بخش سوم : پيامبران الهى ، پيامبران و امتهاى گذشته
روزى حضرت يوسف با گروهى از خدمت گذاران خود از محلى مى گذشت . زليخا ملكه مصر در كنار مزبله نشسته بود. هنگامى كه متوجه عبور يوسف شد، گفت : سپاس خدايى را كه پادشاهان را در اثر گناه و معصيت برده مى كند و بردگان را در پرتوى اطاعت و فرمان بردارى پادشاه مى نمايد.
سپس گفت :
اى يوسف ! گرفتار فقر هستم ، به من احسان كن .
يوسف گفت :
ناسپاسى آفت هر نعمت است . آنگاه كه نافرمانى كردى ، خداوند نعمت ها را از تو گرفت .
اينك به سوى خدا برگرد و توبه كن ! تا آثار گناه از تو برچيده شود.
زيرا قبولى خواسته ها بسته به دلهاى پاك و كردار پاكيزه است . زليخا گفت :
من لباس گناه را از تن كنده ام . ديگر عصيان نخواهم كرد، ولى از خدا شرم دارم كه مرا مورد لطف قرار دهد.
زيرا هنوز اشك چشمم به پايان نرسيده و اندامم حق ندامت را به خوبى ادا نكرده است .
يوسف گفت :
بكوش تا راه توبه و پشيمانى باز است پيش از آنكه فرصت از دست برود و مدت پايان پذيرد توبه كن !
زليخا گفت :
من هم همين عقيده را دارم كه بعدا خبرش به تو خواهد رسيد، كه حقيقتا توبه كرده ام .
يوسف دستور داد يك پيمانه بزرگ به او طلا بدهند.
زليخا گفت :
غذاى يك روز برايم بس است ، تا رنج گرفتارى نبينم قدر نعمت را نخواهم فهميد.
يكى از فرزندان يوسف گفت :
پدر جان ! اين زن كيست ؟ جگرم به حالش كباب شد و دلم برايش سوخت .
فرمود:
موجودى است كه به دام انتقام افتاده است .
سپس يوسف با زليخا ازدواج كرد و او را دوشيزه يافت .
پرسيد:
چرا چنين ؟ تو كه سالها همسر داشتى ؟
پاسخ داد:
همسرم حركت مردى و توان هم بسترى نداشت .(107)
پاورقی
107- بحار: ج 12، ص 254.
خداوند سلطنت بى نظير به سليمان بخشيد، جنيان را تحت فرمان او قرار داد كه خدمتگذار او باشند، باد را به فرمان او در آورد، تا تشكيلات عظيم او را هر كجا خواست ببرد، زبان جانوران را به وى آموخت ، سخنان آنها را مى فهميد و براى مردم بازگو مى كرد.
در يكى از مسافرتهاى تاريخى ، سليمان كه با سپاهيان ، از جن و انس و پرندگان با او همراه بودند، گذرشان از هوا به وادى مورچگان افتاد.
يكى از مورچه ها كه سمت فرماندهى آنها را داشت چون تشكيلات عظيم سليمان را ديد، احساس خطر كرد: فرياد زد گفت :
اى مورچگان داخل لانه هاى خود برويد! تا سليمان و لشگرش شما را پايمال نكنند آنان نمى فهمند!(108)
باد سخن مورچه را به گوش سليمان رسانيد، همچنان كه از هوا مى گذشتند، ايستاد و دستور داد مورچه را بياوريد. وقتى مورچه را آوردند. سليمان گفت :
مگر نمى دانى كه من پيامبر خدا هستم ، هرگز به كسى ظلم و ستم نمى كنم ؟
مورچه گفت :
بلى مى دانم .
سليمان : پس چرا و براى چه مورچه ها را از ما ترساندى و فرمان دادى به لانه هايشان داخل شوند.
مورچه : من احساس كردم مورچه ها تشكيلات عظيم و سلطنت بى نظير شما را ببينند و فريفته آرايش و زينتهاى دنيا شوند، از خدا فاصله گرفته ، به غير او را پرستش كنند.
مورچه گفت :
اى سليمان ! چرا از ميان تمام قدرت ها نيروى باد را مسخر تو نمود و چرا تشكيلات عظيم تو بر روى باد حركت مى كند؟
سليمان گفت :
براى آن است كه به تو اعلام كند اگر تمام قدرتهاى دنيا مانند باد مسخر تو باشند دوام و بقايى ندارند و همه بر بادند.(109)
پاورقی
108- توبه : آيه 18.
109- بحار: ج 14، ص 92.
در زمان هاى گذشته ، در بنى اسرائيل مرد عاقل و ثروتمندى زندگى مى كرد. او سه تا پسر داشت يكى از آنها از زن پاكدامن و پرهيزگار به دنيا آمده بود و به خود مرد خيلى شباهت داشت و دوتاى دگير از زن ناصالحه .
