باب سيزدهم : در بيان قصص حضرت موسى و حضرت هارون عليهما السلام است و در آن چند فصل است

باب سيزدهم : در بيان قصص حضرت موسى و حضرت هارون عليهما السلام است و در آن چند فصل است

فـصـل اول : در بـيـان نـسـب و فـضـايـل و بـعـضـى از احوال ايشان است

جمعى از مفسران و مورخان ذكر كرده اند كه : حضرت موسى پسر عمران پسر يصهر پسر قاهث پسر لاوى پسر يعقوب عليه السلام است ، و هارون برادر او بود از مادر و پدر،(207) و در اسم مادر ايشان خلاف كرده اند: بعضى گفته اند ((نحيب )) بود، و بعضى گفته اند ((افاحيه )) بود، و بعضى ((بوخاييد)) گفته اند،(208) و مشهور قول اخير است .
و در باب اول گذشت كه نقش نگين انگشتر موسى عليه السلام دو كلمه بود كه از تورات اشتقاق كرده بودند: ((اصبر توجر، اصدق تنج )) يعنى : ((صبر كن تا اجر بيابى و راست بگو تا نجات بيابى )).(209)
و به سند معتبر از حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم منقول است كه حق تعالى از پيغمبران چهار پيغمبر را از براى شمشير و جهاد اختيار كرد: ابراهيم و داود و موسى و محمد صلى الله عليه و آله و سلم ، و از خانه آباده ها چهار خانه آباده را اختيار كرد، زيرا كه در قرآن فرموده است : ((بدرستى كه خدا برگزيد آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران را بر عالميان )).(210)(211)
و به سند حسن از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود كه : چون در شب معراج مرا به آسمان پنجم بردند مردى ديدم در سن كهولت ، نه جوان و نه بسيار پير، در نهايت عظمت بود، و چشمهاى بزرگ داشت ، و در دور او گروه بسيارى از امت او بودند، پس از جبرئيل عليه السلام پرسيدم كه : اين كيست ؟
گفت : آن است كه در ميان قوم خود محبوب بود، هارون پسر عمران .
پس من بر او سلام كردم و او بر من سلام كرد، و من از براى او استغفار كردم و او از براى من استغفار كرد، پس بالا رفتيم به آسمان ششم ، در آنجا مرد گندمگون بلند قامتى ديدم كه اگر دو پيراهن مى پوشيد موهاى بدنش از هر دو بيرون مى آمد، و شنيدم كه مى گفت : بنى اسرائيل گمان مى كنند كه من گرامى ترين فرزندان آدمم نزد خدا، و اين مردى است نزد خدا گرامى تر از من .
پرسيدم از جبرئيل كه : اين كيست ؟
گفت : برادرت موسى بن عمران .
پس من بر او سلام كردم و او بر من سلام كرد، من براى او استغفار كردم و او براى من استغفار كرد.(212)
در روايتى از حضرت امام حسن عليه السلام منقول است كه : عمر موسى عليه السلام دويست و چهل سال بود، ميان او و ابراهيم عليه السلام پانصد سال بود.(213)
و در حديث معتبر از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه در تفسير قول حق تعالى : ((روزى كه بگريزد مرد از برادرش و مادرش و پدرش و زنش و فرزندانش ))،(214) فرمود: آن كه از مادرش مى گريزد، موسى عليه السلام است .(215) ابن بابويه گفته است كه : يعنى از مادرش مى گريزد از ترس آنكه مبادا تقصير در حق او كرده باشد،(216) و ممكن است كه مادر مجازى مراد باشد، يعنى بعضى از زنانى كه در خانه فرعون او را تربيت كرده بودند.
ابن بابويه از مقاتل روايت كرده است كه حق تعالى بركت فرستاد در شكم مادر موسى سيصد و شصت بركت ، و فرعون صندوقى را كه موسى عليه السلام در آن بود در ميان آب و درخت يافت ، پس به اين سبب او را موسى نام كردند، زيرا كه به لغت قبطيان آب را ((مو)) مى گفتند و شجر را ((سى )).(217)
به سندهاى معتبر منقول است از حضرت صادق عليه السلام كه : حق تعالى وحى نمود بسوى موسى بن عمران عليه السلام كه : آيا مى دانى اى موسى چرا تو را اختيار كردم از خلق خود، و برگزيدم براى كلام خود؟
گفت : نه اى پروردگار من .
پس خدا وحى كرد بسوى او كه : من مطلع گرديدم بر اهل زمين و ظاهر و باطن ايشان را دانستم ، در ميان ايشان نيافتم كسى را كه نفسش از براى من ذليلتر و تواضعش نزد من بيشتر باشد از تو، اى موسى ! هرگاه نماز مى كنى دو طرف روى خود را بر خاك مى گذارى نزد من .(218)
و در روايت ديگر آن است كه : چون آن وحى به حضرت موسى عليه السلام رسيد، به سجده افتاد و پهلوهاى روى خود را بر خاك گذاشت از روى تذلل براى پروردگار خود، پس ‍ حق تعالى وحى فرمود بسوى او كه : بردار سر خود را اى موسى ، و بمال دست خود را بر موضع سجود خود و بر روى خود بمال و به هر جا كه مى رسد دست تو از بدن تو، كه امان مى دهد تو را از هر بيمارى و دردى و آفتى و عاهتى .(219)
و در حديث معتبر ديگر فرمود كه : از موسى حبس شد وحى الهى چهل صباح يا سى صباح ، پس بالا رفت بر كوهى در شام - كه او را ((اريحا)) مى گويند - و گفت : پروردگارا! اگر حبس كرده اى از من وحى خود را و سخن خود را براى گناهان بنى اسرائيل ، پس از تو مى طلبم آمرزش قديم تو را.
پس حق تعالى به او وحى فرمود كه : اى موسى ! براى اين تو را مخصوص به وحى و كلام خود گردانيدم كه در ميان خلق خود نيافتم كسى را كه تواضعش از براى من از تو بيشتر باشد.
پس فرمود كه : موسى عليه السلام چون از نماز فارغ مى شد بر نمى خاست تا هر دو طرف روى خود را بر زمين مى چسبانيد.(220)
و به سند موثق از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : موسى به عمران عليه السلام با هفتاد پيغمبر گذشتند بر درهاى ((روحا)) كه همه عباهاى قطوانى - يعنى كوفى - پوشيده بودند و مى گفتند: لبيك عبدك و ابن عبدك لبيك .(221)
به سند صحيح از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : موسى عليه السلام بر سنگستان ((روحا)) گذشت و بر شتر سرخى سوار بود كه مهار آن ليف خرما بود، و دو عباى قطوانى پوشيده بود و مى گفت : ((لبيك يا كريم لبيك )).(222)
در حديث معتبر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : احرام بست موسى عليه السلام از رمله مصر و بر سنگستان روحا گذشت با احرام ، و ناقه اش را مى كشيد با مهارى كه از ليف خرما بود و تلبيه مى گفت و كوهها جواب او را مى گفتند.(223)
به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه رسول خدا فرمود كه : موسى دست به درگاه حق تعالى برداشت و گفت : خداوندا! هر جا مى روم از مردم آزار مى كشم .
حق تعالى وحى نمود كه : اى موسى ! در لشكر تو غمازى هست .
گفت : پروردگارا! مرا دلالت كن بر او.
خدا وحى نمود كه : من غماز را دشمن مى دارم ، چگونه خود غمازى كنم ؟!(224)
در روايت ديگر منقول است كه موسى عليه السلام مناجات كرد كه : پروردگارا! چنان كن كه مردم به من بد نگويند.
حق تعالى به او وحى نمود كه : اى موسى ! من اين را از براى خود نكردم ، چون از براى تو بكنم ؟!
و در حديث معتبر منقول است كه از حضرت صادق عليه السلام پرسيدند كه : هارون پيشتر از دنيا رفت يا موسى ؟
فرمود: هارون پيشتر فوت شد. و فرمود: اسم پسرهاى هارون شبر و شبير بود كه تفسير آنها در عربى حسن و حسين بود.(225)
و در حديث معتبر ديگر فرمود كه : در حجر اسماعيل زير ناودان به قدر دو ذراع تا خانه كعبه محل نماز شبر و شبير پسران هارون بود.(226)
و به سند حسن از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه بنى اسرائيل گفتند كه : موسى آلت مردى ندارد، و موسى عليه السلام هرگاه كه مى خواست غسل كند مى رفت به موضعى كه هيچكس او را نبيند، روزى در كنار نهرى غسل مى كرد و جامه هايش را بر روى سنگى گذاشته بود، پس حق تعالى امر فرمود سنگ را كه دور شد از موسى عليه السلام ، و موسى عليه السلام از پى او رفت تا آنكه بنى اسرائيل نظرشان بر بدن آن حضرت افتاد و دانستند كه چنان نبود كه گمان مى كردند، و اين است معنى اين آيه كه حق تعالى در قرآن فرموده است يا ايها الذين آمنوا لا تكونوا كالذين آذوا موسى فبراءه الله مما قالوا و كان عند الله وجيها(227 ) يعنى : ((اى گروه مؤ منان ! مباشيد مثل آنان كه ايذا كردند موسى را، پس برى گردانيد خدا او را از آنچه گفته اند، و بود نزد خدا روشناس و مقرب )).(228)
مؤ لف گويد: در تفسير اين آيه وجوه بسيار گفته اند كه در ((بحارالانوار))(229 ) ذكر كرده ايم ، و سيد مرتضى رحمة الله را بعد از آنكه اين وجه را كه در حديث گذشت ذكر كرده است ، رد كرده است و گفته است كه : جايز نيست به حسب عقل كه خدا هتك عورت پيغمبرش را بكند از براى اينكه او را منزه گرداند نزد مردم از عاهتى و بلائى ، و خدا قادر بود كه اظهار بيزارى آن حضرت از آن علت به وجه ديگر بكند كه در ضمن آن فضيحتى نباشد و آنچه در اين باب صحيح است .
و روايت شده است كه : چون هارون فوت شد بنى اسرائيل متهم ساختند موسى عليه السلام را كه او هارون را كشته است ، زيرا كه ميل ايشان بسوى هارون بيشتر بود، پس خدا اظهار برائت آن حضرت نمود به آنكه امر كرد ملائكه را كه هارون را مرده آوردند و بر مجالس بنى اسرائيل گردانيدند و گفتند كه خود مرده است و موسى برى است از كشتن او،(230) و اين وجه از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است .
و روايت ديگر آن است كه : موسى عليه السلام بر سر قبر هارون آمد و او را ندا كرد، هارون به امر خدا از قبر بيرون آمد و گفت كه : موسى مرا نكشته است . و باز به قبر برگشت .(231)

فـصـل دوم : در بـيـان ولادت مـوسـى و هـارون عـليـهـمـا السـلام و ساير احوال ايشان است تا نبوت ايشان

به سند موثق بلكه صحيح از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حضرت يوسف عليه السلام چون هنگام وفات او شد جمع كر آل يعقوب را، و ايشان در آن وقت هشتاد مرد بودند، و فرمود كه : اين قبطيان بر شما غالب خواهند شد و شما را به عذابهاى شديد معذب خواهند كرد، و نجات شما از دست ايشان نخواهد بود مگر به مردى از فرزندان لاوى پسر يعقوب كه نام او موسى و پسر عمران خواهد بود، و جوان بلند قامت پيچيده موى گندمگون خواهد بود.
پس بنى اسرائيل بعضى فرزندان خود را عمران نام مى كردند و عمران پسر خود را موسى نام مى كرد كه آن باشد كه يوسف خبر داده است .(232)
و حضرت امام محمد باقر عليه السلام فرمود: موسى عليه لسلام خروج نكرد تا آنكه پيش از او چهل كذاب (233) از بنى اسرائيل بيرون آمدند كه هر يك دعوى مى كردند منم آن موسى بن عمران كه يوسف خبر داده است ، پس خبر رسيد به فرعون كه بنى اسرائيل وصف چنين كسى را مى گويند كه ذهاب ملك تو بدست او است و طلب مى كنند او را.
كاهنان و ساحران او گفتند كه : هلاك دين تو و قوم تو بر دست پسرى خواهد بود كه امسال در بنى اسرائيل متولد خواهد شد. پس فرعون قابله ها بر زنان بنى اسرائيل موكل گردانيد و امر كرد هر پسرى كه در اين سال متولد شود بكشند، و بر مادر موسى يك قابله موكل كرده بود.
چون بنى اسرائيل اين واقعه را ديدند گفتند: هرگاه پسران را بكشند و دختران را زنده بگذارند، ما همه هلاك خواهيم شد و نسل ما باقى نخواهند ماند، بيائيد با زنان نزديكى نكنيم .
عمران پدر موسى به ايشان گفت : بلكه مباشرت با زنان خود بكنيد كه امر خدا ظاهر خواهد شد و آن فرزند موعود متولد خواهد شد هر چند نخواهند مشركان ، و گفت : هر كه جماع زنان را بر خود حرام كند من حرام نمى كنم ، و هر كه ترك كند من ترك نمى كنم . و با مادر موسى مجامعت نمود و او حامله شد، پس قابله اى موكل كردند بر مادر موسى كه او را حراست نمايد، و هرگاه مادر موسى برمى خاست او برمى خاست ، و هرگاه مى نشست او مى نشست ، و چون حامله شد به موسى محبتى از او در دلها افتاد و چنين مى باشد همه حجتهاى خدا بر خلق . پس قابله به او گفت : چه مى شود تو را كه چنين زرد و گداخته مى شوى ؟
گفت : مرا ملامت مكن بر اين حال ، چون چنين نشوم و حال آنكه فرزند من چون متولد شود او را خواهند كشت ؟!
قابله گفت : اندوهناك مباش كه من فرزند تو را از ايشان مخفى خواهم گردانيد.
مادر موسى اين سخن را از او باور نكرد.
پس چون موسى عليه السلام متولد شد و قابله پيدا شد، مادر موسى شروع به اضطراب كرد، قابله گفت : من نگفتم كه فرزند تو را مخفى مى كنم ؟!
پس قابله موسى را برداشت بسوى مخزن برد و او را در جامه ها پيچيد و بيرون آمد به نزد پاسبان فرعون كه در خانه جمع شده بودند و گفت : برگرديد كه پاره اى خون از او افتاد و در شكم او فرزندى نبود.
پس مادر موسى او را شير داد و خائف شد كه مبادا صدائى از او ظاهر شود و قوم فرعون مطلع شوند، پس حق تعالى وحى فرمود بسوى او كه : تابوتى بساز و موسى را در تابوت بگذار و سرش را ببند و شب او را بيرون بر به كنار رود نيل مصر و در آب بينداز.
مادر موسى چنين كرد، و چون تابوت را در ميان آب انداخت برگشت بسوى او، هر چند دست مى زد و دور مى كرد باز برمى گشت بسوى او، تا آنكه در ميان آب انداخت و باد برداشت آن را و برد، و چون ديد كه باد آن را برد بيتاب شد و خواست فرياد كند، حق تعالى صبرى بر دلش فرستاد و ساكن شد.
آسيه زن فرعون كه از صلحاى زنان بنى اسرائيل بود به فرعون گفت : ايام بهار است ، مرا بيرون بر و از براى من بفرما كه قبه اى بر كنار رود نيل بزنند تا من در اين ايام سير و تنزه بكنم .
فرعون فرمود: قبه اى براى او در كنار رود نيل زدند.
روزى در آن قبه نشسته بود ناگاه ديد تابوتى رو به او مى آيد، با كنيزان خود گفت : آيا مى بينيد آنچه من مى بينم بر روى آب ؟
گفتند: بلى والله اى سيده و خاتون ما، مى بينيم چيزى .
چون تابوت نزديك او رسيد برجست و به كنار آب رفت و دست بسوى آن دراز كرد و نزديك شد آب او را فروگيرد تا آنكه فرياد زدند خدمه او، به هر نحو كه بود آن را از آب بيرون آورد و در كنار خود نهاد، چون تابوت را گشود پسرى ديد در غايت حسن و جمال و دلربائى ، پس محبت از او در دلش افتاد و او را در دامن نشاند و گفت : اين پسر من است . ملازمانش نيز گفتند: بلى والله اى خاتون ! تو فرزند ندارى و پادشاه فرزند ندارد و اين پسر زيبا را به فرزندى خود بردار.
پس آسيه برخاست و به نزد فرعون رفت و گفت : من يافته ام فرزند طيب شيرين نيكوئى كه به فرزندى برداريم كه موجب روشنى ديده من و تو باشد پس او را مكش .
گفت : از كجا آورده اى اين پسر را؟

گفت : نمى دانم فرزند كيست ، اين را آب آورد و از روى آب گرفتم .
پس چندان التماس و سعى كرد تا فرعون راضى شد.
چون مردم شنيدند فرعون پسرى را به فرزندى برداشته است ، هر كه بود از امراى فرعون و اشراف مصر زنان خود را فرستادند كه موسى را شير بدهند و نگهدارى كنند، و موسى پستان هيچيك را قبول نكرد كه شير از آن بخورد.
آسيه گفت : دايه اى براى پسر من طلب كنيد و هيچكس را حقير مشماريد و هر كه باشد بياوريد، و هر كه را مى آوردند موسى شير او را قبول نمى كرد.
پس مادر موسى به خواهر او گفت : برو تفحص بكن شايد اثرى از موسى ظاهر شود. پس خواهر موسى آمد تا در خانه فرعون و گفت : شنيده ام شما دايه اى براى فرزند خود مى طلبيد و در اينجا زن صالحه اى هست كه فرزند شما را مى گيرد كه شير بدهد و نگاهدارى بكند، چون به زن فرعون گفتند گفت : بياوريد او را، چون خواهر موسى را به نزد آسيه بردند پرسيد: از چه طايفه اى ؟
گفت : از بنى اسرائيل .
گفت : برو اى دختر كه ما را با شما كارى نيست .
زنان به آسيه گفتند: خدا تو را عافيت دهد، بياور و ملاحظه بكن كه آيا پستان او را قبول مى كند يا نه ؟
آسيه گفت : اگر قبول كند، آيا فرعون راضى خواهد شد كه طفل از بنى اسرائيل و دايه هم از بنى اسرائيل باشد؟ هرگز به اين راضى نخواهد شد.
گفتند: چه مى شود، امتحان مى كنيم كه آيا شير او را قبول مى كند يا نه ؟ پس آسيه گفت : برو او را بياور.
خواهر موسى به نزد مادرش آمد و گفت : بيا كه زن پادشاه تو را مى طلبد، پس آمد به نزد آسيه ، چون موسى را در دامنش گذاشت چسبيد به پستان او و شيرش را به شادى مى خورد! چون آسيه ديد كه پسرش شير او را قبول كرد بيتاب شد و دويد بسوى فرعون و گفت : از براى فرزند خود دايه اى يافتم و شير او را قبول كرد.
پرسيد: دايه از چه طايفه است ؟
گفت : از بنى اسرائيل .
فرعون گفت : اين هرگز نمى شود كه طفل از بنى اسرائيل باشد و دايه هم از بنى اسرائيل . آسيه گفت : چه ترس دارى از اين طفل كه فرزند توست و در دامن تو بزرگ مى شود؟ چندان وجوه گفت و التماس كرد كه فرعون را از راءى خود برگردانيد و راضى نمود! پس موسى عليه السلام در ميان آل فرعون نشو و نمو كرد و مادرش و خواهرش و قابله امر او را مخفى داشتند تا آنكه مادرش و قابله فوت شدند. پس موسى عليه السلام بزرگ شد و بنى اسرائيل از او خبر نداشتند و در طلب او بودند و خبر او را مى پرسيدند و بر ايشان پوشيده بود.
چون فرعون شنيد كه ايشان در تفحص و تجسس آن فرزندند، فرستاد و عذاب را بر آنها شديدتر كرد و ميان ايشان جدائى انداخت و نهى كرد ايشان را از آنكه خبر دهند به آمدن او، و از سؤ ال كردن از احوال او.
پس در شب ماهتاب روشنى بنى اسرائيل بيرون رفتند و جمع شدند نزد مرد پير عالمى كه در ميان ايشان بود در صحرا و به او گفتند: ما راحتى كه مى يافتيم از اين شدتها، به خبرها و وعده ها بود، پس تا كى و تا چه وقت ما در اين بلا خواهيم بود؟
گفت : والله كه پيوسته در اين بلا خواهيد بود تا خدا بفرستد پسرى از فرزندان لاوى پسر يعقوب عليه السلام كه نام او موسى بن عمران است ، پسر بلند قامت پيچيده موئى خواهد بود. در اين سخن بودند كه ناگاه موسى عليه السلام آمد به نزديك ايشان و بر استرى سوار بود و نزد ايشان ايستاد، چون آن پيرمرد به آن حضرت نظر كرد شناخت آن حضرت را به آن وصفها كه خوانده و شنيده بود، پس از او پرسيد: چه نام دارى خدا تو را رحمت كند؟
فرمود: موسى .
پرسيد: پسر كيستى ؟
فرمود: پسر عمران .
آن پير برجست و بر دستش چسبيد و بوسيد و بنى اسرائيل هجوم آوردند و پايش را بوسيدند و آن حضرت ايشان را شناخت و ايشان او را شناختند و ايشان را شيعه خود گردانيد.
و بعد از اين مدتى گذشت ، پس روزى موسى بيرون آمد و داخل شهرى از شهرهاى فرعون شد، ناگاه ديد كه مردى از شيعيانش جنگ مى كند با مردى از قبطيان از آل فرعون ، پس ‍ استغاثه كرد آنكه شيعه او بود، و يارى طلبيد بر آن قبطى كه دشمن موسى بود، پس موسى عليه السلام دستى بر سينه قبطى زد كه دور كند او را، قبطى افتاد و مرد، و حق تعالى به موسى گشادگى در جسم و بدن و شدت بطشى و قوت عظمى عطا كرده بود. پس مردم اين واقعه را ذكر كردند و شايع شد امر او و گفتند: موسى مردى از آل فرعون را كشت ! پس ‍ صبح كرد در آن شهر ترسان و مترقب اخبار بود.
چون صبح روز ديگر شد ناگاه آن شخصى كه ديروز از موسى طلب يارى كرده بود باز طلب يارى كرد از آن حضرت بر ديگرى ! موسى عليه السلام به او گفت : بدرستى كه تو گمراهى و ظاهر كننده اى گمراهى را، ديروز با مردى منازعه كردى و امروز با مردى منازعه مى كنى ؟!
پس چون اراده كرد كه بطش و غضب كند به آن كسى كه دشمن هر دو بود، گفت : اى موسى ! مى خواهى مرا بكش چنانچه كشتى نفسى را ديروز؟! اراده ندارى مگر آنكه بوده باشى جبارى در زمين ، و نمى خواهى بوده باشى از مصلحان .
و مردى آمد از اقصاى شهر و به سرعت مى آمد و گفت : اى موسى ! بدرستى كه اشراف آل فرعون مشورت مى كنند با هم براى تو، كه تو را بكشند، پس بيرون رو بدرستى كه من براى تو از ناصحانم .
پس موسى بيرون رفت از شهر مصر بى پشت و پناهى ، و بى چهارپا و خادمى ، همه جا طى بيابانها مى كرد تا به شهر ((مدين )) رسيد و در زير درختى قرار گرفت ، ناگاه ديد در آنجا چاهى هست و نزد آن چاه گروهى از مردم جمع شده اند و آب مى كشند، و دو دختر ضعيف ديد كه گوسفندى چند آورده آب بدهند و دور ايستاده اند، از ايشان پرسيد: شما به چه كار آمده ايد؟
گفتند: پدر ما مرد پيرى است و ما دو دختر ضعيفيم و قدرت مزاحمت با مردان نداريم ، پس صبر مى كنيم تا مردان از آب كشيدن فارغ شوند بعد از آن گوسفندان خود را آب مى دهيم .
موسى عليه السلام رحم كرد بر ايشان و دلو ايشان را گرفت و گفت : گوسفندان خود را پيش آوريد. و از براى ايشان آب كشيد تا گوسفندان ايشان سيراب شدند و آنها در بامداد پيش ‍ از مردم ديگر برگشتند.
موسى عليه السلام برگشت و در زير درخت قرار گرفت و عرض كرد: پروردگارا! من براى آنچه بفرستى از خيرى ، فقير و محتاجم . و روايت رسيده است كه : در وقتى كه اين دعا كرد محتاج بود به نصف يك دانه خرما.
چون دختران به نزد پدر خود شعيب آمدند گفت : چه باعث شد كه شما در اين زودى برگشتيد؟
گفتند: مرد صالح رحيم مهربانى را يافتيم كه براى ما آب كشيد.
شعيب عليه السلام يكى از آن دختران را گفت : برو آن مرد را براى من بطلب .
پس آمد يكى از آن دختران به نزد موسى عليه السلام با نهايت حيا و گفت : بدرستى كه پدرم تو را مى خواند كه مزد دهد تو را براى آنكه آب كشيدى از براى ما. پس روايت رسيده است كه موسى عليه السلام به او گفت كه : راه را به من بنما و از عقب من راه بيا كه ما فرزندان يعقوبيم ، نظر در عقب زنان نمى كنيم .
چون آن حضرت به نزد شعيب عليه السلام آمد و قصه هاى خود را براى او نقل كرد شعيب گفت : مترس كه نجات يافتى از گروه ستمكاران . پس يكى از آن دختران گفت : اى پدر! او را به اجاره بگير، بدرستى كه بهتر كسى كه به اجاره گيرى آن است كه قوى و امين باشد. شعيب عليه السلام به آن حضرت گفت : من مى خواهم به نكاح تو درآورم يكى از اين دو دختر را براى آنكه خود را اجير من گردانى هشت سال ، و اگر ده سال را تمام كنى پس از نزد توست ، اختيار دارى ، و روايت رسيده كه : موسى عليه السلام عمل به ده سال كه تمامتر بود كرد، زيرا كه پيغمبران اخذ نمى نمايند مگر به آنچه بهتر و تمامتر است .
چون موسى عليه السلام وعده را تمام كرد و زنش را برداشت و رو به جانب بيت المقدس روانه شد، در شب تارى راه را گم كرد، پس آتشى از دور ديد و گفت با اهل خود كه : در اينجا مكث كنيد كه من آتشى ديدم شايد بياورم براى شما پاره اى از آن آتش يا خبرى از راه .
چون به آتش رسيد درختى سبز و خرم ديد كه از پائين تا بالاى آن همه را آتش گرفته است ، چون نزديك آن رفت ، درخت از او دور شد، پس موسى برگشت و در نفس خود خوفى احساس كرد، پس آتش به او نزديك شد و ندا رسيد به او از جانب راست وادى در بقعه اى مباركه از آن درخت كه : اى موسى ! بدرستى كه منم خداوندى كه پروردگار عالميانم . و ندا رسيد كه : بينداز عصاى خود را. پس انداخت و آن عصا اژدها شد و به حركت آمد و مى جست و مارى شد به قدر درخت خرمائى ، و از دندانهايش صداى عظيمى ظاهر مى شد، و از دهانش زبانه آتش شعله مى كشيد.
چون موسى اين حال را مشاهده كرد ترسيد و پشت كرد و گريخت ، پس ندا به او رسيد كه : برگرد؛ چون برگشت و بدنش مى لرزيد و زانوهايش بر يكديگر مى خورد، گفت : خداوندا! اين سخنى كه من مى شنوم كلام توست ؟
فرمود: بلى ، پس مترس .
و چون اين خطاب به او رسيد ايمن گرديد و پا را بر دم اژدها گذاشت و دست در دهان آن كرد، پس برگشت و همان عصا شد كه پيشتر بود.
اين خطاب به او رسيد كه : بكن نعلين خود را، بدرستى كه تو در وادى مقدس و مطهرى كه آن ((طوى )) است - پس روايتى وارد شده است كه امر كرد خدا او را به كندن نعلين براى آنكه از پوست خر مرده بود، و روايت ديگر وارد شده است كه مراد از نعلين دو ترس بود كه در دل او بود: يكى ترس ضايع شدن عيالش و يكى ترس از فرعون - پس خدا او را به رسالت فرستاد بسوى فرعون و اشراف قوم او به دو آيت : يكى دست نورانى و يكى عصا. منقول است كه حضرت صادق عليه السلام به بعضى از اصحاب خود فرمود: باش ‍ براى آنچه اميد ندارى اميدوارتر از آنچه اميد دارى ، بدرستى كه موسى عليه السلام رفت براى اهل خود آتش بياورد، چون بسوى ايشان برگشت ، پيغمبر مرسل بود، پس خدا امر پيغمبرى او را در يك شب به اصلاح آورد، و همچنين وقتى كه خدا خواهد قائم آل محمد عليهم السلام را ظاهر گرداند در يك شب امر او را به اصلاح مى آورد، و از غيبت و حيرت او را ظاهر مى گرداند.(234)
ثعلبى و بعضى از راويان عامه روايت كرده اند كه : چون مادر موسى عليه السلام ترسيد كه يساولان فرعون به خانه درآيند و موسى را ببينند، او را در تنورى كه مشتعل بود انداخت و بعد از مدتى كه بر سر تنور رفت ديد كه موسى با آتش بازى مى كند.(235)
و روايت كرده اند كه : چون موسى از مادرش شير قبول كرد، آسيه او را تكليف كرد كه در خانه فرعون بماند و او را شير بدهد، او راضى نشد و موسى را به خانه خود آورد، و چون او را از شير گرفت آسيه فرستاد كه : من مى خواهم فرزند خود را ببينم ، و در راه كه موسى را به خانه فرعون مى بردند انواع تحفه ها و هديه ها مردم بر سر راه آوردند و نثارها بر سر راه او مى ريختند تا او را به خانه فرعون آوردند.(236)
و به سند معتبر از امام زين العابدين عليه السلام منقول است كه حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: چون وقت وفات يوسف عليه السلام شد، جمع كرد اهل بيت و شيعيان خود را و حمد و ثناى حق تعالى ادا نمود، پس خبر داد ايشان را به شدتى كه به ايشان خواهد رسيد كه مردان ايشان كشته خواهند شد و شكم زنان آبستن را خواهند دريد و اطفال را ذبح خواهند كرد، تا ظاهر گرداند خدا حق را در قائم از فرزندان لاوى پسر يعقوب ، و او مردى خواهد بود گندمگون و بلند بالا، و وصف كرد براى ايشان صفات او را، پس بنى اسرائيل متمسك به اين وصيت شدند. پس شدت رو داد ايشان را، و انبيا و اوصيا از ميان ايشان غائب شدند در مدت چهارصد سال ، و ايشان در اين مدت انتظار قيام قائم مى كشيدند تا آنكه بشارت رسيد به ايشان كه موسى متولد شد، و ديدند علامتهاى ظهور آن حضرت را، و بليه بر ايشان بسيار شديد شد، و بار كردند بر ايشان چوب و سنگ .
پس طلب كردند آن عالمى را كه به احاديث او مطمئن مى شدند و از خبرهايش راحت مى يافتند، و او از ايشان پنهان شد، و مراسله ها بسوى او فرستادند كه : ما با اين شدت استراحت مى يافتيم از حديث تو، پس وعده كرد با ايشان و بسوى بعضى از صحراها بيرون رفتند، و با ايشان نشست و حديث قائم را به ايشان نقل كرد و صفات او را بيان و بشارت مى داد آنها را كه خروج او نزديك شده است ، و اين در شب مهتابى بود، پس در اين سخن بودند كه ناگاه حضرت موسى مانند آفتاب بر ايشان طالع شد، و در آن وقت آن حضرت در ابتداى سن جوانى بود، و از خانه فرعون به بهانه طلب نزهت و سير بيرون آمده بود، و از لشكر و حشم و خدم خود جدا شده بود، تنها به نزد ايشان آمد و بر استرى سوار بود و طيلسان خزى پوشيده بود، چون عالم نظرش بر او افتاد به آن صفاتى كه شنيده بود آن حضرت را شناخت و برجست و بر پاهاى او افتاد و بوسيد و گفت : حمد مى كنم خداوندى را كه مرا نمى ميراند تا تو را به من نمود.
چون شيعيان كه حاضر بودند اين حال را مشاهده كردند دانستند كه قائم موعود ايشان ، اوست ، پس همه بر زمين افتادند و سجده شكر الهى بجا آوردند، پس زياده از اين سخن به ايشان نگفت كه : اميد دارم خدا فرج شما را نزديك گرداند؛ و از ايشان غايب شد و رفت بسوى شهر مدين و نزد شعيب عليه السلام ماند آنچه ماند.
پس غيبت دوم شديدتر بود بر ايشان از غيبت اولى ، و پنجاه و چند سال مقرر شده بود، و بلا بر ايشان سخت تر شد، آن عالم از ميان ايشان پنهان شد، پس به نزد او فرستادند كه : ما را صبر نيست بر پنهان بودن تو از ما. پس آن عالم بسوى بعضى از صحراها بيرون رفت و ايشان را طلبيد و ايشان را تسلى فرمود و خوشحال نمود و اعلام فرمود ايشان را كه : حق تعالى بسوى او وحى كرده است كه بعد از چهل سال فرج خواهد بخشيد ايشان را. پس همه گفتند: الحمدلله .
پس حق تعالى وحى نمود بسوى او كه : بگو به ايشان كه من مدت را سى سال گردانيدم براى ((الحمدلله )) كه ايشان گفتند.
پس همه گفتند كه : هر نعمتى از خداست .
پس خدا وحى نمود بسوى او كه : بگو به ايشان كه مدت را بيست سال گردانيدم .
پس گفتند كه نمى آورد خير را بغير از خدا.
پس خدا وحى نمود كه : بگو به ايشان كه مدت را ده سال گردانيدم .
پس گفتند: بدى را دور نمى گرداند بغير از خدا.
پس خدا وحى نمود كه : بگو به ايشان از جاى خود حركت نكنند كه رخصت داده ام در فرج ايشان ، پس در اين سخن بودند كه ناگاه خورشيد جمال حضرت موسى عليه السلام از افق غيبت بر ايشان طالع گرديد و بر درازگوشى سوار بود.
آن عالم خواست كه به ايشان بشناساند امرى چند را به آنها كه مستبصر و بينا گردند در امر حضرت موسى عليه السلام ، پس موسى عليه السلام به نزد ايشان آمد و ايستاد و سلام كرد، آن عالم پرسيد: چه نام دارى ؟
فرمود: موسى .
پرسيد: پسر كيستى ؟
فرمود: پسر عمران .
گفت : او پسر كيست ؟
فرمود: پسر قاهث پسر لاوى پسر يعقوب عليه السلام .
گفت : براى چه آمده اى ؟
فرمود: براى پيغمبرى از جانب حق تعالى .
پس عالم برخاست و دستش را بوسيد. حضرت موسى پياده شد در ميان ايشان نشست و ايشان را تسلى داد و به امرى چند ايشان را از جانب حق تعالى ماءمور گردانيد و فرمود: متفرق شويد.
پس از آن وقت تا فرج ايشان به غرق شدن فرعون چهل سال بود.(237)
و به سند حسن از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : چون حضرت موسى عليه السلام مادرش به او حامله شد حملش ظاهر نگرديد مگر در وقتى كه وضع حمل نمود، و فرعون موكل گردانيده بود به زنان بنى اسرائيل زنى چند از قبطيان را كه محافظت ايشان مى كردند به سبب خبرى كه به او رسيده بود كه بنى اسرائيل مى گويند كه : در ميان ما مردى بهم خواهد رسيد كه نام او موسى بن عمران است و هلاك فرعون و اصحاب او بر دست او خواهد بود. پس فرعون در آن وقت گفت : البته خواهم كشت مردان فرزندان ايشان را تا آنچه ايشان مى خواهند نشود. و جدائى انداخت ميان مردان و زنان و حبس نمود مردان را در زندانها.
پس چون حضرت موسى عليه السلام متولد شد و مادرش را نظر بر او افتاد غمگين و اندوهناك گرديد و گريست و گفت : در همين ساعت او را خواهند كشت .
پس حق تعالى مهربان گردانيد بر او دل آن زن را كه بر او موكل گردانيده بود و به مادر حضرت موسى گفت : چرا رنگت زرد شده ؟
گفت : براى اينكه مى ترسم فرزند مرا بكشند.
گفت : مترس .
و حضرت موسى چنين بود كه هر كه او را مى ديد از محبت او بيتاب مى شد، چنانچه حق تعالى خطاب نمود به آن حضرت كه : ((انداختم بر تو محبتى از جانب خود)).(238 )
پس دوست داشت او را آن زن قبطيه كه به او موكل بود، و حق تعالى بر مادر موسى عليه السلام تابوتى از آسمان فرستاد و ندا به او رسيد كه : بگذار فرزند خود را در تابوت و بيانداز او را در دريا و مترس و اندوهناك مباش ، بدرستى كه ما بر مى گردانيم او را بسوى تو، و مى گردانيم او را از پيغمبران مرسل . پس موسى را در تابوت گذاشت و در تابوت را بست و در نيل انداخت .
و فرعون قصرها داشت در كنار رود نيل كه براى تنزه و سير ساخته بود، در يكى از آن قصرها با آسيه نشسته بود كه ناگاه نظرش بر سياهى افتاد در ميان رود نيل كه موج آن را بلند مى كرد و باد بر آن مى زند تا آنكه رسيد به در قصر فرعون ، پس فرعون امر كرد كه آن را گرفتند و به نزد او آوردند، چون در تابوت را گشود پسرى در ميان آن ديد و گفت : اين از بنى اسرائيل است . پس خدا از موسى در دل فرعون محبت شديدى انداخت و آسيه نيز از محبت او بيتاب گرديد، چون فرعون اراده كشتن او كرد آسيه گفت : مكش او را شايد به ما نفع بخشد يا او را به فرزندى برداريم . و ايشان نمى دانستند كه آن فرزند موعود كه از آن مى ترسيدند همين فرزند است . و فرعون فرزند نداشت ، پس گفت : طلب كنيد براى او دايه اى كه او را تربيت كند.
پس زنان بسيار آوردند از آن زنان كه فرزندان ايشان را كشته بود و شير هيچيك را نخورد، چنانچه حق تعالى امر فرموده است : ((حرام كرده بوديم بر او زنان شيرده را پيشتر)).(239)
و چون خبر رسيد به مادرش كه فرعون او را گرفته است ، بسيار محزون شد، چنانچه حق تعالى فرموده است : ((گرديد دل مادر موسى خالى از عقل و شعور از بسيارى اندوه ، و نزديك بود اظهار كند درد نهان خود را يا بميرد، اگر نه آن بود كه ما دل او را محكم گردانيديم به صبر و از براى آنكه بوده باشد از ايمان آورندگان به وعده هاى ما))(240)، پس ‍ به تاءييد الهى خود را ضبط كرد و صبر كرد، به خواهر موسى گفت كه : برو از پى برادر خود و از او خبر بگير.
پس خواهرش به نزد او آمد در خانه فرعون و از دور بسوى او نظر كرد و ايشان نمى دانستند كه او خواهر موسى است ، پس موسى پستان هيچيك از آنها را قبول نكرد و فرعون به غايت غمناك شد، پس خواهر موسى گفت : مى خواهيد شما را دلالت كنم بر اهل بيتى كه او را محافظت كنند و خيرخواه او باشند؟
گفتند: بلى .
پس مادرش را آورد به خانه فرعون ، چون مادرش موسى را به دامن گرفت و پستان را در دهان او گذاشت بر پستان او چسبيده به شوق تمام تناول نمود.
فرعون و اهلش شادى كردند و مادرش را گرامى داشتند و گفتند: اين طفل را براى ما تربيت كن كه تو را چنين
و چنان خواهيم كرد، و وعده هاى بسيار به او دادند، چنانچه حق تعالى فرموده است كه : ((رد كرديم موسى را بسوى مادرش تا روشن گردد ديده او و اندوهناك نباشد، و تا بداند كه وعده خدا حق است ، و ليكن اكثر مردم نمى دانند)).(241) و فرعون مى كشت فرزندان بنى اسرائيل را هر يك كه از ايشان متولد مى شد و موسى را تربيت مى كرد و گرامى مى داشت ، و نمى دانست كه هلاكش بر دست او خواهد بود.
پس چون موسى به راه افتاد، روزى نزد فرعون بود كه فرعون عطسه كرد، موسى گفت : ((الحمدلله رب العالمين ))، فرعون اين سخن را بر او انكار كرد و طپانچه اى بر روى او زد و گفت : اين چيست كه مى گوئى ؟! پس برجست موسى و بر ريش فرعون چسبيد و قدرى از آن كند، و فرعون ريش بلندى داشت ، پس فرعون قصد كشتن موسى كرد، آسيه گفت : طفل خردسالى است ، چه مى داند كه چه مى گويد و چه مى كند!
فرعون گفت : چنين نيست ، بلكه دانسته مى گويد و مى كند.
آسيه گفت كه : اگر خواهى كه امتحان كنى ، نزد او طبقى از خرما و طبقى از آتش بگذار. اگر ميان خرما و آتش تمييز كند، چنان است كه تو مى گوئى .
چون هر دو را نزد او گذاشتند و خواست كه دست به جانب خرما دراز كند جبرئيل نازل شد و دستش را بسوى آتش گردانيد، پس اخگرى برداشت و در دهان گذاشت و زبانش ‍ سوخت و فرياد زد و گريست ، پس آسيه به فرعون گفت : نگفتم كه او نمى فهمد، پس فرعون عفو كرد از او.
راوى به حضرت عرض كرد كه : چند گاه موسى عليه السلام از مادرش غايب بود تا به او برگشت ؟
حضرت فرمود: سه روز.
پرسيد كه : هارون از مادر و پدر با موسى عليه السلام برادر بود؟
فرمود: بلى .
پرسيد كه : وحى به هر دو نازل مى شد؟
فرمود كه : وحى بر حضرت موسى نازل مى شد و موسى عليه السلام به هارون وحى مى كرد.
پرسيد كه : حكم كردن و قضا و امر و نهى با هر دو بود؟
فرمود كه : حضرت موسى مناجات مى كرد با پروردگار خود و علم را مى نوشت و حكم مى كرد ميان بنى اسرائيل ، و چون موسى غايب مى شد از قوم خود براى مناجات پروردگار خود، هارون خليفه او بود در ميان قومش .
پرسيد كه : كدام يك پيشتر فوت شد؟
فرمود كه : هارون پيش از موسى عليه السلام فوت شد و هر دو در ((تيه )) فوت شدند.
پرسيد كه : موسى عليه السلام فرزند داشت ؟
گفت : نه ، فرزند از هارون بود.
پس فرمود كه : حضرت موسى در نهايت كرامت و عزت بود نزد فرعون تا به حد مردان رسيد، و آنچه موسى عليه السلام تكلم مى نمود به آن از توحيد، انكار مى كرد بر او فرعون تا آنكه قصد كشتن او كرد.
پس موسى عليه السلام از نزد فرعون بيرون آمد و داخل شهر شد، پس دو مرد را ديد كه با يكديگر جنگ مى كردند كه يكى به قول حضرت موسى قايل بود و ديگرى به قول فرعون قايل بود، پس موسى عليه السلام آمد به نزديك ايشان و دستى زد بر آنكه به قول فرعون قايل بود و او در ساعت هلاك شد، و موسى عليه السلام از ترس در شهر پنهان شد.
چون روز ديگر شد، ديگرى آمد و به همان شخص چسبيد كه به قول موسى عليه السلام قائل بود، باز او استغاثه به موسى عليه السلام كرد، پس آن فرعونى به موسى عليه السلام گفت : آيا مى خواهى مرا بكشى چنانچه ديروز كسى را كشتى ؟! پس موسى عليه السلام دست از او برداشت و گريخت . و خزينه دار فرعون به موسى عليه السلام ايمان آورده بود، ششصد سال ايمان خود را پنهان داشته بود، چنانچه حق تعالى فرموده است : ((و گفت مرد مؤ منى از آل فرعون كه ايمان خود را كتمان مى كرد كه : آيا مى كشيد مردى را به سبب آنكه مى گويد كه پروردگار من خداوند عالميان است )).(242)
و چون به فرعون رسيد خبر كشتن موسى عليه السلام آن مرد را، در جستجوى او شد كه او را بكشد، مؤ من آل فرعون فرستاد بسوى موسى عليه السلام كه : اشراف قوم فرعون مشورت مى كنند كه تو را بكشند پس بيرون رو بدرستى كه من از براى تو از خيرخواهانم .
پس بيرون رفت چنانچه خدا فرموده است ترسان و منتظر آنكه رسولان فرعون به او رسند، و به جانب راست و چپ نظر مى كرد و مى گفت : پروردگارا! مرا نجات ده از گروه ستمكاران . و روانه شهر مدين شد، و ميان او و مدين سه روز راه فاصله بود، چون به دروازه مدين رسيد چاهى ديد كه مردم براى گوسفندان و چهارپايان خود از آن آب مى كشيدند، پس در كنارى نشسته و سه روز بود كه چيزى نخورده بود، پس نظرش بر دو دختر افتاد كه در كنارى ايستاده بودند و گوسفندى چند همراه داشتند و نزديك چاه نمى آمدند، به ايشان گفت : چرا آب نمى كشيد ؟
گفتند: انتظار مى كشيم كه راعيان برگردند، و پدر ما مرد پيرى است و به اين سبب ما به آب دادن گوسفندان آمده ايم .
پس رحم كرد موسى عليه السلام بر ايشان و به نزديك چاه رفت و گفت به آن شخصى كه بر سر چاه ايستاده بود كه : مرا بگذار آب بكشم كه يك دلو از براى شما بكشم و يك دلو از براى خود بكشم - و دلو ايشانت را ده مرد مى كشيدند، - موسى عليه السلام تنهائى يك دلو از براى ايشان كشيد و يك دلو از براى دختران شعيب عليه السلام كشيد تا گوسفندان ايشان را آب داد، پس رفت بسوى سايه و گفت رب انى لما انزلت الى من خير فقير(243)، و بسيار گرسنه بود.
و حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: بدرستى كه موسى كليم خدا چون اين دعا كرد از خدا سؤ ال نكرد مگر نانى كه بخورد، زيرا كه در آن مدت سبزه زمين را مى خورد و سبزى گياهها از پوست شكمش ديده مى شد از بسيارى لاغرى او.
چون دختران شعيب عليه السلام به نزد پدر خود برگشتند به ايشان گفت : امروز زود برگشتيد؟ ايشان قصه موسى عليه السلام را به پدر خود نقل كردند، شعيب عليه السلام به يكى از آن دو دختر گفت كه : برو آن مرد را كه از براى شما آب كشيد با خود بياور تا مزد آب كشيدن او را بدهم .
پس آمد آن دختر بسوى موسى با نهايت حيا و گفت : پدرم تو را مى خواند كه مزد دهد تو را براى اجر آب كشيدن از براى ما.
پس موسى عليه السلام برخاست و با او به جانب خانه شعيب عليه السلام روانه شد، و چون باد بر جامه هاى آن دختر مى پيچيد و حجم بدنش ظاهر مى شد، موسى عليه السلام به او گفت كه : از عقب من بيا و مرا راهنمائى كن ، كه من از گروهى هستم كه ايشان نظر در عقب زنان نمى كنند.
چون موسى عليه السلام شعيب عليه السلام را ملاقات كرد و قصه هاى خود را براى او نقل كرد، شعيب گفت : مترس ، نجات يافتى از گروه ظالمان .
پس يكى از دختران شعيب گفت : اى پدر! او را اجاره كن كه بهتر كسى است كه اجاره مى كنى كه توانا و امين است .
شعيب گفت : توانائى و قوت او را به كشيدن دلو به تنهائى دانستى ، امانت او را به چه چيز دانستى ؟
گفت : به آنكه راضى نشد كه من پيش روى او راه روم كه مبادا نظرش بر عقب من بيفتد.
پس شعيب عليه السلام به موسى عليه السلام گفت كه : من مى خواهم كه يكى از دو دختر خود را به نكاح تو درآورم به صداق آنكه اجير من باشى در مدت هشت سال ، و اگر ده سال را تمام كنى اختيار با تو است ، و نمى خواهم كه بر تو دشوار كنم ، و بزودى مرا خواهى يافت اگر خدا خواهد از شايستگان .
پس موسى عليه السلام گفت : اين است شرط ميان من و تو، هر يك از دو وعده را تمام كنم بر من تعدى نخواهد بود، اگر خواهم ده سال بكنم و اگر خواهم هشت سال بكنم ، و خدا بر آنچه مى گوئيم وكيل و گواه است .
از حضرت صادق عليه السلام پرسيدند كه : كدام وعده را بعمل آورد؟
فرمود كه : ده سال را.
پرسيدند: پيش از تمام شدن وعده ، زفاف شد يا بعد از آن ؟
فرمود: پيشتر.
پرسيدند كه : اگر شخصى زنى را خواستگارى نمايد و از براى پدرش شرط كند اجاره دو ماه را، آيا جايز است ؟
فرمود كه : موسى عليه السلام مى دانست كه شرط را تمام خواهد كرد، اين مرد چگونه مى داند كه خواهد ماند تا شرط را تمام كند؟
پرسيدند كه : شعيب عليه السلام كدام دختر را به عقد او درآورد؟
فرمود: آن دختر را كه رفت موسى عليه السلام را آورد و به پدر گفت : او را اجاره بگير كه او توانا و امين است .
چون موسى عليه السلام مدت ده سال را تمام كرد، به شعيب عليه السلام گفت كه : ناچار است مرا كه برگردم بسوى وطن خود و مادر خود و اهل بيت خود، پس چه چيز به من خواهى داد؟ شعيب عليه السلام گفت : هر گوسفند ابلقى كه امسال از گوسفندان من بهم رسد از توست .
پس حضرت موسى چون خواست كه گوسفندان نر را بر ماده بجهاند، عصاى خود را ابلق كرد و بعضى از پوست آن را كند و بعضى را گذاشت و در ميان گله گوسفند عصا را نصب كرد و عباى ابلقى بر روى آن انداخت و بعد از آن گوسفندان را بر ماده جهانيد، پس در آن سال آن گوسفندان هر بره كه كه آوردند ابلق بود.
چون سال تمام شد، حضرت موسى زن خود را با گوسفندان برداشت و بيرون آمد و شعيب عليه السلام توشه داد ايشان را، و در وقت بيرون آمدن به شعيب گفت كه : عصائى از تو مى خواهم كه با من باشد - و عصاهاى پيغمبران همه به او ميراث رسيده بود و در خانه گذاشته بود - پس گفت به حضرت موسى كه : داخل اين خانه شو و يك عصا بردار. چون داخل خانه شد عصاى نوح عليه السلام و ابراهيم عليه السلام جست و حركت كرد و به دست او آمد، چون آن عصا را به نزد شعيب عليه السلام آورد گفت : اين را برگردان و ديگرى را بردار. چون آن عصا را برد و در ميان عصاها گذاشت و خواست كه ديگرى را بردارد باز همان عصا حركت كرد و به دست او درآمد، تا آنكه سه مرتبه چنين شد! شعيب چون اين حال را مشاهده كرد گفت : ببر اين عصا را كه خدا تو را به اين عصا مخصوص گردانيده است .
پس متوجه مصر گرديد و در اثناى راه به بيابانى رسيد، در شب تارى بود و باد و سرماى عظيم او را و اهلش را فرا گرفت ، پس موسى عليه السلام نظر كرد و آتشى از دور مشاهده كرد، چنانچه حق تعالى در قرآن فرموده است كه : ((چون تمام كرد موسى مدت اجاره را و روانه شد با اهل بيت خود، ديد از جانب كوه طور آتشى ، گفت مر اهل خود را كه : مكث كنيد، من ديدم آتشى ، شايد بياورم براى شما از آن آتش خبرى ، يا پاره اى از آن آتش شايد كه گرم شويد)).(244)
پس رو به جانب آتش روانه شد، ناگاه درختى ديد كه آتش در آن مشتعل گرديده بود، چون نزديك رفت كه آتش بگيرد، آتش به جانب او ميل كرد، پس بترسيد و گريخت ، و آتش ‍ بسوى درخت برگشت ، چون نظر كرد و ديد كه آتش برگشت باز متوجه درخت شد و باز آتش رو به او شعله كشيد و او گريخت ، تا آنكه سه مرتبه چنين شد و در مرتبه سوم گريخت و رو به عقب نكرد.
پس حق تعالى او را ندا كرد كه : اى موسى ! منم خداوندى كه پروردگار عالميانم .
موسى عليه السلام گفت : چه دليل هست بر اين ؟
حق تعالى فرمود كه : چيست آنچه در دست راست توست اى موسى ؟
گفت : اين عصاى من است .
فرمود: بيانداز آن را.
چون عصا را انداخت ، مارى شد. پس موسى ترسيد و گريخت ، پس خدا او را ندا كرد كه : بگير آن را و مترس ، بدرستى كه از ايمنانى ، و داخل كن دست خود را در گريبان خود كه چون بيرون آورى سفيد و نورانى خواهد بود بى علتى و مرضى - زيرا كه موسى عليه السلام سياه رنگ بود - چون دست را از گريبان بيرون آورد عالم به نور آن روشن شد، پس خدا فرمود: اين دو معجزه است و دليل بر حقيت تو، بايد كه بروى بسوى فرعون و قوم او، بدرستى كه ايشان گروهى اند فاسقان .
موسى گفت : پروردگارا! من از ايشان آدمى كشته ام و مى ترسم كه ايشان مرا بكشند، و برادر من هارون زبانش از من فصيحتر است ، پس او را با من بفرست كه معين و ياور من باشد و مرا تصديق نمايد در اداى رسالت ، بدرستى كه من مى ترسم كه مرا تكذيب كنند. حق تعالى فرمود كه : بزودى قوى خواهم كرد بازوى تو را به برادر تو هارون ، و قرار خواهم داد براى شما سلطنت و قوت و برهانى ، پس ضرر ايشان به شما نخواهد رسيد به سبب آيات و معجزاتى كه من به شما داده ام ، شما و هر كه متابعت شما كند غالب خواهيد بود.(245)
مؤ لف گويد: از جمله شبهه ها كه جماعتى به خطا و گناه پيغمبران قائل شده اند و وارد ساخته اند قصه كشتن موسى عليه السلام است آن قبطى را، و گفته اند كه : اگر كشتن آن مرد جايز نبود پس موسى گناه نموده است ، و اگر جايز بود چرا موسى بعد از آن گفت كه : اين عمل شيطان بود؟ و چرا گفت : پروردگارا! من ظلم كردم بر نفس خود، پس بيامرز مرا؟ و چرا در وقتى كه فرعون به او اعتراض كرد و گفت : كردى آن كار را كه كردى و از كافران بودى ، موسى فرمود: كردم در آن وقت و از گمراهان بودم ؟ و جواب به چند وجه مى توان گفت :
اول آنكه : موسى به قصد كشتن نكرد بلكه مطلبش دفع ضرر از مظلومى بود و آخر منتهى به كشتن شد، و كسى كه از براى دفع ضرر از خود يا از مؤ منى مدافعه كند و آخر بى تقصير او به كشتن آن ظالم منتهى شود عقابى بر او نيست .
دوم آنكه : او كافر بود و خونش حلال بود و به اين سبب حضرت موسى عليه السلام او را كشت . و بر هر تقدير آنچه موسى عليه السلام گفت كه اين عمل از شيطان بود چند وجه بر توجيه آن مى توان گفت :
اول آنكه : هر چند مباح بود كشتن كافر و دفع كردن او از مسلمان ، اما اولى آن بود كه در آن وقت آن را واقع نسازد و صبر كند تا هنگامى كه ماءمور شود او به معارضه ايشان ، پس اين مبادرت نمودن مكروه و ترك اولى بود، لهذا گفت كه : از عمل شيطان بود.
دوم آنكه : اشاره به عمل آن كشته شده كرد كه عمل او از شيطان بود نه عمل خودش ، و مطلب عذر كشتن او بود.
سوم : اشاره به كشته شده خودش بود كه او از عمل شيطان بود، يعنى از لشكرهاى شيطان بود، و اين اصطلاح در عرف عرب شايع است .
و اما اعترافى كه به ظلم بر خود فرمود به همان نحو است كه در احوال حضرت آدم عليه السلام مذكور گرديد كه از براى اظهار شكستگى در درگاه حق تعالى بود بى آنكه گناهى نموده باشد، يا براى فعل مكروه و ترك اولى بود چنانچه گذشت ، يا مراد آن بود كه : پروردگارا! ستم بر خود كردم كه خود را در معرض اذيت و عقوبت فرعون درآوردم ، زيرا كه اگر فرعون بداند مرا در عوض او خواهد كشت ، (فاغفرلى ) يعنى پس بپوشان بر من و چنان كن كه فرعون نداند كه من اين كار كرده ام ، (فغفر له ) يعنى پس خدا پوشانيد عمل او را از فرعون و چنان كرد كه فرعون بر او دست نيافت .
و اما آنچه فرعون گفت كه : تو از كافران بودى ، يعنى : كفران نعمت من كردى و حق تربيت مرا رعايت نكردى ، پس موسى گفت كه : من از ضالان و گمراهان بودم ، يعنى نمى دانستم كه دفع كردن من آن قبطى را، به كشتن منتهى خواهد شد؛ يا گمراه بودم به كردن مكروه و ترك اولى ؛ يا راه را گم كرده بودم و به آن شهر افتادم و مرا چنان كارى ضرور شد براى خلاصى مؤ من از دست كافر.
و در حديث معتبر منقول است كه : ماءمون از حضرت امام رضا عليه السلام پرسيد از تفسير اين آيات ، فرمود: موسى عليه السلام داخل شهرى از شهرهاى فرعون شد در وقتى كه اهل آن شهر غافل بودند در ميان وقت نماز شام و خفتن ، پس دو شخص را ديد كه با يكديگر مقاتله مى كردند كه يكى شيعه او بود و ديگرى دشمن او، پس يارى طلبيد از او آنكه شيعه او بود براى دفع ضرر آنكه دشمن او بود، پس حكم كرد موسى بر دشمن خود به حكم خدا و دستى بر او زد و او مرد، پس موسى عليه السلام گفت كه : اين از عمل شيطان بود، يعنى مقاتله و جنگ اين دو مرد از كار شيطان بود نه فعل موسى ، بدرستى كه شيطان دشمنى است گمراه كننده و دشمنى را ظاهر كننده .
ماءمون گفت : پس چه معنى دارد قول موسى عليه السلام رب انى ظلمت نفسى فاغفر لى (246) فرمود: ظلم ، وضع شى ء است در غير موضعش ، يعنى : نفس خود را در غير موضعش گذاشتم كه داخل اين شهر شدم ، پس پنهان دار مرا از دشمنان خود كه به من ظفر نيابند، پس حق تعالى او را مستور داشت ، بدرستى كه خدا پوشاننده و رحيم است .
پس حضرت موسى گفت : پروردگارا! به آنچه انعام كردى بر من از قوت كه به يك دست زدن شخصى را كشتم پس هرگز معين و ياور مجرمان و كافران نخواهم بود، بلكه پيوسته به اين قوت در راه رضاى تو جهاد با دشمنان تو خواهم كرد تا تو راضى شوى ، پس صبح كرد حضرت موسى در آن شهر ترسان و مترقب و منتظر بود كه دشمنان او را بيابند، ناگاه ديد مردى را كه ديروز از او يارى طلبيد امروز با ديگرى از كافران جنگ مى كند و از موسى عليه السلام يارى مى طلبد بر او، پس موسى عليه السلام بر سبيل نصيحت به او گفت : بدرستى كه تو گمراهى هستى هويدا كننده گمراهى خود را، ديروز با كسى جنگ كردى و امروز با ديگرى جنگ مى كنى ! من تو را تاءديب خواهم كرد كه ديگر چنين نكنى ؛ چون خواست كه او را تاءديب كند گفت : اى موسى ! مى خواهى مرا بكشى چنانچه ديروز شخصى را كشتى ، نمى خواهى مگر آنكه جبارى بوده باشى در زمين ، و نمى خواهى كه بوده باشى از اصلاح كنندگان .
ماءمون گفت : خدا تو را جزاى خير دهد اى ابوالحسن ، پس چه معنى دارد قول موسى كه با فرعون گفت فعلتها اذا و انا من الضالين ؟(247)

