باب دويم: در بيان تمثيلى چند كه پيشوايان دين در مذمت دنيا براى تنبيه غفلت زدگان مسالك حيرت بيان فرموده ‏اند

باب دويم: در بيان تمثيلى چند كه پيشوايان دين در مذمت دنيا براى تنبيه(1) غفلت زدگان مسالك(2) حيرت بيان فرموده‏اند

تمثيل اول: در بيان آن‏كه هرچند آدمى به دنيا بيشتر مشغول مى‏گردد خلاصى از آن دشوارتر است

از حضرت امام جعفر صادق عليه‏السلام منقول است كه: حضرت امام محمد باقر عليه‏السلام فرمود كه: مثل كسى كه حريص است بر جمع دنيا، از بابت مثل كرم ابريشم است كه هرچند ابريشم بر خود بيشتر مى‏تند راه در رويش بسته‏تر مى‏شود و خلاصش مشكلتر است تا به حدى كه در آن ميان از غم مى‏ميرد.
پس حضرت صادق عليه‏السلام فرمود كه: از جمله موعظه‏هايى كه حضرت لقمان پسرش را فرمود {اين بود} كه: اى فرزند! مردم براى اولاد خود جمع كردند پيش از تو. نه آنها كه جمع كردند باقى ماندند و نه كسانى كه براى ايشان جمع مى‏كردند. و به درستى كه تو بنده‏اى مزدورى(3كه به كارى چند تو را امر كرده‏اند و مزدى بر آنها براى تو وعده كرده‏اند.
پس عمل خود را تمام كن و مزد خود را بگير. و مباش در اين دنيا از بابت گوسفندى كه در زراعت سبزى بيفتد و بخورد تا فربه شود و او را بكشند و هلاكش در فربهى آن باشد. وليكن دنيا را به منزله پلى دان كه بر نهرى بسته باشند كه از آن پل گذرى و آن را گذارى و هرگز به سوى آن برنگردى. دنيا را خراب بگذار و عمارت آن مكن، به درستى كه تو را امر به آبادانى آن نكرده‏اند.
و بدان كه فردا چون نزد حق تعالى مى‏ايستى از چهار چيز از تو سؤال خواهند كرد: از جوانيت كه در چه چيز آن را كهنه كردى، و از عمرت كه در چه چيز آن را فانى كردى، و از مالت كه از كجا كسب كردى و در كجا خرج كردى. پس مهيا شو و تهيه جواب خود را بگير(4). و محزون مباش از آنچه از تو فوت مى‏شود از دنيا؛ به درستى كه اندك دنيا بقا ندارد و بسيارش بلاهاى بسيار دارد. پس تهيه آخرت خود را بگير، و سعى كن در بندگى، و پرده غفلت را از رو بگشا، و خود را در معرض نيكيها و احسانهاى پروردگار خود درآور، و در دل خود توبه را تازه كن. و تا فارغى، در عمل و عبادت سعى كن پيش از آن اجل رو به تو آورد، و قضاهاى الهى بر تو جارى شود، و مرگ ميان تو و آنچه اراده دارى حايل گردد.
 

تمثيل دويم: در بيان آن كه هرچند تحصيل دنيا(5) بيشتر مى‏نمايى حرص بر آن زياده مى‏شود

به سند معتبر از حضرت امام رضا صلوات‏الله عليه منقول است كه: مثل دنيا مثل آب شور درياست كه هرچند آدمى بيشتر مى‏خورد تشنه‏تر مى‏شود تا هنگامى كه او را بكشد.
 

تمثيل سيم: در بيان آن كه ظاهر دنيا خوشاينده و باطنش كُشنده است

به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه‏السلام منقول است كه: در كتاب حضرت اميرالمؤمنين(6صلوات‏الله عليه نوشته است كه: مثل دنيا مثل مار كشنده است كه پشتش در نهايت نرمى و ملايمت است و شكمش پر است از زهر كشنده. عاقل از زهرش حذر مى‏نمايد، و طفل نادان به نرمى و خط و خالش ميل مى‏كند و با آن بازى مى‏كند.
 

تمثيل چهارم: در بيان فنا و سرعت انقضاى() دنيا

حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله فرمود كه: مرا چه كار است با دنيا. مثل من و دنيا مثل سواره‏اى است كه در روز بسيار گرمى به درختى برسد و در سايه آن درخت قيلوله(8كند و برود و آن درخت را بگذارد.
 

1-   تنبيه: آگاهسازى - آگاهى‏بخشى.
2-   مسالك: راهها.
3-   مزدور: مزدبگير.
4-   تهيه گرفتن: آماده شدن - تدارك ديدن.
5-   تحصيل دنيا: فراهم كردن دنيا - گردآوردن، اندوختن و جمع‏آورى لوازم دنيا.
6-   كتاب حضرت اميرالمؤمنين (ع): كتابى كه گاه به نام كتاب على در روايت از آن نام برده مى‏شود. احتمالا قرآن گردآورى شده به وسيله آن حضرت است كه تفسيرى مفصل دارد. مقصود بخش تفسيرى آن است.
7-   انقضا: گذشتن - سپرى شدن - نابود گرديدن.
8-   قيلوله: خواب نيمروز - خواب قبل از ظهر يا بعد از ظهر.

 

تمثيل پنجم: در بيان بيوفايى دنيا

از حضرت امام موسى كاظم عليه‏السلام منقول است كه: دنيا از براى حضرت عيسى عليه‏السلام متمثل‏شد(1در صورت زن ازرقى(2). حضرت از آن پرسيد كه: چند شوهر گرفته‏اى؟ گفت:
بسيار. پرسيد كه: همه تو را طلاق گفتند؟ گفت: نه؛ همه را كشتم. حضرت عيسى فرمود كه: واى بر حال شوهرهاى باقيمانده‏ات؟ چرا عبرت نمى‏گيرند از حال شوهرهاى كشته شده‏ات؟
 

تمثيل ششم: در بيان كيفيت نجات از دنيا

از حضرت امام موسى عليه‏السلام منقول است كه: حضرت لقمان پسرش را وصيت فرمود كه:
اى فرزند! دنيا دريايى است عميق، و گروه بسيار در اين دريا غرق شده‏اند. پس بايد كه كشتى تو در اين دريا تقوا و پرهيزكارى باشد. و آنچه در اين كشتى پر كنى، از توشه و متاع ايمان و اعمال صالحه باشد. و بادبان آن توكل باشد كه بدون توكل بر خدا آن كشتى به راه نمى‏رود. و ناخداى آن كشتى عقل باشد، و معلم آن علم باشد، و لنگرش صبر باشد.
 

تمثيل هفتم: در بيان پستى دنيا، و آن كه سربلندى در اين خانه پست ضرر مى‏رساند

از حضرت امام موسى كاظم عليه‏السلام منقول است كه: دنيا به مثابه(3خانه‏اى است كه سقفش را پست پوسيده باشند(). اگر سربلندى(مى‏كنى و تكبر مى‏نمايى سر بر طاق مى‏آيد و مى‏شكند؛ و اگر سر به زير مى‏افكنى و تواضع و شكستگى مى‏كنى به سلامت به در مى‏روى.
 

تمثيل هشتم: در بيان سوء عاقبت دنيا

از حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله منقول است كه: مثَل دنيا مثَل طعامهاى لذيذ است كه آدمى تناول مى‏نمايد و در هنگام خوردن لذيذ است و چون به معده رسيد مُنتن(و بدبو مى‏شود. و هرچند طعام لذيذتر و چرب و شيرين‏تر است مدفوعش بدبوتر و كثيفتر است و آزار و مفسده خوردنش بيشتر است و درد و الم(7بر آكلش(8بيشتر مترتب مى‏شود.
و همچنين از دنيا هرچند بيشتر و بهتر آن را متصرف مى‏شوى، در هنگام مردن كه وقت دفع آن است بدى و ضررش بيشتر ظاهر مى‏شود.
يا مانند خانه‏اى كه دزد بر آن زند. هرچند متاع آن خانه بيشتر و نفيستر است، حسرت صاحبش بيشتر است. همچنين دزد اجل كه بر خانه مال مى‏زند، هرچند از دنيا بيشتر جمع كرده است الم مفارقتش(9شديدتر و صعب‏تر(10 است.
 

تمثيل نهم: در بيان آن كه دنيا و آخرت با يكديگر جمع نمى‏شوند، و محبت دنيا مانع تحصيل خيرات و سعادات است

از حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله منقول است كه: مثل صاحب دنيا مثل كسى است كه در ميان آب راه رود. چنانچه هر كه در آب راه مى‏رود البته قدمش تر مى‏شود، همچنين هر كه داخل دنيا مى‏شود البته آلوده مى‏شود. و دروغ مى‏گويد كسى كه دعوى مى‏نمايد كه من داخل دنيا مى‏شوم و از آن احتراز(11 مى‏نمايم.
 

1-   متمثل شدن: شبيه شدن.
2-   ازرق: آن كه عنبيه سياهى چشم او به رنگ آبى، سبز يا زرد باشد.
3-   به مثابه: به مانند - همانند.
4-   يعنى سقفش كوتاه باشد و از نى، حصير يا از اين قبيل ساخته باشند كه شكننده و فروريزنده نيز هست.
5-   سربلندى: بلند كردن سر - راست كردن قامت - كنايه از غرور و تكبر.
6-   منتن: بدبو - نفرت‏انگيز.
7-   الم: درد - رنج.
8-   آكل: خورنده.
9-   مفارقت: دورى - جدايى
10-   صعبتر: سخت‏تر.
11-   احتراز: دورى - كناره‏گيرى.

و منقول است كه: حضرت عيسى عليه‏السلام فرمود كه: به حق و راستى به شما مى‏گويم كه: چنانچه بيمار كه به سوى طعام نظر مى‏كند از مرض و الم به آن ميل نمى‏نمايد، همچنين بيمار محبت دنيا لذت و شيرينى عبادت و بندگى را نمى‏يابد.
به حق و راستى به شما مى‏گويم كه: اسب را تا سوارى نكنى و نرم نكنى چموشى آن برطرف نمى‏شود، همچنين دل را تا نرم نكنى به ياد مرگ و مشقت عبادت، قساوتش برطرف نمى‏شود و مُنقاد(حق نمى‏گردد.
 

تمثيل دهم: در ذكر تمثيلاتى كه مشتمل است بر توضيح عيبهاى بسيار از دنيا

قصه بلوهر و يوذاسف
و در اين مقام قصه بَلوهَر و يوذاسَف(را كه مشتمل بر حكم شريفه انبيا عليهم‏السلام و مواعظ لطيفه حكماست ايراد مى‏نماييم، و چون بر فوايد بى‏نظير، محتوى و مشتمل است، به سبب طول قصه، ناظران اين كتاب را از بركات آن محروم نمى‏گردانيم.
ابن بابويه عليه‏الرحمه و الرضوان در كتاب كمال‏الدين و تمام النعمه(به سند خود از محمد ابن‏زكريا(روايت كرده است كه:
پادشاهى بود در ممالك هندوستان با لشكر فراوان و مملكت وسيع. و مهابت(عظيم از او در نفوس رعيت(او قرار گرفته بود و پيوسته بر دشمنان ظفر مى‏يافت. و با اين حال حرص عظيم داشت در شهوتها و لذتهاى دنيا و لهو و لَعِب()، و از متابعت هواهاى نفسانى دقيقه‏اى(فرونمى‏گذاشت. و محبوبتر و خيرخواه‏ترين مردم نزد او كسى بود كه او را بر آن اعمال ناشايست ستايش مى‏نمود و قبايح(او را در نظر او زينت مى‏داد، دشمنتر و بدخواه‏ترين مردم نزد او كسى بود كه او را به ترك آنها امر مى‏فرمود.
و او در حَداثِت سن(10 و ابتداى جوانى به منصب فرمانروايى فايز گرديده بود(11 ). و صاحب رأى اصيل(12 و زبان بليغ(13 بود. و در تدبير امور رعيت و ضبط احوال(14 ايشان به غايت عارف(15 بود. و چون مردم او را به اين اوصاف شناخته بودند، لاجرم(16 همگى مُنقاد(17 او گرديده بودند. و هر سركش و رامى او را خاضع و مطيع بود. و براى او جمع گرديده بود مستى جوانى، و مستى سلطنت و جهانبانى، و بيهوشى شهوت و خودبينى، ظفريافتن او بر دشمنان. و اطاعت و فرمانبردارى اهل مملكتش موجب طغيان و زيادتى آن مستيها گرديده بود. پس تكبر و تطاول(18 مى‏نمود و مردمان را حقير مى‏شمرد، و 
 

1-   منقاد: مطيع - فرمانبر.
2-   بلوهر و يوذاسف: بلوهر عربى بلهرا (Balhara) و از اسامى هندى است. يوذاسف در اصل بوذاسف يا بوداسف است كه با تغيير بودى ستوه (Bodhisattva) بودا سَتَوه يا بودا سَتوا ساخته شده است. بودا ستوا به معنى بوداى آينده يا بودايى كه خواهد آمد است. داستان بلوهر و يوذاسف سرگذشت بودا و مربى زاهد او بَلهَر است. بودا (Budha) به معنى بيدار، آگاه و خردمند لقب مشهور شاهزاده هندى سيدارتاگوتاما (Siddharta Gotama)ست. وى در سال 563 پيش از ميلاد مسيح متولد شد و در حدود 483 پيش از ميلاد درگذشت. اشرافزاده يا شاهزاده‏اى نازپرورد بود كه ترك دنيا گفت و از راه ترك تمايلات به تعالى روحى دست يافت و آيينى را بنياد نهاد كه به نام خود او مشهور است. آيين بودايى بر اين عقيده استوار است كه زندگى رنج است و رنج از فزونى تمايلات برمى‏خيزد.
تنها وسيله رهايى از هوا و هوس، ترك نفس است. كمال مطلوب در آيين بودايى رسيدن به نيروانا (Nirvana) يا فناى كل است. امروزه آيين بودايى بيش از پانصد ميليون هوادار در شرق آسيا دارد.
3-   كمال‏الدين و تمام النعمه: كتابى از شيخ صدوق ابوجعفر محمد بن على بن حسين بن موسى بن بابويه قمى مشهور به ابن بابويه فقيه و محدث بزرگ شيعى متوفا به سال 381 ه.ق درباره امام زمان (عج) و مهدويت.
4-   محمد بن زكريا: ابوبكر محمد بن زكرياى رازى دانشمند، شيميدان و طبيب معروف ايرانى (251 - 320 ه.ق) يا ابوعبدالله محمد بن زكريا بن دينار تاريخدان و تاريخنويس اهل بصره متوفا به سال 298 ه.ق.
5-   مهابت: ترس - بيم.
6-   رعيت: اهل كشور - ملت.
7-   لهو و لعب: كارهاى بيهوده و بازى.
8-   دقيقه: نكته ريز - مورد كوچك.
9-   قبايح: زشتيها - بديها.
10-   حداثت سن: نوجوانى.
11-   فايز گشتن: دست يافتن - رسيدن.
12-   رأى اصيل: انديشه ريشه‏دار و استوار.
13-   بليغ: رسا - شيوا.
14-   ضبط احوال: نظم و ترتيب دادن و سر و سامان دادن وضعيت زندگى.
15-   عارف: دانا - آگاه.
16-   لاجرم: به‏ناچار.
17-   منقاد: مطيع - فرمانبردار.
18-  تطاول: دست درازى - تعدى - گردنكشى.

به سبب وفور مدح و ستايش مردم، اعتمادش بر تمامى عقل رأى خود زياده مى‏شد. و او را همتى و مقصودى بغير از دنيا نبود. و به آسانى او را ميسر مى‏شد آنچه را مى‏طلبيد و مى‏خواست از دنيا.
وليكن فرزند پسر نمى‏شد او را، و جميع فرزندان او دختران بودند. و پيش از پادشاهى او امر دين در مملكت او شيوع تمام داشت و اهل دين بسيار بودند. پس شيطان دشمنى دين و اهل دين را در نظر او زينت داد و همت بر اضرار(ايشان گماشت. و از ترس زوال ملك خود ايشان را از مملكت خود دور گردانيد و بت‏پرستان را مقرب خود گردانيد و براى ايشان بتها از طلا و نقره ساخت. و ايشان را تفضيل(و تشريف(بر ديگران داد و بتهاى ايشان را سجده كرد. پس چون مردم اين حال را از او مشاهده نمودند، مسارعت نمودند(4به عبادت بتان و استخفاف(به اهل دين.
پس روزى پادشاه سؤال نمود از حال شخصى از اهل بلاد(خود، كه آن مرد را قرب عظيم و منزلت پسنديده نزد پادشاه بود. و غرض پادشاه آن بود كه به او استعانت جويد(بر بعضى از امور خود، و به او احسان نمايد. جواب گفتند كه: اى پادشاه او لباس خواهش دنيا را از بر كنده، و از اهل دنيا خلوت اختيار كرده، و به عُباد(پيوسته است. پس اين سخن بر پادشاه بسيار گران آمد و او را طلب نمود و چون حاضر شد و نظرش بر وى افتاد، او را در زى(عُباد و زهاد(10 ديد. او را منع كرد و دشنام داد و گفت: تو از بندگان من و از اعيان و اشراف اهل مملكت من بودى. خود را رسوا كردى واهل و مال خود را ضايع گذاشتى و تابع اهل بطالت(11 و زيانكارى شدى و خود را در ميان مردم مَضحكه(12 و مثل ساختى. و حال آن كه من تو را براى كارهاى عظيم خود مهيا گردانيده بودم و مى‏خواستم به تو استعانت جويم بر امورى كه مرا پيش آيد.
عابد گفت كه: اى پادشاه! اگر مرا بر تو حقى نيست وليكن عقل تو را بر تو حق هست. پس بشنو سخن مرا بى‏آن كه به خشم آيى. بعد از آن امر كن به آنچه خواهى، بعد از فهميدن آنچه مى‏گويم و تفكر نمودن در آن. به درستى كه ترك تأمل و تدبر دشمن عقل است و حايل مى‏شود ميان آدمى و فهميدن اشيا.
پادشاه گفت كه: آنچه خواهى بگو. عابد گفت كه: مى‏پرسم از تو اى پادشاه كه آيا عتاب(13 تو با من براى گناهى است كه بر نفس خود ضرر رسانيده‏ام، يا در خدمت تو تقصيرى(14 و جرمى دارم؟
پادشاه گفت كه: جرم تو بر نفس خود نزد من بدترين گناهان است، و من چنين نيستم كه هركس از رعيت من كه خواهد خود را هلاك كند، او را به خود واگذارم، بلكه هلاك كردن خودش نزد من مثل آن است كه ديگرى از رعيت مرا هلاك گرداند. و چون من اهتمام در امر رعيت دارم، حكم مى‏كنم بر تو از براى تو، و مؤاخذه مى‏نمايم تو را براى تو؛ زيرا كه ضايع كرده‏اى خود را.
عابد گفت كه: اى پادشاه از حسن ظنى(15 كه به تو دارم گمان دارم كه مرا مؤاخذه ننمايى مگر به حجتى كه بر من تمام سازى. و حجت جارى نمى‏شود مگر نزد قاضى و حاكمى. و كسى از مردم بر تو قاضى نيست، وليكن نزد تو قاضيان هستند و تو حكم ايشان را جارى مى‏سازى، و من به بعضى از آن قاضيان راضيم و از بعضى ترسانم.
پادشاه گفت كه: كدام‏اند آن قاضيان كه مى‏گويى؟
عابد گفت كه: اما آن قاضى كه من به حكم او راضيم عقل توست، و اما قاضيى كه از آن ترسانم هوا و خواهشهاى نفس توست.
پادشاه گفت كه: آنچه خواهى بگو، و راست بگو خبر خود را به من كه در چه وقت اين رأى، تو را سانح شد(16 و كى گمراه گردانيد تو را.
 

1-   اضرار: ضرر رسانيدن.
2-   تفضيل دادن: برترى دادن.
3-   تشريف دادن: برتر دانستن - احترام بيشتر نهادن
4-   مسارعت نمودن: سرعت گرفتن - پيشى و سبقت گرفتن از يكديگر.
5-   استخفاف: خوار و خفيف شمردن - رفتار توهين آميز - سبك دانستن و سبك رفتار كردن.
6-   بلاد: شهرها - كشور.
7-   استعانت جستن: يارى خواستن - يارى گرفتن.
8-   عباد: جمع عابد - عابدان - عبادت‏پيشگان.
9-   زى: شكل و شمايل - سر و وضع.
10-   زهاد: جمع زاهد - آنان كه از زينتها و اضافات دنيا چشم پوشيده و كناره گرفته‏اند.
11-   بطالت: بيهودگى - بيكارگى - تنبلى - بيهوده‏گويى.
12-   مضحكه: مايه خنده.
13-   عتاب: خشم - ملامت - قهر - غضب.
14-   تقصير: كوتاهى.
15-   حسن ظن: گمان نيك.
16-   سانح شدن: روى دادن - پيش آمدن.

عابد گفت كه:
اما خبر من: به درستى كه در حداثت سن(1سخنى شنيدم و در دل من جا كرد آن سخن مانند دانه‏اى كه بكارند؛ و پيوسته نشو و نما كرد تا درختى شد چنانچه مى‏بينى. و اين قصه چنان بود كه از شخصى شنيدم كه مى‏گفت كه: نادان امرى را كه اصل ندارد و به كار نمى‏آيد چيزى مى‏داند و به آن اعتقاد دارد، و امرى را كه اصل دارد و به كار مى‏آيد ناچيز و باطل مى‏انگارد. و تا آدمى امر باطل و ناچيز را ترك ننمايد به آن امر ثابت و اصيل نمى‏رسد. و كسى كه نيكو نبيند و ادارك ننمايد حقيقت آن امر حق و ثابت را، ترك آن ناچيز و باطل بر او گوارا نمى‏شود. و آن امر اصيل و باقى، آخرت است، و آن ناچيز و باطل دنياست.
پس چون اين كلمه حق را شنيدم، در نفس من مستقر گرديد(زيرا كه چون تأمل كردم حيات دنيا را مرگ يافتم، و توانگرى دنيا را فقر و درويشى ديدم، و شادى دنيا را اندوه دانستم، و صحت دنيا را بيمارى شناختم، و قوت دنيا را ضعف دانستم، و عزت دنيا را خوارى ديدم.
و چگونه حيات آن مرگ نباشد و حال آن كه زندگى آن براى مردن است و آدمى در آن زندگانى يقين به مردن دارد و بى‏اعتماد است بر زندگى و پيوسته مترصد رحلت است.
و چگونه توانگرى دنيا فقر و درويشى نباشد و حال آن كه آنچه از دنيا براى آدمى حاصل مى‏شود، براى اصلاح آن به چيز ديگر محتاج مى‏شود، بلكه به چيزهاى بسيار احتياج به هم مى‏رساند كه براى آن چيز اول ناچار است از آنها. مثل آن كه آدمى براى سوارى به چهارپايى محتاج مى‏شود. پس چون تحصيل آن نمود، محتاج مى‏شود به علف آن و به مهتر(و طويله و يراق(4ضرورى آن چهارپا. و به سبب هريك از اينها به چندين چيز ديگر محتاج مى‏شود. پس كى به نهايت مى‏رسد حاجت كسى كه بر اين حال باشد.
و چگونه شادى دنيا اندوه نباشد و حال آن كه دنيا چشم هر كس را كه به حصول مطلوبى روشن گردانيد، در كمين اوست كه چندين برابر آن خوشحالى، اندوه و غم به او برساند. چنانچه اگر كسى به وجود فرزندى شاد شود، آنچه انديشه مى‏برد از اندوه در مرگ آن فرزند و بيمارى او و پراكندگى احوال او، چندين برابر آن شادى است كه به او رسيده است به سبب وجود او. و اگر به مالى خوشحال گردد، از بيم تلف آن مال اندوه بر او راه مى‏يابد زياده از سرورى كه به آن مال به هم رسانيده است. پس هرگاه حال دنيا چنين باشد، سزاوارترين مردم به ترك دنيا كسى است كه شناخته باشد دنيا را بر اين حال.
و چگونه تندرستى دنيا بيمارى نباشد و حال آن كه تندرستى در دنيا از اخلاط اربعه(5است، و صحيحترين اخلاط(و دخيلترين آنها در حيات()، خون است. و در هنگامى كه آن قويتر است و اعتماد آدمى بر آن بيشتر است، سزاوارتر است آدمى از آن به مرگ ناگهان و ورم گلو و طاعون و مرگى(و خوره و ورمهاى سينه.
و چگونه قوت دنيا ضعف نباشد و حال آن كه اسباب قوت همگى موجب ضرر و هلاك بدن‏اند.
و چگونه عزت دنيا خوارى نباشد و حال آن كه هرگز كسى عزتى در دنيا نديده است كه بعد از آن خوارى و مذلتى نباشد. و ايام عزت كوتاه است و ايام خوارى دراز.
پس سزاوارترين مردم به مذمت دنيا كسى است كه اسباب دنيا را براى او گشوده باشند و مهيا كرده باشند، و حاجتهاى خود را از دنيا يافته باشد. زيرا كه در هر شب و هر روز و هر ساعت و هر لحظه ترسان است از آن كه آفتى به مال او برسد و آن را فانى گرداند، يا به ناگاه بلايى به خويشان و دوستان او برسد و ايشان را بربايد، يا فتنه‏اى بر جمعيت او برخورد و به غارت برد، يا مصيبتى در رسد و بناهاى او را از بيخ بركند، يا مرگ او را در رسد، و او را از پا درآورد و از مفارقت هر چيزى كه به آن بخل مى‏ورزيد دردى بر دل او گذارد.
پس مذمت مى‏كنم به سوى تو - اى پادشاه - دنيايى را كه آنچه را عطا كرد بازمى‏گيرد و وبال آن را بر گردن آدمى مى‏گذارد، و بر هر كه جامه‏اى پوشانيد از او مى‏كند و او را عريان مى‏گرداند، و هر كه را بلند كرد پست مى‏كند و به جزع(و بيتابى مى‏افكند، و عاشقان و طالبان خود را ترك مى‏كند و به شقاوت و محنت 
 

1-   حداثت سن: نوجوانى.
2-   مستقر گشتن: جاى گرفتن و ماندن.
3-   مهتر: نگهدار، نگهبان و پرستار اسب.
4-   يراق: زين، ركاب و ديگر اسباب و لوازم اسب.
5-   اخلاط اربعه: آميزه‏هاى چهارگانه - چهارگونه موادى كه به اعتقاد طب قديم در بدن وجود دارد. اين چهار عبارت‏اند از صفرا (زرداب - ماده‏اى زرد كه در كيسه صفرا توليد مى‏شود)، سودا (ماده‏اى سياه كه در طحال توليد مى‏شود)، بلغم (ماده‏اى بيرنگ و گاه سفيد، لزج و نرم كه در سراسر بدن وجود دارد و در حالت بيمارى به صورت چرك و ترشحات غليظ خارج مى‏شود) و خون (مايعى سرخرنگ كه در همه رگهاى بدن است). برهم خوردن تعادل هر يك از اين مواد در بدن موجب بيمارى يا مرگ شخص خواهد شد.
6-   صحيحترين اخلاط: پاكترين و بى‏عيب و نقص‏ترين مواد چهارگانه بدن (اخلاط اربعه).
7-   دخيلترين آنها در حيات: مؤثرترين آنها در اين كه انسان زنده باشد.
8-   مرگى: مرگيجه - بيمارى مخملك.
9-   جزع: زارى - ناشكيبايى - بيتابى.

مى‏رساند، گمراه كننده است كسى را كه اطاعت آن كند و مغرور آن شود، و غدار(1و بازى دهنده است هر كس را كه ايمن باشد از آن و اعتماد بر آن داشته باشد. به درستى كه دنيا مركبى(است سركش و بزرگ، و مصاحبى(است خائن و بيوفا، و راهى است لغزنده، و منزلى است در غايت گوى(4و پستى.
گرامى دارنده‏اى است كه گرامى نداشته است كسى را مگر آن كه عاقبت خوار كرده است او را، و محبوبه‏اى است كه هرگز محبت به كسى نداشته است. ملازمت كرده شده‏اى(5است كه ملازم(6)(7هيچ كس نگشته است. با او وفا مى‏كنند، و آن غدر و مكر مى‏كند. و با آن راست مى‏گويند، و آن دروغ مى‏گويد. و وفا مى‏كنند با آن در وعده، و آن خلف وعده مى‏كند. كج است با كسى كه با آن راست است. بازى كننده است با كسى كه مطمئن خاطر است به آن. در اثناى اين كه طعام و غذا مى‏دهد كسى را، ناگاه او را طعمه ديگرى مى‏كند. و در هنگامى كه او را خدمت مى‏كند، ناگاه او را خادم ديگران مى‏گرداند. و در اثناى اين كه مى‏خنداند او را، ناگاه بر او مى‏خندد. و در زمانى كه او را بر ديگران شماتت(8مى‏فرمايد()، ناگاه بر او شماتت مى‏كند. و در اثناى آن كه او را بر ديگران مى‏گرياند، ناگاه ديگران را بر او مى‏گرياند. گاه دستش را به عطا مى‏گشايد و گاهى به سؤال. و در عين عزت ذليل مى‏گرداند. و در هنگامى كه او را مكرم دارد به اهانت و مذلت مى‏رساند. و در اثناى بزرگى حقير مى‏سازد، و در اثناى رفعت به پستى مى‏اندازد. بعد از اندك فرمانبردارى نافرمانى مى‏كند، و بعد از سرور به حزن و اندوه مى‏افكند، و بعد از سيرى به گرسنگى مبتلا مى‏گرداند، و در اثناى زندگى مى‏ميراند.
پس اف باد بر خانه‏اى كه حال آن اين باشد و كردار آن بر اين منوال بوده باشد. تاج سرورى بر سر شخصى مى‏گذارد صبحگاه، و روى او را بر خاك مذلت مى‏مالد شبانگاه. صبح دستش را به دسترنج(10 طلا زينت مى‏دهد، و شام دستش را در بند مى‏كشد. بامداد بر تخت پادشاهيش مى‏نشاند، و پسين به زندانش مى‏كشاند. شب فرش مخمل برايش مى‏گستراند، و روز بر خاك خواريش مى‏نشاند. در اول روز آلات لهو و لعب برايش مهيا مى‏كند، و در آخر روز نوحه‏گران را به نوحه‏اش مى‏دارد. شب او را به حالى مى‏دارد كه اهلش به او تقرب مى‏جويند، و روز او را به محنتى مى‏افكند كه اهلش از او گريزان مى‏شوند. بامداد او را خوشبو مى‏دارد، و شبانگاه او را جيفه گنديده مى‏گرداند.
پس آدمى در دنيا پيوسته در بيم سَطوتها(11و قهرهاى آن است، و از بلاها و فتنه‏هاى آن نجات ندارد. برخوردار مى‏گردد نفس از چيزهاى تازه دنيا، و ديده از امور خوشاينده دنيا، و دست از جمعيت و اسباب دنيا. پس به زودى مرگ در مى‏رسد و دست خالى مى‏ماند، و ديده خشك مى‏شود، و گذشتنى مى‏گذرد، و باطل شدنى باطل مى‏شود، و هلاك مى‏شود آنچه هلاك مى‏شود. و دنيا جمعى را كه هلاك كرد، ديگران را به عوض ايشان مى‏گيرد، و هر كس را بدل هر كس راضى مى‏شود، و از رفتن كسى پروا ندارد. گروهى را در خانه‏هاى گروه ديگر جا مى‏دهد، و وامانده جمعى را به جمعى مى‏خوراند، و اراذل(12را به جاى افاضل(13)، و عاجزان(14را در مكان دورانديشان عاقل مى‏نشاند. و گروهى را از تنگى عيش به فراخى نعمت مى‏كشاند، و از پياده‏روى بر مركب مى‏نشاند، و از شدت به نعمت، و از تعب(15 به استراحت مى‏رساند. پس چون ايشان را غرق اين نعمتها و راحتها گردانيد ناگاه منقلب(16 مى‏سازد احوال ايشان را، و لباس نعمت را از ايشان مى‏كند، و قوت ايشان را به عجز مبدل مى‏گرداند، و ايشان را به نهايت بدحالى و فقر و احتياج مبتلا مى‏گرداند.
و اما آنچه گفتى - اى پادشاه - در ضايع گردانيدن من اهل خود را و ترك كردن ايشان، خطا گفتى. من ضايع نگردانيده‏ام خود را، و ترك ايشان نكرده‏ام. بلكه پيوند كرده‏ام با ايشان، و از هر چيز بريده‏ام براى ايشان. وليكن مدتى بر ديده من پرده جهل و غفلت آويخته بود و گويا ديده مرا به سحر و جادو بسته بودند. اهل
 

1-   غدار: بيوفا - پيمان شكن - مكار - حيله‏گر.
2-   مركب: حيوان سوارى.
3-   مصاحب: همصحبت - همنشين.
4-   گوى: گودى - فرورفتگى - پايين رفتگى - پستى (مقابل بلندى).
5-   ملازمت: همراهى.
6-   اشتباه قلمى مجلسى: لازم.
7-   ملازم: همراه.
8-   شماتت: سرزنش.
9-   او را بر ديگران شماتت مى‏فرمايد: او را به رخ ديگران مى‏كشد - ديگران را به خاطر او سرزنش مى‏كند.
10-   دسترنج: دستبند.
11-   سطوت: حمله - هجوم - قهر - غلبه.
12-   اراذل: انسانهاى پست.
13-   افاضل: انسانهاى صاحب فضيلت و برترى.
14-   عاجزان: ناتوانان.
15-   تعب: رنج و زحمت.
16-   منقلب: ديگرگون - واژگون - وارونه.

و غريب را از يكديگر نمى‏شناختم و دوست و دشمن خود را نمى‏دانستم. پس چون پرده سِحر از پيش ديده من برخاست و ديده من صحيح(و بينا گرديد، تميز كردم ميان دوست و دشمن، و يار و بيگانه، و دانستم كه آنهايى را كه اهل و دوست و برادر و آشنا مى‏شمردم، جانوران درنده‏اى بودند كه همگى در مقام اضرار(من بودند و همت ايشان بر دريدن و خوردن من مصروف بود.
وليكن مراتب ايشان مختلف بود در ضرر رسانيدن به حسب اختلاف قوت و ضعف. پس بعضى مانند شير بودند در تندى و شدت، و بعضى مانند گرگ بودند در غارت كردن، و بعضى مانند سگ بودند در فرياد زدن، و بعضى مانند روباه بودند در حيله و دزدى. پس همگى را مقصود، اضرار من بود، ليكن از راههاى مختلف.
اى پادشاه به درستى كه تو با اين عظمت كه دارى از ملك و پادشاهى و بسيارى فرمانبران از اهل و لشكر و حوالى و حواشى و اطاعت كنندگان، اگر نيك نظر نمايى در حال خود، مى‏دانى كه تنها و بيكسى و يك يار و دوست ندارى از جميع اهل روى زمين. زيرا كه مى‏دانى كه جمعى كه فرمانبردار تو نيستند از جميع طوايف(3)، دشمن تواند؛ و اين جمعى كه رعيت و فرمانبردار تواند، حشوى(چندند از اهل عداوت(و نفاق(كه دشمنى ايشان مر تو را بسى زياده است از عداوت جانوران درنده، و خشم ايشان مر تو را طوايف ديگر كه مطيع تو نيستند بيشتر است.
پس اگر نيكو تأمل نمايى و نظر كنى در حال جمعى كه يارى دهندگان و خويشان تواند، مى‏يابى كه ايشان جمعى‏اند كه كار تو را مى‏كنند براى مزد، و همگى در مقام اين‏اند كه كار را كمتر كنند و مزد را بيشتر بگيرند. و چون نظر نمايى به مخصوصان و خويشان بسيار نزديك خود، گروهى را مى‏يابى كه تو جميع مشقت و زحمت و كار و كسب خود را براى ايشان بر خود گذاشته‏اى، و نسبت به ايشان به منزله غلامى گرديده‏اى كه آنچه كسب كند قدرى مقرر به آقاى خود دهد، و با اين حال هيچ يك از ايشان از تو راضى نيستند هرچند جميع مال خود را بر ايشان قسمت نمايى. و اگر مقررى ايشان را از ايشان بازگيرى، البته با تو دشمن خواهند شد. پس معلوم شد تو را - اى پادشاه - كه بيكس و تنهايى، و بى‏مال و اسبابى.
و اما من: پس به درستى كه صاحب اهل و مال و برادران و دوستانم كه مرا نمى‏خورند، و براى خوردن مرا نمى‏خواهند. من دوست ايشانم و ايشان دوست من‏اند و هرگز دوستى ميان من و ايشان برطرف نمى‏شود. و ايشان ناصح(و خيرخواه من‏اند، و من ناصح و خيرخواه ايشانم، و نفاق در ميان من و ايشان نيست. ايشان به من راست مى‏گويند، و من با ايشان راست مى‏گويم، و دروغ در ميان ما نمى‏باشد. و يارى يكديگر مى‏كنيم، و دشمنى در ميان ما نيست، و در بلاها يكديگر را فرو نمى‏گذاريم. طلب مى‏نمايند خير و خوبى را، كه اگر من با ايشان طلب نمايم خوف آن ندارند كه من بر ابشان غلبه كنم و خير ايشان را از ايشان بازگيرم و به تنهايى متصرف شوم، بلكه آن خير به همه مى‏رسد بى‏آن كه از ديگرى كم شود. و آن خير، سعادت اخروى است و به اين سبب در ميان ما و ايشان فسادى و نزاعى و حسدى نيست. ايشان براى من كار مى‏كنند و من براى ايشان كار مى‏كنم و به سبب اخوت(و برادرى ايمانى كه هرگز برطرف شدن ندارد. و اين يارى از ميان ما هرگز زايل نمى‏گردد. اگر من گمراه شوم هدايت من مى‏كنند، و اگر نابينا شوم ديده‏ام را نور مى‏بخشند، و اگر دشمنى قصد من كند حصار من‏اند، و اگر تيرى به سوى من آيد سپر من مى‏شوند، و يارى دهندگان من‏اند اگر از دشمنى ترسم. من و ايشان در فكر خانه و مسكن نيستيم و خواهش آن را از دل به در كرده‏ايم، و ذخيره‏ها و اسباب دنيا را ترك كرده‏ايم و براى اهل دنيا گذاشته‏ايم. پس در كثرت مال با كسى نزاع نمى‏كنيم، و بر يكديگر ظلم نمى‏كنيم، و دشمنى و حسد و عداوت كه لازم دنياست از ميان ما برخاسته است.
پس اين جماعت‏اند - اى پادشاه - اهل و برادران و خويشان و دوستان من، كه دوست مى‏دارم ايشان را، و از ديگران قطع كرده‏ام و با ايشان پيوند كرده‏ام، و ترك كرده‏ام جماعتى را كه به ديده جادو رسيده به ايشان نظر مى‏كردم، چون ايشان را شناختم و سلامتى جستم در ترك ايشان.
اى پادشاه اين است حقيقت دنيايى كه خبر دادم تو را كه ناچيز است. و اين است نسب(و حسب(10 دنيا. و عاقبتش آن است كه شنيدى. چون دنيا را به اين اوصاف شناختم ترك آن كردم، و شناختم امر اصيل باقى را كه آخرت است، و آن را اختيار كردم. اگر خواهى - اى پادشاه - كه تعريف كنم براى تو آنچه را دانسته‏ام از اوصاف آخرت كه آن امر باقى است. پس مهياى شنيدن آن شو تا بشنوى غير آنچه شنيده باشى.
 

1-   صحيح: سالم - بى‏عيب و نقص.
2-   اضرار: ضرر و زيان رسانيدن.
3-   طوايف: جمع طايفه - دسته‏ها - گروهها - گروههاى مردم.
4-   حشو: مردم فرومايه و پست.
5-   عداوت: دشمنى.
6-   نفاق: دورويى.
7-   ناصح: نصيحتگر - خيرخواه - نيكخواه.
8-   اخوت: برادرى.
9-   نسب: نژاد - خويشاوندى - وابستگى خانوادگى.
10-   حسب: افتخارات اجدادى - فضايل خانوادگى.

