باب دويم: در بيان تمثيلى چند كه پيشوايان دين در مذمت دنيا براى تنبيه غفلت زدگان مسالك حيرت بيان فرموده اند
باب دويم: در بيان تمثيلى چند كه پيشوايان دين در مذمت دنيا براى تنبيه(1) غفلت زدگان مسالك(2) حيرت بيان فرمودهاند
تمثيل اول: در بيان آنكه هرچند آدمى به دنيا بيشتر مشغول مىگردد خلاصى از آن دشوارتر است
از حضرت امام جعفر صادق عليهالسلام منقول است كه: حضرت امام محمد باقر عليهالسلام فرمود كه: مثل كسى كه حريص است بر جمع دنيا، از بابت مثل كرم ابريشم است كه هرچند ابريشم بر خود بيشتر مىتند راه در رويش بستهتر مىشود و خلاصش مشكلتر است تا به حدى كه در آن ميان از غم مىميرد.
پس حضرت صادق عليهالسلام فرمود كه: از جمله موعظههايى كه حضرت لقمان پسرش را فرمود {اين بود} كه: اى فرزند! مردم براى اولاد خود جمع كردند پيش از تو. نه آنها كه جمع كردند باقى ماندند و نه كسانى كه براى ايشان جمع مىكردند. و به درستى كه تو بندهاى مزدورى(3) كه به كارى چند تو را امر كردهاند و مزدى بر آنها براى تو وعده كردهاند.
پس عمل خود را تمام كن و مزد خود را بگير. و مباش در اين دنيا از بابت گوسفندى كه در زراعت سبزى بيفتد و بخورد تا فربه شود و او را بكشند و هلاكش در فربهى آن باشد. وليكن دنيا را به منزله پلى دان كه بر نهرى بسته باشند كه از آن پل گذرى و آن را گذارى و هرگز به سوى آن برنگردى. دنيا را خراب بگذار و عمارت آن مكن، به درستى كه تو را امر به آبادانى آن نكردهاند.
و بدان كه فردا چون نزد حق تعالى مىايستى از چهار چيز از تو سؤال خواهند كرد: از جوانيت كه در چه چيز آن را كهنه كردى، و از عمرت كه در چه چيز آن را فانى كردى، و از مالت كه از كجا كسب كردى و در كجا خرج كردى. پس مهيا شو و تهيه جواب خود را بگير(4). و محزون مباش از آنچه از تو فوت مىشود از دنيا؛ به درستى كه اندك دنيا بقا ندارد و بسيارش بلاهاى بسيار دارد. پس تهيه آخرت خود را بگير، و سعى كن در بندگى، و پرده غفلت را از رو بگشا، و خود را در معرض نيكيها و احسانهاى پروردگار خود درآور، و در دل خود توبه را تازه كن. و تا فارغى، در عمل و عبادت سعى كن پيش از آن اجل رو به تو آورد، و قضاهاى الهى بر تو جارى شود، و مرگ ميان تو و آنچه اراده دارى حايل گردد.
تمثيل دويم: در بيان آن كه هرچند تحصيل دنيا(5) بيشتر مىنمايى حرص بر آن زياده مىشود
به سند معتبر از حضرت امام رضا صلواتالله عليه منقول است كه: مثل دنيا مثل آب شور درياست كه هرچند آدمى بيشتر مىخورد تشنهتر مىشود تا هنگامى كه او را بكشد.
تمثيل سيم: در بيان آن كه ظاهر دنيا خوشاينده و باطنش كُشنده است
به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليهالسلام منقول است كه: در كتاب حضرت اميرالمؤمنين(6) صلواتالله عليه نوشته است كه: مثل دنيا مثل مار كشنده است كه پشتش در نهايت نرمى و ملايمت است و شكمش پر است از زهر كشنده. عاقل از زهرش حذر مىنمايد، و طفل نادان به نرمى و خط و خالش ميل مىكند و با آن بازى مىكند.
تمثيل چهارم: در بيان فنا و سرعت انقضاى(7 ) دنيا
حضرت رسول صلىالله عليه و آله فرمود كه: مرا چه كار است با دنيا. مثل من و دنيا مثل سوارهاى است كه در روز بسيار گرمى به درختى برسد و در سايه آن درخت قيلوله(8) كند و برود و آن درخت را بگذارد.
1- تنبيه: آگاهسازى - آگاهىبخشى. |
تمثيل پنجم: در بيان بيوفايى دنيا
از حضرت امام موسى كاظم عليهالسلام منقول است كه: دنيا از براى حضرت عيسى عليهالسلام متمثلشد(1) در صورت زن ازرقى(2). حضرت از آن پرسيد كه: چند شوهر گرفتهاى؟ گفت:
بسيار. پرسيد كه: همه تو را طلاق گفتند؟ گفت: نه؛ همه را كشتم. حضرت عيسى فرمود كه: واى بر حال شوهرهاى باقيماندهات؟ چرا عبرت نمىگيرند از حال شوهرهاى كشته شدهات؟
تمثيل ششم: در بيان كيفيت نجات از دنيا
از حضرت امام موسى عليهالسلام منقول است كه: حضرت لقمان پسرش را وصيت فرمود كه:
اى فرزند! دنيا دريايى است عميق، و گروه بسيار در اين دريا غرق شدهاند. پس بايد كه كشتى تو در اين دريا تقوا و پرهيزكارى باشد. و آنچه در اين كشتى پر كنى، از توشه و متاع ايمان و اعمال صالحه باشد. و بادبان آن توكل باشد كه بدون توكل بر خدا آن كشتى به راه نمىرود. و ناخداى آن كشتى عقل باشد، و معلم آن علم باشد، و لنگرش صبر باشد.
تمثيل هفتم: در بيان پستى دنيا، و آن كه سربلندى در اين خانه پست ضرر مىرساند
از حضرت امام موسى كاظم عليهالسلام منقول است كه: دنيا به مثابه(3) خانهاى است كه سقفش را پست پوسيده باشند(4 ). اگر سربلندى(5 ) مىكنى و تكبر مىنمايى سر بر طاق مىآيد و مىشكند؛ و اگر سر به زير مىافكنى و تواضع و شكستگى مىكنى به سلامت به در مىروى.
تمثيل هشتم: در بيان سوء عاقبت دنيا
از حضرت رسول صلىالله عليه و آله منقول است كه: مثَل دنيا مثَل طعامهاى لذيذ است كه آدمى تناول مىنمايد و در هنگام خوردن لذيذ است و چون به معده رسيد مُنتن(6 ) و بدبو مىشود. و هرچند طعام لذيذتر و چرب و شيرينتر است مدفوعش بدبوتر و كثيفتر است و آزار و مفسده خوردنش بيشتر است و درد و الم(7) بر آكلش(8) بيشتر مترتب مىشود.
و همچنين از دنيا هرچند بيشتر و بهتر آن را متصرف مىشوى، در هنگام مردن كه وقت دفع آن است بدى و ضررش بيشتر ظاهر مىشود.
يا مانند خانهاى كه دزد بر آن زند. هرچند متاع آن خانه بيشتر و نفيستر است، حسرت صاحبش بيشتر است. همچنين دزد اجل كه بر خانه مال مىزند، هرچند از دنيا بيشتر جمع كرده است الم مفارقتش(9) شديدتر و صعبتر(10 ) است.
تمثيل نهم: در بيان آن كه دنيا و آخرت با يكديگر جمع نمىشوند، و محبت دنيا مانع تحصيل خيرات و سعادات است
از حضرت رسول صلىالله عليه و آله منقول است كه: مثل صاحب دنيا مثل كسى است كه در ميان آب راه رود. چنانچه هر كه در آب راه مىرود البته قدمش تر مىشود، همچنين هر كه داخل دنيا مىشود البته آلوده مىشود. و دروغ مىگويد كسى كه دعوى مىنمايد كه من داخل دنيا مىشوم و از آن احتراز(11 ) مىنمايم.
1- متمثل شدن: شبيه شدن. |
و منقول است كه: حضرت عيسى عليهالسلام فرمود كه: به حق و راستى به شما مىگويم كه: چنانچه بيمار كه به سوى طعام نظر مىكند از مرض و الم به آن ميل نمىنمايد، همچنين بيمار محبت دنيا لذت و شيرينى عبادت و بندگى را نمىيابد.
به حق و راستى به شما مىگويم كه: اسب را تا سوارى نكنى و نرم نكنى چموشى آن برطرف نمىشود، همچنين دل را تا نرم نكنى به ياد مرگ و مشقت عبادت، قساوتش برطرف نمىشود و مُنقاد(1 ) حق نمىگردد.
تمثيل دهم: در ذكر تمثيلاتى كه مشتمل است بر توضيح عيبهاى بسيار از دنيا
قصه بلوهر و يوذاسف
و در اين مقام قصه بَلوهَر و يوذاسَف(2 ) را كه مشتمل بر حكم شريفه انبيا عليهمالسلام و مواعظ لطيفه حكماست ايراد مىنماييم، و چون بر فوايد بىنظير، محتوى و مشتمل است، به سبب طول قصه، ناظران اين كتاب را از بركات آن محروم نمىگردانيم.
ابن بابويه عليهالرحمه و الرضوان در كتاب كمالالدين و تمام النعمه(3 ) به سند خود از محمد ابنزكريا(4 ) روايت كرده است كه:
پادشاهى بود در ممالك هندوستان با لشكر فراوان و مملكت وسيع. و مهابت(5 ) عظيم از او در نفوس رعيت(6 ) او قرار گرفته بود و پيوسته بر دشمنان ظفر مىيافت. و با اين حال حرص عظيم داشت در شهوتها و لذتهاى دنيا و لهو و لَعِب(7 )، و از متابعت هواهاى نفسانى دقيقهاى(8 ) فرونمىگذاشت. و محبوبتر و خيرخواهترين مردم نزد او كسى بود كه او را بر آن اعمال ناشايست ستايش مىنمود و قبايح(9 ) او را در نظر او زينت مىداد، دشمنتر و بدخواهترين مردم نزد او كسى بود كه او را به ترك آنها امر مىفرمود.
و او در حَداثِت سن(10 ) و ابتداى جوانى به منصب فرمانروايى فايز گرديده بود(11 ). و صاحب رأى اصيل(12 ) و زبان بليغ(13 ) بود. و در تدبير امور رعيت و ضبط احوال(14 ) ايشان به غايت عارف(15 ) بود. و چون مردم او را به اين اوصاف شناخته بودند، لاجرم(16 ) همگى مُنقاد(17 ) او گرديده بودند. و هر سركش و رامى او را خاضع و مطيع بود. و براى او جمع گرديده بود مستى جوانى، و مستى سلطنت و جهانبانى، و بيهوشى شهوت و خودبينى، ظفريافتن او بر دشمنان. و اطاعت و فرمانبردارى اهل مملكتش موجب طغيان و زيادتى آن مستيها گرديده بود. پس تكبر و تطاول(18 ) مىنمود و مردمان را حقير مىشمرد، و
1- منقاد: مطيع - فرمانبر. |
به سبب وفور مدح و ستايش مردم، اعتمادش بر تمامى عقل رأى خود زياده مىشد. و او را همتى و مقصودى بغير از دنيا نبود. و به آسانى او را ميسر مىشد آنچه را مىطلبيد و مىخواست از دنيا.
وليكن فرزند پسر نمىشد او را، و جميع فرزندان او دختران بودند. و پيش از پادشاهى او امر دين در مملكت او شيوع تمام داشت و اهل دين بسيار بودند. پس شيطان دشمنى دين و اهل دين را در نظر او زينت داد و همت بر اضرار(1 ) ايشان گماشت. و از ترس زوال ملك خود ايشان را از مملكت خود دور گردانيد و بتپرستان را مقرب خود گردانيد و براى ايشان بتها از طلا و نقره ساخت. و ايشان را تفضيل(2 ) و تشريف(3 ) بر ديگران داد و بتهاى ايشان را سجده كرد. پس چون مردم اين حال را از او مشاهده نمودند، مسارعت نمودند(4) به عبادت بتان و استخفاف(5 ) به اهل دين.
پس روزى پادشاه سؤال نمود از حال شخصى از اهل بلاد(6 ) خود، كه آن مرد را قرب عظيم و منزلت پسنديده نزد پادشاه بود. و غرض پادشاه آن بود كه به او استعانت جويد(7 ) بر بعضى از امور خود، و به او احسان نمايد. جواب گفتند كه: اى پادشاه او لباس خواهش دنيا را از بر كنده، و از اهل دنيا خلوت اختيار كرده، و به عُباد(8 ) پيوسته است. پس اين سخن بر پادشاه بسيار گران آمد و او را طلب نمود و چون حاضر شد و نظرش بر وى افتاد، او را در زى(9 ) عُباد و زهاد(10 ) ديد. او را منع كرد و دشنام داد و گفت: تو از بندگان من و از اعيان و اشراف اهل مملكت من بودى. خود را رسوا كردى واهل و مال خود را ضايع گذاشتى و تابع اهل بطالت(11 ) و زيانكارى شدى و خود را در ميان مردم مَضحكه(12 ) و مثل ساختى. و حال آن كه من تو را براى كارهاى عظيم خود مهيا گردانيده بودم و مىخواستم به تو استعانت جويم بر امورى كه مرا پيش آيد.
عابد گفت كه: اى پادشاه! اگر مرا بر تو حقى نيست وليكن عقل تو را بر تو حق هست. پس بشنو سخن مرا بىآن كه به خشم آيى. بعد از آن امر كن به آنچه خواهى، بعد از فهميدن آنچه مىگويم و تفكر نمودن در آن. به درستى كه ترك تأمل و تدبر دشمن عقل است و حايل مىشود ميان آدمى و فهميدن اشيا.
پادشاه گفت كه: آنچه خواهى بگو. عابد گفت كه: مىپرسم از تو اى پادشاه كه آيا عتاب(13 ) تو با من براى گناهى است كه بر نفس خود ضرر رسانيدهام، يا در خدمت تو تقصيرى(14 ) و جرمى دارم؟
پادشاه گفت كه: جرم تو بر نفس خود نزد من بدترين گناهان است، و من چنين نيستم كه هركس از رعيت من كه خواهد خود را هلاك كند، او را به خود واگذارم، بلكه هلاك كردن خودش نزد من مثل آن است كه ديگرى از رعيت مرا هلاك گرداند. و چون من اهتمام در امر رعيت دارم، حكم مىكنم بر تو از براى تو، و مؤاخذه مىنمايم تو را براى تو؛ زيرا كه ضايع كردهاى خود را.
عابد گفت كه: اى پادشاه از حسن ظنى(15 ) كه به تو دارم گمان دارم كه مرا مؤاخذه ننمايى مگر به حجتى كه بر من تمام سازى. و حجت جارى نمىشود مگر نزد قاضى و حاكمى. و كسى از مردم بر تو قاضى نيست، وليكن نزد تو قاضيان هستند و تو حكم ايشان را جارى مىسازى، و من به بعضى از آن قاضيان راضيم و از بعضى ترسانم.
پادشاه گفت كه: كداماند آن قاضيان كه مىگويى؟
عابد گفت كه: اما آن قاضى كه من به حكم او راضيم عقل توست، و اما قاضيى كه از آن ترسانم هوا و خواهشهاى نفس توست.
پادشاه گفت كه: آنچه خواهى بگو، و راست بگو خبر خود را به من كه در چه وقت اين رأى، تو را سانح شد(16 ) و كى گمراه گردانيد تو را.
1- اضرار: ضرر رسانيدن. |
عابد گفت كه:
اما خبر من: به درستى كه در حداثت سن(1) سخنى شنيدم و در دل من جا كرد آن سخن مانند دانهاى كه بكارند؛ و پيوسته نشو و نما كرد تا درختى شد چنانچه مىبينى. و اين قصه چنان بود كه از شخصى شنيدم كه مىگفت كه: نادان امرى را كه اصل ندارد و به كار نمىآيد چيزى مىداند و به آن اعتقاد دارد، و امرى را كه اصل دارد و به كار مىآيد ناچيز و باطل مىانگارد. و تا آدمى امر باطل و ناچيز را ترك ننمايد به آن امر ثابت و اصيل نمىرسد. و كسى كه نيكو نبيند و ادارك ننمايد حقيقت آن امر حق و ثابت را، ترك آن ناچيز و باطل بر او گوارا نمىشود. و آن امر اصيل و باقى، آخرت است، و آن ناچيز و باطل دنياست.
پس چون اين كلمه حق را شنيدم، در نفس من مستقر گرديد(2 ) زيرا كه چون تأمل كردم حيات دنيا را مرگ يافتم، و توانگرى دنيا را فقر و درويشى ديدم، و شادى دنيا را اندوه دانستم، و صحت دنيا را بيمارى شناختم، و قوت دنيا را ضعف دانستم، و عزت دنيا را خوارى ديدم.
و چگونه حيات آن مرگ نباشد و حال آن كه زندگى آن براى مردن است و آدمى در آن زندگانى يقين به مردن دارد و بىاعتماد است بر زندگى و پيوسته مترصد رحلت است.
و چگونه توانگرى دنيا فقر و درويشى نباشد و حال آن كه آنچه از دنيا براى آدمى حاصل مىشود، براى اصلاح آن به چيز ديگر محتاج مىشود، بلكه به چيزهاى بسيار احتياج به هم مىرساند كه براى آن چيز اول ناچار است از آنها. مثل آن كه آدمى براى سوارى به چهارپايى محتاج مىشود. پس چون تحصيل آن نمود، محتاج مىشود به علف آن و به مهتر(3 ) و طويله و يراق(4) ضرورى آن چهارپا. و به سبب هريك از اينها به چندين چيز ديگر محتاج مىشود. پس كى به نهايت مىرسد حاجت كسى كه بر اين حال باشد.
و چگونه شادى دنيا اندوه نباشد و حال آن كه دنيا چشم هر كس را كه به حصول مطلوبى روشن گردانيد، در كمين اوست كه چندين برابر آن خوشحالى، اندوه و غم به او برساند. چنانچه اگر كسى به وجود فرزندى شاد شود، آنچه انديشه مىبرد از اندوه در مرگ آن فرزند و بيمارى او و پراكندگى احوال او، چندين برابر آن شادى است كه به او رسيده است به سبب وجود او. و اگر به مالى خوشحال گردد، از بيم تلف آن مال اندوه بر او راه مىيابد زياده از سرورى كه به آن مال به هم رسانيده است. پس هرگاه حال دنيا چنين باشد، سزاوارترين مردم به ترك دنيا كسى است كه شناخته باشد دنيا را بر اين حال.
و چگونه تندرستى دنيا بيمارى نباشد و حال آن كه تندرستى در دنيا از اخلاط اربعه(5) است، و صحيحترين اخلاط(6 ) و دخيلترين آنها در حيات(7 )، خون است. و در هنگامى كه آن قويتر است و اعتماد آدمى بر آن بيشتر است، سزاوارتر است آدمى از آن به مرگ ناگهان و ورم گلو و طاعون و مرگى(8 ) و خوره و ورمهاى سينه.
و چگونه قوت دنيا ضعف نباشد و حال آن كه اسباب قوت همگى موجب ضرر و هلاك بدناند.
و چگونه عزت دنيا خوارى نباشد و حال آن كه هرگز كسى عزتى در دنيا نديده است كه بعد از آن خوارى و مذلتى نباشد. و ايام عزت كوتاه است و ايام خوارى دراز.
پس سزاوارترين مردم به مذمت دنيا كسى است كه اسباب دنيا را براى او گشوده باشند و مهيا كرده باشند، و حاجتهاى خود را از دنيا يافته باشد. زيرا كه در هر شب و هر روز و هر ساعت و هر لحظه ترسان است از آن كه آفتى به مال او برسد و آن را فانى گرداند، يا به ناگاه بلايى به خويشان و دوستان او برسد و ايشان را بربايد، يا فتنهاى بر جمعيت او برخورد و به غارت برد، يا مصيبتى در رسد و بناهاى او را از بيخ بركند، يا مرگ او را در رسد، و او را از پا درآورد و از مفارقت هر چيزى كه به آن بخل مىورزيد دردى بر دل او گذارد.
پس مذمت مىكنم به سوى تو - اى پادشاه - دنيايى را كه آنچه را عطا كرد بازمىگيرد و وبال آن را بر گردن آدمى مىگذارد، و بر هر كه جامهاى پوشانيد از او مىكند و او را عريان مىگرداند، و هر كه را بلند كرد پست مىكند و به جزع(9 ) و بيتابى مىافكند، و عاشقان و طالبان خود را ترك مىكند و به شقاوت و محنت
1- حداثت سن: نوجوانى. |
مىرساند، گمراه كننده است كسى را كه اطاعت آن كند و مغرور آن شود، و غدار(1) و بازى دهنده است هر كس را كه ايمن باشد از آن و اعتماد بر آن داشته باشد. به درستى كه دنيا مركبى(2 ) است سركش و بزرگ، و مصاحبى(3 ) است خائن و بيوفا، و راهى است لغزنده، و منزلى است در غايت گوى(4) و پستى.
گرامى دارندهاى است كه گرامى نداشته است كسى را مگر آن كه عاقبت خوار كرده است او را، و محبوبهاى است كه هرگز محبت به كسى نداشته است. ملازمت كرده شدهاى(5) است كه ملازم(6)(7) هيچ كس نگشته است. با او وفا مىكنند، و آن غدر و مكر مىكند. و با آن راست مىگويند، و آن دروغ مىگويد. و وفا مىكنند با آن در وعده، و آن خلف وعده مىكند. كج است با كسى كه با آن راست است. بازى كننده است با كسى كه مطمئن خاطر است به آن. در اثناى اين كه طعام و غذا مىدهد كسى را، ناگاه او را طعمه ديگرى مىكند. و در هنگامى كه او را خدمت مىكند، ناگاه او را خادم ديگران مىگرداند. و در اثناى اين كه مىخنداند او را، ناگاه بر او مىخندد. و در زمانى كه او را بر ديگران شماتت(8) مىفرمايد(9 )، ناگاه بر او شماتت مىكند. و در اثناى آن كه او را بر ديگران مىگرياند، ناگاه ديگران را بر او مىگرياند. گاه دستش را به عطا مىگشايد و گاهى به سؤال. و در عين عزت ذليل مىگرداند. و در هنگامى كه او را مكرم دارد به اهانت و مذلت مىرساند. و در اثناى بزرگى حقير مىسازد، و در اثناى رفعت به پستى مىاندازد. بعد از اندك فرمانبردارى نافرمانى مىكند، و بعد از سرور به حزن و اندوه مىافكند، و بعد از سيرى به گرسنگى مبتلا مىگرداند، و در اثناى زندگى مىميراند.
پس اف باد بر خانهاى كه حال آن اين باشد و كردار آن بر اين منوال بوده باشد. تاج سرورى بر سر شخصى مىگذارد صبحگاه، و روى او را بر خاك مذلت مىمالد شبانگاه. صبح دستش را به دسترنج(10 ) طلا زينت مىدهد، و شام دستش را در بند مىكشد. بامداد بر تخت پادشاهيش مىنشاند، و پسين به زندانش مىكشاند. شب فرش مخمل برايش مىگستراند، و روز بر خاك خواريش مىنشاند. در اول روز آلات لهو و لعب برايش مهيا مىكند، و در آخر روز نوحهگران را به نوحهاش مىدارد. شب او را به حالى مىدارد كه اهلش به او تقرب مىجويند، و روز او را به محنتى مىافكند كه اهلش از او گريزان مىشوند. بامداد او را خوشبو مىدارد، و شبانگاه او را جيفه گنديده مىگرداند.
پس آدمى در دنيا پيوسته در بيم سَطوتها(11) و قهرهاى آن است، و از بلاها و فتنههاى آن نجات ندارد. برخوردار مىگردد نفس از چيزهاى تازه دنيا، و ديده از امور خوشاينده دنيا، و دست از جمعيت و اسباب دنيا. پس به زودى مرگ در مىرسد و دست خالى مىماند، و ديده خشك مىشود، و گذشتنى مىگذرد، و باطل شدنى باطل مىشود، و هلاك مىشود آنچه هلاك مىشود. و دنيا جمعى را كه هلاك كرد، ديگران را به عوض ايشان مىگيرد، و هر كس را بدل هر كس راضى مىشود، و از رفتن كسى پروا ندارد. گروهى را در خانههاى گروه ديگر جا مىدهد، و وامانده جمعى را به جمعى مىخوراند، و اراذل(12) را به جاى افاضل(13)، و عاجزان(14) را در مكان دورانديشان عاقل مىنشاند. و گروهى را از تنگى عيش به فراخى نعمت مىكشاند، و از پيادهروى بر مركب مىنشاند، و از شدت به نعمت، و از تعب(15 ) به استراحت مىرساند. پس چون ايشان را غرق اين نعمتها و راحتها گردانيد ناگاه منقلب(16 ) مىسازد احوال ايشان را، و لباس نعمت را از ايشان مىكند، و قوت ايشان را به عجز مبدل مىگرداند، و ايشان را به نهايت بدحالى و فقر و احتياج مبتلا مىگرداند.
و اما آنچه گفتى - اى پادشاه - در ضايع گردانيدن من اهل خود را و ترك كردن ايشان، خطا گفتى. من ضايع نگردانيدهام خود را، و ترك ايشان نكردهام. بلكه پيوند كردهام با ايشان، و از هر چيز بريدهام براى ايشان. وليكن مدتى بر ديده من پرده جهل و غفلت آويخته بود و گويا ديده مرا به سحر و جادو بسته بودند. اهل
1- غدار: بيوفا - پيمان شكن - مكار - حيلهگر. |
و غريب را از يكديگر نمىشناختم و دوست و دشمن خود را نمىدانستم. پس چون پرده سِحر از پيش ديده من برخاست و ديده من صحيح(1 ) و بينا گرديد، تميز كردم ميان دوست و دشمن، و يار و بيگانه، و دانستم كه آنهايى را كه اهل و دوست و برادر و آشنا مىشمردم، جانوران درندهاى بودند كه همگى در مقام اضرار(2 ) من بودند و همت ايشان بر دريدن و خوردن من مصروف بود.
وليكن مراتب ايشان مختلف بود در ضرر رسانيدن به حسب اختلاف قوت و ضعف. پس بعضى مانند شير بودند در تندى و شدت، و بعضى مانند گرگ بودند در غارت كردن، و بعضى مانند سگ بودند در فرياد زدن، و بعضى مانند روباه بودند در حيله و دزدى. پس همگى را مقصود، اضرار من بود، ليكن از راههاى مختلف.
اى پادشاه به درستى كه تو با اين عظمت كه دارى از ملك و پادشاهى و بسيارى فرمانبران از اهل و لشكر و حوالى و حواشى و اطاعت كنندگان، اگر نيك نظر نمايى در حال خود، مىدانى كه تنها و بيكسى و يك يار و دوست ندارى از جميع اهل روى زمين. زيرا كه مىدانى كه جمعى كه فرمانبردار تو نيستند از جميع طوايف(3)، دشمن تواند؛ و اين جمعى كه رعيت و فرمانبردار تواند، حشوى(4 ) چندند از اهل عداوت(5 ) و نفاق(6 ) كه دشمنى ايشان مر تو را بسى زياده است از عداوت جانوران درنده، و خشم ايشان مر تو را طوايف ديگر كه مطيع تو نيستند بيشتر است.
پس اگر نيكو تأمل نمايى و نظر كنى در حال جمعى كه يارى دهندگان و خويشان تواند، مىيابى كه ايشان جمعىاند كه كار تو را مىكنند براى مزد، و همگى در مقام ايناند كه كار را كمتر كنند و مزد را بيشتر بگيرند. و چون نظر نمايى به مخصوصان و خويشان بسيار نزديك خود، گروهى را مىيابى كه تو جميع مشقت و زحمت و كار و كسب خود را براى ايشان بر خود گذاشتهاى، و نسبت به ايشان به منزله غلامى گرديدهاى كه آنچه كسب كند قدرى مقرر به آقاى خود دهد، و با اين حال هيچ يك از ايشان از تو راضى نيستند هرچند جميع مال خود را بر ايشان قسمت نمايى. و اگر مقررى ايشان را از ايشان بازگيرى، البته با تو دشمن خواهند شد. پس معلوم شد تو را - اى پادشاه - كه بيكس و تنهايى، و بىمال و اسبابى.
و اما من: پس به درستى كه صاحب اهل و مال و برادران و دوستانم كه مرا نمىخورند، و براى خوردن مرا نمىخواهند. من دوست ايشانم و ايشان دوست مناند و هرگز دوستى ميان من و ايشان برطرف نمىشود. و ايشان ناصح(7 ) و خيرخواه مناند، و من ناصح و خيرخواه ايشانم، و نفاق در ميان من و ايشان نيست. ايشان به من راست مىگويند، و من با ايشان راست مىگويم، و دروغ در ميان ما نمىباشد. و يارى يكديگر مىكنيم، و دشمنى در ميان ما نيست، و در بلاها يكديگر را فرو نمىگذاريم. طلب مىنمايند خير و خوبى را، كه اگر من با ايشان طلب نمايم خوف آن ندارند كه من بر ابشان غلبه كنم و خير ايشان را از ايشان بازگيرم و به تنهايى متصرف شوم، بلكه آن خير به همه مىرسد بىآن كه از ديگرى كم شود. و آن خير، سعادت اخروى است و به اين سبب در ميان ما و ايشان فسادى و نزاعى و حسدى نيست. ايشان براى من كار مىكنند و من براى ايشان كار مىكنم و به سبب اخوت(8 ) و برادرى ايمانى كه هرگز برطرف شدن ندارد. و اين يارى از ميان ما هرگز زايل نمىگردد. اگر من گمراه شوم هدايت من مىكنند، و اگر نابينا شوم ديدهام را نور مىبخشند، و اگر دشمنى قصد من كند حصار مناند، و اگر تيرى به سوى من آيد سپر من مىشوند، و يارى دهندگان مناند اگر از دشمنى ترسم. من و ايشان در فكر خانه و مسكن نيستيم و خواهش آن را از دل به در كردهايم، و ذخيرهها و اسباب دنيا را ترك كردهايم و براى اهل دنيا گذاشتهايم. پس در كثرت مال با كسى نزاع نمىكنيم، و بر يكديگر ظلم نمىكنيم، و دشمنى و حسد و عداوت كه لازم دنياست از ميان ما برخاسته است.
پس اين جماعتاند - اى پادشاه - اهل و برادران و خويشان و دوستان من، كه دوست مىدارم ايشان را، و از ديگران قطع كردهام و با ايشان پيوند كردهام، و ترك كردهام جماعتى را كه به ديده جادو رسيده به ايشان نظر مىكردم، چون ايشان را شناختم و سلامتى جستم در ترك ايشان.
اى پادشاه اين است حقيقت دنيايى كه خبر دادم تو را كه ناچيز است. و اين است نسب(9 ) و حسب(10 ) دنيا. و عاقبتش آن است كه شنيدى. چون دنيا را به اين اوصاف شناختم ترك آن كردم، و شناختم امر اصيل باقى را كه آخرت است، و آن را اختيار كردم. اگر خواهى - اى پادشاه - كه تعريف كنم براى تو آنچه را دانستهام از اوصاف آخرت كه آن امر باقى است. پس مهياى شنيدن آن شو تا بشنوى غير آنچه شنيده باشى.
1- صحيح: سالم - بىعيب و نقص. |
پس اين سخنان پادشاه را هيچ فايده نبخشيد و گفت: دروغ مىگويى و چيزى نيافته و بغير تَعَب(1 ) و رنج و مشقت بهرهاى نبردهاى. بيرون رو و در مملكت من مباش، كه تو خود فاسدى و ديگران را نيز فاسد مىگردانى.
و متولد شد در اين ايام از پادشاه، بعد از آن كه نااميد شده بود از فرزند نرينه، پسرى كه نديده بودند اهل روزگار مثل و مانند او در حسن و جمال. و چندان از حصول آن فرزند شاد شد كه نزديك بود كه از غايت سرور هلاك شود، و گمان كرد كه بتانى كه در آن ايام به عبادت آنها مشغول بود آن فرزند را به او بخشيدهاند.
پس جميع خزاين خود را بر بتخانهها قسمت نمود و امر كرد مردم را به عيش و شادى، يك سال. و آن پسر را يوذاسف نام نهاد. و جمع كرد دانشمندان و منجمان را براى ملاحظه طالع(2 ) مولود او. بعد از تأمل و ملاحظه عرض كردند كه: از طالع اين فرزند چنين ظاهر مىشود كه از شرف و منزلت به مرتبهاى رسد كه هيچ كس به آن مرتبه نرسيده باشد هرگز در زمين هند. و همگى منجمان بر اين سخن اتفاق كردند، الا يكى از منجمان كه گفت:
گمان من اين است كه اين شرف و بزرگى كه در طالع اين پسر است، نيست مگر بزرگى و شرف آخرت. و گمان مىبرم كه پيشواى اهل دين و عباد بوده باشد و در مراتب اخروى صاحب درجات عاليه بوده باشد، زيرا كه اين شرافتى كه در طالع او مشاهده مىكنم به شرافتهاى دنيا نمىماند.
پس پادشاه از اين سخن چندان محزون گرديد كه نزديك بود كه شادى او به حصول آن فرزند به اندوه مبدل گردد. و منجمى كه اين سخن از او صادر شد نزد پادشاه از جميع منجمان، معتمدتر(3 ) و راستگوتر و داناتر بود. پس امر كرد كه شهرى را براى آن پسر خالى كردند و جمعى را كه اعتماد بر ايشان داشت از دايگان و خدمتكاران براى او مقرر فرمود، و سفارش نمود به ايشان كه در ميان خود سخن مرگ و آخرت و اندوه و مرض و فنا(4 ) و زوال(5) مذكور نسازند تا آن كه زبان ايشان به ترك اين سخن معتاد شود و اين معانى از خاطر ايشان محو گردد. و امر كرد ايشان را كه چون آن پسر به حد تميز رسد از اين باب سخنان نزد او مذكور نسازند كه مبادا در دل او تأثير كند و به امور دين و عبادت راغب گردد. و مبالغه(6) تمام در اجتناب از اين قسم سخنان به خدمتكاران نمود تا به حدى كه هر يك را بر ديگرى جاسوس و نگهبان كرد. و در آن هنگام خشم پادشاه بر اهل دين و عبادت زياده گرديد از ترس آن كه مبادا پسر او را به جانب خود راغب گردانند.
