بـاب هـفـتـم : در بـيـان قـصـه هـاى حـضـرت ابـراهـيـم خـليـل الرحـمن عليه السلام و اولاد امجاد آن حضرت است و در آن چند فصل است

بـاب هـفـتـم : در بـيـان قـصـه هـاى حـضـرت ابـراهـيـم خـليـل الرحـمن عليه السلام و اولاد امجاد آن حضرت است و در آن چند فصل است

فـصـل اول : در بـيـان فـضـايـل و مـكـارم اخـلاق و نامهاى جليل و نقش نگين آن حضرت است 

به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السلام منقول است كه : حضرت ابراهيم عليه السلام متيقظ و آگاه شد به عبرت گرفتن بر معرفت حق تعالى ، و احاطه كرد دلايل او به علم ايمان به خدا و او پانزده ساله بود.(684)
و از حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم منقول است كه : اول كسى را كه در قيامت بخوانند، من خواهم بود، پس از جانب راست عرش خواهم ايستاد و حله سبزى از حله هاى بهشت در من خواهند پوشانيد، پس پدر ما ابراهيم عليه السلام را خواهند طلبيد و از جانب راست عرش در سايه عرش باز خواهند داشت و حله سبزى از حله هاى بهشته در او خواهند پوشانيد، پس منادى از پيش عرش ندا خواهد كرد: نيكو پدرى است پدر تو ابراهيم ، و نيكو برادرى است برادر تو على .(685)
و به سند معتبر از موسى بن جعفر عليه السلام منقول است كه : حق تعالى از هر چيز چهار چيز اختيار فرموده است : از پيغمبران براى شمشير و جهاد اختيار فرموده است و ابراهيم و داود و موسى و مرا؛ و از خانه آبادها چهار خانه آباده را اختيار فرموده است چنانچه در قرآن مجيد فرموده است كه : ((خدا برگزيد آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران را بر عالميان )).(686)(687)
و از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : ابراهيم عليه السلام از پيغمبرانى است كه ختنه كرده متولد شدند،(688) و ابراهيم اول كسى بود كه امر فرمود مردم را به ختنه كردن .(689)
و به سند معتبر از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : ابراهيم عليه السلام اول كسى بود كه مهمانى كرد، و اول كسى بود كه موى سفيد در ريش او بهم رسيد، پرسيد: اين چيست ؟ وحى به او رسيد كه : اين وقار است در دنيا و نور است در آخرت .(690)
بدان كه حق تعالى در چند موضع از قرآن مجيد فرموده است : ((اخذ كرد خدا ابراهيم را خليل خود))،(691) و خليل يار و دوستى را گويند كه هيچگونه خلل در شرايط دوستى نكند، و در سبب آنكه حق تعالى او را خليل خود گردانيد احاديث بسيار وارد شده است از آن جمله :
به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : خدا براى آن ابراهيم عليه السلام را خليل خود فرمود كه هيچكس از او چيزى سؤ ال نكرد كه او را رد كند، و هرگز از غير خدا چيزى سؤ ال نكرد.(692)
و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : آن حضرت را خدا براى اين خليل خود گردانيد كه سجده بر زمين بسيار مى كرد.(693)
به سند معتبر از حضرت امام على النقى عليه السلام منقول است كه : براى اين او را خليل خود گردانيد كه بسيار صلوات بر محمد و آل محمد صلى الله و عليه و آله و سلم مى فرستاد.(694)
و از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم منقول است كه : ابراهيم عليه السلام را خدا خليل خود نگردانيد مگر براى طعام خورانيدن به مردم و نماز كردن در شب در هنگامى كه مردم در خواب بودند.(695) مؤ لف گويد: در ميان اين احاديث منافاتى نيست ، و آن حضرت را حق تعالى خليل خود گردانيد براى آنكه به مكارم اخلاق بشريه همگى آراسته بود، و در هر حديث بعضى از آنها كه مدخليت عظيم در خلت داشته براى ترغيب خلق به مثل آن بيان فرموده اند.
و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : چون خدا ابراهيم عليه السلام را خليل خود گردانيد، بشارت خلت را ملك موت آورد در صورت جوانى سفيد رو كه دو جامه سفيد پوشيده بود و از سرش آب و روغن مى ريخت ، پس چون ابراهيم خواست داخل خانه شود ديد كه او از خانه بيرون مى آيد، ابراهيم مردى بود بسيار با غيرت ، و چون پى كارى مى رفت در را مى بست و كليد را با خود بر مى داشت ، پس روزى پى كارى بيرون رفت و در را بست ، چون برگشت و در را گشود ناگاه مردى را ديد كه ايستاده است در غايت حسن و جمال ! پس ابراهيم را غيرت از جا بدر آورد و گفت : اى بنده خدا! كى تو را داخل خانه من كرده است ؟
گفت : پروردگار خانه مرا داخل كرده است .
فرمود: پروردگارش احق است از من ، پس تو كيستى ؟
گفت : ملك موتم .
پس حضرت ابراهيم عليه السلام ترسيد و فرمود: آمده اى قبض روح من بكنى ؟
گفت : نه ، و ليكن خدا بنده اى را خليل خود گردانيده است آمده ام كه اين بشارت را به او برسانم .
ابراهيم فرمود: كيست آن بنده ، شايد خدمت او كنم تا بميرم ؟
گفت : تو آن بنده اى .
پس آمد به نزد ساره و فرمود: خدا مرا خليل خود گردانيده است .(696)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون رسولان ملائكه از جانب خدا بسوى ابراهيم عليه السلام آمدند براى هلاك كردن قوم لوط، براى ايشان گوساله اى بريان آورد و فرمود: بخوريد.
گفتند: نخوريم تا ما را خبر دهى كه ثمنش چيست .
ابراهيم عليه السلام فرمود: چون خواهيد بخوريد بگوئيد: بسم الله ، و چون فارغ شويد بگوئيد: الحمدلله .
پس جبرئيل رو كرد به رفقايش - و ايشان چهار نفر بودند و جبرئيل سر كرده ايشان بود - و گفت : سزاوار نيست كه خدا او را خليل خود گرداند.
پس حضرت صادق عليه السلام فرمود: چون ابراهيم عليه السلام را در آتش انداختند جبرئيل در هوا او را ملاقات كرد در وقتى كه به زير مى آمد و گفت : اى ابراهيم ! آيا تو را حاجتى هست ؟ فرمود: اما بسوى تو، پس نه .(697)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : ابراهيم عليه السلام اول كسى بود كه از براى او ريگ آرد شد در وقتى كه رفت به نزد دوستى كه در مصر داشت كه از او طعامى قرض كند و او را در منزل خود نيافت و نخواست كه بار بردار خود را خالى برگرداند، پس هميان خود را پر از ريگ كرد، چون داخل خانه شد چهارپا را با ساره گذاشت و از خجلت به خانه رفت و خوابيد، چون ساره هميان را گشود آردى در آن ديد كه از آن بهتر نتوان بود! آرد را نان پخت و به نزد آن حضرت طعام نيكوئى آورد، ابراهيم عليه السلام فرمود: از كجا آوردى اين را؟
عرض كرد: از آن آردى كه از نزد خليل مصرى آورده بودى .
ابراهيم فرمود: آن كه آرد به من داده است ، خليل من هست اما مصرى نيست .
پس به اين سبب خدا او را خليل خود خواند، پس خدا را شكر و حمد كرد و از آن طعام تناول نمود.(698)
و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون روز قيامت شود محمد صلى الله عليه و آله و سلم را بخوانند و حله سرخى به رنگ گل بر او بپوشانند و او را در جانب راست عرش باز دارند، پس بخوانند ابراهيم عليه السلام را و بر او حله سفيدى بپوشانند و در جانب چپ عرش او را بازدارند، پس بطلبند اميرالمؤ منين عليه السلام را و حله سرخى بر او پوشانند و در جانب راست رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم او را باز دارنند، پس بطلبند اسماعيل عليه السلام را و حله سفيدى بر او بپوشانند و در جانب چپ ابراهيم عليه السلام بازدارند، پس حضرت امام حسن عليه السلام را بطلبند و حله سرخى بپوشانند و در جانب راست اميرالمؤ منين عليه السلام بازدارند، پس بطلبند حضرت امام حسين عليه السلام را و جامه سرخى بپوشانند و در جانب راست امام حسن عليه السلام بازدارند، و همچنين هر امامى را بطلبند و حله سرخى بپوشانند و در جانب راست امام سابق بازدارند، پس شيعيان ائمه را بطلبند و در پيش روى ايشان بازدارند، پس بطلبند فاطمه عليها السلام را با زنانش از فرزندان و شيعيانش و داخل بهشت شوند بى حساب ، پس منادى از ميان عرش از جانب رب العزه از افق اعلى ندا كند: خوب پدرى است پدر تو اى محمد صلى الله عليه و آله و سلم و او ابراهيم است ، و خوب برادرى است برادر تو و او على بن ابيطالب عليه السلام است ، و نيكو فرزند زاده هايند فرزند زاده هاى تو - يعنى حسن و حسين عليهما السلام -، و نيكو جنينى كه در شكم شهيد شده است جنين تو كه آن محسن است ، و نيكو امامان راهنمايند ذريت تو: امام زين العابدين عليه السلام ... تا آخر ائمه عليهم السلام ، و نيكو شيعه اند شيعيان تو، بدرستى كه محمد و وصى او و فرزند زاده هاى او و امامان از ذريت او ايشان رستگارانند.
پس امر كنند ايشان را بسوى بهشت ، و اين است آنكه حق تعالى مى فرمايد: ((هر كه دور كرده شود از آتش جهنم و داخل كرده شود در بهشت پس بتحقيق كه او رستگار است )).(699)(700)
و از حضرت امام حسن عليه السلام منقول است كه : حضرت ابراهيم عليه السلام سينه اش پهن و پيشانيش بلند بود.(701)
و از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم منقول است كه فرمود: هر كه خواهد ابراهيم عليه السلام را ببيند، در من نظر كند.(702)
و در حديث صحيح از امام جعفر صادق عليه السلام مروى است كه : مردم قبل از زمان حضرت ابراهيم عليه السلام ريش ايشان سفيد نمى شد، پس حضرت ابراهيم عليه السلام روزى موى سفيدى در ريش خود ديد گفت : پروردگارا! اين چيست ؟
وحى به او رسيد كه : اين باعث وقار است .
عرض كرد: خداوندا! وقار مرا زياد گردان .(703)
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : روزى حضرت ابراهيم عليه السلام چون صبح كرد، در ريش خود موى سفيدى ديد گفت : الحمد لله رب العالمين كه مرا به اين سن رسانيد و به يك چشم زدن معصيت خدا نكردم .(704)
و به سند معتبر از اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه فرمود: پيشتر چنان بود كه هر چند آدمى پير مى شد ريشش سفيد نمى شد، و گاه بود شخصى به مجمعى مى آمد كه شخصى با پسرانش در آن مجلس حاضر بودند، او پدر را از فرزندان تميز نمى داد و مى پرسيد: كدام يك پدر شما است ؟
چون زمان حضرت ابراهيم عليه السلام شد عرض كرد: خداوندا! از براى من علامتى قرار ده كه به آن شناخته شوم . پس موى سر و ريشش سفيد شد.(705)
و به سند معتبر مروى است كه محمد بن عرفه (706) به حضرت صادق عليه السلام عرض كرد: جمعى مى گويند كه ابراهيم عليه السلام ختنه كرد خود را به تيشه بر روى خمى .
فرمود: سبحان الله ، چنين نيست كه آنها مى گويند، دروغ گفتند، بلكه پيغمبران در روز هفتم ناف و غلاف ايشان با هم مى افتاد.(707)
و در حديث ديگر منقول است كه : حضرت ابراهيم عليه السلام بسيار ضيافت كننده بود، پس روزى قومى بر او وارد شدند و چيزى نزد او نبود، با خود گفت : اگر چوب سقف خانه را بردارم و بفروشم به نجار، او را بت خواهد تراشيد، پس مهمانان را در دار الضيافه نشاند و ازارى با خود برداشت و آمد به موضعى از صحرا و دو ركعت نماز كرد، چون از نماز فارغ شد ازار را نديد، دانست كه حق تعالى اسباب او را مهيا فرموده است ، چون برگشت به خانه ديد ساره چيزى مى پزد، فرمود: از كجا آوردى اينها را؟!
ساره گفت : اينهاست كه به آن مرد داده بودى بياورد.
و حق تعالى امر كرده بود جبرئيل را كه بگيرد آن ريگ را كه در موضع نماز ابراهيم بود و سنگها را كه در آنجا ريخته بود در ازار او بگذارد، پس جبرئيل چنين كرد، و حق تعالى ريگها را كاورس مقشر كرد و سنگهاى گرد را شلغم و سنگهاى دراز را گزر كرد.(708)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : هرگاه يكى از شما به سفر رود از سفر برگردد از براى اهلش چيزى بياورد، هر چه ميسر شود اگر چه سنگى باشد، بدرستى كه حضرت ابراهيم هرگاه تنگى در معيشت او بهم مى رسيد به نزد قوم خود مى رفت ، پس در بعضى اوقات او را تنگى روى داد او به نزد قوم خود رفت ايشان را نيز در تنگى يافت ، پس برگشت چنانچه رفته بود، و چون به نزديك خانه رسيد از الاغ فرود آمد و خورجين را پر از ريگ كرد از شرمندگى ساره ، و چون داخل خانه شد خورجين را فرود آورد و افتتاح نماز كرد، ساره آمد و خورجين را گشود ديد پر است از آرد، پس خمير كرد و نان پخت و آن حضرت را ندا كرد كه از نماز فارغ شو و بخور، فرمود: از كجا آورده اى ؟
گفت : از آن آرد كه در خورجين بود. پس ابراهيم عليه السلام سر بسوى آسمان بلند كرد كه : شهادت مى دهم توئى خليل .(709)
و حق تعالى در قرآن وصف فرموده است ابراهيم را كه (اواه )(710) بود، و در احاديث بسيار وارد شده است يعنى : بسيار دعا كننده بود خدا را.(711)
و در حديث معتبر منقول است كه : يك وقتى بود كه در دنيا بغير از يك نفر كسى خدا را نمى پرستيد، چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه ان ابراهيم كان امة قانتا لله حنيفا و لم يك من المشركين (712) يعنى : ((ابراهيم امتى بود، قانت و خاضع بود براى خدا و مايل از دينهاى باطل به دين حق و نبود از مشركان ))، حضرت فرمود: اگر ديگرى با ابراهيم عليه السلام مى بود حق تعالى او را با آن حضرت ياد مى كرد، پس بر اين حال ماند مدت بسيار تا خدا او را انس داد به اسماعيل و اسحاق ، پس سه نفر شدند.(713 )
به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حق تعالى ابراهيم عليه السلام را بنده خود گردانيد پيش از آنكه او را امام و پيغمبر گرداند، و پيغمبر گردانيد قبل از آنكه او را رسول گرداند، و رسول گردانيد قبل از آنكه او را امام گرداند، پس چون همهه را براى او جمع كرد فرمود: ((من گردانيده ام تو را براى مردم ، امام ))(714) چون در چشم ابراهيم عليه السلام اين مرتبه بسيار عظيم نمود گفت : ((خداوندا! از ذريت من نيز امام قرار ده ))،(715) خدا فرمود: ((نمى رسد عهد امامت و خلافت به ظالمان ))(716)، يعنى سفيه و بى خرد، امام متقى و پرهيزكار نمى تواند بود.(717)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : اول كسى كه نعلين در پا كرد ابراهيم عليه السلام بود.(718)
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : مردم در زمان پيش بى خبر مى مردند، چون زمان ابراهيم عليه السلام شد گفت : پروردگارا! براى مرگ علتى قرار ده كه ميت به آن ثواب يابد و باعث تسلى صاحبان مصيبت شود، پس حق تعالى اول ذات الجنب و سرسام را فرستاد و بعد از آن بيماريهاى ديگر را.(719)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : ابراهيم عليه السلام پدر مهمانان بود، يعنى مهمان را بسيار دوست مى داشت ، و هرگاه مهمانى نزد او نبود مى رفت و طلب مهمان مى كرد، روزى درهاى خانه را بست و به طلب مهمان بيرون رفت ، چون به خانه برگشت شخصى را شبيه به مردى در خانه ديد، گفت : اى بنده خدا! به رخصت كه داخل اين خانه شده اى ؟
او سه مرتبه گفت : به رخصت پروردگارش .
پس ابراهيم عليه السلام دانست كه او جبرئيل است و حمد كرد پروردگار خود را.
پس جبرئيل گفت : حق تعالى مرا بسوى بنده اى از بندگانش فرستاده كه او را خليل خود گردانيده است .
ابراهيم عليه السلام فرمود: بگو كيست آن بنده تا من خدمت او كنم تا بميرم ؟
گفت : تو آن بنده هستى .
ابراهيم عليه السلام فرمود: چرا حق تعالى مرا خليل خود كرده است ؟
جبرئيل گفت : از براى آنكه از هيچكس چيزى سؤ ال نكردى ، و از تو هيچكس چيزى سؤ ال نكرد كه بگوئى نه .(720)
و به سندهاى صحيح و غير آن از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : روزى حضرت ابراهيم عليه السلام بيرون رفت و در شهرها مى گشت كه از مخلوقات خدا عبرت گيرد، پس گذشت به بيابانى ، ناگاه شخصى را ديد كه ايستاده است و نماز مى كند و صدايش به آسمان بلند شده است و جامه هايش از مو است ، پس ابراهيم نزد او ايستاد و از نماز او تعجب كرد، نشست و انتظار كشيد تا او از نماز فارغ شود، چون بسيار بطول انجاميد او را به دست خود حركت داد و گفت : من بسوى تو حاجتى دارم ، سبك كن نماز را، پس او سبك كرد نماز را، با ابراهيم نشست و ابراهيم از او پرسيد كه : براى كى نماز مى كردى ؟
گفت : براى خدا.
ابراهيم عليه السلام گفت : خدا كيست ؟
گفت : آن كه خلق كرده است تو را و مرا.
ابراهيم گفت : طريق تو مرا خوش آمد و من دوست دارم با تو برادرى كنم از براى خدا، پس بگو منزل تو كجاست كه هرگاه خواهم تو را ملاقات و زيارت كنم ، توانم كرد؟
گفت : تو به آنجا نمى توانى آمد، زيرا كه در ميان دريائى هست كه از آنجا عبور نمى توان كرد.
ابراهيم گفت : تو چگونه مى روى ؟
گفت : من بر روى آب مى روم .
ابراهيم عليه السلام گفت : شايد آنكس كه آب را براى تو مسخر كرده است از براى من نيز مسخر گرداند، برخيز برويم و امشب با تو در يك وثاق باشيم .
پس چون به نزد آب رسيدند، آن مرد ((بسم الله )) گفت و بر روى آب روان شد، حضرت ابراهيم نيز ((بسم الله )) گفت و بر روى آب روان شد، پس آن مرد تعجب كرد و چون به منزل آن مرد رسيدند ابراهيم پرسيد: تعيش تو از كجاست ؟
گفت : ميوه اين درخت را جمع مى كنم و در تمام سال به آن معاش مى كنم .
حضرت ابراهيم گفت : كدام روز عظيم تر است از همه روزها.
عابد گفت : روزى كه خدا جزا مى دهد خلايق را بر كرده هاى ايشان .
ابراهيم گفت : بيا دست بر دعا برداريم و دعا كنيم كه خدا ما را از شر آن روز نگاه دارد. و در روايت ديگر آن است كه حضرت ابراهيم گفت كه : يا تو دعا كن من آمين بگويم و يا من دعا مى كنم و تو آمين بگو.
عابد گفت : از براى چه دعا كنيم ؟
ابراهيم گفت : از براى گناهكاران مؤ منان .
عابد گفت : نه .
ابراهيم گفت : چرا؟
عابد گفت : از براى اينكه سه سال كه دعا مى كنم و هنوز مستجاب نشده است و ديگر شرم مى كنم كه از خدا حاجتى بطلبم تا آن مستجاب نشود.
ابراهيم گفت : خدا هرگاه بنده اى را دوست مى دارد، دعايش را حبس مى كند تا او مناجات كند و سؤ ال كند از او، و چون بنده را دشمن مى دارد زود دعايش را مستجاب مى كند يا در دلش نااميدى مى افكند كه دعا نكند.
پس ابراهيم پرسيد: چه مطلب است كه در اين مدت از خدا طلبيده اى ؟
عابد گفت : روزى در آن جاى نماز خود نماز مى كردم ، ناگاه طفلى در نهايت حسن و جمال گذشت كه نور از جبينش ساطع بود و كاكلى از قفا انداخته بود و گاوى چند را مى چرانيد كه گويا روغن بر آنها ماليده بودند، و گوسفندى چند همراه داشت در نهايت فربهى و خوشايندگى ، مرا از آنچه ديدم بسيار خوش آمد، گفتم : اى كودك زيبا! از كيست اين گاوها و گوسفندها؟
گفت : از من است .
گفتم : تو كيستى ؟
گفت : منم اسماعيل پسر ابراهيم خليل خدا.
پس دعا كردم و از خدا سؤ ال كردم كه خليل خود را به من بنمايد.
پس حضرت ابراهيم گفت : منم ابراهيم خليل الرحمن و آن طفل پسر من است .
عابد گفت : الحمد لله رب العالمين كه دعاى مرا مستجاب كرد.
پس آن شخص هر دو جانب روى حضرت ابراهيم عليه السلام را بوسيد و دست در گردن او آورد و گفت : الحال دعا كن تا من آمين بر دعاى تو بگويم ، پس دعا كرد ابراهيم عليه السلام از براى مؤ منان و مؤ منات از آن روز تا روز قيامت به آنكه گناهان ايشان را بيامرزد و از ايشان راضى شود، و آمين گفت عابد بر دعاى حضرت ابراهيم .
پس حضرت امام محمد باقر عليه السلام فرمود: دعاى ابراهيم عليه السلام كامل و شامل حال گناهكاران شيعيان ما هست تا روز قيامت .(721)
و در بعضى روايات وارد است كه : نام آن عابد ماريا و او پسر اوس بود و ششصد و شصت سال عمر او بود.(722)

فـصل دوم : در بيان قصه هاى آن حضرت عليه السلام از هنگام ولادت تا شكستن بتها، و آنچه گذشت ميان آن حضرت و ظالمان آن زمان خصوصا نمرود و آزر 

به سند حسن بلكه از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : آزر پدر ابراهيم منجم نمرود پسر كنعان بود، به نمرود گفت : من در حساب نجوم مى بينم كه در اين زمان مردى بهم رسد و اين دين را نسخ كند و مردم را به دين ديگر بخواند.
نمرود پرسيد: در كدام بلاد بهم خواهد رسيد؟
گفت : در اين بلاد؛ و منزل نمرود در ((كوثاريا)) بود كه دهى از دههاى كوفه بوده است . نمرود پرسيد كه : آن مرد به دنيا آمده است ؟
آزر گفت : نه .
نمرود گفت : پس بايد ميان مردان و زنان جدائى افكنيم .
پس حكم كرد كه مردان را از زنان جدا كنند.
و حامله شد مادر ابراهيم به ابراهيم و حملش ظاهر نشد، و چون نزديك شد ولادتش گفت : اى آزر! مرا علت مرض يا حيض روى داده است و مى خواهم از تو جدا شوم ، و در آن زمان قاعده چنين بود كه در حالت حيض يا مرض زنان از شوهران جدا مى شدند.
پس بيرون آمد و به غارى رفت ، و حضرت ابراهيم عليه السلام در آن غار متولد شد، پس او را مهيا كرد و در قماط پيچيد و به خانه خود برگشت و در غار را به سنگ برآورد، پس ‍ خداوند قادر حكيم براى ابراهيم در انگشت مهينش شيرى قرار داد كه او مى مكيد و هر چند گاهى يك مرتبه مادر به نزد او مى آمد.
و نمرود به هر زن حامله قابله اى موكل گردانيده بود كه هر پسرى كه متولد شود او را بكشند، لهذا مادر ابراهيم از ترس كشتن ، ابراهيم را در آن غار پنهان كرده بود، و ابراهيم عليه السلام در روزى آنقدر نمو مى كرد كه ديگران در ماهى آنقدر نمو كنند، تا آنكه در غار سيزده ساله شد، پس مادر به ديدن او رفت ، چون خواست كه بيرون آيد چنگ در او زد و گفت : اى مادر! مرا بيرون بر.

