فصل اول: در وجوب امامت و آنكه هيچ زمانى خالى از امام نمى باشد

بدان كه خلاف است ميان علماى امت در آنكه نصب امام آيا واجب است بعد از انقراض زمان نبوت يا نه، و بر تقدير وجوب آيا بر خدا واجب است يا بر امت؟ و بر هر تقدير آيا وجوبش عقلى است كه عقل حكم مى كند به وجوبش يا از دلايل سمعيّه وجوبش معلوم شده است؟ پس قاطبه علماى اماميه را اعتقاد آن است كه نصب امام بر حق تعالى واجب است عقلا و سمعا؛ و بعضى از معتزله اهل سنت و جميع خوارج را اعتقاد آن است كه نصب امام مطلقا بر خدا و خلق واجب نيست؛ و اشاعره و اصحاب حديث اهل سنت و بعضى از معتزله قائلند كه نصب امام بر مردم واجب است به دليل سمعى نه عقلى؛ و جمعى از معتزله را اعتقاد آن است كه واجب است بر مردم نصب امام با امن از فتنه نه با خوف فتنه؛ و بعضى بر عكس ‍ گفته اند.

و امام در لغت عرب به معناى مقتدا و پيشوا است، و در اصطلاح فرقه ناحيه در باب صلاة كه امام مى گويند غالبا به معنى پيشنماز است، و در علم كلام كه امام مى گويند مراد شخصى است كه از جانب خدا به خلافت و نيابت حضرت رسالت پناه معين شده باشد، و گاهى هست كه به پيغمبر صلى الله عليه و آله نيز امام اطلاق مى نمايند. و از بعضى اخبار معتبره كه انشاء الله بعد از اين مذكور خواهد شد معلوم مى شود كه مرتبه امامت بالاتر از مرتبه پيغمبرى است چنانچه حق تعالى بعد از نبوت به حضرت ابراهيم خطاب فرموده كه انى ششجاعلك للناس اماما.(1)

و بعضى از محققان گفته اند: امام شخصى است كه حاكم باشد بر خلق از جانب خدا بواسطه آدمى در امور دين و دنياى آنها مثل پيغمبر الا آنكه پيغمبر از جانب خدا بى واسطه آدمى نقل مى كند و امام به واسطه آدمى كه آن پيغمبر است.

مولف گويد:
اين تعريف نيز مشكل است زيرا كه بسيارى از پيغمبران غير اولوالعزم تابع انبياى اولوالعزم بوده اند و شريعت ايشان را به خلق مى رسانيدند، و احاديث بسيار خواهد آمد كه ائمه اطهار ما (صلوات الله عليهم)به توسط ملائكه و روح القدس استفاده علوم از خداوند حى و قيوم مى نمودند، و فرقى چند در احاديث ميان نبى و امام مذكور است كه بعد از اين انشاء الله بيان خواهد شد؛ و حق اين است كه در كمالات و شرايط و صفات، فرقى ميان پيغمبر و امام نيست بغير آنچه در اخبار ذكر خواهد شد، و از براى تعظيم حضرت رسالت پناه (صلى الله عليه و آله و سلم) و آنكه آن جناب خاتم انبياء باشد منع اطلاق اسم نبى و آنچه مرادف آن است بر آن حضرت كرده اند. و شيخ مفيد در كتاب ((مسائل)) به اين قائل شده و نسبت به فرقه ناجيه اماميه داده است.
و ظاهر است كه در امم سابقه بعد از وفات پيغمبرى از انبياى صاحب شريعت تا مبعوث گرديدن صاحب شريعت ديگر، پيغمبران بسيار بودند كه اوصياى پيغمبر سابق و حافظ ملت و شريعت او بودند، لهذا روايت شده است از حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) كه: علماى امت من مانند پيغمبران بنى اسرائيلند.(2)
و تفسير علما در بعضى از روايات به ائمه (عليهم السلام) شده است،(3) و معلوم است كه هر فايده اى كه بر وجود رسول و نبى مترتب مى شود بر وجود امام مترتب است از دفع فساد و حفظ شريعت و منع مردم از ظلم و جور و معاصى.
و اما وجوب نصب امام بر حق تعالى، پس فرقه ناجيه اماميه را بر آن دلايل عقليه بسيار است كه در كتب مبسوطه ايراد نموده اند مانند ((شافى)) سيد مرتضى و ((تلخيص)) شيخ طوسى قدس سره هما و غير آنها، و ما به ايراد دو دليل از آنها اكتفا مى نمائيم زيرا كه موضوع اين كتاب ايراد دلايل سمعيه است از قرآن مجيد و اخبار متواتره از طريق خاصه و عامه:

دليل اول:
آن است كه لطف بر خدا واجب است، زيرا كه كردن آنچه نسبت به بندگان اصلح است بر خدا لازم است از جهت آنكه عقل حاكم است بر آنكه افعال كريم لايزال مبنى بر حكمت و مصلحت است، و هرگاه اصلح كه راجح و انفع است مانع باشد ترك آن و تبديلش به غير اصلح با آنكه ترجيح مرجوح است از فاعل مختار غنى كريم، قبيح نيز هست عقلا، و چون وجوب اصلح ثابت شد بايد كه لطف نيز بر خدا واجب باشد زيرا كه لطف عبارت است از امرى كه به سبب آن فعل مامور به و ترك منهىّ عنه بر مكلف آسان شود، و به سبب آسانى فعل و ترك آن از او بعمل آيد اما به شرطى كه به حد الجاء و اضطرار نرسد چه علت استحقاق ثواب و عقاب اختيارى بودن فعل است، پس به اين سبب قايلان به حسن و قبح عقلى و وجوب اصلح قايلند به وجوب لطف بر حق تعالى.
و دليل بر اين آن است كه تكليف مشتمل است بر منافع و مصالح بسيار به حسب دنيا و عقبى براى عباد و تكليف مشتمل است بر لطف، و لطف البته اصلح است از غير آن، پس لطف بر خدا واجب باشد بنا بر وجوب اصلح، و اين معلوم است كه وجود امام لطف است زيرا كه علم ضرورى همه كس را حاصل است كه هرگاه مردم را سركرده اى بوده باشد كه ايشان را منع كند از فتنه و فساد و ظلم و ستم بر يكديگر و ارتكاب معاصى و بدارد آنها را بر طاعات و عبادات و انصاف و مروت، البته امور مردم منسّق و منظم مى گردد و به صلاح اقرب و از فساد ابعد خواهد بود.

دليل دوم:
آن است كه شريعت حضرت رسول را حافظى ضرور است كه از تحريف و تغيير و زيادت و نقصان آن را نگاه دارد، و آيات قرآنى مجمل است و اكثر احكام از ظاهر قرآن معلوم نمى شود و از جانب خدا مفسرى مى بايد كه استنباط احكام از قرآن تواند نمود، بر خلاف آنكه عمر در وقتى كه حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) در هنگام ارتحال به عالم قدس دوات و قلم طلبيد كه نامه اى براى امت بنويسد كه هرگز گمراه نشوند گفت: ان الرجل ليهجر حسبنا كتاب الله (4) يعنى: ((اين مرد هذيان مى گويد، كتاب خدا ما را كافى است)). با آنكه آن ملعون تفسير يك آيه قرآن را نمى دانست و هر مساله كه عارض مى شد او و رفيقش معطل مى ماندند و پناه به حضرت اميرالمؤمنين (عليه السلام) مى آوردند تا آنكه سنيان نقل كرده اند كه در هفتاد موضع عمر گفت: لولا على لهلك عمر(5) ((اگر على نمى بود عمر هلاك مى شد.))
و اگر كتاب خدا بس بود امت را، اينقدر اختلاف در ميان آنها چرا بهم رسيد؟ و در ضمن تفسير آيات و ترجمه احاديث دلايل بسيار مذكور مى شود انشاء الله.
اما آيات؛ خدا مى فرمايد:: انما انت منذر و لكل قوم هاد(6) بعضى از مفسران گفته اند كه يعنى ((توئى ترساننده و هدايت كننده هر قوم)) كه هاد عطف باشد بر منذر؛ و بعضى گفته اند مراد آن است كه ((توئى ترساننده كفار و فجار از عذاب الهى و هر قوم را هدايت كننده اى هست ))(7) پس از قبيل عطف جمله بر جمله خواهد بود و دلالت مى كند بر آنكه هيچ عصرى خالى از امام هدايت كننده نيست، و بر تفسير اخير احاديث از طريق عامه و خاصه بسيار است چنانكه عامه از ابن عباس روايت كرده اند كه: چون اين آيه نازل شد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود كه: من انذار كننده ام و على هدايت نماينده، يا على! به تو هدايت مى يابند هدايت يافتگان.(8)
و ابوالقاسم حسكانى در كتاب شواهد التنزيل روايت كرده است از ابى بريده اسلمى كه: حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) آب وضو طلبيد و حضرت على بن ابى طالب (عليه السلام) حاضر بود، چون از وضو فارغ شد دست حضرت اميرالمؤمنين را گرفت و به سينه مبارك خود چسبانيد و فرمود كه: ((انما انا منذر)) يعنى ((منم منذر))، پس دست خود را به سينه على گذاشت و فرمود: ((و لكل قوم هاد)) يعنى: ((توئى هدايت كننده امت بعد از من))، پس فرمود كه: توئى نور بخشنده مردم و توئى علامت و هدايت و پادشاه قاريان قرآن و گواهى مى دهم كه تو چنينى.(9)
و در بصائر الدرجات به سند صحيح از حضرت امام محمد باقر (عليه السلام) روايت كرده است كه: رسول خدا منذر است، و بعد از آن حضرت در هر زمان هدايت كننده اى از ما هست كه هدايت مى نمايد مردم را به سوى آنچه حضرت رسول خدا از جانب او آورده است، و هاديان بعد از او على بن ابى طالب و امامان بعد از او، هر يك بعد از ديگرى تا روز قيامت.(10)
و به سندهاى معتبر روايت شده است از آن حضرت كه: حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم)، منذر؛ و على (عليه السلام) هادى است.(11)
و به سند ديگر وارد شده است كه: فضل بن يسار از حضرت صادق (عليه السلام) روايت كرده است در تفسير انما انت منذر ولكل قوم هاد فرمود كه: هر امامى هدايت كننده آن قومى است كه او در ميان ايشان است.(12)

