فصل سوم: در بيان آنكه امامت به نص خدا و رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) مى باشد نه به بيعت و اختيار مردم، و آنكه واجب است بر هر امام كه نص كند بر امام بعد از خود و بعضى از دلايل اين مطلب در فصل اول مذكور شد

بدان كه اجماع علماى اماميه منعقد است بر آنكه امام مى بايد كه از جانب خدا و رسول منصوص باشد؛ و عباسيه مى گويند كه: يا به نص مى بايد يا ميراث؛ و زيديه مى گويند: يا به نص است يا به دعوت بسوى خود؛ و كافه اهل سنت مى گويند: يا به نص است يا به اختيار و بيعت اهل حل و عقد. و دلالت عقليه بر حقيت مذهب اماميه بسيار است:

دليل اول آنكه: معلوم شد كه امام مى بايد معصوم باشد، و عصمت امرى است مخفى كه بغير از خدا كسى نمى داند، پس مى بايد كه نص از جانب خدا باشد زيرا كه او عالم است به عصمت.

دليل دوم آن است كه: به حكم تتبع عادات بنى آدم و ملاحظه آثار طبايع خلق عالم عقلا را معلوم مى شود كه هرگاه ايشان را حاكمى زاجر و سلطانى قاهر نباشد كه ايشان را از ظلم و غضب و اتباع شهوات و ارتكاب منهيات باز دارد اكثر آدميان را داعيه غلبه بر بنى نوع خود به وجه ظلم و تعدى و دست درازى و غارت اموال و قتل نفوس بغير حق خواهد شد، و اين سبب انواع فساد و هرج و مرج انتظام عالم و خلل در سلسله بنى آدم مى شود؛ و يقين است كه حق تعالى به اين خصال راضى نيست چنانكه مى فرمايد: والله لايحب الفساد(122) پس بر حق تعالى واجب است كه دفع فساد نمايد، و اين به حكم عادت نمى شود الا به آنكه در هر زمانى حكومت و رياست بنى آدم به شخصى مفوض شود كه از جاده صلاح و طريق فلاح اصلا پا بيرون ننهد و به مقتضاى شريعت ضبط مصالح معاش و معاد كافه عباد نمايد، و چنين شخصى امام است، پس اگر حق تعالى در هر زمانى تعيين امام نكند هر آينه به فساد راضى خواهد بود، و فساد قبيح است و رضا به قبيح بر حق تعالى محال است.

دليل سوم آن است كه: به عقل و نقل به ثبوت پيوسته كه شفقت و راءفت حق تعالى درباره عباد و هدايت ايشان به راه سداد و ارشاد به صلاح معاش ‍ و معاد بى غايت است چنانچه در چند موضع در قرآن فرموده است: والله رؤوف بالعباد(123) و دليل كمال رافت و نهايت شفقت حضرت عزت با كافه بندگان خود آنكه در اصلاح جزئيات اعمال و افعال، اهمال جايز نداشته، چنانچه قاعده نوره كشيدن و شارب گرفتن و كيفيت داخل شدن بيت الخلا و بيرون آمدن و استنجا به آب و سنگ كردن و آداب جماع نمودن و امثال آن از امور جزئيه را بالتمام و الكمال بر زبان رسول ذو الراءفد و الافضال به تفصيل اعلام بندگان خود كرده چنانچه بر كافه انام ظاهر و باهر گشته، و يقين است كه تعيين خليفه براى رسول كه بعد از او ضبط شريعت و نسق قواعد دين و ملت نمايد و از شر و فساد مخالفان و امثال آن مردم را محافظت نمايد به چندين مرتبه اهم است از جزئيات مذكوره، و چون حضرت بارى در آن امور جزئيه مساهله را جايز ندانسته چگونه در مثل اين امر خطير كه اعظم اركان دين است اهمال فرمايد؟ پس يقين است كه تعيين خليفه كه حاكم بر جميع عباد باشد فرموده، و به حضرت رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) به تعيين امام وحى فرستاده، و اجماع مسلمانان منعقد است بر اينكه بر غير حضرت اميرالمؤمنين (عليه السلام) نص نشده، پس بايد كه آن حضرت به نص تعيين شده باشد.

