سرانجام توفيق ديدار حاصل شد

حسن بن على بن حمزه اقساسى مى گويد:

در کوفه پيرمرد رخت شويى بود که بسيار اهل زُهد وعبادت بوده وسياحت بسيار مى نموده، ودر جست وجوى خبر ونشانى از حضرت حجّت (عليه السلام) بود. روزى در مجلس پدرم بودم او را ديدم. او سخن مى گفت وپدرم گوش مى داد.

پير مرد مى گفت: يک شب به مسجد جعفى که از مساجد قديمى بيرون کوفه بود، رفتم. نيمه هى شب در خلوت وتنهايى مشغول عبادت بودم که سه نفر وارد شدند. وقتى به ميان صحن مسجد رسيدند، يکى از آن سه نفر، نشست ودستش را روى زمين به چپ وراست کشيد. ناگاه از همان محل آب جوشيد، وآن مرد با آن آب وضو گرفت، به آن دو نفر ديگر نيز اشاره کرد تا با آن وضو بگيرند.

پس از آن که آن دو نفر نيز وضو گرفتند، نفر اول پيش ايستاد وآن دو نفر ديگر به او اقتدا نموده ونماز گزاردند. من نيز به او اقتدا نموده ونماز خواندم.

وقتى امام سلام نماز را داد، حالت او مرا متحيّر ساخت ودانستم که جوشيدن آب از زمين توسّط او، نشانه بزرگى اوست. به همين خاطر، از شخصى که سمت راست من نشسته بود، پرسيدم: اين مرد کيست؟

گفت: او صاحب الامر (عليه السلام) وفرزند امام حسن عسکرى (عليه السلام) است.

من خود را به حضرت (عليه السلام) نزديک نموده ودست مبارکش را بوسيدم.

عرض کردم: ى فرزند رسول خدا! نظرشما درباره عمر بن حمزه چيست؟ آيا اعتقادات ونظرات او صحيح است؟

فرمود: خير، ولى سرانجام هدايت مى شود وتا زمانى که مرا نديده است، نخواهد مُرد.

سخنان پيرمرد به پايان رسيد، من همه آن را يادداشت کردم. مدّت زيادى گذشت عمر بن حمزه وفات يافت، ولى شنيده نشد که او امام را ملاقات کرده باشد.

روزى دوباره پيرمرد را ملاقات کردم، به او گفتم: مگر تو نگفتى که عمر بن حمزه پيش از ملاقات با امام زمان (عليه السلام) نخواهد مرد؟

او گفت: تو از کجا مى دانى که او امام را نديده است؟

برى تحقيق نزد فرزند او (ابو المناقب) رفتم، ودر مورد پدرش از او سؤال نمودم.

او گفت: يک شب، نزديکى هى صبح، نزد پدرم بوديم، او در حال احتضار بود. توان خود را از دست داده وبه سختى سخن مى گفت. تمام درها نيز بسته بود. ناگاه مردى وارد اتاق شد.

ما همه ترسيديم چون درها کاملا بسته بود، حتّى جرأت نکرديم از او چيزى بپرسيم. او مستقيم نزد پدرم رفته وکنار وى نشست وبه آهستگى چيزى به او گفت وپدرم گريست.

آن گاه برخاست ورفت. وقتى از نظر ما ناپديد شد، پدرم گفت: مرا بنشانيد.

او را در بستر نشانيديم. چشمانش را گشود وگفت: آن شخصى که نزد من بود، کجا است؟

گفتيم: همان طور که آمده بود، رفت.

گفت: به دنبالش بشتابيد!

ما به دنبال او رفتيم اما درها بسته بود وهيچ اثرى نيافتيم. بازگشتيم وگفتيم: که چيزى نيافتيم.

از پدرم پرسيديم او که بود؟

گفت: او صاحب الامر (عليه السلام) بود. در اين حال بيماريش عود کرد، وبيهوش شد!(8)

پاورقی

(8) بحار الانوار، ج 52، ص 55 و56.