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر (عليه السلام) روايت كرده است كه: حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) منذر است و على (عليه السلام) هادى است و بخدا سوگند كه هدايت كننده از ميان ما برطرف نمى شود و پيوسته در ميان ما هست تا روز قيامت.(13)
و به سند صحيح از حضرت صادق (عليه السلام) روايت كرده است كه در تفسير اين آيه فرمود كه: حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) منذر و على (عليه السلام) هادى است. پس حضرت از راوى پرسيد كه: آيا امروز در ميان ما هادى هست؟ گفت: بلى فداى تو شوم پيوسته در ميان شما هادى بعد از هادى بوده تا به تو رسيده. پس حضرت فرمود كه: خدا رحمت كند تو را؛ اگر چنين مى بود كه آن آيه بر كسى نازل شود و آن شخصى كه آيه بر او نازل شده بميرد و كسى بعد از او نباشد كه معنى آن آيه را بداند و حكم آن را در ميان مردم جارى كند هر آينه كتاب بميرد يعنى بى فايده شود و حكمش ‍ برطرف گردد وليكن كتاب خدا زنده است تا روز قيامت و حكم قرآن به اجماع جميع امت باقى است تا روز قيامت و تكليف الهى از مردم هرگز ساقط نمى شود.(14) و هرگاه مفسرى نباشد كه معصوم از خطا شود و حكم كتاب را براى امت بيان كند كتاب بى فايده خواهد بود، و اگر تكليف باقى باشد تكليف غافل لازم مى آيد و آن ظلم است و بر خدا روا نيست، و اين يكى از دلايل بينه وجوب نصب امام است از جانب خدا.
و ابن بابويه در كتاب اكمال الدين به سند صحيح از امام محمد باقر (عليه السلام) روايت كرده است كه فرمود در تفسير آيه ولكل قوم هاد كه: مراد، امامى است كه در هر زمان هادى آن قوم است كه در ميان ايشان است.(15)

و على بن ابراهيم به سند صحيح از آن حضرت روايت كرده است كه: منذر، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم)؛ و هادى، اميرالمؤمنين (عليه السلام) و امامان بعد از او (عليهم السلام) اند،(16) يعنى در هر زمانى امامى هست كه مردم را هدايت مى كند به راه خدا و بيان مى كند حلال و حرام الهى را براى ايشان.
و آيه دوم آن است كه خدا مى فرمايد: ولقد وصلنا لهم القول لعلهم يتذكرون (17) اكثر مفسران گفته اند كه: يعنى ((پيوند كرديم براى ايشان آيه اى را بعد از آيه اى و قصه اى را بعد از قصه اى و وعد را بعد از وعيد و نصايح را به قصه ها كه موجب عبرت گردد كه شايد ايشان متذكر شوند و پندپذير گردند.))(18)
اما احاديث بسيار از طريق اهل بيت وارد شده است كه: مراد، نصب امامى است بعد از امامى، چنانچه على بن ابراهيم در تفسير خود و صفار در بصائر و كلينى در كافى و محمد بن العباس ابن ماهيار در تفسير خود و شيخ طوسى در مجالس رضوان الله عليهم به سندهاى معتبر از حضرت امام جعفر صادق (عليه السلام) روايت كرده اند كه: در تفسير قول حق تعالى و لقد وصلنا لهم القول يعنى امامى بعد از امام ديگر.(19) و اين تأويل چند احتمال دارد:
اول آنكه: مراد آن باشد كه ((پيوند كرديم براى مردم قول را)) يعنى بيان حق و تبليغ احكام حق و شرايع را به نصب كردن امامى بعد از امامى.
دوم آنكه: مراد آن باشد كه ((پيوند كرديم براى مردم قول را)) يعنى قائل شدن به امامت امايم بعد از امامى تا روز قيامت.
سوم آنكه: اشاره باشد به آيه كريمه كه خدا در هنگام اراده خلق آدم به ملائكه خطاب كرد كه انى جاعل فى الارض خليفة (20) يعنى اين وعده خليفه در زمين قرار دادن مخصوص زمان آدم نيست بلكه متصل است تا روز قيامت و هيچ زمانى بدون خليفه نمى باشد.
و وجه اول اظهر است، و بر هر تقدير شايد تأويل بطن آيه شريفه باشد و منافات با ظاهر آيه كه مفسران گفته اند نداشته باشد، و الله يعلم.
و در بصائر الدرجات از حضرت باقر (عليه السلام) روايت كرده است در تأويل آيه و ممن خلقنا امد يهدون بالحق و به يعدلون (21) كه ظاهر لفظش آن است كه: ((از آن جماعت كه ما خلق كرده ايم گروهى هستند كه هدايت مى نمايند مردم را به حق، و به آن عدالت مى كنند.)) حضرت فرمود كه: مراد از اين گروه امامان بر حقند،(22) و تفسير اين آيه بعد از اين مذكور خواهد شد انشاء الله.
و اما اخبار؛ ابن بابويه در كتاب مجالس و اكمال الدين از حضرت امام زين العابدين (عليه السلام) روايت كرده است كه: مائيم پيشوايان مسلمانان و حجتهاى خدا بر عالميان و سادات مؤمنان و كشاننده رو و دست و پا سفيدان بسوى بهشت - يعنى شيعيان كه در روز قيامت روها و دستها و پاهاى ايشان از نور وضو سفيد و نورانى خواهد بود - و مائيم مولا و آقاى مؤمنان و مائيم باعث ايمنى اهل زمين از عذاب الهى چنانچه ستاره ها امان اهل آسمانند، يعنى ما تا در زمينيم قيامت برپا نمى شود و عذاب بر مردم نازل نمى شود، و تا ستاره ها در آسمان هستند ملائكه خوف قائم شدن قيامت ندارند، چون ما از زمين برطرف شويم علامت برطرف شدن نظام زمين و مردن اهل آن است، و چون ستاره ها از آسمان فرو ريزند علامت برطرف شدن آسمانها و متفرق شدن ملائكه است از جاهاى خود.

و فرمود: مائيم آنان كه به بركت ما خدا نگاه مى دارد آسمان را از آنكه بر زمين فرود آيد مگر به اذن او كه در قيامت باشد، و به بركت ما خدا نگاه مى دارد زمين را از آنكه در گردد با اهلش و سرنگون گردد، و به بركت ما خدا باران را مى فرستد و رحمت خود را پهن مى كند، و به سبب ما خدا بركتهاى زمين را بيرون مى آورد، و اگر امامى از ما بر روى زمين نباشد هر آينه فرو رود زمين با اهلش.
پس حضرت فرمود كه: هرگز خالى نبوده است زمين از روزى كه خدا خلق كرده است حضرت آدم (عليه السلام) را از حجتى كه خدا را در زمين بوده باشد يا حجت ظاهر مشهور يا حجت غايت مستور، و خالى نمى باشد زمين تا روز قيامت از حجت خدا، و اگر حجت خدا در زمين نباشد عبادت كرده نخواهد شد زيرا كه طريق عبادت را از او مى آموزند و او مردم را امر به عبادت مى فرمايد:.
راوى پرسيد كه: چگونه منتفع مى شوند مردم به حجتى كه غايب و پنهان باشد از ايشان؟
فرمود كه: چنانچه شما منتفع مى شويد از آفتابى كه در زير ابر پنهان است (23).
مولف گويد كه:
از اينجا معلوم مى شود كه امام غايب فيوض و بركاتش به خلق مى رسد، و اگر شبهه عامى در ميان خلق بهم رسد ايشان را هدايت مى نمايد به نحوى كه او را نشناسند، و بسا باشد كه غيبت او براى جمعى لطف باشد كه حق تعالى داند كه اگر آن حضرت حاضر شود ايمان نخواهند آورد، بلكه اكثر خلق چنينند زيرا كه در حضور آن حضرت تكاليف شديدتر خواهد بود در جهاد با اعداى دين و غير آن، و بسا باشد كه ديده هاى كور و دلهاى اخفش ‍ ايشان تاب انوار و اسرار آن حضرت نياورند چنانچه شب پره از نور آفتاب منتفع نمى گردد، و بسيارى از سلاطين و متكبران هستند كه در غيبت امام ايمان دارند و آرزوى حضور او مى نمايند و با حضور آن حضرت كه شريف و وضيع و پادشاه و گدا را با هم برابر گرداند بسا باشد كه تاب نياورند و كافر شوند چنانكه طلحه و زبير را حضرت اميرالمؤمنين (عليه السلام) با غلامى كه در روز پيش آزاد شده بود در عطا برابر گردانيد و باعث كفر ايشان گرديد، و آن ضررها كه از ايشان به دين و اهل دين رسيد، و از براى لطف بودن وجود امام (عليه السلام) در حال غيبت همين بس است كه اعتقاد به وجود او و امامت او موجب حصول ثواب غير متناهى براى ايشان مى گردد.