دليل چهارم آن است كه: به اعتراف اهل سنت عادت جناب اقدس الهى نسبت به همه انبياء از آدم تا خاتم اين بوده كه تا خليفه براى ايشان تعيين ننموده از دنيا رحلت نفرموده، و سنت حضرت رسالت پناهى (صلى الله عليه و آله و سلم) در همه غزوات و سفرهاى جزئى كه آن حضرت را از مدينه مشرفه سانح مى شد بلكه مادام كه در مقام شريف خود نيز مقيم مى بود و در هر قريه از قراى اسلام كه جمع قليلى در آنجا ساكن بودند يا سريه و لشكرى به جائى مقرر مى نمود تعيين رئيس و خليفه را مهمل و به اختيار رعيت نمى گذاشت تا خود به امر حق تعالى امير و حاكم تعيين نمى فرمود، پس در مثل اين سفر بى انجام چون تمام اهل اسلام را در همه شرايع و احكام الى يوم القيام معطل و به اختيار جمعى مهمل مى گذاشت؟

دليل پنجم آن است كه: منصب امامت نظير نبوت است زيرا كه هر دو رياستى عام است بر همه مكلفين در جميع امور دين و دنيا، و مردم را شناختن چنين شخصى كه قابل چنين منصب بزرگ باشد ميسر نيست و با اين همه راءيهاى مختلف باطل بر تقديرى كه اتفاق بر امرى توانند نمود به قدر فهم و همت و اغراض باطله ايشان خواهد بود نه موافق مصلحت كلى و حكمت الهى و حال آنكه بالضروره آراء متفرقه هر يك اختيار كسى كند كه براى خود اصلح داند.
بلى، اتفاق بر اين قسم امور به غلبه و قهر تواند شد، و اين سلطنت سلاطين و ملوك جبابره است نه امامت ملت و امارت شريعت؛ ايضا هرگاه رعيت موافق مصلحت الهى اختيار امام توانند كرد اختيار نبى نيز مى توانند نمود، و آن به اتفاق باطل است، و طرفه اين است كه اگر پادشاهى حاكم شهرى را عزل كند و به عوضى او كسى را نصب ننمايد يا رئيس دهى از دهى بيرون رود و به جاى خود كسى تعيين نكند كه مباشر رتق و فتق امور رعيت شود بلكه به اختيار خودشان گذارد، هر آينه آن جماعت كه قائل به وجوب نصب امام بر خدا و بر رسول نيستند آن پادشاه رئيس را نهايت مذمت و توبيخ كنند و اين امر قبيح را كه از رئيس قريه مستحسن نشمارند و از خدا و رسول حسن دانند و گويند: پيغمبر خود را از دنيا برد و تعيين خليفه نكرد بلكه نصب امام را به اختيار رعيت گذاشت.

دليل ششم آن است كه: بر تقديرى كه امت از همه غرضها و هواى نفس ‍ خود منزه شوند و با اهتمام تمام متوجه اختيار امام گردند، چون همه جايز الخطايند تواند بود كه اختيارشان خطا باشد و ترك مستحق امامت و اختيار نامستحق كرده باشند چنانكه در اختيار ملوك و سلاطين و ساير مردم واقع مى شود كه مدتى كسى را براى امرى امين و معتمد و قابل مى دانند و بعد از آن خلاف آن ظاهر مى شود، و در حديث حضرت صاحب الامر (عليه السلام) اين دليل به تفصيل مذكور خواهد شد.

دليل هفتم: بر تقديرى كه اختيار امت تعلق به صواب هم گيرد بسى ظاهر است كه عالم السر و الخفيات بندگان خود را بهتر مى شناسد و مى داند كه هر كس براى چه كار مناسب است و اين كار بر او البته آسانتر است، پس با وجود اين خود ترك كردن و تفويض به ديگران نمودن كه اگر دانند و توانند، در كمال اشكال خواهد بود و ترجيح مرجوح است و صدورش از قادر حكيم، قبيح و محال نيز هست.