مادر گفت : اى فرزند! اگر پادشاه بداند كه تو در اين زمان متولد شده اى تو را بكشد. پس چون مادرش بيرون رفت ، حضرت ابراهيم عليه السلام خود از غار بيرون آمد و در آن وقت آفتاب فرو رفته بود، پس نظرش بر زهره افتاد گفت : اين خداى من است ، چون زهره فرو رفت گفت : اگر خداى من مى بود حركت نمى كرد و زايل نمى شد، و گفت : دوست نمى دارم آفلان را، يعنى آنها كه غايب مى شوند؛ و چون ماه از مشرق طالع شد گفت : اين خداى من است اين بزرگتر و نيكوتر است از زهره ، پس چون حركت كرد و زايل شد گفت : اگر هدايت نكند مرا پروردگار من هر آينه خواهم بود از گروه گمراهان ؛ پس چون صبح شد و آفتاب طالع شد و شعاعش عالم را روشن كرد گفت : اين بزرگتر و نيكوتر است ، پس چون حركت كرد و زايل شد حق تعالى گشود براى حضرت ابراهيم عليه السلام آسمانها را تا آنكه عرش و هر كه بر عرش است ديد، و خدا ملكوت آسمانها و زمين را به او نمود، پس در آن وقت گفت : اى قوم ! من بيزارم از آنچه شما شريك خدا گردانيده اند، گردانيدم روى خود را بسوى آن كسى كه از نو پديد آورده آسمانها و زمين را در حالتى كه ميل كننده ام از دينهاى باطل به دين حق و نيستم از مشركان .
پس آمد به نزد مادرش ، و مادرش او را داخل خانه آزر كرد و در ميان فرزندان خود او را رها كرد، چون آزر به خانه آمد و نظرش بر او افتاد به مادر ابراهيم گفت : اين كيست كه در پادشاهى ملك زنده مانده است و ملك فرزندان مردم را مى كشد؟
گفت : اين پسر توست در فلان وقت متولد شده كه من از تو عزلت كردم .
آزر گفت : واى بر تو! اگر پادشاه اين را بداند منزلت من در نزد او برطرف شود؛ و آزر صاحب اختيار و وزير نمرود بود و از براى او بت مى تراشيد و به فرزندانش مى داد كه مى فروختند و بتخانه در دست او بود.
پس مادر ابراهيم به آزر گفت : بر تو باكى نيست ، اگر پادشاه مطلع نشود فرزند ما مى ماند، و اگر مطلع شود من جواب پادشاه مى گويم ، و هرگاه كه آزر بسوى ابراهيم عليه السلام نظر مى كرد محبت عظيم از او در دلش بهم مى رسيد، و بت مى داد به او كه بفروشد چنانچه به برادرانش مى داد، پس ابراهيم ريسمانى در گردن بت مى بست و به زمين مى كشيد و مى گفت : كيست كه بخرد چيزى را كه نه ضررى به او مى تواند رسانيد و نه نفعى ؟ و در آب و لجن بت را فرو مى برد و مى گفت : بياشام و حرف بزن .
پس چون برادرانش اينها را براى آزر نقل كردند، آزر ابراهيم را طلبيد و منع كرد اما سودى نبخشيد، پس او را در خانه خود حبس كرد و نگذاشت كه بيرون رود.(723)
و به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السلام منقول است كه : در روز اول ماه ذيحجه حضرت ابراهيم خليل عليه السلام متولد شد.(724)
و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : پدر حضرت ابراهيم منجم نمرود بن كنعان بود، و نمرود بى راءى او كارى نمى كرد، پس شبى از شبها نظر كرد در ستارگان ، چون صبح شد به نمرود گفت : در اين شب امر عجيبى ديده ام .
نمرود گفت : چه ديدى ؟
گفت : ديدم كه فرزندى بهم رسد در زمين ما كه هلاك ما در دست او باشد، و در اندك زمانى ديگر مادر او به او حامله شود.
پس نمرود تعجب كرد از اين امر و گفت : آيا زنان به او حامله شده اند؟
گفت : نه .
و او در علم نجوم يافته بود كه او را به آتش بسوزانند و اين را نيافته بود كه خدا او را نجات خواهد داد.
پس امر كرد نمرود كه مردان را از زنان جدا كنند و مردان از شهر بيرون روند و زنان در شهر باشند، و در همان شب پدر ابراهيم عليه السلام مجامعت كرد با زوجه خود و نطفه ابراهيم بسته شد، پس گمان برد كه همين فرزند خواهد بود، پس طلبيد زنان قابله را كه هر چه در شكم بود مى دانستند، و نظر كردند به مادر ابراهيم ، پس حق تعالى آنچه در رحم بود بر پشت چسبانيد كه آن زنان نيافتند و گفتند: ما در شكم اين زن چيزى نمى بينيم .
پس چون ابراهيم متولد شد پدرش خواست كه او را به نزد نمرود برد، زن او گفت : پسر خود را مبر به نزد نمرود كه او را بكشد، بگذار من او را به يكى از اين غارها ببرم و بيندازم تا اجلش برسد و بميرد و تو پسر خود را نكشته باشى .
گفت : ببر.
پس مادر ابراهيم عليه السلام او را به غارى برد و شير داد و بر در غار سنگى گذاشت و برگشت ، پس حق تعالى روزى او را در انگشت مهين خودش مقرر فرمود كه انگشت خود را مى مكيد و شير از آن بهم مى رسيد و مى خورد، و در روزى آنقدر نشو و نما مى كرد كه اطفال ديگر در هفته اى مى كنند، و در هفته آنقدر نمو مى كرد كه اطفال ديگر در ماهى مى كنند، و در ماهى آنقدر نمو مى كرد كه اطفال ديگر در سالى ، پس مدتها بر اين گذشت ، روزى مادرش به پدرش گفت : مرا رخصت ده بروم بسوى غار و ببينم چه بر سر فرزند ما آمده است ؟ پدر او را رخصت داد، چون مادر داخل غار شد ديد كه ابراهيم زنده است و چشمهايش مانند دو چراغ روشنى مى دهد پس او را برداشته به سينه خود چسبانيد و او را شير داد و برگشت .
پدرش احوال ابراهيم را جويا شد.
گفت : او را در خاك پنهان كردم و برگشتم .
پس هميشه چنين بود كه گاهى به بهانه كارى از پدر ابراهيم غايب مى شد و خود را به ابراهيم مى رسانيد و او را شير مى داد.
چون به حركت آمد روزى مادرش رفت و او را شير داد، و چون خواست برگردد جامه اش را گرفت ، مادر گفت چيست تو را؟
گفت : مرا با خود ببر.
گفت : باش تا از پدرت رخصت بگيرم .
پس پيوسته حضرت ابراهيم عليه السلام در آن غيبت شخص خود را مخفى مى داشت و امر خود را كتمان مى كرد تا آنكه ظاهر شد و علانيه دين خود را ظاهر كرد و خدا قدرت خود را در حق او ظاهر ساخت .(725)
و در روايت ديگر از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم منقول است كه ابراهيم عليه السلام و پدر و مادرش از پادشاه طاغى گريختند و مادرش او را زائيد در ميان تلى چند در كنار نهر عظيمى كه او را ((حزران )) مى گفتند، از غروب آفتاب تا آمدن شب ، پس چون ابراهيم عليه السلام بر روى زمين قرار گرفت برخاست و دست بر سر و رويش ماليد و اشهد ان لا اله الا الله بسيار گفت ، پس جامه را برداشت و بر دوش گرفت ؛ مادرش را از مشاهده اين احوال غريبه ترسى عظيم رو داد، پس پيش روى مادر خود به راه افتاد و چشمان خود را بسوى آسمان بلند كرده بود و استدلال كرد به آن ستاره هها بر خالق آسمان و زمين ، چنانچه حق تعالى از او در قرآن مجيد ذكر فرموده است .(726)
و على بن ابراهيم روايت كرده است كه : چون حضرت ابراهيم عليه السلام قوم خود را نهى كرد از بت پرستيدن ، و حجتها و برهانها بر ايشان در اين باب تمام كرد، و ايشان ترك نكردند، روز عيدى حاضر شد و نمرود و جميع اهل مملكتش به عيدگاه رفتند، ابراهيم عليه السلام نخواست كه با ايشان بيرون رود پس او را موكل كردند به بتخانه و ايشان بيرون رفتند، چون همه بيرون رفتند ابراهيم طعامى برداشت و داخل بتخانه شد و به نزديك هر يك از بتها مى رفت و مى گفت : بخور و حرف بزن ! چون جواب نمى گفت تيشه را مى گرفت و دست و پايش را مى شكست تا آنكه با همه آن بتها چنين كرد، پس تيشه را در گردن بزرگ ايشان كه در صدر بتخانه بود آويخت .
چون پادشاه و جميع اوامر و لشكر و رعايا از عيدگاه برگشتند، بتهاى خود را شكسته ديدند گفتند: هر كه اين كار را با خدايان ما كرده است ، او از ستمكاران بر خود است و كشته خواهد شد.
گفتند: اينجا جوانى هست كه ايشان را به بدى ياد مى كند و او را ابراهيم مى گويند و او فرزند آزر است .
پس او را به نزد نمرود آوردند، نمرود به آزر گفت : با من خيانت كردى و اين فرزند را از من مخفى كردى ؟
گفت : اى مالك ! اين عمل مادر اوست و مى گويد: من حجتى در اين باب دارم ، و اگر او نباشد فرزند از براى ما بماند، و الحال دست بر او يافته اى آنچه خواهى با او بكن و دست از كشتن فرزندان مردم بردار.
پس نمرود مادر ابراهيم را طلبيد و گفت : چه باعث شد تو را كه امر اين طفل را مخفى كردى از من تا كرد به خدايان ما آنچه كرد؟
عرض كرد: اى ملك ! اين را براى مصلحت رعيت تو كردم ، چون ديدم كه اولاد رعيت خود را مى كشتى و نسل ايشان برطرف مى شد، گفتم اگر فرزند من آن فرزند باشد كه در ستارگان ديده شده است مى دهم به پادشاه كه او را بكشد و دست از كشتن فرزندان مردم بردارد!
نمرود عذر او را قبول كرد و راءيش را صواب ديد، پس به ابراهيم گفت : كى كرده است اين كار را نسبت به خدايان ما؟
ابراهيم فرمود: بزرگ ايشان كرده است ، پس سؤ ال كنيد از ايشان اگر حرف بزنند!
پس مشورت كرد نمرود با قوم خود در باب ابراهيم ، گفتند: بسوزانيد ابراهيم را و يارى كنيد خدايان خود را اگر يارى كننده ايد.
پس حضرت صادق عليه السلام فرمود: فرعون زمان ابراهيم عليه السلام و اصحابش ، همه اولاد زنا بودند كه بزودى به كشتن پيغمبر راضى شدند؛ و فرعون موسى عليه السلام و اصحابش همه حلال زاده بودند كه گفتند: او را و برادرش را بگذار و ساحران را جمع كن ، و حكم به كشتن ايشان نكردند،
زيرا كه راضى نمى شوند به كشتن پيغمبر يا امام مگر اولاد زنا.
پس حبس كرد ابراهيم را و هيزم براى او جمع كرد و لشكرش همه بيرون آمدند و براى نمرود منظر رفيعى ساخته بودند كه از آنجا نظر كند به ابراهيم كه چگونه آتش او را مى سوزاند! چون ابراهيم عليه السلام را آوردند، كسى به نزديك آتش نمى توانست رفت كه او را در آتش اندازد، زيرا كه مرغ از يك فرسخ راه نمى توانست كه پرواز كند از بسيارى آن آتش ، پس شيطان آمد و منجنيق را تعليم ايشان كرد.
چون آن حضرت را در منجنيق گذاشتند، آزر آمد و طپانچه بر روى مبارك او زد و گفت : برگرد از آنچه بر آن هستى ، او قبول نكرد، در آن حال خروش از آسمان و زمين برآمد و هيچ چيز نماند مگر آنكه طلب يارى آن حضرت كرد.
زمين عرض كرد: خداوندا! به پشت من احدى نيست كه تو را عبادت كند بغير او، مى گذارى او را بسوزانند؟
ملائكه گفتند: خداوندا! خليل تو ابراهيم را مى سوزانند؟!
حق تعالى فرمود: اگر مرا بخواند اجابت او مى كنم .
جبرئيل عرض كرد: خداوندا! خليل تو ابراهيم عليه السلام بر روى زمين احدى نيست كه تو را بپرستد بجز او، بر او مسلط كرده اى دشمن او را كه او را به آتش بسوزاند؟!
حق تعالى فرمود: ساكت شو كه اين سخن را بنده اى مثل تو مى گويد كه ترسد امرى از تحت قدرت او بدر رود، او بنده من است ، هر وقت كه خواهم او را مى گيرم و اگر مرا بخواند اجابت او مى كنم .
پس ابراهيم عليه السلام پروردگار خود را به سوره اخلاص خواند: يا الله يا واحد يا احد يا صمد يا من لم يلد و لم يولد و لم يكن له كفوا احد نجنى من النار برحمتك .
پس جبرئيل ابراهيم را ملاقات كرد در ميان هوا كه از منجنيق جدا شده بود و گفت : اى ابراهيم ! آيا تو را بسوى من حاجتى هست ؟
ابراهيم فرمود: اما بسوى تو حاجتى ندارم و بسوى پروردگار عالميان دارم ، پس انگشترى به او داد كه بر آن نقش كرده بودند: لا اله الا الله محمد رسول الله الجاءت ظهرى الى الله و اسندت امرى الى الله و فوضت امرى الى الله .
پس حق تعالى وحى فرمود به آتش كه (كونى بردا)(727) يعنى ((سردباش )) پس در ميان آتش دندانهاى مبارك آن حضرت از سرما بر هم مى خورد تا خدا فرمود (و سلاما على ابراهيم )(728) يعنى : ((و سلامت باش بر ابراهيم ))، و جبرئيل آمد و با آن حضرت نشست در ميان آتش و مشغول صحبت شدند و اطرافشان همه گل و لاله شد.
چون نمرود لعين نظر كرد و آن حال غريب را مشاهده نمود گفت : كسى كه خدائى بگيرد، مثل خداى ابراهيم بگيرد.
در آن وقت يكى از عظماى اصحاب نمرود گفت : من قسم داده بودم بر آتش كه نسوزاند او را. ناگاه عمودى از آتش بيرون آمد بسوى آن بدبخت و او را سوخت .
نمرود ملعون ابراهيم عليه السلام را ديد كه در باغ سبز و خرمى نشسته است و با مرد پيرى سخن مى گويد، پس به آزر گفت : اى آزر! چه بسيار گرامى است فرزند تو نزد پروردگار خود! و چلپاسه مى دميد در آتش ، و وزغ آب مى برد و بر آتش مى ريخت كه خاموش كند، و چون حق تعالى وحى نمود به آتش كه سرد باش ، تا سه روز هيچ آتشى در دنيا گرمى نداشت .(729)
و نيز على بن ابراهيم روايت كرده است كه : چون نمرود، ابراهيم عليه السلام را در آتش انداخت و آتش بر او برد و سلام گرديد، نمرود گفت : اى ابراهيم ! پروردگار تو كيست ؟ فرمود: پروردگار ما آن كسى است كه زنده مى گرداند و مى ميراند.
نمرود گفت : من نيز زنده مى كنم و مى ميرانم !
ابراهيم فرمود: چگونه زنده مى كنى و مى ميرانى ؟
نمرود امر كرد تا دو نفر از آنها كه واجب القتل بودند نزد او حاضر ساختند، يكى را گردن زد و ديگرى را رها كرد.
ابراهيم عليه السلام فرمود: اگر راست مى گوئى آن را كه كشتى زنده كن . پس ابراهيم فرمود: پروردگار من آفتاب را از مشرق بيرون مى آورد، تو از مغرب بيرون آور.
پس مبهوت و عاجز شد آن كافر.(730)
و به سندهاى معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : چون ابراهيم عليه السلام را در كفه منجنيق گذاشتند جبرئيل در غضب شد، حق تعالى به او وحى فرمود: چه چيز تو را به غضب آورد اى جبرئيل ؟
عرض كرد: پروردگارا! ابراهيم خليل توست و بر روى زمين كسى نيست بجز او كه تو را به يگانگى بپرستد، بر او مسلط كرده اى دشمن خود و دشمن او را.
حق تعالى فرمود: ساكت شو، و تعجيل نمى كند مگر بنده اى مثل تو كه ترسد امرى از او فوت شود، اما من پس او بنده من است ، هر وقت كه خواهم او را مى گيرم .
پس جبرئيل شاد شد و رو به ابراهيم كرد و گفت : تو را حاجتى هست ؟
ابراهيم فرمود: بسوى تو نه .
پس حق تعالى انگشترى براى او فرستاد كه در آن شش كلمه نقش بود: لا اله الا الله محمد رسول الله لا حول و لا قوة الا بالله فوضت امرى الى الله اسندت ظهرى الى الله حسبى الله ، پس خدا وحى كرد به او كه : اين انگشترى را در دست كن كه من آتش را بر تو سرد و سلامت مى گردانم .(731)
و به سند معتبر منقول است كه از حضرت صادق عليه السلام سؤ ال كردند كه : چرا موسى بن عمران عليه السلام چون ريسمانها و عصاهاى ساحران فرعون را ديد ترسيد، و ابراهيم عليه السلام را كه در منجنيق گذاشتند و بسوى آتش انداختند نترسيد؟
فرمود: ابراهيم عليه السلام استناد و اعتماد داشت بر نور محمد و على و فاطمه و حسن و حسين و امامان از فرزندان حسين عليه السلام كه در پشت او بودند، لهذا نترسيد؛ و موسى آن انوار در صلب او نبودند، به اين سبب ترسيد.(732)
و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چهار كس پادشاه جميع روى زمين شدند، دو مؤ من و دو كافر: اما دو مؤ من پس سليمان بن داود و دوالقرنين بودند، و دو كافر نمرود و بخت النصر.(733)
و از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : اول منجنيقى كه در دنيا ساخته شد منجنيقى بود كه براى حضرت ابراهيم عليه السلام در كوفه ساختند بر سر نهرى كه آن را ((كوثا)) مى گفتند در قريه اى كه آن را ((قنطانا)) مى گفتند، و شيطان آن را ساخت ، و چون حضرت ابراهيم عليه السلام را در منجنيق نشاندند و خواستند كه به آتش اندازند جبرئيل آمد و گفت : السلام عليك يا ابراهيم و رحمة الله و بركاته ، آيا تو را حاجتى هست ؟
گفت : به تو حاجتى ندارم .
پس در آن وقت حق تعالى به آتش ندا كرد كه : سرد شو.(734)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام مروى است كه : چون آتش براى حضرت ابراهيم عليه السلام افروختند، جانوران زمين همه بسوى خدا شكايت كردند و رخصت طلبيدند كه آب بر آن آتش بريزند، خدا هيچيك را رخصت نداد بغير از وزغ ، پس دو ثلث بدن آن سوخت و يك ثلث باقى ماند.(735)
و در حديث معتبر ديگر فرمود كه : هفت كسند كه عذابشان در قيامت از همه كس بدتر خواهد بود: قابيل كه برادر خود را كشت ؛ و نمرود كه به ابراهيم منازعه كرد در باب پروردگارش ؛ و دو كس از بنى اسرائيل كه يهود و نصارى را گمراه كردند؛ و فرعون ؛ و ابوبكر و عمر.(736)
و در حديث ديگر در حكمت خلق پشه فرمود كه : حق تعالى آن را روزى بعضى از مرغان قرار داده است ؛ و ذليل گردانيد به پشه ، جبارى را كه تمرد و تجبر كرد بر خدا و انكار بر خداوندى او كرد، پس مسلط كرد بر او ضعيفترين خلقش را تا بنمايد به او قدرت و عظمت خود را، پس داخل بينى او شد تا به دماغش رسيد و او را كشت .(737)
و از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام به سند معتبر منقول است كه : در روز چهارشنبه ابراهيم را در آتش انداختند، و در چهارشنبه مسلط كرد خدا بر نمرود پشه را.(738)
مؤ لف گويد: از اين احاديث ظاهر مى شود كه قصه پشه و نمرود واقع است ، اما تفصيلش در اخبار معتبره به نظر نرسيده ، و اكثر مورخان و بعضى از مفسران ذكر كرده اند كه : بعد از نجات حضرت ابراهيم از آتش ، نمرود را دعوت به دين حق كرد، آن شقى گفت : من با خداى تو جنگ مى كنم .
پس روزى را براى اين امر تعيين كردند و نمرود با لشكر بيكران بيرون آمد و و صف كشيدند، و ابراهيم عليه السلام تنها در برابر ايشان ايستاد(739) تا آنكه حق تعالى پشه اى بى حد فرستاد تا هوا را تيره كردند و بر سر و روى لشكريان تاختند تا آنكه همگى روى به هزيمت گذاشتند و نمرود خجل و منفعل برگشت و باز ايمان نياورد، تا آنكه حق تعالى پشه ضعيفى را امر فرمود كه به دماغ آن ملعون بالا رفته مشغول شد به خوردن مغز سر او، تا آنكه به حدى او را بيتاب كرد كه جمعى را موكل كرده بود كه گرزهاى گران بر سر او مى زدند كه شايد از آن حالت تسكين يابد، و چهل سال بر اين حال ماند و ايمان نياورد تا به جهنم واصل شد.(740)
و به سندهاى معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السلام منقول است كه : در جهنم واديى است كه او را ((سقر)) مى نامند كه نفس نكشيده است از روزى كه خدا او را خلق كرده است ، و اگر حق تعالى او را رخصت دهد كه به قدر سوزنى نفس بكشد هر آينه هر چه بر روى زمين است بسوزد، و اهل جهنم همه پناه مى برند از گرمى آن وادى و بوى بد آن و قذارت آن و عذابها كه خدا در آن مهيا كرده است از براى اهل آن وادى ، و در آن وادى كوهى هست كه پناه مى برند اهل آن وادى از حرارت و گند و قذارت آن كوه و آنچه خدا در آن كوه مهيا كرده است براى اهلش ، و در آن كوه دره اى هست كه پناه مى برند جميع اهل آن كوه از گرمى آن دره و بوى بد و قذارت آن و آنچه خدا در آن مهيا كرده است از عذابها براى اهل آن دره ، و در آن دره چاهى هست كه پناه مى برند جميع اهل آن دره از گرمى و گند و قذارت آن چاه و عذابها كه خدا مهيا كرده است در آن براى اهلش ، و در آن چاه مارى هست كه پناه مى برند جميع اهل آن چاه از خباثت آن مار و گند و قذارت آن و آنچه خدا مهيا كرده است در نيشهاى آن مار از زهر براى اهلش ، و در شكم آن مار هفت صندوق است كه در آنها پنج كس از امتهاى گذشته و دو كس از اين امت هستند؛ اما آن پنج نفر؛ قابيل است كه هابيل را كشت ؛ و نمرود كه با حضرت ابراهيم محاجه كرد در امر پروردگارش و گفت : من زنده مى كنم و مى ميرانم ؛ و فرعون كه گفت : منم پروردگار بزرگتر شما؛ و يهودا كه يهود را گمراه كرد، و بولس كه نصارى را گمراه كرد؛ و دو نفر كه در اين امتند:(741 ) ابوبكر و عمر است .
و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : چون حضرت ابراهيم عليه السلام را در آتش انداختند دعا كرد خدا را به حق ما، پس خدا آتش را بر او سرد و سلامت گردانيد.(742)
و به سندهاى معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام و حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : دعاى حضرت ابراهيم در روزى كه او را به آتش انداختند اين بود يا احد يا صمد يا من لم يلد و لم يولد و لم يكن له كفوا احد توكلت على الله ، پس حق تعالى به آتش وحى كرد كه : سرد و سلامت باش بر ابراهيم ، پس سه روز بر روى زمين كسى از آتش منتفع نشد و آب گرم نشد، و عمارت بلندى براى نمرود ساخته بودند، بعد از سه روز با آزر بر آن عمارت بر آمد و بر آتش مشرف شد، حضرت ابراهيم عليه السلام را ديد در ميان باغ سبزى نشسته با مرد پيرى سخن مى گويد، پس نمرود به آزر گفت : چه بسيار گرامى است پسر تو بر پروردگارش !(743)
پس نمرود به ابراهيم عليه السلام گفت كه : از ملك من بدر رو و با من در يك ديار مباش .(744)
و به سند موثق از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون يوسف عليه السلام به نزد نمرود آمد، گفت : چه حال دارى اى ابراهيم ؟
گفت : من ابراهيم نيستم ، من يوسف پسر يعقوب پسر اسحاق پسر ابراهيم ، و آن همان شخص بود كه با ابراهيم محاجه كرد در امر پروردگارش و چهار صد سال جوان بود.(745)
و به سند معتبر از حضرت امام زين العابدين عليه السلام منقول است كه : چون حضرت ابراهيم عليه السلام را در آتش انداختند، جبرئيل پيراهنى از بهشت از براى او آورد و در او پوشانيد، پس آتش از او گريخت و بر دورش نرجس روئيد، و همان پيراهن بود كه چون حضرت يوسف عليه السلام آن را بيرون آورد در مصر حضرت يعقوب بوى آن را در اردن شنيد و گفت : من بوى يوسف را مى شنوم .(746)
مؤ لف گويد: منافاتى ميان اين احاديث نيست ، و ممكن است كه اينها همه واقع شده باشد و آن دعاها را خوانده باشد، و رسول خدا و ائمه طاهرين عليهم السلام را شفيع گردانيده باشد، و حق تعالى انگشترى و پيراهنى براى او فرستاده باشد، و نداى برد و سلام به آتش نيز كرده باشد.
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : روزى كه حضرت ابراهيم بتها را شكست ، روز نوروز بود.(747)
و در تفسير حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام مذكور است كه : حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود كه : به محمد و آل طيبين او خدا نوح عليه السلام را نجات داد از شدت غم عظيم ، و به بركت ايشان سرد كرد خدا آتش را بر حضرت ابراهيم و بر او برد و سلام گردانيد، و متمكن ساخت او را در ميان آتش بر كرسى و فرشهاى نرم نيكو كه آن پادشاه طاغى مثل آنها را نديده بود و براى احدى از پادشاهان زمين مثل آن ميسر نشده بود، و رويانيد دور از درختان سبز خرم خوش آينده و از گلها و شكوفه ها و سبزه ها آنچه در چهار فصل ميسر نشود.(748)
و در حديث معتبر از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : نمرود خواست نظر كند در ملك آسمان ، پس چهار كركس گرفت و تربيت كرد آنها را و تابوتى از چوب ساخت و شخصى را در آن تابوت داخل كرد و پاهاى كركسها را به پايه هاى تابوت بستند، و در ميان تابوت عمودى نصب كردند و بر سر آن عمود گوشتى آويختند پس آن كركسهاى گرسنه به هواى گوشت پرواز كردند و تابوت را با آن مرد به جانب آسمان بالا بردند، و آنقدر او را بلند كردند كه چون به زمين نظر كرد كوهها را به مثابه مورچه ديد، و چون نظر به آسمان كرد آسمان به حال خود بود، باز بعد از زمانى بسوى زمين نظر كرد بغير از آب چيزى نديد و چون به آسمان نظر كرد بر همان حال بود كه پيشتر مى ديد، باز مدتى بالا بردند او را تا آنكه چون به زمين نظر كرد هيچ چيز نديد، و چون به آسمان نظر كرد بر حال اول ديد، پس در تاريكى افتاد كه نه بالاى خود را مى ديد و نه زير خود را، ترسيد و گوشت را به زير تابوت آويخت ، پس آن كركسها سرازير شدند تا به زمين آمدند.(749)
مؤ لف گويد: مشهور ميان مورخان آن است كه خود نيز در آن قفس با يكى از مخصوصان نشسته بود كه كركسان ايشان را بالا بردند.(750)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : محل ولادت حضرت ابراهيم عليه السلام ((كوثاربا)) بود كه از محال كوفه بوده است ، و پدرش از اهل آنجا بود، و مادر ابراهيم عليه السلام و مادر لوط - يعنى ساره و ورقه - هر دو خواهر بودند و دخترهاى لاحج بودند، و لاحج پيغمبر انذار كننده بود اما رسول نبود، و ابراهيم عليه السلام در اول طفوليت بر آن فطرت بود كه حق تعالى همه كس را بر آن خلق كرده است تا آنكه خدا او را هدايت نمود به دين خود و برگزيد او را، و به تزويج خود در آورد ابراهيم ساره دختر خاله خود را، و ساره گله بسيار و زمينهاى گشاده و حال نيكو داشت ، و جميع اموال خود را به حضرت ابراهيم عليه السلام بخشيد، و حضرت ابراهيم سعى كرد و آن اموال را به اصلاح آورد و گله و زراعتش بسيار شد به حدى كه در زمين كوثاربا كسى حالش از او بهتر نبود.
چون حضرت ابراهيم عليه السلام بتهاى نمرود را شكست ، نمرود امر كرد او را در بند كشيدند، و امر كرد حظيره اى ساختند و پر كردند حظيره را از هيزم و آتش در آن هيزمها زدند و ابراهيم را در آتش انداختند تا او را بسوزانند و خود دور شدند تا شعله آتش فرو نشست ، پس مشرف شدند بر حظيره كه حال حضرت ابراهيم را مشاهده نمايند، ناگاه ديدند كه حضرت ابراهيم از بند رها شده و به سلامت در ميان آتش نشسته است ، چون اين خبر را به نمرود دادند امر نمود كه ابراهيم عليه السلام را از بلاد او بيرون كنند و نگذارند كه گله ها و مالهاى خود را با خود ببرد.
پس حجت گرفت بر ايشان و حضرت ابراهيم عليه السلام گفت : اگر گله و مال مرا مى گيريد، به من پس دهيد آن عمرى كه من در تحصيل آنها صرف نموده ام ، پس مخاصمه را به نزد قاضى نمرود بردند، قاضى حكم كرد كه ابراهيم هر چه در بلاد ايشان تحصيل كرده است به ايشان بگذارد، و بر اصحاب نمرود حكم كرد كه عمرى كه ابراهيم در بلاد ايشان گذرانيده است به او پس دهند.
چون اين قضيه را به نمرود نقل كردند حكم كرد حضرت ابراهيم را از بلاد بيرون كنند و اموالش را به او بدهند و گفت : اگر او در بلاد شما مى ماند دين شما را فاسد مى كند و ضرر به خداهاى شما مى رساند.
پس بيرون كردند ابراهيم و لوط عليهما السلام را از بلاد خود به جانب شام ، پس حضرت ابراهيم و لوط و ساره عليهما السلام بيرون رفتند و حضرت ابراهيم گفت (انى ذاهب الى ربى سيهدين )(751) ((من مى روم بسوى پروردگار خود - يعنى به جانب بيت المقدس - بزودى مرا هدايت خواهد كرد.)).
پس حضرت ابراهيم عليه السلام گله و اموال خود را برداشت و تابوتى ساخت و ساره را در آنجا گذاشت و قفل زد بر آن تابوت - از نهايت غيرتى كه براى ساره داشت - و رفت تا آنكه از ملك نمرود بدر رفت و داخل ملك شخصى از قبط شد كه او را غزاره (752) مى گفتند، پس به يكى از عشاران او گذشت ، عشار آمد كه عشور اموال ابراهيم عليه السلام بگيرد، چون نوبت به تابوت رسيد عشار گفت : اين تابوت را بگشا تا آنچه در آن هست ما عشور آن را بگيريم .
ابراهيم گفت : آنچه در اين تابوت است هر چه خواهى حساب كن از طلا يا نقره و عشرش را از من بگير و تابوت را مگشا.
عشار گفت : تا نگشايم نمى شود.
پس عشار به جبر در تابوت را گشود، چون ساره را با حسن و جمالى كه داشت مشاهده نمود از ابراهيم پرسيد: اين زن چه نسبت دارد به تو؟
گفت : حرمت من و دختر خاله من است .
گفت : چرا او را در اين تابوت مخفى كرده اى ؟
ابراهيم فرمود: براى غيرت بر او، كه كسى او را نبيند.
عشار گفت : نمى گذارم از اينجا حركت كنى تا آنكه حال اين زن و تو را به سلطان عرض كنم . پس رسولى بسوى پادشاه فرستاد و حقيقت حال را عرض كرد.
پادشاه فرستاد جمعى را كه تابوت را ببرند. ابراهيم عليه السلام به ايشان فرمود: من از تابوت جدا نمى شوم مگر آنكه جانم از بدنم جدا شود.
چون اين خبر را به پادشاه رسانيدند، فرستاد كه ابراهيم را با تابوت به نزد او حاضر نمايند، چون ابراهيم و تابوت و جميع اموال او را به نزد پادشاه بردندت به آن حضرت گفت : تابوت را بگشا.
فرمود: اى پادشاه ! حرمت من و دختر خاله من در اين تابوت است و جميع اموال خود را مى دهم كه اين تابوت را نگشائى .
پس پادشاه به جبر تابوت را گشود، و چون حسن و جمال ساره را ديد ضبط خود نتوانست كرد و دست به جانب او دراز كرد.
ابراهيم عليه السلام رو از او گردانيد و گفت : خداوندا! حبس فرما دست او را از حرمت و دختر خاله من .
فورا دستش خشك شد و نتوانست كه به ساره رساند و نتوانست كه بسوى خود برگرداند، به ابراهيم گفت : خداى تو چنين كرد؟
فرمود: بلى ، خداى من صاحب غيرت است و حرام را دشمن مى دارد، و چون اراده حرام كردى مانع شد ميان تو و اراده تو.
پادشاه گفت : از خداى خود بطلب كه دست مرا بسوى من برگرداند كه من ديگر متعرض حرمت تو نمى شوم .
ابراهيم عليه السلام گفت : پروردگارا! دستش را به او برگردان تا ديگر متعرض حرمت من نشود.
پس خدا دستش را به او برگردانيد. باز چون نظرش به ساره افتاد ضبط خود نتوانست كرد و دست بسوى او دراز كرد، و باز ابراهيم عليه السلام از غيرت رو گردانيد و دعا كرد، دستش خشك شد و به ساره نرسيد.
پادشاه گفت : خداى تو بسيار صاحب غيرت است و تو بسيار غيورى ، پس از خداى خود سؤ ال كن دست مرا بسوى من برگرداند كه اگر دعاى تو را مستجاب كند ديگر اين كار را نخواهم كرد.
فرمود: سؤ ال مى كنم به شرط آنكه اگر كه ديگر چنين كارى بكنى از من سؤ ال نكنى كه از براى تو دعا بكنم .
پادشاه قبول كرد و حضرت گفت : خداوندا! اگر راست مى گويد دستش را به او برگردان ، پس دستش به او برگشت .
چون پادشاه اين حال را مشاهده كرد از حضرت ابراهيم عليه السلام مهابتى در دل او افتاد و آن حضرت را بسيار تعظيم و تكريم كرد و گفت : تو ايمنى از آنكه متعرض حرمت تو شوم يا چيزى از اموال تو بگيرم پس هر جا كه خواهى برو و ليكن مرا بسوى تو حاجتى است .
ابراهيم گفت : آن حاجت چيست ؟
گفت : مى خواهم مرا رخصت دهى كه كنيزك جميله خوشروى عاقل دانائى دارم آن را به ساره ببخشم كه خدمت او بكند.
چون حضرت رخصت داد، هاجر مادر اسماعيل را به ساره بخشيد.
پس ابراهيم عليه السلام با اهل و اموال خود روانه شد كه برود، و پادشاه او را مشايعت نمود و از براى تعظيم ابراهيم و مهابت او در عقب سر او راه مى رفت ، پس حق تعالى وحى فرمود به ابراهيم كه : بايست و جلوى پادشاه جبارى كه تسلط يافته اى راه مرو و ليكن او را مقدم دار و از عقب او برو و تعظيم او بكن كه او مسلط است و ناچار است از پادشاهى در زمين ، يا نيكوكار يا بدكار.
پس ابراهيم عليه السلام ايستاد و به پادشاه فرمود: جلو برو كه خداى من در اين ساعت به من وحى فرمود كه تو را تعظيم كنم و تو را مقدم بدارم و از عقب تو راه روم براى اجلال تو، پادشاه گفت : خداى تو به تو چنين وحى فرمود؟
ابراهيم عليه السلام فرمود: بلى .
پادشاه گفت : شهادت مى دهم كه خداى تو صاحب رفق و مدارا و بردبارى و كرم است و مرا راغب گردانيدى به دين خود.
پس ابراهيم عليه السلام را وداع كرد و آن حضرت روانه شد تا در اعلاى شامات فرود آمد و لوط را در ادناى شامات گذاشت .
و چون دير شد فرزند بهم رسانيدن ابراهيم به ساره گفت : اگر خواهى هاجر را به من بفروش شايد خدا فرزندى به من عطا فرمايد كه خلف ما باشد. پس هاجر را از ساره خريد و با او مقاربت كرد، پس اسماعيل عليه السلام بوجود آمد.(753)
و به سند معتبر منقول است كه : مردى از اهل شام از اميرالمؤ منين عليه السلام پرسيد از تفسير قول حق تعالى يوم يفر المرء من اخيهَ و امه و ابيه (754)، فرمود: آنكه از پدرش مى گريزد در قيامت ، ابراهيم است .(755)
مؤ لف گويد: در اين فصل چند اشكال هست كه اشاره به حل آنها ضرور است و تفصيلشان در ((بحارالانوار))(756) مسطور است :
اول آنكه : ظاهر آيات و احاديث آن است كه آزر پدر ابراهيم عليه السلام بوده است و مشهور ميان عامه اين است ، و مشهور ميان علماى شيعه بلكه اجماعى ايشان آن است كه آزر پدر ابراهيم نبوده است و پدرش تارخ بوده است و تارخ مسلمان بوده است ، و جمعى از اكابر علما دعواى اجماع علماى اماميه بر اين كرده اند، و احاديث بسيار وارد شده است كه پدران حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم تا آدم عليه السلام همه مسلمان بوده اند بلكه همه انبيا و اوصيا بوده اند، و چون ابراهيم عليه السلام جد آن حضرت است بايد كه پدرش مسلمان باشد، و ارباب نسب نيز اتفاق دارند كه پدر آن حضرت تارخ بوده است ، پس آنچه در قرآن مجيد و اكثر اخبار وارد شده است كه آزر را پدر گفته اند بر سبيل مجاز است كه عم آن حضرت بوده است ، و در ميان عرب متعارف است كه عم را پدر مى گويند، يا جد مادرى آن حضرت بوده است و جد را نيز شايع است كه پدر مى گويند، يا عم آن حضرت بوده و بعد از فوت تارخ مادر او را خواسته است و آن حضرت را تربيت كرده است ، و به اين سبب او را پدر مى گفته است ، و بعضى از احاديث كه قابل تاءويل نبوده باشد ممكن است حمل بر تقيه بوده باشد.(757)
دوم آنكه : حق تعالى در قصه ابراهيم عليه السلام فرموده است فنظر نظرة فى النجوم فقال انى سقيم (758) كه مضمونش موافق اخبار آن است كه : چون خواستند قوم او به عيدگاه روند، ابراهيم عليه السلام نظرى در ستارگان كرد و گفت : بدرستى كه من بيمارم و با ايشان نرفت و ماند و بتهاى ايشان را شكست ، آيا اين كلام بر چه وجه بود؟ راست بود يا دروغ ؟ بعضى گفته اند: آن حضرت را تب نوبه عاض مى شد، نظر كرد در ستارگان و گفت : وقت نوبه من است و من تب مى خواهم و با شما بيرون نمى توانم آمد.
و بعضى گفته اند: چون آنها منجم بودند، آن حضرت هم به طريقه ايشان نظر به ستارگان كرد و گفت : من در ستاره خود مى يابم كه بيمار خواهم شد، يا واقعا يا بر سبيل مصلحت و عذر؛ و كلامى كه خلاف واقع باشد و بر سبيل مصلحت گفته شود و توريه كنند و در آن قصد صحيحى بكنند، آن دروغ نيست و جايز است ، بلكه در بسيارى از جاها واجب مى شود براى حفظ نفس خود يا مال خود يا عرض خود يا ديگرى .
و بعضى گفته اند: آن حضرت چون نظر كرد در ستارگان كه دلالت بر وجود و وحدت صفات كماليه صانع مى كنند و قوم خود را ديد كه مى پرستند ستارگان و بتها را فرمود: من دلم بيمار است و در اندوهم از ضلالت قوم خود.(759)
و ظاهر احاديث معتبره بسيار آن است كه اين كلامى بود بر سبيل مصلحت ، و به يكى از اين وجوه كه مذكور شد يا مذكور خواهد شد، توريه فرمود كه از ظاهر آنها اين معنى بفهمند و غرض واقعى آن حضرت صحيح باشد، چنانچه در حديث معتبر منقول است كه از حضرت صادق عليه السلام سؤ ال كردند كه : چگونه حضرت ابراهيم گفت من سقيمم ؟
فرمود: ابراهيم سقيم نبود و دروغ نگفت ، و غرضش آن بود كه من بيمارم در دين خود و طلب دين حق مى كنم يا طلب چاره اى مى كنم كه دين باطل را بر هم زنم . و در روايت ديگر وارد شده است : يعنى من بيمار خواهم شد و هر كه در معرض مردن است در معرض بيمارى است . و در روايت ديگر وارد است : چون در نجوم نظر كرد به علمى كه خدا به او عطا كرده بود و مطلع شد بر واقعه كربلا و شهادت امام حسين عليه السلام پس گفت : من بيمارم ، يعنى دلم زار و غمگين و بيمار است براى آن واقعه .(760)
سوم آنكه : چون ثابت شد كه پيغمبران از اول عمر تا آخر عمر معصومند، پس چه معنى دارد قوم ابراهيم در وقتى كه ديد زهره يا مشترى و ماه و آفتاب را، قوم او مى پرستيدند: (هذا ربى )(761) يعنى ((اين پروردگار من است )) ؟ اين سخن به حسب ظاهر كفر است ، و اين شبهه را به چند وجه مى توان جواب گفت :
اول آنكه : اين سخنى بود كه در نفس خود در مقام تفكر مى گفت ، چنانچه كسى در مساءله اى فكر كند اول شقى از شقوق را مطمح نظر قرار مى دهد كه اگر چنين باشد چون خواهد بود، و بعد از آن فكر مى كند تا صحت و بطلانش ظاهر گردد، و مؤ يد اين وجه است آنچه از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : پرسيدند از آن حضرت كه : آيا حضرت ابراهيم مشرك شد در آنكه گفت (هذا ربى ) بغير خدا؟ فرمود: اگر امروز كسى اين سخن را بگويد مشرك مى شود اما از حضرت ابراهيم شرك نبود زيرا كه در طلب پروردگارش ‍ بود.(762)
و در حديث معتبر ديگر فرمود: هر كه غير ابراهيم در مقام تفكر و طلب دين حق چنين چيزى بگويد مثل او خواهد بود،(763) و بر اين وجه احاديث بسيار دلالت مى كند.
وجه دوم آنكه : اين سخنى بود كه ظاهرش موهم تصديق بود اما مراد فرض و تقدير بود و بر سبيل مصلحت چنين فرمود، كه اگر در اول انكار مى فرمود قوم از او نفرت مى كردند و حجت او را قبول نمى كردند، پس در اول حال با ايشان موافقت كرد و اين سخن را ادا كرد و غرضش اين بود كه اگر فرض كنيم كه اين پروردگار ما باشد آيا مى تواند بود، پس استدلال كرد كه نمى تواند بود و حجت بر ايشان تمام كرد، و مؤ يد اين وجه است آنچه از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه فرمود: آن سخن هيچ ضرر به ابراهيم عليه السلام نداشت زيرا كه اراده كرد غير آنچه گفت .(764)
وجه سوم آن است كه : اين سخن بر سبيل استفهام بود و سؤ ال ، يا حقيقت يا بر سبيل انكار، يعنى : آيا شما مى گوئيد كه اين پروردگار من است ؟
چنانچه به سند معتبر منقول است كه : ماءمون از حضرت امام رضا عليه السلام پرسيد از تفسير اين آيه .