و سيد مرتضى عليه الرحمه در شافى در رساله غيبت و غير او چند جواب فرموده اند از اعتراض به عدم انتفاع مردم به امام غايب:
اول آنكه: چون در همه وقت احتمال ظهور آن حضرت مى دهند همين معنى باعث انزجار ايشان از بعضى قبايح مى گردد، پس فرق است ميان عدم امام و غيبت او.
دوم آنكه: حق تعالى لطف را بعمل آورده و مانع از انتفاع مردم دشمنان آن حضرت شدند چنانچه رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) در مكه بود و كفار قريش ‍ مانع بودند از انتفاع مردم از آن حضرت خصوصا در آن چند سال كه آن حضرت در شعب ابى طالب با ساير بنى هاشم پنهان بودند و كفار قريش ‍ مانع بودند از آنكه كسى به خدمت آن حضرت برسد، و در آن ايام كه در غار مخفى بود تا هنگامى كه به مدينه مشرفه نزول اجلال فرمود، و هيچيك از اينها منافى لطف در وجود نبى نبود.
سوم آنكه: ممكن است كه علت غيبت امام به دوستان نيز راجع شود به آنكه حق تعالى داند كه اگر امام ظاهر شود ايشان ايمان نخواهند آورد و اين باعث كفر ايشان مى گردد.
چهارم آنكه: لازم نيست كه انتفاع عام باشد، ممكن است كه جمعى آن حضرت را ببينند و از او منتفع شوند چنانكه نقل مى كنند كه شهرى هست كه اولاد آن حضرت در آنجا مى باشند، و حضرت به آن شهر تشريف مى برند هر چند مردم آن جزيره آن حضرت را نمى بينند اما مسائل خود را از آن حضرت به واسطه يا من وراء حجاب اخذ مى نمايند.
و سيد مرتضى (رحمة الله عليه) بعد از ذكر بعضى از وجوه متقدمه فرموده است:كه: انتفاع امت به امام تمام نمى شود مگر به امرى چند از جانب خدا كه بايد بعمل آورد و امرى چند از جانب امام كه بايد حاصل شود و امرى چند از جانب ما كه بايد بعمل آوريم: اما آنچه از جانب خداست آن است كه امام را ايجاد نمايد و متمكن گرداند او را از قيام به لوازم امامت از علم و شرايط امامت و نص كردن بر امامت او و بر او لازم گردانيدن كه قيام نمايد به امور امت؛ و امورى كه از جانب امام است آن است كه قبول نمايد آن تكليف را و بر خود قرار دهد كه قيام به آن نمايد؛ و اما آنچه راجع به امت مى شود آن است كه متمكن گردانند امام را از تدبير امور ايشان و دفع حايلها و مانعها از آن بكنند و اطاعت و انقياد او نمايند و آنچه او تدبير مى نمايد، بعمل آورند.

پس آنچه راجع به خدا مى شود و اصل است در اين باب بايد اول بعمل آيد، پس آنچه تعلق به امام دارد متفرع بر آن مى گردد، و آنچه تعلق به امت دارد بر هر دو متفرع مى گردد؛ پس تا بعمل نيايد آنچه تعلق به خدا و به امام دارد، بر امت چيزى لازم نمى شود، و بعد از آنكه آنها متحقق شود از جانب خدا و امام اگر مانع از جانب امت بهم رسد و باعث غيبت امام گردد ضرر به لطف الهى نمى رساند و آنچه بر خدا و امام لازم است بعمل آورند و تقصير از جانب امت خواهد بود.(24) و تفصيل اين مبحث در كتاب ((غيبت)) مذكور خواهد شد انشاء الله تعالى.

و كلينى و ابن بابويه و ديگران به سند معتبر روايت كرده اند كه: حضرت امام جعفر صادق (عليه السلام) از هشام بن سالم كه از فضلاى اصحاب آن حضرت است پرسيدند كه: چه كردى با عمرو بن عبيد بصرى كه از علماى صوفيه اهل سنت بودند و چگونه از او سؤال كردى؟
هشام گفت: فداى تو شوم اى فرزند رسول خدا! من از شما شرم مى كنم و زبان من در خدمت شما كار نمى كند كه سخن بگويم.

حضرت فرمود: هرگاه ما شما را امر كنيم بايد اطاعت كنيد.
هشام گفت كه: به من خبر رسيد دعوى فضيلت عمرو و نشستن او در مسجد بصره و افاده كردن او بر من بسيار گران آمد، پس روانه شدم و در روز جمعه داخل بصره شدم و به مسجد بصره در آمدم و حلقه بزرگى ديدم كه بر دور عمرو در آمده بودند و او يك جامه سياهى از پشم به كمر بسته و يك جامه ديگر چنين ردا كرده بود و مردم از او سؤالها مى كردند، پس راه گشودم و در ميان حلقه داخل شدم و در آخر همه به دو زانو نشستم، پس گفتم: اى عالم! من مرد غريبم و مساءله دارم، رخصت مى دهى كه سؤال كنم؟ گفت: بلى.
گفتم: آيا چشم دارى؟ گفت: اى فرزند! اين چه سؤال است؟
گفتم: سؤال من چنين است. گفت: اى فرزند! سؤال كن هر چند مساله احمقانه است.
گفتم: چشم دارى؟ گفت: بلى.
گفتم: به آن چه مى بينى؟ گفت: رنگها و شخصها را.
گفتم: آيا بينى دارى؟ گفت: بلى.
گفتم: به آن چكار مى كنى؟ گفت: استشمام مى كنم بوها را.
گفتم: آيا دهان دارى؟ گفت: بلى.
گفتم: به آن چكار مى كنى؟ گفت: به آن مزه چيزها را مى يابم.
گفتم: آيا زبان دارى؟ گفت: آرى.
گفتم: به آن چكار مى كنى؟ گفت: به آن سخن مى گويم.
گفتم: آيا گوش دارى؟ گفت: آرى.
گفتم: به آن چكار مى كنى؟ گفت: به آن صداها را مى شنوم.
گفتم: آيا دست دارى؟ گفت: بلى.
گفتم: به آن چكار مى كنى؟ گفت: چيزها را فرا مى گيرم.
گفتم: آيا دل دارى؟ گفت: آرى.
گفتم: به آن چكار مى كنى؟ گفت: به آن تمييز مى كنم آنچه را كه بر اين اعضاء و جوارح وارد مى شود.
گفتم: آيا آن جوارح بس نبودند و از دل مستغنى نبودند؟ گفت: نه.
گفتم: چرا مستغنى از دل نيستند و حال آنكه همه صحيح و سالم هستند؟ گفت: اى فرزند! وقتى كه اين اعضاء شك مى كنند در چيزى كه بوئيده اند يا ديده و يا شنيده و يا چشيده و يا لمس كرده اند بر مى گردانند به دل پس او يقين را جزم مى كند و شك را باطل مى كند.
گفتم: پس خدا دل را در بدن حاكم باز داشته است براى آنكه شك جوارح را برطرف كند؟ گفت: آرى.
گفتم: پس البته دل بايد در بدن باشد و ناچار است از آن، و اگر دل نباشد ادراكات جوارح مستقيم نمى گردد؟ گفت: بلى.
پس گفتم: اى ابو مروان! خداوند عالميان اعضاء و جوارح تو را نگذاشته است بى امامى و پيشوائى كه آنچه حق است براى ايشان بيان كند و شك را از ايشان زايل گرداند، و جميع خلايق را در حيرت و شك و اختلاف گذاشته و امامى و مقتدائى از براى ايشان نصب نكرده است كه در حيرت و شك خود به او رجوع كند كه ايشان را به حق مستقيم بدارد و شك را از ايشان بردارد؟
چون اين را گفتم ساكت شد و هيچ جواب نگفت، پس به جانب من التفات نمود و گفت: تو هشام نيستى؟ گفتم: نه.
گفت: آيا با او همنشينى كرده اى؟ گفتم: نه.
گفت: از مردم كجائى؟ گفتم: از اهل كوفه ام.
گفت: البته تو هشامى. پس برخاست و مرا در بر گرفت و در جاى خود نشانيد و حرف نزد تا من برخاستم.
چون اين قصه را نقل كردم حضرت صادق (عليه السلام) خنديد و فرمود: اى هشام! اين را از كه آموخته بودى؟
گفتم: اى فرزند رسول خدا! چنين بر زبانم جارى شد.
و به روايت ديگر گفت: از شما اخذ كرده بودم اجزاى آن را و با يكديگر تاءليف كردم.(25)
حضرت فرمود: بخدا سوگند كه اين مضمون در صحف ابراهيم و موسى (عليهما السلام) نوشته شده است.(26)