دليل هشتم آنكه: اگر امامت به اختيار امت باشد دو احتمال دارد: (اول) آنكه اختيار ايشان خطا باشد، و چون حضرت عزت البته پيش از اختيار مى دانست كه ايشان خطا خواهند كرد پس با وجود علم و قدرت و حكمت و شفقت تفويض تمشيت دين و تربيت مسلمين به جمعى كه البته خطا كنند و اختيار حاكم ظالم نمايند در غايت قباحت است، و از حكيم عليم صدورش محال؛ و اگر علم الهى تعلق گرفته كه ايشان قابل امامت را اختيار خواهند كرد، شناختن چنين كسى و شناسانيدن او به رعيت و ايشان را ملجاء به طاعت او كردن (124) و دفع نزاعهاى منازعان و دفع حسدهاى حاسدان نمودن، كارى است در نهايت اشكال و بر جناب مقدس الهى در نهايت سهل است، پس چنين كارى به اين دشوارى را به ديگران گذاشتن و جمعى از ضعفا را بر چنين امرى به اين عظمت گماشتن در نهايت قباحت است و بر حكيم متعال با آنكه خود فرموده است: يريد الله بكم اليسر ولا يريد بكم العسر(125) يعنى: ((خدا آسانى شما را مى خواهد و دشوارى شما را نمى خواهد))، و باز فرموده است: ما جعل عليكم فى الدين من حرج (126) يعنى: ((خدا قرار نداده است بر شما در دين هيچ تنگى و دشوارى را)) و كدام دشوارى از اين عظيمتر مى باشد؛ و اين دليل فى الحقيقه مركب است از دليل سابق.
و اما آيات: آيه اول آنكه حق تعالى مى فرمايد:: اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى (127) يعنى: ((امروز تمام كردم از براى شما دين شما را و تمام كردم بر شما نعمت خود را)) و به اتفاق بعد از نبوت دين را به هيچ چيز آنقدر حاجت و مسلمان را به هيچ نعمت آنقدر ضرورت نيست كه به وجود امام به حيثيتى كه اگر امام نباشد در اندك وقتى از دين اثرى و از مسلمين خبرى باقى نماند، پس با وجود اين همه احتياج دين و مسلمين هر دو بى امام ناتمام و بى نظام است؛ پس اگر حق تعالى تعيين امام ننموده و اقلا امت را به آن امر نفرموده و پيغمبر خود را از دنيا برده باشد لازم آيد كه دين و نعمت هر دو ناتمام باشند، و هر كه تجويز اين كند تكذيب قرآن و رسول خداوند رحمان نموده خواهد بود، و مكذب آنها كافر است.

قطع نظر از احاديث متواتره كه از طرق عامه و خاصه وارد شده است كه اين آيه كريمه بعد از نص بر حضرت اميرالمؤمنين (عليه السلام) نازل شد(128) و انشاء الله در محلش ايراد خواهم نمود.
آيه دوم آن است كه حق تعالى در بسيارى از آيات قرآنى فرموده است:كه: ما همه چيز را در قرآن بيان كرده ايم مثل قول حق تعالى ما فرطنا فى الكتاب من شى ء،(129) و فرموده و نزلنا عليك الكتاب تبينا لكل شى ء،(130) و فرموده است:و لا رطب ولا يابس الا فى كتاب مبين (131) و امثال اينها از آيات كه حاصل همه آن است كه: هيچ چيز نيست كه حكم آن را در كتاب بيان نكرده باشيم؛ پس هرگاه همه چيز را در كتاب بيان فرموده باشد حكم امامت و تعيين امام را كه اهم اشياء و اعظم احكام است البته بيان فرموده و ترك ننموده و به اختيار ديگران نگذاشته خواهد بود، و هر كس خلاف اين گويد تكذيب قرآن كرده و كافر خواهد بود.
سوم از آيات آن است كه در بسيار جائى از قرآن فرموده است:كه: همه امور در دست خداست و ديگرى را اختيارى نيست، مثل قول حق تعالى در وقتى كه منافقان مى گفتند كه: آيا ما را در امر اختيارى هست؟ حق تعالى فرمود قل ان الامر كله لله (132) يعنى: ((بگو - اى محمد - به ايشان كه: تمام كار با خداست و شما را هيچ اختيارى نيست))، و در جاى ديگر فرموده است:ليس لك من الامر شى ء(133) يعنى: ((اختيار هيچ چيز با تو نيست))، پس هرگاه اختيار هيچ كار با آن حضرت نباشد و امامت از آن جمله است پس ديگران سزاوارترند به آنكه بى اختيار باشند.