فرمود كه : ابراهيم عليه السلام به سه طايفه رسيد: يك صنف عبادت زهره مى كردند، و يك صنف عبادت ماه مى كردند و يك صنف عبادت آفتاب مى كردند، و آن وقتى بود كه بيرون آمد از غارى كه او را در هنگام ولادت در آنجا پنهان كرده بودند، پس چون پرده شب بر او پوشيده شد زهره را ديد گفت : اين پروردگار من است ؟! بر سبيل انكار و استخبار نه بر وجه تصديق و اقرار، پس چون كوكب پنهان شد و فرو رفت گفت : من فرو روندگان را دوست نمى دارم ، زيرا كه فرو رفتن و پنهان شدن از صفات محدث است و از صفات قديم و واجب الوجود بالذات نيست .
پس چون ماه را نورانى و طالع ديد گفت : اين خداى من است ؟! بر سبيل انكار و استخبار، چون فرو رفت گفت : اگر هدايت نكند مرا پروردگار من هر آينه خواهم بود از گروه گمراهان . فرمود: يعنى اگر خدا هدايت نكرده بود از گروه گمراهان بودم .
پس چون صبح شد و آفتاب طالع شد گفت : اين خداى من است ؟! اين بزرگتر است از زهره و ماه ! بر سبيل انكار و استخبار و سؤ ال بود نه بر وجه خبر دادن و اقرار كردن ، پس چون آفتاب نيز فرو رفت به هر سه صنف كه عبادت زهره و ماه و آفتاب مى كردند گفت : اى قوم من ! بدرستى كه من بيزارم از آنچه شما شريك خدا مى گردانيد، بدرستى كه من گردانيدم روى جان و دل خود را بسوى خداوندى كه از عدم به وجود آورده است آسمانها و زمين را ميل كننده از همه دينهاى باطل و خالص گرديده از براى خدا و نيستم من از مشركان .
و نبود غرض حضرت ابراهيم به آنچه گفت در اول مگر آنكه هويدا گرداند براى ايشان باطل بودن دين ايشان را، و ثابت گرداند نزد ايشان كه پرستيدن سزاوار و لايق نيست براى چيزى كه به صفت زهره و آفتاب و ماه باشد، بلكه سزاوار است عبادت كردن كسى را كه آفريده است اينها را و آفريده است آسمانها و زمين را، و اين حجت كه او بر قوم خود تمام كرد از جمله آنها بود كه حق تعالى او را الهام كرد و به او عطا نمود، چنانچه بعد از ذكر اين قصه حق تعالى فرموده است : ((و اين است حجت ما كه عطا كرديم آن را به ابراهيم بر قوم خود)).(765)
ماءمون گفت : خدا تو را جزاى خير دهد اى فرزند رسول خدا، چنانچه اين عقده را از دل ما گشودى .(766)
و در حديث معتبر ديگر منقول است كه : حضرت ابراهيم عليه السلام متولد شد و در زمان نمرود پسر كنعان . و مالك جميع روى زمين شدند چهار نفر، دو مؤ من و دو كافر: سليمان و ذوالقرنين ، نمرود و بخت النصر.
گفتند به نمرود كه : امسال پسرى متولد خواهد شد كه هلاك تو و هلاك دين تو و هلاك بتهاى تو بر دست او باشد، پس او قابله ها بر زنان گماشت و امر كرد كه هر پسرى كه در اين سال متولد شود او را بكشند، و مادر ابراهيم عليه السلام به آن حضرت در اين سال حامله شد و خدا حمل او را در پشت او قرار داد نه در شكمش ، و چون متولد شد مادرش او را در سوراخى در زير زمين پنهان كرد و سر آن را پوشيد و او بزرگ مى شد بزرگ شدنى كه شبيه اطفال ديگر نبود، و مادرش گاهى از او خبر مى گرفت ، پس ابراهيم از زير زمين بيرون آمد و اول نظرش به زهره افتاد و ستاره اى از آن نيكوتر نديده بود گفت : اين پروردگار من است ، پس اندك زمانى كه گذشت ماه طالع شد، چون نظرش بر آن افتاد گفت : اين بزرگتر است ، اين پروردگار من است . چون پنهان شد گفت : دوست نمى دارم پنهان شوندگان را پس چون روز شد و آفتاب طالع شد گفت : اين پروردگار من است ، اين بزرگتر است از آنچه ديدم ، چون آن نيز فرو رفت رو از همه گردانيد و رو بسوى پروردگار عالميان .(767)
مؤ لف گويد: اين حديث احتمال وجوه سابقه را هم دارد، و وجوه ديگر نيز هست كه در ((بحارالانوار)) ايراد كرديم ،(768) و اما استدلال آن حضرت به فرو رفتن كوكب بر آنكه قابل خدائى نيست به اعتبار اين است كه چون از كواكب در هنگام طلوع نورى و ضيائى ساطع مى شود، و هر چند به غروب نزديكتر مى شود كمتر مى شود، و چون پنهان شود اثر نور و روشنيش از اجسام زايل مى شود لهذا ايشان در هنگام طلوع آنها را مى پرستيدند، حضرت ابراهيم عليه السلام استدلال كرد بر بطلان مذهب ايشان به آنكه چيزى كه گاهى نفعش رسد و گاهى نرسد و گاهى هويدا باشد و گاهى ناپيدا باشد قابل پرستيدن نيست ، چيزى را بايد پرستيد كه فيض وجود و كمالات هميشه از او فايض است و در افاضه خيرات مشروط به شرطى نيست و ظهور و هويدائى او در وقتى زياده از وقتى نيست ، يا به اعتبار آنكه چيزى كه منفك از حوادث نباشد او حادث است ، يا به اعتبار آنكه ايشان منجم بودند و ستاره را در وقت طلوع تاءثيرش قوى مى دانستند، و چون مايل به انحطاط و غروب مى شد تاءثيرش را ضعيف مى دانستند استدلال مى فرمود به اينكه چيزى كه راه عجز و نقص در آن باشد او صانع اشيا نمى تواند بود چنانچه همه عقول هم به اين شهادت مى دهد. و وجوه در اين باب بسيار است كه اين كتاب محل ذكر آنها را نيست .
چهارم آنكه : حضرت ابراهيم چگونه فرمود: بزرگ بتها آنها را شكسته است و حال آنكه خود شكسته بود، و اين دروغ است ، و دروغ بر پيغمبران روا نيست ؟
اين شبهه را به چند وجه جواب مى توان گفت :
اول آنكه : كلام آن حضرت مشروط به شرطى بود، زيرا كه چنين فرمود بل فعله كبيرهم هذا فاسئلوهم ان كانوا ينطقون (769) يعنى : ((بلكه بزرگ ايشان كرده است ، پس ‍ از ايشان سؤ ال كنيد اگر حرف مى زنند))، پس معنيش اين است كه : اگر ايشان حرف مى توانند زد و شعور دارند و قابل پرستيدن هستند پس ممكن است از ايشان صادر شده باشد، پس از ايشان بپرسيد كه كى كرده است ؟ و در اين كلام نهايت رسوائى ايشان را حاصل شد كه چيزى كه حرف نزند و هيچ حركتى و فعلى را به آن نسبت نتوان داد و دفع ضررى از خود نتواند كرد، چگونه سزاوار معبوديت تواند بود و از او متوقع نفعى يا دفع ضررى تواند بود؟
چنانچه به سند معتبر منقول است كه : از حضرت صادق عليه السلام از تفسير اين آيه پرسيدند، حضرت فرمود: ابراهيم عليه السلام گفت در آخر سخنش (ان كانوا ينطقون )، معنيش اين است كه : ((اگر ايشان سخن گويند پس بزرگ ايشان كرده است ))، و ايشان سخن نگفتند و بزرگ ايشان نكرده بود و ابراهيم عليه السلام دروغ نگفت .(770 )
دوم آنكه : نسبت به فعل به بزرگ ايشان دادن بر سبيل مجاز بود، چون باعث ابراهيم بر شكستن اينها بود كه قوم تعظيم ايشان مى كردند؛ و چون تعظيم بت بزرگ بيشتر مى كردند، پس آن بيشتر دخل داشت در شكستن آنها، لهذا به آن نسبت داد، و اين ميان عرب شايع است كه فعل را به اسباب ديگر غير فاعل نسبت مى دهند.
سوم آنكه : ((كبير هم )) ابتداى سخن باشد، و فاعل فعل مقدر باشد، يعنى كرده است هر كه كرده است اگر راست مى گوئيد كه اينها خدايند بزرگشان حاضر است بپرسيد از او كه كى كرده است ؟
چهارم آنكه : دروغ ، كلام خلاف واقعى است كه در آن مصلحتى نبوده باشد، و اين را ابراهيم عليه السلام براى مصلحت فرمود كه ايشان را در حجت عاجز گرداند، چنانچه در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه فرمود: دروغ نمى باشد بر كسى كه در مقام اصلاح باشد، پس اين آيه را خواند و فرمود: و الله كه ايشان نكرده بودند و ابراهيم عليه السلام دروغ نگفت .(771)
در حديث ديگر فرمود: خدا دوست مى دارد دروغ را در اصلاح ، و ابراهيم عليه السلام (بل فعله كبيرهم ) را براى اصلاح گفت و اظهار آنكه ايشان صاحب عقل نيستند.(772)

