باب دهم : در بيان قصه هاى حضرت يعقوب و حضرت يوسف عليهما السلام

باب دهم : در بيان قصه هاى حضرت يعقوب و حضرت يوسف عليهما السلام

به سند صحيح از ابوحمزه ثمالى منقول است كه گفت : روز جمعه نماز صبح را با حضرت امام زين العابدين عليه السلام در مسجد مدينه ادا كردم ، و چون از نماز و تعقيب فارغ شدند به خانه تشريف بردند، و من نيز در خدمت آن حضرت رفتم ، پس طلبيدند كنيزك خود را كه سكينه نام داشت و فرمودند: هر سائلى كه به در خانه ما بگذرد البته او را طعام بدهيد كه امروز روز جمعه است .
من عرض كردم : چنين نيست كه هر كه سؤ ال كند مستحق باشد.
فرمود: اى ثابت ! مى ترسم كه بعض از آنها كه سؤ ال مى كنند مستحق باشند و ما او را طعام ندهيم و رد كنيم پس به ما نازل شود آنچه به يعقوب و آل يعقوب نازل شد، البته طعام بدهيد، بدرستى كه يعقوب عليه السلام هر روز گوسفندى مى كشت و تصدق مى كرد بعضى از آن را و بعضى را خود و عيال خود تناول مى نمودند، پس در شب جمعه در هنگامى كه افطار مى كردند سائل مؤ من روزه دار مسافر غريبى كه نزد خدا منزلت عظيم داشت بر در خانه يعقوب عليه السلام گذشت و ندا كرد: طعام دهيد سائل مسافر غريب گرسنه را از زيادتى طعام خود.
چند نوبت اين صدا كرد و ايشان مى شنيدند و حق او را نشناختند و سخن او را باور نداشتند، و چون نااميد شد و شب او را فرا گرفت گفت : انا لله و انا اليه راجعون و گريست و شكايت كرد گرسنگى خود را به حق تعالى و گرسنه خوابيد، و روز ديگر روزه داشت گرسنه و صبر كرد و حمد خدا بجا آورد، و يعقوب و آل يعقوب عليهم السلام شب سير خوابيدند، و چون صبح كردند زيادتى طعام شب ايشان مانده بود.
پس حق تعالى وحى فرمود بسوى يعقوب در صبح آن شب كه : اى يعقوب ! بتحقيق كه ذليل كردى بنده مرا به مذلتى كه به سبب آن غضب مرا بسوى خود كشيدى ، و مستوجب تاءديب گرديدى ، و عقوبت و ابتلاى من بر تو و فرزندان تو نازل مى گردد.
اى يعقوب ! بدرستى كه محبوبترين پيغمبران من بسوى من و گرامى ترين ايشان نزد من كسى است كه رحم كند مساكين و بيچارگان بندگان مرا، و ايشان را به خود نزديك كند و طعام دهد، و پناه و اميدگاه ايشان باشد.
اى يعقوب ! آيا رحم نكردى ((ذميال )) بنده مرا كه سعى كننده است در عبادت من و قانع است به اندكى از حلال دنيا، در شب گذشته در هنگامى كه به در خانه تو گذشت در وقت افطارش ، و فرياد كرد در در خانه شما كه طعام دهيد سائل غريب را و راهگذرى قانع را، و شما هيچ طعام به او نداديد، و او ((انا لله و انا اليه راجعون )) گفت و گريست و حال خود را به من شكايت كرد و گرسنه خوابيد و مرا حمد كرد و صبحش روزه داشت ، و تو اى يعقوب و فرزندان تو سير خوابيدند و صبح زيادتى طعام نزد شما مانده بود؛ مگر نمى دانى اى يعقوب كه عقوبت و بلا به دوستان من زودتر مى رسد از دشمنان من ، و اين از لطف و احسان من است نسبت به دوستان خود، و استدراج و امتحان من است نسبت به دشمنان خود، بعزت خود سوگند مى خورم كه به تو نازل كنم بلاى خود را، و مى گردانم تو را و فرزندان تو را نشانه تيرهاى مصيبتهاى خود، و تو را در معرض عقوبت و آزار خود در مى آورم ، پس مهياى بلاى من بشويد و راضى باشيد به قضاى من ، و صبر كنيد در مصيبتهاى من .
ابوحمزه عرض كرد: فداى تو شوم ، در چه وقت يوسف عليه السلام آن خواب را ديد؟
فرمود: در همان شب كه يعقوب و آل يعقوب عليهم السلام سير خوابيدند و ذميال گرسنه خوابيد، و چون يوسف عليه السلام خواب را ديد، صبح به پدر خود يعقوب عليه السلام خواب را نقل كرد و گفت : اى پدر! در خواب ديدم كه يازده ستاره و آفتاب و ماه مرا سجده كردند.
چون يعقوب اين خواب را از او شنيد با آنچه به او وحى شده بود كه : مستعد بلا باش به يوسف گفت : اين خواب خود را به برادران خود نقل مكن كه مى ترسم ايشان حيله و مكرى در باب هلاك كردن تو بكنند، و يوسف به اين نصيحت عمل ننمود و خواب را به برادران خود نقل كرد.
حضرت فرمود: اول بلائى كه نازل شد به يعقوب و آل يعقوب حسد برادران يوسف بود نسبت به او به سبب خوابى كه از او شنيدند، پس رغبت به يوسف زياده شد و ترسيد كه آن وحى كه به او رسيده است كه مستعد بلا باشد در باب يوسف باشد و بس ، پس رغبتش نسبت به او زياده از فرزندان ديگر بود، چون برادران ديدند نسبت به او مهربانتر است ، و او را بيشتر گرامى مى دارد و بر ايشان اختيار مى كند دشوار نمود بر ايشان ، در ميان خود مشورت كرده و گفتند: يوسف و برادرش محبوبتر است بسوى پدر ما از ما و حال آنكه ما قوى و تنومنديم و به كار او مى آئيم و آنها دو طفلند و به كار او نمى آيند، بدرستى كه پدر ما در اين باب در گمراهى هويدائى است ، بكشيد يوسف را يا بيندازيد او را در زمينى كه دور از آبادانى باشد تا خالى گردد روى پدر شما براى شما - يعنى شفقت او مخصوص شما باشد و رو به ديگرى نياورد - و بوده باشيد بعد از او گروه شايستگان ، يعنى بعد از اين عمل توبه كنيد و صالح شويد.
پس در اين وقت به نزد پدر خود آمده و گفتند: اى پدر ما! چرا ما را امين نمى گردانى بر يوسف كه همراه ما او را بفرستى و حال آنكه ما از براى او ناصح و خيرخواهيم ، بفرست او را فردا با ما كه بچرد - يعنى ميوه ها بخورد و بازى كند - بدرستى كه ما او را حفظ كننده ايم از آنكه مكروهى به او برسد.
يعقوب عليه السلام فرمود: بدرستى كه مرا به اندوه مى آورد اينكه او را از پيش من ببريد، و تاب مفارقت او ندارم ، و مى ترسم كه گرگ او را بخورد و شما از او غافل باشيد. پس ‍ يعقوب مضايقه مى كرد كه مبادا آن بلا از جانب حق تعالى در باب يوسف باشد چون از همه بيشتر دوست مى داشت او را، پس غالب شد قدرت خدا و قضاى او و حكم جارى او در باب يعقوب و يوسف و برادران او، و نتوانست كه بلا را از خود و يوسف دفع كند، پس يوسف را به ايشان داد با آنكه كراهت داشت و منتظر بلا بود از جانب حق تعالى در باب يوسف .
چون ايشان از خانه بيرون رفتند بى تاب گرديد و به سرعت در عقب ايشان دويد، و چون به ايشان رسيد يوسف را از ايشان گرفت و دست در گردن او در آورد و گريست و باز به ايشان داد و برگشت .
پس ايشان روانه شدند و به سرعت يوسف را بردند كه مبادا بار ديگر يعقوب عليه السلام بيايد و يوسف را از ايشان بگيرد و ديگر به ايشان ندهد. چون آن حضرت را بسيار دور بردند، در ميان بيشه اى داخل كردند و گفتند: او را مى كشيم و در اين بيشه مى اندازيم و شب گرگ او را مى خورد.
بزرگ ايشان گفت : مكشيد يوسف را و ليكن بيندازيد او را در قعر چاه تا بربايند او را بعضى از مردم قافله ها، اگر سخن مرا قبول مى كنيد و اگر مى خواهيد در اينكه او را از پدر جدا كنيد.
پس آن حضرت را بر سر چاه بردند و در چاه انداختند و گمان داشتند كه غرق خواهد شد در آن چاه ، چون به ته چاه رسيد ندا كرد ايشان را كه : اى فرزندان روبين ! سلام مرا به پدرم برسانيد.
چون صداى او را شنيدند به يكديگر گفتند: از اينجا حركت مكنيد تا بدانيد كه او مرده است ، پس در آنجا ماندند تا شام شد، و در هنگام خفتن برگشتند بسوى پدر خود گريه كنان و گفتند: اى پدر! ما رفتيم كه به گرو تير بياندازيم ، يا به گرو بدويم و يوسف را نزد متاع خود گذاشتيم ، پس گرگ او را خورد. چون سخن ايشان را شنيد گفت : ((انا لله و انا اليه راجعون )) و گريست و بخاطرش آمد آن وحى كه خدا نسبت به او فرموده بود كه مستعد بلا باش ، پس صبر كرد و تن به بلا داد و به ايشان فرمود: بلكه نفسهاى شما امرى را براى شما زينت داده است ، و هرگز خدا گوشت يوسف را به خورد گرگ نمى دهد پيش از آنكه من مشاهده نمايم تاءويل آن خواب راستى را كه او ديده بود.
چون صبح شد برادران به يكديگر گفتند: بيائيد برويم و ببينيم حال يوسف چون است ، آيا مرده است يا زنده است ؟ چون به سر چاه رسيدند جمعى را ديدند از راهگذاران كه بر سر چاه جمع شده بودند، و ايشان پيشتر كسى را فرستاده بودند كه براى ايشان آب بكشد، چون دلو را به چاه انداخت حضرت يوسف عليه السلام به دلو چسبيد، دلو را بالا كشيد، پسرى را ديد كه به دلو چسبيده در نهايت حسن و جمال ، پس به اصحاب خود گفت : بشارت باد شما را! اين پسرى است از چاه بيرون آمد.
چون او را بيرون آوردند برادران يوسف رسيدند و گفتند: اين غلام ماست ، ديروز به اين چاه افتاد و امروز آمده ايم كه او را بيرون آوريم . و يوسف را از دست ايشان گرفتند و به كنارى بردند و گفتند: اگر اقرار به بندگى ما نكنى كه تو را به مردم اين قافله بفروشيم تو را مى كشيم .
يوسف عليه السلام فرمود: مرا مكشيد و هر چه خواهيد بكنيد.
پس او را به نزد مردم قافله بردند و گفتند: اين غلام را از ما مى خريد؟

شخصى از مردم قافله او را به بيست درهم خريد و برادران يوسف در يوسف از زاهدان بودند - يعنى اعتنائى به شاءن او نداشتند و او را به قيمت كم فروختند - و شخصى كه او را خريده بود به مصر برد و به پادشاه مصر فروخت ، چنانچه حق تعالى مى فرمايد: ((گفت آن كسى كه او را خريده بود از مصر به زن خود كه : گرامى دار يوسف را شايد نفع بخشد ما را در كارهاى ما، يا آنكه او را به فرزندى خود برداريم )).(64)
راوى گفت : پرسيدم از آن حضرت : چند سال داشت يوسف در روزى كه او را به چاه انداختند؟
فرمود: نه سال داشت - و بنا بر بعضى نسخه ها هفت سال ،(65) و اين صحيح است -.
راوى پرسيد: ميان منزل يعقوب و ميان مصر چقدر راه بود؟
فرمود: دوازده روز.
و فرمود: يوسف در حسن و جمال نظير نداشت ، چون به بلوغ رسيد زن پادشاه عاشق او شد و سعى مى كرد او را راضى كند كه با او زنا كند.
يوسف فرمود: معاذ الله ! ما از خانواده ايم كه ايشان زنا نمى كنند.
آن زن روزى درها را بر روى خود و يوسف بست و گفت : مترس ! و خود را بر روى او انداخت ، يوسف خود را رها كرد و رو به درگاه گريخت و زليخا از عقب او رسيد و پيراهنش را از عقب سر كشيد تا آنكه گريبانش را دريد! پس يوسف خود را رها كرد و با پيراهن دريده بيرون رفت .
در اين حال پادشاه در مقابل در به ايشان برخورد، چون ايشان را در اين حال ديد، زن از براى رفع تهمت از خود، گناه را به يوسف نسبت داد و گفت : چيست جزاى كسى كه اراده كند با اهل تو كار بدى را مگر آنكه او را به زندان فرستد يا عذابى دردناك به او رسانند؟!
پس قصد كرد پادشاه يوسف را عذاب كند، يوسف عليه السلام فرمود: به حق خداى يعقوب سوگند مى خورم كه اراده بدى نسبت به اهل تو نكردم بلكه او در من آويخته بود و مرا تكليف به معصيت مى كرد و من از او گريختم ، پس بپرس از اين طفل كه حاضر است كداميك از ما اراده ديگرى كرده بوديم ؟! و نزد آن زن طفلى از اهل او بود و به ديدن او آمده بود، پس حق تعالى آن طفل را گويا گردانيد و گفت : اى پادشاه ! نظر كن به پيراهن يوسف ، اگر از پيش دريده شده است ، يوسف قصد او كرده است ، و اگر از عقب دريده شده است ، او قصد يوسف نموده است .
چون پادشاه اين سخن غريب را از آن طفل بر خلاف عادت شنيد بسيار ترسيد، و چون نظر به پيراهن كرد ديد از عقب دريده شده است ، به زن خود گفت : اين از مكرهاى شماست و مكرهاى شما بزرگ است ، پس به يوسف گفت : از اين درگذر و اين حرف را مخفى دار كه كسى از تو نشنود.
و يوسف عليه السلام اين سخن را مخفى نداشت و پهن شد در شهر، حتى گفتند زنى چند از اهل شهر كه : زن عزيز مصر با جوان خود عشقبازى مى كند و او را بسوى خود مايل مى گرداند! چون اين خبر به زليخا رسيد، آن زنان را طلبيد و مجلسى آراست و طعامى براى ايشان مهيا نمود و هر يك را ترنجى و كاردى به دست داد، پس به يوسف گفت : بيرون بيا به مجلس ايشان .
چون نظر ايشان بر جمال آن حضرت افتاد از حسن و جمال آن حضرت مدهوش شده و دستهاى خود را به عوض ترنج پاره پاره كرد و گفتند: اين بشر نيست مگر فرشته اى گرامى !
زليخا گفت به ايشان : اين است كه شما مرا ملامت مى كرديد در محبت او.
چون زنان از آن مجلس بيرون آمدند، هر يك از ايشان پنهان بسوى يوسف رسولى فرستادند و التماس مى نمودند كه به ديدن ايشان برود و آن حضرت ابا مى فرمود، پس مناجات كرد كه : پروردگارا! زندان را بهتر مى خواهم از آنچه ايشان مرا به آن مى خوانند، و اگر نگردانى از من مكر ايشان را، ميل بسوى ايشان خواهم كرد و از جمله بى خردان خواهم بود. پس ‍ خدا دور نمود از آن حضرت مكر ايشان را.
چون شايع شد امر يوسف و زليخا و آن زنان در شهر مصر، پادشاه اراده كرد- با آنكه از آن طفل شنيده بود و دانسته بود كه يوسف را تقصيرى نيست - كه او را به زندان فرستد، لذا آن حضرت را به زندان فرستاد و در زندان گذشت آنچه خدا در قرآن ياد فرموده است .(66)
على بن ابراهيم از جابر انصارى روايت كرده است كه : يازده ستاره اى كه حضرت يوسف در خواب ديد اين ستاره ها بودند: طارق ، حوبان ، ذيال ، ذوالكتفين ، و ثاب ، قابس ، عمودان ، فيلق ، مصبح ، وصوح و فروغ .(67)
و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السلام روايت كرده است كه : تاءويل خوابى كه حضرت يوسف عليه السلام ديده بود كه يازده ستاره با آفتاب و ماه او را سجده كردند، آن بود كه پادشاه مصر خواهد شد و پدر و مادر و برادرانش به نزد او خواهند رفت ؛ پس آفتاب ، مادر آن حضرت بودو كه راحيل نام داشت ؛ و ماه ، حضرت يعقوب عليه السلام ؛ و يازده ستاره ، برادران او بودند. چون داخل شدند بر او همه سجده كردند خدا را به شكر آنكه يوسف را زنده ديدند، و اين سجده از براى خدا بود نه از براى يوسف .(68) و به سند معتبر ديگر از آن حضرت روايت كرده است كه : يوسف عليه السلام يازده برادر داشت ، و بنيامين از آنها با او از يك مادر بود، و يعقوب عليه السلام را اسرائيل الله مى گفتند، يعنى خالص از براى خدا، يا برگزيده خدا، و او پسر اسحاق پيغمبر خدا بود، و او پسر حضرت ابراهيم خليل خدا بود، و چون يوسف آن خواب را ديد عمر او نه سال بود، چون خواب را به يعقوب عليه السلام نقل كرد يعقوب عليه السلام گفت : اى فرزند عزيز من ! خواب خود را با برادران خود مگو، اگر بگوئى براى تو مكرى خواهند كرد، بدرستى كه شيطان براى انسان دشمنى است ظاهر كننده دشمنى را.
فرمود: يعنى حيله براى دفع تو خواهند كرد.
پس حضرت يعقوب عليه السلام به يوسف عليه السلام گفت : چنانچه اين خواب را ديدى ، برخواهد گزيد تو را پروردگار تو، و تعليم تو خواهد كرد از تاءويل احاديث - يعنى تعبير خوابها، و يا اعم از آن و از ساير علوم الهى - و تمام خواهد كرد نعمت خود را بر تو به پيغمبرى چنانچه تمام كرد نعمت خود را بر دو پدر تو پيش از تو كه آنها ابراهيم و اسحاق بودند، بدرستى كه پروردگار تو دانا و حكيم است .
و يوسف عليه السلام در حسن و جمال بر همه اهل زمان خود زيادتى داشت ، و يعقوب عليه السلام او را بسيار دوست مى داشت و بر ساير فرزندان او را اختيار مى نمود، و به اين سبب حسد بر برادران او مستولى شد و با يكديگر گفتند چنانچه خدا ياد فرموده است كه : يوسف و برادرش محبوبترند بسوى پدر ما از ما و حال آنكه ما عصبه ايم - فرمود كه : يعنى جماعتى هستيم - بدرستى كه پدر ما در اين باب در گمراهى هويداست . پس تدبير كردند كه يوسف را بكشند تا شفقت پدر مخصوص ايشان باشد، پس ((لاوى )) در ميان ايشان گفت : جايز نيست كشتن او، بلكه او را از ديده پدر خود پنهان مى كنيم كه پدر او را نبيند و با ما مهربان گردد.
پس آمدند به نزد پدر و گفتند: اى پدر ما! چرا ما را امين نمى گردانى بر يوسف و حال آنكه ما خيرخواه اوئيم . بفرست او را با ما فردا تا بچرد - يعنى گوسفند بچراند - و بازى كند و بدرستى كه ما او را محافظت و نگاهبانى مى كنيم .
پس خدا بر زبان حضرت يعقوب جارى كرد كه گفت : مرا به اندوه مى آورد بردن شما او را، مى ترسم كه گرگ او را بخورد و شما از او غافل باشيد.
گفتند: اگر گرگ او را بخورد و ما عصبه ايم و با او همراهيم هر آينه از زيانكاران خواهيم بود. - فرمود: ده نفر تا سيزده نفر را عصبه مى گويند -.
پس يوسف را بردند و اتفاق كردند كه او را در ته چاه بيندازند، و ما وحى كرديم در چاه بسوى يوسف كه : تو خبر خواهى داد ايشان را به اين امر در وقتى كه ندانند و نشناسند.
حضرت امام محمد باقر عليه السلام فرمود: يعنى جبرئيل بر او نازل شد در چاه و به او گفت كه : تو را عزيز مصر جلالت خواهيم گردانيد، و برادران تو را محتاج تو خواهيم كرد كه بيايند بسوى تو، و تو ايشان را خبر دهى به آنچه امروز نسبت به تو كردند، و ايشان تو را نشناسند كه يوسفى .(69 )
و از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : در وقتى كه اين وحى در چاه بر او نازل شد هفت سال داشت .(70)
پس على بن ابراهيم گفت : چون حضرت يوسف را از پدر خود دور كردند و خواستند بكشند او را، لاوى به ايشان گفت كه : مكشيد يوسف را بلكه در اين چاه بياندازيد او را تا بعضى از رهگذران او را بيابند و با خود ببرند، اگر سخن مرا قبول مى كنيد.
پس او را بر سر چاه آوردند و گفتند: بكن پيراهن خود را.
يوسف عليه السلام گريست و گفت : اى برادران من ! مرا برهنه مكنيد.
پس يكى از ايشان كارد كشيد و گفت : اگر پيراهن را نمى كنى تو را مى كشم ؛ پس پيراهن يوسف را كندند و او را به چاه افكندند و برگشتند.
پس يوسف در چاه با خداى خود مناجات كرد و گفت : اى خداوند ابراهيم و اسحاق و يعقوب ! رحم كن ضعف و بيچارگى و خردسالى مرا. پس قافله اى از اهل مصر نزديك آن چاه فرود آمدند و شخصى را فرستادند كه براى ايشان آب از چاه بكشد، چون دلو را به چاه فرستاد يوسف عليه السلام به دلو چسبيد، چون دلو را بالا كشيد طفلى ديد كه ديده روزگار مانند او در حسن و جمال نديده است ، پس دويد بسوى رفيقان خود و گفت : بشارت باد كه چنين غلامى يافتم ، مى بريم و او را مى فروشيم و قيمتش را سرمايه خود مى گردانيم . چون اين خبر به برادران يوسف عليه السلام رسيد به نزد مردم قافله آمدند و گفتند: اين غلام ماست ! گريخته بود - و پنهان به يوسف گفتند: اگر اقرار به بندگى ما نمى كنى ما تو را مى كشيم - پس اهل قافله به يوسف گفتند كه : چه مى گوئى ؟
گفت : من بنده ايشانم .
اهل قافله گفتند كه : به ما مى فروشيد اين غلام را؟
گفتند: بلى .