و آن پادشاه را وزيرى بود كه متكفل امور او گرديده بود و جميع تدابير سلطنت را متحمل گرديده بود، و با او خيانت نمىكرد، و به او دروغ عرض نمىنمود، و بر خيرخواهى او هيچ چيز را اختيار نمىكرد، و در هيچ امرى از امور او سستى و تكاهل(7) نمىورزيد، و هيچ كارى از كارهاى او را ضايع و مهمل(8) نمىگذاشت. و با اين حال مرد لطيفالطبع خوش زبانى بود، و به خير و خوبى معروف بود، و همگى رعيت از او خشنود بودند و او را دوست مىداشتند. وليكن امَرا(9) و مقربان پادشاه حسد او را مىبردند و بر او تفوق(10 ) مىطلبيدند و قرب و منزلت او نزد پادشاه بر طبع ايشان گران بود.
روزى از روزها پادشاه به عزم شكار بيرون رفت، و آن وزير در خدمت او بود. پس وزير در ميان درهاى به مردى رسيد كه زمينگير شده در پاى درختى افتاده بود و ياراى حركت نداشت. وزير از حال او سؤال نمود، گفت: جانوران درنده مرا ضرر رسانيدهاند و به اين حال افكندهاند. پس وزير بر او رقت كرد(11 ). آن مرد گفت كه: اى وزير مرا با خود دار و محافظت نماى، به درستى كه از من نفع عظيم خواهى يافت. وزير گفت كه: من تو را محافظت نمايم هرچند اميد نفعى از تو نباشد. وليكن بگو كه چه منفعت از تو متصور(12 ) است كه مرا به آن وعده مىكنى؟ آيا كارى مىكنى يا علمى دارى؟ آن مرد گفت كه: من رخنه(13 ) سخن را مىبندم كه از راه سخن بر صاحبش فسادى مترتب نشود(14 ).
1- تعب: رنج - زحمت - سختى. |
پس وزير به سخن او اعتنايى ننمود و امر فرمود كه او را به خانهاى بردند و معالجه او نمودند تا آن كه بعد از زمانى امراى پادشاه شروع در حيله كردند براى دفع وزير، و تدبيرها برانديشيدند، تا آن كه رأى همگى بر اين قرار گرفت كه در پنهانى يكى از ايشان به پادشاه گفت كه: اين وزير طمع دارد در ملك تو كه بعد از تو پادشاه شود، و پيوسته احسان و نيكى مىكند به مردم و تهيه اين مطلب را درست مىكند. و اگر خواهى كه صدق اين مقال(1) بر تو ظاهر گردد به وزير بگو كه: مرا اين اراده سانح گرديده است(2 ) كه ترك پادشاهى كنم و به اهل عبادت بپيوندم. پس هرگاه اين سخن را با وزير مىگويى، از شادى و سرور او به اين اراده، راستى سخن من بر تو ظاهر مىگردد. و اين تدبير را براى اين كردند كه رقت قلب(3) او را مىدانستند در هنگام ذكر فناى دنيا و مرگ، و مىدانستند كه اهل دين و عبادت را تواضع بسيار مىكند و محبت بسيار به ايشان دارد. پس چنين گمان بردند كه از اين راه بر وزير ظفر مىيابند(4). پس پادشاه گفت كه: اگر من از وزير چنين حالى مشاهده كنم ديگر با او سخن نگويم و جزم كنم به راستى سخن تو.
پس وزير به خدمت پادشاه آمد. پادشاه گفت: تو مىدانستى كه چه مقدار حرص داشتم بر جمع دنيا و طلب ملك و پادشاهى. و در اين وقت ياد كردم ايام گذشته خود را، هيچ نفعى از آن با خود نمىيابم. و مىدانم كه آينده نيز مثل گذشته خواهد بود و عن قريب(5) همگى زايل(6) خواهد گرديد و در دست من هيچ چيز نخواهد بود و اكنون اراده دارم كه از براى تحصيل آخرت سعى تمام نمايم مثل آن سعيى كه براى تحصيل دنيا مىكردم. و مىخواهم كه به اهل عبادت ملحق شوم و پادشاهى را به اهلش واگذارم. اى وزير رأى تو در اين باب چيست؟
پس وزير از استماع اين سخنان رقت عظيم كرد(7) و گفت: اى پادشاه آنچه باقى است و زوال ندارد، اگرچه به دشوارى به دست آيد سزاوار است به طلب كردن؛ و هرچه فانى است و اگرچه به آسانى به دست آيد سزاوارتر است به ترك كردن. اى پادشاه! نيكو رأيى ديدهاى، و اميدوارم كه حق تعالى براى تو شرف دنيا و آخرت را جمع كند.
پس اين سخن بسيار گران آمد بر پادشاه، و كينه او را در دل گرفت اما اظهار نكرد، وليكن وزير آثار گرانى طبع(8) وانحراف مزاج(9) از چهره پادشاه استنباط نمود و به خانه خود غمگين و محزون بازگشت و ندانست كه سبب اين واقعه چه بود و كه اين مكر را براى او ساخته بود؛ و فكرش به چاره اين كار نمىرسيد. پس تمام شب از دلگيرى و تفكر خوابش نبرد. پس به يادش آمد سخن آن مرد كه مىگفت كه: من شكاف سخن را مىبندم. و او را طلب نمود و گفت: تو يك روزى مىگفتى كه من رخنه سخن را سد مىكنم. آن مرد گفت كه: مگر به اين گونه چيزى محتاج شدهاى؟ وزير گفت: بلى؛ خبر مىدهم تو را كه من مصاحب اين پادشاه بودم پيش از پادشاهى و در زمان سلطنت و فرمانروايى. و در اين مدت از من دلگيرى به هم نرسانيد زيرا كه مىدانست كه من خيرخواه و مشفق(10 ) اويم و در همه امور خير او را بر خير خود اختيار مىكنم، وليكن در اين روز او را از خود بسيار منحرف(11 ) يافتم، و گمان ندارم كه بعد از اين با من بر سر شفقت(12) آيد. آن مرد گفت كه: از براى اين بىتوجهى هيچ سببى و علتى گمان مىبرى؟ گفت: بلى؛ ديشب مرا طلبيد. و آنچه گذشته بود وزير نقل كرد.
آن مرد گفت كه: اكنون رخنه اين سخن را دانستم و آن رخنه را سد مىكنم كه فسادى از آن حاصل نشود انشاءالله تعالى(13 ). بدان - اى وزير - كه پادشاه گمان برده است به تو كه مىخواهى كه پادشاه دست از سلطنت بردارد و تو پادشاهت(14) را بعد از او متصرف شوى(15 ). چارهاش آن است كه چون صبح شود جامهها و زينتهاى خود را بيندازى و كهنهترين لباس عبادت كنندگان را درپوشى و موى سر خود را بتراشى، و به اين حال به در خانه پادشاه روى. به درستى كه پادشاه تو را خواهد طلبيد و از علت اين فعل از تو سؤال خواهد نمود.
پس جواب بگو كه: همان چيزى است كه ديروز مرا به آن مىخواندى، و سزاوار نيست كه كسى رأيى براى دوست و مصاحب(16) خود بپسندد و خود با او موافقت ننمايد و بر مشقت آن امر صبر نكند؛ و گمان من آن است كه آنچه به آن دعوت نمودى ديروز، محض(17 ) خير و صلاح است و بهتر است از اين حالى
1- مقال: سخن - گفتار. |
كه داريم. اى پادشاه من مهيا شدهام. هر وقت كه اراده مىفرمايى برخيز كه متوجه آن كار شويم.
پس وزير به فرموده آن مرد عمل نمود، و به سبب آن از دل پادشاه به در رفت آنچه به او گمان برده بود.
پس پادشاه امر فرمود كه جميع عباد را از بلاد او بيرون كنند و وعيد كشتن نمودن(1) ايشان را، و همگى گريختند و مخفى شدند.
پس پادشاه روزى به عزم شكار بيرون رفت. چشمش بر دو شخص افتاد از دور. امر به احضار ايشان فرمود. چون بياوردند ايشان را، دو عابد بودند. به ايشان گفت كه: چرا از بلاد من بيرون نرفتهايد؟ ايشان گفتند كه: رسولان تو امر تو را به ما رسانيدند و اينك ما عزم بيرون رفتن داريم. پادشاه گفت كه: چرا پياده مىرويد؟ ايشان گفتند كه: ما مردم ضعيفيم و چهارپا و توشه نداريم و به اين سبب دير از ملك تو بيرون رفتهايم. پادشاه گفت كه: كسى كه از مرگ مىترسد چنين شتاب مىكند در بيرون رفتن بىتوشه و مركب؟ ايشان گفتند كه:
ما از مرگ نمىترسيم بلكه سرور و روشنى چشم ما در مرگ است. پادشاه گفت كه: چگونه از مرگ نمىترسيد و حال آن كه خود مىگوييد كه: رسولان تو آمدند و وعده كشتن به ما دادند، و اينك در عزم بيرون رفتنيم.همين است گريختن از مرگ. ايشان گفتند كه:
گريختن ما از مرگ نه از ترس مرگ است. گمان مبر كه ما از تو مىترسيم، وليكن از آن مىگريزيم كه مبادا خود به دست خود، خود را به كشتن دهيم و نزد خدا معاقَب گرديم(2 ).
پس پادشاه در غضب شد و فرمود كه آن دو عابد را به آتش سوختند. و امر كرد به گرفتن عابدان و اهل دين در مملكت خود. و فرمود كه هر جا كه ايشان را بيابند به آتش بسوزانند. پس رئيسان بتپرستان همگى همت خود را مصروف گردانيدند بر طلب عباد و زهاد. و جمعى كثير از ايشان را به آتش سوختند. و به اين سبب شايع شد در مملكت هند كه مردگان خود را به آتش بسوزانند، و تا امروز باقى مانده است اين سنت در ميان ايشان. و در جميع ممالك هند قليلى از عباد و اهل دين ماندند كه نخواستند كه از آن بلاد بيرون روند، و غايب و مُختفى(3) شدند كه شايد قليلى از مردم را كه قابل دانند هدايت نمايند.
پس بزرگ شد پسر پادشاه، و نشو و نما كرد با نهايت قوت و قدرت، و حسن و جمال، و عقل و علم و كمال. وليكن هيچ چيز از آداب به او تعليم ننموده بودند مگر چيزى چند كه پادشاهان به آن محتاج مىباشند از آداب ملوك(4). و ذكر مرگ و زوال و فنا و نيستى نزد او مذكور نساخته بودند. و حق تعالى به آن پسر از دانش و دريافت و حفظ، مرتبهاى كرامت فرموده بود كه عقلها در آن حيران بود و مردم از آن تعجب مىنمودند. و پدر او نمىدانست كه از اين حالت و مرتبه آن پسر خوشحال باشد يا آزرده، زيرا كه مىترسيد كه اين فهم و قابليت باعث حصول(5) آن امرى شود كه آن منجم دانا در شأن او خبر داده بود.
پس چون پسر به فراست(6) دريافت كه او را در آن شهر محبوس گردانيدهاند و از بيرون رفتن او مضايقه مىنمايند(7 ) و از گفت و شنيد مردم بيگانه او را منع مىنمايند، و پاسبانان به حراست(8) و حفظ او قيام نمودهاند، شكى در خاطر او به هم رسيد و در سبب آن حيران ماند و ساكت شد، و در خاطر خود گفت كه: اين جماعت صلاح مرا بهتر مىدانند. و چون سن و تجربهاش زياده شد و عملش افزونتر شد، با خود انديشه كرد كه اين جماعت را بر من فضيلتى در عقل و دانايى نيست، و مرا در امور، تقليد ايشان نمودن سزاوار نيست.
پس اراده كرد كه چون پدرش به نزد او آيد اين امر را از او سؤال نمايد. باز انديشه كرد كه اين امر البته از جانب پدر من است، و او مرا بر اين سر مطلع نخواهد گردانيد. پس بايد كه از كسى معلوم كنم كه اميد استكشاف اين امر از او داشته باشم.
و در خدمت او مردى بود كه از ساير خدمتكاران مهربانتر بود نسبت به او. و پسر پادشاه با او انس زياده از ديگران داشت و اميد داشت كه اين خبر را از او معلوم تواند نمود.
پس ملاطفت(9) و مهربانى را نسبت به او زياده كرد و در شبى از شبها با نهايت هموارى و ملايمت با او آغاز سخن گفتن كرد و گفت: تو مرا به منزله پدرى، و مخصوصترين(10 ) مردمى به من. و بعد از آن، سخن را گاه از روى تطميع(11) و گاه از روى تهديد مىگفت تا آن كه گفت كه: گمان من آن است كه
1- وعيد نمودن: ترساندن - تهديد كردن. |
پادشاهت(1) بعد از پدر به من تعلق خواهد داشت، و در آن حال تو نزد من يكى از دو حال خواهى داشت: يا منزلت و قرب تو نزد من از همه كس بيشتر خواهد بود، يا بدحالترين مردم خواهى بود نزد من. آن مرد گفت كه: من به چه سبب خوف اين داشته باشم كه بدترين مردم باشم نزد تو؟ گفت: اگر امرى از تو سؤال كنم و حقيقت آن را به من نگويى، و از ديگران معلوم من شود، به بدترين عقابها(2) كه بر آن قادر باشم، از تو انتقام بكشم.
آن مرد آثار صدق از فحاوى(3 ) كلام پسر پادشاه استنباط نمود و يافت كه وفا به وعده خود خواهد نمود. پس حقيقت حال را تمام از گفته منجمان، و سبب منع كردن پدر او را از بيرون رفتن و از مردم بيگانه نزد او آمدن عرض نمود.
پسر پادشاه او را شكر فرمود(4 ) و تحسين نمود، و اين سر را اخفا كرد(5).
تا روزى كه پدر به نزد او آمد. گفت: اى پدر اگرچه من كودكم، اما به تحقيق كه مىدانم و مىبينم خود را و اختلاف احوال خود را، و مىدانم كه پيوسته بر اين حال نخواهم ماند و تو نيز بر اين منوال(6 ) پايدار نخواهى ماند. زود باشد كه روزگار تو را از حال خود بگرداند. پس اگر مراد تو اين است كه امر فنا و زوال و نيستى را از من مخفى دارى، اين امر بر من پوشيده نيست؛ و اگر حبس كردهاى مرا از بيرون رفتن و مانع شدهاى مرا از آميزش مرد كه تا مشتاق نشود نفس من به غير اين حالت كه دارم، پس بدان كه نفس من بيقرار است از شوق آن چيزى كه ميان من و آن حايل شدهاى به حدى كه هيچ خيال ديگر بغير آن ندارم، و دل من به هيچ چيز بغير آن آرام نمىگيرد، و خاطر من از هيچ چيز ديگر منتفع(7) نمىشود و به هيچ امر ديگر الفت نمىگيرد. اى پدر مرا از اين زندان خلاصى ده و بگو كه در بيرون رفتن من چه مفسدهاى(8 ) دانستهاى تا من از آن احتراز نمايم(9) و رضاى تو را بر همه چيز اختيار نمايم.
چون پادشاه از پسر اين سخنان را استماع نمود دانست كه او از حقيقت احوال آگاه گشته است، و حبس و منع او موجب زيادتى حرص و خواهش او بر خلاصى مىگردد.
پادشاه گفت: اى پسر مطلب(10) من از منع كردن تو اين بود كه آزارى به تو نرسد و چيزى كه مكروه(11) طبع تو باشد به نظر تو درنيايد، و نبينى مگر چيزى را كه موافق طبع تو باشد، و نشنوى مگر چيزى را كه باعث سرور و خوشحالى تو گردد. و هرگاه خواهش تو در غير اين است من هيچ چيز را بر رضاى تو اختيار نمىكنم.
پس امر كرد پادشاه كه پسر را سوار كنند با نهايت زينت، و دور گردانند از راه او هر امر ناخوش و قبيحى(12 ) را، و در تمام راه براى او اسباب لعب و طرب را از دف و نى و غير آن مهيا كنند. پس چنين كردند و او سوار شد. و بعد از آن بسيار سوار مىشد.
روزى موكلان(13) از او غافل شدند. بر راهى عبور نمود و دو كس را از گدايان ديد كه يكى از آنها ورم كرده بود بدنش، و رنگش زرد شده بود و آب و رنگش رفته بود و منظرش(14 ) بسيار قبيح(15) و سَمج(16 ) گرديده بود، و ديگرى نابينا گرديده بود و كسى دست او را گرفته به راهى مىبرد.
چون پسر پادشاه ايشان را ديد بر خود بلرزيد و از حال ايشان سؤال نمود. گفتند كه:
آن صاحب ورم دردى در اندرون دارد كه اين حالت در او ظاهر گرديده است، و آن ديگرى آفتى به ديدههاى او رسيده است و نورش برطرف شده است. پرسيد كه: آيا اين كوفتها(17) و علتها(18) در ميان مردم بسيار مىباشد؟ گفتند: بلى. گفت: آيا كسى هست كه از اين بلاها ايمن باشد؟ گفتند: نه.
پس در آن روز غمگين و محزون و گريان به خانه بازآمد و بزرگى خود و پادشاهى پدرش در نظر او بسيار سهل شده بود. و چند روز در اين خيال و انديشه بود.
1- پادشاهت: پادشاهى، سلطنت. |
بعد از چند روز ديگر كه سوار شد در اثناى(1) راه مرد پيرى را مشاهده نمود كه از پيرى منحنى شده بود، و هيئتش(2 ) متغير(3 ) گرديده، موهايش سفيد شده بود و رنگش سياه شده بود، و پوستهاى بدنش درهم كشيده شده بود، و گامها را كوتاه مىگذاشت از ضعف پيرى. از ديدن او بسيار متعجب شد و از حال او پرسيد. گفتند: اين حالت پيرى است. گفت: در چند وقت آدمى به اين مرتبه مىرسد؟ گفتند: در صد سال يا مثل آن. پرسيد كه: بعد از اين ديگر چه حال مىباشد؟ گفتند: مرگ. گفت: پس آدمى آنچه از عمر خواهد براى او ميسر نيست؟
گفتند: نه؛ بلكه در اندك وقتى به اين حال مىشود كه مىبينى.
پس پسر پادشاه گفت كه: ماه سى روز است، و سال دوازده ماه است، و انقضاى(4) عمر صد سال است. پس چه زود تمام مىكند روز ماه را، و چه زود به آخر مىرساند ماه سال را، و به چه سرعت فانى مىگرداند سال عمر را!
پس به خانه بازگرديد و اين سخن را مكرر مىگفت، و در تمام شب خواب نكرد. و او دل زنده پاك و عقل مستقيمى(5) داشت كه به فكر امرى كه مىافتاد از آن غافل نمىشد و فراموش نمىكرد. پس به اين سبب حزن و اندوه بر او غالب شد و دل بر ترك دنيا و خواهشهاى دنيا گذاشت. و با آن حال با پدر خود مدارا مىكرد و حال خود را از او مخفى مىداشت، وليكن هر كه سخنى مىگفت گوش مىداد كه شايد سخنى بشنود كه موجب هدايت او گردد.
پس روزى خلوت كرد با آن مردى كه راز خود را از او پرسيده بود، و از او پرسيد كه:
آيا كسى را مىشناسى كه حال او غير حال ما باشد و طريقهاى ديگر غير طريقه ما داشته باشد؟ آن مرد گفت: بلى. جماعتى بودند كه ايشان را عباد مىگفتند. ترك دنيا كرده بودند و طلب آخرت مىكردند. و ايشان را سخنان و علمها بود كه ديگران آشناى آنها نبودند. وليكن مردم با ايشان عناد ورزيدند و دشمنى كردند و ايشان را به آتش سوختند و پادشاه همگى ايشان را از مُلك خود بيرون كرد. و معلوم نيست كه كسى از ايشان در بلاد ما ظاهر باشد؛ زيرا كه از ترس پادشاه خود را پنهان كردهاند و انتظار فرج(6) مىكشند كه تا چون به عنايت الهى امر دين رواج گيرد ظاهر شوند و خلق را هدايت نمايند. و پيوسته دوستان خدا در زمان دولتهاى باطل چنين بودهاند، و سنت و طريقه ايشان همين بوده است.
پس پسر پادشاه دلش بسيار تنگ شد براى اين خبر، و حزن و اندوه او به طول كشيد، و مانند كسى بود كه چيزى را گم كرده باشد كه بدون آن چيز چارهاى نداشته باشد و در تفحص(7 ) آن باشد.
و آوازه عقل و علم و كمال و تفكر و تدبر و فهم و زهد و ترك دنياى آن پسر در اطراف عالم منتشر شد، و اين خبر به مردى رسيد از اهل دين و عبادت كه او را بلوهر مىگفتند در زمين(8 ) سرانديب(9). و آن مردى بود عابد و حكيم و دانا. پس به دريا نشست و به جانب سولابط(10 ) آمد و قصد در خانه پسر پادشاه كرد و لباس اهل عبادت را از خود انداخت و در زى(11) تجار برآمد. و آمد و شد مىكرد به در خانه پسر پادشاه، تا آن كه شناخت جماعتى را كه دوستان و ياران پسر پادشاه بودند و نزد او تردد داشتند.
پس چون بر حكيم ظاهر شد كه آن مرد كه صاحب سر(12 ) پسر پادشاه بود تقربش نزد او زياده از ديگران است، سعى در آشنايى او نمود و در خلوتى به او گفت كه: من مردىام از سوداگران(13 ) سرانديب، و چند روز است كه به اين ولايت آمدهام و متاعى دارم بسيار گرانبها و پرقيمت و بسيار نفيس. و صاحب قدر و محل اعتمادى مىخواستم كه اين را به او اظهار كنم، و تو را براى اظهار اين معنى پسنديدم. و متاع من بهتر است از گوگرد احمر(14) كه اكسير(15 ) است و كور را بينا مىكند، و كر را شنوا مىگرداند، و دواى همه دردهاست، و از ضعف، آدمى را به قوت مىآورد، و از ديوانگى حفظ مىكند، و بر دشمن يارى مىدهد.
1- در اثناى: درميان - در طى. |
و كسى را سزاوارتر نديدم به اين متاع از اين جوان كه پسر پادشاه است. اگر مصلحت دانى وصف اين متاع را نزد او ذكر كن. اگر متاع من به كار او آيد مرا به نزد او ببر تا به او بنمايم؛
كه اگر متاع مرا او ببيند قدرش را خواهد دانست.
آن مرد به حكيم گفت كه: تو سخنى مىگويى كه ما هرگز از كسى اين نوع سخن نشنيدهايم، و نيكو و عاقل مىنمايى، وليكن مثل من كسى تا حقيقت چيزى را نداند نقل نمىكند. تو متاع خود را به من بنما، اگر قابل عرض(1) دانم و به خدمت پسر پادشاه عرض نمايم. حكيم گفت كه: من مردىام طبيب و در ديده تو ضعفى مشاهده مىكنم. مىترسم كه اگر به متاع من نظر نمايى ديده تو تاب ديدن آن نياورد و ضايع شود. وليكن پسر پادشاه ديدهاش صحيح است و جوان است و بر ديده او اين خوف ندارم. نظرى بكند به متاع من، اگر او را خوش آيد، در قميت با او مضايقه نمىكنم(2) و اگر نخواهد، نقصانى و تعبى(3) براى او نخواهد بود، و اين متاع عظيمى است و گنجايش ندارد كه پسر پادشاه را از اين محروم گردانى و اين خبر را به او نرسانى.
پس آن مرد به نزد پسر پادشاه رفت و خبر بلوهر را عرض كرد. پسر پادشاه در دلش افتاد كه همان مطلب(4) كه دارد، از بلوهر حاصل مىشود. و گفت: چون شب شود البته آن مرد تاجر را به نزد من آور و در پنهانى او را بياور، كه اين چنين امر عظيم را سهل نمىتوان شمرد.
پس آن مردامر كرد بلوهر را كه: مهيا شو براى ملاقات پسر پادشاه. بلوهر با خود برداشت سبدى كه كتابهاى خود را در آن سبد گذاشته بود، و گفت: متاعهاى من در اين سبد است. پس او را برد و به خدمت پسر پادشاه. و چون داخل شد سلام كرد، و پسر پادشاه در نهايت تعظيم و تكريم(5) سلام او را جواب گفت. و آن مرد بيرون رفت و حكيم به خلوت در خدمت پسر پادشاه نشست و گفت: اى پسر پادشاه مرا زياده از غلامان و بزرگان اهل بلادت(6) تحيت(7) فرمودى. پسر پادشاه گفت كه: تو را براى اين تعظيم كردم(8) كه اميدوارى عظيم از تو دارم.
حكيم گفت كه: اگر اينگونه با من سلوك(9) كردى، پس به درستى كه پادشاهى بود در بعضى(10) از آفاق زمين(11) كه به خير و خوبى معروف بود. روزى با لشكر خود به راهى مىرفت. در عرض راه دو كس را ديد كه جامههاى كهنه پوشيده بودند و اثر فقر و درويشى(12 ) بر ايشان ظاهر بود. چون نظرش بر ايشان افتاد از مركب(13) فرود آمد و ايشان را تحيت فرمود و با ايشان مصافحه كرد(14 ). چون وزرا اين حال را مشاهده نمودند بسيار غمگين شدند و به نزد برادر پادشاه آمدند چون او بسيار جرئت داشت در خدمت پادشاه در سخن گفتن، و گفتند كه: امروز پادشاه، خود را خوار و خفيف كرد، و اهل مملكت خود را رسوا كرد، و خود را از مركب انداخت براى دو مرد پست بيقدر. سزاوار آن است كه او را ملامت نمايى بر اين عمل كه ديگر چنين كارى نكند.
برادر پادشاه به گفته وزرا عمل نموده، پادشاه را ملامت نمود.
پادشاه در جواب سخنى گفت كه او را معلوم نشد كه به سمع رضا شنيد(15 ) يا از سخن او رنجيد. و برادر به خانه خود بازگشت. تا چند روز بر اين گذشت. پس پادشاه امر كرد منادى خود را كه او را منادى مرگ مىگفتند تا نداى مرگ در درِ خانه برادر در دهد. و طريقه آن پادشاه چنين بود كه هر كه را اراده كشتن او داشتند چنين مىكردند. پس از اين ندا، نوحه و شيون در خانه برادر پادشاه بلند شد، و او جامه مرگ پوشيده به در خانه پادشاه آمد و مىگريست و موى ريش خود را مىكند.
چون پادشاه مطلع شد او را طلب نمود. چون حاضر شد بر زمين افتاد و فرياد واويلاه و وامصيبتاه برآورد، و بلند كرد دست خود را به تضرع و زارى. پادشاه او او را نزد خود خواند و گفت: اى بيخرد جَزع(16) مىنمايى از منادى كه ندا كرده است بر در خانه تو به امر مخلوقى كه خالق تو نيست و برادر توست، و به
1- عرض: عرضه - ارائه. |
تحقيق مىدانى كه گناهى نزد من ندارى كه مستوجب كشتن باشى، با اين حال مرا ملامت مىكنى كه چرا بر زمين افتادم در هنگامى كه منادى پروردگار خود را ديدم. و من داناترم از شما به گناهانى كه نزد پروردگار خود دارم.
برو كه من دانستم كه وزراى من تو را برانگيختهاند و فريب دادهاند، و زود باشد كه خطاى ايشان بر ايشان ظاهر گردد.
پس امر كرد پادشاه كه چهار تابوت از چوب ساختند. و امر فرمود كه دو تا را به طلا زينت كردند و دو تا را به قير اندودند. پس دو تابوت قير را از طلا و ياقوت و زبرجد مملو ساخت، و دو تابوت طلا را از مردار و خون و فضله و مو پر كرد و سر هر دو را محكم بست.
پس جمع نمود وزرا و اشراف را كه گمان مىبرد كه ايشان او را بر آن عمل ملامت كردهاند، و تابوتها را بر ايشان عرض نمود و فرمود كه آنها را قيمت كنند. ايشان گفتند كه: به حسب ظاهر حال و دريافت ما اين دو تابوت طلا قيمت ندارند از زيادتى شرافت و خوبى، و آن دو تابوت قير قيمت ندارند به سبب پستى و زبونى. پادشاه گفت كه: اين حكم شما براى آن مرتبه پستى است از علم كه شما داريد و اشيا را به آن علم مىدانيد.
پس امر فرمود كه تابوتهاى قير را گشودند. به سبب جواهر بسيارى كه در آنها بود خانه روشن شد. پس گفت: مثَل اين دو تابوت مثَل آن دو كسى است كه شما حقير و خوار شمرديد لباس ايشان را، و ظاهر ايشان را سهل دانستيد، و حال آن كه باطن ايشان پر بود از علم و حكمت و راستى و نيكويى و ساير صفات كمال، كه آن كمالات معنوى بسيار بهتر است از ياقوت و مرواريد و ساير جواهر.
پس امر فرمود كه تابوتهاى طلا را گشودند. اهل مجلس از كثافت و رَذالت(1) آنچه در اندرون آنها بود بر خود بلرزيدند و از گند و تعفن آنها متأذى(2 ) شدند. پس پادشاه گفت كه:
اين دو تابوت مثل قومى است كه زينت يافته است ظاهر ايشان به جامه و لباس، و باطن ايشان مملو است از انواع بديها از جهل و كورى و دروغ و ظلم و ساير اقسام شرارت كه بسى رسواتر و شنيعتر(3 ) و بدنماتر است از اين مردارها. پس همه وزرا و اشراف گفتند كه:
منظور تو را يافتيم و خطاى خود را فهميديم و پند گرفتيم اى پادشاه.
بعد از آن بلوهر گفت كه: اين بود مثل تو - اى پسر پادشاه - در آن تحيت و اكرامى كه مرا فرمودى.
پسر پادشاه تكيه زده بود. چون اين سخن را شنيد راست نشست و گفت: زياده كن مثل را براى من اى حكيم.
بلوهر گفت كه: دهقان بيرون مىآورد تخم نيكويى را براى كِشتن. پس چون كفى از آن برگرفت و پاشيد، بعضى از آن دانهها بر كنار راه مىافتد و بعد از اندك زمانى، مرغان آن را مىربايند. و بعضى از آن بر سنگى مىافتد كه اندك خاكى بر روى آن نشسته است. پس سبز مىشود و به حركت مىآيد، و چون ريشهاش به سنگ رسيد خشك مىشود و باطل مىگردد(4 ). و بعضى از آن بر زمين پرخارى مىافتد كه چون مىرويد و خوشه مىكند و نزديك مىرسد به بار دادن، خارها بر آن مىپيچد و آن را ضايع و باطل مىكند. و آنچه از آن تخم بر زمينى افتاد كه پاك است، هر چند اندكى باشد، سالم مىماند و بَرومند(5 ) مىگردد.
اى پسر پادشاه! دهقان مثل حامل حكمت است، و تخم، مثل انواع سخنان حكمت است. و اما آنچه افتاد بر كنار راه و مرغان او را ربودند، مثل آن سخنى است كه بر گوش خورد و در دل اثر نكند. و اما آنچه بر سنگ افتاد و سنگ ريشهاش خشك كرد، مثل آن سخنى است كه كسى آن را بشنود و خوش آيد او را، و دل به آن بدهد و دريابد و بفهمد آن را، اما ضبط آن ننمايد(6 ) و مالك آن نشود. و اما آنچه روييد و خار آن را باطل گردانيد، مثل سخنى است كه شنونده آن را دريابد و ضبط نمايد، و چون هنگام آن شود كه به آن عمل نمايد خار و خاشاك شهوات و خواهشهاى نفسانى او را مانع گردد از عمل نمودن به آن حكمت، و آن حكمت را باطل گردانند. و اما آنچه سالم ماند و به بار آمد، مثل سخنى است كه عقل آن را دريابد و حافظه آنرا ضبط نمايد، و عزم نيكو آن را جارى ساخته به عمل آورد. و اين در وقتى مىشود كه ريشه شهوات و خواهشها و صفات ذميمه(7 ) را از دل بركنده باشد، و مصفا(8 ) گردانيده باشد نفس خود را از بديها.
1- رذالت: پستى. |
يوذاسف گفت كه: اى حكيم! من اميد دارم كه آن تخم حكمتى كه در دل من كِشتى از آن قسمى باشد كه نمو كند و سالم باشد و نفع دهد و آفت نداشته باشد. پس مثلى براى دنيا و فريب خوردن اهل دنيا بيان فرما.
بلوهر گفت كه: شنيدهام كه مردى را فيل مستى در قفا بود(1 ) و از آن مىگريخت. و فيل از پى او مىشتافت تا آن كه نزديك به او رسيد. آن مرد مضطرب(2) شد و خود را در چاهى درآويخت. و دو شاخ(3) در كنار آن چاه روييده بود. در آنجا چنگ زد و پاهاى او بر سر مارى چند واقع شد كه در ميان آن چاه سر بر آورده بودند. و چون به آن دو شاخ نظر كرد ديد كه دو موش بزرگ مشغولاند به كندن ريشههاى آن دو شاخ، يكى سفيد و ديگرى سياه. و چون نظر به زير پاى خود كرد ديد كه چهار افعى از سوراخهاى خود سر بيرون كردهاند.
