشبو مىشد. و هرگز مرغ از بالاى سر آن حضرت پرواز نمىكرد. و از پشت سر مىديد چنانچه از پيش رو مىديد. و در خواب و بيدارى، به يك نحو مىشنيد.
و در بعضى اخبار آمده كه: چون مُهر نبوت را مىگشود نورش بر نور آفتاب زيادتى مىكرد. و هرگز مدفوع آن حضرت را كسى نديد؛ زمين فرو مىبرد. و بر هر چهارپايى كه سوار مىشد هرگز آن پير نمىشد تا مردن. و بر هر درختى كه مىگذشت بر آن حضرت سلام مىكرد. (1725) و هرگز مگس و حيوانات ديگر بر بردن آن حضرت نمىنشست. و رعب آن حضرت يكماهه راه در دلها تأثير مىكرد. (1726) و از حضرت اميرالمؤمنين عليهالسلام منقول است كه: هرگز آن حضرت نان گندم تناول نفرمود، و از نان جو هرگز سه مرتبه متوالى سير نخورد. و چون از دنيا رفت زرهش نزد يهوديى به چهار درهم مرهون (1727) بود، و هيچ طلا و نقره از او نماند با آن كه عالم مسخر او شده بود و غنيمتهاى عظيم از كفار به دست او آمده بود، و روزى بود كه سيصدهزار درهم و چهارصد هزار درهم قسمت مىفرمود، و شب سائل مىآمد و سؤال مىكرد، مىفرمود كه: والله كه نزد آل محمد امشب يك صاع جو و يك صاع گندم و يك درهم و يك دينار نيست.
و منقول است كه بر الاغ بىپالان سوار مىشدند. و نعلين خود را به دست مبارك پينه مىكردند. و بر اطفال سلام مىكردند. و بر روى زمين با غلامان چيزى تناول مىفرمودند، و مىفرمودند كه: به روش بندگان مىنشينم، و به روش بندگان طعام مىخورم؛ و كدام بنده از من سزاوارتر است به تواضع و بندگى خدا. و اگر غلامى يا كنيزى آن حضرت را به كارى مىخواند اجابت مىفرمودند. و عيادت بيماران فقرا مىكردند. و مشايعت جنازهها مىفرمودند.
و به اسانيد معتبره منقول است كه: ملكى از جانب خداوند عالميان به نزد آن حضرت آمد و گفت: خدا سلامت مىرساند، كه اگر خواهى، صحراى مكه را تمام براى تو طلا مىكنم.
سر به سوى آسمان كرد و گفت كه: خداوندا مىخواهم كه يك روز سير باشم و تو را حمد (1728) كنم، و يك روز گرسنه باشم و از تو طلب نمايم.
خواستيم كه اين رساله به ذكر قليلى از مكارم اخلاق آن حضرت معطر گردد. و اگرنه اين رساله بلكه كتابهاى بسيار از عهده ذكر صدهزاريك اوصاف آن جناب بيرون نمىآيد.
ثم حب أهل بيتى الذين أذهب الله عنهم الرجس و طهرهم تطهيرا.
يعنى: بعد از اقرار به رسالت، محبت اهل بيت من است كه خدا از ايشان هر شكى و شركى را دور گردانيد و ايشان را معصوم و مطهر گردانيده از جميع گناهان و بديها پاك گردانيدنى.
بدان كه در اين حديث حضرت اشاره فرمودهاند به اينكه آيه تطهير (1729) در شأن اهل بيت صلواتالله عليهم نازل شده و اين آيه يكى از دلايل عصمت و امامت ايشان است. و در كتب اصحاب، تفاصيل اين امور مذكور است و ما بعضى از آن مطالب را در ضمن چند تنوير (1730) بر سبيل اجمال به ظهور مىرسانيم:
تنوير اول: در بيان آن كه هيچ عصرى خالى از امام نمىباشد و آن امام از جانب خدا مىبايد منصوب باشد
بدان كه امامت عبارت است از اولى (1731) به تصرف و صاحب اختيار بودن در دين و دنياى امت به جانشينى حضرت رسول صلىالله عليه و آله. و در ضمن دلايل بر وجود نبى ظاهر شد كه صلاح ناس و هدايت ايشان و رفع نزاع و جدال از ميان ايشان، بدون قيمى و رئيسى ميسر نمىشود.
چنانچه حضرت امام رضا عليهالتحيه و الثناء (1732) در علل (1733) فضل بن شاذان (1734) فرموده است كه: چون خداوند عالميان مردم را به امرى چند تكليف فرمود و اندازهاى چند از براى اوامر و نواهى خود مقرر ساخت، و امر فرمود كه ايشان از آن حدود تعدى نكنند كه مورث فساد ايشان است، پس ناچار است كه بر ايشان امينى بگمارد كه مانع ايشان گردد از تعدى كردن و ارتكاب محارم نمودن. زيرا كه اگر چنين شخصى نباشد هيچ كس لذت و منفعت خود را از براى مفسدهاى كه به ديگرى عايد گردد ترك نخواهد كرد، چنانچه ظاهر است از نفوس و طبايع مردم. پس لهذا خدا قيمى و امامى براى ايشان مقرر فرمود كه ايشان را منع نمايد از فساد، و حدود و احكام الهى را در ميان ايشان جارى سازد.
چنانچه ظاهر است كه هيچ فرقهاى از فِرَق و ملتى (1735) از ملل (1736)، تعيش (1737) و باقى ايشان بدون سركردهاى و رئيسى نبوده. پس چون جايز باشد كه حكيم عليم اين خلق را خالى گذارد از امامى كه مصلح احوال ايشان باشد، و با دشمنان ايشان محاربه نمايد، و غنايم و صدقات (1738) را در ميان ايشان به عدال قسمت نمايد، و اقامت (1739) جمعه و جماعت در ميان ايشان بنمايد، و دفع شر ظالم از مظلوم بكند.
و ايضا اگر امامى در ميان نباشد كه حافظ دين پيغمبر باشد، هر آينه ملت مندرس (1740) شود، و دين برطرف شود، و احكام الهى متغير و متبدل گردد، و ارباب بِدع (1741) و مَلاحده (1742) در امور دين و احكام شرع زياده و كم بسيار بكنند، و شبههها در ميان مسلمانان پيدا كنند. زيرا كه خلق چنانچه مىبينيم همگى ناقصاند، و در طبايع و رأيهاى (1743) ايشان اختلاف بسيار است، و هر يك به خواهش خود رأيى اختراع مىنمايند. پس اگر حافظى از براى دين نباشد دين به زودى باطل مىشود.
