داستانهايى از امام زمان از كتاب بحار الأنوار
محمد باقر بن محمد تقى مجلسى
تاليف : حسن ارشاد
مقدمه
(يا صاحب الزمان ادرکنا)
(نحن نقص عليک احسن القصص).(1)
(ما نيکوترين قصه وسرگذشت ها را بر تو حکايت مى کنيم)
انسان به منظور انتقال يافته هى علمى واعتقادى خود در طول تاريخ از ابزارهى زيادى کمک گرفته است که هر يک از آنها در شرائط خاص خود برى مخاطبان مناسب است. يکى از کار آمدترين ابزارها برى بيان معارف اعتقادى وتربيتى، شيوه داستان نويسى است. درتمام نظام هى تربيتى وآموزشى، از گذشته دور تا امروز، استفاده از زبان قصه وداستان برى ترويج وتفهيم مواد آموزشى امرى رايج بوده است. در متون اصيل دينى نظير قرآن کريم وساير کتاب هى آسمانى نيز بسيارى از معارف بلند به صورت داستان وقصه القاء شده است که اين کار در نوع خود اهميت وکارآيى بالى شيوه داستان نويسى را مورد تأييد قرار مى دهد ودر ضمن از طريق تعيين چهار چوب مشخصى برى قصه، دسته ى از آنها را به عنوان احسن القصص معرفى مى کند.
در لابلى روايات اهل بيت (عليهم السلام) نيز به تعداد زيادى قصه وحکايت آموزنده برمى خوريم که استفاده از آنها در راستى آموزش وپرورش عامّه مردم بويژه قشر جوان بسيار مفيد ومؤثر است.
اثر حاضر هم در همين راستا گرد آمده است، مؤلف محترم با هدف ترويج فرهنگ مهدويت ونشر معارف امام زمان (عليه السلام) اقدام به جمع آورى وترجمه يکصد وسى ونه داستان از کتاب گران سنگ بحار الانوار جلدهى 51 و52 و53 آن کتاب ـ که به آن حضرت اختصاص دارد ـ نموده است.
از آنجا که يکى از اهداف واحد تحقيقات مسجد مقدس جمکران احياء معارف حضرت مهدى (عليه السلام) ونشر فرهنگ مهدويت است، اقدام به نشر اثر حاضر پس از تحقيق وتصحيح وويرايش نموده است. به اميد اينکه بستر آشنايى هر چه بيشتر علاقمندان، بويژه قشر جوان ونوجوان را با مسائل مربوط به منجى عالم بشريت فراهم سازد، وچاپ ونشر اين مجموعه نيز مانند ساير مجموعه هى ارزشمند فکرى واعتقادى در گسترش فرهنگ اهلبيت (عليهم السلام) مفيد واقع گردد.
واحد تحقيقات
مسجد مقدس جمکران ـ قم
تابستان 1379
پاورقی
(1) سوره يوسف، آيه 3.
سيد رضى الدين على بن طاووس (رحمه الله) مى گويد: کسى که نخواست نام او فاش شود، مى گفت:
من از خدا مى خواستم که به زيارت مهدى (عليه السلام) نائل شوم. شبى در خواب ديدم که در فلان وقت او را مشاهده خواهم کرد.
وقتى از خواب بيدار شدم به مرقد موسى بن جعفر (عليه السلام) مشرّف شدم ودر همان زمانى که در خواب ديده بودم منتظر لقى مولا شدم.
ناگاه صدايى شنيدم که به گوشم آشنا بود. صاحب صدا را ديدم که در حال زيارت امام جواد (عليه السلام) مى باشد، من رعايت ادب را کرده وچيزى نگفتم. او وارد ضريح شد.
من پايين پى امام موسى بن جعفر (عليه السلام) ايستادم. چند لحظه بعد خارج شد در حالى که کسى همراه او بود، من دانستم که او مهدى (عليه السلام) است، وجمال عالم آرى او را سير مى کردم، اما ادب کرده وايشان را صدا نزدم.(6)
پاورقی
(6) بحار الانوار، ج 52، ص 53.
محمّد بن على بن متيل مى گويد:
زينب، همسر محمّد بن عبديل آبى ـ که اهل آبه(4) بود ـ سيصد دينار سهم امام (عليه السلام) داشت. او نزد پسر عموى من جعفر بن محمّد بن متيل آمد وگفت: مى خواهم اين مال را با دست خودم به ابوالقاسم حسين بن روح ـ نائب سوم امام (عليه السلام) ـ تحويل دهم.
من به زبان او آشنا بودم به همين جهت، عمويم مرا به عنوان راهنما ومترجم به همراه او نزد حسين بن روح فرستاد. وقتى به محضر حسين بن روح رسيديم، رو به آن زن نموده وبا لهجه غليظ آبى گفت: (زينب! چونا؟ چويدا کوايد چون ايقنه؟).
يعنى زينب خانم چطورى؟ قبلاً چطور بودى؟ بچه هات چطورند؟.
وقتى ديدم حسين بن روح به زبان او آشنايى دارد، واحتياجى به ترجمه نيست اموال را تحويل داده ومراجعت نمودم.(5)
پاورقی
(4) آبه: شهرى نزديک ساوه است.
(5) کمال الدين، ج 3، 503 و504، ذکر التوقيعات، بحار الانوار، ج 51، ص 336.
ابو الاديان بصرى مى گويد:
من خادم امام حسن عسكرى (عليه السلام) بودم. و نامه اى حضرت (عليه السلام) را به شهرهاى مختلف مى رساندم. روزى به خدمت ايشان مشرف شدم . حضرت (عليه السلام) در بستر بيمارى بود. وقتى مرا ديد، نامه هايى را بيرون آورده و فرمود: اين ها را به مدائن ببر! پانزده روز در راه خواهى بود.
وقتى بازگشتى، صداى ناله و ضجه از خانه من مى شنوى و مى بينى كه مرا غسل مى دهند.
عرض كردم: آقا جان! وقتى چنين شد جانشين شما كه خواهد بود؟
- آن كه جواب نامه ها را از تو بخواهد.
- علامت ديگر؟
- آن كه بر من نماز گزارد.
- نشان بعدى؟
- آن كه از محتواى كيسه خبر دهد؟
آن گاه هيبت امام (عليه السلام) مانع از آن شد كه بپرسم كدام كيسه؟ در كيسه چيست؟
با نامه ها از نزد امام (عليه السلام) خارج شدم و به مدائن رفته و جواب نامه ها را گرفتم. درست پانزده روز بعد به سامرا بازگشتم، و همان طور كه امام (عليه السلام) فرموده، صداى ضجه و ناله از خانه امام (عليه السلام) به گوش مى رسيد.
جعفر (كذاب) برادر امام (عليه السلام) را ديدم كه جلوى در خانه ايستاده و شيعيان اطراف او را گرفته و به او تسليت و تهنيت مى گفتند.
با خود گفتم: اگر او امام باشد، امامت از بين خواهد رفت. زيرا او را مى شناختم كه شراب مى خورد و در قصر قمارى بازى مى كرد و طنبور مى نواخت!
با اين حال من نيز نزديك شده و تسليت و تهنيت گفتم. اما او چيزى درباره نامه ها از من نپرسيد.
آن گاه عقيده، خادم امام حسن عسكرى (عليه السلام) خارج شد و گفت: آقا جان! برادرتان را كفن كرده اند، برخيزيد و بر او نماز بگزاريد.
جعفر با گروه شيعيان كه پيشاپيش آن ها عثمان بن سعيد و حسن بن على - كه به دست معتصم كشته شد و معروف به سلمه بود - وارد شدند.
وقتى وارد اتاق شديم، ديديم امام حسن عسكرى (عليه السلام) در كفن پيچيده شده است. برادرش جعفر (كذاب) برخاست تا بر او نماز بخواند. امام همين كه مى خواست تكبير بگويد، پسر بچه گندم گونى كه موهاى پيچيده داشت و ميان دندانهايش باز بود، آمدى و رداى جعفر را كشيد و گفت: كنار برو! اى عمو! من از تو به گزاردن نماز بر پدرم سزاوار ترم
جعفر در حالى كه رنگش پريده بود، كنار رفت، و آن طفل پيش آمد و بر امام حسن عسكرى (عليه السلام) نماز خواند، پس از نماز، امام (عليه السلام) را كنار قبر پدرش امام هادى (عليه السلام) دفن نمود.
آن گاه آن آقازاده نازنيين رو به من نمود و گفت: اى بصرى! جواب نامه هايى را كه به همراه دارى، بده!
من همه را تحويل دادم و با خود گفتم: اين دو علامت، فقط سومين علامت كه خبر از محتواى كيسه است مانده.
وقتى نزد جعفر رفتم ديدم كه بر مرگ برادرش گريه مى كند. در اين حال ((حاجز و شاء)) آمد(151) و گفت: آن طفل كه بود؟ بايد از او حجتى مى خواستى.
جعفر گفت: به خدا قسم! او را اصلا نديده و نمى شناختم.ما همان جا نشسته بوديم كه گروهى از اهالى قم وارد شدند و گفتند: مى خواهيم امام حسن عسگرى (عليه السلام) را ملاقات كنيم.
ما شهادت حضرت (عليه السلام) را به اطلاع آنها رسانديم.گفتند: جانشين او كيست؟ مردم جعفر را نشان دادند.
آنها بر او سلام كرده و تسليت و تهنيت گفتند، سپس پرسيدند: ما به همراه خود نامه ها و اموالى داريم؛ بگو نامه ها از چه كسانى است؟ و مقدار وجوهات چقدر مى باشد؟
با شنيدن اين سخن، جعفر با عصبانيت برخاست و بر در حالى كه عبايش را مى تكاند، گفت: از ما مى خواهند كه علم غيب بدانيم در اين لحظه خادم امام حسن عسگرى (عليه السلام) آمد و گفت: نامه هاى شما از فلان و فلانى است، و در كيسه هزار دينار وجود دارد كه نقش ده دينار آن ساييده شده است.
آنها نامه و اموال را به او دادند و گفتند: كسى كه تو را براى دريافت نامه ها و اموال فرستاده است امام است
بعد از اين رويداد، جعفر نزد خليفه رفت و قضيه را گزارش داد، خليفه دستور دستگيرى همسر امام حسن عسگرى (عليه السلام) را صادر كرد تا محل اختفاى فرزندش افشا كند اما نرجس خاتون (عليها السلام) وجود او را كلا انكار نموده و ادعا نمود كه هنوز بار دار است.
خليفه نيز او را به ((ابن ابى الشوارب)) قاضى سپرد تا موضوع را تحقيق كند.
ولى در همان زمان ((عبيد الله بن يحيى بن خاقان)) به طور ناگهانى مرد، گروهى در بصره شورش نموده و بر مأمورين خليفه تاختند - كه بعدها رهبر آنها به صاحب الزنج معروف شد - خليفه و اطرافيان او سرگرم دفع خطرها شدند و از مسأله امام زمان (عليه السلام) و تحقيق درباره نرجس خاتون (عليها السلام) غافل ماندند.(152)
پاورقی
151- حاجز بن يزيد معروف به الو شا: يكى از وكلاى ناحيه مقدسه بود، روجوع شود به تنقيح المقال، ج 3، (صلى الله عليه و آله و سلم) 241.
152- كمال الدين، ج 2، ص 475 و 476، من شاهد القائم (عليه السلام)؛ ج 52 ص 67 و 68.
اُمّ کلثوم، دختر محمّد بن عثمان نائب دوم امام زمان (عليه السلام) مى گويد:
روزى محموله ى از هدايا وسهم امام (عليه السلام) توسّط شخصى از قم وحوالى آن برى حضرت (عليه السلام) ارسال شد. وقتى آن فرستاده به بغداد رسيد، يکسره به خدمت ابوجعفر محمّد بن عثمان مشرّف شد وآنچه با خود به همراه داشت، تحويل داد.
هنگام بازگشت، محمّد بن عثمان به او مى گويد: از آنچه به تو تحويل داده شده است، چيز ديگرى هم باقى مانده است، آن کجاست!؟
آن مرد پاسخ مى دهد: آقاجان! چيزى باقى نمانده است وهمه را تحويل داده ام.
محمّد بن عثمان مى گويد: امّا هنوز چيز ديگرى باقى مانده است، شايد فراموش کرده ى با خود بياورى بازگرد ودوباره خوب جستجو کن (يا آن که اصلاً فراموش کرده ى که آن را به تو داده باشند). بياد بياور که چه چيزهايى به تو تحويل داده شده است.(9)
آن مرد بازگشت وچند روز به ذهن خود فشار آورد وهر چه جستجو کرد وانديشيد چيزى به ياد نياورد. همراهانش نيز اطّلاعى نداشتند، دوباره به نزد محمّد بن عثمان مى رود ومى گويد: همه آنچه را که به من داده شده بود، تحويل شما داده ام. چيز ديگرى باقى نمانده است.
محمّد بن عثمان مى گويد: حضرت (عليه السلام) مى فرمايند:
(آن دو لباس بافتنى که فلانى پسر فلانى به تو داده است، چه کردى؟)
آن مرد يک مرتبه مى گويد: آرى! آقاجان! درست مى فرمايند، به خدا قسم! فراموش کرده بودم، الآن هم اصلاً به ياد نمى آورم که کجا گذاشته ام.
فوراً بازگشت وهر چه داشت زير ورو کرد، از باربران هم پرسيد واز آنها خواست که بگردند شايد پيدا شود اما هيچ خبرى نشد، سرانجام مأيوس ونااُميد دوباره به نزد محمّد بن عثمان بازگشت واو را مطلع ساخت.
محمّد بن عثمان مى گويد: حضرت (عليه السلام) مى فرمايند: (برو به نزد فلان پنبه فروش که دو عدل پنبه به او داده ى. در انبار پنبه او يکى از عدلها را بازکن که روى آن چيزى است که چنين وچنان نوشته شده است. آن دو لباس داخل آن است!)
آن مرد متحيّر شد وفوراً نزد پنبه فروش رفت وآن دو عدل را باز کرد. لباسها آنجا بود. آنها را برداشته نزد محمّد بن عثمان آمد وتحويل داد. گفت: آنها را فراموش کرده بودم. چون بارم زياد بود لى آن عدل گذاشته بودم تا صدمه نبينند.(10)
پاورقی
(9) شيخ طوسى در کتاب غيبت خود مى گويد: آن مرد حواله ى (يا فهرست اجناسى) با خود نداشت که به محمّد بن عثمان بدهد، زيرا در آن زمان که هنگام حکومت معتضد بود شيعيان بسيار در تنگنا بودند وخون از شمشير دشمن مى چکيد! وتمام اين حرکات پنهانى انجام مى شد، وگروهى خاص از آن اطلاع داشتند. وحال آنچه برى محمّد بن عثمان فرستاده مى شد از محموله خود هيچ اطلاعى نداشت وتنها به او گفته مى شد که اين بار را ببر فلان جا تحويل بده بدون اين که نوشته ى به او بدهند.
(10) غيبت شيخ طوسى، ص 294 و295، التوقيعات الوارده، بحار الانوار، ج 51، ص 316 و317.
محمّد بن احمد صفوانى مى گويد:
من اهل (ران) شهرى بين مراغه وزنجان هستم. در شهر ما پيرمردى زندگى مى کرد که صد وهفده سال داشت. نام او قاسم بن علا بود.(2) او به شرف ملاقات امام هادى (عليه السلام) وامام حسن عسکرى (عليه السلام) رسيده بود، ودر زمان غيبت صغرا هميشه نامه هايى از ناحيه مقدّس حضرت ابا صالح المهدى (عليه السلام) توسط سفرى آن حضرت ـ يعنى محمّد بن عثمان وحسين بن روح ـ دريافت مى کرد. او در هشتاد سالگى از دو چشم نابينا شده بود.
روزى ما در خانه او بر سر سفره مشغول غذا خوردن بوديم. او بسيار اندوهگين بود، زيرا دو ماه بود که هيچ ارتباطى با حضرت (عليه السلام) نداشت. در اين حال، دربان خانه وارد شد وبا شادى گفت: پيک عراق!
قاسم بسيار مسرور شد. رو به قبله نموده، سجده شکرى به جى آورد.
قاصد، مردى ميان سال وکوتاه قد بود که مانند اغلب قاصدان پيراهنى کتانى پوشيده وعبايى بر دوش انداخته بود، وکفش مخصوص سفر در پا داشت وخورجينى بر دوش.
قاسم برخاست واو را در آغوش کشيد وخورجينش را از روى دوشش برداشت. دستور داد طشت وآب آوردند تا دستانش را بشويد. سپس او را کنار خود نشاند وبا هم مشغول غذا شديم، بعد از اتمام غذا وشستن دست، آن مرد، نامه ى را که کمى از نصف يک نامه معمولى بزرگتر به نظر مى رسيد بيرون آورد وبه قاسم داد.
وقتى قاسم نامه را گرفت آن را بوسيد وبه کاتب خود ابوعبد الله بن ابى سلمة داد، کاتب نامه را گرفت ومُهر آن را باز کرد وخواند.
وقتى سکوت کاتب بيش از حدّ معمول به طول انجاميد، قاسم دانست که نکته ى در نامه هست که بيان آن برى کاتب دشوار است. به همين خاطر پرسيد: آيا خبرى شده است؟
کاتب گفت: خير است.
قاسم گفت: آيا درمورد من مطلبى فرموده اند؟
کاتب گفت: اگر دوست ندارى، نگويم.
قاسم گفت: مطلب چيست؟
کاتب گفت: حضرت (عليه السلام) فرموده اند: (وقتى اين نامه رسيد، چهل روز بعد فوت مى کنى)، وهفت تکّه پارچه نيز فرستاده اند.
قاسم گفت: آيا دينم به سلامت خواهد بود؟
کاتب گفت: آرى.
آنگاه قاسم خنديد، وگفت: ديگر آرزويى بعد از اين عمر طولانى ندارم.
آنگاه مرد تازه وارد برخاست، واز خورجينش سه دست شلوار، يک پيراهن حبرى يمانى سرخ، يک عمّامه، دو دست لباس ويک حوله بيرون آورد وبه قاسم داد.
خود قاسم نيز پيراهنى داشت که امام رضا (عليه السلام) به او خلعت داده بود.(3)
قاسم دوستى داشت به نام عبدالرحمان بن محمّد سنيزى که به رغم دوستى اش با قاسم، شديداً دشمن اهل بيت (عليهم السلام) بود. دوستى آن ها نيز به خاطر روابط اقتصادى بود. قاسم هم نسبت به او علاقه ى داشت.
عبدالرحمان قصد داشت به خانه قاسم بن علا بيايد، زيرا مى خواست پسر قاسم را که حسن نام داشت با پدرزنش که ابوجعفر بن حمدون همدانى بود، آشتى دهد.(4)
قاسم، به دو نفر از مشايخ که با او مأنوس بودند ونام يکى ابو حامد عمران بن مفلّس وديگرى ابو على بن جحدر بود، گفت: مى خواهم اين نامه را برى عبدالرحمان بخوانيد چون دوست دارم هدايت شود، واميدوارم خداوند با خواندن اين نامه او را هدايت کند.
آن ها در پاسخ گفتند: به خاطر خدا از اين فکر درگذر، که حتّى بسيارى از شيعيان هم تحمّل شنيدن اين مطالب را ندارند وگمان مى کنند که دروغ است چه رسد به عبد الرحمان.
قاسم گفت: مى دانم رازى را که اجازه ندارم آشکار نمايم، فاش مى کنم. با اين حال، به خاطر محبتى که نسبت به عبدالرحمان وعلاقه ى که به هدايت او دارم مى خواهم اين نامه را برايش بخوانم.
آن روز گذشت وروز پنج شنبه 13 رجب عبدالرحمان نزد قاسم آمد وسلام نمود. قاسم آن نامه را بيرون آورد وگفت: اين نامه را بخوان وبه وجدان خود رجوع کن.
عبدالرحمان شروع به خواندن نامه کرد، وقتى به آن قسمت که خبر فوت قاسم نوشته شده بود رسيد، نامه را پرت کرد وگفت: ى ابامحمّد! تقوى الهى را پيشه کن! تو مردى فاضل هستى، واز دينت اطّلاع دارى. چطور عقلت اين موضوع را مى پذيرد در حالى که خداوند فرموده است:
(وَما تَدْرِى نَفْسٌ ماذا تَکْسِبُ غَداً وَما تَدْرِى نَفْسٌ بِأَيَّ أَرْض تَمُوتُ)(5)
(هيچ کس نمى داند فردا چه روى خواهد داد وهيچ کس نمى داند در کدام سرزمين مى ميرد).
ودر جى ديگر مى فرمايد:
(عالِمُ الغَيْبِ فَلا يُظْهِرُ عَلى غَيْبِهِ اَحَداً)(6)
(اوست دانى به غيب وبر هيچ کس غيب او آشکار نمى شود).
قاسم خنديد وگفت: آيه را تا آخر بخوان که:
(اِلاّ مَنِ ارْتَضى مِنْ رَسُول)
(جز فرستاده ى که خدا از او خشنود باشد).
ومولى من فرستاده مورد رضايت خدا است. مى دانستم که تو چنين خواهى گفت. با اين حال، تاريخ امروز را داشته باش، اگر من بعد از تاريخى که در نامه ذکرشده زنده ماندم بدان که حق با من نيست، اما اگر مُردم به وجدان خود مراجعه کن.
عبدالرحمان نيز تاريخ آن روز را نوشت واز يکديگر جدا شدند.
محمّد بن احمد صفوانى گويد: قاسم بن علا درست هفت روز بعد از رسيدن نامه بيمار شد، واز آن روزى که عبدالرحمان را ديد بيمارى اش شديدتر شد، سى وسه روز بعد از رسيدن نامه به ديدن او رفتم، او در بستر افتاده وبه ديوار تکيه داده بود. فرزندش حسن که دائم الخمر بود ودامادش ابوجعفر بن حمدون همدانى گوشه ى نشسته وردايش را بر سر کشيده بود. ابو حامد، عمران بن مفلس هم در گوشه ى ديگر وابو على بن جحدون ومن وگروهى از مردم شهر نيز مى گريستيم.
ناگاه ديديم که قاسم به دستهى خود، به طرف پشت تکيه کرده ومى گويد:
(يا محمّد! يا على! يا حسن! يا حسين! يا موالى! کونوا شفعائى إلى اللّه عزّوجلّ.
يا محمّد! يا على! يا حسن! يا حسين! ى سروران من! مرا در نزد خداوند شفاعت کنيد).
آنگاه دوباره اين عبارات را تکرار کرد، در مرتبه سوّم ائمه ديگر را نيز به شفاعت طلبيد، وقتى به نام مبارک امام على بن موسى الرضا (عليه السلام) رسيد پلکهى چشمانش لرزيد چنان که اطفال گلبرگهى گلهى لاله را مى لرزانند! حدقه چشمانش باد کرد. آنها را با سر آستين خويش مالش داد. چيزى شبيه آب گوشت از آنها خارج شد.
سپس به طرف فرزندش نگاه کرد وگفت: حسن! بيا نزد من.
آنگاه ابو حامد وابو على را صدا زد وهمه گرد او جمع شديم در حالى که او به ما با چشمان سالم نگاه مى کرد.
ابو حامد گفت: مرا مى بينى؟
قاسم دستش را بر روى يک يک ما نهاد وهمه دانستند که او بينا شده است. اين خبر بين عموم مردم شايع شد وهمه برى مشاهده وزيارت او آمدند.
وقتى خبر به بغداد وبه قاضى القضاة بغداد ـ يعنى ابو سائب عتبه بن عبيداللّه مسعودى ـ رسيد، به سرعت خود را به شهر ما رساند وبه نزد قاسم رفت. چون قاسم را ملاقات کرد انگشترى که نگين فيروزه داشت که بر روى آن سه سطر نگاشته شده بود به او نشان داد وگفت: اين چيست؟
قاسم آن را ديد وگرفت، ولى نتوانست خطوط روى آن را بخواند. مردم تعجّب کردند. عدّه ى به خاطر اين که قاسم توانسته بود انگشتر قاضى را ببيند وتشخيص دهد وعدّه ى هم به خاطر اين که نتوانسته بود خطوط روى آن را بخواند! در اين باره باهم گفت وگو مى کردند.
قاسم رو به فرزندش حسن کرده وگفت: خداوند به تو منزلت ومرتبتى داده است(7) آن را قبول کن وخداوند را سپاسگزار باش.
حسن گفت: قبول کردم.
قاسم گفت: چگونه؟
حسن گفت: هر طور که شما بفرمائيد پدر جان!
قاسم گفت: بايد از خوردن شراب دست کشيده وتوبه کنى.
حسن گفت: قسم به حقّ کسى که تو او را ياد مى کنى از خوردن شراب واعمالى که تو از آنها بى خبرى دست برداشتم!
آنگاه قاسم دست به دعا برداشته وگفت: خداوندا! طاعت خويش را به حسن الهام کن، واو را از معصيت خويش دور نما!
واين جمله را سه بار تکرار کرد، آنگاه کاغذى خواست ووصيّت خود را به دست خود تنظيم کرد، واز جمله، زمين هايى را که داشت وقف امام زمان (عليه السلام) نمود وخطاب به فرزندش نوشت:
اگر شايستگى وکالت امام (عليه السلام) را يافتى نصف درآمد زمينهى (فرجيده) از آن توست، ومابقى متعلّق به مولايم امام زمان (عليه السلام) است، واگر اين شايستگى را نيافتى، خير خود را از راهى که مورد رضى خداست جستجو کن).
حسن نيز وصيّت پدر را پذيرفت.
درست روز چهلم، هنگام دميدن فجر قاسم وفات يافت، رحمت خدا بر او باد.
عبدالرحمان خود را به خانه قاسم رساند در حالى که با سرو پى برهنه واندوهى فراوان در کوى وبازار فرياد مى زد: ى وى آقايم!
وقتى مردم او را در اين حال ديدند فهميدند که او نسبت به قاسم احترام بسيارى قائل بوده است. از او پرسيدند: چه شده که چنين مى کنى؟
عبدالرحمان گفت: ساکت باشيد. آنچه که من از او ديده ام شما نديده ايد.
ابو حامد بر جنازه قاسم آب ريخت، وابوعلى بن جحدر او را غسل داد. پس از غسل ابتدا خلعتى را که امام رضا (عليه السلام) به قاسم اعطا فرموده بودند، پوشانيدند، آنگاه با هفت تکه قُماشى که حضرت حجّت (عليه السلام) از عراق فرستاده بودند، او را کفن نمودند.
پس از تشييع جنازه قاسم، عبدالرحمان دست از عقيده باطل خود برداشت وبه ولايت وحضور امام زمان (عليه السلام) ايمان آورد، وبسيارى از املاک خود را وقف حضرت (عليه السلام) نمود.
بعد از مدّت کوتاهى نامه تسليت امام زمان (عليه السلام) خطاب به حسن پسر قاسم رسيد، وايشان در انتها او را همانطور که پدرش دُعا کرده بود، دُعا فرموده بودند که:
(خداوندا! طاعت خويش را به حسن الهام کن، واو را از معصيت خود دور نما).
وپس از آن مرقوم نموده بودند:
(ما پدرت را امام تو قرار داديم واعمال او الگوى توست).(8)
پاورقی
(2) رک، داستانهى 37 و46 همين مجموعه.
(3) با اين فرض که قاسم بن علا 117 سال عمر کرده وحسين بن روح را نيز ديده مى توان استفاده نمود که نه تنها امام حسن عسکرى (عليه السلام) وامام هادى (عليه السلام) را ملاقات کرده بلکه در عنفوان جوانى مى توانسته امام رضا (عليه السلام) را نيز ملاقات کرده باشد. والله اعلم.
(4) اين حسن همان فرزند قاسم بن علا است که امام زمان (عليه السلام) برى او دعا نموده وفرموده بودند: (باقى مى ماند) برى اطلاع بيشتر رجوع کنيد به داستان 46 همين مجموعه.
(5) سوره لقمان: آيه 34.
(6) سوره الجن: آيه 27.
(7) اشاره دارد به دعى امام (عليه السلام) در حقّ حسن در دوران طفوليّت. رجوع کنيد به داستان 46 همين مجموعه.
(8) غيبت طوسى، ص 310 ـ 315، التوقيعات الوارده، بحار الانوار، ج 51، ص 313 ـ 316.
علامه مجلسى (رحمه الله) مى فرمايد:
مرد شريف و صالحى را مى شناسم به نام امير اسحاق استرآبادى او چهل با با پاى پياده به حج مشرف شده است، و در ميان مردم مشهور است كه طى الارض دارد. او يك سال به اصفهان آمد، من حضورا با او ملاقات كردم تا حقيقت موضوع را از او جويا شوم.
او گفت: يك سال با كاروانى به طرف مكه به راه افتادم. حدود هفت يا نه منزل بيش تر به مكه نمانده بود كه براى انجام كارى تعلل كرده از قافله عقب افتادم. وقتى به خود آمدم، ديدم كاروان حركت كرده و هيچ اثرى از آن ديده نمى شد. راه را گم كردم، حيران و سرگردان وامانده بودم، از طرفى تشنگى آن چنان بر من غالب شد كه از زندگى نااميد شده آماده مرگ بودم.
(ناگهان به ياد منجى بشريت امام زمان (عليه السلام) افتادم و) فرياد زدم نيا صالح! يا اباصالح! راه را به من نشان بده! خدا تو را رحمت كند!
در همين حال، از دور شبحى به نظر رسيد، به او خيره شدم و با كمال ناباورى ديدم كه آن مسير طولانى را در يك چشم به هم زدن پيمود و در كنارم ايستاد، جوانى بود گندم گون و زيبا با لباسى پاكيزه كه به نظر مى آمد از اشراف باشد. بر شترى سوار بود و مشك آبى با خود سلام كردم . او نيز پاسخ مرا به نيكى ادا نمود.
فرمود: تشنه اى؟
گفتم: آرى اگر امكان دارد، كمى آب از آن مشك مرحمت بفرماييد!
او مشك آب را به من داد و من آب نوشيدم.
آنگاه فرمود: مى خواهى به قافله برسى؟
گفتم: آرى.
او نيز مرا بر ترك شتر خويش سوار نمود و به طرف مكه به راه افتاد. من عادت داشتم كه هر روز دعاى ((حرزيمانى)) را قرائت كنم.
مشغول قرائت دعا شدم. در حين دعا ((حرز يمانى)) را قرائت كنم.
مشغول قرائت دعا شدم. در حين دعا گاهى به طرف من برمى گشت و مى فرمود: اين طور بخوان!
چيزى نگذشت كه به من فرمود: اين جا را مى شناسى؟
نگاه كردم، ديدم در حومه شهر مكه هستم، گفتم: آرى مى شناسم.
فرمود: پس پياده شو!
من پياده شدم برگشتم او را ببينم ناگاه از نظرم ناپديد شد، متوجه شدم كه او قائم آل محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) است. از گذشته خود پشيمان شدم، و از اين كه او را نشناختم و از او جدا شده بودم، بسيار تاءسف و ناراحت بودم.
پس از هفت روز، كاروان ما به مكه رسيد، وقتى مرا ديدند، تعجب نمودند. زيرا يقين كرده بودند كه من جان سالم به در نخواهم برد به همين خاطر بين مردم مشهور شد كه من طى الارض دارم.(170)
پاورقی
170- بحار الانوار، ج 52، ص 157 و 156.
عيسى بن صبيح مى گويد:
ما در زندان بوديم که امام حسن عسکرى (عليه السلام) را نيز به زندان آوردند. من حضرت (عليه السلام) را مى شناختم. آنگاه که ايشان مرا ديد، فرمود: تو شصتوپنج سال ويک ماه ودو روز سن دارى.
من با خود کتاب دُعايى داشتم که تاريخ ولادتم در آن نوشته شده بود، وقتى به آن نگاه کردم وحساب نمودم، ديدم همان طور است که امام (عليه السلام) مى فرمايد.
حضرت (عليه السلام) دوباره فرمود: آيا فرزندى دارى؟
عرض کردم: نه.
سپس فرمود: خداوندا! به او پسرى عطا کن که پشتيبان او باشد، همانا فرزند برى آدمى بهترين پشتيبان است.
آنگاه اين بيت را خواند:
کسى که پشتيبان دارد با دشمنانش رو به رو مى شود،
وآن که پشتيبانى ندارد خوار وذليل است
عرض کردم: آيا شما فرزندى داريد؟
فرمود: آرى! قسم به خدا! به زودى صاحب فرزندى خواهم شد که زمين را پر از عدل وداد مى کند، امّا حالا ندارم.
سپس اين ابيات را خواند:
شايد روزى مرا در حالى بينى که،
فرزندانم مانند شيرانى با يالهى انبوه گرد من باشند
چنان که تميم پيش از آن که چون ريگ بيابان زاد وولد کند،
مدّتى طولانى در ميان مردم تنها بود.(12)
پاورقی
(12) خرايج، ج 1، ص 478، فى معجزات الامام صاحب الزمان (عليه السلام) ، بحار الانوار، ج 51، ص 162.
حسين بن على بن بابويه قمى (برادر شيخ صدوق) مى گويد:
پدرم، نامه ى به شيخ ابوالقاسم حسين بن روح (نوبختى) ـ سومين نائب خاص امام زمان (عليه السلام) نوشت واز حضرت درخواست اجازه تشرّف به حج نمود.
پاسخ حضرت اين بود: امسال خارج مشو!
پدرم مجدّداً نامه ى نوشت که حج من نذر واجب مى باشد آيا جايز است که خوددارى کنم؟
حضرت پاسخ داد: اگر ناچارى بروى با آخرين کاروان حرکت کن.
پدرم چنين نمود، وبا آخرين کاروان حرکت کرد وسالم ماند، امّا کاروانهى ديگر که پيشتر حرکت کرده بودند همگى (در فتنه قرامطه که در همان سال، يعنى 329 هجرى عليه حجّاجِ بيت اللّه، به وجود آمده بود) کشته شدند.(2)
پاورقی
(2) غيبة شيخ طوسى، ص 322، التوقيعات الواردة، بحار الانوار، ج 51، ص 293.
محمّد بن صالح مى گويد:
هنگامى که پدرم از دنيا رفت وترتيب امور او به من محوّل شد، متوجه شدم که پدرم از مردم اسنادى دارد که مربوط به سهم امام (عليه السلام) است. نامه ى به حضرت حجّت (عليه السلام) نوشتم، واز ايشان کسب اطّلاع نمودم.
امام (عليه السلام) فرمود: اموال را از بدهکاران مطالبه کن ودر مطالبه آن کوشش نما.
همه افراد بدهى خود را پرداخت کردند به جز يک نفر، که سفته ى به مبلغ چهارصد دينار نزد من داشت. نزد او رفتم تا آن مبلغ را وصول کنم، امّا او امروز وفردا مى کرد، روزى برى وصول مبلغ مزبور رفتم پسرش به من توهين نمود به پدرش شکايت کردم.
پدر گفت: مگر چه شده؟
در آن هنگام عصبانى شدم، ريش او را گرفتم وبا لگد او را به وسط خانه پرت نمودم.
پسر او بيرون رفت واهل بغداد را به کمک طلبيده ومى گفت: يک نفر قُمى شيعه، پدرم را کشت!
مردم بسيارى اطراف من جمع شدند. من سوار مرکبم شدم وگفتم: آفرين بر شما مردم بغداد که از ظالم در مقابل اين مظلوم غريب حمايت مى کنيد، واز روى تقيه گفتم: من مردى از همدان هستم وسُنّى مذهبم، واين مرد مرا به قمى وشيعه معرفى مى کند که حقم را پايمال کند.