فـصل سوم : در بيان آنكه حق تعالى به ابراهيم عليه السلام نمود ملكوت آسمانها و زمـين را، و سؤ ال كردن آن حضرت از خدا زنده كردن مرده را و آنچه وحى به آن حضرت رسيد، و علومى كه از او ظاهر شده است 

در تفسير حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام مذكور است كه : حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود كه : چون ابراهيم خليل را بلند كردند در ملكوت ، چنانچه حق تعالى فرموده است : ((چنين نموديم به ابراهيم ملكوت آسمانها و زمين را و از براى اينكه بوده باشد از صاحبان يقين ))(773)، خدا ديده او را قوى گردانيد، چون او را بلند كرد نزد آسمان تا آنكه زمين را و هر چه بر روى آن است از ظاهر و پنهان همه را ديد پس ديد مردى و زنى را زنا مى كردند، پس نفرين كرد كه ايشان هلاك شوند، پس هر دو هلاك شدند؛ پس دو نفر ديگر را چنين ديد، دعا كرد و هر دو هلاك شدند؛ پس دو نفر ديگر را بر اين حال ديد و دعا كرد و هر دو هلاك شدند؛ و چون خواست به دو كس ديگر نفرين كند حق تعالى وحى فرمود بسوى او كه : اى ابراهيم ! بازدار دعاى خود را از بندگان و كنيزان من ، بدرستى كه منم آمرزنده مهربان و جبار بردبار، ضرر نمى رساند به من گناهان بندگان و كنيزان من چنانچه نفع نمى رساند به من طاعت ايشان ، و ايشان را سياست و تربيت نمى كنم با آنكه بزودى خشم خود را از ايشان تدارك كنم چنانچه تو مى كنى ، پس بازدار دعاى خود را از بندگان من ، بدرستى كه تو بنده ترساننده بندگان منى از عذاب من و شريك نيستى در پادشاهى من و حافظ و شاهد و نگهبان نيستى بر من و بر بندگان من و من با بندگان خود يكى از سه كار مى كنم : يا توبه مى كنند بسوى من و توبه ايشان را قبول مى كنم و گناهان ايشان را مى آمرزم و عيبهاى ايشان را مى پوشانم ؛ يا آنكه عذاب خود را از ايشان باز مى دارم براى آنكه مى دانم از پشتهاى ايشان فرزندانى چند مؤ من بيرون خواهند آمد، پس رفق و مدارا مى كنم با پدران كافر و تاءنى مى كنم با مادران كافر و عذاب را از ايشان رفع مى كنم تا آن مؤ منان از پشتهاى ايشان بيرون آيند، پس چون مؤ منان از صلبها و رحمهاى ايشان بيرون آيند و جدا شوند واجب مى شود بر ايشان عذاب من و نازل مى شود بر ايشان بلاى من ؛ و اگر نه اين باشد و نه آن ، پس بدرستى كه آنچه من مهيا كرده ام براى ايشان از عذاب خود در آخرت عظيمتر است از آنچه تو از براى ايشان مى خواهى در دنيا، زيرا كه عذاب من براى بندگانم در خور جلال و بزرگوارى من است .
اى ابراهيم ! پس مرا با بندگان خود بگذار كه من مهربانترم به ايشان از تو، و مرا با ايشان بگذار كه منم جبار بردبار و داناى حكيم ، تدبير مى كنم ايشان را به علم خود، و جارى مى كنم در ايشان قضا و قدر خود را.(774)
و نزديك به اين مضمون احاديث بسيار وارد شده است .(775)
و در اخبار صحيح و معتبره بسيار از ائمه اطهار عليه السلام منقول است كه فرمودند در تفسير اين آيه كريمه و كذلك نرى ابراهيم ملكوت السموات و الارض و ليكون من الموقنين (776) كه ديده ابراهيم عليه السلام را آنقدر قوت دادند كه از آسمانها گذشت و گشودند براى او مانعها از زمين تا ديد زمين را و آنچه در زمين بود و آنچه در زير زمين بود و آنچه در هوا بود، و ديد آسمانها را و آنچه در آسمانها بود و ملائكه كه حامل آنها بودند و ديد عرش و كرسى را و آنچه بر بالاى آنها بود و چنين كردند نسبت به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و هر امام از امامان شما چنانچه نسبت به ابراهيم كردند پيشتر.(777)
و احاديث بسيار در اين باب در ابواب فضايل حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم و ائمه طاهرين عليهم السلام خواهد آمد انشاء الله .
و به سند كالصحيح از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون ديد حضرت ابراهيم عليه السلام ملكوت آسمانها و زمين را، ملتفت شد شخصى را ديد كه زنا مى كند، نفرين كرد او را پس او مرد، تا آنكه سه كس را ديد و هر يك را نفرين كرد و همه مردند، پس خدا وحى نمود به او كه : اى ابراهيم ! دعاى تو مستجاب است پس نفرين مكن بر بندگان من ، اگر مى خواستم ايشان را خلق نمى كردم ، من خلق كرده ام خلق خود را بر سه صنف : يك صنف مرا مى پرستند و هيچ چيز را با من شريك نمى كنند و ايشان را ثواب مى دهم ، و يك صنف ديگرى را مى پرستند پس از تحت قدرت من بدر نمى توانند رفت ، و يك صنف غير مرا مى پرستند و از صلب ايشان جمعى را بيرون مى آورم كه مرا مى پرستند.
پس ابراهيم عليه السلام نظر كرد ديد مردارى در كنار دريا افتاده است كه بعضى از آن در آب است و بعضى بر روى خاك ، پس مى آيند درندگان دريا و از آنچه در آب است مى خورند، پس چون بر مى گردند بعضى از آن درندگان بعضى را مى خورند، و درندگان صحرا مى آيند و از آن مردار مى خورند، و چون بر مى گردند بعضى از آنها بعضى را مى خورند، پس در آن وقت تعجب كرد ابراهيم عليه السلام و گفت : خداوندا! به من بنما كه چگونه زنده مى كنى مردگان را؟ اينها گروهى چندند كه بعضى بعض ديگر را مى خورند، اجزاى اين حيوانات چگونه از هم جدا مى شوند؟
پس خدا به او وحى نمود كه : آيا ايمان ندارى به آنكه من مرده ها را زنده خواهم كرد؟ گفت : بلى ، ايمان دارم و ليكن مى خواهم دل من مطمئن شود؛ يعنى مى خواهم اين را ببينم چنانچه همه چيز را ديدم .
حق تعالى فرمود: بگير چهار مرغ را و ريزه ريزه كن هر يك را و با يكديگر مخلوط كن اجزاى آنها را - چنانچه اجزاى اين مردار در بدن اين حيوانات و درندگا كه يكديگر را خوردند مخلوط شده است - پس بر سر هر كوهى يك جزو بگذار، پس ايشان را بخوان به نامهاى ايشان تا بيايند بسوى تو از روى سرعت ؛ و به روايت ديگر بخوان ايشان را به نام بزرگ من و قسم ده ايشان را به جبروت و عظمت من ؛(778) و كوهها ده تا بودند و مرغها خروس و كبوتر و طاووس و كلاغ بودند.(779)
و به سند معتبر منقول است كه : ماءمون از حضرت امام رضا عليه السلام پرسيد از تقسير قول حضرت ابراهيم (رب ارنى كيف تحيى الموتى )(780)، آن حضرت فرمود: حق تعالى وحى كرد به حضرت ابراهيم عليه السلام كه : بدرستى كه من از بندگان خود خليلى و دوستى خواهم گرفت كه اگر از من سؤ ال كند زنده كردن بندگان را اجابت او خواهم كرد؛ پس ‍ در نفس ابراهيم عليه السلام افتاد كه آن خليل او خواهد بود، پس گفت : پروردگارا! به من بنما كه چگونه زنده مى كنى مردگان را.
گفت : آيا ايمان ندارى ؟
گفت : ايمان دارم و ليكن براى اينكه دل من مطمئن گردد بر آنكه منن خليل توام .
خدا فرمود: (فخذ اربعة من الطير) پس بگير چهار تا از مرغان (فصرهن اليك ) پس ايشان را به نزد خود بر و نيكو ملاحظه كن كه بعد از زنده شدن بر تو مشتبه نشوندن ، يا پاره پاره كن آنها را ثم اجعل على كل جبل منهن جزءا پس بگردان بر هر كوهى از آنها جزوى را ثم ادعهن ياءتينك سعيا پس بخوان آنها را تا بيايند بسوى تو به سرعت و اعلم ان الله عزيز حكيم (781) و بدان كه خدا عزيز و غالب است بر آنچه اراده نمايد و كارهاى او همه منوط به حكمت است .
حضرت فرمود: پس گرفت حضرت ابراهيم كركسى و مرغ آبى و طاووسى و خروسى را، پس ريزه ريزه كرد آنها را و ريزه ها را با هم مخلوط و ممزوج نمود، پس بر هر كوه از كوهها كه در دور او بود جزوى گذاشت و آن كوهها ده تا بودند، و منقارهاى آن مرغان را در ميان انگشتان خود گرفت ، پس آن مرغان را به نامهاى ايشان خواند و نزد خود دانه و آبى گذاشت ، پس پرواز كرد اجزاى آن حيوانات بعضى بسوى بعضى تا بدنها درست شد و هر بدنى متصل شد و چسبيد به گردن و سر خود، پس حضرت ابراهيم عليه السلام دست از منقارهاى آن مرغان برداشت پس پرواز كردند و بر زمين نشستند و از آن آب خوردند و از آن دانه برچيدند و گفتند: اى پيغمبر خدا! زنده كردى ما را خدا تو را زنده گرداند، حضرت ابراهيم گفت : بلكه خدا مردگان را زنده مى كند و او بر همه چيز قادر است .(782)
و در حديث معتبر ديگر منقول است كه : از حضرت صادق عليه السلام سؤ ال كردند از تفسير اين آيه ، فرمود: هدهد و صرد و طاووس و كلاغ را گرفت و ذبح كرد و سرهاشان را جدا كرد، پس در هاون گذاشت بدنهاى آنها را با پر و استخوان و گوشت و نرم كوبيد كه اجزاى آنها همگى با يكديگر مخلوط شد، پس ده جزو كرد و بر ده كوه گذاشت و نزد خود دانه و آبى گذاشت ، پس منقار آنها را در ميان انگشتان خود گرفت و گفت : بيائيد بزودى به اذن خدا، پس پرواز كرد بعضى از اجزا بسوى بعضى گوشتها و پرها و استخوانها تا درست شدند بدنها چنانچه بودند، و هر بدنى آمد چسبيد به گردن خود، پس حضرت ابراهيم دست از منقارشان برداشت و بر زمين نشست و از آن آب آشاميدند و از آن دانه ها برچيدند.
پس گفتند: اى پيغمبر خدا! زنده كردى ما را خدا تو را زنده كند.
پس حضرت ابراهيم گفت : بلكه خدا زنده مى كند و مى ميراند.
حضرت فرمود: اين تفسير ظاهر آيه است و تفسيرش در باطن آن است كه بگير چهار نفر از آنها كه گنجايش فهميدن و ضبط كردن سخن داشته باشند، پس علم خود را به ايشان بسپار و بفرست ايشان را به اطراف زمينها كه حجتهاى تو باشند بر مردم ، و هر وقت كه خواهى كه به نزد تو بيايند ايشان را بخوان به نام بزرگتر خدا تا بيايند بزودى به نزد تو به اذن خداى عزوجل .(783)
و در حديث معتبر ديگر فرمود: ابراهيم عليه السلام هاونى طلبيد و همگى مرغان را نرم كوبيد و سرهايشان را نزد خود نگاه داشت ، پس خدا را خواند به آن نامى كه او را امر فرموده بود خدا كه بخواند، پس نظر مى كرد به اجزاى پرها كه چگونه از ميان جزوها از كوهى به كوهى پرواز مى كنند و رگهاى هر يك بيرون مى آيند و به بدنها متصل مى شوند تا بالهاشان تمام شد، پس يكى بسوى حضرت ابراهيم پرواز كرد، ابراهيم عليه السلام سر ديگر را نزديك او برد، قبول نكرد و به سر خود متصل شد.(784)
به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : گرفت شترمرغ و طاووس و مرغ آبى و خروس را و پرهاشان را كند بعد از كشتن و در هاون گذاشت و كوبيد و متفرق كرد اجزاشان را بر كوههاى اردن ، و در آن روز ده كوه بود، و بر هر كوهى جزوى از آنها گذاشت و ايشان را به نامهاى ايشان خواند، پس آمدند به سرعت بسوى او.(785)
مؤ لف گويد كه : اختلافى در تعيين مرغها واقع شده است ، شايد بعضى محمول بر تقيه شده باشد و به طريق روايات عامه وارد شده باشد، و محتمل است كه اين امر چند مرتبه واقع شده باشد و ليكن بعيد است و شبهه اى كه در اين باب وارد مى آيد كه چگونه حضرت ابراهيم را شبهه در باب زنده كردن خدا مردگان را عارض شد تا چنين سؤ الى كرد؟ بر چند وجه جواب گفته اند:
اول آنكه : چنانچه از راه دليل و برهان علم داشت ، مى خواست كه از راه مشاهده و عيان نيز بداند، چنانچه در حديث معتبر منقول است كه : پرسيدند از حضرت امام رضا عليه السلام از قول ابراهيم عليه السلام كه گفت : ((و ليكن براى آنكه دل من مطمئن شود))، آيا در دلش شكى بود؟
فرمود كه : نه ، ليكن از خدا زيادتى در يقين خود مى خواست .(786)
و همين مضمون از حضرت امام موسى عليه السلام نيز منقول است .(787)
دوم آنكه : اصل زنده كردن را مى دانست ، چگونگى آن را مى خواست بداند كه به چه نحو مى شود.
سوم آنكه : در احاديث سابقه گذشت كه مى خواست بداند كه او خليل خداست يا نه .
چهارم آنكه : نمرود از او طلبيد كه مرده را زنده كند و او را تهديد كرد كه اگر نكند او را بكشد، خواست كه به اجابت مسئول او، دلش از كشتن مطمئن شود، و حق آن دو وجه است كه در احاديث معتبره گذشت .
و شيخ محمد بن بابويه رحمة الله ذكر كرده است كه : از محمد بن عبدالله بن طيفور شنيدم كه مى گفت در قول ابراهيم عليه السلام رب ارنى كيف تحيى الموتى كه : حق تعالى امر فرمود ابراهيم را كه زيارت كند بنده اى از بندگان شايسته او را، پس چون به زيارت او رفت و با او سخن گفت ، آن شخص گفت : خدا را در دنيا بنده اى هست كه او را ابراهيم مى گويند و خدا او را خليل خود گردانيده است .
ابراهيم عليه السلام فرمود: علامت آن بنده چيست ؟
گفت : خدا براى او مرده ، زنده خواهد كرد.
پس ابراهيم گمان برد كه او باشد، پس سؤ ال كرد از خدا كه مرده را براى او زنده كند.
حق تعالى فرمود: آيا ايمان ندارى ؟
عرض كرد: بلى و ليكن مى خواهم دل من مطمئن شود كه من خليل توام - و مى گويندن كه مى خواست براى او معجزه باشد چنانچه پيغمبران ديگر را بود - و ابراهيم سؤ ال كرد از خدايش كه مرده را براى او زنده گرداند و خدا او را امر كرد كه براى او زنده را بميراند، يعنى پسرش اسماعيل را ذبح كند، و خدا امر فرمود او را كه چهار مرغ را ذبح كند (طاووس ، كركس ، خروس و مرغ آبى )؛ پس طاووس زينت دنيا بود، و كركس طول امل بود چون عمر او بسيار دراز مى شود، و مرغ آبى حرص بود، و خروش شهوت بود، پس گويا خدا فرمود: اگر دوست مى دارى كه دلت زنده شود و با من مطمئن گردد پس بيرون ببر اين چهار چيز را از دل خود و اينها را از نفس خود بميران كه اينها در هر دلى كه هست با من مطمئن نمى شود.
من پرسيدم از او كه : چگونه خدا از او پرسيد كه : آيا ايمان ندارى ، با آنكه دانا بود به حال او و مى دانست كه او ايمان دارد؟
جواب گفت : چون سؤ ال ابراهيم عليه السلام موهم آن بود كه او شك داشته باشد، خدا خواست اين توهمه از او زايل شود و اين تهمت از او مرتفع گردد، اين سؤ ال از او كرد تا او اظهار كند من شك ندارم و براى زيادتى يقين سؤ ال مى كنم يا براى امور ديگر كه گذشت .(788)
مؤ لف گويد: اين سخنان ابن طيفور كه مستند به حديث نيست ، محل اعتماد نيست ، ليكن چون آن شيخ بزرگوار نقل كرده بود ما نيز ايراد كرديم .
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : صحف ابراهيم عليه السلام در شب اول ماه رمضان نازل شد.(789)
و از ابوذر رحمة الله منقول است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: حق تعالى بر ابراهيم عليه السلام بيست صحيفه فرستاد.
ابوذر گفت : يا رسول الله ! چه بود صيحفه هاى ابراهيم ؟
فرمود همه مثلها و حكمتها بود و در آن صحف بود اين نصايح :
اى پادشاه امتحان كرده شده مغرور! من نفرستاده ام تو را براى اينكه جمع كنى دنيا را بعضى بسوى بعضى ، و ليكن فرستاده ام تو را براى اينكه رد كنى از من دعاى مظلومان را، كه من رد نمى كنم دعاى ايشان را اگر چه از كافرى باشد.
و بر عاقل لازم است تا عذرى نداشته باشد آنكه او را چهار ساعت بوده باشد: ساعتى كه در آن ساعت مناجات كند با پروردگار خود؛ و ساعتى كه در آن ساعت حساب نفس خود بكند كه چه كرده است از نيكى و بدى ؛ و ساعتى كه تفكر نمايد در آن ساعت در آنچه خدا به او عطا كرده است از نعمتهاى نامتناهى ؛ و ساعتى كه در آن ساعت خلوت كند براى بهره نفس خود از حلال ، و بدرستى كه اين ساعت ياورى است او را بر ساعتهاى ديگر، و راحت و آسايشى است براى دلها.
و بر عاقل لازم است كه بينا باشد به زمانه خود و اهل آن ، و پيوسته متوجه اصلاح كار خود باشد و نگاهدارنده زبان خود باشد از آنچه نبايد گفت ، پس بدرستى كه كسى كه كلام خود را از عمل خود حساب كند كم مى شود سخن او مگر در چيزى كه نفعى به حال او داشته باشد.
و بر عقل لازم است كه طلب كننده باشد سه چيز را: مرمت معاش دنياى خود با تحصيل كردن توشه براى آخرت خود با لذت يافتن در چيزى كه حرام نباشد.
ابوذر گفت كه : آيا در آنچه خدا فرستاده است چيزى هست از آنها كه در صحف حضرت ابراهيم و موسى عليهما السلام بوده باشد؟
فرمود: اى ابوذر! بخوان اين آيات را قد افلح من تزكىَ و ذكر اسم ربه فصلىَ بل تؤ ثرون الحيوة الدنياَ و الآخرة خير و ابقىَ ان هذا الصحف الاولىَ صحف ابراهيم و موسى (790) يعنى : ((بتحقيق كه رستگارى يافت هر كه زكات داد يا خود را از كفر و معصيت پاك كرد، و ياد كرد پروردگار خود را پس نماز كرد، بلكه شما اختيار مى كنيد زندگانى دنيا را، و آخرت نيكوتر و باقى تر است ، بدرستى كه اين ثبت است در صحيفه هاى پيشين ، صحيفه هاى ابراهيم و موسى )).(791)
و به سند صحيح منقول است از حضرت صادق عليه السلام در تفسير قول خدا (و ابراهيم الذى وفى )(792) كه ترجمه اش اين است : ((و ابراهيم آن كه او تمام كرد آنچه او را به آن ماءمور ساخته بودند))، يا ((بسيار وفا كرد به آنچه با خدا عهد كرده بوود))، حضرت فرمود: هر صبح و شام اين دعا مى خوانداصبحت و ربى محمودا اصبحت لا اشرك بالله شيئا و لا ادعوا مع الله الها آخر و لا اتخذ معه وليا، پس به اين سبب او را بنده شكور ناميدند.(793)
و به سند معتبر منقول است كه : مفضل بن عمر از حضرت صادق عليه السلام پرسيد از تفسير قول حق تعالى و اذ ابتلى ابراهيم ربه بكلمات فاتمهن (794) كه ترجمه اش ‍ آن است : ((ياد آور وقتى را كه امتحان كرد ابراهيم را پروردگارش به امرى چند، پس تمام كرد آنها را))، پرسيد: آن كلمات چيست ؟
فرمود: همان كلماتى است كه حضرت آدم از پروردگارش قبول كرد و توبه اش مقبول شد، گفت : پروردگارا! سؤ ال مى كنم از تو به حق محمد و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام كه توبه مرا قبول كنى ، پس خدا توبه او را قبول فرمود.
مفضل گفت : چه معنى دارد (فاتمهن )؟
فرمود: يعنى پس تمام كرد ايشان را تا قائم آل محمد عليهم السلام دوازده امام كه نه تا از فرزندان حضرت امام حسين عليه السلام اند.(795)
و ابن بابويه رحمة الله فرموده : آنچه در اين حديث وارد است يك وجه است براى اين كلمات ، و كلمات را وجوه ديگر هست :
اول : يقين ؛ چنانچه حق تعالى فرموده است كه : ((نموديم به ابراهيم ملكوت آسمانها و زمين را از براى آنكه بوده باشد از صاحبان يقين )).(796)
دوم : معرفت به قديم بودن خالقش و يگانه دانستن او و منزه دانستن او از شباهت مخلوقات در وقتى كه نظر به ستاره و آفتاب و ماه و استدلال كرد به فرو رفتن هر يك از آنها بر آنكه حادثند، و به حدوث آنها بر آنكه آفريننده اى دارند.
سوم : شجاعت ؛ و در حكايت شكستن بتان شجاعت او هويدا شد، چنانچه خدا فرموده است كه : ((در وقتى كه با پدرش و قومش گفت : چيست اين تمثالها و صورتها كه شما آنها را ملازمت مى كنيد و بر عبادت آنها اقامت مى نمائيد؟ گفتند: يافته ايم پدران خود را كه ايشان مى پرستيدند، گفت : بتحقيق كه بوده ايد شما و پدران شما در گمراهى هويدا، گفتند: آيا به جد مى گوئى آنچه مى گوئى يا لعب و بازى مى كنى ؟ گفت : بلكه پروردگار شما پروردگار آسمانها و زمين است كه همه را از عدم به وجود آورده است ، و من بر اين از گواهانم ، و الله كه كيدى در باب بتهاى شما خواهم كرد بعد از آنكه شما پشت كنيد، پس چون ايشان به عيدگاه رفتند همه را ريزه ريزه كرد بغير از بت بزرگ ايشان ، كه شايد بعد از برگشتن از او سؤ ال كنند و حجت بر ايشان تمام كند))،(797) و مقاومت يك تن تنها با چندين هزار كس ، تمام شجاعت است .
چهارم : حلم و بردبارى ؛ چنانچه حق تعالى فرموده است : ((بدرستى كه ابراهيم بردبار و بسيار آه كشنده يا دعا كننده و بازگشت كننده بسوى خدا بود)).(798)
پنجم : سخاوت و جوانمردى ؛ چنانچه حق تعالى در حكايت مهمانان او ياد فرموده است .(799)
ششم : عزلت و دورى كردن از اهل بيت و خويشان از براى خدا؛ چنانچه خدا فرموده است كه : ((ابراهيم به آزر و قوم خود گفت كه : اعتزال و دورى مى كنم از شما و از آنچه مى خوانيد آنها را بغير از خدا، و مى خوانم پروردگار خود را و او را عبادت مى كنم )).(800)
هفتم : امر به نيكى و نهى از بدى كردن ؛ چنانچه حق تعالى فرموده است : ((ابراهيم به آزر گفت : اى پدر! چرا مى پرستى چيزى را كه نه مى شنود و نه مى بيند و هيچ فايده تو را نمى بخشد، اى پدر! بدرستى كه آمده است مرا از علم آنچه نيامده است تو را، پس متابعت كن مرا تا هدايت كنم تو را به راه راست ، اى پدر! عبادت شيطان مكن بدرستى كه شيطان بود براى رحمان بسيار معصيت كننده ، اى پدر! مى ترسم كه مس كند تو را عذابى از جانب خداوند رحمان پس بوده باشى ولى شيطان )).(801)
هشتم : بدى را به نيكى دفع كردن ؛ ((در هنگامى كه آزر به او گفت : آيا نمى خواهى تو خدايات ما را اى ابراهيم ؟! اگر ترك نكنى اين را البته تو را سنگسار كنم و از من دور شو زمانى بسيار، پس او در جواب گفت : بزودى طلب آمرزش كنم از براى تو از خداى خود، بدرستى كه او نسبت به من مهربان است و نيكوكار)).(802)
نهم : توكل ؛ چنانچه گفت : ((آنچه مى پرستيد شما و پدران گذشته شما پس همه دشمن منند مگر خداوند عالميان كه مرا خلق كرده است ، پس او مرا هدايت مى كند و او مرا طعام مى دهد و آب مى دهد، و چون بيمار شوم پس او مرا شفا مى دهد، و آن كه مرا مى ميراند پس در قيامت زنده مى گرداند، و آن كه طمع دارم كه بيامرزد گناه مرا در روز جزا)).(803 )
دهم : حكم و منسوب شدن به صالحان ؛ چنانچه گفت : ((پروردگارا! ببخش به من حكمى و ملحق گردان مرا به صالحان ))(804) كه رسول خدا و ائمه طاهرين عليهم السلام اند، و گفت : ((بگردان براى من لسان صدقى در پسينيان))(805) يعنى : ذكر خيرى ، و مراد از لسان صدق ، حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام است چنانچه خدا در جاى ديگر فرموده است و جعلنا لهم لسان صدق عليا.(806)
يازدهم : امتحان در جان ؛ در وقتى كه او را در منجنيق گذاشتند و به آتش انداختند.
دوازدهم : امتحان در فرزند؛ در وقتى كه حق تعالى امر كرد او را به ذبح اسماعيل .
سيزدهم : امتحان در زن ؛ در هنگامى كه خدا خلاص كرد حرمتش را از غرازه قبطى .
چهاردهم : صبر بر كج خلقى ساره .
پانزدهم : خود را در طاعت خدا مقصر دانستن ؛ در آنجا كه دعا كرد كه : ((مرا خوار مكن در روزى كه مردم مبعوث مى شوند)).(807)
شانزدهم : نزاهت ؛ چنانچه خدا فرموده است كه : ((نبود ابراهيم يهودى و نه نصرانى و ليكن مايل بود از دينهاى باطل و مسلمان و منقاد حق بود و نبود از مشركان )).(808)
هفدهم : جمع كردن اشراط همه طاعات ؛ در آنجا كه گفتان صلوتى و نسكى و محياى و مماتى لله رب العالمينَ لا شريك له و بذلك امرت و انا اول المسلمين .(809)
يعنى : ((بدرستى كه نماز من و ذبيحه من يا حج من يا طاعات من و زندگى و مردن من خالص است براى خداوندى كه پروردگار عالميان است ، نيست او را شريكى و به اين امر كرده شده ام و من از انقياد كنندگانم ))، پس چون گفت : زندگى و مردن من ، پس همه طاعات را در اينجا داخل كرد.
هيجدهم : مستجاب شدن دعاى او در زنده كردن مردگان .
نوزدهم : شهادت دادن خدا براى او كه از جمله صالحان است ؛ در آنجا كه فرموده است : ((بتحقيق كه برگزيدم او را در دنيا و بدرستى كه او در آخرت از صالحان است )).(810) يعنى : از رسول خدا و ائمه هدى عليهم السلام .
بيستم : اقتدا كردن پيغمبران بعد از او به او؛ در آنجا كه خدا مى فرمايد: ((پس وحى كرديم بسوى تو كه متابعت كن ملت ابراهيم را))،(811) و باز فرموده است : ((ملت پدر شما ابراهيم ، او ناميده است شما را مسلمانان پيش از اين)).(812)
تمام شد كلام ابن بابويه .(813)
در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : ابتلاى حضرت ابراهيم عليه السلام آن بود كه در خواب او را امر كرد كه فرزندش را ذبح كند، پس تمام كرد آن را ابراهيم عليه السلام و عزم بر آن نمود و تسليم امر الهى كرد، پس حق تعالى وحى كرد به او كه : من تو را براى مردم امام گردانيدم ، پس فرستاد بر او سنتهاى حنيفيه را كه ده چيز است : پنج در سر و پنج در بدن ، اما آنچه در سر است : شارب گرفتن و ريش را بلند گذاشتن و سر تراشيدن و مسواك و خلال كردن ؛ و آنچه در بدن است : مو از بدن ستردن و ختنه كردن و ناخن گرفتن و غسل جنابت و استنجاء به آب ، پس اين است حنيفيه طاهره كه حضرت ابراهيم عليه السلام آورد و منسوخ نمى شود تا روز قيامت ، و اين است معنى قول حق تعالى كه : ((متابعت كن ملت ابراهيم را در حالتى كه حنيف و مايل است از باطل به حق ))(814)(815)
و در حديث معتبر ديگر فرموده : ابراهيم عليه السلام اول كسى بود كه مهمانى كرد مهمانان را، و اول كسى بود كه ختنه كرد، و اول كسى بود كه در راه خدا جهاد كرد، و اول كسى بود كه خمس مال خود را بيرون كرد، و اول كسى بود كه نعلين در پا كرد، و اول كسى بود كه علمها براى جنگ درست نمود.(816)
و به روايتى منقول است كه : حضرت ابراهيم عليه السلام ملكى را ملاقات كرد و از او پرسيد: كيستى ؟
گفت : ملك موتم .
حضرت ابراهيم عليه السلام گفت : مى توانى خود را به من بنمائى به آن صورتى كه به آن صورت قبض روح مؤ من مى كنى ؟
گفت : بلى : رو از من بگردان .
پس حضرت ابراهيم عليه السلام رو از او گردانيد، و چون نظر كرد جوانى ديد خوش صورت و خوش جامه و نيكو شمايل و خوشبو، پس گفت : اى ملك موت ! اگر مؤ من نبيند بغير حسن و جمال تو را، بس است او را. پس گفت : آيا مى توانى خود را به من بنمائى به آن صورت كه فاجران را قبض روح مى نمائى ؟
گفت : طاقت ديدن آن را ندارى .
حضرت ابراهيم عليه السلام گفت : طاقت دارم .
ملك موت گفت : رو از من بگردان ، پس چون نظر كرد مردى سياه ديد كه موهايش راست ايستاده در نهايت بدبوئى با جامه هاى سياه ، و از دهان و سوراخهاى بينى او آتش و دود بيرون مى آيد.
پس حضرت ابراهيم بيهوش شد و چون به هوش باز آمد ملك موت به صورت اول برگشته بود، گفت : اى ملك موت ! اگر فاجر نبيند مگر همين صورت تو را، بس است براى عذاب او.(817)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حق تعالى وحى نمود بسوى حضرت ابراهيم عليه السلام كه : زمين شكايت كرد بسوى من حياى از ديدن عورت تو را، پس ميان عورت خود و زمين حجابى قرار ده ، پس زير جامه اى براى خود ساخت كه تا زانوهاى او بود.(818)