و به ايشان فروختند به شرط آنكه او را به مصر برند و در اين بلاد اظهار نكنند، و او را به قيمت كمى فروختند، به درهمى چند معدود كه هجده درهم بود، از روى بى اعتنائى به يوسف .(71)
و به سند صحيح از حضرت امام رضا عليه السلام روايت كرده است كه : قيمتى كه يوسف را به آن فروختند بيست درهم بود،(72) كه به حساب اين زمان هزار و دويست و شصت دينار فلوس باشد.
و از تفسير ابوحمزه ثمالى نقل كرده اند كه : آنكه يوسف را خريد ((مالك بن زعير)) نام داشت ، و تا يوسف را خريدند پيوسته او و اصحابش به بركت آن حضرت خير و بركت در آن سفر در احوال خود مشاهده مى كردند، تا هنگامى كه از يوسف عليه السلام مفارقت كردند و او را فروختند ديگر آن بركت از ايشان برطرف شد، و پيوسته دل مالك بسوى يوسف عليه السلام مايل بود، و آثار جلالت و بزرگى در جبين او مشاهده مى نمود، روزى از يوسف عليه السلام پرسيد كه : نسب خود را به من بگوى .
گفت : منم يوسف پسر يعقوب پسر اسحاق پسر ابراهيم عليهم السلام .
پس مالك او را در برگرفت و گريست و گفت : از من فرزند بهم نمى رسد، مى خواهم كه از خداى خود بطلبى كه به من فرزندان كرامت فرمايد و همه پسر باشند.
چون حضرت يوسف عليه السلام دعا كرد، خدا دوازده شكم فرزند به او داد، و در هر شكمى دو پسر.(73)
و على بن ابراهيم روايت كرده است كه : چون برادران يوسف خواستند كه به نزد يعقوب عليه السلام برگردند، پيراهن يوسف را به خون بزغاله آلوده كردند كه چون به نزد پدر آيند بگويند كه گرگ او را دريد.(74)
و از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : بزغاله اى را كشتند و پيراهن را به خون آن آلوده كردند، چون اين كار را كردند لاوى به ايشان گفت كه : اى قوم ! ما فرزندان يعقوبيم اسرائيل خدا فرزند اسحاق پيغمبر خدا و فرزند ابراهيم خليل خدا، آيا گمان مى كنيد كه خدا اين خبر را از پدر ما پنهان خواهد كرد؟
گفتند: چه چاره اى كنيم ؟
گفت : بر مى خيزيم و غسل مى كنيم و نماز جماعت مى كنيم و تضرع مى كنيم بسوى حق تعالى كه اين خبر را از پدر ما پنهان دارد، بدرستى كه خدا بخشنده و كريم است .
پس برخاستند و غسل كردند - در سنت ابراهيم و اسحاق و يعقوب چنان بود كه تا يازده نفر جمع نمى شدند نماز جماعت نمى توانستند كرد - و ايشان ده نفر بودند، گفتند: چه كنيم كه امام نماز نداريم ؟
لاوى گفت : خدا را امام خود مى گردانيم .
پس نماز كردند و گريستند و تضرع نمودند به درگاه خدا كه اين خبر را از پدر ايشان مخفى دارد، پس در وقت خفتن به نزد پدر خود آمدند گريان ، و پيراهن خون آلود يوسف را آوردند و گفتند: اى پدر! ما رفتيم كه گرو بدويم و يوسف را نزد متاع خود گذاشتيم ، پس گرگ او را دريد، و تو باور نمى كنى سخن ما را هر چند ما راستگويان باشيم . و پيراهن يوسف را آوردند با خون دروغى .
يعقوب عليه السلام فرمود: بلكه زينت داده است براى شما نفسهاى شما امرى را، پس من صبر جميل مى كنم و از خدا يارى مى جويم بر صبر كردن بر آنچه شما مى گوئيد از امر يوسف ، پس يعقوب فرمود: چه بسيار شديد بوده است غضب اين گرگ بر يوسف ، و چه مهربان بوده است به پيراهن او كه يوسف را را خورده است و پيراهنش را ندريده است ! !
پس اهل آن قافله يوسف را بسوى مصر بردند و او را به عزيز مصر فروختند، عزيز مصر چون حسن و جمال او را ديد، و نور عظمت و جلال در جبين او مشاهده نمود، به زن خود زليخا سفارش كرد كه : گرامى دار جاى او را - يعنى منزلت او را - شايد كه او نفعى بخشد به ما، يا او را به فرزندى خود بگيريم .
و عزيز فرزند نداشت ، پس گرامى داشتند يوسف را و تربيت كردند، و چون به حد بلوغ رسيد، زن عزيز عاشق او شد، و هيچ زنى نظر به يوسف نمى افكند مگر آنكه از عشق او بى تاب مى شد، و هيچ مردى او را نمى ديد مگر آنكه از محبت او بى قرار مى گرديد، و روى نورانيش مانند ماه شب چهارده بود.
و زليخا سعى كرد كه يوسف را بسوى خود مايل نمايد و با او همخوابه گردد، تا آنكه روزى درها به روى او بست و گفت : زود بيا كام مرا روا كن .
يوسف فرمود: پناه به خدا مى برم از آن عمل قبيح كه مرا به آن مى خوانى ، بدرستى كه عزيز مرا تربيت كرده است و محل مرا نيكو گردانيده است ، بدرستى كه خدا رستگار نمى گرداند ستمكاران را.
پس در يوسف در آويخت ، و در آن حال يوسف صورت يعقوب را در كنار خانه ديد كه انگشت خود را به دندان مى گزد و مى گويد: اى يوسف ! تو را در آسمان از پيغمبران نوشته اند، مكن كارى كه در زمين تو را از زناكاران بنويسند.(75)
و در حديث ديگر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون زليخا قصد يوسف عليه السلام كرد، بتى در آن خانه بود، برخاست و جامه اى بر روى آن بت انداخت ، يوسف به او فرمود: چه مى كنى ؟
گفت : جامه بر روى اين بت مى اندازم كه ما را در اين حال نبيند، كه من از او شرم مى كنم .
فرمود: تو شرم مى كنى از بتى كه نه مى شنود و نه مى بيند، و من شرم نكنم از پروردگار خود كه بر هر آشكار و نهان مطلع است ؟!
پس برجست و دويد زليخا از عقب او دويد، در اين حال عزيز در خانه به ايشان رسيد، زليخا به عزيز گفت : چيست جزاى كسى كه اراده بدى نسبت به اهل تو كند مگر اينكه او را به زندان فرستى يا او را به عذاب درد آوردنده معذب گردانى ؟!
يوسف به عزيز گفت : او اين اراده بد نسبت به من كرد.
و در آن خانه طفلى در گهواره بود، خدا يوسف را الهام كرد كه به عزيز فرمود: از اين طفل كه در گهواره است بپرس تا او شهادت دهد كه من خيانتى نكرده ام .
چون عزيز از طفل سؤ ال كرد، حق تعالى طفل را در گهواره براى يوسف به سخن آورد و گفت : اگر پيراهن يوسف از پيش رو دريده شده است پس زليخا راست مى گويد و يوسف از دروغگويان است ، و اگر پيراهن او از عقب دريده شده است پس زليخا دروغ مى گويد و يوسف از راستگويان است .
چون عزيز نظر به پيراهن يوسف كرد ديد از عقب دريده شده است ، به زليخا گفت : اين از مكر شماست بدرستى كه مكر شما عظيم است ، پس به يوسف گفت : از اين سخن در گذر و اين حرف را مخفى دار كه كسى از تو نشنود، و به زليخا گفت : استغفار كن براى گناه خود، بدرستى كه تو از خطاكاران بودى .
پس آن خبر در مصر شهرت يافت و زنان قصه زليخا را ذكر مى كردند و او را ملامت مى كردند، چون آن خبر به زليخا رسيد، سركرده هاى آن زنان را طلبيد و مجلسى براى ايشان آراست و به دست هر يك از ايشان ترنجى و كاردى داد و گفت : اين ترنج را پاره كنيد، و در آن حال يوسف را داخل آن مجلس كرد، چون زنان را نظر بر جمال يوسف عليه السلام افتاد دست را از ترنج نشناختند و دستهاى خود را پاره پاره كردند، پس زليخا به ايشان گفت كه : مرا معذور داريد، اين است آنكه مرا ملامت مى كرديد در محبت او، و من او را بسوى خود خوانده ام و او امتناع مى نمايد، و اگر نكند من او را به آن امر مى كنم هر آينه او را به زندان فرستم به خوارى .
پس اين روز به شب نرسيد كه هر يك از آن زنان بسوى يوسف عليه السلام فرستادند و يوسف را بسوى خود خواندند، پس حضرت يوسف دلتنگ شد و با خدا مناجات كرد كه : پروردگارا! زندان رفتن محبوبتر است بسوى من از آنچه زنان مرا بسوى آن مى خوانند، و اگر تو مكر ايشان را از من نگردانى ، ميل بسوى ايشان خواهم كرد و از بى خردان خواهم بود. پس حق تعالى دعاى او را مستجاب گردانيد و حيله ها و مكرهاى آن زنان را از او دفع كرد، و زليخا امر كرد كه يوسف را به زندان بردند، چنانچه حق تعالى فرموده است كه : ((ايشان را به خاطر رسيد بعد از آن آيتها كه بر پاكى دامن يوسف مشاهده كردند، كه او را به زندان فرستند تا مدتى )).(76)(77)
حضرت امام محمد باقر عليه السلام فرمود: آن آيتها، گواهى طفل در گهواره بود، و پيراهن دريده يوسف عليه السلام از عقب ، و دويدن يوسف و زليخا از عقب او.
چون يوسف قبول قول زليخا نكرد، حيله ها برانگيخت تا شوهرش يوسف عليه السلام را به زندان فرستاد، و با يوسف داخل زندان شدند دو جوان از غلامان پادشاه كه يكى خباز او بود و ديگرى ساقى او.(78)
و به روايت ديگر، پادشاه دو كس را به يوسف عليه السلام موكل گردانيد كه او را محافظت نمايند، چون داخل زندان شدند به يوسف گفتند كه : تو چه صناعت دارى ؟
گفت : من تعبير خواب مى دانم .
پس يكى از ايشان گفت كه : من در خواب ديدم انگور براى شراب مى فشردم .
يوسف گفت كه : از زندان بيرون خواهى رفت و ساقى پادشاه خواهى شد، و منزلت تو نزد او بلند خواهد گرديد.
پس ديگرى كه خباز بود گفت : من در خواب ديدم كه نانى چند در ميان كاسه بود، بر سر گرفته بودم ، مرغان مى آمدند از آن مى خوردند - و او دروغ گفت ، اين خواب را نديده بود -.
پس يوسف عليه السلام به او گفت كه : پادشاه تو را مى كشد و بر دار مى كشد، و مرغان از مغز سر تو خواهند خورد.
پس آن مرد انكار كرد و گفت : من خوابى نديده بودم .
يوسف عليه السلام گفت : آنچه به شما گفتم واقع خواهد شد.
و پيوسته يوسف عليه السلام نيكى به اهل زندان مى كرد، و بيماران ايشان را پرستارى مى نمود، و محتاجان را اعانت مى كرد، و بر اهل زندان جا را گشايش مى داد، پس پادشاه طلبيد آن كسى كه در خواب ديده بود كه انگور براى شراب مى فشرد كه از زندان نجات دهد، حضرت يوسف عليه السلام به او گفت كه : چون نزد پادشاه بروى مرا نزد او ياد كن ؛ شيطان از خاطر او فراموش كرد كه او را نزد پادشاه ياد كند، و سالها بعد از آن يوسف در زندان ماند.(79)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه : جبرئيل به نزد حضرت يوسف آمد و گفت : اى يوسف ! خداوند عالميان تو را سلام مى رساند و مى گويد كه : كى تو را نيكوترين خلق خود گردانيد؟
پس يوسف عليه السلام فرياد برآورد و پهلوى روى خود را به زمين گذاشت و گفت : تو اى پروردگار من .
پس جبرئيل گفت : خدا مى فرمايد: كى تو را بسوى پدرت محبوب گردانيد از ميان برادران تو؟
پس حضرت يوسف فغان برآورد و پهلوى روى خود را بر زمين گذاشت و گفت : تو اى پروردگار من .
جبرئيل گفت كه : مى فرمايد: كى تو را از چاه بيرون آورد بعد از آنكه تو را در چاه انداخته بودند، و يقين به هلاك خود كرده بودى ؟
پس يوسف عليه السلام فغان برآورد و پهلوى روى خود را بر زيمن گذاشت و گفت : تو اى پروردگار من .
جبرئيل گفت : بدرستى كه پروردگار تو عقوبتى براى تو قرار داده است ، براى آنكه استغاثه بغير او كردى ، پس بمان در زندان چندين سال .
چون مدت منقضى شد و رخصت دادند او را كه دعاى فرج را بخواند، پهلوى روى خود را بر زمين گذاشت و گفت : اللهم ان كانت ذنوبى قد اخلقت وجهى عندك فانى اتوجه اليك بوجه آبائى الصالحين ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب يعنى : ((خداوندا! اگر بوده باشند گناهان من كه كهنه كرده باشند روى مرا نزد تو، پس بدرستى كه من متوجه مى شوم بسوى تو به روى پدران شايسته خودم ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب ))، پس خدا او را فرج داد و از زندان نجات بخشيد.
راوى گفت : فداى تو شوم ! آيا ما هم اين دعا را بخوانيم ؟
فرمود: مثل اين دعا را بخوانيد و بگوئيد: اللهم ان كانت ذنوبى قد اخلقت وجهى عندك فانى اتوجه اليك بنبيك نبى الرحمة صلى الله عليه و آله و على و فاطمة و الحسن و الحسين و الائمة عليهم السلام .(80)
و على بن ابراهيم روايت كرده است كه : پادشاه خوابى ديد و به وزيران خود گفت كه : من در خواب ديدم هفت گاو فربه را كه مى خوردند آنها را هفت گاو لاغر، و هفت خوشه سبز ديدم كه هفت خوشه خشك بر آنها پيچيدند و غالب شدند بر آنها، پس گفت : اى گروه ! مرا فتوى دهيد در خوابى كه ديده ام اگر تعبير خواب مى توانيد كرد.
ايشان ندانستند تعبير آن خواب را و گفتند: اين از خوابهاى پريشان است ، و ما تعبير اين خوابهاى پريشان را نمى دانيم . پس آن كسى كه يوسف عليه السلام تعبير خواب او كرده بود، چون از زندان نجات يافت يوسف عليه السلام از او التماس كرده بود كه او را به ياد پادشاه بياورد، در اين وقت نزد پادشاه ايستاده بود، بعد از آنكه هفت سال از وقت زندان بيرون آمدن او گذشته بود يوسف عليه السلام به ياد او آمد، به پادشاه عرض كرد كه : من شما را خبر مى دهم ، پس مرا بفرستيد به زندان تا از يوسف تعبير اين خواب را معلوم كنم .
چون به نزد يوسف آمد گفت : اى يوسف ! اى بسيار راستگو و راست كردار! فتوى ده ما را در هفت گاو فربه كه بخورد آنها را هفت گاو لاغر، و هفت خوشه گندم سبز و هفت خوشه خشك ، تعبير اين خواب را بگو شايد كه من برگردم بسوى پادشاه و اصحاب او و خبر دهم ايشان را، شايد كه ايشان بدانند فضيلت و بزرگوارى تو را با تعبير خواب .
حضرت يوسف عليه السلام فرمود: بايد زراعت كند هفت سال پياپى با نهايت اهتمام ، پس آنچه درو كنيد در اين سالها در خوشه خود بگذاريد و خرد مكنيد، تا كرم در آن نيفتد و ضايع نشود، مگر به قدرى كه در آن سالها بخوريد، پس بيايد بعد از اين هفت سال ، هفت سال ديگر قحط شديد در آنها باشد كه خورده شود در اين سالهاى قحط آنچه در آن هفت سال پيش ذخيره كرده باشيد، پس بيايد بعد از اين هفت سال ، سالى كه باران براى مردم بسيار ببارد و ميوه و حاصل فراوان گردد.
پس آن شخص برگشت و بسوى پادشاه آمد و آنچه حضرت يوسف عليه السلام فرموده بود عرض كرد، پادشاه گفت كه : بياوريد يوسف را به نزد من .
چون آن رسول بسوى حضرت يوسف عليه السلام برگشت ، يوسف گفت : برو به نزد پادشاه و بپرس از او كه : چون بود حال آن زنانى كه زليخا حاضر كرده بود و چون مرا ديدند دستهاى خود را بريدند؟ بدرستى كه پروردگار من به مكرهاى ايشان داناست ، يعنى بگو كه آن زنان را بطلبد و حال من و زليخا را از ايشان معلوم كند، كه ايشان مطلعند بر آنكه من به اين سبب به زندان آمدم كه تكليف زليخا و ايشان را قبول نكردم .
پس عزيز فرستاد آن زنان را طلبيد و از ايشان سؤ ال نمود كه : چون بود قصه و كار شما در هنگامى كه يوسف را بسوى خود تكليف مى كرديد؟
گفتند: تنزيه مى كنيم خدا را، و ندانستيم از يوسف هيچ امر بدى .
پس زليخا گفت كه : در اين وقت حق ظاهر گرديد، و من او را بسوى خود مى خواندم ، و او از جمله راستگويان بود.
پس حضرت يوسف گفت كه : غرض من آن بود كه عزيز بداند من در غيبت او به او خيانت نكرده ام ، بدرستى كه خدا هدايت نمى كند مكر خيانت كنندگان را، و برى نمى دانم نفس ‍ خود را از بدى ، بدرستى كه نفس من بسيار امر كننده است به بدى مگر در وقتى كه رحم كند پروردگار من ، بدرستى كه پروردگار من آمرزنده و مهربان است .
پس عزيز گفت : بياوريد يوسف را به نزد من تا او را از براى خود برگزينم . پس يوسف عليه السلام به نزد او آمد، نظرش بر حضرت يوسف افتاد و با او سخن گفت ، و انوار رشد و نيكى و صلاح و عقل و دانائى از غره ناصيه او مشاهده كرد، گفت : بدرستى كه تو امروز نزد ما صاحب منزلت و مقرب و امينى ، هر حاجت كه دارى از من بطلب .
يوسف گفت : مرا امين گردان بر خزينه ها و انبارهاى زمين مصر كه جميع حاصل زراعتهاى آن در تصرف من باشد، بدرستى كه من حفظ كننده و نگاهدارنده و دانايم كه به چه مصرف صرف كنم .
پس عزيز مصر جميع حاصلهاى مصر را در تصرف آن حضرت گذاشت ، چنانچه حق تعالى فرموده است كه : ((چنين تمكين و اقتدار داديم از براى يوسف در زمين مصر كه هر جا خواهد قرار گيرد و به هر طرف حكمش جارى باشد، مى رسانيم به رحمت خود هر كه را خواهيم در دنيا و آخرت ، و ضايع نمى گردانيم مزد نيكوكاران را، و بتحقيق كه مزد آخرت بهتر است از براى آنها كه ايمان آورده اند و پرهيزكارند)).(81)
پس امر كرد يوسف عليه السلام كه انبارها را از سنگ و ساروج بنا كردند، و امر كرد كه زراعتهاى مصر را درو كردند و به هر كس به قدر قوت او داد و باقى را در خوشه گذاشت و خرد نكرد و در انبارها ضبط كرد، و مدت هفت سال چنين مى كرد.
چون سالهاى خشكسالى و قحط درآمد آن خوشه ها را كه ضبط كرده بود بيرون مى آورد و به آنچه مى خواست مى فروخت ، و ميانه او و پدرش هيجده روز راه بود، و مردم از اطراف عالم بسوى مصر مى آمدند كه از يوسف عليه السلام طعام بگيرند.
و يعقوب و فرزندانش بر باديه فرود آمده بودند كه در آنجا مقل (82) بسيار بود، پس برادران يوسف قدرى از آن مقل گرفتند و بسوى مصر بار بستند كه آذوقه از مصر بياورند. و يوسف عليه السلام خود متوجه فروختن مى شد و به ديگرى نمى گذاشت ، چون برادران يوسف عليه السلام به نزد او آمدند ايشان را شناخت و ايشان او را نشناختند، و آنچه مى خواستند به ايشان داد، و در كيل احسان نمود نسبت به ايشان ، پس به ايشان گفت : كيستيد شما؟ گفتند: ما فرزندان يعقوبيم ، او پسر اسحاق است و او پسر ابراهيم خليل خداست كه نمرود او را به آتش انداخت و نسوخت و خدا آتش را بر او سرد و سلامت گردانيد.
فرمود: چون است حال پدر شما و چرا او نيامده است ؟
گفتند: مرد پير ضعيفى است .
فرمود: آيا شما را برادرى ديگر هست ؟
گفتند: برادر ديگر داريم كه از پدر ماست و از مادر ديگر است .
فرمود: چون بسوى من برگرديد بار ديگر، آن برادر را با خود بياوريد، آيا نمى بينيد كه من وفا مى كنم كيل را، و نيكو رعايت مى كنم هر كه را بسوى من مى آيد، پس اگر آن برادر را با خود نياوريد كيلى نخواهد بود شما را نزد من ، و شما را نزديك خود نخواهم طلبيد. گفتند: به هر حيله كه هست پدرش را راضى خواهيم كرد و در اين باب تقصير نخواهيم كرد.
يوسف عليه السلام به ملازمان خود فرمود كه : آن متاعى كه ايشان براى قيمت طعام آورده بودند، بى خبر از ايشان در ميان بارهاى ايشان بگذاريد، شايد چون به اهل خود برگردند و بار خود را بگشايند و ببينند كه متاع ايشان را پس داده ايم بسوى ما باز برگردند.
چون برادران حضرت يوسف عليه السلام بسوى پدر خود برگشتند گفتند: اى پدر! عزيز مصر گفته است كه اگر برادر خود را با خود نبريم طعام به ما كيل نكند، پس بفرست با ما برادر ما را تا طعام از او بگيريم ، بدرستى كه ما محافظمت كننده ايم او را.
ححضرت يعقوب گفت : آيا امين گردانم شما را بر او چنانچه امين گردانيدم شما را به برادر او پيشتر؟! پس خدا نيكو حفظ كننده اى است ، و او رحم كننده ترين رحم كنندگان است .
پس متاعهاى خود را گشودند، يافتند سرمايه خود را كه براى خريدن طعام برده بودند كه به ايشان پس داده اند در ميان بارهاى ايشان گذاشته اند.