امام رضا عليه السلام فرمود كه : فرعون گفت در وقتى كه حضرت موسى به نزد او آمد كه تبليغ رسالت نمايد كه و فعلت فعلتك التى فعلت و انت من الكافرين (248)، موسى عليه السلام گفت فعلتها اذا و انا من الضالين يعنى : كردم آن كار را - كه كشتن آن مرد باشد - در وقتى كه راه را گم كرده بودم و به شهرى از شهرهاى تو داخل شدم ، پس گريختم از شما چون از شما ترسيدم ، پس بخشيد مرا پروردگار من حكمى ، و گردانيد مرا از پيغمبران مرسل .(249)
و در روايت ديگر منقول است كه : حق تعالى وحى نمود به حضرت موسى كه : بعزت خود سوگند مى خورم اى موسى كه اگر آن شخصى كه كشتى يك چشم بهم زدن اقرار كرده بود براى من كه من آفريننده و روزى دهنده اويم ، هر آينه مزه عذاب خود را به تو مى چشانيدم ، و از براى آن عفو كردم از تو كه او هرگز اقرار نكرد كه من خالق و رازق اويم .(250)
به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : بقعه هاى زمين بر يكديگر فخر كردند، پس زمين كعبه فخر كرد بر زمين كربلا، و حق تعالى به آن وحى فرستاد كه : ساكت شو و فخر مكن بر زمين كربلا كه آن بقعه مباركى است كه ندا كردم موسى را در آنجا از درخت .(251)
در حديث معتبر ديگر فرمود كه : شاطى وادى ايمن كه خدا ياد كرده است در قرآن ، فرات است ؛ و بقعه مباركه ، كربلا است ؛ و درخت نوربخش كه او ديد، نور محمد صلى الله عليه و آله و سلم بود كه در آن وادى بر او ظاهر گرديد.(252)
مؤ لف گويد: بعيد نيست كه حق تعالى موسى را به طى الارض در يك شب از حوالى شام به كربلا آورده باشد.
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام مروى است كه : چون موسى عليه السلام مدت اجاره را تمام نمود و با اهل خود بسوى بيت المقدس روانه شد، راه را غلط كرد، پس آتشى از دور ديد و از پى آتش رفت .(253)
و به سند صحيح منقول است كه بزنطى از حضرت امام رضا عليه السلام پرسيد: دخترى كه موسى عليه السلام به نكاح خود درآورد همان دختر بود كه از پى موسى عليه السلام رفت و او را به نزد شعيب عليه السلام آورد؟ گفت : بلى .
فرمود كه : چون خواست موسى عليه السلام از حضرت شعيب جدا شود و به مصر برگردد شعيب گفت كه : داخل آن خانه شو و يكى از اين عصاها را بگير كه با خود نگاه دارى و درندگان را از خود دفع كنى ؛ و به شعيب عليه السلام رسيده بود خبر آن عصائى كه موسى برداشت و كارهائى كه از آن مى آيد.
چون موسى داخل خانه شد يكى از آن عصاها جست و به دست او آمد، چون به نزد شعيب آورد آن عصا را شناخت و گفت : اين را بگذار و ديگرى را بردار.
چون موسى برگشت آن را گذاشت خواست ديگرى را بردارد باز همان عصا حركت نموده به دست او آمد، چون به نزد شعيب آورد گفت : نگفتم ديگرى را بردار؟!
موسى گفت : سه مرتبه اين را برگردانيدم باز همين عصا به دست من مى آيد. شعيب گفت : همين را بردار كه از براى تو مقدر شده است .
بعد از آن هر سال يك مرتبه موسى به زيارت شعيب مى آمد و شرايط خدمت او را بجا مى آورد، چون شعيب طعام مى خورد بر بالاى سرش مى ايستاد و نان از براى او ريزه مى كرد.(254)
و در حديث معتبر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه فرمود: عصاى موسى از آدم بود و به شعيب رسيده بود، و از شعيب به موسى عليه السلام رسيده ، و الحال نزد ماست ، در اين نزديكى او را ديده ام آن سبز است مانند آن روز كه از درختش جدا كردند، و چون با آن سخن مى گوئى حرف مى زند و از براى قائم آل محمد صلى الله عليه و آله و سلم مهيا شده است ، خواهد كرد به آن مثل آنچه موسى عليه السلام به آن مى كرد، و هرگاه خواهيم ، به حركت مى آيد و آنچه امر مى كنيم ، فرو مى برد، چون امر كنند او را چيزى را فرو برد كام خود را مى گشايد يك طرف را به زمين مى گذارد و يك طرف را به سقف و دهانش به قدر چهل ذراع گشوده مى شود، و به زبان خود مى ربايد آنچه نزد او حاضر است .(255)
در حديث ديگر فرمود: آن را حضرت آدم از بهشت آورد به زمين و از درخت عوسج (256) بهشت بود.
و به روايت معتبر ديگر از درخت مورد بهشت بود و دو شعبه داشت و شعيب عليه السلام پيوسته آن را در فراش خود نگاه مى داشت ، و چون مى خوابيد در ميان رختخواب خود پنهان مى كرد، پس روزى موسى عليه السلام آن را برداشت ، شعيب فرمود: من تو را امين مى دانستم چرا عصا را بى رخصت من برداشته اى ؟.
موسى گفت : اگر عصا از من نمى بود بر نمى داشتم .
چون شعيب دانست كه او به امر خدا برداشته است و پيغمبر است ، عصا را به او واگذاشت .(257)
و در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه عصاى موسى عليه السلام چوبى بود از درخت مورد(258) بهشت ، جبرئيل آن را براى آن حضرت آورد در وقتى كه متوجه شهر مدين گرديد.(259)
مؤ لف گويد: ممكن است آن حضرت دو عصا داشته باشد: يكى را جبرئيل به او داده باشد و ديگرى را شعيب .
ثعلبى روايت كرده است كه : عصاى موسى عليه السلام دو شعبه داشت و در پائين دو شعبه كجى داشت و در ته آن آهنى بود، چون موسى داخل بيابانى مى شد و مهتابى نبود از دو شعبه آن نورى ساطع مى شد كه تا چشم كار مى كرد روشن مى كرد؛ و چون محتاج به آب مى شد عصا را داخل چاه مى كرد و آن كشيده مى شد به قدر چاه و دلوى در سرش بهم مى رسيد آب بيرون مى آورد؛ چون به طعام محتاج مى شد عصا را بر زمين مى زد پس از زمين بيرون مى آمد به قدر آنچه آن روز بخورد؛ چون خواهش ميوه مى كرد آن را در زمين فرو مى برد در همان ساعت درختى مى شد و از آن ميوه حاصل مى شد؛ چون مى خواست با دشمن خود جنگ كند، بر دو شعبه آن دو مار عظيم ظاهر مى شد كه دفع دشمن از او مى كردند؛ چون كوهى يا بيشه اى در سر راه ظاهر مى شد عصا را مى زد و راه براى او گشوده مى شد؛ چون مى خواست از نهر بزرگى عبور كند عصا را مى زد تا نهر از براى او شكافته مى شد؛ و گاهى از يك شعبه اش آب و از شعبه ديگرش عسل مى جوشيد؛ چون از راه رفتن مانده مى شد بر آن سوار مى شد و او را بر مى داشت و به هر جا كه مى خواست او را مى برد و او را راهنمائى مى كرد و با دشمنانش جنگ مى كرد؛ و از آن بوى خوشى ساطع بود كه محتاج به بوى خوش ديگرى نبود؛ و چون آن را از براى اظهار معجزه مى انداخت اژدهائى مى شد كه از آن بزرگتر نتواند بود در نهايت سياهى ، و چهارپا بهم مى رسيد آن را، و به جاى دو شعبه دهانى بزرگ براى او بهم مى رسيد و دوازده نيش و دندانها در دهانش ‍ ظاهر مى شد، و صداى مهيب از دندانهايش ظاهر مى شد، و از دهانش زباله آتش بيرون مى آمد و به جاى آن كجى ، بالى از براى آن بهم رسيد كه هر مويش مانند نيازك و شهاب مى درخشيد، و چشمهايش مانند برق مى درخشيد و از آن بادى مى وزيد مانند سموم كه به هر چيز مى وزيد آن را مى سوخت و چون به سنگى مى رسيد به بزرگى شترى فرو مى برد، و سنگها در ميان شكمش صدا مى كردند، و درختهاى عظيم را از ريشه مى كند و فرو مى برد.(260)
شاذان بن جبرئيل از حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم روايت كرده است كه : فرعون در طلب موسى عليه السلام شكم زنان حامله را مى شكافت و فرزندان را بيرون مى آورد و اطفال را مى كشت ، چون موسى عليه السلام متولد شد در همان ساعت به سخن درآمد و به مادر خود گفت : مرا در تابوتى گذار و آن را در دريا بيانداز!
مادر موسى از آن حال غريب ترسيد و گفت : اى فرزند! مى ترسم غرق شوى . گفت : مترس كه خدا مرا زود به تو خواهد برگردانيد.
مادر در اين حال متعجب و حيران بود تا آنكه بار ديگر موسى عليه السلام گفت : مرا در تابوت گذار و در دريا انداز!
پس مادرش او را به دريا انداخت و در دريا مدتى ماند، چيزى نخورد و نياشاميد تا حق تعالى او را به ساحل انداخت و به مادرش رسانيد.
روايت كرده اند كه : هفتاد روز گذشت تا به مادرش رسيد؛ به روايت ديگر هفت ماه گذشت .(261) تا اينجا بود روايت شاذان .
در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حضرت موسى بيشتر از سه روز از مادرش غائب نبود.(262)
و در حديث معتبر ديگر فرمود: چون فرعون مطلع شد كه زوال ملك او به دست موسى عليه السلام خواهد بود، امر كرد كاهنان را حاضر كنند و از ايشان معلوم كرد كه نسب او از بنى اسرائيل است ، پس پيوسته امر مى كرد اصحابش را كه شكمهاى زنان حامله بنى اسرائيل را بشكافند تا آنكه در طلب موسى بيش از بيست هزار فرزند از بنى اسرائيل كشت ، و نتوانست موسى را كشت براى آنكه حق تعالى او را حفظ كرد از شر او.(263)
و در تفسير امام حسن عسكرى عليه السلام مذكور است در تفسير قول حق تعالى (و اذ نجيناكم من آل فرعون ) فرمود: يعنى ((ياد آوريد اى بنى اسرائيل در وقتى را كه نجات داديم پدران شما را از آل فرعون ))، يعنى آنها كه منسوب بودند به فرعون به خويشى او، و دين و مذهب او.
(يسومونكم سوء العذاب ) يعنى : ((عذاب مى كردند شما را به بدترين عذابها و عقوبتهاى شديد كه بر شما بار مى كردند. فرمود: از عذاب ايشان آن بود كه فرعون تكليف مى كرد ايشان را كه در بناها و عمارات او كار كنند و مى ترسيد كه از عمل بگريزند، پس امر مى كرد كه زنجيرها در پاى ايشان ببندند كه نگريزند و با زنجيرها گل را از نردبانها بالا مى بردند بر بامها، پس بسيار بود كه يكى از آنها از نردبان به زير مى افتاد و مى مرد يا مزمن (264) مى شد، و هيچ پروا نداشتند! تا آنكه حق تعالى وحى نمود به موسى عليه السلام كه بگو به ايشان ابتدا به هيچ عملى نكنند تا صلوات بفرستند بر محمد صلى الله عليه و آله و سلم و آل طيبين او، تا سبك شود بر ايشان ، پس اين را مى كردند و بر ايشان آسان و سبك مى شد. و امر مى كرد هر كه صلوات را فراموش كند و از نردبان بيفتد و مزمن شود صلوات بر محمد صلى الله عليه و آله و سلم و آل طيبين او بفرستد اگر تواند، و اگر نتواند ديگرى صلوات را بر او بخواند كه اگر چنين كنند در ساعت صحت مى يابند.
(يذبحون ابنائكم ) فرمود: چون گفتند به فرعون كه در بنى اسرائيل فرزندى متولد خواهد شد كه بر دست او جارى خواهد شد هلاك تو و زوال پادشاهى تو، پس امر كرد به ذبح پسران ايشان ، پس يكى از ايشان رشوه مى داد به قابله ها كه نمامى نكنند و حملش تمام شود، پس مى انداخت فرزند خود را در صحرائى يا غارى يا گودالى و دو مرتبه صلوات بر محمد صلى الله عليه و آله و سلم و آل محمد بر او مى خواند، پس حق تعالى ملكى را برمى انگيخت كه او را تربيت مى كرد، و از يك انگشت طفل شير جارى مى شد كه او مى مكيد و از انگشت ديگر طعام نرمى بيرون مى آمد كه غذاى او مى شد. تا آنكه نشو و نما كردند بنى اسرائيل ، و آنچه سالم ماندند بيشتر بودند از آنها كه كشته شدند.
(و يستحيون نسائكم ) يعنى : ((زنده مى گذاشتند زنان شما را))، فرمود كه : آنها را باقى مى گذاشتند و به كنيزى بر مى داشتند، پس استغاثه كردند نزد حضرت موسى عليه السلام كه ايشان دختران و خواهران ما را به كنيزى مى گيرند و بكارت آنها را مى برند، پس حق تعالى وحى فرمود كه : بگو به آن دختران كه هرگاه چنين اراده اى نسبت به ايشان بشود صلوات بر محمد و آل طيبين او بفرستند؛ چون چنين كردند خدا دفع كرد از ايشان ضرر قوم فرعون را. و هرگاه كه چنين اراده اى مى كردند، يا مشغول كار ديگر مى شدند يا بيمار مى شدند يا مرض مزمنى ايشان را عارض مى شد و به الطاف الهى نتوانستند به حرمت هيچيك از بنى اسرائيل دست دراز كنند، بلكه حق تعالى به بركت صلوات بر محمد و آل او دفع اين بليه از ايشان كرد.
(و فى ذلكم ) يعنى : ((در اين نجات دادن خدا شما را)) بلاء من ربكم عظيم (265 ) يعنى : ((بلائى بود بزرگ از جانب پروردگار شما)).
پس خدا فرمود: اى بنى اسرائيل ! ياد آوريد و متذكر شويد كه هرگاه خدا از پدران و گذشتگان شما بلا را دفع مى كرد به سبب صلوات بر محمد صلى الله عليه و آله و سلم و آل طيبين او بود، آيا نمى دانستيد كه هرگاه آن حضرت را مشاهده نمائيد و به او ايمان آوريد نعمت بر شما كاملتر و فضل خدا بر شما تمامتر خواهد بود؟(266)
و در نهج البلاغه منقول است از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام در بيان زهد فرمود كه : تاءسى به پيغمبر خود بكن . و بعد از آنكه قدرى از زهد آن حضرت را بيان كرد فرمود: اگر خواهى تاءسى كن به موسى كليم الله عليه السلام در وقتى كه عرض كرد رب انى لما انزلت الى من خير فقير(267)، والله كه سؤ ال نكرد مگر نانى كه بخورد، زيرا كه گياه زمين مى خورد و سبزى گياه از پوستهاى شكمش ظاهر بود و ديده مى شد از بسيارى لاغرى بدن و كاهيدن گوشت او.(268)
و در خطبه ديگر فرموده است : حق تعالى با موسى سخن گفت سخن گفتنى ، و به او نمود از آيات خود امر عظيمى بى آنكه سخن گفتن او به عضوى يا به آلتى يا به زبانى يا به دهانى باشد، بلكه آوازى در هوا آفريد و موسى عليه السلام شنيد.(269)
مؤ لف گويد: حق تعالى خطاب فرمود به موسى در بقعه مباركه كه : ((بكن نعلين خود را بدرستى كه تو در وادى مقدسى كه آن طوى نام دارد))،(270)، و خلاف كرده اند مفسران كه چرا امر فرمود او را به كندن نعلين به چندين وجه :
اول آنكه : از پوست خر مرده بود، لهذا فرمود بكن ، و اين مضمون به سند موثق از حضرت صادق عليه السلام منقول است .(271)
دوم آنكه : از پوست گاو تذكيه كرده بود، و امر به كندن براى آن بود كه پاى مبارك آن حضرت به آن وادى مقدس برسد.
و از حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم منقول است كه : آن وادى را براى آن مقدس گفته اند كه ارواح در آنجا تقديس كردند، و ملائكه را در آنجا برگزيدند، و خدا در آنجا با موسى سخن گفت .(272)
سوم آنكه : چون تواضع و شكستگى در پابرهنه كردن است ، امر فرمود پا را برهنه كند، چنانچه در حرم و در روضات مقدسات مستحب است كه پا را برهنه كنند.
چهارم آنكه : چون موسى عليه السلام نعلين را براى احتراز از نجاسات و دفع موذيات و حشرات پوشيده بود، خدا او را ايمن گردانيد از آنها و خبر داد او را به طهارت آن وادى ، و به آنكه در اين وادى مطهر احتياج نيست به پوشيدن كفش و نعلين .
پنجم آنكه : نعلين كنايه از دنيا و آخرت است ، يعنى : چون به وادى قرب ما رسيده اى دل را از محبت دنيا و عقبى بپرداز و مخصوص محبت ما گردان .
ششم آنكه : نعلين كنايه از محبت اهل و مال است يا محبت اهل و فرزند، چون موسى آمده بود كه آتش براى اهل خود ببرد و دلش مشغول خيال آنها بود وحى رسيد به او كه : خيال آنها را از دل بدر كن ، و بغير از ياد ما در خانه دل كه حرمسراى محبت ماست و خلوتخانه ذكر ماست ياد ديگرى را راه مده ، و مؤ يد اين است آنكه اگر كسى خواب ببيند كه كفش او گم شده به حسب تعبير دلالت مى كند بر مردن زنش .(273)
چنانچه در حديث معتبر منقول است كه : سعد بن عبدالله از حضرت صاحب الامر عليه السلام پرسيد از تفسير اين آيه در وقتى كه آن حضرت طفل بود و در دامن حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام نشسته بود و عرض كرد: فقهاى سنى و شيعه مى گويند از براى اين خدا فرمود نعلين را بكند كه از پوست ميته بود.
آن حضرت در جواب فرمود: هر كه اين را گفت افترا بر موسى بسته است و آن حضرت را با مرتبه پيغمبرى نسبت به جهالت داده است ، زيرا كه خالى از دو صورت نيست كه يا نماز موسى در آن نعلين جائز بود يا جائز نبود، اگر جائز بود نماز او در آن نعلين پس پوشيدن در آن بقعه هم جائز بود هر چند آن بقعه مقدس و مطهر باشد، و اگر نماز در آن نعلين جائز نبود پس قائل مى شود گوينده اين سخن كه موسى حلال و حرام را ندانسته است و نمى دانسته است كه در چه چيز نماز جائز است و در چه چيز جائز نيست ، و اين قول كفر است .
سعد گفت : پس بفرما يا مولاى من تاءويل اين آيه را.
فرمود: چون موسى در وادى مقدس درآمد گفت : پروردگارا! من خالص گردانيده ام محبت خود را از براى تو، و شسته ام دل خود را از لوث خواهش ماسواى تو، و هنوز محبت اهلش در دل او بود، پس حق تعالى فرمود: بكن نعلين خود را، يعنى از دل خود بكن و دور كن محبت اهل خود را اگر راست مى گوئى كه محبت تو براى من خالص گرديده است و دل تو به ماسواى من مشغول نيست .(274)
و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه مراد از كندن نعلين برداشتن دو ترس است كه در دل آن حضرت بود: يكى ترس ضايع شدن اهلش كه زوجه خود را در درد زائيدن گذشته بود و براى تحصيل كردن آتش آمده بود، و ديگرى ترس از فرعون ، يعنى چون در وادى ايمن حفظ مائى بايد كه از مخاوف دنيا ايمن باشى .(275)
پس ممكن است كه آن روايت اولى كه موافق روايات عامه است بر وجه تقيه وارد شده باشد.
و ثعلبى روايت كرده است كه : در شبى كه حق تعالى موسى عليه السلام را به پيغمبرى گردانيد پيراهنى پوشيده بود كه به جاى بند، خلالى بر آن زده بود، و جبه و جامه هاى او از پشم بود، و حق تعالى با او سخن مى گفت و مى فرمود: اى موسى ! برو با رسالت من و تو را مى بينم و بر احوال تو مطلع و قوت و يارى من با توست ، تو را مى فرستم بسوى مخلوق ضعيف خود كه طاغى شده است از بسيارى نعمت من ، و ايمن گرديده است از عذاب من ، و دنيا او را مغرور گردانيده است به مرتبه اى كه انكار حق من و پروردگارى من مى كند، و گمان مى كند كه مرا نمى شناسد، بعزت و جلال خود سوگند مى خورم كه اگر نه آن بود كه مى خواهم حجت خود را بر خلق تمام كنم هر آينه غضب مى كردم بر او غضب كردن جبارى كه از براى غضب كردن او به غضب در مى آيند اهل آسمانها و زمين و كوهها و درياها و درختان و چهارپايان : اگر آسمان را رخصت مى دادم بر او سنگ مى باريد؛ و اگر زمين را رخصت مى دادم او را فرو مى برد؛ و اگر كوهها را رخصت مى دادم او را خرد مى كردند؛ و اگر درياها را امر مى كردم او را غرق مى كردند؛ و ليكن چون در جنب عظمت من ، او حقير و ذليل بود او را مهلت دادم و حلم من شامل او شد، و من بى نيازم از او و از جميع خلق خود و منم خلق كننده غنى و فقير، نيست غنى مگر كسى كه من او را بى نياز گردانم ، و نيست فقير مگر آنكه من او را فقير گردانم ، پس برسان رسالت مرا به او و بخوان او را به عبادت و يگانه پرستى من ، و بترسان او را از عذاب و عقوبت من ، و قيامت را به ياد او بياور و بگو به او كه : هيچ چيز تاب غضب من ندارد، و با او نرم سخن بگو و درشتى مكن شايد متذكر شود يا بترسد، و او را به كنيت بخوان براى تعظيم او، و نترسى از آنچه من بر او پوشانيده ام از لباس دنيا، بدرستى كه او در تحت قدرت من است ، و ناصيه او به دست من است ، و چشم بر هم نمى زند و سخن نمى گويد و نفس نمى كشد مگر به علم و تقدير من ، و خبر ده او را كه من به عفو و مغفرت نزديكترم از غضب و عقوبت كردن ، و بگو كه : اجابت كن پروردگار خود را كه آمرزش او براى عاصيان گشاده است ، و تو را در اين مدت مهلت داد با آنكه دعوى پروردگارى مى كردى و مردم را از پرستيدن او باز مى داشتى ، و در اين مدت باران بر تو باريد و گياه از زمين براى تو رويانيد و جامه عافيت بر تو پوشانيد، و اگر مى خواست تو را بزودى به عقوبت خود مى گرفت و آنچه به تو عطا كرده است از تو سلب مى كرد و ليكن او صاحب حلم عظيم است .
چون دل موسى مشغول فرزندش بود، خدا ملكى را امر كرد كه دست دراز كرد و فرزندش را به نزد او حاضر و موسى عليه السلام او را گرفت و به سنگى او را ختنه كرد و در همان ساعت جراحتش برطرف شد و ملك او را به جاى خود برگردانيد. و موسى به اهل خود برنگشت و اهلش در آنجا بودند تا آنكه شبانى از اهل مدين بر ايشان گذشت و ايشان را به نزد شعيب برد و نزد او بودند تا خدا فرعون را غرق كرد، بعد از آن شعيب ايشان را براى موسى عليه السلام فرستاد.(276)
مؤ لف گويد: از بعضى روايات معلوم مى شود كه حضرت موسى عليه السلام بسوى اهل خود برگشت .(277)

فـصـل سوم : در بيان مبعوث گردانيدن حضرت موسى و حضرت هارون عليهما السلام است بر فرعون و اصحاب او، و آنچه در ميان ايشان گذشت تا غرق شدن فرعون و اتباع او

به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : فرعون هفت شهر و هفت قلعه بنا كرده بود و در آنها متحصن شده بود از ترس حضرت موسى عليه السلام ، و در ميان هر قلعه تا قلعه ديگر بيشه ها قرار داده بود، و در ميان آن بيشه ها شيران درنده جا داده بود كه هر كه داخل شود بى اذن او، او را هلاك كنند.
چون حق تعالى موسى را به رسالت فرستاد، بسوى او آمد تا به دروازه اول رسيد، چون عصا را به دروازه زد گشوده شد، و چون داخل دروازه شد و شيران را نظر بر او افتاد همه گريختند، و به هر دروازه اى كه مى رسيد براى او گشوده مى شد و شيران نزد او ذليل مى شدند و مى گريختند، تا رسيد به در قصر فرعون و نزد آن نشست ، و پيراهنى از پشم پوشيده بود و عصاى خود را در دست داشت .
چون يساول فرعون كه رخصت براى مردم مى طلبيد بيرون آمد، موسى عليه السلام به او فرمود: براى من رخصت بطلب كه داخل مجلس فرعون شوم ، او ملتفت نشد، باز موسى عليه السلام فرمود: رخصت براى من بطلب كه رسول پروردگار عالميانم بسوى فرعون ، باز او ملتفت نشد. چون آن حضرت اين را مكرر فرمود او گفت : پروردگار عالميان ديگرى را نيافت براى پيغمبرى كه تو را فرستاد؟!
پس آن حضرت در غضب شد و عصا را بر در زد تا هر درى كه ميان او و فرعون بود همه گشوده شد و فرعون نظرش بر او افتاد و گفت : بياوريد او را.
چون داخل مجلس فرعون شد، او در قبه عالى نشسته بود كه هشتاد ذرع ارتفاع آن بود، پس موسى عليه السلام فرمود: من رسول پروردگار عالميانم بسوى تو.
فرعون گفت : علامتى و معجزه اى بياور اگر راست مى گوئى .
پس موسى عليه السلام عصا را انداخت و آن دو شعبه داشت ، ناگاه اژدهاى عظيمى شد و دهان خود را گشود: يك شعبه را بر بالاى قصر گذاشت و يكى را به زير قصر.
فرعون ديد كه از ميان شكمش آتش شعله مى كشد و قصد فرعون كرد، فرعون از ترس ، جامه هاى خود را ملوث كرد و فرياد به استغاثه برآورد كه : اى موسى ! بگير اژدها را، پس ‍ بيهوش شد! و هر كه در مجلس او حاضر بود همه گريختند.
چون آن حضرت عصا را گرفت ، فرعون به هوش باز آمد و اراده كرد تصديق موسى عليه السلام بكند و ايمان بياورد به او، هامان وزير او برخاست و گفت : در عين خدائى كه مردم تو را مى پرستند مى خواهى تابع بنده اى بشوى ؟!
و اشراف قوم فرعون نزد او جمع شدند و گفتند: اين مرد ساحر است . و وعده كردند روز معلومى را، و ساحران را در آن روز جمع كردند كه با موسى معارضه كنند. چون ساحران ريسمانها و عصاهاى خود را افكندند و به جادوى ايشان به حركت درآمدند، موسى عليه السلام عصاى خود را انداخت ، پس همه آنها را فرو برد، و ساحران هفتاد و دو مرد بودند از پيران ايشان ، چون اين معجزه ظاهر را مشاهده كردند همه به سجده افتادند و به فرعون گفتند: كار موسى جادو نيست ! اگر جادو بود مى بايست ريسمانها و عصاهاى ما باقى باشد.
پس موسى عليه السلام بنى اسرائيل را برداشت كه از مصر بيرون برد و فرعون او را تعاقب كرد، چون دريا را شكافت و بنى اسرائيل به دريا رفتند فرعون با لشكرش به كنار دريا رسيدند و همه بر اسبان نر سوار بودند، و فرعون ترسيد از داخل شدن به دريا، پس جبرئيل آمد و بر ماديانى سوار بود و پيش روى ايشان روان شد تا اسبان آنها از عقب ماديان داخل دريا شدند و غرق گرديدند. و حق تعالى امر كرد آب را كه جسد فرعون را مرده بيرون افكند تا گمان نكنند بنى اسرائيل كه او نمرده است و پنهان شده است از ايشان .
پس حق تعالى امر كرد موسى را كه با بنى اسرائيل به مصر برگردند و خدا به ميراث داد به بنى اسرائيل اموال و خانه هاى فرعونيان را كه يكى از آنها چندين خانه از خانه هاى ايشان را متصرف مى شد. پس امر كرد حق تعالى كه ايشان به شام بروند، چون از آب گذشتند رسيدند به جماعتى كه بر بتى جمع شده بودند و او را مى پرستيدند! پس بنى اسرائيل به موسى گفتند: براى ما خدائى قرار ده چنانچه اينها خدائى دارند و مى پرستند!
موسى گفت : شما گروهى هستيد جاهل ، آيا خدائى مى خواهيد بغير از خداوند عالميان ؟!(278)
و به سند موثق از حضرت امام صادق عليه السلام منقول است كه : چون حق تعالى موسى عليه السلام را بسوى فرعون فرستاد، به در قصر فرعون آمد و رخصت طلبيد، چون رخصت نيافت عصا را بر در زد تا همه درها به يك مرتبه گشوده شد، پس به مجلس فرعون درآمد و گفت : من رسول پروردگار عالميانم ، مرا بسوى تو فرستاده است كه بنى اسرائيل را به من دهى كه با خود ببرم .
فرعون گفت : آيا ما تو را تربيت نكرديم در ميان خود در وقتى كه طفل بودى ، و كردى آن كار را كه كردى ، يعنى آن مرد را كشتى و تو از كافران بودى ، يعنى كفران نعمت من كردى ؟
موسى عليه السلام گفت : كردم و من از راه گم كردگان بودم ، پس از شما گريختم چون ترسيدم ، پس بخشيد پروردگار من به من حكمت و علم ، و گردانيد مرا از پيغمبران ، و آن نعمت كه بر من مى گذارى كه مرا تربيت كردى به سبب آن بود كه بنى اسرائيل را به بندگى گرفته بودى و فرزندان ايشان را مى كشتى ، پس نعمت تو به سبب بلائى بود كه خود باعث آن شده بودى . فرعون گفت : پروردگار عالم چيست ؟ و چه حقيقت دارد؟ و چگونه است ؟- چون كنه حقيقت حق تعالى را نمى توان دانست و او را به آثار بايد شناخت ، و او را چگونگى و كيفيت نمى باشد و مطلب او بيان كميت بود -.
موسى عليه السلام گفت : پروردگار آسمانها و زمين است و آنچه در ميان آنها هست اگر صاحب يقين هستيد.
فرعون از روى تعجب به اصحابش گفت : نمى شنويد؟ من از كيفيت مى پرسم و او از خلق جواب مى دهد!
موسى عليه السلام گفت : پروردگار شما و پروردگار پدران گذشته شما است .
فرعون گفت : اگر خدائى بغير از من قائل مى شوى ، تو را به زندان مى فرستم .
موسى عليه السلام فرمود: اگر معجزه ظاهرى بياورم باز اعتقاد نخواهى كرد؟
فرعون گفت : بياور اگر راست مى گوئى .
پس آن حضرت عصاى خود را انداخت ناگاه اژدهائى شد هويدا، و هر كه بر دور فرعون نشسته بود همه گريختند و فرعون از ترس ضبط خود نتوانست كرد و فرياد برآورد: اى موسى ! تو را سوگند مى دهم به حق شيرى كه نزد ما خورده اى كه اين را از ما دفع كنى .
موسى عصا را گرفت ، پس دست خود را در بغل كرد و بيرون آورد، از نور و روشنى آن ديده ها خيره شد.
چون فرعون از حيرت و دهشت بازآمد اراده كرد كه به موسى ايمان آورد، هامان به او گفت : بعد از سالها كه خدائى كرده اى و مردم تو را پرستيده اند مى خواهى تابع بنده خود شوى ؟!
پس فرعون گفت به امرا و اشراف قوم خود كه نزد او حاضر بودند كه : اين مرد، ساحر دانائى است ، مى خواهد شما را از زمين مصر به جادوى خود بيرون كند، پس چه امر مى كنيد و چه مصلحت مى دانيد؟
گفتند: امر موسى و برادرش را به تاءخير انداز و بفرست به شهرهاى مصر جماعتى را كه حاضر گردانند نزد تو هر جادوگر دانائى را - كه فرعون و هامان سحر آموخته بودند و بر مردم به سحر غالب شده بودند و فرعون به سحر دعوى خدائى مى كرد. -
چون صبح شد فرستاد بسوى شهرهاى مصر و هزار ساحر جمع كرد و از هزار ساحر صد كس و از صد كس هشتاد نفر اختيار كرد كه از همه ماهرتر و داناتر بودند، پس ساحران به فرعون گفتند: مى دانى كه در دنيا از ما داناترى نيست در علم سحر، اگر بر موسى غالب شويم براى ما چه مزد نزد تو خواهد بود؟
گفت : اگر بر او غالب شويد بدرستى كه از مقربان خواهيد بود نزد من ، و شما را شريك مى گردانم در پادشاهى خود.
پس ساحران گفتند: اگر موسى بر ما غالب شود و سحرهاى ما را باطل كند مى دانيم كه آنچه او آورده است از قبيل سحر نيست و از راه حيله و مكر نيست ، به او ايمان خواهيم آورد و تصديق او خواهيم كرد.
فرعون گفت : اگر موسى بر شما غالب شود من نيز او را تصديق خواهم كرد با شما، و ليكن جمع كنيد مكرها و حيله هاى خود را.
پس وعده كردند كه در روز عيدى كه ايشان داشتند موسى حاضر شود در آن روز. چون آفتاب بلند شد، فرعون جميع ساحران و ساير اهل مملكت خود را جمع كرد و قبه اى از براى او ساخته بودند كه ارتفاعش هشتاد ذراع بود و ملبس به فولاد كرده بودند، و آن فولاد را صيقل زده بودند كه هرگاه آفتاب بر آن مى تابيد از شعاع آفتاب و لمعان آن فولاد كسى را ياراى نظر كردن بسوى آن نبود، پس فرعون و هامان آمدند و بر آن قصر نشستند كه نظر كنند بسوى موسى عليه السلام و ساحران . و موسى عليه السلام به جانب آسمان نظر مى كرد و منتظر وحى پروردگار خود بود.
چون ساحران اين حال موسى را مشاهده كردند به فرعون گفتند كه : ما مردى مى بينيم كه متوجه به جانب آسمان است و سحر ما به آسمان نمى رسد، ما ضامن دفع جادوى اهل زمين شده ايم از براى تو و معجزه آسمانى را چاره نمى توانيم كرد.
پس ساحران به موسى گفتند كه : يا تو مى اندازى اول يا ما مى اندازيم ؟
موسى عليه السلام گفت : بيندازيد آنچه مى اندازيد.
پس ريسمانها و عصاها كه در آنها جادو كرده بودند همه را انداختند و گفتند: بعزت فرعون ما غالب مى شويم ، پس آنها مانند مار و اژدها به حركت درآمدند، مردم ترسيدند، پس ‍ موسى عليه السلام در نفس خود خوفى يافت ! ندا از جانب رب اعلى به او رسيد كه : مترس تو بلندترى و غالب مى شوى بر ايشان ، و بينداز عصا را كه در دست راست خود دارى تا بربايد و فروبرد آنچه ايشان ساخته اند، زيرا كه ساخته ايشان جادوست و كار تو معجزه خداوند عالميان است .
چون موسى عليه السلام عصا را انداخت بر روى زمين ، آب شد مانند قلعى و اژدهائى شد عظيم ، و سر از زمين برداشت دهان خود را گشود و كام بالاى خود را بر بالاى قصر فرعون گذاشت و كام پائينش را بر زير قصر فرعون ، پس برگشت و جميع عصاها و ريسمانهاى ساحران را فرو برد.
مردم از دهشت او منهزم شدند، در گريختن ايشان ده هزار كس از مردان و زنان و اطفال پامال و هلاك شدند، پس برگرديد و رو به قصر فرعون آورد فرعون و هامان از شدت و دهشت آن حال ، جامه هاى خود را نجس كردند! موى سر و ريش ايشان سفيد شد! و موسى عليه السلام نيز با مردم منهزم شد، پس خدا به او ندا كرد كه : بگير عصا را و مترس كه ما آن را به حالت اولش بر مى گردانيم .
پس موسى عليه السلام عباى خود را در دست خود پيچيد، در ميان دهان اژدها كرد و كامش را گرفت ، ناگاه همان عصا شد كه پيشتر بود.
چون ساحران اين معجزه ظاهر را مشاهده كردند همگى به سجده افتادند و گفتند: ايمان آورديم به پروردگار عالميان ، پروردگار موسى و هارون . پس فرعون در غضب شد از ايشان و گفت : آيا ايمان آورديد به او پيش از آنكه من شما را رخصت دهم ، بدرستى كه موسى بزرگ شماست كه جادو را به ياد شما داده است ، پس بزودى خواهيد دانست كه با شما چه خواهم كرد، البته خواهم بريد پاها و دستهاى شما را از جانب مخالف يكديگر و همه را در درختان خرما به دار خواهيم كشيد.
گفتند: هيچ ضرر به ما نمى رسد از كرده هاى تو، بدرستى كه بسوى پروردگار خود بر مى گرديم و طمع داريم كه بيامرزد پروردگار ما گناهان ما را، به سبب آنكه اول گروهى بوديم كه به پيغمبر او ايمان آورديم .
پس فرعون حبس كرد هر كه را ايمان به حضرت موسى آورده بود در زندان ، تا آنكه حق تعالى بر ايشان طوفان و ملخ و شپش و وزغ و خون را مسلط گردانيد، و فرعون ايشان را از زندان رها كرد.
پس خدا وحى نمود به حضرت موسى كه : در شب بندگان مرا بردار و از مصر بيرون رو كه فرعون و لشكر او از پى شما خواهند آمد.
موسى عليه السلام بنى اسرائيل را برداشت به كنار درياى نيل آمد كه از دريا بگذرد، چون فرعون خبر شد، لشكر خود را جمع كرد، ششصد هزار كس را مقدمه لشكر خود گردانيده پيش فرستاد و خود با هزار هزار كس سوار شد، چنانچه حق تعالى فرموده است كه : ((بيرون كرديم ايشان را از باغستانها و چشمه ها و گنجها و منزلهاى نيكو، و آنها را ميراث داديم به بنى اسرائيل )).(279)
پس از پى ايشان آمدند در وقت طلوع آفتاب ، چون موسى عليه السلام به كنار دريا رسيد و فرعون به نزديك ايشان رسيد، اصحاب موسى عليه السلام گفتند كه : اينها به ما مى رسند.
حضرت موسى فرمود: ايشان بر ما دست نمى يابندن ، پروردگار من با من است ، ما را نجات مى دهد از شر ايشان . پس موسى عليه السلام به دريا خطاب كرد كه : شكافته شو! دريا به سخن آمد و گفت : تكبر مى كنى اى موسى ؟! مرا حكم مى كنى كه براى شما شكافته شوم ، و من هرگز معصيت خدا نكرده ام يك چشم زدن ، در ميان شما هستند جمعى كه معصيت خدا بسيار كرده اند.
موسى عليه السلام گفت : حذر كن اى دريا از نافرمانى خدا و مى دانى كه آدم از بهشت به نافرمانى بيرون آمد، و شيطان به معصيت خدا ملعون شد.
دريا گفت : عظيم است پروردگار من ، و امر او مطاع است ، و هيچ چيز را سزاوار نيست كه نافرمانى او بكند، اگر بفرمايد، اطاعت او مى كنم .
پس يوشع بن نون به نزد حضرت موسى آمد و گفت : اى پيغمبر خدا! حق تعالى تو را به چه چيز امر كرده است ؟
موسى عليه السلام گفت : مرا امر كرده است كه از اين دريا بگذرم .
يوشع به قوت اسب خود را بر روى آب راند، از آب گذشت و سم اسبش تر نشد! چون بنى اسرائيل قبول نكردند كه بر روى آب بروند، خدا وحى كرد به موسى عليه السلام كه : عصاى خود را بزن به دريا، چون عصا را زد دريا شكافته شد و دوازده راه در ميان دريا بهم رسيد، و در ميان راهها آب ايستاده بود مانند كوه عظيم ، و آفتاب بر زمين دريا تاءييد تا زمين خشكيد. و بنى اسرائيل دوازه سبط بودند و هر سبطى در يك راه از آن راهها روانه شدند و آب دريا در بالاى سر ايشان ايستاده بود مانند كوهها، پس به جزع آمدند آن سبطى كه با موسى عليه السلام بودند و گفتند: اى موسى ! برادران ما، يعنى سبطى ديگر، چه شدند؟
موسى عليه السلام گفت : ايشان نيز مثل شما در دريا سير مى كنند.
پس تصديق نكردند موسى عليه السلام را، تا آنكه خدا امر كرد دريا را كه مشبك شد و طاقها در ميان آب بهم رسيد كه يكديگر را مى ديدند و با يكديگر سخن مى گفتند!
چون فرعون با لشكرش به كنار دريا رسيدند، فرعون آن معجزه عظيم را مشاهده كرد رو به اصحاب خود كرد و گفت : من اين دريا را براى شما شكافته ام كه شما عبور كنيد و هيچكس جراءت نمى كرد كه داخل دريا شود، و اسبان ايشان نيز از هول آب رم مى كردند. چون فرعون اسب خود را به كنار دريا راند، منجم او به نزد او آمد و گفت : داخل دريا مشو.
او قبول نكرد و اسب خود را زد كه داخل دريا كند، اسب امتناع كرد، و آنها همه بر اسبان نر سوار بودند، و جبرئيل عليه السلام بر ماديانى سوار بود، آمد در پيش اسب فرعون روانه شد داخل دريا شد، اسب فرعون نيز به هواى ماديان داخل دريا شد و اصحابش همه از عقب او داخل شدند.
چون آخر اصحاب موسى عليه السلام از دريا بيرون رفتند، اول اصحاب فرعون داخل دريا شدند، چون همه اصحاب فرعون در دريا جمع شدند حق تعالى باد را امر كرد كه دريا را برهم زد و كوههاى آب به يكدفعه بر ايشان فرو ريخت . پس فرعون در آن وقت گفت : ايمان آوردم كه خدائى نيست بجز خدائى كه ايمان آورده اند به او بنى اسرائيل و من از مسلمانانم .
پس جبرئيل كفى از لجن گرفت و در دهان او زد و گفت : آيا الحال كه عذاب خدا بر تو نازل شد ايمان آوردى و پيشتر از افساد كنندگان در زمين بودى ؟!(280)
مؤ لف گويد: در سبب ترسيدن موسى عليه السلام از جادوى ساحران خلاف است : بعضى گفته اند كه آن حضرت از آن ترسيد كه مبادا امر معجزه و جادو بر جاهلان مشتبه شود و گمان كنند كه آنچه موسى مى كند نيز مثل كرده آنها است ، و بر اين مضمون روايتى از حضرت اميرالمؤمنين صلوات الله عليه منقول است ؛(281) و بعضى گفته اند كه خوف آن حضرت به مقتضاى بشريت بود و آن منافات با يقين و با مرتبه پيغمبرى ندارد؛ و بعضى گفته اند كه چون دير ماءمور شد به انداختن عصا ترسيد كه پيش از انداختن مردم متفرق شوند و گمان كنند كه آنها محق بوده اند.(282) و وجه اول ظاهرتر است .
بدان كه خلاف است كه آيا فرعون ساحران را كه ايمان آورده بودند كشت يا نه ؟ مشهور آن است كه ايشان را بر دار كشيد، دستها و پاهاى ايشان را بريد، ايشان در اول روز ساحر و كافر بودند و در آخر روز از بزرگان شهيدان گرديدند.(283) و بعضى گفته اند كه ايشان را حبس كرد، در آخر كه عذابها بر او نازل شد با ساير بنى اسرائيل ايشان را رها كردند.(284)

حق تعالى مكالمه ايشان را با فرعون ياد فرموده است كه گفتند: ((چه طعن مى كنى بر ما بغير از آنكه چون آيات پروردگار خود را ديديم به او ايمان آورديم ؛ پروردگارا! فرو ريز بر ما صبرى بر سياستهاى فرعون و ما را مسلمان از دنيا ببر)).(285) در جاى ديگر فرموده است كه : ((فرعون به ايشان گفت كه : موسى بزرگ شماست كه جادو را به ياد شما داده است ، دست و پاى شما را خواهم بريد، بر درختان خرما شما را به دار خواهم كشيد، خواهيد دانست كه عذاب من سخت تر است يا عذاب خداى موسى ، پس ايشان گفتند كه : اختيار نمى كنيم تو را بر آنچه بر ما ظاهر شد از معجزات ظاهره ، و بر آن خداوندى كه ما را آفريده است ، پس هر حكمى كه خواهى بكن كه حكم تو در زندگانى دنيا است ، بدرستى كه ما ايمان آورديم به پروردگار خود تا بيامرزد گناهان ما را و آنچه تو ما را بر آن اكراه كردى از جادو، و خدا براى ما بهتر و باقى تر است از تو)).(286)
على بن ابراهيم رحمة الله عليه روايت كرده است در تفسير اين آيه كريمه كه ترجمه اش اين است : ((گفت فرعون كه : اى گروه اشراف قوم ! من نمى دانم از براى شما خدائى بغير از خود، پس آتش برافروز از براى من اى هامان بر گل ، و آجر بعمل بياور، پس بساز از براى من قصر عالى شديد مطلع شوم بسوى خدا موسى ، و من گمان دارم كه او از دروغگويان است ))(287)
گفته است كه : پس هامان بنا كرد از براى او قصرى ، و به مرتبه اى رفيع گردانيد كه كسى از بسيارى وزيدن باد بر روى آن نمى توانست ايستاد. به فرعون گفت كه : زياده از اين نمى توانم ساخت و بلند كرد. پس حق تعالى بادى فرستاد و همه را خراب كرد، پس فرعون امر كرد كه تابوتى ساختند چهار جوجه كركس را گرفت و تربيت كرد، چون بزرگ شدند در هر جانب تابوت چوبى نصب كرد، بر سر هر چوبى گوشتى بست و كركسها را بسيار گرسنه كردند و پاهاى هر كركسى را به پاى يكى از آن چوبها بستند، فرعون و هامان در ميان آن تابوت نشستند، پس آن كركسها به هواى گوشت پرواز كردند و در هوا بلند شدند و در تمام آن روز پرواز كردند، پس فرعون به هامان گفت : نظر كن بسوى آسمان و ببين كه به آسمان رسيده ايم ، هامان نظر كرد و گفت كه : آسمان را در دورى چنان مى بينم كه در زمين مى ديدم . گفت : نظر كن بسوى زمين ، چون نظر كرد گفت : زمين را نمى بينم . باز آنقدر پرواز كردند كه آفتاب پنهان شد و درياها از ايشان پنهان شد، چون نظر به آسمان كرد، فرعون پرسيد كه : آيا به آسمان رسيديم ؟ گفت : ستاره ها را چنان مى بينم كه در زمين مى ديدم و از زمين بغير از ظلمت چيزى نمى بينم ، پس بادها در هوا به حركت آمد، تابوت را برگردانيد و پائين آمد تا به زمين رسيد، فرعون طغيان و گمراهيش زياده از پيش شد.(288)
و على بن ابراهيم و شيخ طبرسى و قطب راوندى رحمة الله از حضرت امام محمد باقر عليه السلام و حضرت امام جعفر صادق عليه السلام روايت كرده اند و از ساير مفسران خاصه و عامه نيز منقول است كه : چون معجزه عصا ظاهر شد، ساحران به موسى عليه السلام ايمان آوردند و فرعون مغلوب شد، باز ايمان نياورد با قوم خود و بر كفر باقى ماند.(289)
از ابن عباس روايت كرده اند كه : در آن روز ششصد هزار كس از بنى اسرائيل به حضرت موسى ايمان آوردند و متابعت او كردند،(290) پس هامان به فرعون گفت كه : مردم ايمان آوردند به موسى ، تفحص كن و هر كه را بيابى كه در دين او داخل شده است محبوس گردان . چون فرعون بنى اسرائيل را محبوس كرد آيات پياپى بر ايشان ظاهر گرديد و به قحط و كمى ميوه ها ايشان را مبتلا ساخت .(291)
به روايت قطب راوندى : چون عزم كردند فرعون و قوم او كه با موسى عليه السلام در مقام كيد و ضرر درآيند، اول كيدى كه كرد آن بود كه امر نمود قصر رفيعى بنا كنند كه به عوام چنين بنمايد كه من به آسمان بالا مى خواهم بروم با خداى آسمان جنگ كنم !
پس امر كرد هامان را كه آن قصر را بنا كند تا آنكه پنجاه هزار بنا جمع كرد بغير از آنها كه آجر مى پختند و چوب مى تراشيدند و درها مى ساختند و ميخها بعمل مى آوردند، تا آنكه بنائى ساخت كه از ابتداى دنيا تا آن وقت بنائى به آن رفعت ساخته نشده بود، و پى آن بنا را بر كوهى گذاشته بودند، پس حق تعالى كوه را به زلزله درآورد كه آن عمارت را بر سر بنايان و كاركنان و ساير حاضران منهدم گردانيد و همه هلاك شدند.
پس فرعون به حضرت موسى گفت : تو مى گوئى پروردگار تو عادل است و ظلم نمى كند، از عدالت او بود كه اينقدر مردم را هلاك كرد؟! پس از ما دور شو با لشكر خود و رسالت پروردگار خود را به ايشان برسان .
حق تعالى وحى فرمود: به حضرت موسى كه : از او دور شو و او را به حال خود بگذار كه مى خواهد لشكر از براى خود جمع كند و با تو جنگ كند، و ميان خود و ميان او مدتى مقرر ساز و لشكر خود را با خود ببر كه به امان تو ايمن باشند و بناها بسازيد و خانه هاى خود را بر روى يكديگر بسازيد يا موافق قبله بسازيد - و در روايت معتبر وارد شده است كه : يعنى در خانه هاى خود نماز بكنيد -(292) پس موسى ميان خود و فرعون چهل روز وعده قرار داد.
حق تعالى به موسى عليه السلام وحى فرمود كه : از براى تو لشكر جمع مى كند، تو مترس كه دفع مكر و ضرر او از تو خواهم كرد.
پس موسى عليه السلام از مجلس فرعون بيرون آمد و عصا به همان طريق اژدهائى عظيم بود از پى او مى رفت و فرياد مى كرد: برگرد، او بر مى گشت و مردم نظر مى كردند و متعجب بودند و ترسان و هراسان از آن مى گريختند تا آنكه به لشكرگاه خود داخل شد، پس عصا را گرفت به صورت اول برگشت ، قوم خود را جمع كرد و مسجدى بنا كرد. چون مدت مهلت ميان موسى و فرعون منقضى شد حق تعالى وحى فرمود به موسى كه : عصا را بر درياى نيل بزن ، چون عصا را زد جميع آن دريا خون رنگين شد.(293)
به روايت على بن ابراهيم چنين وارد شده است كه : اشراف قوم فرعون به او گفتند در وقتى كه بنى اسرائيل به موسى عليه السلام ايمان آوردند كه : آيا مى گذارى كه موسى و قومش ‍ را فساد كنند در زمين و ترك كنند تو را و خدايان تو را؟ - فرمود كه : اول فرعون بت مى پرستيد و در آخر دعوى خدائى كرد -.
فرعون گفت : بزودى خواهيم كشت پسران ايشان را و اسير خواهيم كرد زنان ايشان را و ما بر ايشان مسلطيم .
چون فرعون بنى اسرائيل را حبس كرد براى ايمان آوردن به موسى عليه السلام . بنى اسرائيل گفتند به آن حضرت كه : آزار به ما مى رسيد پيش از آمدن تو به كشتن فرزندان ما، بعد از آنكه آمدى به نزد ما نيز آزار به ما مى رسد و ما را حبس مى كنند.
موسى عليه السلام فرمود: نزديك است كه پروردگار شما دشمن شما را هلاك كند و شما را در زمين جانشين ايشان گرداند، پس نظر كند كه چگونه شكر او خواهيد كرد.
پس حق تعالى قوم فرعون را به قحط و انواع بلاها مبتلا گردانيد، هرگاه نعمتى ايشان را رو مى داد مى گفتند: اين به بركت ماست ؛ هرگاه بلائى بر ايشان نازل مى شد مى گفتند: اين از شومى موسى و قوم او است . چون به قحط و كمى ميوه ها و انواع بلاها مبتلا شدند دست از بنى اسرائيل برنداشتند.
موسى عليه السلام به نزد فرعون آمد و گفت : دست از بنى اسرائيل بردار. چون قبول نكرد، موسى عليه السلام بر ايشان نفرين كرد، حق تعالى طوفان آب بر ايشان فرستاد كه جميع خانه ها و منازل قبطيان را خراب كرد كه همه به صحراها رفتند و خيمه زدند و خانه هاى قبطيان پر از آب شد، يك قطره آب داخل خانه بنى اسرائيل نشد و آب بر روى زمينهاى ايشان ايستاد كه قدرت به زراعت نداشتند.
پس به حضرت موسى عليه السلام گفتند كه : دعا كن پروردگار خود را كه اين طوفان را از ما دفع تا ما به تو ايمان بياوريم و بنى اسرائيل را با تو بفرستيم . چون دعا كرد و طوفان از ايشان دور شد، ايمان نياوردند.
و هامان به فرعون گفت : اگر دست از بنى اسرائيل بردارى ، موسى بر تو غالب مى شود و پادشاهى تو را زايل مى كند، پس بنى اسرائيل را از حبس رها نكرد. حق تعالى در اين سال به ايشان گياه فراوان و حاصل و ميوه بى پايان عطا كرد، ايشان گفتند كه : اين طوفان نعمتى بود از براى ما، و سبب زيادى طغيان ايشان گرديد، پس در سال ديگر به روايت على بن ابراهيم - در ماه ديگر به روايت ديگران -(294) حق تعالى وحى نمود به حضرت موسى كه اشاره كرد به عصاى خود به جانب مشرق و مغرب ، پس ملخ از هر دو جانب رو كرد به ايشان مانند ابر سياه و جميع زراعتها و ميوه ها و درختان ايشان را خوردند، و در بدن ايشان درآمدند و موى ريش و سر ايشان را خوردند و به خانه بنى اسرائيل داخل نشدند و ضررى به اموال ايشان نرسانيدند، پس قوم فرعون به نزد او به فرياد آمدند، او فرستاد به نزد موسى عليه السلام كه اين بلاها را از ما دور گردان تا به تو ايمان بياوريم و بنى اسرائيل را از حبس رها كنيم .
پس موسى عليه السلام به صحرا بيرون رفت و به عصاى خود اشاره كرد بسوى مشرق و مغرب ، در ساعت آن ملخها از هماه راه كه آمده بودند برگشتند و يك ملخ در ميان ايشان نماند، باز هامان نگذاشت كه فرعون بنى اسرائيل را رها كند.
پس در سال سوم به روايت على بن ابراهيم - و در ماه سوم به روايت ديگران - قمل را بر ايشان مسلط كرد. بعضى مى گويند كه شپش بود و بعضى گفته اند كه ملخ كوچك بود كه بال نداشت و بر زراعتهاى ايشان مسلط شد و از بيخ كند.(295)
و در بعضى روايات چنان است كه : حق تعالى امر كرد حضرت موسى عليه السلام را كه بر تل سفيدى بالا رفت و در شهرى از شهرهاى مصر كه آن را عين الشمس مى گفتند و عصاى خود را بر زمين زد و به امر خدا از زمين آنقدر شپش بيرون آمد كه تمام جامه ها و ظرفهاى ايشان را مملو كرد و در ميان طعامهاى ايشان داخل شد كه هر طعامى كه مى خوردند مخلوط بود به آن ، و بدنهاى ايشان را مجروح كرد.(296) و به روايت ديگران كرمى بود كه در گندم و ساير حبوب بهم مى رسد و آنها را فاسد مى كرد، پس اگر كسى ده جريب گندم به آسيا مى برد سه قفيز برنمى گردانيد، و به هر تقدير بلائى بر ايشان صعب تر از اين نبود، و موهاى ريش و سر و ابرو و مژه هاى ايشان را همه خوردند و بدنهاى ايشان مانند آبله زده مجروح شد و خواب بر ايشان حرام شد و به بنى اسرائيل هيچ ضرر نرسيد.(297)
پس قبطيان به نزد فرعون به فرياد آمدند، باز فرعون به خدمت حضرت موسى عليه السلام استدعا نمود كه اگر اين بلا از ما برطرف شود، بنى اسرائيل را رها مى كنيم و دعا كرد موسى تا آن بلا از ايشان برطرف شد بعد از آنكه يك هفته ملازم ايشان بود، و باز ايمان نياوردند و بنى اسرائيل را رها نكردند.
پس در سال چهارم موسى عليه السلام به كنار نيل آمد به امر خدا و به عصاى خود اشاره كرد بسوى نيل ، ناگاه وزغ غير متناهى از نيل بيرون آمدند و متوجه خانه هاى قبطيان گرديدند و در طعام و شراب ايشان داخل مى شدند و خانه هاى ايشان مملو شد از وزغ ، به مرتبه اى كه هر جامه اى را كه مى گشودند و سر هر ظرفى را كه بر مى داشتند پر بود از آن ، و در ديگهاى ايشان داخل مى شدند و طعامشان را فاسد مى كردند، و هر كس تا ذقن خود در ميان وزغ نشسته بود، و چنين اراده سخن مى كرد وزع داخل دهانش مى شد و اگر اراده طعام خوردن مى كرد پيش از لقمه داخل دهانش مى شدند، پس گريستند و به شكايت آمدند و از حضرت موسى استدعاى دعا از براى كشف اين بلا كردند و عهدها و پيمانها كردند كه چون اين بلا از ايشان مرتفع گردد، به موسى عليه السلام ايمان بياورند و دست از بنى اسرائيل بردارند. پس بعد از هفت روز كه به اين بلا مبتلا بودند، موسى عليه السلام به كنار نيل رفت و به عصاى خود اشاره كرد تا به يكدفعه جميع آنها برگشتند و داخل نيل شدند، و باز از غايت شقاوت به عهد خود وفا نكردند.
پس در سال پنجم - يا ماه پنجم - موسى عليه السلام به كنار نيل آمد و به امر الهى عصاى خود را بر آب زد، پس در همان ساعت تمام آب درياها و نهرها براى قبطيان خون رنگين گرديد كه ايشان خون مى ديدند و بنى اسرائيل آب صاف مى ديدند! و چون بنى اسرائيل مى آشاميدند آب بود، و چون قبطيان مى آشاميدند خون بود، پس قبطيان استغاثه مى كردند به بنى اسرائيل كه آب را از دهان خود به دهان ما بريزند، چون چنين مى كردند، تا در دهان بنى اسرائيل بود آب بود، و چون در دهان قبطيان داخل مى شد خون مى شد! و فرعون از عطش به مرتبه اى مضطر شد كه برگ سبز درختان را به عوض آب مى مكيد، چون آب آن برگها در دهانش جمع مى شد، خون مى شد! - و به روايت قطب راوندى آب شور مى شد -(298) پس هفت روز بر اين حال ماندند-(299) كه ماءكول و مشروب ايشان همگى خون بود. و چون به حضرت موسى استغاثه كردند و اين حال از ايشان زايل شد كفر و طغيان ايشان مضاعف گرديد.(300)
على بن ابراهيم از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه : پس حق تعالى رجز را بر ايشان فرستاد، يعنى برف سرخى كه پيشتر نديده بودند و جمعى كثير از ايشان به سبب آن هلاك شدند و به جزع آمدند و گفتند: اى موسى ! دعا كن براى ما پروردگار خود را به آنچه عهد كرده است نزد تو كه سوگند مى خوريم كه اگر دور كنى رجز را از ما البته ايمان به تو بياوريم و بنى اسرائيل را با تو بفرستيم . پس حضرت موسى دعا كرد تا آنكه حق تعالى آن برف را از ايشان برطرف كرد.(301)
و به روايت راوندى چون ايشان متمادى در طغيان شدند حضرت موسى مناجات كرد در درگاه خدا و گفت : پروردگارا! بدرستى كه تو داده اى به فرعون و اشراف قوم او زينتى و مالى چند در زندگانى دنيا كه به آن سبب مردم را گمراه مى كنند، خداوندا! طمس كن بر مالهاى ايشان و متغير گردان آنها را. پس حق تعالى جميع اموال ايشان را سنگ گردانيد حتى گندم و جو و جميع حبوب و جامه ها و اسلحه ها و هر چه داشتند همه سنگ شد كه از هيچ چيز منتفع نمى توانستند شد.
چون از اين آيت نيز متنبه نشدند، خدا وحى نمود به حضرت موسى كه : من بر دختران باكره آل فرعون امشب طاعونى مى فرستم ، هر ماده كه در ميان ايشان بوده باشد از انسان و حيوان همه هلاك خواهند شد.
چون موسى عليه السلام اين بشارت را به قوم خود گفت ، جاسوسان فرعون اين خبر را به او رسانيدند، پس فرعون گفت كه : دختران بنى اسرائيل را بياوريد و هر يك از ايشان را با يكى از دختران خود مقيد سازيد كه چون شب مرگ درآيد دختران بنى اسرائيل را از دختران شما نشناسند، به اين سبب دختران شما نجات يابند(والحق تا عقل كسى در اين مرتبه از حماقت نباشد در برابر جناب مقدس الهى دعوى خدائى نمى كند).
چون شب درآمد حق تعالى طاعون بر ايشان فرستاد كه دختران و حيوانات ماده ايشان همه هلاك شدند، پس چون صبح شد دختران آل فرعون همه مردار گنديده شده بودند و دختران بنى اسرائيل صحيح و سالم بودند، و هشتاد هزار كس ايشان بغير از چهارپايان در آن شب مردند.
فرعون و قوم او از اثاث دينا و زينتها و جواهر و حلى و زيور آنقدر داشتند كه بغير از خدا كسى احصا نمى توانست كرد، پس حق تعالى وحى كرد به حضرت موسى كه : من مى خواهم اموال آل فرعون را به بنى اسرائيل به ميراث بدهم ، بگو بنى اسرائيل را كه زيورها و زينتهاى ايشان را به عاريه بطلبند كه ايشان از خوف بلا و آنچه بر ايشان وارد شد از عذابها مضايقه نخواهند كرد، چون اموال ايشان را همه به عاريه گرفتند حق تعالى وحى نمود كه حضرت موسى عليه السلام بنى اسرائيل را از مصر بيرون برد.(302)
و على بن ابراهيم از حضرت امام محمد باقر عليه السلام روايت كرده است كه بنى اسرائيل به موسى عليه السلام استغاثه كردند كه : دعا كن كه خدا ما را از بليه فرعون نجاتى كرامت فرمايد، پس حق تعالى وحى فرمود كه : اى موسى ! شب ايشان را از مصر بيرون بر.
موسى عليه السلام گفت : پروردگارا! دريا در پيش روى ايشان است ، چگونه از دريا عبور كنند؟!
حق تعالى فرمود: من امر مى كنم دريا را كه مطيع تو گردد و براى تو شكافته شود.
پس موسى عليه السلام بنى اسرائيل را برداشت در شب روانه ساحل دريا شد، چون فرعون خبر شد از رفتن ايشان ، لشكر خود را جمع كرد و ايشان را تعاقب نمود، چون به كنار دريا رسيدند، حضرت موسى به دريا خطاب كرد كه : شكافته شو براى من .
گفت : بى امر الهى شكافته نمى شوم .
در اين حال طليعه لشكر فرعون پيدا شدند، بنى اسرائيل به حضرت موسى گفتند: ما را فريب دادى و هلاك كردى ، اگر مى گذاشتى كه آل فرعون ما را در بندگى داشتند بهتر بود از اينكه الحال بدست ايشان كشته شويم .
حضرت موسى فرمود: نه چنين است ، بدرستى كه پروردگار من با من است و مرا هدايت مى نمايد به راه نجات . و بر موسى عليه السلام سفاهت قومش دشوار آمد. و مى گفتند: اى موسى ! تو ما را عده دادى كه دريا براى ما شكافته مى شود، اينك فرعون و لشكرش به ما مى رسندن و به ما نزديك شدند، پس حضرت موسى عليه السلام دعا كرد و حق تعالى وحى نمود كه : عصا را بزن بر دريا، چون عصا را زد دريا شكافته شد، موسى عليه السلام و و قوم او داخل دريا شدند.
در اين حال آل فرعون به كنار دريا رسيدند، چون دريا را بر آن حال مشاهده كردند به فرعون گفتند: آيا تعجب نمى كنى از اين حال كه مشاهده مى نمائى ؟!
گفت : من چنين كرده ام و به فرموده من دريا شكافته شده است ! داخل دريا شويد و از عقب ايشان برويد.
چون فرعون و هر كه با او بود همه داخل شدند و به ميان دريا رسيدند حق تعالى امر فرمود به دريا كه ايشان را فرا گرفت و همگى غرق شدند، چون فرعون را غرق دريافت گفت : ايمان آوردم كه نيست خدائى بجز خدائى كه بنى اسرائيل به او ايمان آورده اند و من از مسلمانانم .
پس حق تعالى فرمود: آيا الحال ايمان مى آورى و پيشتر عاصى بودى و از افساد كنندگان در روى زمين بودى ؟! پس امروز بدن تو را نجات مى دهيم .
فرمود: قوم فرعون همه در دريا فرو رفتند و احدى از ايشان ديده نشد و فرو رفتند از دريا بسوى جهنم . اما فرعون پس خدا او را به تنهائى به ساحل افكند تا نظر كنند بسوى او و او را بشناسند تا آنكه آيتى باشد براى آنها كه بعد از او ماندند و كسى شك نكند در هلاك شدن او؛ و چون او را پروردگار خود مى دانستند، حق تعالى جيفه مردار او را در ساحل به ايشان نمود كه عبرتى و موعظه اى باشد براى مردم .(303)
مروى است كه : چون حضرت موسى عليه السلام خبر داد بنى اسرائيل را كه خدا فرعون را غرق كرد، ايشان باور نكردند و گفتند: خلقت او خلقتى نبود كه بميرد. پس حق تعالى امر فرمود دريا را كه فرعون را به ساحل دريا انداخت تا ايشان او را مرده ديدند.(304)
در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : جبرئيل هرگز نيامد به نزد حضرت رسول عليه السلام مگر غمگين و محزون ، پيوسته چنين بود از روزى كه خدا فرعون را غرق كرده بود، پس خدا امر كرد او را كه اين آيه را بسوى حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم بياورد در بيان قصه فرعون الآن و قد عصيت قبل و كنت من المفسدين (305)، پس جبرئيل نازل شد خندان و شاد، و حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم از او پرسيد كه : اى جبرئيل ! هرگاه كه بر من نازل مى شدى ، من اثر اندوه در تو مشاهده مى كردم ، امروز تو را شاد و مسرور ديدم ؟
گفت : بلى اى محمد! چون حق تعالى فرعون را غرق كرد او اظهار ايمان كرد، من از لجن دريا كفى گرفتم در دهان او گذاشتم و گفتم الآن و قد عصيت قبل و كنت من المفسدين ، چون اين را بدون فرموده خدا كرده بودم خائف بودم از آنكه رحمت خدا او را دريابد و مرا معذب گرداند بر آنچه نسبت به او كردم ، چون در اين وقت خدا مرا امر كرد بسوى تو بياورم آنچه من به فرعون گفته بودم ، ايمن گرديدم و دانستم كه خدا به گفته و كرده من راضى بوده است .(306)
از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : چون فرعون از عقب موسى بسوى دريا روانه شد، در مقدمه لشكر او ششصد هزار كس بودند و در ساقه لشكر او هزار هزار كس ، و چون به كنار دريا رسيدند اسب فرعون رم كرد و داخل دريا نشد، پس جبرئيل بر ماديانى سوار شد در پيش روى فرعون روانه و داخل دريا شد و اسب فرعون نيز از عقب ماديان داخل شد و همه از عقب او رفتند.(307)
به سندهاى موثق و صحيح از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : حق تعالى وعده فرموده بود موسى عليه السلام را هرگاه كه ماه طلوع كند ايشان داخل دريا شوند، امر فرموده بود موسى را كه جسد مبارك يوسف عليه السلام را از مصر بيرون برد تا عذاب بر فرعون نازل گردد، پس طلوع ماه از وقت خود به تاءخير افتاد، موسى عليه السلام دانست براى آن است كه جسد يوسف عليه السلام را بيرون نياورده اند، پس پرسيد: كى مى داند كه يوسف در كجا مدفون است ؟
گفتند: زن پيرى هست كه مى داند.
چون او را حاضر كردند، زن بسيار پير كور زمين گير بود، حضرت موسى از او پرسيد كه ، تو مى دانى موضع قبر حضرت يوسف را؟
گفت : بلى .
فرمود: پس ما را خبر ده به آن .
گفت : خبر نمى دهم مگر آنكه چهار چيز به من بدهى : پاهاى مرا روان گردانى ، جوانى مرا به من برگردانى ، ديده مرا بينا گردانى ، و مرا با خود در بهشت جادهى - به روايت ديگر مرا در درجه خود در بهشت جا دهى -.(308)
پس سؤ الهاى او بر آن حضرت دشوار آمد، حق تعالى به او وحى فرمود: اى موسى ! عطا كن به او آنچه سؤ ال كرد، آنچه مى دهى من عطا مى كنم . پس حضرت دعا كرد و حاجات او روا شد، موسى عليه السلام را بر موضع قبر يوسف عليه السلام در كنار نيل دلالت كرد، و جسد مبارك آن حضرت در صندوق مرمرى بود، چون بيرون آورد ماه طالع شد، پس ‍ برداشت جسد يوسف عليه السلام را و به شام برد در آنجا دفن كرد، به اين سبب اهل كتاب مرده هاى خود را به شام نقل مى كنند.(309)
به سند صحيح از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون آن زن را موسى عليه السلام طلبيد گفت : مرا دلالت كن بر قبر يوسف و از براى توست بهشت .
او گفت : نه والله ! نمى گويم تا مرا حاكم گردانى كه هر چه بگويم به من بدهى . موسى عليه السلام گفت : بهشت از براى توست .
گفت : نه والله نمى گويم تا مرا حاكم گردانى .
پس خدا وحى نمود به موسى كه : چرا بر تو عظيم است كه او را حاكم گردانى ؟
پس موسى عليه السلام به آن زن گفت كه : از براى توست آنچه حكم مى كنى .
گفت : حكم مى كنم كه با تو باشم در بهشت در درجه اى كه تو در آن درجه خواهى بود.(310)
و در حديث ديگر منقول است كه : از جمله حيل فرعون براى دفع حضرت موسى و قوم او آن بود كه تدبير كرد كه : زهر در طعام ايشان داخل كند به اين حيله ها ايشان را هلاك گرداند! پس در روز يكشنبه كه عيد فرعون بود بنى اسرائيل را به ضيافت طلبيد و طعام بسيارى از براى ايشان مهيا كرد و خوآنها براى ايشان گسترد، و امر كرد كه در جميع طعامهاى ايشان زهر داخل كردند، پس حق تعالى دوائى به حضرت موسى وحى كرد كه به ايشان بخوراند كه زهر فرعون در ايشان تاءثير نكند.
پس موسى عليه السلام با ششصد هزار نفر از بنى اسرائيل به محل ضيافت فرعون حاضر شدند و موسى عليه السلام زنان و اطفال را برگردانيد و مبالغه كرد بنى اسرائيل را كه تا رخصت ندهد دست دراز نكنند، و از آن دوا به همه ايشان خورانيد، به هر يك آنقدر داد كه به قدر سر سوزن توان برداشت ، پس چون نظر بنى اسرائيل بر خوانهاى طعام فرعون افتاد بر آن طعامها هجوم آوردند و تا توانستند خوردند و فرعون طعام مخصوصى براى حضرت موسى و هارون و يوشع بن نون و ساير نيكان بنى اسرائيل در مجلس خاصى ترتيب داده بود، و در آن طعامها زهر بيشتر داخل كرده بود.
چون ايشان را حاضر گردانيد گفت : من سوگند خورده ام كه بغير از من و اكابر و امراى خود ديگرى را نگذارم كه شما را خدمت كند؛ خود متوجه خدمت شد و در هر ساعت زهر تازه در طعام ايشان داخل مى كرد، و چون ايشان از تناول طعام فارغ شدند موسى عليه السلام گفت : ما زنان و اطفال بنى اسرائيل را با خود نياورده ايم .
فرعون گفت : ما براى ايشان بار ديگر طعام مى كشيم .
چون آنها از طعام سير شدند، موسى عليه السلام با قوم خود به لشكرگاه خود برگشت .
و فرعون براى لشكر خود طعامى بى زهر مهيا كرده بود، پس هر كه از آن طعام بى زهر خورد در همان ساعت باد كرد و مرد، به اين سبب هفتاد هزار مرد و صد و شصت هزار زن از قوم فرعون هلاك شدند بغير چهارپايان و حيوانات ، و از قوم موسى يك كس هلاك نشد. و اين واقعه غريب سبب مزيد تعجب فرعون و اصحاب او گرديد، باز ايمان نياوردند.(311)
به سند معتبر از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : شش جانورند كه از رحم مادر بيرون نيامده اند: آدم ، و حوا، و گوسفند ابراهيم ، و عصاى موسى ، و ناقه صالح ، و خفاشى كه عيسى ساخت و به قدرت خدا زنده شد.
فرمود: اول درختى كه در زمين كشتند درخت عوسج بود و عصاى حضرت موسى از آن درخت بود.(312)
به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : گروهى از آنها كه به موسى عليه السلام ايمان آورده بودند ملحق شدند به لشكر فرعون و گفتند: از دنياى فرعون بهره مند مى شويم تا وقتى كه علامت غلبه موسى ظاهر شود به او ملحق مى شويم .
چون موسى عليه السلام و قوم او از فرعون گريختند، آن جماعت بر اسبان خود سوار شدند و تاختند كه خود را به لشكر موسى عليه السلام برسانند و با ايشان باشند، پس حق تعالى ملكى را فرستاد كه بر روى اسبان ايشان زد و برگردانيد ايشان را به لشكر فرعون تا آنكه با لشكر فرعون غرق شدند.(313)
به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : شخصى از اصحاب موسى عليه السلام پدرش از اصحاب فرعون بود، چون لشكر فرعون به موسى عليه السلام رسيدند او برگشت كه پدر خود را نصيحت كند و به موسى عليه السلام محلق گرداند، پس با پدرش سخن مى گفت و او را موعظه مى كرد تا داخل دريا شدند، هر دو غرق شدند؛ چون اين خبر به موسى عليه السلام رسيد فرمود كه : او در رحمت خداست و ليكن عذاب الهى كه نازل مى شود از آنها كه مجاور گناهكارانند دفع نمى شود و ايشان را هم فرو مى گيرد.(314)
احاديث سابقا مذكور شد كه فرعون از آن هفت نفر است كه در قيامت عذابشان از همه كس سخت تر است .(315)
در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حق تعالى مهلت داد فرعون را در ميان دو كلمه ، چهل سال : در اول كه گفت : شما را خدائى بجز من نيست ، و در دوم گفت : منم پروردگار بلندتر شما. پس او را به هر دو كلمه در دنيا و عقبى عذاب كرد. و ميان وقتى كه موسى و هارون نفرين كردند بر فرعون و حق تعالى وحى نمود به ايشان كه مستجاب شد دعاى شما، و وقتى كه اجابت ظاهر گرديد و فرعون غرق شد، چهل سال گذشت .(316)
و در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه جبرئيل در وقت طغيان فرعون مناجات كرد كه : پروردگارا! فرعون را مهلت مى دهى و مى گذارى و او دعوى خدائى مى كند مى گويد (انا ربكم الاعلى )؟! حق تعالى فرمود كه : اين را بنده اى مثل تو مى گويد كه ترسد چيزى از او فوت شود بعد از آن بعمل نتواند آورد.(317)
از حضرت رضا عليه السلام منقول است كه در مذمت شهر مصر فرمود كه : خدا بر بنى اسرائيل غضب نكرد مگر ايشان را داخل مصر كرد، و از ايشان راضى نشد مگر آنكه ايشان را از مصر بيرون آورد.(318)
به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السلام منقول است كه : چون موسى عليه السلام به مجلس فرعون داخل شد اين دعا را خواند: اللهم انى ادراء بك فى نحره و استجير بك من شره و استعين بك ، پس خدا آنچه در دل فرعون بود از ايمنى ، به ترس مبدل گردانيد.(319)
و به سند معتبر ديگر منقول است كه از حضرت صادق عليه السلام پرسيدند: در وقتى كه فرعون مى گفت : بگذاريد مرا كه بكشم موسى را، كى مانع بود از كشتن موسى ؟
فرمود: حلال زاده بودن او مانع بود، زيرا كه پيغمبران و اولاد ايشان را نمى كشد مگر كسى كه فرزند زنا باشد.(320)
در حديث ديگر فرمود كه : چون موسى و هارون داخل مجلس فرعون شدند، حضار مجلس او همه حلال زاده بودند، و در ميان ايشان ولد الزنائى نبود، و اگر در ميان ايشان فرزند زنا مى بود امر مى كرد به كشتن موسى عليه السلام ، پس از اين جهت بود وقتى كه در باب حضرت موسى با ايشان مشورت كرد هيچيك نگفتند كه او را بكش ، بلكه امر كردند او را به تاءنى و تفكر و تدبيرات ديگر.
پس حضرت فرمود: ما نيز چنينيم ، هر كه قصد كشتن ما مى كند او ولد زنا است .(321)
و در حديث حسن از آن حضرت منقول است كه : فرعون را براى آن ((ذى الاوتاد)) فرموده است خدا، زيرا كه چون كسى را مى خواست عذاب كند امر مى كرد كه او را بر رو مى خوابانيدند بر زمين يا بر روى تخته ، و چهار دست و پاى او را به چهار ميخ ، يا بر تختهت يا بر زمين مى دوختند، و بر آن حال او را مى گذاشت تا مى مرد، پس به اين سبب او را ((ذى الاوتاد)) گفتند، يعنى صاحب ميخها.(322)
چند حديث وارد شده است در تفسير قول حق تعالى كه فرموده است : ((ما عطا كرديم به موسى نه آيت هويدا.(323))) فرمودند: آن آيتها عصا بود، و يد بيضا، و ملخ ، و قمل ، و وزغ ، و خون ، و طوفان ، و شكافتن دريا، و سنگى كه از آن دوازده چشمه آب مى جوشيد.(324)
و در حديث معتبر ديگر فرمود: چون حق تعالى وحى فرستاد بسوى ابراهيم عليه السلام كه براى تو از ساره اسحاق متولد خواهد شد و ساره گفت : آيا از من فرزند بهم خواهد رسيد و من پير زالم و شوهرم مرد پير است ؟! پس حق تعالى به ابراهيم وحى كرد كه : فرزند از او بهم خواهد رسيد و فرزندان آن فرزند چهارصد سال معذب خواهند شد در دست فرعون ، به سبب آنكه ساره سخن را بر من رد كرد.
چون عذاب بر بنى اسرائيل بطول انجاميد، فرياد و گريه كردند به درگاه خدا چهل روز، پس خدا وحى كرد به موسى و هارون كه ايشان را از عذاب فرعون خلاص گردانند، پس صد و هفتاد سال از جمله چهار صد سال به سبب تضرع ايشان كم كرد.
پس حضرت صادق عليه السلام فرمود: اگر شما هم به درگاه خدا تضرع كنيد، فرج شما نزديك مى شود و قائم آل محمد صلى الله عليه و آله و سلم بزودى ظاهر مى شود، و اگر نكنيد مدت شدت شما به نهايت خواهد رسيد.(325)
از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : خداوند عالميان امتحان مى كند بندگان متكبر خود را به دوستان خود كه در نظر ايشان ضعيف مى نمايند، و بتحقيق كه داخل شدند موسى و هارون بر فرعون و دو پيراهن پشم پوشيده بودند و عصاها در دست ايشان بود، و شرط كردند از براى او اگر مسلمان شود پادشاهيش باقى بماند و عزتش دائم باشد، پس فرعون گفت : آيا تعجب نمى كنيد از اين دو شخص كه شرط مى كنند براى من دوام عزت و بقاى ملك را و خود به اين حالند كه مى بينيد از فقر و مذلت ؟! چرا بر ايشان نيفتاده است دستبرنجهاى طلا؟!(326) (به سبب آنكه در نظر او طلا و جمع كردن آن عظيم بود، و پشم پوشيدن آنان را حقير مى شمرد).
در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه : در روز چهارشنبه آخر ماه فرعون غرق شد؛ و در آن روز فرعون موسى عليه السلام را طلبيد كه بكشد؛ و در آن روز امر كرد فرعون كه پسران بنى اسرائيل را بكشند؛ و در آن روز اول عذاب به قوم فرعون رسيد.(327)
در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : چون موسى عليه السلام به نزد زنش برگشت ، پرسيد: از كجا مى آئى ؟
گفت : از نزد پروردگار اين آتش كه ديدى .
پس بامدادى به نزد فرعون آمد، والله كه گويا در نظر من است كه دستهاى بلند داشت و موى بسيار بر بدنش بود و گندمگون بود و جبه اى از پشم پوشيده بود و عصا در دستش بود و بر كمرش ليف خرما بسته بود و نعلين او از پوست خر بود و بندهايش از ليف خرما بود. پس به فرعون گفتند: بر در قصر، جوانى ايستاده است مى گويد: من رسول پروردگار عالمم .
فرعون گفت به آن شخصى كه به شيرها موكل بود كه : زنجير شيرها را بگشا - و عادت او چنين بود كه هرگاه بر كسى غضب مى كرد شيرها را رها مى كردند كه او را مى دريدند -. پس ‍ موسى عليه السلام عصا را در اول زد، همين كه عصا به در اول آشنا شد، نه دروازه اى كه فرعون براى حفظ خود بر روى خود بسته بود همه به يك دفعه گشوده شد، چون شيران به نزد موسى آمدند سرهاى خود را بر پاى آن حضرت مى ماليدند و دمها را بر زمين مى سائيدند و به تضرع و تذلل بر گرد آن حضرت مى گرديدند!
فرعون چون آن حال غريب را مشاهده كرد، به اهل مجلس خود گفت : هرگز چنين چيزى ديده بوديد ؟
چون موسى عليه السلام داخل مجلس فرعون شد، ميان ايشان سخنان گذشت كه حق تعالى در قرآن ياد فرموده است . فرعون شخصى از اصحابش را امر كرد كه : برخيز و دستهاى موسى را بگير، و به ديگرى گفت : گردنش را بزن ؛ پس هر كه به نزديك آن حضرت آمد جبرئيل او را به شمشير هلاك كرد تا آنكه شش نفر از اصحاب او كشته شدند! پس فرعون گفت : دست از او بداريد.
و موسى عليه السلام دست خود را از گريبان بيرون آورد، مانند آفتاب نورانى بود كه چشمها را تاب مشاهده آن نبود! چون عصا را انداخت اژدهائى شد كه ايوان فرعون را در ميان دهان خود گرفت و خواست فرو برد.
پس فرعون به موسى استغاثه كرد كه : مرا مهلت ده تا فردا. و بعد از آن گذشت ميان آنها آنچه گذشت .(328)
مترجم گويد كه : در ميان اين احاديث اختلافى هست كه بعضى دلالت مى كند بر آنكه فرعون قصد كشتن موسى عليه السلام نكرد، و بعضى دلالت مى كند كه قصد كرد، پس ممكن است يكى از اينها موافق روايات عامه و بر وجه تقيه وارد شده باشد، و ممكن است كه مطلب او تهديد و ترسانيدن باشد و قصد كشتن نداشته باشد.
ابن بابويه رحمة الله روايت كرده است كه : آب نيل در زمان فرعون كم شد پس اهل مملكت به نزد او آمدند و گفتند: اى پادشاه ! آب نيل را براى ما زياد كن .
گفت : من از شما خشنود نيستم ، به اين سبب آب را كم كرده ام .
پس بار ديگر به نزد او آمدند و گفتند: همه حيوانات ما از تشنگى هلاك شدند، اگر آب نيل را براى ما جارى نمى كنى خداى ديگرى بغير از تو مى گيريم !
گفت : به صحرا رويد. و خود با ايشان بيرون رفت و از ايشان جدا شد و تنها به كنارى رفت كه لشكر او را نمى ديدند و سخنش را نمى شنيدند، پس پهلوى روى خود را بر خاك گذاشت و به انگشت شهادت بسوى آسمان اشاره كرد و گفت : خداوندا! بسوى تو بيرون آمده ام بيرون آمدند بنده ذليلى كه بسوى آقاى خود بيرون مى آيد، و مى دانم كه تو مى دانى كه قادر نيست بر جارى كردن آب نيل كسى بجز تو، پس آن را جارى كن .
پس آب نيل طغيان كرد به حدى كه هرگز چنان نشده بود! پس به نزد ايشان آمد و گفت : من آب نيل را براى شما جارى كردم ! و همه از براى او به سجده افتادند.
در آن حال جبرئيل به نزد او آمد و گفت : اى پادشاه ! شكايتى دارم از غلام خود، به فريادم برس .
گفت : چه شكايت دارى ؟
گفت : غلامى دارم كه او را مسلط كرده ام بر ساير غلامان خود، و كليدهاى خود را به دست او داده ام و او را صاحب اختيار در امور غلامان كرده ام ، و الحال با من خصومت مى كند، هر كه با من دشمن است دوست مى دارد و هر كه با من دوست است دشمن مى دارد.فرعون گفت : بد بنده اى است بنده تو، اگر به دست من بيايد او را در دريا غرق مى كنم . جبرئيل گفت : اى پادشاه ! در اين باب حكمى براى من بنويس .
فرعون دوات و كاغذ طلبيد و نوشت كه : نيست جزاى بنده اى كه مخالفت آقاى خود كند و با دوستان او دشمنى و با دشمنان او دوستى نمايد مگر آنكه او را در درياى قلزم (329) غرق كنند.
گفت : اى پادشاه ! نامه را مهر كن .
فرعون نامه را مهر كرد و به جبرئيل داد.
چون داخل دريا شد فرعون در روزى كه غرق شد، جبرئيل نامه را آورد و به دست او داد و گفت : اين حكمى است كه خود براى خود كردى .(330)
به سندهاى معتبر از امام جعفر صادق عليه السلام و امام موسى كاظم عليه السلام منقول است كه : در تفسير قول حق تعالى كه خطاب فرمود به موسى كه : ((برويد بسوى فرعون بدرستى كه او طغيان كرده است ، پس بگوئيد به او سخن نرمى شايد متذكر شود و يا بترسد))،(331) فرمودند: مراد از سخن نرم آن است كه او را به كنيت ندا كنند و بگويند ((يا ابا مصعب ))، زيرا كه در خطاب كردن به كنيت ، تظيم بيشتر است ، اما آنكه فرمودند: شايد متذكر شود و بترسد، با آنكه مى دانست كه متذكر نخواهد شد و نخواهد ترسيد، براى آن فرمود كه رغبت موسى بيشتر باشد در رفتن بسوى او، با آنكه متذكر شد و ترسيد در وقتى كه عذاب خدا را ديد در آن وقت او را فايده نبخشيد، چنانچه حق تعالى فرموده است : ((تا وقتى كه دريافت او را غرق گفت : ايمان آوردم كه نيست خدائى بجز آنكه ايمان آورده اند به او بنى اسرائيل و من از مسلمانانم ))(332)، پس خدا ايمانش را قبول نكرد و گفت : الحال ايمان مى آورى كه عذاب را ديدى و پيشتر نافرمانى كردى و از افساد كنندگان بودى ؟! پس امروز بدن تو را بر بلندى زمين مى اندازيم تا آنكه بوده باشى براى آنها كه بعد از تو مى آيند علامت و عبرتى كه از حال تو پند گيرند.(333)