و اخبار از طريق اهل بيت (عليهم السلام) وارد شده است كه اين آيه در باب امامت نازل شده است چنانكه عياشى از جابر جعفى روايت كرده است كه گفت: در خدمت حضرت امام محمد باقر (عليه السلام) اين آيه را خواندند كه ليس لك من الامر شى ء حضرت فرمود كه: بخدا سوگند كه براى حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) بود اختيار چيزى و چيزى و چيزى، و مراد از آيه آن نيست كه تو فهميده اى وليكن تو را خبر مى دهم به سبب نزول آيه، بدرستى كه حق تعالى چون امر كرد پيغمبرش را كه اظهار كند ولايت و امامت على (عليه السلام) را، حضرت متفكر گرديد در باب عداوت قومش ‍ نسبت به اميرالمؤمنين (عليه السلام) چون ايشان را مى شناخت و مى دانست كه چون حق تعالى آن حضرت را تفضيل داد بر ساير صحابه در جميع خصلتهاى او زيرا كه او اول كسى بود كه ايمان آورد به خدا و رسول، و پيش از همه نصرت و يارى خدا و رسول كرد، و دشمنان خدا و رسول را بيش از همه كشت و دشمنى با مخالفان خدا و رسول زياده از همه كس كرد، و علمش از همه بيشتر بود و مناقبش آنقدر بود كه احصا نمى توان كرد؛ پس ‍ حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) چون فكر كرد در عداوت قومش نسبت به اميرالمؤمنين (عليه السلام) به سبب اين خصلتها و حسدى كه بر او مى بردند ترسيد كه ايشان اطاعت او نكنند در اين باب، پس خدا او را خبر داد كه او را در امر امامت و خلافت اختيارى نيست و اختيار با خداست و خدا على (عليه السلام) را وصى او گردانيده است و بعد از آن حضرت او را صاحب اختيار امور امت ساخته، مراد از اين آيه اين است.(134)
و باز به سند ديگر از جابر روايت كرده است كه از حضرت باقر (عليه السلام) سؤال كرد از تفسير اين آيه، حضرت فرمود كه: اى جابر! حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) حريص بود بر آنكه خلافت بعد از او بر على (عليه السلام) قرار گيرد، و علم الهى چنان بود كه مردم را از براى امتحان به حال خود بگذارد و جبر بر امرى نفرمايد و مى دانست كه ايشان غصب خلافت از آن حضرت خواهند كرد.
جابر گفت: پس مراد از اين آيه چيست؟