گفتند: اى پدر! زياده از اين احسان نمى باشد كه عزيز نسبت به ما كرده است ، اينك متاع ما را به ما پس داده است ، و از ما قيمت قبول نكرده است ، اگر برادر ما را همراه بفرستى آذوقه از براى اهل خود مى آوريم و برادر خود را حفظ مى كنيم ، و به سبب بردن برادر خود يك شتر بار زياده مى گيريم ، و آنچه آورده ايم طعامى است اندك ، وفا به آذوقه ما نمى كند.
حضرت يعقوب عليه السلام فرمود: هرگز او را با شما نفرستم تا بدهيد به من عهدى از جانب حق تعالى ، و سوگند به خدا بخوريد كه البته او را براى من بياوريد مگر آنكه امرى روى دهد كه اختيار از دست شما به در رود. پس ايشان سوگند خوردند، يعقوب عليه السلام فرمود: خدا بر آنچه ما گفتيم گواه و مطلع است ، پس چون ايشان خواستند كه بيرون روند يعقوب عليه السلام به ايشان گفت : اى فرزندان من ! همه از يك در داخل مشويد مبادا شما را چشم بزنند، و از درهاى متفرق داخل شويد، و من دفع نمى توانم كرد از شما آنچه خدا از براى شما مقدر كرده است ، حكم نيست مگر از براى او، بر او توكل كنندگان باشيد.
و چون برادران داخل شدند نزد حضرت يوسف چنانچه پدر ايشان وصيت كرده بود، هيچ فايده نبخشيد هر تدبيرى كه حضرت يعقوب عليه السلام براى ايشان كرده بود كه قضاى خدا را از ايشان دفع كند مگر آنكه يعقوب عليه السلام خوفى كه در نفس او بود بر بنيامين فرزند خود اظهار نمود، بدرستى كه او صاحب علم و دانا بود، و مى دانست كه تدابير او مانع تقدير خدا نمى گردد و ليكن اكثر مردم نمى دانند.
چون ايشان از نزد حضرت يعقوب عليه السلام بيرون رفتند، بنيامين با ايشان چيزى نمى خورد و همنشينى نمى كرد و سخن نمى گفت ، چون به خدمت حضرت يوسف عليه السلام رسيدند و سلام كردند، چشم حضرت يوسف به برادرش بنيامين افتاد و به ديدن او شاد شد، چون ديد كه دور از ايشان نشسته است گفت : تو برادر ايشانى ؟
گفت : بلى .
فرمود: چرا با ايشان ننشسته اى ؟
بنيامين گفت : از براى اينكهك برادرى داشتم كه از پدر و مادر با من يكى بود، ايشان او را با خود بردند و او را برنگردانيدند، دعوى كردند كه گرگ او را خورد، پس من به سوگند بر خود لازم گردانيدم كه در هيچ امرى با ايشان مجتمع نشوم تا زنده باشم .
يوسف عليه السلام پرسيد: آيا زن خواسته اى ؟
گفت : بلى .
فرمود كه : فرزند از براى تو بهم رسيده است ؟
گفت : بلى .
فرمود: چند فرزند بهم رسانيده اى ؟
گفت : سه پسر.
فرمود: چه نام كرده اى ايشان را؟
گفت : يكى را گرگ نام كرده ام ، و يكى را پيراهن ، و يكى را خون !
فرمود: چگونه اين نامها را اختيار كرده اى ؟
گفت : از براى اينكه فراموش نكنم برادر خود را، هرگاه كه يكى از ايشان را بخوانم برادر خود را بياد آورم .
پس حضرت يوسف عليه السلام به برادران خود گفت كه : بيرون رويد؛ و بنيامين را پيش خود نگاه داشت و ايشان بيرون رفتند، و بنيامين را به نزد خود طلبيد و گفت : من برادر توام يوسف ، پس غمگين مباش به آنچه ايشان كردند و گفت كه : مى خواهم تو را نزد خود نگاهدارم .
بنيامين گفت : برادران نمى گذارند مرا، زيرا كه پدرم عهد و پيمان خدا از ايشان گرفته است كه مرا بسوى او برگردانند.
يوسف گفت كه : من چاره اى در اين باب مى كنم و حيله بر مى انگيزم ، پس آنچه ببينى انكار مكن و برادران را خبر مده .
چون حضرت يوسف عليه السلام طعام را به ايشان داد و احسان فراوانى نسبت به ايشان بعمل آورد، به بعضى از ملازمان خود فرمود: اين صاع را در ميان بار بنيامين بگذاريد - و آن صاعى بود از طلا كه به آن كيل مى كردند - پس آن را در ميان بار بنيامين گذاشتند به نحوى كه برادران بر آن مطلع نشدند.
چون ايشان بار كردند، حضرت يوسف عليه السلام فرستاد و ايشان را نگاهداشت ، پس امر فرمود منادى را كه ندا كرد در ميان ايشان كه : اى گروه اهل قافله شما دزدانيد.
پس برادران حضرت يوسف عليه السلام آمدند و پرسيدند كه : چه چيز از شما ناپيدا شده است ؟
ملازمان يوسف عليه السلام گفتند كه : صاع پادشاه پيدا نيست ، و هر كه آن را بياورد يك شتر بار به او مى دهيم و ما ضامنيم كه به او برسانيم .
پس برادران به حضرت يوسف گفتند كه : بخدا سوگند كه شما مى دانيد كه ما نيامده بوديم كه افساد كنيم در زمين ، و نبوديم ما دزدان .
حضرت يوسف عليه السلام فرمود كه : پس چيست جزاى كسى كه صاع به نزد او ظاهر شود و اگر شما دروغگو باشيد؟
گفتند: جزاى او آن است كه او را به بندگى نگاه دارى ، چنين جزا مى دهيم ستمكاران را. و در شريعت حضرت يعقوب عليه السلام چنين بود كه هر كه دزدى مى كرد او را به بندگى مى گرفتند.
پس ، از براى دفع تهمت ، حضرت يوسف عليه السلام فرمود كه اول بارهاى برادران را بكاوند پيش از بار بنيامين ، و چون به بار بنيامين رسيدند صاع در ميان بار او ظاهر شد، پس ‍ بنيامين را گرفتند و حبس كردند.
و از حضرت صادق عليه السلام پرسيدند كه : چگونه حضرت يوسف فرمود كه ندا كنند اهل قافله را كه شما دزدانيد و حال آنكه ايشان دزدى نكرده بودند؟
فرمود كه : آنها دزدى نكرده بودند و حضرت يوسف عليه السلام دروغ نگفت ، زيرا كه غرض حضرت يوسف آن بود كه : شما يوسف را از پدرش دزديديد.
پس برادران حضرت يوسف گفتند كه : اگر بنيامين دزدى كرد، برادر او يوسف نيز پيشتر دزدى كرده بود.
پس حضرت يوسف عليه السلام تغافل نمود، جواب ايشان نگفت و در خاطر خود فرمود: بلكه شما بدكرداريد چنانچه يوسف را از پدر دزديديد، و خدا داناتر است به آنچه شما مى گوئيد.
پس برادران همگى جمع شدند و از بدن ايشان خون زرد مى چكيد و با حضرت مجادله مى كردند در نگاهداشتن برادرش ، و عادت فرزندان يعقوب عليه السلام چنين بود كه هرگاه غضب بر ايشان مستولى مى شد موهاى ايشان از جامه ها بيرون مى آمد و از سر آن موها خون زرد مى ريخت . پس گفتند به حضرت يوسف كه : اى عزيز! بدرستى كه او را پدرى هست پير و سالدار، پس بگير يكى از ما را به جاى او، بدرستى كه مى بينيم تو را از نيكوكاران ، پس رها كن او را.
يوسف عليه السلام گفت : معاذ الله ! پناه به خدا مى برم از آنكه بگيريم كسى را جز آن كه متاع خود را نزد او يافته ام - و نگفت : مگر كسى كه متاع ما را دزديده است ، تا دروغ نگفته باشد - زيرا كه اگر ديگرى را بگيريم از ستمكاران خواهيم بود.
چون نااميد شدند از برادر خود، خواستند كه بسوى پدر خود برگردند، برادر بزرگ ايشان با سركرده ايشان - كه به يك روايت لاوى بود، و به روايت ديگر يهودا، و بنا بر مشهور شمعون بود،(83) و در حديث ديگر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه يهودا بود(84)- گفت به ايشان كه : مگر نمى دانيد كه پدر شما از شما پيمان خدا گرفت در باب اين فرزند، و پيشتر تقصير كرديد در باب يوسف ، پس برگرديد شما بسوى پدر خود اما من نمى آيم بسوى او، و از زمين مصر به در نمى روم تا رخصت دهد مرا پدر من يا خدا حكم كند از براى من كه برادر خود را از ايشان بگيرم و او بهترين حكم كنندگان است . پس به ايشان گفت كه : برگرديد بسوى پدر خود و بگوئيد: اى پدر! بدرستى كه پسر تو دزدى كرد و ما گواهى نمى دهيم مگر به آنچه دانستيم ، و ما حفظ كننده غيب نبوديم ، و سؤ ال كن از اهل شهرى كه ما در آنجا بوديم و از اهل قافله كه در ميان ايشان بوديم ، و بدرستى كه ما راستگويانيم .
پس برادران يوسف عليه السلام بسوى پدر خود برگشتند و يهودا در مصر ماند و به مجلس حضرت يوسف عليه السلام حاضر شد و در باب بنيامين سخن بسيار گفت تا آنكه آوازها بلند شد و يهودا به غضب آمد، و بر كتف يهودا موئى بود كه چون به غضب مى آمد آن مو بلند مى شد و خون از آن مى ريخت و ساكن نمى شد تا يكى از فرزندان يعقوب دست بر او بگذارد؛ چون حضرت يوسف ديد كه خون از موى او جارى شد و در پيش يوسف عليه السلام طفلى از فرزندان او بازى مى كرد و در دستش رمانه اى از طلا بود كه با آن بازى مى كرد، حضرت يوسف رمانه را از او گرفت و به جانب يهودا گردانيد، چون طفل از پى رمانه رفت كه آن را بگيرد دستش بر يهودا خورد و غضب او ساكن گرديد، پس يهودا به شك افتاد و طفل رمانه را گرفت و بسوى حضرت يوسف برگشت .

باز سخن ميان يهودا و يوسف عليه السلام بلند شد تا آنكه يهودا به غضب آمد و موى كتفش برخاست و خون از آن جارى شد، و باز يوسف عليه السلام رمانه را انداخت و طفل از پى آن رفت و دستش بر يهودا خورد و غضبش ساكن شد؛ تا سه مرتبه چنين كرد، پس يهودا گفت : مگر در اين خانه كسى از فرزندان يعقوب هست ؟!
چون برادران يوسف عليه السلام به نزد يعقوب عليه السلام برگشتند و قصه بنيامين را نقل كردند فرمود كه : بلكه نفس شما براى شما امرى را زينت داده است و از عمل شما او به حبس افتاده است و اگر نه عزيز چه مى دانست كه دزد را براى دزدى او به بندگى مى بايد گرفت ، پس صبر جميل مى كنم شايد كه حق تعالى همه را براى من بياورد، بدرستى كه او دانا و حكيم است .
پس رو از ايشان گردانيد و گفت : زهى تاءسف بر يوسف . و سفيد شده بود ديده هاى او و نابينا گرديده بود از اندوه و گريه كردن بر يوسف عليه السلام و پر بود از خشم بر برادران ، و به ايشان اظهار نمى نمود.
منقول است كه از حضرت صادق عليه السلام پرسيدند كه : به چه حد رسيده بود حزن يعقوب عليه السلام بر يوسف عليه السلام ؟
فرمود: به اندوه هفتاد زن كه فرزندان ايشان مرده باشند، و فرمود كه : حضرت يعقوب عليه السلام نمى دانست گفتن ((انا لله و انا اليه راجعون )) را، پس به اين سبب گفت : ((وا اسفا على يوسف )).
پس برادران گفتند: بخدا سوگند كه ترك نمى كنى ياد كردن يوسف را تا آنكه مشرف بر هلاك گردى يا هلاك شوى .
حضرت يعقوب گفت كه : شكايت نمى كنم اندوه عظيم و حزن خود را مگر بسوى خدا، مى دانم از لطف و رحمت خدا آنچه شما نمى دانيد، اى فرزندان من ! برويد و تفحص كنيد از يوسف و برادرش و نااميد نشويد از رحمت خدا، بدرستى كه نااميد نمى شود از رحمت خدا مگر گروه كافران .
و به سند حسن روايت كرده است كه از حضرت امام محمد باقر عليه السلام پرسيدند كه : حضرت يعقوب در وقتى كه به فرزندانش گفت : برويد و تفحص يوسف و برادر بكنيد، آيا مى دانست كه او زنده است ، و حال آنكه بيست سال از او مفارقت كرده بود و چشمهايش از بسيارى گريه بر او نابينا شده بود؟
فرمود كه : بلى مى دانست كه او زنده است ، زيرا كه دعا كرد از پروردگارش در سحر كه ملك موت را به نزد او فرستد، پس ملك موت بر او نازل شد با خوشترين بوى و نيكوترين صورتى ، حضرت يعقوب عليه السلام گفت : كيستى ؟
گفت : من ملك موتم كه از حق تعالى سؤ ال كردى كه مرا بسوى تو فرستد، چه حاجت به من داشتى اى يعقوب ؟
فرمود: خبر ده مرا كه ارواح را يك جا قبض مى كنى از اعوان خود يا متفرق مى گيرى ؟ گفت : بلكه متفرق مى گيرم .
پس حضرت يعقوب عليه السلام گفت كه : قسم مى دهم تو را به خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب كه خبر دهى مرا كه آيا روح يوسف به تو رسيده است ؟
گفت : نه .
پس در آن وقت دانست كه او زنده است و با فرزندان خود گفت : اى فرزندان من ! برويد و تجسس و تفحص كنيد يوسف و برادرش را، و نااميد مشويد از رحمت خدا، بدرستى كه نااميد نمى شود از رحمت خدا مگر گروه كافران .
و على بن ابراهيم روايت كرده است كه عزيز مصر به يعقوب عليه السلام نوشت كه : اينك پسر تو را - يعنى يوسف را - به قيمت كمى خريدم و او را بنده خود گردانيدم ، و پسر ديگر تو بنيامين متاع خود را نزد او يافتم و او را به بندگى گرفتم . پس هيچ چيز بر حضرت يعقوب عليه السلام دشوارتر نبود از اين نامه ، پس به رسول گفت : باش در جاى خود تا جواب نويسم ، و نوشت : ((بسم الله الرحمن الرحيم ، اين نامه اى است از يعقوب اسرائيل خدا پسر اسحاق ذبيح خدا پسر ابراهيم خليل خدا، اما بعد، پس فهميدم نامه تو را كه ذكر كرده بودى كه فرزند مرا خريده و به بندگى گرفته اى ، بدرستى كه بلا موكل است به فرزندان آدم ، بدرستى كه جدم حضرت ابراهيم را نمرود كه پادشاه روى زمين بود به آتش ‍ انداخت و نسوخت و حق تعالى بر او سرد و سلامت گردانيد، و پدرم اسحاق ، خدا جد مرا امر كرد كه او را به دست خود ذبح كند، پس خواست كه او را ذبح كند، خداوند فدا كرد او را به گوسفندى بزرگ ؛ و بدرستى كه من فرزندى داشتم كه هيچكس در دنيا محبوبتر نبود بسوى من از او، و نور ديده من بود، و ميوه دل من بود، پس برادرانش او را بيرون بردند و برگشتند و گفتند كه : گرگ او را خورد، پس از اين اندوه پشت من خم شد و از بسيارى گريه بر او ديده ام نابينا گرديده ، و برادرى داشت كه از مادر او بود و من انس مى گرفتم با او، و با برادرانش به نزد تو آمد كه از براى ما طعام بياورند، پس برگشتند و گفتند كه : صاع پادشاه را دزديده و تو او را حبس كرده اى ، و ما اهل بيتى نيستيم كه دزدى و گناهان كبيره لايق ما باشد، و من سؤ ال مى كنم از تو، و تو را سوگند مى دهم به خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب كه منت گذارى بر من و تقرب جوئى بسوى خدا و او را به من برگردانى )).
چون حضرت يوسف عليه السلام نامه را خواند بر روى خود ماليد و بوسيد و بسيار گريست - و در روايت ديگر وارد شده است كه : چون نامه را گشود از گريه ضبط خود نتوانست كرد، پس برخاست داخل خانه شد، نامه را خواند بسيار گريست ، پس روى خود را شست و به مجلس آمد، باز گريه بر او غالب شد و به خانه برگشت و گريست ، باز روى خود را شست و بيرون آمد(85) - نظركرد بسوى برادران خود و گفت : آيا مى دانيد كه چه كرديد با يوسف و برادرش در وقتى كه جاهل و نادان بوديد؟
گفتند: مگر تو يوسفى ؟
فرمود كه : من يوسفم و اين برادر من است ، بتحقيق كه پروردگار منت گذاشت و انعام كرد بر ما، بدرستى كه هر كه پرهيزكارى و صبر نمايد بر بلاها پس بدرستى كه حق تعالى ضايع نمى گرداند مزد نيكوكاران را.
برادران گفتند: بدرستى كه خدا تو را اختيار كرده است بر ما در صورت و سيرت ، و ما خطاكاران بوديم در آنچه كرديم با تو.
يوسف عليه السلام فرمود كه : سرزنشى نيست بر شما امروز، مى آمرزد خدا شما را و او ارحم الراحمين است (86)، ببريد اين پيراهن مرا پس بيندازيد بر روى پدرم تا بينا گردد و شما با پدرم و اهل خود از زنان و فرزندان خود همه بيائيد بسوى من .
چون قافله از مصر روانه شد حضرت يعقوب عليه السلام فرمود: بدرستى كه من بوى يوسف را مى شنوم اگر نگوئيد كه خرف شده است و عقلش برطرف شده است .
گفتند آنها كه حاضر بودند: بخدا قسم كه در گمراهى قديم خود هستى در انتظار يوسف .
چون بشير آمد، پيراهن را بر روى يعقوب عليه السلام انداخت ، پس او بينا گرديد و فرمود: آيا نگفتم به شما كه من مى دانم از رحمت خدا آنچه شما نمى دانيد؟!
برادران گفتند: اى پدر ما! استغفار كن از براى ما گناهان ما را بدرستى كه ما خطاكاران بوديم .
فرمود: بعد از اين استغفار خواهم كرد از براى شما از پروردگار خود، بدرستى كه او آمرزنده و مهربان است . اين است ترجمه آيات .(87)
و على بن ابراهيم روايت كرده است كه : چون رسول عزيز، نامه را از حضرت يعقوب عليه السلام گرفت و روانه شد، حضرت يعقوب عليه السلام دست بسوى آسمان بلند كرد و گفت : يا حسن الصحبة يا كريم المعونة يا خيرا كله ائتنى بروح منك و فرج من عندك ، پس جبرئيل نازل شد و گفت : اى يعقوب ! مى خواهى تو را تعليم كنى دعائى چند كه چون بخوانى حق تعالى ديده ات را به تو برگرداند و پسرهايت را به تو برساند؟
گفت : بلى .
جبرئيل عليه السلام گفت : بگو يا من لا يعلم احد كيف هو الا هو، يا من سد الهواء بالسماء و كبس الارض على الماء و اختار لنفسه احسن الاسماء، ائتنى بروح منك و فرج من عندك ، پس هنوز طالع نشده بود كه پيراهن را آوردند و بر روى او افكندند، حق تعالى ديده او را روشن كرد و فرزندانش را به او برگردانيد.(88)
و باز روايت كرده است كه : چون عزيز امر كرد كه حضرت يوسف عليه السلام را به زندان بردند، حق تعالى علم تعبير خواب را به او الهام نمود، پس تعبير خوابهاى اهل زندان مى كرد؛ چون آن دو جوان خوابهاى خود را به او نقل كردند، و تعبير خوابهاى ايشان نمود و گفت به آن جوانى كه گمان داشت او نجات خواهد يافت كه : مرا ياد كن نزد پادشاه خود، در اين حال متوجه جناب مقدس الهى نشد و پناه به درگاه او نبرد، پس حق تعالى وحى نمود به او كه : كى نمود به تو آن خواب را كه ديدى ؟
يوسف عليه السلام گفت : تو اى پروردگار من .
فرمود: كى تو را محبوب گردانيد بسوى پدرت ؟
گفت : تو اى پروردگار من .
فرمود: كى قافله را بسوى چاه فرستاد كه تو را از آن چاه بيرون آورند؟
گفت : تو اى پروردگار من .
فرمود: كى تو را تعليم نمود آن دعائى را كه خواندى و به سبب آن از چاه نجات يافتى ؟
گفت : تو اى پروردگار من .
فرمود: كى زبان طفل را در گهواره گويا گردانيد تا عذر تو را بيان نمود؟
گفت : تو اى پروردگار من .
فرمود: كى علم تعبير خواب را به تو الهام نمود؟
گفت : تو اى پروردگار من .
فرمود كه : پس چگونه يارى بغير من جستى و از من يارى نطلبيدى و آرزو كردى از بنده اى از بندگان من كه تو را ياد كند نزد آفريده اى از آفريده هاى من كه در قبضه قدرت من است و پناه بسوى من نياوردى ؟ اكنون به سبب اين در زندان بمان چندين سال .
پس حضرت يوسف عليه السلام مناجات كرد كه : سؤ ال مى كنم از تو به حقى كه پدرانم بر تو دادند كه مرا فرجى كرامت فرمائى ، پس حق تعالى به او وحى نمود كه : اى يوسف ! كدام حق پدران تو بر من هست ؟! اگر پدرت آدم را مى گوئى ، او را به دست قدرت خود آفريدم و از روح برگزيده خود در او دميدم و او را در بهشت خود ساكن گردانيدم ، و امر كردم او را كه نزديك يك درخت از درختان بهشت نرود، پس مرا نافرمانى كرد، چون توبه كرد توبه او را قبول نمودم ؛ و اگر پدرت نوح را مى گوئى ، او را از ميان خلق خود برگزيدم و او را پيغمبر گردانيدم ، و چون قوم او او را نافرمانى كردند دعا كرد براى هلاك ايشان ، دعاى او را مستجاب كردم و قوم او را غرق كردم و او را و هر كه به او ايمان آورده بود در كشتى نجات دادم ؛ و اگر پدرت ابراهيم را مى گوئى ، او را خليل خود گردانيدم ، از آتش نجات بخشيدم و آتش نمرود را بر او سرد ساختم ؛ و اگر پدرت يعقوب را مى گوئى ، دوازده پسر به او بخشيدم ، و چون يكى را از نظر او غايب گردانيدم آنقدر گريست كه ديده ايش نابينا شد، و بر سر راهها نشست ومرا بسوى خلق من شكايت نمود، پس چه حق پدران تو بر من هست ؟
در آن حال جبرئيل عليه السلام گفت : اى يوسف ! بگو اساءلك بمنك العظيم و احسانك القديم يعنى : ((سؤ ال مى كنم از تو به حق نعمتهاى بزرگ تو و احسانهاى قديم تو))، چون اين را گفت ، عزيز آن خواب را ديد و باعث فرج او گرديد.(89)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه : زندانبان به حضرت يوسف عليه السلام گفت : تو را دوست مى دارم .