به سند معتبر منقول است كه از حضرت امام رضا عليه السلام پرسيدند: به چه علت خدا فرعون را غرق كرد و حال آنكه او ايمان آورد و اقرار به يگانگى خدا كرد؟
فرمود: براى آنكه ايمان آورد در وقتى كه عذاب خدا را ديد، و در آن وقت ايمان مقبول نيست و حكم خدا چنين است در گذشتگان و آيندگان ، چنانچه از احوال پيشينيان در قرآن مجيد نقل فرموده است : ((چون عذاب ما را ديدند گفتند: ايمان آورديم به خداوند يگانه و كافر شديم به آنچه شريك او مى گردانيديم ، پس نفع نكرد ايشان را ايمانشان چون عذاب ما را ديدند)).(334) و از احوال آينده فرموده است : ((روزى كه بيايد بعضى از آيات پروردگار تو، نفع نمى كند نفسى را ايمان او كه پيشتر ايمان نياورده باشد يا در ايمانش كار خيرى نكرده باشد)).(335)
و همچنين فرعون چون در هنگام نزول عذاب ايمان آورد، خدا ايمانش را قبول نكرد و فرمود كه : ((امروز بدن تو را بر بلندى خواهم افكند تا آيتى باشد براى آنها كه بعد از تو مى مانند)).(336) فرعون از سر تا به پايش در ميان آهن غرق شده بود، چون غرق شد خدا بدنش را بر زمين بلندى انداخت كه علامتى باشد براى هر كه او را ببيند كه با آن سنگينى آهن كه بايست به آب فرو رود و بر بالاى آب نيايد، به قدرت خدا بر بلندى افتاد، پس اين آيتى و علامتى بود براى مردم . و علت ديگر براى غرق شدن فرعون آن بود كه : چون غرق او را دريافت ، استغاثه به موسى كرد و استغاثه به حق تعالى نكرد، پس حق تعالى وحى كرد به موسى : براى آن به فرياد فرعون نرسيدى كه او را نيافريده بودى ! اگر استغاثه به من مى كرد هر آينه به فرياد او مى رسيدم .(337)
مؤ لف گويد: علتى كه در اين احاديث معتبره مذكور است براى عدم قبول توبه فرعون ، اظهر وجوهى است كه مفسران ذكر كرده و گفته اند كه چون به حد الجاء و اضطرار رسيده بود تكليف از او ساقط شد، به اين سبب توبه او مقبول نشد؛ و بعضى گفته اند كه اين كلمه را به اخلاص نگفت ، بلكه غرض او حيله بود كه از اين مهلكه نجات يابد و باز بر طغيانش باقى باشد؛ و بعضى گفته اند اقرار به توحيد تنها كرد و اقرار به پيغمبرى موسى عليه السلام نيز مى بايست بكند تا مسلمان باشد. و وجوه ديگر نيز گفته اند كه ذكر آنها بى فايده است .(338)
در تفسير امام حسن عسكرى عليه السلام مذكور است در تفسير قول حق تعالى و اذ فرقنا بكم البحر فانجيناكم و اغرقنا آل فرعون و انتم تنظرون .(339) امام عليه السلام فرمود: حق تعالى مى فرمايد: ((ياد كنيد وقتى را كه گردانيديم آب دريا را فرقه ها كه بعضى از بعضى جدا بود، پس نجات داديم شما را در آنجا و غرق كرديم فرعون و قومش را، و شما نظر مى كرديد بسوى ايشان و ايشان غرق مى شدند)) اين در وقتى بود كه موسى عليه السلام به دريا رسيد، حق تعالى وحى نمود بسوى او كه : بگو بنى اسرائيل را كه تازه كنند توحيد مرا و بگذرانند در خاطر خود ياد محمد صلى الله عليه و آله و سلم را كه بهترين بندگان من است ، و اعاده كنند بر جانهاى خود ولايت على عليه السلام برادر محمد صلى الله عليه و آله و سلم و آل طيبين او را عليهم السلام و بگويند: خداوندا! بجاه و منزلت ايشان نزد تو سوگند مى دهيم كه ما را بر روى اين آب بگذرانى ! اگر چنين كنيد خدا آب را براى شما مانند زمين سخت خواهد كرد تا بر روى آن بگذريد.
بنى اسرائيل گفتند: هميشه بر ما چيزى چند وارد مى سازى كه ما نمى خواهيم ، ما از فرعون از ترس مرگ گريختيم و تو مى گوئى اين كلمات را بگوئيد و بر اين درياى بى پايان قدم بگذاريد و برويد! نمى دانيم كه اگر چنين كنيم چه بر سر ما خواهد آمد؟!
پس كالب بن يوفنا(340) به نزد موسى عليه السلام آمد و بر اسبى سوار بود، و آن خليجى كه مى خواستند از آن عبور نماينند چهار فرسخ بود، گفت : اى پيغمبر خدا! آيا خدا تو را امر كرده است كه ما اين كلمات را بگوئيم و داخل اين آب شويم ؟
موسى عليه السلام گفت : بلى .
گفت : تو امر مى كنى كه چنين بكنيم ؟
فرمود: بلى .
پس ايستاد و توحيد خدا را بر خود تازه نمود و پيغمبرى محمد صلى الله عليه و آله و سلم و ولايت على عليه السلام و آل طيبين ايشان را در خاطر گذرانيد چنانچه ماءمور شده بود و گفت : خدايا بجاه ايشان سوگند مى دهم كه مرا از روى اين آب بگذرانى . و اسب خود را بر روى آب راند، ناگاه آب دريا در زير پاى اسب او مانند زمين نرم شد تا به آخر خليج رسيد، و باز اسب را تاخت و برگشت و رو به بنى اسرائيل كرد و گفت : اطاعت كنيد موسى را كه نيست اين دعا مگر كليد درهاى بهشت و قفل درهاى جهنم و سبب نازل شدن روزى ها و جلب كننده رضاى خداوند مهيمن آفريننده بر بندگان و كنيزان خدا.
پس بنى اسرائيل ابا كردند و گفتند: ما نمى رويم مگر بر روى زمين .
پس خدا وحى فرستاد بسوى موسى كه : بزن عصاى خود را به دريا و بگو: خداوندا! بجاه محمد و آل طيبين او كه دريا را براى ما بشكافى .
چون اين گفت دريا شكافته شد و زمين دريا تا آخر خليج پيدا شد و گفت : داخل شويد.
گفتند: زمين دريا گل دارد و مى ترسيم كه در ميان گل فرو رويم .
خدا وحى فرستاد بسوى موسى كه بگو: خداوندا! بجاه محمد و آل طيبين او سوگند مى دهم زمين دريا را خشك نمائى .
چون اين بگفت خدا باد صبا را فرستاد تا زمين دريا را خشك كرد! موسى عليه السلام گفت : داخل شويد.
گفتند: اى پيغمبر خدا! ما دوازده سبطيم فرزند دوازده پدر، اگر از يك راه داخل دريا شويم هر سبطى خواهند خواست كه بر اسباط ديگر پيشى بگيرند و ايمن نيستيم از آنكه فتنه و نزاعى در ميان ما حادث شود، اگر هر سبطى به يك راه جدائى برويم از فتنه ايمن خواهيم بود.
پس خدا موسى عليه السلام را امر فرمود كه در دوازده موضع دريا عصا بزند و بگويد: بجاه محمد و آل طيبين او سؤ ال مى كنم كه زمين دريا را براى ما ظاهر گردانى و الم ما را از ما دور نمائى . پس دوازده راه بهم رسيد و باد صبا همه را خشكانيد.
موسى عليه السلام فرمود: داخل شويد.
گفتند: هر سبطى از ما به راهى مى روندن و هر يك نخواهند دانست كه چه بر سر ديگران مى آيد.
پس موسى عليه السلام زد عصا را به كوههاى آب كه در بين راهها به امر الهى ايستاده بود و گفت : خداوندا! بجاه محمد و آل طيبين او سؤ ال مى كنم كه طاقها در ميان اين آبها بهم رسد تا يكديگر را ببينند.
پس طاقهاى گشاده در ميان آبها بهم رسيد كه يكديگر را توانند ديد. چون همه داخل دريا شدند، فرعون و قوم او به كنار آب رسيدند و داخل دريا شدند، چون آخرشان داخل دريا شد و اول ايشان خواستند كه از آب بيرون روند، حق تعالى دريا را امر نمود كه بر آنها ريخت و هموار شد و همگى هلاك شدند، اصحاب موسى ايشان را مى ديدند كه چگونه غرق شدند، پس حق تعالى خطاب فرمود به بنى اسرائيل كه در زمان حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم بودند: هرگاه خدا اين نعمتها را بر پدران شما تمام نمود از براى كرامت محمد صلى الله عليه و آله و سلم و آل طيبين او بود، پس اكنون كه شما ايشان را ديده ايد چرا ايمان نمى آوريد؟(341)

فـصـل چـهـارم : در بـيـان بـعـضـى از فـضـائل و احـوال آسـيـه زوجـه فـرعـون و مـؤ من آل فرعون ، رضى الله عنهما است

حق تعالى در سوره مؤ من فرموده است : ((بتحقيق كه فرستاديم موسى را با معجزات خود و حجتى ظاهر بسوى فرعون و هامان و قارون ، پس گفتند: ساحرى است كذاب ؛ پس ‍ چون بسوى ايشان آمد با حق از جانب ما، گفتند: بكشيد پسران آنها را كه ايمان آوردند به او و زنده بگذاريد زنانشان را، و نيست كيد كافران مگر در گمراهى . و گفت فرعون : بگذاريد مرا تا بكشم موسى را و او بخواند خداى خود را، بدرستى كه من مى ترسم كه او دين شما را بدل كند يا در زمين فساد را ظاهر نمايد. و گفت مرد مؤ منى از آل فرعون كه ايمان خود را پنهان مى داشت : آيا مى كشيد مردى را به سبب آنكه مى گويد: پروردگار من خداوند عالميان است و حال آنكه آمده است بسوى شما با معجزات ظاهره از جانب پروردگار شما؟! اگر دروغ بگويد ضرر دروغ به او عايد مى شود، و اگر راست گويد به شما خواهد رسيد اقلا بعضى از آن نيكيها كه شما را وعده مى دهد، بدرستى كه خدا هدايت نمى كند كسى را كه اسراف كننده در گناه و بسيار دروغگو باشد.اى قوم من ! امروز ملك و پادشاهى از شما است و غالب گرديده ايد در زمين مصر، پس كى يارى مى كند ما را از عذاب خدا اگر بيايد بسوى ما؟!
فرعون گفت : نمى نمايم به شما مگر آنچه را كه خود مى بينم ، و هدايت نمى كنم شما را مگر به راه رشد و صلاح ! او گفت آن كسى كه ايمان آورده بود: اى قوم من ! بدرستى كه من مى ترسم بر شما مثل روز آن جماعتى كه در پيش تكذيب پيغمبران كردند و عذاب بر ايشان نازل شد مثل عذاب قوم نوح و عاد و ثمود و جمعى كه بعد از ايشان بودند، خدا نمى خواهد ظلمى براى بندگان خود.اى قوم ! من مى ترسم بر شما از روز قيامت ، روزى كه پشت كنيد از آن بسوى جهنم و نباشد شما را كسى كه از عذاب خدا نگاهدارد، و كسى را كه خدا واگذاشت او را هدايت كننده نيست . بتحقيق كه آمد يوسف عليه السلام پيشتر بسوى شما با معجزات و حجتهاى واضح ، و پيوسته شك مى كرديد در آنچه او آورده بود از براى شما، تا چون از دنيا رفت گفتيد كه خدا بعد از او هرگز پيغمبرى نخواهد فرستاد، چنين خدا گمراه مى كند كسى را كه بسيار گمراه كننده و شك آورنده است )).(342)
((و گفت آن كه ايمان آورده بود: اى قوم من ! مرا متابعت كنيد تا هدايت كنم شما را به راه خير و صلاح ؛ اى قوم من ! نيست اين زندگانى دنيا مگر تمتعى اندك ، بدرستى كه آخرت ، خانه قرار و دوام است ؛ اى قوم من ! چرا من شما را مى خوانم به راه نجات و شما مرا مى خوانيد بسوى جهنم ! و مرا مى خوانيد كه كافر شوم به خدا و شريك گردانم به او چيزى را كه علمى به او ندارم ، و من مى خوانم شما را بسوى خداوند عزيز آمرزنده ، و آنچه شما مرا بسوى آنها مى خوانيد ايشان را دعوت حقى نيست ، بدرستى كه بازگشت ما همه بسوى خداست ، بدرستى كه بسيار نافرمانى كنندگان اصحاب آتش جهنمند، و بزودى ياد خواهيد كرد آنچه من به شما مى گويم و تفويض مى كنم و مى گذارم كار خود را به خدا، بدرستى كه خدا بينا و دانا است به احوال بندگان خود، پس خدا نگاهداشت او را از مكرهاى بدى كه براى او كردند و نازل شد به آل فرعون بدترين عذابها)).(343)
و در سوره تحريم فرموده است : ((خدا مثل زده است براى آنها كه ايمان آورده اند زن فرعون را در وقتى كه گفت : پروردگارا! بنا كن براى من نزد خود خانه اى در بهشت و نجات ده مرا از فرعون و عمل او، و نجات بخش مرا از گروه ستمكاران )).(344)
به سندهاى بسيار از طريق خاصه و عامه از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم منقول است كه : سه كسند كه يك چشم بهم زدن به وحى خدا كافر نشدند: مؤ من آل يس ، و على بن ابى طالب عليه السلام ، و آسيه زن فرعون .(345)
به سندهاى بسيار از ابن عباس و غير او منقول است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: بهترين زنان بهشت چهار كسند: خديجه دختر خويلد، فاطمه زهراء عليهاالسلام ، مريم دختر عمران ، و آسيه دختر مزاحم زن فرعون .(346)
و در تفسير امام حسن عسكرى عليه السلام مذكور است كه : ((خربيل )) مؤ من آل فرعون مى خواند قوم خود را بسوى يگانه پرستى خدا، و پيغمبرى موسى عليه السلام ، و تفضيل محمد صلى الله عليه و آله و سلم بر جميغ پيغمبران خدا و بر همه مخلوقات ، و تفضيل على بن ابى طالب و ائمه طاهرين عليهم السلام بر ساير اوصياى پيغمبران ، و بسوى بيزارى از خدائى فرعون . پس بدگويان به نزد فرعون رفته و گفتند: خربيل مردم را بسوى مخالفت تو مى خواند و دشمنانت را بر دشمنى تو يارى مى كند.
فرعون گفت : او پسر عم و خليفه من است بر مملكت من و وليعهد من است ، اگر كرده باشد آنچه شما مى گوئيد متسحق عذاب من گرديده است به سبب آنكه كفران نعمت من كرده است ، و اگر دروغ گفته ايد شما مستحق بدترين عذابها شده ايد كه افترا بر او بسته ايد. پس فرعون خربيل را با ايشان حاضر كردند و ايشان بر روى او گفتند كه : تو انكار پروردگارى فرعون مى كنى و كفران نعمتهاى او مى نمائى ؟
گفت : اى پادشاه ! هرگز از من دروغى شنيده اى ؟
گفت : نه .
گفت : از ايشان بپرس كه پروردگار ايشان كيست ؟
گفتند: فرعون پروردگار ماست .
گفت : از ايشان بپرس كه كى آنها را آفريده است ؟
گفتند: فرعون .
گفت : از ايشان بپرس كى روزى دهنده ايشان و متكفل معيشتشان است ، و دفع مى كند بديها را از ايشان ؟
گفتند: فرعون .
پس خربيل گفت : اى پادشاه ! گواه مى گيرم تو را و هر كه حاضر است نزد تو كه پروردگار ايشان پروردگار من است و خالق ايشان خالق من است و رازق ايشان رازق من است و اصلاح كننده معيشت ايشان اصلاح كننده معيشت من است ، و مرا پروردگارى و آفريننده اى و روزى دهنده اى غير از پروردگار و آفريننده و روزى دهنده ايشان نيست ، و گواه مى گيرم تو را و حاضران در مجلس تو را كه هر پروردگار و خالق و رازقى كه بغير از پروردگار و خالق و رازق ايشان است من بيزارم از او و از پروردگارى او، و كافرم به خدائى او - غرض خربيل پروردگار و خالق و رازق واقعى ايشان بود كه پروردگار عالميان است و لهذا نگفت : پروردگارى كه ايشان مى گويند بلكه گفت : پروردگار ايشان ، و اين معنى بر فرعون و حاضران آن مجلس مخفى ماند و گمان كردند كه او مى گويد: فرعون پروردگار و خالق و رازق من است -.
پس فرعون رو كرد به آن جماعت و گفت : اى مردان بدكردار! واى طلب كنندگان فساد در ملك من ! و اراده كنندگان فتنه ميان من و ميان پسر عم و ياور من ! شمائيد مستحق عذاب من ، كه خواستيد كه امر مرا فاسد كنيد و پسر عم مرا هلاك كنيد و در پادشاهى من رخنه بيندازيد.
پس امر كرد ميخها آوردند و آنها را خوابانيدند، بر ساقها و سينه هاى آنها ميخها زدند و فرمود: بطلبيد آنها را كه شانه هاى آهنين دارند، و امر كرد به شانه آهن گوشت بدنشان را از استخوانها جدا كردند! پس اين است كه حق تعالى مى فرمايد: ((خدا او را نگاهداشت از مكرهاى بد ايشان )) كه بد او را به فرعون گفتند كه او را هلاك كنند ((و وارد شد بر آل فرعون بدترين عذابها))(347) يعنى به آن جمعى كه بد او را به فرعون گفتند كه ايشان را به ميخها بر زمين دوختند و گوشتهاى ايشان را به شانه آهن ريزه ريزه كردند.(348)
على بن ابراهيم روايت كرده است كه : مؤ من آل فرعون ششصد سال ايمان خود را پنهان داشت و مبتلا بود، و انگشتان او از خوره افتاده بود، و به همان دستها بسوى ايشان اشاره مى كرد و مى گفت : اى قوم ! متابعت من كنيد تا هدايت كنم شما را به راه حق . پس خدا او را حفظ كرد از مكر ايشان .(349)
به سند صحيح از امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : بر او غالب شدند و او را پاره پاره كردند و ليكن خدا حفظ نمود او را از آنكه او را از دين حق برگردانند.(350)
و قطب راوندى روايت كرده است كه : فرعون دو نفر را به طلب خربيل (351) فرستاد كه او را حاضر كنند، او را در ميان كوهها يافتند كه مشغول نماز بود، و وحشيان صحرا در عقب او جمع شده بودند؛ چون اراده كردند او را در اثناى نماز بگيرند، حق تعالى امر فرمود يكى از آن وحشيان را كه در بزرگى مانند شترى بود تا حائل شد ميان آنها و خربيل ، و دفع كرد آنها را از او تا از نماز فارغ شد. پس خربيل نظرش بر آنها افتاد ترسيد و عرض كرد: پروردگارا! مرا امان ده از شر فرعون ، بدرستى كه تو خداوند منى و بر تو توكل نمودم و به تو ايمان آوردم و بسوى تو بازگشت كردم ، سؤ ال مى كنم از تو اى خداوند من كه اگر اين دو مرد به من اراده بدى بكنند پس مسلط كن بر ايشان فرعون را بزودى ، و اگر اراده خير داشته باشند نسبت به من ، ايشان را هدايت كن .
پس ايشان برگشتند خبر او را به فرعون بگويند، در اثناى راه يكى از ايشان گفت : من قصه او را از فرعون مخفى مى دارم و چه نفع مى رسد به ما كه او كشته شود؟
ديگرى گفت : بعزت فرعون سوگند مى خورم كه من مى گويم ، و آمد در مجلس فرعون در حضور مردم و آنچه ديده بود نقل كرد و ديگرى مخفى نمود.
چون خربيل به نزد فرعون آمد، فرعون از آن دو كس پرسيد: پروردگار شما كيست ؟ گفتند: توئى .
از خربيل پرسيد: پروردگار تو كيست ؟
گفت : پروردگار من پروردگار ايشان است .
فرعون گمان كرد او را مى گويد شاد شد و آن شخص اول را كشت ، و خربيل با آن كه كتمان كرد خبر او را، نجات يافت و آن شخص نيز به موسى ايمان آورد تا آنكه با ساحران كشته شد.(352)
مؤ لف گويد: احاديث در باب كشته شدن و نجات يافتن مؤ من آل فرعون مختلف است ، و ممكن است در اول از كشتن نجات يافته باشد و آخر به درجه شهادت فايز شده باشد، و محتمل است كه احاديث نجات يافتن بر وجه تقيه وارد شده باشد.
و احاديث بسيار از طريق خاصه و عامه وارد شده است كه : صديقان و بسيار تصديق كنندگان پيغمبران سه كسند: مؤ من آل فرعون ، مؤ من آل ياسين و بهترين ايشان على بن ابى طالب است .(353)
ثعلبى نقل كرده است كه : خربيل (354) از اصحاب فرعون ، نجار بود و همان بود كه تابوت را از براى مادر موسى عليه السلام تراشيد، و بعضى گفته اند خزينه دار فرعون بود صد سال و ايمان خود را كتمان مى كرد تا روزى كه موسى عليه السلام بر ساحران غالب شد، در آن روز ايمان خود را ظاهر و با ساحران شهيد شد.
زن خربيل مشاطه دختران فرعون بود و مؤ منه بود، روزى شانه از دستش افتاد گفت : بسم الله .
دختر فرعون گفت : پدرم را مى گوئى ؟
گفت : نه ، بلكه كسى را مى گويم كه پروردگار من و پروردگار تو و پروردگار پدر توست !
گفت : بگويم اين را به پدرم ؟
گفت : بگو.
چون دختر اين قصه را به فرعون نقل كرد، آن زن را با فرزندانش طلبيد و گفت : پروردگار تو كيست ؟
فرمود: پروردگار من و پروردگار تو خداوند عالميان است .
پس امر كرد كه تنورى از مس آوردند و آتش در آن تنور افروختند و او و فرزندانش را طلبيد، آن زن گفت : التماس دارم كه استخوانهاى من و فرزندانم را بفرماى جمع كنند و در زمين دفن كنند.
گفت : چون تو بر ما حق دارى چنين خواهم كرد! پس امر كرد يك يك از فرزندان او را به آتش انداختند، چون فرزند آخر كه شيرخواره بود انداختند به امر خدا به سخن آمد و گفت : صبر كن اى مادر كه تو بر حقى ، پس آن زن را هم به تنور انداختند.
اما آسيه : او از بنى اسرائيل و مؤ منه مخلصه بود، و پنهان عبادت خدا مى كرد در خانه فرعون ، و بر اين حال بود تا آنكه زن خربيل را كشتند، در آن وقت ديد ملائكه روح او را بالا مى بردند، يقين او زياده شد، در اين حال فرعون به نزد او آمد و قصه آن زن را براى آسيه نقل كرد، آسيه گفت : واى بر تو اى فرعون ! اين چه جراءت است كه بر خدا دارى ؟
فرعون گفت : بلكه تو هم مثل آن زن ديوانه شده اى ؟
گفت : ديوانه نيستم و ليكن ايمان آوردم به خداوندى كه پروردگار من و تو و جميع عالم است .
پس فرعون مادر آسيه را طلبيد و گفت : دختر تو ديوانه شده است ، بگو كافر شود به خداى موسى ، اگر نه مرگ را به او مى چشانم !
هر چند مادر به او سخن گفت فايده نكرد، پس فرعون فرمود او را به چهار ميخ كشيدند و عذاب كردند تا شهيد شد.
از ابن عباس منقول است كه : در هنگامى كه او را عذاب مى كردند حضرت موسى بر او گذشت و دعا كرد، خدا الم عذاب را از او برداشت كه از تعذيب فرعون المى به او نمى رسيد! در آن حال گفت : پروردگارا! بنا كن براى من خانه اى در بهشت . پس خطاب الهى به او رسيد: به جانب بالا نظر كن ، چون نظر نمود، جاى خود را در بهشت ديد و خنديد! فرعون گفت : ببينيد جنون او را كه من او را عذاب مى كنم او مى خندد. پس به رحمت الهى واصل شد.(355)
از سلمان روايت كرده اند كه : او را به آفتاب عذاب مى كردند، حق تعالى ملائكه را مى فرستاد كه او را سايه مى كردند.(356)

فـصـل پـنـجـم : در بيان احوال بنى اسرائيل بعد از بيرون آمدن از دريا و حيران شدن ايشان در زمين ، و ساير احوالى كه در اين مدت بر ايشان وارد شده

على بن ابراهيم روايت كرده است كه : چون بنى اسرائيل از دريا بيرون آمدند در بيابانى فرود آمدند، گفتند: اى موسى ! ما را هلاك كردى ، از آبادانى به بيابانى آوردى ! نه سايه هست و نه درختى و نه آبى .
پس حق تعالى ابرى بر ايشان فرستاد كه در روز سايه بر ايشان مى افكند و شب ((من )) بر ايشان نازل مى شد، و بر گياه و سنگ و درخت مى نشست كه غذاى ايشان بود، و در پسين مرغهاى بريان بر خوانهاى ايشان مى افتاد مى خوردند، چون سير مى شدند مرغ به امر خدا زنده مى شد پرواز مى كرد!
موسى عليه السلام سنگى داشت كه در ميان لشكر مى گذاشت و عصا را بر آن مى زد دوازده چشمه از آن جارى مى شد، و بسوى هر سبطى يك چشمه جارى مى شد و ايشان دوازده سبط بودند.
چون مدتى بر اين حال ماندند گفتند: اى موسى ! ما صبر نتوانيم نمود بر يك طعام ، پس دعا كن پروردگار خود را كه بيرون آورد براى ما از آنچه مى روياند زمين از سبزى و خيار و فوم و عدس و پياز، فرمود: فوم ، گندم است - و بعضى گفته اند سير است ، و بعضى گفته اند نان است (357) - پس موسى عليه السلام به ايشان فرمود: آيا طلب مى كنيد كه بدل كنيد آنچه نيكوتر است به آنچه زبونتر است ؟! فرو رويد بسوى مصر و يا شهرى از شهرها، بدرستى كه در آنجا براى شما هست آنچه سؤ ال كرديد.(358)
به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه حق تعالى امر فرمود موسى را كه : ((ببر بنى اسرائيل را به ارض مقدسه كه كفار را از آنجا بيرون نمايند و خود در آنجا ساكن شوند - و بنى اسرائيل در آن وقت ششصد هزار نفر بودند - پس موسى عليه السلام به ايشان فرمود: اى قوم من ! داخل شويد در ارض مقدسه كه خدا براى شما نوشته و مقدر فرموده است ، و مرتد مشويد و برمگرديد از پس پشت خود، پس برگرديد زيانكاران .
گفتند: اى موسى ! در ارض مقدسه گروهى چند هستند كه جبارانند و ما تاب مقاومت آنها نداريم ، هرگز ما داخل آن شهر نمى شويم تا آنها بيرون روند از آن شهر، پس اگر بيرون روند از آن شهر ما داخل مى شويم .
پس گفتند دو شخص از آنها كه از خدا مى ترسيدند و خدا بر ايشان انعام كرده بود به توفيق طاعت و فرمانبردارى - يعنى يوشع بن نونع و كالب بن يوفنا كه دو پسر عم موسى عليه السلام بودند -: اى بنى اسرائيل ! داخل شويد بر جباران - يعنى عمالقه - از دروازه شهر ايشان ، هرگاه داخل شهر شويد پس شما غالبيد بر آنها، بر خدا توكل كنيد اگر ايمان داريد به خدا.
گفتند: اى موسى ! ما هرگز داخل اين شهر نمى شويم تا آن جباران در شهر هستند، پس برو تو و پروردگارت و جنگ كنيد، بدرستى كه ما اينجا نشسته ايم .
موسى عليه السلام عرض كرد: پروردگارا! من مالك نيستم مگر جان خود و برادرم را، پس جدائى بيفكن ميان ما و ميان گروه فاسقان .
حق تعالى فرمود كه : چون قبول نكردند كه داخل ارض مقدسه شوند پس بر ايشان حرام است داخل شدن آن زمين تا چهل سال كه حيران خواهند بود در زمين ، پس اندوهناك مباش بر گروه فاسقان )).(359) تا اينجا ترجمه آيات بود.
پس حضرت امام محمد باقر عليه السلام فرمود: در چهار فرسخ از زمين چهل سال حيران ماندند به سبب آنكه بر خدا رد كردند، و راضى نشدند كه داخل آن شهر شوند.
چون شام مى شد منادى ايشان ندا مى كرد: شام شد بار كنيد، پس روانه مى شدند و رجز خوانان راه مى رفتند تا سحر، پس حق تعالى زمين را امر مى فرمود ايشان را بر مى گردانيد و مى رسانيد به همان منزلى كه بار كرده بودند؛ چون صبح مى شد خود را در همان منزل سابق مى ديدند و مى گفتند: ديشب راه را خطا كرديم ! باز شب ديگر روانه مى شدند و صبح در جاى خود بودند. پس چهل سال بر اين حال ماندند، حق تعال من و سلوى براى آنها مى فرستاد و با ايشان سنگى بود كه در هر كجا فرود مى آمدند موسى عصاى خود را بر آن مى زد دوازده چشمه از آن جارى مى شد و بسوى هر سبطى يك چشمه جارى مى شد، چون به موضع ديگر نقل مى كردند آبها برمى گشت داخل سنگ مى شد! و سنگ را بر چهارپا بار مى كردند و روانه مى شدند. همه در آن صحراى ((تيه )) مردند مگر يوشع بن نون و كالب بن يوفنا كه ابا نكردند از داخل شدن ارض مقدسه ، و موسى و هارون نيز در ((تيه )) به رحمت الهى واصل شدند.(360)
و در احاديث بسيار از امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السلام منقول است كه : حق تعالى بر ايشان نوشته و مقدر كرده بود كه داخل ارض مقدسه شوند، چون نافرمانى كردند بر آنها حرام كرد و مقدر فرمود كه فرزندانشان داخل شوندن ، پس آنها همه در صحراى ((تيه )) مردند و فرزندان ايشان با يوشع بن نون و كالب بن يوفنا داخل شهر شدند، و خدا هر چه را مى خواهد محو مى كند و هر چه را مى خواهد اثبات مى كند و نزد اوست ام الكتاب .(361)
در روايت ديگر آن است كه : فرزندان آنها نيز داخل نشدند بلكه فرزندان [فرزندان ](362) ايشان داخل شدند.(363)
در حديث معتبر ديگر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : نيكو زمينى است شام ، و بد مردمند اهل آن ، و بدترين شهرها است مصر، بدرستى كه آن زندان كسى كه خدا بر او غضب كند، و نبود داخل شدن بنى اسرائيل در مصر مگر براى غضبى كه خدا بر ايشان كرد به سبب گناهى كه كرده بودند، زيرا كه حق تعالى به ايشان فرمود: داخل شويد در ارض مقدسه كه خدا براى شما نوشته است - يعنى شام - پس ابا كردند از داخل شدن و چهل سال حيران ماندند در مصر و بيابانهاى آن ، و بعد از چهل سال داخل شدند، و نبود بيرون آمدن ايشان از مصر و داخل شدن ايشان در شام مگر بعد از توبه ايشان و راضى شدن حق تعالى از آنها.
پس حضرت فرمود: من كراهت دارم از آنكه بخورم طعامى را كه در سفال مصر پخته شده باشد، و دوست نمى دارم كه سرم را از گل مصر بشويم از ترس آنكه مبادا خاكش باعث مذلت من شود و غيرت مرا برطرف كند.(364)
على بن ابراهيم روايت كرده است : چون بنى اسرائيل گفتند به موسى عليه السلام : برو تو و پروردگارت جنگ كنيد كه ما اينجا نشسته ايم ، موسى عليه السلام دست هارون را گرفت و خواست كه از ميان ايشان بيرون رود، پس بنى اسرائيل ترسيدند و گفتند: اگر موسى از ميان ما بيرون رود بر ما عذاب نازل مى شود، پس به نزد او آمدند و به تضرغ و استغاثه و التماس كردند كه در ميان ايشان بماند و از خدا سؤ ال كند توبه آنها را قبول فرمايد، پس حق تعالى وحى فرستاد به آن حضرت كه : من توبه ايشان را قبول كردم اما ايشان را در اين زمين حيران گردانيدم تا چهل سال به عقوبت آنچه گفتند.
پس همه در توبه و در تيه داخل شدند بغير از قارون ، پس در اول شب برمى خاستند و شروع مى كردند به خواندن تورات و به مصر روانه مى شدند، و ميان ايشان و مصر چهار فرسخ بود، چون صبح به دروازه مصر مى رسيدند زمين مى گردانيد ايشان را و به جاى اول برمى گشتند.(365)
و ايضا على بن ابراهيم روايت كرده است كه : چون بنى اسرائيل از دريا بيرون آمدند رسيدند به جماعتى كه بت مى پرستيدند، پس گفتند: اى موسى ! براى ما خدائى قرار ده چنانچه ايشان خدائى دارند!
موسى فرمود: شما گروهى هستيد جاهل ، اين گروه آنچه مى كنند هالك است و عملشان باطل است ، آيا غير خداوند عالميان براى شما خدائى طلب كنم و حال آنكه او شما را فضيلت داده است بر عالميان ؟(366)
ابن بابويه رحمة الله از ابن عباس روايت كرده است كه : چون بنى اسرائيل از دريا گذشتند گفتند به موسى : به كدام قوت و تهيه و به كدام باربردار به ارض مقدسه خواهيم رسيد و حال آنكه اطفال و زنان و پيران با ما هستند؟!
موسى عليه السلام فرمود: من گمان ندارم كه خدا به گروهى در دنيا داده باشد يا به احدى عطا فرموده باشد آنچه از متاع دنيا به شما ميراث داده است از قوم فرعون ، و عنقريب از براى شما چاره اى در هر باب خواهد كرد، پس خدا را ياد كنيد و كار خود را به او بگذاريد كه او مهربانتر است به شما از شما.
گفتند: اى موسى ! دعا كن كه خدا به ما طعام و آب و جامه بدهد، ما را از پياده بودن نجات دهد و از گرما سايه اى بدهد.
پس حق تعالى به موسى وحى فرستاد كه : من آسمان را امر كردم كه بر ايشان من و سلوى ببارد، و باد را امر كردم سلوى را براى ايشان بريان كند، و سنگ را فرمودم به ايشان آب دهد، و ابر را امر كردم بر ايشان سايه افكند، و جامه هاى ايشان را مسخر كردم كه به قدر آنچه ايشان مايلند بلند شود.
پس موسى عليه السلام ايشان را برداشت و متوجه ارض مقدسه شد كه آن فلسطين است از بلاد شام ، و آن شهر را مقدس گفتند براى آنكه يعقوب عليه السلام در آنجا متولد شد، و مسكن اسحاق يوسف بود، و بعد از فوت همه را به آنجا نقل كردند.(367)
در تفسير امام حسن عسكرى عليه السلام مذكور است در تفسير قول حق تعالى (و ظللنا عليكم الغمام ) فرمود: يعنى ياد كنيد اى بنى اسرائيل وقتى را كه سايه افكن گردانيدم بر شما ابر را در وقتى كه در تيه بوديد تا شما را از گرمى آفتاب و سردى ماه نگاهدارد و انزلنا عليكم المن و السلوى و نازل ساختيم بر شما من را كه ترنجبين است ، بر درختهاى ايشان فرو مى آمد و ايشان براى خود مى گرفتند، و سلوى را كه آن مرغ آسمانى بود از همه مرغان خوش گوشت تر است ، خدا براى ايشان مى فرستاد و ايشان بى مشقت آن را شكار كرده مى خوردند. پس حق تعالى به آنها فرمود ((كلوا من طيبات ما رزقناكم )) يعنى : بخوريد از چيزهاى پاكيزه كه شما را روزى كرده ام و شكر كنيد نعمت مرا، و تعظيم كنيد آنها را كه من تعظيم كرده ام ، و بزرگ دانيد آنها را كه من بزرگ كرده ام ، و عهد و پيمان ولايت ايشان را از شما گرفته ام ، يعنى محمد صلى الله عليه و آله و سلم . پس خدا مى فرمايد (و ما ظلمونا) ايشان بر ما ستم نكردند چون تغيير دادند آنچه به ايشان گفتيم ، و وفا نكردند به آن عهدى كه در باب آن بزرگواران از ايشان گرفتيم ، زيرا كه كفر كافران ضررى به ما نمى رساند همچنان كه ايمان مؤ منان بر سلطنت ما نمى افزايد (و لكن كانوا انفسهم يظلمون )،(368) و ليكن ستم بر جانهاى خود مى كردند به سبب كافر شدن و تبديل كردن آنچه به ايشان گفتيم .
و اذ قلنا ادخلوا هذه القرية فرمود كه : يعنى ياد آوريد اى بنى اسرائيل وقتى را كه ما گفتيم پدران و گذشتگان شما را كه داخل شويد در اين شهر - يعنى اريحا كه از شهرهاى شام است - اين در وقتى بود كه از صحراى تيه بيرون آمدند ((فكلوا منها حيث شئتم رغدا)) پس بخوريد از اين هر جا كه خواهيد فراخ روزى و بى تعب (و ادخلوا الباب سجدا) داخل دروازه شهر شويد سجود كنندگان .
فرمود: حق تعالى در دروازه شهر براى ايشان صورت محمد و على عليهما السلام را ممثل گردانيد و امر كرد ايشان را كه سجده كنند براى تعظيم آن مثالها و تازه كنند بر خود بيعت ايشان و محبت ايشان را، و به ياد آورند عهد و پيمان ولايت و اعتقاد به فضيلت ايشان را كه از آنها گرفته بود حق تعالى ، (و قولوا حطة ) يعنى : بگوئيد اين سجده ما براى خدا به جهت تعظيم مثال محمد و على عليهم السلام و اعتقاد ما براى ولايت ايشان كم كننده گناهان ما و محو كننده سيئات ما است ، (نغفر لكم خطاياكم ) تا بيامرزيم براى شما خطاهاى گذشته شما را، (و سنزيد المحسنين )(369) بزودى زياد خواهيم كرد ثواب نيكوكاران را، يعنى آنها كه اين كار كنند و پيشتر گناهى نكرده اند، زياد مى كنيم به سبب اين فعل ، درجات و مثوبات ايشان را.
فبدل الذين ظلموا قولا غير الذى قيل لهم پس بدل كردند آن گروهى كه ستم بر خود كرده بودند قولى غير آنچه به ايشان گفته شده بود. فرمود: يعنى سجده نكردند چنانچه به ايشان گفته شده بود، و نگفتند آنچه خدا فرموده بود و ليكن پشت را به جانب دروازه كردند از پس پشت داخل شدند، خم نشدند و سجده نكردند در وقت داخل شدن ، و گفتند: در درگاه با اين رفعت چرا بايد خم شويم و داخل شويم ، تا به كى اين موسى و يوشع به ما سخريه كنند و ما را براى امور باطله به سجده اندازند؟! و در وقت داخل شدن به جاى ((حطة )) گفتند: ((هنطا سمقانا))(370) يعنى : گندم سرخى كه ما قوت خود كنيم بسوى ما محبوبتر است از اين كردار و گفتار! فانزلنا على الذين ظلموا رجزا من السماء بما كانوا يفسقون (371 ) پس فرستاديم بر آنها كه ستم كردند، يعنى تغيير و تبديل كردند آنچه به ايشان گفته بودند و منقاد نشدند براى ولايت محمد و على عليهما السلام و آل طيبين ايشان عليهم السلام رجزى و عذابى از آسمان به سبب فسق ايشان ، و آن رجز كه به ايشان رسيد آن بود كه كمتر از يك روز صد و بيست هزار كس از آنها به طاعون مردند، و ايشان جمعى بودند كه خدا مى دانست كه ايمان نمى آورند و توبه نمى كنند، و نازل نشد بر كسى كه خدا مى دانست توبه خواهد كرد، يا از صلب او فرزندى بهم خواهد رسيد كه خدا را به يگانگى بپرستد و ايمان به محمد صلى الله عليه و آله و سلم بياورد و ولايت على عليه السلام را بشناسد.
پس حق تعالى فرمود (و اذ استسقى موسى لقومه )، امام عليه السلام فرمود: يعنى ياد كنيد بنى اسرائيل را و آن وقت را كه طلب آب كرد موسى براى قوم خود در وقتى كه تشنه شدند در تيه و فرياد كنان و گريه كنان به نزد موسى آمدند و گفتند: هلاك شديم به تشنگى . پس موسى عليه السلام گفت : الهى بحق محمد سيد انبياء صلى الله عليه و آله و سلم و بحق على سيد اوصياء عليه السلام و بحق فاطمه سيدة نساء عليها السلام و بحق حسن بهترين اولياء عليه السلام و بحق حسين افضل شهداء عليه السلام و بحق عترت و خليفه هاى ايشان كه بهترين ازكيا و پاكانند سوگند مى دهم كه اين بندگان خود را آب دهى (فقلنا اضرب بعصاك الحجر) پس خدا وحى فرمود به موسى : بزن عصاى خود را بر سنگ ، فانفجرت منه اثنتا عشرة عينا چون عصا را بر سنگ زد جارى شد از آن دوازده چشمه ، (قد علم كل اناس مشربهم ) فرمود كه : دانستند هر قبيله از اسباط اولاد يعقوب محل آب خوردن خود را كه با قبيله و سبط ديگر براى آب خوردن مزاحمه و منازعه نكنند. پس خدا به ايشان خطاب فرمود كلوا و اشربوا من رزق الله يعنى : بخوريد و بياشاميد از روزى كه خدا به شما عطا فرموده است ، (و لا تعثوا فى الارض مفسدين )(372) و سعى مكنيد در زمين و حال آنكه شما مفسد و عاصى باشيد.
و اذ قلتم يا موسى لن نصبر على طعام واحد فرمود كه : يعنى ياد كنيد وقتى را كه گفتند گذشتگان شما كه در زمان موسى عليه السلام بودند به آن حضرت كه : ما صبر نمى توانيم كرد بر يك طعام - كه من و سلوى باشد- و ناچار است ما را از طعام ديگر كه با آن مخلوط كنيم فادع لنا ربك يخرج لنا مما تنبت الارض پس بخوان براى ما پروردگار خود را كه بيرون آورد از براى ما از آنچه مى روياند زمين من بقلها و قثائها و فومها و عدسها و بصلها از سبزيهاى زمين و خيار و سير و عدس و پياز آن ، قال اتستبدلون الذى هو ادنى بالذى هو خير موسى گفت : آيا طلب مى كنيد كه بهتر را از شما بگيرند و زبونتر را به شما بدهند، اهبطوا مصرا فان لكم ما ساءلتم (373) پس ‍ فرو رويد يعنى بيرون رويد از تيه بسوى شهرى از شهرهائى كه در آنجا حاصل است از براى شما آنچه سؤ ال كرديد.(374)
به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه در تفسير قول حق تعالى (و ادخلوا الباب سجدا) فرمود: آن در وقتى بود كه موسى از زمين تيه بيرون آمد و داخل معموره شدند، بنى اسرائيل گناهى كرده بودند حق تعالى خواست ايشان را از آن گناه نجات دهد و ببخشد بر ايشان اگر توبه كنند، پس به ايشان گفت : چون در شهر برسيد به سجود رويد و بگوييد ((حطة )) تا گناهان شما حط و زايل شود، آنها كه نيكوكاران بودند چنين كردند و توبه ايشان مقبول شد، و آنها كه ظالمان بودند به جاى ((حطة ))، ((حنطة حمراء)) يعنى گندم سرخ طلبيدند، پس عذاب بر ايشان نازل شد.(375)