هنگامى كه مرد خود را در آستانه مرگ ديد به فرزندانش گفت :
اين همه سرمايه و ثروت كه من دارم فقط براى يكى از شماست .
پس از مرگ پدر، پسر بزرگتر ادعا كرد منظور پدر من بودم .
پسر دومى گفت :
نه ! منظور پدر من بودم . پسر كوچك تر نيز همين ادعا را كرد.
براى حل اختلاف پيش قاضى رفتند و ماجرا را براى قاضى توضيح دادند.
قاضى گفت :
در مورد قضيه شما من مطلبى ندارم تا بتوانم از عهده قضاوت برآيم و اختلافتان را حل كنم . شما پيش سه برادر كه در قبيله بنى غنام هستند برويد، آنان درباره شما قضاوت كنند.
سه برادر با هم نزد يكى از برادران بنى غنام رفتند. او را پيرمرد ناتوان و سالخورده ديدند و ماجراى خودشان را به او گفتند.
وى در پاسخ گفت :
نزد برادرم كه سن و سالش از من بيشتر است برويد و از او بپرسيد.
آنها پيش برادر دومى آمدند، مشاهده كردند او مرد ميان سالى است و از لحاظ چهره جوانتر از اولى است .
او هم آنان را به برادر سومى كه بزرگتر از آنان بود راهنمايى كرد.
هنگامى كه پيش ايشان آمدند، ديدند كه وى در سيما و صورت از آن دو برادر كوچكتر است . نخست از وضع حال آنان پرسيدند (كه چگونه برادر كوچكتر، پيرتر و برادر بزرگتر جوانتر است ؟) سپس داستان خودشان را مطرح كردند.
او در پاسخ گفت :
اين كه برادر كوچكم را اول ديديد او زنى تندخو و بداخلاق دارد كه پيوسته او را ناراحت مى كند و شكنجه مى دهد، ولى وى در برابر اذيت و آزارش شكيبايى مى كند، از ترس اين كه مبادا گرفتار بلايى ديگرى گردد كه نتواند در برابر آن صبر داشته باشد از اين رو او در سيما شكسته و پيرتر به نظر مى رسد.
اما برادر دومى ام همسرى دارد كه گاهى او را ناراحت و گاهى خوشحال مى كند، بدين جهت نسبت به اولى جوانتر مانده است .
اما من همسرى دارم كه هميشه در اطاعت و فرمانم مى باشد، هميشه مرا شاد و خوشحال نگاه مى دارد. از آن وقتى كه با ايشان ازدواج كرده ام تاكنون ناراحتى از جانب او نديده ام ، جوانى من به خاطر او است .
اما داستان پدرتان ! شما هم اكنون برويد و قبر او را بشكافيد و استخوانهايش را خارج كنيد و بسوزانيد، سپس بياييد درباره شما قضاوت كنم و حق را از باطل جدا سازم .
فرزندان مرد ثروتمند برگشتند تا گفته هاى ايشان را انجام دهند.
هر سه برادر با بيل و كلنگ وارد قبرستان شدند، وقتى كه دو برادر تصميم گرفتند كه قبر پدرشان را بشكافند، پسر كوچكتر گفت :
قبر پدر را نشكافيد من حاضرم سهم خود را به شما واگذار نمايم . پس از آن برادران نزد قاضى برگشتند و قضيه را به او گفتند.
وى پاسخ داد:
اين كار شما در اثبات مطلب كافى است ، برويد مال را نزد من بياوريد.
امام محمد باقر عليه السلام مى فرمايد:
هنگامى كه مال را آوردند قاضى به پسر كوچك گفت :
اين ثروت مال تو است . زيرا اگر آنان نيز پسران او بودند، مانند تو از شكافتن قبر پدر شرم و حيا مى كردند.(110)
پاورقی
110- بحار: ج 14، ص 490، و ج 103، ص 233، و ج 104، ص 296.
خداوند به شعيب پيغمبر وحى كرد كه صد هزار نفر از پيروانت را مجازات خواهم كرد. چهل هزار از آنان بدكارند و بقيه خوبند!
شعيب پرسيد:
خدايا! بدان بايد كيفر ببينند، اما خوبان چرا؟ خداوند فرمود:
براى اين كه خوبان با گناهكاران سازش كردند و با توجه به خشم و غضب من نسبت به گناهكاران ، آنان خشمگين نگشتند.(111)
پاورقی
111- بحار: ج 23، ص 153.
اسكندر ذوالقرنين ، در مسافرتهاى طولانى خود، با يك جمعيت فهميده برخورد كرد كه از پيراون حضرت موسى عليه السلام بودند، زندگى آنان در آسايش تواءم با عدالت و در درستكارى بود.