و چون نظر به قعر چاه انداخت ديد كه اژدهايى دهان گشاده كه چون در چاه افتد او را فرو برد. چون سر بالا كرد ديد كه در سر آن دو شاخ اندكى از عسل آلوده است. پس مشغول شد به ليسيدن آن عسل، و لذت و شيرينى آن عسل او را غافل گردانيد از آن مارها كه نمىداند كه چه وقت او را خواهند گزيد، و از فكر آن اژدها كه نمىداند حال او چون خواهد بود وقتى كه در كام آن درافتد.
اما آن چاه، دنياست كه پر است از آفتها و بلاها و مصيبتها. و آن دو شاخ عمر آدمى است. و آن دو موش شب و روزند كه عمر آدمى را به زودى از بيخ(4) مىكنند و فانى مىكنند.
و آن چهار افعى اخلاط چهار گونهاند كه به منزله زهرهاى كشندهاند، از سودا و صفرا و بلغم و خون، كه نمىداند آدمى كه در چه وقت به هيجان مىآيند كه صاحب خود را هلاك كنند. و آن اژدها مرگ است كه منتظر است و پيوسته در طلب آدمى است. و آن عسل كه او فريفته آن شده بود و از همه چيز او را غافل گردانيده بود، لذتها و خواهشها و نعمتها و عيشهاى دنياست، از لذت خوردن و آشاميدن و بوييدن و ديدن و شنيدن و لمس كردن.
يوذاسف گفت كه: اين مثل بسيار عجيب است و بسى مطابق است با احوال دنيا.
ديگر مثلى بفرما براى دنيا و اهل آن كه فريب آن را خوردهاند، و سهل و حقير مىشمارند در دنيا چيزى چند را كه به ايشان نفع مىبخشد.
بلوهر گفت كه: نقل كردهاند كه: مردى را سه رفيق بود كه آن مرد يكى از ايشان را برگزيده بود بر جميع مردم، و براى خاطر او مرتكب سختيها و شدتهاى بسيار مىشد، و براى او خود را به مهلكهها(5) مىافكند و شب و روز در كار او مشغول بود. و رفيق دويم در منزلت نزد او از اول پستتر بود اما دوست مىداشت او را، و گرمى و ملاطفت(6 ) مىفرمود به او، و خدمت و اطاعت او مىنمود و هرگز از او غافل نبود. و رفيق سيم را جفا مىكرد و حقير مىشمرد و بر خاطرش گران بود؛ و آن رفيق از محبت و مال او بهرهاى نداشت مگر اندكى.
ناگاه آن مرد را واقعهاى رو داد كه محتاج به اعانت آن رفيقان شد، و ميران غضب(7) پادشاه در رسيدند كه او را به حضور پادشاه برند.
آن مرد پناه برد به رفيق اول، و گفت كه: مىدانى كه من تو را چگونه برگزيده بودم و همگى اوقات خود را صرف تو مىنمودم. امروز روزى است كه مرا به تو احتياج افتاده است. چه مدد از تو به من مىتواند رسيد؟ رفيق گفت كه: من مصاحب تو نيستم، و مرا مصاحبان ديگر هستند كه گرفتار ايشانم، و امروز ايشان سزاوارترند به من از تو. ليكن از تو نزد من دو جامه است كه از آن منتفع(8) نمىتوانى شد. شايد آن دو جامه را به تو دهم.
پس آن مرد پناه برد به رفيق دويم، و گفت: بر تو معلوم است مَكرمت(9 ) و ملاطفت من نسبت به تو. و پيوسته مسرت و شادى تو را طلب مىنمودم، و امروز روز احتياج من است به تو. نزد تو چه نفع است براى من؟ آن رفيق گفت كه: آن قدر به كار خود گرفتارم كه به تو نمىتوام پرداخت؛ خود فكرى از براى خود بكن. و بدان كه آشنايى ميان من و تو بريده شد و الحال طريقه من غير طريقه توست. شايد كه من گامى چند با تو رفاقت كنم كه نفعى از آن به تو عايد نگردد. بعد از آن برگردم و مشغول امرى چند شوم كه به آنها اهتمام بيش از تو دارم.
پس پناه برد به رفيق سيم كه با او جفا مىكرد و او را حقير مىشمرد و با او التفات نداشت در ايام وسعت و راحت. و به او گفت كه: من بسى از تو شرمندهام و منفعلم(10)، وليكن احتياج و اضطرار(11)، مرا به سوى تو آورده است. آيا در اين روز چه نفع به من مىرسانى؟
1- در قفا: در پشت سر، به دنبال. |
گفت كه: همراهى و محافظت تو مىنمايم و از تو غافل نمىباشم. پس بشارت باد تو را و چشمت روشن باد كه من مصاحبىام كه تو را فرو نمىگذارم. و دلگير مباش از تقصيرى كه در باب احسان(1 ) و ملاطفت من كردهاى. به درستى كه آنچه از تو به من عايد شده است براى تو ضبط نمودهام. بلكه به همين راضى نشده تجارت از براى تو كردهام و نفعهاى بسيار به هم رسانيدهام. اكنون چندين برابر آنچه به من دادهاى از براى تو نزد من موجود است. بشارت باد تو را كه اميد دارم كه آنچه نزد من است از تو باعث رضاى پادشاه گردد از تو در اين روز، و باعث خلاصى تو شود از اين بليه(2) عظيم كه تو را پيش آمده است.
پس آن مرد چون احوال آن رفيقان را مشاهده نمود، گفت: نمىدانم بر كدام يك از اين دو امر حسرت بيشتر خورم: بر تقصيرى(3) كه در باب رفيق نيك كردهام، يا بر رنج و مشقتى كه در كار رفيق بد بردهام.
پس بلوهر گفت كه: رفيق اول مال است، و رفيق دويم اهل و فرزندان، و رفيق سيم عمل صالح.
يوذاسف گفت: اين سخنى است حق و ظاهر. پس ديگر مثل بفرما براى دنيا و اهل دنيا كه فريب او خوردهاند و دل بدو بستهاند.
بلوهر گفت كه: يك شهرى بود كه عادت مردم آن شهر آن بود كه مرد غريبى را كه از احوال ايشان اطلاع نداشت پيدا مىكردند، و بر خود يك سال پادشاه و فرمانفرما مىكردند.
و آن مرد چون بر احوال ايشان مطلع نبود، گمان مىبرد كه هميشه پادشاه ايشان خواهد بود.
چون يك سال مىگذشت او را از شهر خود عريان و دست خالى و بىچيز به در مىكردند، و به بلا و مشقتى مبتلا مىشد كه هرگز به خاطرش خطور نكرده بود، و پادشاهى او در آن مدت موجب وبال و اندوه و مصيبت او مىگرديد.
پس اهل آن شهر در يك سال مرد غريبى را بر خود امير و پادشاه كردند. آن مرد به فراستى كه داشت ديد كه در ميان ايشان بيگانه و غريب است. به اين سبب با ايشان انس نمىگرفت. و طلب نمود مردى را كه از مردم شهر خودش بود و از احوال اهل آن شهر باخبر بود، و در باب معامله(4) خود با اهل آن شهر به او مصلحت كرد(5). آن مرد گفت كه: بعد از يك سال اين جماعت تو را از اين شهر بيرون خواهند كرد و به فلان مكان خواهند فرستاد.
صلاح تو در آن است كه آنچه مىتوانى و استطاعت دارى، از اموال و اسباب خود در اين عرض سال بيرون فرستى به آن مكانى كه تو را بعد از سال به آنجا خواهند فرستاد، كه چون به آنجا روى اسباب عيش و رفاهيت(6 ) تو مهيا باشد و هميشه در راحت و نعمت باشى.
پس آن پادشاه به فرموده آن شخص عمل نمود و چون سال بگذشت و او را از آن شهر بيرون كردند اموال خود منتفع گرديد و به عيش و نعمت روزگار مىگذرانيد.
پس بلوهر گفت كه: اى پسر پادشاه! من اميد دارم كه تو آن مردى باشى كه به غريبان و بيگانگان انس نگيرد و به پادشاهى چند روزه فريب نخورد، و من آن كس باشم كه براى دانستن صلاح خود طلب كرده باشى. و من تو را راهنمايى مىكنم و احوال دنيا و اهل آن را به تو مىشناسانم و تو را مدد و معونت(7 ) مىكنم.
يوذاسف گفت كه: راست گفتى اى حكيم. به درستى كه من همان پادشاه غريبم و تو آن كسى كه من پيوسته در طلب او بودم. پس وصف كن از براى من احوال آخرت را، كه به جان خود سوگند مىخورم كه آنچه در باب دنيا گفتى محض صدق و واقع است. و من نيز از احوال دنيا امرى چند مشاهده كردهام كه دانستهام زوال و فناى آن را، و ترك آن در خاطرم قرار گرفته و در نظرم بسيار حقير و بىقدر گرديده است.
بلوهر گفت كه: اى پسر پادشاه! ترك دنيا كليد درهاى سعادت آخرت است. پس هر كه طلب آخرت نمايد و درش را كه ترك دنياست بيابد، به زودى پادشاهى آن نشئه(8) را مىيابد. و چگونه زهد نورزى در دنيا و حال آن كه حق تعالى چنين عقلى به تو كرامت كرده است و مىبينى كه دنيا هر چند بسيار باشد، جمع كردن آن براى اين بدنهاى فانى است، و بدن نه ثَبات(9) دارد و نه قوام(10)، و هيچ ضررى از خود دفع نمىتواند كرد و گرمى، آن را مىگدازد، و برودت(11) آن را منجمد مىسازد، و بادهاى سَموم(12) آن را از هم مىپاشد، و آب غرقش مىكند، و آفتاب مىسوزاندش، و هوا به تحليلش مىبرد، و جانوران درنده
1- احسان: نيكى - نيكوكارى. |
او را مىخورند، و مرغان به منقار آن را سوراخ مىكنند، و به آهن بريده مىشود، و به صدمهها درهم مىشكند. و قطع نظر از عوارض خارجى(1)، معجونى است مركب از انواع بيماريها و دردها و المها و مرضها، و در گرو اين بلاهاست و منتظر آنهاست و پيوسته از آنها ترسان است و سلامتى خود را به احتمال مىداند. و ايضا به هفت آفت قرين است كه از آنها خلاصى ندارد هيچ بدنى؛ يعنى گرسنگى و تشنگى و گرما و سرما و درد و ترس و مرگ. و اما آنچه از آن سؤال نمودى از امر آخرت، پس به درستى كه اميد دارم كه آنچه را اندك يابى در اين دنيا، بسيار يابى در آخرت.
يوذاسف گفت كه: گمان مىبرم كه آن جماعتى كه پدرم ايشان را به آتش سوزاند و از بلاد خويش اخراج كرد اصحاب و ياران تو بودند و طريقه تو را داشتند. گفت: بله.
يوذاسف گفت كه: شنيدهام كه جميع مردم اتفاق كرده بودند بر عداوت و مذَمت(2) ايشان.
بلوهر گفت كه: چنين بود. يوذاسف گفت كه: آيا سبب اين چه بود اى حكيم؟
بلوهر گفت: اما آنچه گفتى در بدگويى مردم نسبت به ايشان، چه توانند گفت در باب جماعتى كه راست گويند و دورغ نگويند، و دانا باشند و جاهل نباشند، و آزار ايشان به مردم نرسد، و نماز بسيار كنند، و خواب كم كنند، و و روزه گيرند و افطار كم كنند(3 )، و به انواع بلاها مبتلا شوند و صبر نمايند، و تفكر نمايند در احوال دنيا و عبرت گيرند، و دل به مال و اهل نبسته باشند، و طمع در مال و اهل مردم نداشته باشند.
يوذاسف گفت كه: چگونه اهل دنيا در عداوت ايشان متفق(4 ) شدند و حال آن كه در ميان خود كمال اختلاف و نزاع دارند.
بلوهر گفت كه: مثَل ايشان در اين باب مثل سگ چند است مختلف و رنگارنگ، كه بر مردارى جمع شده باشند براى خوردن آن مردار. و بر روى يكديگر فرياد كنند و بر يكديگر زنند. و در اين هنگام مردى به نزد ايشان رسد، همگى دست از نزاع برمىدارند و متفق(5) مىشوند و بر آن مرد حمله مىآورند و بر روى او مىجهند و فرياد مىكنند، با آن كه آن مرد را با مردار ايشان كارى نيست و با ايشان منازعهاى در آن جيفه(6 ) ندارد. وليكن چون آن مرد را بيگانه و غريب ديدند از طور خود(7 )، از او وحشت مىكنند و با يكديگر انس و الفت مىگيرند، و با يكديگر اتفاق مىكنند هرچند پيشتر در ميان خود نزاع و اختلاف داشتند.
بلوهر گفت كه: آن مردار مثل متاع دنياست، و آن سگهاى رنگارنگ مثل انواع اهل دنياست كه براى دنيا با يكديگر نزاع مىكنند و خون يكديگر را مىريزند و مالهاى خود را براى تحصيل اعتبارات آن صرف مىنمايند. و آن شخصى كه سگان بر او حمله مىآورند و او را به جيفه ايشان كارى نيست مثل صاحب دينى است كه ترك دنيا كرده است و از دنيا به كنار رفته است و با ايشان در امر دنيا منازعهاى ندارد و دنيا را به ايشان گذاشته است، و با اين حال اهل دنيا با او دشمنى مىكنند براى بيگانگى كه از ايشان دارد.
اى پسر پادشاه اگر تعجب مىكنى تعجب كن از اهل دنيا كه جميع همت ايشان مصروف است بر جمع دنيا و بسيارى آن، و مفاخرت كردن(8) به اعتبارات(9) آن، و غلبه جستن در آن، و چون كسى را ديدند كه دنيا را در دست ايشان گذاشته است و از دنيا دورى كرده است با او منازعه و خشم و غضب بيشتر دارند از جماعتى كه با ايشان بر سر دنيا منازعه مىكنند. پس چه حجت باشد اهل دنيا را در منازعه اين جماعت؟
يوذاسف گفت: اى حكيم بر سر مطلب من آى و از آنگونه سخن بگوى.
بلوهر گفت كه: چون طبيب مهربان بيند كه بدن را اخلاط فاسده(10 ) ضايع كرده است، و خواهد كه تقويت بدن كند و آن را فربه گرداند، اول مبادرت نمىنمايد به غذاهايى كه مورث(11) قوت و مولد گوشت و خون است، زيرا كه مىداند كه با وجود اخلاط فاسده در بدن، اين غذاهاى مقوى باعث قوت مرض و زيادتى
1- عوارض خارجى: حوادث، اتفاقها، آسيبها، آفتها و بلاهايى كه از بيرون پيش مىآيد. |
فساد بدن مىشود و نفعى براى قوت بدن نمىبخشد؛ بلكه اول او را امساك(1) و پرهيز مىفرمايد و براى دفع اخلاط فاسده دواها براى او تدبير مىكند، و چون اخلاط فاسده را از بدن او زايل(2) گردانيد به او تجويز طعامهاى مقوى مىكند. و در اين هنگام مزه طعام را مىيابد و فربه مىشود و قوت مىيابد و متحمل بارهاى گران مىتواند شد به مشيت(3 ) الهى.
يوذاسف گفت: اى حكيم مرا خبر ده از چگونگى اكل(4) و شُرب(5) خود.
بلوهر گفت كه: حكما نقل كردهاند كه: پادشاهى با مملكت وسيع و لشكر بسيار و مال بىشمار و براى زيادتى ملك و مال متوجه جنگ و قتال(6) شد با پادشاه ديگر. و با جميع لشكر و اسباب و اسلحه و اموال و زنان و فرزندان به جانب ملك آن پادشاه روان شدند. و بعد از انعقاد معركه قتال(7 )، پادشاه مخالف بر او ظفر يافت، و بسيارى از ايشان را كشتند. و پادشاه با بقيه لشكر منهزم(8 ) شدند و با زن و فرزندان خود مىگريخت. تا چون شب درآمد، در نيستانى كه در كنار نهرى بود با عيال( 9) خود پنهان شد و اسبان خود را رها كرد كه مبادا به آواز اسبان، دشمن بر مكان ايشان مطلع گردد. و شب با نهايت خوف در آن نيستان به سر بردند و هر لحظه صداى سُم اسبان دشمن به گوش ايشان مىرسيد و موجب زيادتى خوف ايشان مىگرديد.
و چون صبح شد در آنجا محصور(10 ) ماند كه بيرون نمىتوانست آمد زيرا كه عبور از آن نهر ممكن نبود، و از ترس دشمن به جانب صحرا بيرون نمىتوانست آمد. پس او و عيالش در آن جاى تنگ ماندند با نهايت آزار و مشقت از سرما و ترس و گرسنگى، و طعامى و توشهاى با خود نداشتند، و فرزندان خُرد او از سرما و گرسنگى مىگريستند و فرياد مىكردند. و دو روز در اين حل ماندند تا آن كه يكى از فرزندان او از اين شدت هلاك شد. او را در آب انداختند. و يك روز ديگر بر آن حال گذرانيدند. پس آن پادشاه با زن خود گفت كه: ما همه مُشرف بر هلاك شدهايم(11 ). اگر بعضى از ما بميرد و بعضى بماند بهتر است از اين كه همه بميريم. مرا به خاطر رسيده كه يكى از اين طفلان را بكشيم و قوت خود و باقى اطفال كنيم تا خدا ما را از اين بليه نجاتى بخشد. و اگر اين امر را به تأخير اندازيم همگى طفلان لاغر و ضعيف مىشوند كه از گوشت ايشان سير نتوان شد، و چندان ضعيف شويم كه اگر فرجى رو دهد از غايت ضعف طاقت حركت نداشته باشيم.
پس آن زن رأى پادشاه را پسنديد، و يكى از فرزندان خود را كشتند و در ميان گذاشته، گوشت او را خوردند.
بلوهر گفت كه: اى پسر پادشاه چه گمان دارى در چنين حالى به اين مرد مضطر(12 )؟
آيا بسيار خواهد خورد از بابت گرسنهاى كه به طعام فراوان رسد، يا اندكى خواهد خورد مانند مضطرى كه به ضرورت لقمهاى را خورد؟
يوذاسف گفت كه: بلكه گمان من اين است كه اندكى از آن را با نهايت دشوارى خواهد خورد.
حكيم گفت كه: خوردن و آشاميدن من در اين دنيا به همين نحو است.
يوذاسف گفت كه: اى حكيم بگو كه اين امرى كه تو مرا به سوى آن مىخوانى آيا چيزى است كه مردم آن را به عقل خود يافتهاند و بر همه چيز اختيار كردهاند از براى خود، يا حق سبحانه و تعالى مردم را به آن خوانده است و اجابت او كردهاند؟
1- امساك: خوددارى از خوردن غذا يا برخى غذاها يا كم خوردن آنها. |
بلوهر گفت كه: اين امرى كه من تو را به آن دعوت مىنمايم از آن بلندتر و لطيفتر است كه از اهل زمين ناشى تواند شد يا ايشان به عقل خود تدبير آن توانند كرد. زيرا كه كار اهل دنيا اين است كه مردم را به اعمال دنيا و زينتها و عيش و رفاهيت و وسعت و نعمت و لهو و لعب و خواهشها و لذتهاى آن بخوانند. بلكه آنچه من مىگويم امرى است بيگانه اطوار(1 ) اهل دنيا، و دعوتى است آسمانى از جانب حق تعالى ظاهر و هويدا، و هدايتى است به راه راست كه اعمال اهل دنيا را در هم مىشكند و مخالف طريقه ايشان است و زشتى و بدى اعمال ايشان را ظاهر مىگرداند و ايشان را از هوا و هوس و خواهشهاى خود به عبادت پروردگار خود مىكشاند. و كسى كه ادراك اين امر نموده و خدا او را هدايت نموده است، اين امر نزد او بسيار ظاهر و روشن است، وليكن از غير اهلش مخفى مىدارد و پنهان مىگرداند آن را تا آن كه حق تعالى او را ظاهر و هويدا گرداند بعد از پنهانى و خفا، و دين خود را رفعت بخشد و بلند گرداند، و مذاهب باطله اهل جهل و فساد را پست گرداند و بر خاك مذلت نشاند.
يوذاسف گفت كه: راست گفتى اى حكيم.
بلوهر گفت كه: بعضى از مردم هستند كه به فطرت مستقيم(2 ) و فكر درست، پيش از آمدن پيغمبر، حق را مىيابند و به آن راغب مىگردند. و بعضى هستند كه بعد از بعثت پيغمبران و شنيدن دعوت اطاعت ايشان مىنمايند. و تو - اى پسر پادشاه - آن كسى كه به عقل و فراست خود رو به مقصود اصلى كردهاى.
يوذاسف گفت كه: آيا جمع ديگر هستند غير از گروه شما كه مردم را به ترك دنيا خوانند؟ بلوهر گفت كه: در اين بلاد(3 ) گمان ندارم، اما در غير اين بلاد جمعى هستند كه به زبان اظهار حق مىنمايند و اعمال ايشان به اعمال اهل حق نمىماند. و به اين سبب راه ما و ايشان مختلف شده است.
يوذاسف گفت كه: به چه سبب حق تعالى شما را به حق سزاوارتر گردانيده است از ايشان؟ و حال آن كه آن امر غريب آسمانى از يك محل و منبع به شما و ايشان رسيده است.
بلوهر گفت كه: جميع راههاى حق از جانب خداست و حق تعالى جميع بندگان را به سوى خود خوانده است. پس جمعى قبول كردهاند و به شرايط آن عمل نمودهاند، و ديگران را به آن راه حق به فرموده الهى هدايت نمودهاند. ظلم نمىكنند و خطا نمىكنند و دقيقهاى(4 ) از دقايق(5) شرع و دين را فرو نمىگذارند. و جمعى ديگر قبول كردهاند آن را، اما آن را چنانچه بايد برپا نمىدارند، و به شرايط آن عمل نمىنمايند، و به اهلش نمىرسانند. و ايشان را در اقامت(6 ) حق و عمل نمودن به شرايع(7 ) ملت(8 )، عزمى و اهتمامى نيست. پس آداب ملت و قوانين شريعت را ضايع مىكنند و بر طبعهاى ايشان گران است. و فرق در ميان اين دو گروه بسيار است زيرا كه كسى كه دين را ضايع كند مثل كسى نيست كه آن را محافظت نمايد، و كسى كه امور ملت را فاسد گرداند مثل كسى نيست كه آنها را به اصلاح آورد، و كسى كه بر شدتها صبر نمايد در راه حق، مثل كسى نيست كه جزع(9 ) كند و به سبب آنها ترك حق نمايد. و از اين جهت است كه ما به حق سزاوارتريم از آن جماعت.
باز بلوهر بر سر اين سخن آمد و گفت: بر زبان آن جماعت جارى نمىشود امرى از امور دين، و ترك دنيا، و دعوت نمودن مردم به سوى خدا، مگر آن كه فرا گرفتهاند آنها را از اهل حق، چنانچه ما از ايشان اخذ كردهايم. وليكن فرق در ميان ما و ايشان آن است كه ايشان بدعتها(10 ) در دين احداث كردهاند(11 ) و طالب دنيا گرديدهاند و دل بر اعتبارات(12 ) آن بستهاند.
و تفصيل اين حال، و حقيقت اين مقال آن است كه: پيوسته سنت الهى چنين جارى بود كه پيغمبران به سوى خلق مىفرستاد در(13) هر قرنى از قرنهاى گذشته به زبانهاى مختلف كه خلايق را به دين حق دعوت مىنمودند. و چون دين ايشان رواج مىگرفت و اهل حق به ايشان مىگرويدند، همه بر يك امر مستقيم
1- اطوار: جمع طور - رفتارها - روشها - رسمها. |
مىبودند و راه حق واضح بود و دين و شريعت آن پيغمبر در ميان ايشان ظاهر بود و هيچگونه اختلاف و نزاع در ميان ايشان نبود. و چون آن پيغمبر رسالتهاى پروردگار خود را تمام به خلق مىرسانيد و حجت الهى را بر ايشان تمام مىكرد و معالم دين(1) و احكام شريعت را براى ايشان برپا مىداشت و ظاهر مىگردانيد، و اجل آن پيغمبر منتهى مىشد، حق تعالى او را به جوار رحمت خويش مىبرد.
و اندك زمانى بعد از رحلت آن پيغمبر، امت او بر طريقه او مىماندند و دين او را تغيير نمىدادند. و بعد از مدتى مردم تابع شهوتهاى نفسانى گرديده بدعتها در آن دين احداث مىكردند، اهل جهالت بر اهل علم غالب مىشدند، و عالم فاضل كاملى كه در ميان ايشان بود از خوف و بيم ضرر اهل جهل خود را پنهان مىكرد و علم خود را ظاهر نمىگردانيد. و چنان بود كه نامش را مىدانستند و به منزل و ماوايش پى نمىبردند. و قليلى از ايشان كه در ميان مردم بودند اهل جهل و باطل ايشان را سبك مىشمردند و به اين سبب روز به روز علم، پنهان مىشد و جهل ظاهر مىگرديد و هرچند قرنها بيشتر مىگذشت و بُعد عهد(2) از آن پيغمبر زياده مىشد، جهالت زياده مىشد تا به حدى كه مردم بغير جهل راهى نداشتند و جُهال(3) غالبتر مىشدند و علما كمتر و مخفىتر مىشدند.
پس معالم دين الهى و احكام شريعت آن رسول را تغيير مىدادند و از جاده شريعت منحرف مىگرديدند. و با اين حال دست از كتاب و دين برنمىداشتند و اقرار به كتاب الهى مىنمودند اما به تأويلات باطله(4 )، موافق غرضهاى خود معانى آن را تحريف مىكردند و اصل دين را دعوى مىكردند و حقيقت آن را ترك مىنمودند و احكام شريعت را ضايع مىكردند. و به اين سبب پيوسته اختلاف در ميان اهل هر دين به هم رسيده است.
پس هر صفتى و عبادتى كه پيغمبران آوردهاند در اصل آن با آن جماعت موافقت داريم وليكن در كيفيت و احكام و سيرت آن با ايشان مخالفيم. و در هر امرى كه مخالفت ما نمودهاند ما را بر ايشان حجتهاى واضح است و بر بطلان طريقه ايشان گواهان عادل داريم از كتابهايى كه خدا فرستاده است و در دست ايشان است. پس هر يك از ايشان كه به حكمتى متكلم مىشود كه حجت ماست بر ايشان، و آنچه از آثار دين و كلمات حكمت بيان مىكنند گواه ماست بر بطلان ايشان. زيرا كه آن صفات همه موافق سيرت و صفت و طريقه ماست و مخالف آداب و طريقه ايشان است. پس، از كتاب الهى نمىدانند مگر لفظى را، و از ياد خدا نمىدانند مگر اسمى را، و حقيقت دين را نمىدانند كه آن را برپا توانند داشت.
يوذاسف گفت كه: چرا پيغمبران در بعضى زمانها مبعوث مىشوند و در بعضى زمانها مبعوث نمىشوند؟ و چرا در هر عصرى پيغمبرى نمىباشد؟
بلوهر گفت كه: مثَل اين، مثَل پادشاهى است كه زمين خرابى داشته باشد كه هيچ آبادانى در آن نباشد، و اراده تعمير و آبادانى آن زمين نمايد، و مرد كاردان ساعى(5 ) امين خيرخواهى را به آن زمين فرستد و او را امر نمايد كه آن زمين را آبادان كند، و اصناف(6) درختان بكارد، و انواع زراعتها به عمل آورد، و درخت مخصوصى چند و تخم معينى چند به او دهد و مبالغه نمايد كه بغير آنچه پادشاه فرموده ديگر چيزى در آن زمين به عمل نياورد.
و بفرمايد كه در آن زمين نهرى جارى گرداند و حصارى بر گرد آن زمين برآورد و از فساد و خرابى مفسدان آن را محافظت نمايد.
پس آن مرد بيايد و آن زمين را به حليه(7) آبادانى درآورد و موافق فرموده پادشاه درختان و زراعات بكارد و نهرى به سوى آن جارى گرداند، و درختان و زراعتها برويد و به يكديگر متصل گردد، و بعد از اندك زمانى آن مرد را مرگ در رسد و كسى را خليفه(8 ) و جانشين خود نمايد و وفات كند.
پس جمعى بعد از او به هم رسند و اطاعت آن جانشين نكنند، و در خرابى آن زمين بكوشند، و نهرش را پر كنند، و بخشكد درختان و زراعتهاى آن زمين. پس چون خبر شود پادشاه از نافرمانى آن جماعت و خرابى آن زمين، رسول ديگر تعيين نمايد كه احياى آن زمين كند و اصلاح آن نمايد و به آبادانى اول برگرداند.
و بر اين منوال است فرستادن حق تعالى پيغمبران و انبيا را، كه چون يكى رفت و بعد از او امور مردم فاسد شد، باز ديگرى را براى اصلاح ايشان مىفرستد.
1- معالم دين: نكات و مسائل برجسته و شاخص دين. |
يوذاسف گفت كه: آيا آنچه انبيا و رُسُل(1 ) از جانب حق تعالى مىآورند مخصوص جمعى است يا شامل جميع خلق است؟
بلوهر گفت كه: هرگاه انبيا و رسل از جانب خدا مبعوث گرديدند جميع مردم را دعوت مىنمايند. پس هر كه اطاعت ايشان كرد داخل زمره(2 )ايشان مىگردد، و هر كه نافرمانى ايشان كرد از ايشان نيست. و هرگز خالى نمىباشد زمين از فرمانبردارى كه در جميع امور اطاعت حق تعالى نمايد از پيغمبران و اوصياى(3 )ايشان.
و براى اين امر مثَلى است كه: مرغى بود در ساحل دريا كه آن را قدم( 4)مىناميدند و تخم بسيار مىگذاشت، و بسى حريص و راغب بود بر جوجه برآوردن و بسيارى آن. و در بعضى از زمانها آن را ميسر نبود تعيش نمودن(5 )در آن جزيره. پس چاره خود را در آن مىديد كه جلاى وطن(6 )نموده به زمين ديگر سفر كند تا آن زمان منقضى(7 )شود. و از خوف آن كه مبادا نسل آن منقطع گردد تخمهاى خود را متفرق گردانيد بر آشيان مرغان ديگر.
پس آن مرغان تخم آن را با تخمهاى خود در زير بال گرفتند و جوجههاى آن مرغ نيز با جوجههاى مرغان ديگر برآمدند. و چون مدتى برآمد، آن جوجهها با جوجههاى قدم الفت گرفتند و در ميان ايشان مؤانست(8 )به هم رسيد.
و چون ايام فرار قدم از وطن خود منقضى شد به مأواى خود مراجعت نمود و شب به سرزمين خود درآمد و بر آشيانههاى آن مرغان عبور مىنمود و آواز خود را به گوش جوجههاى خود و جوجههاى ديگران مىرسانيد. پس جوجههاى آن چون صدايش را شنيدند از پى آن رفتند و جوجههاى مرغان ديگر هم كه الفت گرفته بودند به جوجههاى آن، از پى ايشان رفتند. و آنچه از مرغان كه جوجه آن نبودند و با جوجه آن الفت نداشتند از پى آواز آن نرفتند. و چون قدم محبت فرزند بسيار داشت، جوجههاى خود و جوجههاى ديگران را كه از پى جوجههايش آمده بودند رام خود گردانيد و با خود الفت داد.
همچنين پيغمبران، دعوت الهى را بر همه مردم عرض(9 )مىنمايند و اهل حكمت و عقل اجابت(10 )ايشان مىنمايند زيرا كه فضيلت و رتبه حكمت را مىدانند. پس مثل آن مرغ كه آواز زد مرغان ديگر را، مثل پيغمبران است كه همه مردم را به راه حق مىخوانند. و مثل آن تخمها كه متفرق(11 )گردانيد بر آشيانهها، مثل حكمت است. و آن جوجهها كه از تخمهاى آن مرغ حاصل شدند، مثل علما و دانايانى است كه بعد از غيبت پيغمبر به بركت او به هم مىرسند(12). و مثل ساير جوجهها كه به جوجههاى آن مرغ الفت گرفتند، مثل جماعتى است كه اجابت دعوت علما و حكما و دانايان مىنمايند قبل از بعثت پيغمبران. زيرا كه حق تعالى پيغمبران را بر جميع خلق تفضيل(13 )1داده است و براى ايشان از حجتها(14)و براهين(15)و معجزات، كرامتى چند مقرر فرموده است كه به ديگران نداده است. تا آن كه رسالات ايشان در ميان مردم ظاهر گردد و حجتهاى ايشان بر خلق تمام شود. و لهذا بعد از بعثت پيغمبران جمعى مىگرويدند به ايشان كه پيشتر اجابت علما و دانشمندان اهل دين نمىكردند. و اين براى آن است كه حق تعالى دعوت پيغمبران را نور و روشنى و وضوح و تأثير ديگر داده است كه در دعوت ديگران نيست.
يوذاسف گفت كه: اى حكيم تو گفتى كه آنچه پيغمبران مىآورند كلام الهى است. آيا كلام خدا و ملائكه شبيه است به كلام مردم؟
بلوهر گفت كه: نمىبينى كه چون مردم مىخواهند كه به بعضى از حيوانات يا مرغان بفهمانند كه نزديك آيند يا دور شوند يا رو كنند يا پشت كنند، و حيوانات و مرغان سخن ايشان را نمىفهمند، صداى چند براى فهمانيدن آنها از صفير(16 )و اصوات وضع مىكنند(17 )كه به آن وسيله مطلب خود را به ايشان بفهمانند.