مردم به سوى او هجوم آوردند وخواستند وارد دکانش شوند امّا من مانع آنها شدم. صاحب سفته مرا خواست وسوگند خورد که مال مرا بپردازد، وفوراً آن را پرداخت نمود.(14)
پاورقی
(14) کافى، ج 1، ص 521 و522، مولد الصاحب (عليه السلام) ، ارشاد، ج 2، ص 362 و363، دلائل وبيّنات الامام (عليه السلام) ، بحار الانوار، ج 51، ص 297 و298.
ابوعبد الله جعفر بن محمّد مدائنى، معروف به ابن قزدا، مى گويد:
من اموال مربوط به امام زمان (عليه السلام) را بر خلاف همه به شيوه خاصّى به محمّد بن عثمان، نائب دوم امام (عليه السلام) تحويل مى دادم، بدين ترتيب که ابتدا مى پرسيدم: اين مال که فلان مبلغ است، آيا متعلق به امام است؟
مى گفت: آرى، آن را کنار بگذار.
دوباره تکرار مى کردم که آيا درست است که مى گويى اين مال، متعلّق به امام است؟
او دوباره مى گفت: آرى، متعلّق به امام (عليه السلام) است.
آنگاه آن را از من مى گرفت. (واين به خاطر احتياط بسيار من وجلوگيرى از هرگونه اشتباه بود که مربوط به روحيّه خاصّ خودم مى شد.) آخرين بارى که ايشان را ملاقات کردم، چهارصد دينار به همراه داشتم، طبق عادت شروع به پرسش نمودم.
فرمود: آنرا به حسين بن روح تحويل بده!
من تعجّب کردم وگفتم: خودتان آن را مثل هميشه از بنده تحويل بگيريد!
با تندى گفت: برخيز! خدا تو را سلامتى دهد، آن را به حسين بن روح تحويل بده!
وقتى خشم او را ديدم، فوراً خارج شده وسوار مرکب شدم، اندکى راه رفتم، دوباره مردّد شدم وبرگشتم ودر زدم. خادم در را باز کرد وگفت: کيستى؟
گفتم: من فلانى هستم، از محمّد بن عثمان برى ورود من کسب اجازه کن!
امّا غلام نيز نرفته با ناراحتى برگشت. من اصرار کرده گفتم: برو داخل واجازه بگير من بايد دومرتبه ايشان را ملاقات کنم.
بالاخره خادم رفت وخبر بازگشت مرا رساند.
محمّد بن عثمان که در اندرونى بود، بيرون آمده وروى تختى نشست، در حالى که پاهايش را روى زمين گذاشته بود وکفشى در پا داشت که مثل پى صاحبش پير وفرسوده بود. وقتى مرا ديد، گفت: چه شد که جرأت کردى که بازگردى واز فرمان سرپيچى کنى؟
عرض کردم: مرا که مى شناسيد، بازگشتم برى جسارت وسرپيچى نيست.
آنگاه دوباره خشمگين شد وگفت: برخيز! خدا تو را سلامتى دهد، حسين بن روح را به جى خود نصب نموده ام.
عرض کردم: آيا به امر امام (عليه السلام) چنين نموده ى؟
گفت: برخيز! خدا تو را سلامتى دهد. چنين است که مى گويم.
ديدم ديگر چاره ى ندارم جز اين که نزد حسين بن روح بروم. به ملاقات حسين بن روح رفتم، خانه ى داشت بسيار کوچک، ماجرا را به اطّلاع او رساندم، مسرور شده وشکر خدا را به جى آورد. اموال را نيز به او تحويل دادم. از آن هنگام تا کنون آنچه که از مال امام با خود مى آورم، به او مى سپارم.(16)
پاورقی
(16) غيبة طوسى، ص 367 و368، ذکر الحسين بن روح، بحار الانوار، ج 51، ص 352 و353.
عبد الله بن شريک مى گويد:
روزى امام حسين (عليه السلام) از کنار مسجد النبى (صلى الله عليه وآله وسلم) مى گذشت. گروهى از بنى اُميّه را ديد که در مسجد گرد هم حلقه زده بودند. حضرت (عليه السلام) رو به آنها نموده وو فرمود:
بدانيد که پيش از آن که عمر دنيا به پايان برسد، خداوند مردى را از نسل من بر مى انگيزد که هزاران نفر از شما را به هلاکت مى رساند.
من عرض کردم: فدايت شوم! اينان اولاد فلان وفلان هستند وبه اين تعداد که مى فرماييد، نمى رسند.
حضرت (عليه السلام) فرمود: آن زمان از صلب اُميّه آن تعداد که گفتم وجود خواهند داشت، واميرشان نيز يک نفر از خودشان خواهد بود!.(7)
پاورقی
(7) غيبة طوسى، ص 191، باب انّ المهدى من ولد الحسين (عليه السلام) ، بحار الانوار، ج 51، ص 134.
ابو على نيلى مى گويد:
روزى ابو جعفر (محمّد بن عثمان) وکيل حضرت (عليه السلام) نزد من آمد ومرا به (عباسيّه) بُرد، او وارد خرابه ى شد وبا احتياط نامه ى را بيرون آورد وبرى من خواند.
حضرت (عليه السلام) در آن نامه همه وقايع را که در خانه من رخ داده بود، شرح داده بودند. در انتهى نامه فرموده بودند: چگونه فلان زن ـ يعنى مادر عبد الله ـ را از گيسويش گرفته بيرون مى کشند وبه بغداد مى برند ودر مقابل خليفه مى نشانند؟!
غير از اين، اتّفاقات ديگرى را نيز بيان فرموده بودند که در آينده روى خواهد داد.
ابوجعفر گفت: اين راز را حفظ کن، آنگاه نامه را پاره کرد.
مدّتى گذشت، بعد تمام آنچه حضرت فرموده بودند، به وقوع پيوست!(17)
پاورقی
(17) کمال الدين، ج 2، ص 498، ذکر التوقيعات، بحار الانوار، ج 51، ص 333 و334.
على بن محمّد شمشاطى مى گويد:
از طرف جعفر بن ابراهيم يمانى مأمور تشرّف به ناحيه مقدّسه شدم. وقتى کارم تمام شد، به بغداد رفتم تا با کاروان يمن خارج شوم. نامه ى برى حضرت (عليه السلام) نوشتم واجازه مرخصى خواستم.
ايشان مرقوم فرمود:
(با آنها خارج مشو! هنوز خيرى در رفتن تو نيست، در کوفه بمان).
بعدها خبر رسيد که پس از خروج قافله، قبيله بنى حنظله آنها را غارت کرده است.
دوباره نامه ى نوشتم واز حضرت (عليه السلام) خواستم که اجازه دهند از طريق دريا به وطنم بازگردم.
حضرت (عليه السلام) پاسخ دادند:
(اين کار را هم نکن).
بعدها دانستم که بعد از حرکت کشتى دزدان دريايى آن کشتى را غارت ومنهدم کردند!
قصد زيارت سامرا نمودم، هنگام مغرب وارد مسجد محلّه عسکر شدم، غلامى آمد وگفت: برخيز وبا من بى.
گفتم: کجا؟ مگر تو مرا مى شناسى؟
گفت: تو على بن محمّد شمشاطى فرستاده جعفر بن ابراهيم يمنى هستى. بيا داخل منزل.
من تعجب کردم، چون هيچ يک از دوستانمان از رسيدن من اطّلاعى نداشتند. وقتى وارد منزل شدم اجازه خواستم تا داخل ضريح شريف شده ومشغول زيارت شوم. عنايت فرموده واجازه دادند.(12)
پاورقی
(12) کمال الدين: ج 2، ص 491، ذکر التوقيعات، بحار الانوار، ج 51، ص 329 و330.
ابو جعفر مروزى مى گويد:
محمّد بن جعفر با گروهى که امام حسن عسکرى (عليه السلام) را در زمان زندگى آن حضرت ملاقات نموده بودند، ودر ميان آنها على بن احمد بن طنين نيز حضور داشت، جهت زيارت مرقد مطهر امام حسن عسکرى (عليه السلام) به محلّه عسکر شرفياب شدند. محمّد بن جعفر برى اذن دخول، اسامى زائرين را در نامه ى نوشت.
على بن احمد گفت: نام مرا ننويس من اجازه نمى گيرم.
او هم نام او را ننوشت.
امام زمان (عليه السلام) در پاسخ نوشته بودند: تو وآن که اجازه نخواست هردو داخل شويد.(3)
راز دل
محمّد بن هارون همدانى مى گويد:
پانصد دينار سهم امام بدهکار بوده واز اين جهت دلتنگ شده بودم. با خود گفتم: چند باب دکان دارم آنها را به پانصد وسى دينار مى فروشم وپانصد دينار آن را به امام زمان (عليه السلام) تسليم مى کنم. به خدا قسم! در اين مورد با کسى سخنى نگفتم وحرفى نزدم.
امام (عليه السلام) به محمّد بن جعفر نوشته بودند: دکانها را از محمّد بن هارون به عوض پانصد دينارى که به ما بدهکار است تحويل بگير!(4)
پاورقی
(3) غيبة طوسى، ص 243، علة المانعة من ظهوره، بحار الانوار، ج 51، ص 293.
(4) خرايج ج 1، ص 272، فى معجزات الامام صاحب الزمان، بحار الانوار، ج 51، ص 294
ضوء بن على عجلى مى گويد:
مردى ايرانى را ديدم که مى گفت: به سامرا رفتم وقتى مقابل منزل امام حسن عسکرى (عليه السلام) رسيدم، بدون اين که اجازه ورود بگيرم، امام (عليه السلام) مرا از داخل خانه فرا خواند.
داخل شدم وسلام نمودم، حضرت (عليه السلام) فرمود: ى ابو فلان! حالت چطور است؟ بنشين!
آن گاه از تمام مردان وزنان فاميلم پرس وجو کرد وفرمود: چه شد که آمدى؟
عرض کردم: به خاطر علاقه ى که به شما داشتم.
فرمود: همين جا بمان!
من نيز همراه خدمتکاران همان جا ماندم. روزى از خريد حوائج خانه بازگشتم مثل هميشه بدون اين که اجازه بگيرم داخل اتاق مردان شدم.
ناگاه صدى حرکت کسى را شنيدم، حضرت (عليه السلام) بانگ زد: بايست وتکان نخور!
من نه جرأت بازگشت داشتم ونه جسارت اين که قدمى به جلو بردارم. همان جا خُشکم زد. در اين حال، کنيزى از اتاق خارج شد در حالى که چيزى را در پارچه ى پيچيده بود. پس از آن حضرت (عليه السلام) فرمود: داخل شو!
وقتى وارد شدم، امام (عليه السلام) دوباره آن کنيز را فرا خواند وفرمود: آنچه را که با خود دارى نشان بده!
وقتى پارچه را گشود، پسر بچه ى را ديدم که صورتش سپيد بود. وقتى تنش را عريان کرد، خط مويى سبز رنگ را ديدم که به سياهى نمى زد واز ناف تا سينه اش روييده بود.
آن گاه امام (عليه السلام) فرمود: اين صاحب الامر شماست.
آنگاه به آن کنيز فرمود تا او را بردارد وببرد. از آن پس، تا زمان وفات امام حسن عسکرى (عليه السلام) او را نديدم.
به آن مرد ايرانى گفتم: به نظر تو، او در آن هنگام چند سال داشت؟
گفت: دو ساله.(4)
پاورقی
(4) کافى، ج 1، ص 514 و515، موله الصاحب (عليه السلام) ، کمال الدين، ج 2، ص 435 و436، من شاهد القائم (عليه السلام) ، غيبة طوسى، ص 233 و234، اثبات ولادة الصاحب (عليه السلام) ، بحار الانوار، ج 52، ص 26 و27.
ابوعبد الله بن سوره قُمى مى گويد:
(سُرور) مرد عابد وزاهدى بود، وهيچ گاه صدايش را بلند نمى کرد. روزى او را در اهواز ديدم، مى گفت:
من لال بودم ونمى توانستم حرف بزنم، پدر وعمويم مرا در سيزده ـ يا چهارده ـ سالگى به خدمت شيخ ابوالقاسم حسين بن روح بردند واز او خواستند که از حضرت (عليه السلام) بخواهد که خداوند زبان مرا باز کند.
شيخ گفت: برى اين کار، شما مأموريد که به کربلا برويد.
من به همراه پدر وعمويم به کربلا رفتيم، پس از غسل به زيارت امام حسين (عليه السلام) شتافتيم، در حين زيارت پدر وعمويم مرا صدا زدند: ى سُرور!
من با زبان فصيح گفتم: (بله).
آنها گفتند: تو سخن مى گويى؟
ومن پاسخ دادم: آرى!(6)
پاورقی
(6) غيبة طوسى، ص 309، التوقيعات الواردة، بحار الانوار، ج 51، ص 325.
حابسى مى گويد:
ابوجعفر (مروزى) هزار دينار سهم امام (عليه السلام) فرستاه بود تا آن را به ناحيه مقدسه حضرت حجّت (عليه السلام) تحويل دهم. همراه ابو حسين محمّد بن محمّد بن خلف واسحاق بن جنيد ـ که پيرمرد بود ـ از بغداد خارج شديم. قصد داشتيم در حومه بغداد که محل کرايه چهارپايان بود، سه الاغ کرايه کنيم.
ابو حسين خورجينها را به دوش گرفت وحرکت کرديم وقتى به آن محل رسيديم، اُلاغى برى کرايه نيافتيم.
به ابوحسين گفتم: تو بارمان را همراه قافله ببر من هم سعى مى کنم حداقل الاغى برى اسحاق بن جنيد بيابم تا به زودى به تو ملحق شويم.
بعد از حرکت ابوحسين الاغى يافتم، اسحاق سوار شد وخود را کنار قصر متوکل عباسى که در سامرا بنا شده بود به قافله وابو حسين رسانديم.
به ابوحسين (که بسيار خسته شده بود،) گفتم: بايد خدا را به خاطر اين خدمتى که مى کنى شکر کنى.
او گفت: دوست دارم هميشه مشغول اين خدمت باشم.
وقتى به سامرا رسيديم آنچه با خود داشتيم به وکيل حضرت (عليه السلام) تحويل داديم. او در حضور من، همه را در دستمالى نهاده وآن را به وسيله غلام سياهى برى حضرت (عليه السلام) فرستاد.
هنگام عصر، ابو حسين بقچه کوچکى برى من آورد. صبح هنگام، وکيل حضرت (عليه السلام) که ابوالقاسم نام داشت در خلوت به من گفت: آن غلام سياه که بقچه را آورده بود، اين چند درهم را به من داد وگفت که آن را به کسى که بقچه را هنگام عصر برى تو مى آورد، بدهيم.
من آن را گرفتم. وقتى از اتاق خارج شدم، قبل از اين که من حرفى بزنم، يا اين که از آنچه نزد من بود اطلاعى داشته باشد، گفت: هنگامى که با هم کنار قصر متوکّل بوديم آرزو کردم که ى کاش! از طرف حضرت (عليه السلام) چند درهم تبرّکاً به من عنايت مى شد، چون امسال اولين سالى است که همراه تو به سامرا وبيت حضرت (عليه السلام) آمده ام.
من هم گفتم: پس اين درهم ها را بگير که خداوند آن را به تو عطا نموده است.(15)
پاورقی
(15) کمال الدين، ج 2، ص 495، ذکر التوقيعات، بحار الانوار، ج 51، ص 332 و333.
ابوسوره مى گويد:
روز عرفه برى زيارت قبر اباعبد الله الحسين (عليه السلام) خارج شدم. وقتى اعمال روز عرفه به پايان رسيد هنگام عشا مشغول خواندن نماز شدم وشروع به خواندن سوره حمد نمودم. همزمان با من جوانى ـ که کنار من بود وقبل از نماز او را ديده بودم ـ با چهره ى زيبا که لباسى تابستانى بر تن داشت شروع به اقامه نماز وخواندن سوره حمد نمود. درست يادم نيست که من، پيش از او يا پس از او نمازم را به اتمام رساندم.
صبح هنگام همگى از کربلا خارج شديم. وقتى به کنار رود فرات رسيديم آن جوان به من گفت: تو قصد کوفه دارى، برو!
من از مسير فرات رفتم واو از راه خشکى، وقتى از او جدا شدم، پشيمان شدم فوراً بازگشتم وبه دنبال او به راه افتادم. تا مرا ديد گفت: بیا.
چون به پى ديورا قلعه (مسنّاة) رسيديم، خوابيديم. وقتى بيدار شديم، همچون پرنده ى بالى خندق کوفه بوديم!
او به من فرمود: تو تنگدست وعيالوارى برو پيش ابوطاهر زرارى، وقتى به خانه او رسيدى در حالى که دستانش آلوده به خون قربانى است، از خانه خارج خواهد شد. به او بگو: جوانى با اين نشانى ها گفت: کيسه ى که در آن بيست سکّه طلا است وآن را يکى از برادرانت آورده است بياور، آن را بگير.
وقتى نزد ابو طاهر ابن زرارى رفتم، همانطور که آن جوان فرموده بود ماجرا را برى او گفتم.
ابوطاهر گفت: الحمدلله، واو را شناخت. آنگاه داخل خانه شد وآن کيسه پول را برايم آورد. من نيز آن را گرفته وبازگشتم!(13)
پاورقی
(13) غيبة شيخ طوسى، ص 299 و300، التوقيعات الوارده، بحار الانوار، ج 51، ص 318 و319.
محى الدين اربلى مى گويد:
نزد پدرم نشسته بودم، مردى را كنار او ديدم كه چرت مى زد.
ناگهان عمامه اش افتاد و زخم بزرگى كه در سر داشت؛ نمايان شد.
پدرم از او پرسيد: اين زخم چيست؟
گفت: زخمى است كه در جنگ صفين برداشته ام!
ما گفتيم: چه مى گويى؟ قرن ها است كه از واقعه صفين مى گذرد؟
او گفت: در سفرى با شخصى همسفر شدم، در راه مصر بوديم، در غزه (158) با او در مورد جنگ صفين صحبت مى كردم او گفت: اگر من آن زمان در جنگ صفين حضور داشتم شمشيرم را از خون على (عليه السلام) و يارانش سيراب مى نمودم.
من در پاسخ گفتم: من هم اگر در آن اءيام بودم شمشيرم را از خون معاينه و يارانش سيراب مى نمودم. حالا هم دير نشده است. من و تو مى توانيم با هم در دفاع از على (عليه السلام) و معاويه بجنگيم.
در اين اثنا، حالت جدى به خود گرفته و با هم در آويختيم، معركه عجيبى برپا كرديم، ضربات شمشير ميان من و او رد و بدل شد، من از ناحيه سر مجروح شده و در اثر آن، از هوش رفتم. از خود بى خود شدم و افتادم و نفهميدم چقدر طول كشيد، ناگاه احساس كردم كه كسى مرا با گوشه نيزه اى بيدار مى كند.
چشمانم را گشودم، او از اسب پايين آمد و بر زخم سرم دستى كشيد احساس كردم كه ديگر درد ندارم. آن گاه رو به من كرد و فرمود: همين جا باش تا بيايم.
ناگهان از مقابل ديدگانم ناپديد شد، مدتى نگذشت كه ديدم سر بريده دشمنم را در دست گرفته و چهارپايان او را با خود مى آورد.
وقتى به نزد من رسيد فرمود: اين سر دشمن تو است، چون تو ما را يارى كردى ما نيز تو را يارى كرديم. چنان كه خداوند كسى كه او را يارى كند او را يارى مى نمايد.
عرض كردم: شما كه هستيد؟
فرمود:م ح د بن حسن. و هر كه از تو در مورد زخم سرت پرسيد بگو در جنگ صفين مجروح شده اى.(159)
پاورقی
158- اسم محلى است در فلسطين.
159- بحارالانوار، ج 52، ص 75.
انس بن مالك - خادم رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) - مى گويد:
حضرت على (عليه السلام) از جنگ نهروان باز مى گشت، در محلى به نام ((برثا)) دستور اتراق داد. در آن جا راهبى به نام حباب در غارى منزل داشت. وقتى همهمه لشكر اسلام را مى شنود، از غارش كه مشرف بر ميدان اتراق بود، پايين آمده و به دقت لشكر را بررسى مى كند، و با اظطراب و شتاب مى پرسد: اين چه لشكرى است؟ فرمانده آن كيست؟
يكى از لشكريان به او مى گويد: اين لشكر اسلام است و فرمانده آن اميرالمؤمنين على (عليه السلام) كه از جنگ نهروان باز مى گردد.
حباب با عجله از لابلاى مردم عبور كرده خود را به حضرت (عليه السلام) مى رساند و مى گويد:
- السلام عليك يا اميرالمؤمنين! كه به حق امير مومنانى.
- اى حباب! تو از كجا دانستى كه من به حقيقت امير مومنانم؟
- اين مطلب را علما و روحانيون ما به اطلاع داده بودند. اما شما از كجا دانستيد كه نام من حباب است؟
- اين مطلب را نيز حبيبم رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) به من فرموده بود.
- دستتان را به من بدهيد تا شما بيعت كنم. اشهد ان لا اله الا الله و محمد رسول الله و على بن ابى طالب وصيه...
- بگو ببينم خانه ات كجاست؟
- در غارى كه در همين نزديكى قرار دارد.
- بعد از اين در آن غار سكونت نكن! و در همين زمين مسجدى بنا كن و آن را به نام كسى كه مخارج ساخت آن را بانى مى شود، نام گذارى كن!
به زودى در كنار مسجدى كه تو مى سازى، شهرى بنا خواهد شد كه اكثر مردم آن ظالم و ستمگرند، و بلاى بزرگى در پيش خواهند داشت. به طورى كه هر شب جمعه هفتاد هزار عمل حرام زنا در آن مرتكب خواهند شد، هنگامى كه در ظلم و طغيان خود فزونى گرفتند، اين مسجد را چند بار ويران خواهند نمود، اما هر بار گروهى از مومنين آن را دوباره بنا خواهند كرد. تا اين كه در مرتبه سوم در محل آن به جاى مسجد خانه اى ساخته خواهد شد. بدان! كه ويران كنندگان اين مسجد كافرند.
آن گاه سه سال مردم را از رفتن به حج منع مى كنند. مزارع آن ها طمعه حريق مى شود، و خداوند مردى را از سرزمين ((سفح)) بر آن ها مسلط مى كند. او غارت گرى است كه به هر شهرى كه وارد مى شود، آن را با خاك يكسان كرده و ساكنين آن را از دم تيغ مى گذراند.
بعد از يورش او، مردم سه سال گرفتار قحطى مى شوند، و سختى فراوانى را متحمل مى گردند. در اين حال او دوباره باز مى گردد و دست به ويران و غارت مى زند، از آن جا نيز به طرف بصره تاخته و تمام خانه ها را ويران نموده و ساكنين آن را به قتل مى رساند. حمله او به بصره مصادف با زمانى خواهد بود كه خرابى هاى شره را تعمير نموده و مسجد جامعى در آن بنا مى كنند.
پس از بصره به شهرى كه حجاج آن را ساخته و ((وسط)) ناميده مى شود. هجوم مى آورد، و همان بلايى را كه بر سر شهر بصره آورده بود، بر شهر واسط فرو مى ريزد.
از آن جا به طرف بغداد رفته و آن شهر را بدون مقاومت تصرف مى كند. مردم بغداد نيز به كوفه كه تنها آن موقع در آرمش بوده پناه مى برند.
آن گاه او با لشكريان خود از بغداد به طرف قبر من (نجف اشرف) روانه مى شود تا آن را نبش كند. در آن موقع به سپاه سفيانى برخورد نموده شكست خورده و كشته مى شود.
سفيانى نيز گروهى از سپاهيان خود را به كوفه مى فرستد. عده اى از اهالى كوفه از او پيروى مى نمايند، اما مردى از اهالى كوفه قيام نموده و عده اى را در قلعه اى سازماندهى مى كند. هر كه به او ملحق شود، در امان خواهد بود.
در پى اين رويداد، سفيانى خود با سپاهيانش به كوفه سرازير مى شود، و همه را به قتل مى رساند و احدى را باقى نمى گذارد. يكى از سربازان او متوجه مرواريد درشتى مى شود كه روى زمين افتاده ولى هيچ اعتنايى به آن نمى كند. وقتى بچه كوچكى را مى بيند كه روى زمين افتاده به سرعت او را از دم تيغ مى گذراند!
پس از آن، متاءسفانه وقايع و فتنه هاى بزرگى مانند پاره هاى شب تاريك واقع خواهند شد.
اى حباب! آنچه را به تو گفتم حفظ كن!
آنگاه فرمود: اى حباب! از كدام رود آب مى نوشى؟
- از دجله.
- چرا چشمه اى يا چاهى حفر نمى كنى؟
- يا اميرالمؤمنين! هرگاه چاهى حفر كرديم، آبش شور و ناگوار بود.
- با اين حال دوباره همين جا چاهى حفر كن!
(حباب امتثال امر نموده و با گروهى) چاهى حفر نمودند تا اين كه به سنگ بزرگى برخورد نمودند و نتوانستند آن را بيرون بياورند.
در اين حال، خود حضرت (عليه السلام) وارد چاه شد و آن را از جا كند، چشمه اى كه شيرين تر از شهد و لذيذتر از شير بود، از زير آن جوشيد.
حضرت (عليه السلام) فرمود: اى حباب! بعد از اين چشمه آب بنوش!
بعدها مردى به نام ((برثا)) بانى مسجد شد كه حضرت (عليه السلام) به حباب توصيه ساخت آن را نموده بود. آن ها مسجد را بنا كردند و نام را ((برثا)) نهادند.(174)
رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) مى فرمايد:
يفرج الله بالمهدى عن الامه، يملا قلوب العباد عباده و يسعهم عدله، به يمحق الله الكذب و يذهب الزمان الكلب، و يخرج ذل الرق من اءعناقكم
((خداوند به وسيله مهدى (عليه السلام) از امت رفع گرفتارى مى كند، دلهاى بندگان را با عبادت و اطاعت پر مى سازد و عدالتش همه را فرا مى گيرد.
خداوند به وسيله او دروغ و دروغگويى را نابود مى نمايد، روح درندگى و ستيزه جويى را از بين مى برد و ذلت بردگى را گردن آنها بر مى دارد)).
غيبت شيخ طوسى ص 144.
پاورقی
174- بحارالانوار، ج 52، ص 218 و 219.
ابو عبد الله بن غالب مى گويد:
من سياستمدارتر از حسين بن روح نديده ام. وى به خانه (ابن يسار) که از نزديکان وصاحبان مقام نزد خليفه بود رفت وآمد مى کرد، اهل سنّت نيز به او احترام مى نمودند واو همه اينها را به اجبار واز روى تقيّه انجام مى داد.
روزى (بر اساس نقشه طراحى شده) دو نفر شيعه وسنّى در خانه ابن يسار مشاجره نمودند. مرد سُنّى بعد از پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) ابتدا ابوبکر سپس عمر وپس از او عثمان ونهايتاً على (عليه السلام) را افضل مى دانست. اما مرد شيعى بعد از پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)، على (عليه السلام) را افضليت مى داد. وقتى دعوا بالا گرفت، حسين بن روح گفت: (آنچه را که اصحاب پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) در آن متّفق القولند ابوبکر، عمر، عثمان وعلى (عليه السلام) به ترتيب افضليت دارند، واصحاب حديث هم آن را تأييد مى کنند، ما نيز تصديق مى نماييم).
همه حاضران از اين سخن حسين بن روح تعجّب نمودند، وسنّيان از اين سخن بسيار شاد شدند واو را بسيار ستايش ودُعا نمودند. وآنهايى را که او را رافضى (شيعه) مى پنداشتند نکوهش نمودند!
من (که همه چيز را مى دانستم،) خنده ام گرفت. آن چنان که نمى توانستم از خنديدن خوددارى کنم، به همين خاطر، آستينم را به دهان گرفتم، چون مى ترسيدم که همه زحمت حسين بن روح را به باد دهم!
حسين بن روح متوجّه من شد ونگاه معنى دارى به من نمود. وقتى به خانه بازگشتم. بلافاصله در زده شد. هنگامى که در را باز کردم حسين بن روح را ديدم که سوار بر قاطر خويش است وپيش از آن که به منزل خود برود، نزد من آمده است. رو به من نمود وگفت: بنده خدا! خدا تو را حفظ کند، چرا خنديدى؟ کم مانده بود مرا به مخاطره بيندازى. مگر آنچه نزد تو گفتم، درست نبود؟!
گفتم: (پاسخ سئوال) نزد شماست!.
گفت: ى شيخ! از خدا بترس! من تو را حلال نمى کنم اگر سخن من بر تو گران بيايد.
گفتم: آقاجان! مردى که امام زمان (عليه السلام) را ملاقات مى کند ووکيل اوست، تعجبى ندارد که اين سخن را بگويد. ونبايد به سخن او خنديد!
گفت: اگر يکبار ديگر تکرار شود، با تو قطع علاقه مى کنم. آنگاه خداحافظى کرد ورفت.(17)
پاورقی
(17) غيبة طوسى، ص 384 و385، بعض توقيعات الحجّة (عجّل اللّه تعالى فرجه الشريف) ، بحار الانوار، ج 51، ص 356 و357.
عثمان بن سعيد مى گويد:
شخصى از مردم عراق نزد من آمد، او سهم امام (عليه السلام) مال خودش را آورده بود. من آن را برى حضرت (عليه السلام) فرستادم.
ايشان آن را بازگردانده وفرمود: (حق پسر عمويت را از آن جدا کن که چهارصد درهم است).
آن شخص از اين کلام مبهوت ومتعجّب شد، گويا زمينى را در اختيار داشته که متعلّق به پسر عمويش بوده است. وقتى به حساب آن رسيدگى کرد متوجه شد که مقدارى از حقّ پسر عمويش را پرداخته ومقدارى باقى مانده است. مقدار مالى را که بايد از آن مال خارج مى کرد چهارصد درهم بود. آن را برداشت وبقيّه را برى حضرت (عليه السلام) فرستادم وايشان پذيرفتند!(7)
پاورقی
(7) کمال الدين، ج 2، ص 486، ذکر التوقيعات، بحار الانوار، ج 51، ص 326.
اصبغ بن نباته مى گويد:
روزى به حضور امير المؤمنين (عليه السلام) شرفياب شدم، حضرت در فکر فرو رفته وزمين را با تکّه چوبى مى کاويد. عرض کردم: يا امير المؤمنين! مى بينم که در فکر فرو رفته وزمين را بررسى مى کنيد آيا رغبتى به آن يافته ايد؟)
فرمود: نه، قسم به خدا! هيچ رغبتى به آن وبه دنيا حتّى برى يک روز نداشته وندارم. به مولودى فکر مى کنم که يازده پشت بعد از نسل من آشکار خواهد شد، ونامش مهدى است، وزمين را بعد از آن که از ظلم وجور انباشته شده باشد پر از عدل وداد مى کند. امر او اعجاب انگيز است، ومدتها غيبت خواهد نمود، به همين دليل گروهى درباره او به گمراهى مى روند وعدّه ى ديگر هدايت مى يابند.
عرض کردم: يا امير المؤمنين! آيا واقعاً اين اتفاق روى خواهد داد؟
حضرت (عليه السلام) فرمود: آرى! همان گونه که او خلق شده، اين اتفاق هم روى خواهد داد، تو چه مى دانى ى اصبغ! آنان برگزيدگان اين امّت ونيکان عترت طاهره اند.
عرض کردم: بعد از آن چه مى شود؟
فرمود: خداوند هر چه بخواهد انجام مى دهد، زيرا حق تعالى در هر چيزى، اراده وقصد وهدفى دارد.(6)
پاورقی
(6) کمال الدين، ج 1، ص 289، بحار الانوار، ج 51، ص 118.
محمّد بن سليمان ديلمى (گيلانى) مى گويد:
روزى خدمت امام جعفر صادق (عليه السلام) شرفياب شدم وعرض کردم: پدرم برى من نقل کرد: مردى به نام (نوشجان) به او گفت: وقتى اسبان عرب به قادسيه تاختند، ويزدگرد از وضع رستم فرخ زاد وتسليم شدن او آگاه شد، گمان کرد که رستم وتمام لشکر کشته شده اند. در اين حال پيکى از راه رسيد وگفت: چگونه در جنگ قادسيه پنج هزارتن کشته شده اند؟
يزدگرد در حالى که خود واهل بيتش را برى فرار آماده مى کرد در مقابل در ايوان کاخ خويش ايستاد وگفت: خداحافظ ى کاخ! من اکنون تو را ترک مى کنم امّا روزى من، يا مردى از نسل من، که زمان آن نزديک نيست، وموقع آن فرا نرسيده، به سوى تو باز خواهيم گشت.
اکنون بفرماييد: منظور يزدگرد از (مردى از نسل من) کيست؟
حضرت فرمود: او صاحب شما حضرت قائم (عليه السلام) است که به امر خداوند قيام خواهد نمود. او ششمين فرزند از نسل من است واز طرف مادر (بى بى شهربانو) فرزند يزدگرد است!(13)
پاورقی
(13) بحار الانوار، ج 51، ص 163 و164.
قاسم بن علا مى گويد:
سؤالاتى را در قالب سه نامه به محضر حضرت حجت (عليه السلام) عرضه داشتم، ودر ضمن اضافه نموده بودم که من مردى سالمند هستم امّا هنوز صاحب فرزندى نشده ام.
حضرت (عليه السلام) پاسخ سئوالات مرا مرقوم فرموده امّا درباره فرزند به چيزى اشاره نکرده بودند.
من برى مرتبه چهارم نامه ى نوشتم، وابتدا از ايشان التماس دعا کردم. حضرت پاسخ فرمودند:
(اللهمّ ارزقه ولداً ذکراً..)..
(خداوندا!به او فرزند پسرى عطاکن تا نورچشم او باشد، واين نطفه را که از او بوجود آمده است پسر قرار بده!).
هنگامى که نامه را مطالعه کردم، دانستم نطفه ى از من به وجود آمده، امّا هيچ اطّلاعى از آن نداشتم. وقتى از همسرم موضوع را سؤال کردم
گفت: مشکلى که داشتم، برطرف شده واکنون باردارم. وچندى بعد پسرى به دنيا آورد.(2)
پاورقی
(2) دلائل الامامه، ص 281، معرفة شيوخ الطايفة، بحار الانوار، ج 51، ص 303 و304.
سعد بن عبد الله مى گويد:
پس از شهادت امام حسن عسکرى (عليه السلام) گروهى از مردم از جمله حسين بن نضر وشخصى به نام ابا صدّام تصميم گرفتند در مورد صحّت ادّعى وکلى امام زمان (عليه السلام) تحقيق کنند.
روزى حسن بن نضر تصميم قطعى خود را گرفت وآماده حرکت به سوى بغداد شد. به همين خاطر نزد اباصدّام رفت وگفت: مى خواهم به حج مشرف شوم.
ابا صدّام گفت: امسال نرو.
حسن بن نضر گفت: نمى توانم صبر کنم. خواب وقرار ندارم.
آنگاه شخصى را به نام احمد بن يعلى بن حمّاد وصى خود کرد وبه او سفارش نمود که فلان مقدار از مالش را که سهم امام است به حضرت (عليه السلام) تحويل دهد، وتأکيد کرد: آن را به هيچ نماينده ى نمى دهى بايد خود حضرت (عليه السلام) را ديده وبا دست خود به حضرت تقديم نمايى!