حضرت فرمود: مراد آن است كه: يا محمد! تو را هيچ اختيارى نيست در باب خلافت و امامت على (عليه السلام) و غصب كنندگان خلافت او، من در قرآن فرستاده ام بر تو: الم # احسب الناس ان يتركوا ان يقولوا آمنا و هم لا يفتنون # و لقد فتنا الذين من قبلهم فليعلمن الله الذين صدقوا وليعلمن الكاذبين (135) يعنى: ((آيا گمان مى كنند مردم كه ايشان را خواهند گذاشت به محض آنكه گفتند ايمان آورديم و ايشان را امتحان نخواهند كرد؟ و بتحقيق كه ما امتحان كردم امتها را كه پيش از ايشان بودند پس البته خدا ايشان را امتحان مى كند تا معلوم شود كه كى راستگو است در دعوى ايمان و كى دروغ گويد و منافق است.))(136)
آيه ديگر آن است كه خدا مى فرمايد:: و قالوا لولا نزل هذا القرآن على رجل من القريتين عظيم # اهم يقسمون رحمة ربك نحن قسمنا بينهم معيشتهم فى الحيوة الدنيا و رفعنا بعضهم فوق بعض درجات ليتخذ بعضهم بعضا سخريا و رحمة ربك خير مما يجمعون (137) و خلاصه مضمونش ‍ آن است كه كفار قريش گفتند كه: چرا اين قرآن نازل نشد بر مردى از دو قريه - كه مكه و طايف است - كه عظيم باشد از جهت جاه و مال مانند وليد بن مغيره و عروة بن مسعود ثقفى؟ زيرا كه رسالت منصب عظيم است و لايق نيست مگر به مرد عظيمى، و ندانسته اند كه اين رتبه اى است روحانى و استدعاى عظمت نفس مى كند كه متحلى باشد به فضايل قدسيه نه حيازت زخارف دنيويه؛ پس حق تعالى فرمود كه: آيا ايشان مى خواهند كه قسمت كنند رحمت پروردگار تو را - كه پيغمبرى باشد - و به هر كس كه خواهند مى دهند؟ ما قسمت كرديم ميان ايشان معيشت ايشان را در زندگانى دنيا و بلند كرديم بعضى از ايشان را بر بالاى بعضى درجه هاى بسيار، و تفاوت قرار داديم در روزى ايشان براى آنكه بعضى از ايشان بعضى را به كار دارند در حوايج خود و ميان ايشان الفت بهم رسد و نظام عالم به آن منتظم گردد، و در آن قسمت بر ما اعتراضى وارد نمى آيد، و رحمت پروردگار تو كه پيغمبرى و توابع آن است بهتر است از آنچه ايشان جمع مى كنند از اموال و اسباب دنيا.

و حاصل اين آيه آن است كه نبوت بهتر و مرتبه او بزرگتر است از مال و معيشت دنيا، و ما قسمت آن را به اختيار ايشان نگذاشتيم بلكه خود تقسيم نموديم و براى هر كس آنچه خواستيم مقرر داشتيم، پس چون قسمت نبوت را با آن رفعت مكان و عظمت شان به اختيار ايشان گذاريم و خود نظر توجه از آن برداريم؟ و چون معلوم است كه مرتبه امامت نظير مرتبه نبوت است و بعد از نبوت هيچ نعمت و رحمتى جناب مقدس سبحانى را بر بندگان مثل امامت نيست، پس هرگاه تقسيم معيشت دنيا را كه ادناى نعمتها است و عطاى نبوت را كه نظير امامت است به اختيار بندگان نگذارد بلكه به اراده و اختيار خود مقرر دارد بالضروره نصب و تعيين امام را كه فى الحقيقه نبوتى است به حسب معنى البته به اختيار امت نخواهد گذاشت.