1- رسل: جمع رسول - فرستادگان - پيامبران. |
و اگر به لغت(1)خود سخن گويند آنها نخواهند فهميد. همچنين بندگان چون عاجزند از فهميدن كنه(2)كلام جناب مقدس ايزدى و ملائكه، و دانستن حقيقت و كمال و لطف و مرتبه آن سخن، لهذا شبيه به سخنان ايشان كلام خود را به ايشان فرستاده، و به آن سخنان كه در ميان ايشان شايع است، حكمت را به ايشان فهمانيده است. مانند آن آوازهايى كه مردم براى فهمانيدن حيوانات و مرغان وضع كردهاند، و به امثال اين مصطلحات(3 )كه در ميان ايشان جارى است، دقايق حكمت را براى ايشان واضح و لايح(4 )گردانيده است و حجت خود را بر ايشان تمام كرده است. پس اين كلمات و اصوات براى حكمت و علوم و حقايق بدنى است و مسكنى است. و حِكم(5 )و حقايق براى كلمات و اصوات، جانى است و روحى است. وليكن اكثر مردم به غور و كنه كلام حكمت نمىتوانند رسيد، و عقل ايشان به آن احاطه نمىتواند نمود. و به اين سبب تفاوت و تفاضل(6)ميان علما در علم مىباشد. و هر عالمى علم را از عالم ديگر اخذ نموده است تا آن كه منتهى مىشود به علم الهى كه از او به خلق رسيده است.
و بعضى از علما را آن قدر از علم و دانش كرامت مىفرمايد كه او را از جهل نجات مىبخشد. و تفاوت مراتب ايشان به قدر زيادتى علم ايشان است. و نسبت مردم به علوم و حقايق كه از آنها منتفع مىشوند و به كنه آنها نمىرسند از بابت نسبت ايشان است به آفتاب كه از روشنايى و حرارت آن منتفع(7 )مىشوند در تقويت ابدان(8)و تمشيت(9 )امور معاش(10 )خود، و ديده ايشان از دين قرص آفتاب عاجز است.
مثل ديگر اين حكمتها و علوم مانند چشمهاى است كه آبش جارى و ظاهر باشد و منبعش معلوم نباشد كه مردم از آب آن چشمه منتفع مىشوند و حيات مىيابند و به اصل و منبع آن پىنمىبرند.
مثل ديگر، مانند ستارههاى روشن است كه مردم از نور آنها هدايت مىيابند و نمىدانند كه از كجاست و از كجا مىآيد و در كجا پنهان مىشود. و به درستى كه حكمت و علم حق شريفتر و رفيعتر(11) و بزرگتر است از جميع آنچه ما آن را به آن وصف كرديم و تشبيه نموديم. كليد درهاى جميع خيرات خوبيهاست و موجب نجات و رستگارى از جميع شرور و بديهاست. آب حيات است كه هر كه از آن بياشامد، هرگز نميرد و شفاى جميع دردهاست كه هر كه خود را به آن مداوا نمايد، هرگز خسته نگردد. راه راستى است كه هر كه به آن را برود هرگز گمراه نشود. ريسمان(12 )محكمى است از جانب خدا آويخته كه هرگز كهنه نمىشود و هر كه در دست دارد آن را، هرگز كور نگردد، و هر كه چنگ در آن زند رستگار گردد و هدايت يابد و پيوند او با حق تعالى هرگز نگسلد.
يوذاسف گفت كه: چرا اين حكمت و علم كه آن را به اين درجه از فضل و شرف و رفعت(13 )و قوت و منفعت و كمال و وضوح وصف كردى جميع مردم از آن منتفع نمىگردند؟
حكيم گفت كه: مثل حكمت مثل آفتابى است كه بر جميع مرم از سفيد و سياه و كوچك و بزرگ طالع مىگردد. پس هر كه خواهد از آن منتفع گردد نفع خود را از او منع نمىنمايد، و از دور و نزديك هر كه باشد او را از روشنى خود محروم نمىگرداند. پس اگر كسى نخواهد از آفتاب منتفع شود او را بر آفتاب حجتى نخواهد بود زيرا كه آفتاب منع فيض خود از كسى نكرده است. و همچنين است حكمت در ميان مردم، كه همه كس را احاطه كرده است و منع فيض و نفع خود از كسى نكرده است وليكن انتفاع(14 )مردم از آن به تفاوت است چنانچه مردم از انتفاع به نور آفتاب بر سه قسماند: بعضى بينايند و ديده روشن دارند و از ضَوء(15 )آفتاب بر وجه كمال نفع مىيابند و اشيا را به آن مىبينند؛ و بعضى كورند و احساس نور نمىكنند به حدى كه اگر چندين آفتاب بتابد از آنها بهرهاى نمىبرند؛ و بعضى ضعيفالبَصَرند(16 )كه نه ايشان را كور مىتوان شمرد و نه بينا.
1- لغت: زبان. |
همچنين سخن حق و كلام حكمت آفتابى است كه بر دلها مىتابد. بعضى كه صاحب بصيرتاند(1 )و ديده دل ايشان روشن است، آن را مىيابند و به آن عمل مىنمايند و از اهل علم و حكمت و معرفت مىگردند؛ و بعضى كه ديده دل ايشان كور است به سبب انكار حق، سخن حق را قبول نمىكنند و به آن عمل نمىنمايند، مانند آن كور به چشم ظاهر كه از آفتاب بهرهاى نمىبرد؛ و بعضى كه دلهاى ايشان به آفتهاى نفسانى بيمار گرديده و ديده دل ايشان ضعيف و كُند(2 )گرديده است، از نور خورشيد علم و حكمت بهره ضعيفى مىبرند و علم ايشان پست و عمل ايشان اندك است و چندان تميز( 3)در ميان نيك و بد، و حق و باطل نمىكنند.
و بدان كه اكثر مردم در بينايى خورشيد علوم و معارف كوراناند كه از آن هيچ بهرهاى نمىبرند.
يوذاسف گفت كه: آيا كسى مىباشد كه اول كه سخن حق را بشنود اجابت ننمايد و انكار كند و بعد از مدتى اجابت كند و قبول نمايد؟
بلوهر گفت: بلى؛ حال اكثر مردم نسبت به حكمت چنين است.
يوذاسف گفت كه: آيا پدرم هرگز از اين سخنان حكمت چيزى شنيده است؟
بلوهر گفت كه: گمان ندارم كه شنيده باشد، شنيدن درستى كه در دل او جا كرده باشد، و خيرخواه مهربانى در اين باب با او سخن گفته باشد.
يوذاسف گفت كه: چرا حكما در اين مدت مديد(4 )پدرم را بر اين حال گذاشتهاند و امثال اين سخنان حق را به او نگفتهاند؟
بلوهر گفت كه: زيرا كه ايشان محل سخن خود را مىدانند. و بسا باشد كه ترك كنند گفتن سخن حكمت را با كسى كه از پدر تو بهتر شنود و طبعش ملايمتر باشد و بيشتر قبول كند، براى اين كه او را قابل اين سخن ندانند. و بسيار است كه دانايى با كسى در تمام عمر معاشرت نمايد، و در ميان ايشان نهايت انس و مودت و مهربانى باشد، و ميان ايشان در هيچ چيز جدايى نباشد الا در دين و حكمت، و آن حكيم دانا غم خورد بر او، و براى حال او غمگين باشد، و به سبب اين كه او را قابل نداند اسرار حكمت را به او نگويد.
چنانچه نقل كردهاند كه: پادشاهى بود در نهايت عقل و فطرت، و مهربان بود به رعيت، و پيوسته در اصلاح ايشان مىكوشيد و به امور ايشان مىرسيد. و آن پادشاه وزيرى داشت موصوف به(5 )صدق و راستى و صلاح، و در اصلاح امور رعيت اعانت او مىنمود، و محل اعتماد و مشورت او بود. و وزير در كمال عقل و ديندارى و وَرَع(6 )و پرهيزكارى بود، و به ترك دنيا راغب بود، و به خدمت علما و صلحا و نيكان بسيار رسيده بود، و سخنان حق از ايشان فراگرفته بود و فضل و بزرگى ايشان را دانسته بود و محبت ايشان را به دل و جان قبول كرده بود. و او را نزد پادشاه قرب و منزلت عظيم بود. پادشاه هيچ امرى را از او مخفى نمىداشت، و وزير نيز با پادشاه بر اين منوال(7 )سلوك مىنمود، وليكن از امر دين و اسرار حكمت و معارف چيزى به او اظهار نمىنمود. و بر اين حال سالها با يكديگر گذرانيدند.
و وزير هرگاه كه به خدمت پادشاه مىآمد به ظاهر سجده بتان مىكرد و تعظيم آنها مىنمود و غير آن از امور باطل و لوازم كفر(8)را ارتكاب مىنمود از براى تقيه(9 )و حفظ نفس خود از ضرر پادشاه. و وزير از غايت اشفاق(10 )و مهربانى كه به آن پادشاه داشت پيوسته از گمراهى و ضلالت او دلگير و غمگين بود تا آن كه روزى با برادران(11 )و ياران خود كه اهل دين و حكمت بودند در باب هدايت پادشاه مشورت نمود. ايشان گفتند كه: در حذر باش كه مبادا تأثيرى در او نكند و ضرر به تو و اهل دين تو برساند. پس اگر يابى كه قابل هدايت است و سخن تو در او تأثير خواهد كرد، در امر دين به او سخن بگوى و از كلمات
1- بصيرت: بينايى. |
حكمت او را آگاه سازى، و اگرنه با او سخن مگوى كه موجب ضرر او به تو و اهل دين تو مىگردد، زيرا كه به پادشاهان مغرور نمىبايد شد و از قهر ايشان ايمن نمىبايد بود.
و بعد از آن پيوسته وزير در انديشه بود و به پادشاه اظهار خيرخواهى و اخلاص مىنمود، و منتظر فرصت بود كه در محل مناسبى او را نصيحت كند و او را هدايت نمايد. و پادشاه با آن كفر و ضلالت در نهايت هموارى و ملايمت بود و پيوسته در مقام رعيتپرورى و اصلاح امور و تفقد(1 )احوال ايشان بود.
و بعد از مدتى كه حال ميان پادشاه و وزير بر اين منوال گذشت، شبى از شبها بعد از آن كه مردم همگى به خواب رفته بودند، پادشاه با وزير گفت كه: بيا سوار شويم و در اين شهر بگرديم و ببينيم كه احوال مردم چون(2 )است، و مشاهده نماييم آثار بارانهايى را كه در اين ايام بر ايشان باريده است. وزير گفت: بلى؛ بسيار نيك است. و هر دو سوار شدند و در نواحى شهر مىگشتند. در اثناى سير به مزبلهاى( )3 رسيدند. و نظر پادشاه به روشنيى افتاد كه از طرف آن مزبله مىتافت. به وزير گفت كه: از پى اين روشنايى مىبايد رفت كه خبر اين را معلوم كنيم. پس، از مركب(4 ) فرود آمدند و روان شدند تا رسيدند به نقبى(5 )كه از آنجا روشنى مىتافت.
چون نظر كردند، مرد درويش( 6)بدقيافهاى ديدند كه جامههاى بسيار كهنه پوشيده از جامههايى كه در مزبلهها اندازند، و متكايى(7 )از فضله(8 )و سرگين(9 )براى خود ساخته بر آن تكيه زده است. و در پيش روى او ابريقى(10 )سفالين پر از شراب گذاشته و طنبورى(11 )در دست گرفته مىنوازد. و زنى در زشتى خلقت و بدى هيئت(12 )و كهنگى لباس شبيه به خودش در برابرش ايستاده است، و هرگاه كه شراب مىطلبد آن زن ساقى او مىشود، و هرگاه كه طنبور مىنوازد آن زن برايش مىرقصد. و چون شراب مىنوشد زن او را تحيت مىكند(13 )و ثنا مىگويد(14 )به نوعى كه پادشاهان را ستايش كنند، و آن مرد نيز زن خود را تعريف مىكند و سيدهالنساء(15 )مىخواند او را، و بر جميع زنان تفضيلش(16 )مىدهد. و آن هر دو يكديگر را به حسن و جمال مىستايند و در نهايت سرور و فرح(17)و خنده و طرب، عيش مىكنند.
پادشاه و وزير مدت مديد چنين بر پا ايستاده بودند و در حال ايشان نظر مىكردند و از لذت و شادى ايشان از آن حال كثيف تعجب مىنمودند. بعد از آن برگشتند. و پادشاه به وزير گفت كه: گمان ندارم كه ما و تو را در تمام عمر اين قدر لذت و سرور و خوشحالى رو داده باشد كه اين مرد و زن از اين حال خود دارند در اين شب. و گمان دارم كه هر شب در اين كار باشند.
پس وزير چون اين سخن آشنا را از پادشاه شنيد فرصت غنيمت شمرد و گفت: اى پادشاه مىترسم كه اين دنياى ما و پادشاهى تو و اين بَهجت(18)و سرورى كه به اين لذتهاى دنيا داريم در نظر آن جماعتى كه پادشاهى دايمى را مىدانند مثل اين مزبله و اين دو شخص نمايد، و خانههاى ما كه سعى در بنا و استحكامش مىكنيم در نظر آن جماعتى كه مساكن سعادت و منازل باقى آخرت را در نظر دارند چنان نمايد كه اين غار در نظر ما مىنمايد، و بدنهاى ما نزد آن كسانى كه پاكيزگى و نضارت(19 )و حسن و جمال معنوى را فهميدهاند چنان نمايد كه اين دو بدقيافه زشت در نظر ما مىنمايند، و تعجب آن سعادتمندان از لذت و شادى ما به عيشهاى دنيا مانند تعجب ما باشد از لذت اين دو شخص به حال ناخوشى كه دارند.
پادشاه گفت كه: آيا مىشناسى جمعى را كه به اين صفت كه بيان كردى موصوف باشند؟ وزير گفت: بلى. پادشاه گفت كه: كيستند ايشان؟ وزير گفت كه: ايشان جمعىاند كه به دين الهى گرويدهاند، و ملك و پادشاهى آخرت و لذت آن را دانستهاند، و پيوسته طالب سعادتهاى آخرتاند. پادشاه گفت كه: مُلك آخرت كدام
1- تفقد: جويا شدن. |
و هر كه خواهد از احوال آن عبرت گيرد و بينا شود او را به عيوب خود بينا مىگرداند، و كسى كه به رغبت به سوى او نظر نمايد كورش مىكند.
و در خطبه ديگر فرمود كه: نظر كنيد به سوى دنيا به ديده زهد، و از آن اعراض نماييد(1 ). به خدا سوگند كه بعد از اندك زمانى ساكنان خود را كه رحل اقامت در آن افكندهاند بيرون مىكند، و آنان كه به نعمتهاى آن مغرور گرديده ايمناند، به فجايع(2 ) و مصيبتها مبتلا مىگرداند. آنچه از دنيا پشت كرد و رفت برنمىگردد، و آنچه آينده است نمىتوان دانست كه چه مقدار است كه انتظار آن توان برد. شادى و سرورش آميخته است به اندوه و حزن، و جَلادت( 3) و قوت شجاعانش آيل(4 ) است به سستى و ضعف. پس فريب ندهد شما را بسيارى آنچه شما را خوش مىآيد از زينتهاى آن، كه اندك زمانى با شما خواهد بود. خدا رحم كند(5 ) كسى را كه در احوال دنيا تفكر نمايد و عبرت گيرد، پس به عيبهاى دنيا بينا شود. آنچه از دنيا در پيش است عن قريب از آن اثرى نمانده است، و آنچه از آخرت در پيش است به زودى مىرسد و زوال ندارد. و بر عمر اعتماد مكن كه هرچه به عدد درمىآيد به زودى به سر مىآيد، و آنچه آينده است به زودى حاضر مىشود و نزديك است.
و در خطبه ديگر فرمود كه: شما را حذر مىفرمايم از دنيا. به درستى كه آن شيرين است و سبز و خوشاينده است. مردم را محب(6) خود مىگرداند به اندكى از لذتهاى عاجل( 7) كه به ايشان مىرساند، و به اندك زينتى خود را خوش مىنمايد و اميدها و آروزها را زيور خود ساخته است و به حيله و فريب خود را زينت كرده است. نعمت و زينت آن بقا ندارد و از مصيبتهاى آن ايمن نمىتوان بود. فريب دهنده است؛ ضرر رساننده است؛ مانع از خيرات است؛ به زودى زايل مىگردد و فانى است. ساكنانش را مىخورد؛ راهروانش را راه مىزند.
هيچ كس از آن به زينتى آراسته نشد مگر آن كه بعد از آن او را عبرت ديگران گردانيد، و رو به كسى نياورد به راحت مگر اين كه پشت كرد به سوى او به محنت(8 ).
چه بسيار كسى كه بر آن اعتماد كرد و دل او را به درد آورد، و چه بسيار كسى كه به آن مطمئن شد و او را بر زمين زد. بسى صاحب شوكت(9 ) را به خوارى انداخت، و بسى صاحب نخوت(10) را ذليل ساخت. پادشاهيش مذلت(11) است، و عيشش ناگوار است، و شيرينيش تلخ است، و غذايش سم است. زندهاش در معرض موت است و صحيحش(12) در عرضه بلاست. پادشاهيش به زودى برطرف مىشود و عزيزش مغلوب مىگردد. و كسى كه از آن بسيار جمع كرده منكوب(13) مىشود، و كسى كه به آن پناه برده مخذول(14) مىشود.
آيا شما نيستيد در مسكنها و منزلهاى جماعتى كه پيش از شما بودهاند كه عمرشان از عمرهاى شما درازتر بوده، و آثار ايشان بيشتر باقى مانده، و املهاى(15) ايشان درازتر بوده، و لشكر و تهيه ايشان فراوانتر بوده است؟ دنيا را پرستيدند چه پرستيدنى، و آن را اختيار كردند چه اختيار كردنى. پس چون به در رفتند توشهاى به ايشان نداد كه به منزل رسند، و مركوبى(16) نداد كه ايشان را به جايى رساند. هيچ شنيديد كه دنيا جانى فداى ايشان كرده باشد، يا ايشان را اعانتى كرده باشد، يا با ايشان مصاحبت نيكو كرده باشد؟ بلكه بر ايشان فرود آورد بلاهاى گران را، و سست كرد بنياد ايشان را به فتنهها، و متزلزل ساخت اساس ايشان را به مصيبتها، و بينى ايشان را به مذلت بر خاك ماليد، و ايشان را پامال حوادث گردانيد، و يارى نمود مرگ را بر ايشان. به درستى كه ديديد جزاى منكرى(17) را كه داد جمعى را كه مُنقاد(18 ) او بودند و آن را اختيار مىكردند(19 ) و اميد اقامت در آن داشتند. كه چون خواستند كه از آن مفارقت( 20) ابدى كنند توشهاى
1- اعراض نمودن: روى گرداندن. |
نداد به ايشان بغير از گرسنگى و تشنگى، و نفرستاد ايشان را مگر به تنگى و تاريكى، و براى ايشان حاصل نكرد مگر ندامت و پشيمانى.
آيا چنين بيوفايى را اختيار مىكنيد و يار خود مىپنداريد و دل به آن مىبنديد و بر آن حرص مىورزيد؟ پس بدخانهاى است اين خانه براى كسى كه آن را متهم نداد و از آن در ترس و انديشه نباشد. پس بدانيد - و خود هم مىدانيد - كه اين دنيا را ترك خواهيد كرد و از آن به خانه ديگر بار خواهيد كرد. و پند بگيريد در اين دنيا از احوال جمعى كه مىگفتند كه: كى قوتش از ما بيشتر است؟ ايشان را به قبرها بردند و در زير خشت و خاك پنهان كردند و همسايه استخوانهاى پوسيده شدند. پس ايشان همسايهاى چندند كه به فرياد يكديگر نمىرسند و دفع ضررى از يكديگر نمىتوانند نمود. در يكجا مجتمعاند و هر يك تنها و فردند. و همسايه يكديگرند و از يكديگر دورند. نزديكاناند كه به زيارت يكديگر نمىروند، و مجاوراناند كه به نزديك يكديگر نمىآيند. حليمان و بردباراناند كه كينههايشان برطرف شده است، و جاهلاناند(1 ) كه حسدهايشان مرده است. از ضرر ايشان ترسى نيست، و دفع ضررى از ايشان متوقع(2 ) نيست. پشت زمين را بدل كردهاند به زير زمين، و از وسعتها به تنگى رفتهاند، و از روشنايى به در رفته به ظلمت قرار گرفتهاند. و باز به زمين برخواهند گشت به نحوى كه مفارقت(3 )كردهاند پابرهنه و عريان. و به اعمال خود بار خواهند كرد به سوى حيات دايمى و خانه باقى. چنانچه حق تعالى مىفرمايد كه: چنانچه ابتدا كرديم در اول، خلق ايشان را، برخواهيم گردانيد. وعدهاى است بر ما لازم، و البته چنين خواهيم كرد.(4)
و ابنبابويه عليهالرحمه روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلىالله عليه و آله از سفرى مراجعت مىفرمودند، اول به خانه حضرت فاطمه صلواتالله عليها تشريف مىبردند و مدتى مىماندند و بعد از آن به خانه زنان خود مىرفتند. پس در بعضى از سفرهاى آن حضرت، حضرت فاطمه دو دسترنج(5) و قلادهاى(6 ) و دو گوشواره از نقره ساختند و پردهاى در خانه آويختند. چون حضرت مراجعت فرمودند و به خانه فاطمه داخل شدند و صحابه بر در خانه توقف نمودند و آن حال را مشاهده فرمودند، غضبناك بيرون رفتند و به مسجد درآمدند و به نزد منبر نشستند. حضرت فاطمه گمان بردند كه براى آن زينتها حضرت رسول چنين به غضب آمدند. پس گردنبند و دسترنجها و گوشوارهها را كندند و پرده را گشودند و همه را به نزد حضرت فرستادند و به آن شخص كه اينها را برد گفتند كه: بگو دخترت سلام مىرساند و مىگويد كه: اينها را در راه خدا بده.
چون به نزد آن حضرت آوردند، سه مرتبه فرمود كه: كرد آنچه مىخواستم. پدرش فداى او باد! دنيا از محمد و آل محمد نيست. و اگر دنيا در خوبى نزد خدا برابر پر پشهاى مىبود خدا در دنيا كافرى را شربتى(7 ) از آب نمىداد. پس برخاستند و به خانه حضرت فاطمه داخل شدند.
و روايت كردهاند كه: روزى حضرت اميرالمؤمنين صلواتالله عليه در بعضى(8 ) از باغها بيلى در دست داشتند و اصلاح آن باغ مىفرمودند. ناگاه زنى پيدا شد در غايت حسن و جمال و گفت: اى فرزند ابوطالب اگر مرا تزويج نمايى، تو را غنى مىكنم از اين مشقت، و تو را دلالت مىكنم به گنجهاى زمين و تا زنده باشى پادشاهى خواهى داشت. حضرت فرمود كه: نام تو چيست؟ گفت: نام من دنياست. حضرت فرمود كه: برگرد و شوهرى غير از من طلب كن، كه تو را در من بهرهاى نيست. و باز مشغول بيل زدن شدند.
و حضرت رسول صلىالله عليه و آله فرمود كه: غافلترين مردم در دنيا كسى است كه از تغيير احوال دنيا پند نگيرد. و قدر كسى در دنيا عظيمتر است كه دنيا را نزد او قدرى نباشد.
و فرمود كه: حق تعالى وحى فرمود به دنيا كه: به تعَب(9 ) انداز كسى را كه تو را خدمت كند، و خدمت كن كسى را كه تو را ترك كند.
و فرمود كه: رغبت در دنيا موجب بسيارى حزن و اندوه است، و زهد در دنيا مورث(10) راحت دل و بدن است.
و حضرت صادق عليهالسلام فرمود كه: محبت دنيا سر جميع گناهان و خطاهاست.
و حضرت رسول صلىالله عليه و آله فرمود كه: هركه از امت من از چهار خصلت سالم بماند بهشت او را واجب مىشود: هر كدام سالم باشد از داخل شدن در دنيا، و متابعت خواهشها، و شهوت شكم، و شهوت فرج.
1- جاهلان: نادانان. |
است؟ وزير گفت كه: آن نعيم(1)و لذتى است كه شدت(2)و جفا(3)بعد از آن نمىباشد، و توانگريى است كه بعد از آن فقر و احتياج نمىباشد، و شاديى است كه در عقب آن هرگز اندوهى نيست، و صحتى است كه بيمارى از پيش نيست، و خشنوديى است كه هرگز به اندوهى نيست، و صحتى است كه بيمارى از پيش نيست، و خشنوديى است كه هرگز به اندوه و خشم زايل نمىگردد، و ايمنيى است كه هرگز به ترس مبدل نمىشود، و زندگيى است كه مرگ بعد از آن محال است و پادشاهى بىزوال است. آخرت خانه هستى و بقاست، و دار زندگى و حيات بىانتهاست.
تغير(4)احوال در آن نمىباشد. خدا از ساكنان دار(5 )آخرت برداشته است درد و پيرى و تعب(6 )و جفا(7 )و بيمارى و گرسنگى و مرگ را. اى پادشاه اين است صفت ملك آخرت كه بيان كردم.
پادشاه گفت كه: آيا براى داخل شدن آن خانه و فايز شدن(8 )به آن سعادت فرزانه(9 )، راهى و وسيلهاى و سببى و حيلهاى(10 )مىدانى؟ وزير گفت: بلى؛ آن خانه مهياست براى هر كه آن را از راهش طلب نمايد. و هر كه از درگاهش به در آيد البته به آن ظفر مىيابد. پادشاه گفت كه: تو چرا مرا پيش از اين به چنين خانهاى راه ننمودى و اوصاف آن را براى من بيان نمىكردى؟ وزير گفت كه: از جلالت(11 )و هيبت(12 )پادشاهى تو حذر مىكردم. پادشاه گفت كه:
اگر اين امرى كه تو وصف كردى البته(13 )واقع باشد سزاوار نيست كه ما آن را ضايع كنيم و خود را از آن محروم گردانيم و سعى در تحصيل آن ننماييم، بلكه بايد جهد كنيم تا خبر آن را مشخص نماييم و به آن ظفر يابيم.
وزير گفت كه: رخصت مىفرمايى كه مكرر وصف آخرت را براى تو بيان كنم تا يقين تو زياده گردد؟ پادشاه گفت كه: بلكه تو را امر مىكنم كه شب و روز در اين كار باشى و نگذارى كه من به امر ديگر مشغول گردم، و دست از اين سخن برندارى. به درستى كه اين امر عجيب غريب است كه آن را سهل نمىتوان شمرد، و از چنين امر عظيمى غافل نمىتوان شد.
و بعد از اين سخنان، وزير و پادشاه راه نجات پيش گرفته، به سعادت ابدى فايز گرديدند.
يوذاسف گفت كه: من از انديشه اين راه نجات به هيچ امر ديگر مشغول نخواهم شد تا آن را به دست آورم. و با خود چنين انديشه كردهام كه در ميان شب با تو بگريزم هر وقت كه اراده رفتن نمايى.
بلوهر گفت كه: كجا تو را طاقت آن هست كه با من بيايى، و كى صبر مىتوانى كرد بر رفاقت و مصاحبت من، و حال آن كه مرا خانهاى و مأوايى نيست، و چهارپايى و باربردارى ندارم، و مالك نقره و طلايى نيستم، و آزوقه چاشت(14 )و شامى با خود برنمىدارم، و بغير از اين كهنهاى كه پوشيدهام جامهاى ندارم، و در شهرها قرار نمىگيرم مگر اندك زمانى، و از شهر به شهر مىگردم، و هرگز از منزلى گرده نانى با خود به منزل ديگر نمىبرم.
يوذاسف گفت كه: اميد دارم كه آن كسى كه به تو توانايى و صبر بر اين احوال داده است به من نيز كرامت فرمايد.
بلوهر گفت كه: اگر البته(15 )مصاحبت(16 )مرا اختيار مىكنى و بغير از اين راضى نمىشوى، مانند آن توانگرى خواهى بود كه دامادى آن مرد فقير را اختيار نمود.
1- نعيم: وسيله خوشى و شادكامى - نعمت. |
يوذاسف گفت كه: آن قصه را بيان فرما كه چون بوده است.
بلوهر گفت كه: نقل كردهاند كه: جوانى بود از فرزندان اغنيا(1 )، و دختر عمى(2 )داشت صاحب ثروت و مال و حسن و جمال. و پدرش اراده نمود كه آن دختر را به عقد او درآورد.
و آن جوان از اين معنى كراهت داشت(3 )و عدم رضاى خود را به پدر اظهار ننموده و پنهانى از شهر بيرون رفت و متوجه شهر ديگر شد. و در عرض راه گذار آن جوان به خانه مرد فقيرى افتاد. در در آن خانه دخترى را ديد كه ايستاده است و دو جامه كهنه در بر دارد. آن دختر او را خوش آمد و از او سؤال نمود كه: تو كيستى؟ گفت: من دختر مرد پيرىام كه در اين خانه مىباشد. آن جوان آن مرد پير را طلب نمود، و چون بيرون آمد دختر او را براى خود خواستگارى نمود. آن مرد گفت كه: تو از فرزندان اغنيا و توانگرانى، و دختر فقرا و مسكينان را نمىتوانى خواستن. جوان گفت كه: دختر تو مرا بسيار خوش آمده است، و دختر صاحب حسَب(4 )و مال و جمال را مىخواستند كه به من تزويج نمايند، من از آن گريختهام براى آن كه آن را نمىخواستم، و دختر تو را پسنديدهام. دختر خود را به عقد من درآور كه انشاءالله از من خير و نيكى مشاهده خواهى نمود و مخالف رضاى تو نخواهم كرد.
مرد پير گفت كه: چگونه دختر خود را به تو دهم و حال آن كه راضى نمىشوم كه دختر ما را از پيش ما بيرون برى. و گمان ندارم كه اهل(5)تو راضى باشند كه اين دختر را به نزد ايشان برى. جوان گفت كه: من نزد شما مىمانم و دختر شما را بيرون نمىبرم. مرد پير گفت كه: پس زيب(6)و زيور خود را بيفكن و جامهاى در خور ما درپوش و به خانه ما درآ.
آن جوان چنين كرد و چند كهنه از جامههاى ايشان گرفته پوشيد و با ايشان نشست. پس آن مرد پير از احوال او سؤال نمود و با او صحبت مىداشت كه تا عقل و دانشش را بيازمايد، تا آن كه بر او ظاهر شد كه عقلش كامل است و آن كار را از روى سَفاهت(7 )و بيخردى نكرده است.
پس به او گفت كه: چون تو ما را اختيار(8 )نمودى و به ما راضى شدى و درويشى ما را پسنديدى، برخيز و با من بيا. پس او را به سردابهاى(9 )برد. چون جوان به آن سردابه درآمد، ديد كه در پشت خانه آن مرد پير، خانهها و مسكنهاست در نهايت وسعت و غايت زيبايى كه در مدت عمر خود مثل آنها نديده بود. و او را بر سر خزانهها(10 )برد كه آنچه آدمى به آن محتاج مىباشد در آنها مهيا بود. پس كليد تمام خزاين(11 )خود را به آن جوان داد و گفت:
جميع اين خزاين و مساكن و اموال و اسباب تعلق به تو دارد و اختيار همه با توست، و آنچه خواهى بكن كه نيكو جوانى هستى تو. و آن جوان به سبب ترك خواهش، به تمام خواهشها رسيد.
يوذاسف گفت كه: اميد دارم كه من نيز مثل آن جوان باشم و طريقه او را اختيار نمايم. و آن مرد پير عقل آن جوان را آزمود تا بر او اعتماد نمود، و چنين مىيابم كه تو نيز در مقام تفتيش(12 )و امتحان من هستى. بفرما كه در باب عقل من چه چيز بر تو ظاهر گشته است.
بلوهر گفت كه: اگر اين امر به دست من مىبود، از امتحان عقل تو، به محض ديدن تو اكتفا مىكردم. وليكن بر گردن من لازم گرديده است متابعت سنت و طريقهاى كه پيشوايان هدايت و امامان طريقت براى ما مقرر ساختهاند، كه در استعلام توفيق(13 )هر كس به نهايت بايد رسيد و رازهاى مكنون(14 )سينهها را به لطايف حيل(15 )و تجارب(16 )، استعلام بايد نمود. و من مىترسم كه اگر مخالفت سنت ايشان نمايم احداث بدعتى در راه حق كرده باشم. و من امشب از پيش تو مىروم و هر شب به در خانه تو مىآيم. پس تو با خود تفكر نما و از سخنانى كه از من شنيدى پند بگير و از روى فهم و عقل تفكر نما و بسيار تدبر بكن و هر چيز را زود تصديق مكن و به هر فكرى زود راضى مشو تا آن كه بعد از تأمل و تأنى(17 )و تفكر بسيار، حقيقت آن امر بر تو ظاهر گردد. و در حذر باش كه مبادا هواهاى نفسانى و شبهههاى شيطانى تو را از حق بكيباند(18 )و به باطل ميل(19 )دهد. و در مسائلى كه تو را در آن شبههاى(20 )عارض شود، بعد از تأمل
1- اغنيا: ثروتمندان - توانگران. |
بسيار با من مُطارحه( 1)كن، و هرگاه كه عازم بيرون رفتن شوى مرا اعلام بخش.
و در اين شب به همين اكتفا نموده، يوذاسف را وداع نمود و بيرون رفت، و شب ديگر به نزد او آمد و بر او سلام كرد و او را دعا كرد و بنشست.