فـصـل چـهـارم : در بـيـان مـدت عـمـر شريف و كيفيت وفات و بعضى از نوادر احوال آن حضرت است 

به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود كه : عمر حضرت ابراهيم عليه السلام به صد و هفتاد و پنج سال رسيد.(819)
و به سند معتبر از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : حضرت ابراهيم عليه السلام گذشت به ((بانقيا)) كه در پهلوى نجف اشرف بوده است ، و هر شب در آن شهر زلزله مى شد، پس چون حضرت ابراهيم شب در آنجا ماند و در آن شب زلزله نشد، اهل آن شهر پرسيدند كه : آيا چه حادث شده است در شهر ما كه زلزله نشد؟
گفتند: ديشب مرد پيرى در اينجا وارد شد و پسرش با اوست .
پس به نزد حضرت ابراهيم عليه السلام آمدند و گفتند: هر شب در شهر ما زلزله مى شد، و در اين شب كه تو وارد شهر ما شدى زلزله نشد، امشب هم بمان تا ببينيم كه چون مى شود.
چون در شب ديگر ماند زلزله نشد، اهل آن شهر به نزد ابراهيم عليه السلام آمدند و گفتند: نزد ما اقامت كن و آنچه خواهى ما به تو مى دهيم .
گفت : من نمى مانم در اين شهر و ليكن اين صحراى نجف را كه در پشت شهر شما است به من بفروشيد تا زلزله ديگر در شهر شما نشود.
گفتند: ما به تو مى بخشيم .
حضرت ابراهيم عليه السلام گفت : نمى گيرم مگر به خريدن .
گفتند: پس بگير به هر قيمت كه خواهى .
پس خريد آن زمين را از ايشان به هفت گوسفند و چهار درازگوش ، پس به اين سبب آن زمين را بانقيا گفتند زيرا كه گوسفند را به لغت نبطى نقيا مى گويند.
پس پسر ابراهيم عليه السلام به آن حضرت گفت : اى خليل الرحمن ! چه مى كنى اين زمين را كه نه زراعتى در آن توان كرد و نه حيوانى مى توان چرانيد؟
حضرت ابراهيم عليه السلام فرمود: ساكت شو كه خداوند عالميان از اين صحرا محشور گرداند هفتاد هزار كس را كه داخل بهشت شوند بى حساب ، كه هر يك از ايشان شفاعت كنند جماعت بسيار را.(820)
و در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : اول دو كس كه مصافحه كردند بر روى زمين ذوالقرنين و ابراهيم خليل عليهما السلام بودند، ابراهيم عليه السلام روبرو با او ملاقات كرد و با او مصافحه كرد.(821)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حضرت ابراهيم عليه السلام از مسجد سهله متوجه يمن شد براى جنگ با عمالقه .(822)
و به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه : حضرت ابراهيم عليه السلام از خدا سؤ ال كرد كه او را دخترى روزى كند كه بعد از مرگ بر او گريه كند.(823)
و در حديث معتبر از آن حضرت مروى است كه : ساره به حضرت ابراهيم عليه السلام گفت : اى ابراهيم ! پير شده اى ، از خدا سؤ ال كن فرزندى به تو عطا كند كه ديده ما به آن روشن شود، زيرا كه خدا تو را خليل خود گردانيده است و اگر خواهد، دعاى تو را مستجاب مى كند.
پس حضرت ابراهيم عليه السلام از خدا سؤ ال كرد كه او را فرزند دانائى كرامت فرمايد، پس حق تعالى وحى نمود بسوى او كه : من مى بخشم به تو پسرى دانا و تو را در باب او امتحانى خواهم كرد.

پس حضرت ابراهيم عليه السلام بعد از بشارت سه سال ماند پس آمد او را بشارت از جانب حق تعالى ، پس ساره به حضرت ابراهيم عليه السلام گفت : پير شده اى و اجلت نزديك شده است ، اگر دعا مى كردى كه خدا اجل تو را تاءخير كند و عمر تو را دراز كند كه تعيش كنى با ما و ديده ما روشن باشد، نيكو بود.
پس ابراهيم عليه السلام از خدا سؤ ال كرد آنچه ساره التماس كرده بود، حق تعالى وحى نمود بسوى او كه : از زيادتى عمر بطلب آنچه خواهى تا به تو عطا كنم .
چون حضرت ابراهيم عليه السلام ساره را خبر داد كه خدا چنين وحى كرده است ، ساره گفت : از خدا سؤ ال كن كه تو را نميراند تا تو مرگ را از او طلب كنى .
حضرت ابراهيم عليه السلام چنين سؤ ال نمود و حق تعالى مستجاب گردانيد.
چون ابراهيم عليه السلام ساره را خبر داد به مستجاب شدن دعا، ساره گفت : شكر كن خدا را و طعامى بعمل آور و فقرا و اهل حاجت را بخوان كه از آن طعام تناول نمايند.
پس حضرت ابراهيم عليه السلام چنين كرد، چون مردم حاضر شدند، در ميان آنها مرد پير ضعيف كورى بود كه با او شخصى بود كه قايد او بود، چون بر سر خوان نشست و لقمه اى برداشت و خواست به دهان برد دستش لرزيد، از جانب راست و چپ لقمه حركت كرد تا آنكه لقمه بر پيشانيش خورد، پس قايدش دستش را گرفت و به جانب دهانش برد، پس آن نابينا لقمه ديگر گرفت و دستش حركت كرد و بر ديده اش گذاشت ، و ابراهيم عليه السلام پيوسته نظرش بر او بود، پس تعجب كرد از اين حال و از قايد او سؤ ال كرد از سبب اين اختلال ، قايد گفت : آنچه ملاحظه مى نمائى از احوال اين مرد از ضعف و پيرى است ، ابراهيم عليه السلام در خاطر خود گفت : من كه بسيار پير شوم مثل اين مرد خواهم شد، پس ‍ ابراهيم عليه السلام به سبب مشاهده حال آن پير از خدا سؤ ال كرد كه : خداوندا! بميران مرا در آن اجلى كه براى من نوشته بودى كه مرا احتياجى به زيادتى عمر نيست بعد از آنچه مشاهده كردم .(824)
و در حديث معتبر از اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : چون خدا خواست كه قبض روح ابراهيم عليه السلام بكند، ملك الموت را بسوى او فرستاد، پس گفت : السلام عليك يا ابراهيم .
ابراهيم گفت : و عليك السلام يا ملك الموت ، آيا آمده اى كه مرا به اختيار من به آخرت بخوانى يا خبر مرگ آورده اى و البته ماءمورى كه قبض روح من بكنى ؟
ملك الموت گفت : بلكه آمده ام تا به اختيار تو، تو را به لقاى الهى و عالم قدس مى خوانم ، پس اجابت كن .
ابراهيم گفت : هرگز ديده اى خليلى را كه خليل خود را بميراند؟
پس ملك الموت برگشت تا در موقف عرض خود ايستاد و گفت : خداوندا! شنيدى آنچه خليل تو ابراهيم گفت ؟!
خدا وحى نمود به ملك الموت كه : برو بسوى او بگو: هرگز دوستى ديده اى كه لقاى دوست خود را نخواهد؟ دوست آن است كه آرزومند لقاى كرامت دوست خود باشد. پس ‍ ابراهيم راضى شد.(825)
و به سند موثق عالى از حضرت باقر و حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : ابراهيم عليه السلام چون مناسك حج را بجا آورد به شام برگشت و روح مقدسش به عالم قدس ‍ ارتحال نمود، و سببش آن بود كه ملك الموت آمده بود براى قبض روح او و آن حضرت مرگ را نخواست ، پس ملك الموتو برگشت بسوى پروردگار و عرض كرد: ابراهيم از مرگ كراهت دارد.
حق تعالى فرمود: بگذار ابراهيم را كه مى خواهد مرا عبادت نمايد.
تا آنكه ابراهيم مرد بسيار پيرى را ديد كه آنچه مى خورد در ساعت از طرف ديگرش بيرون مى رفت ، پس حيات را نخواست و مرگ را طلبيد، روزى به خانه خود آمد در آنجا نيكوترين صورتى را ديد كه هرگز نديده بود، فرمود: تو كيستى ؟
گفت : من ملك الموتم .
فرمود: سبحان الله ! كيست كه قرب تو و زيارت تو را نخواهد و تو به اين صورت نيكو باشى ؟
ملك الموت گفت : اى خليل الرحمن ! خدا هرگاه نسبت به بنده خيرى خواهد مرا به اين صورت به نزد او مى فرستد، اگر به بنده بدى خواهد مرا در غير اين صورت به نزد او مى فرستد.
پس آن حضرت در شام به رحمت الهى واصل شد و اسماعيل عليه السلام بعد از آن حضرت به لقاى الهى فايز گرديد، و عمر مبارك اسماعيل صد و سى سال بود و در حجر اسماعيل مدفون شد نزد مادرش .(826)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : ابراهيم عليه السلام با پروردگار خود مناجات كرد و گفت : خداوندا! چگونه خواهد شد حال اين عياش پيش از آنكه از فرزندان آن شخص خلفى باشد كه مرا عيال او برسد؟
پس خدا وحى فرمود: اى ابراهيم ! آيا براى عيال خود بعد از خود خلفى و جانشينى بهتر از من مى خواهى ؟
عرض كرد: خداوندا! نه ، الحال خاطر من شاد شد كه دانستم لطف تو شامل حال ايشان است .(827)
مؤ لف گويد: خواستن زندگى دنيا اگر براى تمتعات و لذات فانيه دنيا باشد بد است ، و اگر براى تحصيل آخرت و عبادت جناب مقدس الهى باشد، آن محبت آخرت است نه محبت دنيا، و دوستى خداست نه دوستى ماسوى ، لهذا در دعاهاى بسيار طلب طول عمر وارد شده است ، پس مرتبه كمال آن است كه آدمى به قضاى الهى راضى باشد و اگر داند خدا مرگ را البته از براى او مى خواهد به آن راضى باشد، و اگر داند كه حيات را براى او مى خواهد به آن راضى باشد، و اگر هيچيك را نداند و حيات را را از خدا طلبد براى تحصيل معرفت و محبت الهى مطلوب است ، و تا پيغمبران خدا نمى دانستند كه خدا راضى است به طلبيدن حيات و شفاعت كردن در تاءخير مرگ البته نمى كردند، و اگر ايشان زندگى دنيا را براى خود مى خواستند خود را به آن مهالك عظيمه در تحصيل رضاى الهى نمى انداختند. و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در شب معراج گذشتند بر پيرمردى كه در زير درختى نشسته بود و اطفال بسيار بر دور او بودند، پس حضرت رسول از جبرئيل پرسيد: كيست اين مرد پير؟
جبرئيل گفت : اين پدرت ابراهيم است .
فرمود: اين اطفال كيستند كه دور اويند؟
گفت : اينها اطفال مؤ منانند كه مرده اند و آن حضرت ايشان را غذا مى دهد كه تربيت يابند.(828)

فـصـل پنجم : در بيان احوال خير مال اولاد امجاد و ازواج مطهرات آن حضرت و كيفيت بناكردن خانه كعبه و ساكن گردانيدن اسماعيل عليه السلام در آن مكان 