و آيه ديگر آن است كه حق تعالى مى فرمايد: و ربك يخلق ما يشاء و يختار ما كان لهم الخيرة سبحان الله و تعالى عما يشركون (138) يعنى : ((پروردگار تو مى آفريند هر چه را مى خواهد و اختيار مى كند براى هر امرى هر كه را مى خواهد، نيست ايشان را كه به خواهش خود اختيار كنند امرى را، و حضرت عزت مقدس و منزه است از آنكه ايشان به او نسبت مى دهند و خود و ديگران را در اختيار شريك او مى دانند و صاحب اختيار مى گردانند.))
مفسران روايت كرده اند كه: اين آيه در وقتى نازل شد كه كفار قريش گفتند: لولا نزل هذا القرآن على رجل چنانچه پيش تفسير شد،(139) و وجه استدلال به اين آيه در نهايت وضوح است و اخبار بسيار در تاول آن وارد شده است كه مذكور خواهد شد.
و اما اخبار:
ابن شهر آشوب در ((مناقب)) از حضرت صادق (عليه السلام) در تفسير اين آيه روايت كرده است و ربك يخلق ما يشاء و يختار فرمود كه: محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) و اهل بيت او را اختيار كرده است. و ايضا از طرق عامه از انس بن مالك روايت كرده است.(140)
و سيد ابن طاووس نيز در طرائف از تفسير محمد بن مؤمن روايت كرده است از انس كه گفت: پرسيدم از حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) از تفسير و ربك يخلق ما يشاء گفت: خدا خلق كرد آدم را از گل به هر نحوى كه خواست، پس گفت ((و يختار)) بدرستى كه برگزيد مرا و اهل بيت مرا بر جميع خلق و اختيار كرد ما را، پس مرا رسول گردانيد و على بن ابى طالب را وصى من گردانيد، پس گفت ما كان لهم الخيرة يعنى: نگردانيدم از براى مردم كه اختيار كنند، وليكن من اختيار مى كنم هر كه را مى خواهم، پس من و اهل بيت من برگزيده و اختيار كرده خدائيم از خلق، پس گفت ((سبحان الله)) يعنى: منزه است خدا از آنچه شريك مى گردانند با خدا كفار مكه، پس گفت ((و ربك)) ((پروردگار تو اى محمد)) يعلم ما تكن صدورهم ((مى داند آنچه را پنهان مى كند سينه هاى ايشان))، حضرت فرمود: يعنى بعضى منافقان نسبت به تو و اهل بيت تو، ((و ما يعلنون))(141) يعنى ((آنچه آشكارا مى كنند به زبانهاى خود از دوستى تو و اهل بيت تو)).(142)

و حميرى در قرب الاسناد به سند صحيح از حضرت امام رضا (عليه السلام) روايت كرده است كه: واجب است بر امام در وقتى كه خوف وفات داشته باشد آنكه حجت بر مردمان تمام كند در باب امام بعد از خود به حجت معروف ظاهرى، حق تعالى مى فرمايد: در كتابش و ما كان الله ليضل قوما بعد اذ هداهم حتى يبين لهم ما يتقون (143) يعنى: ((حكم نمى كند خدا به گمراهى گروهى بعد از آنكه ايشان را هدايت كرده باشد تا آنكه بيان كند از براى ايشان آنچه بپرهيزند از آن.)) پس راوى پرسيد كه: امام وصيت مى كند به امام بعد از خود هر كس را كه خواهد تعيين مى كند؟ فرمود: وصيت را به امر خدا مى كند به هر كه خدا تعيين نمايد.(144)
و در بصائر الدرجات نيز اين روايت به سند معتبر منقول است.(145)

و شيخ طبرسى در احتجاج و ديگران روايت كرده اند كه: سعد بن عبدالله به خدمت حضرت امام حسن عسكرى (عليه السلام) رفت كه از مساله اى چند سؤال كند، ديد كودكى در كنار آن حضرت نشسته، چون مسائل خود را پرسيد حضرت به آن كودك اشاره كرد و فرمود: از مولاى خود سؤال كن - يعنى حضرت صاحب الامر (عليه السلام) -، پس از جمله مسائلى كه سؤال كرد اين بود كه: اى مولاى من! مرا خبر ده كه چه علت دارد كه امت اختيار امام از براى خود نمى توانند كرد؟
حضرت فرمود: امامى كه مصلح احوال ايشان باشد يا مفسد؟
گفت: امامى كه مصلح باشد.
حضرت فرمود: آيا جايز است كه اختيار ايشان بر مفسدى واقع شود و ايشان گمان كنند كه او مصلح است براى آنكه كسى اطلاع بر ضمير ديگرى ندارد كه اراده صلاح دارد يا اراده فساد؟
گفت: بلى.
حضرت فرمود: به همين علت نمى توانند اختيار امام كرد، و اين مطلب را تقويت مى كنم از براى تو به برهانى كه قبول كند عقل تو.
گفت: بلى.
حضرت فرمود: خبر ده مرا از رسولانى كه حق تعالى برگزيده است ايشان را و كتابها براى ايشان فرستاده است و ايشان را تقويت به وحى و عصمت نموده زيرا كه ايشان راهنماى امتهايند، از جمله ايشان حضرت موسى و حضرت عيسى (عليهما السلام) اند، آيا جايز است با وفور عقل و كمال و علم ايشان هرگاه قصد كنند كه جمعى را اختيار نمايند اختيار ايشان بر منافقى واقع شود و گمان كنند كه مؤمن است؟
گفت: نه.
حضرت فرمود: حضرت موسى (عليه السلام) كليم خدا با وفور عقلش و كمال و علمش و نازل شدن وحى بر او اختيار كرد از اعيان قوم و وجوه لشكر خود از براى ميقات پروردگار خود هفتاد مرد را از جماعتى كه شكى در ايمان و اخلاص ايشان نداشت، پس معلوم شد كه آنها منافق بودند چنانچه خدا فرموده است:و اختار موسى قومه سبعين رجلا لميقاتنا فلما اخذتهم الرجفة (146) تا آخر آيات كه تفسير آنها در مجلد اول گذشت.
پس حضرت فرمود كه: چون يافتم اختيار آن كسى را كه خدا از براى پيغمبرى برگزيده است بر فاسدترين مردم افتاد و او گمان مى كرد كه ايشان صالح ترين مردمند، دانستيم كه اختيار نمى تواند كرد كسى كه نداند چيزهائى كه در سينه هاى مردم پنهان و در ضماير خلق مستور است، و كسى اختيار مى تواند كرد كه رازهاى پنهان مردم نزد او هويدا است، و هرگاه پيغمبران اختيار اصلح نتوانند نمود مهاجرين و انصار چگونه اختيار امام توانند كرد؟(147)