و به سند معتبر منقول است كه: جمعى از اصحاب حضرت امام جعفر صادق صلواتالله عليه در خدمت آن نشسته بودند و هشام بن الحكم (1744) در ميان ايشان بود، و او در سن شباب بود. حضرت از او پرسيدند كه: اى هِشام. گفت: لبيك يابن رسولالله (1745) فرمود كه: مرا خبر نمىدهى كه با عمرو بن عُبيد بَصرى (1746) چه بحث كردى؟ و عمرو از علماى اهل سنت بود.
هشام گفت: فداى تو گردم! من حيا مىكنم و زبان من ياراى آن ندارد كه در حضور تو چيزى بيان كنم. حضرت فرمود كه: آنچه ما شما را امر مىكنيم مىبايد اطاعت كنيد.
هشام گفت كه: من آوازه عمرو بن عبيد را شنيده بودم كه در مسجد بصره افاده مىكند (1747). به بصره رفتم و در روز جمعه داخل بصره شدم و به مسجد درآمدم. ديدم كه او نشسته و حلقه بزرگى بر گرد او نشستهاند. و او دو جامه سياه پوشيده؛ يكى را لُنگ كرده (1748) و يكى را ردا كرده (1749)، و مردم از او سؤال مىكنند. داخل مجلس شدم و به دو زانو در آخر ايشان نشستم و گفتم: ايها العالم (1750) من مرد غريبم. رخصت مىفرمايى كه از تو سؤالى بكنم؟ گفت: بله. پرسيدم كه: چشم دارى؟ گفت: اى فرزند اين چه سؤالى است كه مىكنى؟ گفتم: سؤال من چنين است و جواب مىخواهم. گفت: بپرس اگر چه سؤال تو احمقانه است.
بار ديگر پرسيدم كه: چشم دارى؟ گفت: بله. گفتم: به آن چه چيز را مىبينى؟ گفت: رنگها را و شخصها را به آن مىبينم. پرسيدم كه: بينى دارى؟ گفت: بله. گفتم: به چه كار تو مىآيد؟ گفت: بوها را به آن مىشنوم. پرسيدم كه: دهان دارى؟ گفت: بله. گفتم: به چه كار تو مىآيد؟ گفت: مزه چيزها را به آن مىيابم. گفتم: زبان دارى؟ گفت: بله. پرسيدم كه: به چه كار تو مىآيد؟ گفت: به آن سخن مىگويم. پرسيدم كه: گوش دارى؟ گفت: بله. گفتم: به آن چه كار مىكنى؟ گفت: صداها را مىشنوم. پرسيدم كه: دست دارى؟ گفت: بله. گفتم: به چه كار تو مىآيد؟ گفت: چيزها را به آن برمىگيرم. پرسيدم كه: دل (1751) دارى؟ گفت: بله. گفتم: به چه كار تو مىآيد؟ گفت: به آن تميز مىكنم (1752) ميان چيزهايى كه بر اين اعضا و جوارح وارد مىشود.
گفتم: آيا اين جوارح از قلب متسغنى (1753) نيستند؟ گفت: نه. گفتم: چرا اين اعضا را به آن احتياج است با آن كه اينها صحيح و سالماند و نقصى ندارند؟ گفت: اى فرزند وقتى كه اين جوارح شك مىكنند در چيزى كه بوييده باشند يا ديده باشند يا شنيده باشند يا چشيده باشند يا لمس كرده باشند، رجوع به قلب مىكنند و آن را حكم (1754) مىسازند كه آنچه معلوم است مُتَيَقن (1755) مىسازد و شك را زايل مىگرداند. گفتم كه: پس خدا دل را در بدن آدمى از براى رفع شك و اختلاف جوارح مقرر ساخته است؟ گفت: بله. گفتم: پس ناچار است از دل، و بدون آن امور جوارح مستقيم نمىشود (1756)؟ گفت: بله.
گفتم: اى ابامروان (1757) انصاف بده كه خدا اعضا و جوارح بدن تو را به خود وانگذاشت تا امامى از براى ايشان مقرر فرمود كه آنچه درست يافتهاند تصديق ايشان بكند و آنچه در آن شك داشته باشند شك ايشان را برطرف كند؛ و تمام اين خلق را در حيرت و سرگردانى و شك و اختلاف گذاشت و امامى از براى ايشان مقرر نفرمود كه اگر شكى به هم رسانند به او رجوع كنند و رفع حيرت ايشان بكند؟ پس ساكت شد و بعد از زمانى ملتفت شد (1758) و گفت: تو هشام نيستى؟ گفتم: نه. گفت: با او همنشينى كردهاى؟ گفتم: نه. گفت: پس از اهل كجايى؟ گفتم: از اهل كوفهام؟ گفت: پس البته تو هشامى. و برخاست و مرا در بر گرفت و به جاى خود نشانيد و تا من حاضر بودم سخن نگفت.
پس حضرت صادق عليهالسلام تبسم فرمود و گفت: اى هشام اين سخن را از كه آموخته بودى؟ گفتم: يابن رسولالله چنين بر زبانم جارى شد. حضرت فرمود كه: اى هشام والله كه آنچه تو ملهَم شدهاى (1759)، در صُحُف ابراهيم و موسى (1760) نوشته است.
و از حضرت على بن الحسين صلواتالله عليه مروى است كه فرمود كه: ماييم امامان مسلمانان، و حجتهاى (1761) خدا بر عالميان، و سيد و بزرگ مؤمنان، و پيشواى شيعيان، و آقاى مؤمنان. ماييم امان اهل زمين از عذاب خدا، چنانچه ستارهها امان اهل آسماناند. و ماييم آن جماعت كه به بركت ما خدا آسمان را نگاه مىدارد از اينكه بر زمين افتد، و نگاه مىدارد به بركت ما زمين و اهل زمين را از اينكه به آب فرو روند. و به بركت ما باران را از آسمان مىفرستد. و به شفاعت ما رحمت بر ايشان پهن مىكند. و از براى ما نعمتها از زمين مىروياند. و اگر در زمين امامى از ما نباشد زمين از هم بپاشد و اهل زمين فرو روند. (1762) پس فرمود كه: از روزى كه خدا آدم را خلق فرمود هرگز زمين بىحجتى و خليفهاى نبوده؛ يا ظاهر و مشهور بوده يا غايب و مستور؛ و از امام و خليفه خالى نخواهد بود زمين تا روز قيامت. و اگرنه اين بود، عبادت خدا در زمين نمىشد.