حضرت يوسف فرمود كه : هيچ بلا به من نرسيد مگر از دوستى مردم ! عمه ام چون مرا دوست داشت ، مرا به دزدى متهم ساخت ! و چون پدرم مرا دوست داشت برادرانم از حسد، مرا به بلاها انداختند! و چون زليخا مرا دوست داشت به زندان افتادم !
و فرمود كه : حضرت يوسف عليه السلام در زندان به حق تعالى شكايت نمود كه : به چه گناه مستحق زندان شدم ؟
پس خدا وحى نمود بسوى او كه : تو خود اختيار نمودى زندان را در وقتى كه گفتى : پروردگارا! زندان را دوست تر مى دارم از آنچه مرا بسوى آن مى خوانند زنان ، چرا نگفتى كه عافيت محبوبتر است بسوى من از آنچه مرا بسوى آن مى خوانند.(90)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه : چون برادران حضرت يوسف عليه السلام او را به چاه انداختند، جبرئيل در چاه بر او نازل شد و گفت : اى پسر! كى تو را در اين چاه انداخت ؟
يوسف عليه السلام گفت : برادران من براى قرب و منزلتى كه نزد پدر خود داشتم حسد مرا بردند و به اين سبب مرا در چاه انداختند.
جبرئيل گفت : مى خواهى از چاه بيرون روى ؟
يوسف عليه السلام گفت : اختيار من با خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب است .
جبرئيل گفت : خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب مى فرمايد كه اين دعا را بخوان : اللهم انى اساءلك بان لك الحمد كله لا اله الا انت الحنان المنان بديع السموات و الارض ‍ ذوالجلال و الاكرام صل على محمد و آل محمد و اجعل لى من امرى فرجا و مخرجا و ارزقنى من حيث احتسب و من حيث لا احتسب ، پس چون يوسف عليه السلام پروردگار خود را به اين دعا خواند، خدا او را از چاه نجات بخشيد و از مكر زليخا خلاصى داد و پادشاهى مصر را به او عطا كرد از جهتى كه گمان نداشت .(91)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه : چون ابراهيم عليه السلام را در آتش انداختند، جبرئيل عليه السلام جامه اى از جامه هاى بهشت آورد و بر او پوشانيد كه گرما و سرما در او اثر نكند؛ چون ابراهيم عليه السلام را وقت مرگ رسيد در بازوبندى گذاشت و بر اسحاق عليه السلام بست ، و اسحاق بر يعقوب عليه السلام بست ، و چون يوسف عليه السلام متولد شد، يعقوب عليه السلام آن را در گردن يوسف آويخت و در گردن او بود و در آن حوالى كه بر او گذشت ، پس چون يوسف عليه السلام پيراهن را از ميان تعويذ بيرون آورد در مصر، يعقوب عليه السلام در فلسطين شام بوى آن را شنيد و گفت : من بوى يوسف را مى شنوم ، و آن همان پيراهن بود كه از بهشت آورده بودند.
راوى عرض كرد: فداى تو شوم ! آن پيراهن به كى رسيد؟
فرمود كه : به اهلش رسيد. پس فرمود كه : هر پيغمبرى كه علمى يا غير آن به ميراث گذاشت همه منتهى شد به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، و از او به اوصياى او رسيد، و يعقوب عليه السلام در فلسطين بود و چون قافله از مصر روانه شد يعقوب عليه السلام بوى پيراهن را شنيد، و بو از آن پيراهن بود كه از بهشت آورده بودند، و آن ميراث به ما رسيده است و نزد ما است .(92)
و به سند موثق از حضرت امام رضا عليه السلام روايت كرده است كه حكم در ميان فرزندان يعقوب عليه السلام چنان بود كه اگر كسى چيزى را بدزدد او را به بندگى بگيرند، يوسف عليه السلام در وقتى كه طفل بود در نزد عمه خود مى بود، و عمه او، او را بسيار دوست مى داشت ، و اسحاق عليه السلام كمربندى داشت كه آن را به يعقوب عليه السلام پوشانيده بود، آن كمربند نزد خواهرش بود؛ چون يعقوب عليه السلام يوسف را از خواهرش طلبيد كه به نزد خود بياورد، خواهرش بسيار دلگير شد و گفت : بگذار كه او را خواهم فرستاد، پس كمربند را در زير جامه هاى يوسف عليه السلام بر كمر او بست ، و چون يوسف عليه السلام نزد پدرش آمد عمه اش آمد و گفت : كمربند را از من دزديده اند، تفحص كرد و از كمر يوسف عليه السلام گشود، پس گفت : يوسف كمربند مرا دزديده است ، من او را به بندگى مى گيرم ؛ و به اين حيله يوسف را به نزد خود برد، و اين بود مراد برادران يوسف كه گفتند در وقتى كه يوسف عليه السلام بنيامين را گرفت كه : اگر او دزدى كرد، برادر او هم پيش از او دزدى كرد.(93)
على بن ابراهيم روايت كرده است كه : چون برادران يوسف عليه السلام پيراهن را آوردند و بر روى يعقوب انداختند ديده هايش بينا شد و با ايشان گفت : نگفتم به شما كه من از خدا مى دانم آنچه شما نمى دانيد؟
پس ايشان گفتند: اى پدر! طلب آمرزش گناهان ما از پروردگار خود بكن كه ما خطا كرده بوديم .
گفت : بعد از اين طلب آمرزش خواهم كرد براى شما از پروردگار خود، بدرستى كه او آمرزنده و مهربان است .(94)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه تاءخير كرد ايشان را تا سحر كه دعا در سحر مستجاب است .(95)
و در روايت ديگر فرمود: تاءخير كرد تا سحر شب جمعه .(96)
پس روايت كرده است كه : چون يعقوب عليه السلام با اهل و فرزندانش داخل مصر شدند، يوسف عليه السلام بر تخت سلطنت نشست و تاج پادشاهى بر سر گذاشت و خواست كه پدرش او را بر اين حال مشاهده نمايد، چون يعقوب عليه السلام داخل مجلس يوسف عليه السلام شد و يعقوب و برادران يوسف همه به سجده افتادند، يوسف عليه السلام گفت : اى پدر! اين بود تاءويل آن خواب كه من ديده بودم پيشتر، خدا خواب مرا راست گردانيد و احسان كرد بسوى من كه مرا از زندان نجات بخشيد و به پادشاهى رسانيد، و شما را از باديه بسوى من حاضر گردانيد بعد از آنكه شيطان ميان من و برادرانم افساد كرده بود، بدرستى كه پروردگار من صاحب لطف و احسان است ، و آنچه را خود خواهد به لطف و تدبير بعمل مى آورد، بدرستى كه او دانا و حكيم است .(97)
و به سند معتبر منقول است كه از حضرت امام على نقى عليه السلام پرسيدند: چگونه سجده كردند يعقوب و فرزندانش يوسف را و ايشان پيغمبران بودند؟
فرمود: آنها يوسف را سجده نكردند، بلكه سجده ايشان طاعت خدا بود و تحيت يوسف ، چنانچه سجده ملائكه براى آدم طاعت خدا بود و تحيت آدم بود، پس يعقوب و فرزندانش با يوسف عليه السلام همگى سجده شكر كردند براى خدا به شكرانه آنكه ايشان را با يكديگر جمع گردانيد، نمى بينى كه در آن وقت يوسف عليه السلام در مقام شكر گفت : پروردگارا! بتحقيق كه عطا كردى مرا از ملك و سلطنت و تعليم فرمودى مرا از تعبير خوابها - يا اعم از آن و ساير علوم - تو ياور و متكفل امور منى در دنيا و آخرت ، بميران مرا منقاد خود و به دين اسلام ، و ملحق گردان مرا به صالحان .(98)
باز على بن ابراهيم روايت كرده است كه : پس جبرئيل بر يوسف عليه السلام نازل شد و گفت : اى يوسف ! دست خود را بيرون آور، چون بيرون آورد، از ميان انگشتان او نورى خارج شد يوسف عليه السلام گفت : اى جبرئيل ! اين چه نور بود؟
گفت : اين پيغمبرى بود كه خدا از صلب تو بيرون كرد به سبب آنكه براى تعظيم پدر خود برنخاستى ، پس خدا نور پيغمبرى را از صلب يوسف بيرون برد كه فرزندان او پيغمبر نشوند و در فرزندان لاوى برادر او قرار داد، زيرا كه چون خواستند يوسف را بكشند لاوى گفت : مكشيد او را و در چاه بيندازيد، پس خدا به جزاى آنكه مانع كشتن آن حضرت شد پيغمبرى را در صلب او قرار داد، و همچنين در وقتى كه خواستند برادران بعد از حبس بنيامين بسوى پدر خود برگرداند لاوى گفت : از زمين مصر حركت نمى كنم تا رخصت دهد مرا پدر من يا خدا حكم كند براى من و او بهترين حكم كنندگان است ، حق تعالى اين سخن او را پسنديد و باعث ديگرى بر حصول پيغمبرى در اولاد او گرديد، پس پيغمبران بنى اسرائيل همه از اولاد لاوى پسر يعقوب عليه السلام بودند، و موسى عليه السلام نيز از فرزندان او بود، موسى بن عمران پسر يصهر بن فاهيث بن لاوى بود.
پس يعقوب عليه السلام به يوسف فرمود: اى فرزند! مرا خبر ده كه برادران با تو چه كردند در وقتى كه تو را از نزد من بيرون بردند؟
گفت : اى پدر! مرا معاف دار از اين امر.
يعقوب فرمود: اگر همه را نمى گوئى بعضى را بگو.
گفت : اى پدر! چون مرا به نزديك چاه بردند گفتند: پيراهن خود را بكن .
گفتم : اى برادران ! از خدا بترسيد و مرا برهنه مكنيد.
پس كارد بر روى من كشيدند و گفتند: اگر پيراهن را نمى كنى تو را مى كشيم .
پس بناچار آن را كندم و مرا عريان در چاه انداختند.
چون يعقوب اين را شنيد نعره اى زد و بيهوش شد، چون به هوش آمد فرمود: اى فرزند! ديگر بگو.
گفت : اى پدر! تو را قسم مى دهم به خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب عليه السلام كه مرا معاف دارى ، پس او را معاف داشت .
و روايت كرده اند كه : در اثناى سالهاى قحط، عزيز مرد و زليخا محتاج شد به حدى كه از مردم سؤ ال مى كرد، و يوسف عليه السلام پادشاه شد و او را عزيز مى گفتند. مردم به زليخا گفتند: بر سر راه عزيز بنشين شايد بر تو رحم كند.
گفت : من شرم مى كنم از او.
چون مبالغه كردند بر سر راه يوسف عليه السلام نشست ، چون آن حضرت با كوكبه پادشاهى پيدا شد زليخا برخاست و گفت : منزه است آن خداوندى كه پادشاهان را به معصيت خود بنده گردانيد، و بندگان را به طاعت خود به پادشاهى رسانيد.
يوسف عليه السلام فرمود: تو زليخائى ؟
گفت : بلى .
پس فرمود كه او را به خانه آن حضرت بردند و در آن وقت زليخا بسيار پير شده بود، پس يوسف عليه السلام به او فرمود: آيا تو با من چنين و چنان نكردى ؟
عرض كرد: اى پيغمبر خدا! مرا ملامت مكن كه من مبتلا به سه چيز شده بودم كه هيچكس به آنها مبتلا نشده بود.
فرمود: آنها كدام بود ؟
عرض كرد: مبتلا شده بودم به محبت تو و خدا در دنيا نظير تو را خلق نكرده است در حسن و جمال ، و مبتلا شده بودم به اينكه در مصر زنى از من مقبولتر نبود و كسى مالش از من بيشتر نبود، و شوهر من عنين بود.
پس يوسف عليه السلام به او فرمود: چه حاجت دارى ؟
گفت : مى خواهم دعا كنى خدا جوانى مرا به من برگرداند.
آن حضرت دعا كرد و خدا او را به جوانى برگردانيد، و يوسف او را خواست و او باكره بود.(99)
تا اينجا روايت على بن ابراهيم بود، و بر اكثر مضامين آنچه روايت كرده است ، روايات معتبره بسيار وارد است كه ما براى اختصار ترك كرديم .
ابن بابويه رحمة الله به سند خود از وهب بن منبه روايت كرده است كه گفتن در بعضى از كتابهاى خدا ديدم كه : يوسف عليه السلام گذشت با لشكر خود بر زليخا و او بر مزبله اى نشسته بود، چون زليخا اسباب سلطنت و شوكت آن حضرت را مشاهده نمود گفت : حمد و سپاس خداوندى را سزاست كه پادشاهان را به معصيت ايشان بنده گردانيد، و بندگان را به طاعت ايشان پادشاه گردانيد، محتاج شده ايم تصدق كن بر ما!
يوسف عليه السلام فرمود: نعمت خدا را حقير شمردن و كفران آن نمودن مانع دوامش مى گردد، پس بازگشت كن بسوى خدا تا چرك گناه را به آب توبه از تو بشويد، بدرستى كه محل استجابت دعا و شرط آن پاكيزگى دلها و صافى عملهاست .
زليخا گفت : هنوز در مقام توبه و انابه و تدارك گذشته ها بر نيامده ام ، و شرم مى كنم از خدا كه در مقام استعطاف در آيم و طلب رحمت از جناب مقدس او بنمايم ، و هنوز ديده آب خود را نريخته است و بدن اداى حق ندامت خود نكرده است و در بوته طاعات گداخته نشده است .
يوسف عليه السلام فرمود: پس سعى و اهتمام كن در توبه و شرايط آن كه راه عمل باز و تير دعا به هدف اجابت مى رسد، پيش از آنكه عدد ايام و ساعات عمر مقتضى شود و مدت حيات بسر آيد.
زليخا گفت : عقيده من نيز اين است و عنقريب خواهى شنيد - اگر بعد از من بمانى - سعى مرا.
پس آن حضرت فرمود پوست گاوى پر از طلا به او بدهند، زليخا گفت كه : قوت البته از جانب خدا مقدر است و مى رسد، و من فراوانى روزى و راحت عيش و زندگانى را نمى خواهم تا اسير سخط پروردگار خود گردم .
پس بعضى از فرزندان يوسف عليه السلام به آن حضرت عرض كرد: اى پدر! كى بود اين زن كه از براى او جگرم پاره پاره شد و دلم بر او نرم شد؟
فرمود: اين دابه فرح و شادى (100) است كه اكنون در دام انتقام خدا گرفتار است .
پس يوسف او را به عقد خود در آورد و چون همخوابه او گرديد او را باكره ديد! از او پرسيد: چگونه باكره ماندى و سالها شوهر داشتى ؟
گفت : شوهر من عنين بود و قادر بر مقاربت نبود.(101)
و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون زليخا بر سر راه يوسف عليه السلام نشست ، آن حضرت او را شناخت و فرمود: برگرد كه تو را غنى مى گردانم ، پس صد هزار درهم براى او فرستاد.(102)
و به سند معتبر منقول است كه : ابوبصير از حضرت صادق عليه السلام پرسيد كه : يوسف عليه السلام در چاه چه دعا خواند كه باعث نجات او شد؟
فرمود: چون يوسف را به چاه انداختند و از حيات خود نااميد گرديد عرض كرد: اللهم انى كانت الخطايا و الذنوب قد اخلقت وجهى عندك فلن ترفع لى اليك صوتا و لن تستجيب لى دعوة فانى اساءلك بحق الشيخ يعقوب فارحم ضعفه و اجمع بينى و بينه فقد علمت رقته على و شوقى اليه يعنى : ((خداوندا! اگر خطاها و گناهان البته كهنه كرده است روزى مرا نزد تو، پس بلند نمى كنى از براى من بسوى خود آوازى را، و مستجاب نمى گردانى از براى من دعائى را، پس بدرستى كه من سؤ ال مى كنم از تو به حق مرد پير، يعقوب ، پس رحم كن ضعف او را و جمع كن ميان من و ميان او، پس بتحقيق مى دانى رقت او را بر من و شوق مرا بسوى او)).
ابوبصير گفت : پس حضرت صادق عليه السلام گريست و فرمود: من در دعا مى گويم اللهم ان كانت الخطايا و الذنوب قد اخلقت وجهى عندك فلن ترفع لى اليك صوتا فانى اساءلك بك فليس كمثلك شى ء و اتوجه اليك بمحمد نبيك نبى الرحمة يا الله يا الله يا الله يا الله .
پس حضرت صادق عليه السلام فرمود: اين دعا را بخوانيد و بسيار بخوانيد كه من بسيار مى خوانم نزد شدتها و غمهاى عظيم .(103)
و در حديث معتبر ديگر فرمود كه : جبرئيل به نزد يوسف عليه السلام آمد در زندان و گفت : بعد از هر نماز واجب سه نوبت اين دعا را بخوان : اللهم اجعل لى من امرى فرجا و مخرجا و ارزقنى من حيث احتسب و من حيث لا احتسب .(104)
و شيخ طوسى رحمة الله ذكر كرده است كه : حضرت يوسف عليه السلام در روز سوم ماه محرم از زندان خلاص شد.(105)
و ابن بابويه رحمة الله به سند معتبر از عبدالله بن عباس روايت كرده است كه : چون رسيد به آل يعقوب آنچه به ساير مردم رسيد از تنگى طعام ، يعقوب فرزندان خود را جمع كرد و به ايشان فرمود: اى فرزندان من ! شنيده ام كه در مصر طعام نيكو مى فروشند، و صاحبش مرد صالحى است كه مردم را حبس نمى كند و زود روانه مى كند، پس برويد و از او طعامى بخريد كه انشاء الله به شما احسان خواهد كرد. پس فرزندان يعقوب تهيه خود را گرفته و روانه شدند، چون وارد مصر شدند به خدمت يوسف عليه السلام رسيدند، آن حضرت ايشان را شناخت و ايشان او را نشناختند، پس از ايشان پرسيد: شما كيستيد؟
گفتند: ما فرزندان يعقوب پسر اسحاق پسر ابراهيم خليل خدائيم ، و از كوه كنعان آمده ايم .
يوسف فرمود: پس شما فرزند سه پيغمبريد و شما صاحبان حلم و بردبارى نيستيد، و در ميان شما وقار و خشوع نيست ، شايد شما جاسوس بعضى از پادشاهان بوده باشيد و براى جاسوسى به بلاد من آمده باشيد.
گفتند: اى پادشاه ! ما جاسوس نيستيم و از اصحاب حرب نيستيم ، اگر بدانى پدر ما كيست هر آينه ما را گرامى خواهى داشت ، بدرستى كه او پيغمبر خداست و فرزند پيغمبران خداست و بسيار اندوهناك است .
يوسف فرمود: به چه سبب او را اندوه عارض شده است و حال آنكه او پيغمبر و پيغمبرزاده است و بهشت جايگاه اوست ، و او نظر مى كند به مثل شما پسران با اين بسيارى و توانايى شما شايد حزن او به سبب سفاهت و جهالت و دروغ و كيد و مكر شما باشد؟ گفتند: اى پادشاه ! ما بى خرد و سفيه نيستيم ، و اندوه او از جانب ما نيست ، و ليكن او پسرى داشت كه به حسب سن از ما كوچكتر بود و او را يوسف مى گفتند، روزى با ما به شكار بيرون آمد و گرگ او را خورد و از آن روز تا حال پيوسته غمگين و اندوهناك و گريان است .
يوسف فرمود: همه از يك پدر هستيد؟
گفتند: پدر ما يكى است و مادرهاى ما متفرق است .
فرمود: چرا پدر شما همه فرزندان خود را فرستاده است ، يكى را براى خود نگاه نداشته است كه مونس او باشد و از او راحت يابد؟
گفتند: يك برادر ما كه از ما خردسالتر بود نزد خود نگاه داشت .
فرمود: چرا او را از ميان شما اختيار كرد؟
گفتند: براى آنكه بعد از يوسف او را بيش از ما دوست مى دارد.
فرمود: من يكى از شما را نزد خود نگاه مى دارم و برويد شما به نزد پدر خود و سلام مرا به او برسانيد و بگوئيد به او كه آن فرزندى را كه مى گوئيد نزد خود نگاه داشته است براى من بفرستد تا خبر دهد مرا كه چه چيز باعث حزن او گرديده است ، و چرا پيش از وقت پيرى پير شده است ، و سبب گريه و نابينا شدن او چيست ؟
پس ايشان ميان خود قرعه زدند و قرعه به اسم شمعون بيرون آمد پس او را نگهداشت و طعام براى ايشان مقرر فرمود و ايشان را روانه كرد.
چون برادران ، شمعون را وداع كردند به ايشان گفت : اى برادران ! ببينيد كه من به چه امر مبتلا شدم و سلام مرا به پدرم برسانيد.
چون ايشان به نزد يعقوب عليه السلام آمدند سلام ضعيفى بر آن حضرت كردند.
فرمود: چرا چنين سلام ضعيفى كرديد، و چرا در ميان شما صداى خود شمعون را نمى شنوم ؟
گفتند: اى پدر ما! بسوى تو مى آئيم از نزد كسى كه ملكش از همه پادشاهان عظيمتر است ، و كسى مثل او نديده است در حكمت و دانائى و خشوع و سكينه و وقار، و اگر تو را شبيهى هست او شبيه توست ، و ليكن ما اهل بيتيم كه از براى بلا خلق شده ايم ، پادشاه ما را متهم كرد و گفت : من سخن شما را باور ندارم تا پدر شما بنيامين را براى من بفرستد و بگويد به او كه سبب حزنش و پيريش و گريه كردن و نابينا شدنش چيست .
يعقوب عليه السلام گمان كرد كه اين نيز مكرى است كه ايشان كرده اند كه بنيامين را از نزد او دور كنند، گفت : اى فرزندان من ! بد عادتى است عادت شما، به هر جهتى كه رفتيد يكى از شما كم مى شود، من او را با شما نمى فرستم .