و تمام حديث در ابواب احوال صاحب الامر (عليه السلام) بيان خواهد شد انشاء الله.
و ابن بابويه به سند معتبر از حضرت صادق (عليه السلام) روايت كرده است كه: حق تعالى حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) را صد و بيست مرتبه به آسمان برد، و در هر مرتبه وصيت كرد بسوى آن حضرت در باب ولايت جناب على بن ابى طالب (عليه السلام) و امامان بعد از او زياده از آنچه وصيت كرد در باب فرايض ديگر.(148)
و در قرب الاسناد از حضرت موسى (عليه السلام) روايت كرده است كه: حق تعالى در هيچ امرى بر بندگان تاكيد نكرده است آنقدر كه در باب اقرار به امامت تاكيد نموده است، و مردم در هيچ امر آنقدر انكار نكرده اند كه در امامت كردند.(149)
و ابن بابويه و كلينى و ديگران به سندهاى معتبر روايت كرده اند كه از حضرت صادق (عليه السلام) پرسيدند كه: چگونه امامت در فرزندان حضرت امام حسين (عليه السلام) قرار يافت نه در فرزندان امام حسن (عليه السلام) و حال آنكه هر دو فرزند رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و فرزند زاده او و بهترين جوانان اهل بهشت بودند؟

حضرت فرمود كه: موسى و هارون (عليهما السلام) هر دو پيغمبر مرسل بودند و برادر، حق تعالى پيغمبرى را در صلب هارون قرار داد نه در صلب موسى، و كسى را روا نبود كه بگويد چرا خدا چنين كرد؛ و بدرستى كه امامت، خلافت خداست و كسى را نيست كه بگويد چرا امامت را در صلب حسين (عليه السلام) قرار داده اند نه در صلب حسن (عليه السلام)، زيرا كه حق تعالى حكيم است در افعالش و سؤال كرده نمى شود از آنچه او مى كند و ديگران سؤال كرده مى شوند.(150)
و كلينى و ابن بابويه و صفار و ديگران زياده از بيست سند معتبر روايت از حضرت صادق (عليه السلام) كرده اند كه فرمود كه: شما گمان مى كنيد كه اختيار امامت با ماست به هر كه مى خواهيم، مى دهيم؟ والله امامت عهدى است از جانب رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) بسوى يك يك بخصوص تا آخر ائمه (عليهم السلام).(151)