به سند حسن بلكه صحيح از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : حضرت ابراهيم در باديه شام نزول فرموده بود، چون از براى او اسماعيل از هاجر متولد شد ساره را غمى شديد رو داد، زيرا كه ابراهيم را از او فرزندى نبود و آزار مى كرد آن حضرت را در باب هاجر، و به اين سبب غمگين بود ابراهيم .
چون شكايت كرد اين واقعه را به جناب اقدس الهى وحى رسيد به او كه : مثل زن مثل دنده كج است ، اگر آن را به حال خود بگذارى از آن متمع مى شوى ، و اگر راست كنى آن را مى شكند.
پس خدا امر كرد ابراهيم را كه اسماعيل و هاجر را از نزد ساره بيرون برد، عرض كرد: پروردگارا! به كدام مكان برم ايشان را؟
فرمود: بسوى حرم من و جائى كه محل ايمنى گردانيده ام كه هر كه داخل آن شود ايمن باشد، و اول بقعه اى كه در زمين خلق كرده ام ، و آن مكه است .
پس جبرئيل براق را براى او فرود آورد و هاجر و اسماعيل و آن حضرت را بر براق سوار و به جانب مكه روانه شد، پس ابراهيم عليه السلام به هر محل نيكوئى مى رسيد كه در آنجا درختان و نخلستان و زراعت بود مى پرسيد: اى جبرئيل ! اينجاست ؟
جبرئيل مى گفت : نه ، ديگر برو.
تا آنكه به مكه رسيد پس ايشان را در موضع خانه كعبه گذاشت و ابراهيم عليه السلام با ساره عهد كرده بود فرو نيايد تا بسوى او برگردد، و چون در آن مكان فرود آمدند در آنجا درختى بود، هاجر عبائى بر روى آن درخت پهن كرد و با فرزند خود در سايه آن قرار گرفت ، چون ابراهيم ايشان را گذاشت و خواست برگردد، بسوى ساره ، هاجر گفت : اى ابراهيم ! به كى مى گذارى ما را در موضعى كه در آنجا موسى نيست و آبى و زراعتى نيست ؟
فرمود: به آن كسى مى گذارم كه مرا امر فرموده است شما را در اينجا بگذارم . و برگشت ، و چون رسيد به ((كدى )) كه كوهى است در ذى طوى نظر كرد به جانب اسماعيل و مادرش و عرض كرد: ((اى پروردگار ما! بدرستى كه من ساكن گردانيده ام بعضى از فرزندان خود را در واديى كه در آن زراعتى نيست نزد خانه محترم تو، اى پروردگار ما! براى آنكه نماز را برپا دارند، پس بگردان دلهاى چند از مردم را كه مايل باشند بسوى ايشان و خواهان ايشان باشند، و روزى كن ايشان را از ميوه ها شايد كه ايشان شكر كنند تو را)).(829)
پس روانه شد و هاجر در آنجا ماند، و چون روز بلند شد اسماعيل تشنه شد و آب طلبيد، پس هاجر مضطرب شد و برخاست و در آن وادى بسوى مابين صفا و مروه رفت و فرياد زد: آيا در اين وادى مونسى هست ؟
پس اسماعيل از نظرش غايب شد، پس بر كوه صفا بالا رفت ، و در آنجا سرابى در جانب مروه به نظرش آمد و گمان كرد آب است ، به جانب مروه روان شد؛ چون رسيد به آنجا كه هروله مى كنند حاجيان و مى دوند، اسماعيل از نظرش غايب شد، پس از خوف بر اسماعيل دويد تا به جائى رسيد كه او را ديد؛ چون به مروه رسيد آن سراب را در جانب صفا ديد و به جانب صفا روانه شد، و چون به آنجا رسيد كه اسماعيل را نمى ديد دويد تا به جائى كه او را ديد، و همچنين هفت مرتبه ميان صفا و مروه دويد؛ چون در شوط هفتم به مروه رسيد نظر بسوى اسماعيل كرد، ديد آبى از زير پاهاى او پيدا شده است ، پس دويد بسوى اسماعيل و ريگى بر دور آن آب جمع كرد كه جارى نشود، پس به اين سبب آن را زمزم ناميدند.
و قبيله جرهم در ذوالمجاز و عرفات فرود آمده بودند، پس چون آب در مكه ظاهر شد مرغان و جانوران صحرا نزد آب جمع شدند، جرهم چون مرغان و وحشيان را ديدند دانستند كه در اينجا آب بهم رسيده است ، چون به آن موضع آمدند زنى و طفلى را ديدند كه در زير درختى قرار گرفته اند و آب از براى ايشان ظاهر شده است ، از هاجر پرسيدند كه : تو كيستى و قصه تو و اين كودك چيست ؟
گفت : من مادر فرزند ابراهيم خليل الرحمانم ، و اين پسر اوست ، و خدا او را امر فرمود كه ما را در اينجا بگذارد.
گفتند: رخصت مى دهى ما را كه نزديك شما باشيم ؟
و چون روز سوم ابراهيم عليه السلام به طى الارض به ديدن ايشان آمد هاجر گفت : اى خليل خدا! در اينجا قومى هستند از جرهم ، سؤ ال مى كنند كه رخصت فرمائى نزديك ما باشند، آيا رخصت مى دهى ايشان را؟
ابراهيم فرمود: بلى .
پس هاجر جرهم را مرخص ساخت كه نزديك ايشان فرود آمدند و خيمه هاى خود را زدند و هاجر و اسماعيل با ايشان انس گرفتند.
در مرتبه سوم كه ابراهيم به ديدن ايشان آمد و كثرت مردم و آبادانى در دور ايشان ديد، شاد شد.
پس اسماعيل عليه السلام نشو و نما كرد و قبيله جرهم هر يك از ايشان يك گوسفند و دو گوسفند به اسماعيل بخشيدند تا آنكه گله اى بسيار بهم رسانيد و به آن تعيش مى كردند، تا آنكه اسماعيل به حد بلوغ رسيد، پس خدا امر فرمود ابراهيم را كه خانه كعبه را بنا كند، گفت : خداوندا! در كدام بقعه بنا كنم ؟
فرمود: در آن بقعه كه قبه اى از براى آدم فرستادم و در آنجا نصب كردم و حرم به سبب آن روشن شد و آن در طوفان نوح به آسمان رفت .
پس جبرئيل را فرستاد كه خط كشيد براى ابراهيم جاى خانه كعبه را، پس خدا پيهاى كعبه را از براى ابراهيم از بهشت فرستاد، و حجرالاسود كه خدا براى آدم فرستاده بود از برف سفيدتر بود و به دست ماليدن كافران سياه شد.
پس ابراهيم خانه را بنا كرد و اسماعيل سنگ از ذى طوى مى آورد، تا آنكه نه ذرع به جانب آسمان بلند كردند، پس خدا او را دلالت بر موضع حجرالاسود كه در كوه ابوقبيس مخفى بود، و آن را بيرون آورد در موضعى كه الحال در آنجاست نصب نمود و دو درگاه براى كعبه گشود: يكى به جانب مشرق و ديگرى به جانب مغرب ، و درى كه به جانب مغرب است مستجار مى گويند، پس بر روى كعبه چوبها انداخت و بر رويش اذخر(830) ريخت ، و هاجر عبائى كه با خود داشت بر در كعبه آويخت و در ميان كعبه مى بودند. پس خدا امر فرمود ابراهيم و اسماعيل را به حج كردن ، و جبرئيل در روز هشتم ذيحجه نازل شد و گفت : اى ابراهيم ! برخيز و آب مهيا كن براى خود - زيرا كه در آن زمان در منى و عرفات آب نبود، پس روز هشتم را براى اين ترويه گفتن زيرا كه ترويه به معنى سيرابى است - پس او را به منى برد و شب در آنجا ماندند و افعال حج را همه تعليم او نمود چنانچه تعليم آدم نموده بود.
چون ابراهيم عليه السلام از بناى خانه كعبه فارغ شد گفت : ((پروردگارا! بگردان اين موضع را شهرى كه ايمن باشد از هر شرى و روزى فرما اهلش را از ميوه ها كه ايمان آورد از ايشان به خدا و روز قيامت )).(831)
حضرت فرمود: مرا ميوه دلهاست ، يعنى محبت ايشان را در دلهاى مردم جا ده كه از اطراف عالم بسوى ايشان بيايند.(832)
و در حديث صحيح از امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : چون ابراهيم عليه السلام اسماعيل را در مكه گذاشت ، اسماعيل تشنه شد و در ميان صفا و مروه درختى بود، پس مادرش بيرون رفت تا بر صفا ايستاد و فرياد زد: آيا در اين وادى انيسى هست ؟ جوابى نشنيد، پس رفت تا مروه باز ندا كرد و جواب نشنيد، برگشت به صفا و باز ندا كرد و جواب نشنيد، تا آنكه هفت مرتبه چنين كرد - پس سنت چنين جارى شد كه هفت شوط سعى كنند ميان صفا و مروه - پس جبرئيل به نزد هاجر آمد و گفت : تو كيستى ؟
گفت : من مادر فرزند ابرهيمم .
گفت : ابراهيم شما را به كى گذاشت ؟
هاجر گفت : من نيز به او گفتم وقتى كه خواست برگردد كه ما را به كى مى گذارى اى ابراهيم ! گفت : به خداوند عالميان .
جبرئيل گفت : شما را به كسى گذاشته است كه البته كفايت مهمات شما مى كند.
پس حضرت فرمود: مردم احتراز مى كردند از آنكه مرور ايشان به مكه واقع شود براى آنكه آب در آنجا نبود، پس اسماعيل پاهاى خود را به زمين مى سائيد از تشنگى ، ناگاه آب زمزم از زير قدمهايش جارى شد، پس هاجر نزد اسماعيل آمد و جريان آب را مشاهده نمود، متوجه شد به جمع كردن خاك بر دور آب كه جارى نشود، و اگر آب را به حال خود مى گذاشت هر آينه هميشه جارى مى بود، و چون مرغان آب را ديدند بر آن جمع شدند، و در آن وقت جمعى از سواران يمن مى گذشتند، چون مرغان را در آن موضع ديدند گفتند: اين مرغان جمع نشده اند مگر بر آبى . چون آمدند به نزد آب ، هاجر به ايشان آب داد و ايشان طعام بسيار به او دادند و حق تعالى به سبب آن آب براى ايشان روزى جارى گردانيد كه پيوسته قوافل بر ايشان مى گذشتند و از آب ايشان منتفع شده طعام به ايشان مى دادند.(833)
و به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه : حق تعالى امر فرمود ابراهيم را حج بكند و اسماعيل را با خود به حج ببرد و او را در حرم ساكن گرداند، پس هر دو به حج رفتند بر شتر سرخى و با ايشان كسى همراه نبود بغير از جبرئيل ، چون به حرم رسيدند جبرئيل گفت : اى ابراهيم ! فرود آى با اسماعيل و غسل بكنيد قبل از داخل شدن حرم .
پس فرود آمدند و غسل كردند، و به ايشان نمود كه چگونه مهياى اجراى احرام شوند و ايشان كردند، و امر كرد ايشان را صدا به تلبيه حج بلند كنند و بگويند آن چهار تلبيه را كه پيغمبران مى گفته اند، پس آورد ايشان را به باب الصفا و از شتر فرود آمدند و جبرئيل در ميان ايشان ايستاد و رو به كعبه كرد و الله اكبر گفت و ايشان نيز گفتند، و الحمدلله گفت و خدا را به بزرگى ياد كرد و بر خدا ثنا كرد و ايشان مثل او كردند، و جبرئيل روانه شد و ايشان نيز روانه شدند با حمد و ثنا و تعظيم حق تعالى تا آورد ايشان را به نزد حجرالاسود و امر كرد ايشان را كه دست به آن مالند و آن را ببوسند، و هفت شوط آنها را طواف داد، و در موضع مقام ابراهيم بازداشت و امر كرد كه دو ركعت نماز بكنند، پس جميع مناسك حج را به ايشان نمود و امر كرد ايشان را بجا آورند.
چون از همه اعمال فارغ شدند امر فرمود ابراهيم را كه برگردد و اسماعيل تنها در مكه ماند و كسى با او نبود.
پس در سال آينده خدا امر فرمود ابراهيم را به حج برود و خانه كعبه را بنا كند، و عرب پيشتر به حج مى رفتند اما خانه خراب شده بود و اثرى چند از آن مانده بود ليكن پيهايش ‍ معلوم و معروف بود، و چون عرب از حج برگشتند اسماعيل سنگها را جمع كرد و در ميان كعبه انداخت . و چون خدا امر فرمود ابراهيم را به بناى آن ، ابراهيم آمد و گفت : اى فرزند! خدا ما را امر فرموده به بناى كعبه .
پس چون خاكها و سنگها را برداشتند و به اساس اصل رسانيدند، زمين كعبه يك سنگ سرخ بود، پس خدا وحى فرمود: بناى آن را بر اين سنگ بگذار. و چهار ملك فرستاد كه جمع كنند براى او سنگها را، پس ابراهيم و اسماعيل عليهما السلام سنگ مى گذاشتند و ملائكه سنگ به ايشان مى دادند تا آنكه دوازده ذراع بلند شد، و دو درگاه براى آن گشودند كه از يك در داخل و از ديگرى خارج شوند، و براى آن عتبه گذاشتند و بر درهايش حلقه هاى آهن آويختند، و كعبه عريان بود.
پس چون مردم به مكه آمدند، اسماعيل زنى از قبيله حمير را ديد و او را خوش آمد و به گمان آنكه شوهر ندارد، از خدا سؤ ال كرد او را براى تزويج او ميسر گرداند، پس خدا بر شوهرش مرگ را مقدر فرمود، و چون شوهرش مرد آن زن در مكه ماند از حزن بر فوت شوهرش ، پس خدا حزن او را به صبر مبدل نمود و خواستن اسماعيل را براى او ميسر ساخت ، و آن زنى بود بسيار موافق و دانا.
چون ابراهيم به حج آمد، اسماعيل به طايف رفته بود كه آذوقه براى اهل خود بياورد؛ آن زن ، مرد پير گرد آلودى ديد - يعنى ابراهيم - پس ابراهيم از او پرسيد: احوال شما چون است ؟
گفت : حال ما بسيار خوب است .
و چون از احوال اسماعيل پرسيد، او را مدح كرد و گفت : حال او خوش است .
پس پرسيد: تو از كدام قبيله اى ؟
گفت : از قبيله حمير.
پس ابراهيم برگشت و اسماعيل را نديد و نامه اى نوشت و به آن زن داد و گفت : چون شوهرت بيايد اين نامه را به او بده .
چون اسماعيل برگشت و نامه را خواند گفت : مى دانى آن مرد پير كى بود؟
گفت : او را بسيار نيكو و شبيه به تو يافتم .
اسماعيل گفت : او پدر من بود.
گفت : يا سواءتاه از او.
اسماعيل گفت : چرا؟ مگر او به چيزى از بدن تو افتاد؟
گفت : نه ، و ليكن مى ترسم تقصيرى در خدمت او كرده باشم .
پس آن زن عاقله به اسماعيل گفت : آيا بر اين دو درگاه دو پرده نياويزم يكى از آن جانب و يكى از اين جانب ؟
گفت : بلى .
پس دو پرده ساختند كه طول آنها دوازده ذرع بود و بر آن درها آويختند، پس آن زن را خوش آمد از آن پرده ها و گفت : آيا براى كعبه جامه اى نبافيم كه آن را بپوشانيم چون اين سنگها بد نما است ؟
اسماعيل گفت : بلى ، به سرعت متوجه شد و پشم بسيارى فرستاد ميان قبيله خود كه براى او بريسند، و از آن روز اين سنت ميان زنان بهم رسيد كه از يكديگر مدد طلبند در اين باب ، پس به سرعت كار مى كرد و يارى از قبيله و آشنايان خود مى طلبيد و از هر طرفى كه فارغ مى شد مى آويخت .
چون موسم حج رسيد يك طرف ماند كه جامه اش تمام نشده بود، به اسماعيل گفت : چه كنيم اين جانب را كه جامه اش تمام نشده است ؟ پس براى آن طرف از برگ خرما جامه اى ترتيب داد و آويخت .
و چون موسم حج رسيد عرب بسيار آمدند بر وجهى كه پيشتر چنان نمى آمدند، و امرى چند ديدند كه ايشان را خوش آمد پس گفتند: سزاوار نيست كه براى عمارت كننده اين خانه هديه نياوريم ، پس از آن روز هديه براى كعبه مقرر شد و هر قبيله اى از قبيله هاى عرب هديه اى براى خانه آوردند از زر و چيزهاى ديگر تا آنكه مال بسيارى جمع شد و آن ليف خرما را برداشتند و جامه را تمام كردند و دور كعبه آويختند، و كعبه سقف نداشت و اسماعيل ستونها گذاشت مانند اين ستونها كه مى بينيد از چوب ، و سقفش را به چوبها و جريده ها درست كرد و گل بر آن ماليد.
و چون عرب در سال ديگر آمدند و داخل كعبه شدند و ديدند عمارت آن زياده شده است گفتند: سزاوار آن است كه براى عمارت كننده خانه هديه را زياد كنيم .
پس در سال آينده هديه اى بسيار آوردند و اسماعيل ندانست كه آن هديه را چه كند، حق تعالى به او وحى فرمود كه : بكش اينها را و اطعام كن حاجيان را.
و شكايت كرد اسماعيل بسوى ابراهيم كمى آب را، پس خدا وحى نمود به ابراهيم : بكن چاهى كه آب خوردن حاجيان از آن چاه باشد.
پس جبرئيل نازل شد و چاه زمزم را براى ايشان حفر فرمود تا آبش ظاهر شد، پس جبرئيل گفت : فرود آى اى ابراهيم .
پس ابراهيم به ته چاه رفت و جبرئيل گفت : اى ابراهيم ! كلنگ در چهار جانب چاه بزن و بسم الله بگو. پس او كلنگ زد بر آن زاويه كه در جانب كعبه است و بسم الله گفت ، پس ‍ چشمه اى جارى شد، و همچنين به هر جانب كه زد و بسم الله گفت چشمه اى جارى شد، جبرئيل گفت : بياشام اى ابراهيم از اين آب و دعا كن كه خدا بركت دهد در اين آب براى فرزندانت .
پس جبرئيل و ابراهيم عليه السلام از چاه بيرون آمدند و جبرئيل گفت : اى ابراهيم ! از اين آب بر سر و بدن خود بريز و طواف كن دور كعبه كه اين آبى است كه خدا به فرزند تو اسماعيل عطا فرموده است .
پس ابراهيم برگشت و اسماعيل او را مشايعت كرد تا بيرون حرم و ابراهيم رفت و اسماعيل به حرم برگشت ، و خدا اسماعيل را از آن زن حميريه فرزندى عطا فرمود، و تا آن وقت براى او فرزندى بهم نرسيده بود، و اسماعيل بعد از آن زن ، چهار زن به عقد خود در آورد و از هر يك چهار پسر خدا به او عطا فرمود.
و در عرض موسم ، ابراهيم عليه السلام به عالم بقا ارتحال نمود و اسماعيل بر آن اطلاع نيافت تا آنكه ايام موسم رسيد و اسماعيل مهياى ملاقات پدر گرديد، جبرئيل نازل شد و تعزيت گفت اسماعيل را به فوت ابراهيم و گفت : اى اسماعيل ! مگو در مرگ پدرت چيزى كه خدا را به خشم آورد، و گفت : ابراهيم بنده اى بود از بندگان خدا، او را به جوار رحمت خود خواند و او اجابت كرد. و او را خبر داد كه به پدر خود ملحق خواهد شد.
و اسماعيل فرزند كوچكى داشت كه او را دوست مى داشت و مى خواست كه بعد از نبوت و خلافت از او باشد، پس خدا او را نخواست و فرزند ديگرى را براى وصايت و خلافت او تعيين فرمود، چون نزديك وفات اسماعيل شد آن فرزند را كه خدا تعيين كرده بود طلبيد و وصيت كرد به او و گفت : اى فرزند! چون مرگ تو را در رسد چنان كن كه من كردم ، و بى آنكه خدا تعيين كند كسى را براى خلافت خود تعيين مكن
پس هميشه چنين مقرر است كه هيچ امامى از دنيا نمى رود مگر آنكه خدا او را خبر مى دهد كه كى را وصى خود گرداند.(834)
و به سند معتبر ديگر منقول است كه شخصى به حضرت صادق عليه السلام عرض كرد: جمعى كه نزد ما هستند مى گويند كه : ابراهيم خليل الرحمن خود را ختنه كرده به تيشه اى بر روى خمى .
حضرت فرمود: سبحان الله ، نه چنين است كه ايشان مى گويند، دروغ مى گويند بر ابراهيم .
راوى گفت : بفرما كه چگونه بوده است ؟
فرمود كه : انبياء عليهم السلام غلاف ايشان با ناف ايشان در روز هفتم مى افتاد، پس چون اسماعيل متولد شد باز غلاف او با نافش افتاد، پس ساره سرزنش كرد هاجر را به آنچه كنيزان را به آن سرزنش مى كنند - و شايد مراد سياهى رنگ باشد يا بوى بد - پس هاجر گريست و اين امر بسيار بر او دشوار آمد.
چون اسماعيل ديد كه مادرش مى گريد او نيز گريان شد، پس حضرت ابراهيم داخل شد و از اسماعيل پرسيد كه : سبب گريه تو چيست ؟
اسماعيل گفت : ساره مادرم را چنين سرزنش كرد و او گريست و من نيز به سبب گريه او گريان شدم .
پس حضرت ابراهيم عليه السلام به جاى نماز خود رفت و با خدا مناجات كرد و سؤ ال نمود كه اين معنى را از هاجر دور گرداند، و سؤ الش را قرين اجابت گردانيد؛ پس چون از ساره اسحاق متولد شد، در روز هفتم نافش افتاد و غلافش نيفتاد، و ساره از مشاهده اين حال به جزع آمد، و چون ابراهيم داخل شد گفت : اى ابراهيم ! اين چه امرى است كه در آل ابراهيم و اولاد پيغمبران حادث شد؟ اينك پسرت اسحاق نافش افتاد و غلافش نيفتاد. پس حضرت ابراهيم عليه السلام به جاى نماز خود با خداى خود مناجات كرد و اين واقعه را شكايت كرد، پس خدا وحى نمود به حضرت ابراهيم كه : اين به سبب آن سرزنشى است كه ساره هاجر را كرد، پس من سوگند خورده ام كه اين غلاف را از احدى از فرزندان پيغمبران نيندازم بعد از آن سرزنشى كه ساره هاجر را كرد، پس ختنه كن اسحاق را به آهن ، و گرمى آهن را به او بچشان .
پس حضرت ابراهيم عليه السلام اسحاق را به آهن ختنه كرد و بعد از آن سنت جارى شد كه همه كس اولاد خود را به آهن ختنه كنند.(835)
و به سند معتبر از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام مروى است كه : سبب رمى جمرات در منى آن است كه : چون جبرئيل عليه السلام به حضرت ابراهيم عليه السلام تعليم مناسك حج مى نمود، شيطان براى ابراهيم عليه السلام ظاهر شد نزد جمره اول ، پس جبرئيل امر كرد ابراهيم را كه سنگ بر او بيندازد، چون ابراهيم عليه السلام هفت سنگ بر او انداخت در آنجا به زمين فرو رفت ، و نزد جمره دوم ظاهر شد باز هفت سنگ بر او انداخت پس به زمين فرو رفت ، و نزد جمره سوم ظاهر شد و باز هفت سنگ بر او انداخت پس به زمين فرو رفت و ديگر پيدا نشد.(836)
و به سندهاى صحيح و معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : ((سكينه )) باد نيكوئى است كه از بهشت بيرون مى آيد و صورتى دارد مانند صورت انسان و رايحه بسيار خوشبوئى دارد، و بر ابراهيم عليه السلام نازل شد در وقتى كه بناى خانه كعبه مى كرد و در اساس خانه حركت مى كرد، و حضرت ابراهيم عليه السلام پى خانه را از عقب او مى گذاشت .(837)
و از ابن عباس منقول است كه : اسباب عربى وحشى بودند در زمين عرب ، پس چون حضرت ابراهيم و اسماعيل عليهما السلام پيهاى خانه كعبه را بالا آوردند، خدا وحى كرد به ابراهيم كه : من گنجى به تو داده ام كه به احدى پيش از تو نداده بودم .
پس حضرت ابراهيم و اسماعيل عليهما السلام بالا رفتند بر كوهى كه آن را ((جياد)) مى گويند و اسبان را طلبيدند و گفتند: ((الا هلا الا هلم ))، پس در زمين عرب اسبى نماند مگر آمد و منقاد و ذليل شد نزد ايشان ، و به اين سبب آن اسبان را جياد گفتند.(838 )
و در احاديث معتبره بسيار از امام محمد باقر عليه السلام و امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : چون ابراهيم و اسماعيل عليهما السلام بناى كعبه را تمام كردند، حق تعالى امر كرد ابراهيم عليه السلام را كه ندا كند مردم را به حج ، پس بر ركنى از اركان كعبه ايستاد - و به روايت ديگر بر مقام ايستاد، و مقام چندان بلند شد كه برابر كوه ابوقبيس ‍ شد(839) - و مردم را به حج طلبيد، پس خدا صداى او را رسانيد به آنها كه در پشت پدران و در شكم مادران بودند كه متولد شوند تا روز قيامت ، پس مردم در پشتهاى مردان و رحمهاى زنان گفتندلبيك داعى الله لبيك داعى الله ، پس هر كه يك بار لبيك گفت يك بار حج مى كند، و هر كه ده بار گفت ده بار حج مى كند، و هر كه پنج بار گفت پنج بار حج مى كند، و هر كه لبيك نگفت حج نمى كند.(840)
و در حديث معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : اول كسى كه بر اسبان عربى سوار شد اسماعيل بود، و پيشتر وحشى بودند و بر آنها سوار نمى توانستند شد، پس حق تعالى همه را براى اسماعيل عليه السلام محشور گردانيد و جمع كرد از كوه منى ، و به اين سبب آنها را عربى گفتند كه اسماعيل عليه السلام كه عرب بود اول بر آنها سوار شد.(841)
و از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : دختران پيغمبران حائض نمى شوند، و حيض عقوبتى است ، و اول كسى كه از دختران پيغمبران حائض شد ساره بود.(842)
و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه دويدن در ميان صفا و مروه براى اين سنت شد كه ابراهيم عليه السلام چون به اين موضع رسيد، شيطان براى او ظاهر شد پس جبرئيل گفت : بر او حمله كن ، پس شيطان گريخت و ابراهيم عليه السلام دنبال او دويد.(843)
و فرمود: منى را براى اين منى گفته اند كه جبرئيل به ابراهيم عليه السلام گفت : تمنا كن و هر آرزو كه دارى از پروردگار خود بطلب .(844)
و عرفات را براى اين عرفات گفتند كه چون زوال شمس شد جبرئيل به ابراهيم عليه السلام گفت : اعتراف به گناه خود بكن و مناسك حج خود را بشناس .(845)
چون آفتاب غروب كرد گفت : ((ازدلف الى المشعر الحرام ))، يعنى : نزديك شو بسوى مشعر الحرام ، پس به اين سبب مشعر را ((مزدلفه )) گفتند.(846)
و در حديث صحيح منقول است كه از آن حضرت پرسيدند: ساره چرا مى گفت : خداوندا! مؤ اخذه مكن مرا به آنچه كردم نسبت به هاجر؟
فرمود: ختنه كرد او را كه معيوب گرداند و باعث زيادتى حسن او شد، و سنت شد بعد از آن زنان را ختنه كنند.(847)
به دو سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : چون ابراهيم عليه السلام طلبيد از خدا كه فرزندانش را كه در مكه ساكن گردانيده است ميوه ها روزى كند، امر فرمود خدا قطعه اى از زمين اردن را كه محلى است در شام كه جدا شد از آنجا و به باغها و ميوه ها حركت كرد تا به مكه آمد و هفت شوط دور خانه كعبه طواف كرد و در آن محل ساكن شد، پس به اين سبب او را طايف گفتند.(848)
و به سند حسن از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : ابراهيم دو پسر داشت و فرزند كنيز بهتر از ديگرى بود، و فرمود: چون ملائكه بشارت دادند ابراهيم را به ولادت اسحاق عليه السلام چنانچه حق تعالى فرموده است كه (و امراته قائمة فضحكت )(849)، فرمود كه : مراد از ((ضحك )) در اينجا خنديدن نيست بلكه حيض است ، يعنى زنش ايستاد، چون اين بشارت را شنيد حايض شد، و از عمر او نود سال گذشته بود و از عمر شريف ابراهيم صد و بيست سال گذشته بود، و قوم ابراهيم چون اسحاق را ديدند گفتند: چه عجب است احوال اين مرد و زن ، در اين سن طفلى را گرفته اند و مى گويند: اين پسر ماست !
چون اسحاق بزرگ شد، آنقدر به ابراهيم شبيه بود كه مردم اشتباه مى كردند و فرق ميان ايشان نمى كردند تا آنكه حق تعالى ريش ابراهيم را سفيد كرد و به آن امتياز بهم رسيد. پس ‍ روزى ابراهيم عليه السلام ريش خود را ميل داد به پيش ، يك موى سفيد در آن مشاهده كرد گفت : خداوندا! اين چيست ؟
وحى رسيد به او كه : اين وقار توست .
گفت : خداوندا! زياد گردان وقار مرا.(850)
و از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : چون اسماعيل و اسحاق بزرگ شدند، روزى با يكديگر دويدند و اسماعيل را پيشى گرفت ، پس ابراهيم عليه السلام او را گرفت و در دامن خود نشاند و اسحاق را پهلوى خود نشاند، پس ساره در خشم شد و گفت : الحال كار به جائى رسيده است كه فرزند من و فرزند كنيز را برابر نمى كنى و فرزند او را بر فرزند من زيادتى مى دهى ؟! از من دور كن اين فرزند را.
پس ابراهيم عليه السلام اسماعيل و هاجر را برد و در مكه فرود آورد، پس طعام ايشان تمام شد، چون ابراهيم خواست كه برگردد و طعامى براى ايشان تحصيل نمايد هاجر گفت : ما را به كه مى گذارى ؟
فرمود: شما را به خداوند عالميان مى گذارم .
و گرسنگى عظيم ايشان را عارض شد، پس جبرئيل نازل شد و به هاجر گفت : ابراهيم شما را به كى گذاشت ؟
گفت : ما را به خدا گذاشت .
جبرئيل گفت : شما را به كفايت كننده گذاشته است .
پس جبرئيل دستش را در زمزم گذاشت و پيچيد، ناگاه آب جارى شد، پس هاجر مشگى گرفت كه پر آب كند از ترس اينكه مبادا آب برطرف شود!
جبرئيل گفت : اين آب براى شما باقى مى ماند، پسرت را بطلب .
پس از آن آب آشاميد و تعيش كردند تا آنكه ابراهيم عليه السلام آمد و خبر را به او نقل كردند، فرمود: او جبرئيل بود.(851)
و به سند حسن از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : اسماعيل عليه السلام زنى از عمالقه به عقد خود در آورد كه او را ((سامه )) مى گفتند، و چون ابراهيم عليه السلام مشتاق ديدن اسماعيل شد بر درازگوشى سوار شده و ساره عهد گرفت از او كه فرود نيايد تا برگردد. و چون به مكه آمد هاجر به سراى باقى منتقل شده بود، زن اسماعيل را ديد و از او پرسيد: شوهرت كجاست ؟
گفت : به شكار رفته است .
پرسيد: حال شما چگونه است ؟
گفت : حال ما سخت است و زندگانى ما به دشوارى مى گذرد.
و تكليف فرود آمدن نكرد آن حضرت را، ابراهيم عليه السلام فرمود: چون شوهرت بيايد بگو مرد پيرى آمد و گفت : عتبه خانه ات را تغيير بده .
چون اسماعيل برگشت و از گردنگاه بالا آمد، بوى پدر خود را شنيد، به نزديك زن آمد و پرسيد كه : كسى به نزد تو آمد؟
گفت : بلى ، مرد پيرى آمد و از تو سؤ ال كرد.
اسماعيل گفت : آيا تو را به چيزى امر فرمود؟
گفت : بلى ، فرمود: چون شوهرت بيايد بگو مرد پيرى آمد و تو را امر مى كند كه عتبه خانه ات را تغيير بدهى .
پس اسماعيل آن زن را طلاق گفت .
بار ديگر ابراهيم سوار شد كه به ديدن اسماعيل برود و باز ساره شرط كرد كه از مركب فرود نيايد تا برگردد، چون به مكه باز اسماعيل حاضر نبود و زن ديگر خواسته بود، از او پرسيد: شوهرت كجاست ؟
گفت : خدا تو را عافيت دهد، به شكار رفته است .
پرسيد: چگونه ايد شما؟
گفت : شايستگانيم .
پرسيد: چگونه است حال شما؟
گفت : حال ما نيك است و در نعمت و رفاهيم ، فرود آى خدا تو را رحمت كند تا او بيايد.
ابراهيم ابا كرد و او مكرر مبالغه كرد و ابراهيم ابا فرمود.
زن گفت : پس سرت را پيش آور كه من بشويم كه سرت را ژوليده مى بينم .
پس غسولى آورد و سنگى نزديك آورد تا ابراهيم عليه السلام يك پاى خود را گردانيد و بر روى سنگ گذاشت و پاى ديگرش در ركاب بود تا يك جانب سر مبارك او را شست ، پس ‍ به جانب ديگر پاى را گردانيد تا جانب ديگر را شست ، پس بر آن زن سلام كرد و فرمود: چون شوهرت بيايد بگو مرد پيرى آمد و گفت : عتبه خانه را رعايت و محافظت كن كه خوب است .
چون اسماعيل برگشت و از عقبه بالا آمد، بوى پدر خود را شنيد، از زن پرسيد: كسى به اينجا آمد؟
گفت : بلى ، مرد پيرى آمد و اين جاى پاهاى اوست كه در سنگ مانده است . پس اسماعيل افتاد و جاى قدم پدر خود را بوسيد.
پس حضرت صادق عليه السلام فرمود: ساره از اولاد پيغمبران بود و ابراهيم عليه السلام او را خواسته بود به شرط آنكه مخالفت او نكند و هر چه او تكليف كند كه مخالف حق نباشد قبول فرمايد، و ابراهيم از حيره كوفه به مكه هر روز مى رفت و بر مى گشت .(852)
و در حديث صحيح از امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : ابراهيم عليه السلام رخصت طلبيد از ساره كه به ديدن اسماعيل برود به مكه ، رخصت داد به شرط آنكه شب برگردد و از درازگوش به زير نيايد.
راوى پرسيد: چون مى تواند شد اين ؟
فرمود: زمين از براى آن حضرت پيچيده مى شد.(853)
و در حديث ديگر فرمود: چون اسماعيل متولد شد، ساره را غيرت شديد عارض شد، پس خدا امر فرمود ابراهيم را كه اطاعت او بكند، او گفت : هاجر را ببر و در جائى بگذار كه در آنجا زراعت و حيوان شيرده نباشد، پس آورد هاجر را و نزد كعبه گذاشت ، و در آن وقت در مكه زراعت و حيوان و آب نبود و احدى در آنجا ساكن نبود پس او را در آنجا گذاشت و گريان برگشت .(854)
و قطب راوندى گفته است : چون اسماعيل عليه السلام به سن شباب رسيد، هفت بز بهم رسانيد و اصل مالش همين بود، اسماعيل نشو و نما كرد و به عربى تكلم نمود و تيراندازى آموخت و بعد از موت مادرش خود زنى از جرهم به حباله خود در آورد كه نام او ((زعله )) بود يا ((عماده )) و او را طلاق گفت و اولادى از او بهم نرسيد، پس ‍ ((سيده )) دختر حارث بن مضاض را خواست و از او فرزندان بهم رسانيد و عمر مباركش صد و سى و هفت سال بود و در حجر اسماعيل مدفون شد.(855)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه عمر حضرت اسماعيل به صد و سى سال رسيد و در حجر با مادرش مدفون شد و پيوسته فرزندان اسماعيل واليان امر خلافت و حافظان بيت الله بودند و براى مردم ديگر برپا مى داشتند حج ايشان و امور دينشان را بزرگى بعد از بزرگى تا زمان عدنان بن داود.(856)