در احاديث متواتره از طريق خاصه و عامه منقول است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: مثل اهل بيت من در اين امت ، مثل باب حطه است در بنى اسرائيل ،(376) همچنان كه در بنى اسرائيل هر كه از روى تواضع و انقياد داخل درگاه حطه شد نجات يافت و هر كه چنان داخل نشد و تكبر كرد و انقياد نكرد هلاك شد، و همچنين در اين امت هر كه در ولايت اهل بيت من از روى تسليم و انقياد داخل شود و اعتقاد به امامت ايشان بكند و متابعت ايشان را بر خود لازم گرداند و ايشان را وسيله آمرزش ‍ خود داند نجات مى يابد، و هر كه تكبر نمايد از اطاعت ايشانن و تابع دنياى باطل شود چنانچه آنها گندم سرخ طلبيدند كافر و هالك گردند.
در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : خواب پيش از طلوع آفتاب شوم است و رنگ را زرد مى كند و آدمى را از روزى محروم مى گرداند، بدرستى كه حق تعالى روزى را در مابين طلوع صبح تا طلوع آفتاب قسمت مى كند، و من و سلوى بر بنى اسرائيل در مابين طلوع صبح تا طلوع آفتاب نازل مى شد، هر كه در آن ساعت خواب بود نصيب او نازل نمى شد، چون بيدار مى شد نصيب خود را نمى يافت و محتا مى شد كه از ديگران بطلبد و سؤ ال كند.(377)
به سندهاى معتبر از امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السلام منقول است كه : چون قائم آل محمد صلى الله عليه و آله و سلم از مكه ظاهر شود و خواهد كه متوجه كوفه شود، منادى آن حضرت در ميان اصحاب آن حضرت ندا كند كه : كسى توشه و آب با خود برندارد، و سنگ حضرت موسى عليه السلام را با خود بردارد و آن با ر يك شتر است ، پس به هر منزل كه فرود آيند چشمه اى از آن سنگ جارى شود، هر گرسنه اى كه بخورد سير شود و هر تشنه اى كه بخورد سيراب شود، و توشه ايشان همين باشد تا آنكه آن حضرت با اصحاب خود در نجف اشرف نزول اجلال فرمايد.(378)
مؤ لف گويد: مفسران خلاف كرده اند كه ارض مقدسه كدام است : بعضى بيت المقدس گفته اند؛ و بعضى دمشق و فلسطين ؛ و بعضى شام ؛ و بعضى زمين طور و حوالى آن گفته اند؛ احاديث در اين باب گذشت .(379) و ايضا خلاف است كه آيا موسى عليه السلام داخل ارض مقدسه شد يا نه ، و ظاهر احاديث معتبره آن است كه موسى در تيه به عالم قدس ‍ ارتحال نمود، و يوشع بن نون وصى آن حضرت بنى اسرائيل را از تيه برداشت و به ارض مقدسه برد، چنانچه بعد از اين مذكور خواهد شد.(380) و باز خلاف است در اين باب كه حطه در تيه بود يا بعد از بيرون رفتن از تيه ، اكثر را اعتقاد آن است كه بعد از بيرون رفتن از تيه ماءمور شدند بنى اسرائيل كه چنين داخل درگاه بيت المقدس شوند، يا دروازه شهر اريحا، بنابراين بايد كه موسى عليه السلام در آن وقت با آنها نباشد. بعضى گفته اند: موسى عليه السلام در تيه قبه اى ساخته بود كه رو به آن نماز مى كردند و آن حضرت امر فرمود ايشان را كه از درگاه آن قبه خم شده داخل شوند از روى تواضع ، و طلب آمرزش گناهان خود بكنند، پس مراد از سجود، ركوع خواهد بود؛ بعضى گفته اند مراد از سجود، خضوع و شكستگى و تواضع است ؛ بعضى گفته اند مراد آن است كه بعد از داخل شدن به سجده روند و طلب مغفرت كنند.(381) از احاديث سابقه ترجيح ميان اين وجوه ظاهر مى شود.
ثعلبى در عرايس روايت كرده است كه : حق تعالى وعده داد موسى را كه ارض مقدسه شام را به او و قوم او عطا فرمايد كه مسكن ايشان باشد، و در آن وقت شام را عمالقه متصرف بودند، و حق تعالى وعده داد موسى را كه آنها را هلاك گرداند و شام را مسكن بنى اسرائيل گرداند.
چون بنى اسرائيل بعد از غرق شدن فرعون داخل مصر شدند، حق تعالى امر فرمود ايشان را كه متوجه اريحا شوند از بلاد شام ، و فرمود: من چنين مقدر كرده ام كه آن محل قرار شما باشد، پس برويد با عمالقه جنگ كنيد و اريحا را تصرف نمائيد، و امر فرمود حق تعالى كه موسى عليه السلام از قوم خود دوازده نقيب (382) قرار دهد، در هر سبطى يك نقيب كه سركرده ايشان باشند.
بنى اسرائيل گفتند: تا احوال عمالقه بر ما معلوم نشد به جنگ ايشان نمى رويم . پس موسى مقرر فرمود كه آن دوازده نقيب بروند و احوال آن جماعت را معلوم كرده خبر بياورند. چون نقبا به نزديك اريحا رسيدند شخصى از جباران كه او را عوج بن عناق مى گفتند -(383) روايت كرده اند كه طول قامت او بيست و سه هزار و سيصد و سى و سه ذراع بود، و ماهى را از ته دريا مى گرفت و نزد چشمه آفتاب بريان مى كرد و مى خورد، طوفان نوح از زانوهاى او نگذشت ، سه هزار سال عمر او بود و عناق مادر او دختر حضرت آدم بود، گويند او سنگى به قدر لشكرگاه موسى عليه السلام از كوه جدا كرد آورد كه بر لشكر آن حضرت بيندازد، حق تعالى هدهد را فرستاد آن سنگ را سوراخ كرد تا به گردنش افتاد و او بر زمين افتاد، پس موسى آمد و طول آن حضرت ده ذراع بود، و طول عصاى آن حضرت ده ذراع بود و ده ذراع جست از زمين ، عصا را بر كعب عوج زد، به آن زدن او هلاك شد - چون عوج نقبا را ديد ايشان را برداشت در دامن خود گذاشت آورد به نزد زنش بر زمين گذاشت و گفت : اين جماعتند كه مى خواهند با ما قتال كنند، خواست پا بر بالاى ايشان بمالد و هلاك كند، زنش گفت : بگذار ايشان برگردند و خبر شما را از براى قوم خود ببرند.
پس ايشان در آن شهر گشتند و احوال ايشان را معلوم كردند، خوشه انگور ايشان را پنج نفر از بنى اسرائيل با چوب مى توانستند برداشت ! و در نصف پوست انار ايشان چهار نفر مى توانستند نشست ! چون نقبا روانه شدند كه بسوى قوم خود بيايند به يكديگر گفتند كه : اگر خبر دهيم بنى اسرائيل را به آنچه ديديم ، شك در موسى و فرموده او خواهند كرد و كافر خواهند شد، بايد كه اين خبرها را از ايشان پنهان داريم ، به موسى و هارون پنهان نقل كنيم كه آنچه مصلحت مى دانند چنان كنند. به اين نحو از يكديگر پيمان گرفتند، بعد از چهل روز به خدمت موسى عليه السلام رسيدند، آنچه ديده بودند عرض كردند، پس همه پيمان را شكستند، هر يك به سبط خود و خويشان خود احوال عمالقه را نقل كردند، ايشان را از جهاد ترسانيدند! بغير از يوشع بن نون و كالب بن يوفنا(384) كه ايشان در عهد خود باقى ماندند. و مريم خواهر حضرت موسى زوجه كالب بود.
چون اين خبرها در ميان بنى اسرائيل شهرت كرد، صداها به گريه بلند كردند و گفتند: كاش در زمين مصر مرده بوديم ، يا در اين بيابان مى مرديم و داخل اين شهر نمى شديم كه زنان و فرزندان و مالهاى ما غنيمت عمالقه باشد! به يكديگر مى گفتند: بيائيد سركرده اى براى خود قرار دهيم و بسوى مصر برگرديم ! هر چند موسى عليه السلام ايشان را موعظه كرد كه : آن پروردگارى كه شما را بر فرعون غالب گردانيد بر اين قوم نيز غالب خواهد گردانيد، و خدا وعده فتح داده است و در وعده او خلاف نمى باشد، قبول نكردند. خواستند كه به مصر برگردند پس كالب و يوشع گريبانهاى خود را دريدند و گفتند: از خدا بترسيد و داخل شهر جباران شويد كه چون داخل مى شويد بر ايشان غالب خواهيد بود به نصرت الهى ، ما ايشان را امتحان كرديم ، اگر چه بدنهاى ايشان قوى است اما دلهاى ايشان ضعيف است ، از ايشان مترسيد و بر خدا توكل كنيد.
بنى ا سرائيل سخن ايشان را قبول نكردند خواستند كه ايشان را سنگسار كنند! و گفتند به موسى عليه السلام كه : ما هرگز داخل آن شهر نمى شويم ، تو با پروردگار خود برويد و با ايشان جنگ كنيد كه ما از اينجا حركت نمى كنيم .
پس حضرت موسى به غضب آمد و به ايشان نفرين كرد و گفت : پروردگارا! من مالك نيستم مگر خود و برادر خود را، پس جدائى بينداز ميان من و ميان گروه فاسقان .
پس ابرى پيدا شد بر در قبة الزمر، حق تعالى وحى كرد به حضرت موسى كه : تا كى اين گروه ، معصيت من خواهند نمود، و تصديق به آيات من نخواهند كرد، من همه را هلاك مى كنم و براى تو قومى از ايشان قويتر و بيشتر قرار مى دهم .
موسى عليه السلام گفت : خداوندا! اگر ايشان را به يك دفعه هلاك كنى . امتهاى ديگر كه اين را بشنوند خواهند گفت كه : موسى براى اين ايشان را هلاك كرد كه نتوانست ايشان را داخل ارض مقدسه گرداند، بدرستى كه صبر تو طولانى است و نعمت تو بسيار است ، توئى آمرزنده گناهان ، و حفظ مى كنى پدران را براى فرزندان و فرزندان را براى پدران ، پس ‍ بيامرز ايشان را و در اين بيابان هلاك نكن ايشان را.
پس حق تعالى وحى نمود كه : به دعاى تو ايشان را آمرزيدم و ليكن چون ايشان را فاسق ناميدى و بر ايشان نفرين كردى قسم ياد كردم كه داخل شدن ارض مقدسه را بر ايشان حرام گردانم بغير يوشع و كالب ، و چهل سال در اين بيابان ايشان را حيران خواهم كرد به جاى آن چهل روز كه تفحص احوال عمالقه كردند و امر مرا به تاءخير انداختند، و همه در اين بيابان خواهند مرد، و فرزندان ايشان داخل ارض مقدسه خواهند شد.
پس حق تعالى در تيه بر ايشان ابرى فرستاد تنگ كه مانند ابر باران نبود، بلكه تنگتر و خشكتر و نيكوتر بود از آن ، و هميشه بر بالاى سر ايشان بود، و به هر جا كه مى رفتند با ايشان حركت مى كرد و ايشان را از گرمى آفتاب حفظ مى كرد. و از براى ايشان عمودى از نور آفريد در شبى كه ماهتاب نبود براى ايشان روشنى مى داد، و من را براى طعام ايشان فرستاد، و در آن خلاف است : بعضى گفته اند صمغى بود بر درختهاى ايشان مى نشست و به شيرينى عسل بود؛ و بعضى گفته اند ترنجبين بود؛ و بعضى گفته اند عسل بود؛ و بعضى گفته اند نانهاى تنك بود؛ و بعضى گفته اند رب غليظى بود. بر هر تقدير هر شب مانند برف بر ايشان مى باريد، پس گفتند: شيرينى من ما را هلاك كرد! دعا كن كه خدا گوشتى به ما عطا كند. پس حق تعالى سلوى را براى ايشان فرستاد، و در آن نيز خلاف است : اكثر گفته اند مرغى بود شبيه به سمانى ؛ و بعضى گفته اند مرغان سرخ بودند از آسمان بر ايشان مى باريد به قدر يك ميل راه ، و يك نيزه بر روى يكديگر مى نشستند؛ بعضى گفته اند مانند جوجه كبوترى بود كه بال و پرش را دور كرده باشند و بريان كرده باشند، باد از براى ايشان مى آورد؛ بعضى گفته اند مرغان مى آمدند و ايشان به دست خود مى گرفتند؛ و بعضى گفته اند مرغى چند بود مانند مرغانى كه در هند مى باشند اندكى از گنجشك بزرگتر بودند؛ بعضى گفته اند: سلوى عسل بود.
پس هر يك به قدر يك شبانه روز بر مى داشتند و در روز جمعه به قدر دو شبانه روز بر مى داشتند چون روز شنبه از براى ايشان نمى آمد، و هر كه زياده بر مى داشت كرم در آن مى افتاد و فاسد مى شد و در روز ديگر براى او نمى آمد، چنانچه در اين امت هر كه روزى حرام را مى گيرد، از روزى حلال كه خدا براى او مقدر كرده است محروم مى شود.
چون آب طلبيدند حضرت موسى عليه السلام عصا را به سنگ زد تا دوازده نهر عظيم از آن جارى شد و به هر سبطى نهرى روان شد.
چون جامه طلبيدند حق تعالى همان جامه را كه پوشيده بودند نو كرد براى ايشان و هرگز كهنه نمى شد و هر روز نوتر و تازه تر بود! و فرزندان ايشان با جامه متولد مى شدند! هر چند بلند مى شدند جامه با ايشان بلند مى شد.(385)
و عرض تيه : بعضى گفته اند كه شانزده فرسخ بود؛ و بعضى نه فرسخ گفته اند؛ و بعضى شش فرسخ .(386)
ثعلبى از وهب بن منبه روايت كرده است كه : حق تعالى وحى فرستاد به حضرت موسى كه مسجدى براى نماز جماعت ايشان بسازد، و بيت المقدس براى تورات و تابوت سكينه بنا كند، و قبه هائى براى قربانى ايشان بسازد، و براى مسجد سراپرده ها مقرر سازد كه رو و پشت آنها از پوست قربانى باشد و بندهايشان از پشم قربانى باشد، و آن بندها را زن حائض نريسد و آن پوستها را مرد جنب دباغى نكند، و ستونهاى مسجد از مس باشد و طول هر يك چهل ذراع باشد و دوازده حصه كنند و هر حصه را سبطى بردارند، و آن سراپرده ها ششصد ذراع در ششصد ذراع باشد، و هفت قبه برپا نمايند كه شش قبه براى قربانى بود مشبك از طلا و نقره باشند، و بر ستونهاى نقره نصب كنند آنها را، و طول هر ستون چهل ذراع باشد و چهارده پرده بر روى آن قبه ها بكشند، و پرده پائين از سندس سبز باشد و دوم ارغوانى باشد و سوم ديبا باشد و چهارم از پوست قربانى باشد كه آن پرده ها را از باران و غبار محافظت كند، و بندهايشان از پشم قربانى باشد، و وسعتشان چهل ذراع باشد، در ميان آنها خوانهاى مربع از نقره نصب كنند كه قربانى را بر روى آنها بگذارند، و هر خوانى چهار ذراع طول و يك ذراع عرض داشته باشند، و هر خوانى چهار پايه از نقره داشته باشد كه بلندى هر پايه سه ذراع بوده باشد كه كسى نتواند چيزى از آن برداشتن مگر ايستاده .
و امر كرد كه بيت المقدس را - كه قبه هفتم است - نصب كنند بر ستون طلا كه طولش هفتاد ذراع بوده باشد و آن را بر روى سبيكه اى از طلا بگذارند كه طولش هفتاد ذراع بوده باشد، و مرصع به الوان جواهر كرده باشند، و پائينش را مشبك سازند به ميله هاى طلا و نقره ، و طنابهاى آن را از پشم قربانى بعمل آورند به رنگهاى مختلف از سرخ و زرد و سبز، و بر روى آن هفت پرده قرار دهند بر روى يكديگر، كه پائين آن را حرير كنده سبز بوده باشد، دوم از ارغوانى ، و بعد از آن حرير و ديباى سفيد و زرد و ملون بوده باشد، و هفتم كه بر بالاى همه است از پوست قربانى باشد كه آن پرده هاى ديگر را محافظت نمايد از باران و رطوبتها. و امر فرمود كه وسعت آن را هفتاد ذراع گردانند، و فرمود كه فرش قبه ها را حرير سرخ كنند، و تابوتى از طلا نصب كنند در آن قبه براى تابوت ميثاق ، و مرصع گردانند آن را به الوان جواهر، و پايه هاى آن از طلا باشد و طولش نه ذراع و عرضش چهار ذراع و ارتفاعش به قدر قامت حضرت موسى عليه السلام بوده باشد، و آن قبه چهار درگاه داشته باشد كه از يك در ملائكه داخل شوند و از يك در موسى عليه السلام و از يك در هارون عليه السلام و از يك در فرزندان هارون ، و فرزندان هارون صاحب اختيار آن قبه باشند و محافظت تابوت به ايشان تعلق داشته باشد.
و حق تعالى امر فرمود حضرت موسى را از هر كه بالغ شده باشد از بنى اسرائيل يك مثقال طلا بگيرد و صرف بيت المقدس كند و ديگر آنچه احتياج شود از اموالى كه از فرعون و اصحاب او گرفته بودند از زيورها و ساير اموال صرف كنند.
پس موسى عليه السلام چنين كرد و عدد بنى اسرائيل در آن وقت ششصد هزار و هفتصد و هشتاد مرد بود(387) كه از ايشان آن مال را گرفت ، پس خدا وحى فرستاد به موسى عليه السلام كه : من بر تو از آسمان آتشى مى فرستم كه دود نداشته باشد و چيزى را نسوزاند و هرگز خاموش نشود تا قربانيها كه مقبول مى شود بخورد و قنديلهاى بيت المقدس از آن افروخته شود و آن قنديلها از طلا بودند و به زنجيرهاى طلا كه بافته بودند به ياقوت و مرواريد و انواع جواهر آويخته بودند، و امر فرمود كه در ميان خانه سنگ عظيمى بگذارند و ميان آن سنگ را گود كنند كه آتشى از آسمان فرود مى آيد در آنجا بوده باشد.
پس حضرت موسى هارون عليه السلام را طلبيد و گفت : حق تعالى مرا برگزيد به آتشى كه از آسمان بفرستد براى خوردن قربانيها كه مقبول مى شود و براى افروختن قنديلهاى بيت المقدس و مرا به آن خانه وصيت فرمود و من تو را براى آن اختيار كردم و تو را برگزيدم و تو را وصيت مى كنم به آن .
پس هارون عليه السلام دو پسر خود شبير و شبر را طلبيد و گفت : خدا موسى را براى امرى اختيار كرد و به آن وصيت فرمود، و موسى مرا اختيار كرد براى آن امر و مرا وصيت نمود، و من شما را اختيار كردم و به آن امر وصيت مى نمايم . پس پيوسته توليت و محافظت بيت المقدس و تابوت و آتش آسمانى با اولاد هارون بود.(388)
مؤ لف گويد: اگر چه روايت ثعلبى چندان محل اعتماد نيست ، اما براى اين نقل كرديم كه مشتمل بر غرايب بود و براى آنكه بر اهل بصيرت ظاهر گردد كه بنا بر حديث متواتر ميان خاصه و عامه است كه حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود كه : تو از من به منزله هارونى از موسى مگر آنكه پيغمبرى بعد از من نيست .(389)
و ايضا بنا بر آنچه در طرق عامه و خاصه به استفاضه وارد شده است كه : حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم حضرت امام حسن و حضرت امام حسين عليهما السلام را به اين علت به اسم دو پسر هارون عليه السلام به لغت عربى نام كرد همچنان كه سدانت بيت المقدس كه قبله و بيت الشرف بنى اسرائيل بود و محافظت تابوت كه مخزن علوم آسمانى ايشان بود و توليت آتش آسمانى كه معيار رد و قبول اعمال ايشان بود با هارون و اولاد هارون بود به نقل ثعلبى و محدثان ايشان است ، پس بايد كه در اين امت نيز سدانت و ولايت كعبه صورى و معنوى و محافظت قرآن و ساير علوم الهى و آثار پيغمبران و محل نزول انوار ربانى و مخزن علوم و اسرار فرقانى با حضرت اميرالمؤ منين و اولاد طاهرين آن حضرت عليه السلام بوده باشد، و معيار رد يا قبول خلق در دست ايشان كه از اكابر مفسران بوده باشد، و قبول طاعات و عبادات اين امت منوط به انوار ولايت ايشان بوده باشد بلكه بيت المقدس در اين امت خانه ولايت ايشان است كه حق تعالى در شاءن ايشان فرموده است كه فى بيوت اذن الله ان ترفع و يذكر فيها اسمه (390) و در شاءن اهل آن خانه فرموده است كه يسبح له فيها بالغدو و الآصالَ رجال لا تلهيهم تجارة و لا بيع عن ذكر الله (391)(392)، و فرموده است انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا،(393) اگر سقف و ديوار آن خانه را براى ضعف عقول بنى اسرائيل به طلا و نقره و جواهر زينت داده اند، در و ديوار و سقف اين خانه وحى آشيانه را به جواهر انوار ربانى و زواهر اسرار سبحانى و اشعه جلال رحمانى آراسته و قناديل آن را از زجاجه قدسيه (كانها كوكب درى ) ساخته و به انوار (مثل نورن كمشكوة فيها مصباح ) افروخته و روغنش را دست قدرت ربانى از شجره مباركه زيتونه وادى قدس گرفته و به انامل رحمت شامل خويش فشرده تا به حدى نوربخش گردانيده است كه مصداق يكاد زينتها يضى ء و لو لم تمسسه نار گرديد و نور بر نور ايشان افزوده است تا حيرانان ظلمات جهالت را از اشعه انوار هدايت ايشان به مقتضاى (يهدى الله لنوره من يشاء)(394) به سرچشمه حيات ابدى رسانيده و بساتين آن خانه را به اشجار رفيعه شجره طيبه (اصلها ثابت و فزعها فى السماء)(395)(396) نزهت افزا گردانيده و بر عتبه عليه اش كتابت (و آتوا البيوت من ابوابها)(397)(398) نقش كرده و به درگاه والا جاه آن به نداى ((انا مدينة العلم و على بابها))(399) گمگشتگان وادى حيرت را رهنمونى كرده است . پس زهى كورى كه چنين بناى بلند را نبيند و لعنت بر كرى كه چنين نداى سودمندى نشنود، انشاء الله تعالى تتمه اين سخن در كتاب امامت مذكور خواهد شد و در اينجا به اشاره اكتفا نموديم .

فـصـل شـشـم : در بـيـان نـازل شـدن تـورات و گـوسـاله پـرستيدن بنى اسرائيل و سؤ ال رؤ يت نمودن ايشان است

حق تعالى در سوره بقره فرموده است : ((به ياد آوريد اى بنى اسرائيل وقتى را كه وعده داديم موسى را چهل شب پس گرفتيد گوساله را خداى خود بعد از آنكه موسى از ميان شما بيرون رفت و حال آنكه شما ستمكاران بوديد، و وقتى را كه داديم به موسى كتاب و بيان شرايع و احكام را شايد شما هدايت بيابيد، و وقتى را كه موسى به قوم خود گفت : اى قوم من ! بدرستى كه شما ستم كرديد بر نفسهاى خود به گوساله پرستيدن پس توبه كنيد بسوى آفريننده خود پس بكشيد خودها را اين بهتر است از براى شما نزد آفريننده شما، پس ‍ خدا توبه شما را قبول كرد بدرستى كه اوست بسيار توبه قبول كننده و مهربان ، در وقتى كه گفتند: اى موسى ! هرگز ايمان نمى آوريم به تو تا ببينيم خدا را ظاهر و هويدا، پس گرفت شما را صاعقه و شما نظر مى كرديد بسوى آن پس شما را برانگيختيم و زنده كرديم بعد از مردن شما شايد كه شكر كنيد)).(400)
((و ياد آوريد وقتى را كه گرفتيم پيمان شما را بر عمل كردن به تورات و بلند كرديم بر بالاى سر شما كوه طور را و گفتيم : بگيريد آنچه ما به شما عطا كرده ايم به قوت دل و ياد كنيد آنچه در آن هست از مواعظ و احكام شايد پرهيزكار شويد، پس پشت كرديد بعد از اين و پيمان را شكستيد و اگر نه فضل خدا بود بر شما و رحمت او هر آينه بوديد از زيانكاران )).(401)
و باز فرموده است : ((بتحقيق كه آمد بسوى شما موسى با بينات و معجزات پس گوساله پرستيدند بعد از او و شما ستمكاران بوديد، و ياد آوريد وقتى را كه بلند كرديم بر بالاى شما طور را و گفتيم بگيريد آنچه ما به شما داده ايم به قوت بدن و دل بشنويد و قبول كنيد، گفتند: شنيديم و نافرمانى كرديم ، و آب داده شده بود در دل ايشان محبت گوساله پرستى به كفر ايشان ؛ بگو يا محمد كه بد چيزى است كه امر مى كند شما را به آن ايمان شما اگر ايمان داريد)).(402)
و در سوره مائده فرموده است : ((بتحقيق كه گرفت خدا پيمان بنى اسرائيل را و برانگيختيم از ايشان دوازده نقيب كه سركرده ايشان و مطلع بر احوال ايشان و ضامن امور ايشان باشند، خدا گفت : من با شمايم اگر نماز را برپا داريد و زكات را بدهيد و ايمان بياوريد به رسولان من و تعظيم و يارى ايشان بكنيد و قرض دهيد به خدا قرض نيكو به صرف كردن مالها در راه و البته برطرف كنم گناهان شما را و داخل گردانم شما را در بهشتى چند كه جارى باشد از زير آنها نهرها، پس هر كه كافر شود بعد از اين از شما پس گم شده است از راه راست )).(403)
و در سوره اعراف فرموده است كه : ((وعده داديم موسى را براى فرستادن تورات سى شب ، و تمام كرديم آن را به ده شب ، پس تمام شد ميقات پروردگار او چهل شب ، و گفت موسى با برادرش هارون كه : خليفه من باش در ميان قوم من و اصلاح كن امور ايشان را و پيروى مكن راه افساد كنندگان را. چون آمد موسى براى ميقات و وعده ما و سخن گفت با او پروردگار او، گفت : پروردگارا! خود را به من بنما تا نظر كنم بسوى تو، خدا گفت كه : هرگز مرا نمى توانى ديد و ليكن نظر كن بسوى كوه ، اگر كوه به جاى خود قرار گيرد با تجلى من پس ‍ تو مرا مى توانى ديد، پس چون تجلى كرد پروردگار او بر كوه و از انوار عظمت خود بر كوه ظاهر گردانيد كوه را با زمين هموار گردانيد، موسى بيهوش افتاد، چون به هوش باز آمد گفت : تنزيه مى كنم تو را از آنكه توان تو را ديد و من اول ايمان آورندگانم به آنكه تو را نمى توان ديد، خدا گفت : اى موسى ! بدرستى كه من تو را برگزيدم بر مردم به رسالتهاى خود و به سخن گفتن با تو پس بگير آنچه به تو داده ام از تورات و باش از شكر كنندگان ، و نوشتيم از براى او در الواح از هر چيز پندى و تفصيل حكم هر چيز را پس بگير آنها را به قوت و توانائى و امر كن قوم خود را كه اخذ كنند و عمل نمايند نيكوتر آنها را به زودى به شما خواهم نمود خانه فاسقان را))(404) در جهنم يا در مصر يا در شام .
فرموده است كه : ((اخذ كردند قوم موسى بعد از رفتن او به طور از زيورهاى ايشان بدن گوساله كه از آن صدائى مانند صداى گوساله ظاهر مى شد، آيا نديدند ايشان كه با ايشان سخنى نمى گويد و ايشان را به راهى هدايت نمى كند؟ آن گوساله را به خدائى پرستيدند و بودند ستمكاران بر خود، چون پشيمان شدند ديدند كه گمراه شده اند گفتند: اگر ما را رحم نكنى اى پروردگار ما و نيامرزى ما را خواهيم بود از زيانكاران . چون برگشت موسى بسوى قوم خود غضبناك و اندوهناك گفت : بد خلافتى كرديد بعد از من آيا تعجيل كرديد امر پروردگار خود را؟! و الواح تورات را بر زمين انداخت و سر برادر خود هارون را گرفت بسوى خود كشيد، هارون گفت : اى فرزند مادر من ! بدرستى كه قوم را ضعيف گردانيدند و نزديك بود مرا بكشند، پس دشمنان را بر من شاد مكن و مگردان مرا با گروه ستمكاران .
موسى گفت : پروردگارا! بيامرز مرا و برادرم را و داخل كن ما را در رحمت خود توئى ارحم الراحمين . بدرستى كه آنها كه گوساله پرستيدند بزودى به ايشان خواهد رسيد غضبى از پروردگار ايشان و خوارى در زندگانى دنيا و چنين جزا مى دهيم افترا كنندگان را. و آنها كه گناهان كرده اند پس توبه مى كنند بعد از آنها و ايمان مى آورند بدرستى كه پروردگار تو بعد از آن آمرزنده و مهربان است . چون فرو نشست از موسى خشم او گرفت الواح را و در نسخه آنها هدايتى بود و رحمتى براى آنها كه از پروردگار خود مى ترسيدند، و اختيار كرد موسى از قوم خود هفتاد مرد براى ميقات ما، پس چون زلزله ايشان را گرفت موسى گفت : اگر تو مى خواستى هلاك مى كردى ايشان را پيشتر و ما را، آيا هلاك مى كنى ما را به آنچه كرده اند سفيهان از ما؟! نيست اين مگر افتتان و امتحان تو، و هر كه را مى خواهى به اين گمراه مى گردانى و هر كه را مى خواهى هدايت مى نمائى ، توئى صاحب اختيار ما و ياور ما پس بيامرز ما را و رحم كن بر ما تو بهترين آمرزندگانى ، پس بنويس از براى ما در اين دنيا حسنه - يعنى نعمت نيكوئى - و در آخرت نيز، ما توبه كرديم بسوى تو. خدا فرمود كه : عذاب خود را مى رسانم به هر كه مى خواهم ، و رحمت من فرا گرفته است همه چيز را پس بزودى خواهم نوشت و واجب خواهم گردانيد رحمت خود را براى آنها كه پرهيزكارند و زكات مى دهند و به آيات من ايمان مى آورند)).(405)
گفته اند كه : مراد پيغبر آخر الزمان است صلى الله عليه و آله و سلم و اوصيا و نيكان امت آن حضرت .
باز فرموده است كه : ((ياد آور وقتى را كه كنديم كوه را و بلند كرديم بر بالاى ايشان مانند ابرى يا سقفى گمان كردند كه بر ايشان خواهد افتاد و گفتيم به ايشان كه : بگيريد و قبول كنيد آنچه داده ايم به شما و ياد كنيد آنچه در آن هست شايد پرهيزكار شويد)).(406)
در سوره طه فرموده است كه : ((اى بنى اسرائيل ! بتحقيق كه نجات داديم شما را از دشمن شما و وعده داديم شما را كه تورات را بفرستيم ، و در جانب راست كوه طور فرو فرستاديم بر شما من سلوى را و گفتيم : بخوريد از طيبات آنچه روزى كرده ايم شما را و طغيان مكنيد در روزى ما پس حلول كند بر شما غضب من ، هر كه حلول كند بر او غضب من پس او به جهنم فرو مى رود يا هلاك مى شود، بدرستى كه من آمرزنده ام براى كسى كه توبه كند و ايمان بياورد و عمل شايسته بكند و هدايت يابد به ولايت ائمه حق .
و گفتيم به موسى كه : چه باعث شد تو را كه پيشتر از قوم خود بسوى طور آمدى اى موسى !
گفت : ايشان در عقب من مى آيند، من تعجيل كردم پروردگارا بسوى تو براى آنكه از من خشنود گردى .
حق تعالى فرمود: پس ما امتحان كرديم قوم تو را بعد از بيرون آمدن تو از ميان ايشان و گمراه كرد ايشان را سامرى .
پس برگشت موسى بسوى قوم خود خشمناك و محزون و گفت : اى قوم من ! آيا وعده نكرد شما را پروردگار من وعده نيكوئى ؟! آيا بر شما دراز نمود عهد يا خواستيد كه بر شما نازل شود غضبى از جانب پروردگار شما پس خلاف كرديد وعده مرا؟!
گفتند: ما خلاف نكرديم وعده تو را به اختيار خود و ليكن برداشته بوديم بار بسيارى از زينت و زيور فرعونيان را پس انداختيم آنها را بر آتش . سامرى نيز آنچه با او بود انداخت پس ‍ بيرون آورد از براى ايشان گوساله اى از طلا كه آن را صدائى مانند صداى گوساله بود. پس گفتند: اين خداى شماست و خداى موسى . پس فراموش كرد موسى كه از براى ملاقات خدا به طور رفت ، آيا نديدند كه آن گوساله سخنى در جواب ايشان نمى توانست گفت مالك نبود از براى ايشان ضررى را و نه نفعى را. و بتحقيق كه گفت به ايشان هارون پيشتر كه : شما مفتون شده ايد و فريب خورده ايد به گوساله بدرستى كه پروردگار شما خداوند رحمان است پس متابعت كنيد مرا و اطاعت كنيد امر مرا.
گفتند: ما ترك نمى كنيم پرستيدن اين گوساله را تا برگردد موسى بسوى ما.
موسى گفت : اى هارون ! چه چيز مانع شد تو را در هنگامى كه ديدى ايشان گمراه شدند از آنكه از پى من بيائى به طور؟ آيا نافرمانى كردى امر مرا؟!
هارون گفت : اى فرزند مادر من ! مگير ريش مرا و سر مرا، من ترسيدم كه اگر از پى تو بيايم بگوئى پراكنده نمودى بنى اسرائيل را و سخن مرا اطاعت نكردى .
پس به سامرى گفت : چه باعث شد تو را كه چنين كردى ؟
گفت : من ديدم آنچه ايشان نديدند، در وقتى كه جبرئيل آمد كه فرعون را غرق كند من او را ديدم به هر جا كه سم اسب او مى رسيد خاك به حركت مى آمد پس قبضه اى خاك از زير سم اسب او گرفتم در اين وقت در شكم گوساله ريختم تا به صدا در آمد، و چنين زينت داد براى من نفس من .
موسى گفت : پس برو كه تو را در زندگى دنيا اين هست كه از مردم دور شوى و كسى تو را مس نكند و نزديك تو نيايد، بدرستى كه تو را در آخرت وعده عذابى هست كه خلف آن وعده نخواهد شد، نظر كن بسوى آن خدائى كه آن را مى پرستيدى آن را هم خواهم سوزانيد و خاكستر او را در دريا خواهم پاشيد بدرستى كه نيست خداى شما مگر آن خدائى كه علم او به همه چيز احاطه كرده است )).(407)
بدان كه در عقوبت دنياى سامرى خلاف است كه چه چيز بود؛ بعضى گفته اند كه : حكم فرمود موسى كسى با او ننشيند و سخن نگويد و طعام نخورد و او نزديك كسى نيايد؛ بعضى گفته اند كه : به فرمان الهى چنين شد هر كه نزديك او مى رفت ، سامرى و او هر دو بيمار مى شدند، به اين سبب او نمى گذاشت كه كسى نزديك او برود و الحال فرزندان او نيز چنين اند كه اگر كسى بر ايشان گذارد و هر دو تب مى كنند؛ بعضى گفته اند از ترس گريخت در بيابانها با وحشيان صحرا مى گرديد تا به جهنم واصل شد.(408)
و على بن ابراهيم روايت كرده است كه : حق تعالى حضرت موسى را وعده فرمود كه تا سى روز تورات و الواح را بر او بفرستد، پس او خبر داد بنى اسرائيل را به وعده خدا و رفت به جانب طور و هارون عليه السلام را خليفه خود كرد در ميان قوم .
چون سى روز شد حضرت موسى نيامد بسوى ايشان ، اطاعت هارون نكردند و خواستند او را بكشند و گفتند: موسى دروغ گفت به ما و از ما گريخت . پس شيطان به صورت مردى نزد ايشان آمد و گفت : موسى از شما گريخت ديگر بسوى شما نخواهد آمد پس زيورهاى خود را جمع كنيد تا من از براى شما خدائى بسازم .
و سامرى سركرده مقدمه لشكر موسى بود در روزى كه خدا فرعون و اصحاب او را غرق كرد، پس جبرئيل را ديد كه بر حيوانى سوار است به صورت ماديان و آن ماديان به هر كه جا كه پا مى گذارد آن زمين به حركت مى آيد و حيات مى يابد، پس سامرى كف خاكى از زير سم اسب جبرئيل برداشت ديد كه حركت مى كند پس در كيسه اى ضبط كرد و هميشه فخر مى كرد بر بنى اسرائيل كه من چنين خاكى برداشته ام .
چون شيطان بنى اسرائيل را فريب داد كه گوساله ساختند، به نزد سامرى آمد و گفت : بياور آن خاك را كه داشتى ، چون خاك را آورد شيطان گرفت و در ميان شكم آن گوساله ريخت ، پس در همان ساعت به حركت آمد و صداى گوساله كرد و مو و كرك بر آن روئيد، پس بنى اسرائيل آن را سجده كردند، آنها كه سجده كردند هفتاد هزار نفر بودند، هر چند هارون ايشان را نصيحت كرد فايده نبخشيد و گفتند: ما ترك پرستيدن اين گوساله نمى كنيم تا موسى بيايد. خواستند كه هارون را هلاك نمايند هارون از ايشان گريخت پس بر اين حال خسران مآل ماندند تا چهل روز از رفتن موسى عليه السلام گذشت .
پس روز دهم ماه ذيحجه ، خدا تورات را بر موسى فرستاد كه بر الواح نقش شده بود، و آنچه به آن احتياج داشتند از احكام و مواعظ و قصص در آن الواح بود. پس خدا وحى نمود به موسى كه : ما قوم تو را بعد از تو امتحان كرديم ، سامرى ايشان را گمراه كرد به پرستيدن گوساله طلا كه صدا مى كرد.
موسى عليه السلام گفت : پروردگارا! گوساله از سامرى است ، صدا از كيست ؟
خدا فرمود: از من اى موسى ، چون ديدم كه ايشان رو از من گردانيدند بسوى گوساله طلا، من امتحان ايشان را زياده نمودم .
پس برگشت موسى عليه السلام بسوى قوم خود غضبناك ، چون ايشان را بر آن حال مشاهده كرد الواح را انداخت و ريش و سر هارون را گرفت بسوى خود كشيد و گفت : چه مانع شد تو را كه بعد از آنكه ديدى كه ايشان گمراه شدند از پى من نيامدى ؟
هارون گفت : اى برادر! مگير ريش و سر مرا، من ترسيدم كه بگوئى جدائى افكندى ميان بنى اسرائيل و سخن مرا نشنيدى .
پس بنى اسرائيل گفتند: ما خلف وعده تو نكرديم به اختيار خود و ليكن بار بسيارى از از زينت فرعون و قوم او برداشته بوديم - يعنى زيورهاى ايشان - پس در آتش ريختيم و سامرى آن خاك را در ميان شكم گوساله ريخت و گوساله به صدا آمد به اين سبب ما آن را پرستيديم .
چون موسى عليه السلام به سامرى اعتراض نمود كه : چرا چنين كردى ؟
گفت : من قبضه خاكى از زير سم اسب جبرئيل برداشته بودم در دريا، پس آن را در ميان شكم گوساله انداختم تا به صدا درآمد، و چنين زينت داد براى من نفس من .
پس موسى عليه السلام گوساله را به آتش سوزاند و خاكسترش را در دريا ريخت پس به سامرى گفت : برو تو را جزا اين است كه تا زنده اى بگوئى ((لا مساس )) يعنى كسى مرا مس نكند، اين علامت در فرزندان تو باشد تا بشناسد مردم شما را و فريب شما نخورند. تا امروز در مصر و شام معروفند اولاد سامرى و ايشان را ((لا مساس )) مى گويند.
پس موسى اراده كرد كه سامرى را بكشد، پس خدا وحى نمود بسوى او كه : مكش سامرى را كه او سخى است .(409)
به سند حسن از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حق تعالى هيچ پيغمبرى را نفرستاد مگر آنكه در زمان او دو شيطان بودند كه او را آزار مى كردند و در ميان امت او فتنه مى كردند و مردم را گمراه مى كردند بعد از آن پيغمبر؛ پس در زمان نوح عليه السلام قطيفوس و عزام بودند؛ در زمان ابراهيم عليه السلام مكيل و زدام ؛ و در زمان موسى عليه السلام سامرى و مرعقيبا؛ و در زمان عيسى مولس و مريسان ؛ و در زمان محمد صلى الله عليه و آله و سلم ابوبكر و عمر بودند.(410)
ايضا روايت كرده است كه : حق تعالى وحى نمود بسوى حضرت موسى كه : من بر تو مى فرستم تورات را كه در آن احكام هست تا چهل روز - يعنى ماه ذى القعده و ده روز از ماه ذى الحجه - پس حضرت موسى به اصحاب خود فرمود: حق تعالى مرا وعده داده است كه تورات و الواح را براى من بفرستد تا سى روز، و خدا او را چنين امر فرموده بود كه به بنى اسرائيل سى روز بگويد كه ايشان دلتنگ نشوند.
موسى عليه السلام رفت به جانب طور، هارون را جانشين خود نمود در ميان بنى اسرائيل ، چون سى روز گذشت موسى عليه السلام نيامد، بنى اسرائيل در غضب شدند خواستند كه هارون را بكشند و گفتند: موسى به ما دروغ گفت و از ما گريخت .
پس گوساله اى ساختند و آن را پرستيدند، در روز دهم ذيحجه خدا الواح را بر موسى فرستاد و در الواح بود آنچه به آن احتياج داشتند از احكام و خبرها و قصه ها و سنتها، پس چون خدا تورات را بر موسى فرستاد و با او سخن گفت موسى عليه السلام گفت : پروردگارا خود را به من بنما تا نظر كنم بسوى تو.
حق تعالى به او وحى نمود كه : من ديدنى نيستم ، كسى را تاب ديدن آيات عظمت من نيست وليكن نظر كن به اين كوه ، اگر در جاى خود قرار گيرد پس مرا مى توانى ديد.
پس خدا پرده اى برداشت و آيتى از آيات عظمت خود را بر كوه ظاهر گردانيد، پس كوه به دريا فرو رفت و تا قيامت فرو خواهد رفت ، پس ملائكه فرود آمدند و درهاى آسمان گشوده شد، پس خدا وحى نمود به ملائكه كه : موسى را دريابيد كه نگريزد. پس ملائكه نازل شدند و بر دور موسى احاطه نمودند و گفتند: بايست اى پسر عمران كه از خدا سؤ ال بزرگى نمودى .
پس چون موسى كوه را ديد كه فرو رفت و ملائكه را به آن حالت مشاهده كرد بر رو افتاد از ترس خدا، و از هول آن احوال كه مشاهده نمود روحش از بدن مفارقت نمود. پس خدا روح او را به بدن او بازگردانيد، پس سر برداشت گفت : تنزيه مى كنم تو را از آنكه تو را توان ديد و توبه مى كنم بسوى تو، و من اول كسى ام كه ايمان آورد به آنكه تو را نمى توان ديد.
پس خدا وحى فرستاد به او كه : اى موسى ! من تو را برگزيدم و اختيار نمودم بر مردم به رسالتهاى خود و سخن گفتن با تو، پس بگير آنچه به تو عطا نمودم و از شكركنندگان باش .
پس جبرئيل او را ندا كرد كه : من برادر توام جبرئيل .(411)
در تفسير امام حسن عسكرى عليه السلام مذكور است در تفسير قول حق تعالى و اذ واعدنا موسى اءربعين ليلة ثم اتخذتم العجل من بعده و انتم ظالمون (412)، امام عليه السلام فرمود كه : موسى به بنى اسرائيل مى گفت كه : چون خدا فرج دهد شما را و دشمن شما را هلاك كند من كتابى از براى شما از جانب خدا خواهم آورد كه مشتمل باشد بر اوامر و نواهى و موعظه ها و مثلها و پندهاى خدا.

چون خدا ايشان را فرج داد امر كرد موسى را كه بيايد به وعده گاه خود سى روز روزه بدارد در پائين كوه . پس موسى عليه السلام گمان كرد كه بعد از سى روز خدا كتاب را براى او خواهد فرستاد. پس سى روز روزه داشت ، چون آخر سى روز شد پيش از افطار كردن مسواك كرد، پس خدا به او وحى فرستاد كه : اى موسى ! مگر نمى دانى كه بوى دهان روزه دار خوشتر است نزد من از بوى مشك ؟ ده روز ديگر روزه بدار و در وقت افطار مسواك مكن .
پس حضرت موسى چنين كرد، و خدا وعده كرده بود به او كه كتاب را بعد از چهل شب به او بدهد. پس بعد از چهل روز كتاب را براى او فرستاد.
سامرى كه شبهه كرد بر ضعيفان بنى اسرائيل كه : موسى وعده كرد با شما كه بعد از چهل شب و روز بسوى شما بيايد و الحال بيست شب و بيست روز گذشت ، پس وعده موسى تمام شد و موسى پروردگار خود را نديده است ، پروردگار او آمده است بسوى شما مى خواهد به شما بنمايد كه او قادر است كه خود شما را بسوى خود بخواند بى آنكه موسى در ميان شما باشد، و بدانيد كه موسى را براى اين نفرستاده است كه به او احتياجى داشته باشد.
پس سامرى گوساله اى كه ساخته بود براى ايشان ظاهر كرد، بنى اسرائيل گفتند: چگونه گوساله خداى ما باشد؟!
گفت : پروردگار شما از اين گوساله با شما سخن مى گويد چنانچه با موسى از درخت سخن گفت ، چون صدا از گوساله شنيديد گفتند: خدا در اين گوساله درآمده است چنانچه در درخت درآمده بود.
چون موسى برگشت بسوى قوم خود گفت : اى گوساله ! آيا پروردگار تو در ميان تو بود چنانچه اين جماعت مى گويند؟
گوساله به سخن آمد و گفت : پروردگار من از آن منزهتر است كه گوساله يا درخت به او احاطه نمايد يا در مكانى باشد، نه والله اى موسى و ليكن سامرى طرف دم گوساله را به ديوارى متصل كرده بود و از جانب ديگر ديوار در زمين نقبى كنده بود و يكى از متمردان اعوان خود را در آنجا پنهان كرده بود كه دهان خود را بر دبر آن گوساله مى گذاشت با ايشان سخن مى گفت در وقتى كه سامرى گفت : اين است خداى شما و خداى موسى .
اى موسى بن عمران ! بنى اسرائيل مخذول نشدند براى عبادت من و مرا خداى خود ندانستند مگر براى آنكه سستى ورزيدند در صلوات فرستادن بر محمد و آل طيبين او صلوات الله عليه ، و انكار كردن موالات ايشان و اعتقاد نكردن به پيغمبر آخر الزمان و امامت وصى برگزيده او، و اين تقصير ايشان سبب شد كه توفيق خدا از ايشان زايل گرديد تا آنكه مرا خداى خود دانستند.
پس حق تعالى فرمود كه : چون ايشان به سبب صلوات بر محمد صلى الله عليه و آله و سلم و وصى او مخذول شدند كه به گوساله پرستى مبتلا شدند پس نمى ترسيد شمااى گروه بنى اسرائيل در معانده كردن با محمد و على ، و حال آنكه ايشان را مى بينيد و معجزات و دلايل ايشان بر شما ظاهر گرديده است .
ثم عفونا عنكم من بعد ذلك لعلكم تشكرون (413) فرمود: يعنى پس عفو كرديم ما از اوايل و پدران شما گوساله پرستيدن ايشان را شايد كه شمااى گروهى كه هستيد در عصر محمد صلى الله عليه و آله و سلم از بنى اسرائيل شكر كنيد اين نعمت را بر اسلاف خود و بر خود بعد از ايشان . پس حضرت فرمود: خدا عفو نكرد از ايشان مگر براى آنكه خدا را خواندند به محمد و آل طيبين او، و تازه كردند بر خود ولايت محمد و على و آل طاهرين ايشان صلوات الله عليهم را، در آن وقت خدا رحم كرد ايشان را و از ايشان درگذشت .
و اذ آتينا موسى الكتاب و الفرقان لعلكم تهتدون (414) فرمود: يعنى ياد كنيد آن وقتى را كه عطا كرديم به موسى كتاب را كه آن تورات بود كه خدا پيمان گرفت از بنى اسرائيل كه ايمان بياورند و انقياد نمايند هر چيز را كه واجب مى گرداند تورات آن را، و داديم به موسى فرقان را نيز كه آن امرى است كه جدا كننده حق و باطل است و جداكننده محققان و مبطلان است زيرا كه چون حق تعالى گرامى داشت بنى اسرائيل را به كتاب و تورات و ايمان آوردن به آن و انقياد كردن آن ، وحى فرمود خدا بعد از آن بسوى موسى كه : اى موسى ! ايشان به كتاب ايمان آوردند و مانده است فرقان كه تمييز دهنده مؤ منان و كافران و اهل حق و باطل است ، پس تازه كن بر ايشان عهد به آن را كه من سوگند خورده ام بذات مقدس خود سوگند حقى كه خدا قبول نمى كند از احدى نه ايمانى را و نه عملى را مگر با ايمان به آن .
موسى عليه السلام عرض كرد: چيست آن فرقان اى پروردگار من ؟
فرمود: آن است كه پيمان بگيرى از بنى اسرائيل كه محمد صلى الله عليه و آله و سلم بهترين خلق است و سيد بزرگ پيغمبران است ، و اينكه برادر او و وصى او على عليه السلام بهترين اوصياى پيغمبران است ، و اينكه اوليا و اوصيائى كه در ميان خلق به امامت مقرر مى گرداند بهترين خلقند، و اينكه شيعيان ايشان كه انقياد ايشان مى نمايند در اوامر و نواهى ستاره هاى فردوس اعلى خواهند بود و پادشاهان جنات عدن خواهند بود در بهشت .
پس گرفت موسى عليه السلام آن پيمان را از ايشان ، پس بعضى به دل و زبان هر دو ايمان آوردند و قبول نمودند، و بعضى به زبان گفتند و در دل قبول نكردند پس نور ايمان بر ايشان حاصل نشد، اين بود فرقانى كه حق تعالى به موسى عليه السلام عطا فرمود.
پس حق تعالى فرمود: شايد هدايت بيابيد، يعنى بدانيد كه شرف بنده نزد خدا به اعتقاد ولايت است چنانچه پدران شما به همين شرف يافتند.
و اذ قال موسى لقومه يا قوم انكم ظلمتم انفسكم باتخاذكم العجل فتوبوا الى بارئكم فاقتلوا انفسكم ذلكم خير لكم عند ربكم فتاب عليكم انه هو التواب الرحيم (415)، امام عليه السلام فرمود: يعنى ياد كنيد اى بنى اسرائيل وقتى را كه موسى عليه السلام گفت به قوم خود كه گوساله پرستيده بودند: اى قوم من ! بدرستى كه شما ستم كرديد بر جانهاى خود و ضرر رسانيديد به خود به آنكه گوساله را خداى خود گرفتيد پس توبه و بازگشت كنيد بسوى آن خداوندى كه شما را آفريده و صورت بخشيده است پس بكشيد نفسهاى خود را به آنكه بكشند آنها كه گوساله نپرستيده اند آنهايى را كه گوساله را نپرستيده اند(416)، اين كشته شدن براى شما بهتر است نزد آفريدگار شما از آنكه در دنيا زنده بمانيد و آمرزيده نشويد، پس نعمت دنيا بر شما تمام باشد و بازگشت شما در آخرت بسوى جهنم باشد، هرگاه كشته شويد و تائب باشيد خدا اين كشته شدن را كفاره گناهان شما مى گرداند و شما را به بهشت جاويد و نعمتهاى آن مى رساند، پس خدا توبه شما را قبول فرمود قبل از آنكه همه كشته شويد و مهلت داد به شما براى توبه و باقى گذاشت شما را براى اطاعت ، بدرستى كه اوست بسيار قبول كننده توبه و مهربان .
و اين قصه چنان بود كه چون بر دست موسى عليه السلام هويدا كرد باطل بودن امر گوساله را و گوساله خبر داد به حيله سامرى و امر كرد موسى آنها را كه گوساله نپرستيده اند بكشند آنها را كه گوساله پرستيده اند، اكثر آنها كه پرستيده بودند انكار كردند و گفتند: ما گوساله نپرستيديم .
پس خدا امر كرد موسى را كه آن گوساله طلا را به سوهان ريزه ريزه كند و به دريا بريزد، پس هر كه از آن آب خورد و گوساله پرستيده بود لبها و بينى او سياه شد، و به اين سبب ممتاز شدند آنها كه گوساله پرستيده بودند از آنها كه نپرستيده بودند، و آنها كه نپرستيده بودند دوازده كس بودند، امر كرد ايشان را كه شمشيرها بكشند و بيرون آيند بر ساير بنى اسرائيل و آنها را بكشند، پس منادى ندا كرد: بدرستى كه خدا لعنت كرده است كسى را كه دست و پائى حركت دهد تا كشته شود، و هر كه از كشندگان ملاحظه كند كيست كه او مى كشد و فرق گذارد در كشتن ميان خويش و بيگانه ملعون است .
پس گناهكاران سركشى نكردند و گردن كشيدند براى كشته شدن ، و بى گناهان به استغاثه آمدند به نزد موسى عليه السلام و گفتند: ما گوساله اى نپرستيده ايم ومصيبت ما عظيم تر است از آنها كه گوساله پرستيده اند زيرا كه مى بايد به دست خود پدران و مادران و برادران و خويشان خود را بكشيم .
حق تعالى وحى نمود به موسى كه : من براى آن ايشان را به اين تكليف شديد امتحان كردم كه دورى نكردند از آنها كه گوساله پرستيدند و انكار نكردند و دشمنى با ايشان نكردند و بگو به ايشان : هر كه دعا كند بحق محمد و آل طيبين او عليهم السلام كه سهل كنيم بر او كشتن آنها را كه مستحق كشتن شده اند، پس ايشان دعا كردند و به انوار مقدسه رسول خدا و ائمه هدى عليهم السلام متوسل شدند و حق تعالى بر ايشان آسان نمود كه هيچ الم از كشتن آنها نمى يافتند.
و چون كشتن در ميان ايشان مستمر شد، ايشان ششصد هزار كس بودند مگر دوازده هزار كس كه گوساله نپرستيده بودند، پس خدا توفيق داد بعضى از ايشان را كه به يكديگر گفتند: چون خدا فرموده است كه توسل به محمد صلى الله عليه و آله و سلم و آل طيبين او امرى است كه هر كه آن را بعمل آورد از هيچ حاجتى نااميد نمى شود و هيچ سؤ ال او از درگاه خدا رد نمى شود و پيغمبران همه به ايشان توسل نموده اند در شدتها پس چرا ما توسل به ايشان نجوييم ؟
پس همگى جمع شدند و فرياد برآوردند: پروردگارا! به جاه محمد صلى الله عليه و آله و سلم كه گرامى ترين خلق است نزد تو و به جاه على عليه السلام كه افضل و اعظم خلق است بعد از او و به جاه ذريت طيبين و طاهرين از آل طه و يس سوگند مى دهيم كه گناهان ما را بيامرزى و از لغزش ما درگذرى و اين كشتن را از ما دور گردانى .
حق تعالى وحى فرستاد به موسى كه : بگو دست از كشتن بازدارند كه بعضى از ايشان از من سؤ الى كردند و مرا سوگندى دادند كه اگر اول اين سوگند را به من مى دادند ايشان را توفيق مى دادم و نگاه مى داشتم از گوساله پرستيدن ، و اگر شيطان چنين قسمى مى داد مرا هر آينه او را هدايت مى كردم ، و اگر نمرود يا فرعون چنين قسمى مى دادند هر آينه ايشان را نجات مى دادم .
پس كشتن را از ايشان برداشت ، ايشان گفتند: زهى حسرت ! كه در اول كار غافل شديم از توسل به انوار محمد صلى الله عليه و آله و سلم و آل اطهار او تا خدا ما را از شر اين فتنه حفظ مى كرد. و اذ قلتم يا موسى لن نؤ من لك حتى نرى الله جهرة فرمود: يعنى بياد آوريد آن وقت را كه گفتند گذشتگان شما: اى موسى ! ما هرگز ايمان نمى آوريم براى تو تا ببينيم خدا را معاينه و ظاهر، (فاخذتكم الصاعقة ) پس گرفت ايشان را صاعقه (و انتم تنظرون )(417) و حال آنكه شما نظر مى كرديد بسوى ايشان .
(ثم بعثناكم من بعد موتكم ) پس مبعوث گردانيديم گذشتگان شما را بعد از مردنشان (لعلكم تشكرون )(418) شايد ايشان شكر كنند آن زندگى را به سبب آنكه مى توانستند توبه و بازگشت كرد بسوى خدا، و بر ايشان دايم و مستمر نماند مردن كه بازگشت ايشان به جهنم باشد و هميشه در جهنم باشند.
فرمود: سبب اين صاعقه آن بود كه چون موسى عليه السلام خواست عهد فرقان را به پيغمبرى محمد صلى الله عليه و آله و سلم و امامت على بن ابى طالب و ساير ائمه طاهرين عليهم السلام از ايشان بگيرد گفتند: ما ايمان نمى آوريم كه اين امر پروردگار توست تا خدا را معاينه ببينيم و ما را به اين خبر دهد. پس صاعقه گرفت ايشان را و ايشان صاعقه را مى ديدند كه بر آنها نازل مى شود، و حق تعالى فرمود: اى موسى ! منم گرامى دارنده دوستان خود را كه تصديق مى كنند به برگزيده هاى من و پروا نمى كنم و منم عذاب كننده دشمنان خود را كه دفع مى كنند و انكار مى نمايند حقوق برگزيده هاى مرا و پروا نمى كنم .
پس موسى عليه السلام گفت - به آنها كه باقى مانده بودند و صاعقه به ايشان نرسيده بود - كه : چه مى گوئيد؟ آيا قبول مى كنيد و اعتراف مى كنيد؟ و اگر نه شما نيز به آنها ملحق خواهيد شد.
گفتند: اى موسى ! ما نمى دانيم كه اين صاعقه به چه سبب بر ايشان نازل شد گاه باشد به سبب انكار قول تو صاعقه بر ايشان نازل نشده باشد، اگر راست مى گويى كه صاعقه به سبب قبول نكردن ولايت محمد و آل طيبين او عليهم السلام بر ايشان نازل شده است پس دعا كن خدا را بحق محمد و آل او كه ما را بسوى ولايت ايشان دعوت مى نمائى كه اين صاعقه مرده ها را زنده كند تا ما از ايشان بپرسيم كه : به چه سبب صاعقه بر ايشان رسيد؟
پس آن حضرت دعا كرد تا ايشان زنده شدند، چون بنى اسرائيل از آنها پرسيدند، گفتند: اى بنى اسرائيل ! اين عذاب به اين سبب به ما رسيد كه ابا كرديم از اعتقاد كردن به پيغمبرى محمد صلى الله عليه و آله و سلم و امامت على عليه السلام از ذريت ايشان و ديديم بعد از مرگ خود مملكتهاى پروردگار خود را از آسمانها و حجب و كرسى و عرش و بهشت و دوزخ ، و نديديم كسى را كه حكمش در آن مملكتها جارى تر و پادشاهى و سلطنت او بزرگتر باشد از محمد و على و فاطمه و حسن و حسين صلوات الله عليهم اجمعين ، چون ما به اين صاعقه مرديم بردند روح ما را بسوى جهنم پس ندا كردند محمد و على عليهما السلام ملائكه را كه : عذاب خود را از اين جماعت بازداريد كه اينها زنده خواهند شد به دعاى شخصى كه از خدا سؤ ال خواهد كرد بحق ما و آل طيبين ما، اين ندا وقتى رسيد كه هنوز ما را در هاوهه نينداخته بودند، پس تاءخير كردند عذاب ما را تا به دعاى تو زنده شديم اى موسى ، پس حق تعالى به اهل عصر محمد صلى الله عليه و آله و سلم گفت كه : هرگاه به توسل به محمد و آل طيبين او زنده شدند ظالمان از گذشتگان شما پس انكار حق ايشان مكنيد و خود را در معرض غضب الهى درمياوريد.(419)
(و اذ اخذنا ميثاقكم ) فرمود: يعنى به ياد آوريد وقتى را كه گرفتيم بر پدران و گذشتگان شما عهد و پيمان ايشان را، كه عمل كنند به آنچه در تورات بر ايشان فرستاده بودم و به آن نامه مخصوصى كه در باب محمد و على و آل طيبين او فرستاده بودم كه ايشان بهترين خلقند و قيام نمايندگان برحقند، بايد كه اقرار نمائيد به اين و برسانيد به فرزندان خود و امر كنيد ايشان را كه برسانند به فرزندان خود تا آخر دنيا كه ايمان بياورند به محمد پيغمبر خدا و قبول كنند از او آنچه امر مى فرمايد ايشان را در حق ولى خدا على بن ابى طالب عليه السلام از جانب خدا، و آنچه خبر مى دهد ايشان را از احوال خليفه هاى بعد از او كه قيام نمايندگانند به حق خدا، پس ابا كردند اسلاف شما از قبول كردن اينها.
(و رفعنا فوقكم الطور)(420) پس امر كرديم جبرئيل را كه جدا كرد از كوه فلسطين قطعه اى به قدر لشكرگاه ايشان يك فرسخ در يك فرسخ و آورد در بالاى سر ايشان بازداشت ، پس موسى عليه السلام به ايشان گفت : يا قبول مى كنيد آنچه شما را به آن امر كردم يا اين كوبه بر سر شما مى افتد. پس ملجاء شدند و از روى ضرورت قبول كردند مگر آنها را كه خدا از عناد حفظ كرد و به طوع و اختيار قبول كردند.
چون قبول كردند، به سجده افتادند و پهلوهاى روى خود را بر خاك گذاشتند و اكثر آنها پهلوهاى روى خود را براى آن بر زمين گذاشتند كه ببينند كوه بر سر ايشان فرود مى آيد يا نه ، و قليلى از ايشان از روى طوع و رغبت براى تذلل و شكستگى نزد حق تعالى رو بر زمين گذاشتند.(421)
(خذوا ما آتيناكم بقوة ) فرمود: يعنى بگيريد و قبول كنيد آنچه ما به شما عطا كرديم از فرايضى كه بر شما واجب گردانيده ايم به آن توانايى كه به شما داده ايم و شرايط تكليف را در شما تمام كرده ايم و علتها را از شما برداشته ايم ، (و اسمعوا) بشنويد آنچه شما را به آن امر مى كنيم ، (قالوا سمعنا و عصينا) يعنى : گفتند شنيديم قول تو را و معصيت كرديم امر تو را، يعنى : بعد از آن معصيت كردند و در آن وقت نيز در خاطر داشتند اطاعت نكنند، (و اشربوا فى قلوبهم العجل ) يعنى : ماءمور شدند بياشامند آبى را كه ريزه هاى گوساله در آن ريخته بودند تا ظاهر شود كى گوساله پرستيده و كى نپرستيده است ، (بكفرهم ) يعنى : به سبب كفرشان ماءمور به اين شدند، قل بئسما ياءمركم به ايمانكم ان كنتم مؤ منين (422 ) بگو به ايشان اى محمد: بد چيزى است كه امر مى كند شما را به آن ايمان آوردن شما به موسى كه كافر شويد به محمد و على و دوستان خدا از اهل بيت ايشان اگر ايمان داريد به تورات موسى ، و ليكن معاذ الله هرگز ايمان به تورات شما را امر نمى كند كافر شويد به محمد و على بلكه امر مى كند شما را كه ايمان به ايشان بياوريد.
پس امام عليه السلام فرمود: حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود كه : چون موسى عليه السلام بسوى بنى اسرائيل برگشت ، ايشان گوساله پرستيده بودند، به نزد آن حضرت آمده و اظهار توبه و پشيمانى كردند، موسى فرمود: كيست گوساله پرستيده است تا حكم خدا را بر او جارى كنم ؟ همه انكار كردند هر يك مى گفت : من نكردم بلكه ديگران بودند؛ پس در آن وقت موسى به سامرى فرمود: نظر كن بسوى خداى خود كه آن را مى پرستيدى آن را ريزه ريزه مى كنم و بر دريا مى پاشم .
پس امر فرمود آن را به سوهان ريزه ريزه كرده و ريزه هاى آن را در درياى شيرين پاشيدند، بنى اسرائيل را امر كرد از آن آب بخورند، هر كه گوساله پرستيده بود اگر سفيد بود لبها و بينى او سياه شد، و اگر سياه بود لبهاى او و بينى او سفيد شد؛ پس در آن وقت حكم الهى را در ايشان جارى كرد.
پس حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: موسى وعده داده بود بنى اسرائيل را كه چون نجات خواهيد يافت از فرعون ، حق تعالى كتابى براى شما خواهد فرستاد كه مشتمل باشد بر اوامر و نواهى و حدود و احكام و فرائض او.
پس چون نجات يافتند و به نزديك شام رسيدند كتاب را براى ايشان آورد، در آن كتاب اين نوشته شده بود كه : من قبول نمى كنم عملى را از كسى كه تعظيم نكند محمد و على و آل طيبين ايشان عليهم السلام را و گرامى ندارد اصحاب ايشان و دوستان ايشان را چنانچه حق گرامى داشتن ايشان است ، اى بندگان خدا! بدانيد و گواه باشيد كه محمد بهترين آفريده هاى من است و افضل خلايق است ، و على برادر آن حضرت و وصى و وارث علم او و جانشين اوست در امت او، و بهترين خلق است بعد از او، و آل محمد بهترين آل پيغمبرانند، و اصحاب آن حضرت بهترين صحابه پيغمبرانند، و امت او بهترين امتهاى پيغمبرانند.
پس بنى اسرائيل گفتند: ما قبول نمى كنيم اين را اى موسى ، اين عظيم و گران است بر ما بلكه قبول مى كنيم از اين شرايع آنچه بر ما آسان است ، چون قبول كنيم مى گوئيم پيغمبر ما بهترين پيغمبران است و آل او بهترين آل پيغمبرانند، و ما كه امت اوئيم بهترين امت پيغمبرانيم ، و اعتراف نمى كنيم به فضيلت جماعتى كه ايشان را نديده ايم و نمى شناسيم . پس ‍ حق تعالى امر فرمود جبرئيل را كه به بال خود كوهى از كوههاى فلسطين را به قدر لشكرگاه موسى كه يك فرسخ در يك فرسخ بود كند و آورد بر بالاى سر ايشان بازداشت و گفت : يا قبول مى كنيد آنچه موسى براى شما آورده است ، يا اين كوه را بر شما مى گذارم كه شما را خرد كند.
پس ايشان به جزع و اضطراب آمدند و گفتند: اى موسى ! چه كنيم ؟
موسى گفت : سجده كنيد از براى خدا بر پيشانى خود، پس پهلوى راست و چپ روى خود را بر خاك گذاريد و بگوئيد: پروردگارا! شنيديم و اطاعت كرديم و قبول كرديم و اعتراف كرديم و تسليم كرديم و راضى شديم .
پس آنچه موسى به ايشان گفت از كردار و رفتار بعمل آوردند، اما بسيارى از ايشان در دل مخالف بودند با آنچه به ظاهر گفتند و كردند، و در دل مى گفتند: شنيديم و نافرمانى كرديم ، بر خلاف آنچه به زبان مى گفتند و پهلوى راست روى خود را بر زمين گذاشتند و قصد ايشان شكستگى و فروتنى نزد خدا و پشيمانى از گذشته ها نبود بلكه اين را مى كردند كه ببينند آيا كوه بر سرشان مى افتد يا نه ؛ پس پهلوى چپ رو را بر زمين گذاشتند به همين قصد.
پس جبرئيل گفت : اكثر ايشان معصيت خدا كردند و ليكن حق تعالى مرا امر كرد كه اين كوه را از ايشان زايل گردانم به اعترافى كه به حسب ظاهر در دنيا كردند، زيرا كه حق تعالى در دنيا به ظاهر حال ايشان سلوك مى كند در آنكه خون ايشان محفوظ باشد و در امان باشند، و كار ايشان با خداست در آخرت كه در آنجا ايشان را عذاب خواهد كرد بر اعتقادات و نيتهاى بد ايشان .
پس ديدند بنى اسرائيل كه كوه دو پاره شد: يك پاره اش مرواريد سفيد شد به جانب آسمان بالا رفت تا آسمانها را شكافت و ايشان مى ديدند تا به جائى رسيد كه ايشان نمى ديدند، و يك قطعه ديگرش آتش شد بسوى زمين آمد و زمين را شكافت و فرو رفت و از ديده ايشان پنهان شد. چون سبب آن حال را از حضرت موسى سؤ ال كردند فرمود: آن قطعه كه به آسمان رفت به بهشت ملحق شد و خدا آن را مضاعف گردانيد به اضعاف بسيار كه عدد آن را بغير از خدا نمى داند، و امر فرمود كه بنا كنند از آن براى آنها كه ايمان واقعى آوردند به آنچه در اين كتاب است قصرها و خانه ها و منزلها كه هر يك مشتمل باشد بر انواع نعمتها كه خدا وعده فرموده است پرهيزكاران بندگانش را از درختها و بستانها و ميوه ها و حوريان نيكو شمايل و غلامان پيوسته زيبا باشند مانند مرواريدهاى پراكنده شده و ساير نعمتها و نيكيهاى بهشت ؛ و اما آن قطعه كه به زمين فرو رفت به جهنم ملحق شد، حق تعالى آن را مضاعف گردانيد به اضعاف بسيار و امر فرمود كه بنا كنند از آن براى كافران به آنچه در اين كتاب است قصرها و خانه ها و منزلها كه هر يك مشتمل باشند بر انواع عذابى كه خدا وعيد فرموده است كافران بندگانش را از درياهاى آتش و حوضهاى غسلين و غساق و رودخانه هاى چرك و ريم و خون و زبانيه ها كه گرزها در دست داشته باشند براى عذاب ايشان ، و درختهاى زقوم و ضريع و مارها و عقربها و افعيها و بندها و غلها و زنجيرها و ساير انواع بلاها و عذابها كه حق تعالى براى اهل جهنم مهيا كرده است .
پس حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم با بنى اسرائيل زمان خود فرمود: آيا نمى ترسيد از عقاب پروردگار خود در انكار نمودن اين فضائل كه حق تعالى مخصوص گردانيده است به آنها محمد و على و آل طيبين ايشان را؟(423)
و به سند معتبر منقول است كه : طاووس يمانى كه از علماى عامه است از حضرت امام محمد باقر عليه السلام سؤ ال نمود: كدام مرغ است كه خدا در قرآن ياد كرده است كه يك مرتبه پرواز كرده است و پيش از آن و بعد از آن ديگر پرواز نكرده است و نخواهد كرد؟
فرمود: آن طور سيناست كه حق تعالى بعضى از آن را بر سر بنى اسرائيل بازداشت به انواع عذابها كه در آن كوه بود تا آنكه قبول كردند تورات را چنانچه حق تعالى فرموده است كه : ((ياد آور آن وقتى را كه كوه را كنديم و بر بالاى سر بنى اسرائيل داشتيم مانند سقفى و گمان كردند كه بر سر ايشان خواهد افتاد)).(424)(425)
در حديث ديگر حضرت صادق عليه السلام در تفسير اين آيه فرمود: چون حق تعالى تورات را بر بنى اسرائيل فرستاد، ايشان قبول نكردند پس بلند كرد بر سر ايشان كوه طور را و موسى به ايشان گفت : اگر قبول نمى كنيد اين كوه بر شما مى افتد. پس قبول كردند و سرهاى خود را به زير افكندند.(426)
و على بن ابراهيم روايت كرده است كه : چون حضرت موسى به بنى اسرائيل گفت كه : خدا با من سخن مى گويد و مناجات مى كند، تصديق او نكردند. پس به ايشان گفت : جماعتى را از ميان خود اختيار كنيد كه با من بيايند و سخن خدا را بشنوند، پس ايشان هفتاد كس از نيكان خود را اختيار كردند و با حضرت موسى به محل مناجات او فرستادند، پس موسى عليه السلام نزديك رفت و حق تعالى به آفريدن آواز در هوا به او مناجات كرد و سخن گفت . پس موسى عليه السلام به آن جماعت گفت : بشنويد و گواهى دهيد نزد بنى اسرائيل ، گفتند: ما ايمان نمى آوريم براى تو كه اين سخن خداست تا خدا را آشكارا ببينيم ، پس خدا صاعقه فرستاد كه همه سوختند.
پس چون موسى عليه السلام ديد كه قومش هلاك شدند محزون شد بر ايشان و گفت : آيا هلاك مى كنى ما را به آنچه سفيهان ما كردند؟ زيرا كه موسى عليه السلام گمان كرد كه ايشان به گناهان بنى اسرائيل هلاك شدند.(427)
به سندهاى معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام و امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : چون موسى عليه السلام از حق تعالى سؤ ال نمود كه : پروردگارا! خود را به من بنما تا تو را ببينم .
حق تعالى به او وحى فرستاد كه : هرگز مرا نخواهى ديد و نمى توانى ديد. و وعده فرمود او را كه بر كوه تجلى كند تا بداند كه او را نمى تواند ديد.
موسى بر كوه بالا رفت ، درگاه آسمان گشوده شد و فوجهاى ملائكه آسمان به زير آمدند و فوج فوج بر او مى گذشتند با رعد و برق و صاعقه و باد و عمودهاى نور در دست داشتند، هر فوج كه بر او مى گذشتند به او مى گفتند: اى پسر عمران ! سؤ ال بزرگى از پروردگار خود نمودى ؛ و هر فوج ايشان را كه مى ديد جميع بدنش از ترس مى لرزيد و به امر الهى آتشى بر دور او احاطه كرده بود كه نمى توانست گريخت تا آنكه حق تعالى قدرى از انوار عظمت خود را بر كوه جلوه داد و كوه به زمين فرو رفت . موسى افتاد و بيهوش ‍ شد.(428)
مؤ لف گويد: بايد دانست كه ضرورى دين شيعه است و به دلايل عقليه و نقليه ثابت شده است كه حق تعالى ديدنى نيست و ذات مقدس او را به چشم ادراك نمى توان ديد بلكه ديده دل نيز از ادراك كنه ذات و صفات مقدس او عاجز و قاصر است ، چون تواند بود كه ديده شود چيزى كه جسم و جسمانى نباشد و محلى و مكانى نداشته باشد و در جهتى نباشد، پس چگونه حضرت موسى با مرتبه جليل پيغمبرى اين سؤ ال نمود؟ از اين شبهه دو جواب مى توان گفت :
اول آنكه : سؤ ال موسى عليه السلام از ديدن به چشم نبود بلكه مى خواست معرفت كنه ذات و صفات الهى براى او حاصل گردد تا نهايت مرتبه معرفت بشرى براى او ميسر گردد؛ چون اول ممتنع و ثانى فوق مرتبه آن حضرت بود، حضرت بارى تعالى به اظهار بعضى از انوار جلال و عظمت خود بر كوه و تاب نياوردن او ظاهر گردانيد كه كسى را راهى به ادراك كنه جلال او نيست و او را قابليت نهايت مرتبه معرفت كه مخصوص پيغمبر آخر الزمان صلى الله عليه و آله و سلم است نيست .
دوم آنكه : سؤ ال موسى عليه السلام از جهت قوم او بود، چون ماءمور بود كه مدارا با قوم خود بكند و آنچه ايشان سؤ ال كنند رد ننمايد، به تكليف قوم خود اين سؤ ال نمود و مى دانست كه اين امر ممتنع است و خدا ديدنى نيست و ليكن مى خواست كه بر قوم او اين معنى ظاهر شود. و اين وجه ظاهرتر است .
چنانچه به سند معتبر منقول است كه ماءمون از حضرت امام رضا عليه السلام از اين مساءله سؤ ال نمود، آن حضرت فرمود كه : كليم خدا موسى بن عمران مى دانست كه خدا از آن منزه تر است كه به چشمها ديده شود و ليكن چون حق تعالى با او سخن گفت و او را همراز خود گردانيد، او برگشت بسوى قوم خود و ايشان را خبر داد كه : خدا با من سخن گفت و مرا مقرب درگاه خود گردانيد و با من مناجات كرد.
گفتند: ما ايمان نمى آوريم به آنچه تو مى گوئى تا سخن خدا را بشنويم چنانچه تو شنيده اى . و ايشان هتفصد هزار كس بودند پس از ميان ايشان هتفاد هزار كس اختيار كرد، و از آنها هفت هزار مرد اختيار كرد، و از آنها هفتاد نفر برگزيد با خود برد به طور سينا كه محل مناجات او بود با حق تعالى ، و ايشان را در دامنه كوه بازداشت و خود بر كوه بالا رفت و از خدا سؤ ال نمود كه با او سخن بگويد چنان كه آن هفتاد نفر بشنوند، پس خدا با او سخن گفت ، ايشان كلام الهى را از بالاى سر و پائين پا و جانب راست و چپ و پيش رو و پشت سر از همه جهت به يكدفعه شنيدند، زيرا كه خدا صدا را در درخت خلق كرد و به همه جانب پهن كرد تا از همه جهت شنيدند تا بدانند كلام خدا است كه اگر كلام ديگرى بود از يك جهت شنيده مى شد.
پس آن هفتاد نفر از روى اجابت گفتند: ما ايمان نمى آوريم كه اين سخن خدا است تا خدا را آشكارا ببينيم .
چون اين سخن عظيم و اين گستاخى بزرگ از ايشان صادر شد از روى تكبر و طغيان ، حق تعالى صاعقه اى بر ايشان فرستاد كه به سبب ظلم ايشان ، ايشان را هلاك گردانيد.
پس موسى عليه السلام گفت : پروردگارا! من چه گويم با بنى اسرائيل در وقتى كه بسوى ايشان برگردم و گويند كه : بردى ايشان را و كشتى براى آنكه صادق نبودى در آن دعوى كه نمودى كه خدا با تو مناجات مى كند؟
پس حق تعالى به دعاى حضرت موسى ايشان را زنده كرد، چون زنده شدند گفتند: چون از براى ديدن ما سؤ ال نمودى چنين شد، اكنون سؤ ال كن كه خدا خود را به تو بنمايد كه بسوى او نظر كنى كه اجابت تو خواهد فرمود، چون ببينى خدا را به ما خبر بده كه خدا چگونه است تا ما او را بشناسيم چناچه حق شناختن اوست .
موسى گفت : اى قوم من ! خدا به ديده ها درنمى آيد و او را كيفيت و چگونگى نمى باشد، و او را به آياتى كه آفريده و علاماتى كه هويدا گردانيده مى توان شناخت .
گفتند: ما ايمان نمى آوريم تا اين سؤ ال را نكنى .
پس موسى گفت : پروردگارا! تو سخن بنى اسرائيل را شنيدى و صلاح ايشان را بهتر مى دانى .
پس حق تعالى وحى نمود به او كه : اى موسى ! از من سؤ ال كن آنچه ايشان سؤ ال نمودند كه من تو را به جهل و سفاهت ايشان مؤ اخذه نخواهم كرد.
پس در آن وقت موسى عليه السلام گفت : پروردگارا! خود را به من بنما كه نظر كنم بسوى تو. پس حق تعالى فرمود: هرگز مرا نتوانى ديد و ليكن نظر كن به كوه اگر به جاى خود قرار مى گيرد در وقتى كه فرو مى رود پس مرا مى توانى ديد.
چون تجلى كرد حق تعالى براى كوه به آيتى از آيات خود، آن را هموار زمين گردانيد و موسى عليه السلام بيهوش افتاد، چون به هوش آمد گفت : تنزيه مى كنم تو را و توبه مى كنم بسوى تو، يعنى بازگشتم بسوى معرفتى كه پيشتر به تو داشتم از جهالت و نادانى قوم خود و من از اول ايمان آوردندگانم از بنى اسرائيل به آنكه تو را نمى توان ديد.(429)
در حديث معتبر منقول است كه از حضرت صادق عليه السلام پرسيدند: هارون عليه السلام چرا به حضرت موسى گفت : اى فرزند مادر من ! مگير ريش و سر مرا؟ و نگفت : اى فرزند پدر من ؟
فرمود: زيرا كه دشمنى ها در ميان برادران در وقتى مى باشد كه از يك پدر باشند و از مادرهاى متفرق باشند، چون از يك مادر باشند دشمنى در ميان ايشان كم مى باشد مگر آنكه شيطان در ميان ايشان افساد كند و اطاعت شيطان نمايند، پس هارون به برادرش موسى عليه السلام گفت : اى برادرى كه از مادر من متولد شده اى و از غير مادر من بهم نرسيده اى ! موى ريش و سر مرا مگير، و نگفت : اى فرزند پدر من ، زيرا كه فرزندان يك پدر هرگاه مادرهاى ايشان جدا باشند عداوت در ميان ايشان بعيد نيست مگر كسى كه خدا او را نگاه دارد، و عداوت در ميان فرزندان يك مادر مستبعد است .
پس سائل باز از آن حضرت پرسيد كه : به چه سبب حضرت موسى سر و ريش هارون عليه السلام را گرفت و بسوى خود كشيد و حال آنكه او را در گوساله پرستيدن بنى اسرائيل گناهى نبود؟
فرمود: براى اين چنين كرد كه چرا وقتى كه بنى اسرائيل كافر شدند و گوساله پرستيدند از ايشان جدا نشد كه به موسى عليه السلام ملحق شود، و هرگاه از ايشان مفارقت مى كرد عذاب بر ايشان نازل مى شد، نمى بينى كه حضرت موسى عليه السلام به هارون گفت : چه مانع شد تو را در وقتى كه ديدى ايشان گمراه شدند از اينكه از پى من بيائى ؟ هارون گفت : اگر چنين مى كردم بنى اسرائيل پراكنده مى شدند و ترسيدم كه بگوئى جدائى انداختى در ميان بنى اسرائيل و سخن مرا رعايت نكردى در باب اصلاح ايشان .(430)
مؤ لف گويد: از جمله شبهه هاى عظيم جماعتى كه نسبت خطا و گناه به پيغمبران مى دهند اين قصه حضرت موسى و هارون عليهم السلام است زيرا كه هر دو پيغمبر بودند، اگر هارون كارى كرده بود كه از موسى عليه السلام مستحق اين اهانت و زجر گرديده بود كه موسى ريش و سر مبارك او را بگيرد و پيش كشد و درشت با او سخن بگويد، پس ، از هارون گناه صادر شده بوده است ؛ و اگر او را گناهى نبود، پس موسى عليه السلام در اين قسم اهانتى نسبت به برادر خود كه پيغمبر بود واقع ساختن خطا كرد و گناه از او صادر شده بوده است خصوصا با انداختن الواح بر زمين و شكستن آنها كه متضمن استخفاف به كتاب خدا بود.
و جواب از آن به چند وجه مى توان گفت :
وجه اول كه ظاهرترين وجوه است آن است كه اين نزاعى بود ظاهر ميان آن دو پيغمبر بزرگوار براى اصلاح امت و تاءديب ايشان ، زيرا كه چون بنى اسرائيل مرتكب امر شنيعى شده بودند و اين را سهل مى شمردند بايست كه حضرت موسى اظهار شناعت عمل ايشان به اكمل وجهى بفرمايد، و هيچ وجهى از اين كاملتر نبود كه نسبت به برادر بزرگوار خود كه با قرابت نسبى به رتبه جليل پيغمبرى سرافراز بود، چنين زجرى بفرمايد و الواح را بر زمين بگذارد و اظهار نمايد كه : من دست برداشتم از اصلاح شما و كتاب آوردند براى شما سودى ندارد، تا آنكه بر ايشان ظاهر شود كه گناه بزرگى كرده اند كه سبب اين امور غريبه گرديده و كوه حلم موسوى را از جا كند، و به حسب واقع تقصيرى از هارون صادر نشده بود و غرض موسى عليه السلام نيز آزار او نبود.
و اين قسم امور در سياسات ملوك و آداب ايشان بسيار واقع مى شود كه يكى از مقربان را مورد عتاب مى گردانند كه ديگران متنبه شوند. حق تعالى در قرآن مجيد در بسيار جائى نسبت به جناب نبوى صلى الله عليه و آله و سلم عتاب آميز سخن فرموده است براى تاءديب امت چنانچه بعد از اين در احوال آن حضرت مذكور خواهد شد انشاء الله تعالى .
دوم آنكه : اين حركت حضرت موسى عليه السلام از غايت خشم و اندوه و غضب بر امت بود چنانچه آدمى در هنگام غايت غضب و اندوه گاه لب خود را مى گزد و گاه ريش خود را مى كند، چون هارون عليه السلام به منزله نفس و جان موسى عليه السلام بود اين حركات را نسبت به او واقع ساخت ، حضرت هارون براى آن استدعا كرد كه : اينها نسبت به من مكن كه مبادا بنى اسرائيل سبب و علت اين حركات را نيابند و حمل بر عداوت نمايند و موجب شماتت ايشان گردد بر آن حضرت .
سوم آنكه : سر و ريش هارون را از جهت مهربانى و اشفاق و دلدارى گرفت به نزد خود كشيد كه او را تسلى نمايد، هارون ترسيد كه قوم حمل بر معنى ديگر كنند، و استدعاى ترك اينها نمود كه گمان بد نسبت به موسى عليه السلام نبرند.
چهارم آنكه : فعل هارون يا موسى يا هر دو ترك اولى و مكروه بود و به حد گناه و معصيت نرسيده بود كه منافى نبوت باشد.
و وجوه ديگر نيز گفته اند. و وجه اول اظهر وجوه است ، و الله يعلم .
و در انداختن الواح محتمل است كه از روى غضب ، بى اختيار از دست آن حضرت افتاده باشد، يا از براى غضب ربانى و شدت در دين و انكار بر مخالفين انداخته باشد؛ اين قسم انداختن مستلزم استخفاف نيست .
بدان كه احاديث در باب وعده موسى عليه السلام با قوم خود مختلف است ، اكثر روايات دلالت مى كند بر آنكه :
اولا: وعده كرد موسى عليه السلام با ايشان كه : من سى روز از شما غايب خواهم شد. حق تعالى براى مصلحتى چند از باب بدا اين وعده را چهل روز گردانيد، و وعده سى روز مشروط به شرطى بود كه آن شرط بعمل نيامد.
و بعضى آيات و احاديث دلالت مى كند بر آنك موسى عليه السلام چهل روز با ايشان وعده كرده بود و پيش از انقضاى وعده به محض امتداد چنين كردند، يا آنكه شيطان تسويل كرد براى ايشان كه شب و روز را جدا براى ايشان حساب كرد. چون بيست روز گذشت گفت كه : چهل شبانه روز گذشته است ، ايشان باور كردند.
و جمع ميان آيات آسان است ، زيرا كه آيه صريح نيست در آنكه وعده سى روز بود با آنكه اگر صريح باشد ممكن است جمع كردن به اينكه به موسى عليه السلام فرموده باشد كه وعده چهل روز خواهد بود، و امر فرموده باشد او را كه به ايشان سى روز وعده فرمايد براى مصلحتى .
و ميان بعضى احاديث نيز به اين وجه جمع مى توان كرد.
و به وجه ديگر نيز جمع مى توان كرد كه وعده حضرت موسى با قوم خود سى يا چهل بوده باشد به اين نحو كه فرموده باشد كه : سى روز از شما غايب مى شوم ، محتمل است كه بيشتر نيز بشود تا چهل روز.
و محتمل است كه بعضى از احاديث بر تقيه محمول باشد.
به سند معتبر از امام رضا عليه السلام منقول است كه از اميرالمؤ منين عليه السلام پرسيدند كه : به چه سبب گاو در ميان ساير حيوانات ديده اش را بر هم گذاشته است و سر به جانب آسمان بالا نمى كند؟
فرمود: از شرم خدا به سبب آنكه قوم موسى عليه السلام گوساله پرستيدند سر به زير افكنده و نگاه به جانب آسمان نمى كند.(431)
از حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم منقول است كه : گرامى داريد گاو را كه بهترين چهارپايان است و چشم به جانب آسمان نگشوده از شرم خدا از روزى كه گوساله پرستيدند.(432)