مولف گويد كه:
انسان عالم صغير است و نمونه عالم كبير چنانچه حضرت امير المؤمنين (عليه السلام) فرموده است:
اتحسب انك جرم صغير  وفيك انطوى العالم الاكبر(27)

يعنى: ((آيا گمان مى كنى كه تو جسم كوچكى و در تو منظوى و پنهان شده است عالم بزرگتر)) چنانچه استخوانها در بدن بمنزله كوههايند در زمين، و گوشت بمنزله خاك، و رگهاى كوچك و برگ بمنزله نهرهاى كوچك و بزرگند، و سر كه محل اكثر قوا و مشاعر است و مشرف است بر بدن بمنزله آسمانها است كه محل كواكب نير است و اشعه آنها بر زمين مى تابد، و بخارات كه از معده متصاعد مى شود به دماغ مى رسد و سرد مى شود و از چشم و دماغ متقاطر مى گردد بمنزله ابخره است كه از زمين متصاعد مى گردد و به كره زمهرير كه مى رسد متقاطر مى گردد، و ايضا قواى دماغيه به توسط نخاع به جميع بدن مى رسد چنانچه اشعه كواكب در زمين تاثير مى كند، و چنانچه امرا و سلاطين و حكام در زمين هستند در بدن نيز بعضى از قوا خادم بعضى ديگرند و پادشاه كل نفس ناطقه است كه تعبير از آن به قلب مى كنند به اعتبار آنكه اولا تعلق به روح حيوانى مى گيرد و آن از قلب منبعث مى شود، و چنانچه معموره دنيا در جانب شمال است دل كه سبب معمورى بدن است در جانب شمال است، و چنانچه ملوك را وزرا مى باشند كه ارزاق رعايا را قسمت مى كنند آنچه در كبد طبخ مى يابد بر جميع بدن منقسم مى شود، و چنانچه نصيبى از براى زمين از فضلات مقرر شده كه به دريا منتهى شود در بدن انسان نيز مقرر شده است؛ و استقصاى اين مطلب بسط عظيم دارد كه مناسب اين كتاب نيست.
و كلينى و شيخ طبرسى روايت كرده اند از يونس بن يعقوب كه: مردى از اهل شام به خدمت حضرت صادق (عليه السلام) آمد و گفت: من مردى صاحب علم كلام و علم فقه و علم فرايض و ميراث هستم آمده ام با اصحاب تو مناظره و مباحثه كنم.
حضرت فرمود: كلام تو از كلام رسول خداست يا از پيش خود مى گوئى؟
گفت: بعضى از كلام آن حضرت است و بعضى را از پيش خود مى گويم.
حضرت فرمود: پس تو شرى حضرت رسول هستى؟
گفت: نه.
گفت: پس وحى را از خدا شنيده اى كه تو را خبر داده است به احكام خود؟
گفت: نه.
فرمود: پس اطاعت تو واجب است چنانچه اطاعت رسول خدا واجب است؟
گفت: نه.
يونس گفت: پس حضرت به جانب من ملتفت شد و فرمود: اى يونس! اين مرد پيش از آنكه سخن بگويد كلام خود را باطل كرد زيرا كه كسى كه وحى الهى به او نرسد و خدا او را واجب الاطاعه نكرده باشد سخن گفتن او در امور دين باطل خواهد بود، بلكه خود را شريك خدا گردانيده خواهد بود.
پس هشام بن الحكم كه از متكلمان اصحاب آن حضرت بود و در نهايت فضل و علم و فطانت بود و در آن وقت خطش تازه دميده بود داخل مجلس ‍ شد، حضرت او را تعظيم فرمود و جائى از براى او گشود و فرمود: تو يارى كننده مائى به دل و زبان و دست.
پس بعد از آنكه جمعى از اصحاب آن حضرت با او سخن گفتند و بر او غالب شدند حضرت به شامى فرمود: با اين پسر مناظره كن؛ يعنى با هشام.
پس شامى گفت: يا هشام! با من گفتگو كن در باب امامت اين مرد.
هشام از اين سخن بى ادبانه او در غضب شده گفت: اى مردك! آيا خدا نسبت به مردم مهربانتر است يا مردم نسبت به خود؟
گفت: بلكه خدا مهربانتر است.
هشام گفت: به مهربانى خود چه كرده است نسبت به مردم؟
شامى گفت: از براى ايشان حجتى و راهنمائى اقامت كرده است كه پراكنده نشوند و اختلاف در ميان ايشان بهم نرسد و امور ايشان را منظم گرداند، و خبر دهد ايشان را به فرايض پروردگار ايشان.
هشام گفت: آن مرد كيست؟
گفت: رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم).
هشام گفت: پس بعد از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) كى بود؟
گفت: كتاب خدا و سنت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم).
هشام گفت: آيا كتاب و سنت به ما نفعى بخشيده است امروز در آنكه اختلاف را از ما برطرف كند؟
گفت: بلى.
هشام گفت: پس چرا ما و تو اختلاف داريم و از جهت اين اختلاف تو از شام بسوى ما آمده اى كه مناظره كنى؟
پس شامى ساكت شد و جواب نتوانست داد.
پس حضرت به شامى فرمود كه: چرا سخن نمى گوئى؟
شامى گفت: اگر گويم كه اختلاف نداريم، دروغ گفته ام؛ و اگر گويم كه كتاب و سنت بعد از رجوع به آنها رفع اختلاف از ما مى كنند، غلط گفته ام زيرا كه احتمال وجوه بسيار دارد و هر كس آنها را مطابق مطلب خود عمل مى كند؛ و اگر گويم كه اختلاف داريم و هر دو بر حقيم پس كتاب و سنت به ما نفعى نبخشيده است، اما من نيز مى توانم همين سخن را به او برگردانم.
حضرت فرمود: برگردان تا جوابش را بشنوى.
شامى گفت: خدا مهربانتر است به خلق يا خود نسبت به خود مهربانترند؟
هشام گفت: خدا مهربانتر است.
شامى گفت: آيا كسى را بازداشته است كه اختلاف را از ايشان برطرف كند و امور ايشان را به اصلاح آورد و حق و باطل را براى ايشان تمييز دهد؟
هشام گفت: زمان حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) را مى گوئى يا امروز را؟
شامى گفت: در زمان حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) آن حضرت بود، امروز بگو كيست؟
هشام گفت: اين بزرگوار كه اينجا نشسته است و از اطراف عالم بار مى بندند و بسوى او مى آيند و ما را خبر مى دهد به اخبار آسمانى به ميراثى كه از پدر و جد خود دارد.
شامى گفت: از كجا اين بر من معلوم تواند شد؟
هشام گفت: بپرس از او هر چه خواهى.
شامى گفت: عذر مرا قطع كردى، اكنون بر من است كه سؤال كنم.
حضرت فرمود: اى شامى! تو را خبر دهم كه سفر تو چگونه بوده و در راه بر تو چه واقع شده است؟
چون حضرت همه را خبر داد گفت: راست مى گوئى الحال به تو ايمان آوردم و مسلمان شدم.
حضرت فرمود: بلكه الحال ايمان آوردى و پيشتر چون كلمتين مى گفتى مسلمان بودى و اسلام پيش از ايمان بهم مى رسد و احكام دنيا از ميراث و نكاح و غير آنها بر اسلام مترتب مى شود و ثواب آخرت بر ايمان مى باشد، و تا اعتقاد به امامت ائمه نكنند مستحق بهشت نمى شوند.
شامى گفت: راست گفتى من در اين ساعت گواهى به يگانگى خدا و رسالت حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) مى دهم و گواهى مى دهم كه تو وصى اوصيائى.(28)
و كلينى و ابن بابويه و كشى به سندهاى معتبر روايت كرده اند از منصور بن حازم كه گفت: به حضرت صادق (عليه السلام) عرض كردم كه: خدا جليل تر و بزرگتر است از آنكه او را به خلق بشناسند بلكه خلق را به خدا مى شناسند.
حضرت فرمود: راست گفتى.
گفتم: هر كه بداند كه او را پروردگارى هست بايد بداند كه آن پروردگار را خشنودى و غضبى هست، يعنى بعضى از اعمال باعث خشنودى او مى گردد و بعضى باعث سخط و غضب او، و بايد بداند كه خشنودى و غضب او را نمى توان دانست مگر به وحى يا رسولى، پس كسى كه وحى به او نرسد بايد كه طلب كند پيغمبران را، پس هرگاه ايشان را ملاقات كند مى داند كه ايشان حجت خدايند به معجزات و علاماتى كه خدا به ايشان داده است و آنكه اطاعت ايشان واجب است.
و گفتم به سنيان كه: رسول خدا حجت خدا بود بر خلق؟ گفتند: بلى.
گفتم: وقتى كه از دنيا رفت كه بود حجت خدا؟ گفتند: قرآن.
پس نظر كردم در قرآن ديدم كه مخاصمه مى كنند به قرآن سنيان و جبريان و زنديقانى كه اعتقاد به قرآن ندارند تا آنكه همه غالب مى شوند بر مردم به حقيت خود، پس دانستم كه قرآن حجت نمى تواند بود مگر بر كسى كه تفسير كننده قرآن باشد و معانى آن را داند و آنچه گويد حقيت خود را ظاهر تواند كرد.
پس گفتم به سنيان كه: كيست تفسير كننده قرآن و حافظ آن؟ گفتند: ابن مسعود مى دانست و عمر مى دانست و حذيفه مى دانست.
گفتم: همه را مى دانستند؟ گفتند: نه، بعضى را مى دانستند.
پس نيافتم كسى را كه معنى كل قرآن را داند بغير از على بن ابى طالب (عليه السلام) و هرگاه چيزى در ميان جماعتى باشد و هر يك از ايشان گويند كه ما همه آن را نمى دانيم و يكى گويد كه من مى دانم و براستى بيان كند مى دانم كه آن على بن ابى طالب است، پس گواهى مى دهم كه او قيم و حافظ و مفسر قرآن است و اطاعت او بر خلق واجب است و حجت بوده است بر مردم بعد از حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) و آنچه در تفسير قرآن و استنباط احكام از آن بگويد حق است.
حضرت فرمود: خدا رحمت كند تو را.
منصور گفت: برخاستم و سر مبارك آن حضرت را بوسيدم و گفتم: على (عليه السلام) از دنيا نرفت تا حجتى بعد از خود گذاشت چنانچه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) بعد از خود حجتى گذاشت، و حجت بعد از او حضرت امام حسين (عليه السلام) بود، و گواهى مى دهم بر امام حسن (عليه السلام) كه او حجت خدا بود و اطاعتش بر خلق واجب بود.
باز حضرت فرمود: خدا تو را رحمت كند.
پس سرش را بوسيدم و گفتم: شهادت مى دهم بر امام حسن (عليه السلام) كه از دنيا نرفت تا حجتى بعد از خود نصب كرد چنانچه رسول خدا و پدرش ‍ كردند، و حجت بعد از او حسين بن على (عليه السلام) بود و اطاعت او واجب بود.
باز حضرت فرمود: خدا تو را رحمت كند.
پس سرش را بوسيدم و گفتم: شهادت مى دهم بر حسين بن على (عليه السلام) كه از دنيا نرفت تا حجتى بعد از خود گذاشت، و حجت بعد از او على بن الحسين (عليه السلام) بود و اطاعت او واجب بود.
گفت: خدا تو را رحمت كند.
پس سرش را بوسيدم و گفتم: گواهى مى دهم بر على بن الحسين (عليه السلام) كه از دنيا نرفت تا حجتى بعد از خود گذاشت، و حجت او بعد از او محمد بن على ابو جعفر (عليه السلام) بود و اطاعت او واجب بود.
پيامبر اسلام فرمود: رحمك الله.
گفتم: سر خود را بده ببوسم؛ پس سر مبارك او را بوسيدم پس آن حضرت خنديد از مكرر بوسيدن تا آنكه نوبت به آن حضرت رسيد و مى دانست كه مى خواهم آن حضرت را بگويم، پس گفتم: گواهى مى دهم كه پدرت از دنيا نرفت تا حجتى بعد از خود نصب كرد چنانچه پدرش كرده بود، و گواهى مى دهم به خدا كه آن حجت توئى و اطاعت تو واجب است.
حضرت فرمود: بس است خدا تو را رحمت كند.
گفتم: سرت را بده ببوسم، پس خنديد و فرمود: هر چه مى خواهى از من بپرس كه بعد از اين چيزى از تو پنهان نخواهم كرد.(29)
مولف گويد كه:

