عجز مأموران خليفه از دسترسى به آقا

رشيق، دوستِ مادرانى مى گويد:

روزى معتضد، خليفه عبّاسى ما را ـ که سه نفر بوديم ـ احضار نمود ودستور داد:

هر يک سوار بر اسبى شده واسبى ديگر را به همراه خود برداريد، وجز توشه مختصرى چيزى با خود حمل نکنيد، وپنهانى وبه سرعت خود را به سامرا برسانيد، وبه فلان محلّه وفلان خانه برويد. وقتى آن جا رسيديد، غلام سياهى را مى بينيد که دمِ در نشسته است. فوراً وارد خانه شده وهر که را ديديد، سرش را برى من مى آوريد!

ما طبق دستور حرکت کرديم وقتى به سامرا رسيديم همان طور که گفته بود در دهليز خانه غلام سياهى را ديديم که بند شلوارى را مى بافد، از او پرسيديم: چه کسى در خانه است؟

گفت: صاحبش.

قسم به خدا! هيچ توجّهى به ما نکرد، وهيچ واهمه ى ننمود!

وارد خانه شديم. خانه ى بود همانند خانه اميران لشکر (بسيار مجللّ وبا شکوه) پرده ى که آويزان بود آن قدر نو وپاکيزه بود که گويى تا آن موقع دست نخورده بود. کسى در خانه نبود. پرده را کنار زديم، سرى بزرگى را ديديم که گويى دريايى در بستر آن قرار داشت. ودر انتهى سرا حصيرى روى آب گسترده شده بود ومردى زيباروى به نماز ايستاده بود وبه ما توجّهى نداشت.

ما هيچ وسيله ى برى دسترسى به او نداشتيم، يکى از همراهان ما که احمد بن عبد الله نام داشت خواست وارد سرا شده وگام بردارد که در آب فرو رفت، او در آب دست وپا مى زد وما با مشکل او را بيرون کشيديم، وقتى نجات يافت وبيرون آمد، از هوش رفت.

ساعتى گذشت ودوست ديگرم تصميم گرفت که خود را به آب زده وبه آن مرد برساند، اما او نيز مانند احمد بن عبد الله آن قدر دست وپا زد که وقتى بيرون کشيدمش بيهوش افتاد، ومن نيز هاج وواج مانده بودم.

به صاحب خانه ـ آن شخص زيبا ـ گفتم: از خدا واز شما پوزش مى طلبم. قسم به خدا! هيچ اطلاعى از موضوع نداشتم، ونمى دانستم که برى دستگيرى چه کسى آمده ام. هم اکنون به درگاه خداوند از عملى که انجام داده ام توبه مى کنم.

اما او همچنان نه توجهى به ما کرد ونه چيزى گفت واز حالتى که داشت خارج نشد.

(وقتى دوستانم به هوش آمدند) ناچار بازگشتيم. معتضد منتظر ما بود وبه محافظان دستور داده بود که ما هر زمانى که رسيديم، فوراً نزد او برويم.

نيمه هى شب به نزد معتضد رفتيم. او جريان را پرسيد، وما همه چيز را بازگو کرديم.

آن گاه گفت: وى بر شما! آيا پيش از من کسى را ملاقات کرده وماجرا را گفته ايد؟

گفتيم: نه.

گفت: من ديگر با او کارى نخواهم داشت. وسوگند سختى خورد که اگر چيزى از اين مطلب به کسى بازگو کنيم، گردنمان را خواهد زد. ما نيز تا او زنده بود جرأت بيان آن را نداشتيم.(5)

پاورقی

(5) غيبة طوسى، ص 248 ـ 250، اثبات ولادته (عليه السلام) ، بحار الانوار، ج 52، ص 51 و52.