چون فرزندان متاع خود را گشودند و ديدند كه متاعشان را در ميان طعام گذاشته اند و به ايشان برگردانيده اند به نزد يعقوب آمدند خوشحال و گفتند: اى پدر! كسى مثل اين پادشاه نديده است ، و از گناه بيش از همه كس پرهيز مى كند، اينك متاع ما را كه به قيمت طعام براى او برده بوديم به ما پس داده است از ترس گناه ، و ما اين سرمايه را مى بريم و آذوقه از براى اهل خود مى آوريم و برادر خود را حفظ مى كنيم و يك شتر بار از براى او آذوقه بيشتر مى گيريم .
يعقوب عليه السلام فرمود: مى دانيد كه بنيامين محبوبترين شماست بسوى من بعد از يوسف ، و انس من به او است و استراحت من از ميان شما به اوست ، او را با شما نمى فرستم تا پيمانى از خدا به من بدهيد كه او را بسوى من برگردانيد مگر آنكه شما را امرى رو دهد كه اختيار از دست شما بيرون رود، پس يهودا ضامن شد و ايشان بنيامين را با خود برداشته متوجه مصر شدند.
چون به خدمت يوسف عليه السلام رسيدند فرمود: آيا پيغام مرا به پدر خود رسانيديد؟
گفتند: بلى و جوابش را با اين پسر آورده ايم ، از او بپرس آنچه خواهى .
فرمود: اى پسر! پدرت چه پيغام فرستاده ؟
بنيامين گفت : مرا بسوى تو فرستاده است و تو را سلام مى رساند و مى گويد: بسوى من فرستادى و سؤ ال كردى از سبب حزن من ، و از سبب زود پير شدن من پيش از وقت پيرى ، و از سبب گريستن و نابينا شدن من ، بدرستى كه هر كه ياد آخرت بيشتر مى كند حزن و اندوهش بيشتر مى باشد، و زود پير شدن من به سبب ياد روز قيامت است ، و مرا گريانيد و ديده مرا سفيد گردانيد اندوه بر جيب من يوسف ، و خبر رسيد به من كه به اندوه من محزون شده اى و اهتمام در امر من نموده اى ، پس خدا تو را جزاى جليل و ثواب جميل عطا فرمايد، و احسان نمى كنى بسوى من به امرى كه مرا شادتر گرداند از آنكه فرزند من بنيامين را زود به نزد من فرستى كه او را بعد از يوسف از همه فرزندان خود دوست تر مى دارم ، پس انس ‍ دهم به او وحشت خود را و وصل نمايم به او تنهائى خود را، پس زود بفرست براى من آذوقه كه يارى جويم به آن بر امر عيال خود.
چون يوسف پيغام پدر خود را شنيد، گريه گلويش را گرفت و صبر نتوانست نمود، برخاست و داخل خانه شد و بسيار گريست ، پس بيرون آمد و امر فرمود كه براى ايشان طعام آوردند پس فرمود: هر دو تا كه از يك مادر باشند بر سر يك خوان بنشينند.
پس همه نشستند ولى بنيامين ايستاده بود، يوسف پرسيد كه : چرا نمى نشينى ؟
گفت : در ميان ايشان كسى نيست كه با او از يك مادر باشم .
آن حضرت به او فرمود: از مادر خود برادر نداشتى ؟
بنيامين گفت : داشتم .
فرمود: چه شد آن برادر تو؟
بنيامين گفت : اينها گفتند كه او را گرگ خورد.
فرمود: اندوه تو بر او به چه مرتبه رسيد؟
گفت : دوازده پسر بهم رسانيدم كه نام همه را از نام او اشتقاق كردم .
فرمود: بعد از چنين برادرى دست در گردن زنان درآوردى و فرزندان را بوسيدى ؟!
بنيامين گفت : پدر صالحى دارم ، او مرا امر كرد كه : زن بخواه شايد خدا از تو ذريتى بيرون آورد كه زمين را سنگين كنند به تسبيح خدا - و به روايت ديگر: به گفتن لا اله الا الله (106)-.
يوسف عليه السلام فرمود: بيا و بر سر خوان من بنشين .
برادران گفتند: خدا يوسف و برادرش را هميشه بر ما زيادتى مى دهد تا آنكه پادشاه او را بر سر خوان خود نشانيد.
پس آن حضرت فرمود كه صاع را در ميان بار بنيامين گذاشتند، و چون كاويدند در ميان بار او ظاهر شد و او را نگاه داشت .
چون برادران به نزد يعقوب عليه السلام آمدند و قصه را نقل كردند آن حضرت فرمود: پسر من دزدى نمى كند بلكه شما حيله كرده ايد در اين باب ، پس امر فرمود آنها را كه مرتبه ديگر بار بندند بسوى مصر و نامه اى به عزيز مصر نوشت و طلب عطف و مهربانى از او نمود، و سؤ ال كرد كه فرزندش را به او برگرداند.
چون برادران به خدمت يوسف رسيدند و نامه را به او دادند خواند، ضبط خود نتوانست كرد و گريه بر او مستولى شد، برخاست داخل خانه شد ساعتى گريست ، چون بيرون آمد برادران گفتند: اى عزيز مصر! فتوت و مرحمت كن كه دريافته است ما را و اهل ما را قحط و گرسنگى ، و آورده ايم مايه كمى ، پس نظر به مايه ما مكن و كيل تمام بده به ما، و تصدق كن بر ما - به پس دادن برادر ما يا به فراوان دادن طعام - بدرستى كه خدا اجر مى دهد تصدق كنندگان را.
يوسف فرمود: آيا مى دانيد كه چه كرديد با يوسف و برادرش در وقتى كه نادان بوديد؟ گفتند: مگر تو يوسفى ؟!
فرمود: منم يوسف و اين برادر من است ، خدا منت گذاشته بر من ، بدرستى كه هر كه پرهيزكار باشد و در بلاها صبر كند خدا ضايع نمى گرداند مزد نيكوكاران را.
پس امر فرمود برگردند به نزد يعقوب عليه السلام و فرمود كه : پيراهن مرا ببريد بر روى پدرم بيندازيد تا بينا گردد، و همه با اهل بيت او بيائيد به نزد من .
پس جبرئيل بر يعقوب نازل شد و گفت : اى يعقوب ! مى خواهى تو را تعليم كنم دعائى كه چون بخوانى خدا دو ديده ات را و دو نور ديده ات را به تو برگرداند؟
گفت : بلى .
جبرئيل گفت : بگو آنچه پدرت آدم گفت و خدا توبه اش را قبول فرمود: و آنچه نوح گفت و به سبب آن كشتى او بر جودى قرار گرفت و از غرق شدن نجات يافت ، و آنچه پدرت ابراهيم خليل الرحمن گفت در وقتى كه او را به آتش انداختند و به آن كلمات خدا آتش را بر او سرد و سلامت گردانيد.
يعقوب گفت : اى جبرئيل ! آن كلمات كدام است ؟
گفت : بگو: پروردگارا! سؤ ال مى كنم از تو به حق محمد صلى الله عليه و آله و سلم و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام كه يوسف و بنيامين هر دو را به من برسانى ، و دو ديده ام را به من برگردانى . يعقوب عليه السلام هنوز اين دعا را تمام نكرده بود كه بشير آمد و پيراهن يوسف را بر روى او انداخت و بينا گرديد.(107)
و از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه : چون يوسف عليه السلام داخل زندان شد دوازده ساله بود، و هيجده سال در زندان ماند و بعد از بيرون آمدن از زندان هشتاد سال زندگانى كرد، پس مجموع عمر شريف آن حضرت صد و ده سال بود.(108)
و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه : يعقوب عليه السلام بر يوسف آنقدر گريست كه ديده اش نابينا شد، تا آنكه به او گفتند: بخدا سوگند كه پيوسته ياد مى كنى يوسف را تا آنكه بيمار شوى و مشرف بر هلاك گردى يا هلاك شوى . و يوسف بر مفارقت يعقوب آنقدر گريست كه اهل زندان متاءذى شدند و گفتند: يا در شب گريه بكن روز ساكت باش يا در روز گريه بكن و شب ساكت باش ، پس با ايشان صلح كرد كه در يكى از شب و روز گريه كند و در ديگرى ساكت باشد.(109)
و پيشتر در حديث معتبر گذشت كه : يوسف عليه السلام از پيغمبرانى بود كه با پيغمبرى ، پادشاهى داشتند و مملكت آن حضرت مصر و صحراهاى مصر بود و از آن تجاوز نكرد.(110)
و به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : يعقوب و عيص در يك شكم متولد شدند، بعد از او يعقوب به اين سبب او را يعقوب ناميدند كه در عقب عيص ‍ متولد شد، و يعقوب را اسرائيل مى گفتند يعنى بنده خدا، چون ((اسرا)) به معنى بنده است و ((ئيل )) اسم خداست ؛ به روايت ديگر ((اسرا)) به معنى قوت است ، يعنى قوت خدا.(111)

و از كعب الاحبار روايت كرده اند كه : يعقوب خدمت بيت المقدس مى كرد، اول كسى كه داخل بيت المقدس مى شد و آخر كسى كه بيرون مى آمد او بود، و قنديلهاى بيت المقدس ‍ را او مى افروخت ، چون صبح مى شد مى ديد كه قنديلها خاموش شده است ؛ پس شبى در مسجد بيت المقدس ماند و در كمين نشست ، ناگاه ديد يكى از جنيان قنديلها را خاموش ‍ مى كند، پس او را گرفت بر يكى از ستونهاى بيت المقدس بست ، چون صبح شد مردم ديدند كه يعقوب جنى را اسير كرده و بر ستون مسجد بسته است ! اسم آن جنى ((ايل )) بود، پس به اين سبب او را اسرائيل گفتند.(112)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون بنيامين را يوسف عليه السلام حبس كرد، يعقوب مناجات كرد به درگاه حق تعالى و عرض كرد: پروردگارا! آيا مرا رحم نمى كنى ؟ ديده هاى مرا بردى ، دو فرزند مرا بردى !
حق تعالى به او وحى فرمود: اگر ايشان را ميرانده باشم ، هر آينه زنده خواهم كرد ايشان را تا جمع كنم ميان تو و ايشان ، و ليكن آيا به يادت نمى آيد آن گوسفندى كه كشتى و بريان كردى و خوردى فلان شخص در پهلوى خانه تو روزه بود به او چيزى ندادى ؟
پس يعقوب عليه السلام بعد از آن هر بامداد امر مى كرد ندا كنند تا يك فرسخ كه : هر كه چاشت مى خواهد بيايد بسوى آل يعقوب ، و هر شام ندا مى كردند: هر كه طعام شام مى خواهد بيايد بسوى آل يعقوب .(113)
و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السلام مروى است كه يعقوب به يوسف فرمود: اى فرزند! زنا مكن ، كه اگر مرغى زنا كند پرهاى او مى ريزد.(114)
و در حديث صحيح از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : شخصى به نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آمد و عرض كرد: اى پيغمبر خدا! من دختر عموئى دارم كه پسنديده ام حسن و جمال و دينش را، اما فرزند نمى آورد.
فرمود: او را مخواه ، بدرستى كه يوسف عليه السلام چون برادرش بنيامين را ملاقات كرد فرمود: اى برادر! چگونه توانستى بعد از من تزويج زنان بكنى ؟
گفت : پدرم امر كرد و فرمود: اگر توانى كه فرزندان بهم رسانى كه زمين را به تسبيح و تنزيه خدا سنگين كنند، بكن .(115)
و به سند معتبر از امام زين العابدين عليه السلام منقول است كه : مردم سه خصلت را از سه كس اخذ كردند: صبر را از ايوب عليه السلام ، و شكر را از نوح عليه السلام ، و حسد را از فرزندان يعقوب عليه السلام .(116)
و به سند معتبر منقول است كه جمعى اعتراض كردند به حضرت امام رضا عليه السلام كه : چرا ولايتعهدى ماءمون را قبول كردى ؟
فرمود: يوسف پيغمبر خدا بود و از عزيز مصر كه كافر بود سؤ ال كرد كه او را از جانب خود والى گرداند، چنانچه حق تعالى فرموده است قال اجعلنى على خزائن الارض انى حفيظ عليم (117) يعنى : ((گفت : مرا والى گردان بر خزينه هاى زمين كه من حفظ مى نمايم آنچه در دست من است ، و عالم هستم به هر زبانى )).(118)
و در حديث معتبر منقول است كه حضرت صادق عليه السلام فرمود: صبر جميل كه حضرت يعقوب عليه السلام فرمود، صبرى است كه هيچگونه شكايت با آن نباشد.(119)
و در حديث ديگر فرمود: يوسف عليه السلام در زندان شكايت نمود به پروردگار خود از خوردن نان بى خورش ، و نان بسيار نزد او جمع شده بود، پس حق تعالى وحى نمود كه نانهاى خشك را در تغارى كند و آب و نمك بر آن بريزد، چون چنين كرد آب كامه بعمل آمد و نان خورش خود نمود.(120)
و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه چون زليخا پريشان و محتاج شد، بعضى به او گفتند: برو به نزد يوسف كه اكنون عزيز مصر است تا تو را اعانت كند، پس جمعى به او گفتند: مى ترسيم اگر به نزد او بروى آسيبى به تو برساند به سبب آزارها كه تو به او رسانده اى .
گفت : نمى ترسم از كسى كه از خدا مى ترسد.
چون به خدمت آن حضرت رفت و او را بر تخت پادشاهى ديد گفت : سپاس خداوندى را سزاست كه بندگان را به طاعت خود پادشاه گردانيد و پادشاهان را به معصيت خود بنده گردانيد.
پس يوسف او را به عقد خود درآورد و او را باكره يافت ، پس يوسف به او فرمود: آيا اين بهتر و نيكوتر نيست از آنچه تو به حرام طلب مى كردى ؟
زليخا گفت : من در باب تو به چهار چيز مبتلا شده بودم : من مقبولترين اهل زمان خود بودم ، و تو از همه اهل زمان خود به حسن و جمال ممتاز بودى ، و من باكره بودم ، و شوهر من عنين بود.
چون يوسف عليه السلام بنيامن را نزد خود نگاه داشت ، يعقوب عليه السلام نامه اى به آن حضرت نوشت و نمى دانست كه او يوسف است ، و ترجمه اش اين است : ((بسم الله الرحمن الرحيم ، اين نامه اى است از يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم خليل الله عليهم السلام بسوى عزيز آل فرعون ، سلام بر تو باد، بدرستى كه حمد مى كنم بسوى تو خداوندى را كه بجز او خدائى نيست ؛ اما بعد، بدرستى كه ما اهل بيتيم كه متوجه است بسوى ما اسباب بلا، جدم ابراهيم را در آتش انداختند در طاعت پروردگارش پس خدا بر او سرد و سلامت گردانيد، خدا امر فرمود او را كه پدرم را به دست خود ذبح كند پس فدا داد او را به آنچه ندا داد، و مرا پسرى بود كه عزيزترين مردم بود نزد من ، و او ناپيدا شد از پيش من ، و حزن او نور ديده مرا برطرف كرد، و برادرى داشت كه از مادر او بود، هرگاه آن گمشده را ياد مى كردم و برادرش را به سينه خود مى چسبانيدم و شدت اندوه مرا تسكين مى داد، و او نزد تو به تهمت سرقت محبوس شده است ، و من تو را گواه مى گيرم كه من هرگز دزدى نكرده ام و فرزند دزد از من بهم نرسيده است )).
چون يوسف عليه السلام نامه را خواند گريست و فرياد كرد و گفت : اين پيراهن مرا ببريد و بر روى او بياندازيد تا بينا شود، و با اهل خود همه به نزد من بيايند.(121)
در روايت ديگر وارد شده است كه : چون يعقوب نزديك مصر رسيد: يوسف با لشكر خود سوار شد و به استقبال آن حضرت بيرون رفت ، در اثناى راه گذشت و بر زليخا و او در غرفه خود عبادت مى كرد، چون يوسف عليه السلام را ديد شناخت و به صداى حزينى او را صدا كرد كه : اى آنكه مى روى ! از عشق تو بسى اندوه خورده ام ، كه چه نيك است تقوى و پرهيزكارى چگونه بندگان را آزاد كرد، و چه قبيح است گناه چگونه بنده گردانيد آزادان را.(122)
و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حضرت يوسف عليه السلام متوجه فروختن طعام شد، بعضى از وكلاى خود را امر كه بفروشد، و هر روز به او مى گفت به فلان مبلغ بفروش ؛ روزى كه مى دانست كه سعر زياد مى شود و گرانتر مى بايد فروخت ، نخواست كه گرانى به زبان او جارى شود به وكيل گفت : برو بفروش - و سعرى براى او نام نبرد - وكيل اندك راهى رفت و برگشت و پرسيد: به چه سعر بفروشم ؟
فرمود: برو بفروش . و نخواست كه گرانى سعر به زبانش جارى شود.
چون وكيل آمد بر سر انبار اول كسى كه آمد بگيرد زر داد، وكيل كيل كرد، هنوز يك كيل مانده بود كه به حساب سعر روز گذشته تمام شود، مشترى گفت : بس است ، من همين قدر زر داده بودم ، وكيل دانست كه سعر به قدر يك كيل گران شده است .
چون مشترى ديگر آمد هنوز يك كيل مانده بود كه به حساب مشترى اول تمام شود، مشترى گفت : بس است ، من همين قدر زر داده ام ، وكيل دانست كه به قدر يك كيل باز گرانتر شده است ، تا آنكه در آن روز سعر دو برابر تفاوت كرد.(123)
و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : پيراهنى كه براى ابراهيم عليه السلام از بهشت آوردند در ميان قصبه نقره مى گذاشتند، چون كسى مى پوشيد بسيار گشاده بود، پس چون قافله از مصر جدا شد و يعقوب در رمله يا فلسطين شام بود و يوسف عليه السلام در مصر بود، يعقوب گفت : من بوى يوسف را مى شنوم ، مراد او بوى بهشت بود كه از پيراهن به مشام او رسيد.(124)
و به سند معتبر منقول است كه : اسماعيل بن الفضل هاشمى از حضرت صادق عليه السلام پرسيد: چه سبب داشت كه فرزندان يعقوب چون از يعقوب التماس كردند كه از براى ايشان استغفار كند، فرمود: بعد از اين براى شما طلب آمرزش از پروردگار خود خواهم كرد، و تاءخير كرد طلب استغفار را براى ايشان ؟ و چون به يوسف عليه السلام گفتند: خدا تو را بر ما اختيار كرده است و ما خطاكاران بوديم گفت : بر شما ملامتى نيست امروز، خدا شما را مى آمرزد؟
جواب فرمود: زيرا كه دل جوان نرمتر است از دل پير، و باز جنايت فرزندان يعقوب بر يوسف بود و جنايت ايشان بر يعقوب به سبب جنايت بر يوسف بود، پس يوسف مبادرت نمود به عفو كردن از حق خود، و تاءخير نمود يعقوب عفو را زيرا كه عفو او از حق ديگرى بود، پس تاءخير كرد ايشان را به سحر شب جمعه .(125)
و به چندين سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون يوسف عليه السلام به استقبال حضرت يعقوب بيرون آمد و يكديگر را ملاقات كردند، يعقوب پياده شد و يوسف را شوكت پادشاهى مانع شد و پياده نشد، هنوز از معانقه فارغ نشده بود كه جبرئيل بر حضرت يوسف نازل شد و خطاب مقرون به عتاب از جانب رب الارباب آورد كه : اى يوسف ! حق تعالى مى فرمايد كه : ملك و پادشاهى تو را مانع شد كه پياده شوى براى بنده شايسته صديق من ، دست خود را بگشا، چون دستش را گشود از كف دستش - و به روايتى از ميان انگشتانش - نورى بيرون رفت ، پرسيد: اين چه نورى بود اى جبرئيل ! گفت : نور پيغمبرى بود و از صلب تو پيغمبر بهم نخواهد رسيد، به عقوبت آنچه كردى نسبت به يعقوب كه براى او پياده نشدى .(126)
مؤ لف گويد: بعضى اين احاديث را حمل بر تقيه كرده اند، چون مثل اين از طريق عامه منقول است ، و ممكن است پياده نشدن آن حضرت بر سبيل نخوت و تكبر نبوده باشد، بلكه براى تدبير و مصلحت ملك باشد، و چون رعايت يعقوب كردن اولى بود از رعايت مصلحت ملك و پادشاهى ، پس ترك اولى و مكروه از آن حضرت صادر شده ، به اين سبب مورد عتاب گرديد.
و به سند ديگر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : زليخا به در خانه يوسف عليه السلام آمد بعد از پادشاهى آن حضرت ، چون رخصت طلبيد كه داخل شود گفتند: ما مى ترسيم كه چون تو را به نزد او بريم به سبب آنچه از تو نسبت به آن حضرت واقع شده است مورد غضب او شوى . گفت : من نمى ترسم از كسى كه از خدا مى ترسد.
چون داخل شد يوسف عليه السلام فرمود: اى زليخا! چرا رنگت متغير شده است ؟
گفت : حمد مى كنم خداوندى را كه پادشاهان را به معصيت خود، بندگان گردانيد، و بندگان را به بركت طاعت و بندگى خود به مرتبه پادشاهى رسانيد.
فرمود: چه چيز تو را باعث شد بر آنچه نسبت به من كردى ؟
گفت : حسن و جمال بى نظير تو.
فرمود: چگونه مى بود حال تو اگر مى ديدى پيغمبرى را كه در آخر الزمان مبعوث خواهد شد و اسم شريف او محمد صلى الله عليه و آله و سلم است و از من خوشروتر و خوشخوتر و سخى تر خواهد بود؟!
زليخا گفت : راست مى گوئى .
يوسف فرمود: چه دانستى كه راست مى گويم ؟
گفت : براى آنكه چون نام او را مذكور ساختى محبت او به دلم افتاد.
