ظهور پس از يأس ونوميدي

ابو بکر محمّد بن ابى دارم يمامي(16) مى گويد:

روزى خواهرزاده ابوبکر بن نخالى عطار(17) را ديدم وگفتم: کجا هستى؟ وکجا مى روى؟

گفت: هفده سال است که در حال سفر هستم!

گفتم: چه عجايبى ديده ى؟

گفت: روزى در اسکندريه در منزلى در کاروان سرايى گرفتم که بيشتر ساکنين آن غريب بودند، وسط آن کاروان سرا مسجدى بود که اهل کاروان سرا در آن نماز مى گزاردند، وامام جماعتى نيز داشتند.

جوانى هم آنجا در حجره ى سکونت داشت که وقت نماز بيرون مى آمد وپشت سر امام جماعت نماز مى گزارد وباز مى گشت، وبا مردم اختلاطى نداشت.

چون ماندن من در آنجا به طول انجاميد واو را جوانى پاک ولطيفى که عبى تميزى به دوش مى انداخت، يافتم. روزى به او گفتم: به خدا دوست دارم در خدمت وحضور شما باشم.

گفت: خود دانى.

من پيوسته در خدمت او بودم تا آن که کاملاً با او مأنوس شدم. روزى به او گفتم: خدا تو را عزيز بدارد، تو کيستى؟

گفت: من صاحب حقّم!.

عرض کردم: کى ظهور مى کنى؟

گفت: اکنون زمان آن فرا نرسيده است، ومدّتى از زمان آن باقى مانده است.

پس از آن همواره در خدمت او بودم واو به همان ترتيب در خلوت ومراقبت خويش بود ودر نماز جماعت شرکت مى کرد وبا مردم اختلاطى نداشت. تا اين که روزى فرمود: مى خواهم به سفر بروم.

عرض کردم: من هم همراه شما مى آيم. (در راه يا همانج) عرض کردم: آقاجان! امر شما کى آشکار خواهد شد؟

فرمود: هنگامى که هرج ومرج وآشوب زياد شود، به مکّه ومسجدالحرام مى روم. آنجا گروهى خواهند گفت: رهبرى برى خود انتخاب کنيد! ودر اين باره با يکديگر گفت وگوى بسيار مى کنند. تا اين که مردى از ميان مردم بر مى خيزد وبه من مى نگرد ومى گويد: ى مردم! اين (مهدى (عليه السلام)) است. به او نگاه کنيد. آنگاه دست مرا مى گيرند وبين رکن ومقام مرا به رهبرى برگزيده وبا من بيعت مى کنند در حالى که مردم از ظهور من نااميد شده باشند.

با هم به کنار دريا رسيديم، او خواست وارد آب شود، من عرض کردم: آقاجان! من شنا بلد نيستم.

فرمود: وى بر تو! با من هستى ومى ترسى؟

عرض کردم: نه! امّا شجاعت آن را ندارم. آنگاه خود بر روى آب حرکت کرد ورفت ومن بازگشتم.(18)

پاورقی

(16) از مشايخ فرقه حشويه است.
(17) صوفى است.
(18) غيبة شيخ طوسى، ص 301 و302، التوقيعات الوارده، بحار الانوار، ج 51، ص 319 و320.