حسن بن نضر مى گويد: وقتى به بغداد رسيدم منزلى کرايه کرده ودر آن ساکن شدم. مدّتى نگذشته بود که شخصى نزد من آمد وخود را وکيل امام زمان (عليه السلام) معرفى نمود، ومقدارى لباس وسکّه طلا نزد من گذارد. گفتم: اين ها چيست؟
پاسخ داد: همين که مى بينى.
پس از او، همين طور اشخاصى ديگرى يکى پس از ديگرى نزد من آمده وخود را وکيل امام زمان (عليه السلام) معرفى نموده ومقدارى پول ولباس مقابل من مى نهادند ومى رفتند، وهيچ کدام علّت آن را بازگو نمى کردند، تا اين که اتاق از پول ولباس پر شد.
در اين حال، احمد بن اسحاق که از وکلى معروف امام (عليه السلام) بود با مقدار زيادى از همان اموال نزد من آمد، وبه همان ترتيب بدون اين که حرفى بزند آنها را نزد من نهاد ورفت.
من بسيار تعجّب کردم ومبهوت نشسته بودم که نامه ى از طرف حضرت (عليه السلام) به دستم رسيد که حضرت مرقوم فرموده بود:
(فردا ساعت فلان آنچه را که با خود دارى بردار ونزد ما در سامرا بى).
فردا همان ساعت تمام اجناس واموال را بار زده وحرکت کردم، در راه به گروهى ـ که حدوداً شصت نفر مى شدند ـ برخوردم که همه فقير وپابرهنه بودند. آنها جلوى مرا گرفتند وخواستند بارها را به سرقت ببرند، امّا به هر نحوى بود، خداوند مرا از ميان آنها سالم نگاه داشت.
وقتى به سامرا ومحلّه عسکر رسيدم منزلى گرفته وبارها را تخليه کردم. در همان وقت نامه ديگرى از حضرت (عليه السلام) به دستم رسيد که: (آنچه را که آورده ى با خود به نزد ما بياور).
من نيز همه را بر دوش باربران نهاده وبه سرى امام حسن عسکرى (عليه السلام) بردم. وقتى به درگاه خانه رسيدم ديدم مردى سياه آنجا ايستاده است. از من پرسيد: تو حسن بن نضر هستى؟
گفتم: آرى.
گفت: داخل شو!
داخل خانه شدم، ما را به اتاقى راهنمايى کردند، باربران زنبيلهى خود را خالى کردند، در گوشه اتاق مقدار زيادى نان نهاده بودند، به هر کدام دو قرص نان دادند وآنها خارج شدند.
ناگاه صدى مردى از اتاق ديگرى که جلو در آن پرده زده بودند به گوشم رسيد که: (ى حسن بن نضر! خداوند را به خاطر منّتى که بر تو نهاده شکر کن، وشک مکن، شيطان مى خواهد که تو شک کنى).
آنگاه دو قطعه پارچه از پشت پرده بيرون آورده وبه من گفته شد: (بگير که به آنها نياز خواهى يافت).
من هم آنها را گرفته وخارج شدم.
سعد بن عبد الله (راوى داستان) مى گويد: حسن بن نضر برگشت وماه رمضان بعد فوت کرد، وبا همان دو قطعه پارچه کفن شد.(11)
پاورقی
(11) کافى، ج 1، ص 517 و518 مولد الصاحب (عليه السلام)، ح 4، بحار الانوار، ج 51، ص 308 و309.
على بن محمد بن عبدالرحمان شوشترى مى گويد:
روزى گذارم به قبيله ((بنى رواس)) افتاد. به يكى از دوستان رواسيم گفتم: خوب است به مسجد صعصعه برويم و نماز بخوانيم، زيرا در ماه رجب نماز خواندن در اين مكانهاى مقدسه كه محل قدوم ائمه (عليهم السلام) است، بسيار مستحب است.
به هم به مسجد صعصه رفتيم، كنار در مسجد شترى كه رحل و جهاز داشت خوابيده بود كه زانوانش را بسته بودند. وارد مسجد شديم، مردى را ديديم كه لباس و عمامه اى حجازى پوشيده و مشغول خواندن دعايى است - كه مضمون دعايش در خاطرمان نقش بست - آن گاه سجده اى طولانى نمود و رفت.
من به دوستم گفتم: حضرت خضر (عليه السلام) را ديدى؟ گويا زبانمان بند آمده بود. نتوانستيم سخنى بگوييم!
از مسجد بيرون آمديم، ابن ابى داود رواسى را كه از متدينين بود، ديديم. گفت: از كجا مى آييد؟
گفتيم: از مسجد صعصعه، و آنچه ديده بوديم، برايش تعريف كرديم.
او گفت: آن سوار دو يا سه روز يك مرتبه به مسجد صعصعه مى آيد و و با كسى حرف نمى زند.
گفتيم: خوب او كيست؟
گفت: گمان مى كنيد كه باشد؟
گفتيم: ما فكر مى كنيم حضرت خضر (عليه السلام) است.
او گفت: قسم به خدا! من يقين دارم او كسى است كه خضر محتاج ملاقات او است، برويد كه راه يافتيد!
من به دوستم گفتم: حتما صاحب الزمان (عليه السلام) بود!(150)
پاورقی
150- بحار الانوار، 52، ص 66.
عبد الله بلخى مى گويد:
احمد بن اسحاق نامه ى به حسين بن روح قمى نوبختى، سومين نائب خاص حضرت امام زمان (عليه السلام) در غيبت صغرى مى نويسد، وطى آن از حضرت (عليه السلام) برى تشرف به حج اجازه مى طلبد.
حضرت (عليه السلام) به او اجازه تشرف به حج مى فرمايند، وخلعتى نيز مرحمت مى نمايند.
وقتى احمد بن اسحاق پاسخ نامه وآن خلعت شريف را دريافت مى کند با خود مى گويد: ايشان با اين اشاره مرا از فرا رسيدن زمان مرگم آگاه فرموده اند. وهمان طور هم شد. وقتى از سفر حج باز مى گشت در حلوان ـ شهرى مرزى ـ در کنار خانقين عراق درگذشت!(7)
پاورقی
(7) رجال کشى، ص 557، ذکر احمد بن اسحاق قمى شماره 1052، بحار الانوار، ج 51، ص 306.
ابوعبد الله بن صالح مى گويد:
در يکى از سالها به بغداد رفتم. هنگامى که مى خواستم از بغداد خارج شوم از امام زمان (عليه السلام) توسط نائب خاصشان اجازه خروج خواستم.
ايشان اجازه نفرمود، وکاروان حرکت کرد، من بيست ودو روز در بغداد ماندم، روز چهارشنبه ى، اجازه خروج يافتم. وامر فرموده بودند که: خود را به قافله برسان!
من از اين که بتوانم خود را به قافله برسانم، نااميد شده بودم، در عين حال حرکت کردم وبه نهروان رسيدم، ديدم قافله آنجا توقف کرده است. همين که به شترم آب وعلف دادم، قافله حرکت کرد، ومن هم حرکت نمودم وچون حضرت مرا دُعا فرموده بودند که سلامت باشم، الحمداللّه هيچ اتّفاق بدى برايم نيفتاد.(12)
پاورقی
(12) کافى، ج 1، ص 519، مولد الصاحب (عليه السلام) ، ارشاد، ج 2، ص 357، دلائل وبيّنات الامام (عليه السلام) ، بحار الانوار، ج 51، ص 297.
ابو الفرج مى گويد:
سالى که حضرت صادق (عليه السلام) به مکّه به قصد حجّ تشريف آورد بود، ايشان را ديدم که زير ناودان کعبه ايستاده ومشغول دُعا بود، وسه تن از فرزندان (حسن بن حسن بن على) يعنى (عبد الله بن حسن) و(حسن بن حسن) و(جعفر بن حسن) به ترتيب سمت چپ، راست وپشت سر حضرت (عليه السلام) ايستاده بودند. در اين حال عبّاد بن کثير بصرى ـ که از عُبّاد وزهّاد مشهور زمان امام جعفرصادق (عليه السلام) بود ـ آمده وگفت: يا اباعبد الله!
حضرت (عليه السلام) سکوت فرمود، تا عبّاد سه بار بدين ترتيب حضرت (عليه السلام) را فراخواند.
سپس گفت: ى جعفر!
حضرت (عليه السلام) فرمود: بگو، چه مى خواهى؟
عبّاد گفت: من کتابى دارم که در آن نوشته است که اين بنا را مردى سنگ به سنگ متلاشى خواهد کرد.
حضرت (عليه السلام) فرمود: کتابت دروغ مى گويد، به خدا قسم! من او را مى شناسم، پاهايش زرد است وساق پاهايش زخمى، شکمش بزرگ وگردنش نازک وبزرگ سر است. کنار همين رکن مى ايستد ـ حضرت با دست به رکن يمانى اشاره فرمود ـ ومردم را از طواف کعبه منع مى کند آن چنان که مردم از ديدن او وحشت مى کنند.
آنگاه امام (عليه السلام) فرمود: سپس خداوند مردى از نسل من برمى انگيزد ـ حضرت با دست به سينه خود اشاره فرمود ـ وهمچنان که قوم عاد، ثمود وفرعون، ذى الاوتاد را کشت، او را مى کشد.
در اين حال، عبد الله بن حسن عرض کرد: قسم به خدا! که امام (عليه السلام) راست مى گويد، وبدين ترتيب هر سه نفرشان امام (عليه السلام) را تصديق کردند.(10)
پاورقی
(10) اقبال الاعمال، ج 3، ص 87 و88، فيما يتعلق بشهر محرم، بحار الانوار، ج 51، ص 148 و149.
ابوالرجا مصرى که يکى از نيکوکاران بود، مى گويد:
پس از رحلت امام حسن عسکرى (عليه السلام) برى جستجوى امام زمان (عليه السلام) حرکت کردم، سه سال گذشت، با خودم گفتم: اگر چيزى بود بعد از گذشت سه سال آشکار مى شد.
در اين هنگام، صدايى را شنيدم که صاحب صدا را نمى ديدم، او گفت: ى نصر بن عبد ربّه! به اهل مصر بگو: آيا شما پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) را ديده ايد که به او ايمان آورده ايد؟
ابوالرجا گويد: من تا آن زمان نمى دانستم که نام پدرم عبد ربّه است، چون من مدائن متولد شدم، وپدرم را از دست دادم، ابوعبد الله نوفلى مرا با خود به مصر آورد ودر آنجا پرورش يافتم، چون آن صدا را شنيدم، مطلب را دريافتم، وديگر به راه خود ادامه ندادم، ومراجعت نمودم.(10)
پاورقی
(10) خرايج، ج 2، ص 698 و699، فى اعلام الامام صاحب الزمان (عليه السلام) ، بحار الانوار، ج 51، ص 295.
على بن محمّد بن اسحاق اشعرى مى گويد:
کنيزى داشتم که مدت نسبتاً زيادى از او دورى نموده بودم. روزى به من گفت: اگر طلاقم داده ى بگو؟
گفتم: تو را طلاق نداده ام. وهمان روز را با او به سر بُردم. پس از يک ماه نامه ى نوشت که ادعا کرده بود که باردار شده است.
(من نسبت به او شک کردم) به همين خاطر نامه ى برى حضرت (عليه السلام) نوشتم ودر اين مورد سؤال نمودم. همچنين در مورد خانه ى که دامادم آن را طبق وصيّت به امام زمان (عليه السلام) داده بود، عرض کردم: اگر اجازه بفرماييد آن را خود تصرف کرده ووجه آن را به اقساط بپردازم.
حضرت (عليه السلام) در پاسخ مرقوم فرموده بودند: (در مورد خانه همان طور که خواسته بودى عمل کن، ودر مورد آن زن وبارداريش سکوت کن!).
بعد از مدّتى آن کنيز برى من نامه ى نوشت که در آن آمده بود: آنچه در مورد بارداريم گفته بودم دروغ بود ومن حامله نيستم!(16)
پاورقی
(16) کمال الدين، ج 2، ص 497 و498، ذکر التوقيعات، بحار الانوار، ج 51 و333.
عبد الله بن جعفر حميرى مى گويد:
مردى در حومه بغداد در محلّى به نام (ربض حميد) زندگى مى کرد، همسر او باردار شد. نامه ى برى حضرت حجّت (عليه السلام) نوشت واز ايشان درخواست نمود تا برى سهولت وضع حمل همسرش وسلامتى فرزندش دُعا بفرمايند.
چهارماه قبل از تولّد فرزندشان نامه ى از سوى حضرت (عليه السلام) برايش رسيد که مرقوم فرموده بودند:
(سَتَلِدُ ابناً)
يعنى به زودى همسرت پسرى مى آورد. همچنان که فرموده بودند شد.(4)
پاورقی
(4) کمال الدين، ج 2، ص 494، ذکر التوقيعات، بحار الانوار، ج 51، ص 306.
اسماعيل بن حسن هرقلى مى گويد:
در ايّام جوانى زخمى به اندازه کف دست روى ران چپم پيدا شد، هر سال در فصل بهار اين زخم دهان باز کرده واز آن چرک وخون بيرون مى ريخت، طورى که ديگر زمين گير شده ونمى توانستم حرکت کنم وبه کارهايم برسم.
به همين جهت، روزى از روستى (هرقل) به شهر (حلّه) که فاصله چندانى نداشت رفته، وبه خدمت سيّد رضى الدين على بن طاووس (رحمه الله) مشرّف شدم وعرض حال نمودم.
سيّد فرمود: سعى مى کنم تو را مداوا کنم.
آن گاه پزشکان حلّه را دعوت کرد، آن ها جراحتم را معاينه نمودند وگفتند: اين زخم روى رگ (اکحل) به وجود آمده، اگر بخواهيم آن را جرّاحى کنيم، ممکن است رگ قطع شده منجر به مرگ شود.
من با شنيدن تشخيص پزشکان خيلى ناراحت شدم.
سيّد فرمود: ناراحت نباش! من مى خواهم به بغداد بروم. پزشکان آن جا حاذق تر وداناتر از اين ها هستند، تو را نيز با خود مى برم.
به همراه سيّد به طرف بغداد به راه افتاديم، وقتى به بغداد رسيديم، سيّد، پزشکان بغداد را به بالين من آورد. آن ها بعد از معاينه زخم همان تشخيص را دادند. من دلتنگ ومأيوس شدم که با اين وضع خونريزى چگونه به عباداتم مى رسم؟
وقتى سيّد ناراحتى مرا ديد گفت: از نظر شرعى هيچ مشکلى ندارى. هر قدر هم که لباست آلوده باشد، مى توانى نماز بخوانى. ولى خوددار باش وفريب نفست را نخور! که خدا ورسول (صلى الله عليه وآله وسلم) تو را از آن نهى نموده اند.
من به سيّد عرض کردم: حالا که چنين شد وتقدير مرا تا بغداد کشاند، مى خواهم به زيارت سامرا مشرّف شوم، سپس به نزد خانواده ام بازگردم.
سيّد نيز نظر مرا پسنديد. لباس ها وبارهايم را نزد او گذاردم وبه طرف سامرا به راه افتادم.
وقتى به سامرا رسيدم، يک راست به زيارت حرم باصفى امام هادى وامام عسکرى (عليهما السلام) رفتم وپس از زيارت آن دو امام بزرگوار وارد سرداب مقدّس امام زمان (عليه السلام) شدم، در آن مکان مقدّس به درگاه خداوند رو آورده وبه امام زمان (عليه السلام) متوسّل شده واستغاثه نمودم، تا پاسى از شب مشغول دعا بودم، پس از آن، تا شب جمعه در کنار قبور ائمه (عليهم السلام) ماندم.
روزى پيش از زيارت، به کنار دجله رفتم وغسل کردم، ولباس پاکيزه ى پوشيدم وظرفم را پر از آب کردم. وقتى به طرف حرم به راه افتادم، متوجّه شدم که چهار نفر سوار بر اسب از دروازه شهر خارج شدند.
به نظرم آشنا مى آمدند. به نظرم رسيد که قبلا آن ها را اطراف حرم ديده بودم که گوسفندانشان را مى راندند. دو نفر آنها جوان تر بودند که يکى از آن ها نوجوانى بود که به تازگى مو بر پشت لبانش روييده بود. هر دو نفرشان شمشيرى حمايل نموده بودند.
يکى ديگر، پيرمردى بود که چهره خود را با نقابى پوشانده بود ونيزه ى نيز در دست داشت. ديگرى آقايى که شمشيرى زير قبى رنگينش حمايل نموده وگوشه عمامه اش را تحت الحنک نهاده بود.
وقتى کاملا به من نزديک شدند، آن پيرمرد سمت راست ايستاد وبُن نيزه اش را به زمين نهاد. آن دو جوان نيز سمت چپ ايستادند، وآن آقا مقابل من قرار گرفت. سلام کردند ومن پاسخ دادم.
آن بزرگوارى که مقابل من ايستاده بود فرمود: مى خواهى فردا نزد خانواده ات بازگردى؟
عرض کردم: آرى.
فرمود: بيا جلو ببينم چه چيزى تو را ناراحت کرده است؟
من پيش خودم گفتم: خوب نيست که در اين حال با من تماس پيدا کنند، زيرا اينان بر خلاف اعراب، اهل باديه هستند وچندان احترازى از نجاست ندارند، ومن هم تازه غسل کرده ام وپيراهنم خيس است.
با اين حال پيشتر رفتم. ايشان از روى اسب خم شده دست بر کتف من نهاده وتا روى دُمل روى رانم دست کشيد وآن را فشار داد. من دردم گرفت. آن گاه بر پشت اسب خود نشست.
پس از آن، پيرمرد رو به من کرد وگفت: اسماعيل! از رنجى که داشتى رستى؟
من از اين که او مرا به نام مخاطب ساخت تعجّب کردم که از کجا نام مرا مى داند؟ گفتم: خداوند ما وشما را رستگار کند. ان شاء الله!
او گفت: ايشان امام زمان (عليه السلام) هستند.
من جلو رفتم وپى حضرت (عليه السلام) را در آغوش گرفته وبوسيدم. آنگاه حضرت (عليه السلام) حرکت نمود ومن نيز به دنبالش به راه افتادم در حالى که دست از زانوى حضرت (عليه السلام) برنمى داشتم.
حضرت فرمود: برگرد!
عرض کردم: هرگز از شما جدا نخواهم شد.
حضرت (عليه السلام) فرمود: صلاح در اين است که برگردى، برگرد!
من سماجت کرده واصرار نمودم، پيرمرد رو به من کرد وگفت: ى اسماعيل! حيا نمى کنى؟ امام زمانت دو بار به تو امر به بازگشت مى نمايد وتو مخالفت مى کنى؟
من از اين سخن به خود آمدم وايستادم، حضرت چند قدمى برداشت آنگاه رو به من نمود وفرمود: وقتى به بغداد بازگشتى حتماً خليفه تو را به نزد خود مى خواهد، وچون به نزد او رفتى وخواست چيزى به تو بدهد، نگير! وبه فرزندمان رضى بگو: نامه ى در مورد تو به على بن عوض بنويسد، من به او سفارش مى کنم که هرچه مى خواهى به تو بدهد.
آن گاه به همراه يارانشان به راه افتادند ورفتند، من همين طور ايستاده بودم وبانگاهم دور شدنشان را بدرقه مى کردم، واز اين که گرفتار هجران شده بودم، دچار تأسّف اندوه شدم.
آن قدر از خود بى خود شده بودم که توان حرکت نداشتم. گويى حضرت (عليه السلام) با رفتن خود تمام هستى ام را با خود بُرد.
آرام آرام برخاستم وبه راه افتادم، وقتى به حرم رسيدم خدّام حرم که قبلا مرا ديده بودند، گفتند: چرا آشفته ى، از چيزى ناراحتى؟
گفتم: نه.
گفتند: کسى آزارت داده است؟
گفتم: نه، چيزى نيست. ولى مى خواهم بدانم آيا آن اسب سوارانى را که چنين وچنان بودند واز نزد شما عبور کردند، مى شناسيد؟
گفتند: آرى، آن ها متعلّق به همان بزرگانى بودند که آن گله گوسفند را داشتند.
گفتم: نه، او امام زمان (عليه السلام) بود.
گفتند: آن پيرمرد يا آن مرد بزرگوار؟
گفتم: آن مرد بزرگوار.
گفتند: آيا زخم رانت را که داشتى، معاينه کرد؟
گفتم: دست روى آن کشيد ودردم آمد.
آنگاه به محل زخم نگاه کردم، وهيچ اثرى ديده نمى شد. شک کردم. آن يکى پايم را نيز وارسى کردم. هيچ زخمى ديده نمى شد. وقتى مردمى که در اطرافم بودند، اين صحنه را مشاهده کردند، به طرف من هجوم آوردند وپيراهنم را تکه تکه کردند، خدّام مرا از دست مردم بيرون کشيدند.
يکى از مأمورين حکومتى که عنوان ناظر بين النهرين را داشت فرياد مردم را شنيد وماجرا را پرسيد. وقتى از ماوقع مطّلع شد، مرا خواست ونامم را پرسيد وگفت: کى از بغداد خارج شدى؟
گفتم: اوّل هفته.
او رفت ومن آن شب در حرم ماندم. هنگام صبح، پس از ادى نماز، خارج شدم. مردم نيز مقدارى مرا بدرقه نمودند، وقتى کمى از حرم دور شدم، بازگشتند. من حرکت کردم وهنگام مغرب به شهرکى نزديک بغداد که (اوانى) نام داشت رسيدم وشب را در آنجا گذراندم.
بامدادان به طرف بغداد به راه افتادم. وقتى به پل (عتيق) رسيدم، ديدم مردم ازدحام کرده اند ونام ونسب هر تازه واردى را که مى خواهد وارد شهر شود، مى پرسيدند.
وقتى نوبت من شد پرسيدند: نامت چيست؟ واز کجا مى آيى؟
وقتى نام خود را گفتم، مانند اهالى سامرا به من هجوم آورده ولباس هايم را تکه تکه کردند تا اين که از حال رفتم.
موضوع از اين قرار بود که ناظر بين النهرين نامه ى به بغداد نوشته وماجرا را به اطلاع مقامات رسانده بود.
مردم مرا روى دست وارد بغداد کردند. ازدحام آن قدر زياد بود که کم مانده بود مرا بکشند.
مؤيد الدين بن علقمى، وزير وقت کسى را به دنبال سيّد رضى الدين على بن طاووس فرستاد تا صحّت موضوع ثابت شود. سيّد بلافاصله به همراه اصحابش وارد بغداد شد، کنار دروازه (نوبى) با هم ملاقات کرديم.
وقتى ياران سيد ابن طاووس، مردم را از اطرافم دور کردند، چشم سيّد به من افتاد، گفت: تو؟!
گفتم: آرى.
از مرکب خود پايين آمد وپى مرا بررسى کرد وچيزى از اثر آن زخم نديد. آن گاه از هوش رفت، ساعتى بعد وقتى کمى حالش بهتر شد، دست مرا گرفت وبا هم نزد وزير رفتيم!
سيّد در حالى که مى گريست به وزير گفت: اين، برادر من، ومحبوب ترين مردم در نزد من است.
وزير همه ماجرا را از من پرسيد، ومن همه را تعريف نمودم. آن گاه دستور داد تا همان پزشکانى را که در بغداد مرا معاينه کرده بودند، حاضر کنند.
پزشکان حاضر شدند، آنها نيز در پاسخ وزير گفتند: ما او را معاينه کرديم وتشخيص ما اين بود که تنها راه علاج جراحى است که در آن صورت نيز منجر به مرگ مى شد.
وزير گفت: اگر به فرض پس از جراحى زنده مى ماند، چند وقت طول مى کشيد تا بهبودى کامل يابد؟
آن ها گفتند: حداقل دو ماه طول مى کشيد، وپس از خوب شدن در محل زخم حفره ى سفيد باقى مى ماند که مو روى آن نمى روييد.
وزير گفت: شما کى او را معاينه کرديد؟
گفتند: حدود ده روز پيش.
آن گاه وزير به پزشکان گفت: او را دوباره معاينه نماييد، آنان بعد از معاينه ديدند که پايم سالم سالم است، درست مثل پى ديگر. در اين هنگام، يکى از آن ها فرياد زد وگفت: اين، کار مسيح است.
وزير گفت: همين که روشن شد که کار شما نبوده، کافى است. ما خود مى دانيم کار چه کسى بوده است.
پس از آن، مرا نزد خليفه (المستنصر بالله) بردند. وقتى او ماجرا را پرسيد ومن همه آن را بازگو کردم. هزار دينار به من داد وگفت: اين را بگير ومصرف کن!
گفتم: من جرأت آن را ندارم که حتّى يک حبّه از تو چيزى بگيرم.
خليفه گفت: از چه کسى مى ترسى؟
گفتم: از کسى که مرا شفا داد. او فرمود از خليفه چيزى نگير!
خليفه با شنيدن اين مطلب گريست ومکدّر شد. ومن نيز بدون اين که چيزى از او بپذيرم او را ترک کردم.
شمس الدين محمّد، فرزند اسماعيل هرقلى مى گويد:
پس از اين تشرّف وشفى بيمارى صعب العلاج، حال پدرم دگرگون شد وهميشه در فراق امام (عليه السلام) محزون بود، او به بغداد رفت وهمان جا اقامت کرد، وهر روز ـ حتّى در سرمى زمستان ـ برى زيارت به سامرا مى رفت وبازمى گشت. همان سال چهل بار به اميد اين که بار ديگر جمال دلربى حضرت را ببيند، وبتواند لذّت ديدار يار را به دست آورد به زيارت رفت، ولى تقدير با او مساعدت نکرد، واو با حسرت ديدار آن حضرت مرد وبا غصه واندوه آن وجود عزيز به جهان باقى شتافت، رحمت خدى بر او باد.(1)
پاورقی
(1) کشف الغمة اربلى، ج 3، ص 296 ـ 300، فى معجزات صاحب (عليه السلام) ، بحار الانوار، ج 52، ص 61 ـ 65.
يکى از دوستان على بن محمّد مى گويد:
صاحب فرزندى شدم. روز هفتم نامه ى برى حضرت امام زمان (عليه السلام) نوشتم واز ايشان اجازه خواستم که سنّت پيامبر را (صلى الله عليه وآله وسلم) در باب تراشيدن سر وعقيقه ونامگذارى طفل انجام دهم.
حضرت (عليه السلام) مرقوم فرموده بود: (دست نگه دار!).
همان روز آن طفل مُرد.
نامه ى ديگر مبنى بر فوت فرزندم به حضور ايشان عرضه داشتم.
حضرت (عليه السلام) مرقوم فرمود: (به زودى خداوند دو پسر به جى آن به تو عنايت خواهد نمود اولى را احمد ودومى را جعفر نام بگذار).
پس از آن همانطور که امام (عليه السلام) فرموده بود خداوند دو فرزند به من عنايت فرمود.
همچنين سالى تصميم گرفتم که به حج مشرف شوم، خود را آماده کردم واز مردم خداحافظى نمودم. درست هنگام خروج از شهر، نامه ى از حضرت امام زمان (عليه السلام) به دستم رسيد که: (ما راضى به سفر تو نيستيم امّا خوددانى!)
من دلتنگ واندوهگين شدم. نامه ى عرضه داشتم که: هر چند از نرفتن به حج غمگينم اما گوش به فرمان واطاعت امر شما دارم.
حضرت (عليه السلام) مرقوم فرمود: (ناراحت نباش سال آينده ـ ان شاءالله ـ به حج مشرف خواهى شد).
سال بعد برى تشرف به حج اجازه خواستم وايشان اجازه فرمودند.
نامه ديگرى نوشتم وعرض کردم: مى خواهم با محمّد بن عباس که به ديانت وامامت او اطمينان دارم همسفر شوم.
حضرت (عليه السلام) مرقوم فرمود: (اسدى؟ همسفر خوبى است، اگر او آمد کسى ديگر را انتخاب نکن).
اسدى آماده شد وبه اتّفاق عازم سفر شديم.(10)
پاورقی
(10) ارشاد، ج 2، ص 363 و364، بحار الانوار، ج 51، ص 308.
محمّد بن على علوى حسنى ـ که از شيعيان ساکن مصر بود ـ مى گويد:
گرفتار مشکلى بزرگ شدم واز اين امر اندوهگين شدم، زيرا از من نزد حاکم مصر، احمد بن طولون، بدگويى کرده بودند. از ترس جانم به بهانه حج از مصر خارج شدم.
پس از اتمام حج از حجاز به عراق رفتم، وحضرت ابا عبد الله الحسين (عليه السلام) را زيارت کرده وبه قبر شريفشان پناهنده ومتوسل شدم. همانجا مجاور شدم وجرأت بازگشت به مصر را نداشتم، زيرا حاکم مصر مردى سخت گير وظالم بود. پانزده روز تمام در گرمى تابستان روز وشب مشغول دُعا وتضرّع بودم.
عصر جمعه ى در حالت خواب وبيدارى امام زمان (عليه السلام) را زيارت نمودم. ايشان با کمال لطف ومرحمت فرمود:
پسرم! از فلانى مى ترسى؟
عرض کردم: آرى آقاجان! مى خواهد مرا بکشد. به همين خاطر به شما پناه آوردم وبه خاطر قصد سوئى که دارد، از او شکايت دارم.
امام (عليه السلام) فرمود: چرا به طريقى که انبيى گذشته (عليهم السلام) هنگامى که دچار مشکلى مى شدند، بدان روش دُعا مى کردند وخداوند اندوهشان را برطرف مى ساخت، به درگاه پروردگار خويش وپروردگار پدران خويش دُعا نمى کنى؟
عرض کردم: آن دعا چيست؟
فرمود: همين شب جمعه بعد از اين که غسل کردى ونماز شب را ادا نمودى، سجده شکرى به جى آور، آنگاه دوزانو بنشين واين دُعا را بخوان.
آنگاه دُعايى برايم خواندند، تا شب پنج شنبه، پنج شب ديگر در همان حالت خواب وبيدارى وهمان وقت به زيارت حضرت (عليه السلام) مشرف مى شدم، وايشان همين سخن وهمين دُعا را تکرار مى فرمودند، تا اين که کاملاً آن را حفظ کردم.
فردى آن شب که شب جمعه بود پس از غسل وتطهير لباس واستعمال عطر، نماز شب را ادا نموده وهمانطور که فرموده بودند پس از سجده شکر دوزانو نشستم وهمان دُعا را خواندم.
عصر جمعه دوباره توفيق تشرف يافتم. حضرت (عليه السلام) فرمود: ى محمّد! دعايت مستجاب شد ودشمنت را همان که از تو نزد او احمد بن طولون بد گويى کرده بود، هنگامى که دُعايت به پايان رسيد، کشت!
صبح هنگام آخرين زيارت را به جا آوردم، وبا ابا عبد الله الحسين (عليه السلام) وداع کرده وبه طرف مصر به راه افتادم. پس از عبور از اردن، در راه مصر مردى را ديدم که در مصر همسايه من بود. او مرد مؤمنى بود.وقتى از اوضاع مصر پس از خروجم پرسش نمودم، تعريف کرد که چگونه احمد بن طولون دستور داده او را دستگير کرده وگردن بزنند وبدنش را به نيل بيفکنند.
بعدها معلوم شد که بنا به قول جمعى از بستگان وبرادران شيعه ـ قتل او درست در همان لحظه که من از دُعا فارغ شده بودم صورت گرفته بود.(9)
پاورقی
(9) مهج الدعوات، ص 334 و335، ادعية الامام العسکرى، بحار الانوار، ج 51، ص 307.
ابوغالب زرارى مى گويد:
زمانى که شيخ ابوالقاسم حسين بن روح نوبختى نيابت امام زمان (عليه السلام) را عهده دار بود خود پنهان شده وابوجعفر محمّد بن على معروف به شلمغانى را به عنوان رابط بين خود وشيعيان نصب نمود، به خدمت زعيم شيعه در کوفه يعنى ابوجعفر محمّد بن احمد زجوزجى رفتم، او برى من مانند عمو يا پدر، گرامى وعزيز بود.
او به من گفت: مى خواهى ابوجعفر محمّد بن على شلمغانى را ملاقات نموده وبا او بيعت کنى؟ او امروز رئيس شيعيان است. من مى خواهم به ملاقات او بروم واز او بخواهم نامه ى بنويسد واز امام زمان (عليه السلام) برى من التماس دُعا بنمايد.
گفتم: آرى! پس هر دو به بغداد نزد شلمغانى رفتيم. گروهى از ياران گرد او نشسته بودند ما هم سلام کرده ونشستيم.
او رو به زجوزجى کرد وگفت: اين جوان که همراه توست، کيست؟
زجوزجى گفت: مردى از خاندان زرارة بن اعين است.
آنگاه شلمغانى رو به من نموده وگفت: از کدام زراره هستى؟
گفتم: آقاجان! من فرزند بکير بن اعين، برادر زُراره هستم.
گفت: خاندان زراره در بين شيعيان صاحب مقام بزرگى هستند.
آنگاه زجوزجى گفت: آقاجان! مى خواهم نامه ى جهت التماس دُعا برى امام زمان (عليه السلام) بنويسم.
شلمغانى گفت: باشد.
وقتى من اين مطلب را شنيدم، به درخواست دُعا از ناحيه حضرت عقيده مند شدم، وبا خود نيّت کردم که حضرت برى مشکل اختلافم با همسرم دُعايى بفرمايند. زيرا سالها بود که با او وخانواده اش اختلاف داشتم. وقتى او را در سنّ بيست سالگى به عقد خود درآوردم، مراسم عروسى وزفاف را در خانه پدر زنم برگزار کردم. دو سال هم در خانه پدر زنم زندگى کردم. تا اين که خواستم همسرم را به خانه خود ببرم آنها به من اجازه ندادند. به همين خاطر کارمان به دعوا وقهر کشيد.
همسرم نيز که باردار شده بود بدون حضور من دخترى به دنيا آورد که بعد از مدتى مُرد، حتّى مرگ او را هم به من خبر نداده بودند، پس از مرگ دخترم، خانواده همسرم کمى نرم تر شدند وچنان مى نمود که به مستقل شدن ما راضى شده اند. با هم آشتى کرديم. (برى تهيّه مقدمات اسباب کشى) دوباره مدّتى در خانه پدرزنم بودم. آنها بازهم از سپردن وى به من خوددارى کردند.
به هر تقدير باز همسرم باردار شد وخانواده اش مجدّداً مخالفت کردند وکدورت افتاد وبعد از آن همسرم دوباره دخترى به دنيا آورد، وتاکنون هنوز آشتى نکرده ايم. بدون اين که مشکل خود را بازگو کنم به شلمغانى گفتم: خداوند عمر آقايم را طولانى کند من هم حاجتى دارم؟
شلمغانى گفت: چيست؟
گفتم: حضرت (عليه السلام) دُعايى بفرمايند تا اندوهم برطرف شود.
آنگاه به منشى خود گفت: کاغذى بردار وحاجت اين مرد را بنويس.
او هم نوشت: زرارى به جهت مشکلى که او را اندوهگين نموده التماس دُعا دارد.
آنگاه نامه را پيچيد وما برخاستيم ورفتيم. بعد از مدّتى برى جواب نزد شلمغانى رفتيم. حضرت (عليه السلام) مرقوم فرموده بودند:
(امّا آن مرد وهمسرش خداوند بين آنها آشتى برقرار فرمود!)
من بسيار تعجّب کردم وقتى بازگشتيم او به من گفت: نظرت چيست؟
گفتم: بسيار تعجب کردم.