راوى مىگويد كه: عرض كردم كه: مردم از حجتى كه غايب باشد چه نفع مىبرند؟ فرمود كه: مانند انتفاعى (1763) كه مردم از آفتاب زير ابر مىبرند. (1764) و منقول است از جابر جُعفى (1765) كه: از حضرت امام محمد باقر عليهالسلام پرسيدم كه: مردم را چه احتياج است به پيغمبر و امام؟ فرمود كه: از براى اينكه عالم بر صلاح خود باقى بماند؛ زيرا كه حق تعالى عذاب را رفع مىكند از اهل زمين تا پيغمبر يا امام در ميان ايشان هست، چنانچه حق تعالى به پيغمبر فرمود كه: خدا ايشان را عذاب نمىكند و حال آن كه تو در ميان ايشان هستى. (1766) و پيغمبر فرمود كه: ستارهها امان اهل آسماناند، و اهل بيت من امان اهل زميناند. پس چون ستارهها از آسمان برطرف شود قيامت ايشان قائم شود؛ و چون اهل بيت از زمين برطرف شوند قيامت اهل زمين برپا شود.
و مراد به اهل بيت آن جماعتاند كه خدا فرموده است كه: اى گروه مؤمنان اطاعت نماييد خدا را و اطاعت نماييد رسول خدا را و صاحبان امر از خود را. (1767) و صاحبان امر، آن معصومان مطهران از جميع گناهاناند كه هرگز گناه و معصيت نمىكنند و هميشه از جانب خدا مؤيد و موفق و مسددند (1768)، و به بركت ايشان خدا بندگان را روزى مىدهد، و به يُمن ايشان شهرهاى خدا معمور (1769) است، و براى ايشان آسمان مىبارد و از زمين گياه مىرويد؛ و به ايشان خدا مهلت مىدهد گناهكاران را، و عذاب خود را به زودى نمىفرستد. و هرگز از روحُالقُدس (1770) جدا نمىشوند و روحالقدس از ايشان جدا نمىشود، و هرگز ايشان از قرآن جدا نمىشوند و قرآن از ايشان جدا نمىشود، يعنى قرآن تمام نزد ايشان است و معنى قرآن را ايشان مىدانند و عمل به جميع قرآن، ايشان مىنمايند.
و به اسانيد متواتره اين مضامين از اهل بيت عليهمالسلام وارد شده.
و به سندهاى معتبر منقول است از حضرت صادق عليهالسلام كه: اگر در زمين نباشد مگر دو نفر، كه يكى از ايشان التبه امام خواهد بود.
و به سند معتبر از آن حضرت منقول است كه: جبرئيل بر رسول خدا صلى الله عليه و آله نازل شد و گفت: حق تعالى مىفرمايد كه: من هرگز زمين را نگذاشتم مگر اينكه در او عالمى و امامى بود كه طاعت من و هدايت مرا به خلق مىشناسانيد، و از ميان پيغمبر تا پيغمبر ديگر باعث نجات خلق بود. و هرگز نمىگذارم شيطان را كه مردم را گمراه كند و كسى نباشد كه حجت من باشد و خلق را به سوى من هدايت نمايد و عارف (1771) به امر من باشد.
و از براى هر قومى البته هدايت كنندهاى هست كه سعادتمندان را هدايت مىنمايد و حجت مرا بر ارباب شقاوت تمام مىكند.
و ايضا از آن حضرت به اسانيد متكثره (1772) منقول است كه فرمود كه: هرگز زمين خالى نيست از كسى كه زياده و نقصان دين را بداند، و اگر زيادتى در دين بكنند زياده را بيندازد، و اگر كم كنند كمى را تمام كند. و اگرنه امور مسلمانان مختلط (1773) و مشتبه (1774) شود و ميان حق و باطل فرق نكنند.
و عُقول سَليمه (1775) بر اين مضامين حكم مىنمايد، و اين اخبار معتبره، منبهات (1776) است، و اگر كسى تفكر نمايد، مشتمل بر براهين حقه واقعيه هست. هر يك از اين احاديث و ايضا دلايل عقليه و وجوه نقليه كه بعضى گذشت و در كتب اصحاب (1777) مفصل مذكور است شاهد است بر اينكه امامت بدون نص الهى نمىباشد، و صاحب عقل مستقيم به عيناليقين (1778) مىداند كه خداوندى كه جميع جزئيات احكام را حتى احكام بَيتُالخلا رفت و جماع كردن و خوردن و آشاميدن را بيان فرمايد و به عقل مردم نگذارد، البته امر خلافت و امامت كه از اعظم امور است و موجب بقاى احكام شريعت و صلاح امت و نجات ايشان است، به عقول ضعيفه خلق نخواهد گذاشت.
و ايضا جميع پيغمبران وصى تعيين فرمودند؛ چون (1779) پيغمبر آخرالزمان وصى تعيين نفرمايد با آن كه شفقت او نسبت به امت از جميع پيغمبران بيشتر بود، و پيغمبران ديگر را احتمال بعثت پيغمبر ديگر بعد از ايشان بود، و آن حضرت مىدانست كه بعد از او پيغمبرى نخواهد بود.
و ايضا اين معلوم است كه آن حضرت هرگز در ايام حياتى غيبتى اختيار نمىفرمود مگر اينكه خليفهاى نصب مىفرمود. پس در غيبت كبرى و ارتحال به عالم بقا چون تعيين نفرمايد؟ و ايضا جميع عالم را امر به وصيت مىفرمود، چون خود ترك وصيت نمايد؟ و ايضا چنانچه بعد از اين معلوم خواهد شد، عصمت از شرايط امامت است، و آن امر باطنى است و بغير علامالغُيوب (1780) كسى بر آن اطلاع ندارد. پس بايد كه از جانب خدا منصوب باشد. و اين معنى از حضرت صاحب الامر صلواتالله عليه منقول است در ضمن حديثى كه بر فوايد بسيار مشتمل است. لهذا اكثر آن را ايراد مىنماييم: منقول است از سعد بن عبدالله قمى (1781) كه از اكابر (1782) محدثين (1783) است - كه: روزى مبتلا شدم به مباحثه بدترين نواصب (1784) و بعد از مناظرات گفت كه: واى بر تو و بر اصحاب تو! شما گروه روافِض (1785) مهاجرين و انصار را طعن مىكنيد و انكار محبت پيغمبر نسبت به ايشان مىنماييد. اينك ابوبكر به سبب زود مسلمان شدن از همه صحابه بهتر بود، و از بس كه پيغمبر او را دوست مىداشت در شب غار او را با خود برد، چون كه مىدانست كه او بعد از آن حضرت خليفه خواهد بود، كه مبادا او تلف شود و امور مسلمانان بعد از او معطل شود.