و در حديث ديگر فرموده : در وقتى كه حق تعالى تجلى بر كوه فرمود به سبب سؤ ال موسى ديدن حق تعالى را هفت كوه پرواز نمودند و به حجاز و يمن ملحق شدند: و آنچه به مدينه آمد احد و ورقان بود؛ و آنچه به مكه رفت ثور و ثبير و حراء بود؛ و آنچه به يمن رفت صبر و حضور بود.(433)
در حديث معتبر از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه فرمود: چون بعد از فوت من نعش مرا بسوى نجف اشرف بيرون بريد و بادى رو به شما بيايد و پاهاى شما به زمين فرو رود مرا آنجا دفن كنيد كه اول طور سينا است .(434)
در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : نجف اشرف قطعه اى است از كوهى كه حق تعالى بر روى آن با موسى سخن گفت .(435)
در حديث معتبر ديگر فرمود: چون حق تعالى بر كوه تجلى كرد به دريا فرو رفت و تا قيامت فرو خواهد رفت .(436)
به روايت ديگر فرمود: كروبيان گروهى اند از شيعيان ما از خلقهاى اول كه حق تعالى ايشان را در پشت عرش جا داده است ، اگر نور يكى از ايشان را بر تمام اهل عالم قسمت كنند هر آينه ايشان را كافى خواهد بود. چون موسى عليه السلام سؤ ال ديدن كرد، خدا يكى از آنها را امر فرمود كه بر كوه تجلى نمود و كوه تاب نور او نياورد به زمين فرو رفت .(437)
مؤ لف گويد: ممكن است كه آن كوه به چند قسمت شده باشد: بعضى به زمين فرو رفته باشد؛ و بعضى به اطراف عالم پرواز كرده باشد؛ و بعضى ريگ روان شده باشد چنانچه آن را نيز نقل كرده اند.(438) و در معنى تجلى بر كوه سخن بسيار است كه اين كتاب محل ذكر آنها نيست .
على بن ابراهيم رحمة الله روايت كرده است كه : چون بنى اسرائيل توبه كردند و موسى عليه السلام به ايشان گفت كه : يكديگر را بكشيد، گفتند: چگونه يكديگر را بكشيم ؟ گفت : چون فردا شود بامداد بيائيد به نزد بيت المقدس و با خود كاردى يا شمشيرى يا حربه اى ديگر بياوريد و دهانهاى خود را ببنديد كه يكديگر را نشناسيد، چون من بر منبر بنى اسرائيل بالا روم يكديگر را بكشيد.
پس هفتاد هزار تن جمع شدند از آنها كه گوساله پرستيده بودند نزد بيت المقدس ، چون موسى عليه السلام به ايشان نماز كرد و بر منبر بالا رفت ، شروع كردند به كشتن يكديگر، چون ده هزار تن از ايشان كشته شدند جبرئيل نازل شد و گفت : اى موسى ! بگو دست از كشتن يكديگر بردارند كه حق تعالى به فضل خود توبه ايشان را قبول فرمود.(439)
در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : موسى عليه السلام هفتاد تن از ميان قوم خود انتخاب كرد و با خود به طور برد. چون سؤ ال رؤ يت كردند، صاعقه بر ايشان نازل شد و سوختند. پس موسى عليه السلام مناجات كرد كه : پروردگارا! اينها صاحب من بودند. وحى به او رسيد كه : من اصحابى به تو مى دهم كه از ايشان بهتر باشند.
موسى عليه السلام گفت : پروردگارا! من به ايشان انس گرفته ام و ايشان را شناخته ام و نامهاى ايشان را دانسته ام . سه مرتبه دعا كرد تا خدا ايشان را زنده نمود و پيغمبران گردانيد.(440)
مؤ لف گويد كه : پيغمبر شدن ايشان موافق اصول شيعه مشكل است ، زيرا كه ظاهر حال آن است كه سؤ ال ايشان گناه بود كه به سبب آن معذب شدند، پس چگونه با وجود صدور گناه از ايشان پيغمبر شدند؟ به چند وجه جواب ممكن است :
اول آنكه : ذكر پيغمبرى ايشان بر وجه تقيه شده باشد، چون اكثر عامه چنين روايت كرده اند.
دوم آنكه : چون مردند، حيات اول كه در آن گناه كرده بودند منقطع شد. اگر در حيات دو معصوم بوده باشند كافى است براى پيغمبرى ايشان ، و در اين وجه سخن مى رود.
سوم آنكه : سؤ ال ايشان نيز از جانب قوم بوده باشد و هلاك ايشان بر وجه تعذيب نبوده باشد بلكه براى تاءديب قوم بوده باشد، و اين نيز بعيد است .
چهارم آنكه : اطلاق پيغمبرى بر ايشان بر وجه مجاز باشد، يعنى آنقدر خوب شدند بعد از رجعت كه گويا پيغمبران بودند.
وجه اول ظاهرتر است .
بدان كه اين واقعه از شواهد حقيت رجعت است كه در اين امت نيز در زمان حضرت قائم عليه السلام جمعى به دنيا رجوع خواهند كرد از مردگان ، زيرا كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود كه : هر چه در بنى اسرائيل واقع شد در اين امت نيز واقع مى شود. انشاء الله بعد از اين در باب على حده مذكور خواهد شد.
بدان كه موافق آن حديث متواتر كه ما سابقا نقل كرديم كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: آنچه در بنى اسرائيل واقع شد در اين امت نيز واقع مى شود.(441)
و به حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: تو از من به منزله هارونى از موسى (442)، و نظير قصه گوساله و سامرى در اين امت قصه ابوبكر بود كه از گوساله خرتر بود و عمر بود كه از سامرى محيل تر و شقى تر بود، چنانچه در آنجا اطاعت هارون نكردند در اينجا اطاعت وصى بر حق پيغمبر آخر الزمان نكردند.
چون اميرالمؤ منين عليه السلام را به جبر كشيدند و به مسجد آوردند كه با ابوبكر بيعت كند، رو به قبر حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم نمود به همان خطاب كه هارون به حضرت موسى نمود به آن حضرت خطاب كرد گفت : يابن ام ! ان القوم استضعفونى و كادوا يقتلوننى .(443) و چون توبه كردند و زمان ابوبكر و عمر و عثمان كه به جاى گوساله و سامرى و قارون بودند گذشت و با اميرالمؤ منين بيعت كردند مانند بنى اسرائيل شمشيرها از غلاف درآمد و يكديگر را كشتند چنانچه بنى اسرائيل به ظاهر در تيه حيران شدند چهل سال ، اين امت بسوى اختيار خود تا زمان قائم آل محمد صلوات الله عليه در امور دين و دنياى خود حيران ماندند.
بر هر يك از اين مضامين ، احاديث بسيار از طريق عامه و خاصه وارد شده است كه انشاء الله در جاى خود ذكر خواهيم كرد.
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون حق تعالى الواح را بر حضرت موسى عليه السلام فرستاد، در آن بيان همه چيز بود و مشتمل بود بر احوال آنچه بعد از اين خواهد شد تا روز قيامت . چون عمر حضرت موسى به آخر رسيد خدا به او وحى نمود كه : الواح را به كوه بسپار؛ و آن الواح از زبرجد بهشت بود.
پس حضرت موسى عليه السلام الواح را به نزد كوه آورد و كوه به امر الهى شكافته شد و الواح را در جامه اى پيچيد و در شكاف كوه گذاشت ، پس شكاف كوه برطرف شد و الواح ناپيدا شد تا آنكه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مبعوث شد.
پس قافله اى از اهل يمن به خدمت آن حضرت مى آمدند، چون به آن كوه رسيدند كوه شكافته شد و الواح ظاهر شد، آنها برداشتند و به خدمت آن حضرت آوردند و آنها الحال در پيش ماست .(444)
و در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : چون حضرت موسى الواح را انداخت ، بر سنگى خورد و شكست آنچه شكسته شد. آن سنگ فرو برد در ميان آن سنگ بود تا حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم مبعوث شد و آن سنگ به آن حضرت رسانيد.(445)
و احاديث بسيار است كه : هيچ كتابى بر پيغمبرى نازل نشده است و هيچ معجزه اى خدا به پيغمبرى نداده است مگر آنكه همه نزد اهل بيت رسالت صلوات الله عليهم اجمعين است . انشاء الله احاديث بسيار در اين باب در موضع خود مذكور خواهد شد.
از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : در ماه حزيران رومى موسى عليه السلام نفرين كرد بنى اسرائيل را، پس در يك شبانه روز سيصد هزار از بنى اسرائيل مردند.(446)
و از حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم روايت كرده است كه : قرآن را براى اين ((فرقان )) مى نامند كه آيات و سوره هاى آن متفرق نازل شد بى آنكه در لوحى نوشته باشد، و تورات و انجيل و زبور هر يك يكجا نوشته بر الواح و اوراق نازل شد.(447)
و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : تورات در ششم ماه مبارك رمضان نازل شد.(448)
مؤ لف گويد: ممكن است ابتداى تورات در ماه رمضان نازل شده باشد و تمامش در ماه ذيحجه يا بعد از شكستن الواح بار ديگر تورات نازل شده باشد.

فصل هفتم : در بيان قصه قارون است

حق تعالى در سوره قصص فرموده است (ان قارون كان من قوم موسى )(449) ((بدرستى كه قارون از قوم حضرت موسى بود)).
از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه پسر خاله حضرت موسى بود. بعضى گفته اند پسر عم او بود؛ و بعضى گفته اند عم او بود.(450)
(فبغى عليهم )(451) ((پس بغى و زيادتى و سركشى نمود بر ايشان )). و در بغى او خلاف است : بعضى گفته اند كه چون در مصر بودند فرعون او را بر بنى اسرائيل حاكم كرده بود و ظلم كرد بر ايشان ؛ بعضى گفته اند جامه اش را از ديگران يك شبر بلندتر مى كرد؛ و بعضى گفته اند تكبر مى كرد به زيادتى مال بر آنها.(452)
و آتيناه من الكنوز ما ان مفاتحه لتنوء بالعصبة اولى القوة (453) ((عطا كرده بوديم او را از گنجها آنچه كليدهاى او را به سنگينى بر مى داشتند جماعت بسيار صاحبان قوت )).
على بن ابراهيم گفته است كه : عصبه از ده است تا پانزده ؛(454) بعضى گفته اند: از ده تا چهل ؛ و بعضى گفته اند كه : در اين مقام چهل مراد است ؛ و بعضى شصت ؛ و بعضى هفتاد گفته اند. و روايت كرده اند كه : كليدهاى او بار شصت استر بود، هر كليدى از يك انگشت بزرگتر نبود چون از آهن سنگين بود از چوب كرد، و از چوب هم كه سنگينى كرد از پوست كرد.(455) اذ قال له قومه لا تفرح ان الله لا يحب الفرحين (456) ((در وقتى كه گفتند به او قوم او - جمعى گفته اند كه گوينده موسى عليه السلام بود(457) -: شادى مكن ، طغيان و تكبر منما به سبب گنجهاى خدا بدرستى كه خدا دوست نمى دارد شادى كنندگان به اموال و زينتهاى دنيا را)). و ابتغ فيما آتاك الله الدار الآخرة ((طلب كن به آنچه عطا كرده است خدا به تو خانه آخرت را )) (و لا تنس نصيبك من الدنيا) ((و فراموش مكن بهره خود را از مال دنيا كه براى آخرت بردارى يا به قدر كفاف قناعت نمائى )) (و احسن كما احسن الله اليك ) ((و احسان و نيكى كن به مردم چنانچه احسان كرده است خدا بسوى تو)) (و لا تبغ الفساد فى الارض ) ((و طلب فساد مكن در زمين )) (ان الله لا يحب المفسدين )(458)((بدرستى خدا دوست نمى دارد افساد كنندگان را)).
(قال انما اوتيته على علم عندى )(459) ((گفت من داده نشده ام اين مال را مگر بر علمى كه نزد من هست )).
على بن ابراهيم روايت كرده است كه : يعنى به علم كيميا اينها را تحصيل كرده ام .(460)
و گفته اند كه : حضرت موسى علم كيميا تعليم او كرده بود؛ و بعضى گفته اند: يعنى من چون از شما اعلم و افضل بودم پس خدا اين مال و اعتبار را به من داده است ؛ و بعضى گفته اند: مراد او علم تجارت و زراعت و انواع كسبها بود.(461)
اولم يعلم ان الله قد اهلك من قبله من القرون من هو اشد منه قوة و اكثر جمعا ((آيا ندانست كه خدا هلاك كرد آنها را كه پيش از او بودند از قرنها كسى را كه از او قوتش ‍ زياده و مال و لشكرش بيشتر بود)) (و لا يسئل عن ذنوبهم المجرمون )(462) ((و سؤ ال كرده نمى شوند مجرمان و كافران در قيامت از گناهان ايشان ، زيرا كه خدا مطلع است بركرده هاى ايشان يا در دنيا در وقت نزول عذاب بر ايشان )).
(فخرج على قومه فى زينة ) ((پس بيرون آمد قارون بر قوم خود - يعنى بنى اسرائيل - با آن زينتها كه داشت )).
على بن ابراهيم روايت كرده است : يعنى با جامه هاى ملون رنگارنگ كه بر زمين مى كشيدند از روى تكبر(463)؛ و بعضى گفته اند: با چهار هزار سواره بيرون آمد كه بر زينهاى طلا سوار بودند و بر روى زينها جامه هاى ارغوانى انداخته بودند و سه هزار كنيز سفيد با او بر استرهاى كبود يا سفيد سوار بودند كه هر يك محلى بودند به انواع زيورها و جامه هاى سرخ پوشيده بودند؛ و بعضى گفته اند: با هفتاد هزار كس بيرون آمد كه همه جامه هاى سرخ پوشيده بودند.(464)
قال الذين يريدون الحيوة الدنيا يا ليت لنا مثل ما اءوتى قارون انه لذو حظ عظيم (465) ((گفتند آنها كه مى خواستند لذت زندگانى دنيا را: اى كاش مى بود ما را مثل آنچه داده شده است قارون را، بدرستى كه او صاحب بهره بزرگى است در دنيا)).
و قال الذين اوتوا العلم ويلكم ثواب الله خير لمن آمن و عمل صالحا و لا يلقيها الا الصابرون (466) ((و گفتند آنها كه خدا به ايشان علم كرامت كرده بود و يقين به آخرت داشتند: واى بر شما! ثواب آخرت بهتر است از براى كسى كه ايمان بياورد و عمل شايسته بكند و توفيق گفتن اين سخن نمى يابند مگر صبركنندگان بر ترك زينتهاى دنيا)).
(فخسفنا به و بداره الارض ) ((پس فرو برديم قارون ومال او را به زمين )) فما كان له من فئة ينصرونه من دون الله و ما كان من المنتصرين (467) ((پس نبود او را گروهى كه يارى كنند او را از عذاب خدا و خود نتوانست كه دفع عذاب از خود بكند)) و اصبح الذين تمنوا مكانه بالامس يقولون و يكان الله يبسط الرزق لمن يشاء من عباده و يقدر لولا ان من الله علينا لخسف بنا و يكانه لا يفلح الكافرون (468) ((و صبح كردند آنها كه آرزو مى كردند منزلت قارون را در روز گذشته و حال آنكه مى گفتند: بدرستى كه خدا مى گشايد روزى را براى هر كه مى خواهد از بندگانش براى مصلحت او و تنگ مى كند روزى را براى هر كه مى خواهد، اگر نه اين بود كه خدا بر ما منت گذاشت و آرزوى ما را به ما نداد هر آينه ما نيز به زمين فرو مى رفتيم چنانچه قارون رفت ، بدرستى كه رستگار نيستيد كفران كنندگان نعمت خدا يا كافران به روز جزا)).
تلك الدار الآخرة نجعلها للذين لا يريدون علوا فى الارض و لا فسادا و العاقبة للمتقين (469) ((اين است خانه آخرت ، آن را قرار مى دهيم براى آنها كه نمى خواهند بلندى در زمين را و نه فساد در آن را و عاقبت نيكو براى پرهيزكاران است )).
و على بن ابراهيم رحمة الله روايت كرده است كه : سبب هلاك قارون آن بوده است كه چون موسى عليه السلام بنى اسرائيل را از دريا بيرون آورد، حق تعالى نعمتهاى خود را بر ايشان تمام كرد و ايشان را امر نمود كه به جنگ عمالقه بروند و ايشان قبول نكردند پس مقرر فرمود كه ايشان چهل سال در صحراى تيه حيران بمانند.
پس ايشان اول شب برمى خاستند و شروع مى كردند در خواندن تورات و دعا و گريه ، و قارون از جمله ايشان بود و او تورات براى ايشان مى خواند در ميانشان از او خوش آوازترى نبود، و او را ((منون )) مى گفتند براى نيكوئى قرائت او، و او كيميا مى دانست و بعمل مى آورد.
پس چون به طول انجاميد امر بر بنى اسرائيل در تيه ، شروع كردند در توبه و انابت و قارون قبول نكرد كه در توبه با ايشان شريك شود، موسى عليه السلام او را دوست مى داشت پس به نزد او رفت و گفت : اى قارون ! قوم تو در توبه اند و تو در اينجا نشسته اى ؟! با ايشان داخل شو در توبه و اگر نه عذاب بر تو نازل مى شود. پس سهل شمرد امر موسى را و استهزاء به آن حضرت كرد.
موسى عليه السلام غمگين بيرون آمد از پيش او و در سايه قصر او نشست ، حضرت جبه اى از مو پوشيده بود و نعلينى از پوست خر در پا داشت كه بندهاى آن از تابيده مو بود و عصا در دستش بود. پس امر كرد قارون كه آب و خاكستر را مخلوط كردند بر سر آن حضرت ريختند، پس آن حضرت بسيار به غضب آمد، و در كتف مباركش موها بود كه هرگاه در غضب مى شد موها از جامه اش بيرون مى آمد و خون از آنها مى ريخت .
پس موسى عليه السلام گفت : پروردگارا! اگر براى من غضب نكنى بر قارون ، پس من پيغمبر تو نيستم . پس حق تعالى به آن حضرت وحى فرستاد كه : من امر كردم آسمانها و زمين را كه تو را اطاعت كنند، هر امر كه مى خواهى به آنها بكن . و قارون امر كرده بود كه درهاى قصر او را بر روى موسى عليه السلام بسته بودند، پس حضرت موسى آمد اشاره كرد به درها تا به اعجاز او همه باز شدند و داخل قصر شد.
چون قارون نظرش بر موسى عليه السلام افتاد دانست كه با عذاب مى آيد گفت : اى موسى ! سؤ ال مى كنم از تو به حق رحم و خويشى كه در ميان من و تو هست كه بر من رحم كنى . موسى عليه السلام فرمود كه : اى فرزند لاوى ! با من سخن مگو كه فايده ندارد.
پس به زمين خطاب فرمود كه : بگير قارون را. پس قصر با آنچه در قصر بود به زمين فرو رفت و قارون تا زانو به زمين فرو رفت و گريست و سوگند داد موسى عليه السلام را به رحم ، باز فرمود كه : اى فرزند لاوى ! با من سخن مگو. هر چند او استغاثه كرد فايده نكرد تا در زمين پنهان شد.
چون موسى عليه السلام به محل مناجات خود رفت ، حق تعالى فرمود كه : اى فرزند لاوى ! با من سخن مگو.
موسى عليه السلام دانست كه حق تعالى او را تعيير مى نمايد بر آنكه بر قارون رحم نكرد، گفت : پروردگارا! قارون مرا بغير تو خواند و بغير تو سوگند داد، اگر مرا به تو سوگند مى داد اجابت او مى كردم . باز حق تعالى همان جواب را كه موسى عليه السلام به قارون گفت اعاده فرمود، موسى عليه السلام گفت : پروردگارا! اگر مى دانستم كه رضاى تو در اجابت كردن اوست البته اجابت او مى كردم .
پس خدا فرمود كه : اى موسى ! بعزت و جلال و جود و بزرگوارى و علو منزلت خود سوگند مى خورم كه اگر قارون چنانچه تو را خواند مرا مى خواند اجابت او مى كردم اما چون تو را خواند و به تو متوسل شد او را به تو گذاشتم ، اى پسر عمران ! از مرگ جزع مكن كه من بر همه نفسى مرگ را نوشته ام و از براى تو محل استراحتى مهيا كرده ام كه اگر ببينى و در آنجا درآئى ديده ات روشن خواهد شد.
موسى عليه السلام روزى به طور رفت با وصى خود يوشع عليه السلام ، چون موسى به كوه بالا رفت ديد مردى مى آيد و بيلى و زنبيلى با خود دارد، موسى عليه السلام گفت : به كجا مى روى ؟
گفت : مردى از دوستان خدا مرده است ، از براى او مى خواهم قبرى بكنم .
موسى عليه السلام گفت : مى خواهى من تو را يارى كنم بر كندن قبر؟
گفت : بلى . پس هر دو قبر را كندند، چون فارغ شدند آن مرد خواست كه به قبر رود، موسى عليه السلام گفت : چه مى كنى ؟
گفت : مى خواهم بروم به ميان قبر و ببينم كه خوب كنده شده است !
موسى عليه السلام گفت : من مى روم . و چون موسى رفت در قبر خوابيد و قبر را پسنديد، ملك موت آمد قبض روح مطهرش كرد، كوه بهم آمد و قبرش ناپيدا شد.(470)
در حديث حسن از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون حضرت يونس عليه السلام در شكم ماهى سير درياها مى نمود، رسيد به جائى كه قارون به آنجا رسيده بود، زيرا كه چون موسى عليه السلام قارون را نفرين كرد و به زمين فرو رفت حق تعالى ملكى را بر او موكل گردانيد كه هر روز به قدر قامت يك مرد او را به زمين فرو برد. يونس عليه السلام در شكم ماهى تسبيح الهى مى گفت و استغفار مى كرد، چون قارون صداى يونس را شنيد التماس كرد از ملكى كه بر او موكل بود كه مرا مهلتى بده كه صداى آدمى را مى شنوم .
پس حق تعالى وحى نمود به آن ملك كه او را مهلت بده ، چون مهلت يافت به يونس عليه السلام خطاب كرد كه : تو كيستى ؟
گفت : منم گناهكار خطاب كننده يونس بن متى .
گفت : چه شد آن بسيار غضب كننده از براى خدا، موسى بن عمران ؟
يونس گفت : هيهات ! مدتى است كه از دنيا رفته است .
پرسيد: چه شد آن مهربان رحم كننده بر قوم خود، هارون پسر عمران ؟
يونس گفت : آن نيز هلاك شده است .
پرسيد: چه شد كلثم دختر عمران و خواهر موسى كه نامزد من بود؟
يونس گفت : هيهات ! از آل عمران كسى نمانده است .
قارون گفت : زهى تاءسف بر آل عمران !
پس حق تعالى تاءسف او را بر آل عمران پسنديد و به جزاى آن امر فرمود آن ملك را كه بر او موكل بود كه عذاب را از او بردارد در ايام بقاى دنيا.(471)
قطب راوندى رحمة الله و ثعلبى روايت كرده اند كه : حق تعالى وحى فرستاد بسوى موسى عليه السلام كه : امر كن بنى اسرائيل را كه بياويزند بر رداهاى خود چهار رشته كبود، از هر طرفى يك رشته به رنگ آسمان .
پس موسى عليه السلام بنى اسرائيل را طلبيد به ايشان گفت : خدا شما را امر كرده است كه بر رداهاى خود رشته ها به رنگ آسمان بياويزيد كه هرگاه آنها را ببينيد پروردگار خود را ياد كنيد، حق تعالى كلام خود را بر شما خواهد فرستاد. پس قارون تكبر كرد و قبول نكرد و گفت : اين را آقاها نسبت به غلامان خود مى كنند كه از ديگران ممتاز گردند.
چون موسى عليه السلام با بنى اسرائيل از دريا بيرون آمد، رياست مذبح و توليت خانه قربانى را كه ((حيوره )) مى گفتند به هارون عليه السلام مفوض گردانيد كه بنى اسرائيل هديه ها و قربانيهاى خود را به هارون عليه السلام مى دادند، او در مذبح مى گذاشت ، آتشى از آسمان مى آمد آن را مى سوخت .
پس بر قارون ، حسد هارون غالب شد، به موسى عليه السلام گفت : پيغمبرى را تو بردى و حيوره را هارون برد، من هيچ بهره اى ندارم و حال آنكه تورات را بهتر از شما هر دو مى خوانم .
حضرت موسى عليه السلام فرمود: والله كه من حيوره را به هارون ندادم ، خدا به او داده است . قارون گفت : والله كه تصديق تو نمى كنم تا بر من امرى ظاهر كنى كه دليل بر اين باشد. موسى عليه السلام جمع كرد سركرده هاى بنى اسرائيل را و گفت : بياوريد عصاهاى خود را. و همه را جمع كرد و انداخت در خانه اى كه در آنجا عبادت الهى مى كردند و فرمود كه همه در شب حراست آن عصاها بكنند تا صبح .
چون صبح شد فرمود كه عصاها را بيرون آورند، در عصاى هيچيك تغييرى نشده بود مگر عصاى هارون عليه السلام كه آن سبز شده بود و برگ آورده بود مانند درخت بادام ، حضرت موسى عليه السلام فرمود: اى قارون ! الحال دانستى كه امتياز هارون از شما از جانب خداست ؟ قارون گفت : اين عجيب تر نيست از جادوهاى ديگر كه كردى . غضبناك برخاست و با اتباع خود از لشكر حضرت موسى جدا شد. باز موسى عليه السلام با او مدارا مى كرد و رعايت قرابت او مى نمود، او پيوسته موسى عليه السلام را آزار مى كرد، هر روز تكبر و معانده اش زياد مى شد تا آنكه خانه اى بنا كرد، درش را طلا نمود و بر ديوارهاى آن صفحه هاى طلا نصب كرد، بنى اسرائيل هر بامداد و پسين به نزد او مى رفتند و طعام به ايشان مى داد و بر موسى مى خنديد تا آنكه حق تعالى حكم زكات را بر حضرت موسى فرستاد كه از توانگران بنى اسرائيل بگيرد.
پس موسى به نزد قارون آمد و با و مصالحه كرد كه از هر هزار دينار بر يك دينار، او از هر هزار درهم بر يك درهم ، و از هر هزار گوسفند بر يك گوسفند، همچنين در ساير اموال ، چون قارون به خانه خود برگشت حساب كرد ديد مال بسيارى مى شود، راضى نشد به دادن آن .
پس بنى اسرائيل را طلبيد و گفت : موسى هر چه گفت اطاعت او كرديد، اكنون مى خواهد اموال شما را بگيرد.
بنى اسرائيل گفتند: تو سيد و بزرگ مائى ، هر چه مى گوئى ما اطاعت تو مى كنيم .
گفت : امر مى كنم كه فلان فاحشه را بياوريد كه جعلى براى او قرار دهيم كه نسبت زننا به موسى دهد تا بنى اسرائيل دست از او بردارند و ما از او راحت يابيم .
پس آن زن زانيه را آوردند، قارون هزار اشرفى براى او قرار كرد - يا طشتى از طلا، يا گفت : هر چه بطلبى به تو مى دهم - كه فردا در حضور بنى اسرائيل موسى را به زنا متهم گردانى .
چون روز ديگر شد قارون بنى اسرائيل را جمع كرد و به نزد موسى آمد و گفت : بنى اسرائيل جمع شده اند منتظرند كه بيرون آئى و ايشان را امر و نهى كنى و احكام شريعت را براى ايشان بيان فرمائى .
پس موسى عليه السلام بيرون آمد و بر منبر رفت و خطبه خواند و ايشان را موعظه كرد و فرمود: هر كه از شما دزدى مى كند دستش را مى بريم ، و هر كه فحش مى گويد او را هشتاد تازيانه مى زنيم ، و هر كه زنا مى كند و زن ندارد او را صد تازيانه مى زنيم ، و هر كه زن دارد و زنا مى كند او را سنگسار مى كنيم تا بميرد.
پس در اين وقت قارون گفت : هر چند تو باشى ؟
فرمود: هر چند من باشم .
قارون گفت : بنى اسرائيل مى گويند تو با فلان فاحشه زنا كرده اى .
موسى فرمود: من ؟
گفت : بلى .
فرمود آن زن را حاضر كردند، از او پرسيد: من با تو زنا كرده ام ؟ بحق آن خداوندى كه دريا را براى بنى اسرائيل شكافت و تورات را بر موسى فرستاد كه : راست بگو.
آن زن به توفيق سبحانى گفت : نه ، دروغ مى گويند بلكه قارون از براى من مالى قرار داده است كه تو را متهم گردانم !
پس قارون سر به زير انداخت و بنى اسرائيل ساكت شدند، موسى به سجده افتاد و گريست و عرض كرد: پروردگارا! دشمن تو مرا آزار من مى كند و مى خواهد مرا رسوا كند، خداوندا! اگر من پيغمبر توام براى من غضب كن و مرا بر او مسلط گردان .
پس خدا به او وحى فرمود: سر بردار و زمين را به آنچه خواهى امر نما كه تو را اطاعت مى كند.
پس موسى عليه السلام فرمود: اى بنى اسرائيل ! خدا مرا مبعوث گردانيده است بر قارون چنانچه بر فرعون مبعوث گردانيده بود، هر كه از اصحاب اوست با او بنشيند، و هر كه از اصحاب او نيست ا زاو دور شود؛ پس همه از قارون دور شدند و با او نماند مگر دو كس . موسى عليه السلام به زمين خطاب كرد: بگير ايشان را؛ پس قدمهاى ايشان را گرفت ! باز فرمود: بگير؛ تا آنكه تا به زانوها فرو رفتند! باز فرمود: بگير؛ تا آنكه تا كمر فرو رفتند! باز فرمود: بگير؛ تا آنكه تا گردن فرو رفتند! در اين مدت ايشان تضرع و استغاثه به موسى كردند؛ قارون او را به رحم سوگند مى داد.
موافق بعضى روايات هفتاد مرتبه سوگند داد، موسى عليه السلام ملتفت نشد تا به زمين فرو رفتند!
پس حق تعالى وحى فرمود به موسى : هفتاد مرتبه به تو استغاثه كردند، بر ايشان رحم نكردى ، بعزت و جلال خود سوگند مى خورم اگر يك مرتبه به من استغاثه مى كردند هر آينه مرا نزديك و اجابت كننده مى يافتند.
چون ايشان به زمين فرو رفتند، بنى اسرائيل گفتند: موسى دعا كرد كه قارون به زمين فرو رود تا گنجها و اموال او را متصرف شود!
چون آن حضرت اين را شنيد دعا كرد تا خانه و گنجها و مالهاى او همه به زمين فرو رفت .(472)
مؤ لف گويد: در احاديث بسيار منقول است كه حضرت اميرالمؤ منين و ساير ائمه اطهار صلوات الله عليهم ابوبكر را فرعون اين امت فرموده اند و عمر را هامان اين امت و عثمان را قارون اين امت .(473)
اين نيز از شواهد آن حديث است كه : آنچه در بنى اسرائيل واقع شد در اين امت واقع مى شود، چه بسيار شبيه است احوال آن سه ملعون با احوال اين سه ملعون اگر نيكو تدبر نمائى زيرا كه اگر فرعون به ناحق دعوى خدائى كرد، ابوبكر به ناحق دعوى خلافت خدا كرد، آن نيز عين شرك است و معارضه با جناب مقدس الهى است . چنانچه فرعون مكرر اراده اطاعت موسى مى كرد و هامان مانع مى شد، همچنين ابوبكر مكرر ((اقيلونى ))(474) مى گفت و به حسب ظاهر اظهار پشيمانى مى كرد و عمر مانع مى شد! چنانچه آنها با اتباعشان در درياى صورى غرق و به هلاك ظاهر هلاك شدند، اينها در درياى كفر و ضلالت غرق شدند و هالك ابدى شدند و در رجعت نيز غرق آب شمشير قائم آل محمد صلى الله عليه و آله و سلم خواهند شد.
و حال قارون و عثمان در شباهت به يكديگر بر هر عاقلى پوشيده نيست از جمع كردن اموال و حرص در زخارف دنيا و زينتى كه مى كردند خدمه و اتباع خود را، و اگر او قرابت نسبى به موسى داشت عثمان قرابت سببى بلكه نسبى ظاهرى به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم داشت ، اگر او به نفرين موسى عليه السلام به زمين فرو رفت با اموالش و عثمان به نفرين رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و اميرالمؤ منين عليه السلام كشته شد وبه اسفل درك جحيم فرو رفت .
حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام در اول خطبه اى كه بعد از عود خلافت به آن حضرت خواند در آنجا فرمود: حق تعالى فرعون و هامان و قارون را هلاك كرد.(475)
و اگر در احوال ايشان به آنها خوب تاءمل و دقت نمائى وجوه ديگر از مشابهت بر تو ظاهر خواهد شد؛ ان شاء الله در جاى خود بيان خواهيم كرد، و در اينجا به تنبيهى اكتفا مى كنيم .

فـصـل هـشـتـم : در بـيـان قـصـه گـاو كـشـتـن بنى اسرائيل و زنده شدن آن به امر الهى

در تفسير حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام مذكور است كه در تفسير قول حق تعالى و اذ قال موسى لقومه ان الله ياءمركم ان تذبحوا بقرة (476) امام عليه السلام فرمود: حق تعالى به يهود مدينه خطاب فرمود كه : ياد آوريد آن وقت را كه موسى به قوم خود گفت : بدرستى كه خدا امر مى كند شما را ذبح نمائيد بقره اى را كه بزنيد بعضى از آن را بر اين شخصى كه در ميان شما كشته شده است تا زنده شود به اذن خدا و شما را خبر دهد كى او را كشته است ، اين در وقتى بود كه كشته اى در ميان ايشان افتاده بود.
موسى عليه السلام به امر خدا بر اهل آن قبيله كه آن كشته در ميان آنها پيدا شده بود لازم گردانيد كه پنجاه نفر از اشراف ايشان سوگند ياد كنند به خداوند قوى شديد كه خداى بنى اسرائيل و تفضيل دهنده محمد و آل طيبين اوست بر همه خلق كه ما او را نكشته ايم و كشنده او را نمى دانيم كه كيست ، اگر قسم بخورند ديه كشته شده را بدهند و اگر قسم نخورند كشنده او را نشان دهند تا به عوض او بكشند، و اگر نكنند ايشان را در زندان تنگى حبس كنند تا يكى از اين دو كار را بكنند.
آن قبيله گفتند: اى پيغمبر خدا! ما هم قسم بخوريم و هم ديه بدهيم ؟ حكم خدا چنين نيست !
و اين قضيه چنان بود كه زنى بود در بنى اسرائيل در نهايت حسن و جمال و فضل و كمال و شرافت و حسب و نسب و خدارت و نزاهت ، جماعت بسيارى او را خواستگارى مى كردند، و او را سه پسر عم بود، پس او راضى شد به يكى از ايشان كه عالم تر و پرهيزكارتر بود و خواست كه به عقد او درآيد، و آن دو پسر عم ديگر كه ايشان را قبول نكرد بر آن پسر عم پسنديده حسد بردند و او را به ضيافت طلبيده و كشتند و انداختند در ميان قبيله اى كه از همه قبائل بنى اسرائيل بيشتر بودند، چون صبح شد آن دو پسر عم كه قاتل بودند گريبانها چاك كردند و خاك بر سر كرده به نزد موسى به دادخواهى آمدند، پس حضرت آن قبيله را حاضر ساخت و از ايشان سؤ ال فرمود از احوال آن كشته شده .
ايشان گفتند: ما او را نكشته ايم و علم هم نداريم كه كى او را كشته است .
موسى عليه السلام فرمود: حكم الهى اين است كه شما پنجاه نفر قسم بخوريد و ديه بدهيد يا قاتل را نشان دهيد.
ايشان گفتند: هرگاه با قسم خوردن ما را ديه بايد داد، پس قسم خوردن چه فايده دارد؟ و هرگاه با ديه دادن ما را سوگند بايد خورد، پس ديه چه فايده دارد؟
موسى عليه السلام فرمود: همه نفعها در فرمان بردارى و اطاعت حق تعالى است ، آنچه فرموده است بعمل بايد آورد.
گفتند: اى پيغمبر خدا! اين غرامت و جريمه گرانى است و ما جنايتى نكرده ايم و سوگند غليظى است و حقى بر گردن ما نيست ، پس از درگاه خدا استدعا كن كه ظاهر گرداند بر ما قاتل را كه آنكه مستحق است او را جزا دهى و ما از جريمه و سوگند رهائى يابيم .
حضرت موسى عليه السلام فرمود: حق تعالى حكم اين واقعه را براى من بيان فرموده است و مرا نيست كه جراءت كنم و غير آن امرى بطلبم ، بلكه بر ما لازم است كه گردن نهيم فرمان او را و بر خود لازم دانيم حكم او را و اعتراض نكنيم بر او، آيا نمى بينيد كه چون بر ما حرام فرموده است كار كردن در روز شنبه و گوشت شتر را؟ ما را نيست كه تصرف كنيم در حكم او و تغيير بدهيم بلكه بايد اطاعت كنيم .
و خواست كه آن حكم را بر ايشان لازم گرداند. پس حق تعالى وحى فرستاد بسوى او كه اجابت نما سؤ ال آنها را و از من سؤ ال كن تا قاتل را ظاهر نمايم و ديگران از جريمه و تهمت بيرون آيند، زيرا كه مى خواهم در ضمن اجابت ايشان روزى را فراخ گردانم بر مردى كه از نيكان امت توست و اعتقاد دارد به صلوات فرستادن بر محمد و آل طيبين او صلوات الله عليهم اجمعين و تفضيل دادن محمد صلى الله عليه و آله و سلم و على عليه السلام بعد از او بر جميع خلايق ، و مى خواهم به سبب اين قضيه را غنى گردانم در دنيا تا بعضى از ثواب او باشد بر تفضيل دادن محمد صلى الله عليه و آله و سلم و آل او.
موسى عليه السلام عرض كرد: پروردگارا! بيان فرما براى ما كشنده او را.
پس خدا وحى فرستاد بسوى موسى كه : بگو بنى اسرائيل را كه خدا بيان قاتل مى كند براى شما به آنكه امر مى نمايد شما را كه ذبح كنيد بقره اى را و عضوى از آن بقره را بر مقتول بزنيد تا من او را زنده گردانم ، اگر انقياد مى كنيد فرمان الهى را آنچه گفتم بعمل آوريد، و الا حكم او را قبول كنيد.
پس اين است معنى قول خدا كه و اذ قال موسى لقومه ان الله ياءمركم ان تذبحوا بقرة يعنى : ((موسى به ايشان گفت : خدا بزودى شما را امر خواهد كرد كه بكشيد بقره را)) اگر مى خواهيد كه مطلع شويد بر قاتل آن مقتول ، و بزنيد بعضى از بقره را بر مقتول تا زنده شود و خبر دهد كه قاتل او كيست .
قالوا اتتخذنا هزوا قال اعوذ بالله ان اكون من الجاهلين (477) فرمود كه يعنى : ((گفتند: اى موسى ! آيا استهزاء مى كنى نسبت به ما كه مى گويى قطعه ميتى را به ميت ديگر بزنيم يكى از آنها زنده مى شوند؟)). موسى فرمود: به خدا پناه مى برم از آنكه بوده باشم از جاهلان و بيخردان كه نسبت دهم به خدا چيزى را كه نفرموده باشد يا فرموده خدا را به قياس باطل خود و به استبعاد عقل ناقص خود انكار كنم چنانچه شما مى كنيد، پس فرمود: آيا نيست نطفه مرد، مرده ، و نطفه زن مرده ، و چون هر دو در رحم بهم رسيدند خدا از هر دو شخص زنده مى آفريند؟ آيا نه چنين است كه حق تعالى از ملاقات تخمها و هسته هاى مرده با زمين مرده آن را به انواع گياهها و درختان زنده مى كند؟
قالوا ادع لنا ربك يبين لنا ماهى فرمود: چون حجت موسى عليه السلام بر ايشان تمام شد ((گفتند: اى موسى ! دعا كن تا حق تعالى بيان فرمايد براى ما صفت آن بقره را تا بدانيم چگونه گاوى مى بايد)) قال انه يقول انها بقرة لا فارض و لا بكر عوان بين ذلك فافعلوا ما تؤ مرون (478) پس موسى از حق تعالى سؤ ال كرد ((و به ايشان گفت : خدا مى فرمايد: آن بقره اى است كه پير نباشد و بسيار جوان نباشد بلكه در ميان اين دو حال باشد، پس بكنيد آنچه به آن ماءمور خواهيد شد)).
قالوا ادع لنا ربك يبين لنا ما لونها ((گفتند: اى موسى ! سؤ ال كن از پروردگار خود تا بيان كند از براى ما كه آن بقره به چه رنگ باشد)) قال انه يقول انها بقرة صفراء فاقع لونها تسر الناظرين (479) آن حضرت بعد از سؤ ال از حق تعالى ((فرمود: خدا مى فرمايد كه آن بقره اى است زرد كه زردى آن خالص و نيكو باشد، نه كم رنگ باشد كه به سفيدى زند و نه بسيار رنگين باشد كه به سياهى زند، و مسرور و خوشحال گرداند نظركنندگان را بسوى او را از حسن و نيكوئى و خوش رنگى )).
قالوا ادع لنا ربك يبين لنا ماهى ان البقر تشابه علينا و انا ان شاء الله لمهتدون (480) ((گفتند: دعا كن براى ما پروردگار خود را تا بيان فرمايد براى ما كه چه صفت دارد آن بقره زياده از آنچه گفته شد، بدرستى كه مشتبه شده است بر ما، زيرا كه گاو به آن صفات بسيار است ، بدرستى كه ما اگر خدا خواهد هدايت خواهيم يافت به آن بقره كه ما را امر به ذبح آن فرموده است )).
قال انه يقول انها بقرة لا ذلول تثير الارض و لا تسقى الحرث مسلمة لا شية فيها(481) ((موسى گفت از جانب خدا كه : آن بقره اى است كه آن را ذلول و نرم نكرده باشند به شخم كردن زمين و نه به آب دادن زراعت و از اين عملها آن را معاف كرده باشند، و مسلم از عيبها باشد كه عيبى در خلقت آن نباشد، و غير رنگ اصلش رنگ ديگر در آن نباشد)).
قالوا الآن جئت بالحق فذبحوها و ما كادوا يفعلون (482) ((گفتند: الحال آوردى آنچه حق و سزاوار بود در وصف بقره ، و نزديك نبود كه ايشان اين را بكنند)) از گرانى قيمت آن بقره ، اما لجاجت ايشان و متهم داشتن موسى به آنكه قادر نيست بر اين چيزى كه آنها سؤ ال مى كنند باعث شد ايشان را بر كشتن بقره .
پس امام عليه السلام فرمود: چون اين صفات را شنيدند گفتند: اى موسى ! آيا پروردگار ما، ما را امر كرده است به كشتن اين بقره كه اين صفات داشته باشد؟