پس خدا وحى فرمود به يوسف كه : زليخا راست مى گويد، و من او را دوست داشتم به اين سبب كه حبيب من محمد صلى الله عليه و آله و سلم را دوست داشت ، پس امر فرمود كه او را به عقد خود درآورد.(127)
در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه چه استبعاد مى كنند مخالفان اين امت كه شبيهند به خنازير از غائب شدن قائم آل محمد صلى الله عليه و آله و سلم از مردم ، بدرستى كه برادران يوسف عليه السلام اولاد پيغمبران بودند، با يوسف سودا و معامله كردند و سخن گفتند، و برادران او بودند او را نشناختند تا آنكه يوسف اظهار نمود كه من يوسفم ، پس چرا انكار مى نمايند اين امت ملعونه كه خدا در وقتى از اوقات خواهد كه حجت خود را از مردم پنهان كند، بتحقيق كه يوسف پادشاه مصر بود و در ميان او و پدرش هيجده روز فاصله بود، و اگر خدا مى خواست كه او مكان خود را به يعقوب بشناساند قادر بود، والله كه يعقوب و فرزندانش بعد از بشارت به نه روز از راه باديه به مصر رفتند، پس چه انكار مى كنند اين امت كه حق تعالى بكند نسبت به حجت خود آنچه نسبت به يوسف كرد كه در بازارهاى مردم راه رود و بر بساط ايشان قدم گذارد و آنها او را نشناسند، تا وقتى كه خدا رخصت دهد كه خود را به آنها بشناساند، چنانچه رخصت داد يوسف را در وقتى كه با برادران خود گفت : آيا مى دانيد چه كرديد با يوسف ؟(128)
و در حديث معتبر ديگر فرمود: چون فرزندان از يعقوب رخصت يوسف را طلبيدند، يعقوب به ايشان فرمود: مى ترسم گرگ او را بخورد، عذرى به ياد آنها داد كه به همان عذر متشبث شدند.(129)
و در حديث معتبر ديگر فرمود: اعرابى به خدمت يوسف عليه السلام آمد كه طعام بخرد، چون فارغ شد از او پرسيد: منزل تو كجاست ؟
اعرابى گفت : در فلان موضع .
فرمود: چون به فلان وادى بگذرى ندا كن : اى يعقوب ! اى يعقوب ! پس بيرون خواهد آمد بسوى تو مرد عظيم صاحب حسنى ، چون به نزد تو آيد بگو: مردى را در مصر ديدم كه تو را سلام رسانيد و گفت : امانت تو نزد خدا ضايع نخواهد شد.
چون اعرابى به آن موضع رسيد غلامان خود را گفت كه : شتران مرا حفظ كنيد، چون يعقوب را ندا كرد مرد اعمى بلند قامت فربه خوشروئى بيرون آمد و دست به ديوارها مى گرفت تا به نزديك او رسيد، اعرابى گفت : توئى يعقوب ؟
فرمود: بلى .
چون اعرابى پيغام يوسف را رسانيد يعقوب افتاد و مدهوش شد، چون به هوش آمد فرمود: اى اعرابى ! تو را حاجتى در درگاه خدا هست ؟
گفت : بلى ، من مال بسيار دارم و دختر عم من در حباله من است و از او فرزند نمى شود، مى خواهم از خدا بطلبى كه فرزند به من كرامت فرمايد.
پس يعقوب وضو ساخت و دو ركعت نماز كرد و براى او دعا كرد، پس خدا در چهار شكم يا شش شكم فرزند به او عطا فرمود، در هر شكمى دو پسر.
پس بعد از آن يعقوب مى دانست كه يوسف زنده است و حق تعالى او را بعد از غيبت براى او ظاهر خواهد گردانيد، و مى گفت با فرزندانش كه : من از لطف خدا مى دانم آنچه شما نمى دانيد، و فرزندانش او را نسبت دروغ و ضعف عقل مى دادند، لهذا وقتى كه بوى پيراهن را شنيد فرمود: من بوى يوسف را مى شنوم اگر مرا نسبت به دروغ و ضعف عقل ندهيد، پس يهودا گفت : بخدا سوگند كه تو در گمراهى سابق خود هستى ! پس چون بشير آمد و پيراهن را به روى او انداخت بينا گرديد، فرمود: نگفتم به شما كه من از خدا مى دانم آنچه شما نمى دانيد.(130)
شيخ ابن بابويه رحمة الله بعد از ايراد اين حديث گفته است : دليل بر آنكه يعقوب علم به حيات يوسف داشت ، و از نظر او پنهان بود خدا يوسف را براى ابتلا و امتحان ، آن است كه : چون فرزندان يعقوب بسوى او برگشتند و مى گريستند فرمود: اى فرزندان من ! چيست شما را كه گريه مى كنيد و واويلاه مى گوئيد، و چرا حبيب خود يوسف را در ميان شما نمى بينم ؟
گفتند: اى پدر! او را گرگ خورد و اين پيراهن اوست ، آورده ايم از براى تو.
گفت : بياندازيد بسوى من .
پس پيراهن را بر روى خود انداخت و مدهوش شد، چون به هوش باز آمد گفت : اى فرزندان ! شما مى گوئيد كه گرگ حبيب من يوسف را خورد؟!
گفتند: بلى .
فرمود: چرا بوى گوشت او را نمى شنوم ؟ و چرا پيراهنش درست است ؟ بر گرگ دروغ بسته ايد و فرزند من مظلوم شده است و شما مكرى كرده ايد.
پس در آن شب رو از ايشان گردانيد و نوحه مى كرد بر يوسف عليه السلام و مى گفت : حبيب من يوسف را كه من او را بر همه فرزندان خود اختيار مى كردم از من ربودند؛ حبيب من يوسف كه اميد از او داشتم در ميان فرزندان خود، از من ربودند؛ حبيب من يوسف كه دست راست خود را در زير سر او مى گذاشتم و دست چپ را بر روى او مى گذاشتم از من ربودند؛ حبيب من يوسف كه يار تنهائى و مونس وحشت من بود از من ربودند؛ حبيب من يوسف ! كاش مى دانستم كه در كدام كوه تو را انداختند، يا در كدام دريا تو را غرق كردند؛ حبيب من يوسف ! كاش با تو بودم و به من مى رسيد آنچه به تو رسيد.(131)
و به سند معتبر از ابوبصير منقول است كه : حضرت امام محمد باقر عليه السلام فرمود: حضرت يعقوب از مفارقت يوسف عليه السلام حزنش بسيار شد و آنقدر گريست كه ديده اش سفيد شد و پريشانى و احتياج نيز او را عارض شد، و هر سال دو مرتبه گندم از براى عيالش از مصر مى طلبيد از براى زمستان و تابستان . پس جمعى از فرزندانش را با مايه قليلى بسوى مصر فرستاد با جمعى از رفقا كه روانه مصر بودند، چون به خدمت يوسف رسيدند و آن در وقتى بود كه عزيز مصر حكومت مصر را به يوسف عليه السلام گذاشته بود، يوسف ايشان را شناخت و ايشان حضرت يوسف عليه السلام را نشناختند به سبب هيبت و عزت پادشاهى ، پس به ايشان گفت كه : بياوريد مايه خود را پيش از رفيقان شما، و ملازمان خود را فرمود كه : زود كيل ايشان را بدهيد و تمام بدهيد، چون فارغ شويد مايه ايشان را در ميان بارهاى ايشان بگذاريد بدون اطلاع ايشان .
پس حضرت يوسف عليه السلام با برادران گفت : شنيده ام كه دو برادر پدرى داشته ايد، آنها چه شدند؟
گفتند: بزرگ را گرگ خورد و كوچك را نزد پدرش گذاشته ايم و او را از خود جدا نمى كند، و بسيار بر او مى ترسد.
يوسف فرمود: مى خواهم مرتبه ديگر كه براى طعام خريدن مى آئيد او را با خود بياوريد، اگر نياوريد به شما طعام نخواهم داد و شما را به نزديك خود نخواهم طلبيد.
چون بسوى پدر خود برگشتند و متاع خود را گشودند و ديدند كه سرمايه ايشان را در ميان طعام ايشان گذاشته اند گفتند: اى پدر! اين سرمايه ماست به ما پس داده اند، و يك شتر بار زياده از ديگران به ما داده اند، پس برادر ما را با ما بفرست تا طعام بگيريم و ما محافظت او مى كنيم .
چون بعد از شش ماه محتاج به آذوقه شدند، يعقوب عليه السلام ايشان را فرستاد و با ايشان مايه كمى فرستاد و بنيامين را با ايشان همراه كرد، و پيمان خدا را از ايشان گرفت كه تا اختيار از دست ايشان بدر نرود البته او را برگردانند.
چون داخل مجلس يوسف عليه السلام شدند پرسيد كه : بنيامين با شماست ؟
گفتند: بلى ، بر سر بارهاى ماست .
فرمود: او را بياوريد.
چون آوردند، يوسف عليه السلام بر مسند پادشاهى نشسته بود فرمود كه : بنيامين تنها بيايد و برادران با او نيايند، چون به نزديك او رسيد او را در برگرفت و گريست و گفت : من برادر تو يوسفم ، آزرده مشو از آنچه به حسب مصلحت نسبت به تو بكنم ، و آنچه تو را خبر دادم به برادران خود مگو، و مترس و اندوه مبر.
پس او را به نزد برادران فرستاد و به ملازمان خود فرمود كه : آنچه آورده اند اولاد يعقوب عليه السلام بگيريد و بزودى طعام از براى ايشان كيل كنيد، چون فارغ شويد مكيال خود را در ميان بنيامين بياندازيد.
چون ملازمان موافق فرموده يوسف عليه السلام عمل كردند و ايشان را مرخص كردند و بار بستند و با رفقا روانه شدند، يوسف عليه السلام با ملازمان از عقب ايشان رفتند به ايشان ملحق شدند و در ميان ايشان ندا كردند كه : اى مردم قافله ! شما دزدانيد.
گفتند: چه چيز شما پيدا نيست ؟
ملازمان يوسف عليه السلام گفتند: صاع پادشاه پيدا نيست و هر كه آن را بياورد بار يك شتر گندم به او مى دهيم .
چون بارهاى ايشان را تفحص كردند صاع در ميان بار بنيامين پيدا شد، يوسف عليه السلام فرمود كه او را گرفتند و حبس كردند، و چندانكه برادران سعى كردند در خلاصى او فايده نبخشيد. چون ماءيوس شدند، بسوى يعقوب عليه السلام برگشتند، چون واقعه را عرض كردند فرمود: انا لله و انا اليه راجعون و گريست و حزنش زياد شد به مرتبه اى كه پشتش خم شد، و دنيا پشت كرد بر يعقوب عليه السلام و فرزندان يعقوب تا آنكه بسيار محتاج شدند و آذوقه ايشان آخر شد، پس در اين وقت يعقوب عليه السلام به فرزندانش ‍ فرمود: برويد تفحص كنيد يوسف و برادرش را، نااميد مشويد از رحمت الهى .
پس جمعى از ايشان با مايه قليلى متوجه مصر شدند، يعقوب عليه السلام نامه اى به عزيز مصر نوشت كه او را بر خود و فرزندانش مهربان گرداند، فرمود كه : پيش از آنكه مايه خود را ظاهر سازيد نامه را به عزيز بدهيد و در نامه نوشت :
((بسم الله الرحمن الرحيم ، اين نامه اى است بسوى عزيز مصر و ظاهر كننده عدالت و تمام كننده كيل ، از جانب يعقوب فرزند اسحاق فرزند ابراهيم خليل خدا كه نمرود هيزم و آتش براى او جمع كرد كه او را بسوزاند، خدا بر او سرد و سلامت گردانيد و از آن نجات داد او را، خبر مى دهم تو را اى عزيز كه ما خانه آباده قديميم كه پيوسته بلا از جانب خدا به ما تند مى رسد، براى آنكه ما را امتحان نمايد در وقت نعمت و بلا، و بيست سال است كه مصيبتها به من پياپى مى رسد: اول آنها آن بود كه پسرى داشتم كه او را يوسف نام كرده بودم و او موجب شادى من بود از ميان فرزندان من ، و نور ديده و ميوه دل من بود، و برادران پدرى او از من سؤ ال كردند كه او را با ايشان بفرستم كه شادى و بازى كند، پس من بامداد او را با ايشان فرستادم ، و وقت خفتن برگشتند گريه كنان و پيراهنى براى من آوردند با خون دروغى و گفتند كه گرگ او را خورد، پس براى فراق او حزن من شديد شد و بر مفارقت او گريه من بسيار، تا آنكه ديده هاى من سفيد شد از اندوه ؛ و يوسف را برادرى بود كه از خاله او بود و او را بسيار دوست مى داشتم و مونس من بود، و هرگاه يوسف به ياد من مى آمد او را به سينه خود مى چسبانيدم پس بعضى از اندوه من ساكن مى شد، و برادران او به من نقل كردند كه : اى عزيز! تو احوال او را از ايشان پرسيده بودى ، و امر كرده بودى كه او را به نزد تو بياورند و اگر نياورند گندم به آنها ندهى ، پس او را با ايشان فرستادم كه گندم از براى ما بياورند، و برگشتند و او را نياوردند و گفتند كه : مكيال پادشاه را دزديد، و ما خانه آباده ايم كه دزدى نمى كنيم ، او را حبس كرده اى و دل مرا به درد آورده اى ، و اندوه من از مفارقت او شديد شد تا آنكه پشتم كمان شد، و مصيبتم عظيم شد با مصيبتهاى پياپى كه بر من وارد شده است ، پس منت گذار بر من به گشودن راه او، و رها كن او را از حبس ، و گندم نيكو براى ما بفرست ، و جوانمردى كن در نرخ آن و ارزان بده ، و آل يعقوب را زود روانه كن )).
پس چون فرزندان روانه شدند و نامه را بردند، جبرئيل عليه السلام بر حضرت يعقوب نازل شد و گفت : اى يعقوب ! پروردگار تو مى گويد كه : كى تو را مبتلا كرد به مصيبتها كه به عزيز مصر نوشتى ؟
يعقوب عليه السلام گفت : خداوندا! تو مرا مبتلا كردى از روى عقوبت و تاءديب من .
حق تعالى فرمود: آيا قادر هست غير من كسى كه آن بلاها را از تو دفع كند؟
گفت : نه پروردگارا.
خدا فرمود كه : پس شرم نكردى از من كه شكايت مرا بغير من كردى و استغاثه به من نكردى و شكايت بلاى خود را به من نكردى ؟!
يعقوب عليه السلام گفت : از تو طلب آمرزش مى كنم اى خداوند من ، و توبه مى كنم بسوى تو و حزن و اندوه خود را به تو شكايت مى كنم .
پس حق تعالى فرمود كه : به نهايت رسانيدم تاءديب تو و فرزندان خطاكار تو را، و اگر شكايت مى كردى اى يعقوب مصيبتهاى خود را بسوى من در وقتى كه بر تو نازل شد، و استغفار و توبه مى كردى بسوى من از گناه خود، هر آينه آن بلاها را از تو رفع مى كردم بعد از آنكه بر تو مقدر كرده بودم ، و ليكن شيطان ياد مرا از خاطر تو فراموش كرد و نااميد شدى از رحمت من ، و منم خداوند بخشنده كريم ، دوست مى دارم بندگان استغفار كننده و توبه كننده را كه رغبت مى نمايند بسوى من در آنچه نزد من است از رحمت و آمرزش من .اى يعقوب ! من بر مى گردانم بسوى تو يوسف و برادرش را، و بر مى گردانم بسوى تو آنچه رفته است از مال تو و گوشت و خون تو، و ديده ات را بينا مى گردانم ، و كمان پشتت را چون تير راست مى كنم ، پس خاطرت شاد و ديده ات روشن باد، و آنچه كردم نسبت به تو تاءديبى بود كه تو را كردم ، پس قبول كن ادب مرا.
اما فرزندان عليه السلام چون به خدمت حضرت يوسف رسيدند: او بر سرير پادشاهى نشسته بود، گفتند: اى عزيز! دريافته است ما را و اهل ما را پريشانى و بد حالى ، و آورده ايم مايه كمى ، پس كيل تمام به ما بده ، و تصدق كن بر ما به برادر ما بنيامين ، و اين نامه پدر ما يعقوب است كه بسوى تو نوشته در امر برادر ما، و سؤ ال كرده است كه منت گذارى بر او، و فرزندش را بسوى او پس فرستى .
يوسف عليه السلام نامه حضرت يعقوب را گرفت و بوسيد و بر هر دو ديده گذاشت و گريست ، و صداى گريه اش بلند شد، تا آنكه پيراهنى كه پوشيده بود از آب ديده اش تر شد، پس خود را به برادران شناساند، ايشان گفتند: بخدا سوگند كه خدا تو را بر ما اختيار كرده است ، پس ما را عقوبت مكن و رسوا مگردان امروز، و از گناهان ما درگذر.
حضرت يوسف عليه السلام فرمود: سرزنشى نيست شما را امروز، خدا مى آمرزد شما را، ببريد اين پيراهن مرا كه آب ديده ام تر كرده است و بياندازيد بر روى پدرم كه چون بوى مرا مى شنود بينا مى شود، و جميع اهل خود را بسوى من بياوريد. و ايشان را در همان روز كارسازى كرد و آنچه به آن احتياج داشتند به ايشان داد و بسوى حضرت يعقوب فرستاد.
چون قافله از مصر بيرون آمدند، يعقوب عليه السلام بوى حضرت يوسف را شنيد و گفت به فرزندانى كه نزد او حاضر بودند كه : من بوى يوسف را مى شنوم ، و فرزندان همه جا به سرعت مى آمدند به فرح و شادى آنچه از حال يوسف عليه السلام مشاهده كردند، و پادشاهى كه خدا به او عطا كرده بود، و عزتى كه ايشان را به سبب پادشاهى حضرت يوسف حاصل گرديد، و از مصر تا باديه اى كه حضرت يعقوب در آنجا بود به نه روز آمدند، چون بشير آمد پيراهن را بر روى يعقوب عليه السلام افكند، او بينا گرديد و پرسيد كه : چه شد بنيامين ؟
گفتند: او را نزد برادرش گذاشتيم به نيكوترين حالى .
پس يعقوب عليه السلام حمد الهى كرد و سجده شكر به تقديم رسانيد و ديده اش بينا شد و پشتش راست شد، به فرزندانش گفت : در همين روز كارسازى كنيد و روانه شويد.
پس به سرعت تمام با يعقوب عليه السلام و يامين خاله يوسف عليه السلام به جانب مصر روانه شدند، در مدت نه روز طى منازل نموده داخل مصر شدند، و چون به مجلس ‍ يوسف عليه السلام داخل شدند دست در گردن پدر خود كرد و روى او را بوسيد و گريست ، و يعقوب عليه السلام را با خاله خود بر تخت پادشاهى بالا برد و داخل خانه خود شد، روغن خوشبو بر خود ماليد و سرمه كشيد و جامه هاى پادشاهانه پوشيد بسوى ايشان بيرون آمد، چون او را ديدندن همه به سجده افتادند براى تعظيم او و شكر خداوند عالميان ، پس يوسف عليه السلام در اين وقت گفت كه : اين بود تاءويل خواب من كه پيشتر ديده بودم ، كه پروردگار من آن را حق گردانيد چون مرا از زندان بيرون آورد و شما را از باديه به نزد من آورد بعد از آنكه شيطان افساد كرده بود ميان من و برادران من . و يوسف عليه السلام در اين بيست سال روغن نمى ماليد و سرمه نمى كشيد و خود را خوشبو نمى كرد و نمى خنديد و به نزديك زنان نمى رفت تا خدا شمل يعقوب عليه السلام را جمع كرد و يعقوب عليه السلام و يوسف عليه السلام و برادران را به يكديگر رسانيد.(132)
مؤ لف گويد: ظاهر اين حديث و بسيارى از احاديث ديگر آن است كه مدت مفارقت يوسف از يعقوب بيست سال بوده است ، و مفسران و مورخان خلاف كرده اند: بعضى گفته اند كه ميان خواب ديدن يوسف و اجتماع او با پدرش هشتاد سال بود، بعضى گفته اند كه هفتاد سال ، و بعضى چهل سال گفته اند، و بعضى هيجده سال گفته اند.
و از حسن بصرى روايت كرده اند: در وقتى كه يوسف را به چاه انداختند هفده سال بود، و در بندگى و زندان و پادشاهى هشتاد سال ماند، و بعد از رسيدن به پدر و خويشان بيست و سه سال زندگى كرد، پس مجموع عمر آن حضرت صد و بيست سال بود.(133)
و از بعضى روايات شيعه نيز مفهوم مى شود كه مدت مفارقت ، زياده از بيست سال بوده باشد.(134)
ايضا از اين حديث ظاهر مى شود كه بنيامين از مادر يوسف عليه السلام نبوده است بلكه از خاله او بوده است ، و جمع كثير از مفسران نيز چنين قائل شده اند، مى گويند كه آنچه در آيه واقع شده است كه ابوين خود را به تخت بالا برد بر سبيل مجاز است و مراد پدر و خاله است ، و خاله را مادر مى گويند چنانچه عمو را پدر مى گويند، و راحيل مادر يوسف عليه السلام فوت شده بود. بعضى مى گويند كه راحيل را خدا زنده كرد تا خواب او درست شود، و بعضى گفته اند كه مادرش در آن وقت هنوز زنده بود، قول اول اقوى است ،(135) چنانچه در حديث معتبر ديگر منقول است كه : از حضرت امام رضا عليه السلام پرسيدند كه : يعقوب عليه السلام چون به نزد يوسف عليه السلام آمد چند پسر همراه او بودند؟
فرمود: يازده پسر.
پرسيدند كه : بنيامن فرزند مادر يوسف بود يا فرزند خاله او؟
فرمود: فرزند خاله او بود.(136)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون عزيز امر كرد كه حضرت يوسف را به زندان بردند، حق تعالى علم تعبير خواب را به آن حضرت تعليم نمود، پس از براى اهل زندان تعبير مى كرد خوابهاى ايشان را، چون تعبير خواب آن دو جوان كرد و به آن كه گمان داشت كه نجات مى يابد گفت : مرا نزد عزيز ياد كن ، حق تعالى او را عتاب نمود و فرمود كه : چون بغير من متوسل شدى چندين سال در زندان بمان ، پس بيست سال در زندان ماند.(137) و در اكثر روايات وارد شده است كه هفت سال در زندان ماند.(138)
و به سند موثق منقول است كه از حضرت امام محمد باقر عليه السلام پرسيدند كه : آيا اولاد حضرت يعقوب عليه السلام پيغمبران بودند؟
فرمود: نه ، و ليكن اسباط و اولاد پيغمبران بودند، و از دنيا بيرون نرفتند مگر سعادتمندان ، بدى اعمال خود را متذكر شدند و توبه كردند.(139)
به سند صحيح منقول است كه هشام بن سالم از حضرت صادق عليه السلام سؤ ال كرد كه : حزن حضرت يعقوب عليه السلام بر حضرت يوسف به چه مرتبه رسيده بود؟
فرمود كه : حزن هفتاد زن فرزند مرده . پس فرمود كه : جبرئيل بر حضرت يوسف نازل شد در زندان و گفت : حق تعالى تو را و پدرت را امتحان كرد، و بدرستى كه تو را از اين زندان نجات مى دهد، پس سؤ ال كن از خدا به حق محمد صلى الله عليه و آله و سلم و اهل بيت او كه تو را خلاصى بخشد.