و از جمله دعاهاى او اين بود كه: سؤال(2 )مىكنم از خداوندى كه اول است، و قبل از همه اشيا بوده است، و هيچ چيز پيش از او نبوده است؛ و آخر است، و بعد از همه چيز خواهد بود، و هيچ چيز با او باقى نمىماند. باقى است كه هرگز فنا به او راه نمىيابد، و عظيم و بزرگوارى است كه عظمت او را نهايت نيست، و يكتا و يگانهاى است كه احدى در خداوندى با او شريك نيست، و قاهرى(3 )است كه او را همتا نيست، و از نو پديد آورندهاى است كه در آفرينش كسى را شريك خود نساخته است، و قادر و توانايى است كه ضدى و معارضى(4 )هرگز نداشته است. صمدى(5 )است كه همه كس را به او احتياج است و مانندى و شبيهى ندارد، و پادشاهى است كه در پادشاهى معاونى ندارد، كه تو را پادشاه عادل گرداند و پيشوا و هادى اهل دين سازد، و بگرداند تو را قائد(6)مردم به سوى تقوا و پرهيزكارى، و روشنىبخش مردم از كورى ضلالت و گمراهى. و ترك و زهد دنيا تو را كرامت فرمايد، و تو را دوستدار صاحبان عقل و خرد، و دشمن ارباب بطالت و جهل گرداند. تا آن كه برساند ما و تو را به آنچه وعده فرموده است بر زبان پيغمبرانش از درجات عاليه بهشت، و منازل رفيعه(7)رضا و خشنودى. به درستى كه اميد ما از خداوند خود ظاهر و هويداست، و خوف و ترس او در دل ما مكنون(8)و مخفى است، و ديدههاى ما به سوى كرامت او باز است، و گردنهاى ما نزد اطاعت او خاضع(9)و ذليل است، و جميع امور ما به توفيق و هدايت اوست.
پس يوذاسف را از استماع(10)اين سخنان رقت عظيم(11)حاصل شد و رغبت او به سوى خير و كمال بسى زياده گرديد و از كمال حكمت و دانايى آن حكيم متعجب گرديده، پرسيد كه: اى حكيم مرا خبر ده كه از عمر تو چند سال گذشته است.
گفت: دوازده سال.
يوذاسف از اين سخن متعجب شد و گفت: فرزند دوازده ساله طفل مىباشد، و من تو را در سن كهولت(12 )و شصت سالگى مىبينم.
حكيم گفت كه: از ولادت من نزديك به شصت سال گذشته است، وليكن تو از عمر من سؤال نمودى، و عمر، زندگانى است. و زندگى نمىباشد مگر در دين حق و عمل به خيرات و ترك دنيا. و از آن زمان كه به اين حالات موصوف گرديدهام تا حال دوازده سال است، و پيش از آن به سبب جهالت و قلت(13 )عمل از بابت مردگان بودم. و ايام مرگ را از عمر خود حساب نمىكنم.
پسر پادشاه گفت كه: اى حكيم چگونه كسى را كه مىخورد و مىآشامد و حركت مىكند مرده مىنامى؟
حكيم گفت كه: براى اين مردهاش مىخوانم كه با مردگان شريك است در كورى و كرى و گنگى و ضعيف بودن حيات و قلت بىنيازى. پس چون در صفات با مردگان شريك است، در نام هم مىبايد موافق ايشان باشد.
يوذاسف گفت كه: هرگاه تو اين حيات ظاهرى را حيات نمىدانى و به اين قسم زندگانى چندان مسرور نيستى، مىبايد كه برطرف شدن اين حيات را هم مرگ ندانى و از آن كراهت نداشته باشى با وجود حيات معنوى كه دارى.
1- مطارحه: بحث و مناظره - مشورت. |
بلوهر گفت كه: اگر به اين زندگانى اعتنا مىنمودم و از زوال اين كراهت مىداشتم، خود را به چنين مهلكهاى نمىافكندم كه به نزد تو آيم با وجود آن كه مىدانم كه پدر تو چه مقدار بر اهل دين خشم دارد و در مقام اضرار(1)و قَمع(2)ماست. پس، از اينجا بدان كه اين مرگ را مرگ نمىدانيم و اين زندگى را حيات نمىشماريم و از مرگ كراهت نداريم. و چگونه رغبت در حيات داشته باشد كسى كه ترك لذتها و بهرههاى خود از آن زندگى كرده باشد؟ و چگونه گريزد از مرگ كسى كه نفس خود را از دست خود كشته باشد؟
اى پسر پادشاه مگر نمىبينى كه آنان كه در دين كامل گرديدند، چيزهايى را كه مردم زندگى دنيا را براى آنها مىخواهند از اهل و مال ترك كردهاند و از مشقت عبادت چندان متحمل شدهاند كه جز به مرگ از آن نمىآسايند و فارغ نمىگردند. پس كسى كه از لذتهاى زندگانى متَمَتع(3 )نگردد زندگانى به چه كار او مىآيد؟ و كسى كه او را راحت نباشد مگر از مرگ، چرا از مرگ گريزان باشد؟
يوذاسف گفت كه: راست مىگويى اى حكيم! آيا مسرور مىشوى كه فردا تو را مرگ دريابد؟
بلوهر گفت كه: اگر امشب مرگ را بيابم خوشحالتر مىشوم از آن كه فردا به من رسد.
به درستى كه كسى كه نيك و بد را فهميد و جزاى هر يك را نزد حق تعالى دانست البته ترك مىكند عمل بد را از بيم عقاب، و به عمل مىآورد عمل نيك را به اميد ثواب. و كسى كه يقين به وجود خداوند يگانه دارد و به وعدههاى او تصديق كرده است، البته مرگ را دوست مىدارد براى اميدواريها كه بعد از مرگ از فضل پروردگار خود دارد. و دنيا را نمىخواهد و از آن كراهت دارد از ترس آن كه مبادا به شهوتهاى دنيا فريفته گردد و مرتكب معصيت حق تعالى شود. پس مرگ را به زودى مىخواهد كه از شر فتنه دنيا ايمن گردد و به سعادت عقبى(4 )فايز شود(5 ).
يوذاسف گفت كه: چنين كسى كه تو مىگويى، گنجايش دارد كه پيش از اجل خود را هلاك گرداند براى اميد نجات و رسيدن به سعادات. اى حكيم براى من مثلى بيان فرما از براى اهل اين روزگار و اهتمام ايشان در عبادت بتهاى خود.
بلوهر گفت كه: مردى باغى داشت كه در آبادانى آن مىكوشيد، و سعى تمام در خدمت آن باغ مىنمود. ناگاه روزى گنجشگى را ديد كه بر روى درختى از درختهاى بستان او نشسته و ميوه آن را مىخورد. از آن به خشم آمد و تلهاى نصب كرد و آن گنجشك را شكار كرد. و چون قصد كشتن آن نمود حق تعالى به قدرت كامله خود آن گنجشك را به سخن درآورد و به صاحب باغ گفت كه: تو همت بر كشتن من گماشتهاى، و در من آن قدر گوشت نيست كه تو را از گرسنگى سير گرداند، يا از ضعف قوت بخشد. بيا تو را هدايت نمايم به امرى كه از براى تو بهتر باشد از كشتن من. گفت: آن چه چيز است؟ گنجشك گفت كه: مرا رها كن تا من تو را سه كلمه(6)تعليم نمايم و سه نصيحت كنم كه اگر آنها را حفظ نمايى از براى تو بهتر باشد از اهل و مال تو. آن مرد وعده كرد كه: چنين خواهم كرد. مرا خبر ده از آن سخنان. گنجشك گفت كه: آنچه به تو مىگويم حفظ نما و عمل كن: اندوه مخور بر آنچه از تو فوت شود( )7)؛ و باور مكن چيزى را كه محال است و از عقل دور است؛ و طلب مكن چيزى را كه به دست تو نيايد و تحصيل آن نتوانى نمود.
آن مرد چون اين سخنان را شنيد گنجشك را رها كرد. پس پرواز نمود و بر شاخ درختى نشست و به آن مرد گفت كه: اگر بدانى كه از رها كردن من چه چيز از دست تو به در رفته است هرآينه(8 )خواهى دانست كه از چيز بسيار عظيم گرانمايهاى محروم گشتهاى. آن مرد گفت كه: آن چه چيز است؟ گنجشك گفت كه: اگر مرا مىكشتى از حوصله(9)من مرواريدى بيرون مىآوردى به قدر تخم غاز، و به سبب آن در تمام عمر بىنياز مىشدى و سرمايه عظيم به هم مىرسانيدى. آن مرد چون اين سخن را شنيد از رها كردن او ندامت بسيار برد و غمگين گشت وليكن اظهار نمود و گفت: از گذشته سخن مگو كه گذشته گذشت. بيا تا من تو را به خانه برم و گرامى دارم و جاى نيكو براى تو تعيين نمايم.
گنجشك گفت كه: اى جاهل من مىدانم كه چون بر من ظفر يابى(10 ) مرا نگاه نخواهى داشت. و از آن سخنان كه من به فداى خود به تو گفتم هيچ منتفع(11 )نشدى. من نگفتم كه بر گذشته تأسف مخور، و امرى كه شدنى نيست تصديق مكن، و آنچه را به آن نتوانى رسيد طلب مكن؟ و الحال تو اندوه بر امرى كه
1- اضرار: ضرر رساندن - آسيب رساندن. |
گذشته است و از دستت به در رفته است؛ و طلب مىكنى بازگشتن مرا به سوى خود، و مىدانى كه تو را ميسر نمىشود؛ و تصديق مىكنى كه در چينهدان من مرواريدى باشد به قدر تخم غاز، و حال آن كه جميع بدن من به قدر تخم غاز نيست.
بلوهر گفت كه: همچنين اين گروه گمراه بتها به دست خود ساختهاند و مىگويند كه:
اينها ما را خلق كردهاند. و خود محافظت آن بتها مىنمايند از ترس اين كه مبادا دزد آنها را ببرد، و گمان مىكنند كه بتان حافظ و نگهدارنده ايشاناند. و اموال و مكاسب خود را خرج اصنام(1)مىكنند، و گمان مىكنند كه بتان رازق ايشاناند. پس طلب مىنمايند از بتان چيزى چند را كه از ايشان حاصل نمىگردد و به آنها نمىرسند. و به امر محالى كه عقل حكم به بطلانش مىكند تصديق مىنمايند. پس آنچه بر صاحب باغ لازم بود از سفاهت(2)و ملامت، بر ايشان نيز لازم مىآيد.
يوذاسف گفت كه: راست مىگويى اى حكيم. به درستى كه من هميشه حال اين بتها را به عقل خود مىدانستم و هرگز ميل به عبادتشان نكردم و اميد خيرى از ايشان نداشتهام.
پس خبر ده مرا از آن چيزى كه مرا به سوى آن مىخوانى و براى خود آن را پسنديدهاى. آن چه چيز است؟
بلوهر گفت كه: مدار آن دينى كه من تو را به آن مىخوانم بر دو چيز است: يكى شناخت حق - جل و علا(3)- و ديگرى عمل نمودن به امرى چند كه موجب خشنودى اوست.
يوذاسف گفت كه: چگونه حق تعالى را بايد شناخت؟
حكيم گفت كه: تو را دعوت مىنمايم كه بشناسى خداوند خود را به اين كه يكتاست، و شريك ندارد، و هميشه در يگانگى خود پروردگار بوده، و آنچه غير اوست همه تربيت كرده اويند، و آفريدگار است، و آنچه غير اوست همه مخلوق و آفريده اويند. و آن كه او قديم(4)است و هر چه غير اوست حادث(5) است، و او صانع اشياست و هرچه غير اوست مصنوع و ساخته شده اوست. و آن كه او تدبير كننده امور است و جميع اشياى غير او تدبير كرده شده اويند. و او باقى است و آنچه غير اوست فانى است؛ و او عزيز است و غير او خوار و ذليل است. و آن كه او خواب ندارد و غافل نمىشود، و نمىخورد و نمىآشامد، و ضعيف نمىشود و كسى بر او غالب نمىشود، و عاجز(6 )6نمىگردد و آنچه خواهد مىيابد، و آسمان و زمين و هوا و صحرا و دريا و جميع اشيا در تحت قدرت و فرمان اويند. و آن كه اشيا را از كَتم عدم(7 )بى ماده(8 )و مدت(9)خلق نموده است، و هميشه بوده است و پيوسته خواهد بود و فنا و زوال بر او راه ندارد و محل حوادث(10 )نمىباشد و احوال مختلفه در او به هم نمىرسد، و به گذشتن زمانها تغيرى در او حادث نمىشود و از حالى به حالى نمىگردد، و هيچ مكانى از او خالى نيست و در هيچ مكانى نيست و نسبتش به جميع مكانها مساوى است و به مكانى نزديكتر از مكان ديگر نيست، و دانايى است كه هيچ چيز از او مخفى نيست، توانايى است كه هيچ چيز از قدرت او بيرون نيست.
و بايد كه بدانى كه مهربان و رحيم و عادل است، و براى اطاعتكنندگان خود ثوابها مهيا گردانيده است، و براى عاصيان عِقابها(11)مقرر فرموده است. و بايد كه عمل نمايى به امورى كه موجب رضا و خشنودى او مىگردد، و اجتناب نمايى از چيزهايى كه باعث غضب و خشم او مىشود.
يوذاسف گفت كه: كدام عمل است كه موجب رضاى خداوند يگانه آفريننده اشيا مىگردد؟
1- اصنام: جمع صنم - بتها. |
بلوهر گفت كه: رضاى الهى در آن است كه اطاعت او كنى، و معصيت و نافرمانى نكنى، و به مردم برسانى آنچه را توقع دارى كه ايشان به تو رسانند، و از مردم بازدارى آنچه را مىخواهى كه ايشان از تو باز دارند. و عدالت نمودن با خلق موجب خشنودى اوست. و متابعت آثار(1 )انبيا و رسل(2 )نمودن و از سنت و طريقه ايشان به در نرفتن، عين رضاى پروردگار است.
يوذاسف گفت كه: اى حكيم ديگر باره در باب زهد و ترك دنيا سخن بگو و مرا از احوال آن باخبر گردان.
بلوهر گفت كه: چون ديدم دنيا را كه دار تغير(3)و زوال(4 )و تقلب احوال(5 )است، و ديدم اهل دنيا را كه پيوسته در دنيا نشانه تيرهاى مصايب و نوايب( 6)و بلاهايند و همگى در گرو مرگ و فنايند؛ و ديدم صحت دنيا را كه بعد از آن بيمارى هست، و جوانيش به پيرى و عَنا(7)، و توانگريش به فقر و درويشى مبدل مىگردد، و فرحش به اندوه، و عزتش به مذلت، و راحتش به شدت(8 )منقلب مىگردد، و امنيتش به خوف، و حياتش به موت منتهى مىشود؛ و ديدم كه عمرها بسيار كوتاه است، و مرگ در كمين است، و قدراندازان(9)تقديرات ايزدى تيرهاى قضا به سوى هر كس در كمان پيوستهاند، و بدنها در نهايت ضعف و سستى و ناتوانىاند و از هيچ بلايى و امتناع( 10)و ابا(11)ندارند و رفع هيچ بليه از خود نمىتوانند كرد، از مشاهده اين احوال بهيقين دانستم كه دنيا منقطع(12)و زايل(13)است و كهنه(14 )مىگردد و فانى مىشود.
و به آنچه از دنيا ديدم دانستم احوال آنچه را نديدم؛ و از ظاهر دنيا حال باطنش را معلوم كردم و واضح و مخفى و آشكار و پنهانش را شناختم؛ و از گذشتهاش حال آيندهاش را مشخص كردم. پس چون دنيا را شناختم از آن حذر كردم، و چون به عيبهاى آن بينا گشتم از آن گريختم.
اى يوذاسف مىبينى كسى را در دنيا در پادشاهى و نعمت و شادى و راحت و عيش و رفاهيت كه مردم بر حال او رشك مىبرند در شادى جوانى و طراوت بدن و شادمانى، و رشك فرماى عالميان است در زيبايى سلطنت و كامرانى و صحت بدن و فراغ خاطر و وسعت مُلك و نعمت، كه ناگاه دنيا از او برمىگردد در هنگامى كه در عين سرور و بهجت(15)و زينت و راحت است و از همه احوال خوشوقتتر است. پس بدل مىكند عزتش را به مذلت، و شاديش را به اندوه، و نعمتش را به بدحالى، و توانگريش را به درويشى، و فراخى نعمتش را به تنگى، و شدت و جوانيش را به پيرى، و رفعتش را به پستى، و حياتش را به مرگ. پس او را مىافكند در سوراخى تنگ، پروحشت، تنها و بيكس و غريب. و از دوستان جدا مىگردد و از ايشان مفارقت مىنمايد. و برادران و ياران او را وامىگذارند و از ايشان حمايتى نمىيابد. و فريب خورده بود از دوستى دوستان، و در اين حال دفع مضرتى از او نمىنمايند. و عزت و ملك و پادشاهى و اهل و مال او را به غارت مىبرد آن كسى كه بعد از او بر سرير ملك مىنشيند. چنان از خاطرها فراموش مىگردد كه گويا هرگز در دنيا نبوده، و هرگز نامش بر زبانها جارى نگرديده، و هرگز او را جاهى و منزلتى در دنيا نبوده، و هرگز مالك بهرهاى از زمين نگشته.
پس - اى پسر پادشاه - دنيا را خانه خود مدان و مسكن خود قرار مده و مزارع و مساكن آن را ترك كن. اف بر او و تف بر روى او باد!
يوذاسف گفت كه: اف بر دنيا و بر كسى كه فريب آن را بخورد با اين رسوايى احوال آن! و رقت نمود(16)و گفت: اى حكيم ديگر سخن بگو كه سخن تو شفاى دردهاى سينه من است.
بلوهر گفت كه: به درستى كه عمر بسى كوتاه است و شب و روز، آن را به زودى طى مىكنند، و رحلت(17 )از دنيا به زودى و سرعت دست مىدهد. و عمر هرچند دراز باشد آخر مرگ مىرسد. و هر كه در دنيا رحل(18 )اقامت انداخته البته به سفر آخرت رحلت مىنمايد.
1- متابعت آثار: رفتن به دنبال اثر و جاى پا. |
پس آنچه جمع كرده است پراكنده مىشود، و آنچه براى دنيا سعى كرده ضايع مىشود، و بناهايى كه محكم ساخته خراب مىگردد، و نامش از زبانها و يادش از خاطرها برطرف مىشود، و حسبش گم مىشود(1)، و بدنش مىپوسد، و شرفش به پستى مبدل مىگردد، و نعمتهاى دنيا وبال(2)او مىشود. و كسبهاى دنيا باعث زيانكارى او مىگردد، و پادشاهى او به ميراث به ديگران مىرسد، و فرزندانش به خوارى مبتلا مىشوند، و زنانش را ديگران به تصرف در مىآورند، و امانتها و پيمانهايش شكسته مىشود، و آثارش مندرس(3)مىگردد، و مالش را قسمت مىكنند، و بساطش را برمىچينند، و دشمنانش شاد مىشوند، و مُلكش خراب مىشود، و تاج سلطنتش را ديگرى بر سر مىنهد، و بر سرير(4)دولتش(5 )ديگرى مىنشيند، و از خانههاى خود بيرونش مىبرند برهنه و خوار و بىمعاون(6)و يار، تا در گودال قبرش مىافكنند در تنهايى و غربت و تاريكى و وحشت و بيچارگى و مذلت، از خويشان جدا گشته، و دوستان او را تنها گذاشته، كه هرگز از آن وحشت به در نمىآيد و از آن غربت نمىآسايد.
بدان - اى پسر پادشاه - كه: مرد عاقل دانا سزاوار آن است كه در سياست(7)و تأديب(8 )نفس خود مانند امام عادل دورانديش باشد، كه تأديب مىكند عامه خلق را، و به اصلاح مىآورد امور رعيت را، و امر مىفرمايد ايشان را به امورى كه صلاح ايشان در آنهاست، و نهى مىفرمايد ايشان را از چيزهايى كه باعث فساد ايشان است، و عقاب مىكند كسى را كه مخالفت و عصيان او ورزد، و نوازش مىكند كسى را كه فرمان او برد.
همچنين سزاوار آن است كه عاقل نفس خود را تأديب كند در جميع اخلاق و خواهشها و شهوتهاى او، و بدارد او را بر امورى كه به او نفع مىبخشد، هرچند از آنها كراهت داشته باشد و بر او دشوار باشد، و جبر نمايد(9)او را بر اجتناب(10 )كردن از امورى كه به او ضرر مىرساند. و بايد كه براى نفس خود ثواب و عقاب مقرر سازد، كه چون امر خيرى از او صادر شود خوشحال و مسرور گردد، و چون امر شرى از او صادر شود دلگير و محزون گردد و نفس خود را ملامت نمايد.
و از جمله چيزهايى كه لازم است بر صاحب عقل، آن است كه نظر نمايد و تفكر كند در امورى كه بر او وارد مىشود. و بعد از تفكر، آنچه را موافق حق و صواب داند به آن عمل نمايد، و آنچه را خطا داند ترك نمايد و خود را از او منع فرمايد. و بايد كه خود را و عمل و رأى و دانش خود را حقير شمارد تا بر او عُجب(11)و خودبينى مستولى نگردد. به درستى كه حق تعالى مدح فرموده است اهل عقل را، و مذمت كرده است اهل جهل و خودبينى را. و به عقل هر چيزى را ادراك مىتوان نمود به توفيق الهى، و به جهل هلاك مىشوند مردم.
و معتمدترين(12)چيزها نزد صاحبان عقول آن چيزى است كه عقل ايشان ادراك آن نموده باشد، و تجربههاى ايشان به آن رسيده باشد. و بصيرتهاى ايشان آن را دريافته باشد در هنگامى كه ترك هواها و خواهشهاى نفسانى كرده باشند و عقل با هواى نفس ممزوج(13)نباشد. و صاحب عقل را سزاوار نيست كه آنچه را از عمل خير محافظت تواند نمود و به عمل تواند آورد حقير شمارد و ترك كند، هرگاه قدرت نداشته باشد بر زياده بر آن. بلكه آنچه از اعمال خير ميسر و مقدور گردد مىبايد غنيمت شمرد. و اين يكى از حربههاى مخفى و سلاحتهاى پنهانى شيطان است كه نمىبيند و ادراك نمىنمايد آن را مگر كسى كه نيكو در مكرهاى او تدبر(14)نمايد، و از اين مكر به سلامت نمىرهد مگر كسى كه حق تعالى او را نگاه دارد.
و از جمله سلاحها و حربههاى كشنده شيطان دو حربه است كه كشندهتر از حربههاى ديگر اوست:
يكى از انكار عقل است كه در دل مرد عاقل وسوسه مىنمايد كه: تو عقل و بصيرتى ندارى و از عقل و دانايى نفعى به تو عايد نمىگردد. و غرضش از اين وسوسه آن است كه محبت علم و طلب علم را از خاطر او بيرون كند، و دانش و كمال را در نظر او سهل نمايد، و زينت دهد براى او مشغول شدن به غير علم را از
1- حسبش گم مىشود: اطلاعات خانوادگيش از ميان مىرود - نام و نشانش از ياد و خاطرهها مىرود. |
لهو و لعب(1)دنيا. پس اگر آدمى از اين راه فريب او را خورد و متابعت او نمود بر او ظفر مىيابد، و ديگر از دست او رهايى مشكل است.
و اگر در اين باب قبول وسوسه او ننمود و فريب او را نخورد و عقل خود را بر شيطان غالب گردانيد، به حربه ديگر قصد او مىنمايد به اين كه چون آدمى اراده عملى از اعمال خير، و قصد تحصيل كمالى از كمالات كرد كه عقلش به آن احاطه نمود و قادر بر تحصيلش هست، بر او عرض(2 )مىنمايد بسيارى از اعمال و كمالات و علوم را كه فوق طاقت و ادراك اوست، تا او را به سبب عدم ادراك آنها غمگين و دلتنگ گرداند. و به اين سبب او را وسوسه مىكند كه: عقل تو ضعيف است و طاقت ادراك اين امور ندارد، و بر دريافت تو اعتمادى نيست؛ پس عبث خود را در رنج مىفرمايى و ثمرهاى بر عمل تو مترتب نمىشود(3 ). و به اين وسيله او را باز مىدارد از تحصيل كمالى چند كه درخور حوصله و طاقت اوست، و به اين حربه و سلاح، بسيارى از مردان اين ميدان را بر زمين افكنده است و از فضايل و كمالات محروم گردانيده است.
پس - اى يوذاسف - برحذر باش از شر شيطان، و ترك مكن طلب علومى را كه نمىدانى، و در آنچه دانستهاى فريب شيطان را مخور كه عمل به آنها ننمايى. به درستى كه تو در خانهاى ساكنى كه شيطان به الوان حيلههاى(4)گوناگون بر اهل آن خانه مستولى(5)گرديده است و به انواع مكرها ايشان را گمراه گردانيده و بعضى را پردهها بر گوشها و عقلها و دلهاى ايشان آويخته است كه ادراك حق نمىكنند و بر ضلالت خود ماندهاند و به هر چيز كه جاهلاند طلب علم آن نمىنمايند مانند حيوانات.
و به درستى كه عامه خلق را مذهبها و طريقههاى مختلف هست. بعضى از ايشان سعى تمام در ضلالت خود مىنمايند به حدى كه خون و مال مردم را بر خود حلال كردهاند، و گمراهى و باطل خود را در لباسهاى حق به مردم مىنمايند كه دين مردم را بر ايشان مشتبه گردانند(6)، و زينت مىدهند ضلالت خود را در نظر جمعى كه ضعيفالعقلاند، و از دين حق ايشان را برمىگردانند. پس شيطان و لشكرهاى او اهتمام تمام مىورزند در هلاك گردانيدن مردم و گمراهى ايشان، و ايشان را ملال و سستى در اين كار نمىباشد. و عدد لشكر شيطان را بغير از حق تعالى كسى احصا نمىتواند نمود(7 )و جز به توفيق و عون(8)الهى و چنگ زدن در متابعت دين حق، دفع مكرهاى ايشان نمىتوان نمود. پس، از خدا سؤال مىنماييم كه ما را توفيق طاعت خود كرامت فرمايد و بر دشمنان خود ما را نصرت(9)دهد. به درستى كه يارى بر ترك معاصى و فعل طاعت از جانب حق تعالى است، و بدون توفيق او امرى ميسر نمىگردد.
يوذاسف گفت كه: اى حكيم حق تعالى شأنه را براى من به نحوى وصف كن كه آن چنان نزد من ظاهر گردد كه گويا او را مىبينم.
بلوهر گفت كه: خداى عزوجل(10 )- ديدنى نيست، و به ديدن موصوف نمىگردد، و عقلها به كُنه(11)وصف او نمىرسند، و زبانها به آنچه سزاوار مدح و ستايش اوست قيام نمىتوانند نمود، و بندگان احاطه به علمهاى او نمىتوانند كرد، مگر چيزى چند را كه او تعليم ايشان نمايد بر زبان پيغمبرانش، از آنچه از صفات كماليه(12 )خود و غير آن بيان كرده است، و وهمهاى خلاى ادراك عظمت پروردگارى او نمىتوانند نمود. جناب مقدس او از آن رفيعتر و منيعتر(13)و بزرگوارتر و لطيفتر و پاكيزهتر است كه عقلها و وهمها نزديك بارگاه جلال و كبرياى معرفت و شناساييش توانند گرديد. پس به توسط پيغمبران از علوم خود بر مردمان ظاهر گردانيده است آنچه خواسته و صلاح ايشان را در آن دانسته است. و از وصف ذات و صفات مقدس خود بيان فرموده است آنچه اراده فرموده و عقلهاى خلايق طاقت ادراك آن داشته است. و ايشان را بر شناخت خود و دريافت پروردگارى خود راهنمايى فرموده است، به ايجاد اشيا از كَتم عدم(14 )، و معدوم گردانيدن آنچه ايجاد فرموده. يوذاسف گفت كه: چه حجت هست بر وجود پروردگار؟
1- لهو و لعب: بيهودگى و بازى. |
بلوهر گفت كه: هرگاه ببينى امر مصنوع(1)ساخته شدهاى را، و نبينى آن كسى را كه او را ساخته است، البته عقل تو حكم مىكند كه كسى آن را ساخته است. همچنين آسمان و زمين و آنچه در ميان آنهاست دلالت مىكند بر صانعى(2)كه ايشان را ساخته او آفريده است. و چه حجت از اين قويتر و ظاهرتر مىباشد؟ يوذاسف گفت كه: بفرما - اى حكيم - كه آيا به قضا و قدر الهى(3 )است آنچه به مردم مىرسد از بيماريها و دردها و فقر و احتياج و مكروهات(4)يا نه؟ بلوهر گفت كه: اينها همه به قضا و قدر حق تعالى است. يوذاسف گفت كه: بفرما - اى حكيم - كه كارهاى بد و گناهان مردم هم به قضا و قدر است يا نه؟ بلوهر گفت كه: حق تعالى از اعمال سيئه(5)ايشان مبراست زيرا كه ثواب عظيم براى مطيعان(6)مقرر فرموده و عقاب شديد در جزاى عاصيان(7 )وعده نموده. يوذاسف گفت كه: بفرما كه كيست عادلترين مردم؟ و كيست ظالمترين مردم؟ و كيست زيركترين مردم؟ و كيست احمقترين مردم؟ و كيست شقىترين(8)مردم؟ و كيست سعادتمندترين مردم؟ بلوهر گفت كه: عادلترين مردم كسى است كه براى مردم انصاف از نفس خود بيشتر دهد. و جايرتر( 9)و ظالمترين مردم كسى است كه ظلم و جور خود را عدل داند، و عدل اهل عدل را جور و ظلم شمارد. و زيركترين مردم كسى است كه تهيه(10 )و استعداد(11)آخرت خود را درست كند. و بيخردترين مردم كسى است كه همگى همت خود را صرف دنيا نمايد و گناهان و خطاها كار او باشد. و سعادتمندترين مردم كسى است كه عاقبت اعمال او به خير باشد. و شقىترين مردم كسى است كه ختم اعمال او به چيزى باشد كه موجب غضب و خشم پروردگار او گردد.
پس حكيم گفت كه: كسى كه با مردم به نحوى معامله(12 )نمايد و جزا دهد ايشان را كه اگر با او آن نحو معامله نمايند و جزا دهند او را، باعث هلاك و ضرر او گردد، او خداوند خود را به خشم آورده و مخالفت رضاى او نموده است. و كسى كه با مردم چنان معامله نمايد كه اگر با او آن معامله نمايند باعث صلاح او باشد، او مطيع خداوند خود است، و توفيق تحصيل(13)رضاى الهى يافته و از غضب او اجتناب نموده است. بعد از آن گفت كه: زنهار كه امر نيك و حسن(14)را بد مشمار هرچند آن را در بدان بينى، و كار قبيح(15)و بد را نيك مدان هرچند در نيكان مشاهده نمايى. يوذاسف گفت كه: بفرما كه كدام يك از مردم سزاوارترند به سعادت؟ و كدام يك از ايشان سزاوارترند به بدبختى و شقاوت؟ بلوهر گفت كه: سزاوارترين مردم به سعادت كسى است كه به طاعتهاى الهى عمل نمايد و از معاصى او اجتناب كند. و سزاوارترين مردم به شقاوت كسى است كه معصيتهاى الهى را به جا آورد، و طاعتهاى الهى را ترك نمايد، و شهوتهاى نفس خود را بر رضاى الهى اختيار كند.
1- مصنوع: ساخته شده. |
يوذاسف گفت كه: كدام يك از مردم خدا را فرمانبردارترند؟
بلوهر گفت كه: آن كسى كه بيشتر متابعت فرموده الهى كند، و در دين حق راسختر(1)باشد، و از گناهان و اعمال قبيحه از همه كس دورتر باشد.
يوذاسف گفت كه: بيان فرما حسنات(2)و سيئات(3)را. بلوهر گفت كه: حسنات صدق و راستى نيت و گفتار و كردار است، و سيئات بدى نيت و بدى گفتار و كردار است. يوذاسف گفت كه: نيكى و صدق نيت كدام است؟ بلوهر گفت كه: اعتدال و ميانهروى در قصد و همت است. يوذاسف گفت كه: چيست بدى گفتار؟ گفت: دروغ گفتن. يوذاسف گفت كه: چيست بدى كردار؟ گفت: معصيت پروردگار نمودن. يوذاسف گفت كه: بفرما كه چگونه حاصل مىشود ميانهروى در قصد و همت؟ گفت: به اين كه پيوسته متذكر زوال و فناى دنيا باشى و همت گمارى بر ترك امورى كه موجب غضب الهى و وبال(4)اخروى مىگردد. يوذاسف گفت كه: سخاوت كدام است؟ گفت كه: سخاوت و جوانمردى صرف كردن مال است در راه رضاى الهى. يوذاسف گفت كه: چه چيز است موجب گرامى بودن؟ گفت كه: تقوا و پرهيزكارى از آنچه خدا از آن نهى فرموده است. يوذاسف گفت كه: كدام است بخل؟ گفت كه: منع كردن حقوق از اهلش، و گرفتن اموال از غير محلش. پرسيد كه: حرص كدام است؟
1- راسخ: استوار - پابرجا - برقرار. |
گفت كه: ميل كردن است به سوى دنيا، و نظر انداختن به سوى چيزهايى كه باعث فساد اين كس مىشود و عقاب الهى بر آنها مترتب مىشود. پرسيد كه: راستى كدام است؟ گفت كه: آن است كه خود را فريب ندهى و با خود دروغ نگويى. پرسيد كه: حماقت كدام است؟ گفت كه: آن است كه دل به دنياى فانى بدهى و آخرت كه دايم و باقى است ترك نمايى. پرسيد كه: دروغ چيست؟ گفت: آن كه آدمى با خود دروغ گويد و خود را به آن فريب دهد، و پيوسته به هواها و شهوات نفس خود مشعوف(1 )و خوشحال باشد، و امور دين خود را به تأخير اندازد به طول امل(2 ). پرسيد كه: كدام يك از مردم كاملترند در صلاح و شايستگى؟ گفت: آن كس كه عقلش كاملتر است، و نظر در عواقب(3 )امور بيشتر مىكند، و دشمنان خود را بهتر مىشناسد، و خود را از شر ايشان بيشتر محافظت مىنمايد. پرسيد كه: آن عاقبت كه گفتى در آن نظر مىبايد كرد چيست؟ و آن دشمنان كه گفتى از ايشان حذر مىبايد كرد كيستند؟ گفت: عاقبت آخرت است، و آن دشمنان حرص و غضب و حسد و حميت(4 )و شهوت و ريا و لجاجت در باطل است. پرسيد كه: كدام يك از اين دشمنان كه شمردى قويتر است و احتراز(5 )آن دشوارتر است؟ گفت: در حرص خشنودى نمىباشد و موجب شدت غضب مىگردد. و در غضب، جور غالب است. و شكر اندك و كم موجب عداوت و دشمنى بسيار مىگردد. و حسد مورث(6)فساد نيت و بدگمانى به خداوند خود مىگردد. و حميت باعث لجاجت عظيم و گناهان شنيع(7 )مىشود. و كينه سبب طول عداوت و سلب رحم و شفقت و شدت قهر(8 )و سطوت( 9)مىباشد. و ريا از همه مكرى بدتر است و بسيار مخفى مىباشد و از همه دروغها بدتر است. و لجاجت زود آدمى را در خصومت(10 )عاجز مىكند و حجت را قطع مىنمايد(11 ). پرسيد كه: كدام يك از مكرهاى شيطان در هلاك كردن مردم تمامتر(12 )و تأثيرش بيشتر است؟ گفت: آن كه به سبب شهوات نفسانى بر مردم مشتبه و مخفى گرداند(13 )نيك و بد را، و ثواب و عقاب را، و عواقب امور ناشايست را.