و حضرت على بن ابىطالب را بر جاى خود خوابانيد براى آن كه مىدانست كه اگر كشته شود، ضررى به امور مسلمانان نمىرسد.
و من از اين سخن جوابها گفتم و ساكت نشد.
پس گفت كه: اى گروه روافض شما مىگوييد كه عمر و ابوبكر منافق بودند، و حكايت شب عقبه و دبهها انداختن را دليل خود مىآوريد. (1786) بگو كه اسلام ايشان از روى طَوع (1787) و رغبت بود يا از روى اكراه؟ با خود فكر كردم كه اگر گويم كه از طوع و رغبت بود خواهد گفت كه: پس نفاق چه معنى دارد؟ و اگر گويم كه از اكراه و جبر بود خواهد گفت كه: در مكه جبرى نبود و اسلام قوتى نداشت كه مردم مجبور شوند.
از جواب او ساكت شدم و دلگير برگشتم و طومارى نوشتم مشتمل بر زياده از چهل سؤال از مسائل مشكله، و اين دو مسئله را درج كردم كه به خدمت حضرت امام حسن عسكرى صلواتالله عليه بفرستم با احمدبن اسحاق (1788) كه وكيل آن حضرت بود در قم. چون او را طلب كردم، گفتند متوجه سُر مَن رَأى (1789) شد. من از عقب او روان شدم. چون به او رسيدم و حقيقت حال گفتم، گفت: خود با من بيا و از حضرت سؤال كن.
با او رفيق شدم و چون به در دولتسراى حضرت رسيديم و رخصت طلبيديم، رخصت فرمود؛ داخل شديم. و احمد بن اسحاق با خود هميانى (1790) داشت كه در ميان عبا پنهان كرده بود. و در آن هميان صد و شصت كيسه از طلا و نقره بود كه هر يك را يكى از شيعيان مهر زده بود و به خدمت فرستاده بود. چون نظر بر روى مبارك حضرت انداختيم، روى آن حضرت از بابت ماه شب چهارده بود در حُسن و صفا و نور و ضيا (1791). و بر دامن حضرت طفلى نشسته بود كه از بابت مشترى (1792) بود در كمال حسن و جمال، و بر سرش دو كاكل بود (1793)، و نزد آن حضرت انارى از طلا بود كه به جواهر گرانبها و نگينها مرصع كرده بودند (1794) و يكى از بزرگان بصره به هديه براى آن حضرت فرستاده بود. و در دست حضرت نامهاى بود و كتابتى مىفرمود (1795) و آن طفل مانع مىشد. آن انار را مىانداختند كه آن طفل متوجه آن مىشدند و خود كتابت مىفرمودند.
پس احمد هميان خود را گشود و نزد آن حضرت گذاشت. حضرت به آن طفل فرمود كه: اينك هدايا و تحفههاى شيعيان توست؛ بگشا و متصرف شو. حضرت صاحبالامر عليهالسلام فرمود كه: اى مولاى من آيا جايز است كه من دست طاهر خود را كه از جميع گناهان پاك است دراز كنم به سوى مالهاى حرام و هديههاى رجس (1796) و باطل؟ بعد از آن، حضرت صاحب فرمود كه: اى پسر اسحاق بيرون آور آنچه در هميان است، تا ما حلال و حرام و را از هم جدا كنيم. {احمد بن} اسحاق يك كيسه را بيرون آورد.
حضرت صاحب صلواتالله عليه فرمود كه: اين از فلان است كه در فلان محله قم مىباشد. و شصت و دو اشرفى (1797) در اين كيسه است، چهل و پنج دينارش قيمت ملكى است كه از پدر به او ميراث رسيده بود و فروخته است، و چهارده دينارش قيمت هفت جامه است كه فروخته است، و از كرايه دكان، سه دينار است.
حضرت امام حسن عليهالسلام فرمود كه: راست گفتى اى فرزند. بگو كه چه چيز در اين ميان حرام است تا بيرون كند. فرمود كه: در اين ميان يك اشرفى هست به سكه رى كه به تاريخ فلان زدهاند تاريخش بر آن نقش است، و نصف نقشش محو شده است، و يك دينار مقراض شده (1798) ناقصى هست كه يك دانگ و نيم (1799) است. و حرام در اين كيسه همين دو است و وجه حرمتش اين است كه: صاحب اين كيسه در فلان سال در فلان ماه، او را نزد جولاهى (1800) كه از همسايگانش بود مقدار يك من و نيم ريسمان بود، و مدتى بر اين گذشت و دزد آن را ربود. و آن مرد چون گفت كه: اين را دزد برد تصديقش نكرد و تاوان از او گرفت ريسمانى باريكتر از آن كه دزد برده بود به همان وزن، و داد كه آن را بافتند و فروخت، و اين دو از قيمت آن جامه است و حرام است. چون كيسه را احمد گشود دو دينار به همان علامتها كه حضرت صاحبالامر عليهالسلام فرموده بود پيدا شد. برداشت و باقى را تسليم نمود.
پس صُره (1801) ديگر بيرون آورد و حضرت صاحب عليهالسلام فرمود كه: اين مال فلان است كه در فلان محل قم مىباشد، و پنجاه اشرفى در اين صره است، و ما دست به اين دراز نمىكنيم. پرسيد كه: چرا؟ فرمود كه: اين اشرفيها قيمت گندمى است كه ميان او و برزگرانش مشترك بود، و حِصه (1802) خود را زياده كيل كرد (1803) و گرفت. و مال آنها در اين ميان است.
حضرت امام حسن عليهالسلام فرمود كه: راست گفتى اى فرزند. پس به احمد گفت كه: اين كيسهها را بردار و وصيت كن كه به صاحبانش برسانند كه ما نمىخواهيم، و اينها حرام است.