خطاب به آنان گفت :
اى مردم ! مرا از جريان زندگى خود آگاه سازيد كه من سراسر زمين را گشتم ، شرق و غربش را، صحرا و دريايش را، جلگه و كوهش را محيط نور و ظلمتش را، مانند شما را نديدم به من بگوييد! چرا قبرهاى مردگانتان در حياط خانه هاى شماست ؟!
براى آن كه مرگ را فراموش نكنيم و ياد مرگ از قلبمان خارج نشود.
پرسيد:
چرا خانه هاى شما در ندارد؟
گفتند:
به خاطر اين كه در ميان ما افراد دزد و خائن وجود ندارد و همه ما درستكار و مورد اطمينان يكديگريم .
پرسيد:
چرا حاكم و فرمانروا نداريد؟
گفتند:
چون به يكديگر ظلم و ستم نمى كنيم تا براى جلوگيرى از ظلم نيازى به حكومت و فرمانروا داشته باشيم ....
اسكندر پس از پرسشهاى چند گفت :
اى مردم به من بگوييد! كه آيا پدرانتان همانند شما رفتار مى كردند؟
در پاسخ ، پدرانشان را چنين تعريف كردند؛
آنان به تهيدستان ترحم داشتند.
با فقرا همكارى مى نمودند.
اگر از كسى ستم مى ديدند، او را مورد عفو و گذشت قرار مى دادند و از خداوند براى وى آمرزش مى خواستند.
صله رحم را رعايت مى كردند.
امانت را به صاحبانشان بر مى گرداندند و خداوند نيز در اثر اين رفتار پسنديده كارهاى آنها را اصلاح مى نمود.
ذوالقرنين به آن مردم علاقمند شد و در آن سرزمين ماند تا سرانجام از دنيا رفت .(112)
پاورقی
112- بحار: ج 12، ص 179. اين داستان به طور خلاصه آورده شد.
مردى محضر حضرت عيسى عليه السلام آمد و عرض كرد:
- مرتكب زنا شده ام ، مرا از گناه پاك كن .
عيسى عليه السلام دستور داد كه اعلام كنند تا تمام مردم را تطهير گناهكار حاضر شوند و براى مجازات وى گودالى كندند. وقتى همه جمع شدند و گناهكار در گودال اجراى قانون الهى قرار گرفت . نگاهى به جمعيت انبوه مردم انداخت كه همه آماده مجازات او بودند. با صداى بلند گفت :
اى مردم ! هر كس خودش آلوده به گناه است و بايد كيفر ببيند، حق ندارد در مجازات من شركت كند.
با شنيدن اين جمله همه رفتند. تنها حضرت عيسى عليه السلام و حضرت يحيى عليه السلام ماندند. در اين هنگام يحيى عليه السلام پيش آمد و به آن مرد نزديك شد و گفت :
- اى گناهكار! مرا موعظه كن !
مرد گفت :
اى يحيى ! مواظب باش خودت را در اختيار هواى نفست مگذارى ! زيرا سقوط كرده و بدبخت خواهى شد.
يحيى عليه السلام گفت :
موعظه اى ديگر بگو!
مرد گفت :
هرگز خطاكارى را به خاطر لغزشش ملامت مكن ! بلكه در فكر نجات او باش !
حضرت يحيى عليه السلام گفت :
باز هم موعظه كن !
مرد گفت :
از به كار بردن غضبت خوددارى نما!
در اين وقت حضرت يحيى گفت :
- موعظه هايت مرا كفايت مى كند.(113)
پاورقی
113- بحار: ج 14، ص 188.
در بنى اسرائيل قحطى شديدى پيش آمد... - آذوقه ناياب شد - زنى لقمه نانى داشت آن را به دهان گذاشت كه ميل كند، ناگاه گدايى فرياد زد، اى بنده خدا گرسنه ام !
زن با خود گفت :
در چنين موقعيت سزاوار است اين لقمه نان را صدقه بدهم و به دنبال آن ، لقمه را از دهانش بيرون آورد و آن را به گدا داد.
زن طفل كوچكى داشت ، همراه خود به صحرا برد و در محلى گذاشت تا هيزم جمع كند، ناگهان گرگى جهيد و كودك را به دهان گرفت و پا به فرار گذاشت .
فرياد مردم بلند شد، مادر طفل سراسيمه به دنبال گرگ دويد ولى هيچ كدام اثر نبخشيد. همچنان گرگ طفل را در دهان گرفته ، به سرعت مى دويد.
خداوند ملكى را فرستاد كودك را از دهان گرگ گرفت و به مادرش تحويل داد.
سپس به زن گفت : آيا راضى شدى لقمه اى به لقمه اى ؟ يكى لقمه (نان ) دادى ، يك لقمه (كودك ) گرفتى !(114)
پاورقی
114- بحار: ج 96، ص 123.