حضرت يوسف عليه السلام گفت : خداوندا! سؤ ال مى كنم به حق محمد صلى الله عليه و آله و سلم و اهل بيت او كه بزودى مرا فرج كرامت فرمائى ، و راحت دهى از آنچه در آن هستم از محنت و بلا.
جبرئيل گفت : پس بشارت باد تو را اى صديق كه حق تعالى مرا بسوى تو براى بشارت فرستاده ، كه تا سه روز ديگر تو را از زندان بيرون خواهد برد، و تو را پادشاه مصر و اهل مصر خواهد كرد كه اشراف مصر همه تو را خدمت كنند و برادران تو را به نزد تو جمع خواهد كرد، پس بشارت باد تو را اى صديق كه تو برگزيده خدا و فرزند برگزيده خدائى . پس در همان شب عزيز خوابى ديد كه از آن ترسيد و به اعوان خود نقل كرد و ايشان تعبير آن را ندانستند، پس آن جوان كه از زندان نجات يافته بود يوسف را بخاطر آورد و گفت : اى پادشاه ! مرا بفرست بسوى زندان كه در زندان مردى هست كه كسى مثل او نديده است در علم و بردبارى و تعبير خواب ، چون بر من و فلان غضب كردى و به زندان فرستادى هر يك خوابى ديديم و از براى ما تعبير كرد، چنانچه او تعبير كرده بود رفيق مرا به دار كشيدى و مرا نجات دادى .
عزيز گفت : برو نزد او و تعبير خواب از او بپرس .
چون بسوى عزيز برگشت و رسالت يوسف عليه السلام را به او رسانيد عزيز گفت : بياوريد او را تا برگزينم او را و مقرب خود گردانم ، چون رسالت عزيز را براى حضرت يوسف آوردند گفت : چگونه اميد كرامت او داشته باشم و او بيزارى مرا از گناه دانست و چندين سال مرا در زندان حبس كرد.
پس عزيز فرستاد و زنان مصر را طلبيد و حال حضرت يوسف را از ايشان پرسيد، گفتند: حاش لله ! ما هيچ بدى از او ندانستيم ، فرستاد و او را از زندان طلبيد، چون با او سخن گفت عقل و دانش و كمال او را پسنديد و گفت : مى خواهم بگوئى كه من چه خواب ديده ام و تعبير آن بكنى .
يوسف عليه السلام خواب او را تمام نقل كرد و تعبيرش را بيان فرمود.
عزيز گفت : راست گفتى ، كى از براى من حاصل هفت ساله را جمع خواهد كرد و محافظت خواهد نمود؟
يوسف عليه السلام فرمود كه : حق تعالى وحى فرستاد بسوى من كه من تدبير اين امر خواهم كرد، و در اين سالها قيام به اين امور من خواهم نمود.
عزيز گفت : راست گفتى ، اينك انگشتر پادشاهى و تخت و تاج جهانبانى به تو تعلق دارد، هر چه خواهى بكن .
پس يوسف عليه السلام متوجه شد و در هفت سال فراوانى جمع كرد حاصلهاى زراعتهاى مصر را با خوشه در خزينه ها. چون سالهاى قحط رسيد متوجه فروختن طعام گرديد و در سال اول به طلا و نقره فروخت تا آنكه در مصر و حوالى آن هيچ درهم و دينارى نماند مگر آنكه در ملك يوسف عليه السلام داخل شد، و در سال دوم به زيور و جواهر فروخت تا آنكه هر زيور و جواهرى كه در آن مملكت بود به ملك او درآمد، در سال سوم به حيوانات و مواشى فروخت تا آنكه تمام حيوانات ايشان را مالك شد، و در سال چهارم به غلامان و كنيزان فروخت تا آنكه هر مملوكى كه در آن ولايت بود همه را مالك شد، و در سال پنجم به خانه ها و دكاكين و مستغلات فروخت تا همه را متصرف شد، و در سال ششم به مزارع و نهرها فروخت تا آنكه هيچ نهر و مزرعه در اطراف مصر و اطراف آنها نماند مگر آنكه به ملكيت او درآمد، و در سال هفتم كه هيچ در ملك ايشان نمانده بود به رقبات ايشان فروخت تا آنكه هر كسى كه در مصر و حوالى آن بود همه بنده يوسف عليه السلام شدند.
پس يوسف عليه السلام به پادشاه فرمود: چه مصلحت مى بينى در اينها كه پروردگار من به من عطا كرده است ؟
پادشاه گفت : راءى راءى توست ، هر چه مى كنى مختارى .
يوسف عليه السلام گفت : گواه مى گيرم خدا را و گواه مى گيرم تو را اى پادشاه كه همه اهل مصر را آزاد كردم ، و اموال و بندگان ايشان را به ايشان پس دادم ، و انگشتر و تاج و تخت تو را به تو پس دادم به شرط آنكه به سيرتى كه من سلوك كرده ام با ايشان سلوك كنى ، و حكم نكنى در ميان ايشان مگر به حكم من ، كه خدا ايشان را به سبب من نجات داده .
پادشاه گفت : دين من و فخر من همين است ، و شهادت مى دهم به وحدانيت الهى و آنكه او را شريكى در خداوندى نيست ، و شهادت مى دهم كه تو پيغمبر و فرستاده اوئى . پس ‍ بعد از آن ملاقات يعقوب عليه السلام و برادران واقع شد.(140)
و به سند صحيح منقول است كه محمد بن مسلم از حضرت امام محمد باقر عليه السلام پرسيد كه : يعقوب عليه السلام بعد از رسيدن به مصر چند سالى با يوسف عليه السلام زندگانى كرد؟
فرمود: دو سال .
پرسيد: در آن وقت حجت خدا در زمين ، يعقوب بود يا يوسف عليهماالسلام ؟
فرمود: حضرت يعقوب حجت خدا بود و پادشاهى از يوسف عليه السلام بود، چون حضرت يعقوب به عالم قدس ارتحال نمود، يوسف عليه السلام جسد مقدس او را در تابوتى گذاشته به زمين شام برد و در بيت المقدس دفن كرد، پس يوسف عليه السلام بعد از يعقوب عليه السلام حجت خدا بود.
پرسيد: پس يوسف عليه السلام رسول و پيغمبر بود؟
فرمود: بلى ، مگر نشنيده اى كه خدا در قرآن مى فرمايد: ((مؤ من آل فرعون گفت كه : آمد يوسف بسوى شما با بينات و معجزات ، و پيوسته در او شك مى كرديد تا آنكه چون او هلاك شد گفتيد كه : بعد از او خدا رسول نخواهد فرستاد)).(141)(142)
به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه چون يوسف عليه السلام داخل در زندان شد، دوازده سال عمر او بود، و هيجده سال در زندان ماند، بعد از بيرون آمدن از زندان هشتاد سال زندگانى كرد، پس مجموع عمر آن حضرت صد و ده سال بود.(143)
در حديث معتبر ديگر فرمود كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود كه : يعقوب عليه السلام و يوسف هر يك صد و بيست سال عمر ايشان بود.(144)
در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : شخصى بود از بقيه قوم عاد كه مانده بود تا زمان فرعونى كه حضرت يوسف عليه السلام در زمان او بود، و اهل آن زمان آن شخص را بسيار آزار مى كردند و به سنگ مى زدند، پس او به نزد فرعون آمد و گفت : مرا امان ده از شر مردم تا آنكه چيزهاى عجيب كه در دنيا مشاهده كرده ام براى تو نقل كنم و نگويم مگر راست .
پس فرعون او را امان داد و مقرب خود گردانيد و در مجلس او مى نشست و اخبار گذشته را براى او نقل مى كرد، تا آنكه فرعون اعتقاد بسيار به راستى او بهم رسانيد، و هرگز از يوسف عليه السلام دروغى نشنيد و هرگز از آن عادى نيز دروغى بر او ظاهر نشد.

روزى فرعون به يوسف عليه السلام گفت : آيا كسى را مى شناسى كه از تو بهتر باشد؟
فرمود: بلى ، پدر من يعقوب از من بهتر است .
چون يعقوب عليه السلام به مجلس فرعون داخل شد فرعون را تحيت و سلام كرد به تحيتى كه پادشاهان را مى كنند، پس فرعون او را گرامى داشت و نزديك طلبيد و زياده از يوسف عليه السلام او را اكرام نمود، پس از يعقوب عليه السلام پرسيد: چند سال از عمر تو گذشته است ؟
فرمود: صد و بيست سال .
عادى گفت : دروغ مى گويد!
يعقوب عليه السلام ساكت شد، و سخن عادى بر فرعون بسيار گران آمد.
باز فرعون از يعقوب عليه السلام پرسيد كه : اى شيخ ! چند سال بر تو گذشته است ؟
فرمود: صد و بيست سال .
عادى گفت : دروغ مى گويد! !
يعقوب عليه السلام گفت : خداوندا! اگر دروغ مى گويد ريشش را بر سينه اش فرو ريز.
در همان ساعت ريش عادى بر سينه اش ريخت ، پس فرعون را هول عظيم رو داد و به يعقوب عليه السلام گفت : مردى را كه من امان داده ام بر او نفرين كردى ؟! مى خواهم دعا كنى كه خداوند تو ريش او را به او برگرداند.
يعقوب عليه السلام دعا كرد و ريشش به او برگشت .
پس عادى گفت كه : من اين مرد را با ابراهيم خليل الرحمن ديده ام در فلان زمان كه زياده از صد و بيست سال از آن زمان گذشته است .
يعقوب عليه السلام فرمود: آن كه تو ديده اى من نبودم ، تو اسحاق عليه السلام را ديده اى .
گفت : پس تو كيستى ؟
فرمود: من يعقوب پسر اسحاق خليل الرحمانم .
عادى گفت : راست مى گويد، من اسحاق را ديده بودم .
فرعون گفت : هر دو راست گفتيد.(145)
و به سند معتبر از ابوهاشم جعفرى منقول است كه شخصى از امام حسن عسكرى عليه السلام پرسيد: چه معنى دارد آنچه برادران يوسف عليه السلام گفتند كه : اگر بنيامين دزدى كرد، برادر او نيز پيشتر دزدى كرده بود؟
فرمود: يوسف عليه السلام دزدى نكرده بود، و ليكن يعقوب عليه السلام كمربندى داشت كه از حضرت ابراهيم عليه السلام به او ميراث رسيده بود، و هر كه آن كمربند را مى دزديد البته او را به بندگى مى گرفتند، و هرگاه آن ناپيدا مى شد جبرئيل خبر مى داد كه در كجاست و نزد كيست ، تا از او مى گرفتند و او را به بندگى مى گرفتند. و آن كمربند نزد ساره دختر اسحاق عليه السلام بود كه همنام مادر اسحاق عليه السلام بود و ساره يوسف عليه السلام را بسيار دوست مى داشت و مى خواست او را به فرزندى خود بردارد، پس آن كمربند را گرفت و بر يوسف عليه السلام بست در زير جامه او و به يعقوب عليه السلام گفت : كمربند را دزديده اند، پس جبرئيل آمد و گفت : اى يعقوب ! كمربند با يوسف است ، و خبر نداد يعقوب عليه السلام را به آنچه ساره كرده بود براى مصلحتهاى الهى .
پس يعقوب عليه السلام چون تفتيش كرد، كمربند را در كمر يوسف عليه السلام يافت ، و در آن وقت طفل بزرگى بود.
ساره گفت كه : چون يوسف اين را دزديده بود، من سزاوارترم به يوسف !
يعقوب عليه السلام فرمود كه : آن بنده توست به شرطى كه او را نفروشى و نبخشى .
گفت : قبول مى كنم به شرطى كه از من نگيرى ، و من او را الحال آزاد مى كنم .
پس يوسف عليه السلام را گرفت و آزاد كرد.
ابوهاشم گفت : من در خاطر خود مى گذرانيدم و فكر مى كردم از روى تعجب در امر حضرت يعقوب و يوسف عليهما السلام كه با آن نزديكى ايشان به يكديگر، چگونه بر يعقوب مخفى شد امر يوسف تا از اندوه ، ديده او سفيد شد؟ و حضرت از روى اعجاز فرمودند: اى ابوهاشم ! پناه مى برم به خدا از آنچه در خاطر تو مى گذرد، اگر خدا مى خواست ، مى توانست هر مانعى كه در ميان حضرت يعقوب و يوسف عليهما السلام بود بردارد تا يكديگر را ببينند وليكن خدا را مصلحتى بود و مدتى ملاقات ايشان را مقرر فرموده بود، و خدا آنچه براى دوستان خود مى كند خير ايشان در آن است .(146)
و به سند معتبر منقول است كه : از حضرت صادق عليه السلام پرسيدند از تفسير قول حق تعالى كه : ((همه طعامها حلال بود بر فرزندان يعقوب مگر آنچه يعقوب بر خود حرام كرده بود))؟(147)
فرمود: هرگاه گوشت شتر مى خورد، درد تهيگاه او زياد مى شد، پس بر خود حرام كرد گوشت شتر را، و اين پيش از آن بود كه تورات نازل شود، چون تورات نازل شد، موسى عليه السلام آن را حرام نكرد و نخورد.(148 )
در حديث معتبر ديگر فرمود كه : يوسف عليه السلام خواستگارى كردن زن بسيار جميله اى را كه در زمان او بود، آن زن رد كرد و گفت : غلام پادشاه مرا مى خواهد!
پس ، از پدرش خواستگارى كرد، پدرش گفت : اختيار با اوست .
پس به درگاه حق تعالى دعا كرد و گريست و او را طلبيد، خدا بسوى او وحى نمود كه : من او را به تو تزويج كردم .
پس يوسف فرستاد بسوى ايشان كه : من مى خواهم به ديدن شما بيايم .
گفتند: بيا.
چون يوسف عليه السلام داخل خانه آن زن شد، از نور خورشيد جمال او خانه روشن شد، زن گفت : نيست اين مگر ملك گرامى .
پس يوسف عليه السلام آب طلبيد، زن مبادرت كرد طاس آب را به نزد آن حضرت آورد؛ چون تناول نمود، گرفت و از غايت شوق به دهان خود چسبانيد، يوسف عليه السلام فرمود: صبر كن و بيتابى مكن كه مطلب تو حاصل مى شود، پس او را به عقد خود درآورد.(149)
و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت عليه السلام منقول است كه : چون يوسف عليه السلام به آن جوان گفت كه مرا نزد عزيز ياد كن ، جبرئيل به نزد او آمد و سر پائى به زمين زد، شكافته شد تا طبقه هفتم زمين ، و گفت : اى يوسف ! نظر كن كه در طبقه هفتم زمين چه مى بينى ؟ گفت : سنگ كوچكى مى بينم .
پس سنگ را شكافت و گفت : در ميان سنگ چه مى بينى ؟
گفت : كرم كوچكى مى بينم .
گفت : خداوند عالميان .
جبرئيل گفت : پروردگار تو مى فرمايد: من فراموش نكرده ام اين كرم را در ميان اين سنگ در قعر زمين هفتم ، گمان كردى تو را فراموش خواهم كرد كه به آن جوان گفتى كه تو را نزد پادشاه ياد كند؟! به سبب اين گفتار ناشايسته خود، در زندان سالها خواهى ماند.
پس يوسف عليه السلام بعد از اين عتاب رب الارباب چندان گريست كه به گريه او ديوارها به گريه درآمدند، و متاءذى شدند اهل زندان و به فرياد آمدند، پس صلح كرد با ايشان كه يك روز گريه كند و يك روز ساكت باشد، پس در آن روز كه ساكت بود حالش بدتر بود از روزى كه گريه مى كرد.(150)
به سندهاى معتبر از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه صبر جميل آن است كه هيچگونه شكايت بسوى مردم با او نباشد، بدرستى كه حق تعالى يعقوب عليه السلام را به رسالتى فرستاد به نزد راهبى از رهبانان و عابدى از عباد، چون راهب نظرش بر او افتاد گمان كرد كه حضرت ابراهيم عليه السلام است ، برجست و دست در گردن او كرد و گفت : مرحبا به خليل خدا.
يعقوب عليه السلام گفت : من ابراهيم نيستم ، من يعقوب پسر اسحاق پسر ابراهيم هستم .
راهب گفت كه : پس چرا چنين پير شده اى ؟
گفت : غم و اندوه مرا پير كرده است .
چون برگشت ، هنوز از عتبه در خانه راهب نگذشته بود كه وحى خدا به او رسيد كه : اى يعقوب ! شكايت كردى مرا بسوى بندگان من .
پس نزد عتبه در به سجده افتاد و گفت : پروردگارا! ديگر عود نمى كنم به چنين كارى ، پس خدا وحى فرستاد به او كه : آمرزيدم تو را، ديگر چنين كارى مكن .
پس ديگر شكايت به احدى نكرد بعد از آن هر چه رسيد به او از مصيبتهاى دنيا مگر آنكه روزى گفت كه : شكايت نمى كنم حزن و اندوه خود را مگر به خدا، و مى دانم از خدا آنچه شما نمى دانيد.(151)
در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حق تعالى وحى بسوى حضرت يوسف فرستاد در وقتى كه در زندان بود كه : چه چيز تو را با خطاكاران ساكن گردانيد؟
گفت : جرم و گناه من .
چون اعتراف به گناه نمود حق تعالى بسوى او وحى فرمود: اين دعا را بخوان
يا كبير كل كبير، يا من لا شريك له و لا وزير، و يا خالق الشمس و القمر المنير، يا عصمة المضطر الضرير، يا قاصم كل جبار عنيد، يا مغنى البائس الفقير، يا جابر العظم الكسير، يا مطلق المكبل الاسير، اساءلك بحق محمد و آل محمد ان تجعل لى من امرى فرجا و مخرجا و ترزقنى من حيث احتسب و من حيث لا احتسب ، چون صبح شد عزيز او را طلبيد و از حبس نجات يافت .(152)
در حبس معتبر ديگر فرمود: چون عزيز مصر خود را معزول گردانيد و يوسف عليه السلام را بر سرير سلطنت متمكن گردانيد، يوسف عليه السلام دو جامه لطيف پاكيزه پوشيد و رفت بسوى بيابانى تنها و چهار ركعت نماز كرد، و چون فارغ شد دست بسوى آسمان بلند كرد و گفت : رب قد آتيتنى من الملك و علمتنى من تاءويل الاحاديث ، فاطر السموات الارض ، انت و ليى فى الدنيا و الآخرة ، پس جبرئيل نازل شد و گفت : چه حاجت دارى ؟
گفت : رب توفنى مسلما و الحقنى بالصالحين .
پس حضرت صادق عليه السلام فرمود: براى اين دعا كرد كه مرا مسلمان از دنيا ببر و به صالحان ملحق گردان كه از فتنه ها ترسيد كه آدمى را از دين بيرون مى برد، يعنى هرگاه آن حضرت از فتنه هاى گمراه كنندگان ترسد، كى ايمن از آنها مى تواند بود؟(153)
و از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه روز چهارشنبه حضرت يوسف عليه السلام داخل زندان شد.(154)
و به سند معتبر منقول است كه شخصى به خدمت امام رضا عليه السلام عرض كرد كه : چه بسيار خوش مى آيد مردم را كسى كه طعامهاى ناگوار خورد و جامه هاى گنده پوشد و اظهار خشوع كند.
فرمود كه : يوسف عليه السلام پيغمبر پيغمبرزاده بود و قباهاى ديبا كه تكمه هاى آنها طلا بود مى پوشيد و در مجالس آل فرعون مى نشست و حكم مى كرد، و مردم را به لباس او كارى نبود. با عدالت او كار داشتند.(155)
و ثعلبى در كتاب ((عرايس )) ذكر كرده است كه : چون از براى پادشاه عذر حضرت يوسف ظاهر شد، و امانت و كفايت و علم و عقل او را دانست ، فرستاد او را از زندان طلبيد، پس حضرت يوسف بيرون آمد و براى اهل زندان دعا كرد كه : خداوندا! دل نيكان را بر ايشان مهربان گردان ، و خيرها را از ايشان پنهان مگردان .
پس به دعاى آن حضرت چنين شد كه اهل زندان در هر شهرى كه هستند از همه كس داناترند به خبرها. پس به در زندان نوشت كه : اين قبر زنده هاست ، و خانه غمهاست ، و سبب تجربه دوستان و شماتت دشمنان است ، پس غسل كرد و خود را از چرك زندان پاك كرد و جامه هاى پاكيزه پوشيد و متوجه مجلس پادشاه شد.
چون به در خانه پادشاه رسيد گفت : حسبى ربى من دنياى و حسبى ربى من خلقه ، عز جاره و جل ثناؤ ه و لا اله غيره ، چون داخل مجلس شد فرمود: اللهم انى اساءلك بخيرك من خيره ، و اعوذ بك من شره و شر غيره ، چون نظر پادشاه بر او افتاد يوسف عليه السلام به زبان عربى بر او سلام كرد، پادشاه گفت : اين چه زبان است ؟
گفت : زبان عم من اسماعيل است .
پس دعا كرد پادشاه را به زبان عبرى ، پرسيد: اين چه زبان است ؟
گفت : زبان پدران من است .
و آن پادشاه هفتاد لغت مى دانست ، به هر لغت كه سخن گفت حضرت يوسف به آن لغت او را جواب گفت ، پس پادشاه را بسيار خوش آمد اطوار او، و تعجب كرد از كمى سال و بسيارى علم و كمال او، و عمر او در آن وقت سى سال بود. پس گفت : اى يوسف ! مى خواهم خواب خود را از تو بشنوم .
يوسف گفت : خواب ديدى كه هفت گاو فربه اشهب پيشانى سفيد نيكو از نيل بيرون آمدند و از پستانهاى آنها شير مى ريخت ، در اثناى آنكه به آنها نظر مى كردى و از حسن آنها تعجب مى نمودى ناگاه آب نيل خشك شد و تهش پيدا شد و از ميان لجن و گل هفت گاو لاغر ژوليده گردآلوده شكمها بر پشت چسبيده كه پستان نداشتند، و دندانها و نيشها و چنگالها داشتند مانند درندگان و خرطومها مانند خرطوم سباع ، پس در آويختند در آن گاوهاى فربه و همه آنها را دريدند و خوردند، تا آنكه پوستهاى آنها را خوردند و استخوانها را شكستند و مغز استخوانها را خوردند، تو از اين حال تعجب مى كردى كه ناگاه ديدى كه هفت خوشه گندم سبز و هفت خوشه گندم سياه شده از يكجا روئيد و ريشه ها در ميان آب دوانيده اند، ناگاه بادى وزيد خوشه هاى خشك را به خوشه هاى سبز چسبانيد و آتش در خوشه هاى سبز افتاد و همه سياه شدند.