بعد از آن فرمود كه: آن جامه كه آن پيرزن براى ما فرستاده بياور. احمد گفت كه: آن را در ميان خورجين پنهان كرده بودم، فراموش كردم. و برخاست كه بياورد. پس حضرت به جانب من التفات نمودند و فرمودند كه: اى سعد به چه مطلب آمدهاى؟ گفتم: شوق ملازمت تو مرا آورده است. فرمود كه: آن مسائلى كه داشتى چه شد؟ گفتم: حاضر است. فرمود كه: از نور چشمم بپرس... - و اشاره به حضرت صاحبالامر فرمود - ...آنچه را مىخواهى. (1804) گفتم: اى مولا و فرزند مولاى من! روايت به ما رسيده است كه حضرت پيغمبر طلاق زنان خود را به اختيار حضرت اميرالمؤمنين صلواتالله عليه گذاشت، حتى آن كه در روز جمل حضرت، رسولى فرستاد به زند عايشه و فرمود كه: اسلام و اهل اسلام را هلاك كردى به آن غِش (1805) و فريبى كه از تو صادر شد، و فرزندان خود را (1806) به جهالت و ضلالت به هلاكت انداختى. اگر دست از اين عمل برمىدارى، والا تو را طلاق مىگويم. اين چه طلاق بود كه بعد از وفات به آن حضرت مُفَوض (1807) بود؟ حضرت صاحب عليهالسلام فرمود كه: حق سبحانه و تعالى شأن زنان پيغمبر را عظيم گردانيده بود و ايشان را به شرف مادر مؤمنان بودن مخصوص ساخته بود. حضرت رسول صلىالله عليه و آله به حضرت اميرالمؤمنين عليهالسلام فرمود كه: اين شرف براى باقى است تا مطيع خدا باشند، و هر يك از ايشان كه بعد از من معصيت خدا كنند تو او را طلاق بگو و از اين شرف بينداز.
بعد از آن پرسيدم كه: يابن رسولالله مرا خبر ده از تفسير اين آيه كه خداوند عالميان به حضرت موسى عليهالسلام مىفرمايد كه: فاخلع نعليك انك بالواد المقدس طوى. (1808) (كه ترجمه ظاهر لفظش اين است كه: بكن نعلين خود را؛ به درستى كه تو در وادى پاكيزهاى كه طُوى (1809) نام دارد.) به درستى كه اتفاق علماست كه نعلين آن حضرت از پوست مَيته (1810) بود، لهذا خدا امر فرمود كه بكَند. حضرت فرمود كه: هر كه اين سخن را مىگويد بر موسى افترا بسته است و او را با رتبه نبوت، جاهل دانسته. زيرا كه خالى از اين نيست كه نماز موسى در آن نعلين جايز بود يا نه. اگر نماز جايز بود پوشيدن در آن بقعه (1811) نيز جايز خواهد بود، هرچند آن مكان، مقد مؤلف و مطهر باشد. و اگر نماز در آن جايز بود پس موسى حلال و حرام را نمىدانست و جاهل بود به چيزى كه در آن نماز نمىتوان كرد. و اين قول كفر است.
گفتم: پس شما مطلب الهى را بفرماييد.
فرمود كه: موسى در وادى مقدس قرب بود و گفت: خداوندا من محبت را براى تو خالص گردانيدهام و دل خود را از ياد غير تو شستهام. و محبت زن و فرزند هنوز در دلش بود و آمده بود براى ايشان آتش ببرد. حق تعالى فرمود كه: محبت اهل را از دل به در كن، اگر محبت تو از براى ما خالص است و دل تو از خيال ديگران مطهر است، و اگر در وادى مقدس محبت ما ثابت قدمى. پس نعلين كنايه از اين محبتهاست چنانچه بعضى مؤيد اين نقل كردهاند كه در عالم خواب كه چيزها به مثالها به نظر مىآيد، كفش، مثال زن است و كسى كه خواب مىبيند كه كفشش را دزد برد، زنش مىميرد يا از او دور مىشود.
سعد گفت كه: ديگر پرسيدم از تأويل كهيعص (1812). فرمود كه: اين حروف از اخبار غيب است كه خدا به حضرت زكريا خبر داده، و بعد از آن به حضرت رسول صلىالله عليه و آله اعلام فرموده است و سببش اين بود كه حضرت زكريا از خدا طلب كرد كه اسماى مقدسه آلعبا را به او تعليم نمايد كه در شدايد به آنها پناه برد. جبرئيل آمد و اسماى ايشان را تعليم آن حضرت نمود. پس چون حضرت زكريا نام محمد و على و فاطمه و حسن صلوات الله عليهم را ياد مىكرد غم او برطرف مىشد و خوشحال مىشد، و چون نام مبارك حضرت امام حسين صلواتالله عليه را ياد مىكرد گريه بر او مستولى مىشد و ضبط خود نمىتوانست كرد. روزى مناجات كرد كه: خداوندا چرا نام آن چهار بزرگوار را كه بر زبان مىرانم غمهاى من زايل مىشود و مسرور مىگردم، و نام آن عاليمقدار را كه ذكر مىكنم غمهاى من به هيجان مىآيد و مرا از گريه طاقت نمىماند؟ پس خداوند عالم قصه شهادت و مظلوميت آن جناب را به زكريا وحى فرمود و گفت: كهيعص. پس كاف اشاره به نام كربلاست، و ها هلاك عترت طاهره است، يا يزيد است كه كشنده و ظالم ايشان بود، و عين عطش و تشنگى ايشان است در آن صحرا، و صاد صبر ايشان است.
چون زكريا اين قصه دردناك را شنيد سه روز از مسجد حركت نكرد و كسى را نزد خود راه نداد و مشغول گريه و زارى و ناله و بيقرارى شد، و مرثيه بر مصيبت آن حضرت مىخواند و مىگفت: الهى آيا دل بهترين خلقت را به مصيبت فرزندش به درد خواهى آورد؟ آيا بلاى چنين مصيبتى را به ساحت عزت او راه خواهى داد؟ آيا به على و فاطمه جامه اين مصيبت را خواهى پوشانيد؟ آيا چنين درد و المى را به منزل رفعت جلال ايشان در خواهى آورد؟ بعد از اين سخنان مىگفت كه: الهى مرا فرزندى كرامت فرما كه در پيرى ديده من به او روشن شود، و چون چنين فرزندى كرامت فرمايى، مرا فريفته محبت او گردان. پس چنين كن كه دل من در مصيبت آن فرزند چنان به درد آيد كه دل محمد حبيب تو براى فرزندش به درد خواهد آمد. پس خدا يحيى را كرامت فرمود، و مانند حضرت امام حسين به شهادت فايز گرديد. و حضرت يحيى شش ماه در شكم مادر بود، و حمل حضرت امام حسين صلواتالله عليه نيز شش ماه بود.