فرمود: بلى ، موسى عليه السلام در اول به ايشان نگفت كه خدا شما را امر كرده است به كشتن بقره ، زيرا كه اگر اول به ايشان چنين گفته بود هر بقره اى كه مى كشتند كافى بود، پس ‍ بعد از سؤ ال ايشان در كار نبود كه از خدا سؤ ال كند از كيفيت آن بقره بلكه بايست در جواب ايشان بفرمايد كه هر بقره اى بكشيد كافى است .
چون امر بر چنين گاوى قرار گرفت ، تفحص كردند نيافتند آن را مگر نزد جوانى از بنى اسرائيل كه حق تعالى در خواب به او نموده بود محمد و على و امامان از ذريت ايشان عليهم السلام را و به او گفته بودند كه : چون تو دوست مائى و ما را بر ديگران تفضيل مى دهى مى خواهيم بعضى از جزاى تو را در دنيا به تو برسانيم ، پس چون بيايند كه بقره تو را بخرند مفروش مگر به امر مادرت ، اگر چنين كنى خدا مادرت را الهام خواهد فرمود به امرى چند كه باعث توانگرى تو و فرزندان تو گردد. پس آن جوان شاد شد از ديدن اين خواب .
چون صبح شد بنى اسرائيل آمدند كه گاو را از او بخرند و گفتند: به چند مى فروشى گاو خود را؟
گفت : به دو دينار طلا، و مادرم اختيار دارد.
گفتند: ما به يك دينار مى خريم .
چون با مادر خود مصلحت كرد گفت : به چهار دينار بفروش .
چون به بنى اسرائيل گفت : مادرم چهار دينار مى گويد، گفتند: ما به دو دينار مى خريم . چون با مادر خود مصلحت كرد گفت : بلكه به صد دينار بفروش . پس ايشان گفتند: به پنجاه دينار مى خريم .
همچنين آنچه ايشان راضى مى شدند، مادر مضاعف مى كرد، و آنچه مادر مضاعف مى كرد ايشان به نصف راضى مى شدند تا آنكه رسيد قيمت آن گاو كه پوستش را پر از طلا كنند! پس به آن قيمت گاو را خريدند و كشتند.
استخوان بيخ دم آن را كه آدمى از آن مخلوق مى شود در اول و در قيامت نيز اجزاى آدمى بر آن تركيب مى يابد گرفتند، پس بر آن كشته زدند و گفتند: خداوندا! به جاه محمد صلى الله عليه و آله و سلم و آل طيبين او كه اين مرده را زنده گردان و به سخن درآور تا خبر دهد كه كى او را كشته است .
پس ناگاه برخاست صحيح و سالم و گفت : اى پيغمبر خدا! اين دو پسر عم من حسد بردند بر من براى دختر عم من ، مرا كشتند و بعد از كشتن در محله اين جماعت انداختند تا ديه مرا از ايشان بگيرند.
پس موسى عليه السلام آن دو نفر را كشت .
در اول مرتبه كه جزء گاو را بر ميت زدند، زنده نشد، بنى اسرائيل گفتند: اى پيغمبر خدا! چه شد آن وعده اى كه با ما كردى !
حق تعالى وحى فرستاد بسوى موسى كه : در وعده من خلف نمى باشد اما تا پوست اين گاو را پر از اشرفى نكنند و به صاحبش ندهند اين مرده زنده نخواهد شد.
پس اموال خود را جمع كردند و حق تعالى پوست گاو را گشاده گردانيد تا آنكه از مقدار پنج هزار دينار پر شد، چون زر را تسليم آن جوان كردند و آن عضو را بر ميت زدند زنده شد، پس بعضى از بنى اسرائيل گفتند: نمى دانيم كدام عجيب تر است ، زنده كردن خدا اين مرده را و به سخن آوردن او، يا غنى كردن خدا اين جوان را به اين مال فراوان ؟!
پس خدا وحى نمود به موسى كه : بگو بنى اسرائيل را: هر كه از شما مى خواهد كه من عيش او را در دنيا طيب و نيكو گردانم و در بهشت محل او را عظيم گردانم و او را در آخرت هم صحبت محمد صلى الله عليه و آله و سلم و آل طيبين او گردانم پس بكند چنانچه اين جوان كرد، بدرستى كه آن جوان از موسى عليه السلام شنيده بود ياد محمد و على و آل طيبين ايشان را و پيوسته صلوات بر ايشان مى فرستاد و ايشان را بر جميع خلايق از جن و انس و ملائكه تفضيل مى داد، به اين سبب من اين مال عظيم را براى او ميسر گردانيدم تا تنعم نمايد به روزيهاى نيكو و دوستان خود را بنوازد و دشمنان خود را منكوب گرداند.
پس جوان به موسى عليه السلام گفت : اى پيغمبر خدا! من چگونه حفظ كنم اين مالها را و چگونه حذر كنم از عداوت دشمنان و حسد حاسدان ؟
موسى عليه السلام فرمود: بخوان بر اين مال صلوات بر محمد صلى الله عليه و آله و سلم و آل طيبين او را چنانچه پيشتر مى خواندى به اعتقاد درست ، و به بركت آن اين مال گرانمايه به دست تو آمد تا خدا اين مال را براى تو تو حفظ نمايد، و هر دزدى يا ظالمى يا حاسدى اراده بدى كند خدا به لطايف احسان خود ضرر او را دفع نمايد.
در اين وقت آن جوانى كه زنده شده بود، چون اين سخنان را شنيد عرض كرد: خداوندا! سؤ ال مى كنم از تو به آنچه اين جوان از تو سؤ ال كرده است از صلوات فرستادن بر محمد صلى الله عليه و آله و سلم و آل طاهرين او و توسل به انوار مقدسه ايشان كه مرا باقى بدارى تا برخوردار شوم از دختر عم خود، و خوار گردانى دشمنان و حاسدان مرا و مرا خير بسيار به سبب او روزى فرمائى .
پس حق تعالى به موسى عليه السلام وحى فرستاد كه : اين جوان را به بركت توسل به انوار مقدسه ايشان صد و سى سال عمر دادم كه در اين مدت صحيح و سالم باشد و در قواى او ضعفى حادث نشود و از همسر خود بهره مند گردد، و چون اين مدت منقضى شود هر دو را با هم از دنيا ببرم و در بهشت خود جا دهم كه در آنجا متنعم باشند.
اى موسى ! اگر از من سؤ ال مى كرد آن قاتل بدبخت به مثل سؤ الى كه اين جوان نمود و متوسل به انوار مقدسه آن بزرگواران مى گرديد با صحت اعتقاد، هر آينه او را از حسد نگاه مى داشتم و قانع مى گردانيدم او را به آنچه روزى كرده بودم به او، و اگر بعد از اين عمل توبه مى كرد و متوسل به ايشان مى شد و سؤ ال مى كرد كه من او را رسوا نكنم هر آينه او را رسوا نمى كردم و خاطر بنى اسرائيل را از معلوم شدن قاتل مى گردانيدم ، و اگر بعد از رسوائى توبه مى كرد و متوسل به انوار مقدسه مى شد كار او را از خاطرهاى مردم فراموش ‍ مى كردم و در دل اولياى مقتول مى افكندم كه عفو كنند از قصاص او، و ليكن محبت و ولايت بزرگواران و توسل به آنها فضيلتى است به هر كه مى خواهم به رحمت خود عطا مى كنم ، و از هر كه مى خواهم به عدالت خود به سبب بديهاى اعمالشان منع مى كنم ، منم خداوند عزيز حكيم . پس آن قبيله بنى اسرائيل به فرياد آمدند بسوى موسى و گفتند: ما به لجاجت ، خود را به پريشانى مبتلا كردم و قليل و كثير اموال خود را به بهاى گاو داديم ، پس دعا كن حق تعالى روزى ما را فراخ گرداند.
فرمود: واى بر شما! چه بسيار كور است دلهاى شما! مگر نشنيديد دعاى اين جوان را و دعاى اين مقتول زنده شده را و نديديد چه ثمره اى بر دعاى ايشان مترتب شد؟ پس شما نيز مثل آنها به انوار مقدسه بزرگواران متوسل شويد تا خدا رفع فاقه و احتياج شما بكند و روزى شما را فراخ گرداند.
پس ايشان عرض كردند: خداوندا! بسوى تو ملتجى شديم و بر فضل تو اعتماد كرديم ، پس فقر و احتياج ما را زايل فرما بجاه محمد و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام و آل طيبين ايشان .
پس حق تعالى وحى فرستاد: اى موسى ! بگو به آنها كه بروند به فلان خرابه و فلان موضع را بشكافند كه در آنجا ده هزار هزار دينار هست بردارند، و از هر كس آنچه گرفته اند براى قيمت گاو به او پس بدهند، زيادتى را ميان خود قسمت كنند تا اموالشان مضاعف شود به جزاى آنكه متوسل شدند به ارواح مقدسه محمد صلى الله عليه و آله و سلم و آل طيبين او، و اعتقاد كردند به زيادتى فضل و كرامت ايشان بر جميع مخلوقات .
پس اشاره به اين قصه است قول حق تعالى (و اذ قتلتم نفسا فادار اءتم فيها) يعنى : ((به ياد آوريد آن وقت را كه كشتيد شخصى را پس اختلاف كرديد در كشنده او، و هر يك گناهان را از خود دفع كرده به ديگرى نسبت داديد)) (والله مخرج ما كنتم تكتمون )(483) ((و خدا بيرون آورنده و ظاهر كننده است آنچه شما پنهان مى كرديد)) از اراده تكذيب موسى به گمان اينكه آنچه شما سؤ ال كرديد از او كه آن مرده را زنده گرداند، خدا اجابت او نخواهد فرمود.
(فقلنا اضربوه ببعضها) ((پس گفتيم بزنيد به كشته شده بعضى از بقره را))، (كذلك يحيى الله الموتى ) ((چنين خدا زنده مى گرداند مردگان را)) در دنيا و آخرت به ملاقات مرده اى با مرده ديگر، اما در دنيا پس آب مرد با آب زن ملاقات مى كند و خدا از آن زنده مى كند آنچه در رحمهاى زنان است ، اما در آخرت پس از بحر مسجور كه در نزديك آسمان اول است كه آب آن مانند منى مرد است بعد از دميدن اول در صور كه همه زندگان مرده باشند، پيش از دميدن دوم در صور بارانى مى فرستد بر بدنهاى پوسيده خاك شده كه همه از زمين مى رويند و به دميدن دوم صور زنده مى شوند، (و يريكم آياته ) ((و مى نمايد به شما ساير آيات و علامات خود را)) كه دلالت مى كند بر يگانگى او و پيغمبرى موسى عليه السلام و فضيلت محمد و على و آل طيبين ايشان صلوات الله عليهم بر همه خلايق و آفريدگان ، (لعلكم تعقلون )(484 ) ((شايد شما تعقل و تفكر نماييد)) كه آن خداوندى كه اين آيات عجيبه از او ظاهر مى گردد امر نمى كند خلق را مگر به چيزى كه صلاح ايشان در آن باشد، و برنگزيده است محمد و آل طيبين او صلوات الله عليهم اجمعين را مگر براى آنكه از همه صاحبان عقول افضل و برترند.(485)
على بن ابراهيم به سند حسن از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام روايت كرده است كه : شخصى از نيكان و علماى بنى اسرائيل خواستگارى كرد زنى از ايشان را، و آن زن قبول كرد، و آن مرد را پسر عمى بود بسيار فاسق و بدكردار و او خواستگارى كرده بود و زن قبول نكرده بود؛ پس پسر عم او حسد برد و در كمين او نشست تا او را كشت و كشته را به نزد موسى عليه السلام آورد و گفت : اين پسر عم من است كه كشته شده است .
فرمود: كى كشته است او را؟
گفت : نمى دانم .
و امر كشتن در ميان بنى اسرائيل بسيار عظيم بود. پس جمع شدند بنى اسرائيل و گفتند: چه مصلحت مى دانى در اين باب اى پيغمبر خدا؟
در بنى اسرائيل شخصى بود كه گاوى داشت و پسرى داشت بسيار نيكوكار و مطيع او، و آن پسر متاعى داشت ، جمعى آمدند كه متاع او را بخرند و كليد موضعى كه متاعها در آنجا بود در زير سر پدر او بود و پدر هم در خواب بود، پس رعايت حرمت پدر كرده و او را از خواب بيدار نكرد و مشتريان را جواب گفت ! چون پدرش از خواب بيدار شد از او پرسيد: چه كردى متاع خود را؟
گفت : در جاى خود هست ، آن را نفروختم ، براى آنكه كليد در زير بالين تو بود نخواستم تو را بيدار كنم .
پدر گفت : من اين گاو را به تو بخشيدم در عوض آن ربحى كه از تو فوت شد به سبب نفروختن متاع .
پس خدا را خوش آمد از آنچه او با پدر خود كرد و رعايت حق او نمود، و به جزاى عمل او امر كرد بنى اسرائيل را كه گاو او را بخرند و بكشند.
چون به نزد موسى عليه السلام جمع شدند گريستند و استغاثه كردند در باب مقتول كه در ميان ايشان ظاهر شده بود.
آن حضرت فرمود: خدا امر مى كند شما را كه بقره اى بكشيد.
بنى اسرائيل تعجب كرده گفتند: آيا ما را ريشخند مى كنى ؟! ما مقتول را به نزد تو آورده قاتل او را مى خواهيم تو مى گوئى بقره اى بكشيم ؟!
موسى فرمود: پناه مى برم به خدا از آنكه از جاهلان باشم و استهزاء به شما بكنم .
پس دانستند كه خطا كردند و بى ادبى در خدمت موسى كرده اند، گفتند: دعا كن تا حق تعالى بيان فرمايد چگونه گاوى باشد.
گفت : خدا مى فرمايد آن گاوى است كه نه فارض باشد و نه بكر - و فارض آن است كه نر آن جهانيده باشند و آبستن نشده باشد و بكر آن است كه هنوز نر بر آن نجهانيده باشند - بلكه در ميان اين دو حال باشد.
گفتند: سؤ ال كن از پروردگار خود تا بيان كند به چه رنگ باشد؟
فرمود: خدا مى فرمايد آن بقره اى است زرد كه زردى آن نيكو باشد و مسرور گرداند نظر كنندگان را.
گفتند: دعا كن بيان فرمايد براى ما كه چه صفت دارد آن بقره ؟
فرمود از جانب خدا كه : آن بقره اى است كه كار نفرموده باشند به شخم زدن زمين و نه به آب دادن زراعت ، و از اين عملها آن را معاف كرده باشند و مسلم از عيبها باشد كه عيبى در خلقت آن نباشد و غير رنگ اصلش رنگ ديگر در آن نباشد.
گفتند: الحال آوردى آنچه حق و سزاوار بود در وصف بقره ، اين گاو مال فلان مرد است - يعنى گاوى كه آن مرد به پسر خود بخشيده بود به پاداش نيكى او -، چون به نزد آن پسر رفتند كه بخرند گفت : نمى فروشم مگر به آنكه پوستش را براى من پر از طلا كنيد!
پس به نزد موسى آمده گفتند چنين مى گويد.
فرمود: شما را چاره اى نيست جز خريدن آن ، مى بايد همان گاو كشته شود، به آنچه مى گويد بخريد.
پس آن گاو را به همان قيمت خريدند و كشتند و گفتند: اى پيغمبر خدا! الحال چه كنيم ؟ حق تعالى وحى فرستاد به موسى عليه السلام كه : بگو به ايشان كه بعضى از آن گاو را بر آن مقتول بزنند و بپرسند كى تو را كشته است ؟ پس دم آن گاو را گرفته بر آن زدند و پرسيدند: كى تو را كشته است ؟
گفت : فلان پسر فلان ، يعنى آن پسر عمى كه به دعوى خون او آمده بود.(486)
در حديث صحيح از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : شخصى از بنى اسرائيل يكى از خويشان خود را كشت و او را بر سر راه بهترين اسباط بنى اسرائيل انداخت و به نزد موسى آمد به طلب خون او.
بنى اسرائيل گفتند: اى موسى ! براى ما ظاهر گردان قاتل او را.
فرمود: گاوى بياوريد.
اگر هر گاوى را مى آوردند، كافى بود، پس سخت گرفتند در هر مرتبه كه سؤ ال كردند، و خدا بر ايشان سخت گرفت تا آنكه منحصر شد در گاوى كه نزد جوانى از بنى اسرائيل بود، چون از او طلب كردند گفت : نمى فروشم مگر به آنكه پوستش را براى من پر از طلا كنيد، پس به ناچار به آن قيمت خريده و كشتند.
امر كرد موسى عليه السلام كه دم آن را بريده بر آن ميت زدند تا زنده شد و گفت : اى پيغمبر خدا! پسر عمم مرا كشته است ، نه آنها كه بر ايشان دعوى مى كند.
پس شخصى به موسى عليه السلام گفت : اين گاو را قصه اى هست .
گفت : آن قصه چيست ؟
گفت : آن جوان كه صاحب اين گاو بود بسيار نيكوكار بود نسبت به پدر خود، روزى متاعى خريده بود، چون آمد كه قيمت متاع را بدهد ديد پدرش در خواب است و كليدها در زير سر اوست نخواست او را از خواب بيدار كند به اين سبب از ربح آن سودا گذشت و متاع را پس داد، و چون پدرش بيدار شد و اين خبر را به او نقل كرد گفت : خوب كردى ، من اين گاو را به تو بخشيدم به عوض آن ربحى كه به سبب من از تو فوت شد.
پس حضرت موسى عليه السلام فرمود: نظر كنيد كه نيكى به پدر و مادر اهلش را به چه مرتبه اى مى رساند.(487)
و بر اين مضامين احاديث بسيار وارد شده است ، چون مكرر مى شد به همين اكتفا نموديم .

فـصـل نـهم : در بيان قصه ملاقات موسى و خضر عليهما السلام و ساير احوال و قصص خضر عليه السلام است

حق تعالى در قرآن مجيد فرموده است و اذ قال موسى لفتاه لا ابرح حتى ابلغ مجمع البحرين او امضى حقبا(488) يعنى : ((ياد آور وقتى را كه موسى گفت به جوان خود - يعنى يار و مصاحب دائمى خود - كه : من ترك رفتن نخواهم كرد تا برسم به آنجا كه محل اجتماع دو دريا است يا راه رفته باشم زمانى بسيار))؛ يعنى هشتاد سال ، بعضى هفتاد سال گفته اند،(489) قول اول از حضرت محمد باقر عليه السلام منقول است .(490)
بدان كه مشهور اين است كه : موسى در اين آيه موسى بن عمران عليه السلام است ، و يار او يوشع بن نون عليه السلام وصى آن حضرت است ، و بر اين معنى متفق است احاديث خاصه و عامه . و قول ضعيفى از اهل كتاب نقل كرده اند كه : موسى در اين آيه مذكور است پسر ميشا پسر يوسف است و پيش از موسى بن عمران بوده است .(491)
و مشهور آن است كه : دو دريا، درياى فارس و درياى روم است .(492)
و بعضى گفته اند: مراد ملاقات دو درياى علم است يعنى موسى عليه السلام كه درياى علم ظاهر بود و خضر عليه السلام كه درياى علم باطن بود.(493)
على بن ابراهيم عليه الرحمه روايت كرده است كه : چون حق تعالى با موسى عليه السلام سخن گفت و الواح را بر او فرستاد و در الواح علوم بسيار بود، برگشت بسوى بنى اسرائيل و خبر داد ايشان را كه خدا بر او تورات را نازل گردانيد و با او سخن گفت ، پس در خاطرش گذشت كه : خدا كسى را خلق نكرده است كه از من داناتر باشد!
پس حق تعالى وحى فرمود به جبرئيل كه : درياب موسى را نزديك است كه عجب او را هلاك كند، و بگو به او كه : نزد ملتقاى دو دريا نزد سنگى كه در آنجا هست مردى است كه از تو داناتر است . برو بسوى او و از علم او بياموز.
پس جبرئيل نازل شد و وحى الهى را به موسى رسانيد، آن حضرت در نفس خود ذليل شد، يافت كه خطا كرده است و ترسان شد و به وصى خود يوشع عليه السلام فرمود: خدا مرا امر كرده است كه بروم از پى مردى كه نزد محل ملاقات دو درياست و از او علم بياموزم .
پس يوشع ماهى نمك سودى براى توشه خود و موسى برداشت و روانه شدند، چون به آن مكان رسيدند خضر را ديدند بر پشت خوابيده است ، او را نشناختند، پس يوشع ماهى را بيرون آورد در آب شست و به روى سنگى گذاشت ، پس ماهى زنده شد و داخل آب شد و آن آب چشمه زندگانى بود!
چون روانه شدند و پاره اى راه رفتند، مانده شدند، موسى به يوشع گفت : بياور چاشت ما را بخوريم كه از اين سفر تعبناك شديم . در اين وقت يوشع قصه ماهى را براى آن حضرت نقل كرد كه زنده شد و داخل آب شد. موسى گفت : پس آن مردى كه او را مى طلبيم همان بود كه نزد سنگ بود.
پس برگشتند از همان راه كه آمده بودند، چون به آن موضع رسيدند ديدند خضر در نماز است ، پس نشستند تا از نماز فارغ شد و بر ايشان سلام كرد.(494)
در بعضى روايات مذكور است كه حق تعالى وحى به موسى عليه السلام كرد كه : هر جا آن ماهى ناپيدا شود، خضر در آنجا است ، موسى عليه السلام به يوشع گفت كه : هر وقت ماهى را نيابى مرا خبر كن .(495)
(فلما بلغا مجمع بينهما) ((پس چون رسيدند موسى و يوشع به مجمع دو دريا)). (نسيا حوتهما) ((فراموش كردند - يا ترك نمودند - ماهى خود را)) موسى احوال ماهى را نپرسيد و يوشع به موسى نگفت ، فاتخذ سبيله فى البحر سربا(496) ((پس گرفت ماهى راه خود را در دريا و به ميان آب رفت )).
و بعضى گفته اند كه : موسى به خواب رفت و ماهى به اعجاز آن حضرت زنده شد و به آب رفت .(497)
و بعضى گفته اند: يوشع وضو ساخت و آب وضوى او به ماهى رسيد و زنده شد برجست و داخل آب شد.(498)
فلما جاوزا قال لفتاه آتنا غدائنا لقد لقينا من سفرنا هذا نصبا(499) ((پس چون گذشتند از مجمع البحرين ، موسى گفت به رفيق خود: بياور به نزد ما چاشت ما را بتحقيق كه رسيد به ما از اين سفر مشقتى و واماندگى )).
قال ارايت اذ اوينا الى الصخرة فانى نسيت الحوت و ما انسانيه الا الشيطان ان اذكره و اتخذ سبيله فى البحر عجبا(500) يوشع گفت : ((آيا ديدى كه چه شد در وقتى كه نزد آن سنگ قرار گرفتيم ، پس من فراموش كردم امر ماهى را به تو بگويم - يا ترك كردم و نگفتم - و باعث نشد بر فراموشى - يا ترك آن - مگر شيطان ، و آن ماهى زنده شد به دريا رفت رفتنى عجيب )).
(قال ذلك ما كنا نبغ ) ((موسى گفت : همان بود كه ما طلب مى كرديم ، و آنچه مى گويى نشانه مطلوب ماست ))، (فارتدا على آثارهما قصصا)(501) ((پس برگشتند از همان راه كه رفته بودند و پى پاى خود را ملاحظه مى كردند)) فوجدا عبدا من عبادنا آتيناه رحمة من عندنا و علمناه من لدنا علما(502) ((پس يافتند بنده اى از بندگان ما را كه داده بوديم به او رحمتى از نزد خود - يعنى وحى و پيغمبرى - و آموخته بوديم به او از نزد خود علمى چند))، قال له موسى هل اتبعك على ان تعلمن مما علمت رشدا(503) ((گفت به او موسى : آيا از پى تو بيايم به شرط آنكه تعليم نمائى به من از آنچه خدا به تو تعليم كرده است علمى را كه باعث رشد و صلاح من باشد؟))، (قال انك لن تسطيع معى صبرا)(504) ((خضر گفت : بدرستى كه تو استطاعت و توانائى آن ندارى كه با من بيائى و صبر كنى بر آنچه از من مشاهده نمائى ))، و كيف تصبر على ما لم تحط به خبرا(505) ((و چگونه صبر نمائى بر امرى كه ظاهرش بد است و به باطنش علم تو احاطه نكرده است ؟)).
قال ستجدنى ان شاء الله صابرا و لا اعصى لك امرا(506) يعنى ((موسى گفت : بزودى مرا خواهى يافت اگر خدا خواهد صبر كننده ، و نافرانى نخواهم كرد براى تو امرى را))، قال فان اتبعتنى فلا تسالنى عن شى ء حتى احدث لك منه ذكرا(507 ) ((خضر گفت كه : پس اگر از پى من آئى سؤ ال مكن مرا از چيزى تا خود احداث كنم از براى تو ذكر آن را)). فانطلقا حتى اذا ركبا فى السفينة خرقها ((پس موسى و خضر روانه شدند تا چون سوار شدند در كشتى ، خضر كشتى را سوراخ كرد)) قال اخرقتها لتغرق اهلها لقد جئت شيئا امرا(508) ((موسى گفت : آيا سوراخ كردى كشتى را براى آنكه اهلش را غرق كنى ؟ بتحقيق كه كارى كردى بسيار عظيم )).
قال الم اقل لك انك لن تستيطع معى صبرا(509) ((خضر گفت : آيا نگفتم كه تو طاقت ندارى كه با من صبر كنى ؟))، قال لا تؤ اخذنى بما نسيت و لا ترهقنى من امرى عسرا(510) ((موسى گفت : مؤ اخذه مكن مرا به آنچه فراموش كردم - يا ترك كردم - اول مرتبه و وارد مساز بر من از امر من دشوارى را و كار را بر من دشوار مكن )).
فانطلقا حتى اذا لقيا غلاما فقتله (511) ((پس رفتند بعد از آنكه از كشتى بيرون آمدند تا آنكه ملاقات كردند پسرى را، پس خضر آن پسر را كشت ))، قال اقتلت نفسا زكية بغير نفس لقد جئت شيئا نكرا(512) ((موسى گفت : آيا كشتى نفسى را كه از گناه پاك بود بى آنكه كسى را كشته باشد؟ بتحقيق كه اتيان كردى به امر بدى ))، قال الم اقل لك انك لن تستطيع معى صبرا(513) ((خضر گفت : آيا نگفتم تو را كه توانائى آن ندارى كه با من صبر كنى ؟)).
قال ان سالتك عن شى ء بعدها فلا تصاحبنى قد بلغت من لدنى عذرا(514) ((موسى گفت : اگر سؤ ال كنم از تو بعد از اين از چيزى پس با من مصاحبت مكن بتحقيق كه رسيدى از جانب من به عذرى ، يعنى اگر بعد از سه مرتبه مخالفت ترك ترك مصاحبت من كنى ، معذور خواهى بود)).
فانطلقا حتى اذا اتيا اهل قرية استطعما اهلها فابوا ان يضيفوهما فوجدا فيها جدارا يريد ان ينقض فاقامه (515) ((پس رفتند تا رسيدند به اهل قريه اى - كه گفته اند كه : آن انطاكيه بود يا ايله بصره يا باجروان ارمينه (516 ) - و طعام طلبيدند از اهل آن قريه ، پس ابا كردند از آنكه ايشان را ضيافت كنند، پس يافتند در آن قريه ديوارى را كه مى خواست خراب شود يعنى مشرف بر خرابى بود، پس خضر ديوار را برپا داشت ، به ساختن آن يا به عمودى كه به آن متصل كرد يا آنكه دست به ديوار كشيد به اعجاز او درست ايستاد)).
(قال لو شئت لتخذت عليه اجرا)(517) ((موسى گفت : اى كاش اگر مى خواستى مزدى براى ديوار ساختن از اهل اين قريه مى گرفتى كه ما به آن شام مى كرديم ، يا آنكه كنايه گفت كه : كار عبثى كردى كه مزدى ندارد)).
قال هذا فراق بينى و بينك ساءنبئك بتاءويل مالم تستطع عليه صبرا(518) ((خضر گفت : اين هنگام جدائى من و توست و بزودى تو را خبر دهم به تاءويل آنچه ديدى كه بر آن صبر نتوانستى كرد)).
اما السفينة فكانت لمساكين يعملون فى البحر فاردت ان اعيبها و كان ورائهم ملك ياءخذ كل سفينة غصبا(519) ((اما كشتى پس بود از محتاج و مسكينى چند كه كار مى كردند در دريا، پس خواستم كه آن كشتى را معيوب كنم ، و در پيش روى ايشان يا در عقب ايشان پادشاهى بود كه هر كشتى درست را به غضب مى گرفت ، از براى آن معيوب كردم كه او به غضب نگيرد)).
و اما الغلام فكان ابواه مؤ منين فخشينا ان يرهقهما طغيانا و كفرا(520) ((و اما آن پسر، پدر و مادر او مؤ من بودند، ترسيديم كه فرا گيرد ايشان را از طغيان و كفر و اذيت به ايشان برساند يا ايشان را طاغى و كافر گرداند)) فاردنا ان يبدلهما ربهما خيرا منه زكوة و اقرب رحما(521) ((پس خواستيم كه به عوض آن پسر عطا كند به ايشان پروردگار ايشان فرزندى كه نيكوتر باشد از آن پسر به جهت پاكيزگى از گناهان و صفات بد و نزديكتر باشد از جهت رحم و مهربانتر بر مادر و پدر)).
و اما الجدار فكان لغلامين يتيمين فى المدينة و كان تحته كنز لهما ((اما ديوار پس از دو پسر يتيم بود كه در آن شهر بودند، و بود در زير آن ديوار گنجى براى آنها)) و كان ابوهما صالحا فاراد ربك ان يبلغا اشدهما و يستخرجا كنزهما رحمة من ربك ((و پدر ايشان صالح و شايسته بود پس خواست پروردگار تو كه آن دو پسر به حد بلوغ و كمال عقل برسند و بيرون آورند گنج خود را از زير ديوار، اين رحمتى بود از پروردگار تو نسبت به ايشان ))، (و ما فعلته عن امرى ) ((و نكردم آنچه كردم از راءى خود بلكه به امر پروردگار خود كردم ))، ذلك تاءويل ما لم تستطع عليه صبرا(522) ((اين بود تاءويل آنچه بر ديدن آن صبر نتوانستى كردن )).
مؤ لف گويد: اين بود ترجمه اين آيات موافق تفسير مفسران ، و در ضمن احاديث تفاسير اهل بيت معلوم خواهد شد.
على بن ابراهيم به سند صحيح روايت كرده است كه : يونس و هشام بن ابراهيم نزاع كردند در آنكه آن عالمى كه موسى به نزد او رفت او داناتر بود يا موسى عليه السلام ، آيا جايز است كه بر موسى عليه السلام كسى حجت و امام باشد و حال آنكه او حجت خدا بود بر خلق ؟
پس در اين باب عريضه به خدمت حضرت امام رضا عليه السلام نوشتند و اين مساءله را از آن حضرت سؤ ال كردند، حضرت در جواب نوشتند كه : چون موسى به طلب آن عالم رفت او را در جزيره اى از جزاير دريا يافت كه گاهى نشسته بود و گاهى تكيه مى كرد.
پس موسى بر او سلام كرد، او سلام را غريب دانست زيرا كه در زمينى بود كه در آنجا سلام نبود، پس پرسيد كه : تو كيستى ؟
گفت : من موسى بن عمرانم .
گفت : توئى موسى پسر عمران كه خدا با او سخن گفته است ؟
گفت : بلى .
عالم گفت : چه حاجت دارى ؟
موسى گفت : آمده ام كه به من تعليم نمائى از آن علمى كه خدا به تو تعليم نموده است . عالم گفت : خدا مرا به امرى موكل كرده است كه تو طاقت آن ندارى ، و تو را به امرى موكل كرده است كه من طاقت آن ندارم .
پس عالم به او حديث كرد بلاهائى را كه به آل محمد صلوات الله عليهم خواهد رسيد تا آنكه هر دو بسيار گريستند، پس آنقدر از فضل و بزرگوارى آل محمد صلوات الله عليهم براى موسى ذكر كرد كه مكرر موسى عليه السلام مى گفت : كاش من از آل محمد صلوات الله عليهم بودم ، تا آنكه قصه ظلمهاى ابوبكر و عمر را ذكر نمود و مبعوث شدن رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بر قومش و آنچه از تكذيب و ايذاى ايشان به آن حضرت رسيد همه را بيان كرد و تاءويل اين آيه را براى او بيان كرد و نقلب افئدتهم و ابصارهم كما لم يؤ منوا به اول مرة (523) يعنى : ((بر مى گردانيم دلها و ديده هاى ايشان را چنانچه ايمان نياوردند اول مرتبه ))، پس فرمود كه : مراد از اول مرتبه روز ميثاق است كه حق تعالى پيمان از ارواح گرفت پيش از آفريدن بدنها.
پس موسى استدعا نمود كه با او همراه باشد، و عالم ابا كرد كه : تو را تاب ديدن كارهاى من نيست .
بعد از مبالغه ، حضرت خضر از او پيمان گرفت كه : آنچه از من مشاهده نمائى اعتراض و انكار بر من مكن تا من سببش را به تو بگويم . موسى عليه السلام قبول كرد. پس موسى و يوشع عليهما السلام و آن عالم هر سه همراه رفتند تا به ساحل دريا رسيدند، در آنجا كشتى بود كه پر از بار و آدم كرده بودند و مى خواستند روانه كنند، چون ايشان را ديدند صاحبان كشتى گفتند: اين سه نفر را داخل كشتى مى كنيم زيرا كه ايشان مردم صالحند، چون ايشان به كشتى داخل شدند و كشتى به ميان دريا رسيد، خضر برخاست به كنار كشتى رفت و كشتى را شكست ، و به جامه هاى كهنه و گل ، سوراخ كشتى را پر كرد.
موسى چون اين عمل از خضر مشاهده نمود در غضب شد و گفت : اين كشتى را سوراخ نمودى كه اهلش را غرق نمائى ؟! كار عظيمى كردى !
خضر گفت : نگفتم با من صبر نمى توانى كرد و تاب ديدن كارهاى من ندارى .
موسى گفت : مرا مؤ اخذه مكن به آنچه اين مرتبه ترك نمودم از پيمان تو، و كار را بر من دشوار مگير.
چون از كشتى بيرون آمدند، نظر خضر بر پسرى افتاد كه در ميان اطفال بازى مى كرد در نهايت حسن و جمال بود گويا پاره ماهى بود، و در گوشهايش دو گوشواره از مرواريد بود، پس خضر پاره اى در او نگريست او را گرفت و كشت .
پس موسى برجست خضر را گرفت و بر زمين زد و گفت : آيا نفس پاكيزه اى را بى گناه و بى آنكه كسى را كشته باشد كشتى ؟! بتحقيق كه كار بسيار بدى كردى .
خضر گفت : نگفتم بر كارهاى من صبر نمى توانى كرد.
موسى گفت : اگر از تو سؤ ال كنم بعد از اين از چيز ديگرى ، با من مصاحبت مكن كه بعد از آن معذورى .
پس رفتند تا آنكه وقت پسين رسيدند به قريه اى كه آن را ((ناصره )) مى گفتند و نصارى به آن قريه منسوبند، و اهل آن قريه هرگز ضيافت كسى نكرده بودند و هرگز غريبى را طعام نداده بودند، پس از ايشان طعام طلبيدند، آنها طعام ندادند و ايشان را به خانه خود فرود نياوردند و ضيافت نكردند، پس حضرت خضر عليه السلام ديوارى را ديد نزديك است كه خراب شود، به نزد آن ديوار آمد دست بر آن گذاشت و گفت : درست بايست به اذن خدا، پس ديوار درست ايستاد.
حضرت موسى گفت : سزاوار نبود كه اين ديوار را درست كنى تا ايشان طعام به ما بدهند و ما را جا بدهند در منازل خود.
اين است معنى قول موسى كه : اگر مى خواستى مزدى بر آن ديوار درست كردن مى گرفتى .
پس خضر گفت : اين است وقت جدائى ميان من و تو، اكنون خبر مى دهم تو را به سبب آنچه ديدى و تاب ديدن آن نياوردى : اما سوراخ نمودن كشتى پس براى آن بود كه آن كشتى از مسكينى چند بود كه در دريا كار مى كردند، و در عقب آن كشتى پادشاهى بود كه هر كشتى شايسته را غضب مى كرد، و اگر معيوب بود غضب نمى كرد، من خواستم آن كشتى را معيوب نمايم كه او غضب نكند و براى آن مساكين بماند.
در قرآن اهل بيت چنين است كه ياءخذ كل سفينة صالحة غصبا و اما الغلام فكان ابواه مؤ منين و طبع كافرا فرمود كه : چنين نازل شد آيه يعنى ((آن پسر پس پدر و مادرش ‍ مؤ من بودند و او مطبوع بر كفر بود)) پس حضرت خضر گفت : من چون نظر كردم ديدم كه در پيشانى او نوشته بود كه ((طبع كافرا)) يعنى در علم الهى چنين است كه اگر او بماند كافر خواهد بود، پس ترسيدم كه طغيان كفر او فراگيرد پدر و مادرش را پس خواستم كه پروردگار ايشان به عوض عطا فرمايد به ايشان فرزندى كه از او پاك تر و به مهربانى پدر و مادر نزديكتر باشد، پس خدا به عوض آن پسر دخترى به ايشان داد كه از او پيغمبرى بهم رسيد،(524) و به روايات معتبره ديگر از او و نسل او هفتاد پيغمبر از پيغمبران بنى اسرائيل بهم رسيدند.(525)
و به سندهاى معتبر بسيار از حضرت اميرالمؤ منين و امام زين العابدين و امام محمد باقر و امام جعفر صادق و امام رضا صلوات الله عليهم اجمعين منقول است كه : گنج آن دو پسر كه در زير ديوار بود لوحى بود از طلا كه اين مواعظ را در آن نقش نموده بودند: ((لا اله الا الله محمد رسول الله ؛ عجب دارم از كسى كه داند كه مرگ حق است چگونه شاد مى باشد؛ عجب دارم از كسى كه ايمان به قضا و قدر خدا دارد چگونه مى ترسد - به روايت ديگر چگونه اندوهناك مى شود -(526) از بلاها؛ عجب دارم از كسى كه جهنم را به ياد مى آورد چگونه مى خندد؛ عجب دارم از كسى كه ببيند دنيا را و گرديدن دنيا را از حالى به حالى چگونه دل به دنيا مى بندد - به روايت ديگر عجب دارم از كسى كه يقين به حساب آخرت دارد چگونه گناه مى كند -(527) سزاوار است كسى را كه عقل ربانى او را روزى شده باشد آنكه متهم نگرداند خدا را در آنچه براى او مقدر كرده است ، يعنى تصديق كند كه البته خير او در آن است و اعتراض نكند بر خدا كه چرا روزى او دير به او رسيده است )).(528)
و به سند صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : آن گنج والله كه از طلا و نقره نبود و نبود مگر لوحى كه در آن اين چهار كلمه بود: ((منم خداوندى كه بجز من خداوندى نيست ، محمد رسول من است ، عجب دارم براى كسى كه يقين به مرگ داشته باشد چرا دلش شاد مى باشد؛ عجب دارم براى كسى كه يقين به حساب قيامت داشته باشد چرا دندانش به خنده گشوده مى شود؛ عجب دارم براى كسى كه يقين به حساب قيامت داشته باشد چرا دلگير مى باشد از دير رسيدن روزى او يا چرا گمان مى كند خدا روزى او را دير خواهد فرستاد؛ عجب دارم براى كسى كه نشاءه دنيا را مى بيند چرا انكار نشاءه آخرت مى كند)).(529 )
در حديث معتبر ديگر فرمود: فتاى موسى عليه السلام كه رفيق آن حضرت بود در سفر مجمع البحرين يوشع بن نون بود. و فرمود: انكارى كه حضرت موسى عليه السلام بر خضر مى كرد براى آن بود كه از ظلم انكار عظيم داشت آن كارها به حسب ظاهر ظلم مى نمود.(530)
به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه خضر عليه السلام پيغمبر مرسل بود، خدا او را مبعوث گردانيد بسوى قومى و ايشان را دعوت كرد به يگانه پرستى خدا و اقرار به پيغمبران و كتابهاى خدا، و معجزه اش آن بود كه بر روى هر زمين خشك كه مى نشست سبز و خرم مى شد، و بر هر چوب خشك كه مى نشست يا تكيه مى داد سبز مى شد و برگ بر آن مى روئيد و شكوفه مى كرد، و به اين سبب او را خضر گفتند، و نام آن حضرت تاليا بود پسر ملكان پسر غابر ارفخشد پسر سام پسر نوح عليه السلام بود،(531) و حضرت موسى عليه السلام چون خدا با او سخن گفت و از براى او در الواح از هر چيز موعظه و تفصيلى براى هر حكم نوشت و معجزه يد بيضا و عصا و طوفان و ملخ و قمل و ضفادع و خون و دريا شكافتن را به او عطا فرمود و فرعون و قوم او را براى او غرق نمود، در موسى عليه السلام عجبى كه لازم بشر نيست حادث شد و در خاطر خود گذرانيد كه : گمان ندارم كه خدا خلقى از من داناتر آفريده باشد، پس حق تعالى به جبرئيل عليه السلام وحى فرستاد كه : درياب بنده من موسى را پيش از آنكه به عجب هلاك شود و بگو به او كه : نزد ملاقات دو دريا مرد عابدى هست از پى او برو و از علم او بياموز.
چون جبرئيل نازل شد و رسالت الهى را به موسى عليه السلام رسانيد، حضرت موسى دانست كه اين وحى به سبب آن چيزى است كه در خاطر او گذشت ، پس موسى عليه السلام با فتاى خود كه يوشع بن نون بود رفتند تا به ملتقاى دو دريا رسيدند و حضرت خضر را در آنجا يافتند كه عبادت خدا مى كرد چنانچه حق تعالى فرموده است كه : ((پس يافتند بنده اى از بندگان ما را كه عطا نموده بوديم او را رحمتى از جانب خود، و علمى از علمهاى خاص خود به او تعليم نموده بوديم )).
پس حضرت موسى عليه السلام به خضر عليه السلام گفت : مى خواهم همراه تو بيايم براى آنكه از آن علمى كه خدا تعليم تو نموده است به من تعليم نمائى .
خضر عليه السلام گفت : تو با من نمى توانى بود و طاقت ديدن كارهاى من ندارى زيرا كه من موكل شده ام به علمى كه تو تاب آن ندارى ، و تو موكل شده اى به علمى كه من تاب آن ندارم .
موسى عليه السلام گفت : بلكه من طاقت صبر با تو دارم .
خضر عليه السلام گفت : اى موسى ! قياس را در علم خدا و امر خدا مجالى نيست ، و چگونه صبر بتوانى كرد بر امرى كه علم تو به آن احاطه نكرده است ؟!
موسى گفت : عنقريب مرا خواهى يافت انشاء الله صبر كننده ، و معصيت تو در امرى از امور نخواهم نمود.
چون انشاء الله گفت و صبر خود را به مشيت الهى معلق گردانيد، خضر به او گفت : اگر از پى من بيايى پس از چيزى سؤ ال مكن از من تا خود بيان آن را براى تو بكنم .
موسى گفت : قبول نمودم اين شرط را. و با يكديگر رفتند تا داخل كشتى شدند و خضر كشتى را سوراخ نمود و موسى بر او اعتراض كرد و خضر به او گفت : نگفتم كه با من نمى توانى بود؟
پس موسى گفت : مرا مؤ اخذه مكن به آنچه نسيان كردم .
حضرت فرمود: مراد از نسيان در اينجا ترك است نه فراموشى ، يعنى : مرا مؤ اخذه مكن به آنكه يك مرتبه عهد تو را ترك نمودم و كار را بر من سخت مگير.
پس رفتند تا پسرى را ديدند، خضر عليه السلام آن پسر را گرفت به قتل رسانيد، موسى عليه السلام در غضب شد گريبان خضر را گرفت و گفت : شخص بى گناهى را كشتى ؟! كار بسيار بدى كردى .

خضر گفت : عقلها حكم كننده نيستند بر امرهاى خدا بلكه امر حق تعالى حكم كننده است بر عقلها، پس چيزى كه به امر خدا واقع شود بايد قبول كرد و تسليم و انقياد نمود هر چند عقل به سبب آن نتواند رسيد، و من مى دانستم تو بر ديدن كارهاى من صبر نتوانى نمود.
موسى عليه السلام گفت : اگر بعد از اين از چيزى سؤ ال نمايم ، ديگر با من مصاحبت مكن كه عذر براى تو تمام است ، پس رفتند تا رسيدند به قريه ((ناصره )) كه نصارى به آن منسوب شده اند، از اهل آن قريه طعام طلبيدند، آنها قبول نكردند كه ايشان را نزد خود فرود آورند و طعام بدهند، پس موسى عليه السلام و حضرت خضر ديوارى ديدند در آن قريه كه نزديك بود بيفتد، پس خضر عليه السلام دست خود را بر آن ديوار گذاشت ، و به اعجاز خود ديوار را راست كرد، موسى عليه السلام اعتراض كرد چنانچه گذشت ، پس خضر عليه السلام گفت : وقت جدائى من است از تو، اكنون خبر مى دهم تو را به سبب آنها كه صبر نكردى بر ديدن آنها:
اما كشتى ، پس از مسكينى چند بود كه در دريا كار مى كردند، پس من خواستم آن را معيوب گردانم كه براى ايشان بماند، زيرا كه در عقب ايشان پادشاهى بود كه هر كشتى درستى را غضب مى كرد، پس اين كار را براى مصلحت ايشان كردم - و گفت : من مى خواستم آن را معيوب گردانم ، زيرا كه نخواست نسبت معيوب گردانيدن را به خدا بدهد بلكه خدا صلاح آنها را مى خواست نه معيوب گردانيدن كشتى ايشان را -.
اما پسر، پس پدر و مادرش مؤ من بودند، او كافر برآمده بود، و حق تعالى مى دانست كه اگر او بزرگ شود پدر و مادر او به سبب او كافر خواهند شد، و به محبت او مفتون خواهند شد و ايشان را گمراه خواهند نمود، پس خدا امر كرد كه او را بكشم ، خواست كه ايشان را به محل كرامت خود برساند و عاقبت ايشان را نيكو گرداند؛ پس در اينجا گفت كه : ترسيديم ما ايشان را كافر گرداند پس خواستيم كه خدا به عوض فرزندى به ايشان بدهد كه از او بهتر باشد. و اين قسم سخن از بشريت بود كه در او اثر نمود از اين جهت كه معلم مثل موسى عليه السلام پيغمبرى گرديده بود چنانچه در موسى عليه السلام پيشتر اثر كرده بود، زيرا مناسب ادب آن بود كه خشيت را به خود نسبت دهد و بگويد من ترسيدم و نگويد ما ترسيديم زيرا كه خدا را خشيت و ترس نمى باشد، بلكه او مى ترسيد كه مبادا سخنى در امر كشتن آن پسر بشنود از جانب خدا يا مانعى از جانب خلق طارى شود كه امر الهى را در باب آن پسر بعمل نياورد و به ثواب آن عمل و به اطاعت امر پروردگار خود فايز نگردد، و بايست اراده عوض دادن را به خدا نسبت دهد و خود را شريك نكند در آن و بگويد كه خدا مى خواست عوض دهد به ايشان نه چنانچه گفت كه : ما مى خواستيم ، چنان نبود كه حضرت خضر عليه السلام را مرتبه تعليم موسى عليه السلام بوده باشد بلكه موسى عليه السلام افضل از خضر بود و ليكن حق تعالى مى خواست بر موسى عليه السلام ظاهر گرداند كه علم منحصر نيست در آنچه او مى داند، اگر افاضه علوم از جانب حق تعالى بر او نشود او جاهل خواهد بود.
پس خضر عليه السلام سبب درست نمودن ديوار را بيان نمود.
حضرت فرمود: آن گنج از طلا و نقره نبود كه مطلب از آن گنج طلا و نقره باشد، بلكه گنج علم بود زيرا كه لوحى بود از طلا كه در آن لوح اين كلمات نوشته بود: عجب است كسى را كه يقين به مرگ دارد چگونه شادى مى كند؛ عجب است كسى را كه يقين به تقدير خدا دارد چگونه اندوهناك مى باشد؛ عجب است كسى را كه يقين به قيامت داشته باشد چگونه ظلم مى كند؛ عجب است كسى را كه ببيند دنيا را و گرديدن اهل آن را از حالى به حالى چگونه ميل به دنيا مى كند و دل به او مى بندد.
پس فرمود كه : ميان آن دو پسر و آن پدر صالح هفتاد پدر فاصله بود و خدا حفظ حرمت آن دو پسر نمود براى صالح بودن آن پدر.
پس خضر گفت كه : پس خواست پروردگار تو كه چون آن دو پسر به حد كمال برسند، گنج خود را بدر آورند، پس در اينجا اراده خود را بيرون كرد و به اراده خدا نسبت داد، زيرا كه اين آخر قصه بود ديگر معلم بودن او نسبت به موسى تمام شد چيزى نماند كه بايد او بگويد و موسى گوش دهد، و خواست تدارك كند آنچه در اول قصه و ميان قصه از راه بشريت يا مصلحت تنبيه موسى به خود نسبت داده بود، پس مجرد شد از اراده خود مجرد شدن بنده مخلص و در مقام اعتذار برآمد از آنچه دعواى اراده خود را در آنها كرده بود و گفت : اين رحمتى بود از جانب پروردگار تو و نكردم آنچه كردم از امر خود بلكه همه را به امر پروردگار خود كردم .(532)
به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون حضرت موسى خواست كه از حضرت خضر جدا شود گفت : مرا وصيتى بكن . پس از جمله وصيتهاى خضر اين كلمات بود: زنهار لجاجت مكن ، و بى ضرورت و احتياج راه مرو، در غير موضع تعجب خنده مكن ، گناهان خود را به ياد آور، زنهار به گناهان ديگران مپرداز.(533)
و در حديث معتبر از امام زين العابدين عليه السلام منقول است كه : آخر وصيتى كه خضر عليه السلام موسى عليه السلام را كرد اين بود: سرزنش مكن كسى را به گناهى ، بدرستى كه سه چيز است كه خدا از همه چيز دوست تر مى دارد: ميانه روى كردن در وقت توانگرى ؛ و عفو كردن در وقت قدرت بر انتقام ؛ مدارا و نرمى با بندگان خدا كردن ، و كسى با كسى مدارا و احسان نمى كند مگر آنكه حق تعالى در قيامت با او مدارا و احسان مى نمايد؛ و سر حكمتها ترس خداوند عالميان است .(534)
و به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : خضر عليه السلام به موسى گفت : اى موسى ! شايسته ترين روزهاى تو روزى است كه در پيش دارى يعنى روز قيامت ، پس ببين كه چگونه خواهد بود براى تو؟ جوابى براى آن روز مهيا كن كه تو را باز خواهند داشت و از تو سؤ ال خواهند كرد، پند خود را را از زمانه بگير و از تقلب احوال آن ، و بدان كه عمر دنيا دراز است براى كسى كه اعمال شايسته كند و كوتاه است براى كسى كه به غفلت گذارند، پس چنان عمل كن كه گويا ثواب عمل خود را مى بينى تا موجب مزيد طمع تو گردد در ثواب آخرت ، بدرستى كه آنچه از دنيا مى آيد مانند آنهاست كه گذشته است ؛ چنانچه از گذشته ها چيزى با تو نمانده است مگر عمل صالحى كه كرده باشى ، آينده نيز چنين خواهد بود.(535)
و در حديث معتبر ديگر فرمود: چون خضر عليه السلام ديوار يتيمان را براى صلاح پدر ايشان درست كرد، حق تعالى وحى فرستاد به موسى كه : جزا مى دهم پسران را به سعى پدرهاى ايشان ، اگر نيك است به نيكى ، و اگر بد است به بدى ؛ زنا مكنيد با زنان مردم تا زنان شما زنا نكنند، و هر كه به رختخواب زن مسلمانى پا گذارد به قصد بد بر رختخواب زن او نيز پا گذارند، هر چه مى كنى جزا مى يابى .(536)
و به سند صحيح از امام جعفر صادق عليه السلام منقول است : چون موسى عليه السلام ماءمور شد از پى خضر برود، براى او زنبيلى فرستاد حق تعالى كه در آن ماهى نمك سودى بود و وحى فرمود: اين ماهى تو را دلالت مى كند بر خضر نزد چشمه اى كه آب آن چشمه به هر مرده اى كه مى رسد زنده مى شود و آن را چشمه زندگانى مى گويند.
پس موسى و يوشع رفتند تا به آن چشمه و سنگ رسيدند، پس يوشع بر سر چشمه رفت و ماهى را به ميان آب فرو برد كه بشويد، ماهى زنده شد در دستش به حركت آمد و چندان حركت كرد كه دستش را ريش كرد و رها شد و داخل آب شد، و فراموش يا ترك كرد اين قصه را براى موسى عليه السلام نقل كند. چون روانه شدند اندك راهى رفتند و چون از وعده گاه گذشته بودند موسى عليه السلام مانده شد؛ تا آنجا كه راه مقصود بود، مانده نشده بودند، پس به يوشع گفت : چاشت ما را بياور كه در اين سفر تعب بسيار كشيديم .
پس در اين وقت يوشع قصه ماهى را نقل كرد. پس برگشتند، چون به نزديك سنگ رسيدند ديدند جاى رفتن ماهى در ميان آب مانده است . پس در جزيره اى از جزاير دريا خضر را ديدند نشسته است و عبائى در بر دارد، موسى عليه السلام بر او سلام كرد، او جواب گفت ، تعجب كرد از سلام زيرا او در زمينى بود كه در آنجا سلام شايع بنود، پس خضر گفت : تو كيستى ؟
فرمود: منم موسى .
گفت : ابن عمران كه خدا با او سخن مى گويد؟
فرمود: بلى .
گفت : به چه كار آمده اى ؟
فرمود: آمده ام از تو علم بياموزم .
گفت : من موكل به امرى شده ام كه تو طاقت آن ندارى .
پس خضر براى موسى از حديث آل محمد صلوات الله عليهم و بلاهائى كه به ايشان خواهد رسيد آنقدر براى موسى عليه السلام نقل كرد كه هر دو بسيار گريستند، و براى موسى از فضيلت محمد و على و فاطمه و حسن و حسين و امامان از ذريه ايشان صلوات الله عليهم اجمعين آنقدر نقل كرد كه موسى عليه السلام مكرر مى گفت : چه بودى اگر من از امت محمد صلى الله عليه و آله و سلم مى بودم ؟
پس حضرت صادق عليه السلام قصه كشتى و پسر و ديوار را ذكر نمود و فرمود: اگر موسى عليه السلام صبر مى كرد، خضر عليه السلام هفتاد امر عجيب و غريب به او مى نمود.(537)
در روايت ديگر فرمود: خدا رحمت كند موسى را كه تعجيل كرد بر خضر، اگر صبر مى كرد هر آينه امر عجيبى چند مى ديد كه هرگز نديده بود.(538)
و در حديث معتبر ديگر فرمود: بخداوند كعبه سوگند مى خورم اگر من در ميان موسى و خضر مى بودم ايشان را كه من از هر دو داناترم و هر آينه به چيزى چند ايشان را خبر مى دادم كه در دستشان نبود و نمى دانستند، زيرا كه خدا به موسى و خضر علم گذشته را داده بود، و علم آينده را به ايشان نداده بود، و نزد ماست علم آينده تا روز قيامت كه به ميراث از پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم به ما رسيده است .(539)
از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : چون موسى از خضر سؤ الها كرد جواب شنيد، ديدند پرستكى صدا مى كند و پرواز مى كند در ميان دريا و بلند و پست مى شود! خضر فرمود: مى دانى اين پرستك چه مى گويد؟ گفت كه : مى گويد: بحق پروردگار آسمانها و زمين و پروردگار دريا كه نيست علم شما نزد خدا مگر به قدر آنچه من به منقار خود از اين دريا بردارم بلكه كمتر.(540)
و در حديث ديگر منقول است كه : چون موسى به نزد قوم خود برگشت بعد از آنكه از خضر جدا شد، هارون از او سؤ ال كرد از علومى كه از خضر شنيده بود و از عجائب دريا كه ديده بود؟
موسى فرمود: من و خضر در كنار دريا ايستاده بوديم ناگاه ديديم مرغى فرود آمد از هوا بسوى دريا و قطره اى برداشت به منقار خود و به جانب مشرق انداخت ، و قطره اى ديگر برداشت و به جانب مغرب انداخت ، و قطره اى ديگر برداشت و به جانب آسمان انداخت ، و قطره اى ديگر برداشت و به زمين انداخت ، و قطره اى ديگر برداشت باز به دريا انداخت . پس از خضر پرسيدم از سبب افعال آن مرغ ، خضر هم ندانست .
ناگاه صيادى را ديديم كه در كنار دريا شكار ماهى مى كرد، پس نظر كرد بسوى ما و گفت : چرا شما را در تعجب مى بينم ؟
گفتيم : از عمل اين مرغ تعجب داريم !
گفت : من مرد صيادم و مى دانم فعل اين مرغ را، شما دو پيغمبر نمى دانيد؟
ما گفتيم : ما نمى دانيم مگر آنچه خدا به ما تعليم كرده است .
پس صياد گفت : اين مرغى است در دريا آن را ((مسلم )) مى گويند زيرا كه در خوانندگى خود مسلم مى گويد، اين عمل آن اشاره بود به آنكه خدا بعد از شما پيغمبرى خواهد فرستاد كه امت او مالك مشرق و مغرب زمين خواهند شد و به آسمان بالا خواهد رفت و در زمين مدفون خواهد شد، علم علماى ديگر نزد او مانند اين قطره است نسبت به اين دريا، و علم او به ميراث خواهد رسيد به وصى و پسر عم او.
پس علم ما هر دو نزد ما كم نمود و آن صياد از نظر ما غائب شد، پس دانستيم آن ملكى بود كه خدا براى تاءديب ما فرستاده بود.(541)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حضرت موسى داناتر از حضرت خضر بود.(542)
و در حديث ديگر فرمود: خضر و ذوالقرنين عليهما السلام هر دو عالم بودند و پيغمبر نبودند.(543)
و در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه فرمود: مثل على بن ابى طالب عليه السلام و مثل ما در ميان اين امت مانند مثل موسى و خضر است در هنگامى كه او را ملاقات كرد و او را به سخن درآورد و از او سؤ ال كرد كه رفيق او باشد و گذشت ميان ايشان آنچه گذشت چنانچه حق تعالى در قرآن ياد كرده است ، زيرا حق تعالى به موسى وحى نمود: من تو را برگزيدم بر مردم به رسالتهاى خود و به كلام خود پس بگير آنچه را به تو عطا كردم و از شكركنندگان باش ، و فرموده است : نوشتيم براى موسى در الواح از هر چيز موعظه و تفصيلى براى هر چيز، بتحقيق كه نزد خضر علمى بود كه براى موسى در الواح نوشته نشده بود و موسى گمان كرد كه جميع چيزها كه مردم به آن احتياج دارند در تابوت هست و جميع علوم براى او در الواح نوشته شده است چنانچه اين جماعت دعوى مى كنند كه فقيهان و علماى اين امتند، و دعوى مى كنند كه هر علم و دانائى كه در دين ضرور است و امت به آن محتاجند ايشان مى دانند، و از پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم به ايشان رسيده است ! دانسته اند دروغ مى گويند آنچه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم مى دانست به ايشان نرسيده و ندانسته اند زيرا كه بسيار مساءله از حلال و حرام احكام به ايشان مى رسد نمى دانند و كراهت دارند از آنكه از ما سؤ ال كنند كه مبادا مردم ايشان را به جهالت نسبت دهند به اين سبب علم را از معدنش طلب نمى كنند، و راءى باطل خود و قياس را در دين خدا به كار مى برند، دست از آثار پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم برداشته اند و خدا را به عبادتهاى بدعت مى پرستند و حال آنكه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: هر بدعتى ضلالت و گمراهى است ؛ عداوت و حسد ما ايشان را مانع شده است از آنكه طلب علم از ما بكنند، والله كه موسى عليه السلام به آن بزرگوارى حسد بر خضر عليه السلام نبرد، و آن مرتبه از علم و دانش كه او داشت مانع نشد او را كه از خضر سؤ ال كند از آنچه نمى دانست ، و چون موسى از خضر سؤ ال كرد او را علم بياموزد و ارشاد نمايد خضر دانست كه او تاب رفاقت او و ديدن اعمال او ندارد و گفت : چگونه صبر مى نمائى بر ديدن امرى چند كه علم تو به آنها احاطه نكرده است ؟ پس موسى از روى خضوع و شكستگى سعى كرد او را بر خود مهربان گرداند شايد رفاقتش را قبول كند، پس گفت : انشاء الله مرا صبر كننده خواهى يافت ، در هيچ امرى معصيت تو نخواهم كرد.
خضر مى دانست كه موسى تاب عملش را نمى آورد، والله كه چنين است حال قاضيان و فقيهان و جماعت مخالفان ما در اين زمان ، تاب علم ما را نمى آورند و قبول نمى كنند و طاقت فهم آن را ندارند و اخذ به آن نمى كنند چنانچه صبر نكرد موسى بر علم عالم در وقتى كه رفيق او شد و ديد آنچه ديد از كارهاى او و آن كارها مكروه موسى عليه السلام بود و پسنديده خدا بود، همچنين علم ما مكروه جاهلان است و حق است نزد خداوند عالميان .(544)
و در حديث ديگر فرمود: روزى موسى عليه السلام بر منبر بالا رفت ، و منبر او سه پله داشت ، پس در خاطرش گذشت كه خدا كسى را خلق نكرده است كه از او عالمتر باشد!
جبرئيل به نزد او آمد و گفت : به عجب مبتلا شدى يا در معرض امتحان خدا درآمده اى ، از منبر فرود آى ، در زمين كسى هست كه از تو داناتر است او را طلب كن .
پس موسى فرستاد به نزد يوشع كه : حق تعالى مرا مبتلا و ممتحن گردانيده است ، از براى ما توشه اى مهيا كن تا برويم به طلب عالمى كه خدا ما را به طلب او امر فرموده است . پس ‍ يوشع ماهى خريد و آن را بريان كرد و در زنبيلى گذاشت با خود برداشت ، به جانب آذربايجان روان شدند و از آنجا به ساحل دريا رسيدند و در آنجا پيرمردى را ديدند كه به پشت خوابيده است و عصاى خود را در پهلوى خود گذاشته است و عبائى بر روى خود انداخته است كه هرگاه بر سر مى كشيد پاهايش باز مى شد، و اگر پاهايش را مى پوشانيد سرش ‍ بيرون مى آمد!
پس موسى عليه السلام به نماز ايستاد و گفت به يوشع كه : تو محافظت توشه ما بكن ، ناگاه قطره اى از آسمان به زنبيل چكيد، ماهى به حركت آمد و زنبيل را بسوى دريا كشيد، پس ‍ مرغى آمد و به ساحل دريا نشست منقارش را در آب فرو برد و گفت : اى موسى ! از علم حق تعالى آنقدر نگرفته اى كه منقار من از تمام اين دريا گرفته است !
پس موسى عليه السلام برخاست با يوشع روانه شد، و اندك راهى كه رفت مانده شد، در آنقدر راه كه آمده بود مانده نشده بود زيرا پيغمبرى كه پى كارى مى رود تا از آن محل كه ماءمور شده است به آنجا برود نگذرد مانده نمى شود؛ چون قصه ماهى را از يوشع شنيد دانست كه از محل ملاقاتى كه حق تعالى فرموده است گذشته اند، پس برگشتند تا به همان موضع رسيدند، ديدند كه آن مرد پير به همان حال خوابيده است ، پس موسى عليه السلام به او گفت : السلام عليك اى عالم ، خضر گفت : و عليك السلام اى عالم بنى اسرائيل ، برجست و عصاى خود را گرفت كه برود، موسى عليه السلام گفت : من ماءمور شده ام از جانب خدا كه از پى تو بيايم تا از آن علومى كه آموخته اى به من بياموزى .
پس بعد از طى آنچه حق تعالى از مكالمات ايشان بيان فرموده ، موسى و خضر همراه رفتند تا به كشتى رسيدند، اهل كشتى گفتند: ما ايشان را داخل كشتى مى كنيم و مزد از ايشان نمى گيريم چون از مردم صالح مى نمايند؛ چون به ميان دريا رسيدند خضر كشتى را سوراخ كرد، ميان موسى و او گذشت آنچه مذكور شد، پس از كشتى بيرون آمدند، در ساحل دريا پسرى را ديدند كه با جمعى از اطفال بازى مى كند و پيراهن حرير سبزى پوشيده و در گوشهايش دو مرواريد آويخته است ، پس خضر آن پسر را گرفت در زير پا گذاشت و سرش را جدا كرد! پس به كنار دريا به قريه ((ناصره )) رسيدند، ايشان را ضيافت نكردند گرسنه بودند چون در اين حال خضر متوجه ديوار ساختن شد موسى گفت : كاش به مزد اين كار نانى براى ما مى گرفتى كه مى خورديم زيرا كه گرسنه شده ايم .(545)
در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : روزى موسى عليه السلام در ميان اشراف بنى اسرائيل نشسته بود، ناگاه شخصى عرض كرد: گمان ندارم كسى به خدا اعلم باشد از تو.
موسى گفت : من نيز گمان ندارم !
پس حق تعالى به او وحى فرستاد: بلكه خضر از تو اعلم است ، برو او را پيدا كن ، هر جا كه ماهى ناپيدا مى شود خضر را آنجا خواهى يافت .(546)
در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون موسى و خضر عليهما السلام به آن پسر رسيدند كه در ميان اطفال بازى مى كرد، پس خضر دستى برآورد و او را كشت ، چون موسى اعتراض كرد، خضر دست در ميان بدن آن طفل داخل كرد و شانه او را جدا كرده و به موسى نمود، بر آن نوشته بود: كافر است و به كفر سرشته شده است ؛(547) پس در آخر گفت : براى اين او را كشتم كه والدين او مؤ من بودند مى ترسيدم اگر او بالغ شود والدينش را به كفر دعوت كند، از فرط محبتى كه آنها به او دارند قبول كنند دعوت او را و كافر شوند.(548)
و فرمود: حق تعالى به عوض آن پسر، دخترى به ايشان داد كه هشتاد پيغمبر از نسل آن دختر بهم رسيدند.(549)
فرمود: ميان آن دو طفل يتيم كه خضر ديوار را براى ايشان ساخت و ميان آن پدرى كه براى صلاح او خدا خضر را ماءمور ساخت كه ديوار را براى ايشان بسازد، هفتصد سال فاصله بود.(550)
در حديث ديگر فرمود: خدا به نيكى مؤ منى ، رستگار مى گرداند فرزندان او را و فرزندان فرزندان او را و اهل خانه او را و اهل خانه هاى دور حوالى او را پس همگى در حفظ خدايند به سبب كرامت آن مؤ من نزد خدا. پس فرمود: نمى بينى كه خدا براى صلاح پدر و مادر صالح ، خضر را فرستاد كه ديوار را براى فرزندان ايشان بسازد.(551)
مؤ لف گويد: شيطان را در اين قصه غريبه ، بر عقول ناقصه راه شبهه بسيار هست ، مؤ من متدين نبايد در علت خصوص هر يك از اينها فكر كند كه مبادا موجب لغزش او گردد، اولا شيطان را جواب بگويد: به براهين قاطعه معلوم است كه آنچه حق تعالى امر مى فرمايد عين عدالت و حكمت است ، و آنچه رسولان خدا مى كنند موافق حق و صواب است هر چند عقل ما به خصوص امرى و حسن او راه نيابد. اما مفصل جواب بعضى از شبهات ، در اين مقام چند شبهه ايراد كرده اند:
اول آنكه : پيغمبر مى بايد اعلم اهل زمان خود باشد، چون مى شود كه موسى عليه السلام محتاج به ديگرى شود در علم ؟
جواب آن است كه : پيغمبر از رعيت خود مى بايد اعلم باشد، خضر خود پيغمبر بود، گاه باشد كه رعيت موسى نباشد و علمى كه پيغمبر مى بايد در آن محتاج بغير نباشد علم شرايع و احكام است ، اگر بعضى علوم را كه تعلق به شرايع و احكام نداشته باشد حق تعالى به توسط بشرى تعليم پيغمبر نمايد چنانچه به توسط ملائكه تعليم او مى نمايد مفسده اى ندارد، و از اينكه موسى عليه السلام در بعضى از علوم محتاج به خضر عليه السلام باشد لازم نمى آيد خضر از آن حضرت اعلم و افضل باشد، زيرا ممكن است علمى كه مخصوص موسى عليه السلام باشد و خضر عليه السلام نداند بيشتر و شريفتر باشد از علمى كه مخصوص خضر بود، چنانچه در ضمن احاديث معتبره مذكور شد.
دوم آنكه : خضر عليه السلام چگونه آن طفل را كشت در صورتى كه هنوز گناهى از او صادر نشده بود؟
جواب آن است كه : ممكن است او بالغ شده باشد و اختيار كفر كرده باشد، به اعتبار آنكه در اوايل بلوغ بود او را غلام گفته باشند، و به اعتبار كفر مستحق كشتن شده باشد، و اگر بالغ نشده باشد خدا را هست كه براى مصلحت جانى كه خود بخشيده است بگيرد چنانچه ملك الموت را مى فرمايد قبض روح مردم بكند و ليكن پيغمبران ظاهر را اكثرا ماءمور ساخته است كه به ظواهر احوال مردم عمل بكنند، و جايز است عقلا كه بعضى از ايشان را ماءمور فرمايد به علم واقع با ايشان عمل بكنند به اعتبار كفرى كه مى دانند بعد از اين اگر بمانند اختيار خواهند كرد، و ايشان را بكشند كه هم براى خودشان مصلحت است كه كافر نشوند و مستحق جهنم نشوند و هم براى ديگران مصلحت است كه ديگران را گمراه نكنند.
سوم آنكه : موسى عليه السلام چگونه مبادرت به اعتراض فرمود در اين امور با آنكه بزرگى مرتبه خضر را مى دانست و به او گفت كه : امر منكر كردى ، گناه كردى ؟
جواب آن است كه : ممكن است موسى به حسب علم ظاهر مكلف باشد كه امرى كه به حسب ظاهر معصيت نمايد و سبب مشروعيتش بر او ظاهر نباشد انكار نمايد، و آنكه گفت : منكر كردى يعنى كارى كردى كه به حسب ظاهر منكر و قبيح مى نمايد.
بعضى گفته اند كه : كلام موسى معلق به شرط بود يعنى اگر اينها را بى امر خدا كرده اى بد كرده اى ، يا بر سبيل استفهام بود كه آيا اينها را بر وجه منكر كردى يا بر وجه ديگر آن ؟ يا آنكه مراد او از منكر غريب بود يعنى كار غريبى كردى كه عقل در آن حيران است . چهارم آنكه : چگونه موسى وعده كرد و شرط نمود كه : من اعتراض نخواهم كرد و سؤ ال نخواهم نمود تا خود علت كارهاى خود را بگوئى ، باز مخالفت آن كرد؟
جواب آن است كه : وفا به وعده مطلقا معلوم نيست كه واجب باشد خصوصا وقتى كه معلق به مشيت الهى كرده باشند، چون در اول ((انشاء الله )) فرمود لازم نبود وفا به آن بكند، در ترك آن معصيتى لازم نمى آيد.
پنجم آنكه : چگونه موسى عليه السلام گفت (لا تؤ اخذنى بما نسيت ) و نسيان به معنى فراموشى است و به اعتقاد اكثر علماى اماميه نسيان بر ايشان جايز نيست ؟
جواب آن است كه : در ضمن احاديث مذكور شد كه نسيان در اينجا و در آنجا كه يوشع گفت (فانى نسيت الحوت ) به معنى ترك است ، و در لغت نسيان به معنى ترك آمده است .
و ساير جوابها از اين شبهه ها و شبه هاى ديگر كه ذكر نكرديم در كتاب ((بحارالانوار)) مذكور است ،(552) و اين كتاب گنجايش ذكر زياده از اين نداشت .
و اكنون ساير احوال حضرت خضر عليه السلام را ايراد نمائيم . چون اكثر احوال آن حضرت به تقريب اين قصه مذكور شد، باب عليحده براى احوال آن حضرت وضع نكرديم .
ابن بابويه رحمة الله گفته است كه اسم آن حضرت : خضرويه بود پسر قابيل پسر آدم بود؛ بعضى گفته اند اسم او خضرون بود؛ بعضى گفته اند خلعيا.(553) براى اين او را خضر گفتند كه به هر زمين خشكى كه مى نشيند آن زمين سبز و پر گياه مى شود، او از همه فرزندان آدم عمرش درازتر است ، و صحيح آن است كه نام او ((تاليا)) است پسر ملكان پسر عابر پسر ارفخشد پسر سام پسر نوح عليه السلام است .(554)
مؤ لف گويد: بعضى نام آن حضرت را ((بليا)) گفته اند؛ و بعضى يسع و بعضى الياس .(555) و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را به معراج بردند، در راه بوى خوشى شنيد مانند بوى مشك ، از جبرئيل سؤ ال كرد كه : اين چه بو است ؟
گفت : اين بو از خانه اى بيرون مى آيد كه قومى را به سبب بندگى خدا در آن خانه عذاب كردند تا هلاك شدند. پس جبرئيل گفت : خضر از اولاد پادشاهان بود، و ايمان به خدا آورده بود، در حجره اى از خانه پدرش خلوت گزيده بود و عبادت خدا مى كرد، پدرش را فرزندى بجز او نبود، پس مردم به پدر او گفتند، تو را فرزندى بغير او نيست ، پس زنى را به او تزويج كن شايد خدا فرزندى به او روزى كند كه پادشاهى در او و فرزندان او بماند، پس دختر باكره اى را براى او تزويج كرد، چون نزد خضر آوردند متوجه او نشد و با او نزديكى نكرد، روز ديگر به او گفت : امر مرا پنهان دار اگر پدرم از تو بپرسد آنچه از مردان نسبت به زنان واقع مى شود نسبت به تو واقع شد؟ بگو: بلى .
پس چون پدر از آن زن پرسيد، او موافق فرموده حضرت خضر عليه السلام عمل كرد و گفت : بلى . مردم گفتند به پادشاه : بلكه آن زن دروغ گويد: زنان را بفرما كه ملاحظه آن زن بكنند كه بكارتش باقى است يا زايل شده است . چون زنان او را ملاحظه كردند ديدند بر حال خود باقى است ، به پادشاه گفتند كه : تو دو بى وقوف را به يكديگر داده اى كه هيچيك چنين كارى نكرده اند، و نمى دانند كه چه بايد كرد، زنى را به عقد او درآور كه شوهر ديگر كرده باشد، باكره نباشد تا اين كار را تعليم او نمايد.
چون آن زن را به نزد خضر عليه السلام آوردند، حضرت خضر از او نيز التماس كرد كه امر او را از پدرش مخفى دارد، او قبول كرد، چون پادشاه از آن زن سؤ ال كرد گفت : پسر تو زن است ، هرگز ديده اى كه زن از زن حامله شود؟
پس پادشاه بر حضرت خضر غضب كرد و فرمود كه او را در حجره كردند و درش را به گل و سنگ برآوردند. چون روز ديگر شد شفقت پدرى او به حركت آمد فرمود كه در را بگشايند، چون در را گشودند او را در حجره نيافتند.
حق تعالى به او قوتى كرامت كرد به هر صورت كه خواهد متصور تواند شد، و از نظر مردم پنهان تواند شد، پس با ذوالقرنين همراه شد و سپهسالار چرخچى لشكر او شد تا آنكه از آب زندگانى خورد، و هر كه از آن بخورد تا دميدن صور زنده است ، پس از شهر پدرش دو مرد براى تجارت به كشتى سوار شدند، كشتى ايشان تباهى شد و به جزيره اى از جزاير دريا افتادند، حضرت خضر را در آنجا ديدند كه ايستاده نماز مى كند.
چون از نماز فارغ شدند ايشان را طلبيد و از ايشان سؤ ال كرد از احوال ايشان ، چون احوال خود را نقل كردند گفت : آيا خبر مرا كتمان خواهيد كرد از اهل شهر خود اگر من امروز شما را به شهر خود برسانم كه داخل خانه هاى خود شويد؟
گفتند: بلى . پس يكى نيت كرد كه وفا به عهد خود كند و خبر خضر عليه السلام را نقل نكند، و ديگرى در خاطر گذرانيد كه چون به شهر خود برسد خبر او را به پدر او نقل كند.
پس خضر عليه السلام ابرى را طلبيد و گفت : بردار اين دو مرد را و به خانه هاى ايشان برسان ، پس ابر ايشان را برداشت و به همان روز ايشان را به شهر خود رسانيد.
پس يكى به عهد خود وفا كرد و كتمان نمود و ديگرى به نزد پادشاه رفت و خبر خضر را نقل كرد، پادشاه گفت : كى گواهى مى دهد كه تو راست مى گوئى ؟
گفت : فلان تاجر كه رفيق من بود.
چون پادشاه او را طلبيد انكار كرد و گفت : من از اين واقعه خبرى ندارم و اين مرد را نيز نمى شناسم .
پس آن مرد اول گفت : اى پادشاه ! لشكرى همراه من كن تا بروم به آن جزيره و خضر را بياورم ، و اين مرد را حبس كن تا دروغ او را ظاهر گردانم .
پس پادشاه لشكرى همراه او گردانيد و آن مرد را نگاه داشت ، چون آن مرد لشكر را به آن جزيره برد، خضر عليه السلام را در آنجا نيافت و برگشت . پادشاه آن مرد را كه خبر را پنهان كرده بود رها كرد.
پس اهل آن شهر گناه بسيار كردند تا حق تعالى ايشان را هلاك نمود و شهر ايشان را سرنگون كرد، و همه هلاك شدند الا آن زن و مردى كه خبر حضرت خضر را پنهان كرده بودند از پدرش كه هر يك از يك جانب شهر بيرون رفتند.
پس چون آن مرد و زن به يكديگر رسيدند و هر يك قصه خود را به ديگرى نقل كرد گفتند: ما نجات نيافتيم مگر براى آنكه خبر خضر را پنهان كرديم ؛ پس هر دو ايمان به پروردگار حضرت خضر آوردند، مرد زن را به عقد خود درآورد و هر دو به مملكت پادشاه ديگر افتادند، و آن زن به خانه آن پادشاه راه يافت و مشاطگى دختر پادشاه مى كرد، روزى در اثناى مشاطگى شانه از دستش افتاد پس گفت : ((لا حول و لا قوة الا بالله )) چون دختر اين كلمه را شنيد گفت : اين چه سخن بود؟
گفت : بدرستى كه مرا خدائى هست كه همه امور به حول و قوت او جارى مى شود.
دختر گفت : تو را خدائى بغير از پدر من هست ؟!
گفت : بلى آن خداى تو و خداى پدر تو نيز هست .
چون دختر به نزد پدر خود رفت ، سخن زن را نقل كرد، پادشاه زن را طلبيد از او سؤ ال كرد، زن ابا نكرد از گفته خود، پادشاه پرسيد: كى با تو در اين دين شريك است ؟ گفت : شوهر من و فرزندان من .
پس پادشاه فرستاد همه را حاضر كردند و تكليف نمود كه از يگانه پرستى خداوند برگردند، ايشان ابا نمودند، پس امر كرد كه ديگى حاضر نمودند و پر از آب كردند و بسيار جوشاندند، ايشان را در آن ديگ انداخت و گفت كه خانه را بر سر ايشان خراب نمودند.
پس جبرئيل گفت : اين بوى خوش كه مى شنوى از آن خانه است كه اهل توحيد الهى را در آنجا هلاك كردند.(556)
و به سند موثق از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : خضر عليه السلام از آب حيات خورد و او زنده خواهد ماند تا در صور بدمند و همه زندگان بميرند و مى آيد به نزد ما و بر ما سلام مى كند و ما صداى او را مى شنويم و او را نمى بينيم ، و هر جا كه نام او مذكور شود او در آنجا حاضر مى شود، پس هر كه او را ياد كند بر او سلام كند، و در هر موسم حج در مكه حاضر مى شود و حج مى كند، و در عرفات وقوف مى كند و براى دعاى مؤ منين آمين مى گويد، زود باشد كه حق تعالى خضر را مونس قائم آل محمد صلوات الله عليهم گرداند در وقتى كه آن حضرت از مردم غايب گردد و در تنهائى رفيق آن حضرت باشد.(557)
و به سندهاى حسن و موثق و معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : چون ذوالقرنين شنيد كه در دنيا چشمه اى هست كه هر كه از آن چشمه آب بخورد تا دميدن صور زنده مى ماند، در طلب آن چشمه روانه شد، خضر عليه السلام سپهسالار لشكر او بود و او را از جميع لشكر خود دوست تر مى داشت ، پس رفتند تا به جائى رسيدند كه سيصد و شصت چشمه آب در آنجا بود، پس ذوالقرنين سيصد و شصت نفر از اصحاب خود را طلبيد كه خضر در ميان ايشان بود، و به هر يك از ايشان يك ماهى نمك سودى داد و گفت : هر يك ماهى خود را در يكى از چشمه ها بشوئيد و براى من بياوريد.
پس خضر عليه السلام چون ماهى خود را به چشمه فرو برد زنده شد و از دست او رها شد به ميان آب رفت ، پس خضر جامه خود را كند و خود را در آب افكند و براى طلب آن ماهى مكرر سر فرو برد در آن آب و از آن آب خورد و ماهى به دستش نيامد، بيرون آمد.
چون به نزد ذوالقرنين برگشتند، ماهيها را جمع كرد گفت : يكى كم است ، تفحص كنيد كه نزد كيست .
گفتند: خضر ماهى خود را نياورده است . چون خضر را طلبيدند و از او سؤ ال كرد، خضر قصه ماهى را نقل كرد.
ذوالقرنين پرسيد: تو چه كردى ؟
گفت : من از پى آن ماهى به آب فرو رفتم و آن را نيافتم ، بيرون آمدم .
پرسيد كه : از آن آب خوردى ؟
گفت : بلى .
ديگر هر چند طلب كرد ذوالقرنين آن چشمه را نيافت ، پس به خضر گفت : تو از براى آن چشمه خلق شده بودى و براى تو مقدر شده بود.(558)
در احاديث معتبره بسيار از ائمه اطهار عليهم السلام منقول است كه : چون حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم از دنيا مفارقت نمود، عساكر هموم و غموم بر اهل بيت رسالت عليهم السلام هجوم آوردند. در حجره اى كه حضرت رسول عليهم در آن حجره بودند صدائى بلند شد كه ((السلام عليك اى اهل بيت نبوت ، هر نفسى مرگ را مى چشد، و اجر شما را در قيامت به شما تمام خواهند داد، بدرستى كه خدا خلف و عوض است از هر كه هلاك شود، ثواب او صبر فرماينده هر مصيبت است و تدارك كننده است از هر امرى كه فوت شود. پس بر خدا توكل نمائيد و بر او اعتماد كنيد كه محروم آن كس است كه از ثواب خدا محروم گردد)).
پس حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: اين برادرم خضر عليه السلام است كه آمده است شما را تعزيه فرمايد بر فوت پيغمبر شما.(559)
در احاديث معتبره بسيار منقول است كه : مسجد سهله محل نزول حضرت خضر عليه السلام است ؛(560) و اخبار بسيار در كتب مزار و غير آن مذكور است كه : جمعى از صلحا آن حضرت را در مسجد سهله و مسجد صعصعه و غير آنها از اماكن مشرفه ملاقات كرده اند، و ايراد آنها موجب طول سخن است .
و ابن طاووس رحمة الله روايت كرده است كه : خضر و الياس عليهما السلام در هر موسم حج به يكديگر مى رسند، و چون از يكديگر جدا مى شوند اين دعا را مى خوانند: بسم الله ما شاء الله لا قوة الا بالله ما شاء الله ، كل نعمة فمن الله ، ما شاء الله الخير كله بيد الله عزوجل ، ما شاء الله لا يصرف السوء الا الله (561) و بسيارى از قصه هاى حضرت خضر عليه السلام در باب احوال ذوالقرنين عليه السلام گذشت .