گفت: چرا؟
گفتم: چون اين سرّى بود که جز خدا کسى از آن اطلاع نداشت، امّا ايشان آن را مى دانستند.
گفت: آيا در مورد امام (عليه السلام) شک دارى؟ موضوع چه بود؟
من تمام ماجرا را گفتم واو نيز بسيار تعجب کرد.
پس از آن به جهت دُعى حضرت (عليه السلام) خداوند آن زن را مطيع من نمود، وساليان دراز با هم زندگى کرديم، وخداوند فرزندانى از او به من ارزانى کرد. در زندگى ما پيشامدهى بدى نيز رخ داد ولى او در برابر همه آنها صبر کرد چنانچه هيچ زنى آن گونه نمى توانست صبر کند، وهيچ برخورد بدى هم بين من واو وخانواده اش تا زمانى که روزگار ما را از هم جدا کرد ووفات نمود، پيش نيامد.
البته اين رويداد تنها رابطه من با حضرت (عليه السلام) نبود، بلکه پيش از آن هم نامه ى به خدمت حضرتش نوشته وخواهش نموده بودم که حضرت (عليه السلام) قطعه زمينى را از من قبول بفرمايند.
امّا اين کا را تنها برى رضى خدا نکرده بودم! بلکه مى خواستم به اين وسيله با ياران حضرت (عليه السلام) که آن زمان تحت سرپرستى حسين بن روح نوبختى بودند رابطه داشته باشم، وبا آنها باشم تا بعضى از مشکلات دنيايى ومادى ام برطرف شود. چون بسيارى از آنها صاحب نفوذ بودند.
ولى امام (عليه السلام) پاسخى ندادند. من اصرار کردم، حضرت (عليه السلام) مرقوم فرموده بودند:
(شخص مورد اطمينانى را پيدا کن واين قطعه زمين را به نام او کن چون بعدها به آن نياز خواهى يافت!).
من نيز آن زمين را به نام ابوالقاسم موسى بن حسن زجوزجى، پسر برادر دينى عزيزم يعنى همان ابوجعفر محمّد بن احمد زجوزجى نمودم، چون مورد اعتماد بود، زيرا هم متديّن بود وهم صاحب ثروت.
پس از مدّتى، گروهى از اعراب در جريان يک درگيرى مرا به اسارت درآوردند، وتمام زمينهايى را که در تملّک من بود وهمه غلاّت وچهارپايان ووسايلى را که در آنها بود ـ وروى هم هزار دينار ارزش داشت ـ غارت کردند.
بعد از مدّتى که در اسارت آنها بودم خودم را با پرداخت صددينار وهزار وپانصد درهم خلاص کردم، وپانصد درهم هم به عنوان اُجرت به کسانى که به عنوان قاصد به اطراف فرستاده بودم، خرج کردم.
اينجا بود که آن تکّه زمينى که به نام ابوالقاسم موسى بن حسن کرده بودم به کارم آمد وآن را فروختم.(1)
پاورقی
(1) غيبة شيخ طوسى، ص 302 ـ 307، التوقيعات الوارده، بحار الانوار، ج 51، ص 320 ـ 323. اين داستان در بحار الانوار به دو طريق نقل شده است که با هم اختلافاتى دارند. نگارنده، داستان را تلفيقى از هر دو قرار داده است.
على بن سنان موصلى مى گويد:
بعد از رحلت امام حسن عسکرى (عليه السلام) عدّه ى از مردم قم به سامرا آمدند، آنها اموالى را به همراه خود آورده بودند که مى خواستند به امام (عليه السلام) تحويل دهند، واين رسم همه ساله آن ها بود که هر سال برى پرداخت وجوهات به سامرا مى آمدند.
اين بار نيز در حالى که از رحلت امام (عليه السلام) اطلاعى نداشتند بار سفر به سامرا را بستند.
وقتى سراغ حضرت (عليه السلام) را گرفتند ودانستند که ايشان به قرب الهى واصل شده اند، پرسيدند: وارث او کيست؟
مردم گفتند: برادرش جعفر (کذّاب).
پرسيدند: او اکنون کجا است؟
گفتند: برى گردش وتفريح بيرون رفته است، واکنون سوار بر قايقى بر روى رودخانه دجله مشغول باده خوارى است، وگروهى از نوازندگان هم او را همراهى مى کنند.
آن ها به همديگر نگاه کردند وباهم مشورت نمودند وگفتند: اين ها صفات امام (عليه السلام) نيست.
يکى از آن ها گفت: بهتر است که بازگرديم واين اموال را به صاحبان شان بازگردانيم.
يکى از آن ها که ابو العبّاس محمّد بن جعفر حميرى قمى نام داشت، گفت: بهتر است بمانيم تا اين مرد ـ که مى گويند وارث امام است ـ بازگردد وبه درستى، در مورد صحّت موضوع تحقيق کنيم.
وقتى جعفر (کذّاب) بازگشت، نزد او رفته وبر او سلام کردند وگفتند:
آقا جان! ما مردمى از شهر قم هستيم. عدّه ى از شيعيان ومردمان ديگر قم نيز همراه ما هستند. وجوهاتى را برى مولى خودمان، امام حسن عسکرى (عليه السلام) آورده ايم.
ـ آن ها کجا است؟
ـ نزد ما است.
ـ آن ها را نزد من بياوريد!
ـ اين اموال معمولاً خبرى شگفت انگيز دارند.
ـ خبر چيست؟
ـ اين اموال به تدريج جمع آورى شده است، بدين ترتيب که هر شيعه مؤمنى يک يا دو سکّه طلا در کيسه ى نهاده وآن را مهر وموم نموده است. ما هرگاه به خدمت امام حسن عسکرى (عليه السلام) مشرف مى شديم، ايشان مشخّصات تمامى کيسه ها را از مقدار وجه گرفته تا نام صاحب آن ونشان مهرش، همه را مى فرمودند.
ـ دروغ مى گوييد. برادر من چنين نمى کرد. اين علم غيب است.
وقتى آن ها سخن جعفر (کذّاب) را شنيدند، به يکديگر نگاه کردند.
در اين حال جعفر (کذّاب) گفت: آن اموال را نزد من بياوريد!
آنان گفتند: ما در ازى حمل وتحويل اين وجوهات از صاحبان آنها مزد گرفته ايم. وشرعاً موظفيم آن ها را بعد از ديدن نشانه هايى که امام حسن عسکرى (عليه السلام) مى فرمودند، تحويل دهيم. اگر تو امامى، دلايل خود را ارائه بده والاّ ما آن ها را به صاحبانشان باز خواهيم گرداند تا هر طور که خودشان مى خواهند عمل کنند.
وقتى جعفر (کذّاب) اين مطلب را شنيد به نزد خليفه رفت، خليفه در سامرا بود. از او خواست که وى را در مورد جانشينى اش حمايت کند واميدوار بود که اين اموال را تصاحب کند!
خليفه آن ها را احضار کرد وگفت: اين اموال را به جعفر بدهيد!
آنان گفتند: خداوند امير المؤمنين!! را سلامت بدارد، ما مأموريم ودر ازى مزدى که گرفته ايم، وکالت اين اموال را به عهده داريم. اين اموال، امانت مردمى هستند که به ما امر نموده اند که آن ها را تنها پس از ديدن علامت يا نشانه ى ـ که دليل بر امامت امام باشد ـ تحويل دهيم وهر سال اين اموال را به امام حسن عسکرى (عليه السلام) عرضه مى نموديم، وايشان پس از بيان علامت، آن ها را از ما تحويل مى گرفت.
علامتى را که او ارائه مى داد، چه بود؟
تعداد سکّه ها وصاحبان آنها وديگر اموال ومقدار آن ها را ذکر مى نمود. وقتى چنين مى فرمود، ما آن ها را تحويل مى داديم، وبارها چنين کرده بوديم واين موضوع علامت ما بود. اما ايشان اکنون وفات يافته اند، واگر اين مرد صاحب امر هست، آنچه را که برادرش انجام مى داد، انجام دهد، والاّ ما آن ها را به صاحبانشان بازمى گردانيم.
در اين حال، جعفر گفت: يا امير المؤمنين! اين مردم دروغ گو هستند، وبه برادر من دروغى را نسبت مى دهند. اين علم غيب است.
خليفه در پاسخ گفت: اين ها فرستاده مردم هستند، وخداوند فرموده است:
(وَمَا عَلَى الرَّسُولِ اِلاَّ الْبَلاغُ الَمُبِينُ)(8)
(وظيفه فرستاده تنها ابلاغ پيام است).
جعفر (کذّاب که انتظار شنيدن اين سخن را از خليفه نداشت) مبهوت شد ونتوانست جوابى بدهد.
آن گاه آن عدّه گفتند: از امير المؤمنين مى خواهيم که دستور دهد تا مأمورى برى خروج ما از شهر تعيين نمايد تا ما را بدرقه کند.
خليفه نيز دستور داد تا راهنمايى، آن ها را مشايعت کند. وقتى از شهر خارج شدند (وآن راهنما بازگشت،) نوجوانى زيبا که به نظر مى آمد خادم باشد، مقابل آنها رسيد وگفت: ى فلانى پسر فلانى! وى فلانى پسر فلانى! مولى خود را اجابت کنيد!
آن ها گفتند: آيا تو مولى ما هستى؟
گفت: پناه بر خدا، من بنده مولى شما هستم.
آن گاه با او همراه شدند. او آن ها را به سامرا بازگرداند ويک راست به خانه امام حسن عسکرى (عليه السلام) برد.
مى گويند: وقتى وارد خانه شديم، فرزند او ـ يعنى قائم آل محمّد (صلى الله عليه وآله وسلم) ـ را ديديم که بر تختى نشسته است. مانند ماه مى درخشيد، لباسى سبز بر تن داشت. سلام کرديم وايشان پاسخ فرمود.
آن گاه فرمود: اموالى که با خود داريد، مجموعاً فلان دينار است، وفلانى فلان قدر، وفلانى فلان قدر داده است.
ويک يک همه را برشمردند واموال ديگر را نيز که پارچه وچيزهى ديگر به همين ترتيب مشخص فرمود. حتّى نوع بارها وچهارپايان خودمان را نيز بيان نمود.
(با مشاهده اين دليل روشن) ، سجده شکر به جى آورديم، وزمين را بوسيديم. آن گاه سؤالاتى را که داشتيم از حضرت (عليه السلام) پرسيديم، وايشان يک يک پاسخ فرمود. آنگاه اموال را تحويل داديم.
ايشان امر نمودند که از آن به بعد هيچ وجهى را به سامرا نياوريم. زيرا در بغداد مردى را تعيين خواهند نمود که ما وجوهات را به او بسپاريم ونامه هى حضرت (عليه السلام) به دست او به مردم خواهد رسيد.
هنگامى که اجازه مرخصى فرمود مقدارى اسباب تکفين وتدفين به ابوالعبّاس محمّد بن جعفر قمى حميرى عنايت نموده، فرمود:
خداوند پاداش تو را بزرگ گرداند!
وقتى به گردنه همدان رسيديم، ابو العباس فوت کرد. از آن به بعد وجوهات را به بغداد نزد نوّاب مخصوص حضرت (عليه السلام) که نامه هى ايشان را به مردم مى رساندند، برديم.(9)
پاورقی
(8) سوره نور، آيه 54.
(9) کمال الدين، ج 2، ص 476 ـ 479، من شاهد القائم (عليه السلام) ، بحار الانوار، ج 52، ص 47 ـ 49.
سيد باقى بن عطوه حسنى مى گويد:
پدرم زيدى مذهب بود واطرافيان خود مخصوصاً فرزندانش را از تمايل به مذهب شيعه اثنى عشرى باز مى داشت، وبه شيعيان مى گفت: سال ها است کليه هى من بيمار است ومن از اين درد رنج مى برم. اگر صاحب الامر شما مرا شفا دهد، من مذهب شما را قبول مى کنم.
يک شب، همه دور هم جمع بوديم ناگاه صدى پدرمان را شنيديم که ما را به کمک مى طلبيد. به سرعت نزد او رفتيم. گفت: صاحب الامرتان را دريابيد که همين الآن از نزد من خارج شد.
مابه سرعت به جستجو پرداختيم، اما کسى رانيافتيم. وقتى بازگشتيم وماجرا را پرسيديم، گفت: شخصى آمد پيش من وگفت: اى عطوه!
گفتم: تو کيستى؟
گفت: صاحب الامر وامام فرزندانت!
آن گاه دست مبارکش را به کليه هى من کشيد وفشار داد ورفت. وقتى متوجه شدم، ديدم اثرى از درد نمانده است!
بيمارى پدرم ازآن روزاز بين رفت واو مانند آهو چابک وسرحال شد.(2)
پاورقی
(2) کشف الغمة، ج 3، ص 300 و301، فى معجزات الصاحب7، بحار الانوار، ج 52، ص 65.
(ابو طيّب) احمد بن محمّد بن بطه مى گويد:
هرگاه به زيارت مرقد امام حسن عسکرى (عليه السلام) ـ که در سامرا در منزل مسکونى خود حضرت (عليه السلام) مى باشد ـ مى رفتم، از پشت پنجره زيارت نامه مى خواندم وداخل خانه نمى شدم، معتقد بودم تا خودشان اجازه نفرموده اند، نبايد وارد خانه شوم.
يک روز عاشورا، درست هنگام ظهر وقتى خورشيد به شدّت مى تابيد، به قصد زيارت امام حسن عسکرى (عليه السلام) به راه افتادم، کوچه هى شهر خلوت بود وهيچ کس ديده نمى شد. من ترسيدم که مبادا دزدى يا مردم آزارى سر راهم سبز شود وهيچ کس نباشد که به دادم برسد.
به ديوارى که هميشه از آن جا به باغ کنار شهر مى رفتم، رسيدم. از همان جا که چندان دور نبود مى توانستم به راحتى آستانه مبارک حضرت (عليه السلام) را ببينم. مردى را ديدم که کنار در نشسته بود. در حالى که پشتش به من بود. گويا دفترى را مطالعه مى کرد.
کمى نزديک تر که شدم، بدون اين که به طرف من برگردد، گفت: ى ابو طيّب! کجا مى روى؟
ايستادم وتأمّل کردم. صدايش آشنا بود. به نظرم آمد که او بايد (حسين بن على بن ابى جعفر بن رضا (عليه السلام)) باشد وآمده است تا برادر خود را زيارت کند.
گفتم: آقا جان! الآن خود مى رسم. اجازه بدهيد از پنجره، امام (عليه السلام) را زيارت کنم.
همين که به طرف خانه امام حسن عسکرى (عليه السلام) متوجّه شدم، گفت: چرا داخل نمى شوى؟
ومن همين طور که به راهم ادامه مى دادم، گفتم: خانه صاحب دارد ومن بى اجازه داخل نمى شوم.
او گفت: آيا با اين که تو دوست واقعى وحقيقى ما اهل بيت هستى، تو را از داخل شدن منع مى کنيم؟ داخل شو!
من بدون اين که به طرف او برگردم تا چهره اش را ببينم، رد شدم ومقابل در ايستادم بدون اين که اين سخن را قبول کنم.
هيچ کس آن جا نبود، در هم بسته بود، هرچه کردم، حال زيارت پيدا نکردم ونتوانستم مثل هميشه زيارت نامه بخوانم. ناخودآگاه سراغ خادم خانه که مردى از اهالى بصره بود، رفتم، واز او خواستم در را باز کند تا داخل شوم. آن گاه برى اوّلين بار وارد خانه شدم احساس مى کردم که اجازه دارم.(1)
پاورقی
(1) امالى طوسى، ص 287 و288، مجلس 11، ح 5، بحار الانوار، ج 52، ص 23.
ابوسليمان محمودى مى گويد:
من وجعفر بن عبدالغفّار با هم والى دينور ـ شهرى نزديک کرمانشاه ـ شديم. قبل از حرکت شيخ حسين بن روح نوبختى نزد من آمد وگفت: وقتى به رى رفتى فلان کار را انجام بده!.
وقتى به دينور رسيديم، يک ماه بعد حکم ولايت رى به من تفويض شد. به سوى رى حرکت کردم، وآنچه شيخ فرموده بود انجام دادم.(9)
پاورقی
(9) خرايج، ج 2، ص 698، فى اعلام الامام صاحب الزمان (عليه السلام) ، بحار الانوار، ج 51، ص 295.
امام جعفر صادق (عليه السلام) مى فرمايد:
روزى رسول اللّه (صلى الله عليه وآله وسلم) در بقيع تشريف داشتند. در اين حال امير المؤمنين على (عليه السلام) به خدمت شان شرفياب شده وسلام نمود.
حضرت رسول (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: بنشين.
حضرت على (عليه السلام) اطاعت امر نموده وسمت راست پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) نشست، چند لحظه بعد جعفر بن ابى طالب که به بيت رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) رفته بود وفهميده بود که حضرت در بقيع تشريف دارند، از راه رسيده سلام کرده وسمت چپ پيامبر خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) نشست.
مدّتى نگذشت که عبّاس عموى پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) نيز از راه رسيد وسلام کرد ومقابل پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) نشست. او نيز مانند جعفر بن ابى طالب با راهنمايى اهل خانه پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) در جستجوى پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) به بقيع آمده بود.
آنگاه پيامبر رو به على (عليه السلام) نموده فرمود: مى خواهى خبرى وبشارتى به تو بدهم؟
حضرت امير (عليه السلام) عرض کرد: آرى! يا رسول اللّه!
پيامبر خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: همين حالا جبرئيل نزد من بود وبه من اطّلاع داد که قائم ما ـ که در آخرالزمان خروج مى کند وزمين را بعد از آن که از ظلم وجور انباشته شده باشد، پر از عدل وداد مى کند ـ از نسل تو واز فرزندان حسين (عليه السلام) خواهد بود.
حضرت على (عليه السلام) عرض کرد: هر چيزى که از خدا به ما مى رسد، به واسطه شماست.
آنگاه رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) رو به جعفر بن ابى طالب نمود وفرمود: مى خواهى به تو نيز خبرى وبشارتى بدهم؟
جعفر عرض کرد: آرى! يا رسول اللّه!
پيامبر خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمودند: همين حالا که جبرئيل نزد من بود به من اطّلاع داد آن کسى که از قائم ما حمايت مى کند از نسل تو خواهد بود. آيا او را مى شناسى؟
جعفر عرض کرد: نه.
پيامبر خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: او کسى است که چهره اش طلايى ودندانهايش مرتب وشمشيرش آتش بار است، به ذلّت داخل کوه مى شود، وبه عزّت از آن خارج مى گردد. در حالى که جبرئيل وميکائيل او را حمايت مى کنند.
آنگاه حضرت (صلى الله عليه وآله وسلم) رو به عبّاس نموده فرمود: مى خواهى تو را نيز از خبرى آگاه سازم؟
عبّاس عرض کرد: آرى. ى رسول خدا!
حضرت (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: جبرئيل به من گفت: وى از آنچه اولاد تو، از فرزندان عبّاس مى بينند.
عبّاس عرض کرد: آيا از نزديکى با زنان خوددارى کنم؟
حضرت (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: خداوند آنچه را که مقدّر کرده است، خواهد شد.(1)
پاورقی
(1) غيبة نعمانى، 247، بحار الانوار، ج 51، ص 76 و77.
احمد دينورى مى گويد:
يکى دو سال از شهادت امام حسن عسکرى (عليه السلام) نگذشته بود که از اردبيل به قصد سفر حج خارج شدم. وقتى به دينور ـ شهرى نزديک کرمانشاه که گويا شهر وزادگاه خود او بوده است ـ رسيدم مردم در امر امامت سرگردان ومتحيّر بودند.
آنها به خوبى از من استقبال نمودند، وگروهى از شيعيان گرد من جمع شدند وگفتند: حدود شانزده هزار دينار سهم امام جمع آورى شده است. استدعا داريم آن را به آنجايى که بايد تحويل داده شود، تسليم نماييد.
گفتم: ى مردم! الان اوضاع مشخص نيست ومن دقيقاً نمى دانم بايد به کجا مراجعه کنيم!
گفتند: تو خود اختياردار اين مال باش، که ما مطمئن تر از تو سراغ نداريم، کارى کن که بدون حجّت ودليل روشن از دستت خارج نشود.
احمد گويد: اموال را در کيسه هايى که نام اشخاص يکى يکى بر آنها نوشته شده بود به من تحويل دادند، من نيز تحويل گرفته وحرکت کردم، وقتى به کرمانشاه رسيدم، به خدمت احمد بن حسن بن حسن که در آن شهر مقيم بود برى عرض سلام رفتم. وقتى مرا ديد، خوشحال شد.
او نيز هزار دينار در کيسه ى نهاد وبه همراه بسته ى به من تحويل داد وگفت: اين ها را با خود ببر وبدون حجّت ودليل روشن از دستت خارج مکن.
من آنها را نيز گرفتم وبه راه خود ادامه دادم، هنگامى که وارد بغداد شدم، مشغول پيدا کردن فردى از نايبان حضرت حجت ـ عجّل اللّه تعالى فرجه ـ شدم، وجز اين، کارى نداشتم. سپس متوجّه شدم که سه نفر در بغداد به نام هى: باقطانى، اسحاق احمر وابوجعفر عثمان بن سعيد ادعى نيابت مى کردند.
اول نزد باقطانى رفتم، ديدم پيرمردى با هيبت است، وظاهراً آثار جوان مردى در او پيداست. اسبى عربى وغلامان بسيارى داشت، مردم گرد او اجتماع کرده ومشغول گفت وگو بودند.
نزد او رفتم وسلام کردم، او به گرمى از من استقبال کرده، مرا به خود نزديک نموده وبسيار خوشحال شده وبا من به خوبى رفتار نمود. ساعتى نزد او نشستم. تا بيشتر مردم رفتند. آنگاه او از مذهب من پرسيد.
به او گفتم: مردى از دينور هستم، خدمت رسيدم در حالى که مقدارى سهم امام دارم ومى خواهم آن را تحويل دهم.
گفت: آنها را به من بده.
گفتم: دليلى برى اثبات نيابت شما مى خواهم.
گفت: فردا دوباره نزد من بازگرد.
فردا نزد او رفتم، ولى دليلى ارائه نداد وروز سوّم هم نزد او رفتم باز نتوانست دليلى ارائه دهد!
پس از آن به نزد اسحاق احمر رفتم. او را جوانى پاکيزه منظر ديدم، خانه اش از خانه باقطانى بزرگ تر بود واسب وغلامانى بيشتر از باقطانى داشت، وظاهراً از او جوان مردتر به نظر مى رسيد، وعدّه بيشترى نسبت به مجلس باقطانى گرد او جمع شده بودند.
من داخل شده وسلام کردم، مرا به خوبى استقبال کرده، وبه خود نزديک نمود. صبر کردم تا جمعيّت کمتر شد پرسيد: کارى داشتى؟
همانطور که به باقطانى گفته بودم به او نيز جواب دادم. او نيز سه روز مرا چرخاند وآخر هم نتوانست دليلى ارائه دهد!
آنگاه به نزد ابو جعفر، عثمان بن سعيد رفتم، او پيرمرد متواضعى بود. لباس سپيد پوشيده ودر اطاقى کوچک روى گليمى نشسته بود نه غلامى داشت ونه ظاهر چشم گيرى ونه اسبى، بر خلاف آنچه نزد آن دو نفر ديده بودم.
خدمت او رفتم وسلام کردم، جوابم را داد، ومرا به خود نزديک کرد، وبرى من جايى باز نمود، از احوالم پرسيد، خود را معرّفى کرده وگفتم: از ناحيه جبال کردستان آمده ام ومالى با خود آورده ام.
گفت: اگر دوست دارى که آن را به محلّش برسانى، برو به سامرّا وسراغ خانه ابن الرضا وکيل امام (عليه السلام) را بگير. در خانه ابن الرضا کسانى هستند که مربوط به اين کار مى باشند وآنچه را که مى جويى آنجاست.
سپس از او جدا شده، به طرف سامرا حرکت کردم. به خانه ابن الرضا رفته، سراغ وکيل امام (عليه السلام) را گرفتم.
دربان به من گفت: او در خانه مشغول کارى است وبه زودى خارج خواهد شد.
کنارِ در نشستم ومنتظر خروج او شدم، بعد از يک ساعت او را ديدم که از خانه خارج شد. برخاستم وسلام کردم، دست مرا گرفت وبه خانه خود بُرد وحالم را جويا شد واين که چرا نزد او آمده ام؟
خودم را معرفى کردم واو را در مورد مالى که به همراه داشتم آگاه نمودم، واين که دليلى مى خواهم تا آن را تحويل دهم.
گفت: باشد! آنگاه برى من طعامى حاضر کرد، وگفت: ميل کن وکمى استراحت نما که خسته هستى وتا موقع نماز نيز يک ساعت فرصت هست وبه موقع به کارت رسيدگى مى کنم.
من هم غذا خورده، خوابيدم، نزديک وقت نماز برخاستم وپس از ادى نماز برى استحمام خارج شدم ودوباره بازگشتم. پاسى از شب نگذشته بود که آن مرد بازگشت در حالى که نامه ى بدين مضمون با خود داشت:
(بسم الله الرحمن الرحيم. احمد بن محمّد دينورى با شانزده هزار دينار در فلان وفلان کيسه آمده، آنگاه يک يک کيسه ها را با نام صاحب آنها نام برد که در کيسه زره ساز شانزده دينار موجود است).
وقتى تا اينجى نامه را خواندم شيطان مرا وسوسه نمود که چطور او بهتر از من از محتوى آنها آگاه است؟ قسمت زيادى از نامه به همين ذکر نام صاحبان کيسه ها پرداخته بود، ودر انتها مرقوم فرموده بود:
(از کرمانشاه نيز از جانب احمد بن حسن مادرائى، برادر پشم فروش کيسه ى حاوى هزار دينار به همراه دارد، همراه با چندين تخته پارچه فلان شکل وفلان رنگ).
وتا آخر نامه نوع ورنگ پارچه ها را يک يک برشمرد.
در اين حال، خدى را به جهت منّتى که بر من نهاده وترديدم را به يقين تبديل کرده بود، شکر کردم. طبق آن نامه مأمور بودم که تمام مال را به ابوجعفر عثمان بن سعيد تحويل دهم وآن چنان که او دستور مى دهد، عمل نمايم.
به بغداد بازگشتم وبه خدمت ابو جعفر رفتم در حالى که رفت وبرگشتم سه روز به طول انجاميد. وقتى ابو جعفر مرا ديد گفت: چرا به سامرا نرفتى؟
گفتم: ى آقى من! اکنون از سامرا بازگشته ام.
من در حال بازگو نمودن ماجرا به ايشان بودم که نامه ى از سوى مولايمان صاحب الامر (عليه السلام) به او رسيد که مضمون آن درباره کيفيّت وکميّت اموالى که نزد من بود، درست مانند مضمون نامه ى بود که من به همراه داشتم علاوه بر اين که فرموده بود: بايد اموال وپارچه ها را به ابوجعفر محمّد بن احمد بن جعفر قطّان قمى تحويل بدهم.
ابو جعفر، عثمان بن سعيد لباس خود را پوشيده وگفت: آنچه با خوددارى به منزل محمّد بن احمد بن جعفر قطّان قمى ببر.
من نيز اطاعت کردم وپس از تحويل آنها به حجّ مشرّف شدم.
هنگامى که به دينور بازگشتم مردم گرد من جمع شدند، من هم نامه ى را که وکيل حضرت حجّت (عليه السلام) از سوى ايشان برى من آورده بود، برى مردم خواندم. وقتى به آن قسمت از نامه که در آن به آن مرد زره ساز وکنيه او اشاره شده بود، رسيدم، يکى از حاضرين بيهوش به زمين افتاد.
وقتى بهوش آمد، سجده شکرى به جى آورده وگفت: خدى را شکر که بر ما منّت نهاد وهدايت فرمود، اکنون دانستم که هيچ گاه زمين از حجّت حق تعالى خالى نمى ماند.
اين کيسه را همان مرد زره ساز به من داده بود، وهيچ کس جز خدا از اين موضوع اطّلاعى نداشت.
از دينور به کرمانشاه رفتم وابوالحسن مادرائى را نيز ملاقات کردم، واو را از جريان مطلع ساخته نامه را برايش قرائت نمودم.
او گفت: سبحان الله! در هر چيزى مى توانى شکّ کنى جز در اين که خداوند زمين را خالى از حجّت خود واگذارد.
آنگاه داستان بعدى را برايم نقل کرد.(16)
پاورقی
(16) دلائل الامامه، ص 277 و280، معرفة شيوخ الطائفه، بحار الانوار، ج 51، ص 300 ـ 303.
ابراهيم کرخى مى گويد:
روزى به خدمت امام جعفرصادق (عليه السلام) شرفياب شدم. در حضور حضرت (عليه السلام) نشسته بودم که امام موسى بن جعفر (عليه السلام) وارد شد در حالى که آن روز، جوانى نورس بود، من به احترامش از جى برخاسته وبه استقبالش رفتم، ايشان را بوسيده ونشستم.
امام جعفر صادق (عليه السلام) فرمود: ى ابراهيم! بدان که او پيشوى تو، بعد از من است. در مورد امامت او گروهى به هلاکت مى رسند، وگروهى هدايت مى يابند، خداوند قاتل او را لعنت کند وعذاب روحش را زياد نمايد.
از صلب او بهترين اهل زمين به دنيا خواهد آمد که همنام جدّش (على (عليه السلام)) ووارث علم واحکام وفضايل اوست. معدن امامت وقلّه حکمت است. ستمگرى از اولاد فلان او را بعد از وقوع حوادث عجيب واز روى حسادت به قتل مى رساند، ولى اراده حق تعالى به وقوع خواهد پيوست هرچند مشرکان نپسندند.
خداوند از صلب او دوازدهمين مهدى را پديد خواهد آورد، وآنها را کرامت خواهد بخشيد، وبه واسطه ايشان بارگاه قدس خويش را زينت خواهد نمود. هر که به وجود دوازدهمين امام معتقد باشد، مانند کسى است که شمشير برهنه به دست گرفته ودر پيشگاه پيامبر خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) مى جنگد، ودشمنان را از او دفع مى کند.
در اين هنگام شخصى از دوستداران بنى اُميّه وارد شد، حضرت (عليه السلام) سخن را قطع کرد.
پس از آن دوازده بار به حضور حضرت (عليه السلام) مشرّف شدم ومنتظر بودم تا حضرت (عليه السلام) سخن آن روز خود را کامل کنند، امّا توفيق نمى يافتم، تا اين که سال بعد يک روز در خدمت حضرت بودم که فرمود: ى ابراهيم! او اندوه شيعيان خود را پس از اين که دچار ضعف شديد وبلى طولانى وبى تابى وترس شده باشند، برطرف خواهد نمود. خوشا به حال کسى که زمان او را درک کند.
هنگامى که سخن امام (عليه السلام) به اينجا رسيد رو به من نموده وفرمود: ى ابراهيم! برى تو کافيست.
من در حالى باز گشتم که تا آن زمان، از چيزى مانند آنچه که شنيدم خوشحال نشده وچشمم روشن نگرديده بود.(8)
پاورقی
(8) کمال الدين، ج 2، ص 334 و335، بحار الانوار، ج 51، ص 144.
حسن بن على بن حمزه اقساسى مى گويد:
در کوفه پيرمرد رخت شويى بود که بسيار اهل زُهد وعبادت بوده وسياحت بسيار مى نموده، ودر جست وجوى خبر ونشانى از حضرت حجّت (عليه السلام) بود. روزى در مجلس پدرم بودم او را ديدم. او سخن مى گفت وپدرم گوش مى داد.
پير مرد مى گفت: يک شب به مسجد جعفى که از مساجد قديمى بيرون کوفه بود، رفتم. نيمه هى شب در خلوت وتنهايى مشغول عبادت بودم که سه نفر وارد شدند. وقتى به ميان صحن مسجد رسيدند، يکى از آن سه نفر، نشست ودستش را روى زمين به چپ وراست کشيد. ناگاه از همان محل آب جوشيد، وآن مرد با آن آب وضو گرفت، به آن دو نفر ديگر نيز اشاره کرد تا با آن وضو بگيرند.
پس از آن که آن دو نفر نيز وضو گرفتند، نفر اول پيش ايستاد وآن دو نفر ديگر به او اقتدا نموده ونماز گزاردند. من نيز به او اقتدا نموده ونماز خواندم.
وقتى امام سلام نماز را داد، حالت او مرا متحيّر ساخت ودانستم که جوشيدن آب از زمين توسّط او، نشانه بزرگى اوست. به همين خاطر، از شخصى که سمت راست من نشسته بود، پرسيدم: اين مرد کيست؟
گفت: او صاحب الامر (عليه السلام) وفرزند امام حسن عسکرى (عليه السلام) است.
من خود را به حضرت (عليه السلام) نزديک نموده ودست مبارکش را بوسيدم.
عرض کردم: ى فرزند رسول خدا! نظرشما درباره عمر بن حمزه چيست؟ آيا اعتقادات ونظرات او صحيح است؟
فرمود: خير، ولى سرانجام هدايت مى شود وتا زمانى که مرا نديده است، نخواهد مُرد.
سخنان پيرمرد به پايان رسيد، من همه آن را يادداشت کردم. مدّت زيادى گذشت عمر بن حمزه وفات يافت، ولى شنيده نشد که او امام را ملاقات کرده باشد.
روزى دوباره پيرمرد را ملاقات کردم، به او گفتم: مگر تو نگفتى که عمر بن حمزه پيش از ملاقات با امام زمان (عليه السلام) نخواهد مرد؟
او گفت: تو از کجا مى دانى که او امام را نديده است؟
برى تحقيق نزد فرزند او (ابو المناقب) رفتم، ودر مورد پدرش از او سؤال نمودم.
او گفت: يک شب، نزديکى هى صبح، نزد پدرم بوديم، او در حال احتضار بود. توان خود را از دست داده وبه سختى سخن مى گفت. تمام درها نيز بسته بود. ناگاه مردى وارد اتاق شد.
ما همه ترسيديم چون درها کاملا بسته بود، حتّى جرأت نکرديم از او چيزى بپرسيم. او مستقيم نزد پدرم رفته وکنار وى نشست وبه آهستگى چيزى به او گفت وپدرم گريست.
آن گاه برخاست ورفت. وقتى از نظر ما ناپديد شد، پدرم گفت: مرا بنشانيد.
او را در بستر نشانيديم. چشمانش را گشود وگفت: آن شخصى که نزد من بود، کجا است؟
گفتيم: همان طور که آمده بود، رفت.
گفت: به دنبالش بشتابيد!
ما به دنبال او رفتيم اما درها بسته بود وهيچ اثرى نيافتيم. بازگشتيم وگفتيم: که چيزى نيافتيم.
از پدرم پرسيديم او که بود؟
گفت: او صاحب الامر (عليه السلام) بود. در اين حال بيماريش عود کرد، وبيهوش شد!(8)
پاورقی
(8) بحار الانوار، ج 52، ص 55 و56.
ابوالحسن على بن احمد بن على عقيقى مى گويد:
در مصر ملکى داشتم مى خواستم اسناد قانونى اش را تهيّه وتنظيم نمايم، به همين خاطر سال 298 هجرى قمرى به بغداد نزد وزير وقت، على بن عيسى بن جرّاح رفته ودادخواست خود را به او ارائه دادم.
