نيازى به مال او ندارم

اسحاق بن حامد کاتب مى گويد:

بزّازى در قم زندگى مى کرد، او مرد مؤمنى بود ولى شريکى داشت که مرجئى مذهب بود ـ که تمام اعمال حرام را حلال مى دانست ـ روزى يک قواره پارچه نفيس عايدشان شد، بزّاز مؤمن به شريک خود مى گويد: اين پارچه شايسته مولايم مى باشد ومى خواهم آن را برايش بفرستم.

شريکش مى گويد: من مولى تو را نمى شناسم، امّا اگر مى خواهى آن را بردارى، بردار!

بزّاز مؤمن آن قواره پارچه را برى حضرت (عليه السلام) مى فرستد.

حضرت نيمى از آن را بُريده وبقيّه را باز مى گردانند ومى فرمايند:

(من نيازى به مال مُرجئى ندارم).(10)

پاورقی

(10) کمال الدين، ج 2، ص 510، ذکر التوقيعات، بحار الانوار، ج 51، ص 340.