آنچه خدا را به خلق نمى توان شناخت بلكه خلق را به خدا مى شناسند چند احتمال دارد:
اول آنكه: علم به وجود صانع بديهى و فطرى است و هركس در اول آنكه به حد شعور و تميز رسد مى داند كه خالقى دارد كه او را آفريده است، و كافران به سبب اغراض فاسده انكار صانع مى كنند و در وقت اضطرار در دريا و صحرا رو به خدا مى آورند و به او متوسل مى گردند، و چون خود را از اغراض باطله خالى كنند و رجوع به نفس خود كنند مى دانند كه خود آفريننده خود نيستند و مثل ايشان، ايشان را هم نيافريد. چنانچه حق تعالى مى فرمايد: ولئن ساءلتهم من خلق السموات والارض ليقولن الله (30) يعنى: ((اگر از كافران سؤ ال كنى كه آفريده است آسمانها و زمينها را؟ البته مى گويند كه خدا آفريده)) بنابر آنكه مخصوص مشركان مكه نباشد، و احاديث بر اين مضمون بسيار است در اينكه خلق را به خدا مى شناسند(31) يعنى حقيت انبياء و اوصياء (عليه السلام) به معجزه اى چند ظاهر مى شود كه حق تعالى بر دست ايشان جارى مى سازد.
دوم آنكه: خدا را به شباهت مخلوقات نمى توان شناخت به آنكه او را تشبيه كنند به نور كواكب يا صفات كماليه را به نحوى كه در مخلوقات هست براى او اثبات نمايند، و خلق را به خدا مى توان شناخت به سبب آنكه او ايشان را آفريده و ظاهر ساخته به آنكه علوم و معارف و حقايق اشياء همه از جانب خدا بر خلق فايض مى گردد.