او گفت: بستگان تو در اين شهر بسيارند، اگر بخواهيم تمام آنچه را که همه آنها از ما مى خواهند، بدهيم کار به درازا مى کشد واز عهده آن بر نمى آييم.
گفتم: من هم کار را به کاردان مى سپارم.
گفت: او که باشد؟
گفتم: خداوند عزّوجل.
آنگاه با عصبانيّت در حالى که با خود مى گفتم: خداوند تسلّى بخش نابودشدگان وواکننده حاجات مصيبت زدگان است، بيرون آمدم.
مدّتى گذشت شخصى از طرف حسين بن روح نزد من آمد، من به وسيله او شکايت خود را به ناحيه مقدسه رسانده وبرى عمّه ام طلب کفنى نمودم.
بعد از مّدت کوتاهى، همان شخص صد درهم همراه با يک دستمال ومقدارى حنوط وچند کفن برى من آورد وگفت: مولايت به تو سلام مى رساند ومى فرمايد: (هرگاه دچار مشکل يا اندوهى شدى اين دستمال را به صورت خود بمال، اين دستمال شخصى آن حضرت مى باشد. وقتى به مصر بازگشتى ده روز بعد از فوت محمّد بن اسماعيل، وفات خواهى يافت، اين هم کفن وحنوط وخرج تدفين وتلقين تو است، حاجتى هم که داشتى امشب برآورده مى شود).
آنها را گرفتم ونزد خود نگاهداشتم، فرستاده حضرت (عليه السلام) را بدرقه وراهى نمودم ودر را بستم، همانجا کنار در ايستاده بودم که در زده شد. به غلام خود، خير گفتم: ببين چه کسى در مى زند؟
خير گفت: غلام حميد بن محمّد کاتب، پسر عموى وزير است.
وارد خانه شد وگفت: مولايم حميد گفت که فوراً به نزد او بروى، زيرا وزير تو را خواسته است.
بلافاصله سوار مرکب شدم از خيابانها وکوچه ها گذشتم تا به خيابان قپانداران رسيدم. حميد کاتب آنجا نشسته بود. به اتّفاق سوار مرکب شديم وبه نزد وزير رفتيم.
وزير گفت: ى شيخ! خداوند حاجتت را روا ساخت.
او از من عذرخواهى نموده وقباله هى مربوط به املاکم را که تمام کارهايش را انجام داده بود، به من داد. من هم آنها را گرفتم وخارج شدم.
هنگام مراجعت به مصر در شهر (نصيبين) ابو محمّد حسن بن محمّد را ديدم. قصّه خود را برى او تعريف کردم. او برخاست وسر وچشم مرا بوسيد وگفت: آقا جان! مى خواهم کفنها وحنوط وآن صد درهم را ببينم.
من همه را به او نشان دادم، يک قطعه بُرد راه راه يمانى بود وسه تکه پارچه بافت (مرو) ويک عمامه، حنوط را هم که داخل ظرفى بود، همه را ديد وپولها را هم شمرد دقيقاً صد درهم بود. آنگاه گفت: آقاجان! يکى از اين پولها را به من بده! مى خواهم با آن يک انگشتر بسازم.
گفتم: نمى توانم، از مال خودم هرچقدر بخواهى مى دهم.
گفت: من از اين ها مى خواهم.
خيلى اصرار نمود وسر وچشم مرا بوسيد. من يک درهم از آن به او دادم. او هم آن را محکم در دستمال خود بست ودر آستينش گذاشت ورفت.
چند روز بعد دوباره بازگشت وگفت: آقاجان! آن يک درهمى که داده ى در کيسه ام نيست. وقتى از نزد شما به اقامتگاهم در کاروانسرا برگشتم، زنبيلى را که داشتم گشودم وآن دستمال را که سکّه را در آن محکم بسته بودم در آن نهادم. کتابها ودفاترم را هم روى آن گذاشتم. چند روز بعد وقتى دستمالم را برداشتم، ديدم به همان نحو محکم بسته است. اما چيزى در آن نبود. به همين خاطر بد دل شدم.
من زنبيلم را خواستم وقتى آن را باز کردم دقيقاً صد درهم در آن موجود بود!(7) (8).
پاورقی
(7) ابومحمّد، حسن بن محمّد مى گويد: عقيقى درست ده روز بعد از محمّد بن اسماعيل وفات کرد ودر يکى از همان کفن ها که به او داده شده بود، پيچيده ودفن شد.
(8) کمال الدين، ج 2، ص 505 و506، ذکر التوقيعات، بحار الانوار، ج 51، ص 338 و339.
محمّد بن يوسف مى گويد:
هنگامى که از بغداد به مرو باز گشتم، مردى که او را محمّد بن حصين کاتب مى گفتند واموالى برى امام زمان (عليه السلام) جمع آورى کرده بود از من درباره حضرت سئوالاتى نمود، من نيز آنچه از دلايل مشاهده کرده بودم به او گفتم.
او گفت: من مقدارى سهم امام جمع آورى نموده ام، چه کنم؟
گفتم: بفرست برى حاجز که وکيل امام زمان (عليه السلام) در بغداد است.
گفت: بالاتر از حاجز کسى نيست.
گفتم: آرى! شيخ ابوالقاسم حسين بن روح نوبختى.
گفت: اگر خداوند از من در اين مورد بازخواست کند مى گويم: اين دستور را تو به من دادى.
گفتم: آرى!
از من جدا شد ورفت، بعد از چند سال، دوباره محمّد بن حصين را ديدم، گفت: من همانم که تو مرا راهنمايى نمودى، به عراق رفتم وسهم امام را با خود بردم دويست دينار به (عابدين يعلى فارسى) و(احمد بن على کلثومى) تحويل داده وبه امام زمان (عليه السلام) نامه ى نوشته والتماس دُعا کردم.
پاسخ فرمود: هزار دينار به من بدهکار است ودويست دينار فرستاده است.
من در باقى آن شک داشتم والباقى نزدم بود وهمان طور بود که امام (عليه السلام) فرمودند.
همچنين در نامه ذکر شده بود: اگر خواستى وجه کسى را بپردازى، بايد به ابوالحسن اسدى در (رى) مراجعه کنى.
دو روز يا سه روز بعد خبر مرگ حاجز به من رسيد. هنگامى که خبر فوت حاجز را به محمّد بن حصين دادم اندوهگين شد.
گفتم: ناراحت مشو، امام زمان (عليه السلام) در نامه، علاوه بر اين که به تو گفته بودند هزار دينار بدهکارى، امر فرموده بودند که به اسدى مراجعه کنى، به اين صورت ـ به طور کنايه ـ مرگ حاجز را نيز اعلام فرموده بودند.(5)
پاورقی
(5) خرايج، ج 2، ص 695 و696، فى أعلام الامام صاحب الزمان (عليه السلام) ، بحار الانوار، ج 51، ص 294
سعد بن عبدالله مى گويد:
من نسبت به جمع آورى كتاب هاى كه محتواى نكات دقيق و مهم مطالب مشكل علوم اسلامى بودند، علاقه و حرص فراوانى داشتم و سعى مى كردم كه به حقايق آن ها هر چند بسيار طاقت فرسا باشد، دست يابم تا آن جا كه تمام موارد متشابه و پيچيده را حفظ نموده بر معضلات و مشكلات هر يك فائق مى آمدم.
من در مورد مذهب شيعه اثنى عشرى تعصب خاصى داشتم و بدون هيچ گونه ترس و واهمه اى از درگيرى و برخورد، دشمنى، بغض، ياوه گويى و تجاوز معاندين و مخالفين، به انتقاد از كسانى كه سعى در رد بر حقانيت شيعه داشتند، مى پرداختيم، و براى بزرگان آن ها كه در پناه افراد صاحب نفوز و قدرتمند حاكم، به هتاكى و سب ائمه (عليهم السلام) مى پرداختند، حقايق را بيان مى نمودم.
روزى به يكى از آن ها كه در دشمنى و جدال و تشنيع اهل بيت (عليهم السلام) از همه كينه توزتر و در باطل خود ثابت تر بود، برخورد نمودم. او رو به من كرد و گفت: واى بر تو و يارانت! اى سعد! شما رافضيان بر بزرگان مهاجر و انصار كه از صاحب پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) بوده اند، طعنه زده و از آن ها انتقاد نموده به ولايت امامت خلفاى راشدين اعتقاد نداريد و با اين كار در برابر پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم) سركشى مى نماييد.
بدان كه همه اصحاب رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) در شرافت ابوبكر صديق!! به جهت سبقت او در اسلام! اتفاق دارند.
پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) او را با خود به غار برد، زيرا مى دانست كه او خليفه و جانشين او است! و او است كه مى تواند آيات الهى را تاءويل نموده زمام امور امت را به دست بگيرد! و در برابر شدايد و تجاوزات و كاستى ها و پركنداگى ها از اسلام حمايت نموده و حدود الهى را اقامه كند! و دسته دسته لشكريان را براى فتح سرزمين هاى مشركين گسيل نمايد!!
او همان طور كه در انديشه محافظت از مقام نبوت خويش بود، در فكر جانشينى پس از خويش نيز بود.
علاوه بر اين، (شما كه مى گوييد: على با خوابيدن در بستر پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) او را يارى داده است، بى اساس است. زيرا) كسى كه در جايى پنهان و متوارى شده است، ديگر نيازى به مساعدت و يارى ندار. پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) على را در بستر خود خواباند چون كشته شدن او اهميت چندانى نداشت و برن او نيز ممكن نبود و بار اضافى به حساب مى آمد.
مضافا بر اين كه پيامبر مطمئن بود كه در صورتى هم كه على كشته شود، مشكلى پيش نخواهد آمد و مى تواند فرد ديگرى را براى انجام كارهايى كه على به عهده داشت، و انتخاب نمايد!!
من براى هر كدام از اين ايرادات و او جواب هايى ارائه دادم، اما او هر كدام را با دليل ديگر رد و نقض مى نمود.
تا اين كه گفت: اى سعد! غير از اين ها ايراد ديگرى نيز مى توانم بگيرم تا بينى شما زا فضيان را به خاك بمالم. شما مى گوييد: ابوبكر و عمر منافقانه به اسلام ايمان آورده اند و به همين جهت، مدعى هستيد كه آن ها در عقبه - هنگام بازگشت پيامبر از تبوك - مى خواستند پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) با به قبل برسانند. بگو ببينم: چطور ممكن است ابوبكر كه از شك و ترديد مبرا بوده! و عمر كه حامى نهاد اسلام بود! منافق باشند؟ آيا آن ها با ميل و رغبت اسلام آوردند يا اين كه اجبارا مسلمان شده بودند؟
من پيش خود گفتم: اگر بگويم آن ها مجبور به اقرار به اسلام بوده و منافقانه ايمان آورده اند، صحيح نخواهد بود. زيرا تنها به علت اعمال فشار و زور بر كسى كه قلبا تمايلى به ايمان آوردن ندارد، مى توان قبول كرد كه نفاق به دل او راه يافته باشد. چنانچه حق تعالى مى فرمايد:
فلما راءو باءسنا قالوا آمنا بالله وحده و كفرنا بما كنا به مشركين # فلم يك ينفهم ايمانهم لما اءورا باءسنا.(161)
((هنگامى كه شدت ما را ديدند، گفتند كه به خداوند يگانه ايمان آورده و به آنچه به دليل آن مشرك بوديم، كاف شديم # اما ايمان آن ها هنگامى كه شدت ما را ديدند، سودى براى آن ها ندارد)).
در صدر اسلام نيز ايمان مردم به دليل زور و فشار نبود، (بلكه بالعكس فشار بيشتر از ناحيه مشركين بود). به همين جهت، براى اين كه به نحوى سخن به ظاهر درست او را نپذيرم و قبول نكنم كه آن ها با ميل و رغبت ايمان آورده باشند، چاره اى انديشيدم و مزورانه صحنه را ترك نمودم در حالى كه از شدت خشم به خود مى پيچيدم و جگرم پاره پاره شد.
از سوى ديگر، طومارى داشتم كه بيش از چهل مسأله سخت كه پاسخگويى براى آن ها پيدا نكرده بودم، در آن نوشته بودم تا از بهترين همشهريم يعنى احمد بن اسحاق قمى - كه از اصحاب امام حسن عسكرى (عليه السلام) بود - بپرسم.
آن روز احمد بن اسحاق قمى براى ملاقات امام حسن عسكرى (عليه السلام) به سامرا رفته بود، من نيز به دنبال او به راه افتادم. در يكى از چشمه هاى سامرا او را ملاقات نمودم گفت: اى سعد! خير است.
براى چه آمده اى؟
گفتم: مى خواستم خدمت شما برسم و در ضمن جواب اين سوالات را از شما بپرسم.
گفت: من براى ملاقات امام حسن عسكرى (عليه السلام) به سامرا مى روم در آيات و برخى سوالاتى نيز از حضرت (عليه السلام) در مورد تاءويل تعضى آيات و برخى مشكلات آن ها بپرسم. علاوه بر اين، شوق شرفيابى به محضر مبارك حضرت (عليه السلام) را دارم، تو نيز با ما باش، چون وقتى خدمت آن حضرت شرفياب شوى درياى بى نهايت از عجايب و غرايب را از اماممان مشاهده خواهى كرد.
با ذوق و شوق تمام به سوى سامرا حركت كرديم، وقتى به سامرا رسيديم به درگاه امام حسن عسكرى (عليه السلام) شرفياب شده و اجازه ورود خواستيم. با اجازه حضرت (عليه السلام) وارد بيت شريف ايشان شديم.
احمد بن اسحاق خورجينى به دوش انداخته و آن را با پارچه اى مازندرانى پوشانده بود كه حدود صد و شصت كيسه مسكوكات طلا و نقره در آن بود كه كيسه اى به مهر صاحبش ممهور بود.
چشمانم به نور رخسار حضرت امام حسن عسكرى (عليه السلام) منور شد، و پرتو آن ما را فرا گرفت، نمى دانم كه آن نور را به چه چيزى تشبيه كنم غير اين كه بگويم مانند ماه شب چهارده بود.
پسر بچه اى همچون سياره مشترى زيبا و نورانى روى زانوى راستين نشسته بود، و موى سرش از فرق سر شكافته و به دو سوى افكنده شده بود همچون الفى كه بين دو و او قرار گيرد. انار زرينى كه از تكه هاى كوچكترين به طرز ماهرانه تركيب يافته بود در برابر مولايمان امام حسن عسكرى (عليه السلام) قرار داشت كه نقش هاى زيبايى روى آن كشيده شده بود مى درخشيد، كه يكى از روساى بصره به حضرت اهدا كرده بود.
قلمى در دست امام (عليه السلام) بود كه وقتى مى خواست چيزى بنويسد آن پسر بچه زيبا انگشتان پدرش را مى گرفت و بازوى مى كرد. در اين موقع، امام (عليه السلام) آن انار را مى غلطاند تا آن پسر بچه زيبا با آن بازى كرده و مشغول شود، و آنچه را كه حضرت مى خواست، بنويسد.
ما سلام عرض كرديم، حضرت با لطف و مهربانى پاسخ داد، و اشاره فرمود تا بنشينيم، هنگامى كه نوشين آن نامه را به پايان رساند، احمد بن اسحاق خورجين خود را بيرون آورد و در مقابل امام حسن عسكرى (عليه السلام) نهاد.
حضرت رو به آن پسر بچه زيبا نموده و فرمود: فرزندم، مهر هداياى شيعيانت را باز كن!
او فرمود: مولا جان! آيا جايز است دستى پاك بر اين هدايا و اموال آلوده و ناپاك كه حلال و حرامش به هم آميخته بخورد؟
در اين موقع، امام حسن عسكرى (عليه السلام) را اطاعت و اولين كيسه را بيرون آورد.
آن كودك زيبا فرمود: اين كيسه متعلق به فلان فرزند فلان است كه در فلان محله قم ساكن است، و حاوى شصت و دو دينار مى باشد كه جهل و پنج دينار آن پول زمينى سنگلاخ است كه صاحب كيسه از برادر خود به ارث برده است، و چهارده دينارش نيز پول نه قواره پارچه اى است كه فروخته، و سه دينار باقى مانده از اجاره دكان هايش مى باشد.
امام حسن عسكرى (عليه السلام) فرمود: درست گفتى فرزندم. اكنون به اين مرد بگو كه چه قسمت از اين مال حرام است.
آن كودك فرمود: يك دينار آن سكه اى است كه در فلان تاريخ در شهر رى ضرب شده است، و قسمتى از يك روى آن ساييده شده است. همچنين يك ربع سكه طلايى كه در آمل ضرب شده است؛ هر دو حرام هستند. زيرا صاحب آن ها در فلان سال و فلان ماه يك من و ربع پنبه كشيد و به همسايه اش كه پنبه زن بود، داد تا آن را بزند. بعد از مدتى كه سراغ آن را گرفت، پنبه زن گفت : دزد آن را ربوده است، امام او نپذيرفت و وجه معادل آن يك من و ربع پنبه را دقيقا حساب كرد و از او گرفت، و با پول آن پارچه خريد اين دو سكه، پول فروش آن پارچه است.
وقتى احمد بن اسحاق آن كيسه را باز كرد، نامه كوچكى در ميان سكه هاى دينار يافت كه نام صاحب كيسه و مقدار سكه ها را همان طور كه آن كودك فرموده بود، نوشته شده بود. سپس كيسه ديگرى را درآورد و در مقابل او نهاد.
آن كودك اين بار فرمود: اين كيسه نيز متعلق به فلانى فرزند فلانى است كه در فلان محله قم زندگى مى كند، و حاوى پنجاه دينار است كه تصرف آن حرام است.
احمد بن اسحاق گفت: چرا؟
او فرمود: زيرا اين پول گندمى است كه صاحبش از ما حصل زارعى كه زمين خود را در اختيار او قرار داده بود، به دست آورده است. بدين ترتيب كه هنگام تقسيم محصول گندم؛ وقتى پيمانه را براى خود پر مى كرد، آن را لبالب مى نمود و هنگامى كه براى آن زارع پر مى نمود، كمى از شر آن را خالى مى كرد.
امام حسن عسكرى (عليه السلام) فرمود: راست گفتى فرزندم. اى فرزند اسحاق! اين اموال را جمع كن و به صاحبانش برگردان كه ما نيازى به آن ها نداريم. اما آن پارچه اى را كه آن پيرزن براى ما فرستاده است، بياورد!
احمد بن اسحاق براى آوردن آن پارچه رفت، در اين موقع امام حسن عسكرى (عليه السلام) به من التفات نموده، فرمود: اى سعد! براى چه است.
حضرت فرمود: سوالاتى را كه مى خواستى بپرسى، چه كردى؟
عرض كردم: اكنون به همراه دارم.
فرمود: آنچه مى خواهى از نور چشمم سوال كن! و با دست مبارك به آن كودك زيبا اشاره فرمود.
عرض كردم: اى مولايم ما فرزند مولاى ما! همان طور كه از شما شنيده ايم، به ديگران روايت مى كنيم كه رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) طلاق زنان خويش را به اميرالمؤمنين (عليه السلام) تفويض فرموده اند. چنان كه در روز جنگ جمل كسى را نزد عايشه فرستاده و فرمودند: تو بر اسلام تاخته و مسلمين را به فتنه بكشى، رهايت خواهم مو و الا طاقت خواهم داد. چطور چنين چيزى ممكن است؟ در حالى كه وفات پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) به معنى طلاق زنان او محسوب مى شود.
حضرت فرمود: به نظر تو طلاق يعنى چه؟
عرض كردم: آزاد گشتن زن در امر ازدواج.
فرمود: اگر چنين است، پس چرا زنان پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) پس از وفات ايشان حق ازدواج ندارند؟
عرض كردم: براى كه اين كه خداوند ازدواج ايشان را حرام نموده است.
فرمود: با اين حال، چطور رحلت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) حكم طلاق زنان ايشان محسوب نمى شود.
عرض كرديم: مولا جان! شما بفرماييد كه معنى تفويض حكم طلاق زنان رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) اميرالمؤمنين (عليه السلام) چيست؟
فرمود: خداوند تبارك و تعالى زنان رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) را نسبت به ساير زنان برترى و شرافت بخشيده، و آنان را ام المومنين قرار داده است به همين دليل، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: يا على! اين شرافت براى زنان من تا هنگامى كه در طاعت حق تعالى هستند؛ باقى است، و اگر زمانى مرتكب معصيتى شوند و با تو ستيزه نمايند، آن را طلاق داده و از مقامى كه دارند، خلع كن!
عرض كردم: چرا زنى را كه مرد مى تواند او را در ايام عده اش از خانه اخراج كند فاحشه مبينه مى گويند؟
حضرت فرمود: فاحشيه مبينه زنى است كه با مردى بيگانه تماس داشته، اما زنا نكرده است. زيرا اگر زنا كار باشد او را تازيانه زده و به همين دليل مى تواند دوباره ازدواج كند. اما اگر به شكل مساحقه با مردى تماس پيدا كرد، بايد او را سنگسار نمود. حكم سنگسار نمودن نيز مايه خوارى و ذلت زن است. خدا نيز براى ذليل نمودن چنين زنى (در انظار مردم) بر او حكم سنگ سار را واجب نموده است. و كسى را كه خدا ذليل نموده است، در واقع او را از خود دور نموده است. و كسى را كه خدا ذليل نموده است، در واقع او را از خود دور نموده است و به همين دليل جايز نيست كسى به او نزديك شود (ازدواج كند).
عرض كردم منظور حق تعالى از اين كه هنگام ورود حضرت موسى (عليه السلام) به او امر فرمود:
فاخلع نعليك انك باواد المقدس طوى.(162)
((كفش هايت را در آور! زيرا تو در سرزمين مقدسى گام نهاده اى؟))
چه بود؟ زيرا فقهاى شيعه و سنى عقيده دارند كه نعلين او از پوست مردار بوده است.
حضرت (عليه السلام) فرمود: هر كه چنين بگويد، به موسى (عليه السلام) افترا زده و از مقام نبوت بى اطلاع است. زيرا موضوع از دو حال خارج نيست: يا حضرت موسى (عليه السلام) مى توانسته با آن پاى پوش نماز بخواند يا نمى توانسته. اگر قايل باشيم كه موسى (عليه السلام) مى توانست كه با آن نماز بخواند، پوشيدن آن در سرزمين نيز براى او جايز بوده است. زيرا هر قدر كه آن سرزمين مقدس و مطهر بوده باشد، از نماز مقدس و مطهرتر نخواهد بود. و اگر موسى (عليه السلام) نمى توانسته با آن نماز بخواند، (چون مى خواست به گمان فقها با آن كفش نجس وارد شود)، نه تنها از حلال و حرام خدا مطلع نبوده بلكه نمى دانسته چه چيزى در نماز جايز است و چه چيزى جايز نيست. و اين (در حالى است كه او پيامبر بوده و از اين خطا نيز مصون بوده است. و نسبت جهل به او در مورد احكام الهى) كفر است. (پس كفش هاى موسى (عليه السلام) نجس نبوده است). بلكه موسى (عليه السلام) هنگام مناجات در آن وادى مقدس، گفته بود:
پروردگارا مرا در محبت خود ناخالص گردان! و دلم را از غير خود بشوى. و چون موسى (عليه السلام) خانواده و همسر خود را بسيار دوست مى داشت . خداوند به او فرمود: كفشهايت را درآور! يعنى محبت همسر و فرزندانت را از دلت بيرون كن تا در محبت من خالص شوى، و دلت را زا غير من شسته باشى.
فرمود: روزى حضرت زكريا (عليه السلام) از خداوند خواست تا اسامى پنجاگانه را به او بياموزد. خداوند تعالى جبرييل را براى تعليم او فرستاد. هنگامى نام محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) على (عليه السلام)، فاطمه (عليها السلام) و حسن (عليه السلام) را ادا مى نمود تمام غم ها و نگرانى هاى خود را فراموش مى كرد. امام هنگامى كه نام حسين (عليه السلام) را مى برد. اشك در چشمانش سرازير شده و بغضش مى گرفت.
روزى حضرت زكريا (عليه السلام) در مناجات خود با پروردگارش گفت:
پروردگارا! چرا هنگامى كه نام چهار نفر از خمسه مطهره را مى برم، تسلى يافته و مسرور مى شوم، اما هنگامى كه نام حسين (عليه السلام) را مى برم، اشك از ديدگانم جارى شده و آه از نهادم بر مى آيد.
آن گاه حق تعالى ماجراى كربلا و به شهادت رسيدن اباعبدالله (عليه السلام) را براى او وحى مى كند و مى فرمايد: ((كاف (كهيعص) يعنى كربلا، ((هاء)) يعنى هلاك عتره طه، ((ياء)) آن يعنى يزيد، و او كسى است كه بر حسين (عليه السلام) بيداد مى نمايد. ((عين)) آن هم عطش و تشنگى او، و ((صاد)) آن يعنى صبر او.
وقتى زكريلا (عليه السلام) اين كلمات مقدس را مى شنود گريه و زارى بسيار نموده و مى گويد: پروردگار! آيا بهترين خلق خود را به مصيبت فرزندش مبتلا مى كنى، و اين بلا را براى نابودى او فرو مى فرستى؟
خداوند! آيا رخت عزا بر تن على (عليه السلام) و فاطمه (عليه السلام) مى پوشانى؟
بار الها! آيا اين مصيبت فجيع را به ساحت آن دو روا مى دارى؟
پروردگارا! در اين سن پيروى فرزندى به من عطا كن كه نور چشمم باشد و او را وارث و جانشين من كن و محبت او را مانند محبت حسين (عليه السلام) در دل من قرار ده! آن گاه او را از من به طرز فجيعى بستان همان گونه كه حبيب تو محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) را دچار فرزندش مى كنى .
خداوند متعال نيز يحيى (عليه السلام) را به او عنايت نمود، و به همان صورت كه اباعبدالله (عليه السلام) به شهادت رسيد، زكريا (عليه السلام) را به مصيبت او دچار نمود. (آن دو، آن چنان به هم شباهت داشتند كه) يحيى (عليه السلام) نيز مانند حسين (عليه السلام) شش ماه در رحم مادر بود. البته او قصه طولانى دارد.
عرض كردم: مولا جان! چرا مردم نمى توانند خودشان براى خودشان امامى انتخاب نمايند؟
حضرت (عليه السلام) فرمود: امام مصلح يا مفسد؟
عرض كردم: امام مصلح.
فرمود: چون هيچ كس نمى تواند به دقت صلاح و فساد كسى را دريابد، آيا ممكن است كسى را كه مردم انتخاب مى كنند. مفسد باشد؟
عرض كردم: آرى.
فرمود: به همين دليل مردم نمى توانند امام خود را انتخاب نمايند.
(گوش كن تا) برهان ديگرى را بيان كنم تا عقلت كاملا مطمئن شود:
بگو ببينم: پيامبرانى كه خداوند آن ها را برگزيده و كتاب عطا نموده و با وحى و عصمت تاءييد فرموده، و از همه مردم برتر و هدايت يافته تر هستند و بهتر مى توانند امامى را انتخاب كنند، مثل موسى (عليه السلام) و عيسى (عليه السلام)، آيا اگر با اين همه عقل و علم، كسى را به (عنوان مصلح) انتخاب كنند، مى توان گفت كه او منافق است در حالى كه آن ها گمان مى كنند كه مومن است؟
عرض كردم: نه.
فرمود: پس چطور حضرت موسى (عليه السلام) كه كليم الله بود و عقل و علمش بدان پايه از كمال بود و وحى بر او نازل مى شد، گروهى هفتاد نفرى از بهترين افراد قومش را براى ملاقات پروردگارش انتخاب نمود، كه هيچ شكى در ايمان و اخلاصشان نداشت: آن منافق از كار در آمدند. چنانكه حق تعالى مى فرمايد:
واختار موسى قومه سبعين رجلا لميقاتنا...(163)
((موسى از ميان قومش مرد را براى ملاقات ما اختيار كرد...))
... لن نومن لك حتى نرى الله جهره...(164)
((... تا خدا را آشكارا نبينيم، هرگز به تو ايمان نخواهيم آورد...))
فاخذتهم الصاعقه بظلمهم...(165)
((... به سزاى ظلمشان صاعقه آنان را فرو گرفت...))
پس در جايى كه منتخب كسى كه خداوند او را به عنوان نبى برگزيده فاسد از آب درآيد نه مصلح، در حالى كه او منتخب خويش را مصلح مى دانست نه مفسد، بايد قبول كرد؛ تنها كسى مى تواند فرد مصلح را انتخاب كند كه از رازهاى نهفته در سينه و درون افراد آگاهى داشته باشد.
بنابراين؛ مهاجرين و انصار نيز نمى توانند فرد مصلح را انتخاب نمانيد، چون وقتى برگزيده انبيا با اين كه مى خواستند اهل اصلاح را انتخاب نمايند، فاسد باشد به طور حتم، مهاجرين و انصار نيز از اين خطر بركنار نخواهند بود.
آنگاه مولايمان فرمود: اى سعد! هنگامى كه دشمنت مدعى شد كه رسول خدا برگزيدند از آن جهت با خود به غار برد كه مى دانست جانشين او در ميان امت او خواهد بود، و تاءويل آيات و تفسير آن ها به عهده او است، و امت را در سختى ها و پراكندگى ها هدايت و رهبرى خواهد نمود، و به اقامه حدود الهى خواهد پرداخت، و دسته دسته سپاهيان اسلام را براى فتح بلاد مشركين گسيل خواهد نمود، و همان طور كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) به فكر تحكيم امر نبوت بود، در انديشه جانشين پس از خويش نيز بود، و احتياجى به مساعدت على (عليه السلام) نداشت، زيرا آن ها كه فرار كرده و پنهان شده بودند، ديگر نيازى به يارى او نداشته، و اگر على (عليه السلام) را پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) در بستر خود خواباند، از آن جهت بود كه مرگ على (عليه السلام) اهميت چندانى نداشت و اگر او كشته مى شد، كس ديگرى را براى انجام كارهايى كه على (عليه السلام) به عهده داشت، نصب مى نمود؛ چرا در جواب او نگفتى: آيا پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) نفرموده است كه مدت خلافت پس از من سى سال است؟ در حالى كه مجموع ادوار خلافت چهار نفرى خلفاى راشدين در نظر شما سى سال شد؟ اگر چنين پاسخى مى دادى او مجبور بود كه ايراد تو را تاءييد كرده و بگويد: آرى.
آن گاه تو بايد مى گفتى: اگر پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) مى دانست كه خليفه پس از او ابوبكر است، آيا مى دانست كه پس از او عمر و سپس عثمان و در نهايت على (عليه السلام) به خلافت مى رسد؟ او قطعا مى گفت: آرى.
آن گاه تو بايد مى گفتى: پس بر رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) واجب بود كه تمامى آن ها را براى محافظت از جانشان به غار ببرد، و همانطور كه در انديشه ابوبكر بود، در فكر حفظ جان ها نيز باشد و با اين كار ارزش آنه سه خليفه ديگر را در مقابل ابوبكر پايين نمى آورد.
و وقتى از تو درباره ايمان ابوبكر عمر پرسيد كه آيا از روى ميل بود يا اجبار؟ بايد مى گفتى: آن ها به خاطر طمع حكومت با پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) بيعت كردند، چون ابوبكر مى گفتى: آن ها به خاطر طمع حكومت با پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) بيعت كردند، چون ابوبكر و عمر با يهود مجالست داشتند، و آنها اخبارى را از تورات و كتاب هاى پيشين در مورد ظهور پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) بيان مى كردند كه مى گفتند: محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) بر عرب مسلط مى شود چنان كه بخت نصر بر بنى اسرائيل مسلط شد با باين فرق كه بخت نصر در ادعاى خود كاذب بود.
به همين جهت بيعت كردند تا وقتى كه كار پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) بالا گرفت و اوضاع مساعد شد به ولايت شهرى منصوب شوند، و وقتى مأيوس شدند، همراه با عده اى از منافقين ديگر در عقبه به جان پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) سوء قصد نمودند تا آن حضرت را به قتل برسانند، و خداوند توطئه آن ها را دفع نمود و بر آن ها آن چنان خشم گرفت كه هيچ گاه روى خوشى را نديدند. همانطور كه طلحه و زبير با على (عليه السلام) به طمع رسيدن به حكومت با او بيعت نمودند، و هنگامى كه مأيوس شدند، پيمان خود را شكستند، و بر عليه او خروج كردند و خداوند آن ها را مانند ديگر پيمان شكنان به ورطه هلاكت افكند.
آن گاه امام حسن عسكرى (عليه السلام) همراه آقا زاده خويش مهياى نماز شدند، من نيز بازگشتم تا ببينم احمد بن اسحاق كجا رفته است. در راه به او برخوردم كه گريه مى كند. گفتم: چرا دير كردى؟ براى چه مى كنى؟
او گفت: پارچه اى را كه مولايم خواسته بود كه بياورم، گم كرده ام.
گفتم: طورى نيست. به خودشان بگو!
او وارد خانه شد و چند لحظه بعد از بازگشت در حالى كه مسرور شده بود و بر محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) و آل محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) درود مى فرستاد.
گفتم: چه شد؟
گفت: آن پارچه، زير پاى مولايمان پهن شده بود، و ايشان روى آن نماز مى خواندند.
شكر الهى را به جاى آورديم. چند روزى هم مانديم و به منزل امام (عليه السلام) رفت و آمد مى كرديم. اما ديگر موفق به ملاقات آقا زاده ايشان نمى شديم.
روزى كه مى خواستيم به وطن بازگرديم، همراه احمد بن اسحاق و گروهى از همشريانمان به خدمت امام (عليه السلام) مشرف شديم. احمد بن اسحاق در مقابل امام (عليه السلام) ايستاد و گفت: اى فرزند رسول خدا! زمان وداع فرا رسيده و سينه هايمان انباشته از غم فراغ است، از خدا مى خواهيم كه بر جد بزرگوارتان، پيامبر مصطفى (صلى الله عليه و آله و سلم) و پدر عالى قدرتان، على مرتضى (عليه السلام)، و مادر پاكدامنتان، سرور زنان عالم، فاطمه زهراء (عليها السلام) و بر عموى مجتبايتان امام حسن (عليه السلام)، و پدر شهيدتان حسين (عليه السلام) - كه آقاى جوانان بهشتند - و بر پدران معصومتان كه امامان پاك و طاهرين مى باشند، و بر شما و فرزند گراميتان درود فرستد، و اميدواريم كه خداوند مقام شما را پيوسته بالا برده و دشمنانتان را نابود سازد، و اين سفر را آخرين زيارت ما قرار ندهد.
وقتى احمد بن اسحاق اين جمله آخر را بيان كرد، چشمان امام (عليه السلام) پر اشك شد، و قطرات اشك بر رخسار مباركشان جارى شد و فرمود: اى فرزند اسحاق! در اين دعا اصرار نكن! كه در همين سفر به ملاقات پروردگارت نائل خواهى شد.
احمد بن اسحاق با شنيدن اين خبر بيهوش شد و به زمين افتاد.
وقتى حالش بهتر شد، گفت: آقا جان! شما را به خدا و به حرمت جد بزرگوارتان سوگند مى دهم كه مرا مفتخر كنيد و پارچه اى را به عنوان كفنى عنايت فرماييد.
آن گاه امام (عليه السلام) دست به زير فرش برد و سيزده درهم بيرون آورد و فرمود: اين را بگير و خرج كن، و جز اين از پول ديگرى استفاده نكن، و آنچه را كه خواستى به دست خواهى آورد كه خداوند اجر كسى را كه عمل نيك انجام دهد؛ ضايع نمى كند.