پس اين سخنان پادشاه را هيچ فايده نبخشيد و گفت: دروغ مى‏گويى و چيزى نيافته و بغير تَعَب(و رنج و مشقت بهره‏اى نبرده‏اى. بيرون رو و در مملكت من مباش، كه تو خود فاسدى و ديگران را نيز فاسد مى‏گردانى.
و متولد شد در اين ايام از پادشاه، بعد از آن كه نااميد شده بود از فرزند نرينه، پسرى كه نديده بودند اهل روزگار مثل و مانند او در حسن و جمال. و چندان از حصول آن فرزند شاد شد كه نزديك بود كه از غايت سرور هلاك شود، و گمان كرد كه بتانى كه در آن ايام به عبادت آنها مشغول بود آن فرزند را به او بخشيده‏اند.
پس جميع خزاين خود را بر بتخانه‏ها قسمت نمود و امر كرد مردم را به عيش و شادى، يك سال. و آن پسر را يوذاسف نام نهاد. و جمع كرد دانشمندان و منجمان را براى ملاحظه طالع(مولود او. بعد از تأمل و ملاحظه عرض كردند كه: از طالع اين فرزند چنين ظاهر مى‏شود كه از شرف و منزلت به مرتبه‏اى رسد كه هيچ كس به آن مرتبه نرسيده باشد هرگز در زمين هند. و همگى منجمان بر اين سخن اتفاق كردند، الا يكى از منجمان كه گفت:
گمان من اين است كه اين شرف و بزرگى كه در طالع اين پسر است، نيست مگر بزرگى و شرف آخرت. و گمان مى‏برم كه پيشواى اهل دين و عباد بوده باشد و در مراتب اخروى صاحب درجات عاليه بوده باشد، زيرا كه اين شرافتى كه در طالع او مشاهده مى‏كنم به شرافتهاى دنيا نمى‏ماند.
پس پادشاه از اين سخن چندان محزون گرديد كه نزديك بود كه شادى او به حصول آن فرزند به اندوه مبدل گردد. و منجمى كه اين سخن از او صادر شد نزد پادشاه از جميع منجمان، معتمدتر(و راستگوتر و داناتر بود. پس امر كرد كه شهرى را براى آن پسر خالى كردند و جمعى را كه اعتماد بر ايشان داشت از دايگان و خدمتكاران براى او مقرر فرمود، و سفارش نمود به ايشان كه در ميان خود سخن مرگ و آخرت و اندوه و مرض و فنا(و زوال(5مذكور نسازند تا آن كه زبان ايشان به ترك اين سخن معتاد شود و اين معانى از خاطر ايشان محو گردد. و امر كرد ايشان را كه چون آن پسر به حد تميز رسد از اين باب سخنان نزد او مذكور نسازند كه مبادا در دل او تأثير كند و به امور دين و عبادت راغب گردد. و مبالغه(6تمام در اجتناب از اين قسم سخنان به خدمتكاران نمود تا به حدى كه هر يك را بر ديگرى جاسوس و نگهبان كرد. و در آن هنگام خشم پادشاه بر اهل دين و عبادت زياده گرديد از ترس آن كه مبادا پسر او را به جانب خود راغب گردانند.
و آن پادشاه را وزيرى بود كه متكفل امور او گرديده بود و جميع تدابير سلطنت را متحمل گرديده بود، و با او خيانت نمى‏كرد، و به او دروغ عرض نمى‏نمود، و بر خيرخواهى او هيچ چيز را اختيار نمى‏كرد، و در هيچ امرى از امور او سستى و تكاهل(7نمى‏ورزيد، و هيچ كارى از كارهاى او را ضايع و مهمل(8نمى‏گذاشت. و با اين حال مرد لطيف‏الطبع خوش زبانى بود، و به خير و خوبى معروف بود، و همگى رعيت از او خشنود بودند و او را دوست مى‏داشتند. وليكن امَرا(9و مقربان پادشاه حسد او را مى‏بردند و بر او تفوق(10 مى‏طلبيدند و قرب و منزلت او نزد پادشاه بر طبع ايشان گران بود.
روزى از روزها پادشاه به عزم شكار بيرون رفت، و آن وزير در خدمت او بود. پس وزير در ميان دره‏اى به مردى رسيد كه زمينگير شده در پاى درختى افتاده بود و ياراى حركت نداشت. وزير از حال او سؤال نمود، گفت: جانوران درنده مرا ضرر رسانيده‏اند و به اين حال افكنده‏اند. پس وزير بر او رقت كرد(11 ). آن مرد گفت كه: اى وزير مرا با خود دار و محافظت نماى، به درستى كه از من نفع عظيم خواهى يافت. وزير گفت كه: من تو را محافظت نمايم هرچند اميد نفعى از تو نباشد. وليكن بگو كه چه منفعت از تو متصور(12 است كه مرا به آن وعده مى‏كنى؟ آيا كارى مى‏كنى يا علمى دارى؟ آن مرد گفت كه: من رخنه(13 سخن را مى‏بندم كه از راه سخن بر صاحبش فسادى مترتب نشود(14 ).
 

1-   تعب: رنج - زحمت - سختى
2-   طالع ديدن: ديدن وضعيت حركت ستارگان و جايگاه آنها و پيشگويى و حكم كردن درباره سرنوشت فرد به هنگام تولد.
3-   معتمد: مورد اعتماد.
4-   فنا: نابودى - نيستى - مرگ.
5-   زوال: نقص يافتن - نابود شدن.
6-   مبالغه: زياده‏روى.
7-   تكاهل: تنبلى.
8-   ضايع و مهمل: تباه و رها.
9-   امرا: جمع امير - فرماندهان - سرداران.
10-  تفوق: برترى - بالاترى.
11-  بر او رقت كرد: دلش به حال او سوخت.
12-   متصور: قابل تصور.
13-   رخنه: شكاف - عيب - فساد.
14-   مترتب شدن: حاصل آمدن - به دست آمدن.

پس وزير به سخن او اعتنايى ننمود و امر فرمود كه او را به خانه‏اى بردند و معالجه او نمودند تا آن كه بعد از زمانى امراى پادشاه شروع در حيله كردند براى دفع وزير، و تدبيرها برانديشيدند، تا آن كه رأى همگى بر اين قرار گرفت كه در پنهانى يكى از ايشان به پادشاه گفت كه: اين وزير طمع دارد در ملك تو كه بعد از تو پادشاه شود، و پيوسته احسان و نيكى مى‏كند به مردم و تهيه اين مطلب را درست مى‏كند. و اگر خواهى كه صدق اين مقال(1بر تو ظاهر گردد به وزير بگو كه: مرا اين اراده سانح گرديده است(كه ترك پادشاهى كنم و به اهل عبادت بپيوندم. پس هرگاه اين سخن را با وزير مى‏گويى، از شادى و سرور او به اين اراده، راستى سخن من بر تو ظاهر مى‏گردد. و اين تدبير را براى اين كردند كه رقت قلب(3او را مى‏دانستند در هنگام ذكر فناى دنيا و مرگ، و مى‏دانستند كه اهل دين و عبادت را تواضع بسيار مى‏كند و محبت بسيار به ايشان دارد. پس چنين گمان بردند كه از اين راه بر وزير ظفر مى‏يابند(4). پس پادشاه گفت كه: اگر من از وزير چنين حالى مشاهده كنم ديگر با او سخن نگويم و جزم كنم به راستى سخن تو.
پس وزير به خدمت پادشاه آمد. پادشاه گفت: تو مى‏دانستى كه چه مقدار حرص داشتم بر جمع دنيا و طلب ملك و پادشاهى. و در اين وقت ياد كردم ايام گذشته خود را، هيچ نفعى از آن با خود نمى‏يابم. و مى‏دانم كه آينده نيز مثل گذشته خواهد بود و عن قريب(5همگى زايل(6خواهد گرديد و در دست من هيچ چيز نخواهد بود و اكنون اراده دارم كه از براى تحصيل آخرت سعى تمام نمايم مثل آن سعيى كه براى تحصيل دنيا مى‏كردم. و مى‏خواهم كه به اهل عبادت ملحق شوم و پادشاهى را به اهلش واگذارم. اى وزير رأى تو در اين باب چيست؟
پس وزير از استماع اين سخنان رقت عظيم كرد(7و گفت: اى پادشاه آنچه باقى است و زوال ندارد، اگرچه به دشوارى به دست آيد سزاوار است به طلب كردن؛ و هرچه فانى است و اگرچه به آسانى به دست آيد سزاوارتر است به ترك كردن. اى پادشاه! نيكو رأيى ديده‏اى، و اميدوارم كه حق تعالى براى تو شرف دنيا و آخرت را جمع كند.
پس اين سخن بسيار گران آمد بر پادشاه، و كينه او را در دل گرفت اما اظهار نكرد، وليكن وزير آثار گرانى طبع(8وانحراف مزاج(9از چهره پادشاه استنباط نمود و به خانه خود غمگين و محزون بازگشت و ندانست كه سبب اين واقعه چه بود و كه اين مكر را براى او ساخته بود؛ و فكرش به چاره اين كار نمى‏رسيد. پس تمام شب از دلگيرى و تفكر خوابش نبرد. پس به يادش آمد سخن آن مرد كه مى‏گفت كه: من شكاف سخن را مى‏بندم. و او را طلب نمود و گفت: تو يك روزى مى‏گفتى كه من رخنه سخن را سد مى‏كنم. آن مرد گفت كه: مگر به اين گونه چيزى محتاج شده‏اى؟ وزير گفت: بلى؛ خبر مى‏دهم تو را كه من مصاحب اين پادشاه بودم پيش از پادشاهى و در زمان سلطنت و فرمانروايى. و در اين مدت از من دلگيرى به هم نرسانيد زيرا كه مى‏دانست كه من خيرخواه و مشفق(10 اويم و در همه امور خير او را بر خير خود اختيار مى‏كنم، وليكن در اين روز او را از خود بسيار منحرف(11 يافتم، و گمان ندارم كه بعد از اين با من بر سر شفقت(12آيد. آن مرد گفت كه: از براى اين بى‏توجهى هيچ سببى و علتى گمان مى‏برى؟ گفت: بلى؛ ديشب مرا طلبيد. و آنچه گذشته بود وزير نقل كرد.
آن مرد گفت كه: اكنون رخنه اين سخن را دانستم و آن رخنه را سد مى‏كنم كه فسادى از آن حاصل نشود ان‏شاءالله تعالى(13 ). بدان - اى وزير - كه پادشاه گمان برده است به تو كه مى‏خواهى كه پادشاه دست از سلطنت بردارد و تو پادشاهت(14را بعد از او متصرف شوى(15 ). چاره‏اش آن است كه چون صبح شود جامه‏ها و زينتهاى خود را بيندازى و كهنه‏ترين لباس عبادت كنندگان را درپوشى و موى سر خود را بتراشى، و به اين حال به در خانه پادشاه روى. به درستى كه پادشاه تو را خواهد طلبيد و از علت اين فعل از تو سؤال خواهد نمود.
پس جواب بگو كه: همان چيزى است كه ديروز مرا به آن مى‏خواندى، و سزاوار نيست كه كسى رأيى براى دوست و مصاحب(16خود بپسندد و خود با او موافقت ننمايد و بر مشقت آن امر صبر نكند؛ و گمان من آن است كه آنچه به آن دعوت نمودى ديروز، محض(17 خير و صلاح است و بهتر است از اين حالى 
 

1-   مقال: سخن - گفتار.
2-   سانح گرديدن: پديد آمدن.
3-   ظفر يافتن: چيره شدن - برترى يافتن - پيروز شدن.
4-   رقت قلب: دلنازكى.
5-   عن قريب: به همين نزديكى.
6-   زايل: نابود - نيست.
7-   رقت كردن: احساسات نشان دادن - ابراز احساسات كردن - برانگيخته شدن احساسات.
8-   گرانى طبع: رنجش خاطر - آزردگى - ناراحتى.
9-   انحراف مزاج: تغيير حالت.
10-   مشفق: دلسوز - مهربان.
11-   منحرف: رويگردان
12-   شفقت: مهربانى.
13-   ان‏شاءالله تعالى: اگر خداوند بلند مرتبه بخواهد - به خواست خداوند والامقام.
14-   پادشاهت: پادشاهى - سلطنت.
15-   متصرف شوى: تصرف كردن - به چنگ آوردن - در دست گرفتن.
16-   مصاحب: همصحبت - همنشين.
17-   محض: عين.

كه داريم. اى پادشاه من مهيا شده‏ام. هر وقت كه اراده مى‏فرمايى برخيز كه متوجه آن كار شويم.
پس وزير به فرموده آن مرد عمل نمود، و به سبب آن از دل پادشاه به در رفت آنچه به او گمان برده بود.
پس پادشاه امر فرمود كه جميع عباد را از بلاد او بيرون كنند و وعيد كشتن نمودن(1ايشان را، و همگى گريختند و مخفى شدند.
پس پادشاه روزى به عزم شكار بيرون رفت. چشمش بر دو شخص افتاد از دور. امر به احضار ايشان فرمود. چون بياوردند ايشان را، دو عابد بودند. به ايشان گفت كه: چرا از بلاد من بيرون نرفته‏ايد؟ ايشان گفتند كه: رسولان تو امر تو را به ما رسانيدند و اينك ما عزم بيرون رفتن داريم. پادشاه گفت كه: چرا پياده مى‏رويد؟ ايشان گفتند كه: ما مردم ضعيفيم و چهارپا و توشه نداريم و به اين سبب دير از ملك تو بيرون رفته‏ايم. پادشاه گفت كه: كسى كه از مرگ مى‏ترسد چنين شتاب مى‏كند در بيرون رفتن بى‏توشه و مركب؟ ايشان گفتند كه:
ما از مرگ نمى‏ترسيم بلكه سرور و روشنى چشم ما در مرگ است. پادشاه گفت كه: چگونه از مرگ نمى‏ترسيد و حال آن كه خود مى‏گوييد كهرسولان تو آمدند و وعده كشتن به ما دادند، و اينك در عزم بيرون رفتنيم.همين است گريختن از مرگ. ايشان گفتند كه:
گريختن ما از مرگ نه از ترس مرگ است. گمان مبر كه ما از تو مى‏ترسيم، وليكن از آن مى‏گريزيم كه مبادا خود به دست خود، خود را به كشتن دهيم و نزد خدا معاقَب گرديم().
پس پادشاه در غضب شد و فرمود كه آن دو عابد را به آتش سوختند. و امر كرد به گرفتن عابدان و اهل دين در مملكت خود. و فرمود كه هر جا كه ايشان را بيابند به آتش بسوزانند. پس رئيسان بت‏پرستان همگى همت خود را مصروف گردانيدند بر طلب عباد و زهاد. و جمعى كثير از ايشان را به آتش سوختند. و به اين سبب شايع شد در مملكت هند كه مردگان خود را به آتش بسوزانند، و تا امروز باقى مانده است اين سنت در ميان ايشان. و در جميع ممالك هند قليلى از عباد و اهل دين ماندند كه نخواستند كه از آن بلاد بيرون روند، و غايب و مُختفى(3شدند كه شايد قليلى از مردم را كه قابل دانند هدايت نمايند.
پس بزرگ شد پسر پادشاه، و نشو و نما كرد با نهايت قوت و قدرت، و حسن و جمال، و عقل و علم و كمال. وليكن هيچ چيز از آداب به او تعليم ننموده بودند مگر چيزى چند كه پادشاهان به آن محتاج مى‏باشند از آداب ملوك(4). و ذكر مرگ و زوال و فنا و نيستى نزد او مذكور نساخته بودند. و حق تعالى به آن پسر از دانش و دريافت و حفظ، مرتبه‏اى كرامت فرموده بود كه عقلها در آن حيران بود و مردم از آن تعجب مى‏نمودند. و پدر او نمى‏دانست كه از اين حالت و مرتبه آن پسر خوشحال باشد يا آزرده، زيرا كه مى‏ترسيد كه اين فهم و قابليت باعث حصول(5آن امرى شود كه آن منجم دانا در شأن او خبر داده بود.
پس چون پسر به فراست(6دريافت كه او را در آن شهر محبوس گردانيده‏اند و از بيرون رفتن او مضايقه مى‏نمايند(و از گفت و شنيد مردم بيگانه او را منع مى‏نمايند، و پاسبانان به حراست(8و حفظ او قيام نموده‏اند، شكى در خاطر او به هم رسيد و در سبب آن حيران ماند و ساكت شد، و در خاطر خود گفت كه: اين جماعت صلاح مرا بهتر مى‏دانند. و چون سن و تجربه‏اش زياده شد و عملش افزونتر شد، با خود انديشه كرد كه اين جماعت را بر من فضيلتى در عقل و دانايى نيست، و مرا در امور، تقليد ايشان نمودن سزاوار نيست.
پس اراده كرد كه چون پدرش به نزد او آيد اين امر را از او سؤال نمايد. باز انديشه كرد كه اين امر البته از جانب پدر من است، و او مرا بر اين سر مطلع نخواهد گردانيد. پس بايد كه از كسى معلوم كنم كه اميد استكشاف اين امر از او داشته باشم.
و در خدمت او مردى بود كه از ساير خدمتكاران مهربان‏تر بود نسبت به او. و پسر پادشاه با او انس زياده از ديگران داشت و اميد داشت كه اين خبر را از او معلوم تواند نمود.
پس ملاطفت(9و مهربانى را نسبت به او زياده كرد و در شبى از شبها با نهايت هموارى و ملايمت با او آغاز سخن گفتن كرد و گفت: تو مرا به منزله پدرى، و مخصوص‏ترين(10 مردمى به من. و بعد از آن، سخن را گاه از روى تطميع(11و گاه از روى تهديد مى‏گفت تا آن كه گفت كه: گمان من آن است كه 
 

1-   وعيد نمودن: ترساندن - تهديد كردن.
2-   معاقب گشتن: كيفر شدن - به مجازات رسيدن.
3-   مختفى: پنهان.
4-   ملوك: پادشاهان.
5-   حصول: پديد آمدن.
6-   فراست: تيزهوشى.
7-   مضايقه كردن: دريغ كردن - خوددارى كردن.
8-   حراست: مراقبت - نگهبانى.
9-   ملاطفت: مهربانى - رفتار نرم، نيكو و با لطف و محبت.
10-   مخصوص: داراى روابط نزديك - محرم اسرار - نزديك.
11-  تطميع: وعده - برانگيختن طمع.

پادشاهت(1بعد از پدر به من تعلق خواهد داشت، و در آن حال تو نزد من يكى از دو حال خواهى داشت: يا منزلت و قرب تو نزد من از همه كس بيشتر خواهد بود، يا بدحال‏ترين مردم خواهى بود نزد من. آن مرد گفت كه: من به چه سبب خوف اين داشته باشم كه بدترين مردم باشم نزد تو؟ گفت: اگر امرى از تو سؤال كنم و حقيقت آن را به من نگويى، و از ديگران معلوم من شود، به بدترين عقابها(2كه بر آن قادر باشم، از تو انتقام بكشم.
آن مرد آثار صدق از فحاوى(كلام پسر پادشاه استنباط نمود و يافت كه وفا به وعده خود خواهد نمود. پس حقيقت حال را تمام از گفته منجمان، و سبب منع كردن پدر او را از بيرون رفتن و از مردم بيگانه نزد او آمدن عرض نمود.
پسر پادشاه او را شكر فرمود(و تحسين نمود، و اين سر را اخفا كرد(5).
تا روزى كه پدر به نزد او آمد. گفت: اى پدر اگرچه من كودكم، اما به تحقيق كه مى‏دانم و مى‏بينم خود را و اختلاف احوال خود را، و مى‏دانم كه پيوسته بر اين حال نخواهم ماند و تو نيز بر اين منوال(پايدار نخواهى ماند. زود باشد كه روزگار تو را از حال خود بگرداند. پس اگر مراد تو اين است كه امر فنا و زوال و نيستى را از من مخفى دارى، اين امر بر من پوشيده نيست؛ و اگر حبس كرده‏اى مرا از بيرون رفتن و مانع شده‏اى مرا از آميزش مرد كه تا مشتاق نشود نفس من به غير اين حالت كه دارم، پس بدان كه نفس من بيقرار است از شوق آن چيزى كه ميان من و آن حايل شده‏اى به حدى كه هيچ خيال ديگر بغير آن ندارم، و دل من به هيچ چيز بغير آن آرام نمى‏گيرد، و خاطر من از هيچ چيز ديگر منتفع(7نمى‏شود و به هيچ امر ديگر الفت نمى‏گيرد. اى پدر مرا از اين زندان خلاصى ده و بگو كه در بيرون رفتن من چه مفسده‏اى(دانسته‏اى تا من از آن احتراز نمايم(9و رضاى تو را بر همه چيز اختيار نمايم.
چون پادشاه از پسر اين سخنان را استماع نمود دانست كه او از حقيقت احوال آگاه گشته است، و حبس و منع او موجب زيادتى حرص و خواهش او بر خلاصى مى‏گردد.
پادشاه گفت: اى پسر مطلب(10من از منع كردن تو اين بود كه آزارى به تو نرسد و چيزى كه مكروه(11طبع تو باشد به نظر تو درنيايد، و نبينى مگر چيزى را كه موافق طبع تو باشد، و نشنوى مگر چيزى را كه باعث سرور و خوشحالى تو گردد. و هرگاه خواهش تو در غير اين است من هيچ چيز را بر رضاى تو اختيار نمى‏كنم.
پس امر كرد پادشاه كه پسر را سوار كنند با نهايت زينت، و دور گردانند از راه او هر امر ناخوش و قبيحى(12 را، و در تمام راه براى او اسباب لعب و طرب را از دف و نى و غير آن مهيا كنند. پس چنين كردند و او سوار شد. و بعد از آن بسيار سوار مى‏شد.
روزى موكلان(13از او غافل شدند. بر راهى عبور نمود و دو كس را از گدايان ديد كه يكى از آنها ورم كرده بود بدنش، و رنگش زرد شده بود و آب و رنگش رفته بود و منظرش(14 بسيار قبيح(15و سَمج(16 گرديده بود، و ديگرى نابينا گرديده بود و كسى دست او را گرفته به راهى مى‏برد.
چون پسر پادشاه ايشان را ديد بر خود بلرزيد و از حال ايشان سؤال نمود. گفتند كه:
آن صاحب ورم دردى در اندرون دارد كه اين حالت در او ظاهر گرديده است، و آن ديگرى آفتى به ديده‏هاى او رسيده است و نورش برطرف شده است. پرسيد كه: آيا اين كوفتها(17و علتها(18در ميان مردم بسيار مى‏باشد؟ گفتند: بلى. گفت: آيا كسى هست كه از اين بلاها ايمن باشد؟ گفتند: نه.
پس در آن روز غمگين و محزون و گريان به خانه بازآمد و بزرگى خود و پادشاهى پدرش در نظر او بسيار سهل شده بود. و چند روز در اين خيال و انديشه بود.
 

1-   پادشاهت: پادشاهى، سلطنت.
2-   عقاب: مجازات - كيفر.
3-   فحاوى: جمع فحوا (فحوى) - مضمونها.
4-   شكر فرمودن: تشكر كردن - سپاس گفتن.
5-   اخفا كردن: پنهان كردن.
6-   منوال: روش - اسلوب - شيوه.
7-   منتفع: بهره‏مند.
8-   مفسده: چيز فسادانگيز - آنچه مايه فساد شود - تباهى - فساد
9-   احتراز نمودن: دورى گزيدن - كناره گرفتن.
10-   مطلب: هدف - قصد - نيت.
11-   مكروه: مايه ناخوشايندى - ناخوشايند.
12-   قبيح: زشت.
13-   موكلان: مأموران محافظ - پاسداران.
14-   منظر: ظاهر.
15-   قبيح: زشت.
16-   سمج: زشت - ناپسند.
17-   كوفت: آسيب - آزار.
18-   علت: بيمارى.

بعد از چند روز ديگر كه سوار شد در اثناى(1راه مرد پيرى را مشاهده نمود كه از پيرى منحنى شده بود، و هيئتش(متغير(گرديده، موهايش سفيد شده بود و رنگش سياه شده بود، و پوستهاى بدنش درهم كشيده شده بود، و گامها را كوتاه مى‏گذاشت از ضعف پيرى. از ديدن او بسيار متعجب شد و از حال او پرسيد. گفتند: اين حالت پيرى است. گفت: در چند وقت آدمى به اين مرتبه مى‏رسد؟ گفتند: در صد سال يا مثل آن. پرسيد كه: بعد از اين ديگر چه حال مى‏باشد؟ گفتند: مرگ. گفت: پس آدمى آنچه از عمر خواهد براى او ميسر نيست؟
گفتند: نه؛ بلكه در اندك وقتى به اين حال مى‏شود كه مى‏بينى.
پس پسر پادشاه گفت كه: ماه سى روز است، و سال دوازده ماه است، و انقضاى(4عمر صد سال است. پس چه زود تمام مى‏كند روز ماه را، و چه زود به آخر مى‏رساند ماه سال را، و به چه سرعت فانى مى‏گرداند سال عمر را!
پس به خانه بازگرديد و اين سخن را مكرر مى‏گفت، و در تمام شب خواب نكرد. و او دل زنده پاك و عقل مستقيمى(5داشت كه به فكر امرى كه مى‏افتاد از آن غافل نمى‏شد و فراموش نمى‏كرد. پس به اين سبب حزن و اندوه بر او غالب شد و دل بر ترك دنيا و خواهشهاى دنيا گذاشت. و با آن حال با پدر خود مدارا مى‏كرد و حال خود را از او مخفى مى‏داشت، وليكن هر كه سخنى مى‏گفت گوش مى‏داد كه شايد سخنى بشنود كه موجب هدايت او گردد.
پس روزى خلوت كرد با آن مردى كه راز خود را از او پرسيده بود، و از او پرسيد كه:
آيا كسى را مى‏شناسى كه حال او غير حال ما باشد و طريقه‏اى ديگر غير طريقه ما داشته باشد؟ آن مرد گفت: بلى. جماعتى بودند كه ايشان را عباد مى‏گفتند. ترك دنيا كرده بودند و طلب آخرت مى‏كردند. و ايشان را سخنان و علمها بود كه ديگران آشناى آنها نبودند. وليكن مردم با ايشان عناد ورزيدند و دشمنى كردند و ايشان را به آتش سوختند و پادشاه همگى ايشان را از مُلك خود بيرون كرد. و معلوم نيست كه كسى از ايشان در بلاد ما ظاهر باشد؛ زيرا كه از ترس پادشاه خود را پنهان كرده‏اند و انتظار فرج(6مى‏كشند كه تا چون به عنايت الهى امر دين رواج گيرد ظاهر شوند و خلق را هدايت نمايند. و پيوسته دوستان خدا در زمان دولتهاى باطل چنين بوده‏اند، و سنت و طريقه ايشان همين بوده است.
پس پسر پادشاه دلش بسيار تنگ شد براى اين خبر، و حزن و اندوه او به طول كشيد، و مانند كسى بود كه چيزى را گم كرده باشد كه بدون آن چيز چاره‏اى نداشته باشد و در تفحص(آن باشد.
و آوازه عقل و علم و كمال و تفكر و تدبر و فهم و زهد و ترك دنياى آن پسر در اطراف عالم منتشر شد، و اين خبر به مردى رسيد از اهل دين و عبادت كه او را بلوهر مى‏گفتند در زمين(سرانديب(9). و آن مردى بود عابد و حكيم و دانا. پس به دريا نشست و به جانب سولابط(10 آمد و قصد در خانه پسر پادشاه كرد و لباس اهل عبادت را از خود انداخت و در زى(11تجار برآمد. و آمد و شد مى‏كرد به در خانه پسر پادشاه، تا آن كه شناخت جماعتى را كه دوستان و ياران پسر پادشاه بودند و نزد او تردد داشتند.
پس چون بر حكيم ظاهر شد كه آن مرد كه صاحب سر(12 پسر پادشاه بود تقربش نزد او زياده از ديگران است، سعى در آشنايى او نمود و در خلوتى به او گفت كه: من مردى‏ام از سوداگران(13 سرانديب، و چند روز است كه به اين ولايت آمده‏ام و متاعى دارم بسيار گرانبها و پرقيمت و بسيار نفيس. و صاحب قدر و محل اعتمادى مى‏خواستم كه اين را به او اظهار كنم، و تو را براى اظهار اين معنى پسنديدم. و متاع من بهتر است از گوگرد احمر(14كه اكسير(15 است و كور را بينا مى‏كند، و كر را شنوا مى‏گرداند، و دواى همه دردهاست، و از ضعف، آدمى را به قوت مى‏آورد، و از ديوانگى حفظ مى‏كند، و بر دشمن يارى مى‏دهد
 

1-   در اثناى: درميان - در طى.
2-   هيئت: شكل - پيكر.
3-   متغير: ديگرگون.
4-   انقضا: سپرى شدن - سرآمدن - به پايان رسيدن - انتها.
5-   مستقيم: معتدل.
6-   فرج: گشايش كار.
7-   تفحص: جست‏وجو.
8-   زمين: سرزمين - منطقه - ناحيه.
9-   سرانديب: سيلان يا سريلانكاى امروز كه جزيره‏اى است در جنوب هندوستان.
10-   سولابط: (در برخى نسخه‏ها سوبلاط آمده است) ناحيه‏اى در جنوب نپال و شمال بنارس فعلى كه در آنجا شهر كهن كاپيلا واتسو قرار دارد. احتمالا سولابط تغيير يافته سوبلاط و آن نيز عربى شده كاپيلا واتسو است. پدر بودا از شاهزادگان يا پادشاهان قبيله شاكيا در اين منطقه بوده است.
11-   زى: شكل و شمايل - سر و وضع.
12-   صاحب سر: محرم اسرار - نزديك.
13-   سوداگران: تاجران.
14-   گوگرد احمر: گوگرد سرخ - فسفر سرخ (اين ماده در كيمياگرى بسيار مورد توجه بوده و آن را اكسير مى‏دانسته‏اند).
15-  اكسير: ماده‏اى گدازنده كه به عقيده قدما ماهيت اجسام را تغيير دهد و كاملتر سازد. مثلا جيوه را نقره و مس را طلا سازد - دارويى كه به عقيده قدما هر بيمارى را درمان مى‏كرد - هر چيز مفيد و كمياب.

و كسى را سزاوارتر نديدم به اين متاع از اين جوان كه پسر پادشاه است. اگر مصلحت دانى وصف اين متاع را نزد او ذكر كن. اگر متاع من به كار او آيد مرا به نزد او ببر تا به او بنمايم؛
كه اگر متاع مرا او ببيند قدرش را خواهد دانست.
آن مرد به حكيم گفت كه: تو سخنى مى‏گويى كه ما هرگز از كسى اين نوع سخن نشنيده‏ايم، و نيكو و عاقل مى‏نمايى، وليكن مثل من كسى تا حقيقت چيزى را نداند نقل نمى‏كند. تو متاع خود را به من بنما، اگر قابل عرض(1دانم و به خدمت پسر پادشاه عرض نمايم. حكيم گفت كه: من مردى‏ام طبيب و در ديده تو ضعفى مشاهده مى‏كنم. مى‏ترسم كه اگر به متاع من نظر نمايى ديده تو تاب ديدن آن نياورد و ضايع شود. وليكن پسر پادشاه ديده‏اش صحيح است و جوان است و بر ديده او اين خوف ندارم. نظرى بكند به متاع من، اگر او را خوش آيد، در قميت با او مضايقه نمى‏كنم(2و اگر نخواهد، نقصانى و تعبى(3براى او نخواهد بود، و اين متاع عظيمى است و گنجايش ندارد كه پسر پادشاه را از اين محروم گردانى و اين خبر را به او نرسانى.
پس آن مرد به نزد پسر پادشاه رفت و خبر بلوهر را عرض كرد. پسر پادشاه در دلش افتاد كه همان مطلب(4كه دارد، از بلوهر حاصل مى‏شود. و گفت: چون شب شود البته آن مرد تاجر را به نزد من آور و در پنهانى او را بياور، كه اين چنين امر عظيم را سهل نمى‏توان شمرد.
پس آن مردامر كرد بلوهر را كه: مهيا شو براى ملاقات پسر پادشاه. بلوهر با خود برداشت سبدى كه كتابهاى خود را در آن سبد گذاشته بود، و گفت: متاعهاى من در اين سبد است. پس او را برد و به خدمت پسر پادشاه. و چون داخل شد سلام كرد، و پسر پادشاه در نهايت تعظيم و تكريم(5سلام او را جواب گفت. و آن مرد بيرون رفت و حكيم به خلوت در خدمت پسر پادشاه نشست و گفت: اى پسر پادشاه مرا زياده از غلامان و بزرگان اهل بلادت(6تحيت(7فرمودى. پسر پادشاه گفت كه: تو را براى اين تعظيم كردم(8كه اميدوارى عظيم از تو دارم.
حكيم گفت كه: اگر اين‏گونه با من سلوك(9كردى، پس به درستى كه پادشاهى بود در بعضى(10از آفاق زمين(11كه به خير و خوبى معروف بود. روزى با لشكر خود به راهى مى‏رفت. در عرض راه دو كس را ديد كه جامه‏هاى كهنه پوشيده بودند و اثر فقر و درويشى(12 بر ايشان ظاهر بود. چون نظرش بر ايشان افتاد از مركب(13فرود آمد و ايشان را تحيت فرمود و با ايشان مصافحه كرد(14 ). چون وزرا اين حال را مشاهده نمودند بسيار غمگين شدند و به نزد برادر پادشاه آمدند چون او بسيار جرئت داشت در خدمت پادشاه در سخن گفتن، و گفتند كه: امروز پادشاه، خود را خوار و خفيف كرد، و اهل مملكت خود را رسوا كرد، و خود را از مركب انداخت براى دو مرد پست بيقدر. سزاوار آن است كه او را ملامت نمايى بر اين عمل كه ديگر چنين كارى نكند.
برادر پادشاه به گفته وزرا عمل نموده، پادشاه را ملامت نمود.
پادشاه در جواب سخنى گفت كه او را معلوم نشد كه به سمع رضا شنيد(15 يا از سخن او رنجيد. و برادر به خانه خود بازگشت. تا چند روز بر اين گذشت. پس پادشاه امر كرد منادى خود را كه او را منادى مرگ مى‏گفتند تا نداى مرگ در درِ خانه برادر در دهد. و طريقه آن پادشاه چنين بود كه هر كه را اراده كشتن او داشتند چنين مى‏كردند. پس از اين ندا، نوحه و شيون در خانه برادر پادشاه بلند شد، و او جامه مرگ پوشيده به در خانه پادشاه آمد و مى‏گريست و موى ريش خود را مى‏كند.
چون پادشاه مطلع شد او را طلب نمود. چون حاضر شد بر زمين افتاد و فرياد واويلاه و وامصيبتاه برآورد، و بلند كرد دست خود را به تضرع و زارى. پادشاه او او را نزد خود خواند و گفت: اى بيخرد جَزع(16مى‏نمايى از منادى كه ندا كرده است بر در خانه تو به امر مخلوقى كه خالق تو نيست و برادر توست، و به 
 

1-   عرض: عرضه - ارائه
2-   مضايقه كردن: سخت گرفتن.
3-   تعب: رنج - دشوارى - سختى
4-   مطلب: خواسته - آرزو.
5-   تعظيم و تكريم: احترام و بزرگداشت.
6-   بلاد: كشور.
7-   تحيت: سلام و احوالپرسى و احترام.
8-   تعظيم كردن: بزرگ داشتن - احترام گذاشتن.
9-   سلوك: رفتار.
10-   بعضى: يكى.
11-   آفاق زمين: كرانه‏هاى زمين - سرزمينها.
12-   درويشى: تنگدستى - فقر.
13-   مركب: حيوان سوارى.
14-   مصافحه كردن: دست دادن
15-   به سمع رضا شنيدن: به گوش رضايت شنيدن - با خشنودى و قبول پذيرفتن - قبول كردن.
16-   جزع: زارى - بيتابى.

تحقيق مى‏دانى كه گناهى نزد من ندارى كه مستوجب كشتن باشى، با اين حال مرا ملامت مى‏كنى كه چرا بر زمين افتادم در هنگامى كه منادى پروردگار خود را ديدم. و من داناترم از شما به گناهانى كه نزد پروردگار خود دارم.
برو كه من دانستم كه وزراى من تو را برانگيخته‏اند و فريب داده‏اند، و زود باشد كه خطاى ايشان بر ايشان ظاهر گردد.
پس امر كرد پادشاه كه چهار تابوت از چوب ساختند. و امر فرمود كه دو تا را به طلا زينت كردند و دو تا را به قير اندودند. پس دو تابوت قير را از طلا و ياقوت و زبرجد مملو ساخت، و دو تابوت طلا را از مردار و خون و فضله و مو پر كرد و سر هر دو را محكم بست.
پس جمع نمود وزرا و اشراف را كه گمان مى‏برد كه ايشان او را بر آن عمل ملامت كرده‏اند، و تابوتها را بر ايشان عرض نمود و فرمود كه آنها را قيمت كنند. ايشان گفتند كه: به حسب ظاهر حال و دريافت ما اين دو تابوت طلا قيمت ندارند از زيادتى شرافت و خوبى، و آن دو تابوت قير قيمت ندارند به سبب پستى و زبونى. پادشاه گفت كه: اين حكم شما براى آن مرتبه پستى است از علم كه شما داريد و اشيا را به آن علم مى‏دانيد.
پس امر فرمود كه تابوتهاى قير را گشودند. به سبب جواهر بسيارى كه در آنها بود خانه روشن شد. پس گفت: مثَل اين دو تابوت مثَل آن دو كسى است كه شما حقير و خوار شمرديد لباس ايشان را، و ظاهر ايشان را سهل دانستيد، و حال آن كه باطن ايشان پر بود از علم و حكمت و راستى و نيكويى و ساير صفات كمال، كه آن كمالات معنوى بسيار بهتر است از ياقوت و مرواريد و ساير جواهر.
پس امر فرمود كه تابوتهاى طلا را گشودند. اهل مجلس از كثافت و رَذالت(1آنچه در اندرون آنها بود بر خود بلرزيدند و از گند و تعفن آنها متأذى(شدند. پس پادشاه گفت كه:
اين دو تابوت مثل قومى است كه زينت يافته است ظاهر ايشان به جامه و لباس، و باطن ايشان مملو است از انواع بديها از جهل و كورى و دروغ و ظلم و ساير اقسام شرارت كه بسى رسواتر و شنيعتر(و بدنماتر است از اين مردارها. پس همه وزرا و اشراف گفتند كه:
منظور تو را يافتيم و خطاى خود را فهميديم و پند گرفتيم اى پادشاه.
بعد از آن بلوهر گفت كه: اين بود مثل تو - اى پسر پادشاه - در آن تحيت و اكرامى كه مرا فرمودى.
پسر پادشاه تكيه زده بود. چون اين سخن را شنيد راست نشست و گفت: زياده كن مثل را براى من اى حكيم.
بلوهر گفت كه: دهقان بيرون مى‏آورد تخم نيكويى را براى كِشتن. پس چون كفى از آن برگرفت و پاشيد، بعضى از آن دانه‏ها بر كنار راه مى‏افتد و بعد از اندك زمانى، مرغان آن را مى‏ربايند. و بعضى از آن بر سنگى مى‏افتد كه اندك خاكى بر روى آن نشسته است. پس سبز مى‏شود و به حركت مى‏آيد، و چون ريشه‏اش به سنگ رسيد خشك مى‏شود و باطل مى‏گردد(). و بعضى از آن بر زمين پرخارى مى‏افتد كه چون مى‏رويد و خوشه مى‏كند و نزديك مى‏رسد به بار دادن، خارها بر آن مى‏پيچد و آن را ضايع و باطل مى‏كند. و آنچه از آن تخم بر زمينى افتاد كه پاك است، هر چند اندكى باشد، سالم مى‏ماند و بَرومند(مى‏گردد.
اى پسر پادشاه! دهقان مثل حامل حكمت است، و تخم، مثل انواع سخنان حكمت است. و اما آنچه افتاد بر كنار راه و مرغان او را ربودند، مثل آن سخنى است كه بر گوش خورد و در دل اثر نكند. و اما آنچه بر سنگ افتاد و سنگ ريشه‏اش خشك كرد، مثل آن سخنى است كه كسى آن را بشنود و خوش آيد او را، و دل به آن بدهد و دريابد و بفهمد آن را، اما ضبط آن ننمايد(و مالك آن نشود. و اما آنچه روييد و خار آن را باطل گردانيد، مثل سخنى است كه شنونده آن را دريابد و ضبط نمايد، و چون هنگام آن شود كه به آن عمل نمايد خار و خاشاك شهوات و خواهشهاى نفسانى او را مانع گردد از عمل نمودن به آن حكمت، و آن حكمت را باطل گردانند. و اما آنچه سالم ماند و به بار آمد، مثل سخنى است كه عقل آن را دريابد و حافظه آنرا ضبط نمايد، و عزم نيكو آن را جارى ساخته به عمل آورد. و اين در وقتى مى‏شود كه ريشه شهوات و خواهشها و صفات ذميمه(را از دل بركنده باشد، و مصفا(گردانيده باشد نفس خود را از بديها.
 