پس عرضه كردم كه: بفرما كه دليل چيست بر اينكه امت براى خود امام اختيار نمىتوانند كرد؟ فرمود كه: امامىاختيار خواهند كرد كه مصلح احوال ايشان باشد، يا امامى كه مفسد احوال ايشان باشد؟ گفتم: امامى كه موجب صلاح ايشان باشد. فرمود كه: چون (1813) مىدانند كه باعث صلاح ايشان خواهد بود و حال آن كه از ضمير او خبر ندارند. گاه باشد كه گمان كنند كه مصلح است و آخر مفسد ظاهر شود. و از همين علت است كه مردم نمىتوانند براى خود امام تعيين نمايند. پس فرمود كه: براى تأييد اين مطلب براى تو برهانى بيان نمايم كه عقل تو آن را قبول كند. بگو كه پيغمبرانى كه خدا به خلق فرستاده و ايشان را از ميان خلق برگزيده و كتابها بر ايشان فرو فرستاده ايشان را مؤيد به وحى و عصمت گردانيده و ايشان علمهاى هدايت امتاند و اختيار (1814) ايشان از اختيار جميع امت بهتر است و موسى و عيسى از جمله ايشاناند، آيا جايز است با وفور عقل و كمال علم ايشان، يك كسى را از ميان امت اختيار كنند به خوبى به عقل خود، برگزيده ايشان منافق ظاهر شود و ايشان گمان كنند كه او مؤمن است؟ گفتم: نه.
فرمود كه: موسى كليم خدا با كمال عقل و علم و نزول وحى بر او، از اعيان (1815) قوم خود و بزرگان لشكر خد هفتاد كس را اختيار كرد كه با خود به طور برَد كه همه را مؤمن مىدانست و مخلص و معتقد مىشمرد ايشان را، و آخر ظاهر شد كه ايشان منافق بودند، چناچه خدا حال ايشان را بيان فرموده. (1816) پس هرگاه برگزيده خدا كسى را اختيار كند به گمان اينكه اصلح امت است، و افسد امت ظاهر شود، پس چه اعتماد باشد بر مختار و برگزيده عوام ناس كه خبر از ما فىالضمير (1817) مردم ندارند، و مهاجرين و انصار كه بر سراير (1818) مردم اطلاع ندارند؟ پس مىبايد امام از جانب كسى منصوب شود كه عالم به ضماير (1819) و خفيات امور است.
بعد از آن به اعجاز فرمود كه: اى سعد خصم تو مىگفت كه: حضرت رسول ابوبكر را براى شفقت به غار برد چون كه مىدانست كه او خليفه است، مبادا كشته شود. چرا در جواب نگفتى كه: شما روايت كردهايد كه پيغمبر صلىالله عليه و آله فرمود كه: خلافت بعد از من سى سال خواهد بود. و اين سى سال را به عمر چهار خليفه قسمت كردهايد. پس به گمان فاسد شما اين هر چهار خليفه به حقاند. پس اگر اين معنى باعث بردن به غار بود بايست كه همه را با خود ببرد. و بنا بر آن كه تو مىگويى، آن حضرت در باب آن سه خليفه ديگر تقصير كرده و شفقت بر ايشان را ترك كرده و حق ايشان را سبك شمرده.
و آنچه آن خصم تو از تو پرسيد كه: اسلام ابوبكر و عمر به طوع بود يا به كراهت، چرا نگفتى كه طوعا بود اما از براى طمع دنيا. زيرا كه ايشان با كَفَره (1820) يهود مخلوط بودند و ايشان از روى تورات و كتابهاى خود احوال محمد را بر ايشان مىخواندند و مىگفتند: او بر عرب مستولى خواهد شد و پادشاه خواهد شد و پادشاهى او از بابت پادشاهى بُختُ نَصر (1821) خواهد بود اما دعواى (1822) پيغمبرى خواهد كرد. و از كفر و عناد مىگفتند كه پيغمبر نيست اما به دروغ دعوى خواهد كرد. چون حضرت دعوى رسالت فرمود ايشان از روى گفته خود يهود به ظاهر كلمتين (1823) گفتند از براى طمع اينكه شايد ولايتى و حكومتى حضرت به ايشان بدهد، و در باطن كافر بودند. و چون در آخر مأيوس شدند، با منافقين بر بالاى عقبه رفتند و دهانهاى خود را بستند كه كسى ايشان را نشناسد و دبهها (1824) انداختند كه شتر حضرت را رم دهند و حضرت را هلاك كنند. پس خدا جبرئيل را فرستاد و پيغمبر خود را شر ايشان حفظ كرد و ضررى نتوانستند رسانيد. و حال ايشان مثل حال طلحه و زبير بود كه با حضرت اميرالمؤمنين عليهالسلام از روى طمع به ظاهر بيعت كردند، كه حضرت به هر يك از ايشان ولايتى و حكومتى بدهد. چون مأيوس شدند بيعت را شكستند و خروج كردند و به جزاى عمل خود در دنيا و آخرت رسيدند.
سعد گفت كه: چون سخن تمام شد حضرت امام حسن صلواتالله عليه براى نماز برخاستند و حضرت صاحبالامر صلواتالله عليه با ايشان برخاستند و من برگشتم. احمد بن اسحاق را در راه ديدم كه گريان مىآمد. گفتم: چرا دير آمدى و سبب گريه چيست؟ گفت: آن جامهاى كه حضرت فرمود، پيدا نشد. گفتم: باكى نيست؛ برو به حضرت عرض كن. پس رفت و خندان برگشت و صلوات بر محمد و آل محمد مىفرستاد، و گفت: همان جامه را ديدم در زير پاى حضرت افتاده بود و بر رويش نماز مىكردند.
سعد گفت كه: حمد الهى كرديم، و چند روز كه در آنجا بوديم هر روز به خدمت حضرت مىرفتيم و حضرت صاحبالامر را نزد حضرت ملازمت مىكرديم. پس چون روز وداع شد من و احمد با دو مرد پير از اهل قم به خدمت آن حضرت رفتيم. احمد در خدمت ايستاد و گفت: يابن رسولالله رفتن نزديك شده و محنت مفارقت تو بسيار دشوار است. از خدا سؤال مىكنيم كه صلوات فرستد به جدت مصطفى و بر پدرت مرتضى و بر مادرت سيد نساء، و بر بهترين جوانان اهل بهشت پدر و عمويت، و بر ائمه طاهرين پدرانت، و بر تو صلوات فرستد و بر فرزندت. و از خدا طلب مىنمايم كه شأن تو را رفيع گرداند و دشمن تو را منكوب گرداند، و اين آخر ديدن ما نباشد جمال تو را.