1- مشعوف: شادمان - خوشحال - شيفته - دلباخته. |
پرسيد كه: حق تعالى چه قوت به آدمى كرامت فرموده است كه به آن تواند غالب شد بر اين صفات ذميمه(1) و اعمال قبيحه و خواهشهاى هلاك كننده؟
گفت: آن قوت عقل و علم است، و عمل كردن به هر دو، و صبر كردن نفس بر ترك خواهشهاى خود، و اميد داشتن به ثوابهايى كه در شرع وارد شده است، و بسيار ياد كردن فناى دنيا و نزديكى مرگ، و پيوسته در حذر بودن كه به سبب امور فانى دنيا امور باقى آخرت از اين كس فوت نشود(2)، و عبرت گرفتن از عاقبتهاى بدى كه بر امور گذشته دنيا مترتب گرديده( 3)، و خود را بر آداب و سنن اهل عقل داشتن، و نفس را از عادتهاى بد بازداشتن و به عادتهاى نيك و خُلقهاى حسن عادت فرمودن، و طول امل را از خود دور كردن، و صبر بر شدايد(4)نمودن، و به قدر كفاف(5 )از روزى قانع شدن، و به قضاهاى الهى راضى بودن، و تفكر در شدت عقوبات آخرت نمودن، و تسلى دادن خود بر چيزهايى كه در دنيا از آدمى فوت مىشود، و ترك ارتكاب امورى كه به اتمام نمىرسد، و بينا شدن به امورى كه بازگشت او به آنهاست از امور آخرت، و راه سعادت را بر راه ضلالت اختيار نمودن و به يقين دانستن كه بر كار خير و شر ثواب و عقاب هست، و دانستن حقوق الهى و خلق، و نيكخواه مردم بودن، و نفس را از متابعت(6)هواها و مرتكب شدن شهوتها نگاه داشتن، و كارها را از روى فكر و تدبير كردن، كه اگر فسادى بر آن مترتب شود چون تفكر و تدبر نموده معذور باشد. اينهاست قوتها و لشكرهايى كه به اينها بر آن دشمنان غالب مىتوان شد. يوذاسف گفت كه: كدام يك از اخلاق، پسنديدهتر و نايابتر است؟ بلوهر گفت كه: تواضع و فروتنى و نرمى سخن با برادران مؤمن. پرسيد كه: كدام عبادت بهتر است؟ گفت كه: دل به ياد خدا و محبت او داشتن. پرسيد كه: كدام خصلت افضل(7)است؟ گفت: محبت صالحان. پرسيد كه: كدام سخن بهتر است؟ گفت: امر به معروف و نيكيها، و نهى از منكر و بديها. پرسيد كه: كدام دشمن است كه دفعش دشوارتر است؟ گفت: گناهان. پرسيد كه: كدام يك از فضيلتها افضل است؟ گفت كه: راضى شدن به آنچه كافى باشد از روزى. پرسيد كه: كدام يك از آداب بهتر است؟ گفت: آدابى كه از دين و شرع ظاهر شود. پرسيد كه: كيست كه جفاكارتر است؟ گفت: پادشاه ظالم، و دلى كه در آن رحم نباشد. پرسيد كه: چه چيز است كه به نهايت نمىرسد؟ گفت كه: چشم صاحب حرص كه هرگز از دنيا سير نمىشود. پرسيد كه: كدام است چيزى كه عاقبتش از همه چيز بدتر است؟ گفت: متابعت رضاى مردم نمودن در چيزى كه موجب غضب الهى است. پرسيد كه: كدام چيز است كه زودتر، از حالى به حالى مىگردد و ثبات نمىدارد؟ گفت: دل پادشاهانى كه كارهاى ايشان براى دنيا باشد. پرسيد كه: كدام يك از گناهان رسواتر است؟ گفت: پيمان الهى را شكستن و با خدا مكر كردن. پرسيد كه: چه چيز است كه زودتر منقطع(8)مىگردد؟ گفت: محبت عاشق. پرسيد كه: كدام چيز خائنتر است؟ گفت: زبان دروغگو. پرسيد كه: چه چيز است كه بيشتر پنهان مىباشد؟ گفت: بدى رياكنندهاى كه مردم را به ظاهر خود فريب دهد. پرسيد كه: چه چيز شبيهتر است به احوال دنيا؟ گفت: خوابهاى پريشان. پرسيد كه: كدام يك از مردم پسنديدهتر است؟
1- ذميمه: مؤنث ذميم - ناپسند - بد - زشت. |
گفت: آن كس كه گمانش به پروردگار خود نيكوتر باشد، و ترك محرمات الهى بيشتر نمايد، و غفلتش از ياد خدا و ياد مرگ و كوتاهى عمر كمتر باشد. پرسيد كه: چه چيز در دنيا بيشتر موجب روشنى چشم و خوشحالى مىگردد؟ گفت: فرزند صاحب ادب، و زن سازگار موافقى كه ياور باشد بر تحصيل آخرت. پرسيد كه: كدام درد است كه علاجش مشكلتر است در دنيا؟ گفت: فرزند بد و زن بد؛ كه خلاصى از اين دو بلا حاصل نمىشود. پرسيد كه: در كدام آسايش راحت بيشتر است؟ گفت: راضى بودن آدمى به بهره خود در دنيا، و در تحت حمايت و فرمان پادشاهان صالح بودن. يوذاسف گفت كه: اى حكيم خاطر خود را با من دار كه مىخواهم از تو سؤال نمايم از چيزى كه اهتمام من به آن از همه چيز بيشتر است، بعد از آن كه حق تعالى مرا به كار خود بينا گردانيد، و دانستم از امور خود چيزى چند را كه نمىدانستم، و روزى كرد مرا از امور دين چيزى چند را كه از آنها نااميد بودم. بلوهر گفت كه: بپرس از آنچه خواهى. يوذاسف گفت كه: مرا خبر ده از حال كسى كه در طفوليت به پادشاهى رسيده باشد، و دين او بتپرستى باشد، و به لذات دنيا پيوسته پرورش يافته باشد و به آنها معتاد شده باشد، و در نعمت و راحت نشو و نما كرده باشد تا سن پيرى، و در مدت عمر خود خدا را نشناخته باشد، و يك لحظه خود را از شهوات و لذات نفس باز نداشته باشد بلكه پيوسته همت او مصروف باشد بر آن كه هر لذتى را به نهايت رساند و اقصاى(1)مراتب هر شهوتى را تحصيل نمايد، و خواهشهاى نفس را بر همه چيز ترجيح دهد، و رشد و صلاح خود را در غير آنها نداند. و چندان كه عمرش زياده شود حرصش بر اين امور زياده گردد و به دنيا فريفتهتر گردد، و آن دين باطل در نفسش راسختر گردد، و اهل دين باطل خود را دوستتر دارد. و امر آخرت را نداند و غافل باشد از آن، و فراموش كرده باشد آن را به سبب قساوت قلب و بدى نيت و فساد اعتقاد. و روزبهروز عداوتش زياده گردد نسبت به جماعتى كه مخالف دين اويند و بر دين حق ثابتاند و از ترس او حق را اظهار نمىنمايند، و از ظلم و عداوت او خود را پنهان كردهاند و انتظار فرج(2)مىكشند. آيا چنين شخصى با اين اوصاف را اميد هست كه در آخر عمر آن مذهب باطل را ترك نمايد و از آن اعمال قبيحه نجات يابد و ميل كند به جانب امرى كه فضيلت آن ظاهر است و حجت حقيت آن واضح است و فوايد و بهرهها در آن بسيار است؛ يعنى اختيار(3)نمايد آنچه را تو مىدانى از دين حق، و برسد بهمرتبهاى كه گناهان گذشتهاش آمرزيده شود و اميد ثوابهاى اخروى داشته باشد؟ بلوهر گفت كه: دانستم كه صاحب اين اوصاف كيست، و دانستم كه اين سؤال را براى چه كردى. يوذاسف گفت كه: اين دريافت و فراست(4)از تو بعيد نيست با آن درجه فهم كه خدا به تو كرامت فرموده و آن رتبه علم كه تو را به آن مخصوص گردانيده. بلوهر گفت كه: صاحب آن اوصاف پادشاه است كه پدر توست. و باعث تو بر اين سؤال محبتى است كه به او دارى و اهتمامى(5)است كه در امر او به عمل مىآورى به سبب شفقت(6)بر پدر، و رعايت حق او، از ترس آن كه مبادا معذب شود در آخرت به عذابهايى كه حق تعالى مثل او را وعده فرموده است.
1- اقصا: دورترين. |
و مىخواهى كه مُثاب(1)شوى در اين اهتمام، و ادا كنى حقى را كه حق تعالى براى پدر تو لازم گردانيده است از شفقت بر او. و گمان دارم كه در خاطر دارى كه نهايت سعى و كَد(2)و اهتمام بهجا آورى در هدايت پدر خود، و خلاصى او از هولهاى(3)عظيم و عذابهاى نامتناهى، و رسانيدن او به سلامت و راحت و نعمت ابدى كه حق تعالى در ملكوت سماوات(4)براى مطيعان مقرر فرموده است. يوذاسف گفت كه: يك حرف را خطا نكردى و آنچه در خاطر من بود بيان فرمودى. پس آنچه اعتقاد دارى در امر پدرم بيان فرما كه مىترسم كه او را مرگ در رسد و به حسرت و ندامت گرفتار شود در هنگامى كه پشيمانى او را هيچ ثمرهاى نبخشد و از من هيچ نفعى به او نتواند رسيد. پس مرا در اين امر صاحب يقين گردان و اين عقده را از خاطر من بگشا كه بسيار غمگينم در اين امر، و چارهاش را نمىدانم. بلوهر گفت كه: اعتقاد ما در اين باب آن است كه هيچ مخلوقى را از رحمت پروردگار خود دور نمىدانيم، و هيچ كس را نااميد از لطف و احسان او نمىگردانيم، و اميد هدايت به هر كس داريم تا زنده است هر چند سركش و طاغى(5)و گمراه باشد. زيرا كه حق تعالى خود را براى ما وصف فرموده است به رحمت و مهربانى و شفقت، و ما به اين نحو او را شناختهايم و به اين اوصاف ايمان به او آوردهايم، و امر فرموده است جميع عاصيان را به استغفار و توبه. و به اين سبب ما اميدوارى عظيم در حصول مقصود تو داريم اگر مشيت الهى به آن تعلق گرفته باشد. و بدان - اى يوذاسف - كه نقل كردهاند كه: پادشاهى بود در زمانهاى گذشته كه صيت(6)علم و دانش او در آفاق منتشر گرديده بود و بسيار ملايم و مهربان و عادل بود بر رعيت خود، و پيوسته در اصلاح ايشان مىكوشيد. و مدتى در ميان ايشان با نهايت خير و صلاح و نيكى زندگانى و جهانبانى كرد. پس چون اجل او در رسيد و به دار بقا رحلت نمود، رعيت بر او بسيار جزع(7 )كردند. و او را فرزندى نبود، اما يكى از زنان او حامله بود و منجمان و كاهنان حكم كردند كه اين فرزند پسر است. ايشان كسى را بر خود پادشاه نكردند و انتظار ولادت آن پسر مىبردند و وزراى پادشاه سابق امور مملكت را جارى مىساختند. پس موافق قول(8)منجمان پسرى متولد شد و اهل آن مملكت به شادى و سرورى كه ايشان را از تولد آن پسر حاصل شد تا يك سال به لهو و لعب و سازها و انواع تنعمات(9)تعيش(10 )كردند و به فُسوق(11)و معاصى(12 )روزگار گذرانيدند، تا آن كه جمعى از علما و دانشمندان و حق شناسان كه در ميان ايشان بودند به آن گروه گفتند كه: اين فرزند عطيهاى بود كه حق تعالى به شما كرامت فرموده بود و سزاوار اين بود كه در برابر اين نعمت، شما حق تعالى را شكر كنيد كه مُعطى(13 )اين نعمت است. شما به ازاى شكر او كفران نعمت كرديد و مخالفت او نموديد، و شكر شيطان كرديد و او را راضى كرديد و خدا را به خشم آورديد. اگر اعتقاد شما اين است كه غير خدا اين نعمت را به شما عطا كرده است، پس شكر او بكنيد. آن گروه در جواب گفتند كه: ما اين عطيه(14)را از خدا مىدانيم و او بر ما به اين نعمت منت گذاشته. علما گفتند كه: پس اگر مىدانيد كه خدا اين نعمت را به شما كرامت فرموده پس چرا او را به خشم مىآوريد و دشمن او را راضى مىكنيد؟ رعيت گفتند كه: اى دانايان الحال آنچه ما را بايد كرد بفرماييد تا نصيحت شما را قبول كنيم و به فرموده شما عمل نماييم. علما گفتند كه: مىبايد ترك نماييد متابعت شيطان را در خوردن مسكرات(15)و مشغول گرديدن به سازها و لهو و لعب. و به طاعات و عبادات طلب خشنودى پروردگار خود بكنيد، و چند برابر آنچه شكر شيطان و اطاعت او كردهايد شكر خداوند خود به جا آوريد تا حق
1- مثاب: داراى ثواب و پاداش. |
تعالى گناهان شما را بيامرزد. رعيت در جواب ايشان گفتند كه: بدنهاى ما تاب تحمل جميع آنچه شما فرمودهايد ندارد. علما گفتند كه: اى اصحاب جهالت و ضلالت چگونه اطاعت كرديد كسى را كه هيچ حق بر شما نداشت، و معصيت مىكنيد كسى را كه حق واجب و لازم بر شما دارد؟ و چون بود كه قوت داشتيد بر فعل(1 )كارهايى كه سزاوار نبود، و اظهار ضعف و ناتوانى مىكنيد در اعمالى كه نيكو و پسنديده و سزاوار است؟ ايشان گفتند كه: اى پيشوايان علم و حكمت! شهوتها در نفس ما عظيم و قوى گرديده، و لذتهاى دنيا بر ما غالب شده. و چون اين دواعى(2)در نفس قوى است كارهاى بد بر ما آسان شده است و متحمل مشقتهاى آنها مىتوانيم شد، و نيات خير در نفس ما ضعيف است و به اين سبب مشقت طاعات بر ما گران و دشوار است. پس، از ما راضى شويد كه به تدريج روزبه روز از يكيك از اعمال ناشايست خود برگرديم و به طاعات رو آوريم، و بار را بر ما گران مكنيد. علما گفتند كه: اى گروه بيخردان شما فرزندان اهل جهالت و برادران اهل ضلالتيد و شبيه ايشانيد. لهذا شقاوت و بدبختى بر شما آسان است و سعادت و فيروزى(3)بر شما گران. رعيت گفتند كه: اى دانايان پيشوا و اى حكيمان رهنما! از سرزنش شما به آمرزش پروردگار خود پناه مىبريم، و از شدت(4 )و عُنف( 5)شما به پرده عفو الهى مىگريزيم. پس شما سرزنش مكنيد ما را به ضعف و سستى، و عيب مگوييد ما را به جهالت و پستى. زيرا كه پروردگار ما كريم و مهربان و آمرزنده است. پس اگر اطاعت او نماييم از گناه ما عفو مىفرمايد، و اگر طاعت او كنيم عبادات ما را مضاعف مىگرداند. پس ما سعى مىكنيم در عبادت و بندگى او به قدر آنچه از زمان مخالفت او كردهايم و پيروى خواهشهاى خود نمودهايم، تا آن كه حق تعالى ما را به آرزوهاى دنيا و عقبى(5 )برساند و بر ما رحم فرموده، خلعت(7) مغفرت( 8)بر ما بپوشاند، چنانچه بىطلب ما بر ما لباس هستى پوشانيد و از ظلمت آباد عدم به ساحت(9)وجود كشانيد. پس چون چنين گفتند، علما اقرار بر صدق ايشان نمودند و به گفته ايشان راضى شدند. پس ايشان يك سال تمام روزه داشتند و نماز و عبادت كردند و مالها در راه خدا صرف كردند. و چون سال منقضى شد(10)كاهنان(11)گفتند كه: آنچه اين گروه براى اين مولود(12 )كردند دلالت بر اين مىكند كه اين پادشاه مدتى فاجر(13)و بدكردار باشد و مدتى صالح و نيكوكار گردد. و در زمانى جبار(14 )و متكبر(15 )باشد و بعد از آن تواضع و شكستگى شيوه او گردد. و منجمان(16 )نيز با ايشان در اين قول اتفاق(17 )كردند. از ايشان پرسيدند كه: اين حال را از كجا دانستيد و چگونه بر شما ظاهر شد؟ كاهنان گفتند كه: چون اين رعيت به سبب اين مولود در اول مشغول لهو و لعب و باطل شدند و در آخر به عبادت و بندگى رو آوردند، دانستيم كه اين مولود نيز حالش چنين خواهد بود. و منجمان گفتند كه: چون در مولود(18 )او زهره(19 )و مشترى(20)هر دو در قوت بودند(21 )و زهره تعلق به اهل طرب و بطالت(22)دارد و مشترى تعلق به اهل علم و عبادت، دانستيم كه اين دو حالت در او خواهد بود.(23)
1- فعل: اجرا - انجام. |
پس آن طفل در نهايت قوت و تنومندى و قدرت نشو و نما كرد. و چون نشئه(1)پادشاهى يافت آغاز بدمستى و بطالت و لهو و لعب و ظلم و جور و فساد و تعدى و تطاول(2)نمود. و محبوبترين مردم نزد او كسى بود كه در اين امور با او موافقت نمايد، و دشمنترين مردم نزد او كسى بود كه از اعمال او كناره كند و او را نصيحت نمايد. و مغرور شده بود به جوانى و صحت و توانايى، و ظفر بر مطالب(3)و نصرت بر دشمنان. و نخوت و خودبينى، و سرور و شادى او به نهايت رسيد و آنچه مىخواست و آرزو داشت از ديدنيها و شنيدنيها، ديد و شنيد. تا آن كه به سن سى و دو سالگى رسيد. پس جمع كرد زنان بسيار و پسران بيشمار را كه از اولاد پادشاهان(4)نزد او جمع شده بودند. و پردگيان حرم(5)خود را از كنيزان با حسن و جمال و اسبان نفيس و مركبهاى فاخر(6)و كنيزان و خدمتكاران خاص خود را همگى حاضر نمود و فرمود كه خود را به انواع لباسها و الوان زينتها بيارايند. و امر فرمود كه مجلسى در مقابل مَطلع(7 )آفتاب از براى او بنا كنند كه زمينش از صحيفههاى(8 )طلا باشد، و اصناف( 9)جواهر در آن به كار برند، و طول آن مجلس صد و بيست ذرع(10 )و عرض آن شصت ذرع باشد. و فرمود كه سقف و ديوارهاى آن را به طلا زينت كنند و به الوان جواهر مُرَصع(11 )گردانند. و امر فرمود كه آنچه در خزاين او بود از نفايس اموال و جواهر و اسباب، بيرون آورند و به مجلس او به ترتيب بچينند. و فرمان داد كه جميع لشكرى و امرا و سپهسالاران و نويسندگان و يساوُلان(12 )و دربانان و اشراف و بزرگان و علما و دانشمندان اهل مملكت او همگى با نهايت زينت و زيور حاضر شوند. و فرمود كه شجاعان عسكر(13 )و دليران لشكرش بر اسبان نفيس او سوار شوند و از براى هر صنف از صنوف امرا و وزرا و لشكرى و رعايا و عامه خلق مكانى مقرر فرمود كه صفها بركشيده در جاهاى خود قرار گيرند. و غرض او اين بود كه بر منظر رفيعى(14)برآيد و عظمت پادشاهى و اسباب سلطنت و جمعيت خزاين(15 )و وسعت مملكت و كثرت جُنود(16 )و عساكِر(17 )خود را به نظر درآورد تا سرور و عيش و طرب او زياده گردد. پس چون چنين مجلسى را مرتب ساختند به مجلس درآمد و بر تخت خود بالا رفت، و بر تمام اهل مملكت خود مشرف شد(18 )و همگى او را سجده كردند. و او را از مشاهده آن اسباب بىپايان و كثرت مطيعان و فرمانبرداران سرور عظيم حاصل گرديد. پس به بعضى از غلامان خاص خود گفت كه: مملكت و رعيت خود را بر احسن وجوه(19 )مشاهده نمودم و شاد گرديدم.اكنون مىخواهم كه منظر(20 )خويش را به نظر درآورم و از مشاهده جمال خود مسرور گردم.
1- نشئه: سرخوشى - مستى. |
پس آيينهاى طلب نمود و در اثناى(1 )آن كه در آن مىنگريست و مشاهده صورت خود مىنمود، نظرش بر موى سفيدى افتاد كه در ميان موهاى ريش او ظاهر گرديده بود مانند زاغ سفيدى كه در ميان زاغهاى سياه نمودار باشد. از مشاهده اين حال بسيار خايف(2 )و هراسان و غمگين و ترسان گرديد و اثر اندوه بر جبينش(3 )ظاهر شد و شاديش به اندوه مبدل گرديد. و با خود انديشه كرد كه اين نشانهاى است كه جوانى به آخر رسيده و ايام سلطنت و كامرانى به نهايت انجاميده. و اين موى سفيد رسول نااميدى است كه خبر زوال پادشاهى را بر من مىخواند، و پيشاهنگ مرگ است كه خبر مردن و پوسيدن را به گوش جانم مىرساند. هيچ دربانى مانع آن نتوانست شد و هيچ نگهبانى دفع آن نتوانست نمود تا ناگاه به من رسيد و خبر مرگ و زوال پادشاهى را به من رسانيد، و به زودى سرور مرا به اندوه بدل خواهد كرد، و شادى و عيش مرا زايل خواهد گردانيد، و بناى قوت و توانايى مرا درهم خواهد شكست، و حصارهاى محكم و لشكرهاى فراوان براى رفع اين نفعى نخواهد بخشيد. اين است رباينده جوانى و قوت، و زايل كننده توانگرى و عزت. اين است پراكنده كننده جمعيت عزيزان، و قسمت كننده ميراث ميان دوستان و دشمنان. اين است باطل كننده عيشها، و مكدر سازنده(4 )لذتها، و خراب كننده عمارتها، و متفرق سازنده جمعيتها. اين است پست كننده صاحبان رفعت(5)، و خوار كننده اصحاب عزت و شوكت. اينك در رسيده، و بار خود را فرود آورده در خانه من، و دام خود را براى صيد من گسترده در كاشانه من. پس آن پادشاه كه در محملها(6 )بر دوش گرفته بر روى تختش رسانيده بودند، به پاى برهنه مضطرب از تخت فرود آمد و لشكرى خود را جمع نمود و معتمدان(7)خود را به نزديك خود خواند و گفت: اى گروه! من چگونه پادشاهى بودم شما را، و با شما چه نوع سلوك(8)كردم؟ و در ايام دولت(9)من شما بر چه حال بوديد؟ ايشان در جواب گفتند كه: اى پادشاه پسنديده اطوار(10 )نيكوكردار! حق نعمت بر ما بسيار دارى و از شكر احسانهاى تو عاجزيم. و اينك جانهاى خود را در راه فرمانبردارى تو گذاشتهايم. و آنچه مىخواهى بفرما كه به جان قبول مىكنيم.
پادشاه گفت كه: دشمنى كه از او نهايت بيم و خوف دارم به سراى من درآمده و هيچ يك از شما او را مانع نشديد تا بر من مستولى(11)گرديده، با آن كه شما معتمدان من بوديد و به شما اميدها داشتم. ايشان گفتند كه: اى پادشاه آن دشمن در كجاست؟ و او را مىتوان ديد يا نه؟ پادشاه گفت كه: خودش ديده نمىشود اما آثار و علاماتش را مىتوان ديد. ايشان گفتند كه: ما براى دفع دشمنان تو مهيا گرديدهايم و حق نعمتهاى تو را فراموش نكردهايم. و در ميان ما صاحبان عقل و تدبير بسيارند. دشمن خود را به ما بنما تا دفع شر او از تو بكنيم. پادشاه گفت كه: من فريب عظيم از شما خورده بودم، و به خطا بر شما اعتماد كرده بودم، و شما را به منزله سپرى مىدانستم براى دفع دشمنان خود. و مالهاى گرانمايه به شما بخشيدم، و شما را بر همه كس برگزيدم، و شما را به خود اختصاص تمام دادم كه مرا از شر دشمنان حفظ و حراست و منع و حمايت نماييد. و براى اعانت و يارى شما بر اين امر، شهرهاى محكم بنا كردم، و قلعهها استوار گردانيدم، و اسلحهاى كه براى دفع اعادى در كار است به شما عطا كردم، و غم تحصيل مال و روزى را از شما برداشتم كه شما را انديشهاى بغير از محافظت من نباشد. و گمان من اين بود كه با وجود شما آسيبى به من نخواهد رسيد، و با آن كه شما بر گرد من باشيد رخنه(12)بر بنيان وجود من راه نخواهد يافت. و اكنون با وجود جمعيت شما، چنين دشمنى بر من ظفر يافته است. اگر از اين سستى و ضعف شماست كه قدرت بر دفع آن نداريد، پس من در استحكام كار و فكر روزگار خود خطا كردهام كه شما را با اين ضعف، ياور خود گردانيدهام.
1- در اثنا: در ميان - در خلال. |
و اگر شما قادر بر دفع آن بودهايد و غافل شدهايد، پس شما خيرخواه و مشفق(1)من نبودهايد. ايشان گفتند كه: اى پادشاه چيزى كه ما طاقت دفع آن داشته باشيم به سلاح و حربه(2)و اسبان و قوت و تهيه خود و به مشيت الهى نخواهيم گذاشت كه ضرر آن به تو برسد تا ما حيات داريم. و اما چيزى كه به ديده درنيايد ما علم به آن نداريم و قوت ما به دفع آن وفا نمىكند. پادشاه گفت كه: آيا من شما را نگرفتهام براى اين كه دفع دشمنان از من بكنيد؟ گفتند: بلى. پادشاه گفت كه: پس، از چه قسم دشمنان، مرا محافظت مىنماييد؟ آن دشمنى كه ضرر به من رساند، يا دشمنى كه ضرر به من نتواند رسانيد؟ گفتند: از دشمنى كه ضرر رساند. پادشاه گفت كه: آيا از هر دشمن ضرر رساننده نگاه مىداريد، يا از بعضى دشمنان ضرر رساننده؟ گفتند: از هر دشمنى كه ضرر رساند. پادشاه گفت كه: اينك رسول مرگ در رسيده و خبر خرابى و پوسيدگى بدن و زوال ملك و پادشاهى به من مىدهد و مىگويد كه: من مىخواهم كه آنچه تو آبادان كردهاى ويران گردانم، و آنچه بنا كردهاى خراب كنم، و آنچه جمع كردهاى پراكنده گردانم، و آنچه به اصلاح آوردهاى فاسد كنم، و آنچه اندوختهاى قسمت كنم، و كردههاى تو را برهم زنم، و تدبيرهاى تو را باطل سازم. و اين رسول خبر آورده است از جانب مرگ كه: عن قريب(3)دشمنان تو را بر تو شاد خواهم كرد، و از فناى تو دردها و كينههاى سينه ايشان را دوا خواهم كرد. زود باشد كه لشكر تو را پراكنده كنم، و انس تو را به وحشت مبدل كنم، و تو را بعد از عزت خوار گردانم، و فرزندان تو را يتيم كنم، و متفرق سازم جمعيت تو را، و به مصيبت تو نشانم برادران و اهل بيت و خويشان تو را، و پيوندهاى بدن تو را از هم بپاشم، و دشمنان تو را بر خانههاى تو بنشانم. آن گروه گفتند كه: اى پادشاه! ما تو را از شر مردم و جانوران درنده و حشرات زمين محافظت مىتوانيم نمود، اما مرگ و كهنگى و زوال را ما چاره نمىتوانيم كرد، و قوت دفع آن را نداريم، و از خود نيز آن را منع نمىتوانيم نمود. پادشاه گفت كه: آيا چارهاى براى دفع اين دشمن هست؟ گفتند: نه. پادشاه گفت كه: دشمنان دارم از اين دشمن خردتر. آيا دفع آنها مىتوانيد كرد؟ گفتند: كداماند آنها؟ گفت: دردها و بلاها و غمها و المها. گفتند: اى پادشاه اينها به تقدير خداوند عظيمالشأن(4 )قادرى نازل مىشود و اسبابشان از بدن و نفس برانگيخته مىشود و هيچ كس بر دفع آنها قادر نيست، و به حاجب(5)و دربان و حارس(6)و نگهبان ممنوع نمىگردند(7).
1- مشفق: دلسوز - مهرورز. |
پادشاه گفت: آيا قادر هستيد بر دفع امورى كه به قضا و قدر الهى بر من مقدر شده است؟
گفتند: اى پادشاه كيست كه پنجه در پنجه قضا افكند و مغلوب آن نگردد؟ و كيست كه با قدر حق تعالى ستيزه نمايد و مقهور(1 )آن نشود؟
پادشاه گفت كه: پس هرگاه شما چاره قضا و قدر نمىتوانيد نمود، و جميع امور به قضا و قدر است، پس چه نفع از شما به من مىتواند رسيد؟ ايشان گفتند كه: ما قدرت بر دفع قضا و قدر نداريم، و تو توفيق يافتهاى و به حقايق امور پى بردهاى و آنچه مىگويى حق است. اكنون بگو كه چه اراده دارى؟ پادشاه گفت كه: اراده دارم كه به عوض شما اصحاب و ياران بگيرم كه مصاحبت ايشان با من دايمى باشد، و وفا در عهد و پيمان ايشان باشد، و برادرى ايشان با من هميشه باقى باشد، و مرگ پيوند من و ايشان را قطع نكند، و بعد از مندرس شدن(2 )بدن، صحبت(3 )من و ايشان باقى باشد، و مرا بعد از مرگ تنها نگذارند، و در زندگى ترك يارى من هرگز ننمايند، و از من دفع نمايند ضرر چيزى را كه شما از دفع آن عاجزيد، كه آن مرگ است. گفتند: اى پادشاه كيستند اين جماعت كه اوصاف ايشان را بيان كردى؟ گفت: ايشان گروهى چندند كه ايشان را براى اصلاح شما فاسد گردانيدم. گفتند كه: احسان خود را از ما باز مگير، و با ما و ايشان هر دو نيكى و ملاطفت(4)كن كه ما پيوسته اخلاق تو را پسنديده و كامل و مهربانيهاى تو را عظيم و شامل يافتهايم. گفت: صحبت شما سم قاتل(5)است، و اطاعت شما موجب كرى و كورى است، و موافقت شما زبان را لال مىگرداند. گفتند: چرا چنين است اى پادشاه؟ گفت: زيرا كه مصاحبت شما با من در بسيارى ملك و مال و اسباب دنياست، و موافقت شما با من در جمع خزاين و اسباب عيش و نعمتهاست، و اطاعت شما مرا در امورى است كه موجب غفلت از امور آخرت است، و شما مرا از فكر آخرت دور افكنديد و دنيا را در نظر من زينت داديد. اگر خيرخواه من مىبوديد مرگ را به ياد من مىآورديد، و اگر به من مشفق و مهربان مىبوديد، زوال و نيستى و فنا و كهنگى را در خاطر من جا مىداديد، و امر باقى را براى من تحصيل مىنموديد و مرا به امر فانى مشغول نمىساختيد. به درستى كه آنچه شما نفع من مىدانيد براى من ضرر است، و آنچه گمان دوستى مىكنيد محض دشمنى است. و جميع امورى كه شما براى من تحصيل كردهايد همه را به شما گذاشتم، و مرا به آنها حاجتى نيست و به كار من نمىآيد. گفتند: اى پادشاه پسنديده افكار نيكوكردار! سخن تو را فهميديم و عزم داريم كه آنچه بفرمايى اجابت كنيم، و ما را اصلا بر تو حجتى نيست زيرا كه حجت تو تمام و غالب است. وليكن ساكت شدن ما در برابر سخن تو موجب فساد مملكت ما و باطل شدن دنياى ما و شَماتت(6)دشمنان ما مىگردد. و بر ما كار بسيار دشوار شده است و در چاره كار حيران شدهايم به سبب تغيير رأيى كه تو را سانح گرديده(7)، و اين امرى كه تازه بر آن عازم شدهاى. پادشاه گفت كه: آنچه شما را به خاطر مىرسد بگوييد و ايمن باشيد از ضرر من. و هر حجت كه داريد بيان فرماييد و از من بيم و ترس مداريد كه من تا امروز مغلوب حميت(8)و تعصب بودم و امروز بر هر دو غالبم. و تا امروز هر دو بر من مسلط بودند و اكنون بر ايشان مسلط گرديدهام. و تا امروز پادشاه شما بودم وليكن بنده بودم. و امروز از بندگى آزاد شدم و از فرمانبردارى خود شما را آزاد كردم.