 

و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: زندگانى كرد اسماعيل پسر ابراهيم عليه السلام صد و بيست سال ، و عمر مبارك اسحاق عليه السلام پسر ابراهيم به صد و هشتاد سال رسيد.(857)
مؤ لف گويد: اختلاف اين احاديث در عمر اسماعيل يا به اعتبار تقيه است يا بعضى از راويان سهوى كرده اند.
و به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السلام منقول است كه : چون حضرت ابراهيم عليه السلام اسماعيل و هاجر را در مكه گذاشت و ايشان را وداع كرد كه برگردد، اسماعيل و هاجر گريستند فرمود: چرا گريه مى كنيد! شما را در زمينى گذاشته ام كه محبوبترين زمينها ست بسوى خدا و حرم اوست .
هاجر گفت : من گمان نداشتم كه پيغمبرى مثل تو بكند آنچه تو كردى .
فرمود: چه كردم ؟
گفت : زن ضعيفه و طفل ضعيفى را كه چاره اى نمى توانند كرد در اين بيابان مى گذارى كه مونسى ندارند از بشرى ، و نه آبى پيداست و نه زراعتى و نه شير پستانى .
حضرت آب از ديدگانش جارى شد و آمد به در خانه كعبه و دو طرف در را گرفت و گفت : ((خداوندا! من ساكن گردانيدم بعضى از ذريت خود را در واديى كه در آن زراعتى نيست نزد خانه تو كه با حرمت است ، پروردگارا! از براى اينكه برپا دارند نماز را، پس بگردان دلهاى چند از مردم را كه مايل باشند بسوى ايشان و روزى ده ايشان را از ميوه ها شايد شكر كنند تو را )).(858)
پس خدا وحى فرمود به ابراهيم كه : بالا رو به كوه ابوقبيس و ندا كن در مردم : اى گروه خلايق ! خدا امر مى كند شما را به حج اين خانه كه در مكه است و صاحب حرمت است ، هر كه راهى بسوى آن تواند، فريضه اى است از جانب خدا.
پس ابراهيم بر ابوقبيس بالا رفت و به بلندترين آوازش اين ندا كرد و خدا صداى او را كشانيد كه شنوانيد اهل مشرق زمين و مغرب را و هر كه در مابين اينهاست از جميع آنچه خدا مقرر گردانيده بود در صلبهاى مردان از نطفه ها، و آنچه مقدر فرموده بود در رحمهاى زنان تا روز قيامت ، پس در آن وقت حج بر همه خلايق واجب شد، و تلبيه كه حاجيان در ايام حج مى گويند جواب نداى ابراهيم است كه به حج كرد از جانب خدا.(859)
و به سند حسن از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام مروى است كه : اصل كبوتران حرم باقيمانده كبوترى چند اند كه اسماعيل بن ابراهيم عليه السلام داشت .(860)
و در حديث معتبر ديگر فرمود: حجر، خانه اسماعيل است و قبر هاجر و اسماعيل در آنجاست .(861)
و در حديث صحيح فرمود: حجر داخل خانه كعبه نيست و ليكن اسماعيل چون مادرش را در آنجا دفن كرد ديوارى بر دور آن كشيد كه قبر مادرش پامال نشود، و در آن قبرهاى پيغمبران است .(862)
و در حديث معتبر ديگر فرمود: در حجر مدفون شده اند نزديك ركن سوم ، دخترهاى باكره اسماعيل .(863)
و در حديث حسن فرمود: كه آيات بينات كه خدا در قرآن فرموده است كه در مكه است : مقام ابراهيم است كه بر روى سنگ ايستاد و پايش در آن فرو رفت و اثر قدمش تا حال مانده است ، و حجرالاسود، و خانه اسماعيل عليه السلام .(864)
مؤ لف گويد: بعضى از قصص ابراهيم و اسماعيل و اسحاق عليهم السلام در باب قصه لوط عليه السلام مذكور خواهد شد انشاء الله .