سوم آنكه: كمال معرفت حق تعالى و صفات كماليه او را بدون وحى و اهام نمى توان دانست، و معرفت رسالت رسل و امامت ائمه را باز به وحى الهى مى توان دانست.
چهارم: وجود الهى را به گفته انبياء و رسل و ائمه نمى توان دانست و الا دور لازم مى آيد، بلكه خدا را به عقلى كه عطا كرده و به آياتى كه در آفاق و انفس ‍ بر وجود و صفات كماليه خود اقامت نموده مى توان شناخت، و حقيت انبياء و رسل را به معجزات كه بر دست ايشان جارى كرده مى توان دانست، و تفاصيل آن معانى با معانى ديگر كه مى توان گفت در بحارالانوار مذكور است ؛ و دليلى كه منصور بن حازم بر وجود امام و حقيت ائمه حق بيان كرده متين ترين دلايل است و حاصلش آن است كه معلوم است كه حق تعالى اين خلق را عبث نيافريده، و اگر تكليفى نباشد و اين خلايق را خلق كرده باشد كه مانند حيوانات بخورند و بياشامند و برگردند و نشاءه ديگر نباشد كه غرض استحقاق مثوبات ابدى آن نشاءه باشد هر آينه اين خلق عبث خواهد بود زيرا كه المهاى اين دنياى فانى بر راحتش زيادتى مى نمايد و هيچ لذتى نيست در دنيا كه مقرون به چندين الم نباشد، زيرا كه يكى از لذات خوردن و آشاميدن است و غالب خلق را مشقت بسيار در تحصيل آنها بايد كشيد و بعد از خوردن و آشاميدن غالب اوقات مورث دردها و آزارها مى گردد، و همچنين تحصيل لباس و مسكن متضمن انواع مشقتهاست تا آنكه تمتع قليلى از آنها ببرند، و همچنين زوجه به لذت قليلى كه از او برند انواع الم از نفقه و كسوت او و تحصيل ضروريات او و سوء معاشرت او بايد متحمل شد، و اگر دابه اى براى سوارى تحصيل كند به اندك راحتى و لذتى كه از سوارى آن يابد انواع آزارها از حفظ آن و تربيت آن و تحصيل مايحتاج آن مى كشد، و اگر مال دنيا است به اندك توهم لذتى كه نادر است، خود از آن منتفع شود انواع تعبها در تحصيل و حفظ آن از استيلاء دزدان و ظالمان بايد ديد، بلكه همه لذات دنيا دفع الم چند است چنانچه خوردن دفع الم گرسنگى، و آشاميدن دفع الم تشنگى، و جماع كردن دفع آزار شهوت و منى است كه در اوعيه جمع مى شود، و همچنين ساير لذات بر اين قياس است و جميع اين لذات توهمى با علم به آنكه اين نشاءه فانى است و مرگ البته مى آيد و هر يك از اينها در معرض فنا و زوال است، منغص و مكدر مى گردد، و بعينه مثل آن خواهد بود كه شخصى جمعى را به ضيافت بياورد و در خانه خرابى كه مشرف بر انهدام باشد و آنا فانا مترصد آن باشند كه آن خانه بر سر ايشان فرود آيد، و طعامى كه نزد ايشان آورد به خاك و خاشاك بسيار آلوده باشد و هر لقمه كه خواهند بردارند چندين مار و عقرب و زنبور بر دست و دهان ايشان زنند، و اين خانه مملو باشد از شير و پلنگ و ببر و انواع درنده ها كه قصد جان ايشان كنند و خواهند لقمه ها را از ايشان بگيرند، چنين ضيافتى اگر مقصود محض خوردن اين لقمه ها باشد جميع عقلاء مذمت خواهند كرد چنانكه حق تعالى فرموده است:افحسبتم انما خلقناكم عبثا و انكم الينا لا ترجعون (32) يعنى: ((آيا گمان مى كنيد كه شما را عبث آفريده ايم و آنكه شما در قيامت بسوى ما باز نخواهيد گرديد))، زيرا كه دلالت مى كند بر آنكه اگر بازگشت قيامت و ثواب و عقاب نباشد، خلق ايشان عبث و بى فايده خواهد بود، پس معلوم شد كه خلق ايشان براى نشاءه ديگر است معلوم است كه تحصيل آنشاءه به هر عملى نمى تواند شد، پس بايد كه حق تعالى راهنمايانى نصب نمايد كه طريق تحصيل مثوبات اخروى را از معرفت و عبادت، تعليم ايشان نمايد، و در زمان انبياء ايشان راهنمايانند، و بعد از ايشان احتياج به حافظ شريعت و استنبات كننده احكام از قرآن مجيد حاصل است، و هر دليلى كه بر عصمت پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) و علم او به جميع احكام شريعت و ساير صفات پيغمبر دلالت مى كند، دلالت بر وجود اين صفات در امام مى كند، و عصمت و كمال علم را بغير از حق تعالى كسى نمى داند، پس ‍ البته بايد از جانب خدا منصوب و منصوص باشد، و به اتفاق امت غير از اميرالمؤمنين عفيه اصلوة و السلام كسى نص بر او نشده است پس بايد كه آن حضرت امام باشد.
و ايضا هر گاه امامت مردد باشد ميان حضرت امير (عليه السلام) و ميان ابوبكر و عثمان، و به اتفاق امت حضرت امير (عليه السلام) اعلم و اشجع و اورع و احسب و انسب از آن سه نفر بوده باشد، البته او به امامت اولى خواهد بود، زيرا كه تفضيل مفضول قبيح است عقلا.
و ايضا حق تعالى مى فرمايد: هل يستوى الذين يعلمون و الذين لا يعلمون انما يتذكر اولوا الالباب (33) يعنى: ((آيا مساويند آنها كه مى دانند و آنها كه نمى دانند؟ متذكر نمى شوند آن را مگر صاحبان عقول))، و باز فرموده است:افمن يهدى الى الحق احق ان يتبع امن لا يهدى الا ان يهدى فما لكم كيف تحكمون (34) يعنى: ((آيا كسى كه هدايت كند بسوى حق سزاوارتر است به آنكه متابعت او كنند يا كسى كه هدايت يافته نشود مگر آنكه كسى او را هدايت كند؟ چه مى شود شما را چگونه حكم مى كنيد؟))، و در وقتى كه ملائكه خود را احق دانستند به خلافت در زمين از حضرت آدم (عليه السلام)، حق تعالى به اعلميت آدم (عليه السلام) بر ايشان حجت تمام كرد، و در وقتى كه بنى اسرائيل رياست و پادشاهى طالوت را قبول نمى كردند خداوند عالميان اهليت او را به علم و جسم كه ملزوم شجاعت است بيان كرد و فرمود وزاده بسطة فى العلم و الجسم (35).
و از طريق عامه و خاصه متواتر است كه همه اصحاب خصوصا آن سه خليفه به ناحق در آيات و احكام مشكله به حضرت امير (عليه السلام) رجوع مى كردند و آن حضرت هرگز به ايشان در حكمى از احكام يا تفسير آيه اى از آيات محتاج نشد،(36) و همچنين در زمان حضرت امام حسن (عليه السلام) امر خلافت مردد بود ميان آن حضرت و معاويه و قطع نظر از كفر معاويه هيچ عاقل شك ندارد در اعلميت و ساير كمالات آن حضرت و نقص و اجتماع كل معايب در معاويه،(37) و همچنين حضرت امام حسين (عليه السلام) و معاويه و يزيد و همچنين ائمه بعد (عليهم السلام) با خلفاى جور و جفا كه در زمان ايشان بودند و به همين دليل امامت ائمه همه ثابت مى شود.(38)
و ابن بابويه به سند معتبر از جابر روايت كرده است كه گفت: به خدمت حضرت امام محمد باقر (عليه السلام) عرض كردم كه: به چه سبب محتاجند مردم به پيغمبر و امام؟ حضرت فرمود: از براى آنكه عالم بر صلاح خود باقى بماند زيرا كه خداوند رحمان دفع مى كند عذاب را از اهل زمين هرگاه در آن پيغمبرى يا امامى بوده باشد، چنانچه حق تعالى مى فرمايد:: و ما كان الله ليعذبهم و انت فيهم (39) يعنى: ((نخواهد بود كه خدا عذاب كند ايشان را و حال آنكه تو در ميان ايشانى.))
و حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود كه: ستارگان امانند براى اهل آسمان از آنكه ايشان از جاهاى خود به در روند، و اهل بيت من امانند براى اهل زمين، پس چون ستارگان برطرف شوند بيايد بسوى اهل آسمان آنچه نخواهند، و چون اهل بيت من از زمين برطرف شوند بيايد بسوى اهل زمين آنچه نخواهند.(40)
ابن بابويه گفته است كه: مراد به اهل بيت امامانند كه مقرون گردانيده است خدا اطاعت ايشان را به اطاعت خود كه فرموده است: اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم (41) و ايشان معصومند از گناهان و مطهرند از عيبها و گناه نمى كنند و مؤ يدند و موفقند و مسددند، و به بركت ايشان خدا روزى مى دهد بندگانش را و به ايشان آبادان مى گرداند شهرهاى خود را و به ايشان باران از آسمان مى فرستد و به ايشان بركتهاى زمين را مى روياند و به ايشان مهلت مى دهد گناهكاران را و تعجيل در عقوبت ايشان نمى كند و عذاب بر ايشان نمى فرستد و مفارقت نمى كند از ايشان روح القدس و ايشان از او مفارقت نمى كنند و ايشان از قرآن جدا نمى شوند و قرآن از ايشان جدا نمى شود.(42)
و به سند معتبر از حضرت صادق (عليه السلام) روايت كرده است كه: چون پيغمبرى آدم منقضى شد و عمرش به آخر رسيد حق تعالى به او وحى نمود كه: اى آدم! پيغمبرى تو تمام شد و عمرت به آخر رسيد پس نظر كن به سوى آنچه نزد توست از علم و ايمان و ميراث پيغمبرى و بقيه علم و اسم اعظم و همه را به عقب خود هبة الله بده، بدرستى كه من زمين را نمى گذارم هرگز به غير عالمى كه به او دانسته شود طاعت من و دين محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) و نجاتى باشد براى هر كس كه اطاعت او كند.(43)
و به سند معتبر از حضرت اميرالمؤمنين (عليه السلام) منقول است كه گفت: خداوندا! تو زمين را خالى نمى گذارى از حجتى بر خلق كه يا ظاهر و هويدا باشد يا پنهان، تا آنكه باطل نگردد حجتها و بينات تو.(44)
و به سند صحيح روايت كرده است از يعقوب سراج كه گفت: از حضرت صادق (عليه السلام) پرسيدم كه: آيا باقى مى ماند زمين بدون عالم زنده كه ظاهر باشد امامت او و مردم پناه برند به او و سؤال كنند از حلال و حرام خود؟ فرمود كه: اگر چنين باشد پس خدا عبادت كرده نخواهد شد.(45)

و ابن بابويه و صفار و شيخ مفيد به سندهاى صحيح و معتبر از حضرت صادق (عليه السلام) روايت كرده اند كه: زمين باقى نمى ماند مگر آنكه در آن عالمى بوده باشد كه زيادت و نقصان در دين را بداند، پس اگر زياد كنند مؤمنان در دين خدا برگرداند ايشان را، و اگر كم كنند چيزى را كامل گرداند از براى ايشان پس بگويد: بگيريد دين خدا را كامل و تمام، و اگر چنين نباشد هر آينه مشتبه شود بر مؤمنان امر دين ايشان و فرق نكنند ميان حق و باطل.(46)

و به سندهاى صحيح بسيار از آن حضرت منقول است كه: اگر زمين يك ساعت بى امام بماند هر آينه فرو رود.(47)