و به سندهاى معتبر ديگر از آن حضرت روايت كرده اند كه: هيچ امامى از ما از دنيا نمى رود مگر آنكه خدا او را اعلام مى كند كه كى را وصى خود گرداند.
و به روايت ديگر: امام مى داند امام بعد از خود را و به او وصيت مى كند.
و به روايت ديگر: امام از دنيا نيم رود تا مى داند كه كى بعد از او امام است.(152)
و ابن شهر آشوب در مناقب از محمد بن جرير طبرى روايت كرده است كه: در وقتى كه حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) خود را عرض مى كرد بر قبايل عرب و از ايشان بيعت مى خواست، بسوى قبيله بنى كلاب آمد و از ايشان اسلام و بيعت طلبيد، ايشان گفتند كه: ما بيعت مى كنيم بشرط آنكه امر خلافت را بعد از خود به ما بگذارى، حضرت فرمود كه: اين امر بدست خداست، اگر خواهد در شمار قرار مى دهد و اگر خواهد در غير شما، ايشان كه اين را شنيدند بيعت نكردند و گفتند: ما بيائيم و از براى تو شمشير بزنيم و تو ديگرى را بر ما حاكم نمائى؟(153)
و ايضا روايت كرده است كه: ابوالحسن رفا از يكى از علماى اهل سنت پرسيد: وقتى كه پيغمبر از مدينه بيرون رفت آيا كسى را در مدينه خليفه كرد؟
گفت: بلى، على را خليفه كرد.
گفت: چرا به اهل مدينه نگفت كه شما كسى را در ميان خود اختيار كنيد كه شما اجتماع در ضلالت نمى كنيد؟
سنى گفت: از مخالف يكديگر و حدوث فتنه ترسيد.
ابوالحسن گفت كه: اگر فسادى ميان ايشان بهم مى رسيد بعد از برگشتن به اصلاح مى آورد.
سنى گفت: اين روش محكمتر و از حدوث فتنه دورتر بود.
ابوالحسن گفت: آيا كسى را تعيين كرد كه بعد از وفات جانشين او باشد؟
گفت: نه.
ابوالحسن گفت: حالت فوت اعظم و احتياج مردم به خليفه بيشتر بود از حالت سفر، پس چگونه در حالت موت نترسيد از اختلاف امت و فتنه، و در حالت سفر كه تداركش بزودى ممكن بود ترسيد؟
سنى ساكت شد و جواب نتوانست گفت.(154)

پاورقی

122- سوره بقره: 205.
123- سوره بقره 207؛ سوره آل عمران: 30.
124- ملجا كردن: مجبور نمودن.
125- سوره بقره: 185.
126- سوره حج: 78.
127- سوره مائده: 3.
128- مجمع البيان 2/159؛ شواهد التنزيل 1/200؛ تاريخ بغداد 8/290؛ ترجمة الامام على من تاريخ ابن عساكر 2/75.
129- سوره انعام: 38.
130- سوره نحل: 89.
131- سوره انعام: 59.
132- سوره آل عمران: 154.
133- سوره آل عمران: 128.
134- تفسير عياشى 1/197.
135- سوره عنكبوت 1 - 3.
136- تفسير عياشى 1/197.
137- سوره زخرف: 31 و 32.
138- سوره قصص: 68.
139- تفسير تبيان 8/171؛ تفسير كشاف 3/427؛ تفسير فخر رازى 25/9.
140- مناقب ابن شهر آشوب 1/316.
141- سوره قصص: 69.
142- طرائف 97.
143- سوره توبه: 115.
144- قرب الاسناد 352 و 377.
145- بصائر الدرجات 472، با تفاوتهايى. ولى از بحار الانوار 23/68 معلوم مى شود كه مراد علامه مجلسى همين روايت است.
146- سوره اعراف: 155.
147- احتجاج 2/530؛ كمال الدين 459.
148- خصال 600؛ بصائر الدرجات 79.
149- قرب الاسناد 300.
150- خصال 466؛ كافى 1/285 نزديك به اين مضمون دت مجمع البيان 1/200.
151- كافى 1/278؛ كمال الدين 222؛ بصائر الدرجات 470 - 473.
152- كافى 1/277؛ بصائر الدرجات 474.
153- مناقب ابن شهر آشوب 1/317.
154- مناقب ابن شهر آشوب 1/318.