چون اين را بگفت، حضرت گريست كه قطرات گريه از روى مباركش فرو ريخت و فرمود كه: اى پسر اسحاق در دعا زياده مطلب كه در اين برگشتن، به جوار رحمت الهى خواهى رفت. احمد چون اين را شنيد بيهوش شد چون به هوش آمد گفت: از تو سؤال مىنمايم به خدا به حرمت جدت كه مرا مشرف سازى به جامهاى كه كفن خود كنم.
حضرت دست به زير بساط كردند و سيزده درهم به در آوردند و فرمودند كه: اين را بگير و از غير اين زر خرج خود مكن، و كفن كه طلبيدى به تو خواهد رسيد، و مزد نيكوكاران را خدا ضايع نمىكند. (1825) سعد گفت كه: چون برگشتيم، به سه فرسخى منزل حُلوان (1826) رسيديم. احمد تب كرد و بيمارى صعبى او را عارض شد كه از خود مأيوس شد. و چون به حلوان رسيديم در كاروانسرا فرود آمديم و احمد شخصى از اهل قم را طلبيد كه در حلوان مىبود، و بعد از زمانى گفت: همه برويد و مرا تنها بگذاريد. ما هر يك به جاى خود برگشتيم. چون نزديك صبح شد چشم گشودم، كافور (1827) خادم حضرت امام حسن صلواتالله عليه را ديدم كه مىگويد كه: خدا شما را صبر نيكو بدهد در مصيبت احمد بن اسحاق، و عاقبت اين مصيبت را براى شما خير گرداند. از غسل و كفن احمد فارغ شديم. برخيزيد و او را دفن كنيد كه او از همه شما گراميتر بود نزد امام و پيشواى شما. اين را بگفت و از نظر ما غايب شد. پس ما برخاستيم با گريه و نوحه او را دفن كرديم رحِمَهالله تعالى.
ابن بابويه عليهالرحمه به سند معتبر از حضرت صادق عليهالسلام روايت كرده است كه: خدا پيغمبر خود را صدوبيست مرتبه به معراج برد و در هر مرتبه تأكيد در بابت امامت و وصايت اميرالمؤمنين و ائمه عليهمالسلام زياده از واجبات ديگر فرمود.
و كلينى روايت كرده است از حضرت امام موسى عليهالسلام كه: به پدرم حضرت صادق صلواتالله عليه گفتم كه: نه چنين بود كه حضرت اميرالمؤمنين صلواتالله عليه نامه وصيت خود را نوشت، كه پيغمبر صلى الله عليه و آله مىفرمود و آن حضرت مىنوشت و جبرئيل و ملائكه مقربين گواه شدند؟ فرمود كه: اى ابوالحسن چنين بود، وليكن چون نزديك وفات حضرت رسالت صلىالله عليه و آله شد، نامه نوشتهاى جبرئيل آورد با امينان خدا از ملائكه. و جبرئيل گفت كه: يا محمد امر كن كه بيرون رود هر كه نزد تو هست بغير وصى تو على بن ابىطالب كه وصيتنامه را به او تسليم كنيم و بر او گواه شويم كه تو دفع وصيت به او نمودى و او قبول نمود و ضامن اداى آن شد.
پس هر كه در خانه بود بغير حضرت اميرالمؤمنين، فرمود كه از خانه بيرون رود، و حضرت فاطمه در ميان پرده و در ايستاده بود. پس جبرئيل گفت كه: يا محمد خداوند تو سلامت مىرساند و مىگويد كه: اين نامهاى است مشتمل بر آنچه ما تو را خبر داده بوديم و پيمان از تو گرفته بوديم و بر تو شرط كرده بوديم از وصيت و امامت علىبن ابىطالب. من گواهم در اين امر بر تو، و ملائكه را بر تو گواه گرفتهام، و من - اى محمد - كافيم از براى گواهى.
در اين هنگام مفاصل حضرت رسالت پناه صلىالله عليه و آله به لرزه آمد و فرمود كه: اى جبرئيل پروردگار من سلام است (يعنى سالم است از جميع عيبها نقصها) و سلام و سلامتيها همه از اوست، و سلامها و تحيتها به او برمىگردد. راست مىفرمايد خداوند من و نيكو فرموده. نامه را بده.
پس جبرئيل نامه را تسليم حضرت رسول كرد و فرمود كه: به حضرت اميرالمؤمنين تسليم نما. چون آن حضرت به حضرت اميرالمؤمنين تسليم نمود، جميع نامه را حرف به حرف خواند. پس حضرت رسول فرمود كه: يا على اين عهدى است كه خدا با من كرده بود، و پيمان و شرطى است كه بر من گرفته بود، و امانت او بود نزد من. تبليغ رسالت او كردم اداى امانت نمودم.
حضرت اميرالمؤمنين فرمود كه: من گواهى مىدهم براى تو - پدر و مادرم فداى تو باد - كه تو رسانيدى رسالتهاى خداوند خود را، و خيرخواهى همه امت كردى، و آنچه فرمودى راست فرمودى. گواهى مىدهد براى تو گوش و چشم و گوشت و خون من. جبرئيل گفت كه: من بر راستى گفتار هر دو گواهى مىدهم.
آنگاه حضر رسول صلىالله عليه و آله فرمود كه: يا على وصيت مرا گرفتى و دانستى، و ضامن شدى براى خدا و براى من كه وفا كنى به آنچه در اين وصيت تو را به آن امر كردهاند؟ حضرت اميرالمؤمنين فرمود كه: بلى - پدر و مادرم فداى تو باد - بر من است ضَمان (1828) اينها، و بر خداست كه مرا اعانت فرمايد و توفيق دهد كه اداى اينها بكنم. حضرت رسول فرمود كه: يا على مىخواهم بر تو گواه بگيرم كه من از تو پيمان گرفتم كه در روز قيامت براى من گواهى بدهند. حضرت اميرالمؤمنين فرمود كه: گواه بگير. حضرت رسول فرمود كه: جبرئيل و ميكائيل با ملائكه مقربين حاضر شدهاند كه گواه شوند. ايشان ميان من و تو گواهاند. فرمود كه: پدر و مادرم فداى تو باد! تو ايشان را گواه بگير و من نيز ايشان را گواه مىگيرم. پس حضرت رسول صلى الله عليه و آله ايشان را گواه گرفت.