مولف گويد كه:
ممكن است فرو رفتن كنايه از خرابى و برطرف شدن انتظامش باشد. و كلينى و ابن بابويه و ديگران به سندهاى معتبر از آن حضرت روايت كرده اند كه: اگر در زمين دو مرد باشند البته يكى از ايشان امام خواهد بود؛ و فرمود كه: آخر كسى كه مى ميرد امام است تا آنكه كسى بر خدا حجت نداشته باشد كه مرا بى حجت گذاشتى.(48)
و ابن بابويه و ديگران به سندهاى معتبر از حضرت صادق (عليه السلام) روايت كرده اند كه: جبرئيل بر محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) نازل شد و خبر آورد از جانب خدا كه: اى محمد! من زمين را نگذاشتم مگر آنكه در آن عالمى بوده باشد كه بداند طاعت مرا و راه هدايت مرا و سبب نجات خلق باشد در مابين وفات پيغمبرى تا بيرون آمدن پيغمبر ديگر، و نمى گذارم شيطان را كه مردم را گمراه كند و نبوده باشد در زمين حجتى و دعوت كننده اى بسوى من برانگيخته ام و مقرر گردانيده ام از براى هر قومى هدايت كننده اى كه هدايت كنم به او سعادتمندان را و حجت باشد بر اشقياء.(49)
و ايضا به سند معتبر از حضرت صادق (عليه السلام) روايت كرده اند كه: مردم به اصلاح نمى آيند مگر به امام، و صلاحيت نمى يابد زمين مگر به امام.(50)
و به سند معتبر روايت كرده اند از آن حضرت كه: اگر باقى نماند در زمين مگر دو مرد هر آينه يكى از آنها حجت خدا خواهد بود.(51)
و به سندهاى معتبر از حضرت امام محمد باقر (عليه السلام) روايت كرده اند كه فرمود: بخدا سوگند كه خدا زمين را نگذاشته است از روزى كه آدم را از دنيا برده است بدون امامى كه هدايت يابند به سبب او بسوى خدا و او حجت خدا باشد بر بندگانش، هر كه ترك متابعت او كند هلاك مى گردد و هر كه متابعت او كند و ملازمت او نمايد نجات مى يابد، واجب است اين بر حق تعالى.(52)
و ايضا از آن حضرت روايت كرده اند كه: باقى نمى ماند زمين مگر به امام ظاهرى يا پنهانى.(53)
و در حديث ديگر فرموده كه: خالى نبوده است دنيا از روزى كه خدا آسمانها و زمين را خلق كرده است از امام عادل و خالى نخواهد گذاشت تا روز قيامت كه حجت خدا باشد بر خلقش.(54)
و كلينى و ابن بابويه و شيخ طوسى به سند صحيح روايت كرده اند از ابو حمزه ثمالى كه گفت: از حضرت صادق (عليه السلام) پرسيدم كه : آيا زمين بى امام باقى مى ماند؟ فرمود كه: اگر باقى بماند فرو خواهد رفت.(55)
و به سند بسيار از حضرت امام محمد باقر (عليه السلام) مروى است كه: خدا زمين را نگذاشته است بى عالمى كه كم كند آنچه مردم زياد كنند و زياد كند آنچه مردم كم كنند، و اگر چنين نباشد هر آينه بر مردم مختلط و مشتبه گردد امور ايشان.(56)
و سليمان جعفرى از حضرت امام رضا (عليه السلام) پرسيد كه: آيا زمين از حجت خالى مى شود؟
فرمود كه: اگر يك چشم زدن زمين از حجت خالى باشد هر آينه با اهلش فرو مى رود.(57)
و در حديث صحيح ديگر فرمود كه: حجت خدا بر خلق قائم نمى گردد و تمام نمى شود مگر به امام زنده كه او را بشناسند.(58)
و حميرى از حضرت صادق (عليه السلام) روايت كرده است كه حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود كه: در هر خلفى و عصرى از امت من عادلى از اهل بيت من مى باشد كه نفى مى كند از اين دين تحريف كردن غاليان را و ادعاهاى دروغ اهل بطالت را و تأويل كردن جاهلان را.(59)
و ابن بابويه از فضل بن شاذان روايت كرده است از حضرت امام رضا (عليه السلام) كه فرمود: اگر كسى گويد كه چرا حق تعالى اولوالامر را مقرر گردانيده و امر به اطاعت ايشان كرده جواب مى گوئيم كه: از جهت علتهاى بسيارى:
اول آنكه: چون از براى خلق اندازه اى قرار كرده اند در هر چيزى كه از آن تجاوز ننمايند كه باعث فساد ايشان گردد، پس ناچار بود كه امينى بر ايشان موكل شود كه منع نمايد ايشان را از تعدى از حلال و داخل شدن در حرام، كه اگر اين نبود هيچكس ترك لذت و منفعت نمى كرد از جهت فساد ديگرى، پس تصرف مى كردند در عرض و مال يكديگر و منجر به قتال و فساد و نزاع مى شد، پس سركرده و قيمى براى ايشان تعيين نمود كه منع كند ايشان را از فساد و برپا دارد در ميان آنها حدود و احكام خدا را.
دوم آنكه: هيچ فرقه اى از فرق و ملتى از ملل باقى نمانده اند و زندگانى نتوانستند كرد مگر به رئيسى و سركرده اى از براى امور دين و دنياى خود، پس جايز نبود در حكمت حكيم كه امرى را كه همه عقول حكم مى كنند به حسن آن و آنكه ضرور است در انتطام امور مردم، ترك نمايد آن را، پس ‍ ضرور بود كه كسى تعيين نمايد كه به استعانت او قتال نمايند با دشمنان خود و قسمت نمايد ميان ايشان غنائم و اموال ايشان را و اقامت جمعه و جماعت ميان ايشان بكند و دست تعدى ظالم را از مظلوم كوتاه گرداند.
سوم آنكه: اگر از براى ايشان امام قيم امين حافظ مستودعى قرار نيم داد كه قيام نماينده به امور خلق باشد و خيانت در دين خدا نكند و حافظ دين و شريعت باشد و امانتدار اسرار رسول باشد، هر آينه مندرس مى شد ملت و دين خدا برطرف مى شد و سنتها و احكام پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) تغيير مى يافت و زياد مى كردند در دين خدا صاحبان بدعت چنانچه صوفيان مى كنند و كم مى كردند از دين خدا ملحدان چنانچه اسماعيليه كردند و مشتبه مى كردند اينها را بر مسلمانان، زيرا كه مى بينيم خلق را ناقص و محتاج - به مربى و مودب - و غير كامل به اختلافى كه در فهمها و خواهشها و طريقه هاى ايشان هست، پس اگر قيم و حافظى براى ايشان مقرر نكند خدا كه آنچه حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) از جانب خدا آورده حفظ نمايد هر آينه فاسد شوند ايشان و تغيير يابد شريعتها و سنتها و احكام الهى و ايمان و تغيير آنها موجب فساد جميع خلق مى گردد.(60)
و به سند صحيح از حضرت صادق (عليه السلام) منقول است كه: ميان حضرت عيسى و حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) پانصد سال فاصله بود و در دويست و پنجاه سال نه پيغمبرى بود و نه عالم ظاهرى.
راوى گفت: پس چه مى كردند مردم؟
فرمود كه: متمسك بودند به دين عيسى (عليه السلام).
پرسيد كه: حال ايشان چه بود؟
فرمود كه: مؤمن بودند؛ و فرمود كه: نمى باشد زمين بدون عالمى، يعنى اگر ظاهر نباشد پنهان خواهد بود.(61)
و كلينى و ابن بابويه و غير ايشان به سندهاى معتبر از حضرت امام محمد باقر (عليه السلام) روايت كرده اند كه: اگر امام يك ساعت از زمين برطرف شود هر آينه زمين با اهلش به موج آيد چنانچه دريا با اهلش به موج آيد.(62)
و ابن بابويه به سند معتبر از حضرت صادق (عليه السلام) روايت كرده است كه: اگر نمى بود حجتهاى خدا بر روى زمين هر آينه مى تكانيد زمين آنچه در ميانش بود و بر رويش بود، بدرستى كه زمين يك ساعت از حجت خالى نمى باشد.(63)
و ايضا به سند معتبر روايت كرده است از حضرت امام رضا (عليه السلام) كه فرمود: مائيم حجتهاى خدا بر روى زمين، و مائيم خليفه هاى خدا در ميان بندگان خدا، و مائيم امينهاى خدا بر رازهاى خدا، و مائيم كلمه تقوا كه خدا در قرآن فرموده و الزمهم كلمة التقوى (64) يعنى ولايت ما باعث نجات از عذاب خداست، و مائيم عروة الوثقى كه خدا در قرآن ذكر كرده است يعنى ولايت و متابعت ما حلقه محكمى است كه هر كه چنگ در آن زند گسستن ندارد و او را به بهشت مى رساند، و مائيم گواهان خدا و نشانه هاى هدايت خدا در ميان مردم، به سبب ما خدا نگاه مى دارد آسمانها و زمين را از آنكه زايل شوند و از جاى خود حركت كنند، و به بركت ما باران را مى فرستد و رحمت خود را پهن مى كند، و زمين هرگز خالى نباشد از امام قائمى از ما كه يا ظاهر شود يا پنهان، و اگر يك روز زمين خالى شود از حجت خدا هر آينه با اهلش به موج در آيد چنانكه دريا در طوفان با اهلش ‍ به موج مى آيد.(65)
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر (عليه السلام) روايت كرده است كه: اگر زمين يك روز بى امام بماند هر آينه با اهلش فرو مى رود و خدا عذاب كند ايشان را به بدترين عذابهاى خود، بدرستى كه حق تعالى ما را حجت خود گردانيده است در زمين و امان در زمين از براى اهل زمين از آنكه عذاب بر ايشان نازل شود، و پيوسته در امانند از آنكه زمين ايشان را فرو برد مادامى كه ما در ميان ايشانيم، پس هرگاه خدا خواهد كه ايشان را هلاك كند و مهلت ندهد، ما را از ميان ايشان مى برد، پس آنچه خواهد نسبت به ايشان از عذاب و عقاب بعمل مى آورد.(66)
و به سند معتبر از حضرت صادق (عليه السلام) روايت كرده است كه: خالى نبوده است زمين از روزى كه آفريده شده است از حجت عالمى كه زنده گرداند آنچه را ايشان بميرانند از حق، پس اين آيه را خواند يريدون ليطفئوا نور الله بافواههم و الله متم نوره و لو كره الكافرون (67) يعنى: ((كافران مى خواهند كه خاموش كنند و فرو نشانند نور خدا را به دهنهاى خود و خدا تمام كننده نور خود است هر چند نخواهند كافران.))(68)
و در روايت ديگر فرمود كه: حجت خدا پيش از خلق بوده و با خلق هست و بعد از خلق خواهد بود.(69)
و به سند صحيح از حضرت باقر و صادق (عليهما السلام) روايت كرده است كه: علمى كه با آدم فرود آمد بالا نرفت، و علم به ميراث مى رسد، و هر چه از علم و آثار رسولان و پيغمبران كه از غير اهل بيت حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) اخذ نمايند باطل است، بدرستى كه على (عليه السلام) عالم اين امت بوده و از ما اهل بيت عالمى از دنيا بيرون نمى رود مگر آنكه بعد از خود كسى را مى گذارد كه مثل علم او را بداند يا آنچه خدا خواهد.(70)
و به سندهاى معتبر از حضرت صادق (عليه السلام) روايت كرده است كه: حق تعالى نگذاشته است زمين را بدون عالمى كه مردم به او محتاج باشند و او به مردم محتاج نباشد و حلال و حرام را بداند.
راوى گفت: فداى تو شوم از كجا مى داند؟
فرمود: از ميراثى كه از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و على بن ابى طالب (عليه السلام) به او رسيده است.(71)
و ابن بابويه و صفار و برقى روايت كرده اند از حضرت صادق (عليه السلام) كه: هميشه خدا را در زمين حجتى بوده كه حلال و حرام را مى دانسته است و مردم را بسوى راه خدا دعوت مى نموده است، و حجت از زمين منقطع نمى شود مگر چهل روز پيش از روز قيامت، پس چون حجت از زمين مرتفع شود در توبه بسته مى شود و نفع نمى بخشد ايمان آوردن كسى كه پيش از برطرف شدن حجت ايمان نياورده باشد، و آن جماعت بدترين خلق خدا خواهند بود و قيامت بر ايشان قائم مى گردد.(72)
و به سند صحيح از حضرت امام محمد باقر (عليه السلام) منقول است كه حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود كه: مثل اهل بيت من در اين امت مانند ستاره هاى آسمان است كه هر ستاره كه فرو مى رود ستاره اى ديگر طلوع مى كند؛(73) و همچنين هر امامى كه از اهل بيت من رحلت مى نمايد بعد از او ديگرى به امامت قيام كند.
و ابن بابويه به سند معتبر از حضرت صادق (عليه السلام) روايت كرده است كه: حضرت اميرالمؤمنين (عليه السلام) در خطبه اى كه در مسجد كوفه خواند فرمود: خداوندا! بدرستى كه ناچار است زمين تو را از حجتى از براى تو بر خلق تو كه ايشان را هدايت كند بسوى دين تو و بياموزد به ايشان علم تو را تا باطل نگردد حجت تو و گمراه نگردند تابعان دوستان تو بعد از آنكه ايشان را هدايت كند، و آن حجت بعد از اين يا امام ظاهرى خواهد بود كه اطاعت او نمايند يا پنهان خواهد بود كه انتظار ظهور او برند، اگر شخصش از مردم پنهان است در دولت باطل اما علم و آدابش در دلهاى مؤمنان ثابت است پس به آن عمل نمايند تا ظاهر شدن او و انس مى گيرند به آنچه وحشت مى كنند از ايشان تكذيب كنندگان و ابا مى كنند از آن گمراهان.(74)
و در بصائر الدرجات به سند حسن از حضرت صادق (عليه السلام) روايت كرده است كه از آن حضرت پرسيدند كه: در زمين دو امام مى تواند بود؟ فرمود: نه، مگر آنكه يكى خاموش باشد و امام پيش از او دعوى امامت كند و بعد از رفتن او امام شود.(75)
مولف گويد:
احاديث در باب اتصال وصيت از زمان آدم (عليه السلام) تا آخر اوصياء در جلد اول گذشت و اعاده آنها موجب تكرار است.