گفت : راست گفتى ، خواب من چنين بود.
پس تعبيرش را بيان فرمود، پادشاه تدبير مملكت و حفظ زراعتها را به آن حضرت مفوض گردانيد.(156)
و شيخ طبرسى رحمة الله و غيره نقل كرده اند: عزيز مصر كه يوسف عليه السلام را به زندان فرستاد ((قطفير)) نام داشت و وزير پادشاه بود، و پادشاه ريان بن الوليد بود، و خواب را پادشاه ديد؛ چون يوسف عليه السلام را از زندان بيرون آورد، عزيز او را عزل كرد و منصب وزارت را به يوسف عليه السلام مفوض گردانيد، پس ترك پادشاهى كرد و در خانه نشست و تاج و تخت و سلطنت را به يوسف گذاشت ، و در آن ايام قطفير مرد و پادشاه راعيل زن او را به عقد يوسف عليه السلام درآورد و از او ((افرائيم )) و ((ميشا)) بهم رسيدند.(157)
و باز در عرايس نقل كرده است كه : چون يوسف عليه السلام ابن يامين را به نزد خود طلبيد و با او خلوت كرد گفت : چه نام دارى ؟
گفت : ابن يامين .
پرسيد: چرا تو را ابن يامين نام كرده اند؟
گفت : زيرا كه چون من متولد شدم مادرم مرد، يعنى فرزند صاحب عزا.
گفت : مادرت چه نام داشت ؟
گفت : راحيل دختر ليان .
گفت : آيا فرزند بهم رسانيده اى ؟
گفت : بلى ده پسر بهم رسانيده ام .
پرسيد: نامهاى ايشان چيست ؟
گفت : نامهاى ايشان را اشتقاق كرده ام از نام برادرى كه داشتم و از مادر با من يكى بود و هلاك شد.
يوسف عليه السلام فرمود كه : اندوه شديدى بر او داشته اى كه چنين كرده اى ، بگو كه چه نام كرده اى آنها را؟
گفت : بالعا و اخيرا و اشكل و احيا و خير و نعمان و ادر و ارس و حيتم و ميتم .(158)
گفت : معنى اينها را بگو.
گفت : بالعا براى اين نام كرده ام كه زمين ، برادرم را فرو برد، و اخيرا براى آنكه فرزند اول مادر من بود؛ و اشكل براى آنكه برادر پدرى و مادرى من بود؛(159) و خير براى آنكه در در هر جا كه بود خير بود؛ و نعمان براى آنكه عزيز بود نزد مادر و پدر؛ و ادر براى آنكه بمنزله گل بود در حسن و جمال ؛ و ارس براى آنكه به مثابه سر بود از بدن ؛ و حيتم براى آنكه پدرم گفت كه زنده است ؛ و ميتم براى آنكه اگر او را ببينم ديده ام روشن مى شود و سرورم تمام مى شود.
حضرت يوسف فرمود: مى خواهم برادر تو باشم بدل آن برادر تو كه هلاك شده است . ابن يامين گفت : كى مى يابد برادرى مثل تو، اما تو از يعقوب و راحيل بهم نرسيده اى . پس ‍ حضرت يوسف گريست و او را در برگرفت و گفت : من برادر تو يوسفم ، غمگين مباش و برادران خود را بر اين امر مطلع مساز.(160)
مؤ لف گويد: چون در اين قصه غريبه ، علماء اشكالات وارد ساخته اند، و اكثر خلق را شبهه هاى بسيارى در خاطر مى خلد، اگر اشاره مجملى به جواب آنها بشود مناسب است : اول آنكه : چگونه يعقوب عليه السلام يوسف عليه السلام را تفضيل داد در محبت و ملاطفت تا آنكه باعث اين مفاسد گرديد، و حال آنكه تفضيل بعضى از فرزندان بر بعضى روا نيست ، خصوصا هرگاه مورث اين مفاسد باشد؟
جواب آن است كه : تفضيلى كه خوب نيست آن است كه آن محض محبت بشريت باشد و جهت دينى در آن منظور نباشد، و محبت يعقوب نسبت به يوسف عليه السلام از جهت كمالات واقعيه و علم و فضل و قابليت رتبه نبوت بود، با آنكه محبت قلبى اختيارى نيست و گاه باشد كه در امور اختياريه تفاوت ميان ايشان نگذاشته باشد. و اما باعث آن مفاسد گرديدن گاه باشد كه يعقوب ندانسته باشد كه باعث آن مفاسد خواهد شد.
دوم آنكه : يعقوب عليه السلام با جلالت نبوت ، چگونه آنقدر اضطراب و جزع و گريه كرد در مفارقت يوسف عليه السلام تا آنكه ديده اش نابينا شد؟ و بايد پيغمبران بيش از ساير خلق صبر كننده در مصيبتها باشند؟
جواب آن است كه : فرط محبت و شدت حزن و گريستن ، اختيارى نيست و منافات با كمال ندارد، و آنچه بد هست جزع كردن و گفتن چيزى چند است كه موجب سخط حق تعالى باشد، و از يعقوب عليه السلام اينها صادر نشد، و به حسب قلب راضى بود به قضاى الهى ، و رضا به قضا منافات با اينها ندارد چنانچه اگر كسى محتاج شود كه دستش را براى دفع ضرر آكله قطع كنند خود جلاد را مى طلبد و او را امر به قطع دست خود مى كند و غمگين مى شود و آنها باعث دفع درد نمى شوند، چنانچه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم در فوت ابراهيم فرمود: ((دل مى سوزد و چشم مى گريد و نمى گويم چيزى كه باعث غضب حق تعالى گردد))(161)، با آنكه محبت دوستان خدا، غير خدا را نمى باشد مگر از براى خدا، و كسى كه محبوب خداست ايشان او را دوست مى دارند از اين جهت كه محب محبوب ايشان است ، لهذا با اقرب اقارب خود اگر دشمن خدا باشد دشمنى مى نمايند و شمشير بر روى او مى كشند، و با ابعد ناس از ايشان هرگاه دوست خدا باشد غايت مؤ انست و ملاطفت مى فرمايند. و معلوم است كه يعقوب يوسف را براى حسن و جمال صورى و اغراض دنيوى نمى خواست ، بلكه به سبب انوار خير و صلاح و آثار سعادت و فلاح كه در او مشاهده مى نمود او را مى خواست ، و لهذا برادران كه از اين مراتب عاليه غافل و به اين معانى دقيقه جاهل بودند، از امتياز او در محبت تعجب مى نمودند و او را نسبت به ضلال و گمراهى مى دادند و مى گفتند: ما احقيم به مبحت و رعايت ، كه تنومندى و قوت داريم و به كار او در دنيا بيش از يوسف مى آئيم ، پس معلوم شد كه محبت يوسف و جزع از مفارقت او منافات با محبت جناب مقدس الهى ندارد و منافى كمال آن حضرت نيست بلكه عين كمال است .
سوم آنكه : حضرت يعقوب عليه السلام با وجود خواب ديدن حضرت يوسف و خبر دادن ملائكه كه مى دانست يوسف زنده است ، چرا آنقدر اضطراب مى كرد؟
جواب آن است كه گاه باشد كه اضطراب بر مفارقت او باشد يا براى احتمال بدا و محو و اثبات باشد.و در حديثى وارد شده است كه از حضرت صادق عليه السلام پرسيدند: چگونه يعقوب بر يوسف محزون بود و حال آنكه جبرئيل او را خبر داده بود كه يوسف زنده است و به او برخواهد گشت ؟ فرمود: فراموش كرده بود.(162) در اين حديث نيز موافق مشهور محتاج به تاءويل است .
چهارم آنكه : چون تواند بود كه يعقوب نابينا شود و حال آنكه پيغمبران مى بايد كه در خلقت ايشان نقصى نباشد؟
جواب آن است كه : بعضى گفته اند كه آن حضرت نابينا نشده بود بلكه ضعفى در باصره اش بهم رسيد، و سفيد شدن چشم او را حمل بر بسيارى گريه كرده اند، زيرا كه چون ديده پر آب است سفيد مى نمايد، و بعضى گفته اند كه : ما پيغمبران را از هر نقصى و مرضى مبرا نمى دانيم ، بلكه نمى بايد در ايشان نقصى باشد كه موجب نفرت مردم شود از ايشان ، و كورى چنين نيست كه موجب نفرت باشد، با آنكه ممكن است كه به نحوى باشد به حسب ظاهر عيبى در خلقت او به سبب آن بهم نرسيده باشد، و پيغمبران به ديده دل مى بينند آنچه ديگران به چشم مى بينند، پس به اين سبب هيچگونه عيبى و خللى در آن حضرت به سبب اين حادث نشده بود، و قول اخير اقوى است .
پنجم آنكه : حق تعالى در قصه يوسف فرموده است و لقد همت به وهم بها لولا ان راءى برهان ربه (163) يعنى : ((قصد كرد زليخا به يوسف و قصد كرد يوسف به زليخا اگر نه اين بود كه ديد برهان پروردگارش را)). و بعضى از عامه در تفسير اين آيه نقلهاى ركيك كرده اند كه يوسف نيز به زليخا درآويخت و خواست كه متوجه آن عمل شود، ناگاه صورت يعقوب را ديد در كنار خانه كه انگشت خود را به دندان مى گزيد پس متنبه شد و ترك آن اراده كرد، و بعضى گفته اند كه : چون زليخا جامه را بر روى بت انداخت او متنبه شد و ترك كرد، و ديگر وجوه باطله گفته اند.(164)
جواب آن است كه : آيه را دو حمل صحيح هست كه در احاديث معتبره وارد شده است : اول آنكه مراد آن است كه : اگر نه اين بود كه او پيغمبر بود و برهان پروردگار را كه جبرئيل باشد ديده بود، هر آينه او نيز قصد مى كرد، اما چون پيغمبر بود و به عصمت الهى معصوم بود لهذا او قصد نكرد. دوم آنكه مراد آن است كه : قصد كرد كه زليخا را بكشد چون قصد عرض او به حرام مى كرد، و جائز است دفع از عرض هر چند منجر به قتل شود، يا آنكه ممكن است كه در آن امت جائز بوده باشد كشتن كسى كه كسى را جبر كند به گناه ، و حق تعالى او را نهى فرمود از كشتن او براى مصلحتى چند كه در وجود او بود براى آنكه يوسف را به عوض نكشند.
چنانچه به سند معتبر منقول است كه ماءمون از حضرت امام رضا عليه السلام پرسيد از تفسير اين آيه ، فرمود: يعنى اگر نه اين بود كه برهان پروردگارش را ديده بود، او هم قصد مى كرد چنانچه زليخا قصد كرد، و ليكن معصوم بود و معصوم قصد گناه نمى كند، و بتحقيق كه خبر داد مرا پدرم از پدرش حضرت صادق عليه السلام كه فرمود: يعنى قصد كرد زليخا كه بكند و قصد كرد يوسف كه نكند.(165)
و در حديث معتبر ديگر منقول است كه : على بن الجهم از آن حضرت پرسيد از تفسير اين آيه ، فرمود: زليخا قصد كرد معصيت را و يوسف قصد كرد كه او را بكشد از بس كه عظيم نمود اراده او، پس خدا صرف فرمود از او كشتن زليخا را و زنا را، چنانچه فرموده است كذلك لنصرف عنه السوء و الفحشاء(166) يعنى : ((چنين كرديم تا بگردانيم از او سوء را - يعنى كشتن زليخا - و فحشاء - يعنى زنا - را)).(167)
و اما آن دو حديث كه پيش گذشت مشتمل بود بر ديدن يعقوب و بر جامه انداختن زليخا بر روى بت ، منافات با وجه اول ندارد، زيرا كه در آنها تصريح به اين نيست كه يوسف اراده گناه كرد، بلكه ممكن است كه آنها از دواعى عصمت باشد كه حق تعالى در آن وقت بر او ظاهر كرده باشد كه اراده آن به خاطرش خطور نكند، و بعضى از احاديث كه در آنها تصريح به اين معنى هست محمول بر تقيه است .
ششم آنكه : يوسف برادران را فرمود كه سعى كنند و بنيامين را از پدرش بگيرند و بياورند، بعد از آن او را حبس كرد با آنكه مى دانست كه باعث زيادتى حزن اندوه يعقوب عليه السلام مى شود، و اين ضررى بود كه به پدر خود رسانيد! ايضا در مدت سلطنت خود چرا يعقوب را خبر نداد به حيات و مكان خود با آنكه مى دانست شدت حزن و اضطراب او را؟
جواب آن است كه : ايشان آنچه مى كردند به وحى الهى بود، و حق تعالى دوستانش را در دنيا به بلاها و مصيبتها امتحان مى نمايد كه صبر نمايند و به درجات عاليه و سعادات عظيمه آخرت فائز گرداند، و آنچه كرد يوسف عليه السلام از حبس بنيامين و خبر نكردن پدر تا آن وقت معين ، همه به امر خدا بود، تا آنكه تكليف بر يعقوب شديدتر شود و ثوابش ‍ عظيمتر گردد.
هفتم آنكه : به چه وجه يوسف عليه السلام فرمود: ((اى مردم قافله ! شما دزدانيد؟)) و حال آنكه مى دانست ايشان دزدى نكرده اند و دروغ بر پيغمبران روا نيست ؟
جواب آن است كه : در احاديث معتبره بسيار وارد شده است كه جائز است در مقام تقيه يا در جائى كه مصلحت شرعى داعى باشد، كسى سخنى بگويد كه موهم معنى خلاف واقع باشد و غرض او معنى حقى باشد، و اين نوع سخن دروغ نيست بلكه در بعضى اوقات واجب است ، و در اين مقام چون مصلحت در نگاه داشتن بنيامين بود، و بدون اين حيله نمى شد، فرمود: شما دزدانيد، و مراد آن حضرت آن بود كه شما يوسف را از پدرش دزديديد. و بعضى گفته اند: گوينده اين سخن غير يوسف بود و به امر آن حضرت نگفت ، و بعضى گفته اند: غرض ايشان استفهام و سؤ ال بود، يعنى آيا شما دزدانيد؟ نه خبر دادن به آنكه ايشان دزدانند.(168) و احاديث معتبره بر وجه اول وارد است .(169)
هشتم آنكه : چگونه جائز بود يعقوب و برادران را كه سجده يوسف بكنند و حال آنكه سجده غير خدا جائز نيست ؟ و چگونه يوسف راضى شد كه پدرش او را سجده بكند؟
جواب آن است كه : در باب سجده ملائكه آدم عليه السلام را، دفع اين شبهه كرديم به چند وجه : اول آنكه : سجده خدا كردند براى شكر نعمت مواصلت يوسف ، چنانچه احاديث بر اين مضمون گذشت . و در حديث ديگر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : سجده ايشان عبادت خدا بود.(170)
دوم آنكه : سجده پرستش نبود بلكه سجده تعظيم بود و در آن شريعت سجده تعظيم براى غير خدا جائز بود.
سوم آنكه : سجده حقيقى نبود، بلكه تواضعى بود كه در آن زمان سجده مى گفتند بر سبيل مجاز، و بر هر تقدير به امر خدا بود براى ظاهر شدن فضيلت بر برادران و غير ايشان .
و مجمل سخن آن است كه : بعد از ثبوت نبوت و امامت و عصمت انبيا و اوصيا عليهم السلام آنچه از ايشان صادر مى شود كه آنكس در مقام تسليم باشد و بداند آنچه ايشان مى گفتند موافق حق است ، هر چند حكمت آن فعل معلوم نباشد، و اين شك و شبهه ها از وساوس شيطان و راه گمراهى و الحاد است .

پاورقی

64- سوره يوسف : 21.
65- تفسير عياشى 2 / 172.
66- علل الشرايع 45؛ تفسير برهان 2 / 243 - 245.
67- تفسير قمى 1 / 339، و در آن به جاى ((فروغ ))، ((فروع )) آمده است .
68- تفسير قمى 1 / 339.
69- تفسير قمى 1 / 339.
70- تفسير عياشى 2 / 170.
71- تفسير قمى 1 / 340.
72- تفسير قمى 1 / 341؛ قصص الانبياء راوندى 128؛ تفسير عياشى 2 / 172.
73- مجمع البيان 3 / 220.
74- تفسير قمى 1 / 341.
75- تفسير قمى 1 / 341.
76- سوره يوسف : 35.
77- تفسير قمى 1 / 342.
78- تفسير قمى 1 / 344.
79- تفسير قمى 1 / 344.
80- تفسير قمى 1 / 344؛ تفسير عياشى 2 / 178.
81- سوره يوسف : 56 و 57.
82- مقل : صمغ درختى است كه در سواحل بحر عمان و هندوستان مى رويد، طعمش تلخ است . (فرهنگ عميد 3 / 2293).
83- مجمع البيان 3 / 255.
84- تفسير عياشى 2 / 186.
85- تفسير عياشى 2 / 193.
86- تفسير قمى 1 / 345.
87- مجمع البيان 3 / 261.
88- تفسير قمى 1 / 352، و در آن ((يا من سد السماء بالهواء))، و همچنين است در تفسير برهان 2 /268؛ ولى در تفسير عياشى 2 / 195 اين قسمت از دعا مطابق متن است و قسمتهاى ديگر دعا تفاوتهايى دارد.
89- تفسير قمى 1 / 353.
90- تفسير قمى 1 / 354.
91- تفسير قمى 1 / 354؛ و همين روايت با كمى تفاوت در متن دعا، در تفسير عياشى 2 / 170 و قصص الانبياء راوندى 128 آمده است .
92- تفسير قمى 1 / 354؛ تفسير برهان 2 / 269.
93- تفسير قمى 1 / 355؛ تفسير عياشى 2 / 186.
94- تفسير قمى 1 / 355.
95- تفسير قمى 1 / 355.
96- تفسير عياشى 2 / 196؛ علل الشرايع 54.
97- تفسير قمى 1 / 356.
98- تفسير قمى 1 / 356.
99- تفسير قمى 1 / 356، و در آن ((يصهربن واهث )) است .
100- در مصدر به جاى ((فرح و شادى )) كلمه ((ترح )) آمده كه به معنى حزن و اندوه مى باشد.
101- امالى شيخ صدوق 14.
102- قصص الانبياء راوندى 136.
103- امالى شيخ صدوق 329.
104- امالى شيخ صدوق 462.
105- مصباح المتهجد 713.
106- تفسير عياشى 2 / 183.
107- امالى شيخ صدوق 204.
108- امالى شيخ صدوق 208؛ قصص الانبياء راوندى 138.
109- خصال 273؛ امالى شيخ صدوق 121.
110- خصال 248؛ تفسير عياشى 2 / 340.
111- علل الشرايع 43؛ معانى الاءخبار 49.
112- علل الشرايع 44.
113- محاسن 2 / 162.
114- من لا يحضره الفقيه 4 / 20.
115- كافى 5 / 333.
116- عيون اخبار الرضا 2 / 45؛ صحيفه الامام الرضا عليه السلام 257 با كمى اختلاف .
117- سوره يوسف : 55.
118- علل الشرايع 238؛ عيون اخبار الرضا 2 / 139.
119- امالى شيخ طوسى 294.
120- كافى 6 / 330.
121- امالى شيخ طوسى 456.
122- امالى شيخ طوسى 457.
123- كافى 5 / 163.
124- علل الشرايع 53؛ تفسير عياشى 2 / 194.
125- علل الشرايع 54؛ تفسير برهان 2 / 268.
126- علل الشرايع 55؛ تفسير برهان 2 / 271.
127- علل الشرايع 55؛ قصص الانبياء راوندى 136.
128- علل الشرايع 244؛ كمال الدين و تمام النعمة 144.
129- علل الشرايع 600.
130- كمال الدين و تمام النعمة 141؛ تفسير برهان 2 / 263.
131- كمال الدين و تمام النعمة 143.
132- قصص الانبياء راوندى 129.
133- تفسير فخر رازى 18 / 214.
134- تفسير عياشى 2 / 176.
135- رجوع شود به مجمع البيان 3 / 264 و تفسير فخر رازى 18 / 210. 136- تفسير عياشى 2 / 197.
137- تفسير عياشى 2 / 176.
138- تفسير عياشى 2 / 178.
139- قصص الانبياء راوندى 129.
140- قصص الانبياء راوندى 132.
141- سوره غافر: 34.
142- قصص الانبياء راوندى 135.
143- قصص الانبياء راوندى 138.
144- كمال الدين و تمام النعمة 524.
145- قصص الانبياء راوندى 137.
146- خرايج 2 / 738.
147- سوره آل عمران : 93.
148- تفسيرعياشى 1 / 184.
149- تفسير عياشى 2 / 175.
150- تفسير عياشى 2 / 177.
151- تفسير عياشى 2 / 188؛ التمحيص 63؛ سعد السعود 120.
152- تفسير عياشى 2 / 198.
153- تفسير عياشى 2 / 199.
154- علل الشرايع 597؛ عيون اخبار الرضا 1 / 247.
155- كافى 6 / 453؛ تفسير عياشى 2 / 15.
156- عرائس المجالس 126؛ مجمع البيان 3 / 242.
157- مجمع البيان 3 / 243؛ همچنين رجوع شود به عرائس المجالس 128 و كامل ابن اثير 1 / 147 كه نزديك به اين مضمون در آنها آمده است .
158- در مصدر ((بالعا و اخير و اشكل و احيا و خير و نعمان و ورد و راءس و حيثم و عيتم )) مى باشد.
159- در مصدر آمده است كه : ((و ما احيا فلكونه كان حييا)) يعنى : و احيا براى آنكه بسيار با حيا بود .
160- عرائس المجالس 131.
161- كافى 3 / 262؛ تفسير بيضاوى 2 / 322؛ مسكن الفؤ اد 94.
162- تفسير عياشى 2 / 188.
163- سوره يوسف : 24.
164- تفسير بيضاوى 2 / 301؛ تفسير قرطبى 9 / 169؛ تفسير طبرى 7 / 183.
165- عيون اخبار الرضا 1 / 201؛ احتجاج 2 / 432.
166- سوره يوسف : 24.
167- عيون اخبار الرضا 1 / 193.
168- مجمع البيان 3 / 252.
169- معانى الاخبار 209؛ علل الشرايع 51.
170- تفسير عياشى 2 / 197.