و از جمله چيزهايى كه به امر الهى بر حضرت اميرالمؤمنين شرط كرد اين بود كه: يا على وفا مىكنى به آنچه در اين نامه نوشته است از دوستى هر كه دوست خدا و رسول باشد، و بيزارى و دشمنى هر كه دشمن خدا و رسول باشد و تبرى نمودن (1829) از ايشان با صبر بر فرو خوردن خشم، و با صبر بر غصب كردن حقت و غصب نمودن خمست و نگاه داشتن حرمتت؟ گفت: بله يا رسولالله، قبول كردم.
و حضر اميرالمؤمنين فرمود كه: به حق خدايى كه دانهها را شكافته و گياه رويانيده و خلايق را آفريده، كه شنيدم كه جبرئيل به حضرت رسول مىگفت كه: بشناسان به على كه حرمتش (1830) را باطل خواهند كرد (1831)، و حرمت او حرمت خدا و رسول است. و بگو كه شهيد خواهد شد در راه دين، و ريشش از خون سرخ سرش رنگ خواهد شد. فرمود كه: چون سخن جبرئيل را شنيدم مدهوش شدم چنانچه بر رو درافتادم. و گفتم: بله؛ قبول كردم و راضى شدم، سعى خواهم كرد و صبر خواهم نمود، هرچند حرمت من ضايع شود، و سنتهاى پيغمبر معطل شود، و كتاب دريده و ضايع شود، و كعبه خراب شود، و ريشم به خون سرم خضاب شود. صبر خواهعم كرد و رضاى الهى را طلب خواهم نمود تا به سوى تو آيم.
آنگاه حضرت رسول، حضرت فاطمه و امام حسن و امام حسين صلوات الله عليهم را طلبيد و ايشان را نيز خبر داد به مثل آنچه اميرالمؤمنين را خبر داد، و از ايشان پيمان گرفت و ايشان مثل فرموده آن حضرت جواب فرمودند. پس وصيت را مهر كردند به مُهرهاى طلاى بهشت كه آتش به آن نرسيده بود، و به حضرت اميرالمؤمنين صلواتالله عليه سپردند.
راوى مىگويد كه: به خدمت حضرت امام موسى عرض نمودم كه: پدر و مادرم فداى تو باد! نمىفرمايى كه در آن وصيت چه نوشته بود؟ حضرت فرمود كه: سنتهاى خدا و رسول و احكام ايشان بود. پرسيدم كه: آيا اين در وصيت بود كه آن كافران غصب خلافت خواهند كرد و مخالفت اميرالمؤمنين خواهند نمود؟ فرمود كه: والله كه جميع آنها بود حرف به حرف.
مگر نشنيدهاى اين آيه را كه: انا نحن نحى الموتى و نكتب ما قدموا و ءاثارهم، و كل شىء أحصيناه فى امام مبين (1832). (كه ترجمهاش به قول مفسران اين است كه: به درستى كه ما زنده مىگردانيم مردگان را (در روز بعث و جزا) و مىنويسيم آنچه پيش فرستادهاند (از عملهاى نيك و بد)، و نشانههاى قدم ايشان را (يا: آنچه اثر افعال ايشان بعد از ايشان مىماند) مىنويسيم. و همه چيز را (از نيك و بد) شمردهايم (و بيان كردهايم) در امام مُبين. بعضى گفتهاند امام مبين (1833) لوح محفوظ (1834) است. و بعضى گفتهاند نامه اعمال است. و در بعضى احاديث ما به حضرت اميرالمؤمنين صلواتالله عليه تفسير شده. و ظاهر اين حديث، نامه وصيت است.) آنگاه فرمود كه: والله كه رسول خدا به اميرالمؤمنين و فاطمه عليهماالسلام گفت كه: آيا فهميديد آنچه به شما گفتم، و قبول كرديد؟ ايشان گفتند: بله، راضى شديم و قبول كرديم و صبر مىنماييم بر آنچه ما را به خشم آورد و موجب آزار ما باشد.
و به سند معتبر از حضرت صادق صلواتالله عليه روايت كرده است كه فرمود كه: خداوند عاليمان بر پيغمبرش صلىالله عليه و آله نامهاى فرستاد پيش از وفات او، و وحى فرمود كه: يا محمد اين وصيت توست به نجيبان (1835) از اهلت. فرمود كه: كيستند نجيبان اى جبرئيل؟ گفت: علىبن ابىطالب و فرزندانش. و بر نامه مُهرها از طلا بود. پس حضرت رسول صلىالله عليه و آله آن كتاب را به اميرالمؤمنين عليهالسلام داد و امر فرمود كه يك مهر آن را برگيرد (1836) و به آنچه در تحت آن مهر هست عمل نمايد. آن حضرت چنين كرد و آنچه كرد از روى نامه الهى بود. و در هنگام وفات به حضرت امام حسن عليهالسلام تسليم نمود و آن حضرت يك مهر ديگر را برگرفت و به آنچه در تحت آن بود عمل نمود.
پس به حضرت امام حسين عليهالسلام تسليم نمود. آن حضرت مهر خود را برداشت، نوشته بود كه: خروج كن با جماعتى به سوى شهادت، كه ايشان مىبايد التبه با تو شهيد شوند، و جان خود را در راه خدا بفروش.
پس آن حضرت چنين كرد و نامه را به علىبن الحسين عليهماالسلام داد. آن حضرت مهر خود را گشود، نوشته بود كه سر در پيش افكن و خاموش باش و ملازم خانه خود باش و متعرض كسى مشو تا مرگ، تو را در رسد.
آن حضرت چنين كرد و نامه را به امام محمدباقر سپرد. چون مهر را برداشت نوشته بود كه: مردم را حديث بگو و فتوا بده و از غير خدا انديشه مكن كه هيچ كس به تو ضررى نمىتواند رسانيد.
پس آن نامه را به حضرت امام جعفر صادق صلواتالله عليه داد. آن حضرت در زير مهر خود يافت كه: مردم را حديث كن و فتوا بيان فرما و علوم اهل بيت خود را پهن كن و تصديق پدران شايسته خود را به مردم برسان و از غير خدا مترس كه تو در حِزر (1837) و امان خدايى.
و همچنين هر يك به ديگرى تسليم مىنمايند و به مقتضاى آن عمل مىكنند تا قيام مهدى آلمحمد صلواتالله عليهم اجمعين.
1570) آيات باهرات: جمع آيه باهره - نشانههاى روشن، درخشان و آشكار. |