آن گاه همه به اتفاق از محضر مولا (عليه السلام) مرخص شده و به راه افتاديم. هنوز سه فرسخ بيش تر نرفته بوديم كه احمد بن اسحاق در محلى نزديك به ((حلوان)) تب كرد و به سرعت حال عمومى اش تغيير نمود و چنان شد كه ما ديگر از او مأيوس شديم.
وقتى وارد ((حلوان)) شديم و در يكى از كاروان سراها اتراق كرديم، احمد بن اسحاق يكى از همشهريانش را كه ساكن ((حلوان)) بود، خواست و به ما گفت: امشب از اطراف من متفرق شويد و مرا تنها بگذاريد!
ما نيز چنين كرده هر يك به جايگاه خود بازگشتيم؛ نزديكى هاى صبح، چيزى به خاطرم رسيد و از خواب جستم.
وقتى چشمم را گشودم، كافور، خادم امام حسن عسكرى (عليه السلام) را ديدم كه مى گفت: خداوند عزاى شما را به خير گردانده و پاداش نيكو عطا فرمايد. ما، دوستتان، احمد بن اسحاق را غسل داده و كفن نموديم. برخيزيد و او را دفن نماييد كه او بزرگ شما بود و در نزد امام (عليه السلام) از همه شما جايگاه والاترى داشت.
اين را گفت و ناگهان از نظرمان غايب شد. با گريه و اندوه به سر جنازه احمد بن اسحاق رفتيم، و او را دفن كرديم. خداوند او را رحمت كند.(166)
پاورقی
161- سوره غافر، آيه 84 و 85.
162- سوره طه، آيه 12.
163- سوره اعراب، آيه 155.
164- سوره بقره، آيه 55.
165- سوره نساء، آيه 153.
166- دلائل الامامه، ص 267 - 270؛ كمال الدين، ج 2، ص 254 - 465؛ بحار الانوار، ج 52 ص 78 - 88.
يعقوب بن منفوس ـ يا منقوش ـ مى گويد:
به حضور امام حسن عسکرى (عليه السلام) رسيدم. حضرت (عليه السلام) در سکوى جلوى خانه نشسته بود. در سمت راست ايشان اتاقى که بود پرده ى ريشه دار مقابل آن آويخته شده بود.
عرض کردم: آقا جان! صاحب الامر کيست؟
فرمود: پرده را کنار بزن!
وقتى پرده را کنار زدم، پسر بچه ى به سوى ما آمد که حدوداً پنج ـ يا ده يا هشت ـ ساله به نظر مى آمد. پيشانى اش گشاده وچهره اش سپيد وحدقه چشمانش درخشان بود، وکف دست ها وزانوانش پر ومحکم، وخالى بر گونه راست داشت، وموى سرش کوتاه بود.
امام حسن عسکرى (عليه السلام) او را روى زانو نشانده وفرمود: صاحب الامر شما اين است.
سپس برخاست وبه او فرمود: فرزندم! تا وقت معلوم برو داخل.
او هم داخل خانه شد در حالى که چشمهايم او را بدرقه مى کرد.
آن گاه حضرت (عليه السلام) فرمود: ى يعقوب! نگاه کن، ببين چه کسى در خانه است؟
وقتى داخل شدم کسى را نديدم!(3)
پاورقی
(3) کمال الدين، ج 2، ص 407، ما اخبر به العسکرى (عليه السلام) ، بحار الانوار، ج 52، ص 25.
يکى از اهالى مداين داستانى را به احمد بن راشد تعريف کرد،او مى گويد:
با يکى از دوستانم مشغول ادى مناسک حجّ بوديم، تا اين که به صحرى عرفات رفتيم، در آنجا جوانى را ديديم که با لباسى بسيار فاخر ـ که حدوداً صد وپنجاه دينار ارزش داشت ـ نشسته، او نعلينى زرد رنگ، برّاق وتميز در پا داشت که غبارى روى آن ننشسته بود، گويا اصلا با آن گام برنداشته بود.
در اين حال، فقيرى را ديديم که به او نزديک شد واز او کمکى خواست.
جوان، چيزى از زمين برداشت وبه آن فقير داد، گويا بسيار با ارزش بود، زيرا فقير پس از گرفتن آن با خوشحالى او را بسيار دعا کرده وسپاسگزارى نمود.
آن گاه جوان برخاست ورفت، ما به طرف فقير رفتيم وگفتيم: (آن جوان) چه چيزى به تو داد؟
گفت: سنگ ريزه هى طلايى!
وقتى آن ها را به دست گرفتيم، حدوداً بيست مثقال بود. به دوستم گفتم: مولايمان با ما بود واو را نشناختيم.
آنگاه به دنبال او همه عرفات را جست وجو کرديم، اما اثرى نيافتيم. وقتى بازگشتيم، از آن هايى که در آن اطراف بودند، پرسيديم: اين جوان زيبا که بود؟
گفتند: جوانى است علوى که هر سال از مدينه با پى پياده به حجّ مى آيد!(12)
پاورقی
(12) خرايج راوندى، ج 2، ص 694 و695، فى اعلام الامام صاحب (عليه السلام) ، بحار الانوار، ج 52، ص 59 و60.
محمّد بن يوسف مى گويد:
به بيمارى کورَک ـ نوعى زخم چرکين ـ مبتلا شدم. پزشکان مرا معاينه کردند وبرى درمان، پول زيادى هزينه کردم، امّا بهبودى حاصل نشد.
نامه ى به محضر مبارک امام زمان (عليه السلام) نوشتم واز حضرتش التماس دُعا نمودم.
امام (عليه السلام) مرقوم فرمود:
(البسک الله العافية وجعلک معنا فى الدنيا والآخرة).
(خدا تو را لباس عافيت بپوشاند، وتو را در دنيا وآخرت با ما قرار دهد).
هنوز يک هفته نگذشته بود که محل زخم بهبود يافت. در اين هنگام، پزشکى از دوستان مان را فرا خواندم، ومحل زخم را به او نشان دادم.
گفت: ما برى اين زخم دارويى نمى شناسيم. بهبودى آن تنها از ناحيه حق تعالى بوده است.(13)
پاورقی
(13) کافى، ج 1، ص 591، مولد الصاحب (عليه السلام) ، خرايج، ج 2، ص 695، فى اعلام الامام صاحب الزمان (عليه السلام) ، ارشاد، ج 2، ص 357 و358، دلائل وبيّنات الامام (عليه السلام) ، بحار الانوار، ج 51، ص 297.
محمّد بن حسن صيرفى مى گويد:
من اهل بلخ هستم، وُجوهى را به عنوان سهم امام (عليه السلام) جمع آورى نمودم که نيمى از آنها طلا ونيمى ديگر نقره بود. طلاها را به شکل شمش در آورده ونقره ها را قطعه قطعه کردم، عازم سفر حج شدم وتصميم داشتم همان طور که مردم خواسته بودند، در بين راه آنها را به حسين بن روح، نايب امام (عليه السلام) تحويل دهم.
وقتى به سرخس رسيدم، در جايى خيمه زدم که زمينش تماماً از ريگ پوشيده شده بود. مشغول شمارش وبررسى طلاها ونقره ها بودم که يکى از شمش ها بدون اين که متوجّه باشم، افتاده ودر ريگها فرو رفت.
وقتى به همدان رسيدم، برى اطمينان از سلامت اموال، دوباره آنها را بررسى وشمارش نمودم. متوجه شدم که يکى از شمشها گم شده است. وقتى کل شمشها را وزن کردم، معلوم شد که شمش مفقود شده ـ درست به خاطر ندارم ـ صد وسه يا نود وسه مثقال وزن داشت، به جهت ادى امانت، به همان اندازه شمش طلا از مال خود اضافه کرده ووجوهات را کامل نمودم.
وارد بغداد شدم وخدمت حسين بن روح رفتم وشمش ها ونقره ها را تحويل دادم.
ايشان دست خود را بين شمشها چرخاند وهمان شمش جايگزين مرا بيرون آورده وگفت: اين شمش مال ما نيست، آن را در سرخس وقتى خيمه ات را در ريگزارى برپا کردى، گم کرده ى. به همانجا بازگرد آن را همانجا زير ريگها خواهى يافت. آن را بردار وبه نزد ما بازگرد. ولى هنگامى به بغداد خواهى رسيد که مرا نخواهى يافت چون به لقى حق پيوسته ام).
من به سرخس بازگشتم وهمانجا آن شمش طلا را يافتم. آن را به بلخ بردم. سال بعد که به مکّه مشرف شدم، آن را با خود داشتم. وقتى وارد بغداد شدم، حسين بن روح وفات نموده بود. به ملاقات ابوالحسن سمرى، نائب چهارم حضرت (عليه السلام) رفته وشمش را تحويل دادم.(11)
پاورقی
(11) کمال الدين، ج 2، ص 516 و517، ذکر التوقيعات، بحار الانوار، ج 51، ص 340 و341.
حسين بن على بن محمّد قمى، معروف به ابوعلى بغدادى، مى گويد:
شخصى به نام (جاوشير) ده شمش طلا در شهر بخارا به من تحويل داده وگفت: آنها را به بغداد ببر وبه حسين بن روح تحويل بده.
من به سوى بغداد حرکت کردم وقتى به نزديکى خراسان ورودخانه (آمودرى) رسيدم، يکى از شمش ها را گم کردم، در بغداد متوجّه شدم که يکى از شمشها گمشده است. فوراً شمش طلى ديگرى خريدارى نموده وآنها را تکميل نمودم.
وقتى شيخ ابوالقاسم حسين بن روح آنها را ديد، همه را به دست گرفت وهمان را که خريده بودم، برداشت وگفت:
مال خود را بگير! اين شمش را خود خريده ى. آن را که گم کرده بودى، به ما رسيد!
وقتى چشمم به شمشى که نشان داد افتاد، شناختمش. همان بود که در کنار آمودريا گم کرده بودم!(12)
پاورقی
(12) کمال الدين، ج 2، ص 518 و519، ذکر التوقيعات، بحار الانوار، ص 51، ص 341 و342.
ابو بکر محمّد بن ابى دارم يمامي(16) مى گويد:
روزى خواهرزاده ابوبکر بن نخالى عطار(17) را ديدم وگفتم: کجا هستى؟ وکجا مى روى؟
گفت: هفده سال است که در حال سفر هستم!
گفتم: چه عجايبى ديده ى؟
گفت: روزى در اسکندريه در منزلى در کاروان سرايى گرفتم که بيشتر ساکنين آن غريب بودند، وسط آن کاروان سرا مسجدى بود که اهل کاروان سرا در آن نماز مى گزاردند، وامام جماعتى نيز داشتند.
جوانى هم آنجا در حجره ى سکونت داشت که وقت نماز بيرون مى آمد وپشت سر امام جماعت نماز مى گزارد وباز مى گشت، وبا مردم اختلاطى نداشت.
چون ماندن من در آنجا به طول انجاميد واو را جوانى پاک ولطيفى که عبى تميزى به دوش مى انداخت، يافتم. روزى به او گفتم: به خدا دوست دارم در خدمت وحضور شما باشم.
گفت: خود دانى.
من پيوسته در خدمت او بودم تا آن که کاملاً با او مأنوس شدم. روزى به او گفتم: خدا تو را عزيز بدارد، تو کيستى؟
گفت: من صاحب حقّم!.
عرض کردم: کى ظهور مى کنى؟
گفت: اکنون زمان آن فرا نرسيده است، ومدّتى از زمان آن باقى مانده است.
پس از آن همواره در خدمت او بودم واو به همان ترتيب در خلوت ومراقبت خويش بود ودر نماز جماعت شرکت مى کرد وبا مردم اختلاطى نداشت. تا اين که روزى فرمود: مى خواهم به سفر بروم.
عرض کردم: من هم همراه شما مى آيم. (در راه يا همانج) عرض کردم: آقاجان! امر شما کى آشکار خواهد شد؟
فرمود: هنگامى که هرج ومرج وآشوب زياد شود، به مکّه ومسجدالحرام مى روم. آنجا گروهى خواهند گفت: رهبرى برى خود انتخاب کنيد! ودر اين باره با يکديگر گفت وگوى بسيار مى کنند. تا اين که مردى از ميان مردم بر مى خيزد وبه من مى نگرد ومى گويد: ى مردم! اين (مهدى (عليه السلام)) است. به او نگاه کنيد. آنگاه دست مرا مى گيرند وبين رکن ومقام مرا به رهبرى برگزيده وبا من بيعت مى کنند در حالى که مردم از ظهور من نااميد شده باشند.
با هم به کنار دريا رسيديم، او خواست وارد آب شود، من عرض کردم: آقاجان! من شنا بلد نيستم.
فرمود: وى بر تو! با من هستى ومى ترسى؟
عرض کردم: نه! امّا شجاعت آن را ندارم. آنگاه خود بر روى آب حرکت کرد ورفت ومن بازگشتم.(18)
پاورقی
(16) از مشايخ فرقه حشويه است.
(17) صوفى است.
(18) غيبة شيخ طوسى، ص 301 و302، التوقيعات الوارده، بحار الانوار، ج 51، ص 319 و320.
محمّد بن شاذان مى گويد:
مردى از اهالى شهر بلخ مالى را به همراه نامه ى برى امام (عليه السلام) مى فرستد. او انگشت خود را مانند قلم روى کاغذ حرکت مى دهد بدون اين که اثرى بر جى بگذارد (وبه وسيله آن عبارت عجيب ونامرئى از امام (عليه السلام) التماس دُعا مى نمايد) وبه قاصد مى گويد: اين مال را به کسى بده که نامه را به تو بازگو کند.
قاصد به سوى سامرّا حرکت مى کند، وارد شهر مى شود وبه محله عسکر مى رود. ابتدا سراغ جعفر (کذّاب) را گرفته ومطلب را از او جويا مى شود.
جعفر گفت: آيا به بداء(9) ايمان دارى؟
مرد گفت: آرى.
جعفر گفت: برى صاحب نامه بداء حاصل شده وبه تو امر کرده که اين مال را به من بدهى!
آن مرد گفت: اين جواب مرا قانع نمى کند.
آن شخص اين را مى گويد واز نزد جعفر خارج مى شود، او در ميان شيعيان مى چرخيد تا اين که نامه ى بدين مضمون به او رسيد:
(اين مالى است که مى خواستند به حيله از چنگ تو خارج سازند! آن را روى صندوقى نهاده بودى با اين که دزدان هرچه داخل صندوق بوده برده اند، آن مال سالم مانده است!).
نامه صاحب مال را فرستادم آن را برگردانده ومرقوم فرموده بودند:
((با آن عبارات نامرئى) التماس دُعا نموده ى، خدا حاجتت را بر آورده سازد).
وبعدها حاجت آن مرد بلخى نيز برآورده شد!(10)
پاورقی
(9) بداء يعنى: پيدا شدن رى ديگر در امرى (فرهنگ معين، ج 1، ص 479).
(10) کمال الدين، ج 2، ص 488 و489، ذکر التوقيعات، بحار الانوار، ج 51، ص 327.
رشيق، دوستِ مادرانى مى گويد:
روزى معتضد، خليفه عبّاسى ما را ـ که سه نفر بوديم ـ احضار نمود ودستور داد:
هر يک سوار بر اسبى شده واسبى ديگر را به همراه خود برداريد، وجز توشه مختصرى چيزى با خود حمل نکنيد، وپنهانى وبه سرعت خود را به سامرا برسانيد، وبه فلان محلّه وفلان خانه برويد. وقتى آن جا رسيديد، غلام سياهى را مى بينيد که دمِ در نشسته است. فوراً وارد خانه شده وهر که را ديديد، سرش را برى من مى آوريد!
ما طبق دستور حرکت کرديم وقتى به سامرا رسيديم همان طور که گفته بود در دهليز خانه غلام سياهى را ديديم که بند شلوارى را مى بافد، از او پرسيديم: چه کسى در خانه است؟
گفت: صاحبش.
قسم به خدا! هيچ توجّهى به ما نکرد، وهيچ واهمه ى ننمود!
وارد خانه شديم. خانه ى بود همانند خانه اميران لشکر (بسيار مجللّ وبا شکوه) پرده ى که آويزان بود آن قدر نو وپاکيزه بود که گويى تا آن موقع دست نخورده بود. کسى در خانه نبود. پرده را کنار زديم، سرى بزرگى را ديديم که گويى دريايى در بستر آن قرار داشت. ودر انتهى سرا حصيرى روى آب گسترده شده بود ومردى زيباروى به نماز ايستاده بود وبه ما توجّهى نداشت.
ما هيچ وسيله ى برى دسترسى به او نداشتيم، يکى از همراهان ما که احمد بن عبد الله نام داشت خواست وارد سرا شده وگام بردارد که در آب فرو رفت، او در آب دست وپا مى زد وما با مشکل او را بيرون کشيديم، وقتى نجات يافت وبيرون آمد، از هوش رفت.
ساعتى گذشت ودوست ديگرم تصميم گرفت که خود را به آب زده وبه آن مرد برساند، اما او نيز مانند احمد بن عبد الله آن قدر دست وپا زد که وقتى بيرون کشيدمش بيهوش افتاد، ومن نيز هاج وواج مانده بودم.
به صاحب خانه ـ آن شخص زيبا ـ گفتم: از خدا واز شما پوزش مى طلبم. قسم به خدا! هيچ اطلاعى از موضوع نداشتم، ونمى دانستم که برى دستگيرى چه کسى آمده ام. هم اکنون به درگاه خداوند از عملى که انجام داده ام توبه مى کنم.
اما او همچنان نه توجهى به ما کرد ونه چيزى گفت واز حالتى که داشت خارج نشد.
(وقتى دوستانم به هوش آمدند) ناچار بازگشتيم. معتضد منتظر ما بود وبه محافظان دستور داده بود که ما هر زمانى که رسيديم، فوراً نزد او برويم.
نيمه هى شب به نزد معتضد رفتيم. او جريان را پرسيد، وما همه چيز را بازگو کرديم.
آن گاه گفت: وى بر شما! آيا پيش از من کسى را ملاقات کرده وماجرا را گفته ايد؟
گفتيم: نه.
گفت: من ديگر با او کارى نخواهم داشت. وسوگند سختى خورد که اگر چيزى از اين مطلب به کسى بازگو کنيم، گردنمان را خواهد زد. ما نيز تا او زنده بود جرأت بيان آن را نداشتيم.(5)
پاورقی
(5) غيبة طوسى، ص 248 ـ 250، اثبات ولادته (عليه السلام) ، بحار الانوار، ج 52، ص 51 و52.
حسن بن خفيف از پدرش چنين نقل مى نمايد:
حکم مأموريتى از سامرا از ناحيه مقدسه حضرت ابا صالح المهدى (عليه السلام) برى گروهى از شيعيان خاصّ حضرت (عليه السلام) صادر شد که فوراً به طرف مدينه حرکت کنند.
نامه ى هم از طرف حضرت (عليه السلام) برى پدر من صادر شد وامر فرموده بودند که او هم با آنها حرکت کند.
علاوه بر اينها دو نفر خادم نيز همراه آنها خارج شدند. وقتى به کوفه رسيدند يکى از خادم ها شراب خورد. هنوز کوفه را به طرف مدينه ترک نکرده بودند که از سامرا فرمان رسيد:
(خادمى که شراب خورد بازگردد که از خدمت ما معزول است!)(16)
پاورقی
(16) کافى، ج 1، ص 523، ح 21، بحار الانوار، ج 51، ص 310.
حسن بن محمد بن قاسم گويد:
در يكى از محلات اطراف كوفه كه ((حماليه)) نام داشت با شخصى به نام عمار درباره امام زمان (عليه السلام) گفت و گو مى كردم.
او گفت: روز قافله اى از قبيله طى به كوفه آمد، آنها از ما خريد نمودند، من به يكى از كارگرانم گفتم: برو ترازو را از خانه آن علوى بياور!
رييس قافله كه مردى تنومند بود گفت: آيا اين جا علوى نيز هست؟
گفتم: چه مى گويى؟ بيشتر اهل كوفه علوى هستند!
او گفت: علوى واقعى همانى بود كه ما در بيابان مجاور شهر ديديم.
گفت: ماجرا چيست؟
گفت: ما در حدود 300 نفر يا كمتر اسب سوار بوديم كه از جايى گريختيم. سه روز در بيابان تشنه و گرسنه بدون هيچ آذوقه اى سرگردان بوديم تا اين كه عده اى گفتند: بهتر است قرعه كشى كرده و يكى از اسب ها را بكشيم.
همه اين پيشنهاد را پذيرفتيم. وقتى قرعه كشيده شد به نام اسب من افتاد. من قبول نكردم و گفتم: كه شما تقلب نموده ايد.
دوباره قرعه كشى نمودند و باز به نام اسب من افتاد، باز من آن را متهم به تقلب نمودم. اما در مرتبه سوم كه در عين ناباورى مجددا قرعه به نام اسب من افتاد مجبور شدم كه قبول كنم.
بسيار ناراحت بودم، زيرا اسبم حداقل هزار دينار ارزش داشت، و آن را از پسرم بيشتر دوست داشتم. گفتم: اجازه بدهيد كمى در اطراف با اسبم سوارى كنم، زيرا تا كنون دشتى چنين هموار نديده ام.
گفتند: اشكالى ندارد، سوار اسبم شدم، حدود يك فرسنگ تاختم به تلى رسيدم كه كنيزى در دامنه آن مشغول جمع آورى هيزم بود. از او پرسيدم كه كيستى؟ و از كدام خانه اى؟
او گفت: من كنيز سيدى هستم كه در اين وادى سكونت دارد.
بعد بلافاصله از آنجا دور شد. من عبادى خود را به علامت بشارت و شادمانى بر سر نيزه كردم. و آنگاه به طرف يارانم تاختم و به آن ها گفتم: مژده بدهيد! گروهى از مردم در نزديكى ما زندگى مى كنند.
همگى به طرف آن تل حركت كرديم، وقتى به آنجا رسيديم خيمه اى را ديديم كه وسط آن وادى برپا شده بود، مردى كه از همه زيباتر به نظر مى رسيد به چهره اى باز در حالى كه گيسوانش آويخته بود و لبخندى بر لب داشت در كنار خيمه ايستاده بود.
من گفتم: اى آبروى عرب! ما تشنه ايم.
او كنيز خود را فرا خواند و گفت: هر چه آب دارى بياور!
آن كنيز دو ظرف پر از آب آورد. آن مرد يكى از آن ها را گرفت كمى نوشيد و دست خود را به آب زد و آن را به ما داد. همه 300 نفر ما يك به يك از همان يك ظرف نوشيديم و سيراب شديم. وقتى ظرف را باز گرداندند، ديديم كه هنوز پر است.
وقتى سيراب شديم گفتيم: اى آبروى عرب! ما گرسنه ايم.
او خود وارد خيمه شد و سبدى را كه مملو از غذا بود بيرون آورد، و آن را در مقابل ما نهاد و دست خود را به آن زد و فرمود: ده نفر ده نفر جلو بياييد.
ده نفر ده نفر مشغول خوردن غذا شديم و همه كاملا سير شديم، سوگند به خدا! هنوز سبد كاملا پر مانده بود.
آنگاه رو به او نموديم و گفتيم: اگر اجازه مى فرماييد مى خواهيم به راهى كه قصد آن را داريم برويم.
او با دست خود به شاهراهى اشاره كرد و فرمود: منظورتان اين راه است؟
ما تعجب كرديم، زيرا اصلا هدف مشخصى نداشتيم و راه را نمى شناختيم و فقط براى اين كه او نفهمد كه ما فرارى هستيم چنين گفتيم. اما او راه نجات را به ما نشان داد.
از او خداحافظى نموديم، وقتى كمى دور شديم يكى از افراد گفت: شما از خانه و خانواده درو شده ايد كه چيزى به دست بياوريد حالا كه به همه چيز رسيده بوديد چرا آن را تصرف نكرديد؟
(منظور او آن بود كه بازگرديم و آن مرد را غارت كنيم)، گروهى موافق و گروهى مخالف بوديم، در نهايت تصميم گرفتيم كه او را غارت كنيم.
بازگشتيم. وقتى ما را ديد كه بازگشته ايم شمشير خود را حمايل نموده، نيزه اش را به دست گرفت، و بر اسب خاكسترى سوار شد و در گوشه اى ايستاد و فرمود: چه خيال بدى در سر داريد. بدانيد كه زشتى آن به خود شما باز خواهد گشت.
گفتيم: درست حدس زده اى، و هر چه دلمان مى خواست به او آنگاه چنان خشمگين شد كه از خشم او همه به وحشت افتاديم، سپس خطى بين ما و خود كشيد و فرمود: به جدم رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) قسم! هر كه از اين خط بگذرد گردن او را خواهم زد.
از صداى او چنان ترسيديم كه همه پا به فرار گذاشتيم. به خدا قسم! كه علوى واقعى او بود، نه اينان كه اينجا هستند.(160)
پاورقی
160- بحار الانوار، ج 52 ص 75 - 77.
علامه مجلسى (رحمه الله) مى گويد:
هنگامى كه بحرين در تصرف اروپاييان بود، مردى كه ناصبى و از دشمنان سرسخت اهل بيت (عليهم السلام) به شمار مى رفت، به عنوان فرماندار دست نشانده بحرين به حكومت رسيدت تا به رتق و فتق امور و بازسازى خرابى هاى ناشى از جنگ بپردازد.
وزير مشاور او نيز مردى بود كه در دشمنى با اهل بيت (عليهم السلام) از خود او سرسخت تر بود، و با هر موقعيتى كه به دست مى آورد، سعى در قلع و قمع و شكنجه و آزار دوست داران اهل بيت (عليهم السلام) مى نمود.
روزى همين وزير ناصبى، نزد والى بحرين رفته انارى را به او نشان مى دهد كه روى آن به طور برجسته نوشته بود:
لا اله الله، محمد رسول الله، ابوبكر، عمر، عثمان و على خلفاء رسول الله
وقتى والى نوشته هاى روى انار را ديد، بدون اين كه حتى احتمال اين را بدهد كه آن انار ساخته دست بشر باشد، بسيار تعجب كرد و گفت: اين نشانه روشن و دليلى قوى براى اثبات اين مطلب است كه مذهب شيعيان دروغ و باطل است. نظرت درباره ارائه آن به مردم بحرين چيست؟
وزير گفت: عمر امير دراز باد، مردم بحرين بسيار متعصب هستند و هيچ دليلى را قبول نمى كنند. با اين حال بهتر است آن را حاضر نموده و اين انار را به نمايش بگذاريم. اگر آن را به عنوان دليلى براى رد مذهب شيعه قبول كردند و بازگشتند، چه بهتر خداوند نيز تو را پاداش نيكويى عطا خواهد نمود، و اگر نپذيرفته و در گمراهى خود باقى ماندند، آن را به قبول يكى از اين سه راه مخير كن: يا حاضر شوند جزيه دهند كه در آن صورت (مانند يهودى و نصارا) خوار و ذليل خواهند بود. يا اين كه دليلى براى رد اين برهان آشكار بياورند. يا در نهايت تن به مرگ داده، آن ها را از دم تيغ بگذرانيم و زنان و فرزندان و اموالشان را به عنوان اسير و غنيمت تصاحب كنيم.
وال پيشنهاد وزير را تاءييد كرد، و علما و بزرگان و نجبا و سادات بحرين را احضار نمود و آن انار را به آن ها نشان داد و گفت: در صورتى كه جوابى درست براى آن نداشته باشيد، يا كشته شده و زنان و اولادتان به اسارت خواهند رفت و اموالتان مصادره خواهد، شد و يا مانند كفار بايد در كمال خفت و خوارى تن به پرداخت جزيه بدهيد.
وقتى آن ها انار را ديدند، رنگشان پريد و زانوانشان لرزيد. چون هيچ كدامشان قادر به ارائه پاسخى روشن نبودند.
رهبر شيعيان بحرين كه آن زمان در آن جا حضور داشت، گفت: اى امير! اگر به سه روز به ما مهلت دهى، ما سعى مى كنيم پاسخى كه تو را راضى كند، پيدا كنيم و اگر نتوانستيم، هر طور كه در مورد ما مى خواهى حكم كن!
امير به ناچار پذيرفت، و آن ها مجلس او را ترك كردند، در حالى كه وحشت زده و سرگردان بودند. به سرعت مجلسى ترتيب دادند و با يكديگر به مشورت پرداختند.
تا اين كه تصميم گرفتند گروهى را براى يافتن پاسخ از ميان خودشان انتخاب نمايند، ابتدا ده نفر از بهترين و پرهيزكارترين علماى شيعه، و سپس از ميان آن ها سه نفر كه از بهترين آن ها بودند، انتخاب شدند. تا اين كه هر يك به نوبت در يكى از اين سه شبى كه مهلت داشتند، به صحرا رفته به راز و نياز بپردازند و با استغاثه به محضر امام زمان (عليه السلام) و حجت خدا در روى زمين، از او بخواهند كه راه نجات از اين ورطه هولناك را به شيعيان نشان بدهد و از آن ها دست گيرى نمايد.
دو شب گذشت، اما هيچ كدام از آن ها كه شب را در صحرا به دعا و گريه و استغاثه به درگاه حق تعالى و امام زمان (عليه السلام) گذرانده بودند، چيزى نديدند. به همين خاطر نگرانى و التهاب شيعيان بيش تر شد.
نفر سوم كه محمد بن عيسى نام داشت، با سرو پاى برهنه روى به صحرا نهاد. شب بسيار تاريك و ظلمانى بود، اما او با دلى آگاه نو نورانى شروع به دعا و تضرع و توسل به درگاه حق تعالى نمود، و نجات مومنين و برطرف شدن اين بلاى عظيم را درخواست كرد.
انتهاى شب و بود، صداى مردى را شنيد كه مى گفت: اى محمد بن عيسى! با اين حال آشفته در دل اين شب تاريك و اين صحراى برهوت چه مى خواهى؟ و چرا به اين جا آمده اى؟
محمد بن عيسى گفت: اى مرد! كارى به من نداشته باش! من براى امر مهمى به اين جا آمده ام و آن را تنها به امام و مولاى خويش خواهيم فرياد من برسد.
آن مرد مى گويد: اى محمد بن عيسى! من صاحب الامر هستم، حاجبت را بگو!
او در پاسخ مى گويد: اگر تو صاحب الامرى خود همه را مى دانى، و نيازى به شرح من ندارى.
حضرت مى فرمايد: آرى مى دانم. به خاطر وحشتى كه از آن انار و آنچه كه بر روى آن نوشته و تهديدى كه والى نموده است، آمده اى.
وقتى محمد بن عيسى اين سخن را مى شنود، به طرف او بر مى گردد و مى گويند: مولا جان! آرى. تو خود مى دانى كه چه بر سر ما آمده است. تو امام و پناه مايى، و مى توانى ما را رهايى بخشى.
حضرت (عليه السلام) مى فرمايد: اى محمد بن عيسى! آن وزير - كه لعنت خدا بر او باد - در خانه اش درخت انارى دارد كه وقتى شكوفه مى زد، قالبى از گل انار ساخت و آن را دو نيم كرد و آن كلمات را كه ديدى روى انار نقش بسته بود. داخل هر دو قسمت قالب حك نمود.
آنگاه آن را به انارى كه هنوز كوچك بود، محكم بست. وقتى انار بزرگ و رسيده شد، همان طور كه ديدى، آن كلمات بر روى آن به طور برجسته نقش بسته بود.
فردا وقتى به نزد والى رفتيد، به او بگو: جواب را يافته ام اما آن را در خانه وزير بيان خواهم نمود. وقتى به خانه وزير رفتيد، سمت راست حياط اتاقى را مى بينى، به والى بگو: جواب در آن اتاق است.
آن گاه وزير دست پاچه و سعى خواهد نمود كه از ورود شما به اتاق جلوگيرى كند. اما تو اصرار كن و مواظب هم باش كه او را رها ننمايى تا جلوتر از تو وارد اتاق شود.
وقتى وارد اتاق شدى، طاقچه اى را مى بينى كه كيسه سفيدى روى آن نهاده شده است. آنرا بردار و بازكن! خواهى ديد كه قالبى كه او به وسيله آن، اين حيله را اجرا نموده است، در آن است. آن را مقابل والى بگذارد و آن انار را داخل آن قرار بده! خواهى ديد كه كاملا منطبقند. بدين ترتيب موضوع روشن خواهد شد.
اى محمد بن عيسى! به والى بگو كه ما معجزه ديگرى نيز داريم و آن اين كه، اين انار طبيعى نيست. داخل آن انباشته از دود و خاكستر است. اگر مى خواهى صحت اداعاى من ثابت شود، به وزير امر كن كه آن را بشكند! وقتى وزير انا را بشكند دود و خاكستر آن به هوا برخاسته و بر چهره و ريشش خواهد نشست.
وقتى محمد بن عيسى اين سخن را از حضرت شنيد، بسيار مسرور گشت و در مقابل امام (عليه السلام) به خاك افتاده زمين ادب را بوسيد، و از محضر حضرت مرخص شده و به سرعت به نزد ياران خود باز مى گردد، و مژده احسان مولا را به شيعيان بحرين ابلاغ مى نمايد.
صبح هنگام، همه به اتفاق نزد والى رفته و محمد بن عيسى مو به مو تمام آنچه را كه امام (عليه السلام) فرموده بود اجرا كرد، و همه شاهد اثبات درستى دعواى او و عنايت و تفضل امام (عليه السلام) شدند.
در اين حال، والى رو به محمد بن عيسى نموده و گفت: چه كسى تو را مطلع كرد؟
گفت: امام زمان (عليه السلام).
والى پرسيد: امام زمان كيست؟
محمد بن عيسى گفت: داوزدهمين امام، حضرت مهدى (عليه السلام).
آنگاه يك يك امامان را تا امام زمان (عليه السلام) نام برد.
والى كه از ديدن اين نشانه آشكار منقلب شده بود به محمد بن عيسى گفت دستت را به من ده! من مى گويم:
اءشهد اءن لا اله الا الله، و اءن محمد عبدوه و رسوله، و اءن الخليفه بعده بلا فصل اميرالمؤمنين على (عليه السلام).
آن گاه به امامت اهل بيت (عليهم السلام) تا امام زمان (عليه السلام) اقرار و اعتراف نمود و به مذهب شيعه اثنى عشرى مشرف و به راه راست هدايت گشت.
سپس دستور داد تا وزير را به قتل برسانند، و رسما از مردم بحرين عذر خواهى نمود، و از آن هنگام با آن ها به نيكى رفتار مى كرد.
راوى گويد: اين قصه در بحرين مشهور است، و قبر محمد بن عيسى زيارتگاه شيفتگان اهل بيت (عليهم السلام) مى باشد.(173)
پاورقی
173- بحار الانوار، ج 52، ص 178 - 180.
ابو محمد عيسى بن مهدى جوهرى مى گويد:
سال 268 هجرى قمرى به حج مشرف شدم اعمال حج را به جا آوردم، پس از پايان اعمال بيمار شدم. قبلا شنيده بودم كه مى توان امام زمان (عليه السلام) را ملاقات نمود و اين موضوع براى من ثابت شده بود به همين منظور، با اين كه بيمار بودم از ((قلعه فيد)) كه نزديك مكه و اقامتگاهم بود به قصد مدينه به راه افتادم. در راه هوس ماهى و خرما كردم، ولى به جهت بيمارى نمى توانستم ماهى و خرما بخورم.
