زمين خالى از حجت نيست

احمد دينورى مى گويد:

يکى دو سال از شهادت امام حسن عسکرى (عليه السلام) نگذشته بود که از اردبيل به قصد سفر حج خارج شدم. وقتى به دينور ـ شهرى نزديک کرمانشاه که گويا شهر وزادگاه خود او بوده است ـ رسيدم مردم در امر امامت سرگردان ومتحيّر بودند.

آنها به خوبى از من استقبال نمودند، وگروهى از شيعيان گرد من جمع شدند وگفتند: حدود شانزده هزار دينار سهم امام جمع آورى شده است. استدعا داريم آن را به آنجايى که بايد تحويل داده شود، تسليم نماييد.

گفتم: ى مردم! الان اوضاع مشخص نيست ومن دقيقاً نمى دانم بايد به کجا مراجعه کنيم!

گفتند: تو خود اختياردار اين مال باش، که ما مطمئن تر از تو سراغ نداريم، کارى کن که بدون حجّت ودليل روشن از دستت خارج نشود.

احمد گويد: اموال را در کيسه هايى که نام اشخاص يکى يکى بر آنها نوشته شده بود به من تحويل دادند، من نيز تحويل گرفته وحرکت کردم، وقتى به کرمانشاه رسيدم، به خدمت احمد بن حسن بن حسن که در آن شهر مقيم بود برى عرض سلام رفتم. وقتى مرا ديد، خوشحال شد.

او نيز هزار دينار در کيسه ى نهاد وبه همراه بسته ى به من تحويل داد وگفت: اين ها را با خود ببر وبدون حجّت ودليل روشن از دستت خارج مکن.

من آنها را نيز گرفتم وبه راه خود ادامه دادم، هنگامى که وارد بغداد شدم، مشغول پيدا کردن فردى از نايبان حضرت حجت ـ عجّل اللّه تعالى فرجه ـ شدم، وجز اين، کارى نداشتم. سپس متوجّه شدم که سه نفر در بغداد به نام هى: باقطانى، اسحاق احمر وابوجعفر عثمان بن سعيد ادعى نيابت مى کردند.

اول نزد باقطانى رفتم، ديدم پيرمردى با هيبت است، وظاهراً آثار جوان مردى در او پيداست. اسبى عربى وغلامان بسيارى داشت، مردم گرد او اجتماع کرده ومشغول گفت وگو بودند.

نزد او رفتم وسلام کردم، او به گرمى از من استقبال کرده، مرا به خود نزديک نموده وبسيار خوشحال شده وبا من به خوبى رفتار نمود. ساعتى نزد او نشستم. تا بيشتر مردم رفتند. آنگاه او از مذهب من پرسيد.

به او گفتم: مردى از دينور هستم، خدمت رسيدم در حالى که مقدارى سهم امام دارم ومى خواهم آن را تحويل دهم.

گفت: آنها را به من بده.

گفتم: دليلى برى اثبات نيابت شما مى خواهم.

گفت: فردا دوباره نزد من بازگرد.

فردا نزد او رفتم، ولى دليلى ارائه نداد وروز سوّم هم نزد او رفتم باز نتوانست دليلى ارائه دهد!

پس از آن به نزد اسحاق احمر رفتم. او را جوانى پاکيزه منظر ديدم، خانه اش از خانه باقطانى بزرگ تر بود واسب وغلامانى بيشتر از باقطانى داشت، وظاهراً از او جوان مردتر به نظر مى رسيد، وعدّه بيشترى نسبت به مجلس باقطانى گرد او جمع شده بودند.

من داخل شده وسلام کردم، مرا به خوبى استقبال کرده، وبه خود نزديک نمود. صبر کردم تا جمعيّت کمتر شد پرسيد: کارى داشتى؟

همانطور که به باقطانى گفته بودم به او نيز جواب دادم. او نيز سه روز مرا چرخاند وآخر هم نتوانست دليلى ارائه دهد!

آنگاه به نزد ابو جعفر، عثمان بن سعيد رفتم، او پيرمرد متواضعى بود. لباس سپيد پوشيده ودر اطاقى کوچک روى گليمى نشسته بود نه غلامى داشت ونه ظاهر چشم گيرى ونه اسبى، بر خلاف آنچه نزد آن دو نفر ديده بودم.

خدمت او رفتم وسلام کردم، جوابم را داد، ومرا به خود نزديک کرد، وبرى من جايى باز نمود، از احوالم پرسيد، خود را معرّفى کرده وگفتم: از ناحيه جبال کردستان آمده ام ومالى با خود آورده ام.

گفت: اگر دوست دارى که آن را به محلّش برسانى، برو به سامرّا وسراغ خانه ابن الرضا وکيل امام (عليه السلام) را بگير. در خانه ابن الرضا کسانى هستند که مربوط به اين کار مى باشند وآنچه را که مى جويى آنجاست.