پاورقی

1- سوره بقره، 124.
2- عوالى اللئالى 4/77.
3- بصائر الدرجات 387: كافى 1/213 و 439؛ اختصاص 306.
4- رجوع شود به صحيح مسلم 3/1259؛ صحيح بخارى 1/37؛ مسند احمد 5/135.
5- الاستيعاب 3/1103؛ مناقب خوارزمى 39؛ تذكرة الخواص 147؛ و براى اطلاع بيشتر رجوع شود به الغدير 6/93.
6- سوره رعد: 7.
7- مجمع البيان 3/278؛ تفسير طبرى 7/342.
8- مجمع البيان 3/278؛ تفسير طبرى 7/344؛ تفسير فخر رازى 19/14. و براى اطلاع بيشتر از مصادر عامه رجوع شود به كتاب احقاق الحق 3/88.
9- شواهد التنزيل 1/393، و در آن نام راوى (((ابو برزه اسلمى)) ذكر شده است.
10- بصائر الدرجات 29.
11- بصائر الدرجات 30؛ كافى 1/192؛ كمال الدين 667.
12- بصائر الدرجات 30؛ كافى 1/191؛ و در هر دو مصدر به جاى ((فضل))، ((فضيل)) است.
13- بصائر الدرجات 30؛ كافى 1/192؛ غيبت نعمانى 117؛ تفسير برهان 2/280.
14- بصائر الدرجات 31؛ كافى 1/192؛ تأويل الايات الظاهرة 1/229.
15- كمال الدين 2/667، و روايت در آنجا از امام صادق (عليه السلام) نقل شده است.
16- تفسير قمى 1/359، و روايت در آنجا از امام صادق (عليه السلام) نقل شده است.
17- سوره قصص: 51.
18- تفسير كشاف 3/421؛ تفسير فخر رازى 24/262؛ تفسير بيضاوى 3/308.
19- تفسير قمى 2/141؛ بصائر الدرجات 515؛ كافى 1/415، و روايت در آن از ابى الحسن (عليه السلام) نقل شده است؛ تأويل الايات الظاهرة 1/420؛ امالى شيخ طوسى 294.
20- سوره بقره: 30.
21- سوره اعراف: 181.
22- بصائر الدرجات 36؛ تفسير عياشى 2/42.
23- امالى شيخ صدوق 156؛ كمال الدين 1/207.
24- رجوع شود به الشافى فى الامامة 1/145 - 151.
25- كافى 1/169.
26- امالى شيخ صدوق 472؛ كمال الدين 207؛ علل الشرايع 193؛ احتجاج 2/283.
27- ديوان امام على (عليه السلام) 236.
28- كافى 1/171؛ ارشاد شيخ مفيد 2/194؛ احتجاج 2/277؛ اعلام الورى 280.
29- كافى 1/188؛ علل الشرايع 192؛ رجال كشى 2/718.
30- سوره لقمان: 25؛ سوره زمر: 38.
31- رجوع شود به كافى 2/13.
32- سوره مؤ منون: 115.
33- سوره زمر: 9.
34- سوره يونس: 35.
35- سوره بقره: 247.
36- مناقب ابن شهر آشوب 2/397 - 415؛ كنز العمال 6/531؛ الموطا 2/180 و 195؛ فرائد السمطين 1/371؛ مناقب ابن المغازلى 86.
37- تفسير قمى 2/269؛ مناقب ابن شهر آشوب 4/16.
38- كافى 8/120؛ توحيد 74؛ ارشاد شيخ مفيد 2/302؛ مناقب ابن شهر آشوب 4/74 - 75 و 336 - 338؛ خرايج 2/640؛ الفصول المهمة 264.
39- سوره انفال: 33.
40- علل الشرايع 123؛ همچنين رجوع شود به احقاق الحق 18/327.
41- سوره نساء: 59.
42- علل الشرايع 123.
43- علل الشرايع 195.
44- بصائر الدرجات 486؛ علل الشرايع 195.
45- علل الشرايع 195.
46- علل الشرايع 195؛ بصائر الدرجات 331؛ اختصاص 288.
47- كافى 1/179؛ كمال الدين 201.
48- كافى 1/180؛ علل الشرايع 196؛ غيبت نعمانى 157.
49- علل الشرايع 196؛ كمال الدين 134.
50- علل الشرايع 196.
51- كافى 1/179؛ غيبت نعمانى 156؛ علل الشرايع 197.
52- محاسن 1/176؛ رجال كشى 2/670؛ علل الشرايع 197؛ ثواب الاعمال 245؛ ثواب الاعمال 245. و روايت در همه اين مصادر از امام صادق (عليه السلام) نقل شده است.
53- علل الشرايع 197.
54- علل الشرايع 197.
55- كافى 179؛ علل الشرايع 196؛ غيبت شيخ طوسى 220؛ بصائر الدرجات 488.
56- بصائر الدرجات 332؛ علل الشرايع 200؛ اختصاص 289.
57- بصائر الدرجات 489؛ كمال الدين 204.
58- بصائر الدرجات 486؛ كافى 1/177؛ اختصاص 268.
59- قرب الاسناد 77؛ كمال الدين 221.
60- علل الشرايع 253؛ عيون اخبار الرضا 2/100.
61- كمال الدين 161.
62- بصائر الدرجات 488؛ كافى 1/179؛ كمال الدين 202.
63- كمال الدين 202.
64- سوره فتح: 26.
65- كمال الدين 202.
66- كمال الدين 204.
67- سوره صف: 8.
68- كمال الدين 221؛ بصائر الدرجات 487.
69- كمال الدين 221؛ بصائر الدرجات 487؛ كافى 1/177.
70- كمال الدين 223.
71- كمال الدين 224؛ بصائر الدرجات 327.
72- كمال الدين 229؛ بصائر الدرجات 484؛ محاسن 1/368.
73- كمال الدين 281.
74- كمال الدين 302.
75- بصائر الدرجات 486.