1-   رذالت: پستى
2-   متأذى: آزارديده - ناراحت
3-   شنيع: زشت - بد
4-   باطل گشتن: فاسد شدن - خراب شدن
5-   برومند: داراى رشد - بارور - باثمر - ميوه‏دار.
6-   ضبط نمودن: به خاطر سپردن.
7-   صفات ذميمه: صفات ناپسند - ويژگيها و رفتارهاى زشت.
8-   مصفا: خالص، پاك، پاكيزه.

يوذاسف گفت كه: اى حكيم! من اميد دارم كه آن تخم حكمتى كه در دل من كِشتى از آن قسمى باشد كه نمو كند و سالم باشد و نفع دهد و آفت نداشته باشد. پس مثلى براى دنيا و فريب خوردن اهل دنيا بيان فرما.
بلوهر گفت كه: شنيده‏ام كه مردى را فيل مستى در قفا بود(و از آن مى‏گريخت. و فيل از پى او مى‏شتافت تا آن كه نزديك به او رسيد. آن مرد مضطرب(2شد و خود را در چاهى درآويخت. و دو شاخ(3در كنار آن چاه روييده بود. در آنجا چنگ زد و پاهاى او بر سر مارى چند واقع شد كه در ميان آن چاه سر بر آورده بودند. و چون به آن دو شاخ نظر كرد ديد كه دو موش بزرگ مشغول‏اند به كندن ريشه‏هاى آن دو شاخ، يكى سفيد و ديگرى سياه. و چون نظر به زير پاى خود كرد ديد كه چهار افعى از سوراخهاى خود سر بيرون كرده‏اند.
و چون نظر به قعر چاه انداخت ديد كه اژدهايى دهان گشاده كه چون در چاه افتد او را فرو برد. چون سر بالا كرد ديد كه در سر آن دو شاخ اندكى از عسل آلوده است. پس مشغول شد به ليسيدن آن عسل، و لذت و شيرينى آن عسل او را غافل گردانيد از آن مارها كه نمى‏داند كه چه وقت او را خواهند گزيد، و از فكر آن اژدها كه نمى‏داند حال او چون خواهد بود وقتى كه در كام آن درافتد.
اما آن چاه، دنياست كه پر است از آفتها و بلاها و مصيبتها. و آن دو شاخ عمر آدمى است. و آن دو موش شب و روزند كه عمر آدمى را به زودى از بيخ(4مى‏كنند و فانى مى‏كنند.
و آن چهار افعى اخلاط چهار گونه‏اند كه به منزله زهرهاى كشنده‏اند، از سودا و صفرا و بلغم و خون، كه نمى‏داند آدمى كه در چه وقت به هيجان مى‏آيند كه صاحب خود را هلاك كنند. و آن اژدها مرگ است كه منتظر است و پيوسته در طلب آدمى است. و آن عسل كه او فريفته آن شده بود و از همه چيز او را غافل گردانيده بود، لذتها و خواهشها و نعمتها و عيشهاى دنياست، از لذت خوردن و آشاميدن و بوييدن و ديدن و شنيدن و لمس كردن.
يوذاسف گفت كه: اين مثل بسيار عجيب است و بسى مطابق است با احوال دنيا.
ديگر مثلى بفرما براى دنيا و اهل آن كه فريب آن را خورده‏اند، و سهل و حقير مى‏شمارند در دنيا چيزى چند را كه به ايشان نفع مى‏بخشد.
بلوهر گفت كه: نقل كرده‏اند كه: مردى را سه رفيق بود كه آن مرد يكى از ايشان را برگزيده بود بر جميع مردم، و براى خاطر او مرتكب سختيها و شدتهاى بسيار مى‏شد، و براى او خود را به مهلكه‏ها(5مى‏افكند و شب و روز در كار او مشغول بود. و رفيق دويم در منزلت نزد او از اول پست‏تر بود اما دوست مى‏داشت او را، و گرمى و ملاطفت(مى‏فرمود به او، و خدمت و اطاعت او مى‏نمود و هرگز از او غافل نبود. و رفيق سيم را جفا مى‏كرد و حقير مى‏شمرد و بر خاطرش گران بود؛ و آن رفيق از محبت و مال او بهره‏اى نداشت مگر اندكى.
ناگاه آن مرد را واقعه‏اى رو داد كه محتاج به اعانت آن رفيقان شد، و ميران غضب(7پادشاه در رسيدند كه او را به حضور پادشاه برند.
آن مرد پناه برد به رفيق اول، و گفت كه: مى‏دانى كه من تو را چگونه برگزيده بودم و همگى اوقات خود را صرف تو مى‏نمودم. امروز روزى است كه مرا به تو احتياج افتاده است. چه مدد از تو به من مى‏تواند رسيد؟ رفيق گفت كه: من مصاحب تو نيستم، و مرا مصاحبان ديگر هستند كه گرفتار ايشانم، و امروز ايشان سزاوارترند به من از تو. ليكن از تو نزد من دو جامه است كه از آن منتفع(8نمى‏توانى شد. شايد آن دو جامه را به تو دهم.
پس آن مرد پناه برد به رفيق دويم، و گفت: بر تو معلوم است مَكرمت(و ملاطفت من نسبت به تو. و پيوسته مسرت و شادى تو را طلب مى‏نمودم، و امروز روز احتياج من است به تو. نزد تو چه نفع است براى من؟ آن رفيق گفت كه: آن قدر به كار خود گرفتارم كه به تو نمى‏توام پرداخت؛ خود فكرى از براى خود بكن. و بدان كه آشنايى ميان من و تو بريده شد و الحال طريقه من غير طريقه توست. شايد كه من گامى چند با تو رفاقت كنم كه نفعى از آن به تو عايد نگردد. بعد از آن برگردم و مشغول امرى چند شوم كه به آنها اهتمام بيش از تو دارم.
پس پناه برد به رفيق سيم كه با او جفا مى‏كرد و او را حقير مى‏شمرد و با او التفات نداشت در ايام وسعت و راحت. و به او گفت كه: من بسى از تو شرمنده‏ام و منفعلم(10)، وليكن احتياج و اضطرار(11)، مرا به سوى تو آورده است. آيا در اين روز چه نفع به من مى‏رسانى؟
 

1-   در قفا: در پشت سر، به دنبال.
2-   مضطرب: آشفته - سراسيمه.
3-   شاخ: شاخه درخت يا گياه.
4-   بيخ: ريشه.
5-   مهلكه: جاى نابودى.
6-   ملاطفت: مهربانى، لطف، محبت.
7-   ميران غضب: جمع ميرغضب، دژخيمان، جلادان، مأموران پادشاه كه مسئول جلب و مجازات مجرمان‏اند.
8-   منتفع: بهره‏مند.
9-   مكرمت: گراميداشت.
10-   منفعل: شرمنده، شرمگين.
11-   اضطرار: ناچارى، بيچارگى.

گفت كه: همراهى و محافظت تو مى‏نمايم و از تو غافل نمى‏باشم. پس بشارت باد تو را و چشمت روشن باد كه من مصاحبى‏ام كه تو را فرو نمى‏گذارم. و دلگير مباش از تقصيرى كه در باب احسان(و ملاطفت من كرده‏اى. به درستى كه آنچه از تو به من عايد شده است براى تو ضبط نموده‏ام. بلكه به همين راضى نشده تجارت از براى تو كرده‏ام و نفعهاى بسيار به هم رسانيده‏ام. اكنون چندين برابر آنچه به من داده‏اى از براى تو نزد من موجود است. بشارت باد تو را كه اميد دارم كه آنچه نزد من است از تو باعث رضاى پادشاه گردد از تو در اين روز، و باعث خلاصى تو شود از اين بليه(2عظيم كه تو را پيش آمده است.
پس آن مرد چون احوال آن رفيقان را مشاهده نمود، گفت: نمى‏دانم بر كدام يك از اين دو امر حسرت بيشتر خورم: بر تقصيرى(3كه در باب رفيق نيك كرده‏ام، يا بر رنج و مشقتى كه در كار رفيق بد برده‏ام.
پس بلوهر گفت كه: رفيق اول مال است، و رفيق دويم اهل و فرزندان، و رفيق سيم عمل صالح.
يوذاسف گفت: اين سخنى است حق و ظاهر. پس ديگر مثل بفرما براى دنيا و اهل دنيا كه فريب او خورده‏اند و دل بدو بسته‏اند.
بلوهر گفت كه: يك شهرى بود كه عادت مردم آن شهر آن بود كه مرد غريبى را كه از احوال ايشان اطلاع نداشت پيدا مى‏كردند، و بر خود يك سال پادشاه و فرمانفرما مى‏كردند.
و آن مرد چون بر احوال ايشان مطلع نبود، گمان مى‏برد كه هميشه پادشاه ايشان خواهد بود.
چون يك سال مى‏گذشت او را از شهر خود عريان و دست خالى و بى‏چيز به در مى‏كردند، و به بلا و مشقتى مبتلا مى‏شد كه هرگز به خاطرش خطور نكرده بود، و پادشاهى او در آن مدت موجب وبال و اندوه و مصيبت او مى‏گرديد.
پس اهل آن شهر در يك سال مرد غريبى را بر خود امير و پادشاه كردند. آن مرد به فراستى كه داشت ديد كه در ميان ايشان بيگانه و غريب است. به اين سبب با ايشان انس نمى‏گرفت. و طلب نمود مردى را كه از مردم شهر خودش بود و از احوال اهل آن شهر باخبر بود، و در باب معامله(4خود با اهل آن شهر به او مصلحت كرد(5). آن مرد گفت كه: بعد از يك سال اين جماعت تو را از اين شهر بيرون خواهند كرد و به فلان مكان خواهند فرستاد.
صلاح تو در آن است كه آنچه مى‏توانى و استطاعت دارى، از اموال و اسباب خود در اين عرض سال بيرون فرستى به آن مكانى كه تو را بعد از سال به آنجا خواهند فرستاد، كه چون به آنجا روى اسباب عيش و رفاهيت(تو مهيا باشد و هميشه در راحت و نعمت باشى.
پس آن پادشاه به فرموده آن شخص عمل نمود و چون سال بگذشت و او را از آن شهر بيرون كردند اموال خود منتفع گرديد و به عيش و نعمت روزگار مى‏گذرانيد.
پس بلوهر گفت كه: اى پسر پادشاه! من اميد دارم كه تو آن مردى باشى كه به غريبان و بيگانگان انس نگيرد و به پادشاهى چند روزه فريب نخورد، و من آن كس باشم كه براى دانستن صلاح خود طلب كرده باشى. و من تو را راهنمايى مى‏كنم و احوال دنيا و اهل آن را به تو مى‏شناسانم و تو را مدد و معونت(مى‏كنم.
يوذاسف گفت كه: راست گفتى اى حكيم. به درستى كه من همان پادشاه غريبم و تو آن كسى كه من پيوسته در طلب او بودم. پس وصف كن از براى من احوال آخرت را، كه به جان خود سوگند مى‏خورم كه آنچه در باب دنيا گفتى محض صدق و واقع است. و من نيز از احوال دنيا امرى چند مشاهده كرده‏ام كه دانسته‏ام زوال و فناى آن را، و ترك آن در خاطرم قرار گرفته و در نظرم بسيار حقير و بى‏قدر گرديده است.
بلوهر گفت كه: اى پسر پادشاه! ترك دنيا كليد درهاى سعادت آخرت است. پس هر كه طلب آخرت نمايد و درش را كه ترك دنياست بيابد، به زودى پادشاهى آن نشئه(8را مى‏يابد. و چگونه زهد نورزى در دنيا و حال آن كه حق تعالى چنين عقلى به تو كرامت كرده است و مى‏بينى كه دنيا هر چند بسيار باشد، جمع كردن آن براى اين بدنهاى فانى است، و بدن نه ثَبات(9دارد و نه قوام(10)، و هيچ ضررى از خود دفع نمى‏تواند كرد و گرمى، آن را مى‏گدازد، و برودت(11آن را منجمد مى‏سازد، و بادهاى سَموم(12آن را از هم مى‏پاشد، و آب غرقش مى‏كند، و آفتاب مى‏سوزاندش، و هوا به تحليلش مى‏برد، و جانوران درنده 
 

1-   احسان: نيكى - نيكوكارى.
2-   بليه: سختى - رنج - دشوارى - مشكل.
3-   تقصير: كوتاهى.
4-   معامله: رفتار.
5-   مصلحت كردن: مشورت كردن.
6-   رفاهيت: آسايش.
7-   معونت: يارى.
8-   نشئه / نشأه: زندگى.
9-   ثبات: پابرجايى - استقرار - استوارى - پايدارى.
10-   قوام: نظم - نظام - انتظام.
11-   برودت: سردى.
12-   سموم: باد گرم خطرناك و كُشنده - باد زهرآلود.

او را مى‏خورند، و مرغان به منقار آن را سوراخ مى‏كنند، و به آهن بريده مى‏شود، و به صدمه‏ها درهم مى‏شكند. و قطع نظر از عوارض خارجى(1)، معجونى است مركب از انواع بيماريها و دردها و المها و مرضها، و در گرو اين بلاهاست و منتظر آنهاست و پيوسته از آنها ترسان است و سلامتى خود را به احتمال مى‏داند. و ايضا به هفت آفت قرين است كه از آن‏ها خلاصى ندارد هيچ بدنى؛ يعنى گرسنگى و تشنگى و گرما و سرما و درد و ترس و مرگ. و اما آنچه از آن سؤال نمودى از امر آخرت، پس به درستى كه اميد دارم كه آنچه را اندك يابى در اين دنيا، بسيار يابى در آخرت.
يوذاسف گفت كه: گمان مى‏برم كه آن جماعتى كه پدرم ايشان را به آتش سوزاند و از بلاد خويش اخراج كرد اصحاب و ياران تو بودند و طريقه تو را داشتند. گفت: بله.
يوذاسف گفت كه: شنيده‏ام كه جميع مردم اتفاق كرده بودند بر عداوت و مذَمت(2ايشان.
بلوهر گفت كه: چنين بود. يوذاسف گفت كه: آيا سبب اين چه بود اى حكيم؟
بلوهر گفت: اما آنچه گفتى در بدگويى مردم نسبت به ايشان، چه توانند گفت در باب جماعتى كه راست گويند و دورغ نگويند، و دانا باشند و جاهل نباشند، و آزار ايشان به مردم نرسد، و نماز بسيار كنند، و خواب كم كنند، و و روزه گيرند و افطار كم كنند()، و به انواع بلاها مبتلا شوند و صبر نمايند، و تفكر نمايند در احوال دنيا و عبرت گيرند، و دل به مال و اهل نبسته باشند، و طمع در مال و اهل مردم نداشته باشند.
يوذاسف گفت كه: چگونه اهل دنيا در عداوت ايشان متفق(شدند و حال آن كه در ميان خود كمال اختلاف و نزاع دارند.
بلوهر گفت كه: مثَل ايشان در اين باب مثل سگ چند است مختلف و رنگارنگ، كه بر مردارى جمع شده باشند براى خوردن آن مردار. و بر روى يكديگر فرياد كنند و بر يكديگر زنند. و در اين هنگام مردى به نزد ايشان رسد، همگى دست از نزاع برمى‏دارند و متفق(5مى‏شوند و بر آن مرد حمله مى‏آورند و بر روى او مى‏جهند و فرياد مى‏كنند، با آن كه آن مرد را با مردار ايشان كارى نيست و با ايشان منازعه‏اى در آن جيفه(ندارد. وليكن چون آن مرد را بيگانه و غريب ديدند از طور خود()، از او وحشت مى‏كنند و با يكديگر انس و الفت مى‏گيرند، و با يكديگر اتفاق مى‏كنند هرچند پيشتر در ميان خود نزاع و اختلاف داشتند.
بلوهر گفت كه: آن مردار مثل متاع دنياست، و آن سگهاى رنگارنگ مثل انواع اهل دنياست كه براى دنيا با يكديگر نزاع مى‏كنند و خون يكديگر را مى‏ريزند و مالهاى خود را براى تحصيل اعتبارات آن صرف مى‏نمايند. و آن شخصى كه سگان بر او حمله مى‏آورند و او را به جيفه ايشان كارى نيست مثل صاحب دينى است كه ترك دنيا كرده است و از دنيا به كنار رفته است و با ايشان در امر دنيا منازعه‏اى ندارد و دنيا را به ايشان گذاشته است، و با اين حال اهل دنيا با او دشمنى مى‏كنند براى بيگانگى كه از ايشان دارد.
اى پسر پادشاه اگر تعجب مى‏كنى تعجب كن از اهل دنيا كه جميع همت ايشان مصروف است بر جمع دنيا و بسيارى آن، و مفاخرت كردن(8به اعتبارات(9آن، و غلبه جستن در آن، و چون كسى را ديدند كه دنيا را در دست ايشان گذاشته است و از دنيا دورى كرده است با او منازعه و خشم و غضب بيشتر دارند از جماعتى كه با ايشان بر سر دنيا منازعه مى‏كنند. پس چه حجت باشد اهل دنيا را در منازعه اين جماعت؟
يوذاسف گفت: اى حكيم بر سر مطلب من آى و از آن‏گونه سخن بگوى.
بلوهر گفت كه: چون طبيب مهربان بيند كه بدن را اخلاط فاسده(10 ضايع كرده است، و خواهد كه تقويت بدن كند و آن را فربه گرداند، اول مبادرت نمى‏نمايد به غذاهايى كه مورث(11قوت و مولد گوشت و خون است، زيرا كه مى‏داند كه با وجود اخلاط فاسده در بدن، اين غذاهاى مقوى باعث قوت مرض و زيادتى 
 

1-   عوارض خارجى: حوادث، اتفاقها، آسيبها، آفتها و بلاهايى كه از بيرون پيش مى‏آيد.
2-   مذمت: بدگويى.
3-   افطار كم كننده: كم غذاخورند - كمتر روزى روزه نباشند.
4-   متفق: متحد - همدست.
5-   متفق: متحد - همدست.
6-   جيفه: مردار - حيوان مرده
7-   غريب ديدند از طور خود: داراى تفاوت با خود ديدند - ديدند كه با آنها فرق دارد.
8-   مفاخرت كردن: فخر كردن - نازيدن - اظهار بزرگى كردن.
9-   اعتبارات: چيزهاى غيرحقيقى و غيرواقعى.
10-   اخلاط فاسده: صفرا، سودا، بلغم يا خون، كه فاسد شده باشد.
11-   مورث: باعث - به وجود آورنده - موجب.

فساد بدن مى‏شود و نفعى براى قوت بدن نمى‏بخشد؛ بلكه اول او را امساك(1و پرهيز مى‏فرمايد و براى دفع اخلاط فاسده دواها براى او تدبير مى‏كند، و چون اخلاط فاسده را از بدن او زايل(2گردانيد به او تجويز طعامهاى مقوى مى‏كند. و در اين هنگام مزه طعام را مى‏يابد و فربه مى‏شود و قوت مى‏يابد و متحمل بارهاى گران مى‏تواند شد به مشيت(الهى.
يوذاسف گفت: اى حكيم مرا خبر ده از چگونگى اكل(4و شُرب(5خود.
بلوهر گفت كه: حكما نقل كرده‏اند كه: پادشاهى با مملكت وسيع و لشكر بسيار و مال بى‏شمار و براى زيادتى ملك و مال متوجه جنگ و قتال(6شد با پادشاه ديگر. و با جميع لشكر و اسباب و اسلحه و اموال و زنان و فرزندان به جانب ملك آن پادشاه روان شدند. و بعد از انعقاد معركه قتال()، پادشاه مخالف بر او ظفر يافت، و بسيارى از ايشان را كشتند. و پادشاه با بقيه لشكر منهزم(شدند و با زن و فرزندان خود مى‏گريخت. تا چون شب درآمد، در نيستانى كه در كنار نهرى بود با عيال( 9خود پنهان شد و اسبان خود را رها كرد كه مبادا به آواز اسبان، دشمن بر مكان ايشان مطلع گردد. و شب با نهايت خوف در آن نيستان به سر بردند و هر لحظه صداى سُم اسبان دشمن به گوش ايشان مى‏رسيد و موجب زيادتى خوف ايشان مى‏گرديد.
و چون صبح شد در آنجا محصور(10 ماند كه بيرون نمى‏توانست آمد زيرا كه عبور از آن نهر ممكن نبود، و از ترس دشمن به جانب صحرا بيرون نمى‏توانست آمد. پس او و عيالش در آن جاى تنگ ماندند با نهايت آزار و مشقت از سرما و ترس و گرسنگى، و طعامى و توشه‏اى با خود نداشتند، و فرزندان خُرد او از سرما و گرسنگى مى‏گريستند و فرياد مى‏كردند. و دو روز در اين حل ماندند تا آن كه يكى از فرزندان او از اين شدت هلاك شد. او را در آب انداختند. و يك روز ديگر بر آن حال گذرانيدند. پس آن پادشاه با زن خود گفت كه: ما همه مُشرف بر هلاك شده‏ايم(11 ). اگر بعضى از ما بميرد و بعضى بماند بهتر است از اين كه همه بميريم. مرا به خاطر رسيده كه يكى از اين طفلان را بكشيم و قوت خود و باقى اطفال كنيم تا خدا ما را از اين بليه نجاتى بخشد. و اگر اين امر را به تأخير اندازيم همگى طفلان لاغر و ضعيف مى‏شوند كه از گوشت ايشان سير نتوان شد، و چندان ضعيف شويم كه اگر فرجى رو دهد از غايت ضعف طاقت حركت نداشته باشيم.
پس آن زن رأى پادشاه را پسنديد، و يكى از فرزندان خود را كشتند و در ميان گذاشته، گوشت او را خوردند.
بلوهر گفت كه: اى پسر پادشاه چه گمان دارى در چنين حالى به اين مرد مضطر(12 )؟
آيا بسيار خواهد خورد از بابت گرسنه‏اى كه به طعام فراوان رسد، يا اندكى خواهد خورد مانند مضطرى كه به ضرورت لقمه‏اى را خورد؟
يوذاسف گفت كه: بلكه گمان من اين است كه اندكى از آن را با نهايت دشوارى خواهد خورد.
حكيم گفت كه: خوردن و آشاميدن من در اين دنيا به همين نحو است.
يوذاسف گفت كه: اى حكيم بگو كه اين امرى كه تو مرا به سوى آن مى‏خوانى آيا چيزى است كه مردم آن را به عقل خود يافته‏اند و بر همه چيز اختيار كرده‏اند از براى خود، يا حق سبحانه و تعالى مردم را به آن خوانده است و اجابت او كرده‏اند؟
 

1-   امساك: خوددارى از خوردن غذا يا برخى غذاها يا كم خوردن آنها.
2-   زايل: دفع - رفع - ناپديد.
3-   مشيت: خواست.
4-   اكل: خوردن.
5-   شرب: نوشيدن - آشاميدن.
6-   قتال: جنگ - كارزار.
7-   انعقاد معركه قتال: آراسته شدن ميدان جنگ - برپا شدن صحنه كارزار.
8-   منهزم: شكست خورده و گريخته.
9-   عيال: زن و فرزندان.
10-   محصور: در محاصره.
11-   مشرف بر هلاك شده‏ايم: در آستانه مردن قرار گرفته‏ايم.
12-   مضطر: آن كه راه چاره‏اى ندارد - ناچار.

بلوهر گفت كه: اين امرى كه من تو را به آن دعوت مى‏نمايم از آن بلندتر و لطيفتر است كه از اهل زمين ناشى تواند شد يا ايشان به عقل خود تدبير آن توانند كرد. زيرا كه كار اهل دنيا اين است كه مردم را به اعمال دنيا و زينتها و عيش و رفاهيت و وسعت و نعمت و لهو و لعب و خواهشها و لذتهاى آن بخوانند. بلكه آنچه من مى‏گويم امرى است بيگانه اطوار(اهل دنيا، و دعوتى است آسمانى از جانب حق تعالى ظاهر و هويدا، و هدايتى است به راه راست كه اعمال اهل دنيا را در هم مى‏شكند و مخالف طريقه ايشان است و زشتى و بدى اعمال ايشان را ظاهر مى‏گرداند و ايشان را از هوا و هوس و خواهشهاى خود به عبادت پروردگار خود مى‏كشاند. و كسى كه ادراك اين امر نموده و خدا او را هدايت نموده است، اين امر نزد او بسيار ظاهر و روشن است، وليكن از غير اهلش مخفى مى‏دارد و پنهان مى‏گرداند آن را تا آن كه حق تعالى او را ظاهر و هويدا گرداند بعد از پنهانى و خفا، و دين خود را رفعت بخشد و بلند گرداند، و مذاهب باطله اهل جهل و فساد را پست گرداند و بر خاك مذلت نشاند.
يوذاسف گفت كه: راست گفتى اى حكيم.
بلوهر گفت كه: بعضى از مردم هستند كه به فطرت مستقيم(و فكر درست، پيش از آمدن پيغمبر، حق را مى‏يابند و به آن راغب مى‏گردند. و بعضى هستند كه بعد از بعثت پيغمبران و شنيدن دعوت اطاعت ايشان مى‏نمايند. و تو - اى پسر پادشاه - آن كسى كه به عقل و فراست خود رو به مقصود اصلى كرده‏اى.
يوذاسف گفت كه: آيا جمع ديگر هستند غير از گروه شما كه مردم را به ترك دنيا خوانند؟ بلوهر گفت كه: در اين بلاد(گمان ندارم، اما در غير اين بلاد جمعى هستند كه به زبان اظهار حق مى‏نمايند و اعمال ايشان به اعمال اهل حق نمى‏ماند. و به اين سبب راه ما و ايشان مختلف شده است.
يوذاسف گفت كه: به چه سبب حق تعالى شما را به حق سزاوارتر گردانيده است از ايشان؟ و حال آن كه آن امر غريب آسمانى از يك محل و منبع به شما و ايشان رسيده است.
بلوهر گفت كه: جميع راههاى حق از جانب خداست و حق تعالى جميع بندگان را به سوى خود خوانده است. پس جمعى قبول كرده‏اند و به شرايط آن عمل نموده‏اند، و ديگران را به آن راه حق به فرموده الهى هدايت نموده‏اند. ظلم نمى‏كنند و خطا نمى‏كنند و دقيقه‏اى(از دقايق(5شرع و دين را فرو نمى‏گذارند. و جمعى ديگر قبول كرده‏اند آن را، اما آن را چنانچه بايد برپا نمى‏دارند، و به شرايط آن عمل نمى‏نمايند، و به اهلش نمى‏رسانند. و ايشان را در اقامت(حق و عمل نمودن به شرايع(ملت()، عزمى و اهتمامى نيست. پس آداب ملت و قوانين شريعت را ضايع مى‏كنند و بر طبعهاى ايشان گران است. و فرق در ميان اين دو گروه بسيار است زيرا كه كسى كه دين را ضايع كند مثل كسى نيست كه آن را محافظت نمايد، و كسى كه امور ملت را فاسد گرداند مثل كسى نيست كه آنها را به اصلاح آورد، و كسى كه بر شدتها صبر نمايد در راه حق، مثل كسى نيست كه جزع(كند و به سبب آنها ترك حق نمايد. و از اين جهت است كه ما به حق سزاوارتريم از آن جماعت.
باز بلوهر بر سر اين سخن آمد و گفت: بر زبان آن جماعت جارى نمى‏شود امرى از امور دين، و ترك دنيا، و دعوت نمودن مردم به سوى خدا، مگر آن كه فرا گرفته‏اند آنها را از اهل حق، چنانچه ما از ايشان اخذ كرده‏ايم. وليكن فرق در ميان ما و ايشان آن است كه ايشان بدعتها(10 در دين احداث كرده‏اند(11 و طالب دنيا گرديده‏اند و دل بر اعتبارات(12 آن بسته‏اند.
و تفصيل اين حال، و حقيقت اين مقال آن است كه: پيوسته سنت الهى چنين جارى بود كه پيغمبران به سوى خلق مى‏فرستاد در(13هر قرنى از قرنهاى گذشته به زبانهاى مختلف كه خلايق را به دين حق دعوت مى‏نمودند. و چون دين ايشان رواج مى‏گرفت و اهل حق به ايشان مى‏گرويدند، همه بر يك امر مستقيم 
 

1-   اطوار: جمع طور - رفتارها - روشها - رسمها.
2-   فطرت مستقيم: سرشت معقول - طبيعت به دور از انحراف.
3-   بلاد: جمع بلده - سرزمينها - شهرها - نواحى - مناطق - كشور.
4-   دقيقه: نكته ظريف و دقيق و كوچك.
5-   دقايق: جمع دقيقه - نكته‏هاى ظريف - دقيق و كوچك.
6-   اقامت: اقامه - برپاداشتن.
7-   شرايع: جمع شريعت - روشها - آيينها - دستورهاى عملى دين.
8-   ملت: دين - آيين - مذهب.
9-   جزع: بيتابى - بيصبرى - ناشكيبايى - زارى.
10-  بدعت: عقيده يا راه و رسم نو پيدا و بيسابقه برخلاف دين.
11-   احداث كردن: پديد آوردن.
12-   اعتبارات: چيزهاى غيرحقيقى و غيرواقعى
13-   اشتباه قلمى مجلسى: و در.

مى‏بودند و راه حق واضح بود و دين و شريعت آن پيغمبر در ميان ايشان ظاهر بود و هيچ‏گونه اختلاف و نزاع در ميان ايشان نبود. و چون آن پيغمبر رسالتهاى پروردگار خود را تمام به خلق مى‏رسانيد و حجت الهى را بر ايشان تمام مى‏كرد و معالم دين(1و احكام شريعت را براى ايشان برپا مى‏داشت و ظاهر مى‏گردانيد، و اجل آن پيغمبر منتهى مى‏شد، حق تعالى او را به جوار رحمت خويش مى‏برد.
و اندك زمانى بعد از رحلت آن پيغمبر، امت او بر طريقه او مى‏ماندند و دين او را تغيير نمى‏دادند. و بعد از مدتى مردم تابع شهوتهاى نفسانى گرديده بدعتها در آن دين احداث مى‏كردند، اهل جهالت بر اهل علم غالب مى‏شدند، و عالم فاضل كاملى كه در ميان ايشان بود از خوف و بيم ضرر اهل جهل خود را پنهان مى‏كرد و علم خود را ظاهر نمى‏گردانيد. و چنان بود كه نامش را مى‏دانستند و به منزل و ماوايش پى نمى‏بردند. و قليلى از ايشان كه در ميان مردم بودند اهل جهل و باطل ايشان را سبك مى‏شمردند و به اين سبب روز به روز علم، پنهان مى‏شد و جهل ظاهر مى‏گرديد و هرچند قرنها بيشتر مى‏گذشت و بُعد عهد(2از آن پيغمبر زياده مى‏شد، جهالت زياده مى‏شد تا به حدى كه مردم بغير جهل راهى نداشتند و جُهال(3غالبتر مى‏شدند و علما كمتر و مخفى‏تر مى‏شدند.
پس معالم دين الهى و احكام شريعت آن رسول را تغيير مى‏دادند و از جاده شريعت منحرف مى‏گرديدند. و با اين حال دست از كتاب و دين برنمى‏داشتند و اقرار به كتاب الهى مى‏نمودند اما به تأويلات باطله()، موافق غرضهاى خود معانى آن را تحريف مى‏كردند و اصل دين را دعوى مى‏كردند و حقيقت آن را ترك مى‏نمودند و احكام شريعت را ضايع مى‏كردند. و به اين سبب پيوسته اختلاف در ميان اهل هر دين به هم رسيده است.
پس هر صفتى و عبادتى كه پيغمبران آورده‏اند در اصل آن با آن جماعت موافقت داريم وليكن در كيفيت و احكام و سيرت آن با ايشان مخالفيم. و در هر امرى كه مخالفت ما نموده‏اند ما را بر ايشان حجتهاى واضح است و بر بطلان طريقه ايشان گواهان عادل داريم از كتابهايى كه خدا فرستاده است و در دست ايشان است. پس هر يك از ايشان كه به حكمتى متكلم مى‏شود كه حجت ماست بر ايشان، و آنچه از آثار دين و كلمات حكمت بيان مى‏كنند گواه ماست بر بطلان ايشان. زيرا كه آن صفات همه موافق سيرت و صفت و طريقه ماست و مخالف آداب و طريقه ايشان است. پس، از كتاب الهى نمى‏دانند مگر لفظى را، و از ياد خدا نمى‏دانند مگر اسمى را، و حقيقت دين را نمى‏دانند كه آن را برپا توانند داشت.
يوذاسف گفت كه: چرا پيغمبران در بعضى زمانها مبعوث مى‏شوند و در بعضى زمانها مبعوث نمى‏شوند؟ و چرا در هر عصرى پيغمبرى نمى‏باشد؟
بلوهر گفت كه: مثَل اين، مثَل پادشاهى است كه زمين خرابى داشته باشد كه هيچ آبادانى در آن نباشد، و اراده تعمير و آبادانى آن زمين نمايد، و مرد كاردان ساعى(امين خيرخواهى را به آن زمين فرستد و او را امر نمايد كه آن زمين را آبادان كند، و اصناف(6درختان بكارد، و انواع زراعتها به عمل آورد، و درخت مخصوصى چند و تخم معينى چند به او دهد و مبالغه نمايد كه بغير آنچه پادشاه فرموده ديگر چيزى در آن زمين به عمل نياورد.
و بفرمايد كه در آن زمين نهرى جارى گرداند و حصارى بر گرد آن زمين برآورد و از فساد و خرابى مفسدان آن را محافظت نمايد.
پس آن مرد بيايد و آن زمين را به حليه(7آبادانى درآورد و موافق فرموده پادشاه درختان و زراعات بكارد و نهرى به سوى آن جارى گرداند، و درختان و زراعتها برويد و به يكديگر متصل گردد، و بعد از اندك زمانى آن مرد را مرگ در رسد و كسى را خليفه(و جانشين خود نمايد و وفات كند.
پس جمعى بعد از او به هم رسند و اطاعت آن جانشين نكنند، و در خرابى آن زمين بكوشند، و نهرش را پر كنند، و بخشكد درختان و زراعتهاى آن زمين. پس چون خبر شود پادشاه از نافرمانى آن جماعت و خرابى آن زمين، رسول ديگر تعيين نمايد كه احياى آن زمين كند و اصلاح آن نمايد و به آبادانى اول برگرداند.
و بر اين منوال است فرستادن حق تعالى پيغمبران و انبيا را، كه چون يكى رفت و بعد از او امور مردم فاسد شد، باز ديگرى را براى اصلاح ايشان مى‏فرستد.
 

1-   معالم دين: نكات و مسائل برجسته و شاخص دين.
2-   بعد عهد: فاصله زمانى.
3-   جهال: جمع جاهل ـ نادانان ـ نابخردان.
4-   تأويلات باطله: جمع تأويل باطل - تفسير غلط - يافتن مصداقهاى نادرست - برداشتهاى ناصحيح.
5-   ساعى: كوشا.
6-   اصناف: جمع صنف - گونه‏ها - انواع.
7-   حليه: زيور - زينت.
8-   خليفه: جانشين - نماينده.

يوذاسف گفت كه: آيا آنچه انبيا و رُسُل(از جانب حق تعالى مى‏آورند مخصوص جمعى است يا شامل جميع خلق است؟
بلوهر گفت كه: هرگاه انبيا و رسل از جانب خدا مبعوث گرديدند جميع مردم را دعوت مى‏نمايند. پس هر كه اطاعت ايشان كرد داخل زمره()ايشان مى‏گردد، و هر كه نافرمانى ايشان كرد از ايشان نيست. و هرگز خالى نمى‏باشد زمين از فرمانبردارى كه در جميع امور اطاعت حق تعالى نمايد از پيغمبران و اوصياى()ايشان.
و براى اين امر مثَلى است كه: مرغى بود در ساحل دريا كه آن را قدم( 4)مى‏ناميدند و تخم بسيار مى‏گذاشت، و بسى حريص و راغب بود بر جوجه برآوردن و بسيارى آن. و در بعضى از زمانها آن را ميسر نبود تعيش نمودن()در آن جزيره. پس چاره خود را در آن مى‏ديد كه جلاى وطن()نموده به زمين ديگر سفر كند تا آن زمان منقضى()شود. و از خوف آن كه مبادا نسل آن منقطع گردد تخمهاى خود را متفرق گردانيد بر آشيان مرغان ديگر.
پس آن مرغان تخم آن را با تخمهاى خود در زير بال گرفتند و جوجه‏هاى آن مرغ نيز با جوجه‏هاى مرغان ديگر برآمدند. و چون مدتى برآمد، آن جوجه‏ها با جوجه‏هاى قدم الفت گرفتند و در ميان ايشان مؤانست()به هم رسيد.
و چون ايام فرار قدم از وطن خود منقضى شد به مأواى خود مراجعت نمود و شب به سرزمين خود درآمد و بر آشيانه‏هاى آن مرغان عبور مى‏نمود و آواز خود را به گوش جوجه‏هاى خود و جوجه‏هاى ديگران مى‏رسانيد. پس جوجه‏هاى آن چون صدايش را شنيدند از پى آن رفتند و جوجه‏هاى مرغان ديگر هم كه الفت گرفته بودند به جوجه‏هاى آن، از پى ايشان رفتند. و آنچه از مرغان كه جوجه آن نبودند و با جوجه آن الفت نداشتند از پى آواز آن نرفتند. و چون قدم محبت فرزند بسيار داشت، جوجه‏هاى خود و جوجه‏هاى ديگران را كه از پى جوجه‏هايش آمده بودند رام خود گردانيد و با خود الفت داد.
همچنين پيغمبران، دعوت الهى را بر همه مردم عرض()مى‏نمايند و اهل حكمت و عقل اجابت(10 )ايشان مى‏نمايند زيرا كه فضيلت و رتبه حكمت را مى‏دانند. پس مثل آن مرغ كه آواز زد مرغان ديگر را، مثل پيغمبران است كه همه مردم را به راه حق مى‏خوانند. و مثل آن تخمها كه متفرق(11 )گردانيد بر آشيانه‏ها، مثل حكمت است. و آن جوجه‏ها كه از تخمهاى آن مرغ حاصل شدند، مثل علما و دانايانى است كه بعد از غيبت پيغمبر به بركت او به هم مى‏رسند(12). و مثل ساير جوجه‏ها كه به جوجه‏هاى آن مرغ الفت گرفتند، مثل جماعتى است كه اجابت دعوت علما و حكما و دانايان مى‏نمايند قبل از بعثت پيغمبران. زيرا كه حق تعالى پيغمبران را بر جميع خلق تفضيل(13 )1داده است و براى ايشان از حجتها(14)و براهين(15)و معجزات، كرامتى چند مقرر فرموده است كه به ديگران نداده است. تا آن كه رسالات ايشان در ميان مردم ظاهر گردد و حجتهاى ايشان بر خلق تمام شود. و لهذا بعد از بعثت پيغمبران جمعى مى‏گرويدند به ايشان كه پيشتر اجابت علما و دانشمندان اهل دين نمى‏كردند. و اين براى آن است كه حق تعالى دعوت پيغمبران را نور و روشنى و وضوح و تأثير ديگر داده است كه در دعوت ديگران نيست.
يوذاسف گفت كه: اى حكيم تو گفتى كه آنچه پيغمبران مى‏آورند كلام الهى است. آيا كلام خدا و ملائكه شبيه است به كلام مردم؟
بلوهر گفت كه: نمى‏بينى كه چون مردم مى‏خواهند كه به بعضى از حيوانات يا مرغان بفهمانند كه نزديك آيند يا دور شوند يا رو كنند يا پشت كنند، و حيوانات و مرغان سخن ايشان را نمى‏فهمند، صداى چند براى فهمانيدن آنها از صفير(16 )و اصوات وضع مى‏كنند(17 )كه به آن وسيله مطلب خود را به ايشان بفهمانند
 

1-   رسل: جمع رسول - فرستادگان - پيامبران.
2-   زمره: گروه - جماعت - دسته.
3-   اوصيا: جمع وصى - جانشينان پيامبران كه توصيه و سفارش آنها به امت از سوى پيامبران شده است.
4-   قدم: ظاهرا همان كبوك يا كپوك است كه فاخته يا كوكو باشد. اين پرنده تخم خود رادر لانه پرندگان ديگر مى‏گذارد و در حقيقت پرندگان ديگر نوزاد او را پرورش مى‏دهند.
5-   تعيش نمودن: خوش‏زيستن - خوش گذراندن - بدون مشكل و ناراحتى زندگى كردن
6-   جلاى وطن: آواره شدن از وطن - سفر كردن از محل و سرزمين خود و به جايى ديگر رفتن.
7-   منقضى: سپرى.
8-   مؤانست: انس و الفت.
9-   عرض: عرضه - ارائه.
10-   اجابت: پاسخگويى.
11-   متفرق: پراكنده.
12-   به هم رسيدن: پديد آمدن.
13-   تفضيل: برترى.
14-   حجت: دليل - برهان - سند - مدرك - چيزهايى كه ادعاى شخص را ثابت مى‏كنند.
15-   براهين: جمع برهان - نوعى استدلال بر اساس رسيدن به نتيجه يقينى از مقدمات يقينى.
16-   صفير: سوت.
17-  وضع كردن: قرار دادن - قرارداد كردن - درست كردن.

