((79)) خشتهاى طلا

عيسى بن مريم عليه السلام دنبال حاجتى مى رفت . سه نفر از يارانش همراه او بودند. سه خشت طلا ديدند كه در وسط راه افتاده است . عيسى عليه السلام به اصحابش گفت :
- اين طلاها مردم را مى كشند؛ مبادا محبت آنها را به دل خود راه دهيد. آن گاه از آنجا گذشته و به راه خود ادامه دادند.
يكى از آنان گفت : اى روح الله ! كار ضرورى برايم پيش آمده ، اجازه بده كه برگردم . او برگشت و دو نفر ديگر نيز مانند رفيقشان عذر و بهانه آوردند و برگشتند و هر سه در كنار خشتهاى طلا گرد آمدند. تصميم گرفتند طلاها را بين خودشان تقسيم نمايند. دو نفرشان به ديگرى گفتند:
- اكنون گرسنه هستيم . تو برو بخر. پس از آنكه غذا خورديم و حالمان بهتر شد، طلاها را تقسيم مى كنيم . او هم رفت خوراكى خريد و در آن زهرى ريخت تا آن دو رفيقش را بكشد و طلاها تنها براى او بماند.
آن دو نفر نيز با هم سازش كرده بودند كه هنگامى كه وى برگشت او را بكشند و سپس طلاها را تقسيم كنند.
وقتى كه رفيقشان طعام را آورد، آن دو نفر برخاستند و او را كشتند.
سپس مشغول خوردن غذا شدند. به محض اينكه آن طعام آلوده را خوردند، مسموم شدند. حضرت عيسى عليه السلام هنگامى كه برگشت ديد، هر سه يارانش در كنار خشتهاى طلا مرده اند.
با اذن پروردگار آنان را زنده كرد و فرمود:
- آيا نگفتم اين طلاها انسان را مى كشند؟(88)

پاورقی

88- بحار: ج 14، ص 280.