به هر نحوى بود خودم را به مدينه رساندم، در آنجا برادران ايمانى ام به من بشارت دادند كه در محلى به نام ((صابر)) حضرت (عليه السلام) ديده شده است.
من به عشق ديدار مولا به طرف منطقه صابر حركت كردم، وقتى به آن حوالى رسيدم، چند راءس بزغاله لاغرى ديدم كه وارد قصرى شدند.
ايستادم و مراقب قضيه بودم تا اينكه شب فرا رسيد نماز مغرب و عشا را به جاى آوردم و پس از نماز رو به درگاه الهى آورده و بسيار دعا و تضرع نمودم، و از خدا خواستم كه توفيق زيارت حضرت (عليه السلام) را نصيبم نمايد.
ناگاه در برابر خود خادمى را ديدم كه فرياد مى زند: اى عيسى بن مهدى جوهرى! وارد شو!
من از شوق تكبير و تهليل گفتم، خدا را بسيار حمد و ثنا نمودم، وارد حياط شدم، ديدم سفره غذايى گسترده شده است. خادم به طرف آن رفت و مرا كنار آن نشاندو گفت: مولايت مى خواهد كه از آنچه كه در زمان بيمارى هنگام خروج از ((فيد)) هوس كرده بودى، ميل كنى.
من پيش خود گفتم: تا همين مقدار حجت بر تمام شد كه مورد عنايت امام زمان (عليه السلام) قرار گرفته ام. اما چگونه غذا بخورم در حالى كه مولايم را نديده ام؟
ناگاه صداى حضرت (عليه السلام) را شنيدم كه مى فرمود: اى عيسى! از طعامت بخور! مرا خواهى ديد.
وقتى به سفره نگاه كردم، ديدم ماهى سرخ شده و كنار آن خرمايى كه مثل خرماهاى شهر خودمان بود و مقدارى شير نهاده شده است.
باز با خود گفتم: من مريضم چطور ماهى و خرما را با شير بخورم؟ باز صداى حضرت (عليه السلام) را شنيدم كه فرمود: اى عيسى! آيا به كار ما شك مى كنى؟ آيا تو بهتر نفع و ضرر خودت را مى دانى يا ما؟
من گريستم و استغفار كردم، و از همه آنها خوردم. اما هر چه مى خوردم چيزى از آن كم نمى شد، و اثر خوردن در آن باقى نمى ماند، غذايى بود لذيذ كه طعم آن مثل غذاهاى اين دنيا نبود. مقدار زيادى خوردم. دوست داشتم باز هم بخورم، اما خجالت مى كشيدم.
حضرت (عليه السلام) دوباره فرمود: اى عيسى! بخور! خجالت نكش! اين طعام بهشتى است و به دست انسان پخته نشده است.
دوباره مشغول خوردن غذا شدم اما سيرى نداشتم. عرض كردم آقا جان! كافيست.
حضرت (عليه السلام) فرمود: اكنون بيا نزد من!
من پيش خود گفتم: چگونه نزد مولايم بروم در حاليكه دستهايم را نشستم؟
حضرت (عليه السلام) در همان حال فرمود: اى عيسى! آيا لك آن چه خورده اى باقى است.
دستانم را بو كردم، عطر مشك و كافور داشت. آنگاه نزديكتر رفتم ناگاه نور خيره كننده اى درخشيد و براى چند لحظه گيج شدم. وقتى به حالت عادى برگشتم حضرت (عليه السلام) فرمود: اى عيسى! اگر سخن تكذيب كنندگان نبود كه مى گويند: او كجاست؟ و كجا به دنيا آمده است؟ و چه كسى او را ديده است؟ و چه چيزى از او به شما رسيده است؟ و به شما چه خيرى مى دهد، و چه معجزه اى دارد؟ هرگز تو مرا نمى ديدى.بدان كه آنها با اين كه امير المومنين (عليه السلام) را مى ديدند و نزد او مى رفتند چيزى نمانده بود كه او را به قتل برسانند. آنان پدران مرا اينگونه تكذيب كرده و آنها به سحر، تسخير جن و چيزهاى ديگر نسبت دادند.
اى عيسى! آنچه را كه ديدى به دوستان ما بگو و از دشمنان ما پنهان دار!
عرض كردم: آقا جان! دعا بفرماييد من در اين اعتقاد ثابت بمانم! فرمود: اگر خداوند تو را ثابت قدم نمى نمود، هرگز مرا نمى ديدى، بازگرد كه راه يافتى!
من در حالى كه خدا را بر اين توفيق سپاس مى نمودم و شكر مى كردم باز گشتم.(153)
دعاى در دل؛ و عنايت بى كران او!
شمس الدين محمد بن قارون مى گويد:
در شهر ((حله)) مردى ضعيف البنيه، ريز و بد شكل زندگى مى كرد، او ريش كوتاه موى زرد داشت، و صاحب حمامى بود، به همين جهت به ((ابو راجح حمامى)) معروف بود.
روزى به حاكم حله كه ((مرجان صغير)) نام داشت، خبر دادند كه ابو راجح خلفاى پيامبر (صلى الله عليه و آله) را دشنام داده است.حاكم دستور داد تا او را دستگير نمايند. وقتى او را دستگير و نزد حاكم بردند. حاكم امر كرد او را تا حد مرگ كتك بزنند.
مأمورين حاكم او را از هر طرف مى زدند، آنقدر زدند كه صورتش به شدت زخمى شد، و دندانهاى پيشين او شكست.
حاكم به اين هم اكتفا نكرد دستور داد تا زبان او را بيرون كشيدند و با جوالدوز سوراخ كنند. شكنجه او همچنان ادامه يافت و (براى عبرت مردم قدرت نمايى و به اصطلاح نمايش غيرت مذهبى خويش) دستور داد كه بينى او را سوراخ نموده و طناب زبر خشنى از آن عبور دهند و در كوچه هاى حله بچرخانند و در انزار مردم نيز او را ضرب و شتم نمايند.
مأمورين حاكم، دستور او را اجرا كردند، ديگر رقمى براى ابو راجح نمانده بود. هر كه او را مى ديد، مى پنداشت مرده است. با اين حال، حاكم دست از سر او نكشيد و دستور قتلش را صادر كرد.
عده اى كه در صحنه حاضر بودند، گفتند: او پيرمرد سالماندى است و آنچه ديد برايش كافى است همين حالا نيز مرده است. او را رها كنيد كه جان بكند. و خونش را به گردن مگيريد! و آنقدر اصرار كردند تا حاكم راضى شده و رهايش نمود.
بستگان ابو راجع، او را با صورت زخمى و زبان باد كرده كه رغمى برايش نمانده بود به خانه اش برده و در اتاقى خواباندند، و همه يقين داشتند كه ابو راجح همان شب خواهد مرد.
اما صبح هنگام، وقتى براى اطلاع از حالش به خانه او رفتند، ديدند ابو راجح با چهره اى سرخ ريش انبوه و پاك، قامت رسا و قوى و دندانهايى سالم، مانند يك جوان بيست ساله به نماز ايستاده است و هيچ اثرى از وضع و حال بد شب گذشته و جراحات او ديده نمى شود.
مردم كه بسيار تعجب كرده بودند، پرسيدند: ابو راجح! چه شده است؟
ابو راجح گفت: ديشب وقتى مرگ را در مقابل چشمانم ديدم، دلم شكست. زبان كه نداشتم دعا كنم، در دل دعا كردم، و از مولايم امام زمان (عليه السلام) كمك طلبيدم.
وقتى تاريكى شب همه جا را فرا گرفت، نورى فضاى خانه را پر كرد. ناگهان جمال محبوبم امام زمان (عليه السلام) را مشاهده نمودم كه دست مبارك را بر چهره مجروح من كشيده فرمود:
((براى كسب روزى خانواده ات از خانه خارج شو! خداوند تو را عافيت بخشيده است)).
صبح شد همين طور كه مى بينيد، خود را ديدم.
خبر شفاى او فورا همه جا پخش شد و به گوش حاكم رسيد. حاكم او را احزار كرد. او كه ابو راجح را ديروز آنطور ديده و امروز چنين مشاهده مى كرد در جا خشكش زد و به شدت به هراس افتاد.
از آن زمان، در رفتار خود نسبت به شيعيان حله تغيير روش داد. حتى محل امارتش را كه در مكانى كه منسوب به امام زمان (عليه السلام) بود تغيير داده و از آن پس به جاى اينكه پشت به قبله بنشيند، (به جهت احترام) رو به قبله نشست! امام هيچ كدام از اين ها به حال او سودى نكرد و او پس مدت كوتاهى مرد.(154)
جسارت نابينا؛ و عنايت مولا!
شمس الدين محمد بن قارون مى گويد:
((معمر بن شمس)) كه معروف به ((مذور)) بود، يكى از نزديكان و دوستان خليفه به شمار مى رفت. روستايى به نام ((برس)) به او تعلق داشت كه آن را وقف سادات نموده بود.
نايب او كه شيعه خاص بود، ((ابن خطيب)) نام داشت، خادم او شخصى به نام ((عثمان)) كه سنى مذهب بود، به امور مايحتاج مصرفى او رسيدگى مى كرد. بين ابن خطيب و عثمان هميشه مجادله اعتقادى وجود داشت.
روزى به اتفاق هم به حج مشرف شدند، در كنار مقام ابراهيم (عليه السلام) بودند كه ابن خطيب رو به به عثمان كرد و گفت: بيا باهم مباهله كنيم. من نام كسانى را كه دوست دارم يعنى حضرت على، حسن و حسين (عليه السلام) را دستم مى نويسم، تو نيز نام كسانى را كه دوست دارى يعنى ابوبكر، عمر و عثمان را بنويس. آن گاه با هم دست مى دهيم.دست هر كه سوخت، اعتقاد او باطل و دست آن كه سالم ماندم اعتقادش بر حق است.عثمان اين مباهله را نمى پذيرفت. حاضرين كه از طبقه رعايا و عوام بودند، به او اعتراض نموده و سرزنشش كردند.
مادر عثمان كه از محل شرفى شاهد صحنه بود، معترضين را به باد دشنام ناسزا گرفت و آن را تهديد كرد. در همان حال كور شد! وقتى متوجه شد كه نمى تواند جايى را ببيند، دوستان خود را فرا خواند.
آن ها چشمان او را برسى كردند، متوجه شدند كه ظاهرا سالم است. اما جايى را نمى تواند ببيند. او را به حله بردند. خبر او در همه جا شايع شد.
پزشكان بغداد و حله را براى معاينه او حاضر كردند اما آن ها نيز نتوانستند كارى انجام بدهند.
عده اى از زنان مومن حله به او گفتند: آن كه تو را كور نموده است، قائم آل محمد (عليه السلام) است، اگر شيعه شوى و با دوستان او تولى داشته باشى و از دشمنانش تبرى نمايى ما ضمانت مى كنيم كه خداوند سلامتى تو را باز خواهد گرداند، و بدون اين، امكان ندارد كه دوباره بينا شوى.
او نيز به اين امر تن داده و راضى شد و به مذهب تشيع گرويد.
زنان حله او را شب جمعه به محلى كه منسوب به امام زمان (عليه السلام) بود. و در حله او را شب جمعه به محلى كه منسوب به امام زمان (عليه السلام) بود و در حله قرار داشت، بردند و شب را به همراه او زير قبه آن مكان شريف بيتوته نمودند.
هنوز چند ساعتى از شب نگذشته بود كه ناگاه آن زن بيدار شده و از قبه بيرون آمد و چشم هاى او كاملا سالم و نابينايى اش برطرف شده بود، يكى يكى زنان را بيدار كرده و لباس ها و زينت آلاتشان را وصف مى نمود.
آنها از شفاى او مسرور شدند و حمد الهى را به جاى آوردند، سپس كيفيت ماجرا را پرسيدند.
گفت: وقتى مرا تحت قبه شريف حضرت (عليه السلام) گذاشته و رفتند، هنوز چيزى نگذشته بود كه احساس كردم كه كسى دستش را روى دستم نهاد و گفت: برخيز خداوند تو را شفا عنايت فرمود.
چشمانم را گشودم همه چيز را مى ديدم.قبه را ديدم كه مملو از نور شده و در ميان آن مردى ايستاده بود.گفتم: آقا جان! شما كه هستيد؟
فرمود:محمد بن حسن.
آنگاه ناگهان غايب شد.
زن ها به اتفاق او از آن محل شريف خارج شده و خبر شفاى او را در حله پخش نمودند.فرزندش عثمان نيز شيعه شد و اعتقاد او و مادرش خوب و محكم گرديد.
اين ماجرا مشهور شد و هر كس آن را مى شنيد نسبت به وجود امام زمان معتقد مى شد(155)
به اذن خدا برخيز!
نجم الدين جعفر بن زهدرى مى گويد:
به بيمارى فلج مبتلا شدم، پس از مرگ پدرم، مادر بزرگ پدريم كمر همت به علاج من بست، او با تمام توان به معالجه من پرداخت، ولى اثرى نبخشيد.
به او گفتند: از پزشكان بغداد كمك بگير.
او از پزشكان دعوت به عمل آورد، و آنها مدتى طولانى در حله مرا تحت معالجه قرار دادند اما سودى نبخشيد.
تا اين كه به او گفتند: او را به قبه شريف منسوب به امام زمان (عليه السلام) در حله ببر تا شفا يابد.
شبى همراه مادر بزرگم به زير گنبد شريف حضرت (عليه السلام) مشرف شده و در آنجا بيتوته كرده بودم، ناگاه به ديدار حضرت موفق شدم .
حضرت رو به من كرد و فرمود: برخيز!
عرض كردم: آقا جان! يك سال است كه نمى توانم از جا برخيزم.
فرمود: برخيز! به اذن خدا.
و مرا براى ساختن يارى نمودند
هنگامى كه مردم از شفاى من مطلع شدند چنان براى ملاقاتم هجوم آوردند كه چيزى نمانده بود كه كشته شوم.
آنها تمام لباس هايم را به عنوان تبرك تكه پاره كردند، و بر من لباس ديگر پوشانيدند، آنگاه به خانه بازگشتم، و لباس خود را عوض كرده و لباس آن ها را برايشان فرستادم.(156)
اهل خيرى افتاده؛ و عنايت مولا!
سيد على بن عبد الحميد مى گويد:
سال 789 هجرى است، خانه اى كه من در آن زندگى مى كنم همسايه ديوار به ديوار بارگاه حضرت على (عليه السلام) در نجف است. سال ها پيش مردى در اين خانه زندگى مى كرد كه مشهور به خير و صلاح، و معروف به ((حسن مدلل))بود، و صاحب عيال و فرزند بود.
او در پى عارضه اى فلج شده و قدرت تحرك خود را از دست داد.
مدت زيادى از اين بيمارى در رنج و زحمت به سر مى برد، شدت فلج او آن چنان بود كه براى انجام امور ضرورى خويش نياز به همسر خود داشت، و همسر او كارهاى ضرورى او را انجام مى داد، ولى در اثر طولانى شدن دوران بيمارى، خانواده اش از اين زندگى به تنگ آمدند.
از سوى ديگر؛ چون او نمى توانست كار كند و مخارج زندگى خود را تاءمين نمايد به همين خاطر بسيار مقروض شد.مشكلات جسمى و روحى او در خانه از يك سو، و احتياج به مردم از سوى ديگر، او را در مقابل طلب كاران در وضعيت بدى قرار داده بود.
او در شبى از شبهاى سال 720 هجرى، همسر و فرزندانش را كه همه در خواب بودند بيدار مى كند. يك چهارم از شب گذشته بود، وقتى آن ها با هراس بى مى خيزند خانه را مملو از نورى خيره كننده مى يابند و از او مى پرسند: چه خبر است؟
او مى گويد: امام زمان (عليه السلام) تشريف آورده و فرمود: اى حسين برخيز! عرض كردم: آقا جان! نمى بينيد كه نمى توانم برخيز؟
حضرت دست مرا گرفته و از جا بلند نمود، حالا همين طور كه مى بينيد صحيح و سالم هستم.
آنگاه حضرتت فرمود: من هر شب از اين كوچه به زيارت جدم امير المومنين (عليه السلام) مى روم و تو هر شب آن را قفل كن!
عرض كردم: مطيع خدا و شما هستم و مولا جان!
آن گاه به زيارت اميرالمومنين (عليه السلام) تشريف بردند!
آن كوچه اكنون نيز در نجف مشهور است و مردم در مواقع مشكلات براى رفع گرفتارى هاى خود براى آن جا نذر مى كنند و به بركت وجود امام زمان (عليه السلام) هيچ گاه نااميد نمى شوند.(157)
پاورقی
153- بحار الانوار، ج 52، ص 68 - 70.
154- بحار الانوار، ج 52، ص 70 و 71.
155- بحار الانوار، ج 52، ص 71 - 73.
156- بحار الانوار، ج 52، (صلى الله عليه و آله و سلم) 73.
157- بحار الانوار، ج 52، (صلى الله عليه و آله و سلم) 74.
على بن محمّد رازى مى گويد:
ابو عبد الله بن جنيد در شهر (واسط) زندگى مى کرد، روزى حضرت حجت (عليه السلام) غلامى را نزد او مى فرستد تا او را بفروشد.
ابوعبد الله غلام را مى فروشد. سکه ها را وزن مى کند تا خدمت امام (عليه السلام) بفرستد، مى بيند هيجده قيراط ويک نخود طلى سکه ها کمتر است، از مال خودش همان مقدار بر آن افزوده وبرى حضرت (عليه السلام) مى فرستد.
حضرت يک دينار از آن به او بر مى گرداند که آن دينار دقيقاً هيجده قيراط ويک نخود وزن داشت!(8)
پاورقی
(8) کمال الدين، ج 2، ص 486، ذکر التوقيعات، بحار الانوار، ج 51، ص 326.
على بن هلال از قول پدرش مى گويد:
هنگامى که پيامبر خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) در بستر بيمارى ـ که به رحلت ايشان منجر شد ـ قرار داشت، برى عيادت به خدمت شان شرفياب شدم. حضرت فاطمه (عليها السلام) بر بالين حضرت (صلى الله عليه وآله وسلم) نشسته ومى گريست، تا اين که صدى گريه حضرت زهرا (عليها السلام) شدّت گرفت. پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) سرشان را به طرف زهرا (عليها السلام) بالا برده وفرمود: عزيز دلم! فاطمه جان! چرا گريه مى کنى؟!
حضرت زهرا (عليها السلام) عرض کرد: از ضايعه ى که بعد از شما است مى ترسم.
حضرت (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: عزيزم! آيا نمى دانى که خداوند کاملاً بر احوال زمين آگاه است ودر يک نظر پدرت را به رسالت مبعوث نمود، وبر اساس همان آگاهى، در نظر بعد، شوهرت را برگزيد، وبه من وحى کرد که تو را به نکاح او در آورم.
فاطمه جان! خداوند به ما اهل بيت هفت خصلت عطا نموده است که به کسى قبل از ما عطا نشده، وپس از ما نيز به کسى عطا نخواهد شد:
اوّل آن که من، خاتم پيامبران وبرترين ايشان ومحبوب ترين مخلوق در نزد خدا هستم وپدر توأم.
دوّم آن که جانشين من، بهترين جانشينان ومحبوبترين ايشان نزد خدا است واو شوهر توست.
سوّم آن که شهيد ما، بهترين شهدا ومحبوب ترين آنها نزد خدا است، واو حمزه، عموى پدر وعموى شوهر توست.
چهارم از ماست آن که دوبال دارد وهرگاه بخواهد با آن در بهشت با ملائکه پرواز مى کند، واو پسر عموى پدر وبرادر شوهر تو است.
پنجم وششم، دو نوه پيامبر اين امّت فرزندان تو هستند، حسن وحسين، که آقى جوانان بهشتند، وقسم به خدا! پدرشان از هر دوى آنها نيز نيکوتر است.
هفتم، فاطمه جان! قسم به کسى که مرا به پيامبرى بر انگيخت، مهدى اين امت فرزند آن دو (حسن وحسين (عليهما السلام)) است. هنگامى که دنيا را هرج ومرج فراگيرد آشوبها پديدار گرديدند، راهها بسته شده وگروهى، گروهى ديگر را غارت مى کند، بزرگان به کودکان رحم نمى نمايند، وکوچکترها حرمت بزرگان را رعايت نمى کنند، در اين هنگام خداوند از نسل آن دو کسى را بر مى انگيزد که قلعه هى گمراهى ودل هى قفل زده را مى گشايد. واساس دين را در آخرالزمان استوار مى کند، چنان که من در آخرالزمان (دوره رسالت) آن را استوار نمودم، وزمين را پس از آن که از ظلم وجور انباشته شده باشد پر از عدل وداد مى کند.
فاطمه جان! اندوهگين مباش وگريه مکن همانا خداوند ـ عزوجل ـ از من نسبت به تو مهربان تر ورئوف تر است، واين به خاطر جايگاه تو نزد من ومهر توست در قلب من، خداوند تو را به مردى تزويج نمود که از جهت خاندان بزرگ ترين مردم، واز جهت بزرگوارى ومقام برترين ايشان، ومهربان ترين آن ها نسبت به مردم، وعادل ترين آنها در مساوات، وبيناترين آنها در رويدادها ومسائل است. ومن از خدا خواسته ام که تو اوّلين کسى باشى که از اهل بيتم به من ملحق خواهى شد.(2)
(آنگاه آثار سرور وشادى در چهره حضرت زهرا (عليها السلام) نمايان شد.)
پاورقی
(2) کشف الغمّه، ج 3، ص 267 و268، بحار الانوار، ج 51، ص 79.
ابو عبيد الله محمّد بن زيد بن مروان(14) مى گويد:
روزى مردى جوان نزد من آمد، من در چهره او دقت کردم آثار بزرگى در صورتش پيدابود، وقتى همه مردم رفتند، به او گفتم:کيستى؟
گفت: من فرستاده خَلَف امام زمان (عليه السلام) به نزد بعضى از برادرانش به بغداد هستم.
گفتم: آيا مرکبى دارى؟
گفت: آرى در خانه (طَلَحيان) است.
گفتم: برخيز وآن را بياور، غلامم را نيز همراه او فرستادم. او مرکبش را آورد وآن روز نزد من ماند، واز طعامى که برايش حاضر کردم خورد، وبسيارى از اسرار وافکار مرا بازگو کرد.
گفتم: از کدام راه مى روى؟
گفت: از نجف به سوى (رمله) واز آنجا به (فسطاط) آنگاه مرکبم را هِى زده وهنگام مغرب خدمت امام زمان (عليه السلام) مشرّف مى شوم.
صبح هنگام من نيز برى بدرقه با او حرکت کردم وقتى به پُل (دار صالح) رسيديم، او به تنهايى از خندق عبور کرد ومن مى ديدم که در نجف فرود آمد ناگاه از مقابل ديدگانم غايب شد!.(15)
پاورقی
(14) او نيز از بزرگان زيديه است.
(15) غيبة شيخ طوسى، ص 300 و301، التوقيعات الوارده، بحار الانوار، ج 51، ص 319.
اُمّ سلمه، همسر پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)، مى گويد:
روزى خواهد رسيد که هنگام مرگِ يکى از خلفا بين مسلمانان اختلافى ظاهر خواهد شد. در پى اين اختلافات، مردى از مدينه به سوى مکّه خواهد گريخت. مردم مکّه به استقبال او مى آيند، واو را مجبور به قيام مى کنند، در حالى که خود راضى به اين کار نيست، وبا او بين رکن ومقام بيعت مى کنند.
آنگاه لشکرى از جانب شام به سوى او حرکت مى کند. امّا در بيابان، بين مکّه ومدينه به زمين فرو مى رود. هنگامى که مردم از اين واقعه مطّلع مى شوند، بزرگان شام وغيرتمندان عراق با او بيعت مى کنند.
سپس مردى از قريش پيدا مى شود که داييهايش از قبيله بنى کلاب هستند، آنگاه آن مرد مدنى با قدرت به سوى آنها هجوم مى آورد، وبر آنها غلبه مى کند، وشورش (فرو مى نشيند) ، وکسى که هنگام تقسيم غنايم حضور نداشته باشد زيانکار وپشيمان خواهد بود.
او در بين مردم به سنّت پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) عمل مى کند، وزمين از اسلام انباشته مى شود. از آن پس، هفت سال زندگى مى کند، وسپس وفات مى نمايد ومردم بر او نماز مى گزارند.(3)
پاورقی
(3) کشف الغمّه، ج 3، ص 279 و280، بحار الانوار، ج 51، ص 88.
ابوالحسن على بن احمد دلاّل قمى مى گويد:
روزى به خدمت ابوجعفر محمّد بن عثمان، نائب دوم امام زمان (عليه السلام) رفتم. ديدم لوحى را در مقابل خود نهاده ودر آن نقاشى مى کند، در اطراف نقّاشى آيه ى از قرآن ونامهى ائمه (عليهم السلام) را مى نگارد. عرض کردم: آقاجان! اين لوح چيست؟
فرمود: آن را برى قبر خود آماده کرده ام که به آن تکيه دهم. هرگاه آن را مى بينم به ترنّم مى آيم وهر روز وارد قبر خود مى شوم ويک جزء قرآن در آن مى خوانم وبيرون مى آيم.
من نسبت به سخنان او شک کردم. وقتى آثار ترديد را در چهره من ديد، دست مرا گرفت تا قبر خود را به من نشان دهد. آنگاه گفت: فلان روز از فلان ماه وفلان سال به لقى حق خواهم پيوست، ودر اين قبر دفن خواهم شد، واين لوح با من خواهد بود.
وقتى از ايشان جدا شدم، تاريخ مذکور را يادداشت کردم ومنتظر روز موعود بودم تا اين که بيمار شد ودر همان روز وهمان ماه وهمان سال فوت کرد، ودر همان جا دفن شد!(15)
پاورقی
(15) غيبة طوسى، ص 364 و365، ذکر محمّد بن عثمان العمرى، بحار الانوار، ج 51، ص 351.
حسن بن عيسى مى گويد:
هنگامى که امام حسن عسکرى (عليه السلام) به شهادت رسيد، مردى مصرى وارد مکّه شد، او مقدارى سهم امام با خود آورده بود تا به صاحب الامر (عليه السلام) تحويل بدهد، متوجه شد که مردم در امر جانشينى امام حسن عسکرى (عليه السلام) دچار اختلاف شده اند.
گروهى مى گويند: امام بعد از خود جانشينى تعيين نکرده است.
عدّه ى مى گويند: جانشين امام، جعفر بن على (جعفر کذّاب) مى باشد.
ودسته ى نيز مى گويند: فرزندش جانشين اوست.
آن مرد، شخصى را ـ که کنيه او ابوطالب بود ـ بانامه ى برى تحقيق به سامرا ومحله عسکر فرستاد.
ابو طالب ابتدا نزد جعفر بن على (کذّاب) رفت، واز او برى اثبات امامت برهانى خواست.
جعفر گفت: فعلاً برهانى ندارم!.
ابوطالب به درِ خانه امام حسن عسکرى (عليه السلام) رفت ونامه را به فردى که بين مردم مشهور بود که از سفرى امام است، داد.
امام در پاسخ مرقوم فرموده بود: خداوند دوستت را جزى خير دهد، او فوت کرد ووصيت نموده که مالى را که نزد او بود به شخص مورد اعتمادى بدهند که هر طور مى داند مصرف کند.
من پاسخ نامه را گرفتم وهمانطور که حضرت فرموده بود واقع شده بود.(15)
پاورقی
(15) ارشاد، ج 2، ص 364 و365، دلائل وبيّنات الامام (عليه السلام) ، بحار الانوار، ج 51، ص 299.
مسرور طبّاخ مى گويد:
با تنگدستى عجيبى رو به رو شدم به همين جهت، نامه ى به حسن بن راشد نوشتم وجريان حال خود را بازگو نمودم، آنگاه به خانه او رفتم، تا نامه را به او برسانم، ولى وى در خانه نبود. نا اميد بازگشتم وبه طرف شهر برى ملاقات با ابى جعفر، عثمان بن سعيد ـ اوّلين نايب خاص امام زمان (عليه السلام) ـ رفتم.
وقتى به دروازه شهر رسيدم، مردى در کنار من قرار گرفت به گونه ى که چهره او را نمى ديدم. دست مرا گرفت وکيسه سفيدى رابا احتياط به من داد.
وقتى به کيسه نگاه کردم ديدم روى آن نوشته: دوازده دينارِ مسرور طبّاخ!(7)
پاورقی
(7) خرايج، ج 2، ص 697، فى اعلام الامام صاحب الزمان (عليه السلام) ، بحار الانوار، ج 51، ص 395.
سيد امير علام مى گويد:
شبى براى زيارت حرم مطهر حضرت اميرالمؤمنين (عليه السلام) مشرف شده بودم، آخر شب بود در حال گردش در حرم بودم ناگاه متوجه شخصى شدم كه به طرف ضريح امام (عليه السلام) مى رود. وقتى نزديك تر شدم، او را شناختم. او استاد دانشمند و فاضل متقى، مولا احمد اردبيلى بود.
من در گوشه اى خود را پنهان نمودم و مراقب او شدم. (كه او در اين ساعت از شب و در تاريكى و خلوت به دنبال چيست؟)
او به طرف در ضريح كه طبق معمول بسته بود رفت، وقتى نزديك در رسيد، در ضريح به روى او گشوده شد! داخل شد. كمى كه وقت كردم، متوجه شدم كه گويا آهسته با كسى نجوا مى كند.
وقتى بيرون آمد، در بسته شد، و به سوى مسجد كوفه به راه افتاد.
من نيز در پى او به راه افتادم. مقابل مسجد كوفه رسيديم، او وارد شد و در محرابى كه اميرالمؤمنين (عليه السلام) در همان جا به شهادت رسيده بود، ايستاد، پس از مدت زيادى بازگشت و از مسجد خارج شد و به طرف نجف به راه افتاد.
من همچنان در تعقيب او بود تا اين كه به مسجد حنانه رسيديم. ناگهان سرفه اى گرفت: و نتوانستم خود را كنترل كنم، او متوجه شد.
برگشت و مرا شناخت. گفت: تو مير علام هستى؟
گفتم: آرى.
گفت: اين جا چه مى كنى؟
گفتم: از زمانى كه شما وارد حرم اميرالمؤمنين (عليه السلام) شديد، همراه شما بودم. شما را به صاحب آن قبر قسم مى دهم جريان امشب را از ابتدا، تا انتها براى من تعريف كنيد؟
گفت: به شرطى مى گويم كه تا من زنده ام، آن را براى كسى تعريف نكنى.
وقتى به او كاملا اطمينان دادم، گفت: مسايل مشكلى برايم مطرح شده بود كه پاسخ آن ها را نمى دانستم. به دلم افتاد كه آن ها را از حضرت على (عليه السلام) بپرسم. همان طور كه ديدى وقتى مقابل در ضريح رسيدم، بدون استفاده از كليد، در ضريح به رويم گشوده شد. داخل ضريح مقدس شدم و در آنجا به درگاه خداوند تضرع نمودم. تا اين كه صدايى از قبر به گوشم رسيد كه به مسجد كوفه برو و آن را از قائم ما (عليه السلام) كه امام زمان تو است بپرس!
و همان طور كه ديدى، در محراب مسجد كوفه پاسخ آن ها را از ايشان دريافت كرده، بازگشتم.(169)
پاورقی
169- بحار الانوار، ج 52، ص 174 و 175.
ابوالحسن جعفر بن احمد مى گويد:
ابراهيم بن محمّد بن فرج زُخجى نامه ى به حضور حضرت (عليه السلام) نوشته ومطالبى از حضرت (عليه السلام) درخواست نموده بود، از جمله از ايشان خواسته بود تا نامى برى فرزند تازه مولودش عنايت بفرمايند.
امام زمان (عليه السلام) پاسخ تمام سئوالات را فرموده بودند ودر مورد آن مولود مطلبى مرقوم ننموده بودند. پس از چندى آن طفل مُرد!(1)
پاورقی
(1) کمال الدين، ج 2، ص 498، ذکر التوقيعات، بحار الانوار، ج 51، ص 334.
محمّد بن ابراهيم بن مهزيار مى گويد:
پس از شهادت امام حسن عسکرى (عليه السلام) در مورد امام پس از ايشان دچار شک وترديد شدم. پدرم که از وکلى امام حسن عسکرى (عليه السلام) بود اموال زيادى را از شيعيان به عنوان سهم امام جمع آورى نموده بود. به همين خاطر تصميم گرفت که خود به عراق رفته ووجوهات متعلّق به امام (عليه السلام) را به دست جانشين امام حسن عسکرى (عليه السلام) برساند.
او آماده حرکت شد وسوار کشتى شد، من هم به دنبال او برى بدرقه رفتم، اما همين که سوار شد، حالش دگرگون شده وتب شديدى گرفت وبه من گفت: مرا بازگردان! مرا بازگردان! اين علامت مرگ من است. پسرم! در مورد اين مال که با من است تقوى الهى را پيشه کن.
وى پس از اين که وصيت خود را بازگو کرد از دنيا رفت.
من با خود گفتم: پدرم هيچ گاه سفارش بى جايى نمى کرد. اين مال را به عراق مى برم، وخانه ى کنار شط کرايه مى کنم وبه کسى هم چيزى نمى گويم، اگر همان طور که در زمان امام حسن عسکرى (عليه السلام) حجّت بر من آشکار بود، امام زمان (عليه السلام) را شناختم، اموال را به او تحويل مى دهم وگرنه به نيابت، تمام آنها را بين فقرا تقسيم مى کنم.
وقتى به عراق رفتم همين کار را کردم، بعد از چند روز نامه ى از حضرت (عليه السلام) به اين مضمون به دستم رسيد: (ى محمّد! فلان وفلان چيز در فلان وفلان بسته نزد توست)
واز چيزهى بسيارى که با خود داشتم واز آن اطلاعى نداشتم خبر داده بود، من هم اموال را به پيک حضرت تحويل دادم.
چند روز ماندم که ديگر خبرى نشد، بسيار غمگين شدم تا اين که دوباره نامه ى از حضرت دريافت کردم که: (مقام پدرت را به تو عطا کرديم پس خدا را سپاس گو!)(1)
پاورقی
(1) غيبة طوسى، ص 281 و282، بعض معجزات الحجّة (عليه السلام) ، بحار الانوار، ج 51، ص 310 و311.
اباسعيد خدرى مى گويد:
پيامبر خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) در ضمن سخنانى در مورد دجّال فرمود: روزى دجّال خواهد آمد، امّا اجازه ورود به کوچه هى مدينه را نخواهد داشت، بلکه در يکى از بيابان هى وسيع اطراف مدينه متوقّف خواهد شد.
در اين حال مردى که بهترين مردم ـ ويا از بهترين مردم ـ است به سوى او مى آيد ومى گويد: شهادت مى دهم تو همان دجّالى هستى که پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) فرموده است.
دجّال مى گويد: آيا مى خواهيد که اين مرد را بکشم وسپس زنده اش گردانم؟ آيا به من در انجام اين کار شکّ داريد؟
مردم مى گويند: نه.
آنگاه دجّال آن مرد را مى کشد وسپس او را زنده مى کند.
هنگامى که آن مرد زنده مى شود مى گويد: قسم به خدا! اکنون هيچ کس از من به احوال تو بيناتر نيست.
در اين هنگام دجّال قصد مى کند که او را بکشد اما نمى تواند بر او تسلّط يابد.
ابواسحاق ابراهيم بن سعد گويد: مى گويند: اين مرد حضرت خضر (عليه السلام) است.(4)
پاورقی
(4) کشف الغمّه، ج 3، ص 291، بحار الانوار، ج 51، ص 98.