و اگر به لغت(1)خود سخن گويند آنها نخواهند فهميد. همچنين بندگان چون عاجزند از فهميدن كنه(2)كلام جناب مقدس ايزدى و ملائكه، و دانستن حقيقت و كمال و لطف و مرتبه آن سخن، لهذا شبيه به سخنان ايشان كلام خود را به ايشان فرستاده، و به آن سخنان كه در ميان ايشان شايع است، حكمت را به ايشان فهمانيده است. مانند آن آوازهايى كه مردم براى فهمانيدن حيوانات و مرغان وضع كرده‏اند، و به امثال اين مصطلحات()كه در ميان ايشان جارى است، دقايق حكمت را براى ايشان واضح و لايح()گردانيده است و حجت خود را بر ايشان تمام كرده است. پس اين كلمات و اصوات براى حكمت و علوم و حقايق بدنى است و مسكنى است. و حِكم()و حقايق براى كلمات و اصوات، جانى است و روحى است. وليكن اكثر مردم به غور و كنه كلام حكمت نمى‏توانند رسيد، و عقل ايشان به آن احاطه نمى‏تواند نمود. و به اين سبب تفاوت و تفاضل(6)ميان علما در علم مى‏باشد. و هر عالمى علم را از عالم ديگر اخذ نموده است تا آن كه منتهى مى‏شود به علم الهى كه از او به خلق رسيده است.
و بعضى از علما را آن قدر از علم و دانش كرامت مى‏فرمايد كه او را از جهل نجات مى‏بخشد. و تفاوت مراتب ايشان به قدر زيادتى علم ايشان است. و نسبت مردم به علوم و حقايق كه از آن‏ها منتفع مى‏شوند و به كنه آنها نمى‏رسند از بابت نسبت ايشان است به آفتاب كه از روشنايى و حرارت آن منتفع()مى‏شوند در تقويت ابدان(8)و تمشيت()امور معاش(10 )خود، و ديده ايشان از دين قرص آفتاب عاجز است.
مثل ديگر اين حكمتها و علوم مانند چشمه‏اى است كه آبش جارى و ظاهر باشد و منبعش معلوم نباشد كه مردم از آب آن چشمه منتفع مى‏شوند و حيات مى‏يابند و به اصل و منبع آن پى‏نمى‏برند.
مثل ديگر، مانند ستاره‏هاى روشن است كه مردم از نور آنها هدايت مى‏يابند و نمى‏دانند كه از كجاست و از كجا مى‏آيد و در كجا پنهان مى‏شود. و به درستى كه حكمت و علم حق شريفتر و رفيعتر(11و بزرگتر است از جميع آنچه ما آن را به آن وصف كرديم و تشبيه نموديم. كليد درهاى جميع خيرات خوبيهاست و موجب نجات و رستگارى از جميع شرور و بديهاست. آب حيات است كه هر كه از آن بياشامد، هرگز نميرد و شفاى جميع دردهاست كه هر كه خود را به آن مداوا نمايد، هرگز خسته نگردد. راه راستى است كه هر كه به آن را برود هرگز گمراه نشود. ريسمان(12 )محكمى است از جانب خدا آويخته كه هرگز كهنه نمى‏شود و هر كه در دست دارد آن را، هرگز كور نگردد، و هر كه چنگ در آن زند رستگار گردد و هدايت يابد و پيوند او با حق تعالى هرگز نگسلد.
يوذاسف گفت كه: چرا اين حكمت و علم كه آن را به اين درجه از فضل و شرف و رفعت(13 )و قوت و منفعت و كمال و وضوح وصف كردى جميع مردم از آن منتفع نمى‏گردند؟
حكيم گفت كه: مثل حكمت مثل آفتابى است كه بر جميع مرم از سفيد و سياه و كوچك و بزرگ طالع مى‏گردد. پس هر كه خواهد از آن منتفع گردد نفع خود را از او منع نمى‏نمايد، و از دور و نزديك هر كه باشد او را از روشنى خود محروم نمى‏گرداند. پس اگر كسى نخواهد از آفتاب منتفع شود او را بر آفتاب حجتى نخواهد بود زيرا كه آفتاب منع فيض خود از كسى نكرده است. و همچنين است حكمت در ميان مردم، كه همه كس را احاطه كرده است و منع فيض و نفع خود از كسى نكرده است وليكن انتفاع(14 )مردم از آن به تفاوت است چنانچه مردم از انتفاع به نور آفتاب بر سه قسم‏اند: بعضى بينايند و ديده روشن دارند و از ضَوء(15 )آفتاب بر وجه كمال نفع مى‏يابند و اشيا را به آن مى‏بينند؛ و بعضى كورند و احساس نور نمى‏كنند به حدى كه اگر چندين آفتاب بتابد از آنها بهره‏اى نمى‏برند؛ و بعضى ضعيف‏البَصَرند(16 )كه نه ايشان را كور مى‏توان شمرد و نه بينا.
 

1-   لغت: زبان.
2-   كُنه: ذات - حقيقت و واقعيت.
3-   مصطلحات: اصطلاحات - كلماتى كه در ميان گروهى داراى معنيى است.
4-   لايح: آشكار - هويدا.
5-   حكم: جمع حكمت - سخنان درست و استوار و پندآموز.
6-   تفاضل: فضيلت - برترى.
7-   منتفع: بهره‏مند.
8-   ابدان: جمع بدن - بدنها - تنها.
9-   تمشيت: سر و سامان دادن.
10-   معاش: زندگى.
11-   رفيع: بلند مرتبه و درجه.
12-   ريسمان: طناب.
13-   رفعت: بلندى مرتبه و درجه.
14-   انتفاع: بهره‏مندى - بهروه‏ور شدن.
15-   ضوء: نور - روشنايى.
16-   ضعيف‏البصر: داراى بينايى ضعيف - كم‏بين.

همچنين سخن حق و كلام حكمت آفتابى است كه بر دلها مى‏تابد. بعضى كه صاحب بصيرت‏اند()و ديده دل ايشان روشن است، آن را مى‏يابند و به آن عمل مى‏نمايند و از اهل علم و حكمت و معرفت مى‏گردند؛ و بعضى كه ديده دل ايشان كور است به سبب انكار حق، سخن حق را قبول نمى‏كنند و به آن عمل نمى‏نمايند، مانند آن كور به چشم ظاهر كه از آفتاب بهره‏اى نمى‏برد؛ و بعضى كه دلهاى ايشان به آفتهاى نفسانى بيمار گرديده و ديده دل ايشان ضعيف و كُند()گرديده است، از نور خورشيد علم و حكمت بهره ضعيفى مى‏برند و علم ايشان پست و عمل ايشان اندك است و چندان تميز( 3)در ميان نيك و بد، و حق و باطل نمى‏كنند.
و بدان كه اكثر مردم در بينايى خورشيد علوم و معارف كوران‏اند كه از آن هيچ بهره‏اى نمى‏برند.
يوذاسف گفت كه: آيا كسى مى‏باشد كه اول كه سخن حق را بشنود اجابت ننمايد و انكار كند و بعد از مدتى اجابت كند و قبول نمايد؟
بلوهر گفت: بلى؛ حال اكثر مردم نسبت به حكمت چنين است.
يوذاسف گفت كه: آيا پدرم هرگز از اين سخنان حكمت چيزى شنيده است؟
بلوهر گفت كه: گمان ندارم كه شنيده باشد، شنيدن درستى كه در دل او جا كرده باشد، و خيرخواه مهربانى در اين باب با او سخن گفته باشد.
يوذاسف گفت كه: چرا حكما در اين مدت مديد()پدرم را بر اين حال گذاشته‏اند و امثال اين سخنان حق را به او نگفته‏اند؟
بلوهر گفت كه: زيرا كه ايشان محل سخن خود را مى‏دانند. و بسا باشد كه ترك كنند گفتن سخن حكمت را با كسى كه از پدر تو بهتر شنود و طبعش ملايمتر باشد و بيشتر قبول كند، براى اين كه او را قابل اين سخن ندانند. و بسيار است كه دانايى با كسى در تمام عمر معاشرت نمايد، و در ميان ايشان نهايت انس و مودت و مهربانى باشد، و ميان ايشان در هيچ چيز جدايى نباشد الا در دين و حكمت، و آن حكيم دانا غم خورد بر او، و براى حال او غمگين باشد، و به سبب اين كه او را قابل نداند اسرار حكمت را به او نگويد.
چنانچه نقل كرده‏اند كه: پادشاهى بود در نهايت عقل و فطرت، و مهربان بود به رعيت، و پيوسته در اصلاح ايشان مى‏كوشيد و به امور ايشان مى‏رسيد. و آن پادشاه وزيرى داشت موصوف به()صدق و راستى و صلاح، و در اصلاح امور رعيت اعانت او مى‏نمود، و محل اعتماد و مشورت او بود. و وزير در كمال عقل و ديندارى و وَرَع()و پرهيزكارى بود، و به ترك دنيا راغب بود، و به خدمت علما و صلحا و نيكان بسيار رسيده بود، و سخنان حق از ايشان فراگرفته بود و فضل و بزرگى ايشان را دانسته بود و محبت ايشان را به دل و جان قبول كرده بود. و او را نزد پادشاه قرب و منزلت عظيم بود. پادشاه هيچ امرى را از او مخفى نمى‏داشت، و وزير نيز با پادشاه بر اين منوال()سلوك مى‏نمود، وليكن از امر دين و اسرار حكمت و معارف چيزى به او اظهار نمى‏نمود. و بر اين حال سالها با يكديگر گذرانيدند.
و وزير هرگاه كه به خدمت پادشاه مى‏آمد به ظاهر سجده بتان مى‏كرد و تعظيم آنها مى‏نمود و غير آن از امور باطل و لوازم كفر(8)را ارتكاب مى‏نمود از براى تقيه()و حفظ نفس خود از ضرر پادشاه. و وزير از غايت اشفاق(10 )و مهربانى كه به آن پادشاه داشت پيوسته از گمراهى و ضلالت او دلگير و غمگين بود تا آن كه روزى با برادران(11 )و ياران خود كه اهل دين و حكمت بودند در باب هدايت پادشاه مشورت نمود. ايشان گفتند كه: در حذر باش كه مبادا تأثيرى در او نكند و ضرر به تو و اهل دين تو برساند. پس اگر يابى كه قابل هدايت است و سخن تو در او تأثير خواهد كرد، در امر دين به او سخن بگوى و از كلمات 
 

1-   بصيرت: بينايى.
2-   كند: (اينجا:) ضعيف.
3-   تميز: تشخيص.
4-   مديد: طولانى - دراز.
5-   موصوف به: داراى ويژگى - معروف به.
6-   ورع: پرهيز از شبهات چه رسد به محرمات و مكروهات.
7-   منوال: روش.
8-   لوازم كفر: آداب و مراسمى كه لازمه اعتقادات كفرآميز است.
9-   تقيه: خوددارى از اظهار عقيده و مذهب خويش در مواردى كه ضرر مالى، جانى يا آبرويى و ناموسى متوجه شخص باشد.
10-   اشفاق: دلسوزى - دلسوزى ورزيدن. 11-   برادران: مقصود انسانهاى همعقيده است - همكيشان.

حكمت او را آگاه سازى، و اگرنه با او سخن مگوى كه موجب ضرر او به تو و اهل دين تو مى‏گردد، زيرا كه به پادشاهان مغرور نمى‏بايد شد و از قهر ايشان ايمن نمى‏بايد بود.
و بعد از آن پيوسته وزير در انديشه بود و به پادشاه اظهار خيرخواهى و اخلاص مى‏نمود، و منتظر فرصت بود كه در محل مناسبى او را نصيحت كند و او را هدايت نمايد. و پادشاه با آن كفر و ضلالت در نهايت هموارى و ملايمت بود و پيوسته در مقام رعيت‏پرورى و اصلاح امور و تفقد()احوال ايشان بود.
و بعد از مدتى كه حال ميان پادشاه و وزير بر اين منوال گذشت، شبى از شبها بعد از آن كه مردم همگى به خواب رفته بودند، پادشاه با وزير گفت كه: بيا سوار شويم و در اين شهر بگرديم و ببينيم كه احوال مردم چون()است، و مشاهده نماييم آثار بارانهايى را كه در اين ايام بر ايشان باريده است. وزير گفت: بلى؛ بسيار نيك است. و هر دو سوار شدند و در نواحى شهر مى‏گشتند. در اثناى سير به مزبله‏اى( )3 رسيدند. و نظر پادشاه به روشنيى افتاد كه از طرف آن مزبله مى‏تافت. به وزير گفت كه: از پى اين روشنايى مى‏بايد رفت كه خبر اين را معلوم كنيم. پس، از مركب(فرود آمدند و روان شدند تا رسيدند به نقبى()كه از آنجا روشنى مى‏تافت.
چون نظر كردند، مرد درويش( 6)بدقيافه‏اى ديدند كه جامه‏هاى بسيار كهنه پوشيده از جامه‏هايى كه در مزبله‏ها اندازند، و متكايى()از فضله()و سرگين()براى خود ساخته بر آن تكيه زده است. و در پيش روى او ابريقى(10 )سفالين پر از شراب گذاشته و طنبورى(11 )در دست گرفته مى‏نوازد. و زنى در زشتى خلقت و بدى هيئت(12 )و كهنگى لباس شبيه به خودش در برابرش ايستاده است، و هرگاه كه شراب مى‏طلبد آن زن ساقى او مى‏شود، و هرگاه كه طنبور مى‏نوازد آن زن برايش مى‏رقصد. و چون شراب مى‏نوشد زن او را تحيت مى‏كند(13 )و ثنا مى‏گويد(14 )به نوعى كه پادشاهان را ستايش كنند، و آن مرد نيز زن خود را تعريف مى‏كند و سيده‏النساء(15 )مى‏خواند او را، و بر جميع زنان تفضيلش(16 )مى‏دهد. و آن هر دو يكديگر را به حسن و جمال مى‏ستايند و در نهايت سرور و فرح(17)و خنده و طرب، عيش مى‏كنند.
پادشاه و وزير مدت مديد چنين بر پا ايستاده بودند و در حال ايشان نظر مى‏كردند و از لذت و شادى ايشان از آن حال كثيف تعجب مى‏نمودند. بعد از آن برگشتند. و پادشاه به وزير گفت كه: گمان ندارم كه ما و تو را در تمام عمر اين قدر لذت و سرور و خوشحالى رو داده باشد كه اين مرد و زن از اين حال خود دارند در اين شب. و گمان دارم كه هر شب در اين كار باشند.
پس وزير چون اين سخن آشنا را از پادشاه شنيد فرصت غنيمت شمرد و گفت: اى پادشاه مى‏ترسم كه اين دنياى ما و پادشاهى تو و اين بَهجت(18)و سرورى كه به اين لذتهاى دنيا داريم در نظر آن جماعتى كه پادشاهى دايمى را مى‏دانند مثل اين مزبله و اين دو شخص نمايد، و خانه‏هاى ما كه سعى در بنا و استحكامش مى‏كنيم در نظر آن جماعتى كه مساكن سعادت و منازل باقى آخرت را در نظر دارند چنان نمايد كه اين غار در نظر ما مى‏نمايد، و بدنهاى ما نزد آن كسانى كه پاكيزگى و نضارت(19 )و حسن و جمال معنوى را فهميده‏اند چنان نمايد كه اين دو بدقيافه زشت در نظر ما مى‏نمايند، و تعجب آن سعادتمندان از لذت و شادى ما به عيشهاى دنيا مانند تعجب ما باشد از لذت اين دو شخص به حال ناخوشى كه دارند.
پادشاه گفت كه: آيا مى‏شناسى جمعى را كه به اين صفت كه بيان كردى موصوف باشند؟ وزير گفت: بلى. پادشاه گفت كه: كيستند ايشان؟ وزير گفت كه: ايشان جمعى‏اند كه به دين الهى گرويده‏اند، و ملك و پادشاهى آخرت و لذت آن را دانسته‏اند، و پيوسته طالب سعادتهاى آخرت‏اند. پادشاه گفت كه: مُلك آخرت كدام
 

1-   تفقد: جويا شدن.
2-   چون: چگونه.
3-   مزبله: محلى كه زباله را در آن مى‏ريزند.
4-   مركب: حيوان سوارى.
5-   نقب: راه باريك زيرزمينى - سوراخ زيرزمينى.
6-   درويش: فقير - مستمند.
7-   متكا: تكيه‏گاه - پشتى.
8-   فضله: مدفوع.
9-   سرگين: مدفوع چهارپايان - پهن.
10-   ابريق: ظرف سفالين براى شراب - كوزه - كوزه شراب.
11-   طنبور: تنبور - يكى از آلتهاى موسيقى شبيه سه‏تار كه دسته‏اى دراز و كاسه‏اى كوچك دارد و آن را با انگشتان مى‏نوازند.
12-   هئيت: شكل و شمايل.
13-   تحيت كردن: نوش جان گفتن
14-   ثنا گفتن: ستايش كردن.
15-   سيده‏النساء: سرور و سالار زنان.
16-   تفضيل: برترى.
17-   فرح: شادى.
18-   بهجت: سرور - شادى - شادمانى.
19-  نضارت: تازگى - شادابى - خرمى.

و هر كه خواهد از احوال آن عبرت گيرد و بينا شود او را به عيوب خود بينا مى‏گرداند، و كسى كه به رغبت به سوى او نظر نمايد كورش مى‏كند.
و در خطبه ديگر فرمود كه: نظر كنيد به سوى دنيا به ديده زهد، و از آن اعراض نماييد(). به خدا سوگند كه بعد از اندك زمانى ساكنان خود را كه رحل اقامت در آن افكنده‏اند بيرون مى‏كند، و آنان كه به نعمتهاى آن مغرور گرديده ايمن‏اند، به فجايع(و مصيبتها مبتلا مى‏گرداند. آنچه از دنيا پشت كرد و رفت برنمى‏گردد، و آنچه آينده است نمى‏توان دانست كه چه مقدار است كه انتظار آن توان برد. شادى و سرورش آميخته است به اندوه و حزن، و جَلادت( 3و قوت شجاعانش آيل(است به سستى و ضعف. پس فريب ندهد شما را بسيارى آنچه شما را خوش مى‏آيد از زينتهاى آن، كه اندك زمانى با شما خواهد بود. خدا رحم كند(كسى را كه در احوال دنيا تفكر نمايد و عبرت گيرد، پس به عيبهاى دنيا بينا شود. آنچه از دنيا در پيش است عن قريب از آن اثرى نمانده است، و آنچه از آخرت در پيش است به زودى مى‏رسد و زوال ندارد. و بر عمر اعتماد مكن كه هرچه به عدد درمى‏آيد به زودى به سر مى‏آيد، و آنچه آينده است به زودى حاضر مى‏شود و نزديك است.
و در خطبه ديگر فرمود كه: شما را حذر مى‏فرمايم از دنيا. به درستى كه آن شيرين است و سبز و خوشاينده است. مردم را محب(6خود مى‏گرداند به اندكى از لذتهاى عاجل( 7كه به ايشان مى‏رساند، و به اندك زينتى خود را خوش مى‏نمايد و اميدها و آروزها را زيور خود ساخته است و به حيله و فريب خود را زينت كرده است. نعمت و زينت آن بقا ندارد و از مصيبتهاى آن ايمن نمى‏توان بود. فريب دهنده است؛ ضرر رساننده است؛ مانع از خيرات است؛ به زودى زايل مى‏گردد و فانى است. ساكنانش را مى‏خورد؛ راهروانش را راه مى‏زند.
هيچ كس از آن به زينتى آراسته نشد مگر آن كه بعد از آن او را عبرت ديگران گردانيد، و رو به كسى نياورد به راحت مگر اين كه پشت كرد به سوى او به محنت().
چه بسيار كسى كه بر آن اعتماد كرد و دل او را به درد آورد، و چه بسيار كسى كه به آن مطمئن شد و او را بر زمين زد. بسى صاحب شوكت(را به خوارى انداخت، و بسى صاحب نخوت(10را ذليل ساخت. پادشاهيش مذلت(11است، و عيشش ناگوار است، و شيرينيش تلخ است، و غذايش سم است. زنده‏اش در معرض موت است و صحيحش(12در عرضه بلاست. پادشاهيش به زودى برطرف مى‏شود و عزيزش مغلوب مى‏گردد. و كسى كه از آن بسيار جمع كرده منكوب(13مى‏شود، و كسى كه به آن پناه برده مخذول(14مى‏شود.
آيا شما نيستيد در مسكنها و منزلهاى جماعتى كه پيش از شما بوده‏اند كه عمرشان از عمرهاى شما درازتر بوده، و آثار ايشان بيشتر باقى مانده، و املهاى(15ايشان درازتر بوده، و لشكر و تهيه ايشان فراوانتر بوده است؟ دنيا را پرستيدند چه پرستيدنى، و آن را اختيار كردند چه اختيار كردنى. پس چون به در رفتند توشه‏اى به ايشان نداد كه به منزل رسند، و مركوبى(16نداد كه ايشان را به جايى رساند. هيچ شنيديد كه دنيا جانى فداى ايشان كرده باشد، يا ايشان را اعانتى كرده باشد، يا با ايشان مصاحبت نيكو كرده باشد؟ بلكه بر ايشان فرود آورد بلاهاى گران را، و سست كرد بنياد ايشان را به فتنه‏ها، و متزلزل ساخت اساس ايشان را به مصيبتها، و بينى ايشان را به مذلت بر خاك ماليد، و ايشان را پامال حوادث گردانيد، و يارى نمود مرگ را بر ايشان. به درستى كه ديديد جزاى منكرى(17را كه داد جمعى را كه مُنقاد(18 او بودند و آن را اختيار مى‏كردند(19 و اميد اقامت در آن داشتند. كه چون خواستند كه از آن مفارقت( 20ابدى كنند توشه‏اى 
 

1-   اعراض نمودن: روى گرداندن.
2-   فجايع: جمع فجيعه - چيزهاى دردناك، جانگداز و رقت‏آور.
3-   جلادت: چابكى - چابكسوارى - پهلوانى - شجاعت.
4-   رحم كردن: رحمت كردن - مورد مهر و بخشش و لطف قرار دادن.
5-   آيل: بازگردنده.
6-   محب: دوستدار.
7-   عاجل: زودگذر.
8-   محنت: رنج - درد.<
9-   شوكت: جاه و جلال - بزرگوارى - فر و شكوه - عظمت.
10-   نخوت: غرور - تكبر - خودپرستى.
11-   مذلت: خوارى - ذليلى - ذلت.
12-   صحيح: سالم
13-   منكوب: مغلوب - رنج رسيده - دچار نكبت.
14-   مخذول: خوار - زبون.
15-   امل: آرزو - اميد.
16-   مركوب: حيوان سوارى - آنچه بر آن سوار مى‏شوند
17-   جزاى منكر: كيفر سخت - پاداش ناخوشايند.
18-   منقاد: مطيع - فرمانبردار.
19-   اختيار كردن: انتخاب كردن - برگزيدن.
20-   مفارقت: دورى - جدايى.

نداد به ايشان بغير از گرسنگى و تشنگى، و نفرستاد ايشان را مگر به تنگى و تاريكى، و براى ايشان حاصل نكرد مگر ندامت و پشيمانى.
آيا چنين بيوفايى را اختيار مى‏كنيد و يار خود مى‏پنداريد و دل به آن مى‏بنديد و بر آن حرص مى‏ورزيد؟ پس بدخانه‏اى است اين خانه براى كسى كه آن را متهم نداد و از آن در ترس و انديشه نباشد. پس بدانيد - و خود هم مى‏دانيد - كه اين دنيا را ترك خواهيد كرد و از آن به خانه ديگر بار خواهيد كرد. و پند بگيريد در اين دنيا از احوال جمعى كه مى‏گفتند كه: كى قوتش از ما بيشتر است؟ ايشان را به قبرها بردند و در زير خشت و خاك پنهان كردند و همسايه استخوانهاى پوسيده شدند. پس ايشان همسايه‏اى چندند كه به فرياد يكديگر نمى‏رسند و دفع ضررى از يكديگر نمى‏توانند نمود. در يك‏جا مجتمع‏اند و هر يك تنها و فردند. و همسايه يكديگرند و از يكديگر دورند. نزديكان‏اند كه به زيارت يكديگر نمى‏روند، و مجاوران‏اند كه به نزديك يكديگر نمى‏آيند. حليمان و بردباران‏اند كه كينه‏هايشان برطرف شده است، و جاهلان‏اند(كه حسدهايشان مرده است. از ضرر ايشان ترسى نيست، و دفع ضررى از ايشان متوقع(نيست. پشت زمين را بدل كرده‏اند به زير زمين، و از وسعتها به تنگى رفته‏اند، و از روشنايى به در رفته به ظلمت قرار گرفته‏اند. و باز به زمين برخواهند گشت به نحوى كه مفارقت()كرده‏اند پابرهنه و عريان. و به اعمال خود بار خواهند كرد به سوى حيات دايمى و خانه باقى. چنانچه حق تعالى مى‏فرمايد كهچنانچه ابتدا كرديم در اول، خلق ايشان را، برخواهيم گردانيد. وعده‏اى است بر ما لازم، و البته چنين خواهيم كرد.(4)
و ابن‏بابويه عليه‏الرحمه روايت كرده است كه: چون حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله از سفرى مراجعت مى‏فرمودند، اول به خانه حضرت فاطمه صلوات‏الله عليها تشريف مى‏بردند و مدتى مى‏ماندند و بعد از آن به خانه زنان خود مى‏رفتند. پس در بعضى از سفرهاى آن حضرت، حضرت فاطمه دو دسترنج(5و قلاده‏اى(و دو گوشواره از نقره ساختند و پرده‏اى در خانه آويختند. چون حضرت مراجعت فرمودند و به خانه فاطمه داخل شدند و صحابه بر در خانه توقف نمودند و آن حال را مشاهده فرمودند، غضبناك بيرون رفتند و به مسجد درآمدند و به نزد منبر نشستند. حضرت فاطمه گمان بردند كه براى آن زينتها حضرت رسول چنين به غضب آمدند. پس گردنبند و دسترنجها و گوشواره‏ها را كندند و پرده را گشودند و همه را به نزد حضرت فرستادند و به آن شخص كه اينها را برد گفتند كه: بگو دخترت سلام مى‏رساند و مى‏گويد كه: اينها را در راه خدا بده.
چون به نزد آن حضرت آوردند، سه مرتبه فرمود كه: كرد آنچه مى‏خواستم. پدرش فداى او باد! دنيا از محمد و آل محمد نيست. و اگر دنيا در خوبى نزد خدا برابر پر پشه‏اى مى‏بود خدا در دنيا كافرى را شربتى(از آب نمى‏داد. پس برخاستند و به خانه حضرت فاطمه داخل شدند.
و روايت كرده‏اند كه: روزى حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه در بعضى(از باغها بيلى در دست داشتند و اصلاح آن باغ مى‏فرمودند. ناگاه زنى پيدا شد در غايت حسن و جمال و گفت: اى فرزند ابوطالب اگر مرا تزويج نمايى، تو را غنى مى‏كنم از اين مشقت، و تو را دلالت مى‏كنم به گنجهاى زمين و تا زنده باشى پادشاهى خواهى داشت. حضرت فرمود كه: نام تو چيست؟ گفت: نام من دنياست. حضرت فرمود كه: برگرد و شوهرى غير از من طلب كن، كه تو را در من بهره‏اى نيست. و باز مشغول بيل زدن شدند.
و حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله فرمود كه: غافلترين مردم در دنيا كسى است كه از تغيير احوال دنيا پند نگيرد. و قدر كسى در دنيا عظيمتر است كه دنيا را نزد او قدرى نباشد.
و فرمود كه: حق تعالى وحى فرمود به دنيا كه: به تعَب(انداز كسى را كه تو را خدمت كند، و خدمت كن كسى را كه تو را ترك كند.
و فرمود كه: رغبت در دنيا موجب بسيارى حزن و اندوه است، و زهد در دنيا مورث(10راحت دل و بدن است.
و حضرت صادق عليه‏السلام فرمود كه: محبت دنيا سر جميع گناهان و خطاهاست.
و حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله فرمود كه: هركه از امت من از چهار خصلت سالم بماند بهشت او را واجب مى‏شود: هر كدام سالم باشد از داخل شدن در دنيا، و متابعت خواهشها، و شهوت شكم، و شهوت فرج.
 

1-   جاهلان: نادانان.
2-   متوقع: مورد انتظار و توقع.
3-   مفارقت: دورى.
4-   با اندك اختلاف، ترجمه بخشى از آيه 104 سوره انبياء (21) است.
5-   دسترنج: دستبند.
6-   قلاده: گردنبند.
7-   شربت: جرعه.
8-   بعضى: يكى.
9-   تعب: دشوارى - سختى - رنج - مشقت.
10-   مورث: باعث.

است؟ وزير گفت كه: آن نعيم(1)و لذتى است كه شدت(2)و جفا(3)بعد از آن نمى‏باشد، و توانگريى است كه بعد از آن فقر و احتياج نمى‏باشد، و شاديى است كه در عقب آن هرگز اندوهى نيست، و صحتى است كه بيمارى از پيش نيست، و خشنوديى است كه هرگز به اندوهى نيست، و صحتى است كه بيمارى از پيش نيست، و خشنوديى است كه هرگز به اندوه و خشم زايل نمى‏گردد، و ايمنيى است كه هرگز به ترس مبدل نمى‏شود، و زندگيى است كه مرگ بعد از آن محال است و پادشاهى بى‏زوال است. آخرت خانه هستى و بقاست، و دار زندگى و حيات بى‏انتهاست.
تغير(4)احوال در آن نمى‏باشد. خدا از ساكنان دار()آخرت برداشته است درد و پيرى و تعب()و جفا()و بيمارى و گرسنگى و مرگ را. اى پادشاه اين است صفت ملك آخرت كه بيان كردم.
پادشاه گفت كه: آيا براى داخل شدن آن خانه و فايز شدن()به آن سعادت فرزانه()، راهى و وسيله‏اى و سببى و حيله‏اى(10 )مى‏دانى؟ وزير گفت: بلى؛ آن خانه مهياست براى هر كه آن را از راهش طلب نمايد. و هر كه از درگاهش به در آيد البته به آن ظفر مى‏يابد. پادشاه گفت كه: تو چرا مرا پيش از اين به چنين خانه‏اى راه ننمودى و اوصاف آن را براى من بيان نمى‏كردى؟ وزير گفت كه: از جلالت(11 )و هيبت(12 )پادشاهى تو حذر مى‏كردم. پادشاه گفت كه:
اگر اين امرى كه تو وصف كردى البته(13 )واقع باشد سزاوار نيست كه ما آن را ضايع كنيم و خود را از آن محروم گردانيم و سعى در تحصيل آن ننماييم، بلكه بايد جهد كنيم تا خبر آن را مشخص نماييم و به آن ظفر يابيم.
وزير گفت كه: رخصت مى‏فرمايى كه مكرر وصف آخرت را براى تو بيان كنم تا يقين تو زياده گردد؟ پادشاه گفت كه: بلكه تو را امر مى‏كنم كه شب و روز در اين كار باشى و نگذارى كه من به امر ديگر مشغول گردم، و دست از اين سخن برندارى. به درستى كه اين امر عجيب غريب است كه آن را سهل نمى‏توان شمرد، و از چنين امر عظيمى غافل نمى‏توان شد.
و بعد از اين سخنان، وزير و پادشاه راه نجات پيش گرفته، به سعادت ابدى فايز گرديدند.
يوذاسف گفت كه: من از انديشه اين راه نجات به هيچ امر ديگر مشغول نخواهم شد تا آن را به دست آورم. و با خود چنين انديشه كرده‏ام كه در ميان شب با تو بگريزم هر وقت كه اراده رفتن نمايى.
بلوهر گفت كه: كجا تو را طاقت آن هست كه با من بيايى، و كى صبر مى‏توانى كرد بر رفاقت و مصاحبت من، و حال آن كه مرا خانه‏اى و مأوايى نيست، و چهارپايى و باربردارى ندارم، و مالك نقره و طلايى نيستم، و آزوقه چاشت(14 )و شامى با خود برنمى‏دارم، و بغير از اين كهنه‏اى كه پوشيده‏ام جامه‏اى ندارم، و در شهرها قرار نمى‏گيرم مگر اندك زمانى، و از شهر به شهر مى‏گردم، و هرگز از منزلى گرده نانى با خود به منزل ديگر نمى‏برم.
يوذاسف گفت كه: اميد دارم كه آن كسى كه به تو توانايى و صبر بر اين احوال داده است به من نيز كرامت فرمايد.
بلوهر گفت كه: اگر البته(15 )مصاحبت(16 )مرا اختيار مى‏كنى و بغير از اين راضى نمى‏شوى، مانند آن توانگرى خواهى بود كه دامادى آن مرد فقير را اختيار نمود.
 

1-   نعيم: وسيله خوشى و شادكامى - نعمت.
2-   شدت: سختى - دشوارى.
3-   جفا: بيوفايى - بيمهرى - آزار - ستم.
4-   تغير: ديگرگونى - تغيير يافتن.
5-   دار: خانه - سرا.
6-   تعب: رنج - زحمت.
7-   جفا: آزار.
8-   فايز شدن: دست يافتن.
9-   فرزانه: مبارك - فرخنده.
10-   حيله: چاره - تدبير.
11-   جلالت: بزرگى.
12-   هيبت: بزرگى - شكوه.
13-   البته: حتما - به راستى.
14-   چاشت: صبح - بامداد.
15-   البته: حتما - به راستى.
16-  مصاحبت: همراهى - همصحبتى - همدمى - يارى.

يوذاسف گفت كه: آن قصه را بيان فرما كه چون بوده است.
بلوهر گفت كه: نقل كرده‏اند كه: جوانى بود از فرزندان اغنيا()، و دختر عمى()داشت صاحب ثروت و مال و حسن و جمال. و پدرش اراده نمود كه آن دختر را به عقد او درآورد.
و آن جوان از اين معنى كراهت داشت()و عدم رضاى خود را به پدر اظهار ننموده و پنهانى از شهر بيرون رفت و متوجه شهر ديگر شد. و در عرض راه گذار آن جوان به خانه مرد فقيرى افتاد. در در آن خانه دخترى را ديد كه ايستاده است و دو جامه كهنه در بر دارد. آن دختر او را خوش آمد و از او سؤال نمود كه: تو كيستى؟ گفت: من دختر مرد پيرى‏ام كه در اين خانه مى‏باشد. آن جوان آن مرد پير را طلب نمود، و چون بيرون آمد دختر او را براى خود خواستگارى نمود. آن مرد گفت كه: تو از فرزندان اغنيا و توانگرانى، و دختر فقرا و مسكينان را نمى‏توانى خواستن. جوان گفت كه: دختر تو مرا بسيار خوش آمده است، و دختر صاحب حسَب()و مال و جمال را مى‏خواستند كه به من تزويج نمايند، من از آن گريخته‏ام براى آن كه آن را نمى‏خواستم، و دختر تو را پسنديده‏ام. دختر خود را به عقد من درآور كه ان‏شاءالله از من خير و نيكى مشاهده خواهى نمود و مخالف رضاى تو نخواهم كرد.
مرد پير گفت كه: چگونه دختر خود را به تو دهم و حال آن كه راضى نمى‏شوم كه دختر ما را از پيش ما بيرون برى. و گمان ندارم كه اهل(5)تو راضى باشند كه اين دختر را به نزد ايشان برى. جوان گفت كه: من نزد شما مى‏مانم و دختر شما را بيرون نمى‏برم. مرد پير گفت كه: پس زيب(6)و زيور خود را بيفكن و جامه‏اى در خور ما درپوش و به خانه ما درآ.
آن جوان چنين كرد و چند كهنه از جامه‏هاى ايشان گرفته پوشيد و با ايشان نشست. پس آن مرد پير از احوال او سؤال نمود و با او صحبت مى‏داشت كه تا عقل و دانشش را بيازمايد، تا آن كه بر او ظاهر شد كه عقلش كامل است و آن كار را از روى سَفاهت()و بيخردى نكرده است.
پس به او گفت كه: چون تو ما را اختيار()نمودى و به ما راضى شدى و درويشى ما را پسنديدى، برخيز و با من بيا. پس او را به سردابه‏اى()برد. چون جوان به آن سردابه درآمد، ديد كه در پشت خانه آن مرد پير، خانه‏ها و مسكنهاست در نهايت وسعت و غايت زيبايى كه در مدت عمر خود مثل آنها نديده بود. و او را بر سر خزانه‏ها(10 )برد كه آنچه آدمى به آن محتاج مى‏باشد در آنها مهيا بود. پس كليد تمام خزاين(11 )خود را به آن جوان داد و گفت:
جميع اين خزاين و مساكن و اموال و اسباب تعلق به تو دارد و اختيار همه با توست، و آنچه خواهى بكن كه نيكو جوانى هستى تو. و آن جوان به سبب ترك خواهش، به تمام خواهشها رسيد.
يوذاسف گفت كه: اميد دارم كه من نيز مثل آن جوان باشم و طريقه او را اختيار نمايم. و آن مرد پير عقل آن جوان را آزمود تا بر او اعتماد نمود، و چنين مى‏يابم كه تو نيز در مقام تفتيش(12 )و امتحان من هستى. بفرما كه در باب عقل من چه چيز بر تو ظاهر گشته است.
بلوهر گفت كه: اگر اين امر به دست من مى‏بود، از امتحان عقل تو، به محض ديدن تو اكتفا مى‏كردم. وليكن بر گردن من لازم گرديده است متابعت سنت و طريقه‏اى كه پيشوايان هدايت و امامان طريقت براى ما مقرر ساخته‏اند، كه در استعلام توفيق(13 )هر كس به نهايت بايد رسيد و رازهاى مكنون(14 )سينه‏ها را به لطايف حيل(15 )و تجارب(16 )، استعلام بايد نمود. و من مى‏ترسم كه اگر مخالفت سنت ايشان نمايم احداث بدعتى در راه حق كرده باشم. و من امشب از پيش تو مى‏روم و هر شب به در خانه تو مى‏آيم. پس تو با خود تفكر نما و از سخنانى كه از من شنيدى پند بگير و از روى فهم و عقل تفكر نما و بسيار تدبر بكن و هر چيز را زود تصديق مكن و به هر فكرى زود راضى مشو تا آن كه بعد از تأمل و تأنى(17 )و تفكر بسيار، حقيقت آن امر بر تو ظاهر گردد. و در حذر باش كه مبادا هواهاى نفسانى و شبهه‏هاى شيطانى تو را از حق بكيباند(18 )و به باطل ميل(19 )دهد. و در مسائلى كه تو را در آن شبهه‏اى(20 )عارض شود، بعد از تأمل 
 

1-   اغنيا: ثروتمندان - توانگران.
2-   دختر عم: دختر عمو
3-   كراهت داشتن: ناپسند داشتن - ناخوشايند بودن.
4-   حسب: افتخارات نژادى و خانوادگى.
5-   اهل: خانواده.
6-   زيب: زينت.
7-   سفاهت: كمخردى - بيعقلى.
8-   اختيار: انتخاب.
9-   سردابه: سرداب - زيرزمين.
10-  خزانه: گنجينه.
11-   خزاين : جمع خزانه - گنجينه‏ها.
12-   تفتيش: بررسى و بازرسى.
13-   استعلام توفيق: آگاهى جستن از ميزان موفقيت.
14-   مكنون: پوشيده - پنهان.
15-   لطايف حيل: چاره انديشيهاى لطيف.
16-   تجارب: جمع تجربه - آزمايشها - آزمونها.
17-   تأنى: درنگ - تأمل.
18-   كيباندن: به يك سو كشاندن - به كنار كشاندن - از راستى به كژى بردن - منحرف كردن.
19-   ميل: انحراف.
20-   شبهه: شك - ترديد.