فـصـل دهـم : در بـيـان مواعظ و حكمتهايى است كه حق تعالى به حضرت موسى عليه السـلام وحـى نـمـوده يـا از آن حـضـرت منقول گرديده و بعضى از نوادر احوال آن حضرت است

به سند معتبر از حضرت امام على النقى عليه السلام منقول است كه : چون حق تعالى با حضرت موسى سخن گفت ، موسى عليه السلام مناجات كرد كه : خداوندا! چيست جزاى كسى كه شهادت دهد كه من رسول و پيغمبر توام و تو با من سخن گفته اى ؟
فرمود: اى موسى ! ملائكه من در وقت مردن به نزد او مى آيند و او را به بهشت بشارت مى دهند.
گفت : خداوندا! چيست جزاى كسى كه نزد تو بايستد و نماز كند؟
فرمود: با او مباهات مى كنم با ملائكه خود در وقتى كه در ركوع يا سجود ا ست يا ايستاده است يا نشسته است ، و هر كه را من با او مباهات كنم با ملائكه خود او را عذاب نمى كنم .
موسى عليه السلام گفت : چيست جزاى كسى كه طعام دهد مسكينى را به محض رضاى تو؟
فرمود: اى موسى ! امر مى كنم منادى را كه در روز قيامت ندا كند كه همه خلايق بشنوند كه فلان پسر فلان از آزادكرده هاى خداست از آتش جهنم .
موسى عليه السلام گفت : خداوندا! چيست جزاى كسى كه نيكى با خويشان خود بكند؟
فرمود: اى موسى ! عمرش را دراز مى كنم و سكرات مرگ را بر او آسان مى كنم و در قيامت خزينه داران بهشت او را ندا كنند كه : بيا بسوى ما و از هر در از درهاى بهشت كه خواهى داخل شو.
موسى عليه السلام گفت : خداوندا! چيست جزاى كسى كه آزارش به مردم نرسد و نيكى او به مردم رسد؟
فرمود: اى موسى ! در روز قيامت جهنم او را ندا كند كه : مرا بر تو راهى نيست .
موسى عليه السلام گفت : الهى ! چيست جزاى كسى كه تو را به دل و زبان ياد كند؟
فرمود: او را در سايه عرش خود جا دهم در روز قيامت و او را در پناه خود درآورم .
موسى عليه السلام گفت : خداوندا! چيست مزد كسى كه كتاب تو را پنهان و آشكار تلاوت كند؟
فرمود: اى موسى ! بر صراط بگذرد مانند برق جهنده .
موسى عليه السلام گفت : خداوندا! چيست جزاى كسى كه صبر كند بر آزار مردم و دشنام ايشان از براى رضاى تو ؟
فرمود: او را يارى مى كنم بر احوال روز قيامت .
موسى عليه السلام گفت : خداوندا! چيست جزاى كسى كه ديده او گريان شود از ترس تو؟

فرمود: اى موسى ! روى او را از گرمى آتش جهنم نگاه مى دارم و او را ايمن مى گردانم از ترس بزرگ روز قيامت .
موسى عليه السلام گفت : خداوندا! چيست جزاى كسى كه خيانت را ترك نمايد به سبب حياى از تو؟
فرمود: اى موسى ! او را امان مى بخشم در روز قيامت .
موسى عليه السلام گفت : خداوندا! چيست جزاى كسى كه اهل طاعت تو را دوست دارد؟
فرمود: اى موسى ! او را بر آتش جهنم حرام مى گردانم .
موسى عليه السلام گفت : خداوندا! چيست جزاى كسى كه مؤ منى را دانسته بكشد؟
فرمود: در روز قيامت نظر رحمت بسوى او نمى كنم ، و هيچ گناه او را نمى آمرزم .
موسى عليه السلام پرسيد: الهى ! چيست جزاى كسى كه كافرى را به اسلام دعوت كند؟
فرمود: اى موسى ! او را در قيامت رخصت دهم كه شفاعت كند هر كه را خواهد.
موسى عليه السلام پرسيد: الهى ! چيست ثواب كسى كه نمازها را در وقت خود بجا آورد؟
فرمود: هر چه سؤ ال كند به او عطا مى كنم و بهشت خود را براى او مباح مى گردانم .
موسى عليه السلام پرسيد: الهى ! چه ثواب است كسى را كه وضو را تمام واقع سازد از ترس عذاب تو؟
فرمود: چون او را در قيامت مبعوث گردانم ، نورى در ميان دو ديده او باشد كه در محشر روشنى دهد.
موسى عليه السلام گفت : چيست ثواب كسى كه ماه مبارك رمضان را براى رضاى تو روزه بدارد؟
فرمود: او را در قيامت در جائى بازدارم كه او را خوفى نباشد.
موسى عليه السلام گفت : الهى ! چيست جزاى كسى كه ماه رمضان را از براى مردم روزه بدارد؟ فرمود: ثواب او مثل كسى است كه روزه نداشته باشد.(562)
در حديث حسن از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه در تورات نوشته است كه : اى موسى ! من تو را خلق كردم و براى پيغمبرى خود برگزيدم و تو را قوت طاعت خود بخشيدم و امر كردم تو را به طاعت خود و نهى كردم تو را از معصيت خود، اگر اطاعت من كنى تو را بر طاعت خود يارى مى كنم ، و اگر معصيت من نمائى تو را بر معصيت خود يارى نمى كنم . اى موسى ! مرا است منت بر تو در طاعت تو مرا، و مرا است حجت بر تو در معصيت تو مرا.
اى موسى ! از من بترس در پنهان امر خود تا عيبهاى تو را از مردم بپوشانم ، در خلوتهاى خود مرا ياد كن ، و نزد خواهشها و لذتهاى خود مرا به خاطر آور تا تو را ياد كنم نزد غفلتهاى تو و تو را از لغزشها نگاه دارم ، و غضب خود را نگاه دار از آنها كه من تو را بر ايشان مسلط گردانيده ام تا غضب خود را از تو بازدارم ، و پنهان دار رازهاى پوشيده مرا در دل خود و ظاهر گردان در علانيه مدارى با دشمن من و دشمن خود را از خلق من ، و سر مرا نزد ايشان افشا مكن كه ايشان به من ناسزا گويند و تو شريك باشى با ايشان در گناه ناسزا گفتن به من .
پس موسى گفت : پروردگارا! كى در حظيره قدس ساكن مى شود؟
فرمود كه : آنها كه ديده ايشان زنا نديده و اموال ايشان به سود و ربا مخلوط نگرديده ، و در حكم خدا رشوه نگرفته اند.(563)
به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : حق تعالى مناجات نمود با موسى عليه السلام كه : اى پسر عمران ! دروغ مى گويد كسى كه دعوى مى كند كه مرا دوست مى دارد، و چون شب مى شود به خواب مى رود، آيا نيست چنين كه هر دوستى خلوت دوست خود را مى خواهد؟! اى پسر عمران ! اينك من معطلم بر دوستان خود، چون شب ايشان را فرو مى گيرد چشم و دل ايشان را از غير خود بسوى خود مى گردانم ، و عقوبت خود را در برابر ديده هاى ايشان ممثل مى كنم ، به عنوان مشاهده با من مخاطبه مى كنند و به نحو حاضران با من سخن مى گويند.اى پسر عمران ! ببخش از دل خود به من خشوع و از بدن خود خضوع و از ديده هاى خود آب ديده ها در تاريكيهاى شب ، و مرا دعا كن كه مرا اجابت كننده و نزديك خواهى يافت .(564)
به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون موسى به طور بالا رفت و با پروردگار خود مناجات كرد گفت : پروردگارا! خزينه هاى خود را به من بنما.
حق تعالى فرمود: اى موسى ! خزينه هاى من آن است كه هرگاه چيزى را اراده كنم مى گويم كه باش پس آن بهم مى رسد،(565)، يعنى مرا احتياج به خزانه نيست ، و آنچه خواهم به قدرت كامله خود از عدم به وجود مى آورم .
به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه موسى عليه السلام مناجات كرد كه : پروردگارا! مرا وصيت فرما.
فرمود: وصيت مى كنم تو را به من ، يعنى رعايت حق من بكنى و نافرمانى من نكنى . تا آنكه سه مرتبه سؤ ال كرد، و حق تعالى چنين جواب فرمود، چون در مرتبه چهارم عرض كرد: مرا وصيت فرما؟ فرمود: وصيت مى كنم به رعايت حق مادر تو. و بار ديگر پرسيد باز اين جواب شنيد، و در مرتبه ششم (566) پرسيد، فرمود: وصيت مى كنم تو را به رعايت حق پدر خود.
پس حضرت فرمود: به اين سبب گفته اند كه : دو ثلث نيكوئى براى مادر است و يك ثلث براى پدر.(567)
به سند معتبر منقول است كه : از جمله مناجات حق تعالى با موسى آن بود كه : اى موسى ! دراز مكن در دنيا آرزوى خود را كه دلت سنگين مى شود و سنگين دل از من دور است .
اى موسى ! چنان باش كه من مى خواهم كه بندگان من اطاعت من بكنند و معصيت من نكنند، بميران دل خود را از شهوتهاى دنيا به ترس من ، با جامه هاى كهنه و دل تازه باش كه بر اهل زمين حال تو مخفى باشد و در ميان اهل آسمان به نيكى معروف باشى ، ملازم خانه خود باش ، روشن كننده شبهاى تار باش به نور عبادت ، قنوت بخوان و خضوع نما نزد من مانند قنوت صابران ، ناله و فرياد كن به درگاه من از گناهان مانند ناله كسى كه از دشمن خود گريخته باشد و پناه به خداوند قادرى برده باشد، و از من يارى بجو بر بندگى كه من نيكو معين و نيكو يارى دهنده ام .
اى موسى ! منم خداوندى كه مسلطم بر بندگان خود و بندگان در تحت قدرت منند و همه ذليل منند، پس متهم دار نفس خود را بر خود و فريب نفس خود را مخور، و ايمن مگردان فرزندان خود را بر دين خود مگر آنكه فرزند تو مانند تو دوستدار صالحان باشد.اى موسى ! جامه هاى خود را بشوى و غسل كن و نزديكى بجو به بندگان شايسته من .اى موسى ! پيشواى ايشان باش در نماز ايشان و در آنچه منازعه مى نمايند در ميان خود، و حكم كن ميان ايشان به آنچه بر تو فرستاده ام ، بدرستى كه بسوى تو فرستاده ام حكمى ظاهر و برهانى روشن و نورى كه سخنگو است به آنچه گذشته است و به آنچه خواهد آمد در آخرالزمان .
وصيت مى كنم تو را اى موسى وصيت دوست مهربان به فرزند بتول عيسى پسر مريم كه بر درازگوش سوار خواهد شد و ((برنس )) كه كلاه عباد است بر سر خواهد گذاشت صاحب زيت و زيتون و محراب خواهد بود، بعد از او تو را وصيت مى كنم به صاحب شتر سرخ آن پاك طينت پاكيزه اخلاق مطهر از گناهان و بديها، صفت او در كتاب تو آن است كه او ايمان آورنده و گواهى دهنده است بر همه كتابهاى خدا، و اوست ركوع كننده و سجود كننده و رغبت كننده به ثواب و ترساننده از عقاب ، و برادران او مساكين و بيچارگان باشنند، انصار و ياران او غير قبيله او باشند، در زمان او تنگيها و شدتها و فتنه ها و كشتنها و كمى مال بوده باشند، نام او احمد و محمد امين است ، و اوست باقيمانده از گروه پيغمبران گذشته ، و ايمان مى آورد به جميع كتابهاى خدا و تصديق مى نمايد جميع پيغمبران را و شهادت مى دهد به اخلاص از براى همه ايشان ، امت او امتى اند رحم كرده شده و بابركت تا بر دين حق او باقى بمانند و ضايع نگردانند دين او را، ايشان را ساعتى چند معلوم است كه ادا مى كنند نمازها را در آن ساعتها مانند غلامى كه زيادتى اوقات خود را صرف خدمت آقاى خود كند، پس تصديق آن پيغمبر بكن و راههاى او را متابعت نما كه او برادر توست .اى موسى ! او امى است كه خط و سواد از كسى كسب نخواهد كرد، و نيكو بنده اى است ، و بر هر چيز دست گذارد من بركت در آن بدهم ، در علم او بركت و زيادتى بدهم ، و او را با بركت آفريده ام ، در زمان او قيامت قائم خواهد شد، به امت او ختم مى كنم كليدهاى دنيا را، پس امر كن ستمكاران بنى اسرائيل را كه نام او را از كتابهاى من محو نكنند و ترك يارى او نكنند و مى دانم كه خواهند كرد، و محبت او نزد من حسنه بزرگى است و من با اويم و از ياوران اويم ، او از لشكر من است و لشكر من غالبند بر همه لشكرها، پس تمام شده است كلمه من و تقدير من كه البته غالب گردانم دين او را بر همه دين ها تا در همه مكانى مرا به يگانگى بپرستند، و بر او نازل گردانم قرآنى را كه مجموعه علوم و جدا كننده حق از باطل باشد، شفاى سينه ها باشد از وسوسه هاى شيطان ، پس تو صلوات فرست بر او اى پسر عمران كه من و ملائكه من بر او صلوات مى فرستيم .
اى موسى ! تو بنده منى و من خداوند توام ، خوار مشمار هيچ حقير و پريشانى را، و آرزو مكن حال توانگران را به چيزى چند كه از مال دنيا به ايشان داده ام ، و نزد ياد كردن من با خشوع باش و نزد تلاوت تورات اميدوار رحمت من باش و تورات را به من بشنوان به صداى خاشع حزين ، و خاطر خود را به ياد من مطمئن گردان ، هر كه دلش بسوى من مايل باشد مرا به ياد او بياور و مرا عبادت كن و هيچ چيز را با من شريك مگردان ، سعى كن در تحصيل خشنودى من بدرستى كه منم آقاى بزرگوار تو، و تو را خلق كرده ام از اندكى آب گنديده بى مقدارى ، و اصل شما را آفريده ام از طينتى كه آن را از زمين ذليل مخلوطى به چندين نوع برداشتم پس روح در آن دميدم و او را بشرى گردانيدم ، پس منم آفريننده خلايق و با بركت است ذات من و مقدس است صنع من و هيچ چيز به من شبيه نيست ، منم زنده دائم كه زوال بر من محال است .
اى موسى ! در هنگامى كه مرا دعا كنى خائف و هراسان باش ، و روى خود را نزد من بر خاك گذار، و سجده كن از براى من به بهترين اعضاى بدن خود، خاضع باش براى من در وقتى كه ايستاده اى ، و راز بگو با من در وقت مناجات با ترس از دلى ترسناك ، به تورات خود را زنده معنوى بدار، در تمام عمر خود تعليم نما به نادانان ستايش مرا، به ياد ايشان بياور نعمتهاى مرا، بگو به ايشان كه اينقدر نمانند در گمراهى و نافرمانى من كه وقتى مى گيرم سخت مى گيرم و عذاب من دردناك است .
اى موسى ! وسيله تو از من اگر گسيخته شود وسيله ديگرى تو را فايده نمى بخشد، پس مرا عبادت كن و بايست نزد من ايستادن بنده حقير، مذمت كن نفس خود را كه آن سزاوارتر است به مذمت كردن ، و گردنكشى و تكبر مكن به كتابى كه به تو داده ام بر بنى اسرائيل كه همان كتاب بس است از براى پند گرفتن و روشن گردانيدن دل تو از سخن پروردگار عالميان .
اى موسى ! هرگاه مرا بخوانى و اميدوار رحمت من باشى تو را مى آمرزم هر چند گناهكار باشى ، و آسمان تسبيح مى گويد مرا از ترس من و ملائكه از خوف من لرزانند، زمين مرا تسبيح مى كند براى طمع رحمت من ، همه آفريدگان تنزيه مى كنند مرا و ذليلند نزد من ، بر تو باد به نماز كه آن منزلت عظيم نزد من دارد و آن را عهد محكمى نزد من هست كه هر كه آن را چنانچه بايد به درگاه من بياورد او را بيامرزم ، و ملحق گردان به نماز آن كارى را كه از جمله شرايط قبول نماز است كه آن زكات قربان است ، از پاكترين و نيكوترين مال و طعام خود بده كه من قبول نمى كنم مگر چيزى را كه حلال و نيكو باشد و به محض رضاى من بدهند، مقرون گردان با زكان احسان و نيكى با خويشان خود را بدرستى كه منم خداوند رحمان و رحيم ، و رحم و خويشى را من آفريده ام و مقرر گردانيده ام به رحمت خود تا به سبب آن به يكديگر مهربانى كنند بندگان من ، و رحم را در قيامت سلطنتى خواهم داد، هر كه قطع رحم كرده باشد رحمت خود را از او قطع خواهم كرد، هر كه پيوند با رحم كرده باشد و نيكى به خويشان خود كرده باشد رحمت خود را به او پيوند خواهم كرد، چنين مى كنم با هر كه امر مرا ضايع گرداند.
اى موسى ! گرامى دار سؤ ال كننده را هرگاه به نزد تو آيد يا به جوابى نيكو يا به دادنى اندك ، زيرا كه مى آيد به نزد تو كسى كه نه از آدميان است و نه از جنيان بلكه ملكى چندند از ملائكه خداوند رحمان كه تو را امتحان كنند كه چگونه صرف مى كنى آنچه را به تو عطا كرده ام و چگونه شكر آن را ادا مى كنى و چگونه مواسات مى كنى با برادران مؤ من در آنچه به تو بخشيده ام ، و خاشع شو براى من به گريه و تضرع و صدا بلند كن به ناله خواندن تورات ، بدان كه من تو را به درگاه خود مى خوانم مانند خواندن آقائى كه غلام خود را بخواند براى اينكه او را به شريف ترين منازل برساند و او را نزد خود بلند مرتبه گرداند، و اين از فضل و احسان من است بر تو و بر پدران گذشته تو. اى موسى ! مرا فراموش مكن در هيچ حال و شاد مشو به بسيارى مال زيرا كه فراموشى من دل را سنگين مى كند، و با بسيارى مال بسيارى گناهان مى باشد، زمين و آسمانها و درياها همه مطيع و فرمان بردار منند، نافرمانى من موجب شقاوت انس و جن گرديده است ، منم خداوند رحيم رحمان و رحم كننده اهل هر زمان ، شدت را مى آورم بعد از رخا و نعمت را مى آورم بعد از شدت ، پادشاهان را بعد از پادشاهان مى آورم ، پادشاهى من برپاست و دايم است و هرگز زوال ندارد، بر من هيچ چيز در زمين و آسمان مخفى نيست و چگونه پنهان باشد بر من چيزى كه خود او را آفريده ام ، چگونه خاطرت پيوسته متوجه تحصيل ثواب و رضاى من باشد و حال آنكه البته بازگشت تو بسوى من است .
اى موسى ! مرا حرز و پناه خود گردان ، و گنج اعمال صالحه خود را نزد من گذار و از من بترس و از ديگرى مترس كه بازگشت تو بسوى من است .
اى موسى ! رحم كن بر كسى كه از تو پست تر است در ميان خلق من ، حسد مبر بر كسى كه از تو بلندتر است زيرا كه حسد حسنات را مى خورد چنانچه آتش هيزم را مى خورد.
اى موسى ! دو پسر آدم تواضع كردند نزد من و قربانى به درگاه من آوردند تا فضل و رحمت من شامل حال ايشان گردد، من قبول نمى كنم مگر از پرهيزكاران و به اين سبب از يكى قبول نكردم و از ديگرى قبول كردم ، پس آخر كار ايشان به آنجا كشيد كه مى دانى ، پس چگونه اعتماد بر مصاحب و وزير خود مى كنى بعد از آنكه برادر با برادر چنين كند.
اى موسى ! تكبر و فخر را بگذار و به ياد آور كه ساكن قبر خواهى شد، پس اين مانع گردد تو را از شهوتهاى دنيا
اى موسى ! تعجيل كن در توبه و گناه را به تاءخير انداز و تاءنى كن در مكث كردن نزد من در نماز و اميد از غير من مدار، مرا سپر خود گردان براى دفع شدتها و قلعه خود دان براى دفع بلاها.
اى موسى ! چگونه خاشع است براى من بنده اى كه فضل و نعمت مرا بر خود نداند؟ چگونه فضل مرا بر خود مى داند و حال آنكه نظر در آن نمى كند؟ و چگونه نظر در آن مى كند و حال آنكه ايمان به آن ندارد؟ و چگونه ايمان به آن دارد و حال آنكه اميد ثواب من ندارد؟ و چگونه اميد ثواب من دارد و حال آنكه قانع شده است به دنيا و آن را ماءواى خود قرار داده است و ميل كرده است به دنيا مانند ميل كردن ستمكاران ؟!
اى موسى ! پيشى گير در نيكى كردن و خير با اهل خير، كه خير مانند نامش خوشايند است ، بدى را واگذار به هر كه مفتون دنيا گرديده است .
اى موسى ! زبان خود را از عقب دل خود قرار ده تا از شر زبان سالم بمانى ، يعنى اول تفكر كن در آنچه مى گوئى و چون بدانى كه در دنيا و عقبى مفسده اى ندارد بگوئى ، و بسيار ياد كن مرا در شب و روز تا غنيمت يابى ، و پيروى گناهان مكن تا پشيمان نشوى بدرستى كه وعده گاه گناهكاران آتش جهنم است .
اى موسى ! سخن خود را نيكو كن براى آنها كه ترك گناهان كرده اند، همنشين ايشان باش ، ايشان را برادران خود گردان ، و با ايشان سعى در بندگى من كن تا ايشان نيز با تو سعى كنند.
اى موسى ! البته مرگ به تو مى رسد، پس توشه بفرست به آخرت توشه فرستادن كسى كه داند به توشه خود مى رسد.
اى موسى ! آنچه براى رضاى من كرده شود، اندك آن بسيار است ؛ آنچه از براى غير من كرده شود، بسيار آن اندك است . بدرستى كه شايسته ترين روزهاى تو آن روزى است كه در پيش دارى يعنى روز قيامت ، پس نظر كن كه براى تو چگونه روزى خواهد بود، مهيا شو براى جواب آن روز كه البته تو را در آن روز باز خواهند داشت و از كرده هاى تو سؤ ال خواهند نمود، و پند خود را از روزگار و از اهل روزگار بگير كه درازش براى اهل غفلت كوتاه است ، و كوتاهش براى اهل طاعت دراز است ؛ همه چيز فانى است پس چنان كار كن كه گويا ثواب عمل خود را مى بينى تا موجب زيادتى طمع تو گردد در آخرت ، بدرستى كه آنچه از دنيا مانده است مثل آن چيزى است كه گذشته ، چنانچه از گذشته ها بغير طاعت چيزى با تو نمانده است آينده نيز چنين خواهد گذشت ؛ و هر عمل كننده براى غرضى كار مى كند تو از براى خود هر مقصود كه بهتر است اختيار كن شايد به ثواب الهى فايز گردى در روزى كه اهل باطل زيانكار مى شوند.
اى موسى ! دست خود را بينداز به مذلت در پيش من مانند بنده اى كه به فرياد رسى آقاى خود آمده باشد، كه چون چنين كنى رحمت من شامل تو مى گردد، من كريم ترين قادرانم .
اى موسى ! بطلب از من فضل و رحمت مرا كه هر دو به دست من است ، كه كسى بغير از من قادر بر فضل و رحمت من نيست ، نظر كن در وقتى كه از من سؤ ال مى كنى كه چگونه است رغبت تو در آنچه نزد من است ، هر عمل كننده را نزد من جزائى هست و كفران كنندگان را نيز بر عمل خير جزا مى دهم .
اى موسى ! ترك دنيا به طيب خاطر بكن ، پهلو از دنيا تهى كن كه تو از براى دنيا نيستى و دنيا از براى تو نيست ، تو را چه كار است با خانه ستمكاران مگر كسى كه در دنيا مشغول كار آخرت باشد كه دنيا براى او نيكو خانه اى است .
اى موسى ! آنچه را به آن امر مى كنم بشنو، هر چه براى تو مصلحت مى دانم آن را بكن ، و حقايق تورات را در سينه خود جا ده و بيدار شو به آنها از خواب غفلت در ساعتهاى شب و روز، سخن ابناء دنيا را يا محبت ايشان را در سينه راه مده كه آن را آشيانه خود مى گردانند مانند آشيانه مرغ .
اى موسى ! فرزندان دنيا و اهل دنيا هر يك موجب فتنه و فريب يكديگرند، براى هر زينت يافته است آنچه در آن هستند، براى مؤ من آخرت زينت يافته است پس پيوسته منظور او آخرت است و بغير آن نظر نمى كند و خواهش آخرت حايل شده است ميان او و لذتهاى زندگانى دنيا، پس سحرها او را به عبادت مى دارد و درجات قرب الهى را طى مى نمايد مانند سواره كه اسب در ميدان تازد كه بر ديگران سبقت گيرد و گوى سعادت را بربايد و به زودى به مقصود خود برسد، روزها براى غم آخرت اندوهناك مى باشد، شبها با اندوه مى گذراند، خوشا به حال او اگر پرده از پيش پرده او برداشته شود چه بسيار خواهد ديد آنچه باعث شادى او خواهد گردد.
اى موسى ! دنيا اندك است و ناچيز و فانى است ، نه گنجايش آن دارد كه ثواب مؤ منان در آن باشد و نه عقاب فاجران ، پس حسرت ابدى براى كسى است كه ثواب آخرت خود را بفروشد به چشيدنى از دنيا كه باقى نماند لذت آن و به ليسيدنى كه به زودى برطرف شود، پس چنان باش كه من تو را امر مى كنم و هر چه امر مى كنم موجب رشد و صلاح است .
اى موسى ! هرگاه بينى كه توانگرى رو به تو آورده بگو گناهى كرده ام كه عقوبت آن در دنيا به من رسيده است ، و هرگاه بينى كه پريشانى به تو رو كرده است بگو مرحبا به شعار صالحان ، مباش جبار ستمكار، مباش قرين و همنشين ستمكاران .
اى موسى ! عمر هر چند دراز باشد آخر فانى است ، و چيزى را كه در دنيا از تو بازگيرند و آخرش نعمت باقى آخرت باشد به تو ضرر نمى رساند.
اى موسى ! كتاب من به آواز بلند بر تو مى خواند كه بازگشت تو به كجا خواهد بود، پس چگونه به اين حال ديده ها به خواب مى روند؟ چگونه جماعتى لذت زندگانى دنيا را مى يابند؟ اگر نه اين باشد كه مدتها در غفلت مانده اند و متابعت شقاوت خود كرده اند و شهوتهاى پياپى را ادراك كرده اند و از كمتر از آنچه در كتاب گفته ام به جزع مى آيند صديقان .
اى موسى ! امر كن بندگان مرا كه بخوانند مرا هر چند گناه كرده باشند بعد از آنكه اقرار كنند براى من كه رحم كننده ترين رحم كنندگانم و مستجاب كننده دعاى مضطرانم و بلاها را برطرف مى كنم و زمانها را بدل مى كنم ، نعمت را بعد از هر بلائى مى آورم و اندك عملى را شكر مى كنم و جزاى بسيار مى دهم و غنى مى گردانم فقير را، منم خداوند دايم عزيز قادر، پس هر كه پناه به تو آورد و بسوى تو ملتجى شود از گناهكاران بگو خوش آمده اى به گشاده ترين ساحتها، در ساحت عزت و كرم پروردگار عالميان بار افكنده اى ، شاد باش كه خدا توبه ات را قبول مى كند، از براى ايشان طلب آمرزش از من بكن ، با ايشان مانند يكى از ايشان باش . بر ايشان تكبر و زيادى مكن به نعمتى كه من به تو داده ام ، بگو به ايشان كه سؤ ال كنند از من فضل و رحمت مرا كه كسى بجز من مالك فضل و رحمت نيست ، منم صاحب فضل عظيم .
خوشا به حال تو اى موسى ! كه پناه خطاكارانى و برادر گناهكارانى و همنشين مضطرانى و استغفار كننده براى گناهكارانى ، نزد من منزلت پسنديده دارى پس دعا كن مرا با دل پاك و زبان راستگو، چنان باش كه من تو را امر كرده ام ، اطاعت امر من بكن ، تكبر و زيادتى مكن بر بندگان من به نعمتى چند كه من به تو عطا كرده ام كه از تو نبوده است ابتداى آنها، و تقرب جو بسوى من كه من نزديكم به تو بدرستى از تو سؤ ال نكرده ام چيزى را كه بر تو گران باشد برداشتن آن ، همين از تو مى خواهم كه دعا كنى پس دعاى تو را مستجاب گردانم و سؤ ال كنى پس من عطا كنم ، و تقرب جوئى بسوى من به رسانيدن رسالتها كه من بر تو فرستاده ام و تاءويلش را براى تو بيان كرده ام .
اى موسى ! نظر كن بسوى زمين كه عنقريب قبر تو خواهد بود، ديده هاى خود را بلند كن بسوى آسمان كه ملك پروردگار عظيم توست ، گريه كن بر نفس خود تا خود در دنيا هستى ، و بترس از مهالك كه تو را فريب ندهد زينت دنيا، و راضى به ستم مشو و ستمكار مباش كه من در كمين ستمكارانم كه مظلومان را بر ايشان غالب گردانم .
اى موسى ! حسنه را ده برابر جزا مى دهم ، گناه را يك برابر، باز آنقدر گناه مى كنند كه اين يك برابر زيادتى مى كند و هلاك مى شوند، و كسى را در عبادت با من شريك مكن ، در همه امور ميانه رو باش ، دعا كن دعاى اميدوارى كه رغبت نمايد در ثوابهاى من و پشيمان باشد از كرده هاى خود بدرستى كه تاريكى شب را روز برطرف مى كند، همچنين حسنات ، گناهان تو را محو مى كند؛ و تاريكى شب ، روشنائى روز را زايل مى كند، همچنين گناهان ، حسنات بزرگ را سياه مى كند.(568)
و در حديث معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : شيطان روزى به نزد موسى عليه السلام آمد در وقتى كه او با پروردگار خود مناجات مى كرد، پس ملكى از ملائكه به او گفت : چه اميد از او دارى ؟ او در چنين حالى است و با پروردگار خود مناجات مى كند.
شيطان گفت : اميد دارم از او آنچه اميد داشتم از پدرش آدم در وقتى كه در بهشت بود. فرمود: از جمله آنها كه حق تعالى با حضرت موسى عليه السلام مناجات كرد آن بود كه گفت : اى موسى ! قبول نمى كنم نماز را مگر از كسى كه تواضع و فروتنى كند براى عظمت من ، و لازم دل خود گرداند ترس مرا، و روز خود را به ياد من قطع كند، و شب به سر نياورد در حالى كه مصر بر گناه باشد، و حق اوليا و دوستان مرا بشناسد.
موسى گفت : پروردگارا! مراد تو به اولياء و احباء ابراهيم و اسحاق و يعقوبند؟
حق تعالى فرمود: اى موسى ! ايشان چنين اند و دوستان منند، اما مراد من اينها نبودند، بلكه مقصود من آن كسى بود كه از براى او خلق كردم آدم و حوا را و از براى او آفريدم بهشت و دوزخ را.
حضرت موسى گفت : كيست او اى پروردگار من ؟
فرمود: محمد و احمد نام اوست ، نام او را از نام خود اشتقاق كردم ، زيرا كه يك نام من محمود است .
موسى عليه السلام گفت : پروردگارا! مرا از امت او بگردان .
حق تعالى فرمود: اى موسى ! تو از امت اويى هرگاه او را بشناسى و منزلت او و منزلت اهل بيت او را نزد من بدانى بدرستى كه مثل او مثل اهل بيت او در ميان ساير خلق من مثل فرودس است در ميان ساير باغها كه برگش هرگز خشك نمى شود و مزه اش هرگز متغير نمى شود، پس كسى كه ايشان را و حق ايشان را بشناسد براى او نزد نادانى دانائى قرار مى دهم ، و در نزد تاريكى نورى قرار مى دهم ، و اجابت او مى كنم پيش از آنكه مرا بخواند و عطا مى كنم به او پيش از آنكه از من سؤ ال كند.
اى موسى ! هرگاه ببينى پريشانى را كه به تو رو آورده است بگو: مرحبا خوش آمدى اى شعار شايستگان ، چون ببينى توانگرى رو به تو آورده است بگو: سبب اين گناهى است كه عقوبتش را به زودى به من رسانيده اند، بدرستى كه دنيا خانه عقوبت است ، آدم چون خطيئه كرد او را به عقوبت كردار او به دنيا فرستادم ، و دنيا را لعنت كردم و آنچه را در دنياست مگر چيزى كه از براى من باشد و رضاى من در آن حاصل شود.
اى موسى ! بدرستى كه بندگان شايسته من زهد دنيا و ترك آن را اختيار كردند به قدر علم ايشان به من و شناختن ايشان مرا، و ساير خلق من رغبت در دنيا كردند به قدر نادانى ايشان و نشناختن ايشان مرا، هيچيك از خلق من دنيا را تعظيم نكرد و بزرگ ندانست كه ديده اش روشن گردد و نفعى از آن بيابد، هيچيك از بندگان من دنيا را حقير نشمرده اند مگر آنكه منتفع شد از دنيا.(569)
به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : چون حق تعالى حضرت موسى عليه السلام را مبعوث گردانيد و او را برگزيد، دريا را براى او شكافت ، بنى اسرائيل را از فرعون نجات بخشيد، الواح تورات را به او كرامت فرمود، گفت : پروردگارا! مرا گرامى داشتى به كرامتى كه كسى را پيش از من چنان گرامى نداشته اى .
حق تعالى فرمود كه : اى موسى ! مگر نمى دانى كه محمد بهتر است نزد من از جميع ملائكه من و از جميع خلق من ؟
حضرت موسى گفت : پروردگارا! اگر محمد نزد تو گرامى تر است از جميع خلق تو، آيا در آل پيغمبران كسى گرامى تر از آل من هست ؟
حق تعالى فرمود: اى موسى ! مگر نمى دانى كه فضل آل محمد بر جميع آل پيغمبران مانند فضل محمد است بر جميع پيغمبران ؟
موسى عليه السلام گفت : پروردگارا! هرگاه آل محمد چنين اند، آيا در ميان امت پيغمبران امتى بهتر از امت من هستند كه ابر را بر ايشان سايه افكن گردانيدى ، من و سلوى را بر ايشان فرستادى ، دريا را براى ايشان شكافتى ؟
حق تعالى فرمود: اى موسى ! مگر نمى دانى كه فضيلت امت محمد بر جميع امتها مثل فضيلت آن حضرت است بر ساير خلق من ؟
موسى عليه السلام گفت : پروردگارا! چه بودى اگر ايشان را من مى ديدم .
حق تعالى وحى فرمود: اى موسى ! تو هرگز ايشان را نخواهى ديد، اين وقت ظهور ايشان نيست و ليكن ايشان را در بهشتهاى عدن و فردوس خواهى ديد در حضور محمد كه در نعمتهاى بهشت خواهند گرديد و به لذتهاى آن متنعم خواهند بود، آيا مى خواهى سخن ايشان را به تو بشنوانم ؟
گفت : بلى خداوندا!
حق تعالى فرمود: نزد من بايست و كمر خدمت بر ميان بند مانند ايستادن بنده ذليلى نزد پادشاه جليلى .
چون حضرت موسى چنين كرد حق تعالى ندا فرمود: اى امت محمد! پس همه جواب گفتند به قدرت الهى از پشت پدران و شكم مادران لبيك اللهم لبيك لا شريك لك لبيك ان الحمد و النعمة لك و الملك لا شريك لك پس حق تعالى اين اجابت را شعار حج ايشان گردانيد.
پس حق تعالى ندا فرمود: اى امت محمد! قضا و حكم من بر شما آن است كه رحمت من پيشى گرفته است بر غضب من و عفو من پيش از عقاب من است ، پس مستجاب كردم براى شما پيش از آنكه مرا دعا كنيد و عطا كردم به شما پيش از آنكه از من سؤ ال كنيد، هر كه از شما به نزد من آيد كه شهادت دهد به وحدانيت من و شهادت دهد كه محمد بنده و رسول من است و صادق است در گفتار خود و محق است در كردار خود و شهادت دهد كه على بن ابى طالب برادر و وصى و خليفه آن حضرت است ، و التزام كند اطاعت على را چنانچه التزام كرده است اطاعت محمد را، و شهادت دهد كه اولياء و دوستان برگزيده معصوم او كه به عجايب معجزات خدا و دلايل حجتهاى او بعد از ايشان ممتازند خليفه هاى خدايند، او را داخل بهشت گردانم هر چند گناه او مانند كف درياها بوده باشد. پس چون خدا مبعوث گردانيد پيغمبر ما محمد صلى الله عليه و آله و سلم را، به آن حضرت وحى فرستاد (و ما كنت بجانب الطور اذ نادينا)(570) يعنى : ((اى محمد! نبودى در جانب كوه طور در وقتى كه ما ندا كرديم امت تو را به اين كرامت )). پس حق تعالى به محمد صلى الله عليه و آله و سلم وحى كرد كه : بگو حمد و سپاس خداوندى را كه پروردگار عالميان است بر اين نعمت كه مرا مخصوص گردانيد به اين فضيلت ، و به امت آن حضرت فرمود: بگوئيد: الحمد لله رب العالمين على ما اختصنا به من هذه الفضايل يعنى : ((سپاس مى كنيم خداوندى را كه پروردگار عالميان است بر آنچه ما را به آن مخصوص ‍ گردانيد از اين فضيلتها)).(571)
و در حديث معتبر ديگر منقول است كه : حضرت امام رضا عليه السلام به راءس الجالوت كه اعلم علماى يهود بود فرمود: تو را سوگند مى دهم به ده آيت كه خدا بر موسى عليه السلام فرستاد كه آيا در تورات نيست خبر محمد به اين نحو: چون بيايند امت آخر كه اتباع پيغمبر شتر سوارند خدا را تسبيح و تنزيه خواهند كرد بسيار به تسبيحى تازه در معبدهاى تازه ، پس بنى اسرائيل پناه به ايشان ببرند و به پيغمبر ايشان تا دلهاى ايشان مطمئن گردد، بدرستى كه در دست ايشان خواهد بود شمشيرها كه انتقام بكشند از امتهائى كه كافر شوند به آن پيغمبر در اقطار زمين ، آيا چنين در تورات ننوشته است ؟
راءس الجالوت گفت : بلى .
پس فرمود: اى يهودى ! موسى وصيت كرد بنى اسرائيل را، به ايشان گفت كه : بزودى خواهد آمد بسوى شما پيغمبرى از برادران شما پس به او تصديق كنيد و از او بشنويد، آيا از براى بنى اسرائيل برادران بغير از فرزندان اسماعيل هستند؟
راءس الجالوت گفت : اين سخن موسى عليه السلام را ما انكار نمى كنيم ، اما مى خواهيم از تورات بر من ظاهر كنى .
فرمود: آيا انكار مى كنى كه در تورات هست كه آمد نور از كوه طور سينا و روشنى داد براى ما از كوه ساعير و ظاهر شد بر ما كوه فاران ، پس نورى كه از كوه طور بود وحى بود كه خدا بر موسى عليه السلام فرستاد و در كوه ساعير وحيى بود كه بر حضرت عيسى فرستاد، اما كوه فاران از كوههاى مكه است و ميان آن و مكه يك روز راه است و آن وحى است كه بر محمد صلى الله عليه و آله و سلم فرستاد.(572)
اين حديث بسيار طول دارد، به مناسبت اين جزو آن را در اين مقام ذكر كرديم .
در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : بنى اسرائيل به خدمت موسى عليه السلام سؤ ال كردند كه از حق تعالى سؤ ال كند كه هرگاه ايشان باران خواهند، باران بفرستد، چون نخواهند، نفرستد.
چون موسى عليه السلام از جانب ايشان اين سؤ ال كرد، به اجابت مقرون گرديد، پس ايشان شخم كردند آنچه مى خواستند تخم پاشيدند باران طلبيدند، آنچه خواستند آمد، و چون نخواستند ايستاد، و همچنين هر وقت كه باران مى طلبيدند مى آمد و چون منع مى كردند مى ايستاد، تا آنكه زراعتهاى ايشان بسيار قوى و بلند شد مانند نيستانها؛ چون درو مى كردند هيچ دانه نداشت ، همه كاه شد! پس به فرياد آمدند نزد موسى عليه السلام و اين حال را شكايت كردند.
حق تعالى وحى فرستاد به موسى عليه السلام كه : من براى بنى اسرائيل تقدير مى كردم ، آنچه موافق مصلحت ايشان بود، بعمل مى آوردم ، ايشان به تقدير من راضى نشدند پس ‍ ايشان را به تدبير ايشان گذاشتم تا چنين شد كه ديدى .(573)
و به سندهاى صحيح از امام محمد باقر و امام جعفر صادق و امام رضا عليهم السلام منقول است كه : در توراتى كه تغيير نيافته است نوشته است كه : موسى از پروردگار خود سؤ ال كرد كه : آيا نزديكى تو به من كه با تو آهسته راز بگويم ، يا دورى كه تو را بلند بخوانم و ندا كنم ؟ پس خدا به او وحى كرد كه : اى موسى ! من همنشين آن كسم كه مرا ياد كند.
پس موسى عليه السلام گفت : پروردگارا! كى در سايه تو خواهد بود در روزى كه سايه اى بجز سايه عرش تو نباشد؟
فرمود: آنها كه مرا ياد مى كنند پس من ايشان را ياد مى كنم ، و با يكديگر محبت مى كنند از براى رضاى من پس ايشان را من دوست مى دارم ، ايشانندن هرگاه كه خواهم عذابى بر اهل زمين بفرستم به بركت ايشان نمى فرستم .
پس گفت : پروردگارا! بر من حالى چند مى گذرد كه تو را از آن بزرگتر مى دانم كه تو را در آن احوال ياد كنم .
حق تعالى فرمود: اى موسى ! در همه حال مرا ياد كن كه ذكر من در همه حال نيكو است .(574)
مؤ لف گويد: شايد مراد حضرت موسى آن بوده باشد كه : آيا آداب دعا در درگاه آن است به روش نزديكان تو را بخوانيم آهسته ، يا به روش دوران فرياد كنيم ؟ فرمود كه : مرا همنشين خود دانيد، آهسته بخوانيد. و اگر نه موسى عليه السلام مى دانست كه خدا به علم و عليت به همه چيز نزديك است ، از همه چيز به همه چيز نزديكتر است ، و محتمل است كه اين سؤ ال را نيز مانند سؤ ال رؤ يت از جانب قوم خود كرده باشد.
و به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : حق تعالى وحى فرستاد به موسى عليه السلام كه : اى موسى ! چه مانع شده است تو را از مناجات من ؟
گفت : پروردگارا! جلالت تو مرا مانع شده است از آنكه تو را مناجات كنم با گند دهان من كه از روزه به هم رسيده است .
پس حق تعالى وحى كرد بسوى او كه : اى موسى ! بوى دهان روزه دار نزد من از بوى مشك خوشايندتر است .(575)
و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : هر جا كه در قرآن (يا ايها الذين آمنوا) واقع شده است ، در تورات به جاى آن ((يا ايها المساكين ))(576)، يعنى : اى گروه مسكينان و بيچارگان .
و در روايت ديگر منقول است كه در تورات مكتوب است كه : اگر دوستان خدائيد آرزوى مرگ كنيد، لهذا حق تعالى در قرآن به يهود خطاب فرمود در سوره جمعه كه : ((اى گروه يهود! اگر گمان مى كنيد كه شما دوستان خدائيد نه ساير مردم پس آرزوى مرگ كنيد اگر راست مى گوئيد))(577)(578)
از ابن عباس منقول است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: حق تعالى با موسى بن عمران عليه السلام صد و بيست هزار كلمه مناجات كرد در سه شبانه روز كه در آن مدت موسى عليه السلام چيزى نخورد و نياشاميد، پس چون بسوى بنى اسرائيل برگشت كلام آدميان را شنيد، دشمن داشت كلام ايشان را به سبب آنچه در گوش آن حضرت مانده بود از لذت كلام خداوند عالميان .(579)
و به سند معتبر از حضرت اميرالمؤ منين صلوات الله عليه منقول است كه خداوند عالميان به موسى بن عمران وحى كرد كه : اى موسى ! حفظ كن وصيت مرا از براى تو به چهار چيز: اول آنكه تا ندانى كه گناهانت آمرزيده شده است به عيبهاى ديگران مشغول مشو؛ دوم آنكه تا ندانى كه گنجهاى من تمام نشده است به سبب روزى خود غمگين مباش ؛ سوم آنكه تا ندانى كه پادشاهى من زايل نمى شود اميد از غير من مدار؛ چهارم آنكه تا ندانى كه شيطان مرده است از مكر او ايمن مباش .(580)
به دو سند صحيح از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : در تورات چهار كلمه نوشته شده است ، و در پهلوى آن چهار كلمه نوشته شده است ، اما چهار كلمه اول : هر كه صبح كند اندوهناك براى امور دنياى خود، پس گرديده است غضبناك بر پروردگار خود؛ و هر كه صبح كند و شكايت كند مصيبتى را كه بر او نازل گرديده باشد، پس نكرده است مگر شكايت پروردگار خود را؛ و هر كه به نزد مالدارى برود و فروتنى نزد او بكند براى آنكه از دنياى او بهره اى بيابد، دو ثلث دين او مى رود؛ كسى كه كتاب خدا را خوانده باشد و كارى بكند كه به جهنم رود پس استهزاء به آيات خدا كرده خواهد بود.
اما آن چهار كلمه ديگر: آنچه مى كنى جزا مى يابى ؛ هر كه پادشاه و صاحب اختيار شد، مى خواهد همه اموال از او باشد؛ كسى كه در كارها مشورت با مردم نكند، پشيمان مى شود؛ و پريشانى و احتياج به مردم ، مرگ بزرگ است .(581)