1- مقهور: مغلوب - شكست خورده. |
گفتند: كيست آن كه در زمان فرمانفرمايى ما بنده او بودى؟ گفت: من در آن زمان بنده خواهشهاى نفسانى خود بودم و مقهور و مغلوب جهل و نادانى گشته بودم و بندگى و فرمانبردارى شهوتهاى خود مىكردم. امروز اين بندگيها و اطاعتها را از خود بريدم و به پشت سر خود افكندم و آزاد شدم. گفتند: بگو - اى پادشاه - كه اكنون چه عزم دارى؟ گفت: عزم دارم كه به قدر ضرورت قناعت نمايم، و در خلوتى مشغول تحصيل آخرت خود گردم، و دنياى فريبنده را ترك نمايم، و اين بارهاى گران را از پشت خود بيندازم، و مهياى مرگ شوم، و تهيه سفر آخرت را بگيرم، كه اينك پيك مرگ از جانب مرگ در رسيده و مىگويد كه فرمودهاند كه: از تو جدا نشوم و با تو باشم تا مرگ، خود در رسد. گفتند: اى پادشاه آن پيك كه از جانب مرگ آمده كدام است كه ما او را نمىبينيم و او مقدمه مرگ است؟ گفت: اما رسول(1)مرگ، اين موى سفيد است كه در ميان موهاى سياه ظاهر گرديده و بانگ زوال و فنا در ميان جميع جوارح و اعضا در داده و همه اجابت او نمودهاند. و اما مقدمه مرگ، آن ضعف و سستى و شكستگى است كه اين موى سفيد نشانه آن است. گفتند: اى پادشاه چرا مملكت خود را باطل مىكنى و رعيت خود را مهمل(2)و سرگردان مىگذارى و از وبال و گناه اين نمىترسى كه اين گروه را معطل و ضايع بگذارى؟ مگر نمىدانى كه بهترين ثوابها به اصلاح آوردن امور خلق است و سر نيكيها و بهترين عبادتها متابعت امت(3)و جماعت است؟ و چگونه نمىترسى كه گناهكار باشى و حال آن كه در ضايع گردانيدن عامه خلق گناه تو زياده از آن ثواب است كه در اصلاح نفس خود از خدا توقع دارى. آيا نمىدانى كه بهترين عبادتها عملى است كه دشوارتر است(4)، و دشوارترين عملها سياست(5 )رعيت است؟ به درستى كه تو - اى پادشاه - به عدالت در ميان رعيت سلوك كردهاى، و پيوسته به تدبير صواب(6 )خود اصلاح امور ايشان نمودهاى، و به قدر آنچه امور ايشان به صلاح پيوسته تو مستحق مزد و ثواب گرديدهاى. اى پادشاه صلاح اين گروه در دست توست، و اكنون مىخواهى كه ايشان را بگذارى كه فاسد شوند، و از فساد ايشان گناه به تو عايد مىشود زياده از ثوابى كه به سبب اصلاح خود به تنهايى تحصيل مىنمايى. مگر نمىدانى - اى پادشاه - كه علما و دانشمندان گفتهاند كه: هر كه شخصى را ضايع و فاسد كند موجب فساد نفس خود گرديده، و هر كه شخصى را به اصلاح آورد موجب صلاح نفس خود شده. و كدام فساد از اين شاملتر و بيشتر مىباشد كه تو ترك مىنمايى جميع اين رعيت را كه تو پيشواى ايشانى، و به در مىروى از ميان اين گروهى كه تو باعث انتظام(7)امور ايشانى؟ زينهار كه از خود ميفكن لباس اين سلطنت را كه وسيله شرف دنيا و آخرت توست. پادشاه گفت كه: فهميدم آنچه گفتيد، و ادراك كردم آنچه بيان كرديد. اگر من پادشاهى را در ميان شما اختيار كنم براى اين كه عدالت در ميان شما جارى سازم، و از خدا مزد طلب نمايم در اصلاح شما، و داشتن شما به خيرات و خوبيها بى اعوان(8)و ياران كه با من مهربانى كنند، و بىوزرا كه بعضى از امور مرا متكفل( 9) شوند و ايشان نيز در آن مطلب خير، يار و معاون من باشند، گمان ندارم كه به تنهايى چنين مطلبى را در ميان شما به راه توانم برد، و حال آن كه همگى شما مايليد به دنيا، و راغب گرديدهايد به شهوتها و لذتهاى آن. و با اين حال شما اگر من در ميان شما باشم از حال خود ايمن نيستم كه مايل گردم به دنيايى كه اكنون اميد دارم كه آن را ترك نمايم و به اهلش واگذارم، و فريفته آن گردم. تا هنگامى كه ناگاه مرگ در رسد و مرا از تخت پادشاهى به زير زمين رساند، و بعد از جامههاى حرير(10 )و ديبا(11 )و لباسهاى مُطَرز(12 )به طلا، جامه خاك در من پوشاند، و به عوض جواهر گرانبها سنگ و كلوخ بر من افشاند، و بعد از
1- رسول: فرستاده - پيك. |
منازل وسيعه در قبر تنگ ساكن گرداند، و بپوشاند به من بعد از خلع لباس مَكرمَت(1 )جامه خوارى و مذلت. پس در آنجا بمانم تنها و بيكس، و هيچ يك از شما با من نباشيد، و مرا از آبادانى به در بريد و به محل خرابى و ويرانى تنها بيندازيد و بدن مرا به جانوران زمين از مورچه و غير آن واگذاريد كه گوشت و پوست مرا بخورند و بدن من تمام كرم و مردار گنديده شود، و عزت از من بيگانه و خوارى با من يار گردد. و دوستترين شما نسبت به من در آن حال كسى باشد كه زودتر مرا دفن كند، و مرا با كردههاى بد خود واگذارد و برود. و در آن حال بغير حسرت و ندامت ثمرهاى بر اين دوستان و ياران مترتب نشود(2). و شما پيوسته مرا وعده مىكرديد كه دشمنان ضرر رساننده را از من دفع مىنماييد. و اكنون اعتراف مىنماييد كه نفعى از شما به من نمىرسد و قادر بر دفع ضرر از من نيستيد و چارهاى براى من نمىدانيد. پس اى گروه! من امروز چاره كار خود مىكنم - چون شما با من مكر كرديد و دامهاى فريب براى من گسترده بوديد - و خود را از مكر شما نجات مىدهم.
ايشان گفتند كه: اى پادشاه نيكوكردار! ما آن نيستيم كه پيشتر بوديم، چنانچه تو آن نيستى كه پيشتر بودى. آن كسى كه تو را از حال بد به حال نيك آورده، حال ما را نيز متبدل(3 )ساخته، و راغب به خير و خوبى گردانيده. پس توبه ما را قبول فرما، و خيرخواهى ما را ترك مفرما.
پادشاه گفت كه: تا شما بر سر قول خود هستيد من در ميان شما مىباشم، و هرگاه برخلاف اين وعده عمل نماييد از ميان شما بيرون مىروم. پس آن پادشاه در مُلك خود ماند و لشكرى او همگى به سيرت او عمل نمودند و به عبادت و بندگى حق تعالى مشغول گرديدند. پس حق سبحانه و تعالى ارزانى و فراوانى در بلاد ايشان كرامت فرمود و دشمنان ايشان را مخذول(4)گردانيدند، و مملكت آن پادشاه زياده شد، و سى و دو سال ديگر بر اين سيرت نيكو در ميان ايشان پادشاهى كرد و به رحمت ايزدى پيوست. و تمام عمر او شصت و چهار سال بود كه نصف آن را به ظلم و فساد گذرانيد و نصف ديگر را به صلاح و سداد(5). يوذاسف گفت كه: به شنيدن اين مثل بسى مسرور گرديدم. از اين باب مثلى ديگر بيان فرما كه موجب زيادتى خوشحالى من گردد و شكر الهى را زياده به جا آورم. بلوهر گفت كه: نقل كردهاند كه پادشاهى بود از پادشاهان فاسق. و در ميان رعيت او شدت(6)و تنگى و تفرقه و پراكندگى بود، و دشمنان بر ايشان مستولى بودند به سبب فسق و فساد ايشان. و آن پادشاه را پسرى بود در نهايت صَلاح و سَداد، و حقشناسى و خداترسى. و آن رعيت را به خوف الهى و پرهيزكارى از گناهان راغب مىگردانيد(7 ) و امر مىفرمود ايشان را به ياد كردن خدا در جميع احوال، و پناه بردن به او در دفع دشمنان و رفع شدايد. و چون پدرش از دنيا رفت و او بر سرير(8)سلطنت مستقر گرديد حق تعالى دشمنان او را منكوب(9)گردانيد، و رعيتش به رفاهيت و امنيت و مجتمع گرديدند، و ملكش آبادان و معمور گرديد، و امور پادشاهيش منتظم شد. و وفور اين نعمتهاى بىپايان باعث طغيان و غفلت و فساد او گرديد، به حدى كه بندگى خدا را ترك كرد و نعمتهاى خدا را كفران مىنمود(10)، و هر كه با او عناد(11) مىورزيد مسارعت(12)به قتلش مىنمود. و بر اين حال پادشاهى او به طول انجاميد و روزبهروز فساد او و رعيت او زياده مىشد، تا آن كه همگى فراموش كردند آن دين حقى را كه پيش از پادشاهى او داشتند. و آنچه او امر مىفرمود از باطل و ظلم، همگى اطاعت او مىنمودند و در ضلالت و گمراهى مُسارعت مىكردند(13). و بر اين حال ماندند تا آن كه فرزندان ايشان بر اين جهالت و بَطالت(14)نشو و نما كردند و عبادت الهى از ميان ايشان بالكليه(15)برطرف شد. و نام مقدس الهى بر زبان ايشان جارى نمىشد و در خاطر ايشان خطور نمىكرد كه
1- مكرمت: بزرگى. |
خداوندى و معبودى بغير آن پادشاه دارند. و آن پادشاه در حيات پدرش با خدا عهد كرده بود كه اگر او پادشاه شود اطاعت الهى به نحوى بكند كه هيچ يك از پادشاهان گذشته نكرده باشند، و فرمانبردارى خدا چندان بكند كه فوق طاقت همه كس باشد. پس چون به پادشاهى رسيد غرور سلطنت آن نيت را از خاطرش محو نمود و مستى فرمانروايى چندان او را بيهوش كرد كه چشم نگشود و به جانب حق اصلا نظر نيفكند. و در ميان امراى او مرد صالحى بود كه قرب و منزلتش نزد آن پادشاه زياده از ديگران بود. و دلش بسيار به درد آمد و دلتنگ شد از آن گمراهى و ضلالت و مستى و بطالت كه در آن پادشاه مىديد. و مىخواست كه به ياد پادشاه بياورد پيمانى را كه او با خداوند خود كرده بود، و او را پند دهد و نصيحت كند، وليكن از شدت و صولت(1)و غفلت او حذر مىنمود و جرئت نمىكرد. و از اهل دين و صلاح در مملكت آن پادشاه كسى نمانده بود بغير او و يك شخص ديگر كه در اطراف مملكت آن پادشاه مختفى(2 )بود و كسى نام و نشانش را نمىدانست.
پس روزى آن مرد مقرب جرئت كرد و كله مرده پوسيدهاى برداشت و در جامهاى پيچيد و به مجلس پادشاه درآمد. و چون بر جانب راست آن پادشاه نشست، آن كله را بيرون آورد و در پيش خود گذاشت، و پا بر آن مىزد تا آن كه ريزههاى استخوان تمام آن مجلس را كثيف كرد. و پادشاه از آن عمل بسيار در خشم شد و اهل مجلس همگى متحير شدند، و جلادان شمشيرها كشيدند و منتظر فرمان پادشاه بودند كه چون اشاره نمايد او را پاره پاره كنند. و پادشاه با آن شدت غضب {و} خشمى كه او را از جا به در آورده بود ضبط خود مىنمود( 3)و امر به قتل او نفرمود. و پادشاهان آن زمان شيوه ايشان اين بود كه با وجود تكبر و تجبر(4 )و كفر و ضلالت، نهايت حلم و بردبارى مىنمودند و مبادرت به سياستها(5 )و تأديبها نمىكردند براى تأليف(6 )دلهاى رعيت و آبادانى مملكت. زيرا كه انحراف قلوب ايشان موجب تزلزل بنيان سلطنت مىگردد و خرابى مملكت موجب نقصان مال و خراج پادشاهان مىشود. و به اين سبب پادشاه ساكت ماند تا از مجلس برخاست. و آن مرد دو روز ديگر در مجلس پادشاه همان عمل كرد و پادشاه با او هيچ در آن باب سخن نگفت. چون آن مرد ديد كه پادشاه از سبب آن كار هيچ نمىپرسد، در روز چهارم همان كله را برگرفت با ترازويى و قدرى از خاك، و چون به مجلس درآمد و با كله آن كرد كه هر روز مىكرد، ترازو را برگرفت و در يك كفه آن درمى(7 )گذاشت و در كفه ديگر خاك ريخت آن قدر كه برابر آن درم شد. پس آن خاك را در چشم آن كله ريخت و يك كف خاك برداشت و در دهان آن كله ريخت. در آن حال، پادشاه را ديگر طاقت صبر نماند و بيتاب شد و گفت: مىدانم كه باعث جرئت تو بر اين اعمال در مجلس من زيادتى قرب و منزلتى است كه نزد من دارى و مىدانى كه تو را عزيز و گرامى مىدارم و از تو مىگذرانم چيزى چند را كه از ديگران نمىگذرانم. و گمان دارم كه در اين اعمال غرضى و مطلبى(8 ) دارى. پس آن مرد بر رو درافتاد و پاى پادشاه را بوسه داد و گفت: اى پادشاه ساعتى رو به من دار و عقل خود را همگى متوجه من گردان كه با تو سخنى دارم. به درستى كه مثل سخن حكمت مثل تير است كه اگر بر زمين نرمى اندازند مىنشيند و جا مىكند، و اگر به سوى سنگ سخت اندازند تأثير نمىكند و جا نمىگيرد و برمىگردد. و همچنين كلمه حق مانند باران است كه اگر بر زمين نرم پاكيزهاى كه قابل زراعت باشد ببارد از آن گياه مىرويد، و اگر بر زمين شوره ببارد ضايع مىشود. و به درستى كه در مردم هواها و خواهشهاى مختلف مىباشد و پيوسته در دل آدمى عقل نورانى با خواهشهاى نفسانى معارضه و مجادله مىنمايد. پس اگر خواهش نفس بر عقل غالب گرديد، حق را قبول نمىكند و از جا به در مىآيد و سفاهت( 9)و تندى مىكند؛ و اگر عقل بر شهوات نفس غالب شد آدمى حق را مىيابد و او را لغزشى و خطايى حاصل نمىشود. و بدان كه من از هنگام طفوليت تا حال دوستدار دانش و علم بودم و به تحصيل علوم راغب بودم و بر همه چيز آن را اختيار مىنمودم(10). پس هيچ علمى نماند مگر آن كه از آن بهره وافى(11)اخذ نمودم. تا آن كه روزى در ميان قبرستان مىگرديدم، اين كله پوسيده را ديدم كه بيرون افتاده بود از قبرهاى پادشاهان.
1- صولت: هيبت - خشم - قهر - قدرت. |
وچون به پادشاهان محبت عظيم دارم از مشاهده اين كله بر اين حال و جدا گرديدن آن از بدن و افتادن آن بر خاك به مذلت و خوارى بسى متأثر شدم. پس آن را برداشتم و در بر گرفتم و به خانه خود بردم و ديبا و حرير بر آن پوشانيدم، و گلاب بر آن پاشيدم، و بر روى فرش نيكو گذاشتم و با خود گفتم كه: اگر اين كله از سرهاى پادشاهان است اين اكرام در آن ثأثير مىكند و به حسن و جمال خود برمىگردد، و اگر از سرهاى فقرا و درويشان است بر همين حال مىماند و اكرام من به آن نفعى نمىرساند. پس چند روز با او چنين سلوك كردم و در اكرام و احترام و زينت آن اهتمام كردم، هيچ تغيير در آن نشد و هيچ جمالى او را حاصل نگرديد. چون ديدم كه گرامى داشتن در آن تأثيرى نمىكند طلبيدم يكى از غلامان خود را كه از ساير غلامان نزد من كم قدرتر بود و فرمودم كه خوارى بيش از پيش به آن سر رسانيد. ديدم كه اين حالت نيز در آن هيچ اثرى نكرد. دانستم كه اكرام نمودن و اهانت فرمودن نسبت به حال آن سر يكسان است.
پس چون اين حالت را در آن مشاهده كردم به نزد حكما و دانايان رفتم و از احوال آن كله از ايشان سؤال نمودم. ايشان نيز علمى به احوال آن نداشتند. و چون مىدانستم كه پادشاه منتهاى(1 )دانش و علم و معدن بردبارى و حلم است به نزد تو آمدم كه سؤال نمايم. و از جان خود مىترسيدم و جرئت سؤال نمىنمودم تا آن كه خود سؤال فرمودى. اكنون التماس(2)دارم كه مرا خبر دهى كه اين كله، سر پادشاهان است يا گدايان. و به درستى كه چون درمانده شدم در تفكر در حال اين كله، با خود انديشه كردم كه ديده پادشاهان را هيچ چيز پر نمىكند و حرص ايشان به مرتبهاى است كه اگر تمام زير آسمان را به تصرف در آورند به آن قانع نمىگردند و همت بر تسخير بالاى آسمان مىگمارند. و ديده اين كله را كه ملاحظه كردم از وزن يك درم خاك پر شد. و همچنين نظر كردم به دهان اين كله كه اگر دهان پادشاهان باشد به هيچ چيز پر نمىشود. چون ملاحظه كردم از يك مشت خاك پر شد. پس اگر مىگويى كه اين سر مسكينى(3)است، حجت بر تو تمام مىكنم كه اين را از قبرستان برداشتهام. و اگر باور نمىكنى مىروم و كلههاى پادشاهان و مسكينان همه را بيرون مىآورم و نزد تو حاضر مىگردانم. اگر فضيلتى و شرفى در كلههاى پادشاهان بر من ظاهر مىسازى من به گفته تو قايل مىشوم. و اگر مىگويى كه اين كله سر پادشاهى است، پس بدان كه اين پادشاه كه اين كله اوست، از شوكت و پادشاهى و زينت و رفعت و عزت مثل آنچه تو دارى، در حال حيات خود داشته است و اكنون به اين حال رسيده. و نمىپسندم به تو - اى پادشاه - روزى را كه تو نيز به اين حال افتاده باشى و پامال دوست و دشمن گرديده باشى و با خاك يكسان شده باشى، و كرم بدنت را خورده باشد و جمعيتت(4 )به تنهايى، و عزتت به خوارى بدل شده باشد، و تو را در خانهاى جا دهند كمتر از چهار ذرع(5)، و پادشاهيت را به ميراث ببرند، و ياد تو از ميان مردم برود، و عملهاى تو تمام بر هم خورد و فاسد شود، و هر كه را گرامى داشته باشى خوار گردد، و هر كه را خوار كرده باشى گرامى گردد، و دشمنان تو شاد گردند، و يارانت گريزان شوند، و خاك بر رويت بريزند، و به حالى گرفتار شوى كه اگر تو را آواز دهند نشنوى، و اگر تو را گرامى دارند نيابى، و اگر تو را خوار گردانند به خشم نيايى. و فرزندانت يتيم گردند، و زنانت بيكس شوند و گاه باشد كه شوهران ديگر بگيرند.
پس پادشاه از استماع( 6)اين سخنان هراسان شد و اشك از چشمش فروريخت و فرياد واويلاه( 7)برآورد و بسيار بگريست. و چون آن مرد ديد كه سخنش در پادشاه تأثير كرد، ديگر از امثال اين سخنان بسيار گفت. پس پادشاه گفت كه: خدا تو را جزاى خير دهد، و اين جمعى كه بر گرد من برآمدهاند از بزرگان، خدا ايشان را به بلاى بد گرفتار گرداند. به جان خود سوگند مىخورم كه مطلب تو را فهميدم و به خير خود بينا گرديدم. پس ترك شهوات و معاصى نمود، و به طاعات و خيرات راغب گرديد، و آوازه نيكى و صلاح او در آفاق منتشر شد، و اهل فضل و علم از همه طرف رو به او آوردند، و عاقبت او به خير و صلاح انجاميد و بر اين حال ماند تا از دنيا مفارقت( 8)نمود. يوذاسف گفت كه: ديگر از اينگونه مثل بفرما.
بلوهر گفت كه: نقل كردهاند كه: در ازمنه(9)گذشته پادشاهى بود و بسيار خواهش داشت كه از او فرزندى حاصل شود. و به هرگونه علاجى كه گمان مىبرد اين مطلب خود را معالجه مىنمود و فايده نمىبخشيد. تا آن كه در آخر عمر يكى از زنان او حامله گرديد و پسرى از او متولد شد. پس چون نشو و نما كرد و به راه افتاد، روزى گامى برداشت و گفت: به روز معاد و بازگشت خود جفا مىكنيد. پس گام ديگر برداشت و گفت: پير خواهيد شد. و گام سيم برداشت و گفت: بعد از آن خواهيد مرد. پس به حال خود بازگشت و به طور(10)اطفال مشغول بازى و لهو(11)شد.
1- منتها: نهايت - در نهايت. |
پادشاه از مشاهده اين حال بسى متعجب شد و منجمان و علما را طلبيد و حال آن فرزند را نقل كرد و گفت: طالع(1)فرزند مرا ملاحظه نماييد و در اين اطوار(2)او تأمل كنيد و احوال او را براى من بيان كنيد.
و آن گروه آن قدر در استعلام(3)احوال او انديشه كردند كه مانده شدند و از احوال او چيزى استنباط نتوانستند نمود. پس چون پادشاه دانست كه ايشان نيز در امر او حيراناند او را به دايگان داد كه به شير دادن او مشغول شدند. و يكى از آن منجمان گفت كه: اين طفل پيشوايى از پيشوايان دين خواهد شد.
پس پادشاه نگهبانان بر آن فرزند گماشت كه از او جدا نشوند، تا آن كه آن پسر به سن شباب(4)رسيد. روزى خود را از دست پاسبانان خلاص كرد و به بازار آمد. ناگاه نظرش بر جنازهاى افتاد. پرسيد كه: اين چه چيز است؟ گفتند: آدميى است مرده است. پرسيد كه:
چه چيز باعث مرگ او شده است؟ گفتند كه: پير شد و ايام عمرش به سر آمد و اجلش در رسيد و مُرد. پرسيد كه: پيشتر صحيح(5)و زنده بود و مىخورد و مىآشاميد و راه مىرفت؟ گفتند: بلى.
چون پارهاى ديگر راه رفت نظرش بر مرد پيرى افتاد. ايستاده و از روى تعجب نظر بسيار بر او مىكرد و ملاحظه احوال او مىنمود. پس پرسيد كه: اين چه چيز است؟ گفتند:
مردى است كه سن بسيار دارد و پيرى او را دريافته و اعضا و قوايش ضعيف و باطل(6)گرديده است. پرسيد كه: اين مرد اول طفل بوده و به اين حال رسيده است؟ گفتند: بلى.
پس از آن درگذشت. ناگاه به مرد بيمارى رسيد. از حال او پرسيد. گفتند: مردى است بيمار شده است. گفت: اول صحيح بوده و بعد از آن بيمار شده است؟ گفتند: بلى. گفت: والله كه اگر شما راست مىگوييد آنچه مىگوييد، همه مردم عالم ديوانهاند.
ناگاه پرستاران و پاسبانان به فكر آن پسر افتادند و تفحص(7 )كردند، او را در خانه نيافتند. به بازار آمدند و او را گرفته، به خانه بردند. چون به خانه درآمد بر پشت خوابيد.
پس نظرش به چوبهاى سقف خانه افتاد. پرسيد كه: اول اين چوبها چگونه بوده است؟ گفتند:
اول نهالى بوده از زمين روييده، بعد از آن بزرگ شده و درختى شده. بعد از آن آن را بريدهايد و ديوارهاى اين خانه را بلند كردهاند و اين چوب را بر روى آنها انداختهاند.
در اين سخن بودند كه پادشاه فرستاد به نزد موكلان(8 )كه: ملاحظه كنيد كه پسر من گويا شده و به سخن آمده است؟ گفتند: بلى؛ سخن مىگويد، و سخنى چند مىگويد از باب سخنان سوداييان(9)و وسواسيان. پس چون آن سخنان را به پادشاه نقل كردند، علما و منجمان را بار ديگر طلبيد و از حال او سؤال نمود. ايشان حيران ماندند مگر همان منجم اول كه باز گفت كه: او پيشوا و رهنماى اهل دين خواهد بود. و پادشاه را سخن او خوش نيامد. پس بعضى از دانايان گفتند كه: اى پادشاه اگر زنى را به تزويج او درآورى اين حالت سودا(10)از او زايل مىگردد و عاقل مىشود و به كار خود بينا مىشود.
پادشاه سخن ايشان را پسنديد و تفحص نمود در اطراف زمين، و زنى با نهايت حسن و جمال كه از او بهتر نتواند بود براى او به هم رسانيد و به عقد او درآورد و براى زفاف او مجلسى آراست و سازندگان(11)و نوازندگان و بازيگران بسيار جمع كرد و هر يك به كار خود مشغول گرديدند. چون نغمهها و ترانههاى ايشان بلند گرديد، پسر پرسيد كه: اين صداها چيست؟
1- طالع: وضعيت ستاره هركس در آسمان. |
گفتند كه: اينها ارباب(1)نغمه و ترانه و لهو و لعب و بازى و طرباند كه براى عروسى تو ايشان را جمع كردهاند كه خاطر تو شاد گردد. پسر ساكت شد و جواب نگفت. و چون شب شد پادشاه زن آن پسر را طلب نمود و گفت: من فرزندى بغير اين پسر ندارم و بسيار او را عزيز مىدارم. مىخواهم كه چون تو را به نزد او برند به شيوه مهربانى و ملاطفت و به افسون(2 )شيرين زبانى و حسن مصاحبت دل او را به سوى خود مايل گردانى.
پس چون زن را به نزد او بردند و خلوت شد، زن به نزديك او رفت و شروع در مهربانى و ملاطفت نمود و پرده حيا را از پيش برداشت و دست در گردنش درآورد.
پسر گفت كه: شتاب مكن كه شب دراز است و ايام صحبت بسيار است. خدا بر تو مبارك گرداند اين مواصلت(3)را. صبر كن تا بخوريم و بياشاميم و به صحبت مشغول شويم.
پس آن جوان مشغول طعام خوردن شد و زن مشغول شراب خوردن گرديد. و آن قدر صبر كرد آن جوان كه مستى آن زن را ربود و به خواب رفت. پس دربانان و پاسبانان را غافل كرد و از خانه بيرون آمد و به شهر درآمد و در كوچهها مىگرديد تا آن كه به پسرى همسن خود از اهل آن شهر برخورد. جامههاى خود را انداخت و بعضى از جامههاى آن پسر را پوشيد كه كسى او را نشناسد. و آن پسر را برداشت و با يكديگر از آن شهر بيرون رفتند. و در تمام آن شب راه رفتند. و چون نزديك صبح شد ترسيدند كه از عقب ايشان بيايند و ايشان را بيابند، در گوشهاى پنهان شدند.
و چون صبح شد و خدمتكاران پسر پادشاه به نزد دختر آمدند، او را در خواب يافتند و پسر را نديدند. از عروس احوال داماد را پرسيدند، گفت: الحال نزد من بود و من به خواب رفتم. نمىدانم به كجا رفته است.
چندان كه او را طلب كردند نيافتند. پس چون شب درآمد پسر پادشاه با رفيق خود از مَكمَن(4)خويش بيرون آمده، رو به راه آوردند. و پيوسته چنين مىكردند كه روزها مخفى مىشدند و شبها طى مسافت مىنمودند تا آن كه از مملكت آن پادشاه بيرون رفتند و به ملك پادشاه ديگر داخل شدند.
و آن پادشاه را دخترى بود در نهايت حسن و جمال، و از بسيارى محبتى كه به آن دختر داشت عهد كرده بود با او كه او را به شوهر ندهد مگر به كسى كه او بپسندد و اراده نمايد. و به اين سبب غرفهاى(5 )بسيار رفيع(6 )و عالى براى او بنا كرده بود كه بر شارع عام(7 )مُشرف بود(8)كه آن دختر پيوسته در آنجا نشسته بود و بر مردمى كه از آن شارع(9)عبور مىنمودند نظر مىكرد كه اگر كسى را بپسندد پدر خود را اعلام نمايد كه او را به عقد او در آورد. ناگاه نظرش بر پسر پادشاه افتاد كه با آن جامههاى كهنه با رفيق خود سير مىكند.
چون نور نجابت صورى(10)و معنوى از جبين(11)آن پسر ساطع(12)بود، محبت او در دل آن دختر قرار گرفت و نزد پدر فرستاد كه: اينك من كسى را براى شوهرى خود اختيار كردم. اگر مرا به كسى تزويج خواهى كرد به اين جوان بده و الا به ديگرى راضى نخواهم شد.
در آن حال مادر دختر به نزد او آمد. به او گفتند كه: دخترت شخصى را پسنديده است براى شوهرى خود، و مىگويد: به ديگرى راضى نخواهم شد. مادر بسى از استماع(13)اين سخن مسرور گرديد، و او نيز نظر كرد و آن پسر را مشاهده نمود و به سرعت تمام به خدمت پادشاه رفت و حقيقت حال را عرض نمود. پادشاه نيز بسيار خوشحال شد و به قصر دختر برآمد و گفت: آن جوان را به من بنماييد. چون او را نشان دادند و از دور مشاهده او نمود از قصر فرود آمد و تغيير لباس نمود و به نزد پسر آمد و با او سخن گفت و از احوال او سؤال نمود كه: تو كيستى و از كجا آمدهاى؟ گفت: تو را با من چه كار است و چه سؤال از من مىكنى؟ من مردىام از فقرا و مساكين. پادشاه گفت: تو غريب مىنمايى و رنگ تو به رنگ مردم اين شهر نمىماند. پسر گفت كه: من غريب نيستم.
پادشاه هر چند سعى نمود كه او به راستى، احوال خود را بيان فرمايد ابا(14)نمود و بيان حال خود نكرد.
1- ارباب: داراى پيشه - اهل. |
پس پادشاه جمعى را موكل(1)او گردانيد كه از احوال او باخبر باشند به نحوى كه او نداند، و مطلع باشند كه به كجا مىرود و در كجا قرار مىگيرد. و به حرمسراى(2)خود بازگشت، و گفت: جوانى را ديدم در نهايت عقل و فراست(3 )، و گويا پسر پادشاهى است. و چنان مىيابم كه او را ميلى و خواهشى نباشد به آنچه شما او را براى آن مىخوانيد. پس كس به طلب او فرستاد كه او را حاضر گردانند.
مُلازمان(4 )پادشاه به نزد او آمدند و گفتند كه: پادشاه تو را مىطلبد. پسر گفت كه: مرا با پادشاه چه كار است و براى چه مرا مىخواهد، كه مرا به او حاجتى نيست و او مرا نمىشناسد. ملازمان به سخن او گوش نكردند و به اكراه(5 )او را به مجلس پادشاه حاضر ساختند. و پادشاه او را گرامى داشت و فرمود كرسى(6 )براى او گذاشتند و او را بر كرسى نشاندند. و پادشاه فرمود كه دختر و زنش به پس پرده آمدند، و به پسر گفت كه: اى جوان تو را براى كار خيرى طلبيدهام. دخترى دارم و تو را براى شوهرى خود پسنديده، و مىخواهم تو را به عقد او درآورم. و از فقر و بىچيزى پروا مكن كه ما تو را غنى مىگردانيم و شرافت و بزرگى و رفعت(7)به تو ارزانى مىداريم.
پسر گفت كه: مرا به آنچه مىگويى احتياجى نيست. اى پادشاه اگر مىخواهى، براى تو مثلى بيان كنم.
پادشاه گفت: بگو.
آن جوان گفت كه: نقل كردهاند كه: پادشاهى بود و پسرى داشت و آن پسر مصاحبان و دوستان داشت. روزى آن مصاحبان طعامى مهيا كردند و پسر پادشاه را به ضيافت طلبيدند. چون به مجلس ايشان درآمد به شراب خوردن مشغول شدند تا آن كه همگى مست شدند و افتادند. پسر پادشاه در نصف شب از خواب بيدار شد و هواى اهل خانه خود بر سرش افتاد و بيرون آمد كه به خانه خود بازگردد. و هيچ يك از آن مصاحبان را بيدار نكرد و مستانه به راه مىآمد. در عرض راه گذارش بر قبرى افتاد. در عالم مستى و بيهوشى چنين به نظرش آمد كه آن قبر، خانه اوست. پس به آن قبر داخل شد و گند مرده به مشامش رسيد. از غايت بيهوشى و بيخبرى گمان كرد كه بوهاى خوشى است كه در خانه از براى او مهيا كردهاند. و استخوانهاى پوسيده كه در آن قبر به نظرش آمد گمان كرد كه فرشهاى بزرگانهاى است كه در منزل براى او گستردهاند. و ديد كه مرده تازهاى در آن قبر دفن كردهاند و متعفن(8 )گرديده. چنان به خيالش درآمد كه معشوق اوست. دست تنگ به گردن او درآورد و تمام شب او را مىبوسيد و با او بازى مىكرد.