بسيار با من مُطارحه( 1)كن، و هرگاه كه عازم بيرون رفتن شوى مرا اعلام بخش.
و در اين شب به همين اكتفا نموده، يوذاسف را وداع نمود و بيرون رفت، و شب ديگر به نزد او آمد و بر او سلام كرد و او را دعا كرد و بنشست.
و از جمله دعاهاى او اين بود كه: سؤال()مى‏كنم از خداوندى كه اول است، و قبل از همه اشيا بوده است، و هيچ چيز پيش از او نبوده است؛ و آخر است، و بعد از همه چيز خواهد بود، و هيچ چيز با او باقى نمى‏ماند. باقى است كه هرگز فنا به او راه نمى‏يابد، و عظيم و بزرگوارى است كه عظمت او را نهايت نيست، و يكتا و يگانه‏اى است كه احدى در خداوندى با او شريك نيست، و قاهرى()است كه او را همتا نيست، و از نو پديد آورنده‏اى است كه در آفرينش كسى را شريك خود نساخته است، و قادر و توانايى است كه ضدى و معارضى()هرگز نداشته است. صمدى()است كه همه كس را به او احتياج است و مانندى و شبيهى ندارد، و پادشاهى است كه در پادشاهى معاونى ندارد، كه تو را پادشاه عادل گرداند و پيشوا و هادى اهل دين سازد، و بگرداند تو را قائد(6)مردم به سوى تقوا و پرهيزكارى، و روشنى‏بخش مردم از كورى ضلالت و گمراهى. و ترك و زهد دنيا تو را كرامت فرمايد، و تو را دوستدار صاحبان عقل و خرد، و دشمن ارباب بطالت و جهل گرداند. تا آن كه برساند ما و تو را به آنچه وعده فرموده است بر زبان پيغمبرانش از درجات عاليه بهشت، و منازل رفيعه(7)رضا و خشنودى. به درستى كه اميد ما از خداوند خود ظاهر و هويداست، و خوف و ترس او در دل ما مكنون(8)و مخفى است، و ديده‏هاى ما به سوى كرامت او باز است، و گردنهاى ما نزد اطاعت او خاضع(9)و ذليل است، و جميع امور ما به توفيق و هدايت اوست.
پس يوذاسف را از استماع(10)اين سخنان رقت عظيم(11)حاصل شد و رغبت او به سوى خير و كمال بسى زياده گرديد و از كمال حكمت و دانايى آن حكيم متعجب گرديده، پرسيد كه: اى حكيم مرا خبر ده كه از عمر تو چند سال گذشته است.
گفت: دوازده سال.
يوذاسف از اين سخن متعجب شد و گفت: فرزند دوازده ساله طفل مى‏باشد، و من تو را در سن كهولت(12 )و شصت سالگى مى‏بينم.
حكيم گفت كه: از ولادت من نزديك به شصت سال گذشته است، وليكن تو از عمر من سؤال نمودى، و عمر، زندگانى است. و زندگى نمى‏باشد مگر در دين حق و عمل به خيرات و ترك دنيا. و از آن زمان كه به اين حالات موصوف گرديده‏ام تا حال دوازده سال است، و پيش از آن به سبب جهالت و قلت(13 )عمل از بابت مردگان بودم. و ايام مرگ را از عمر خود حساب نمى‏كنم.
پسر پادشاه گفت كه: اى حكيم چگونه كسى را كه مى‏خورد و مى‏آشامد و حركت مى‏كند مرده مى‏نامى؟
حكيم گفت كه: براى اين مرده‏اش مى‏خوانم كه با مردگان شريك است در كورى و كرى و گنگى و ضعيف بودن حيات و قلت بى‏نيازى. پس چون در صفات با مردگان شريك است، در نام هم مى‏بايد موافق ايشان باشد.
يوذاسف گفت كه: هرگاه تو اين حيات ظاهرى را حيات نمى‏دانى و به اين قسم زندگانى چندان مسرور نيستى، مى‏بايد كه برطرف شدن اين حيات را هم مرگ ندانى و از آن كراهت نداشته باشى با وجود حيات معنوى كه دارى.
 

1-   مطارحه: بحث و مناظره - مشورت.
2-   سؤال: درخواست.
3-   قاهر: غالب - چيزه - پيروزمند - از صفات خداوند.
4-   معارض: مخالف - حريف.
5-   صمد: مقصود - آن كه روى همه كس به سوى اوست و همگان پناه به او مى‏برند - از صفات خداوند متعال.
6-   قائد: پيشوا - رهبر.
7-   منازل رفيعه: جمع منزل رفيع - مسكنهاى بلندپايه - جايگاههاى بلند.
8-   مكنون: پنهان.
9-   خاضع: افتاده.
10-   استماع: شنيدن.
11-   رقت عظيم: دلنازكى بسيار.
12-   كهولت: پيرى - كهنسالى.
13-   قلت: كمى.

بلوهر گفت كه: اگر به اين زندگانى اعتنا مى‏نمودم و از زوال اين كراهت مى‏داشتم، خود را به چنين مهلكه‏اى نمى‏افكندم كه به نزد تو آيم با وجود آن كه مى‏دانم كه پدر تو چه مقدار بر اهل دين خشم دارد و در مقام اضرار(1)و قَمع(2)ماست. پس، از اينجا بدان كه اين مرگ را مرگ نمى‏دانيم و اين زندگى را حيات نمى‏شماريم و از مرگ كراهت نداريم. و چگونه رغبت در حيات داشته باشد كسى كه ترك لذتها و بهره‏هاى خود از آن زندگى كرده باشد؟ و چگونه گريزد از مرگ كسى كه نفس خود را از دست خود كشته باشد؟
اى پسر پادشاه مگر نمى‏بينى كه آنان كه در دين كامل گرديدند، چيزهايى را كه مردم زندگى دنيا را براى آنها مى‏خواهند از اهل و مال ترك كرده‏اند و از مشقت عبادت چندان متحمل شده‏اند كه جز به مرگ از آن نمى‏آسايند و فارغ نمى‏گردند. پس كسى كه از لذتهاى زندگانى متَمَتع()نگردد زندگانى به چه كار او مى‏آيد؟ و كسى كه او را راحت نباشد مگر از مرگ، چرا از مرگ گريزان باشد؟
يوذاسف گفت كه: راست مى‏گويى اى حكيم! آيا مسرور مى‏شوى كه فردا تو را مرگ دريابد؟
بلوهر گفت كه: اگر امشب مرگ را بيابم خوشحالتر مى‏شوم از آن كه فردا به من رسد.
به درستى كه كسى كه نيك و بد را فهميد و جزاى هر يك را نزد حق تعالى دانست البته ترك مى‏كند عمل بد را از بيم عقاب، و به عمل مى‏آورد عمل نيك را به اميد ثواب. و كسى كه يقين به وجود خداوند يگانه دارد و به وعده‏هاى او تصديق كرده است، البته مرگ را دوست مى‏دارد براى اميدواريها كه بعد از مرگ از فضل پروردگار خود دارد. و دنيا را نمى‏خواهد و از آن كراهت دارد از ترس آن كه مبادا به شهوتهاى دنيا فريفته گردد و مرتكب معصيت حق تعالى شود. پس مرگ را به زودى مى‏خواهد كه از شر فتنه دنيا ايمن گردد و به سعادت عقبى()فايز شود().
يوذاسف گفت كه: چنين كسى كه تو مى‏گويى، گنجايش دارد كه پيش از اجل خود را هلاك گرداند براى اميد نجات و رسيدن به سعادات. اى حكيم براى من مثلى بيان فرما از براى اهل اين روزگار و اهتمام ايشان در عبادت بتهاى خود.
بلوهر گفت كه: مردى باغى داشت كه در آبادانى آن مى‏كوشيد، و سعى تمام در خدمت آن باغ مى‏نمود. ناگاه روزى گنجشگى را ديد كه بر روى درختى از درختهاى بستان او نشسته و ميوه آن را مى‏خورد. از آن به خشم آمد و تله‏اى نصب كرد و آن گنجشك را شكار كرد. و چون قصد كشتن آن نمود حق تعالى به قدرت كامله خود آن گنجشك را به سخن درآورد و به صاحب باغ گفت كه: تو همت بر كشتن من گماشته‏اى، و در من آن قدر گوشت نيست كه تو را از گرسنگى سير گرداند، يا از ضعف قوت بخشد. بيا تو را هدايت نمايم به امرى كه از براى تو بهتر باشد از كشتن من. گفت: آن چه چيز است؟ گنجشك گفت كه: مرا رها كن تا من تو را سه كلمه(6)تعليم نمايم و سه نصيحت كنم كه اگر آنها را حفظ نمايى از براى تو بهتر باشد از اهل و مال تو. آن مرد وعده كرد كه: چنين خواهم كرد. مرا خبر ده از آن سخنان. گنجشك گفت كه: آنچه به تو مى‏گويم حفظ نما و عمل كن: اندوه مخور بر آنچه از تو فوت شود( )7)؛ و باور مكن چيزى را كه محال است و از عقل دور است؛ و طلب مكن چيزى را كه به دست تو نيايد و تحصيل آن نتوانى نمود.
آن مرد چون اين سخنان را شنيد گنجشك را رها كرد. پس پرواز نمود و بر شاخ درختى نشست و به آن مرد گفت كه: اگر بدانى كه از رها كردن من چه چيز از دست تو به در رفته است هرآينه()خواهى دانست كه از چيز بسيار عظيم گرانمايه‏اى محروم گشته‏اى. آن مرد گفت كه: آن چه چيز است؟ گنجشك گفت كه: اگر مرا مى‏كشتى از حوصله(9)من مرواريدى بيرون مى‏آوردى به قدر تخم غاز، و به سبب آن در تمام عمر بى‏نياز مى‏شدى و سرمايه عظيم به هم مى‏رسانيدى. آن مرد چون اين سخن را شنيد از رها كردن او ندامت بسيار برد و غمگين گشت وليكن اظهار نمود و گفت: از گذشته سخن مگو كه گذشته گذشت. بيا تا من تو را به خانه برم و گرامى دارم و جاى نيكو براى تو تعيين نمايم.
گنجشك گفت كه: اى جاهل من مى‏دانم كه چون بر من ظفر يابى(10 مرا نگاه نخواهى داشت. و از آن سخنان كه من به فداى خود به تو گفتم هيچ منتفع(11 )نشدى. من نگفتم كه بر گذشته تأسف مخور، و امرى كه شدنى نيست تصديق مكن، و آنچه را به آن نتوانى رسيد طلب مكن؟ و الحال تو اندوه بر امرى كه 
 

1-   اضرار: ضرر رساندن - آسيب رساندن.
2-   قمع: سركوبى.
3-   متمتع: برخوردار - بهره‏مند.
4-   عقبى: جهان ديگر.
5-   فايز شدن: دست يافتن.
6-   كلمه: سخن - گفتار.
7-   از تو فوت شود: از دست تو برود.
8-   هرآينه: بيگمان - قطعا.
9-   حوصله: چينه‏دان.
10-  ظفر يافتن: دست يافتن - مسلط شدن.
11-   منتفع: بهره‏مند.

گذشته است و از دستت به در رفته است؛ و طلب مى‏كنى بازگشتن مرا به سوى خود، و مى‏دانى كه تو را ميسر نمى‏شود؛ و تصديق مى‏كنى كه در چينه‏دان من مرواريدى باشد به قدر تخم غاز، و حال آن كه جميع بدن من به قدر تخم غاز نيست.
بلوهر گفت كه: همچنين اين گروه گمراه بتها به دست خود ساخته‏اند و مى‏گويند كه:
اينها ما را خلق كرده‏اند. و خود محافظت آن بتها مى‏نمايند از ترس اين كه مبادا دزد آنها را ببرد، و گمان مى‏كنند كه بتان حافظ و نگهدارنده ايشان‏اند. و اموال و مكاسب خود را خرج اصنام(1)مى‏كنند، و گمان مى‏كنند كه بتان رازق ايشان‏اند. پس طلب مى‏نمايند از بتان چيزى چند را كه از ايشان حاصل نمى‏گردد و به آنها نمى‏رسند. و به امر محالى كه عقل حكم به بطلانش مى‏كند تصديق مى‏نمايند. پس آنچه بر صاحب باغ لازم بود از سفاهت(2)و ملامت، بر ايشان نيز لازم مى‏آيد.
يوذاسف گفت كه: راست مى‏گويى اى حكيم. به درستى كه من هميشه حال اين بتها را به عقل خود مى‏دانستم و هرگز ميل به عبادتشان نكردم و اميد خيرى از ايشان نداشته‏ام.
پس خبر ده مرا از آن چيزى كه مرا به سوى آن مى‏خوانى و براى خود آن را پسنديده‏اى. آن چه چيز است؟
بلوهر گفت كه: مدار آن دينى كه من تو را به آن مى‏خوانم بر دو چيز است: يكى شناخت حق - جل و علا(3)- و ديگرى عمل نمودن به امرى چند كه موجب خشنودى اوست.
يوذاسف گفت كه: چگونه حق تعالى را بايد شناخت؟
حكيم گفت كه: تو را دعوت مى‏نمايم كه بشناسى خداوند خود را به اين كه يكتاست، و شريك ندارد، و هميشه در يگانگى خود پروردگار بوده، و آنچه غير اوست همه تربيت كرده اويند، و آفريدگار است، و آنچه غير اوست همه مخلوق و آفريده اويند. و آن كه او قديم(4)است و هر چه غير اوست حادث(5است، و او صانع اشياست و هرچه غير اوست مصنوع و ساخته شده اوست. و آن كه او تدبير كننده امور است و جميع اشياى غير او تدبير كرده شده اويند. و او باقى است و آنچه غير اوست فانى است؛ و او عزيز است و غير او خوار و ذليل است. و آن كه او خواب ندارد و غافل نمى‏شود، و نمى‏خورد و نمى‏آشامد، و ضعيف نمى‏شود و كسى بر او غالب نمى‏شود، و عاجز()6نمى‏گردد و آنچه خواهد مى‏يابد، و آسمان و زمين و هوا و صحرا و دريا و جميع اشيا در تحت قدرت و فرمان اويند. و آن كه اشيا را از كَتم عدم()بى ماده()و مدت(9)خلق نموده است، و هميشه بوده است و پيوسته خواهد بود و فنا و زوال بر او راه ندارد و محل حوادث(10 )نمى‏باشد و احوال مختلفه در او به هم نمى‏رسد، و به گذشتن زمانها تغيرى در او حادث نمى‏شود و از حالى به حالى نمى‏گردد، و هيچ مكانى از او خالى نيست و در هيچ مكانى نيست و نسبتش به جميع مكانها مساوى است و به مكانى نزديكتر از مكان ديگر نيست، و دانايى است كه هيچ چيز از او مخفى نيست، توانايى است كه هيچ چيز از قدرت او بيرون نيست.
و بايد كه بدانى كه مهربان و رحيم و عادل است، و براى اطاعت‏كنندگان خود ثوابها مهيا گردانيده است، و براى عاصيان عِقابها(11)مقرر فرموده است. و بايد كه عمل نمايى به امورى كه موجب رضا و خشنودى او مى‏گردد، و اجتناب نمايى از چيزهايى كه باعث غضب و خشم او مى‏شود.
يوذاسف گفت كه: كدام عمل است كه موجب رضاى خداوند يگانه آفريننده اشيا مى‏گردد؟
 

1-   اصنام: جمع صنم - بتها.
2-   سفاهت: كمخردى - بيعقلى.
3-   جل و علا: بزرگ است و بلندمرتبه است.
4-   قديم: موجودى كه هميشه بوده است - موجودى كه وجود آن علتى ندارد بلكه وجود او وابسته به ذات او و عين ذات اوست.
5-   حادث: موجودى كه زمانى نبوده است و سپس پديد آمده است.
6-   عاجز: ناتوان.
7-   كتم عدم: ناپيداى نيستى - نهان عدم - جهان نيستى كه نهان و ناپيداست.
8-   ماده: اصل هر چيز - چيزى كه از آن چيزى ديگر مى‏سازند - آنچه ساختار هر چيز را تشكيل مى‏دهد - چيزى كه از آن بتوان چيزى ديگر ساخت.
9-   مدت: زمان.
10-   محل حوادث: جايگاه تغييرات.
11-   عقاب: كيفر - مجازات.

بلوهر گفت كه: رضاى الهى در آن است كه اطاعت او كنى، و معصيت و نافرمانى نكنى، و به مردم برسانى آنچه را توقع دارى كه ايشان به تو رسانند، و از مردم بازدارى آنچه را مى‏خواهى كه ايشان از تو باز دارند. و عدالت نمودن با خلق موجب خشنودى اوست. و متابعت آثار()انبيا و رسل()نمودن و از سنت و طريقه ايشان به در نرفتن، عين رضاى پروردگار است.
يوذاسف گفت كه: اى حكيم ديگر باره در باب زهد و ترك دنيا سخن بگو و مرا از احوال آن باخبر گردان.
بلوهر گفت كه: چون ديدم دنيا را كه دار تغير(3)و زوال()و تقلب احوال()است، و ديدم اهل دنيا را كه پيوسته در دنيا نشانه تيرهاى مصايب و نوايب( 6)و بلاهايند و همگى در گرو مرگ و فنايند؛ و ديدم صحت دنيا را كه بعد از آن بيمارى هست، و جوانيش به پيرى و عَنا(7)، و توانگريش به فقر و درويشى مبدل مى‏گردد، و فرحش به اندوه، و عزتش به مذلت، و راحتش به شدت()منقلب مى‏گردد، و امنيتش به خوف، و حياتش به موت منتهى مى‏شود؛ و ديدم كه عمرها بسيار كوتاه است، و مرگ در كمين است، و قدراندازان(9)تقديرات ايزدى تيرهاى قضا به سوى هر كس در كمان پيوسته‏اند، و بدنها در نهايت ضعف و سستى و ناتوانى‏اند و از هيچ بلايى و امتناع( 10)و ابا(11)ندارند و رفع هيچ بليه از خود نمى‏توانند كرد، از مشاهده اين احوال بهيقين دانستم كه دنيا منقطع(12)و زايل(13)است و كهنه(14 )مى‏گردد و فانى مى‏شود.
و به آنچه از دنيا ديدم دانستم احوال آنچه را نديدم؛ و از ظاهر دنيا حال باطنش را معلوم كردم و واضح و مخفى و آشكار و پنهانش را شناختم؛ و از گذشته‏اش حال آينده‏اش را مشخص كردم. پس چون دنيا را شناختم از آن حذر كردم، و چون به عيبهاى آن بينا گشتم از آن گريختم.
اى يوذاسف مى‏بينى كسى را در دنيا در پادشاهى و نعمت و شادى و راحت و عيش و رفاهيت كه مردم بر حال او رشك مى‏برند در شادى جوانى و طراوت بدن و شادمانى، و رشك فرماى عالميان است در زيبايى سلطنت و كامرانى و صحت بدن و فراغ خاطر و وسعت مُلك و نعمت، كه ناگاه دنيا از او برمى‏گردد در هنگامى كه در عين سرور و بهجت(15)و زينت و راحت است و از همه احوال خوشوقت‏تر است. پس بدل مى‏كند عزتش را به مذلت، و شاديش را به اندوه، و نعمتش را به بدحالى، و توانگريش را به درويشى، و فراخى نعمتش را به تنگى، و شدت و جوانيش را به پيرى، و رفعتش را به پستى، و حياتش را به مرگ. پس او را مى‏افكند در سوراخى تنگ، پروحشت، تنها و بيكس و غريب. و از دوستان جدا مى‏گردد و از ايشان مفارقت مى‏نمايد. و برادران و ياران او را وامى‏گذارند و از ايشان حمايتى نمى‏يابد. و فريب خورده بود از دوستى دوستان، و در اين حال دفع مضرتى از او نمى‏نمايند. و عزت و ملك و پادشاهى و اهل و مال او را به غارت مى‏برد آن كسى كه بعد از او بر سرير ملك مى‏نشيند. چنان از خاطرها فراموش مى‏گردد كه گويا هرگز در دنيا نبوده، و هرگز نامش بر زبانها جارى نگرديده، و هرگز او را جاهى و منزلتى در دنيا نبوده، و هرگز مالك بهره‏اى از زمين نگشته.
پس - اى پسر پادشاه - دنيا را خانه خود مدان و مسكن خود قرار مده و مزارع و مساكن آن را ترك كن. اف بر او و تف بر روى او باد!
يوذاسف گفت كه: اف بر دنيا و بر كسى كه فريب آن را بخورد با اين رسوايى احوال آن! و رقت نمود(16)و گفت: اى حكيم ديگر سخن بگو كه سخن تو شفاى دردهاى سينه من است.
بلوهر گفت كه: به درستى كه عمر بسى كوتاه است و شب و روز، آن را به زودى طى مى‏كنند، و رحلت(17 )از دنيا به زودى و سرعت دست مى‏دهد. و عمر هرچند دراز باشد آخر مرگ مى‏رسد. و هر كه در دنيا رحل(18 )اقامت انداخته البته به سفر آخرت رحلت مى‏نمايد.
 

1-   متابعت آثار: رفتن به دنبال اثر و جاى پا.
2-   رسل: جمع رسول - فرستادگان - پيامبران.
3-   تغير: تغيير يافتن.
4-   زوال: نيست شدن - از بين رفتن - كاهش پذيرفتن - نابود شدن.
5-   تقلب احوال: ديگرگونى حالتها - گشتن از حالى به حالى.
6-   نوايب: نوائب - جمع نايبه يا نائبه - سختيها - مصيبتها.
7-   عنا: عناء - رنج - زحمت - مشقت - اندوه - غصه.
8-   شدت: سختى - دشوارى.
9-   قدرانداز: تيراندازى كه تيرش به خطا نرود.
10-   امتناع: خوددارى - سرپيچى.
11-   ابا: سرپيچى - نافرمانى.
12-   منقطع: گسسته - گسست‏پذير - موقت.
13-   زايل: نابود شونده - ناپديد شونده.
14-   كهنه: فرسوده.
15-   بهجت: طراوت - تازگى.
16-   رقت نمودن: برانگيخته شدن احساسات - اشك به ديده آوردن از غلبه احساس - نرم شدن دل.
17-   رحلت: كوچ.
18-   رحل: بار - رخت. رحل اقامت انداختن: مقيم شدن - ماندن.

پس آنچه جمع كرده است پراكنده مى‏شود، و آنچه براى دنيا سعى كرده ضايع مى‏شود، و بناهايى كه محكم ساخته خراب مى‏گردد، و نامش از زبانها و يادش از خاطرها برطرف مى‏شود، و حسبش گم مى‏شود(1)، و بدنش مى‏پوسد، و شرفش به پستى مبدل مى‏گردد، و نعمتهاى دنيا وبال(2)او مى‏شود. و كسبهاى دنيا باعث زيانكارى او مى‏گردد، و پادشاهى او به ميراث به ديگران مى‏رسد، و فرزندانش به خوارى مبتلا مى‏شوند، و زنانش را ديگران به تصرف در مى‏آورند، و امانتها و پيمانهايش شكسته مى‏شود، و آثارش مندرس(3)مى‏گردد، و مالش را قسمت مى‏كنند، و بساطش را برمى‏چينند، و دشمنانش شاد مى‏شوند، و مُلكش خراب مى‏شود، و تاج سلطنتش را ديگرى بر سر مى‏نهد، و بر سرير(4)دولتش()ديگرى مى‏نشيند، و از خانه‏هاى خود بيرونش مى‏برند برهنه و خوار و بى‏معاون(6)و يار، تا در گودال قبرش مى‏افكنند در تنهايى و غربت و تاريكى و وحشت و بيچارگى و مذلت، از خويشان جدا گشته، و دوستان او را تنها گذاشته، كه هرگز از آن وحشت به در نمى‏آيد و از آن غربت نمى‏آسايد.
بدان - اى پسر پادشاه - كه: مرد عاقل دانا سزاوار آن است كه در سياست(7)و تأديب()نفس خود مانند امام عادل دورانديش باشد، كه تأديب مى‏كند عامه خلق را، و به اصلاح مى‏آورد امور رعيت را، و امر مى‏فرمايد ايشان را به امورى كه صلاح ايشان در آنهاست، و نهى مى‏فرمايد ايشان را از چيزهايى كه باعث فساد ايشان است، و عقاب مى‏كند كسى را كه مخالفت و عصيان او ورزد، و نوازش مى‏كند كسى را كه فرمان او برد.
همچنين سزاوار آن است كه عاقل نفس خود را تأديب كند در جميع اخلاق و خواهشها و شهوتهاى او، و بدارد او را بر امورى كه به او نفع مى‏بخشد، هرچند از آنها كراهت داشته باشد و بر او دشوار باشد، و جبر نمايد(9)او را بر اجتناب(10 )كردن از امورى كه به او ضرر مى‏رساند. و بايد كه براى نفس خود ثواب و عقاب مقرر سازد، كه چون امر خيرى از او صادر شود خوشحال و مسرور گردد، و چون امر شرى از او صادر شود دلگير و محزون گردد و نفس خود را ملامت نمايد.
و از جمله چيزهايى كه لازم است بر صاحب عقل، آن است كه نظر نمايد و تفكر كند در امورى كه بر او وارد مى‏شود. و بعد از تفكر، آنچه را موافق حق و صواب داند به آن عمل نمايد، و آنچه را خطا داند ترك نمايد و خود را از او منع فرمايد. و بايد كه خود را و عمل و رأى و دانش خود را حقير شمارد تا بر او عُجب(11)و خودبينى مستولى نگردد. به درستى كه حق تعالى مدح فرموده است اهل عقل را، و مذمت كرده است اهل جهل و خودبينى را. و به عقل هر چيزى را ادراك مى‏توان نمود به توفيق الهى، و به جهل هلاك مى‏شوند مردم.
و معتمدترين(12)چيزها نزد صاحبان عقول آن چيزى است كه عقل ايشان ادراك آن نموده باشد، و تجربه‏هاى ايشان به آن رسيده باشد. و بصيرتهاى ايشان آن را دريافته باشد در هنگامى كه ترك هواها و خواهشهاى نفسانى كرده باشند و عقل با هواى نفس ممزوج(13)نباشد. و صاحب عقل را سزاوار نيست كه آنچه را از عمل خير محافظت تواند نمود و به عمل تواند آورد حقير شمارد و ترك كند، هرگاه قدرت نداشته باشد بر زياده بر آن. بلكه آنچه از اعمال خير ميسر و مقدور گردد مى‏بايد غنيمت شمرد. و اين يكى از حربه‏هاى مخفى و سلاحتهاى پنهانى شيطان است كه نمى‏بيند و ادراك نمى‏نمايد آن را مگر كسى كه نيكو در مكرهاى او تدبر(14)نمايد، و از اين مكر به سلامت نمى‏رهد مگر كسى كه حق تعالى او را نگاه دارد.
و از جمله سلاحها و حربه‏هاى كشنده شيطان دو حربه است كه كشنده‏تر از حربه‏هاى ديگر اوست:
يكى از انكار عقل است كه در دل مرد عاقل وسوسه مى‏نمايد كه: تو عقل و بصيرتى ندارى و از عقل و دانايى نفعى به تو عايد نمى‏گردد. و غرضش از اين وسوسه آن است كه محبت علم و طلب علم را از خاطر او بيرون كند، و دانش و كمال را در نظر او سهل نمايد، و زينت دهد براى او مشغول شدن به غير علم را از
 

1-   حسبش گم مى‏شود: اطلاعات خانوادگيش از ميان مى‏رود - نام و نشانش از ياد و خاطره‏ها مى‏رود.
2-   وبال: مايه سختى، شدت و عذاب.
3-   مندرس: كهنه - فرسوده.
4-   سرير: تخت.
5-   دولت: حكومت.
6-   معاون: ياور.
7-   سياست: مديريت - اداره امور.
8-   تأديب: ادب كردن - ادب‏آموزى.
9-   جبر نمودن: مجبور ساختن.
10-   اجتناب: كناره‏گيرى.
11-  عجب: تكبر - غرور - به خود نازيدن.
12-  معتمد: مورد اعتماد.
13-  ممزوج: آميخته - مخلوط.
14-   تدبر: انديشه - ژرف‏بينى - عاقبت‏انديشى.

لهو و لعب(1)دنيا. پس اگر آدمى از اين راه فريب او را خورد و متابعت او نمود بر او ظفر مى‏يابد، و ديگر از دست او رهايى مشكل است.
و اگر در اين باب قبول وسوسه او ننمود و فريب او را نخورد و عقل خود را بر شيطان غالب گردانيد، به حربه ديگر قصد او مى‏نمايد به اين كه چون آدمى اراده عملى از اعمال خير، و قصد تحصيل كمالى از كمالات كرد كه عقلش به آن احاطه نمود و قادر بر تحصيلش هست، بر او عرض()مى‏نمايد بسيارى از اعمال و كمالات و علوم را كه فوق طاقت و ادراك اوست، تا او را به سبب عدم ادراك آنها غمگين و دلتنگ گرداند. و به اين سبب او را وسوسه مى‏كند كه: عقل تو ضعيف است و طاقت ادراك اين امور ندارد، و بر دريافت تو اعتمادى نيست؛ پس عبث خود را در رنج مى‏فرمايى و ثمره‏اى بر عمل تو مترتب نمى‏شود(). و به اين وسيله او را باز مى‏دارد از تحصيل كمالى چند كه درخور حوصله و طاقت اوست، و به اين حربه و سلاح، بسيارى از مردان اين ميدان را بر زمين افكنده است و از فضايل و كمالات محروم گردانيده است.
پس - اى يوذاسف - برحذر باش از شر شيطان، و ترك مكن طلب علومى را كه نمى‏دانى، و در آنچه دانسته‏اى فريب شيطان را مخور كه عمل به آنها ننمايى. به درستى كه تو در خانه‏اى ساكنى كه شيطان به الوان حيله‏هاى(4)گوناگون بر اهل آن خانه مستولى(5)گرديده است و به انواع مكرها ايشان را گمراه گردانيده و بعضى را پرده‏ها بر گوشها و عقلها و دلهاى ايشان آويخته است كه ادراك حق نمى‏كنند و بر ضلالت خود مانده‏اند و به هر چيز كه جاهل‏اند طلب علم آن نمى‏نمايند مانند حيوانات.
و به درستى كه عامه خلق را مذهبها و طريقه‏هاى مختلف هست. بعضى از ايشان سعى تمام در ضلالت خود مى‏نمايند به حدى كه خون و مال مردم را بر خود حلال كرده‏اند، و گمراهى و باطل خود را در لباسهاى حق به مردم مى‏نمايند كه دين مردم را بر ايشان مشتبه گردانند(6)، و زينت مى‏دهند ضلالت خود را در نظر جمعى كه ضعيف‏العقل‏اند، و از دين حق ايشان را برمى‏گردانند. پس شيطان و لشكرهاى او اهتمام تمام مى‏ورزند در هلاك گردانيدن مردم و گمراهى ايشان، و ايشان را ملال و سستى در اين كار نمى‏باشد. و عدد لشكر شيطان را بغير از حق تعالى كسى احصا نمى‏تواند نمود()و جز به توفيق و عون(8)الهى و چنگ زدن در متابعت دين حق، دفع مكرهاى ايشان نمى‏توان نمود. پس، از خدا سؤال مى‏نماييم كه ما را توفيق طاعت خود كرامت فرمايد و بر دشمنان خود ما را نصرت(9)دهد. به درستى كه يارى بر ترك معاصى و فعل طاعت از جانب حق تعالى است، و بدون توفيق او امرى ميسر نمى‏گردد.
يوذاسف گفت كه: اى حكيم حق تعالى شأنه را براى من به نحوى وصف كن كه آن چنان نزد من ظاهر گردد كه گويا او را مى‏بينم.
بلوهر گفت كه: خداى عزوجل(10 )- ديدنى نيست، و به ديدن موصوف نمى‏گردد، و عقلها به كُنه(11)وصف او نمى‏رسند، و زبانها به آنچه سزاوار مدح و ستايش اوست قيام نمى‏توانند نمود، و بندگان احاطه به علمهاى او نمى‏توانند كرد، مگر چيزى چند را كه او تعليم ايشان نمايد بر زبان پيغمبرانش، از آنچه از صفات كماليه(12 )خود و غير آن بيان كرده است، و وهمهاى خلاى ادراك عظمت پروردگارى او نمى‏توانند نمود. جناب مقدس او از آن رفيعتر و منيعتر(13)و بزرگوارتر و لطيفتر و پاكيزه‏تر است كه عقلها و وهمها نزديك بارگاه جلال و كبرياى معرفت و شناساييش توانند گرديد. پس به توسط پيغمبران از علوم خود بر مردمان ظاهر گردانيده است آنچه خواسته و صلاح ايشان را در آن دانسته است. و از وصف ذات و صفات مقدس خود بيان فرموده است آنچه اراده فرموده و عقلهاى خلايق طاقت ادراك آن داشته است. و ايشان را بر شناخت خود و دريافت پروردگارى خود راهنمايى فرموده است، به ايجاد اشيا از كَتم عدم(14 )، و معدوم گردانيدن آنچه ايجاد فرموده. يوذاسف گفت كه: چه حجت هست بر وجود پروردگار؟
 

1-   لهو و لعب: بيهودگى و بازى.
2-   عرض: عرضه - ارائه.
3-   مترتب شدن: حاصل آمدن.
4-   حيله: چاره‏انديشى - تدبير.
5-   مستولى: چيره - غالب.
6-   دين مردم را بر ايشان مشتبه گردانند: مردم را در دينشان به اشتباه بيندازند - چيزى ديگر را به نام دين به مردم بباورانند.
7-   احصا كردن: شمردن و نتيجه شمارش را به دست آوردن.
8-   عون: كمك.
9-   نصرت: يارى.
10-   عزوجل: عز و جل - بلندمرتبه است و بزرگ است - گرامى است و بزرگ است.
11-   كنه: ذات - حقيقت.
12-   صفات كماليه: ويژگيهايى از خداوند كه تنها با توجه به ذات او در نظر مى‏آيند مانند: علم، قدرت، حيات.
13-   منيع: بلند.
14-   كتم عدم: ناپيداى عدم - نهان نيستى - جهان نيستى كه نهان است و ناپيداست.

بلوهر گفت كه: هرگاه ببينى امر مصنوع(1)ساخته شده‏اى را، و نبينى آن كسى را كه او را ساخته است، البته عقل تو حكم مى‏كند كه كسى آن را ساخته است. همچنين آسمان و زمين و آنچه در ميان آنهاست دلالت مى‏كند بر صانعى(2)كه ايشان را ساخته او آفريده است. و چه حجت از اين قويتر و ظاهرتر مى‏باشد؟ يوذاسف گفت كه: بفرما - اى حكيم - كه آيا به قضا و قدر الهى()است آنچه به مردم مى‏رسد از بيماريها و دردها و فقر و احتياج و مكروهات(4)يا نه؟ بلوهر گفت كه: اينها همه به قضا و قدر حق تعالى است. يوذاسف گفت كه: بفرما - اى حكيم - كه كارهاى بد و گناهان مردم هم به قضا و قدر است يا نه؟ بلوهر گفت كه: حق تعالى از اعمال سيئه(5)ايشان مبراست زيرا كه ثواب عظيم براى مطيعان(6)مقرر فرموده و عقاب شديد در جزاى عاصيان()وعده نموده. يوذاسف گفت كه: بفرما كه كيست عادلترين مردم؟ و كيست ظالمترين مردم؟ و كيست زيركترين مردم؟ و كيست احمقترين مردم؟ و كيست شقى‏ترين(8)مردم؟ و كيست سعادتمندترين مردم؟ بلوهر گفت كه: عادلترين مردم كسى است كه براى مردم انصاف از نفس خود بيشتر دهد. و جايرتر( 9)و ظالمترين مردم كسى است كه ظلم و جور خود را عدل داند، و عدل اهل عدل را جور و ظلم شمارد. و زيركترين مردم كسى است كه تهيه(10 )و استعداد(11)آخرت خود را درست كند. و بيخردترين مردم كسى است كه همگى همت خود را صرف دنيا نمايد و گناهان و خطاها كار او باشد. و سعادتمندترين مردم كسى است كه عاقبت اعمال او به خير باشد. و شقى‏ترين مردم كسى است كه ختم اعمال او به چيزى باشد كه موجب غضب و خشم پروردگار او گردد.
پس حكيم گفت كه: كسى كه با مردم به نحوى معامله(12 )نمايد و جزا دهد ايشان را كه اگر با او آن نحو معامله نمايند و جزا دهند او را، باعث هلاك و ضرر او گردد، او خداوند خود را به خشم آورده و مخالفت رضاى او نموده است. و كسى كه با مردم چنان معامله نمايد كه اگر با او آن معامله نمايند باعث صلاح او باشد، او مطيع خداوند خود است، و توفيق تحصيل(13)رضاى الهى يافته و از غضب او اجتناب نموده است. بعد از آن گفت كه: زنهار كه امر نيك و حسن(14)را بد مشمار هرچند آن را در بدان بينى، و كار قبيح(15)و بد را نيك مدان هرچند در نيكان مشاهده نمايى. يوذاسف گفت كه: بفرما كه كدام يك از مردم سزاوارترند به سعادت؟ و كدام يك از ايشان سزاوارترند به بدبختى و شقاوت؟ بلوهر گفت كه: سزاوارترين مردم به سعادت كسى است كه به طاعتهاى الهى عمل نمايد و از معاصى او اجتناب كند. و سزاوارترين مردم به شقاوت كسى است كه معصيتهاى الهى را به جا آورد، و طاعتهاى الهى را ترك نمايد، و شهوتهاى نفس خود را بر رضاى الهى اختيار كند.
 

1-   مصنوع: ساخته شده.
2-   صانع: سازنده.
3-   قضا و قدر الهى: قضاى الهى حكم كلى و خواست ازلى خداوند درباره موجودات است كه سرنوشت هركدام بر آن اساس تعيين مى‏شود. قدر الهى چگونگى تحقق آن حكم كلى در ظرف زمان و مكان و موقعيت خاص براى هر موجود است. (واژه قضا به معنى حكم، و واژه قدر به معنى اندازه و بهره است.)
4-   مكروهات: چيزهاى ناخوشايند.
5-   سيئه: مؤنث سيى - بد - ناپسند.
6-   مطيع: آن كه فرمان مى‏برد.
7-   عاصى: آن كه از بردن فرمان سرپيچى مى‏كند.
8-   شقى: بدبخت - تيره‏بخت.
9-   جاير: جائر - جوركننده - ستمكار - ظالم.
10-   تهيه: آمادگى - بسيج.
11-   استعداد: آمادگى - چيزهاى لازم براى آماده شدن.
12-   معامله: رفتار - عمل.
13-   تحصيل: به دست آوردن - كسب.
14-   حسن: خوب - پسنديده - نيك.
15-   قبيح: زشت - ناپسند - بد.

يوذاسف گفت كه: كدام يك از مردم خدا را فرمانبردارترند؟
بلوهر گفت كه: آن كسى كه بيشتر متابعت فرموده الهى كند، و در دين حق راسختر(1)باشد، و از گناهان و اعمال قبيحه از همه كس دورتر باشد.
يوذاسف گفت كه: بيان فرما حسنات(2)و سيئات(3)را. بلوهر گفت كه: حسنات صدق و راستى نيت و گفتار و كردار است، و سيئات بدى نيت و بدى گفتار و كردار است. يوذاسف گفت كه: نيكى و صدق نيت كدام است؟ بلوهر گفت كه: اعتدال و ميانه‏روى در قصد و همت است. يوذاسف گفت كه: چيست بدى گفتار؟ گفت: دروغ گفتن. يوذاسف گفت كه: چيست بدى كردار؟ گفت: معصيت پروردگار نمودن. يوذاسف گفت كه: بفرما كه چگونه حاصل مى‏شود ميانه‏روى در قصد و همت؟ گفت: به اين كه پيوسته متذكر زوال و فناى دنيا باشى و همت گمارى بر ترك امورى كه موجب غضب الهى و وبال(4)اخروى مى‏گردد. يوذاسف گفت كه: سخاوت كدام است؟ گفت كه: سخاوت و جوانمردى صرف كردن مال است در راه رضاى الهى. يوذاسف گفت كه: چه چيز است موجب گرامى بودن؟ گفت كه: تقوا و پرهيزكارى از آنچه خدا از آن نهى فرموده است. يوذاسف گفت كه: كدام است بخل؟ گفت كه: منع كردن حقوق از اهلش، و گرفتن اموال از غير محلش. پرسيد كه: حرص كدام است؟
 

1-   راسخ: استوار - پابرجا - برقرار.
2-   حسنات: نيكيها.
3-   سيئات: بديها.
4-   وبال: عذاب - سختى.