سپس از او جدا شده، به طرف سامرا حرکت کردم. به خانه ابن الرضا رفته، سراغ وکيل امام (عليه السلام) را گرفتم.

دربان به من گفت: او در خانه مشغول کارى است وبه زودى خارج خواهد شد.

کنارِ در نشستم ومنتظر خروج او شدم، بعد از يک ساعت او را ديدم که از خانه خارج شد. برخاستم وسلام کردم، دست مرا گرفت وبه خانه خود بُرد وحالم را جويا شد واين که چرا نزد او آمده ام؟

خودم را معرفى کردم واو را در مورد مالى که به همراه داشتم آگاه نمودم، واين که دليلى مى خواهم تا آن را تحويل دهم.

گفت: باشد! آنگاه برى من طعامى حاضر کرد، وگفت: ميل کن وکمى استراحت نما که خسته هستى وتا موقع نماز نيز يک ساعت فرصت هست وبه موقع به کارت رسيدگى مى کنم.

من هم غذا خورده، خوابيدم، نزديک وقت نماز برخاستم وپس از ادى نماز برى استحمام خارج شدم ودوباره بازگشتم. پاسى از شب نگذشته بود که آن مرد بازگشت در حالى که نامه ى بدين مضمون با خود داشت:

(بسم الله الرحمن الرحيم. احمد بن محمّد دينورى با شانزده هزار دينار در فلان وفلان کيسه آمده، آنگاه يک يک کيسه ها را با نام صاحب آنها نام برد که در کيسه زره ساز شانزده دينار موجود است).

وقتى تا اينجى نامه را خواندم شيطان مرا وسوسه نمود که چطور او بهتر از من از محتوى آنها آگاه است؟ قسمت زيادى از نامه به همين ذکر نام صاحبان کيسه ها پرداخته بود، ودر انتها مرقوم فرموده بود:

(از کرمانشاه نيز از جانب احمد بن حسن مادرائى، برادر پشم فروش کيسه ى حاوى هزار دينار به همراه دارد، همراه با چندين تخته پارچه فلان شکل وفلان رنگ).

وتا آخر نامه نوع ورنگ پارچه ها را يک يک برشمرد.

در اين حال، خدى را به جهت منّتى که بر من نهاده وترديدم را به يقين تبديل کرده بود، شکر کردم. طبق آن نامه مأمور بودم که تمام مال را به ابوجعفر عثمان بن سعيد تحويل دهم وآن چنان که او دستور مى دهد، عمل نمايم.

به بغداد بازگشتم وبه خدمت ابو جعفر رفتم در حالى که رفت وبرگشتم سه روز به طول انجاميد. وقتى ابو جعفر مرا ديد گفت: چرا به سامرا نرفتى؟

گفتم: ى آقى من! اکنون از سامرا بازگشته ام.

من در حال بازگو نمودن ماجرا به ايشان بودم که نامه ى از سوى مولايمان صاحب الامر (عليه السلام) به او رسيد که مضمون آن درباره کيفيّت وکميّت اموالى که نزد من بود، درست مانند مضمون نامه ى بود که من به همراه داشتم علاوه بر اين که فرموده بود: بايد اموال وپارچه ها را به ابوجعفر محمّد بن احمد بن جعفر قطّان قمى تحويل بدهم.

ابو جعفر، عثمان بن سعيد لباس خود را پوشيده وگفت: آنچه با خوددارى به منزل محمّد بن احمد بن جعفر قطّان قمى ببر.

من نيز اطاعت کردم وپس از تحويل آنها به حجّ مشرّف شدم.

هنگامى که به دينور بازگشتم مردم گرد من جمع شدند، من هم نامه ى را که وکيل حضرت حجّت (عليه السلام) از سوى ايشان برى من آورده بود، برى مردم خواندم. وقتى به آن قسمت از نامه که در آن به آن مرد زره ساز وکنيه او اشاره شده بود، رسيدم، يکى از حاضرين بيهوش به زمين افتاد.

وقتى بهوش آمد، سجده شکرى به جى آورده وگفت: خدى را شکر که بر ما منّت نهاد وهدايت فرمود، اکنون دانستم که هيچ گاه زمين از حجّت حق تعالى خالى نمى ماند.

اين کيسه را همان مرد زره ساز به من داده بود، وهيچ کس جز خدا از اين موضوع اطّلاعى نداشت.

از دينور به کرمانشاه رفتم وابوالحسن مادرائى را نيز ملاقات کردم، واو را از جريان مطلع ساخته نامه را برايش قرائت نمودم.

او گفت: سبحان الله! در هر چيزى مى توانى شکّ کنى جز در اين که خداوند زمين را خالى از حجّت خود واگذارد.

آنگاه داستان بعدى را برايم نقل کرد.(16)

پاورقی

(16) دلائل الامامه، ص 277 و280، معرفة شيوخ الطائفه، بحار الانوار، ج 51، ص 300 ـ 303.