فصل ششم : در بيان ماءمور شدن ابراهيم عليه السلام به ذبح فرزندش 

به سند حسن بلكه صحيح از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : جبرئيل نزد زوال شمس روز هشتم ذيحجه به نزد حضرت ابراهيم عليه السلام آمد و گفت : اى ابراهيم ! سيراب شو، يعنى آب تهيه كن براى خود و اهل خود، و در آن وقت ميان مكه و عرفات آب نبود، پس ابراهيم عليه السلام را برد به منى و نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا و صبح را در آنجا كرد، و چون آفتاب طالع شد روانه عرفات شد و در مروه فرود آمد، و چون زوال شمس شد غسل كرد و نماز ظهر و عصر را به يك اذان و دو اقامه بجا آورد و نماز كرد در جاى آن مسجدى كه در عرفات است ، پس او را برد و در محل وقوف بازداشت و گفت : اى ابراهيم ! اعتراف كن به گناه خود و مناسك حج خود را بشناس ، و حضرت ابراهيم را در آنجا بازداشت تا آفتاب غروب كرد، پس او را گفت : بار كن و نزديك شو بسوى مشعر الحرام ، پس به مشعر الحرام آمد و نماز شام و خفتن را به يك اذان و دو اقامه بجا آورد و شب را در آنجا ماند تا نماز صبح را بجا آورد، پس موقف را به او نمود و آورد او را به منى و امر كرد او را كه جمره عقبه را سنگ بزند، و نزد آن جمره شيطان از براى او ظاهر شد پس ‍ امر كرد او را به ذبح ، و حضرت ابراهيم عليه السلام چون به مشعر الحرام رسيد شب در آنجا خوابيد شاد و خوشحال ، پس در خواب ديد كه پسر خود را ذبح و قربانى كنند، و والده طفل را هم با خود آورده بود به حج .
چون به منى رسيدند، خود با اهلش رمى جمره كردند، پس ساره را گفت كه : تو برو به زيارت كعبه ، و پسر خود را نزد خود نگاه داشت و او را برد تا موضع جمره وسطى ، در آنجا با فرزند خود مشورت كرد چنانچه حق تعالى در قرآن ياد كرده است يا بنى انى ارى فى المنام انى اذبحك فانظر ماذاترى (865) ((اى فرزند عزيز من ! بدرستى كه من در خواب ديدم كه تو را ذبح مى كردم ، پس نظر كن و تفكر نما كه چه مى بينى و چه مصلحت مى دانى ؟)).
آن فرزند سعادتمند گفت : ((اى پدر من ! بكن آنچه به آن ماءمور شده اى ، بزودى مردا خواهى يافت اگر خدا خواهد مرا از صبركنندگان ))،(866) و هر دو امر خدا را تسليم كردند، ناگاه شيطان به صورت مرد پيرى آمد و گفت : اى ابراهيم ! چه مى خواهى از اين پسر؟
گفت : مى خواهم او را ذبح كنم .
گفت : سبحان الله ! مى كشى پسرى را كه در يك چشم زدن معصيت خدا نكرده است !
حضرت ابراهيم عليه السلام گفت : خدا مرا به اين امر فرموده است .
گفت : پروردگار تو نهى مى كند تو را از اين كار، آن كه تو را امر به اين كار كرده است شيطان است .
حضرت ابراهيم فرمود: واى بر تو! آن كسى كه مرا به اين مرتبه رسانيده است او مرا امر كرده است و به همان سروشى كه هميشه به گوش من مى رسيده است اين را شنيده ام و در اين شكى ندارم .
گفت : نه والله تو را امر به اين كار نكرده است مگر شيطان .
حضرت ابراهيم عليه السلام گفت : و الله ديگر با تو سخن نمى گويم . و عزم كرد كه فرزندش را ذبح كند.
شيطان گفت : اى ابراهيم ! تو پيشواى خلقى و مردم پيروى تو مى كنند، و اگر تو اين كار را بكنى بعد از اين مردم فرزندان خود را بكشند.
حضرت ابراهيم جواب او نگفت و رو به پسر آورد و با او مشورت نمو در ذبح كردن او، چون هر دو منقاد امر خدا شدند پسر گفت : اى پدر! روى مرا بپوشان و دست و پاى مرا محكم ببند.
حضرت ابراهيم عليه السلام فرمود: اى فرزند! با كشتن ، دست و پايت را ببندم ؟ اين هر دو را والله كه براى تو جمع نخواهم رد، پس جل درازگوش را پهن كرد و فرزند را روى آن خوابانيد و كارد را بر حلق او گذاشت و سر خود را بسوى آسمان بلند كرد و كارد را به قوت تمام كشيد؛ جبرئيل پيش از كشيدن ، كارد را گردانيد و پشت كارد را به جانب حلق طفل كرد، چون حضرت ابراهيم عليه السلام نظر كرد كارد را برگشته ديد، پس كارد را گردانيد و دمش را به حلق طفل گذاشت و كشيد، باز جبرئيل كارد را گردانيد، تا چندين مرتبه چنين شد، پس جبرئيل گوسفند را از جانب كوه ((ثبير)) كشيد و فرزند را از زير دست حضرت ابراهيم كشيد و گوسفند را به جاى او خوابانيد و ندا به ابراهيم عليه السلام رسيد از جانب چپ مسجد خيف كه ((اى ابراهيم ! خواب خود را درست كردى ، ما چنين جزا مى دهيم نيكوكاران را، بدرستى كه اين ابتلا و امتحانى بود هويدا)).(867)
در اين حال شيطان لعين خود را به مادر طفل رسانيد در وقتى كه نظرش به كعبه افتاده بود در ميان وادى و گفت : كيست اين مرد پيرى كه من او را ديدم ؟
گفت : شوهر من است .
گفت : كيست آن غلامى كه همراه او ديدم ؟
گفت : او پسر من است .
گفت : ديدم كه آن مرد پير آن پسر را خوابانيده بود و كارد گرفته بود كه او را بكشد.
گفت : دروغ مى گوئى ، ابراهيم رحيمترين مرد است ، چگونه پسر خود را مى كشد؟!
گفت : به حق پروردگار آسمان و زمين و پروردگار اين خانه كه ديدم او را خوابانيده بود و كارد گرفته بود و اراده ذبح او را داشت .
گفت : چرا؟
شيطان گفت : گمان مى كرد كه پروردگارش او را به اين امر كرده است .
ساره گفت : سزاوار است او را كه اطاعت كند پروردگارش را. پس در دلش افتاد كه حضرت ابراهيم در باب فرزندش به امرى ماءمور شده است ، پس چون از مناسكش فارغ شد در وادى رو به منى دويد و دست بر سر گذاشته بود و مى گفت : خداوندا! مرا مؤ اخذه مكن به آنچه كردم به مادر اسماعيل .
پس چون ساره به حضرت ابراهيم عليه السلام رسيد و خبر فرزند را شنيد و اثر خراشيدن كارد را در گلوى او ديد بترسيد و بيمار شد و به همان مرض به عالم بقا ارتحال كرد.
راوى پرسيد كه : در كجا خواست كه او را ذبح كند؟
گفت : نزد جمره وسطى ، و گوسفند نازل شد بر كوهى كه در جانب راست مسجد منى است ، و از آسمان نازل شد و در سياهى مى خورد و در سياهى راه مى رفت و در سياهى مى چريد و در سياهى سرگين مى انداخت ، يعنى در علفزار.
پرسيد: چه رنگ داشت ؟
فرمود: سياه و سفيد و فراخ چشم و شاخ بزرگ بود.(868)
مؤ لف گويد: اين حديث دلالت مى كند بر آنكه فرزندى كه حضرت ابراهيم او را خواست ذبح كند و خدا قصه او را در قرآن ذكر فرموده است ، اسحاق بوده است ، و در اين باب خلاف عظيمى ميان علماى خاصه و عامه هست ، و يهود و نصارى ظاهرا اتفاق دارند بر آنكه او اسحاق بوده است ، و احاديث شيعه از هر دو طرف وارد شده است و اشهر ميان علماى شيعه آن است كه ذبيح اسماعيل بوده است ، و اكثر روايات شيعه بر اين دلالت دارد، و ظاهرا آيه كريمه نيز اين است چنانچه در ضمن اخبار معلوم خواهد شد، و اگر اجماع نباشد بر آنكه ذبيح يكى بوده است ممكن است جمع كردن ميان اخبار به آنكه هر دو واقع شده باشد، و محتمل است ذبيح بودن اسحاق محمول بر تقيه بوده باشد به آنكه ذبيح بودن او در آن عصر ميان علماى مخالفين اشهر بوده باشد، و اتفاق اهل كتاب معتبر نيست بلكه بعضى نقل كرده اند كه عمر بن عبدالعزيز يكى از علماى يهود را طلبيد و از او پرسيد: او گفت : علماى اهل كتاب مى دانند كه ذبيح اسماعيل است و از روى حسد انكار مى كنند، زيرا كه اسحاق جد ايشان است و اسماعيل جد عرب است ، و مى خواهند كه اين فضيلت براى جد ايشان باشند نه جد شما.(869)
و به سند موثق منقول است كه : از حضرت امام رضا عليه السلام پرسيدند از معنى قول حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كه فرمود: من فرزند دو ذبيحم ، فرمود: يعنى اسماعيل پسر حضرت ابراهيم خليل عليه السلام و عبدالله فرزند عبدالمطلب .
اما اسماعيل پس آن غلام حليم است كه خدا بشارت داد به او ابراهيم عليه السلام را، پس چون آن فرزند چنان شد كه با پدر راه مى رفت گفت : اى فرزند! در خواب ديدم كه تو را ذبح مى كنم ، پس نظر كن چه مى بينى و چه مصلحت مى دانى ؟
گفت : اى پدر! بكن آنچه به آن ماءمور شده اى . و نگفت كه بكن آنچه ديده اى ، عن قريب خواهى يافت مرا انشاء الله از صابران .
پس چون عزم كرد بر ذبحش فدا داد خدا او را به ذبحى عظيم ، به گوسفندى سياه و سفيد كه مى خورد در سياهى و مى آشاميد در سياهى و نظر مى كرد در سياهى و راه مى رفت در سياهى و بول مى كرد در سياهى و پشكل مى افكند در سياهى ، و قبل از آن چهل سال در باغهاى بهشت مى چريد و از رحم مادر بدر نيامده بود بلكه حق تعالى به او فرمود: باش ، پس بهم رسيد براى آنكه فداى اسماعيل گرداند، پس هر قربانى كه در منى كشته مى شود تا روز قيامت فداى اسماعيل است ، پس احد ذبيحين اين است .(870)
مؤ لف گويد: قصه ذبيح ديگر كه عبدالله است در كتاب احوال حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم مذكور خواهد شد انشاء الله تعالى .
و شيخ محمد بن بابويه رحمة الله بعد از ايراد اين حديث گفته است كه : روايات مختلف است در ذبيح ، بعضى از آنها وارد شده است كه اسماعيل است و بعضى وارد شده است كه اسحاق است ، و نمى توان رد كرد اخبار را هرگاه صحيح باشد طرق آنها، و ذبيح اسماعيل بوده است و ليكن چون اسحاق متولد شد بعد از او آرزو كرد كه كاش پدرش به ذبح او ماءمور شده بود و او صبر مى كرد براى امر خدا و تسليم و انقياد مى كرد چنانچه برادرش صبر كرد و منقاد شد پس به درجه او مى رسيد در ثواب . چون خدا از دلش دانست كه او در اين آرزو صادق است او را در ميان ملائكه ذبيح ناميد براى آنكه آرزوى ذبح مى كرد، و اين مضمون به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است و حديث حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم كه فرمود: من پسر دو ذبيحم مؤ يد اين معنى است ، زيرا كه عم را پدر مى گويند و در قرآن نيز وارد شده است و حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: عم والد است ، پس بر اين وجه سخن آن حضرت درست مى شود كه فرزند ذو ذبيح است كه اسماعيل و اسحاق باشند كه يكى ذبيح حقيقى و والد حقيقى است و يكى ذبيح مجازى است و والد مجازى .
و از براى ذبح عظيم وجه ديگر هست كه روايت شده است از فضل بن شاذان كه گفت : شنيدم حضرت امام رضا عليه السلام مى فرمود: چون خدا امر فرمود ابراهيم را كه ذبح نمايد به جاى اسماعيل گوسندى را كه بر او نازل ساخت ، آرزو مى كرد آن حضرت كه كاش فرزند خود اسماعيل را به دست خود قربانى مى كرد و ماءمور نمى شد كه به جاى او گوسفند بكشد تا به دلش بر مى گرديد آنچه بر مى گردد به دل پدرى كه عزيزترين فرزندانش را به دست خود بكشد، پس مستحق شد به اين ذبح كردن درجات اهل ثواب را بر مصيبتها.
پس خدا وحى فرمود بسوى او كه : اى ابراهيم ! كيست محبوبترين خلق من بسوى تو؟ عرض كرد: پروردگارا! خلق نكرده اى خلقى را كه محبوبتر باشد بسوى من از حبيب تو محمد مصطفى صلى الله عليه و آله و سلم .
پس خدا وحى كرد بسوى او كه : او محبوبتر است بسوى تا يا جان تو؟
عرض كرد: بلكه او محبوبتر است بسوى من از جان من .
فرمود: فرزندان او بسوى تو محبوبترند يا فرزندان تو؟
گفت : بلكه فرزندان او.
حق تعالى فرمود: پس مذبوح گرديدن و كشته شدن فرزند او بر دست دشمنانش دل تو را بيشتر به درد مى آورد يا ذبح فرزند تو به دست تو در طاعت من ؟
عرض كرد: خداوندا! بلكه ذبح فرزند او به دست دشمنانش دل مرا بيشتر به درد مى آورد.
پس خدا وحى فرمود كه : اى ابراهيم ! بدرستى كه طايفه اى كه دعوى كنند كه از امت محمدنند، حسين فرزند او را بعد از او به ظلم و عدوان خواهند كشت چنانچه گوسفند را مى كشند و به سبب اين مستوجب غضب من خواهند شد.
پس از استماع اين قصه جانسوز به جزع آمد ابراهيم و دلش به درد آمد و گريان شد، پس حق تعالى به او وحى فرمود: اى ابراهيم ! فدا كردم جزع تو را بر پسرت اسماعيل اگر او را به دست خود ذبح مى كردى به جزعى كه كردى بر حسين عليه السلام و شهيد شدن او، و واجب كردم براى تو بلندترين درجات اهل ثواب را بر مصيبتهاى ايشان .
و اين است معنى قول خدا كه : ((فدا داديم او را به ذبح بزرگ )).(871) تمام شد اينجا آنچه از ابن بابويه نقل كرديم .(872)
و در احاديث معتبره گذشت كه گوسفند ابراهيم از آن چيزهاست كه خدا خلق كرده است بى آنكه از رحم مادر بيرون آيد.(873)
و در حديث موثق منقول است كه از حضرت امام رضا عليه السلام پرسيدند: ذبيح ، اسماعيل بود يا اسحاق ؟
فرمود: اسماعيل بود، مگر نشنيده اى قول حق تعالى در سوره صافات بعد از بشارت اسماعيل و قصه ذبح فرموده است : ((بشارت داديم او را به اسحاق ))(874)، پس چون تواند بود كه ذبيح ، اسحاق باشد؟!(875)
و به سند معتبر از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : ذبيح ، اسماعيل است .(876)
و به سند موثق منقول است كه از حضرت صادق عليه السلام پرسيدند: سپرز چرا حرام شده است در ميان اجزاى حيوانى كه ذبح مى كنند؟
فرمود: چون گوسفند را فرود آوردند بر ابراهيم از كوه ثبير - و آن كوهى است در مكه - كه آن را به فداى فرزند خود ذبح كند، شيطان آمد و به ابراهيم گفت : نصيب مرا بده از اين گوسفند.
فرمود: تو را چه نصيب در آن هست و آن قربانى پروردگار من است و فداى فرزند من است ؟!
پس خدا وحى نمود به او كه : او را در اين گوسفند نصيبى است و نصيب او سپرز است زيرا كه محل جمع شدن خون است ، و حرام است خصيه ها زيرا كه مجراى نطفه اند، پس ‍ ابراهيم سپرز و دو خصيه را به او داد.(877)
و به سند صحيح منقول است كه شخصى از حضرت صادق عليه السلام پرسيد: اسماعيل بزرگتر بود يا اسحاق ؟ و كدام يك ذبيح بودند؟
فرمود: اسماعيل بزرگتر بود از اسحاق پنج سال ؛ و ذبيح ، اسماعيل بود، و مكه منزل اسماعيل بود، و ابراهيم خواست اسماعيل را ذبح كند ايام موسم در منى ، و ميان بشارت خدا براى ابراهيم به اسماعيل و بشارت او به اسحاق پنج سال فاصله بود، آيا نشنيده اى سخن ابراهيم را كه گفت رب هب لى من الصالحين (878) از خدا سؤ ال كرد كه روزى كند او را پسرى از صالحان ، و حق تعالى در سوره صافات مى فرمايد (فبشرناه بغلام حليم )(879) پس بشارت داديم او را به پسرى بردبار، يعنى اسماعيل از هاجر، پس فدا كرد اسماعيل را به گوسفندى بزرگ ؛ بعد از ذكر اينها فرمود: ((بشارت داديم او را به اسحاق پيغمبرى از صالحان و بركت فرستاديم بر او و بر اسحاق ))(880)، پس ذبيح ، اسماعيل بود پيش از بشارت به اسحاق ، پس كسى كه گمان كند اسحاق بزرگتر است از اسماعيل ، و ذبيح اسحاق است تكذيب كرده است به آنچه خدا در قرآن از خبر ايشان فرستاده است .(881)
و به سند صحيح از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : اگر خدا مى دانست كه حيوانى نزد او گراميتر از گوسفند هست ، هر آينه آن را فداى اسماعيل مى گردانيد.(882)
و در حديث ديگر به جاى اسماعيل ، اسحاق وارد شده است .(883)
و در حديث ديگر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : يعقوب عليه السلام به عزيز مصر نوشت : ما اهل بيت ابتلا و امتحانيم ، پدر ما ابراهيم را امتحان كردند به آتش ، و پدر ما اسحاق را امتحان كردند به ذبح .(884)
و در حديث معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام مروى است : ساره به ابراهيم گفت : بپر شده اى ، كاش دعا مى كردى خدا تو را روزى فرمايد فرزندى كه ديده ما به آن روشن شود، زيرا كه خدا تو را خليل خود گردانيده است و دعاى تو را مستجاب مى كند انشاء الله . پس ابراهيم از پروردگارش طلبيد كه او را پسرى دانا روزى فرمايد.
خدا وحى فرمود به او كه : من مى بخشم به تو پسرى دانا و تو را در باب او امتحان مى كنم به طاعت خود، بعد از بشارت سه سال گذشت ، پس بشارت اسماعيل مرتبه ديگر آمد بعد از سه سال .(885)
و در دو حديث حسن منقول است كه از حضرت صادق عليه السلام پرسيدند كه : صاحب ذبح كى بود؟ فرمود: اسماعيل بود.(886)
و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت پرسيدند: ميان بشارت ابراهيم به اسماعيل و بشارت اسحاق چندگاه فاصله بود؟
فرمود: ميان اين دو بشارت پنج سال فاصله بود، حق تعالى مى فرمايد (فبشرناه بغلام حليم )(887) يعنى اسماعيل ، و اين اول بشارتى بود كه خدا به ابراهيم داد در باب فرزند؛ و چون متولد شد براى ابراهيم اسحاق از ساره و اسحاق سه ساله شد، روزى اسحاق در دامن ابراهيم عليه السلام نشسته بود اسماعيل آمد و اسحاق را دور كرد و در جاى او نشست ، چون ساره اين حال را مشاهده كرد گفت : اى ابراهيم ! فرزند هاجر فرزند مرا از دامن تو دور مى كند و خود به جاى او مى نشيند؟! نه والله نمى بايد كه ديگر هاجر و پسرش با من در يك شهر باشند، ايشان را از من دور كن ، و ابراهيم عليه السلام ساره را بسيار عزيز و گرامى مى داشت و حقش را رعايت مى كرد، زيرا كه او از فرزندان پيغمبران بود و دختر خاله او بود.
پس اين امر بر آن حضرت بسيار دشوار آمد و غمگين شد از مفارقت اسماعيل ، چون شب شد ملكى از جانب خدا به خواب او آمد و به او نمود كشتن پسرش اسماعيل را در موسم مكه ، پس صبح كرد ابراهيم بسيار غمگين به سبب آن خوابى كه ديده بود.
چون در اين سال موسم حج در آمد، ابراهيم عليه السلام هاجر و اسماعيل را در ماه ذيحجه از زمين شام برداشت و به مكه برد كه اسماعيل را در موسم حج ذبح كند، پس اول ابتدا كرد و پيهاى خانه را بلند نمود و به قصد حج متوجه منى شد، و چون اعمال منى را بجا آورد و برگشت با اسماعيل به مكه و طواف كعبه كردند هفت شوط پس متوجه سعى ميان صفا و مروه شدند، و چون به محل سعى رسيدند ابراهيم به اسماعيل گفت : اى فرزند! من در خواب ديدم كه تو را ذبح مى كردم در موسم اين سال پس چه مصلحتى مى بينى ؟
گفت : اى پدر! بكن آنچه به آن ماءمور شده اى .
چون از سعى فارغ شدند، ابراهيم اسماعيل را برد به منى ، و اين در روز نحر بود، و چون به جمره ميان رسيدند او را به پهلوى چپ خوابانيد و كارد را گرفت كه او را بكشد، پس نندا به او رسيد: اى ابراهيم ! خواب خود را راست كردى و به فرموده من عمل نمودى . و فدا كرد اسماعيل را به گوسفندى بزرگ و گوشتش را تصدق نمود بر مسكينان .(888)
و از حضرت امام رضا عليه السلام پرسيدند: چرا منى را منى ناميدند؟
فرمود: براى آنكه جبرئيل در آنجا گفت به ابراهيم كه : آرزو كن و از خدا بطلب آنچه خواهى .
پس او در خاطر خود تمنا و آرزوى آن كرد كه خدا به جاى پسرش اسماعيل گوسفندى قرار فرمايد كه او را ذبح نمايد به فداى اسماعيل ، و خدا آرزوى او را داد.(889)
مؤ لف گويد: احاديثى كه دلالت كند بر آنكه ذبيح ، اسماعيل است بسيار است و در اين كتاب به همين اكتفا نموديم ، و بسيارى از قصص ابراهيم عليه السلام در قصه لوط عليه السلام بيان خواهد شد انشاء الله .

پاورقی

684- احتجاج 1 / 504.
685- امالى شيخ صدوق 266؛ مناقب ابن المغازلى 91.
686- سوره آل عمران : 33.
687- خصال 225.
688- علل الشرايع 594؛ عيون اخبار الرضا 1 / 242.
689- علل الشرايع 596؛ عيون اخبار الرضا 1 / 245.
690- امالى شيخ طوسى 338.
691- سوره نساء: 125.
692- علل الشرايع 34.
693- علل الشرايع 34.
694- علل الشرايع 34.
695- علل الشرايع 35.
696- علل الشرايع 35.
697- علل الشرايع 35.
698- تفسير قمى 1 / 153.
699- سوره آل عمران : 185.
700- تفسير قمى 1 / 128.
701- تفسير قمى 2 / 270.
702- قصص الانبياء راوندى 154.
703- علل الشرايع 104؛ كافى 6 / 492.
704- علل الشرايع 104.
705- علل الشرايع 104.
706- در مصدر ((قزعه )) آمده است .
707- علل الشرايع 505.
708- الخرائج و الجرائح 2 / 928.
709- تفسير عياشى 1 / 277.
710- سوره توبه : 114؛ سوره هود: 75.
711- تفسير عياشى 2 / 114؛ مجمع البيان 3 / 77.
712- سوره نحل : 120.
713- تفسير عياشى 2 / 114؛ كافى 2 / 243.
714- سوره بقره : 124.
715- سوره بقره : 124.
716- سوره بقره : 124.
717- كافى 1 / 175.
718- كافى 6 / 462.
719- كافى 3 / 111.
720- كافى 4 / 40.
721- كمال الدين و تمام النعمة 140؛ قصص الانبياء راوندى 115.
722- قصص الانبياء راوندى 115.
723- تفسير قمى 1 / 206.
724- كافى 4 / 149.
725- كمال الدين و تمام النعمة 138.
726- روضة الواعظين 82.
727- سوره انبياء 69.
728- سوره انبياء: 69.
729- تفسير قمى 2 / 71.
730- تفسير قمى 1 / 86.
731- عيون اخبار الرضا 2 / 55؛ امالى شيخ صدوق 370.
732- امالى شيخ صدوق 521.
733- خصال 255.
734- تفسير فرات كوفى 263، و در آن به جاى ((كوثا))، ((كونى )) آمده است .
735- خصال 327.
736- خصال 346.
737- احتجاج 2 / 227.
738- خصال 388؛ علل الشرايع 597؛ عيون اخبار الرضا1 / 247.
739- در هر دو مصدر به جاى حضرت ابراهيم ، ((ملك )) آمده است .
740- كامل ابن اثير 1 / 116؛ عرائس المجالس 97، و در آن چهارصد سال به جاى چهل است .
741- خصال 398، و در آن ((يونس )) به جاى ((بولس )) است .
742- قصص الانبياء راوندى 106.
743- قصص الانبياء راوندى 105.
744- امالى شيخ طوسى 659.
745- قصص الانبياء راوندى 137.
746- محاسن 2 / 131.
747- المهذب البارع 1 / 195.
748- تفسير امام حسن عسكرى عليه السلام 287.
749- تفسير عياشى 2 / 235.
750- كامل ابن اثير 1 / 115؛ عرائس المجالس 96.
751- سوره صافات : 99.
752- در مصدر ((عراره )) است .
753- كافى 8 / 370.
754- سوره عبس : 34 و 35.
755- علل الشرايع 596؛ عيون اخبار الرضا 1 / 245؛ خصال 318.
756- بحارالانوار 12 / 48.
757- مجمع البيان 2 / 321؛ تفسير فخر رازى 13 / 37.
758- سوره صافات : 88 و 89.
759- مجمع البيان 4 / 449.
760- معانى الاخبار 210.
761- سوره انعام : 76.
762- تفسير قمى 1 / 207؛ تفسير عياشى 1 / 365.
763- تفسير عياشى 1 / 364.
764- تفسير عياشى 1 / 365.
765- سوره انعام : 83.
766- عيون اخبار الرضا 1 / 197؛ احتجاج 2 / 425.
767- تفسير عياشى 1 / 365.
768- بحار الانوار 12 / 50.
769- سوره انبياء: 63.
770- معانى الاخبار 210.
771- كافى 2 / 343.
772- كافى 2 / 342.
773- سوره انعام : 75.
774- تفسير امام حسن عسكرى عليه السلام 513.
775- احتجاج 1 / 65؛ تفسير عياشى 1 / 364 تفسير قمى 1 / 206.
776- سوره انعام : 75.
777- بصائر الدرجات 106.
778- تفسير عياشى 1 / 146؛ خصال 265.
779- تفسير عياشى 1 / 142.
780- سوره بقره : 260.
781- سوره انعام : 75.
782- عيون اخبار الرضا 1 / 198؛ توحيد شيخ صدوق 132؛ احتجاج 2 / 426.
783- تفسير عياشى 1 / 145؛ خصال 264.
784- تفسير عياشى 1 / 144.
785- تفسير عياشى 1 / 143.
786- تفسير عياشى 1 / 143.
787- كافى 2 / 399؛ تفسير برهان 1 / 250.
788- خصال 265؛ علل الشرايع 36. و در هر دو مصدر ((محمد بن عبدالله بن محمد بن طيفور )) است .
789- كافى 2 / 629.
790- سوره اعلى : 14 - 19.
791- خصال 524؛ معانى الاخبار 334؛ عرائس المجالس 100.
792- سوره نجم : 37.
793- علل الشرايع 37.
794- سوره بقره : 124.
795- معانى الاخبار 126؛ مجمع البيان 1 / 200؛ تفسير برهان 1 / 247.
796- سوره انعام : 75.
797- سوره انبياء: 52 - 58.
798- سوره هود: 75.
799- سوره ذاريات : آيه 24 به بعد.
800- سوره مريم : 48.
801- سوره مريم : 42 - 45.
802- سوره مريم : 46 - 47.
803- سوره شعراء: 75 - 82.
804- سوره شعراء: 83.
805- سوره شعراء: 84.
806- سوره مريم : 50.
807- سوره شعراء: 87.
808- سوره آل عمران : 67.
809- سوره انعام : 162 و 163.
810- سوره بقره : 130.
811- سوره نحل : 123.
812- سوره حج : 78.
813- معانى الاخبار 127.
814- سوره نحل : 125.
815- تفسير قمى 1 / 59؛ مجمع البيان 1 / 200.
816- مجمع البيان 1 / 200.
817- عوالى اللئالى 1 / 274؛ المحجة البيضاء 8 / 259؛ احياء علوم الدين 4 / 493.
818- علل الشرايع 585.
819- كمال الدين و تمام النعمة 523.
820- علل الشرايع 585.
821- امالى شيخ طوسى 215.
822- كافى 3 / 494.
823- تهذيب الاحكام 1 / 465.
824- علل الشرايع 38.
825- علل الشرايع 37؛ امالى شيخ صدوق 164.
826- علل الشرايع 38.
827- قصص الانبياء راوندى 112.
828- امالى شيخ صدوق 365.
829- سوره ابراهيم : 37.
830- اذخر: گياهى است خوشبو.
831- سوره بقره : 126.
832- تفسير قمى 1 / 60.
833- علل الشرايع 432.
834- علل الشرايع 586.
835- علل الشرايع 505؛ محاسن 2 / 7.
836- قرب الاسناد 147.
837- عيون اخبار الرضا 1 / 312؛ كافى 4 / 206.
838- علل الشرايع 37؛ قصص الانبياء راوندى 113.
839- علل الشرايع 420.
840- علل الشرايع 419.
841- علل الشرايع 393.
842- علل الشرايع 290.
843- علل الشرايع 432.
844- علل الشرايع 435.
845- علل الشرايع 436؛ محاسن 2 / 64.
846- علل الشرايع 436.
847- علل الشرايع 506.
848- علل الشرايع 442؛ تفسير عياشى 1 / 60.
849- سوره هود: 71.
850- قصص الانبياء راوندى 109.
851- قصص الانبياء راوندى 110.
852- قصص الانبياء راوندى 111.
853- قصص الانبياء راوندى 112.
854- محاسن 2 / 68.
855- قصص الانبياء راوندى 114.
856- قصص الانبياء راوندى 113، و در آن ((عدنان بن ادد)) است .
857- كمال الدين و تمام النعمة 523.
858- سوره ابراهيم : 37.
859- تفسير عياشى 2 / 232.
860- كافى 6 / 546.
861- كافى 4 / 210.
862- كافى 4 / 210.
863- كافى 4 / 210.
864- كافى 4 / 223.
865- سوره صافات : 102.
866- سوره صافات : 102.
867- سوره صافات : 104 - 106.
868- تفسير قمى 2 / 242؛ مجمع البيان 4 / 454.
869- مجمع البيان 4 / 453؛ تاريخ طبرى 1 / 162؛ الانس الجليل 1 / 40.
870- عيون اخبار الرضا 1 / 210؛ خصال 55.
871- سوره صافات : 107.
872- خصال 57.
873- خصال 353؛ تفسير قمى 2 / 271.
874- سوره صافات : 112.
875- قرب الاسناد 389.
876- امالى شيخ طوسى 338.
877- علل الشرايع 562.
878- سوره صافات : 100.
879- سوره صافات : 101 .
880- سوره صافات : 112 و 113.
881- معانى الاخبار 391؛ تفسير برهان 4 / 30.
882- كافى 6 / 310.
883- كافى 6 / 310.
884- تفسير عياشى 2 / 195.
885- تفسير عياشى 2 / 244.
886- تفسير قمى 2 / 226.
887- سوره صافات : 101.
888- مجمع البيان 4 / 455.
889- علل الشرايع 435.