گفت كه: ميل كردن است به سوى دنيا، و نظر انداختن به سوى چيزهايى كه باعث فساد اين كس مى‏شود و عقاب الهى بر آنها مترتب مى‏شود. پرسيد كه: راستى كدام است؟ گفت كه: آن است كه خود را فريب ندهى و با خود دروغ نگويى. پرسيد كه: حماقت كدام است؟ گفت كه: آن است كه دل به دنياى فانى بدهى و آخرت كه دايم و باقى است ترك نمايى. پرسيد كه: دروغ چيست؟ گفت: آن كه آدمى با خود دروغ گويد و خود را به آن فريب دهد، و پيوسته به هواها و شهوات نفس خود مشعوف()و خوشحال باشد، و امور دين خود را به تأخير اندازد به طول امل(). پرسيد كه: كدام يك از مردم كاملترند در صلاح و شايستگى؟ گفت: آن كس كه عقلش كاملتر است، و نظر در عواقب()امور بيشتر مى‏كند، و دشمنان خود را بهتر مى‏شناسد، و خود را از شر ايشان بيشتر محافظت مى‏نمايد. پرسيد كه: آن عاقبت كه گفتى در آن نظر مى‏بايد كرد چيست؟ و آن دشمنان كه گفتى از ايشان حذر مى‏بايد كرد كيستند؟ گفت: عاقبت آخرت است، و آن دشمنان حرص و غضب و حسد و حميت()و شهوت و ريا و لجاجت در باطل است. پرسيد كه: كدام يك از اين دشمنان كه شمردى قويتر است و احتراز()آن دشوارتر است؟ گفت: در حرص خشنودى نمى‏باشد و موجب شدت غضب مى‏گردد. و در غضب، جور غالب است. و شكر اندك و كم موجب عداوت و دشمنى بسيار مى‏گردد. و حسد مورث(6)فساد نيت و بدگمانى به خداوند خود مى‏گردد. و حميت باعث لجاجت عظيم و گناهان شنيع()مى‏شود. و كينه سبب طول عداوت و سلب رحم و شفقت و شدت قهر()و سطوت( 9)مى‏باشد. و ريا از همه مكرى بدتر است و بسيار مخفى مى‏باشد و از همه دروغها بدتر است. و لجاجت زود آدمى را در خصومت(10 )عاجز مى‏كند و حجت را قطع مى‏نمايد(11 ). پرسيد كه: كدام يك از مكرهاى شيطان در هلاك كردن مردم تمامتر(12 )و تأثيرش بيشتر است؟ گفت: آن كه به سبب شهوات نفسانى بر مردم مشتبه و مخفى گرداند(13 )نيك و بد را، و ثواب و عقاب را، و عواقب امور ناشايست را.
 

1-   مشعوف: شادمان - خوشحال - شيفته - دلباخته.
2-   امل: آرزو - اميد.
3-   عواقب: جمع عاقبت - پايانها - اواخر - نتايج - حاصلها.
4-   حميت: تعصب.
5-   احتراز: پرهيز - اجتناب.
6-   مورث: باعث.
7-   شنيع: زشت - ناپسند.
8-   قهر: خشم - غضب - كينه‏ورزى - انتقام - ظلم - ستم.
9-   سطوت: حمله - هجوم.
10-   خصومت: دشمنى.
11-   قطع حجت: بريدن راه استدلال.
12-   تمام: كامل - رسا.
13-  مشتبه گرداندن: به شكلى درآوردن كه باعث اشتباه با چيزى ديگر شود.

پرسيد كه: حق تعالى چه قوت به آدمى كرامت فرموده است كه به آن تواند غالب شد بر اين صفات ذميمه(1و اعمال قبيحه و خواهشهاى هلاك كننده؟
گفت: آن قوت عقل و علم است، و عمل كردن به هر دو، و صبر كردن نفس بر ترك خواهشهاى خود، و اميد داشتن به ثوابهايى كه در شرع وارد شده است، و بسيار ياد كردن فناى دنيا و نزديكى مرگ، و پيوسته در حذر بودن كه به سبب امور فانى دنيا امور باقى آخرت از اين كس فوت نشود(2)، و عبرت گرفتن از عاقبتهاى بدى كه بر امور گذشته دنيا مترتب گرديده( 3)، و خود را بر آداب و سنن اهل عقل داشتن، و نفس را از عادتهاى بد بازداشتن و به عادتهاى نيك و خُلقهاى حسن عادت فرمودن، و طول امل را از خود دور كردن، و صبر بر شدايد(4)نمودن، و به قدر كفاف()از روزى قانع شدن، و به قضاهاى الهى راضى بودن، و تفكر در شدت عقوبات آخرت نمودن، و تسلى دادن خود بر چيزهايى كه در دنيا از آدمى فوت مى‏شود، و ترك ارتكاب امورى كه به اتمام نمى‏رسد، و بينا شدن به امورى كه بازگشت او به آنهاست از امور آخرت، و راه سعادت را بر راه ضلالت اختيار نمودن و به يقين دانستن كه بر كار خير و شر ثواب و عقاب هست، و دانستن حقوق الهى و خلق، و نيكخواه مردم بودن، و نفس را از متابعت(6)هواها و مرتكب شدن شهوتها نگاه داشتن، و كارها را از روى فكر و تدبير كردن، كه اگر فسادى بر آن مترتب شود چون تفكر و تدبر نموده معذور باشد. اينهاست قوتها و لشكرهايى كه به اينها بر آن دشمنان غالب مى‏توان شد. يوذاسف گفت كه: كدام يك از اخلاق، پسنديده‏تر و نايابتر است؟ بلوهر گفت كه: تواضع و فروتنى و نرمى سخن با برادران مؤمن. پرسيد كه: كدام عبادت بهتر است؟ گفت كه: دل به ياد خدا و محبت او داشتن. پرسيد كه: كدام خصلت افضل(7)است؟ گفت: محبت صالحان. پرسيد كه: كدام سخن بهتر است؟ گفت: امر به معروف و نيكيها، و نهى از منكر و بديها. پرسيد كه: كدام دشمن است كه دفعش دشوارتر است؟ گفت: گناهان. پرسيد كه: كدام يك از فضيلتها افضل است؟ گفت كه: راضى شدن به آنچه كافى باشد از روزى. پرسيد كه: كدام يك از آداب بهتر است؟ گفت: آدابى كه از دين و شرع ظاهر شود. پرسيد كه: كيست كه جفاكارتر است؟ گفت: پادشاه ظالم، و دلى كه در آن رحم نباشد. پرسيد كه: چه چيز است كه به نهايت نمى‏رسد؟ گفت كه: چشم صاحب حرص كه هرگز از دنيا سير نمى‏شود. پرسيد كه: كدام است چيزى كه عاقبتش از همه چيز بدتر است؟ گفت: متابعت رضاى مردم نمودن در چيزى كه موجب غضب الهى است. پرسيد كه: كدام چيز است كه زودتر، از حالى به حالى مى‏گردد و ثبات نمى‏دارد؟ گفت: دل پادشاهانى كه كارهاى ايشان براى دنيا باشد. پرسيد كه: كدام يك از گناهان رسواتر است؟ گفت: پيمان الهى را شكستن و با خدا مكر كردن. پرسيد كه: چه چيز است كه زودتر منقطع(8)مى‏گردد؟ گفت: محبت عاشق. پرسيد كه: كدام چيز خائن‏تر است؟ گفت: زبان دروغگو. پرسيد كه: چه چيز است كه بيشتر پنهان مى‏باشد؟ گفت: بدى رياكننده‏اى كه مردم را به ظاهر خود فريب دهد. پرسيد كه: چه چيز شبيه‏تر است به احوال دنيا؟ گفت: خوابهاى پريشان. پرسيد كه: كدام يك از مردم پسنديده‏تر است؟
 

1-   ذميمه: مؤنث ذميم - ناپسند - بد - زشت.
2-   فوت شدن: از دست رفتن.
3-   بر... مترتب گرديدن: حاصل... بودن - نتيجه... بودن.
4-   شدايد: جمع شدت و شديده - سختيها - تنگيها - دشواريها.
5-   كفاف: آن مقدار از روزى كه براى انسان بس باشد.
6-   متابعت: پيروى.
7-   افضل: برتر - بهتر.
8-   منقطع: بريده.

گفت: آن كس كه گمانش به پروردگار خود نيكوتر باشد، و ترك محرمات الهى بيشتر نمايد، و غفلتش از ياد خدا و ياد مرگ و كوتاهى عمر كمتر باشد. پرسيد كه: چه چيز در دنيا بيشتر موجب روشنى چشم و خوشحالى مى‏گردد؟ گفت: فرزند صاحب ادب، و زن سازگار موافقى كه ياور باشد بر تحصيل آخرت. پرسيد كه: كدام درد است كه علاجش مشكلتر است در دنيا؟ گفت: فرزند بد و زن بد؛ كه خلاصى از اين دو بلا حاصل نمى‏شود. پرسيد كه: در كدام آسايش راحت بيشتر است؟ گفت: راضى بودن آدمى به بهره خود در دنيا، و در تحت حمايت و فرمان پادشاهان صالح بودن. يوذاسف گفت كه: اى حكيم خاطر خود را با من دار كه مى‏خواهم از تو سؤال نمايم از چيزى كه اهتمام من به آن از همه چيز بيشتر است، بعد از آن كه حق تعالى مرا به كار خود بينا گردانيد، و دانستم از امور خود چيزى چند را كه نمى‏دانستم، و روزى كرد مرا از امور دين چيزى چند را كه از آنها نااميد بودم. بلوهر گفت كه: بپرس از آنچه خواهى. يوذاسف گفت كه: مرا خبر ده از حال كسى كه در طفوليت به پادشاهى رسيده باشد، و دين او بت‏پرستى باشد، و به لذات دنيا پيوسته پرورش يافته باشد و به آنها معتاد شده باشد، و در نعمت و راحت نشو و نما كرده باشد تا سن پيرى، و در مدت عمر خود خدا را نشناخته باشد، و يك لحظه خود را از شهوات و لذات نفس باز نداشته باشد بلكه پيوسته همت او مصروف باشد بر آن كه هر لذتى را به نهايت رساند و اقصاى(1)مراتب هر شهوتى را تحصيل نمايد، و خواهشهاى نفس را بر همه چيز ترجيح دهد، و رشد و صلاح خود را در غير آنها نداند. و چندان كه عمرش زياده شود حرصش بر اين امور زياده گردد و به دنيا فريفته‏تر گردد، و آن دين باطل در نفسش راسختر گردد، و اهل دين باطل خود را دوست‏تر دارد. و امر آخرت را نداند و غافل باشد از آن، و فراموش كرده باشد آن را به سبب قساوت قلب و بدى نيت و فساد اعتقاد. و روزبه‏روز عداوتش زياده گردد نسبت به جماعتى كه مخالف دين اويند و بر دين حق ثابت‏اند و از ترس او حق را اظهار نمى‏نمايند، و از ظلم و عداوت او خود را پنهان كرده‏اند و انتظار فرج(2)مى‏كشند. آيا چنين شخصى با اين اوصاف را اميد هست كه در آخر عمر آن مذهب باطل را ترك نمايد و از آن اعمال قبيحه نجات يابد و ميل كند به جانب امرى كه فضيلت آن ظاهر است و حجت حقيت آن واضح است و فوايد و بهره‏ها در آن بسيار است؛ يعنى اختيار(3)نمايد آنچه را تو مى‏دانى از دين حق، و برسد بهمرتبه‏اى كه گناهان گذشته‏اش آمرزيده شود و اميد ثوابهاى اخروى داشته باشد؟ بلوهر گفت كه: دانستم كه صاحب اين اوصاف كيست، و دانستم كه اين سؤال را براى چه كردى. يوذاسف گفت كه: اين دريافت و فراست(4)از تو بعيد نيست با آن درجه فهم كه خدا به تو كرامت فرموده و آن رتبه علم كه تو را به آن مخصوص گردانيده. بلوهر گفت كه: صاحب آن اوصاف پادشاه است كه پدر توست. و باعث تو بر اين سؤال محبتى است كه به او دارى و اهتمامى(5)است كه در امر او به عمل مى‏آورى به سبب شفقت(6)بر پدر، و رعايت حق او، از ترس آن كه مبادا معذب شود در آخرت به عذابهايى كه حق تعالى مثل او را وعده فرموده است
 

1-   اقصا: دورترين.
2-   فرج: گشايش كار - رفع مشكل.
3-   اختيار: انتخاب.
4-   فراست: تيزهوشى - زيركى - هوشيارى.
5-   اهتمام: كوشش - همت.
6-   شفقت: مهربانى - دلسوزى.

و مى‏خواهى كه مُثاب(1)شوى در اين اهتمام، و ادا كنى حقى را كه حق تعالى براى پدر تو لازم گردانيده است از شفقت بر او. و گمان دارم كه در خاطر دارى كه نهايت سعى و كَد(2)و اهتمام به‏جا آورى در هدايت پدر خود، و خلاصى او از هولهاى(3)عظيم و عذابهاى نامتناهى، و رسانيدن او به سلامت و راحت و نعمت ابدى كه حق تعالى در ملكوت سماوات(4)براى مطيعان مقرر فرموده است. يوذاسف گفت كه: يك حرف را خطا نكردى و آنچه در خاطر من بود بيان فرمودى. پس آنچه اعتقاد دارى در امر پدرم بيان فرما كه مى‏ترسم كه او را مرگ در رسد و به حسرت و ندامت گرفتار شود در هنگامى كه پشيمانى او را هيچ ثمره‏اى نبخشد و از من هيچ نفعى به او نتواند رسيد. پس مرا در اين امر صاحب يقين گردان و اين عقده را از خاطر من بگشا كه بسيار غمگينم در اين امر، و چاره‏اش را نمى‏دانم. بلوهر گفت كه: اعتقاد ما در اين باب آن است كه هيچ مخلوقى را از رحمت پروردگار خود دور نمى‏دانيم، و هيچ كس را نااميد از لطف و احسان او نمى‏گردانيم، و اميد هدايت به هر كس داريم تا زنده است هر چند سركش و طاغى(5)و گمراه باشد. زيرا كه حق تعالى خود را براى ما وصف فرموده است به رحمت و مهربانى و شفقت، و ما به اين نحو او را شناخته‏ايم و به اين اوصاف ايمان به او آورده‏ايم، و امر فرموده است جميع عاصيان را به استغفار و توبه. و به اين سبب ما اميدوارى عظيم در حصول مقصود تو داريم اگر مشيت الهى به آن تعلق گرفته باشد. و بدان - اى يوذاسف - كه نقل كرده‏اند كه: پادشاهى بود در زمانهاى گذشته كه صيت(6)علم و دانش او در آفاق منتشر گرديده بود و بسيار ملايم و مهربان و عادل بود بر رعيت خود، و پيوسته در اصلاح ايشان مى‏كوشيد. و مدتى در ميان ايشان با نهايت خير و صلاح و نيكى زندگانى و جهانبانى كرد. پس چون اجل او در رسيد و به دار بقا رحلت نمود، رعيت بر او بسيار جزع()كردند. و او را فرزندى نبود، اما يكى از زنان او حامله بود و منجمان و كاهنان حكم كردند كه اين فرزند پسر است. ايشان كسى را بر خود پادشاه نكردند و انتظار ولادت آن پسر مى‏بردند و وزراى پادشاه سابق امور مملكت را جارى مى‏ساختند. پس موافق قول(8)منجمان پسرى متولد شد و اهل آن مملكت به شادى و سرورى كه ايشان را از تولد آن پسر حاصل شد تا يك سال به لهو و لعب و سازها و انواع تنعمات(9)تعيش(10 )كردند و به فُسوق(11)و معاصى(12 )روزگار گذرانيدند، تا آن كه جمعى از علما و دانشمندان و حق شناسان كه در ميان ايشان بودند به آن گروه گفتند كه: اين فرزند عطيه‏اى بود كه حق تعالى به شما كرامت فرموده بود و سزاوار اين بود كه در برابر اين نعمت، شما حق تعالى را شكر كنيد كه مُعطى(13 )اين نعمت است. شما به ازاى شكر او كفران نعمت كرديد و مخالفت او نموديد، و شكر شيطان كرديد و او را راضى كرديد و خدا را به خشم آورديد. اگر اعتقاد شما اين است كه غير خدا اين نعمت را به شما عطا كرده است، پس شكر او بكنيد. آن گروه در جواب گفتند كه: ما اين عطيه(14)را از خدا مى‏دانيم و او بر ما به اين نعمت منت گذاشته. علما گفتند كه: پس اگر مى‏دانيد كه خدا اين نعمت را به شما كرامت فرموده پس چرا او را به خشم مى‏آوريد و دشمن او را راضى مى‏كنيد؟ رعيت گفتند كه: اى دانايان الحال آنچه ما را بايد كرد بفرماييد تا نصيحت شما را قبول كنيم و به فرموده شما عمل نماييم. علما گفتند كه: مى‏بايد ترك نماييد متابعت شيطان را در خوردن مسكرات(15)و مشغول گرديدن به سازها و لهو و لعب. و به طاعات و عبادات طلب خشنودى پروردگار خود بكنيد، و چند برابر آنچه شكر شيطان و اطاعت او كرده‏ايد شكر خداوند خود به جا آوريد تا حق 
 

1-   مثاب: داراى ثواب و پاداش.
2-   كد: رنج - زحمت - كوشش.
3-   هول: ترس - بيم - چيز ترسناك و هراس‏آور.
4-   ملكوت سماوات: نهان و باطن آسمانها كه محل زندگى ارواح و جانهاست.
5-   طاغى: طغيانگر - نافرمان - سركش - آن كه از حد طاعت و ادب درگذشته باشد - ستمكار - ظالم.
6-   صيت: آوازه - شهرت.
7-   قول: گفته - گفتار - سخن.
8-   قول: گفته - گفتار - سخن.
9-   تنعمات: جمع تنعم - خوشگذرانيها.
10-   تعيش: عيش و عشرت - خوشگذرانى.
11-   فسوق: جمع فسق - گناهان.
12-   معاصى: جمع معصيت - نافرمانيها - گناهان.
13-   معطى: عطاكننده - بخشنده.
14-   عطيه: بخشش - چيزى كه عطا شده است.
15-   مسكرات: چيزهاى مست‏كننده.

تعالى گناهان شما را بيامرزد. رعيت در جواب ايشان گفتند كه: بدنهاى ما تاب تحمل جميع آنچه شما فرموده‏ايد ندارد. علما گفتند كه: اى اصحاب جهالت و ضلالت چگونه اطاعت كرديد كسى را كه هيچ حق بر شما نداشت، و معصيت مى‏كنيد كسى را كه حق واجب و لازم بر شما دارد؟ و چون بود كه قوت داشتيد بر فعل()كارهايى كه سزاوار نبود، و اظهار ضعف و ناتوانى مى‏كنيد در اعمالى كه نيكو و پسنديده و سزاوار است؟ ايشان گفتند كه: اى پيشوايان علم و حكمت! شهوتها در نفس ما عظيم و قوى گرديده، و لذتهاى دنيا بر ما غالب شده. و چون اين دواعى(2)در نفس قوى است كارهاى بد بر ما آسان شده است و متحمل مشقتهاى آنها مى‏توانيم شد، و نيات خير در نفس ما ضعيف است و به اين سبب مشقت طاعات بر ما گران و دشوار است. پس، از ما راضى شويد كه به تدريج روزبه روز از يك‏يك از اعمال ناشايست خود برگرديم و به طاعات رو آوريم، و بار را بر ما گران مكنيد. علما گفتند كه: اى گروه بيخردان شما فرزندان اهل جهالت و برادران اهل ضلالتيد و شبيه ايشانيد. لهذا شقاوت و بدبختى بر شما آسان است و سعادت و فيروزى(3)بر شما گران. رعيت گفتند كه: اى دانايان پيشوا و اى حكيمان رهنما! از سرزنش شما به آمرزش پروردگار خود پناه مى‏بريم، و از شدت()و عُنف( 5)شما به پرده عفو الهى مى‏گريزيم. پس شما سرزنش مكنيد ما را به ضعف و سستى، و عيب مگوييد ما را به جهالت و پستى. زيرا كه پروردگار ما كريم و مهربان و آمرزنده است. پس اگر اطاعت او نماييم از گناه ما عفو مى‏فرمايد، و اگر طاعت او كنيم عبادات ما را مضاعف مى‏گرداند. پس ما سعى مى‏كنيم در عبادت و بندگى او به قدر آنچه از زمان مخالفت او كرده‏ايم و پيروى خواهشهاى خود نموده‏ايم، تا آن كه حق تعالى ما را به آرزوهاى دنيا و عقبى()برساند و بر ما رحم فرموده، خلعت(7مغفرت( 8)بر ما بپوشاند، چنانچه بى‏طلب ما بر ما لباس هستى پوشانيد و از ظلمت آباد عدم به ساحت(9)وجود كشانيد. پس چون چنين گفتند، علما اقرار بر صدق ايشان نمودند و به گفته ايشان راضى شدند. پس ايشان يك سال تمام روزه داشتند و نماز و عبادت كردند و مالها در راه خدا صرف كردند. و چون سال منقضى شد(10)كاهنان(11)گفتند كه: آنچه اين گروه براى اين مولود(12 )كردند دلالت بر اين مى‏كند كه اين پادشاه مدتى فاجر(13)و بدكردار باشد و مدتى صالح و نيكوكار گردد. و در زمانى جبار(14 )و متكبر(15 )باشد و بعد از آن تواضع و شكستگى شيوه او گردد. و منجمان(16 )نيز با ايشان در اين قول اتفاق(17 )كردند. از ايشان پرسيدند كه: اين حال را از كجا دانستيد و چگونه بر شما ظاهر شد؟ كاهنان گفتند كه: چون اين رعيت به سبب اين مولود در اول مشغول لهو و لعب و باطل شدند و در آخر به عبادت و بندگى رو آوردند، دانستيم كه اين مولود نيز حالش چنين خواهد بود. و منجمان گفتند كه: چون در مولود(18 )او زهره(19 )و مشترى(20)هر دو در قوت بودند(21 )و زهره تعلق به اهل طرب و بطالت(22)دارد و مشترى تعلق به اهل علم و عبادت، دانستيم كه اين دو حالت در او خواهد بود.(23)
 

1-   فعل: اجرا - انجام.
2-   دواعى: جمع ادعيه - سببها - انگيزه‏ها.
3-   فيروزى: خوشبختى
4-   شدت: سختگيرى.
5-   عنف: سختدلى - سختى - سختگيرى.
6-   عقبى: جهان ديگر - آخرت.
7-   خلعت: جامه دوخته شده كه بزرگى به كسى مى‏بخشد.
8-   مغفرت: بخشايش - آمرزش.
9-   ساحت: فضا - ميدان.
10-   منقضى شدن: پايان يافتن - سپرى شدن.
11-   كاهن: فالگير - غيبگو - روحانى.
12-   مولود: متولد شده - نوزاد.
13-   فاجر: گناهكار - بدكار.
14-   جبار: پادشاه مستبد.
15-   متكبر: خودخواه - گردنكش.
16-   منجم: ستاره‏شناس - آن كه با مطالعه ستارگان و جايگاه آنها پيشگويى مى‏كند.
17-   اتفاق: موافقت.
18-   مولود: زمان تولد.
19-   زهره: سياره ناهيد يا ونوس كه آن را بنا به اعتقاد يونانيان و روميان، الهه زيبايى، عشق و شادى مى‏دانستند.
20-   مشترى: سياره برجيس يا ژوپيتر (زئوس) كه به اعتقاد يونانيان و روميان آن را خداى خدايان مى‏دانستند.
21-   قوت ستاره: بيشترين فاصله ستاره از افق - ارتفاع.
22-   بطالت: خوشگذرانى.
23-   منجمان بين ستارگان و زندگى انسانها قايل به ارتباط بودند و وضعيت ستاره را با وضعيت زندگى انسان مطابق مى‏دانستند. بنابراين به هنگام تولد از وضعيت ستارگان، زندگى شخص را پيشگويى مى‏كردند. البته پيداست كه اگر چنين ارتباطى ميان ستارگان و انسانها بود بايد به وسيله پيامبران يا اخبار آسمانى به آگاهى بشر مى‏رسيد. بنابراين همه پيشگوييها و ارتباط سنجيهايى از اين دست محل اشكال است و اگر صحتى در اين آينده‏نگريها باشد يا اتفاقى است يا تلقينى.

پس آن طفل در نهايت قوت و تنومندى و قدرت نشو و نما كرد. و چون نشئه(1)پادشاهى يافت آغاز بدمستى و بطالت و لهو و لعب و ظلم و جور و فساد و تعدى و تطاول(2)نمود. و محبوبترين مردم نزد او كسى بود كه در اين امور با او موافقت نمايد، و دشمن‏ترين مردم نزد او كسى بود كه از اعمال او كناره كند و او را نصيحت نمايد. و مغرور شده بود به جوانى و صحت و توانايى، و ظفر بر مطالب(3)و نصرت بر دشمنان. و نخوت و خودبينى، و سرور و شادى او به نهايت رسيد و آنچه مى‏خواست و آرزو داشت از ديدنيها و شنيدنيها، ديد و شنيد. تا آن كه به سن سى و دو سالگى رسيد. پس جمع كرد زنان بسيار و پسران بيشمار را كه از اولاد پادشاهان(4)نزد او جمع شده بودند. و پردگيان حرم(5)خود را از كنيزان با حسن و جمال و اسبان نفيس و مركبهاى فاخر(6)و كنيزان و خدمتكاران خاص خود را همگى حاضر نمود و فرمود كه خود را به انواع لباسها و الوان زينتها بيارايند. و امر فرمود كه مجلسى در مقابل مَطلع()آفتاب از براى او بنا كنند كه زمينش از صحيفه‏هاى()طلا باشد، و اصناف( 9)جواهر در آن به كار برند، و طول آن مجلس صد و بيست ذرع(10 )و عرض آن شصت ذرع باشد. و فرمود كه سقف و ديوارهاى آن را به طلا زينت كنند و به الوان جواهر مُرَصع(11 )گردانند. و امر فرمود كه آنچه در خزاين او بود از نفايس اموال و جواهر و اسباب، بيرون آورند و به مجلس او به ترتيب بچينند. و فرمان داد كه جميع لشكرى و امرا و سپهسالاران و نويسندگان و يساوُلان(12 )و دربانان و اشراف و بزرگان و علما و دانشمندان اهل مملكت او همگى با نهايت زينت و زيور حاضر شوند. و فرمود كه شجاعان عسكر(13 )و دليران لشكرش بر اسبان نفيس او سوار شوند و از براى هر صنف از صنوف امرا و وزرا و لشكرى و رعايا و عامه خلق مكانى مقرر فرمود كه صفها بركشيده در جاهاى خود قرار گيرند. و غرض او اين بود كه بر منظر رفيعى(14)برآيد و عظمت پادشاهى و اسباب سلطنت و جمعيت خزاين(15 )و وسعت مملكت و كثرت جُنود(16 )و عساكِر(17 )خود را به نظر درآورد تا سرور و عيش و طرب او زياده گردد. پس چون چنين مجلسى را مرتب ساختند به مجلس درآمد و بر تخت خود بالا رفت، و بر تمام اهل مملكت خود مشرف شد(18 )و همگى او را سجده كردند. و او را از مشاهده آن اسباب بى‏پايان و كثرت مطيعان و فرمانبرداران سرور عظيم حاصل گرديد. پس به بعضى از غلامان خاص خود گفت كه: مملكت و رعيت خود را بر احسن وجوه(19 )مشاهده نمودم و شاد گرديدم.اكنون مى‏خواهم كه منظر(20 )خويش را به نظر درآورم و از مشاهده جمال خود مسرور گردم.
 

1-   نشئه: سرخوشى - مستى.
2-   تطاول: دست درازى - گردنكشى.
3-   ظفر بر مطالب: دستيابى به خواسته‏ها و اهداف.
4-   اولاد پادشاهان: مقصود زنانى است كه شاهزاده بوده‏اند.
5-   پردگيان حرم: زنان اهل حرمسرا - همسران و دختران.
6-   فاخر: گرانبها.
7-   مطلع: محل طلوع.
8-   صحيفه: ورق - ورقه.
9-   اصناف: انواع - اقسام.
10-   ذرع: واحد طول معادل 104 سانتيمتر.
11-   مرصع: جواهرنشان - آراسته به جواهر.
12-   يساول: مأمورى كه با چوب به ايجاد نظم در صفهاى مردم مى‏پرداخت تا مراسم استقبال از پادشاه يا درباريان يا حضور مردم در محضر دولتمردان بدون هجوم و بى‏نظمى صورت پذيرد - همراهان و نوكران دربارى.
13-   عسكر: لشكر - سپاه.
14-   منظر رفيع: محل بلند كه بتوان همه چيز را ديد.
15-   جمعيت خزاين: انبوه خزانه‏ها و گنجينه‏ها.
16-   جنود: جمع جند - لشكرها - سپاهها.
17-   عساكر: جمع عسكر - لشكرها - سپاهها.
18-   مشرف شدن: در جايى بلند قرار گرفتن كه همه را بتوان ديد.
19-   بر احسن وجوه: به بهترين وجه - در بهترين حالت.
20-   منظر: چهره.

پس آيينه‏اى طلب نمود و در اثناى()آن كه در آن مى‏نگريست و مشاهده صورت خود مى‏نمود، نظرش بر موى سفيدى افتاد كه در ميان موهاى ريش او ظاهر گرديده بود مانند زاغ سفيدى كه در ميان زاغهاى سياه نمودار باشد. از مشاهده اين حال بسيار خايف()و هراسان و غمگين و ترسان گرديد و اثر اندوه بر جبينش()ظاهر شد و شاديش به اندوه مبدل گرديد. و با خود انديشه كرد كه اين نشانه‏اى است كه جوانى به آخر رسيده و ايام سلطنت و كامرانى به نهايت انجاميده. و اين موى سفيد رسول نااميدى است كه خبر زوال پادشاهى را بر من مى‏خواند، و پيشاهنگ مرگ است كه خبر مردن و پوسيدن را به گوش جانم مى‏رساند. هيچ دربانى مانع آن نتوانست شد و هيچ نگهبانى دفع آن نتوانست نمود تا ناگاه به من رسيد و خبر مرگ و زوال پادشاهى را به من رسانيد، و به زودى سرور مرا به اندوه بدل خواهد كرد، و شادى و عيش مرا زايل خواهد گردانيد، و بناى قوت و توانايى مرا درهم خواهد شكست، و حصارهاى محكم و لشكرهاى فراوان براى رفع اين نفعى نخواهد بخشيد. اين است رباينده جوانى و قوت، و زايل كننده توانگرى و عزت. اين است پراكنده كننده جمعيت عزيزان، و قسمت كننده ميراث ميان دوستان و دشمنان. اين است باطل كننده عيشها، و مكدر سازنده()لذتها، و خراب كننده عمارتها، و متفرق سازنده جمعيتها. اين است پست كننده صاحبان رفعت(5)، و خوار كننده اصحاب عزت و شوكت. اينك در رسيده، و بار خود را فرود آورده در خانه من، و دام خود را براى صيد من گسترده در كاشانه من. پس آن پادشاه كه در محملها()بر دوش گرفته بر روى تختش رسانيده بودند، به پاى برهنه مضطرب از تخت فرود آمد و لشكرى خود را جمع نمود و معتمدان(7)خود را به نزديك خود خواند و گفت: اى گروه! من چگونه پادشاهى بودم شما را، و با شما چه نوع سلوك(8)كردم؟ و در ايام دولت(9)من شما بر چه حال بوديد؟ ايشان در جواب گفتند كه: اى پادشاه پسنديده اطوار(10 )نيكوكردار! حق نعمت بر ما بسيار دارى و از شكر احسانهاى تو عاجزيم. و اينك جانهاى خود را در راه فرمانبردارى تو گذاشته‏ايم. و آنچه مى‏خواهى بفرما كه به جان قبول مى‏كنيم.
پادشاه گفت كه: دشمنى كه از او نهايت بيم و خوف دارم به سراى من درآمده و هيچ يك از شما او را مانع نشديد تا بر من مستولى(11)گرديده، با آن كه شما معتمدان من بوديد و به شما اميدها داشتم. ايشان گفتند كه: اى پادشاه آن دشمن در كجاست؟ و او را مى‏توان ديد يا نه؟ پادشاه گفت كه: خودش ديده نمى‏شود اما آثار و علاماتش را مى‏توان ديد. ايشان گفتند كه: ما براى دفع دشمنان تو مهيا گرديده‏ايم و حق نعمتهاى تو را فراموش نكرده‏ايم. و در ميان ما صاحبان عقل و تدبير بسيارند. دشمن خود را به ما بنما تا دفع شر او از تو بكنيم. پادشاه گفت كه: من فريب عظيم از شما خورده بودم، و به خطا بر شما اعتماد كرده بودم، و شما را به منزله سپرى مى‏دانستم براى دفع دشمنان خود. و مالهاى گرانمايه به شما بخشيدم، و شما را بر همه كس برگزيدم، و شما را به خود اختصاص تمام دادم كه مرا از شر دشمنان حفظ و حراست و منع و حمايت نماييد. و براى اعانت و يارى شما بر اين امر، شهرهاى محكم بنا كردم، و قلعه‏ها استوار گردانيدم، و اسلحه‏اى كه براى دفع اعادى در كار است به شما عطا كردم، و غم تحصيل مال و روزى را از شما برداشتم كه شما را انديشه‏اى بغير از محافظت من نباشد. و گمان من اين بود كه با وجود شما آسيبى به من نخواهد رسيد، و با آن كه شما بر گرد من باشيد رخنه(12)بر بنيان وجود من راه نخواهد يافت. و اكنون با وجود جمعيت شما، چنين دشمنى بر من ظفر يافته است. اگر از اين سستى و ضعف شماست كه قدرت بر دفع آن نداريد، پس من در استحكام كار و فكر روزگار خود خطا كرده‏ام كه شما را با اين ضعف، ياور خود گردانيده‏ام
 

1-   در اثنا: در ميان - در خلال.
2-   خايف: ترسان - بيمناك.
3-   جبين: پيشانى.
4-   مكدر سازنده: تيره كننده.
5-   رفعت: بلندى مقام.
6-   محمل: اتاقكى كه پادشاهان و بزرگان در درون آن مى‏نشستند و غلامان آن را برمى‏داشتند و مى‏بردند.
7-   معتمدان: افراد مورد اعتماد.
8-   سلوك: رفتار
9-   دولت: حكومت - سلطنت.
10-   اطوار: رفتارها.
11-   مستولى: چيره - غالب.
12-   رخنه: شكاف - عيب.

و اگر شما قادر بر دفع آن بوده‏ايد و غافل شده‏ايد، پس شما خيرخواه و مشفق(1)من نبوده‏ايد. ايشان گفتند كه: اى پادشاه چيزى كه ما طاقت دفع آن داشته باشيم به سلاح و حربه(2)و اسبان و قوت و تهيه خود و به مشيت الهى نخواهيم گذاشت كه ضرر آن به تو برسد تا ما حيات داريم. و اما چيزى كه به ديده درنيايد ما علم به آن نداريم و قوت ما به دفع آن وفا نمى‏كند. پادشاه گفت كه: آيا من شما را نگرفته‏ام براى اين كه دفع دشمنان از من بكنيد؟ گفتند: بلى. پادشاه گفت كه: پس، از چه قسم دشمنان، مرا محافظت مى‏نماييد؟ آن دشمنى كه ضرر به من رساند، يا دشمنى كه ضرر به من نتواند رسانيد؟ گفتند: از دشمنى كه ضرر رساند. پادشاه گفت كه: آيا از هر دشمن ضرر رساننده نگاه مى‏داريد، يا از بعضى دشمنان ضرر رساننده؟ گفتند: از هر دشمنى كه ضرر رساند. پادشاه گفت كه: اينك رسول مرگ در رسيده و خبر خرابى و پوسيدگى بدن و زوال ملك و پادشاهى به من مى‏دهد و مى‏گويد كه: من مى‏خواهم كه آنچه تو آبادان كرده‏اى ويران گردانم، و آنچه بنا كرده‏اى خراب كنم، و آنچه جمع كرده‏اى پراكنده گردانم، و آنچه به اصلاح آورده‏اى فاسد كنم، و آنچه اندوخته‏اى قسمت كنم، و كرده‏هاى تو را برهم زنم، و تدبيرهاى تو را باطل سازم. و اين رسول خبر آورده است از جانب مرگ كه: عن قريب(3)دشمنان تو را بر تو شاد خواهم كرد، و از فناى تو دردها و كينه‏هاى سينه ايشان را دوا خواهم كرد. زود باشد كه لشكر تو را پراكنده كنم، و انس تو را به وحشت مبدل كنم، و تو را بعد از عزت خوار گردانم، و فرزندان تو را يتيم كنم، و متفرق سازم جمعيت تو را، و به مصيبت تو نشانم برادران و اهل بيت و خويشان تو را، و پيوندهاى بدن تو را از هم بپاشم، و دشمنان تو را بر خانه‏هاى تو بنشانم. آن گروه گفتند كه: اى پادشاه! ما تو را از شر مردم و جانوران درنده و حشرات زمين محافظت مى‏توانيم نمود، اما مرگ و كهنگى و زوال را ما چاره نمى‏توانيم كرد، و قوت دفع آن را نداريم، و از خود نيز آن را منع نمى‏توانيم نمود. پادشاه گفت كه: آيا چاره‏اى براى دفع اين دشمن هست؟ گفتند: نه. پادشاه گفت كه: دشمنان دارم از اين دشمن خردتر. آيا دفع آنها مى‏توانيد كرد؟ گفتند: كدام‏اند آنها؟ گفت: دردها و بلاها و غمها و المها. گفتند: اى پادشاه اينها به تقدير خداوند عظيم‏الشأن()قادرى نازل مى‏شود و اسبابشان از بدن و نفس برانگيخته مى‏شود و هيچ كس بر دفع آنها قادر نيست، و به حاجب(5)و دربان و حارس(6)و نگهبان ممنوع نمى‏گردند(7).
 

1-   مشفق: دلسوز - مهرورز.
2-   حربه: وسيله مبارزه - آلت جنگ.
3-   عن قريب: به زودى.
4-   عظيم‏الشأن: بلندپايه - بزرگ‏قدر - داراى رتبه و منزلت عالى - از صفات خداوند متعال.
5-   حاجب: دربان - پرده‏دار - آن كه براى ديدن بزرگى بايد نخست او را ديد و موافقت او را جلب كرد.
6-   حارس: پاسبان - محافظ - نگهبان.
7-   ممنوع نمى‏گردند: منع نمى‏شوند - محروم نمى‏گردند.

پادشاه گفت: آيا قادر هستيد بر دفع امورى كه به قضا و قدر الهى بر من مقدر شده است؟
گفتند: اى پادشاه كيست كه پنجه در پنجه قضا افكند و مغلوب آن نگردد؟ و كيست كه با قدر حق تعالى ستيزه نمايد و مقهور()آن نشود؟
پادشاه گفت كه: پس هرگاه شما چاره قضا و قدر نمى‏توانيد نمود، و جميع امور به قضا و قدر است، پس چه نفع از شما به من مى‏تواند رسيد؟ ايشان گفتند كه: ما قدرت بر دفع قضا و قدر نداريم، و تو توفيق يافته‏اى و به حقايق امور پى برده‏اى و آنچه مى‏گويى حق است. اكنون بگو كه چه اراده دارى؟ پادشاه گفت كه: اراده دارم كه به عوض شما اصحاب و ياران بگيرم كه مصاحبت ايشان با من دايمى باشد، و وفا در عهد و پيمان ايشان باشد، و برادرى ايشان با من هميشه باقى باشد، و مرگ پيوند من و ايشان را قطع نكند، و بعد از مندرس شدن()بدن، صحبت()من و ايشان باقى باشد، و مرا بعد از مرگ تنها نگذارند، و در زندگى ترك يارى من هرگز ننمايند، و از من دفع نمايند ضرر چيزى را كه شما از دفع آن عاجزيد، كه آن مرگ است. گفتند: اى پادشاه كيستند اين جماعت كه اوصاف ايشان را بيان كردى؟ گفت: ايشان گروهى چندند كه ايشان را براى اصلاح شما فاسد گردانيدم. گفتند كه: احسان خود را از ما باز مگير، و با ما و ايشان هر دو نيكى و ملاطفت(4)كن كه ما پيوسته اخلاق تو را پسنديده و كامل و مهربانيهاى تو را عظيم و شامل يافته‏ايم. گفت: صحبت شما سم قاتل(5)است، و اطاعت شما موجب كرى و كورى است، و موافقت شما زبان را لال مى‏گرداند. گفتند: چرا چنين است اى پادشاه؟ گفت: زيرا كه مصاحبت شما با من در بسيارى ملك و مال و اسباب دنياست، و موافقت شما با من در جمع خزاين و اسباب عيش و نعمتهاست، و اطاعت شما مرا در امورى است كه موجب غفلت از امور آخرت است، و شما مرا از فكر آخرت دور افكنديد و دنيا را در نظر من زينت داديد. اگر خيرخواه من مى‏بوديد مرگ را به ياد من مى‏آورديد، و اگر به من مشفق و مهربان مى‏بوديد، زوال و نيستى و فنا و كهنگى را در خاطر من جا مى‏داديد، و امر باقى را براى من تحصيل مى‏نموديد و مرا به امر فانى مشغول نمى‏ساختيد. به درستى كه آنچه شما نفع من مى‏دانيد براى من ضرر است، و آنچه گمان دوستى مى‏كنيد محض دشمنى است. و جميع امورى كه شما براى من تحصيل كرده‏ايد همه را به شما گذاشتم، و مرا به آنها حاجتى نيست و به كار من نمى‏آيد. گفتند: اى پادشاه پسنديده افكار نيكوكردار! سخن تو را فهميديم و عزم داريم كه آنچه بفرمايى اجابت كنيم، و ما را اصلا بر تو حجتى نيست زيرا كه حجت تو تمام و غالب است. وليكن ساكت شدن ما در برابر سخن تو موجب فساد مملكت ما و باطل شدن دنياى ما و شَماتت(6)دشمنان ما مى‏گردد. و بر ما كار بسيار دشوار شده است و در چاره كار حيران شده‏ايم به سبب تغيير رأيى كه تو را سانح گرديده(7)، و اين امرى كه تازه بر آن عازم شده‏اى. پادشاه گفت كه: آنچه شما را به خاطر مى‏رسد بگوييد و ايمن باشيد از ضرر من. و هر حجت كه داريد بيان فرماييد و از من بيم و ترس مداريد كه من تا امروز مغلوب حميت(8)و تعصب بودم و امروز بر هر دو غالبم. و تا امروز هر دو بر من مسلط بودند و اكنون بر ايشان مسلط گرديده‏ام. و تا امروز پادشاه شما بودم وليكن بنده بودم. و امروز از بندگى آزاد شدم و از فرمانبردارى خود شما را آزاد كردم.
 