چون صبح شد و به هوش بازآمد و نظر كرد، دست خود را در گردن مرده گنديدهاى ديد و جامههاى خود را به انواع كثافات از چرك و ريم(10 )و خون آلوده يافت و از گند بيتاب شد و از آن حال، وحشت عظيم به هم رسانيد. بيرون آمد و نهايت بدحالى متوجه شهر شد، و از شرمندگى و انفعال(11 )آن حال ناخوش، خود را از مردم پنهان مىكرد تا به خانه خود درآمد و بسى شاد شد كه كسى او را بر آن حال مشاهده نكرد. پس جامههاى خود را افكند و خود را پاكيزه گردانيد و جامههاى نو پوشيد و به بوهاى خوش خود را خوشبو كرد.
خدا تو را عمر دهد اى پادشاه. گمان دارى كه كسى كه چنين حالى بر او گذشته باشد، ديگر به اختيار خود به چنين جايى مىرود و چنين حالى را اختيار مىكند؟ پادشاه گفت: نه. گفت: حال من نيز مثل حال آن پسر پادشاه است.
پس پادشاه به جانب زن و دختر التفات(12 )نموده و گفت: نگفتم كه اين جوان به آنچه شما مىخواهيد رغبت نمىنمايد؟
1- موكل: مأمور. |
مادر دختر گفت كه: اوصاف و كمالات دختر مرا چنانچه بايد براى او بيان نكردى و به اين سبب به او رغبت ننمود. اگر رخصت مىفرمايى من بيرون آيم و با او سخن بگويم. پادشاه با آن پسر گفت كه: زن من مىخواهد كه به برابر تو آيد و با تو سخن بگويد. و تا امروز به حضور كسى نيامده و با كسى سخن نگفته. پسر گفت كه: اگر خواهد، بيايد. پس زن بيرون آمد و نشست و گفت: از اين معامله ابا مكن كه حق تعالى خير فراوان و نعمت بىپايان به سوى تو فرستاده، و رد چنين نعمتى سزاوار نيست. قبول كن كه دختر خود را به عقد تو درآورم. به درستى كه اگر ببينى كه پروردگار چه بهرهاى از حسن و جمال و زيبايى و رعنايى(1 )و كمال به او كرامت فرموده قدر اين نعمت را خواهى دانست و اگر او را اختيار نمايى محسود(2 )عالميان خواهى شد. پس پسر رو به پادشاه كرد و گفت: مىخواهى براى اين حال مثالى بيان كنم؟ پادشاه گفت: بلى. آن جوان گفت كه: جمعى از دزدان با يكديگر اتفاق كردند(3 )كه به خزانه پادشاه روند به دزدى. پس نقبى زدند و از زير ديوار خزانه داخل شدند. متاعها ديدند كه هرگز نديده بودند. و در ميان آنها سبوى(4)بزرگى بود از طلا، و مُهرى از طلا بر آن زده بودند. با يكديگر گفتند كه: در ميان متاعهاى اين خزانه از اين سبو بهتر چيزى نيست؛ از طلا ساختهاند و مهر طلا بر آن زدهاند، و آنچه در اين سبوست البته از ساير امتعه(5)اين خزانه بهتر خواهد بود. پس آن سبوى طلا را برگرفتند و بردند به نيستانى، و همگى همراه بودند كه مبادا بعضى خيانت كنند. پس چون در آن سبو را گشودند چند افعى كشنده در آن سبو بود؛ بر آن جماعت حمله كردند و همگى را كشتند. خدا تو را عمر دهد اى پادشاه. گمان دارى كه كسى كه احوال آن جماعت را شنيده باشد و حال آن سبو را داند، ديگر بر سر آن سبو مىرود؟ پادشاه گفت: نه. پسر گفت كه: حال من همين حال است. پس دختر به پدر خود گفت كه: مرا رخصت(6 )فرما كه بيرون آيم و با او سخن گويم. زيرا كه اگر ببيند كه حق تعالى چه مرتبهاى از حسن و نيكويى و دلبرى و زيبايى به من عطا فرموده البته بىاختيار قبول خواستگارى من خواهد كرد. پادشاه به آن جوان گفت كه: دختر من مىخواهد كه به حضور تو آيد و بى حجاب(7)با تو سخن گويد. و تا امروز در برابر كسى نيامده و با بيگانه سخن نگفته. آن جوان گفت كه: اگر خواهد، بيايد. پس آن دختر با نهايت حسن و جمال، و غَنج(8)و دلال(9)از پرده بيرون خراميد و به آن پسر گفت كه: آيا هرگز كسى مثل من ديدهاى در نيكويى و خوشرويى و بَهجت(10 )نَضارت(11)و حسن و طراوت؟ و من تو را پسنديدهام و محبت تو را به جان خريدهام. با من جفا مكن و چون منى را به فراق خود مبتلا
1- رعنايى: زيبايى. |
مكن.جوان رو به پادشاه كرد و گفت: مىخواهى براى تو مثلى كه شاهد حال من باشد بياورم؟ پادشاه گفت: بلى. جوان گفت كه: نقل كردهاند كه: پادشاهى بود، دو پسر داشت. پس اين پادشاه را با پادشاه ديگر محاربهاى(1)رو دارد و در حربگاه(2 )، يكى از آن دو پسر اسير آن پادشاه ديگر شد. پس فرمود كه آن پسر را در خانهاى حبس كردند و حكم فرمود كه هر كه بر او بگذرد سنگى بر او بزند. و آن پسر بر اين حال مدتى در حبس ماند. پس برادر آن پسر به پدر خود گفت كه: رخصت ده مرا كه بروم به جانب برادر خود، شايد به حيله او را خلاص توانم كرد. پادشاه گفت: برو و آنچه خواهى از اموال و امتِعه(3 )و اسبان با خود بردار. پس تهيه سفر خود را درست كرد و اسبابان و امتعه بسيار و زنان خواننده و نوازنده بيشمار با خود برداشت و متوجه ملك آن پادشاه شد. و چون نزديك به شهر آن پادشاه رسيد، پادشاه از قُدوم(4)او باخبر شد و مردم شهر را امر فرمود كه او را استقبال نمايند، و در بيرون شهر منزل مناسبى براى او تعيين فرمود. و چون پسر پادشاه در آن منزل قرار گرفت متاعهاى خود را گشود و غلامان خود را امر فرمود كه با مردم مشغول خريد و فروش شوند و در سودا(5)و معامله با ايشان مُساهله(6)نمايند و متاعها را به قيمت ارزان به ايشان بفروشند. و چون همگى مردم شهر به معامله مشغول شدند، پسر پادشاه ايشان را غافل كرد و به تنهايى به شهر درآمد. و زندان برادر خود را دانسته بود. به نزد آن زندان آمد و سنگريزه برداشت و در آن زندان افكند كه معلوم نمايد كه برادرش حيات دارد يا نه. چون سنگريزه بر او خورد فرياد برآورد و گفت: كشتى مرا.
پس زندانبانان بر سر او جمع شدند و پرسيدند كه: چرا فرياد كردى، و تو را چه پيش آمد كه چنين فَزع(7)نمودى؟ و در اين مدت ما تو را عذابها سياستهاى(8)عظيم كرديم و مردم بر تو سنگهاى گران انداختند و جزع(9)نكردى و به فرياد نيامدى. اكنون از سنگريزه اين مرد چرا به فرياد آمدى؟ گفت: آنها بيگانه بودند و مرا نمىشناختند، و اين مرد آشنا مىنمايد. پس برادرش به منزل خود برگشت و به مردم شهر گفت كه: فردا نيز بياييد كه متاعى براى شما بگشايم كه هرگز مثل آن نديده باشيد. چون روز ديگر شد، تمام مردم شهر به سوى او شتافتند براى سودا(10 ). پس فرمود كه متاعهايش را براى ايشان گشودند و سازندهها و نوازندهها و بازيگران و لعبتبازان و ارباب طرب و اصحاب لهو و لعب را فرمود كه هر يك به شيوهاى مردم را مشغول خود گردانند. و چون ديد كه مردم همگى مشغول خريد و سودا و عيش و تماشا گرديدند، به سنت روز گذشته عمل نموده، مخفى به شهر درآمد و به زندان برادر داخل شد و زنجيرها و بندهاى او را بريد و گفت: غم مخور كه تو را مداوا مىكنم و جراحتهاى تو را مرهم مىگذارم. و او را برگرفته از شهر بيرون آورد و بر جراحتهاى او مرهم گذاشت. و چون اندكى به اصلاح آمد و قدرت حركت به هم رسانيد، او را بر سر راه آورد و گفت: برو از اين راه كه به دريا مىرسى. و كشتى مهيا كردهام براى تو. بر آن كشتى بنشين و به جانب وطن خود روانه شو.
1- محاربه: جنگ - نبرد. |
چون آن برادر محبوس قدرى راه آمد، به طالع منحوس(1 )خود راه را گم كرد و در چاهى درافتاد كه در آن چاه اژدهاى عظيمى بود. و در آن چاه درختى بود. چون نظر به آن درخت افكند، ديد كه بر سر درخت دوازده غول(2)مأوا( 3)دارند و بر ساق درخت دوازده شمشير برهنه تعبيه كردهاند( 4)، و مىبايست بر آن درخت بالا رود تا از چاه و اژدها نجات يابد. پس سعى بسيار كرد و به انواع حيلهها(5)از ساق آن درخت بالا رفت و خود را به شاخى از شاخههاى آن درخت رسانيد و به صد افسون از آن غولان خلاصى يافته خود را به راه رسانيد و به دريا رسيد و بر كشتى سوار شد و به خانه خود رسيد.
خدا عمر تو را دراز كند اى پادشاه. گمان دارى كه چنين كسى ديگر به اختيار خود به چنين جايى برگردد و خود را به چنين مهلكه بيفكند؟ پادشاه گفت: نه. جوان گفت كه: حال من نيز مثل حال آن جوان است كه حالش را شنيدى. پس پادشاه و زن و دختر همگى از قبول آن جوان مأيوس شدند. در اين حال آن پسرى كه رفيق پسر پادشاه شده بود به نزد پسر پادشاه آمد و سر در گوش او گذاشت و گفت كه: هرگاه تو اين دختر را قبول نمىفرمايى، التماس(6 )دارم كه براى من خواستگارى نمايى، شايد به نكاح(7 )من درآورند. پسر پادشاه به پادشاه گفت كه: رفيق من مىگويد كه: اگر پادشاه مصلحت مىداند، اين سايه مرحمت را بر سر من افكند و دختر خود را به عقد من درآورد. پس گفت كه: مثل اين رفيق من به آن مىماند كه: مردى رفيق جمعى شده بود. پس همگى به كشتى نشستند و كشتى را روانه كردند. چون پارهاى راه رفتند كشتى ايشان شكست نزديك جزيرهاى كه در آنجا غولان بسيار بودند. و رفيقان آن مرد همگى غرق شدند و او را دريا به آن جزيره افكند. و آن غولان بر دريا مُشرف شده بودند و نظر مىكردند. پس غول ماده نزديك آن مرد آمد و او را ديد و عاشق او شد و خود را به نكاح او درآورد و با او صحبت داشت تا صبح. و چون صبح شد آن مرد را كشت و قسمت كرد اعضاى او را ميان ياران و مصاحبان خود.
و بعد از زمانى مثل اين واقعه رو داد. شخص ديگر را كه به آن جزيره افتاد(8 )، دختر پادشاه غولان عاشق او شد و او را برد، و در آن شب تا صبح او را تكليف مباشرت( 9)مىنمود. و آن مرد چون از واقعه آن مرد سابق خبر داشت تا صبح از ترس خواب نمىكرد. و چون صبح شد و آن غول به تهيه(10)قتل او برخاست، آن مرد گريخت و خود را به ساحل دريا رسانيد. اتفاقا، كشتى در كنار آن جزيره حاضر شده بود. پس فرياد زد اهل آن كشتى را، و به ايشان استغاثه(11)نمود. ايشان بر او رحم كردند و او را سوار كشتى كردند و با خود بردند و او را به اهلش رسانيدند. و چون صبح شد غولان به جانب آن غول آمدند و پرسيدند كه: چه شد آن مردى كه با او شب به روز آوردى؟ گفت: از من گريخت. غولان تكذيب او نمودند(12)و گفتند: البته(13 )او را تنها خوردهاى و به ما حصه(14 )ندادهاى. ما تو را در عوض او مىكشيم اگر او را حاضر نسازى نزد ما. پس آن غول به ناچار بر روى آب سفر كرد تا به خانه آن مرد آمد و نزد او نشست و گفت: اين سفر تو چون گذشت؟ گفت: در اين سفر بلاى عظيمى رو داد و حق تعالى به فضل خود مرا از آن نجات بخشيد. و قصه غولان را به او نقل كرد. آن غول گفت كه: اكنون مشخص از ايشان خلاص شدهاى و خاطر جمع كردهاى؟ گفت: بلى. گفت: من همان غولم كه شب نزد من بودى، و آمدهام كه تو را ببرم. آن مرد شروع به تضرع و استغاثه كرد و آن غول را سوگند داد كه: از كشتن من بگذر كه من به عوض خود تو را به كسى دلالت( 15)مىكنم كه به از من باشد. آن غول بر آن رحم كرد و التماس او را قبول نمود و با يكديگر به خانه
1- طالع منحوس: طالع شوم - بخت بد. |
پادشاه رفتند و غول گفت كه: اى پادشاه! سخن مرا بشنو و ميان من و اين مرد محاكمه(1 )كن. من زن اين مردم و او را بسيار دوست مىدارم، و او از من كراهت دارد و از صحبت من دورى مىكند. اى پادشاه! موافق حق ميان من و اين مرد حكم كن. چون پادشاه آن زن را با نهايت حسن و جمال مشاهده نمود بسيار پسنديد او را، و فريفته او شد و آن مرد را به خلوت طلبيد و گفت: اگر تو اين زن را نمىخواهى به من واگذار كه من بسيار فريفته و عاشق او شدهام. گفت: هرگاه پادشاه را ميل صحبت او هست من دست از او برمىدارم. و الحق لياقت صحبت پادشاه دارد و چنين كسى مناسب پادشاهان است و امثال ما مردم فقير قابل صحبت او نيستيم. پس پادشاه او را به خانه برد و شب با او عيش كرد و چون سحر پادشاه به خواب رفت غول او را كشت و پارهپاره كرد و گوشت او را به جزيره برده، ميان ياران خود قسمت نمود. اى پادشاه آيا گمان دارى كسى را كه چنين حالى را داند و باز به آن موضع برگردد و خود را گرفتار آن غولان گرداند؟ پادشاه گفت: نه. چون آن پسر اين سخنان را از پسر پادشاه شنيد گفت: من از تو جدا نمىشوم و اين دختر را نمىخواهم و به كار من نمىآيد. پس هر دو از پادشاه مرخص شدند و بيرون آمدند، و پيوسته عبادت حق تعالى مىكردند و در اطراف زمين سياحت مىنمودند و از احوال جهان عبرت مىگرفتند. تا آن كه حق تعالى به وسيله ايشان گروه بسيار را به راه دين هدايت فرمود، و درجه آن پسر بسيار بلند شد و آوازه علم و عبادت و زهد و ورع(2) و كمالات او در آفاق عالم منتشر شد. پس به فكر پدر خود افتاد كه او را از ضلالت و گمراهى نجات بخشد. و رسولى(3 )به نزد پدر خود فرستاد. چون رسول به نزد پدر آمد گفت كه: فرزندت سلامت مىرساند كه حق تعالى ما را به دين حق هدايت فرموده، و ما به توفيق الهى گروه بسيار را به راه حق درآوردهايم و به بندگى الهى راهنمايى كردهايم. سزاوار نيست كه تو در اين جهالت و ضلالت بمانى و از اين سعادت محروم گردى. پس پدر قبول نمود و با اهل بيت(4 ) خود به خدمت او شتافت، و به دين او درآمدند و طريقه او را پيش گرفتند و به سعادت اخروى فايز گرديدند(5 ). چون بلوهر سخن را به اينجا رسانيد، يوذاسف را وداع نمود و به منزل خود مراجعت كرد، و چند روز ديگر به خدمت او تردد(6 ) مىنمود تا آن كه دانست كه ابواب(7 ) خير و فلاح(8 ) و هدايت و صلاح بر روى او گشاده شده و به راه حق و دين مبين(9 ) هدايت يافته. پس او را بالكليه وداع نمود و از آن ديار بيرون رفت. و يوذاسف تنها و دلگير و غمگين ماند تا آن كه هنگام آن شد كه به جانب اهل دين و عبادت رود و عامه خلق را هدايت نمايد.
پس حق تعالى ملكى از ملائكه را به سوى او فرستاد، و در خلوت بر او ظاهر شد و به نزد او ايستاد و گفت: بر تو باد خير و سلامتى از جانب حضرت ايزدى. به درستى كه تو انسانى در ميان بهايم(10) و حيوانات گرفتار شده، كه همگى به فسق و ظلم و جهالت و ضلالت گرفتارند. آمدهام به سوى تو با تحيت و سلام از جانب حق جل و علا(11 ) كه پروردگار و خداوند جميع خلايق است. فرستاده است مرا به سوى تو كه تو را بشارت دهم به كرامتهاى الهى، و به تو تعليم نمايم امرى چند را كه بر تو پنهان است از امور دنيا و آخرت. پس بشارت مرا قبول كن و مشورت مرا اختيار نما و از گفته من بيرون مرو. و لباس دنيا را از خود بيفكن، و شهوتهاى دنيا را از خود دور كن، و ترك كن پادشاهى زايل(12 ) و سلطنت فانى(13 ) را كه ثبات و دوام ندارد و عاقبت آن بجز پشيمانى و حسرت نيست. و طلب كن پادشاهيى را كه زوال ندارد، شاديى را كه هرگز منقضى نمىشود(14)، و راحتى را كه هرگز متغير نمىگردد. و راستگو باش در اقوال و
1- محاكمه: داورى - قضاوت. |
افعال(1)، و عدالت را پيشه خود كن. به درستى كه تو پيشوا و امام مردم خواهى بود كه ايشان را به سوى بهشت دعوت نمايى.
چون يوذاسف از ملك آن بشارتها شنيد به سجده درافتاد و حق تعالى را شكر كرد و گفت: من آنچه را پروردگارم فرمايد اطاعت مىكنم و از فرموده او تجاوز نمىنمايم. پس آنچه صلاح من مىدانى مرا به آن امر فرما كه تو را حمد مىكنم و پروردگار خود را كه تو را براى اصلاح من فرستاده شكر مىكنم. زيرا كه او به من رحم و مهربانى فرموده و مرا از شر دشمنان دين نجات بخشيده، و من پيوسته در انديشه همين امر بودم كه تو براى آن نازل گرديدهاى.
ملك گفت كه: من بعد از چند روز ديگر نزد تو خواهم آمد و تو را بيرون خواهم برد.
مهيا باش از براى بيرون رفتن.
پس يوذاسف عزم بيرون رفتن را با خود درست كرد و همگى همتش بر آن مصروف بود و هيچ كس را بر اين معنى مطلع نساخت. پس چون وقت بيرون رفتن درآمد، آن ملك در نصف شب بر او نازل شد در هنگامى كه مردم همه در خواب بودند. و گفت: برخيز كه ديگر تأخير جايز نيست.
يوذاسف برخاست و افشاى آن راز به احدى نفرمود بغير از وزير خود.
و چون خواست كه سوار شود جوان زيبارويى كه حاكم بعضى از بلاد(2 ) ايشان بود به نزد او آمد و او را سجده كرد و گفت: كجا مىروى اى پسر پادشاه، كه ما را در اين ايام، شدت(3) و تنگى رو خواهد داد. و به درستى كه تو مصلح احوال رعيت و دانا و كامل بودى.
رعيت و ملك و بلاد خود را مىگذارى و ما را به محنت(4 ) مىاندازى؟ نزد ما باش كه از آن روز كه تو متولد شدهاى تا حال، ما به آسايش و فراوانى و نعمت گذرانيدهايم و بلايى و آفتى و تنگيى به ما نرسيده.
يوذاسف او را تسلى فرموده ساكت گردانيد و گفت: تو در بلاد خود باش و با اهل مملكت خود نيكو سلوك نما و با ايشان مدارا كن. و مرا به آنجا كه فرستادهاند مىبايد رفت، و به امرى كه فرمودهاند عمل مىبايد نمود. اگر تو مرا در آن امر مدد و همراهى نمايى از عمل من بهرهاى و نصيبى خواهى داشت.
اين را بگفت و سوار شد و آن قدر راه كه مأمور شده بود كه سواره برود، رفت. و بعد از آن از مركب فرود آمد و پياده به راه افتاد، و وزير اسب او را مىكشيد و به آواز بلند مىگريست و بيتابى مىكرد و مىگفت كه: به چه رو پدر و مادر تو را ببينم و چه جواب به ايشان بگويم؟ و آيا به چه عذاب مرا سياست كنند و به چه خوارى مرا بكشند؟ و تو چگونه طاقت سختى و مشقت و آزار خواهى داشت كه هرگز به آن عادت نكردهاى؟ و چگونه بر وحشت و تنهايى صبر خواهى كرد كه هرگز يك روز تنها نبودهاى؟ و بدن نازك تو چون تاب گرسنگى و تشنگى و بر روى خاك و كلوخ خوابيدن خواهد داشت؟ پس يوذاسف او را ساكت گردانيد و تسلى داد و اسب و كمربند خود را به او بخشيد.
وزير بر پاى يوذاسف افتاد و پايش را مىبوسيد و مىگفت: اى سيد(5 ) و آقاى من مرا وامگذار و با خود ببر به هر جا كه مىروى، كه مرا بعد از تو كرامتى و حرمتى در ميان اين قوم نخواهد بود. و اگر مرا بگذارى و با خود نبرى، به صحراها بيرون خواهم رفت و هرگز به خانهاى نخواهم رفت كه آدمى در آنجا باشد.
بار ديگر يوذاسف او را دلدارى نمود و تسلى فرمود و گفت: بدى به خاطر خود راه مده كه انشاءالله ضررى به تو نخواهد رسيد و بغير خير و خوبى نخواهى ديد. و من كسى به نزد پادشاه خواهم فرستاد و سفارش تو را به او پيغام خواهم كرد كه تو را گرامى دارد و با تو نيكى و احسان نمايد.
پس يوذاسف جامههاى پادشاهانه را از بر خود كند و به وزير بخشيد و گفت:
جامههاى مرا بپوش.
و به او داد ياقوت گرانبهايى را كه پيوسته بر سر مىزد. و به وزير گفت كه: اسباب و مركب و لباس مرا بردار و به نزد پادشاه رو، و چون برسى او را از روى تعظيم سجده كن و اين ياقوت را به او بده و سلام مرا به او و به همگى امرا(6) و اشراف(7) برسان، و بگو به ايشان كه: چون من در حال دنياى فانى و آخرت
1- اقوال و افعال: گفتهها و كارها. |
باقى(1) نظر كردم و در ميان آنها مردد شدم، در باقى رغبت كردم و فانى را ترك كردم. و چون اصل و حسب(2 ) خود را دانستم و دوست و دشمن خود را شناختم و تميز ميان يار و بيگانه كردم(3 )، دشمنان و بيگانگان را ترك كردم و به اصل و حسب خود پيوستم.
و بدان كه پدرم چون اين ياقوت را مىبيند خاطرش جمع مىگردد و خوشحال مىشود. و چون جامههاى مرا در بر تو مىبيند ياد مىآورد مرا و محبت مرا نسبت به تو، و اين معنى او را مانع مىشود از اين كه آسيبى و مكروهى به تو برساند.
پس وزير به سوى شهر برگشت و يوذاسف رو به راه آورد تا آن كه به صحراى گشادهاى رسيد، و درخت عظيمى در آنجا ديد كه بر لب چشمهاى رُسته. چون به نزديك آمد، چشمهاى ديد در نهايت صفا و پاكيزگى، و درختى مشاهده نمود در غايت نيكويى و رعنايى( 4) كه هرگز به آن خوبى درخت نديده بود. و آن درخت شاخههاى بسيار داشت. و چون ميوه آن درخت را چشيد از جميع ميوههاى عالم شيرينتر يافت. و ديد كه مرغان بىحد و احصا(5) بر آن درخت جمع آمدهاند. از مشاهده آن احوال بسى شاد شد و در زير آن درخت ايستاد و با خود تعبير اين حال مىكرد. پس تشبيه نمود درخت را به بشارت نبوت كه به او رسيده بود، و چشمه آب را به علم و حكمت، و آن مرغان را به مردمى كه نزد او جمع شوند و از او حكمت و دانش آموزند و به او هدايت يابند.
يوذاسف در اين انديشه بود كه ناگاه چهار ملك را ديد كه در پيش روى او پيدا شدند و به راه افتادند. او از عقب ايشان روان شد. پس او را بلند كردند به سوى آسمان، و حق تعالى از علوم و معارف آن قدر بر او افاضه( 6)نمود كه احوال نشئه(7 ) اولى(8 ) كه عالم ارواح است، و نشئه وُسطى(9) كه عالم ابدان(10 ) است، و نشئه اخرى(11) كه قيامت است همگى بر او ظاهر گرديد و احوال امور آينده را دانست. پس او را به زمين فرود آوردند و يكى از آن چهار ملك را حق تعالى مقرر فرمود كه پيوسته با او باشد.
و مدتى در اين بلاد(12 ) ماند و مردم را به حق هدايت كرد.
بعد از آن برگشت به زمين سولابط(13 ) كه مملكت پدرش بود. چون پدرش خبر قدوم او را شنيد، با اشراف امرا و اعيان مملكت به استقبال او بيرون آمد و او را گرامى داشتند و توقير(14) و تعظيم(15) او نمودند. و خويشان و دوستان و لشكريان و اهل آن بلد جميع به خدمت او آمدند وى بر او سلام كردند و نزد او نشستند. پس سخنان بسيار به ايشان گفت و مؤانست(16 ) و مهربانى نسبت به همگى نمود و گفت: گوشهاى خود را با من داريد و دلهاى خود را از غرضهاى فاسد فارغ سازيد براى استماع سخنان حكمت ربانى(17 ) كه نوربخش جانهاست. و قوت يابيد به علمى كه دليل و راهنماى شماست به راه نجات. و عقلهاى خود را از خواب غفلت بيدار سازيد و بفهميد سخنى را كه جدا كننده حق و باطل، و ضلالت و هدايت است. و بدانيد كه آنچه من شما را به آن دعوت مىنمايم دين حقى است كه حق تعالى بر انبيا و رسل(18 ) فرستاده است در قرنهاى گذشته. و خدا ما را در اين زمان به آن دين امتياز داده و مخصوص گردانيده به سبب رحمت و شفقت و مهربانى كه بر من و ساير اهل اين زمان دارد، و به متابعت اين دين خلاصى از آتش جهنم حاصل مىشود.
و به درستى كه كسى به آسمانها نمىرسد و مستحق دخول بهشت جاويد نمىگردد مگر به ايمان و عمل صالح. پس جهد كنيد در اين دو امر تا دريابيد راحت دايمى و حيات ابدى را. و هر كه از شما ايمان آورد بايد كه ايمان او براى طمع زندگانى دنيا يا اميد پادشاهى زمين يا طلب عطاها و بخششهاى دنيوى نباشد. بلكه
1- باقى: ماندگار - پايدار. |
بايد ايمان شما براى تحصيل ملكوت سماوات(1) و پادشاهى نشئه باقى( 2) آخرت و اميد خلاصى از عذاب الهى و طلب نجات از ضلالت و گمراهى و رسيدن به راحت و آسايش آخرت باشد. زيرا كه ملك زمين و پادشاهى آن زايل و فانى است و لذتهاى آن به زودى منقطع مىگردد. پس هر كه فريب دنيا و لذات آن را خورد به زودى هلاك مىشود و رسوا مىگردد در هنگامى كه نزد جزادهنده روز جزا بايستد. به درستى كه او جزا نمىدهد مگر به حق و عدالت.
و بدانيد كه مرگ قرين(3 ) بدنهاى شماست و پيوسته در كمين شكار جانهاى شماست كه از بدنها بربايد و بدنها را سرنگون در كوهها دراندازد. و بدانيد كه چنانچه مرغ قادر بر زندگانى و نجات از شر دشمنان نيست از امروز تا فردا مگر به قوت بينايى و دوبال و دو پا، همچنين آدمى قادر بر حيات ابدى و نجات دايمى نيست مگر به ايمان و اعمال صالحه و نيات حسنه.
پس انديشه كنيد و تفكر نماييد - اى پادشاه و اى گروه اكابر(4 ) و اشراف - در آنچه شنيديد، و به عقل درست بفهميد. و از دريا عبور كنيد تا كشتى حاضر و مهياست و مىتوانيد گذشتن. و راه را قطع كنيد( 5) مادام كه راهنما و توشه و مركب(6) داريد. و در اين ظلمت آباد(7) تا چراغ داريد غنيمت شماريد و منزل(8) را طى كنيد و به معاونت(9) اهل دين و عبادت براى خود گنجها بيندوزيد، و شريك ايشان شويد در اعمال صالحه و عبادات شايسته، و نيكو متابعت ايشان نماييد و مددكار ايشان باشيد و شاد گردانيد ايشان را به كردارهاى نيك خود تا شما را به عالم نور و سراى سرور برسانند. و فرايض و واجبات الهى را محافظت نماييد و به آداب و شرايط به جا آوريد. و بر املها و آرزوهاى دنيا اعتماد مكنيد. و بپرهيزيد از شراب خوردن و زنا كردن، و از ساير اعمال قبيحه كه حق تعالى از آنها نهى فرموده است، كه آنها هلاك كننده جان و بدناند. و بپرهيزيد از حميت(10) و تعصب و غضب و عداوت. و آنچه را راضى نباشيد كه نسبت به شما واقع شود، نسبت به هيچ كس واقع مسازيد. و دلهاى خود را از صفات ذميمه(11 ) طاهر و مصفا گردانيد و نيتهاى خود را خالص و درست سازيد تا چون شما را اجل دريابد، بر راه راست باشيد.
پس، از آنجا سفر كرد و به شهرهاى بسيار رفت و مردم را هدايت فرمود. تا آخر به شهر كشمير رسيد. پس زمين كشمير را آبادان كرد و تمام مردم آن ولايت را هدايت نمود و در آنجا ماند تا آن كه اجلش در رسيد و روح پاكش از بدن خاكى مفارقت نموده به عالم انوار پيوست.
و قبل از فوتش شاگردى از شاگردان خود را طلبيد كه او را يابد مىگفتند و پيوسته در خدمت و ملازمت آن بزرگوار مىبود و در علم و عمل كامل گرديده بود. و وصيت كرد به او، و گفت: پرواز روح من به عالم قدس نزديك شده است. بايد كه فرايض الهى را در ميان خود محافظت نماييد و از حق به باطل ميل مكنيد و چنگ زنيد به عبادت و بندگى الهى.
پس يابد را امر فرمود كه براى مدفن او عمارتى بسازد، و سر خود را به جانب مغرب گذاشت و پاهاى خود را به جانب مشرق دراز كرد و به عالم بقا رحلت فرمود.
اى عزيز اين قصه شريفه كه بر حكم طريفه(12 )(13 ) و امثال وافيه(14 ) مشتمل است و گنجى است از گنجهاى حكمت ربانى، اگر در مواعظ و حكمتهاى آن نيكو تأمل و تدبر نمايى و به ديده بصيرت در آن نظر كنى، براى قطع محبت دنيا و رفع علايق آن و دانستن معايب آن كافى است.
و حكمتى كه حكيمان الهى براى مردم بيان فرمودهاند اين قسم حكمتها و سخنان حق بوده است كه موجب نجات از عقوبات(15 ) و فوز(16 ) به مثوبات(17 ) و زهد دنيا و رغبت به آخرت مىگرديده است، نه دانستن مسئله هيولى و صورت(18 ) و مانند آن، كه موجب تضييع(19 ) عمر و تحصيل(20 ) شقاوت(21) ابدى
1- ملكوت سماوات: باطن آسمانها - سلطنت آسمانها. |
گردد.(1) چنانچه حق تعالى لقمان را به حكمت وصف فرموده، و از حكمتهاى او كه نقل نموده معنى حكمت ظاهر مىشود كه چيست و حكيم كيست.
اميد كه حق تعالى جميع مؤمنان را عقل مبرا(2 ) از شهوتها، و ديده بينا و گوش شنوا و زبان به حقايق و معارف گويا كرامت فرمايد تا از اين معارف و حكمتها منتفع(3 ) گردند.
1- فلسفه (حكمت) و بدبختى ابدى: شك نيست در اين كه آموزش دين در برخى زمينهها نيازمند برخى بحثهاى فلسفى نيست. همچنين شك نيست در اين كه همچون هر دانش بشرى، علوم فلسفى و حكمى در برخى موارد احتمالا خالى از خطا نيستند. نيز آن حكمتى را كه خداوند در قرآن وصف نموده است نبايد عين حكمت و فلسفه به معانى اصطلاحى آن دانست. اما اولا نكات مشتركى ميان حكمت به تعبير قرآن و روايات و حكمت الهى (به تعبير حكماى اسلامى) و علم اخلاق هست، ثانيا اين ادعا را كه آگاهى از مسائلى مانند بحث درباره ماده اوليه عالم و عناصر موجود در جهان مايه بدبختى ابدى است بايد به ديده ترديد نگريست زيرا اين بحثها همان مباحثىاند كه در علوم فيزيك و شيمى بررسى مىشوند اما به صورتى جزئىتر، و مسائل اين دو علم در صورتهاى كلى خود به فلسفه مىپيوندند. در هر حال آگاهى از هستى و روابط ميان اجزا و عناصر آن اگر در برخى زمينهها مورد نياز براى سعادت اخروى نباشند، دست كم راه سعادت انسان متدين و هدفمند را نمىبندند. |