در حديث صحيح ديگر فرمود كه : حق تعالى جل شاءنه به موسى عليه السلام وحى نمود كه : اى موسى ! خلقى نيافريده ام كه دوست تر دارم از بنده مؤ من خود، او را مبتلا نمى گردانم مگر براى مصلحت او، و او را عافيت نمى دهم مگر براى مصلحت او، و من داناترم به آنچه صلاح بنده من در آن است ، پس بايد كه صبر كند بر بلاى من و شكر كند بر نعمتهاى من و راضى باشد به قضاى من تا بنويسم او را از صديقان نزد خود هرگاه عمل به رضاى من كند و اطاعت امر من نمايد.(582)
به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : از جمله كلماتى كه خدا مناجات كرد در كوه طور با موسى عليه السلام اين بود كه : اى موسى ! به قوم خود برسان كه تقرب نمى جويند تقرب جويندگان نزد من به مثل گريستن از ترس من ، عبادت نمى كنند مرا عبادت كنندگان به مثل پرهيزكارى از آنچه من حرام كرده ام ، و زينت نمى يابند زينت كنندگان به مثل ترك كردن در دنيا چيزى چند را كه احتياج به آنها ندارند.
پس موسى عليه السلام گفت : اى كريمترين كريمان ! پس چه ثواب مى دهى ايشان را بر اين كارها؟
فرمود: اى موسى ! اما آنها كه تقرب مى جويند بسوى من به گريستن از ترس من ، پس ايشان در بلندترين منازل بهشت خواهند بود، و كسى با ايشان در اين مرتبه شريك نخواهد بود؛ اما آنها كه مرا عبادت مى كنند به ترك محرمات من ، پس من تفتيش اعمال مردم مى كنم در قيامت و شرم مى دارم از آنكه تفتيش احوال ايشان بكنم ؛ اما آنان كه تقرب مى جويند به سوى من به ترك دنيا، پس مباح مى گردانم از براى ايشان تمام بهشت را كه هر جا كه خواهند از آن ساكن شوند.(583)
و در حديث معتبر منقول است كه : روزى حضرت موسى عليه السلام نشسته بود كه ناگاه شيطان به نزد آن حضرت آمد و كلاهى در سر داشت به رنگهاى مختلف ، پس كلاه را از سر برداشت به نزديك آن حضرت آمد، موسى گفت : تو كيستى ؟
گفت : ابليس .
موسى عليه السلام گفت : خانه تو را خدا نزديك خانه هيچكس نگرداند، اين كلاه را براى چه به سر گذاشته اى ؟
گفت : دلهاى فرزندان آدم را به اين رنگ آميزها مى ربايم .
حضرت موسى گفت : مرا خبر ده به آن گناهى كه چون فرزند آدم آن را بكند تو بر او مسلط مى شوى .
گفت : وقتى كه به خود عجب آورد و عمل خود را بسيار شمارد و گناه خود را كم شمارد. پس گفت : اى موسى ! هرگز خلوت مكن با زنى كه بر تو حرام باشد كه هر كه با چنين زنى خلوت كند من خود متوجه گمراه كردن او مى شوم و او را به اصحاب خود وا نمى گذارم ، زنهار كه با خدا عهد مكن كه هر كه با خدا عهد كند خود متوجه آن مى شوم و به اصحاب خود او را نمى گذارم و سعى مى كنم كه نگذارم او به عهد خود وفا كند، هرگاه قصد تصدقى بكنى زود بعمل آور كه هر كه قصد تصدقى بكند باز خود متوجه او مى شوم و او را به اعوان خود نمى گذارم و جهد مى كنم تا طاقت دارم كه او را پشيمان كنم .(584)
در حديث معتبر از حضرت امام صادق عليه السلام منقول است كه در زمان حضرت موسى عليه السلام پادشاه جبارى بود، و مرد صالحى در زمان او بود به نزد آن پادشاه رفت براى شفاعت در قضاى حاجت مؤ منى ، پادشاه شفاعت او را قبول نمود و حاجت آن مؤ من را برآورد. پس پادشاه و آن مرد صالح هر دو در يك روز مردند، مردم از براى مردن پادشاه در بازارها را بستند، تا سه روز مشغول دفن و تعزيه پادشاه شدند؛ آن بنده صالح در خانه خود مرده افتاده بود، تا سه روز كسى به او نپرداخت تا آنكه جانوران زمين روى او را خوردند، پس حضرت موسى بعد از سه روز او را ديد مناجات كرد با پروردگار خود كه : پروردگارا! آن دشمن توست ، او را به آن اعزاز و اكرام دفن نمودند، و اين دوست توست و به اين حال در اينجا افتاده است !
پس حق تعالى وحى نمود بسوى او كه : اين دوست من از آن پادشاه جبار حاجتى طلبيد براى مؤ منى و حاجت او را برآورد، آن پادشاه را به جزاى آنكه حاجت دوست مرا روا كرد چنان كردم ، و جانوران زمين را بر روى اين مؤ من مسلط نمودم براى آنكه از آن پادشاه جبار سؤ ال كرد.(585)
و به سند معتبر از حضرت امام زين العابدين عليه السلام منقول است كه : موسى عليه السلام مناجات كرد با حق تعالى كه : پروردگارا! كيستند مخصوصان تو كه ايشان را در روز قيامت در سايه عرش خود جا مى دهى در روزى كه سايه اى بجز سايه عرش نباشد؟
پس حق تعالى وحى كرد بسوى او كه : آنها كه دلهاى ايشان پاك است از صفات ذميمه و از خواهش گناهان و شك و شبهه ، و دست ايشان خالى است از مال دنيا، مرا ياد مى كنند عظمت و جلال من در نظر ايشان جلوه مى كند، آنان كه اكتفا به طاعت من مى كنند چنانچه طفل شيرخواره به شير اكتفا مى كند، آنان كه پناه به مساجد من مى آورند چنانچه كركسها به آشيانه هاى خود پناه مى برند، آنان كه چون مى بينند كه معصيت مرا مردم مرتكب مى شوند به غضب مى آيند مانند پلنگى كه به خشم آيد.(586)
به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حق تعالى وحى نمود بسوى موسى عليه السلام كه : اى موسى ! مرا شكر كن چنانچه حق شكر من است .
موسى گفت : پروردگارا! چگونه شكر كنم تو را چنانچه حق شكر كردن توست و حال آنكه هر شكر كه كنم آن شكر نيز نعمت توست كه مرا توفيق آن كرامت كردى ؟
حق تعالى فرمود: اى موسى ! چون دانستى كه از شكر من عاجزى و شكر هم نعمت من است ، مرا شكر كردى چنانچه شكر حق من است .(587)
و در حديث معتبر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه حق تعالى وحى نمود به موسى عليه السلام كه : مرا دوست دار و مرا دوست گردان نزد خلق من .
موسى عليه السلام گفت : پروردگارا! مى دانى كه هيچكس نزد من از تو محبوبتر نيست ، اما با دلهاى بندگان چه كنم ؟
حق تعالى وحى فرستاد به او كه : نعمتهاى مرا به ياد ايشان بياور تا مرا دوست دارند.(588)
در حديث صحيح از آن حضرت منقول است كه : موسى عليه السلام از حق تعالى سؤ ال كرد اول زوال شمس را كه اول وقت ظهر است به او بشناساند. پس حق تعالى ملكى را موكل گردانيد كه هرگاه زوال بشود حضرت را اعلام نمايد.
پس روزى آن ملك گفت : اى موسى ! زوال شد.
گفت : چه وقت ؟
گفت : آن وقت كه گفتم ، و تا اين احوال را پرسيدى آفتاب پانصد ساله راه حركت كرد.(589)
به سند معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : وحى الهى به موسى عليه السلام رسيد كه : اى موسى ! يكى از اصحاب تو نمامى بر تو و سخن تو را به دشمنان تو مى گويد، از او حذر كن .
گفت : پروردگارا ! من او را نمى شناسم ، او را به من بشناسان تا از او حذر كنم .
حق تعالى فرمود كه : من بر او عيب كردم سخن چينى را، تكليف مى كنى مرا كه نمامى كنم .
موسى عليه السلام گفت : پروردگارا! پس من چون كنم ؟
فرمود: اصحاب خود را ده تن ده تن جدا كن و قرعه بينداز ميان ايشان ، قرعه به نام آن ده تن بيرون خواهد آمد كه او در ميان ايشان است ، پس ميان آن ده نفر قرعه بينداز تا او پيدا شود.
چون آن مرد ديد كه موسى عليه السلام قرعه مى اندازد و او رسوا خواهد شد برخاست و گفت : يا رسول الله ! من بودم كه اين كار مى كردم ، ديگر نخواهم كرد.(590)
در حديث معتبر ديگر منقول است كه حضرت موسى عليه السلام شخصى را در زير عرش الهى ديد گفت : پروردگارا! كيست اين كه او را مقرب خود گردانيده اى تا در زير عرش ‍ خود او را جا داده اى ؟
حق تعالى فرمود: اى موسى ! اين عاق پدر و مادر نبود و حسد نبرد بر مردم به آنچه به ايشان داده ام از فضل خود.(591)
به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حق تعالى مناجات كرد با موسى عليه السلام كه : ميل مكن به دنيا مانند ميل كردن ظالمان و ميل كردن كسى كه دنيا را پدر و مادر خود قرار داده است .
اى موسى ! اگر تو را به تو واگذارم هر آينه غالب شود بر تو محبت دنيا و زينتهاى آن . اى موسى ! ترك كن از دنيا آنچه تو را به آن احتياج نيست ، نظر ميفكن در دنيا بسوى آنان كه مفتون گرديده اند به دنيا و ايشان را به خود گذاشته ام ، بدان كه هر فتنه كه هست تخم آن محبت دنيا است ، آرزو مكن حال كسى را كه مردم از او راضيند تا بدانى كه من از او راضيم . آرزو مكن حال كسى را كه مردم اطاعت او مى كنند و متابعت او مى نمايند بر غير حق كه آن موجب هلاك او و هلاك اتباع اوست .(592)
در حديث معتبر ديگر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه موسى عليه السلام مناجات كرد كه : پروردگارا! كدام يك از بندگان را بيشتر دشمن مى دارى ؟
فرمود: آنكه در شب مانند مردار در رختخواب افتاده است و روز خود را به بطالت مى گذراند.
پرسيد: پروردگارا! چه ثواب دارد كسى كه بيمارى را عيادت كند؟
فرمود: موكل مى گردانم به او ملكى را كه او را در قبر عيادت كند تا محشور شود.
پرسيد: پروردگارا! چه ثواب دارد كسى كه غسل دهد ميتى را؟
فرمود: او را از گناهان بيرون مى آورم مانند روزى كه از مادر متولد شده باشد.
پرسيد: پروردگارا! چه ثواب دارد كسى كه تشييع جنازه مؤ منى بكند؟
فرمود: ملكى چند را موكل گردانم كه با ايشان علمها باشد كه در محشر او را مشايعت نمايند.
پرسيد كه : چه ثواب دارد كسى كه تعزيت گويد فرزند مرده اى را؟
فرمود: او را در سايه عرش جا مى دهم در روزى كه سايه اى بجز سايه عرش نباشد.(593)
به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حضرت موسى عليه السلام بر شخصى گذشت كه دست بسوى آسمان بلند كرده بود و دعا مى كرد، پس موسى عليه السلام پى كار خود رفت ، بعد از هفت روز به آن مكان برگشت ديد كه باز دست او به دعا بلند است و تضرع مى كند و حاجت خود را مى طلبد.
پس حق تعالى وحى نمود بسوى او كه : اى موسى ! اگر دعا كند آنقدر كه زبانش بيفتد دعاى او را مستجاب نكنم تا بسوى من از راهى بيايد كه من امر كرده ام از آن راه بيايد،(594) يعنى ولايت تو داشته باشد و متابعت تو نمايد. و آن مرد مى خواست كه از غير راه متابعت موسى عليه السلام به خدا برسد.
در حديث حسن از آن حضرت منقول است كه : روزى حضرت موسى عليه السلام به جانب كوه طور رفت ، شخصى از نيكان اصحاب خود را با خود برد، چون به كوه طور رسيد آن شخص را در دامنه كوه نشانيد و خود بالا رفت و با پروردگار خود مناجات كرد، چون برگشت ديد آن شخص را سبع دريده و رويش را خورده است ، پس حق تعالى به او وحى كرد: آن مرد را نزد من گناهى بود، خواستم كه چون به نزد من آيد هيچ گناه با او نباشد لهذا او را به اين نحو از دنيا بردم .(595)
به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : حق تعالى به موسى عليه السلام وحى نمود كه : گاه باشد كه يكى از بندگان من تقرب جويد بسوى من به يك حسنه و او را حكم دهم در بهشت هر جا كه خواهد، به او دهند.
موسى عليه السلام پرسيد: آن حسنه كدام است ؟
فرمود: آن است كه راه رود در حاجت برادر مؤ من خود.(596)
به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : حضرت موسى با پروردگار خود مناجات نمود و گفت : پروردگارا! كدام يك از خلق را دشمن تر مى دارى ؟
فرمود: آن كسى كه مرا متهم دارد.
موسى عليه السلام گفت : پروردگارا! كسى از خلق تو هست كه تو را متهم دارد؟
فرمود: بلى ، آن كه طلب خير از من مى كند، من آنچه خير او در آن است براى او مقدر مى گردانم پس به آن راضى نمى شود و مرا متهم مى دارد.(597)
در حديث صحيح از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه در تورات نوشته است : اى فرزند آدم ! از كارهاى دنيا خود را فارغ نگردانى براى بندگى من دل تو را پر نمايم از مشغولى به دنيا، پس هرگز احتياج تو برطرف نشود و تو را به طلب دنيا بگذارم .(598)
به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : حبس شد وحى از موسى بن عمران عليه السلام سى صباح ، پس بالا رفت بر كوهى در شام كه آن را ((اريحا)) مى گفتند، گفت : پروردگارا! چرا از من وحى و كلام خود را حبس نمودى ؟ آيا از براى گناهى است كه كرده ام ؟ پس اينك من پيش تو ايستاده ام ، آنقدر مرا عقاب نما كه خشنود گردى ؛ و اگر براى گناهان بنى اسرائيل حبس نموده هاى پس عفو قديم تو را براى ايشان طلب مى كنم .
پس حق تعالى به او وحى نمود: اى موسى ! مى دانى كه چرا تو را مخصوص به وحى و سخن گفتن با تو گردانيدم ميان همه خلق خود؟
گفت : نمى دانم اى پروردگار من .
فرمود: اى موسى ! علم من به همه خلق احاطه نموده است ، و در ميان ايشان كسى را نديدم كه شكستگى و فروتنى او نزد من از تو بيشتر باشد، لهذا تو را مخصوص به وحى و كلام خود گردانيدم .
پس حضرت موسى هرگاه نماز مى كرد، از جاى نماز خود برنمى خاست تا گونه راست و گونه چپ روى خود را بر زمين مى گذاشت .(599)
از حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم منقول است كه در الواح نوشته بود: شكر كن مرا و پدر و مادر خود را تا تو را از بلاها و فتنه هائى كه باعث هلاك مى شوند نگاه دارم ، و عمرت را دراز گردانم و تو را زنده دارم به زندگانى نيكو بعد از انقضاى زندگانى دنيا، و تو را زندگى كرامت كنم از اين زندگانى بهتر.(600)
به سندهاى معتبر منقول است كه : اسم اعظم هفتاد و سه حرف است ، و چهار حرف آن را خدا به موسى عليه السلام عطا فرمود.(601)
و در حديث موثق از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه در تورات نوشته است كه : اى فرزند آدم ! مرا ياد كن در وقتى كه بر كسى غضب كنى تا تو را ياد كنم در هنگام غضب خود پس تو را هلاك نكنم در ميان آنها كه هلاك مى كنم ، و هرگاه كسى بر تو ستمى كند راضى شو به انتقام كشيدن من از براى تو زيرا كه انتقام من از براى تو بهتر است از انتقام تو از براى خود.(602)
در حديث صحيح ديگر فرمود كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: حق تعالى به موسى بن عمران وحى نمود كه : اى پسر عمران ! حسد مبر بر مردم به آنچه به ايشان عطا كرده ام از فضل خود، و چشم مينداز از روى خواهش بسوى آنها، بدرستى كه حسود راضى نيست به نعمتهاى من كه به او داده ام و منع كننده است قسمتى را كه در ميان بندگانم كرده ام ، كسى كه چنين باشد من از او نيستم و او از من نيست .(603)
از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : بنى اسرائيل بسوى موسى عليه السلام شكايت كردند كه : پيسى در ميان ما بسيار شده است . پس حق تعالى وحى فرستاد بسوى موسى كه : امر كن ايشان را به خوردن گوشت گاو با چغندر.(604)
در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه در تورات نوشته است : شكر كن هر كس را كه نعمتى به تو رساند، و انعام كن بر كسى كه تو را شكر كند، بدرستى كه نعمتها را زوال نمى باشد هرگاه آنها را شكر كنند، و بقائى نمى باشد نعمتها را هرگاه كفران كنند، و شكر سبب مزيد نعمت است و موجب ايمنى از بلاها است .(605)
و در حديث موثق از آن حضرت منقول است كه در تورات نوشته است كه : هر كه زمينى را يا آبى را بفروشد به عوض آن ، زمين يا آب نخرد قيمت آن باطل مى شود و از آن منتفع نمى شود.(606)
و در روايت ديگر وارد است كه : حضرت موسى بر شهرى از شهرهاى بنى اسرائيل عبور كرد ديد توانگران ايشان پلاسها پوشيده اند، و خاك بر سر ريخته اند و برپا ايستاده اند و آب ديده ايشان بر روى ايشان جارى است ، پس موسى عليه السلام رحم كرد بر ايشان و گريست و گفت : خداوندا! اينها فرزندان يعقوبند و به درگاه تو پناه آورده اند مانند كبوترى كه به آشيانه خود پناه برد، و فرياد مى كنند مانند گرگان و ناله مى كنند مانند سگان .
پس حق تعالى وحى فرستاد به حضرت موسى كه : چرا چنين مى كنند؟ مگر خزانه رحمت من تمام شده است ؟ يا توانگرى من كم شده است ؟ يا نيستم من رحم كننده ترين رحم كنندگان ؟ و ليكن اعلام كن ايشان را كه من دانايم به آنچه در سينه هاست ، مرا مى خوانند و دل ايشان با من نيست و مايل به دنيا است .(607)
و در حديث معتبر ديگر فرمود كه : روزى حضرت موسى عليه السلام اصحاب خود را موعظه مى كرد، ناگاه مردى برخاست و پيراهن خود را دريد. پس حق تعالى وحى فرمود كه : اى موسى ! بگو دلش را براى من بشكافد، و آنچه نمى خواهم از دلش بيرون كند، جامه چاك نمودن چه فايده دارد؟
پس فرمود كه : روزى موسى عليه السلام به شخصى از اصحاب گذشت ، و او در سجده بود، چون از حاجت خود برگشت ديد كه او هنوز در سجده است ، پس حضرت موسى گفت كه : اگر حاجت تو در دست من مى بود هر آينه از براى تو بر مى آوردم . پس حق تعالى وحى فرستاد كه : اى موسى ! اگر آنقدر سجده كند كه گردنش جدا شود از او قبول نكنم تا برگردد از آنچه من نمى خواهم بسوى آنچه من مى خواهم .(608)
مؤ لف گويد: ممكن است كه مراد اعتقادات بد باشد كه حق تعالى از او مى دانست ، والله يعلم .

فـصـل يازدهم : در بيان كيفيت وفات حضرت موسى و هارون عليهما السلام و احوال حضرت يوشع عليه السلام و ذكر قصه بلعم بن باعور است

به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه حضرت موسى مناجات كرد كه : پروردگارا! من راضيم به آنچه قضا كرده اى و مقدر نموده اى ، آيا بزرگ را مى ميرانى و كودك خرد را مى گذارى ؟!
حق تعالى فرمود: اى موسى ! آيا راضى نيستى كه من روزى ده و متكفل احوال ايشان باشم ؟
حضرت موسى عليه السلام گفت : بلى پروردگارا! راضيم تو نيكو وكيلى و نيكو كفيلى .(609)
و به سند حسن از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه حضرت موسى روزى به هارون عليه السلام گفت : بيا همراه برويم به كوه طور. چون روانه شدند ناگاه در اثناء راه خانه اى ديدند كه بر در آن خانه درختى بود هرگز آن خانه و آن درخت را پيشتر نديده بودند و بر روى آن درخت دو جامه گذاشته بودند، در ميان خانه تختى بود.
پس موسى عليه السلام به هارون عليه السلام گفت : جامه هاى خود را بينداز و اين دو جامه را بپوش و داخل اين خانه شو و بر روى تخت بخواب ، پس هارون عليه السلام چنين كرد، چون بر روى تخت خوابيد حق تعالى قبض روح او نمود و خانه با درخت و تخت به آسمان رفت ، و حضرت موسى بسوى بنى اسرائيل برگشت ايشان را اعلام كرد كه حق تعالى قبض روح هارون نمود و او را به آسمان برد.
بنى اسرائيل گفتند: دروغ مى گوئى ، تو او را كشته اى براى آنكه ما او را دوست مى داشتيم ، و او به ما مهربان بود.
پس حضرت موسى به حق تعالى شكايت كرد افتراى بنى اسرائيل را نسبت به او، پس خدا امر فرمود ملائكه را كه هارون عليه السلام را از آسمان فرود آوردند بر روى تختى در ميان زمين و آسمان بازداشتند تا بنى اسرائيل او را ديدند، دانستند كه او مرده است ، و موسى عليه السلام او را نكشته است .(610)
و در روايت ديگر وارد شده است كه هارون عليه السلام به سخن آمد بر روى تخت و گفت كه : من مرده ام و موسى مرا نكشته است .(611)
در حديث معتبر ديگر فرمود كه : گريبان براى مردن پدر و برادر مى توان دريد چنانچه موسى براى مردن هارون گريبان خود را دريد.(612)
به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه حضرت موسى عليه السلام از حق تعالى سؤ ال كرد كه : پروردگارا! برادرم هارون مرد، او را بيامرز.
خدا به او وحى فرستاد كه : اى موسى ! اگر سؤ ال كنى براى آمرزش گذشتگان و آيندگان همه را بيامرزم بغير از كشنده حسين بن على عليه السلام كه البته انتقام از كشنده او خواهم كشيد.(613)
در چند حديث معتبر و حسن از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : چون مدت عمر حضرت موسى به آخر رسيد، ملك موت به نزد آن حضرت آمد و گفت : السلام عليك اى كليم خدا!
موسى عليه السلام گفت : و عليكم السلام كيستى تو؟
گفت : من ملك موتم .
موسى عليه السلام گفت : براى چه آمده اى ؟
گفت : آمده ام كه قبض روح تو بكنم .
موسى عليه السلام گفت : از كجا قبض روح من مى كنى ؟
گفت : از دهان تو.
موسى عليه السلام گفت : چگونه از دهان من قبض روح مى كنى و حال آنكه به اين دهان با پروردگار خود سخن گفته ام ؟
گفت : پس از دستهاى تو قبض روح مى كنم .
موسى عليه السلام گفت : چگونه از دستهاى من قبض روح من مى كنى و به اين دستها تورات را برداشته ام ؟
گفت : پس از پاهاى تو.
موسى عليه السلام گفت : به اين پاها به كوه طور رفته ام و با خدا مناجات كرده ام .
گفت : پس از ديده هاى تو.
موسى عليه السلام گفت : به اين ديده ها پيوسته با اميد بسوى رحمت پروردگار خود نظر كرده ام . گفت : پس از گوشهاى تو.
موسى عليه السلام گفت : به اين گوشها كلام پروردگار خود را شنيده ام .
پس حق تعالى به ملك موت وحى نمود كه : قبض روح او مكن تا خود اراده كند. ملك موت بيرون آمد. موسى عليه السلام بعد از آن مدتى زنده ماند، پس روزى يوشع عليه السلام را طلبيد و به او وصيت نمود، او را وصى خود گردانيد و امر كرد يوشع را كه وصيت را يا امر رفتن موسى عليه السلام را پنهان دارد و امر كرد كه يوشع بعد از انقضاى عمر خود به ديگرى كه خدا بفرمايد وصيت كند. و از قوم خود غايب شد و در ايام غيبت خود به مردى رسيد كه قبرى مى كند، موسى عليه السلام گفت : مى خواهى كه تو را يارى كنم بر كندن اين قبر؟ گفت : بلى . پس اعانت او كرد تا قبر را كندند و لحد را درست كردند.
پس آن مرد اراده كرد كه برود و در لحد بخوابد تا ببيند كه درست كنده شده است ، موسى عليه السلام گفت : باش كه من مى روم كه ملاحظه كنم . چون حضرت موسى رفت در قبر خوابيد خدا پرده از پيش چشم او برداشت تا جاى خود را در بهشت ديد، پس گفت : پروردگارا! مرا بسوى خود قبض كن . پس ملك موت در همانجا قبض روح مطهر او نمود و در همان قبر او را دفن كرد و خاك بر روى او ريخت . آن مردى كه قبر را مى كند ملكى بود در صورت آدمى ، و موت آن حضرت در مدت تيه بود.
پس منادى از آسمان ندا كرد كه : مرد موسى كليم خدا، و كدام زنده است كه نمى ميرد؟! پس فرمود كه : به اين سبب قبر موسى معروف نيست و بنى اسرائيل موضع قبر آن حضرت را نمى دانند.
از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم پرسيدند: قبر موسى در كجاست ؟
فرمود: نزديك راه بزرگ تل سرخ .
پس يوشع عليه السلام بعد از موسى عليه السلام پيشوا و مقتداى بنى اسرائيل بود و قيام به امور ايشان مى نمود، و صبر كرد بر مشقتها و آزارها كه از پادشاهان جور به او رسيد و در زمان او تا سه پادشاه از ايشان هلاك شدند، بعد از آن امر يوشع قوى شد و مستقل شد در امر و نهى .
پس دو كس از منافقان قوم موسى عليه السلام صفراء دختر شعيب را كه زن موسى بود فريب دادند و با خود برداشتند و با صد هزار كس بر يوشع خروج كردند، و يوشع بر ايشان غالب شد، و جماعت بسيار از اينها كشته شدند و بقيه ايشان گريختند به اذن خدا و صفراء دختر شعيب اسير شد، پس يوشع عليه السلام به او گفت : در دنيا از تو عفو كردم تا در قيامت پيغمبر خدا موسى را ملاقات كنيم و از تو شكايت كنم به او آنچه كه كشيدم و ديدم از تو و از قوم تو.
پس گفت : واويلاه ! والله كه اگر بهشت را براى من مباح كنند كه داخل شوم هر آينه شرم خواهم كرد كه در آنجا پيغمبر خدا را ببينم و حال آنكه پرده او را دريدم و بعد از او بر وصى او خروج كردم .(614)
مؤ لف گويد: ملاحظه كن و تاءمل نما كه چگونه احوال اين امت به احوال امتهاى گذشته موافق است ؛ چنانچه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم خبر داده است به اتفاق عامه و خاصه كه آنچه در بنى اسرائيل واقع شد در اين امت واقع خواهد شد مانند دو تاى نعل كه با هم موافقند و مانند پرهاى تير؛ همچنان كه يوشع عليه السلام مغلوب سه پادشاه كافر بود، اميرالمؤ منين عليه السلام مغلوب سه منافق گرديد، بعد از آنكه سه منافق به جهنم رفتند مستقل شد در خلافت ، و بعد از آن دو منافق اين امت طلحه و زبير با حميراء زن پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم بر او خروج كردند چنانچه دو منافق آن امت با صفراء زن موسى بر وصى موسى عليه السلام خروج كردند، چنانچه آنها منهزم شدند و صفراء اسير شد و يوشع عليه السلام در دنيا از او انتقام نكشيد همچنين اميرالمؤ منين عليه السلام چون بر ايشان غالب شد و عايشه را اسير كرد او را گرامى داشت و انتقامش را به روز جزا انداخت .
و عامه نيز از عبدالله بن مسعود روايت كرده اند كه گفت : من از حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم پرسيدم كه : يا رسول الله ! كى تو را غسل خواهد داد بعد از وفات تو؟
فرمود: هر پيغمبرى را وصى او غسل مى دهد.
گفتم : كيست وصى تو يا رسول الله ؟
فرمود: على بن ابى طالب عليه السلام .
گفتم : چند سال بعد از تو يا رسول الله او زنده خواهد بود؟
فرمود: سى سال ، بدرستى كه يوشع بن نون وصى موسى عليه السلام سى سال بعد از او زنده بود و صفراء دختر شعيب كه زن موسى بود بر او خروج كرد و گفت : من احقم به امر پادشاهى بنى اسرائيل از تو، پس يوشع با او جنگ كرد و لشكر او را كشت و او را اسير كرد، و بعد از اسير كردن با او نيكى نمود؛ و دختر ابى بكر لعين با چندين هزار كس از امت من بر على عليه السلام خروج خواهند كرد و على لشكر او را به قتل خواهد رسانيد و او را اسير خواهد نمود، و بعد از اسير كردن با او نيكى خواهد نمود، و درباره او نازل شد اين آيه كه خدا خطاب به زنان پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم فرموده است و قرن فى بيوتكن و لا تبرجن تبرج الجاهلية الاءولى (615) يعنى : ((در خانه هاى خود قرار گيريد و از خانه ها به در ميائيد مانند بيرون آمدن جاهليت اول )) فرمود كه : جاهليت اول بيرون آمدن صفراء دختر شعيب است .(616)
در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : زن موسى عليه السلام خروج كرد بر يوشع بن نون عليه السلام و بر زرافه سوار شده بود - كه آن جانورى است شبيه به شتر و گاو و پلنگ و آن را اشتر گاو پلنگ مى گويند - و در اول روز زن موسى غالب بود و در آخر روز يوشع بر او غالب شد، پس بعضى از حاضران به يوشع گفتند: او را سياست كن ، يوشع فرمود: چون موسى عليه السلام پهلوى او خوابيده است من حرمت آن حضرت را در حق او رعايت مى كنم و انتقامش را به خدا مى گذارم .(617)
در حديث حسن از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : ملك الموت به نزد حضرت موسى عليه السلام آمد و بر او سلام كرد، آن حضرت فرمود: براى چه آمده اى ؟
گفت : براى قبض روح تو آمده ام ، اما ماءمور شده ام هر وقت اراده كنى قبض روح تو بكنم .
پس ملك الموت بيرون رفت ، و بعد از مدتى موسى عليه السلام يوشع را طلبيد و وصى خود گردانيد و از قوم خود غائب شد، و در مدت غيبت روزى رسيد به چند ملك كه قبرى مى كندند! پرسيد: براى كى مى كنيد اين قبر را؟
گفتند: والله براى بنده اى مى كنيم كه بسيار گرامى است نزد خدا.
موسى عليه السلام گفت : مى بايد اين بنده را نزد خدا منزلتى عظيم باشد زيرا كه هرگز قبرى به اين نيكوئى نديده بودم .
ملائكه گفتند: اى برگزيده خدا! مى خواهى تو آن بنده باشى ؟
گفت : مى خواهم .
گفتند: پس برو در اين قبر بخواب و بسوى پروردگار خود متوجه شو.
پس موسى عليه السلام رفت و در قبر خوابيد كه ببيند چگونه است ، پس جاى خود را در بهشت ديد و مرگ را از خدا طلبيد، در همانجا قبض روح او كردند و ملائكه او را دفن كردند.(618)
در حديث معتبر ديگر فرمود: عمر موسى عليه السلام صد و بيست و شش سال بود، و عمر هارون صد و سى و سه سال بود.(619)
در حديث صحيح ديگر فرمود: شب بيست و يكم ماه مبارك رمضان شبى است كه اوصياى پيغمبران در اين شب از دنيا رفته اند، و در اين شب عيسى عليه السلام را به آسمان بردند، و در اين شب موسى عليه السلام از دنيا رفت .(620)
به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : شبى كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام شهيد شد هر سنگى را كه از روى زمين بر مى داشتند از زيرش خون تازه مى جوشيد تا طلوع صبح ، و همچنين شبى بود كه يوشع بن نون عليه السلام در آن شب شهيد شد.(621) به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : حضرت موسى عليه السلام وصيت كرد به يوشع بن نون و او را وصى خود گردانيد، و يوشع عليه السلام فرزندان هارون را وصى و خليفه خود گردانيد و فرزندان خود و فرزندان موسى را بهره اى نداد، زيرا كه تعيين خليفه و امام از جانب خداست و كسى را در آن اختيارى نيست .(622)
و در بعضى از روايات معتبره مذكور است كه : چون موسى و هارون عليه السلام در تيه به رحمت الهى فايز گرديدند، حضرت يوشع بنى اسرائيل را برداشت و به طرف شام به جنگ عمالقه رفت ، و به هر شهرى از شهرهاى شام كه مى رسيد فتح مى كرد تا رسيد به ((بلقا))، در آنجا پادشاهى بود كه او را ((بالق )) مى گفتند و مكرر ميان يوشع و ايشان جنگ شد و هيچيك از ايشان كشته نشد. چون از سبب آن پرسيدند گفتند: در ميان ايشان زنى هست كه او علمى دارد، و به آن سبب كسى از ايشان كشته نمى شود!
پس با ايشان صلح كرد و گذشت تا به شهر ديگر رسيد، چون پادشاه آن شهر را ديد كه به جنگ تاب مقاومت يوشع عليه السلام ندارد، فرستاد و بلعم بن باعور را طلبيد تا او به اسم اعظم دعا كند كه ايشان غالب شوند.
چون بلعم بر حمار خود سوار شد كه به نزد پادشاه رود، حمارش از سر درآمد و افتاد! گفت : چرا چنين كردى ؟
آن حمار به قدرت خداوند جبار به سخن آمد و گفت : چگونه به سر در نيايم ! اينك جبرئيل حربه اى در دست دارد و تو را نهى مى كند از آنكه به نزد ايشان بروى .
اين سخن در او تاءثير نكرد و باز رفت ، چون به نزد آن پادشاه رفت پادشاه او را تكليف كرد كه اسم اعظم بخواند و نفرين كند بر قوم يوشع .
بلعم گفت : پيغمبر خدا همراه ايشان است نفرين در ايشان اثر نمى كند و ليكن من از براى تو تدبير ديگر مى كنم ، تو زنان بسيار مقبول را زينت كن و به بهانه خريد و فروش به ميان لشكر ايشان بفرست كه در مردان درآويزند تا ايشان زنا كنند، زيرا كه زنا در ميان هر گروهى كه زياد شود البته خدا طاعون را بر ايشان مى فرستد!
چون چنين كرد و قوم يوشع زنا بسيار كردند، حق تعالى وحى كرد به يوشع كه : ايشان چنين كردند و مستحق غضب من شدند، اگر مى خواهى دشمن را بر ايشان مسلط مى كنم ، و اگر مى خواهى ايشان را به قحط هلاك مى كنم ، و اگر مى خواهى ايشان را هلاك كنم به مرگ زود و تند.
يوشع گفت : پروردگارا! ايشان فرزندان يعقوبند، و دوست نمى دارم كه دشمن بر ايشان مسلط شود و نه مى خواهم كه به قحط بميرند و ليكن به مرگ زود اگر خواهى ايشان را عذاب كن . پس در سه ساعت روز هفتاد هزار كس از ايشان به طاعون مردند.(623 )
در روايات عامه و خاصه مذكور است كه : بعد از آنكه يوشع با ايشان جنگ كرد و نزديك شد كه بر ايشان غالب شود آفتاب غروب كرد، پس يوشع دعا كرد تا حق تعالى به قدرت كامله خود آفتاب را برگردانيد تا ايشان غالب شدند و آفتاب فرو رفت ،(624 ) چنانچه براى حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام وصى پيغمبر آخر الزمان صلى الله عليه و آله و سلم نيز آفتاب برگشت .(625)
به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : حق تعالى به بلعم بن باعور اسم اعظم داده بود، و به آن اسم هر دعا كه مى كرد مستجاب مى شد، پس به جانب فرعون ميل كرد، چون فرعون خواست كه از پى موسى بيايد از بلعم استدعا كرد كه دعا كند تا موسى و اصحابش را خدا حبس نمايد تا فرعون به ايشان برسد، پس بلعم بر حمار خود سوار شد كه از پى لشكر موسى برود، حمارش امتناع كرد، هر چند او را مى زد نمى رفت .
پس حق تعالى آن حمار را به سخن آورد و گفت : واى بر تو چرا مرا مى زنى ؟ مى خواهى من با تو بيايم كه نفرين كنى بر پيغمبر خدا و گروه مؤ منان ؟!
پس آنقدر زد كه آن حيوان را كشت ، و اسم اعظم از او جدا شد و از خاطرش محو گشت چنانچه حق تعالى اشاره به قصه او در قرآن فرموده است واتل عليهم نباء الذى آتيناه آياتنا ((بخوان اى محمد! بر قوم خود خبر آن كسى را كه به او عطا كرديم آيات خود را يعنى حجتها و برهانهاى خود را يا اسم اعظم را))، فانسلخ منها فاتبعه الشيطان فكان من الغاوين (626) پس بيرون آمد از آن آيات علم و اسم اعظم از او سلب پس تابع شيطان گرديد پس بود از گمراهان )).
و لو شئنا لرفعناه بها و لكنه اخلد الى الارض و اتبع هويه ((و اگر مى خواستيم او را بلند مى كرديم به آن آيات و ليكن او ميل به زمين كرد و به دنيا راغب شد و تابع خواهش ‍ نفس خود شد))، فمثله كمثل الكلب ان تحمل عليه يلهث او تتركه يلهث (627) ((پس مثل او مانند مثل سگ است كه اگر بر او حمله مى كنى زبان خود را مى آويزد و اگر وا مى گذارى او را زبان خود را مى آويزد)).
و روايت كرده اند كه : زبان بلعم مانند زبان سگ از دهانش آويخت و به سينه اش افتاد.(628) پس حضرت امام رضا عليه السلام فرمود: داخل بهشت نمى شوند از حيوانات مگر سه حيوان : حمار بلعم ، و سگ اصحاب كهف ، و يك گرگى كه پادشاه ظالمى يساولى فرستاد كه جمعى از مؤ منان را حاضر كند تا ايشان را عذاب نمايد و آن يساول پسرى داشت كه بسيار او را دوست مى داشت و گرگ آمد و پسر او را خورد، يساول اندوهناك شد پس آن گرگ را خدا به بهشت مى برد كه آن يساول را اندوهناك كرد.(629)
و به سندهاى بسيار منقول است كه : چون اميرالمؤ منين عليه السلام شهيد شد، در همان روز حضرت امام حسن عليه السلام بر منبر رفت و فرمود: يا ايها الناس ! در مثل اين شب عيسى بن مريم عليه السلام به آسمان رفت ، و در مثل اين شب يوشع بن نون كشته شد (يعنى شب بيست و يكم ماه رمضان ).(630)
و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : شخصى از اصحاب حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم نامه اى را يافت و به خدمت آن حضرت آورد، پس ‍ حضرت فرمودند ندا كردند كه همه اصحاب حاضر شوند، پس بر منبر برآمد و فرمود: اين نامه اى است كه يوشع بن نون وصى موسى عليه السلام نوشته است ، و مضمون آن اين بود: بسم الله الرحمن الرحيم ، بدرستى كه پروردگار شما به شما دوست و مهربان است ، بدرستى كه بهترين بندگان خدا پرهيزكار گمنام است ، و بدترين خلق كسى است كه انگشت نماى مردم باشد به رياست باطل ، پس كسى كه خواهد به او ثواب كامل داده شود و شكر نعمتهاى خدا را ادا كرده باشد پس در هر روز اين دعا را بخواند: سبحان الله كما ينبغى لله لا اله الا الله كما ينبغى لله و الحمدلله كما ينبغى لله و لا حول و لا قوة الا بالله و صلى الله على محمد و اهل بيته النبى العربى الهاشمى و صلى الله على جميع النبيين و المرسلين حتى يرضى الله .(631)
در حديث معتبر ديگر فرمود: در زمان بنى اسرائيل چهار نفر از مؤ منان بودند كه با يكديگر مربوط بودند، روزى سه نفر از ايشان در خانه يكى از ايشان جمع شدند براى كارى و مصلحتى ، پس چهارمى آمد و در زد، پس غلام بيرون آمد، آن مرد از او پرسيد: در كجاست مولاى تو؟ غلام گفت : در خانه نيست . پس آن مرد برگشت ، و غلام به نزد مولاى خود آمد، پرسيد: كى بود در زد؟ گفت : فلان بود، من او را جواب گفتم كه : آقاى من در خانه نيست !
پس صاحبخانه و هيچيك از آن سه نفر در اين باب حرفى نگفتند و ساكت شدند، پروا نكردند از برگشتن آن مؤ من و مشغول سخن خود شدند؛ چون روز ديگر بامداد شد همان مرد مؤ من به در همان خانه آمد ديد ايشان از خانه بيرون آمدند اراده مزرعه يكى از ايشان دارند. پس بر ايشان سلام كرد و گفت : من همراه شما بيايم ؟ گفتند: بلى و عذر آمدن و برگشتن روز گذشته را از او نطلبيدند، و آن مرد در ميان ايشان پريشان و بى اعتبار بود.
پس در اثناى راه ابرى پيدا شد و محاذى سر ايشان شد، گمان كردند كه باران خواهد آمد پس شروع كردند به دويدن ، ناگاه از ميان ابر منادى ندا كرد كه : اى آتش ! بگير ايشان را، و من جبرئيلم رسول خدا، ناگاه آتشى از ميان ابر جدا شد و آن سه نفر را ربود و آن مرد پريشان و ترسان و متعجب ماند از آنچه بر آنها واقع شد و سببش را ندانست .
پس به شهر برگشت به خدمت حضرت يوشع عليه السلام آمد و قصه را به آن حضرت نقل كرد، يوشع فرمود: حق تعالى به سبب تو بر ايشان غضب كرد بعد از آنكه از ايشان راضى بود، و يوشع عليه السلام به او نقل كرد قصه روز گذشته را.
پس آن مرد گفت : من ايشان را حلال كردم و عفو كردم از ايشان .
يوشع فرمود: اگر پيش از نزول عذاب بود نفع مى كرد حلال كردن و عفو كردن تو، الحال براى دنيا فايده نمى كند، شايد در آخرت به ايشان نفع ببخشد.(632)
و روايت كرده اند كه : عمر حضرت يوشع صد و بيست سال شد و كالب بن يوفنا را بعد از خود وصى و خليفه خود گردانيد.(633)

پاورقی

207- عرائس المجالس 166؛ كامل ابن اثير 1 / 169.
208- بحارالانوار 13 / 5، و در آن ((نخيب )) به جاى ((نحيب )) است .
209- امالى شيخ صدوق 370؛ عيون اخبار الرضا 2 / 55؛ مكارم الاخلاق 90.
210- سوره آل عمران : 33.
211- خصال 225.
212- تفسير قمى 2 /8.
213- تفسير قمى 2 / 270.
214- سوره عبس : 34 36.
215- علل الشرايع 596؛ عيون اخبار الرضا 1 / 245.
216- خصال 318.
217- علل الشرايع 56.
218- علل الشرايع 56؛ قصص الانبياء راوندى 161.
219- امالى شيخ طوسى 165.
220- علل الشرايع 56.
221- علل الشرايع 419؛ كافى 4 / 213.
222- علل الشرايع 419؛ كافى 4 / 213.
223- علل الشرايع 418؛ كافى 4 / 213.
224- صحيفة الامام الرضا عليه السلام 113.
225- قصص الانبياء راوندى 153.
226- كافى 4 / 214.
227- سوره احزاب : 69.
228- تفسير قمى 2 / 197.
229- بحارالانوار 13 / 9.
230- مجمع البيان 4 / 372؛ تفسير طبرى 10 / 338؛ تفسير روح المعانى 11 / 269.
231- تاريخ طبرى 1 / 256.
232- كمال الدين و تمام النعمة 147؛ قصص الانبياء راوندى 148.
233- در مصدر ((پنجاه كذاب )) آمده است .
234- كمال الدين و تمام النعمة 147.
235- عرائس المجالس 169؛ تفسير روح المعانى 10 / 256؛ تفسير فخر رازى 24 / 227. و در اين مصادر ذكرى از بازى كردن حضرت موسى با آتش نيامده است .
236- عرائى المجالس 171.
237- كمال الدين و تمام النعمة 145.
238- سوره طه : 39.
239- سوره قصص : 12.
240- سوره قصص : 10.
241- سوره قصص : 13.
242- سوره غافر: 28.
243- سوره قصص : 24.
244- سوره قصص : 29.
245- تفسير قمى 2 / 135.
246- سوره قصص : 16.
247- سوره شعراء: 20.
248- سوره شعراء: 19.
249- عيون اخبار الرضا 1 / 198؛ احتجاج 2 / 428.
250- علل الشرايع 600؛ عرائس المجالس 173.
251- مختصر بصائر الدرجات 186.
252- كامل الزيارات 48.
253- مجمع البيان 4 / 250؛ قصص الانبياء راوندى 151.
254- قصص الانبياء راوندى 152.
255- كافى 1 / 231.
256- عوسج : گياهى است خاردار، شاخه هايش پر خار، گلهايش به رنگهاى مختلف ، ميوه اش گرد و سرخرنگ ، واحدش عوسجه ، در فارسى خفجه هم مى گويند.(فرهنگ عميد 3 / 1740).
257- سعد السعود 123.
258- مورد: درختى است شبيه به درخت انار، برگهايش سبز و ضخيم ، گلهايش سفيد و خوشبو... (فرهنگ عميد 3 / 2333).
259- مجمع البيان 4 / 250.
260- عرائس المجالس 176.
261- روضة الواعظين 82.
262- قصص الانبياء راوندى 153.
263- كمال الدين و تمام النعمة 354.
264- ((مزمن )) يعنى معلول .
265- سوره بقره : 49.
266- تفسير امام حسن عسكرى عليه السلام 243.
267- سوره قصص : 24.
268- نهج البلاغه 226، خطبه 160.
269- نهج البلاغه 262، خطبه 182.
270- سوره طه : 12.
271- علل الشرايع 66.
272- علل الشرايع 471.
273- براى اطلاع از علت امر فرمودن خداى عزوجل حضرت موسى را به كندن نعلين خود رجوع شود به مجمع البيان 4 / 5؛ نهايه ابن اثير 2 / 330؛ تفسير فخر رازى 22 / 17.
274- احتجاج 2 / 528؛ كمال الدين و تمام النعمة 460.
275- علل الشرايع 66.
276- عرائس المجالس 179.
277- كافى 5 / 83.
278- قصص الانبياء راوندى 155؛ تفسير عياشى 2 / 23.
279- سوره شعراء: 57 - 59.
280- تفسير قمى 2 / 118.
281- نهج البلاغه 51، خطبه 4.
282- مجمع البيان 4 / 20.
283- عرائس المجالس 187؛ تاريخ طبرى 1 / 245.
284- تفسير قمى 1 / 237.
285- سوره اعراف : 126.
286- سوره طه : 71 - 73.
287- سوره قصص : 38.
288- تفسير قمى 2 / 140.
289- تفسير قمى 2 / 121؛ مجمع البيان 2 / 468؛ تفسير بغوى 2 / 191؛ عرائس المجالس 191.
290- مجمع البيان 2 / 464؛ تفسير بغوى 2 / 190.
291- تفسير قمى 2 / 237.
292- تفسير قمى 1 / 315.
293- قصص الانبياء راوندى 167.
294- تفسير بغوى 2 / 193؛ تفسير بيضاوى 2 / 107؛ تفسير روح المعانى 5 / 34.
295- تفسير طبرى 6 / 33؛ عرائس المجالس 190؛ قصص الانبياء ابن كثير 302.
296- مجمع البيان 2 / 468؛ عرائس المجالس 193.
297- مجمع البيان 2 / 468؛ تفسير بغوى 2 / 192؛ تفسير روح المعانى 5 / 34.
298- قصص الانبياء راوندى 168.
299- قصص الانبياء راوندى 168.
300- تفسير قمى 1 / 236 با كمى اختلاف .

301- تفسير قمى 1 / 238؛ مجمع البيان 2 / 469.
302- قصص الانبياء راوندى 169.
303- تفسير قمى 1 / 315.
304- تفسير بيضاوى 2 / 246؛ تفسير طبرى 6 / 607؛ الانس الجليل 1 / 88.
305- سوره يونس : 91.
306- تقسير قمى 1 / 316.
307- اختصاص 266، و در آن هشتصد هزار است به جاى ششصد هزار.
308- قرب الاسناد 375.
309- علل الشرايع 296؛ عيون اخبار الرضا 1 / 259؛ خصال 205.
310- قرب الاسناد 59؛ كافى 8 / 155، و در آن روايت از امام محمد باقر عليه السلام است .
311- طب الائمة 125.
312- علل الشرايع 595؛ عيون اخبار الرضا 1 / 244.
313- كافى 5 / 109؛ الزهد 65، و در آن بجاى ((ملكى ))، ((ملائكه )) آمده است .
314- كافى 2 / 375؛ امالى شيخ مفيد 112.
315- خصال 346؛ ثواب الاعمال و عقاب الاعمال 255.
316- خصال 539.
317- مجمع البيان 5 / 432.
318- قرب الاسناد 375.
319- قصص الانبياء راوندى 155.
320- علل الشرايع 58؛ كامل الزيارات 78.
321- تفسير عياشى 2 / 24.
322- علل الشرايع 70.
323- سوره اسراء: 101.
324- خصال 423 و 424؛ تفسير عياشى 2 / 318.
325- تفسير عياشى 2 / 154.
326- نهج البلاغه 291، خطبه 192.
327- علل الشرايع 597؛ عيون اخبار الرضا 1 / 247؛ خصال 388.
328- مجمع البيان 4 / 253.
329- درياى ((قلزم )) شعبه اى است از درياى هند، كه اولش از بلاد بربر و سودان و در آخرش شهر قلزم كه )) )) )) )) )) )) )) )) )) )) )) )) )) )) )) )) )) )) )) )) )) )) )) نزديك مصر است مى باشد، و به اين سبب او را قلزم نام كردند. (معجم البلدان 1 / 344). 330- علل الشرايع 58.
331- سوره طه : 43 و 44.
332- سوره يونس : 90.
333- علل الشرايع 67؛ معانى الاخبار 386.
334- سوره غافر: 84 و 85.
335- سوره انعام : 185.
336- سوره يونس : 92.
337- علل الشرايع 59؛ عيون اخبار الرضا 2 / 77.
338- تفسير فخر رازى 17 / 154.
339- سوره بقره : 50.
340- در مصدر ((كالب بن يوحنا)) است .
341- تفسير امام حسن عسكرى عليه السلام 245.
342- سوره غافر: 23 - 34.
343- سوره غافر: 38 - 45.
344- سوره تحريم : 11.
345- خصال 174؛ ترجمه الامام على عليه السلام من تاريخ دمشق 2 / 282؛ تاريخ بغداد 14 / 155.
346- خصال 205؛ مجمع البيان 1 / 435؛ مسند احمد بن حنبل 4 / 409؛ و البداية و النهاية 2 / 55؛ المعجم الكبير للطبرانى 22 / 407.
347- سوره غافر: 45.
348- تفسير امام حسن عسكرى عليه السلام 356.
349- تفسير قمى 2 / 257.
350- تفسير قمى 2 / 258؛ محاسن 1 / 345.
351- در مصدر: ((حزبيل )) است .
352- قصص الانبياء راوندى 166.
353- كشف الغمه 1 / 88؛ بشارة المصطفى 208؛ شواهد التنزيل حسكانى 2 / 304؛ مناقب ابن المغازلى 221.
354- در مصدر: ((حزقيل )) است .
355- عرائس المجالس 187.
356- مجمع البيان 5 / 319.
357- مجمع البيان 1 / 122؛ تفسير طبرى 1 / 351؛ تفسير روح المعانى 1 / 275.
358- تفسير قمى 1 / 48.
359- ترجمه مضمون آيات 21 - 26 سوره مائده .
360- اختصاص 265.
361- تفسير عياشى 1 / 304 و 305؛ قصص الانبياء راوندى 172.
362- اين كلمه از مصدر اضافه شد.
363- تفسير عياشى 1 / 304.
364- تفسير عياشى 1 / 305؛ قصص الانبياء راوندى 186.
365- تفسير قمى 1 / 164.
366- تفسير قمى 1 / 239.
367- قصص الانبياء راوندى 172.
368- سوره بقره : 57.
369- سوره بقره : 58.
370- در مصدر: ((هطا سمقانا)) است .
371- سوره بقره : 59.
372- سوره بقره : 60.
373- سوره بقره : 61.
374- تفسير امام حسن عسكرى عليه السلام 257.
375- قصص الانبياء راوندى 174.
376- كتاب سليم بن قيس 11؛ كفاية الاثر 38؛ كنز العمال 12 / 98؛ فرائد السمطين 2 / 242.
377- تهذيب الاحكام 2 / 139.
378- كافى 1 / 231؛ بصائر الدرجات 188.
379- مجمع البيان 2 / 178.
380- مجمع البيان 2 / 179 و 182.
381- مجمع البيان 1 / 119.
382- نقيب : مهتر قوم ، بزرگ و سرپرست و ضامن و رئيس قوم .(فرهنگ عميد 3 / 2411).
383- در مصدر: ((عوج بن عنق )) است .
384- در مصدر: ((كالب بن يوقنا)) است .
385- عرائس المجالس 240.
386- مجمع البيان 2 / 179.
387- در مصدر: ((ششصد هزار و پنجاه و هفت )) است .
388- عرائس المجالس 234.
389- احتجاج 1 / 117؛ بشارة المصطفى 266؛ المعجم الكبير للطبرانى 24 / 146؛ صحيح مسلم 4 / 1870؛ صحيح بخارى 5 / 129.
390- سوره نور: 36.
391- سوره نور: 36 و 37.
392- شواهد التنزيل 1 / 532؛ تفسير فرات كوفى 281.
393- سوره احزاب آيه 33.
394- سوره نور: 35.
395- سوره ابراهيم : 24.
396- براى اطلاع بيشتر رجوع شود به شواهد التنزيل 1 / 406؛ تفسير فرات كوفى 219.
397- سوره بقره : 189.
398- تفسير فرات كوفى 63 و 142 و در آن چند روايت درباره شاءن نزول اين آيه ذكر شده است .
399- مناقب ابن المغازلى 115؛ اسد الغابه 4 / 95؛ تاريخ بغداد 11 / 48؛ شرح الاخبار 1 / 89.
400- سوره بقره : 51 - 56.
401- سوره بقره : 63 و 64.
402- سوره بقره : 92 و 93.
403- سوره مائده : 12.
404- سوره اعراف : 142 - 145.
405- سوره اعراف : 148 - 156.
406- سوره اعراف : 171.
407- سوره طه : 80 - 98.
408- مجمع البيان 4 / 28.
409- تفسير قمى 2 / 61.
410- تفسير قمى 1 / 214، با كمى اختلاف در بعضى نامها.
411- تفسير قمى 1 / 239.
412- سوره بقره : 51.
413- سوره بقره : 52.
414- سوره بقره : 53.
415- سوره بقره : 54.
416- عبارت داخل كروشه از مصدر اضافه شده است .
417- سوره بقره : 55.
418- سوره بقره : 56.
419- تفسير امام حسن عسكرى عليه السلام 247.
420- سوره بقره : 63.
421- تفسير امام حسن عسكرى عليه السلام 266.
422- سوره بقره : 93.
423- تفسير امام حسن عسكرى عليه السلام 424.
424- سوره اعراف : 171.
425- احتجاج 2 / 187؛ مناقب ابن شهر آشوب 4 / 217.
426- تفسير قمى 1 / 246.
427- تفسير قمى 1 / 241.
428- تفسير عياشى 2 / 26.
429- توحيد شيخ صدوق 121؛ احتجاج 2 / 430؛ عيون اخبار الرضا 1 / 200.
430- علل الشرايع 68.
431- علل الشرايع 494 و 593؛ عيون اخبار الرضا 1 / 241.
432- علل الشرايع 494.
433- خصال 344.
434- تهذيب الاحكام 6 / 34؛ فرحة الغرى 50.
435- ارشاد القلوب 439؛ كامل الزيارات 39.
436- توحيد شيخ صدوق 120؛ تفسير قمى 1 / 240.
437- بصائر الدرجات 69.
438- مجمع البيان 2 / 475.
439- تفسير قمى 1 / 47.
440- رجال كشى 2 / 512؛ تفسير عياشى 2 / 30.
441- تفسير عياشى 1 / 303.
442- بشارة المصطفى 266؛ محاسن 1 / 259؛ ترجمة الامام على بن ابى طالب من تاريخ ابن عساكر 1/306؛ كفاية الطالب 281.
443- كتاب سليم بن قيس 45؛ بصائر الدرجات 275؛ احتجاج 1 / 215.
444- بصائر الدرجات 140؛ تفسير عياشى 2 / 28.
445- بصائر الدرجات 137.
446- مهج الدعوات 357.
447- علل الشرايع 470.
448- كافى 2 / 629.
449- سوره قصص : 76 .
450- مجمع البيان 4 / 266.
451- سوره قصص : 76.
452- مجمع البيان 4 / 266؛ عرائس المجالس 213.
453- سوره قصص : 76.
454- در تفسير قمى 2 / 144 آمده است كه مابين 10 تا 19 نفر است .
455- عرائس المجالس 213؛ تاريخ طبرى 1 / 263.
456- سوره قصص : 76.
457- مجمع البيان 4 / 266.
458- سوره قصص : 77.
459- سوره قصص : 78.
460- تفسير قمى 2 / 144.
461- مجمع البيان 4 / 266.
462- سوره قصص : 78.
463- تفسير قمى 2 / 144.
464- مجمع البيان 4 / 267.
465- سوره قصص : 79.
466- سوره قصص : 80.
467- سوره قصص : 81.
468- سوره قصص : 82.
469- سوره قصص : 83.
470- تفسير قمى 2 / 144.
471- تفسير قمى 1 / 318.
472- عرائس المجالس 215؛ قصص الانبياء راوندى 169.
473- مراجعه شود به بحارالانوار 32 / 14 و 53 / 26؛ تفسير برهان 4 / 375؛ تفسير قمى 2 / 133.
474- كنز الفوائد 339؛ الامامة و السياسه 14؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 1 / 169.
475- بحارالانوار 32 / 14.
476- سوره بقره : 67.
477- سوره بقره : 67.
478- سوره بقره : 68.
479- سوره بقره : 69.
480- سوره بقره : 70.
481- سوره بقره : 71.
482- سوره بقره : 71.
483- سوره بقره : 72.
484- سوره بقره : 73.
485- تفسير امام حسن عسكرى عليه السلام 273.
486- تفسير قمى 1 / 49.
487- تفسير عياشى 1 / 46.
488- سوره كهف : 60.
489- مجمع البيان 3 / 480.
490- تفسير قمى 2 / 40.
491- مجمع البيان 3 / 480؛ تفسير فخر رازى 21 / 143؛ تفسير بغوى 3 / 169؛ تفسير روح المعانى 8 / 292.
492- مجمع البيان 3 / 480؛ تفسير طبرى 8 / 245؛ تفسير بيضاوى 3 / 27.
493- تفسير بيضاوى 3 / 27.
494- تفسير قمى 2 / 37.
495- تفسير فخر رازى 21 / 145.
496- سوره كهف : 61.
497- تفسير بيضاوى 3 / 27.
498- مجمع البيان 3 / 481؛ تفسير فخر رازى 21 / 146.
499- سوره كهف : 62.
500- سوره كهف : 63.
501- سوره كهف : 64 .
502- سوره كهف : 65.
503- سوره كهف : 66.
504- سوره كهف : 67.
505- سوره كهف : 68.
506- سوره كهف : 69.
507- سوره كهف : 70.
508- سوره كهف : 71.
509- سوره كهف : 72.
510- سوره كهف : 73.
511- سوره كهف : 73.
512- سوره كهف : 74.
513- سوره كهف : 75.
514- سوره كهف : 76.
515- سوره كهف : 77.
516- بحارالانوار 13 / 284، و در آن بجاى ((ايله ))، ((ابله )) آمده است .
517- سوره كهف : 77.
518- سوره كهف : 78.
519- سوره كهف : 79.
520- سوره كهف : 80.
521- سوره كهف : 81.
522- سوره كهف : 82.
523- سوره انعام : 110.
524- تفسير قمى 2 / 38.
525- مجمع البيان 3 / 487؛ تفسير عياشى 2 / 337.
526- تفسير عياشى 2 / 339؛ كنز الفوائد 178.
527- عيون اخبار الرضا 2 / 44.
528- تفسير قمى 2/ 40؛ قرب الاسناد 375؛ صحيفة الامام الرضا عليه السلام 254.
529- خصال 236.
530- تفسير قمى 2 / 40.
531- در مصدر: ((باليا بن ملكان بن عابر...)) است .
532- علل الشرايع 59.
533- امالى شيخ صدوق 265.
534- خصال 111.
535- كافى 2 / 459.
536- كافى 5 / 553.
537- قصص الانبياء راوندى 156.
538- قصص الانبياء راوندى 157.
539- كافى 1 / 260؛ بصائر الدرجات 129.
540- بصائر الدرجات 230؛ قصص الانبياء راوندى 157.
541- بحارالانوار 13 / 312.
542- تفسير عياشى 2 / 330.
543- تفسيرعياشى 2 / 330.
544- تفسير عياشى 2 / 330؛ اختصاص 258.
545- تفسير عياشى 2 / 332.
546- تفسير عياشى 2 / 334.
547- تفسير عياشى 2 / 335 .
548- تفسير عياشى 2 / 336.
549- كافى 6 / 6؛ تفسير عياشى 2 / 336. و در هر دو مصدر ((هفتاد)) به جاى ((هشتاد)) است .
550- تفسير عياشى 2 / 336.
551- تفسير عياشى 2 / 337.
552- بحارالانوار 13 / 313.
553- در مصدر به جاى ((خلعيا))، ((جعدا)) آمده است .
554- كمال الدين و تمام النعمة 391، و در آن آمده است كه ((صحيح آن است كه نام او بليا بن ملكان بن عامر بن ارفخشذ...)).
555- تفسير بيضاوى 3 / 29.
556- تفسير قمى 2 / 42.
557- كمال الدين و تمام النعمة 390.
558- تفسير عياشى 2 / 340؛ قصص الانبياء راوندى 121، و در آن تعداد چشمه هاى آب ((شصت و هشت )) آمده است .
559- كمال الدين و تمام النعمة 391؛ مسكن الفؤ اد 109.
560- كافى 3 / 494؛ تهذيب الاحكام 3 / 252؛ من لا يحضره الفقيه 1 / 232.
561- مهج الدعوات 310.
562- امالى شيخ صدوق 173.
563- قصص الانبياء راوندى 164.
564- امالى شيخ صدوق 292.
565- توحيد شيخ صدوق 133؛ امالى شيخ صدوق 413.
566- در مصدر ((مرتبه سوم )) آمده است كه صحيحتر بنظر مى رسد زيرا كه مطابقت دارد با فرموده حضرت كه ((بايد دو ثلث نيكوئى براى مادر است و يك ثلث آن براى پدر)).
567- امالى شيخ صدوق 413.
568- كافى 8 / 42؛ تحف العقول 490.
569- امالى شيخ صدوق 530؛ معانى الاخبار 55.
570- سوره قصص : 46.
571- تفسير امام حسن عسكرى عليه السلام 31؛ علل الشرايع 417؛ عيون اخبار الرضا 1 / 283.
572- توحيد شيخ صدوق 424؛ عيون اخبار الرضا 1 / 161.
573- كافى 5 / 262.
574- كافى 2 / 496 و 497؛ علل الشرايع 284؛ عيون اخبار الرضا 1 / 127، و در دو مصدر اخير روايت با اختصار ذكر شده است .
575- كافى 4 / 64.
576- كافى 4 / 64.
577- سوره جمعه : 6.
578- تفسير قمى 2 / 366.
579- خصال 642.
580- خصال 217؛ روضة الواعظين 469.
581- امالى شيخ طوسى 229؛ امالى شيخ مفيد 188؛ اختصاص 226.
582- امالى شيخ طوسى 238؛ المؤ من 17؛ التمحيص 55.
583- ثواب الاعمال و عقاب الاعمال 205.
584- قصص الانبياء راوندى 153؛ امالى شيخ مفيد 156.
585- قصص الانبياء راوندى 154.
586- محاسن 1 / 79.
587- قصص الانبياء راوندى 161؛ كافى 2 / 98.
588- قصص الانبياء راوندى 161.
589- قصص الانبياء راوندى 161.
590- كتاب الزهد 9.
591- كتاب الزهد 38.
592- قصص الانبياء راوندى 162؛ كافى 2 / 135.
593- قصص الانبياء راوندى 163.
594- قصص الانبياء راوندى 164.
595- قصص الانبياء راوندى 165.
596- قصص الانبياء راوندنى 165؛ كافى 2 / 195.
597- قصص الانبياء راوندى 165، و در آنجا روايت از امام صادق عليه السلام نقل شده است .
598- قصص الانبياء راوندى 166.
599- كتاب الزهد 58.
600- كشف الغمه 2 / 334.
601- كافى 1 / 230؛ بصائر الدرجات 208.
602- كافى 2 / 304.
603- كافى 2 / 307.
604- كافى 6 / 369؛ مكارم الاخلاق 160.
605- كافى 2 / 94.
606- كافى 5 / 91.
607- ربيع الابرار 2 / 388.
608- كافى 8 / 129.
609- امالى شيخ صدوق 165؛ قصص الانبياء راوندى 161.
610- قصص الانبياء راوندى 174.
611- كامل ابن اثير 1 / 197.
612- تهذيب الاحكام 8 / 325.
613- عيون اخبار الرضا 2 / 47؛ مناقب ابن المغازلى 108؛ فرائد السمطين 2 / 263.
614- كمال الدين و تمام النعمة 153.
615- سوره احزاب : 33.
616- كمال الدين و تمام النعمة 27.
617- قصص الانبياء راوندى 176.
618- قصص الانبياء راوندى 175.
619- كمال الدين و تمام النعمة 524.
620- تهذيب الاحكام 1 / 114.
621- كامل الزيارات 76؛ قصص الانبياء راوندى 143.
622- كافى 1 / 293.
623- قصص الانبياء راوندى 173.
624- مجمع البيان 2 / 179؛ عرائس المجالس 248؛ كامل بن اثير 1 / 202.
625- ارشاد شيخ مفيد 1 / 345؛ الطرائف 84؛ البداية و النهاية 6 / 80؛ مناقب ابن المغازلى 126؛ كفاية الطالب 381.
626- سوره اعراف : 175.
627- سوره اعراف : 176.
628- البداية و النهاية 1 / 300؛ تاريخ طبرى 1 / 258.
629- تفسير قمى 1 / 248.
630- امالى شيخ صدوق 262؛ ارشاد شيخ مفيد 2 / 8 كنزالعمال 13 / 193.
631- مهج الدعوات 256.
632- كافى 2 / 364.
633- مروج الذهب 1 / 65.