1-   مقهور: مغلوب - شكست خورده.
2-   مندرس شدن: پوسيده شدن.
3-   صحبت: مصاحبت - همنشينى - دوستى.
4-   ملاطفت: لطف - مهربانى - نرمى - نيكويى.
5-   قاتل: كشنده.
6-   شماتت: سرزنش - ملامت.
7-   سانح گرديدن: رخ دادن - روى دادن.
8-   حميت: تعصب - غيرت بيجا.

گفتند: كيست آن كه در زمان فرمانفرمايى ما بنده او بودى؟ گفت: من در آن زمان بنده خواهشهاى نفسانى خود بودم و مقهور و مغلوب جهل و نادانى گشته بودم و بندگى و فرمانبردارى شهوتهاى خود مى‏كردم. امروز اين بندگيها و اطاعتها را از خود بريدم و به پشت سر خود افكندم و آزاد شدم. گفتند: بگو - اى پادشاه - كه اكنون چه عزم دارى؟ گفت: عزم دارم كه به قدر ضرورت قناعت نمايم، و در خلوتى مشغول تحصيل آخرت خود گردم، و دنياى فريبنده را ترك نمايم، و اين بارهاى گران را از پشت خود بيندازم، و مهياى مرگ شوم، و تهيه سفر آخرت را بگيرم، كه اينك پيك مرگ از جانب مرگ در رسيده و مى‏گويد كه فرموده‏اند كه: از تو جدا نشوم و با تو باشم تا مرگ، خود در رسد. گفتند: اى پادشاه آن پيك كه از جانب مرگ آمده كدام است كه ما او را نمى‏بينيم و او مقدمه مرگ است؟ گفت: اما رسول(1)مرگ، اين موى سفيد است كه در ميان موهاى سياه ظاهر گرديده و بانگ زوال و فنا در ميان جميع جوارح و اعضا در داده و همه اجابت او نموده‏اند. و اما مقدمه مرگ، آن ضعف و سستى و شكستگى است كه اين موى سفيد نشانه آن است. گفتند: اى پادشاه چرا مملكت خود را باطل مى‏كنى و رعيت خود را مهمل(2)و سرگردان مى‏گذارى و از وبال و گناه اين نمى‏ترسى كه اين گروه را معطل و ضايع بگذارى؟ مگر نمى‏دانى كه بهترين ثوابها به اصلاح آوردن امور خلق است و سر نيكيها و بهترين عبادتها متابعت امت(3)و جماعت است؟ و چگونه نمى‏ترسى كه گناهكار باشى و حال آن كه در ضايع گردانيدن عامه خلق گناه تو زياده از آن ثواب است كه در اصلاح نفس خود از خدا توقع دارى. آيا نمى‏دانى كه بهترين عبادتها عملى است كه دشوارتر است(4)، و دشوارترين عملها سياست()رعيت است؟ به درستى كه تو - اى پادشاه - به عدالت در ميان رعيت سلوك كرده‏اى، و پيوسته به تدبير صواب()خود اصلاح امور ايشان نموده‏اى، و به قدر آنچه امور ايشان به صلاح پيوسته تو مستحق مزد و ثواب گرديده‏اى. اى پادشاه صلاح اين گروه در دست توست، و اكنون مى‏خواهى كه ايشان را بگذارى كه فاسد شوند، و از فساد ايشان گناه به تو عايد مى‏شود زياده از ثوابى كه به سبب اصلاح خود به تنهايى تحصيل مى‏نمايى. مگر نمى‏دانى - اى پادشاه - كه علما و دانشمندان گفته‏اند كه: هر كه شخصى را ضايع و فاسد كند موجب فساد نفس خود گرديده، و هر كه شخصى را به اصلاح آورد موجب صلاح نفس خود شده. و كدام فساد از اين شاملتر و بيشتر مى‏باشد كه تو ترك مى‏نمايى جميع اين رعيت را كه تو پيشواى ايشانى، و به در مى‏روى از ميان اين گروهى كه تو باعث انتظام(7)امور ايشانى؟ زينهار كه از خود ميفكن لباس اين سلطنت را كه وسيله شرف دنيا و آخرت توست. پادشاه گفت كه: فهميدم آنچه گفتيد، و ادراك كردم آنچه بيان كرديد. اگر من پادشاهى را در ميان شما اختيار كنم براى اين كه عدالت در ميان شما جارى سازم، و از خدا مزد طلب نمايم در اصلاح شما، و داشتن شما به خيرات و خوبيها بى اعوان(8)و ياران كه با من مهربانى كنند، و بى‏وزرا كه بعضى از امور مرا متكفل( 9شوند و ايشان نيز در آن مطلب خير، يار و معاون من باشند، گمان ندارم كه به تنهايى چنين مطلبى را در ميان شما به راه توانم برد، و حال آن كه همگى شما مايليد به دنيا، و راغب گرديده‏ايد به شهوتها و لذتهاى آن. و با اين حال شما اگر من در ميان شما باشم از حال خود ايمن نيستم كه مايل گردم به دنيايى كه اكنون اميد دارم كه آن را ترك نمايم و به اهلش واگذارم، و فريفته آن گردم. تا هنگامى كه ناگاه مرگ در رسد و مرا از تخت پادشاهى به زير زمين رساند، و بعد از جامه‏هاى حرير(10 )و ديبا(11 )و لباسهاى مُطَرز(12 )به طلا، جامه خاك در من پوشاند، و به عوض جواهر گرانبها سنگ و كلوخ بر من افشاند، و بعد از 
 

1-   رسول: فرستاده - پيك.
2-   مهمل: رها - بيكار.
3-   امت: گروه مردم.
4-   درباره اين كه آيا بهترين اعمال دشوارترين آنهاست يا نه، بحثهايى شده است. خلاصه آنها اين كه نه در عبادات و نه در اعمال ديگر چنين نيست و ارزش عمل با معيارهاى ديگر سنجيده مى‏شود.
5-   سياست: تدبير امور.
6-   صواب: درست - صحيح.
7-   انتظام: نظم يافتن - سامان يافتن - نظم و ترتيب.
8-   اعوان: جمع عون - ياران - ياوران.
9-   متكفل: عهده‏دار.
10-   حرير: پارچه ابريشمى.
11-   ديبا: پارچه ابريشمى رنگين.
12-   مطرز: داراى نقش و نگار - زينت داده - مزين.

منازل وسيعه در قبر تنگ ساكن گرداند، و بپوشاند به من بعد از خلع لباس مَكرمَت()جامه خوارى و مذلت. پس در آنجا بمانم تنها و بيكس، و هيچ يك از شما با من نباشيد، و مرا از آبادانى به در بريد و به محل خرابى و ويرانى تنها بيندازيد و بدن مرا به جانوران زمين از مورچه و غير آن واگذاريد كه گوشت و پوست مرا بخورند و بدن من تمام كرم و مردار گنديده شود، و عزت از من بيگانه و خوارى با من يار گردد. و دوست‏ترين شما نسبت به من در آن حال كسى باشد كه زودتر مرا دفن كند، و مرا با كرده‏هاى بد خود واگذارد و برود. و در آن حال بغير حسرت و ندامت ثمره‏اى بر اين دوستان و ياران مترتب نشود(2). و شما پيوسته مرا وعده مى‏كرديد كه دشمنان ضرر رساننده را از من دفع مى‏نماييد. و اكنون اعتراف مى‏نماييد كه نفعى از شما به من نمى‏رسد و قادر بر دفع ضرر از من نيستيد و چاره‏اى براى من نمى‏دانيد. پس اى گروه! من امروز چاره كار خود مى‏كنم - چون شما با من مكر كرديد و دامهاى فريب براى من گسترده بوديد - و خود را از مكر شما نجات مى‏دهم.
ايشان گفتند كه: اى پادشاه نيكوكردار! ما آن نيستيم كه پيشتر بوديم، چنانچه تو آن نيستى كه پيشتر بودى. آن كسى كه تو را از حال بد به حال نيك آورده، حال ما را نيز متبدل()ساخته، و راغب به خير و خوبى گردانيده. پس توبه ما را قبول فرما، و خيرخواهى ما را ترك مفرما.
پادشاه گفت كه: تا شما بر سر قول خود هستيد من در ميان شما مى‏باشم، و هرگاه برخلاف اين وعده عمل نماييد از ميان شما بيرون مى‏روم. پس آن پادشاه در مُلك خود ماند و لشكرى او همگى به سيرت او عمل نمودند و به عبادت و بندگى حق تعالى مشغول گرديدند. پس حق سبحانه و تعالى ارزانى و فراوانى در بلاد ايشان كرامت فرمود و دشمنان ايشان را مخذول(4)گردانيدند، و مملكت آن پادشاه زياده شد، و سى و دو سال ديگر بر اين سيرت نيكو در ميان ايشان پادشاهى كرد و به رحمت ايزدى پيوست. و تمام عمر او شصت و چهار سال بود كه نصف آن را به ظلم و فساد گذرانيد و نصف ديگر را به صلاح و سداد(5). يوذاسف گفت كه: به شنيدن اين مثل بسى مسرور گرديدم. از اين باب مثلى ديگر بيان فرما كه موجب زيادتى خوشحالى من گردد و شكر الهى را زياده به جا آورم. بلوهر گفت كه: نقل كرده‏اند كه پادشاهى بود از پادشاهان فاسق. و در ميان رعيت او شدت(6)و تنگى و تفرقه و پراكندگى بود، و دشمنان بر ايشان مستولى بودند به سبب فسق و فساد ايشان. و آن پادشاه را پسرى بود در نهايت صَلاح و سَداد، و حق‏شناسى و خداترسى. و آن رعيت را به خوف الهى و پرهيزكارى از گناهان راغب مى‏گردانيد(و امر مى‏فرمود ايشان را به ياد كردن خدا در جميع احوال، و پناه بردن به او در دفع دشمنان و رفع شدايد. و چون پدرش از دنيا رفت و او بر سرير(8)سلطنت مستقر گرديد حق تعالى دشمنان او را منكوب(9)گردانيد، و رعيتش به رفاهيت و امنيت و مجتمع گرديدند، و ملكش آبادان و معمور گرديد، و امور پادشاهيش منتظم شد. و وفور اين نعمتهاى بى‏پايان باعث طغيان و غفلت و فساد او گرديد، به حدى كه بندگى خدا را ترك كرد و نعمتهاى خدا را كفران مى‏نمود(10)، و هر كه با او عناد(11مى‏ورزيد مسارعت(12)به قتلش مى‏نمود. و بر اين حال پادشاهى او به طول انجاميد و روزبه‏روز فساد او و رعيت او زياده مى‏شد، تا آن كه همگى فراموش كردند آن دين حقى را كه پيش از پادشاهى او داشتند. و آنچه او امر مى‏فرمود از باطل و ظلم، همگى اطاعت او مى‏نمودند و در ضلالت و گمراهى مُسارعت مى‏كردند(13). و بر اين حال ماندند تا آن كه فرزندان ايشان بر اين جهالت و بَطالت(14)نشو و نما كردند و عبادت الهى از ميان ايشان بالكليه(15)برطرف شد. و نام مقدس الهى بر زبان ايشان جارى نمى‏شد و در خاطر ايشان خطور نمى‏كرد كه 
 

1-   مكرمت: بزرگى.
2-   مترتب شدن: حاصل آمدن.
3-   متبدل: ديگرگون.
4-   مخذول: خوار - زبون.
5-   سداد: راستى و درستى گفتار و كردار - استقامت.
6-   شدت: سختى.
7-   راغب گردانيدن از گناهان: از گناهان برگرداندن - رويگردان كردن از گناهان.
8-   سرير: تخت.
9-   منكوب: مغلوب - رنج رسيده - دچار نكبت.
10-   كفران نعمت: شكر نكردن نعمت - به كار بردن نعمت در غير محل آن - استفاده نكردن از نعمت.
11-   عناد: دشمنى.
12-   مسارعت: عجله - شتاب.
13-   مسارعت كردن: شتاب كردن.
14-   بطالت: بيهودگى - تن‏پرورى - تن آسايى.
15-   بالكليه: تماما - كلا - به كلى.

خداوندى و معبودى بغير آن پادشاه دارند. و آن پادشاه در حيات پدرش با خدا عهد كرده بود كه اگر او پادشاه شود اطاعت الهى به نحوى بكند كه هيچ يك از پادشاهان گذشته نكرده باشند، و فرمانبردارى خدا چندان بكند كه فوق طاقت همه كس باشد. پس چون به پادشاهى رسيد غرور سلطنت آن نيت را از خاطرش محو نمود و مستى فرمانروايى چندان او را بيهوش كرد كه چشم نگشود و به جانب حق اصلا نظر نيفكند. و در ميان امراى او مرد صالحى بود كه قرب و منزلتش نزد آن پادشاه زياده از ديگران بود. و دلش بسيار به درد آمد و دلتنگ شد از آن گمراهى و ضلالت و مستى و بطالت كه در آن پادشاه مى‏ديد. و مى‏خواست كه به ياد پادشاه بياورد پيمانى را كه او با خداوند خود كرده بود، و او را پند دهد و نصيحت كند، وليكن از شدت و صولت(1)و غفلت او حذر مى‏نمود و جرئت نمى‏كرد. و از اهل دين و صلاح در مملكت آن پادشاه كسى نمانده بود بغير او و يك شخص ديگر كه در اطراف مملكت آن پادشاه مختفى()بود و كسى نام و نشانش را نمى‏دانست.
پس روزى آن مرد مقرب جرئت كرد و كله مرده پوسيده‏اى برداشت و در جامه‏اى پيچيد و به مجلس پادشاه درآمد. و چون بر جانب راست آن پادشاه نشست، آن كله را بيرون آورد و در پيش خود گذاشت، و پا بر آن مى‏زد تا آن كه ريزه‏هاى استخوان تمام آن مجلس را كثيف كرد. و پادشاه از آن عمل بسيار در خشم شد و اهل مجلس همگى متحير شدند، و جلادان شمشيرها كشيدند و منتظر فرمان پادشاه بودند كه چون اشاره نمايد او را پاره پاره كنند. و پادشاه با آن شدت غضب {و} خشمى كه او را از جا به در آورده بود ضبط خود مى‏نمود( 3)و امر به قتل او نفرمود. و پادشاهان آن زمان شيوه ايشان اين بود كه با وجود تكبر و تجبر()و كفر و ضلالت، نهايت حلم و بردبارى مى‏نمودند و مبادرت به سياستها()و تأديبها نمى‏كردند براى تأليف()دلهاى رعيت و آبادانى مملكت. زيرا كه انحراف قلوب ايشان موجب تزلزل بنيان سلطنت مى‏گردد و خرابى مملكت موجب نقصان مال و خراج پادشاهان مى‏شود. و به اين سبب پادشاه ساكت ماند تا از مجلس برخاست. و آن مرد دو روز ديگر در مجلس پادشاه همان عمل كرد و پادشاه با او هيچ در آن باب سخن نگفت. چون آن مرد ديد كه پادشاه از سبب آن كار هيچ نمى‏پرسد، در روز چهارم همان كله را برگرفت با ترازويى و قدرى از خاك، و چون به مجلس درآمد و با كله آن كرد كه هر روز مى‏كرد، ترازو را برگرفت و در يك كفه آن درمى()گذاشت و در كفه ديگر خاك ريخت آن قدر كه برابر آن درم شد. پس آن خاك را در چشم آن كله ريخت و يك كف خاك برداشت و در دهان آن كله ريخت. در آن حال، پادشاه را ديگر طاقت صبر نماند و بيتاب شد و گفت: مى‏دانم كه باعث جرئت تو بر اين اعمال در مجلس من زيادتى قرب و منزلتى است كه نزد من دارى و مى‏دانى كه تو را عزيز و گرامى مى‏دارم و از تو مى‏گذرانم چيزى چند را كه از ديگران نمى‏گذرانم. و گمان دارم كه در اين اعمال غرضى و مطلبى(دارى. پس آن مرد بر رو درافتاد و پاى پادشاه را بوسه داد و گفت: اى پادشاه ساعتى رو به من دار و عقل خود را همگى متوجه من گردان كه با تو سخنى دارم. به درستى كه مثل سخن حكمت مثل تير است كه اگر بر زمين نرمى اندازند مى‏نشيند و جا مى‏كند، و اگر به سوى سنگ سخت اندازند تأثير نمى‏كند و جا نمى‏گيرد و برمى‏گردد. و همچنين كلمه حق مانند باران است كه اگر بر زمين نرم پاكيزه‏اى كه قابل زراعت باشد ببارد از آن گياه مى‏رويد، و اگر بر زمين شوره ببارد ضايع مى‏شود. و به درستى كه در مردم هواها و خواهشهاى مختلف مى‏باشد و پيوسته در دل آدمى عقل نورانى با خواهشهاى نفسانى معارضه و مجادله مى‏نمايد. پس اگر خواهش نفس بر عقل غالب گرديد، حق را قبول نمى‏كند و از جا به در مى‏آيد و سفاهت( 9)و تندى مى‏كند؛ و اگر عقل بر شهوات نفس غالب شد آدمى حق را مى‏يابد و او را لغزشى و خطايى حاصل نمى‏شود. و بدان كه من از هنگام طفوليت تا حال دوستدار دانش و علم بودم و به تحصيل علوم راغب بودم و بر همه چيز آن را اختيار مى‏نمودم(10). پس هيچ علمى نماند مگر آن كه از آن بهره وافى(11)اخذ نمودم. تا آن كه روزى در ميان قبرستان مى‏گرديدم، اين كله پوسيده را ديدم كه بيرون افتاده بود از قبرهاى پادشاهان
 

1-   صولت: هيبت - خشم - قهر - قدرت.
2-   مختفى: مخفى - پنهان شده.
3-   ضبط خود مى‏نمود: خود را نگه مى‏داشت - خوددارى مى‏كرد.
4-   تجبر: سركشى - گردنكشى - ستمكارى.
5-   سياست: تنبيه.
6-   تأليف: الفت دادن - به هم پيوستن - جمع كردن - متحد كردن.
7-   درم: درهم - سكه نقره - واحد وزن تقريبا برابر 5/2 گرم.
8-   مطلب: هدف - مقصود.
9-   سفاهت: بيخردى - بيعقلى - كمخردى - كمعقلى.
10-   اختيار نمودن: ترجيح دادن.
11-  وافى: كافى.

وچون به پادشاهان محبت عظيم دارم از مشاهده اين كله بر اين حال و جدا گرديدن آن از بدن و افتادن آن بر خاك به مذلت و خوارى بسى متأثر شدم. پس آن را برداشتم و در بر گرفتم و به خانه خود بردم و ديبا و حرير بر آن پوشانيدم، و گلاب بر آن پاشيدم، و بر روى فرش نيكو گذاشتم و با خود گفتم كه: اگر اين كله از سرهاى پادشاهان است اين اكرام در آن ثأثير مى‏كند و به حسن و جمال خود برمى‏گردد، و اگر از سرهاى فقرا و درويشان است بر همين حال مى‏ماند و اكرام من به آن نفعى نمى‏رساند. پس چند روز با او چنين سلوك كردم و در اكرام و احترام و زينت آن اهتمام كردم، هيچ تغيير در آن نشد و هيچ جمالى او را حاصل نگرديد. چون ديدم كه گرامى داشتن در آن تأثيرى نمى‏كند طلبيدم يكى از غلامان خود را كه از ساير غلامان نزد من كم قدرتر بود و فرمودم كه خوارى بيش از پيش به آن سر رسانيد. ديدم كه اين حالت نيز در آن هيچ اثرى نكرد. دانستم كه اكرام نمودن و اهانت فرمودن نسبت به حال آن سر يكسان است.
پس چون اين حالت را در آن مشاهده كردم به نزد حكما و دانايان رفتم و از احوال آن كله از ايشان سؤال نمودم. ايشان نيز علمى به احوال آن نداشتند. و چون مى‏دانستم كه پادشاه منتهاى()دانش و علم و معدن بردبارى و حلم است به نزد تو آمدم كه سؤال نمايم. و از جان خود مى‏ترسيدم و جرئت سؤال نمى‏نمودم تا آن كه خود سؤال فرمودى. اكنون التماس(2)دارم كه مرا خبر دهى كه اين كله، سر پادشاهان است يا گدايان. و به درستى كه چون درمانده شدم در تفكر در حال اين كله، با خود انديشه كردم كه ديده پادشاهان را هيچ چيز پر نمى‏كند و حرص ايشان به مرتبه‏اى است كه اگر تمام زير آسمان را به تصرف در آورند به آن قانع نمى‏گردند و همت بر تسخير بالاى آسمان مى‏گمارند. و ديده اين كله را كه ملاحظه كردم از وزن يك درم خاك پر شد. و همچنين نظر كردم به دهان اين كله كه اگر دهان پادشاهان باشد به هيچ چيز پر نمى‏شود. چون ملاحظه كردم از يك مشت خاك پر شد. پس اگر مى‏گويى كه اين سر مسكينى(3)است، حجت بر تو تمام مى‏كنم كه اين را از قبرستان برداشته‏ام. و اگر باور نمى‏كنى مى‏روم و كله‏هاى پادشاهان و مسكينان همه را بيرون مى‏آورم و نزد تو حاضر مى‏گردانم. اگر فضيلتى و شرفى در كله‏هاى پادشاهان بر من ظاهر مى‏سازى من به گفته تو قايل مى‏شوم. و اگر مى‏گويى كه اين كله سر پادشاهى است، پس بدان كه اين پادشاه كه اين كله اوست، از شوكت و پادشاهى و زينت و رفعت و عزت مثل آنچه تو دارى، در حال حيات خود داشته است و اكنون به اين حال رسيده. و نمى‏پسندم به تو - اى پادشاه - روزى را كه تو نيز به اين حال افتاده باشى و پامال دوست و دشمن گرديده باشى و با خاك يكسان شده باشى، و كرم بدنت را خورده باشد و جمعيتت()به تنهايى، و عزتت به خوارى بدل شده باشد، و تو را در خانه‏اى جا دهند كمتر از چهار ذرع(5)، و پادشاهيت را به ميراث ببرند، و ياد تو از ميان مردم برود، و عملهاى تو تمام بر هم خورد و فاسد شود، و هر كه را گرامى داشته باشى خوار گردد، و هر كه را خوار كرده باشى گرامى گردد، و دشمنان تو شاد گردند، و يارانت گريزان شوند، و خاك بر رويت بريزند، و به حالى گرفتار شوى كه اگر تو را آواز دهند نشنوى، و اگر تو را گرامى دارند نيابى، و اگر تو را خوار گردانند به خشم نيايى. و فرزندانت يتيم گردند، و زنانت بيكس شوند و گاه باشد كه شوهران ديگر بگيرند.
پس پادشاه از استماع( 6)اين سخنان هراسان شد و اشك از چشمش فروريخت و فرياد واويلاه( 7)برآورد و بسيار بگريست. و چون آن مرد ديد كه سخنش در پادشاه تأثير كرد، ديگر از امثال اين سخنان بسيار گفت. پس پادشاه گفت كه: خدا تو را جزاى خير دهد، و اين جمعى كه بر گرد من برآمده‏اند از بزرگان، خدا ايشان را به بلاى بد گرفتار گرداند. به جان خود سوگند مى‏خورم كه مطلب تو را فهميدم و به خير خود بينا گرديدم. پس ترك شهوات و معاصى نمود، و به طاعات و خيرات راغب گرديد، و آوازه نيكى و صلاح او در آفاق منتشر شد، و اهل فضل و علم از همه طرف رو به او آوردند، و عاقبت او به خير و صلاح انجاميد و بر اين حال ماند تا از دنيا مفارقت( 8)نمود. يوذاسف گفت كه: ديگر از اين‏گونه مثل بفرما.
بلوهر گفت كه: نقل كرده‏اند كه: در ازمنه(9)گذشته پادشاهى بود و بسيار خواهش داشت كه از او فرزندى حاصل شود. و به هرگونه علاجى كه گمان مى‏برد اين مطلب خود را معالجه مى‏نمود و فايده نمى‏بخشيد. تا آن كه در آخر عمر يكى از زنان او حامله گرديد و پسرى از او متولد شد. پس چون نشو و نما كرد و به راه افتاد، روزى گامى برداشت و گفت: به روز معاد و بازگشت خود جفا مى‏كنيد. پس گام ديگر برداشت و گفت: پير خواهيد شد. و گام سيم برداشت و گفت: بعد از آن خواهيد مرد. پس به حال خود بازگشت و به طور(10)اطفال مشغول بازى و لهو(11)شد.
 

1-   منتها: نهايت - در نهايت.
2-   التماس: درخواست.
3-   مسكين: فقير - بيچيز.
4-   اشتباه قلمى مجلسى: جمعيت
5-   ذرع: واحد طول معادل 104 سانتيمتر.
6-   استماع: شنيدن.
7-   واويلاه: اى واى! - افسوس! - دريغ!
8-   مفارقت: دورى.
9-   ازمنه: زمانها.
10-   طور: روش - شيوه.
11-   لهو: بازى - مشغوليات.

پادشاه از مشاهده اين حال بسى متعجب شد و منجمان و علما را طلبيد و حال آن فرزند را نقل كرد و گفت: طالع(1)فرزند مرا ملاحظه نماييد و در اين اطوار(2)او تأمل كنيد و احوال او را براى من بيان كنيد.
و آن گروه آن قدر در استعلام(3)احوال او انديشه كردند كه مانده شدند و از احوال او چيزى استنباط نتوانستند نمود. پس چون پادشاه دانست كه ايشان نيز در امر او حيران‏اند او را به دايگان داد كه به شير دادن او مشغول شدند. و يكى از آن منجمان گفت كه: اين طفل پيشوايى از پيشوايان دين خواهد شد.
پس پادشاه نگهبانان بر آن فرزند گماشت كه از او جدا نشوند، تا آن كه آن پسر به سن شباب(4)رسيد. روزى خود را از دست پاسبانان خلاص كرد و به بازار آمد. ناگاه نظرش بر جنازه‏اى افتاد. پرسيد كه: اين چه چيز است؟ گفتند: آدميى است مرده است. پرسيد كه:
چه چيز باعث مرگ او شده است؟ گفتند كه: پير شد و ايام عمرش به سر آمد و اجلش در رسيد و مُرد. پرسيد كه: پيشتر صحيح(5)و زنده بود و مى‏خورد و مى‏آشاميد و راه مى‏رفت؟ گفتند: بلى.
چون پاره‏اى ديگر راه رفت نظرش بر مرد پيرى افتاد. ايستاده و از روى تعجب نظر بسيار بر او مى‏كرد و ملاحظه احوال او مى‏نمود. پس پرسيد كه: اين چه چيز است؟ گفتند:
مردى است كه سن بسيار دارد و پيرى او را دريافته و اعضا و قوايش ضعيف و باطل(6)گرديده است. پرسيد كه: اين مرد اول طفل بوده و به اين حال رسيده است؟ گفتند: بلى.
پس از آن درگذشت. ناگاه به مرد بيمارى رسيد. از حال او پرسيد. گفتند: مردى است بيمار شده است. گفت: اول صحيح بوده و بعد از آن بيمار شده است؟ گفتند: بلى. گفت: والله كه اگر شما راست مى‏گوييد آنچه مى‏گوييد، همه مردم عالم ديوانه‏اند.
ناگاه پرستاران و پاسبانان به فكر آن پسر افتادند و تفحص()كردند، او را در خانه نيافتند. به بازار آمدند و او را گرفته، به خانه بردند. چون به خانه درآمد بر پشت خوابيد.
پس نظرش به چوبهاى سقف خانه افتاد. پرسيد كه: اول اين چوبها چگونه بوده است؟ گفتند:
اول نهالى بوده از زمين روييده، بعد از آن بزرگ شده و درختى شده. بعد از آن آن را بريده‏ايد و ديوارهاى اين خانه را بلند كرده‏اند و اين چوب را بر روى آنها انداخته‏اند.
در اين سخن بودند كه پادشاه فرستاد به نزد موكلان()كه: ملاحظه كنيد كه پسر من گويا شده و به سخن آمده است؟ گفتند: بلى؛ سخن مى‏گويد، و سخنى چند مى‏گويد از باب سخنان سوداييان(9)و وسواسيان. پس چون آن سخنان را به پادشاه نقل كردند، علما و منجمان را بار ديگر طلبيد و از حال او سؤال نمود. ايشان حيران ماندند مگر همان منجم اول كه باز گفت كه: او پيشوا و رهنماى اهل دين خواهد بود. و پادشاه را سخن او خوش نيامد. پس بعضى از دانايان گفتند كه: اى پادشاه اگر زنى را به تزويج او درآورى اين حالت سودا(10)از او زايل مى‏گردد و عاقل مى‏شود و به كار خود بينا مى‏شود.
پادشاه سخن ايشان را پسنديد و تفحص نمود در اطراف زمين، و زنى با نهايت حسن و جمال كه از او بهتر نتواند بود براى او به هم رسانيد و به عقد او درآورد و براى زفاف او مجلسى آراست و سازندگان(11)و نوازندگان و بازيگران بسيار جمع كرد و هر يك به كار خود مشغول گرديدند. چون نغمه‏ها و ترانه‏هاى ايشان بلند گرديد، پسر پرسيد كه: اين صداها چيست؟
 

1-   طالع: وضعيت ستاره هركس در آسمان.
2-   اطوار: رفتارها.
3-   استعلام: كسب آگاهى - پژوهش - جست‏وجو.
4-   شباب: جوانى.
5-   صحيح: سالم.
6-   باطل: از كار افتاده.
7-   تفحص: جست‏وجو.
8-   موكلان: محافظان - نگهبانان - مأموران.
9-   سودايى: ماليخوليايى - وسواسى - ديوانه.
10-   سودا: جنون - ديوانگى - وسواس.
11-   سازندگان: نوازندگان ساز.

گفتند كه: اينها ارباب(1)نغمه و ترانه و لهو و لعب و بازى و طرب‏اند كه براى عروسى تو ايشان را جمع كرده‏اند كه خاطر تو شاد گردد. پسر ساكت شد و جواب نگفت. و چون شب شد پادشاه زن آن پسر را طلب نمود و گفت: من فرزندى بغير اين پسر ندارم و بسيار او را عزيز مى‏دارم. مى‏خواهم كه چون تو را به نزد او برند به شيوه مهربانى و ملاطفت و به افسون()شيرين زبانى و حسن مصاحبت دل او را به سوى خود مايل گردانى.
پس چون زن را به نزد او بردند و خلوت شد، زن به نزديك او رفت و شروع در مهربانى و ملاطفت نمود و پرده حيا را از پيش برداشت و دست در گردنش درآورد.
پسر گفت كه: شتاب مكن كه شب دراز است و ايام صحبت بسيار است. خدا بر تو مبارك گرداند اين مواصلت(3)را. صبر كن تا بخوريم و بياشاميم و به صحبت مشغول شويم.
پس آن جوان مشغول طعام خوردن شد و زن مشغول شراب خوردن گرديد. و آن قدر صبر كرد آن جوان كه مستى آن زن را ربود و به خواب رفت. پس دربانان و پاسبانان را غافل كرد و از خانه بيرون آمد و به شهر درآمد و در كوچه‏ها مى‏گرديد تا آن كه به پسرى همسن خود از اهل آن شهر برخورد. جامه‏هاى خود را انداخت و بعضى از جامه‏هاى آن پسر را پوشيد كه كسى او را نشناسد. و آن پسر را برداشت و با يكديگر از آن شهر بيرون رفتند. و در تمام آن شب راه رفتند. و چون نزديك صبح شد ترسيدند كه از عقب ايشان بيايند و ايشان را بيابند، در گوشه‏اى پنهان شدند.
و چون صبح شد و خدمتكاران پسر پادشاه به نزد دختر آمدند، او را در خواب يافتند و پسر را نديدند. از عروس احوال داماد را پرسيدند، گفت: الحال نزد من بود و من به خواب رفتم. نمى‏دانم به كجا رفته است.
چندان كه او را طلب كردند نيافتند. پس چون شب درآمد پسر پادشاه با رفيق خود از مَكمَن(4)خويش بيرون آمده، رو به راه آوردند. و پيوسته چنين مى‏كردند كه روزها مخفى مى‏شدند و شبها طى مسافت مى‏نمودند تا آن كه از مملكت آن پادشاه بيرون رفتند و به ملك پادشاه ديگر داخل شدند.
و آن پادشاه را دخترى بود در نهايت حسن و جمال، و از بسيارى محبتى كه به آن دختر داشت عهد كرده بود با او كه او را به شوهر ندهد مگر به كسى كه او بپسندد و اراده نمايد. و به اين سبب غرفه‏اى()بسيار رفيع()و عالى براى او بنا كرده بود كه بر شارع عام()مُشرف بود(8)كه آن دختر پيوسته در آنجا نشسته بود و بر مردمى كه از آن شارع(9)عبور مى‏نمودند نظر مى‏كرد كه اگر كسى را بپسندد پدر خود را اعلام نمايد كه او را به عقد او در آورد. ناگاه نظرش بر پسر پادشاه افتاد كه با آن جامه‏هاى كهنه با رفيق خود سير مى‏كند.
چون نور نجابت صورى(10)و معنوى از جبين(11)آن پسر ساطع(12)بود، محبت او در دل آن دختر قرار گرفت و نزد پدر فرستاد كه: اينك من كسى را براى شوهرى خود اختيار كردم. اگر مرا به كسى تزويج خواهى كرد به اين جوان بده و الا به ديگرى راضى نخواهم شد.
در آن حال مادر دختر به نزد او آمد. به او گفتند كه: دخترت شخصى را پسنديده است براى شوهرى خود، و مى‏گويد: به ديگرى راضى نخواهم شد. مادر بسى از استماع(13)اين سخن مسرور گرديد، و او نيز نظر كرد و آن پسر را مشاهده نمود و به سرعت تمام به خدمت پادشاه رفت و حقيقت حال را عرض نمود. پادشاه نيز بسيار خوشحال شد و به قصر دختر برآمد و گفت: آن جوان را به من بنماييد. چون او را نشان دادند و از دور مشاهده او نمود از قصر فرود آمد و تغيير لباس نمود و به نزد پسر آمد و با او سخن گفت و از احوال او سؤال نمود كه: تو كيستى و از كجا آمده‏اى؟ گفت: تو را با من چه كار است و چه سؤال از من مى‏كنى؟ من مردى‏ام از فقرا و مساكين. پادشاه گفت: تو غريب مى‏نمايى و رنگ تو به رنگ مردم اين شهر نمى‏ماند. پسر گفت كه: من غريب نيستم.
پادشاه هر چند سعى نمود كه او به راستى، احوال خود را بيان فرمايد ابا(14)نمود و بيان حال خود نكرد.
 

1-   ارباب: داراى پيشه - اهل.
2-   افسون: جادو.
3-   مواصلت: وصلت - پيوند.
4-   مكمن: محل پنهان شدن - مخفيگاه.
5-   غرفه: بالاخانه - اتاق.
6-   رفيع: بلند - بالا - در جايى بلند.
7-   شارع عام: راهى كه مردم از آن عبور مى‏كنند.
8-   مشرف بودن: در جايى بلند بودن كه بالاتر از محل مورد نظر و مسلط بر آن است.
9-   شارع: راه - گذرگاه.
10-   صورى: ظاهرى.
11-   جبين: پيشانى.
12-   ساطع: تابان - درخشان - درخشنده - آشكار.
13-   استماع: شنيدن.
14-   ابا: خوددارى.

پس پادشاه جمعى را موكل(1)او گردانيد كه از احوال او باخبر باشند به نحوى كه او نداند، و مطلع باشند كه به كجا مى‏رود و در كجا قرار مى‏گيرد. و به حرمسراى(2)خود بازگشت، و گفت: جوانى را ديدم در نهايت عقل و فراست()، و گويا پسر پادشاهى است. و چنان مى‏يابم كه او را ميلى و خواهشى نباشد به آنچه شما او را براى آن مى‏خوانيد. پس كس به طلب او فرستاد كه او را حاضر گردانند.
مُلازمان()پادشاه به نزد او آمدند و گفتند كه: پادشاه تو را مى‏طلبد. پسر گفت كه: مرا با پادشاه چه كار است و براى چه مرا مى‏خواهد، كه مرا به او حاجتى نيست و او مرا نمى‏شناسد. ملازمان به سخن او گوش نكردند و به اكراه()او را به مجلس پادشاه حاضر ساختند. و پادشاه او را گرامى داشت و فرمود كرسى()براى او گذاشتند و او را بر كرسى نشاندند. و پادشاه فرمود كه دختر و زنش به پس پرده آمدند، و به پسر گفت كه: اى جوان تو را براى كار خيرى طلبيده‏ام. دخترى دارم و تو را براى شوهرى خود پسنديده، و مى‏خواهم تو را به عقد او درآورم. و از فقر و بى‏چيزى پروا مكن كه ما تو را غنى مى‏گردانيم و شرافت و بزرگى و رفعت(7)به تو ارزانى مى‏داريم.
پسر گفت كه: مرا به آنچه مى‏گويى احتياجى نيست. اى پادشاه اگر مى‏خواهى، براى تو مثلى بيان كنم.
پادشاه گفت: بگو.
آن جوان گفت كه: نقل كرده‏اند كه: پادشاهى بود و پسرى داشت و آن پسر مصاحبان و دوستان داشت. روزى آن مصاحبان طعامى مهيا كردند و پسر پادشاه را به ضيافت طلبيدند. چون به مجلس ايشان درآمد به شراب خوردن مشغول شدند تا آن كه همگى مست شدند و افتادند. پسر پادشاه در نصف شب از خواب بيدار شد و هواى اهل خانه خود بر سرش افتاد و بيرون آمد كه به خانه خود بازگردد. و هيچ يك از آن مصاحبان را بيدار نكرد و مستانه به راه مى‏آمد. در عرض راه گذارش بر قبرى افتاد. در عالم مستى و بيهوشى چنين به نظرش آمد كه آن قبر، خانه اوست. پس به آن قبر داخل شد و گند مرده به مشامش رسيد. از غايت بيهوشى و بيخبرى گمان كرد كه بوهاى خوشى است كه در خانه از براى او مهيا كرده‏اند. و استخوانهاى پوسيده كه در آن قبر به نظرش آمد گمان كرد كه فرشهاى بزرگانه‏اى است كه در منزل براى او گسترده‏اند. و ديد كه مرده تازه‏اى در آن قبر دفن كرده‏اند و متعفن()گرديده. چنان به خيالش درآمد كه معشوق اوست. دست تنگ به گردن او درآورد و تمام شب او را مى‏بوسيد و با او بازى مى‏كرد.
چون صبح شد و به هوش بازآمد و نظر كرد، دست خود را در گردن مرده گنديده‏اى ديد و جامه‏هاى خود را به انواع كثافات از چرك و ريم(10 )و خون آلوده يافت و از گند بيتاب شد و از آن حال، وحشت عظيم به هم رسانيد. بيرون آمد و نهايت بدحالى متوجه شهر شد، و از شرمندگى و انفعال(11 )آن حال ناخوش، خود را از مردم پنهان مى‏كرد تا به خانه خود درآمد و بسى شاد شد كه كسى او را بر آن حال مشاهده نكرد. پس جامه‏هاى خود را افكند و خود را پاكيزه گردانيد و جامه‏هاى نو پوشيد و به بوهاى خوش خود را خوشبو كرد.
خدا تو را عمر دهد اى پادشاه. گمان دارى كه كسى كه چنين حالى بر او گذشته باشد، ديگر به اختيار خود به چنين جايى مى‏رود و چنين حالى را اختيار مى‏كند؟ پادشاه گفت: نه. گفت: حال من نيز مثل حال آن پسر پادشاه است.
پس پادشاه به جانب زن و دختر التفات(12 )نموده و گفت: نگفتم كه اين جوان به آنچه شما مى‏خواهيد رغبت نمى‏نمايد؟
 

1-   موكل: مأمور.
2-   حرمسرا: محل زندگى خصوصى شاه و خانواده او.
3-   فراست: زيركى - هوشيارى.
4-   مُلازمان: خدمتكاران.
5-   اكراه: زور.
6-   كرسى: صندلى.
7-   رفعت: بلندى مقام.
8-   متعفن: گنديده - بدبو.
9-   ريم: چرك.
10-   انفعال: شرمسارى - شرمزدگى.
11-   التفات: توجه.

مادر دختر گفت كه: اوصاف و كمالات دختر مرا چنانچه بايد براى او بيان نكردى و به اين سبب به او رغبت ننمود. اگر رخصت مى‏فرمايى من بيرون آيم و با او سخن بگويم. پادشاه با آن پسر گفت كه: زن من مى‏خواهد كه به برابر تو آيد و با تو سخن بگويد. و تا امروز به حضور كسى نيامده و با كسى سخن نگفته. پسر گفت كه: اگر خواهد، بيايد. پس زن بيرون آمد و نشست و گفت: از اين معامله ابا مكن كه حق تعالى خير فراوان و نعمت بى‏پايان به سوى تو فرستاده، و رد چنين نعمتى سزاوار نيست. قبول كن كه دختر خود را به عقد تو درآورم. به درستى كه اگر ببينى كه پروردگار چه بهره‏اى از حسن و جمال و زيبايى و رعنايى()و كمال به او كرامت فرموده قدر اين نعمت را خواهى دانست و اگر او را اختيار نمايى محسود()عالميان خواهى شد. پس پسر رو به پادشاه كرد و گفت: مى‏خواهى براى اين حال مثالى بيان كنم؟ پادشاه گفت: بلى. آن جوان گفت كه: جمعى از دزدان با يكديگر اتفاق كردند()كه به خزانه پادشاه روند به دزدى. پس نقبى زدند و از زير ديوار خزانه داخل شدند. متاعها ديدند كه هرگز نديده بودند. و در ميان آنها سبوى(4)بزرگى بود از طلا، و مُهرى از طلا بر آن زده بودند. با يكديگر گفتند كه: در ميان متاعهاى اين خزانه از اين سبو بهتر چيزى نيست؛ از طلا ساخته‏اند و مهر طلا بر آن زده‏اند، و آنچه در اين سبوست البته از ساير امتعه(5)اين خزانه بهتر خواهد بود. پس آن سبوى طلا را برگرفتند و بردند به نيستانى، و همگى همراه بودند كه مبادا بعضى خيانت كنند. پس چون در آن سبو را گشودند چند افعى كشنده در آن سبو بود؛ بر آن جماعت حمله كردند و همگى را كشتند. خدا تو را عمر دهد اى پادشاه. گمان دارى كه كسى كه احوال آن جماعت را شنيده باشد و حال آن سبو را داند، ديگر بر سر آن سبو مى‏رود؟ پادشاه گفت: نه. پسر گفت كه: حال من همين حال است. پس دختر به پدر خود گفت كه: مرا رخصت()فرما كه بيرون آيم و با او سخن گويم. زيرا كه اگر ببيند كه حق تعالى چه مرتبه‏اى از حسن و نيكويى و دلبرى و زيبايى به من عطا فرموده البته بى‏اختيار قبول خواستگارى من خواهد كرد. پادشاه به آن جوان گفت كه: دختر من مى‏خواهد كه به حضور تو آيد و بى حجاب(7)با تو سخن گويد. و تا امروز در برابر كسى نيامده و با بيگانه سخن نگفته. آن جوان گفت كه: اگر خواهد، بيايد. پس آن دختر با نهايت حسن و جمال، و غَنج(8)و دلال(9)از پرده بيرون خراميد و به آن پسر گفت كه: آيا هرگز كسى مثل من ديده‏اى در نيكويى و خوشرويى و بَهجت(10 )نَضارت(11)و حسن و طراوت؟ و من تو را پسنديده‏ام و محبت تو را به جان خريده‏ام. با من جفا مكن و چون منى را به فراق خود مبتلا 
 

1-   رعنايى: زيبايى.
2-   محسود: مورد حسد - رشك و غبطه.
3-   اتفاق كردن: متحد شدن - همدست شدن.
4-   سبو: ظرف سفالين و دسته‏دار كه در آن آب، شراب و جز آن مى‏ريزند - كوزه.
5-   امتعه: جمع متاع - كالاها - اجناس.
6-   رخصت: اجازه
7-   حجاب: پرده‏اى كه مى‏كشيدند يا مى‏نهادند و زنان بزرگان از پشت آن با مردان سخن مى‏گفتند.
8-   غنج: كرشمه - ناز.
9-   دلال: ناز - كرشمه - غمزه.
10-   بهجت: خوبى ديدار - زيبايى.
11-   نضارت: تازگى - شادابى - خرمى.

مكن.جوان رو به پادشاه كرد و گفت: مى‏خواهى براى تو مثلى كه شاهد حال من باشد بياورم؟ پادشاه گفت: بلى. جوان گفت كه: نقل كرده‏اند كه: پادشاهى بود، دو پسر داشت. پس اين پادشاه را با پادشاه ديگر محاربه‏اى(1)رو دارد و در حربگاه()، يكى از آن دو پسر اسير آن پادشاه ديگر شد. پس فرمود كه آن پسر را در خانه‏اى حبس كردند و حكم فرمود كه هر كه بر او بگذرد سنگى بر او بزند. و آن پسر بر اين حال مدتى در حبس ماند. پس برادر آن پسر به پدر خود گفت كه: رخصت ده مرا كه بروم به جانب برادر خود، شايد به حيله او را خلاص توانم كرد. پادشاه گفت: برو و آنچه خواهى از اموال و امتِعه()و اسبان با خود بردار. پس تهيه سفر خود را درست كرد و اسبابان و امتعه بسيار و زنان خواننده و نوازنده بيشمار با خود برداشت و متوجه ملك آن پادشاه شد. و چون نزديك به شهر آن پادشاه رسيد، پادشاه از قُدوم(4)او باخبر شد و مردم شهر را امر فرمود كه او را استقبال نمايند، و در بيرون شهر منزل مناسبى براى او تعيين فرمود. و چون پسر پادشاه در آن منزل قرار گرفت متاعهاى خود را گشود و غلامان خود را امر فرمود كه با مردم مشغول خريد و فروش شوند و در سودا(5)و معامله با ايشان مُساهله(6)نمايند و متاعها را به قيمت ارزان به ايشان بفروشند. و چون همگى مردم شهر به معامله مشغول شدند، پسر پادشاه ايشان را غافل كرد و به تنهايى به شهر درآمد. و زندان برادر خود را دانسته بود. به نزد آن زندان آمد و سنگريزه برداشت و در آن زندان افكند كه معلوم نمايد كه برادرش حيات دارد يا نه. چون سنگريزه بر او خورد فرياد برآورد و گفت: كشتى مرا.
پس زندانبانان بر سر او جمع شدند و پرسيدند كه: چرا فرياد كردى، و تو را چه پيش آمد كه چنين فَزع(7)نمودى؟ و در اين مدت ما تو را عذابها سياستهاى(8)عظيم كرديم و مردم بر تو سنگهاى گران انداختند و جزع(9)نكردى و به فرياد نيامدى. اكنون از سنگريزه اين مرد چرا به فرياد آمدى؟ گفت: آنها بيگانه بودند و مرا نمى‏شناختند، و اين مرد آشنا مى‏نمايد. پس برادرش به منزل خود برگشت و به مردم شهر گفت كه: فردا نيز بياييد كه متاعى براى شما بگشايم كه هرگز مثل آن نديده باشيد. چون روز ديگر شد، تمام مردم شهر به سوى او شتافتند براى سودا(10 ). پس فرمود كه متاعهايش را براى ايشان گشودند و سازنده‏ها و نوازنده‏ها و بازيگران و لعبت‏بازان و ارباب طرب و اصحاب لهو و لعب را فرمود كه هر يك به شيوه‏اى مردم را مشغول خود گردانند. و چون ديد كه مردم همگى مشغول خريد و سودا و عيش و تماشا گرديدند، به سنت روز گذشته عمل نموده، مخفى به شهر درآمد و به زندان برادر داخل شد و زنجيرها و بندهاى او را بريد و گفت: غم مخور كه تو را مداوا مى‏كنم و جراحتهاى تو را مرهم مى‏گذارم. و او را برگرفته از شهر بيرون آورد و بر جراحتهاى او مرهم گذاشت. و چون اندكى به اصلاح آمد و قدرت حركت به هم رسانيد، او را بر سر راه آورد و گفت: برو از اين راه كه به دريا مى‏رسى. و كشتى مهيا كرده‏ام براى تو. بر آن كشتى بنشين و به جانب وطن خود روانه شو.
 

1-   محاربه: جنگ - نبرد.
2-   حربگاه: ميدان جنگ.
3-   امتعه: جمع متاع - كالاها.
4-   قدوم: رسيدن از سفر.
5-   سودا: داد و ستد - خريد و فروش - معامله - تجارت.
6-   مساهله: آسانگيرى.
7-   فزع: ناله - فرياد - فغان.
8-   سياست: مجازات - تنبيه - شكنجه.
9-   جزع: زارى - بيتابى.
10-   سودا: معامله - خريد و فروش.

چون آن برادر محبوس قدرى راه آمد، به طالع منحوس()خود راه را گم كرد و در چاهى درافتاد كه در آن چاه اژدهاى عظيمى بود. و در آن چاه درختى بود. چون نظر به آن درخت افكند، ديد كه بر سر درخت دوازده غول(2)مأوا( 3)دارند و بر ساق درخت دوازده شمشير برهنه تعبيه كرده‏اند( 4)، و مى‏بايست بر آن درخت بالا رود تا از چاه و اژدها نجات يابد. پس سعى بسيار كرد و به انواع حيله‏ها(5)از ساق آن درخت بالا رفت و خود را به شاخى از شاخه‏هاى آن درخت رسانيد و به صد افسون از آن غولان خلاصى يافته خود را به راه رسانيد و به دريا رسيد و بر كشتى سوار شد و به خانه خود رسيد.
خدا عمر تو را دراز كند اى پادشاه. گمان دارى كه چنين كسى ديگر به اختيار خود به چنين جايى برگردد و خود را به چنين مهلكه بيفكند؟ پادشاه گفت: نه. جوان گفت كه: حال من نيز مثل حال آن جوان است كه حالش را شنيدى. پس پادشاه و زن و دختر همگى از قبول آن جوان مأيوس شدند. در اين حال آن پسرى كه رفيق پسر پادشاه شده بود به نزد پسر پادشاه آمد و سر در گوش او گذاشت و گفت كه: هرگاه تو اين دختر را قبول نمى‏فرمايى، التماس()دارم كه براى من خواستگارى نمايى، شايد به نكاح()من درآورند. پسر پادشاه به پادشاه گفت كه: رفيق من مى‏گويد كه: اگر پادشاه مصلحت مى‏داند، اين سايه مرحمت را بر سر من افكند و دختر خود را به عقد من درآورد. پس گفت كه: مثل اين رفيق من به آن مى‏ماند كه: مردى رفيق جمعى شده بود. پس همگى به كشتى نشستند و كشتى را روانه كردند. چون پاره‏اى راه رفتند كشتى ايشان شكست نزديك جزيره‏اى كه در آنجا غولان بسيار بودند. و رفيقان آن مرد همگى غرق شدند و او را دريا به آن جزيره افكند. و آن غولان بر دريا مُشرف شده بودند و نظر مى‏كردند. پس غول ماده نزديك آن مرد آمد و او را ديد و عاشق او شد و خود را به نكاح او درآورد و با او صحبت داشت تا صبح. و چون صبح شد آن مرد را كشت و قسمت كرد اعضاى او را ميان ياران و مصاحبان خود.
و بعد از زمانى مثل اين واقعه رو داد. شخص ديگر را كه به آن جزيره افتاد()، دختر پادشاه غولان عاشق او شد و او را برد، و در آن شب تا صبح او را تكليف مباشرت( 9)مى‏نمود. و آن مرد چون از واقعه آن مرد سابق خبر داشت تا صبح از ترس خواب نمى‏كرد. و چون صبح شد و آن غول به تهيه(10)قتل او برخاست، آن مرد گريخت و خود را به ساحل دريا رسانيد. اتفاقا، كشتى در كنار آن جزيره حاضر شده بود. پس فرياد زد اهل آن كشتى را، و به ايشان استغاثه(11)نمود. ايشان بر او رحم كردند و او را سوار كشتى كردند و با خود بردند و او را به اهلش رسانيدند. و چون صبح شد غولان به جانب آن غول آمدند و پرسيدند كه: چه شد آن مردى كه با او شب به روز آوردى؟ گفت: از من گريخت. غولان تكذيب او نمودند(12)و گفتند: البته(13 )او را تنها خورده‏اى و به ما حصه(14 )نداده‏اى. ما تو را در عوض او مى‏كشيم اگر او را حاضر نسازى نزد ما. پس آن غول به ناچار بر روى آب سفر كرد تا به خانه آن مرد آمد و نزد او نشست و گفت: اين سفر تو چون گذشت؟ گفت: در اين سفر بلاى عظيمى رو داد و حق تعالى به فضل خود مرا از آن نجات بخشيد. و قصه غولان را به او نقل كرد. آن غول گفت كه: اكنون مشخص از ايشان خلاص شده‏اى و خاطر جمع كرده‏اى؟ گفت: بلى. گفت: من همان غولم كه شب نزد من بودى، و آمده‏ام كه تو را ببرم. آن مرد شروع به تضرع و استغاثه كرد و آن غول را سوگند داد كه: از كشتن من بگذر كه من به عوض خود تو را به كسى دلالت( 15)مى‏كنم كه به از من باشد. آن غول بر آن رحم كرد و التماس او را قبول نمود و با يكديگر به خانه 
 

1-   طالع منحوس: طالع شوم - بخت بد.
2-   غول: موجودى با قدى بلند و هيكلى ترسناك (اگر اين موجودات افسانه‏اى و خيالى نباشند، يا از وحشيان صحرانشين‏اند يا از بدكاران جن (شياطين جن) كه به صورت موجودى به اين شكل ظاهر مى‏شوند و به انسانها آسيب مى‏رسانند يا آنها را مى‏ترسانند.
3-   مأوا: جايگاه - منزل.
4-   تعبيه كردن: جاى دادن - قرار دادن.
5-   حيله: چاره.
6-   التماس: درخواست.
7-   نكاح: ازدواج.
8-   اشتباه قلمى مجلسى: افتاد و.
9-   مباشرت: همبسترى.
10-   تهيه: تدارك.
11-   استغاثه: زارى - طلب كمك.
12-   تكذيب او نمودند: او را دروغگو دانستند - به او گفتند كه دروغ مى‏گويى.
13-   البته: حتما - بيگمان.
14-   حصه: بهره - سهم.
15-   دلالت: راهنمايى.

پادشاه رفتند و غول گفت كه: اى پادشاه! سخن مرا بشنو و ميان من و اين مرد محاكمه()كن. من زن اين مردم و او را بسيار دوست مى‏دارم، و او از من كراهت دارد و از صحبت من دورى مى‏كند. اى پادشاه! موافق حق ميان من و اين مرد حكم كن. چون پادشاه آن زن را با نهايت حسن و جمال مشاهده نمود بسيار پسنديد او را، و فريفته او شد و آن مرد را به خلوت طلبيد و گفت: اگر تو اين زن را نمى‏خواهى به من واگذار كه من بسيار فريفته و عاشق او شده‏ام. گفت: هرگاه پادشاه را ميل صحبت او هست من دست از او برمى‏دارم. و الحق لياقت صحبت پادشاه دارد و چنين كسى مناسب پادشاهان است و امثال ما مردم فقير قابل صحبت او نيستيم. پس پادشاه او را به خانه برد و شب با او عيش كرد و چون سحر پادشاه به خواب رفت غول او را كشت و پاره‏پاره كرد و گوشت او را به جزيره برده، ميان ياران خود قسمت نمود. اى پادشاه آيا گمان دارى كسى را كه چنين حالى را داند و باز به آن موضع برگردد و خود را گرفتار آن غولان گرداند؟ پادشاه گفت: نه. چون آن پسر اين سخنان را از پسر پادشاه شنيد گفت: من از تو جدا نمى‏شوم و اين دختر را نمى‏خواهم و به كار من نمى‏آيد. پس هر دو از پادشاه مرخص شدند و بيرون آمدند، و پيوسته عبادت حق تعالى مى‏كردند و در اطراف زمين سياحت مى‏نمودند و از احوال جهان عبرت مى‏گرفتند. تا آن كه حق تعالى به وسيله ايشان گروه بسيار را به راه دين هدايت فرمود، و درجه آن پسر بسيار بلند شد و آوازه علم و عبادت و زهد و ورع(2و كمالات او در آفاق عالم منتشر شد. پس به فكر پدر خود افتاد كه او را از ضلالت و گمراهى نجات بخشد. و رسولى()به نزد پدر خود فرستاد. چون رسول به نزد پدر آمد گفت كه: فرزندت سلامت مى‏رساند كه حق تعالى ما را به دين حق هدايت فرموده، و ما به توفيق الهى گروه بسيار را به راه حق درآورده‏ايم و به بندگى الهى راهنمايى كرده‏ايم. سزاوار نيست كه تو در اين جهالت و ضلالت بمانى و از اين سعادت محروم گردى. پس پدر قبول نمود و با اهل بيت(خود به خدمت او شتافت، و به دين او درآمدند و طريقه او را پيش گرفتند و به سعادت اخروى فايز گرديدند(). چون بلوهر سخن را به اينجا رسانيد، يوذاسف را وداع نمود و به منزل خود مراجعت كرد، و چند روز ديگر به خدمت او تردد(مى‏نمود تا آن كه دانست كه ابواب(خير و فلاح(و هدايت و صلاح بر روى او گشاده شده و به راه حق و دين مبين(هدايت يافته. پس او را بالكليه وداع نمود و از آن ديار بيرون رفت. و يوذاسف تنها و دلگير و غمگين ماند تا آن كه هنگام آن شد كه به جانب اهل دين و عبادت رود و عامه خلق را هدايت نمايد.
پس حق تعالى ملكى از ملائكه را به سوى او فرستاد، و در خلوت بر او ظاهر شد و به نزد او ايستاد و گفت: بر تو باد خير و سلامتى از جانب حضرت ايزدى. به درستى كه تو انسانى در ميان بهايم(10و حيوانات گرفتار شده، كه همگى به فسق و ظلم و جهالت و ضلالت گرفتارند. آمده‏ام به سوى تو با تحيت و سلام از جانب حق جل و علا(11 كه پروردگار و خداوند جميع خلايق است. فرستاده است مرا به سوى تو كه تو را بشارت دهم به كرامتهاى الهى، و به تو تعليم نمايم امرى چند را كه بر تو پنهان است از امور دنيا و آخرت. پس بشارت مرا قبول كن و مشورت مرا اختيار نما و از گفته من بيرون مرو. و لباس دنيا را از خود بيفكن، و شهوتهاى دنيا را از خود دور كن، و ترك كن پادشاهى زايل(12 و سلطنت فانى(13 را كه ثبات و دوام ندارد و عاقبت آن بجز پشيمانى و حسرت نيست. و طلب كن پادشاهيى را كه زوال ندارد، شاديى را كه هرگز منقضى نمى‏شود(14)، و راحتى را كه هرگز متغير نمى‏گردد. و راستگو باش در اقوال و 
 

1-   محاكمه: داورى - قضاوت.
2-   ورع: پارسايى در حد پرهيز از شبهات چه رسد به محرمات و مكروهات.
3-   رسول: فرستاده.
4-   اهل بيت: خانواده.
5-   فايز گرديدن: دست يافتن.
6-   تردد: رفت و آمد - آمد و شد - مراجعه.
7-   ابواب: درها.
8-   فلاح: رستگارى - رهايى - رسيدن به مقصود.
9-   مبين: روشن.
10-   بهايم: جمع بهيمه - چهارپايان.
11-   جل و علا: بزرگ است و بلندمرتبه است.
12-   زايل: برطرف شونده.
13-   فانى: نيست شونده - نابود شونده - ناپايدار - بى‏ثبات.
14-   منقضى شدن: سپرى شدن - گذشتن.

افعال(1)، و عدالت را پيشه خود كن. به درستى كه تو پيشوا و امام مردم خواهى بود كه ايشان را به سوى بهشت دعوت نمايى.
چون يوذاسف از ملك آن بشارتها شنيد به سجده درافتاد و حق تعالى را شكر كرد و گفت: من آنچه را پروردگارم فرمايد اطاعت مى‏كنم و از فرموده او تجاوز نمى‏نمايم. پس آنچه صلاح من مى‏دانى مرا به آن امر فرما كه تو را حمد مى‏كنم و پروردگار خود را كه تو را براى اصلاح من فرستاده شكر مى‏كنم. زيرا كه او به من رحم و مهربانى فرموده و مرا از شر دشمنان دين نجات بخشيده، و من پيوسته در انديشه همين امر بودم كه تو براى آن نازل گرديده‏اى.
ملك گفت كه: من بعد از چند روز ديگر نزد تو خواهم آمد و تو را بيرون خواهم برد.
مهيا باش از براى بيرون رفتن.
پس يوذاسف عزم بيرون رفتن را با خود درست كرد و همگى همتش بر آن مصروف بود و هيچ كس را بر اين معنى مطلع نساخت. پس چون وقت بيرون رفتن درآمد، آن ملك در نصف شب بر او نازل شد در هنگامى كه مردم همه در خواب بودند. و گفت: برخيز كه ديگر تأخير جايز نيست.
يوذاسف برخاست و افشاى آن راز به احدى نفرمود بغير از وزير خود.
و چون خواست كه سوار شود جوان زيبارويى كه حاكم بعضى از بلاد(ايشان بود به نزد او آمد و او را سجده كرد و گفت: كجا مى‏روى اى پسر پادشاه، كه ما را در اين ايام، شدت(3و تنگى رو خواهد داد. و به درستى كه تو مصلح احوال رعيت و دانا و كامل بودى.
رعيت و ملك و بلاد خود را مى‏گذارى و ما را به محنت(مى‏اندازى؟ نزد ما باش كه از آن روز كه تو متولد شده‏اى تا حال، ما به آسايش و فراوانى و نعمت گذرانيده‏ايم و بلايى و آفتى و تنگيى به ما نرسيده.
يوذاسف او را تسلى فرموده ساكت گردانيد و گفت: تو در بلاد خود باش و با اهل مملكت خود نيكو سلوك نما و با ايشان مدارا كن. و مرا به آنجا كه فرستاده‏اند مى‏بايد رفت، و به امرى كه فرموده‏اند عمل مى‏بايد نمود. اگر تو مرا در آن امر مدد و همراهى نمايى از عمل من بهره‏اى و نصيبى خواهى داشت.
اين را بگفت و سوار شد و آن قدر راه كه مأمور شده بود كه سواره برود، رفت. و بعد از آن از مركب فرود آمد و پياده به راه افتاد، و وزير اسب او را مى‏كشيد و به آواز بلند مى‏گريست و بيتابى مى‏كرد و مى‏گفت كه: به چه رو پدر و مادر تو را ببينم و چه جواب به ايشان بگويم؟ و آيا به چه عذاب مرا سياست كنند و به چه خوارى مرا بكشند؟ و تو چگونه طاقت سختى و مشقت و آزار خواهى داشت كه هرگز به آن عادت نكرده‏اى؟ و چگونه بر وحشت و تنهايى صبر خواهى كرد كه هرگز يك روز تنها نبوده‏اى؟ و بدن نازك تو چون تاب گرسنگى و تشنگى و بر روى خاك و كلوخ خوابيدن خواهد داشت؟ پس يوذاسف او را ساكت گردانيد و تسلى داد و اسب و كمربند خود را به او بخشيد.
وزير بر پاى يوذاسف افتاد و پايش را مى‏بوسيد و مى‏گفت: اى سيد(و آقاى من مرا وامگذار و با خود ببر به هر جا كه مى‏روى، كه مرا بعد از تو كرامتى و حرمتى در ميان اين قوم نخواهد بود. و اگر مرا بگذارى و با خود نبرى، به صحراها بيرون خواهم رفت و هرگز به خانه‏اى نخواهم رفت كه آدمى در آنجا باشد.
بار ديگر يوذاسف او را دلدارى نمود و تسلى فرمود و گفت: بدى به خاطر خود راه مده كه ان‏شاءالله ضررى به تو نخواهد رسيد و بغير خير و خوبى نخواهى ديد. و من كسى به نزد پادشاه خواهم فرستاد و سفارش تو را به او پيغام خواهم كرد كه تو را گرامى دارد و با تو نيكى و احسان نمايد.
پس يوذاسف جامه‏هاى پادشاهانه را از بر خود كند و به وزير بخشيد و گفت:
جامه‏هاى مرا بپوش.
و به او داد ياقوت گرانبهايى را كه پيوسته بر سر مى‏زد. و به وزير گفت كه: اسباب و مركب و لباس مرا بردار و به نزد پادشاه رو، و چون برسى او را از روى تعظيم سجده كن و اين ياقوت را به او بده و سلام مرا به او و به همگى امرا(6و اشراف(7برسان، و بگو به ايشان كه: چون من در حال دنياى فانى و آخرت 
 

1-   اقوال و افعال: گفته‏ها و كارها.
2-   بلاد: شهرها - سرزمينها - مناطق.
3-   شدت: سختى.
4-   محنت: رنج.
5-   سيد: سرور - آقا.
6-   امرا: جمع امير - اميران - فرماندهان - سرداران.
7-   اشراف: جمع شريف - بزرگان - بلندپايگان.

باقى(1نظر كردم و در ميان آنها مردد شدم، در باقى رغبت كردم و فانى را ترك كردم. و چون اصل و حسب(خود را دانستم و دوست و دشمن خود را شناختم و تميز ميان يار و بيگانه كردم()، دشمنان و بيگانگان را ترك كردم و به اصل و حسب خود پيوستم.
و بدان كه پدرم چون اين ياقوت را مى‏بيند خاطرش جمع مى‏گردد و خوشحال مى‏شود. و چون جامه‏هاى مرا در بر تو مى‏بيند ياد مى‏آورد مرا و محبت مرا نسبت به تو، و اين معنى او را مانع مى‏شود از اين كه آسيبى و مكروهى به تو برساند.
پس وزير به سوى شهر برگشت و يوذاسف رو به راه آورد تا آن كه به صحراى گشاده‏اى رسيد، و درخت عظيمى در آنجا ديد كه بر لب چشمه‏اى رُسته. چون به نزديك آمد، چشمه‏اى ديد در نهايت صفا و پاكيزگى، و درختى مشاهده نمود در غايت نيكويى و رعنايى( 4كه هرگز به آن خوبى درخت نديده بود. و آن درخت شاخه‏هاى بسيار داشت. و چون ميوه آن درخت را چشيد از جميع ميوه‏هاى عالم شيرين‏تر يافت. و ديد كه مرغان بى‏حد و احصا(5بر آن درخت جمع آمده‏اند. از مشاهده آن احوال بسى شاد شد و در زير آن درخت ايستاد و با خود تعبير اين حال مى‏كرد. پس تشبيه نمود درخت را به بشارت نبوت كه به او رسيده بود، و چشمه آب را به علم و حكمت، و آن مرغان را به مردمى كه نزد او جمع شوند و از او حكمت و دانش آموزند و به او هدايت يابند.
يوذاسف در اين انديشه بود كه ناگاه چهار ملك را ديد كه در پيش روى او پيدا شدند و به راه افتادند. او از عقب ايشان روان شد. پس او را بلند كردند به سوى آسمان، و حق تعالى از علوم و معارف آن قدر بر او افاضه( 6)نمود كه احوال نشئه(اولى(كه عالم ارواح است، و نشئه وُسطى(9كه عالم ابدان(10 است، و نشئه اخرى(11كه قيامت است همگى بر او ظاهر گرديد و احوال امور آينده را دانست. پس او را به زمين فرود آوردند و يكى از آن چهار ملك را حق تعالى مقرر فرمود كه پيوسته با او باشد.
و مدتى در اين بلاد(12 ماند و مردم را به حق هدايت كرد.
بعد از آن برگشت به زمين سولابط(13 كه مملكت پدرش بود. چون پدرش خبر قدوم او را شنيد، با اشراف امرا و اعيان مملكت به استقبال او بيرون آمد و او را گرامى داشتند و توقير(14و تعظيم(15او نمودند. و خويشان و دوستان و لشكريان و اهل آن بلد جميع به خدمت او آمدند وى بر او سلام كردند و نزد او نشستند. پس سخنان بسيار به ايشان گفت و مؤانست(16 و مهربانى نسبت به همگى نمود و گفت: گوشهاى خود را با من داريد و دلهاى خود را از غرضهاى فاسد فارغ سازيد براى استماع سخنان حكمت ربانى(17 كه نوربخش جانهاست. و قوت يابيد به علمى كه دليل و راهنماى شماست به راه نجات. و عقلهاى خود را از خواب غفلت بيدار سازيد و بفهميد سخنى را كه جدا كننده حق و باطل، و ضلالت و هدايت است. و بدانيد كه آنچه من شما را به آن دعوت مى‏نمايم دين حقى است كه حق تعالى بر انبيا و رسل(18 فرستاده است در قرنهاى گذشته. و خدا ما را در اين زمان به آن دين امتياز داده و مخصوص گردانيده به سبب رحمت و شفقت و مهربانى كه بر من و ساير اهل اين زمان دارد، و به متابعت اين دين خلاصى از آتش جهنم حاصل مى‏شود.
و به درستى كه كسى به آسمانها نمى‏رسد و مستحق دخول بهشت جاويد نمى‏گردد مگر به ايمان و عمل صالح. پس جهد كنيد در اين دو امر تا دريابيد راحت دايمى و حيات ابدى را. و هر كه از شما ايمان آورد بايد كه ايمان او براى طمع زندگانى دنيا يا اميد پادشاهى زمين يا طلب عطاها و بخششهاى دنيوى نباشد. بلكه
 

1-   باقى: ماندگار - پايدار.
2-   حسب: پيشينه - اصل.
3-   تميز كردن: يافتن تفاوت.
4-   رعنايى: زيبايى.
5-   احصا: شمار.
6-   افاضه: بهره‏دهى - سرريز.
7-   نشئه: زندگى.
8-   اولى: نخستين.
9-   وسطى: ميانى، وسطى.
10-   ابدان: جمع بدن - بدنها - تنها.
11-   اخرى : آخرى - نهايى.
12-   بلاد: سرزمين.
13-   سولابط: ناحيه‏اى در جنوب نپال و شمال بنارس فعلى كه در آنجا شهر كهن كاپيلاواتسو قرار دارد. احتمالا سولابط تغيير يافته سوبلاط و آن نيز عربى شده كاپيلاواتسو است. پدر بودا از شاهزادگان يا پادشاهان قبيله شاكيا در اين منطقه بوده است.
14-   توقير: بزرگداشت.
15-   تعظيم: احترام.
16-   مؤانست: صميميت.
17-   ربانى: منسوب به رب (پروردگار) - الهى.
18-   رسل: فرستادگان - پيامبران.

بايد ايمان شما براى تحصيل ملكوت سماوات(1و پادشاهى نشئه باقى( 2آخرت و اميد خلاصى از عذاب الهى و طلب نجات از ضلالت و گمراهى و رسيدن به راحت و آسايش آخرت باشد. زيرا كه ملك زمين و پادشاهى آن زايل و فانى است و لذتهاى آن به زودى منقطع مى‏گردد. پس هر كه فريب دنيا و لذات آن را خورد به زودى هلاك مى‏شود و رسوا مى‏گردد در هنگامى كه نزد جزادهنده روز جزا بايستد. به درستى كه او جزا نمى‏دهد مگر به حق و عدالت.
و بدانيد كه مرگ قرين(بدنهاى شماست و پيوسته در كمين شكار جانهاى شماست كه از بدنها بربايد و بدنها را سرنگون در كوهها دراندازد. و بدانيد كه چنانچه مرغ قادر بر زندگانى و نجات از شر دشمنان نيست از امروز تا فردا مگر به قوت بينايى و دوبال و دو پا، همچنين آدمى قادر بر حيات ابدى و نجات دايمى نيست مگر به ايمان و اعمال صالحه و نيات حسنه.
پس انديشه كنيد و تفكر نماييد - اى پادشاه و اى گروه اكابر(و اشراف - در آنچه شنيديد، و به عقل درست بفهميد. و از دريا عبور كنيد تا كشتى حاضر و مهياست و مى‏توانيد گذشتن. و راه را قطع كنيد( 5مادام كه راهنما و توشه و مركب(6داريد. و در اين ظلمت آباد(7تا چراغ داريد غنيمت شماريد و منزل(8را طى كنيد و به معاونت(9اهل دين و عبادت براى خود گنجها بيندوزيد، و شريك ايشان شويد در اعمال صالحه و عبادات شايسته، و نيكو متابعت ايشان نماييد و مددكار ايشان باشيد و شاد گردانيد ايشان را به كردارهاى نيك خود تا شما را به عالم نور و سراى سرور برسانند. و فرايض و واجبات الهى را محافظت نماييد و به آداب و شرايط به جا آوريد. و بر املها و آرزوهاى دنيا اعتماد مكنيد. و بپرهيزيد از شراب خوردن و زنا كردن، و از ساير اعمال قبيحه كه حق تعالى از آنها نهى فرموده است، كه آنها هلاك كننده جان و بدن‏اند. و بپرهيزيد از حميت(10و تعصب و غضب و عداوت. و آنچه را راضى نباشيد كه نسبت به شما واقع شود، نسبت به هيچ كس واقع مسازيد. و دلهاى خود را از صفات ذميمه(11 طاهر و مصفا گردانيد و نيتهاى خود را خالص و درست سازيد تا چون شما را اجل دريابد، بر راه راست باشيد.
پس، از آنجا سفر كرد و به شهرهاى بسيار رفت و مردم را هدايت فرمود. تا آخر به شهر كشمير رسيد. پس زمين كشمير را آبادان كرد و تمام مردم آن ولايت را هدايت نمود و در آنجا ماند تا آن كه اجلش در رسيد و روح پاكش از بدن خاكى مفارقت نموده به عالم انوار پيوست.
و قبل از فوتش شاگردى از شاگردان خود را طلبيد كه او را يابد مى‏گفتند و پيوسته در خدمت و ملازمت آن بزرگوار مى‏بود و در علم و عمل كامل گرديده بود. و وصيت كرد به او، و گفت: پرواز روح من به عالم قدس نزديك شده است. بايد كه فرايض الهى را در ميان خود محافظت نماييد و از حق به باطل ميل مكنيد و چنگ زنيد به عبادت و بندگى الهى.
پس يابد را امر فرمود كه براى مدفن او عمارتى بسازد، و سر خود را به جانب مغرب گذاشت و پاهاى خود را به جانب مشرق دراز كرد و به عالم بقا رحلت فرمود.
اى عزيز اين قصه شريفه كه بر حكم طريفه(12 )(13 و امثال وافيه(14 مشتمل است و گنجى است از گنجهاى حكمت ربانى، اگر در مواعظ و حكمتهاى آن نيكو تأمل و تدبر نمايى و به ديده بصيرت در آن نظر كنى، براى قطع محبت دنيا و رفع علايق آن و دانستن معايب آن كافى است.
و حكمتى كه حكيمان الهى براى مردم بيان فرموده‏اند اين قسم حكمتها و سخنان حق بوده است كه موجب نجات از عقوبات(15 و فوز(16 به مثوبات(17 و زهد دنيا و رغبت به آخرت مى‏گرديده است، نه دانستن مسئله هيولى و صورت(18 و مانند آن، كه موجب تضييع(19 عمر و تحصيل(20 شقاوت(21ابدى 
 

1-   ملكوت سماوات: باطن آسمانها - سلطنت آسمانها.
2-   نشئه باقى: زندگى ماندگار و پايدار.
3-   قرين: نزديك - همنشين - يار.
4-   اكابر: جمع اكبر - بزرگان - بزرگتران.
5-   قطع كردن راه: سپرى كردن راه - رفتن در راه.
6-   مركب: حيوان سوارى.
7-   ظلمت آباد: آبادى تاريك - كنايه از دنيا.
8-   منزل: مسافت بين دو توقفگاه در مسافرت.
9-   معاونت: يارى - كمك.
10-   حميت: تعصب بيجا.
11-   صفات ذميمه: ويژگيهاى ناپسند اخلاقى و رفتارى.
12-   اشتباه قلمى مجلسى: حكم و طريقه.
13-   حكم طريفه: جمع حكمت طريف - حكمتهاى نو، تازه و كمياب.
14-   امثال وافيه: جمع مثل وافى - پند و مثل رسا و كافى.
15-   عقوبات: جمع عقوبت - كيفرها - مجازاتها.
16-   فوز: دستيابى.
17-   مثوبات: جمع مثوبه - ثوابها - پاداشها.
18-   هيولى و صورت: به عقيده فلاسفه (حكما) جهان از ماده اوليه‏اى تشكيل شده است كه به آن هيولى مى‏گويند. اين ماده به صورتهاى مختلف و اشكال گوناگون درآمده و عناصر مختلف طبيعى را تشكيل داده است. به اين صورتها و گونه‏هاى مختلف عناصر صورت گفته مى‏شود.
19-   تضييع: ضايع كردن - تباه ساختن - تلف كردن.
20-   تحصيل: كسب - به دست آوردن.
21-   شقاوت: بدبختى.

گردد.(1) چنانچه حق تعالى لقمان را به حكمت وصف فرموده، و از حكمتهاى او كه نقل نموده معنى حكمت ظاهر مى‏شود كه چيست و حكيم كيست.
اميد كه حق تعالى جميع مؤمنان را عقل مبرا(2 ) از شهوتها، و ديده بينا و گوش شنوا و زبان به حقايق و معارف گويا كرامت فرمايد تا از اين معارف و حكمتها منتفع(3 ) گردند.

 

1-   فلسفه (حكمت) و بدبختى ابدى: شك نيست در اين كه آموزش دين در برخى زمينه‏ها نيازمند برخى بحثهاى فلسفى نيست. همچنين شك نيست در اين كه همچون هر دانش بشرى، علوم فلسفى و حكمى در برخى موارد احتمالا خالى از خطا نيستند. نيز آن حكمتى را كه خداوند در قرآن وصف نموده است نبايد عين حكمت و فلسفه به معانى اصطلاحى آن دانست. اما اولا نكات مشتركى ميان حكمت به تعبير قرآن و روايات و حكمت الهى (به تعبير حكماى اسلامى) و علم اخلاق هست، ثانيا اين ادعا را كه آگاهى از مسائلى مانند بحث درباره ماده اوليه عالم و عناصر موجود در جهان مايه بدبختى ابدى است بايد به ديده ترديد نگريست زيرا اين بحثها همان مباحثى‏اند كه در علوم فيزيك و شيمى بررسى مى‏شوند اما به صورتى جزئى‏تر، و مسائل اين دو علم در صورتهاى كلى خود به فلسفه مى‏پيوندند. در هر حال آگاهى از هستى و روابط ميان اجزا و عناصر آن اگر در برخى زمينه‏ها مورد نياز براى سعادت اخروى نباشند، دست كم راه سعادت انسان متدين و هدفمند را نمى‏بندند.
2-   مبرا: پيراسته - پاك‏شده.
3-   منتفع: بهره‏مند.