احمد بن اسحاق قمى مى گويد:
به حضور امام حسن عسکرى (عليه السلام) رسيدم. مى خواستم از ايشان سؤال کنم که جانشين آن امام همام (عليه السلام) کيست؟
بدون اين که سؤال خود را بپرسم، حضرت (عليه السلام) خود فرمود:
ى احمد بن اسحاق! خداوند از زمان خلقت آدم (عليه السلام) تاکنون، زمين را از حجّت خويش خالى نگذاشته وتا قيامت نيز چنين خواهد بود تا به واسطه او بلا از اهل زمين دور ماند، وباران نازل شود، وزمين برکات خود را خارج کند.
عرض کردم: ى فرزند رسول خدا! امام وخليفه بعد از شما کيست؟
آن گاه امام حسن عسکرى (عليه السلام) از جا برخاست ووارد اتاق شد ودر حالى که پسر بچّه ى را که سه سال بيش تر نداشت در آغوش گرفته، خارج شد، چهره آن طفل چون ماه شب چهارده مى درخشيد.
امام (عليه السلام) فرمود: ى احمد بن اسحاق! اگر نبود کرامتى که در نزد خدا وحجج الهى داشتى، فرزندم را به تو نشان نمى دادم. او هم نام وهم کنيه رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) است، وزمين را آن گاه که از ظلم وجور انباشته شده باشد، پر از عدل وداد مى کند.
ى احمد بن اسحاق! او در اين اُمّت مانند حضرت خضر (عليه السلام) وذى القرنين مى باشد، خداوند او را از ديده ها غايب مى کند، وهيچ کس غير از آن ها که بر عقيده به امامت ثابتند وبرى تعجيل در فرجش دعا مى کنند، از مهلکه غيبت او رهايى نمى يابند.
عرض کردم: مولا جان! آيا علامتى هست که قلبم به آن اطمينان پيدا کند؟
در اين هنگام، آن پسر بچه به زبان عربى فصيح گفت: من بقيّة الله در زمين، وانتقام گيرنده از دشمنان خدا هستم. پس از اين که به طور آشکار مشاهده کردى، علامتى را جست وجو مکن!
آن روز خوشحال وشاد از محضر امام (عليه السلام) خارج شدم. فردا دوباره به حضور امام (عليه السلام) شرفياب گرديدم وعرض کردم: ى فرزند رسول خدا! از آنچه به من ارزانى فرمودى بسيار مسرور شدم، امّا آن سنّت جاريه ى که فرمودى از خضر (عليه السلام) وذى القرنين در ايشان موجود است، چيست؟
امام (عليه السلام) فرمود: غيبت طولانى او است.
عرض کردم: مگر غيبت او بايد طولانى شود؟
فرمود: آرى! قسم به خدا! آن قدر طولانى مى شود که اکثر آنهايى که قايل به وجود او خواهند بود از عقيده خود باز خواهند گشت، وجز آنهايى که خداوند از آن ها به ولايت ما پيمان گرفته است، وايمان را در قلب هى آنها تثبيت نموده وآن ها را به روحى از ناحيه خويش تأييد فرموده، کسى در اين اعتقاد باقى نمى ماند.
ى احمد بن اسحاق! اين امرى است از امور الهى وسرّى است از اسرار خدا، وغيبى است از اخبار پنهان خدا. آنچه را که به تو رساندم، نگه دار وپنهان نما واز شاکرين باش وفردى قيامت در اعلا علّيين در کنار ما باش!(2)
پاورقی
(2) کمال الدين، ج 2، ص 384 و385، ما اخبر به الحسن بن على العسکرى (عليه السلام) ، بحار الانوار، ج 52، ص 23 و24.
نجاشى مى گويد:
زمانى على بن حسين بن بابويه قمى (پدر شيخ صدوق) با ابوالقاسم حسين بن روح قمى نوبختى، سومين نائب خاص امام زمان (عليه السلام) ملاقات نموده وسئوالاتى مى نمايد. (پس از بازگشت) نامه ى مى نويسد واز حضرت حجّت (عليه السلام) مى خواهد که دُعا بفرمايند تا خداوند فرزندى به ايشان عطا کند.
وى نامه را توسط على بن جعفر بن اسود ـ که از مشايخ مشهور قم بود ـ به محضر حسين بن روح مى فرستد تا به دست امام زمان (عليه السلام) برسد.
حضرت در پاسخ مى فرمايند:
(ما برى آنچه که خواسته بودى دُعا کرديم وخداوند به زودى دو پسر نيکو به تو روزى خواهد نمود).
بعدها خداوند از کنيزى دو پسر به نامهى محمّد وحسين به او عطا فرمود (که محمّد همان شيخ صدوق (رحمه الله) است.)
ابوعبد الله حسين بن عبيدالله مى گويد: شنيدم که شيخ صدوق مى گفت: من به دعى امام زمان (عليه السلام) متولّد شدم، وبه اين مقام افتخار مى کرد.(8)
پاورقی
(8) رجال نجاشى، ص 261، بحار الانوار، ج 51، ص 306 و307.
احمد بن فارس اديب مى گويد:
در همدان طايفه ى زندگى مى کردند که معروف به (بنى راشد) بودند، وهمه آنها شيعه بوده وپيرو مذهب اماميّه بودند. کنجکاو شدم وپرسيدم: چطور بين همه اهل همدان فقط شما شيعه هستيد؟
پيرمردى که ظاهر الصلاح ومتشخّص به نظر مى رسيد، گفت: جدّ ما راشد که ـ طايفه ما به او منسوب است ـ سالى به حجّ مشرّف شد، وى پس از بازگشت از سفر، قصه خود را چنين نقل کرد:
هنگام بازگشت، چند منزل در بيابان پيموده بوديم که از شتر فرود آمدم تا کمى پياده روى کنم. مدّت زيادى پياده حرکت کردم تا اين که خسته شدم. پيش خود گفتم: بهتر است برى استراحت وخواب، کمى توقّف کنم، آنگاه که انتهى قافله به نزد من رسيد، برمى خيزم.
به همين جهت، خوابيدم، وقتى بيدار شدم ديدم هنگام ظهر است وخورشيد به شدّت مى تابد وهيچ کس ديده نمى شود. ترسيدم، نه جاده ديده مى شد ونه ردّ پايى مانده بود. ناچار به خدا توکّل کردم وگفتم: به هر طرف که او بخواهد مى روم!
هنوز چند قدمى راه نرفته بودم که به منطقه ى سبز وخرّم رسيدم، گويا آن جا به تازگى باران باريده خاکش معطر وپاک بود. در ميان آن باغ، قصرى بود که چون شمشير مى درخشيد.
با خود گفتم: خوب است که اين قصر را که قبلا نديده ووصف آن را از کسى نشنيده ام، بهتر بشناسم. به طرف آن رفتم. وقتى مقابل در قصر رسيدم، ديدم دو نفر خادم که سفيد پوست هستند آن جا ايستاده اند.
سلام کردم، آن ها با لحن زيبايى پاسخ دادند وگفتند: بنشين که خداوند خيرى به تو عنايت فرموده است.
يکى از آن ها وارد قصر شد. بعد از اندک زمانى، بازگشت وگفت: برخيز وداخل شو!
وقتى وارد قصر شدم، ساختمانى را ديدم که تا آن زمان عمارتى بدان زيبايى ونورانيّت نديده بودم. خادم پيشتر رفت وپرده اتاقى را کنار زد وگفت: وارد شو!
وارد اتاق شدم. جوانى را ديدم که چهره اش همچون ماه در شب تاريک مى درخشيد، بالى سرش شمشير بلندى از سقف آويزان بود که فاصله کمى با سر مبارک او داشت.
سلام کردم واو با مهربانى وزيباترين لحن پاسخ داد وپرسيد:
آيا مرا مى شناسى؟
ـ نه والله.
ـ من قائم آل محمّد (عليهم السلام) هستم که در آخر الزمان با همين شمشير ـ اشاره به آن شمشير کرد ـ قيام مى کنم، وزمين را بعد از آن که انباشته از ظلم وجور شده باشد، پر از عدل وداد مى کنم.
با شنيدن اين کلمات نورانى، به پى حضرت (عليه السلام) افتادم وصورت به خاک پى مبارکش مى ساييدم.
ـ فرمود: اين کار را مکن! سرت را بلند کن! تو فلانى از ارتفاعات همدان نيستى؟
ـ آرى! ى آقا ومولايم!
ـ دوست دارى که به نزد خانواده ات بازگردى؟
ـ آرى! مولايم، مى خواهم مژده آنچه را که خداوند به من ارزانى داشته، به آنها برسانم.
آن گاه حضرت به آن خادم اشاره کرد. او دست مرا گرفت وکيسه پولى به من داد وبا هم از خدمت امام (عليه السلام) مرخص شديم. چند قدم که رفتيم. سايه ها ودرختان ومناره مسجدى را ديدم. او گفت: آيا اين جا را مى شناسى؟
گفتم: نزديک همدان شهرى است که (اسد آباد) نام دارد. اين جا شبيه آن جا است.
او گفت: اين جا (اسد آباد) است. برو! که هدايت يافتى وواقعاً راشد شدى!
من که به منظره پيش روى خود خيره شده بودم، وقتى بازگشتم، او را نديدم. وارد (اسد آباد) شدم. به کيسه نگاه کردم، پنجاه وچهار سکّه طلا در آن بود وتا زمانى که آن ها را داشتيم خير به ما روى مى آورد.(7)
پاورقی
(7) کمال الدين، ج 2، ص 453 و454، من شاهد القائم (عليه السلام) ، بحار الانوار، ج 52، ص 40 ـ 42.
جابر جُعفى مى گويد:
من در خدمت امام محمّدباقر (عليه السلام) بودم که مردى به حضور ايشان شرفياب شد وعرض کرد: خداوند شما را رحمت کند! اين پانصد درهم را که زکات مال من است بگيريد وبه مصرف برسانيد.
حضرت فرمود: خود آن را بردار وبه همسايگانت وايتام ومساکين وبرادران مسلمانت بده که (وجوب سپردن زکات به امام) هنگامى است که قائم ما قيام کند. وبه مساوات تقسيم نمايد وميان بندگان نيک وبد خداوند رحمان به عدل رفتار کند.
هر که از او اطاعت کند خدا را اطاعت نموده، وکسى که از او سرپيچى کند از فرمان خدا سرپيچى نموده است. او (مهدى) ناميده شده است، زيرا به امر پنهانى هدايت شده است.....(7)
پاورقی
(7) علل الشرايع، ص 161، باب 129، ح 3، بحار الانوار، ج 51، ص 29.
باز حابسى مى گويد:
از شخصى از اهالى واسط طلبى داشتم. مطّلع شدم که وفات کرده است. نامه ى به امام زمان (عليه السلام) نوشته واجازه خواستم در همين شرايط که او تازه فوت کرده است به واسط بروم شايد بتوانم از ورثه او حقّ خود را بگيرم.
ايشان اجازه نفرمودند. برى بار دوم اجازه خواستم. مجدداً امر به امتناع فرمودند. بعد از دو سال بدون اين که من مجدداً اجازه بخواهم، حضرت (عليه السلام) نامه ى مرقوم فرمودند که: (اکنون مى توانى (برى وصول حق خود) بروى)..
من نيز به شهر واسط رفته وحق خود را وصول نمودم.(14)
پاورقی
(14) کمال الدين، ج 2، ص 493، ذکر التوقيعات، بحار الانوار، ج 51، ص 331.
ابو عبّاس کوفى مى گويد:
مردى مبلغى را برى تحويل به ناحيه مقدّسه بُرد، او بدين وسيله مى خواست علامت ومعجزه ى که نشانگر امامت حضرت (عليه السلام) است مشاهده کند.
حضرت (عليه السلام) در نامه ى برى او مرقوم فرمود:
(اگر در جستجوى حقيقت هستى، هدايت خواهى شد، واگر طالب چيزى هستى، به دست خواهى آورد. مولايت به تو مى گويد: آنچه با خود آورده ى بياور!)
آن مرد شش سکّه طلا از روى آن مال برداشت وبقيه را برى حضرت (عليه السلام) فرستاد.
حضرت (عليه السلام) مرقوم فرمود: (فلانى! آن شش سکّه طلايى را که وزن نکرده برداشتى ووزنش پنچ دانگ ويک نخود ونيم است بازگردان!)
آن مرد وقتى آن شش سکّه را وزن کرد، ديد همان است که امام (عليه السلام) فرموده اند!(9)
پاورقی
(9) کمال الدين، ج 2، ص 509، ذکر التوقيعات، بحار الانوار، ج 51، ص 339 و340.
ميلاد موعود
حکيمه خاتون، دختر امام محمّد تقى (عليه السلام) وعمّه امام حسن عسکرى (عليه السلام) مى فرمايد: ابا محمّد، حسن بن على (عليهما السلام) شخصى را نزد من فرستاد وپيغام داد:
(عمّه جان! امشب برى افطار نزد ما بيا که شب نيمه شعبان است، خداوند ـ تبارک وتعالى ـ امشب حجّت خود را که حجّت او در روى زمين است، آشکار مى سازد).
من خدمت آن حضرت شرفياب شدم، عرض کردم: مادر او کيست؟
فرمود: نرجس.
عرض کردم: فدايت گردم، قسم به خدا! من اثرى از حاملگى در او نمى بينم.
فرمود: بدان! حقيقت همين است که من به تو مى گويم.
پس از اين گفت وگو وارد اندرون خانه حضرت شده سلام کردم ونشستم. نرجس خاتون کفش مرا درآورده وفرمود: بانوى من! حالتان چطور است؟
عرض کردم: بانوى من وخاندان من، تو هستى.
فرمود: اين چه حرفى است که مى زنيد (من کجا واين مقام بزرگ؟)
عرض کردم: دخترم! خداوند ـ تبارک وتعالى ـ امشب پسرى به تو عطا خواهد نمود که سروَر دنيا وآخرت است.
آنگاه او در حالى که آثار حجب وحيا در او نمايان بود، آرام نشست. پس از آن که نماز عشا را خواندم وافطار کردم، به بستر رفته وخوابيدم. نيمه شب برى ادى نماز شب برخاستم. وقتى نمازم به پايان رسيد، نرجس خاتون خوابيده بود وهيچ اثرى از زايمان در او ديده نمى شد. مشغول تعقيبات نماز شدم. دوباره خوابيدم، ناگهان با هراس از خواب پريدم، ديدم نرجس خاتون آرميده وخواب است.
در اين هنگام، به وعده امام شک کردم. ناگاه امام (عليه السلام) از اتاق خويش با صدى بلند فرمود: (عمّه جان! عجله نکن نزديک است).
شروع به قرائت سوره (الم سجده) و(يس) نمودم. هنگام قرائت من، نرجس خاتون با هراس از خواب پريد. به طرف او رفتم وگفتم: اسم اللّه عليکِ،(2) آيا چيزى احساس مى کنى؟)
فرمود: (آرى، عمّه جان!).
عرض کردم: برخود مسلّط باش ودل قوى دار، اين همان است که به تو گفتم.
آنگاه دوباره به خواب رفتم در حالى که او کاملاً برى زايمان آماده شده بود. ديگر چيزى نفهميدم تا اين که حضور مولايم حضرت حجت (عليه السلام) را احساس کردم. بيدار شدم، روانداز را کنار زدم ديدم در سجده است. او را در آغوش کشيدم. بسيار پاکيزه بود.
در اين هنگام ابامحمّد، حسن بن على (عليهما السلام) با صدى بلند فرمود: (عمّه جان! فرزندم را بياور).
او را به نزد حضرت (عليه السلام) بردم، آن بزرگوار کودک را روى يک دست خود گذاشت ودست ديگر را بر پشت او نهاد وپاهايش را به سينه چسبانيد. آنگاه زبان مبارک را در دهان آن طفل چرخاند ودست بر چشمها وگوشها ومفاصل او کشيد وفرمود: (پسرم سخن بگو).
آن مولد مسعود فرمود: (اشهد أن لا إله إلاّ اللّه وحده لاشريک له، وأشهد أنَّ محمّداً رسول اللّه (صلى الله عليه وآله وسلم))
آنگاه بر على امير المؤمنين (عليه السلام) ويک يک ائمّه معصومين (عليهم السلام) درود فرستاد تا رسيد به پدر بزرگوار خود، چشم باز کرد وبر آن حضرت سلام نمود.
امام حسن عسکرى (عليه السلام) فرمود: (عمّه جان! او را به نزد مادرش ببر تا بر او نيز سلام کند).
او را گرفتم وبه نزد مادرش بردم، بر مادر خود نيز سلام نمود، پس او را به اتاق امام (عليه السلام) بازگرداندم.
حضرت (عليه السلام) فرمود: (عمّه جان! روز هفتم نيز نزد ما بى).
بامدادان که خورشيد دميد به اتاق امام (عليه السلام) بازگشتم تا با ايشان خداحافظى کنم. وقتى روپوش از گهواره آن مولود مسعود را کنار زدم او را نيافتم. به حضرت عرض کردم: فدايت شوم! سروَرم چه شد؟
فرمود: او را به همان کسى که مادر موسى (عليه السلام) فرزندش را سپرد، سپردم.
روز هفتم به خدمت حضرت (عليه السلام) شرفياب شدم. سلام کردم ودر محضرش نشستم. فرمود: (فرزندم را نزد من بياور!)
سروَرم را در قنداقه ى نزد حضرت (عليه السلام) آوردم، وآن بزرگوار مجدّداً مانند بار اوّل زبان در دهان او چرخاند، گويى که به او شير يا عسل مى خورانيد. آنگاه فرمود: (پسرم! سخن بگو)
فرمود: (أشهد أن لا إله إلاّ اللّه) وحضرت پيامبر محمّد مصطفى (صلى الله عليه وآله وسلم) را درود وثنا گفت، وبر على امير المؤمنين (عليه السلام) ويک يک ائمّه (عليهم السلام) درود فرستاد تا به پدر بزرگوار خود رسيد، آنگاه اين آيه را تلاوت نمود:
(بسم اللّه الرحمن الرحيم، وَنُريدُ اَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذينَ اسْتُضْعِفُوا فِى اْلاَرْضِ ونَجْعَلَهُمْ اَئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ الْوارِثيِنَ، ونُمَکِّنَ لَهُمْ فِى الاَْرْضِ وَنُرِيَ فِرْعَوْنَ وهامانَ وجُنُودَهُما مِنْهُمْ ما کَانُوا يَحْذَرُونَ).(3)
(وخواستيم بر کسانى که در آن سرزمين فرو دست شده بودند منّت نهيم وآنان را پيشوايان (مردم) گردانيم، وايشان را وارث (زمين) کنيم، ودر زمين قدرتشان دهيم و(از طرفى) به فرعون وهامان ولشکريانشان آنچه را که از جانب آنان بيمناک بودند، بنمايانيم).
موسى بن محمّد ـ که راوى اين حديث شريف است ـ مى گويد: اين حديث را از عقبه، خادم امام حسن عسکرى (عليه السلام) نيز پرسيدم، او گفته حکيمه (عليها السلام) را تصديق کرد(4)
پاورقی
(2) معمولاً وقتى کسى با هراس از خواب مى پرد نام خدا را بر او جارى مى سازند ومى گويند: (بسم اللّه الرحمن الرحيم).
(3) سوره قصص، آيه 5 و6.
(4) کمال الدين، ج 2، ص 424 ـ 426، بحار الانوار، ج 51، ص 2 تا 4.
فضل بن خزّاز مدائنى غلام خديجه، دختر امام جواد (عليه السلام) مى گويد:
در اوقات معلومى از سال، گروهى از سادات علوى که در مدينه زندگى مى کردند ومعتقد به امامت ائمّه معصومين (عليهم السلام) بودند، از سهم سادات مستمرى دريافت مى کردند. تا اين که امام حسن عسکرى (عليه السلام) به شهادت رسيدند.
پس از شهادت امام، عدّه ى از آنها از قبول اين که امام حسن عسکرى (عليه السلام) فرزندى دارند وامامت به عهده ايشان است، سر باز زدند.
حضرت (عليه السلام) نامه ى به وکلى خود مرقوم فرمود:
(مستمرى به کسانى تعلّق مى گيرد که به ولادت فرزند امام حسن عسکرى (عليه السلام) ايمان دارند، وحقوق مابقى را قطع نموده ونام آنها را از فهرست اسامى حذف کنيد. والحمدلله رب العالمين).(15)
پاورقی
(15) کافى، ج 1، ص 518 و519، ح 7، بحار الانوار، ج 51، ص 309.
حسن بن على گرگانى مى گويد:
در قُم مردى مدعى شده بود که بچه ى که همسرش بدان باردار است، از نطفه او نيست! علما در اين مورد گفت وگو کردند تا اين که نامه ى به شيخ صيافة الله نوشتند، من نزد او بودم که نامه را بدو دادند.
او بدون آن که آن را قرائت کند. دستور داد تا آن را به دست ابو عبد الله بزوفرى ـ که از سفرى حضرت (عليه السلام) بوده است ـ برسانند. وقتى پاسخ بزوفرى را برى شيخ صيافة الله آوردند، من آنجا حاضر بودم. بزوفرى نوشته بود:
(آن بچه متعلق به همان مرد است که در فلان روز وفلان جا نطفه او واقع شده است. نام او را بايد محمّد بگذارند).
هنگامى که فرستاده علما به شهر قم بازگشت وآنها از موضوع مطلع شدند. تحقيق نموده دانستند که مطلب صحيح است، ووقتى بچّه متولّد شد ـ چنان که گفته شده بود ـ پسر بود ونام او را محمّد گذاشتند.(5)
پاورقی
(5) غيبة طوسى، ص 308، التوقيعات الواردة، بحار الانوار، ج 51، ص 324.
سعيد بن عبد الله گويد: ابو عبد الله حسين بن اسماعيل کندى نقل کرد:
روزى ابو طاهر بلالى نامه ى از امام حسن عسکرى (عليه السلام) را که در ضمن آن جانشين خويش را معرفى نموده بودند، به من داده وگفت: اين در خانه تو امانت باشد.
من به ابو عبد الله گفتم: آيا اجازه مى دهى که من از روى نامه نُسخه ى بردارم؟
ابوعبد الله موضوع را به ابوطاهر رساند. او گفت: او را به نزد من بياور تا نامه را بدون واسطه به او نقل نمايم.
چون نزد او حاضر شدم گفت: امام حسن عسکرى (عليه السلام) دو سال قبل از شهادت خود، در نامه ى جانشين خود را به من معرفى فرمود.
سه روز قبل از شهادت نيز در نامه ى ديگر بدان تصريح نمودند. خداوند لعنت کند کسانى را که حقّ اوليى خدا را غصب نموده ومردم را به جان هم مى اندازند!(2)
پاورقی
(2) کمال الدين، ج 2، ص 499، ذکر التوقيعات، بحار الانوار، ج 51، ص 334 و335.
ابو العبّاس، رشيد بن ميمون واسطى مى گويد:
به خاطر جنگى که به وقوع پيوست بود جدم، ورّام بن ابى فراس از حلّه به کاظمين پناه برده ودر حدود پنجاه ويک روز در آن جا اقامت نمود.
من نيز پس از او به قصد تشرف به سامرا حرکت نموده ودر کاظمين او را ملاقات نمودم. هوا بسيار سرد بود.
وقتى دانست که قصد تشرف به سامرا را دارم. نامه ى به من داد وگفت: اين را محکم در لباس خود حفظ کن! وقتى به قبّه شريفه امام حسن عسکرى (عليه السلام) رسيدى، اوّل شب به تنهايى وارد حرم مطهّر شو وآن قدر صبر کن که همه بروند، آن گاه اين نامه را کنار قبر منوّر قرار بده! اوّل صبح (هنگامى که هنوز رفت وآمد چندانى شروع نشده) بازگرد! اگر نامه را آن جا نديدى درباره آن چيزى به کسى مگو!
من نيز چنين نمودم، وپس از بازگشت نامه را نيافتم. به طرف شهر خودم به راه افتادم، جدّم ورّام نيز پيش از من به حلّه بازگشته بود. وقتى او را در منزلى ملاقات کردم، گفت: حاجتى را که مى خواستم، گرفتم.(7)
پاورقی
(7) بحار الانوار، ج 52، ص 53 و54.
حسين بن علوان مى گويد:
داستانى را از همام بن حارث شنيدم که مى گفت: از وهب بن مُنبّه شنيده است. آن را برى امام جعفر صادق (عليه السلام) نقل کردم.
حضرت (عليه السلام) فرمود: درست است. (وداستان چنين بود:)
شبى که موسى (عليه السلام) در کوه طور مورد خطاب واقع شد، به هر درختى در کوه وهر سنگ وگياه که نگاه مى کرد، مى ديد که ناطق به نام محمّد (صلى الله عليه وآله وسلم) ودوازده جانشين او هستند.
موسى (عليه السلام) عرض کرد: بارالها! تمام مخلوقات ناطق به نام محمّد (صلى الله عليه وآله وسلم) وجانشينان دوازده گانه او هستند. منزلت آنها نزد تو چه قدر است؟
خداوند مى فرمايد: ى پسر عمران! من آنان را قبل از به وجود آوردن انوار، خلق کرده ودر خزانه قدس خود قرار دادم در حالى که در بوستان مشيّتم در نسيم روحانى جبروتم در گردش بودند، وملکوت مرا از همه سو مشاهده مى نمودند، تا اين که مشيّتم (به وجود خاکى آنه) تعلّق گيرد وقضا وقدرم جارى شود.
ى پس عمران! آنها را نخستين آفرينش خود قرار دادم حتّى بهشت خود را به واسطه وجود آنها زينت دادم.
ى پسر عمران! متمسّک به آنها باش که اينان خزانه دار علم من وجايگاه اسرار حکمت من، ومعدن نور من هستند...(11)
پاورقی
(11) بحار الانوار، ج 51، ص 149.
حسين بن حسن علوى مى گويد:
در زمان غيبت صغرى دو نفر از شيعيان قائم آل محمّد (عليهم السلام)، با يکديگر مخفيانه گفت وگو مى کردند. يکى از آنها نديم (روز حسنى) بود، جاسوسى به سخنان آنان گوش مى داد او از بين گفت وگوى آنها اين جملات را به وضوح شنيد: (برى او اموالى به عنوان سهم امام مى فرستند. برى اين کار هم وکلايى در تمام نواحى دارد). ويک يک وکلى حضرت (عليه السلام) را نام برد.
وقتى وزير خليفه وقت، المعتضد بالله که عبيدالله بن سليمان نام داشت به وسيله آن جاسوس از آن مطلب آگاهى يافت، تصميم گرفت که همه آنها را دستگير کند.
خليفه گفت: اين مرد، قائم آل محمّد را پيدا کنيد که برى ما خطر بزرگى محسوب مى شود.
عبيد الله بن سليمان گفت: به زودى تمام وکلى او را دستگير مى کنيم.
خليفه گفت: نه، بهتر است با نقشه پيش برويم، عدّه ى ناشناس را با مقدارى پول نزد آنها بفرستيد هرکدام قبول کرده که آن را به دست امامشان برساند، واظهار وکالت نمود او را دستگير کنيد.
از طرفى، از سوى امام (عليه السلام) به تمام وکلا طى چندين نامه اعلام شد: (چيزى از کسى به عنوان سهم امام نگيريد واظهار بى اطّلاعى کنيد).
هنگامى که جاسوسان به اين مأموريت اعزام شدند، همه وکلا از گرفتن آنچه آنها اصرار به تحويل دادنش داشتند، امتناع کردند.
يکى از آنها نزد محمّد بن احمد از وکلى حضرت (عليه السلام) رفته ودر خلوت به او گفت: پولى نزد من است که مى خواهم آن را برسانيد
محمّد گفت: اشتباه مى کنى من اطّلاعى از اين موضوع ندارم.
هر قدر او اصرار نمود محمّد اظهار بى اطّلاعى کرد. وبدين وسيله که حضرت وکلى خود را قبلاً از نقشه آنها مطّلع کرده بود، نقشه آنان نقش بر آب شد.(17)
پاورقی
(17) کافى، ج 1، ص 525، مولد الصاحب (عليه السلام)، ح 30، بحار الانوار، ج 51، ص 310.
محمّد بن احمد انصارى مى گويد:
گروهى از مفوضه(1) ومقصّره(2) کامل بن ابراهيم مدنى را برى مناظره نزد امام حسن عسکرى (عليه السلام) فرستادند.
کامل بن ابراهيم مى گويد: پيش خود گفتم: به او مى گويم: تنها کسى وارد بهشت مى شود که اعتقاد مرا داشته باشد!
وقتى خدمت امام حسن عسکرى (عليه السلام) مشرّف شدم، ديدم پيراهن سفيد لطيفى پوشيده است. با خود گفتم: وليّ خدا وحجّت او پيراهن لطيف مى پوشد وبه ما امر مى کند که به فکر برادران دينى خود باشيم، وما را از پوشيدن اين گونه لباس ها نهى مى کند.
امام حسن عسکرى (عليه السلام) تبسّمى فرمود وآستين خود را بالا زد ولباس سياه خشنى را (که زير آن لباس لطيف پوشيده بود) وبا پوست بدنش تماس داشت، نشان داده وفرمود: اين را برى خدا، واين را برى شما پوشيده ام!
من با شرمندگى سلام کردم وکنار درى که پرده ى آن را پوشانده بود، نشستم. ناگاه بادى وزيد وگوشه ى از آن پرده کنار رفت ونوجوان ماه سيمايى را که حدوداً چهار سال داشت، ديدم. فرمود: ى کامل بن ابراهيم!
از اين سخن مو بر تنم راست شد، وبه دلم الهام شد که بگويم: لبيک، آقا جان! بفرماييد.
فرمود: نزد وليّ خدا وحجّت او آمده ى که بگويى: تنها کسى که اعتقاد تو را داشته باشد، به بهشت مى رود؟
گفتم: آرى، قسم به خدا! برى همين آمده ام.
فرمود: به خدا قسم! در اين صورت عدّه کمى بهشتى خواهند بود، زيرا تنها گروهى که (حقيّه) نام دارند، وارد بهشت خواهند شد.
عرض کردم: آقا جان! آن ها چه کسانى هستند؟
فرمود: کسانى که على (عليه السلام) را دوست دارند وبه حق او سوگند مى خورند، امّا حقّ او وفضل او را نمى دانند.
آن گاه لحظه ى ساکت شده وسپس ادامه دادند:
آمده بودى که درباره اعتقاد مفوّضه سؤال کنى، بدان که آن ها دروغ مى گويند. خداوند دل هى ما را ظرف مشيّت خود قرار داده است که اگر او بخواهد ما نيز خواهيم خواست، چنانچه مى فرمايد:
(وَما تَشاءُونَ إِلاّ اَنْ يَشاءَ اللهُ)(3)
(جز آنچه خداوند مى خواهد شما نمى خواهيد).
آن گاه پرده به حالت اوّل بازگشت، ومن هرچه کردم نتوانستم آن را کنار بزنم.
امام حسن عسکرى (عليه السلام) تبسّم نموده وفرمود: ى کامل! چرا نشسته ى، مگر حجّت بعد از من سؤالت را پاسخ نداد؟
من نيز برخاستم وخارج شدم، واز آن پس آن خلف صالح (عليه السلام) را ملاقات نکردم.(4)
پاورقی
(1) گروهى بودند که اعتقاد داشتند خدى متعال، اُمور جهان را به حضرت محمّد (صلى الله عليه وآله وسلم) ويا به حضرت على (عليه السلام) ويا به يکى از ائمّه (عليهم السلام) واگذار کرده است.
(2) گروهى بودند که اعتقاد داشتند که حضرت على (عليه السلام) گرچه در ظاهر امام مى باشد ولى در واقع خدى ما است!! وافرادى را که قائل به اُلوهيّت على (عليه السلام) نبودند مقصره مى ناميدند. (تاريخ شيعه وفرقه هى اسلام، ص 184 و185).
(3) سوره تکوير، آيه 29.
(4) غيبت طوسى، ص 246 و247، اثبات ولادته (عليه السلام) ، بحار الانوار، ج 52، ص 50 و51.
اسحاق بن حامد کاتب مى گويد:
بزّازى در قم زندگى مى کرد، او مرد مؤمنى بود ولى شريکى داشت که مرجئى مذهب بود ـ که تمام اعمال حرام را حلال مى دانست ـ روزى يک قواره پارچه نفيس عايدشان شد، بزّاز مؤمن به شريک خود مى گويد: اين پارچه شايسته مولايم مى باشد ومى خواهم آن را برايش بفرستم.
شريکش مى گويد: من مولى تو را نمى شناسم، امّا اگر مى خواهى آن را بردارى، بردار!
بزّاز مؤمن آن قواره پارچه را برى حضرت (عليه السلام) مى فرستد.
حضرت نيمى از آن را بُريده وبقيّه را باز مى گردانند ومى فرمايند:
(من نيازى به مال مُرجئى ندارم).(10)
پاورقی
(10) کمال الدين، ج 2، ص 510، ذکر التوقيعات، بحار الانوار، ج 51، ص 340.
علامه مجلسى (رحمه الله) مى فرمايد:
يكى از اهالى كاشان به قصد تشرف به بيت الله الحرام همراه گروهى از حاجيان، شهر و ديار خود را ترك مى كند. وقتى كاروان وارد نجف اشرف مى شود، به بيمارى شديدى مبتلا مى گردد، طور كه هر دو پاى او خشك شده و از حركت باز مى ماند.
همراهان او براى انجام مناسك حج چاره اى جز ترك او نداشتند، به همين جهت، او را به فرد صالحى كه يكى از مدرسه هاى اطراف حرم حجره داشت، مى سپارند و خود رهسپار مى شوند.
صاحب حجره هر روز او را در حجره تنها مى گذاشت، و در را قفل مى كرد و خود به خارج شهر براى گردش و كسب روزى مى رفت.
روز آن مرد كاشانى به صاحب حجره مى گويد: من ديگر از تنها ماندن خسته شده ام. از اين جا هم مى ترسم. امروز مرا به جايى ببر و رها كن! و هر جا كه خواستى برو!
مرد كاشانى مى گويد: او حرف مرا نپذيرفت و مرا به گورستان دار السلام برد، و در جايى كه منسوب به امام زمان (عليه السلام) و معروف به مقام قائم (عليه السلام) بود، نشاند، آنگاه پيراهن خود را در حوض شست و آن را بر روى درختى كه آن جا قرار داشت، آويخت و خود به صحرا رفت.
او رفت و من تنها ماندم؛ در حالى كه با ناراحتى به سرانجام خود مى انديشيدم. در همين حال جوان زيباى گندم گونى را ديدم كه وارد حياط شد. به من سلام كرد و يك راست و به محراب رفت و مشغول نماز شد. آن گونه زيبا به راز و نياز پرداخت و چنان در خشوع و خضوع بود كه تا آن زمان من كسى را چنين در نماز نديده بودم. وقتى نمازش تمام شد، نزد من آمد و احوالم را پرسيد.
گفتم: به مرضى مبتلا شده ام كه مرا سخت گرفتار نموده است. نه خدا شفايم مى دهد كه بهبودى يابم، و نه جانم را مى ستاند كه آسوده شوم.
فرمود: نگران نباش! به زودى خداوند هر دوى آن ها را به تو عطا خواهد نمود.
ناگاه به خودم آمدم. آرى من كه نمى توانستم حتى از جايم حركت كنم، اكنون هيچ گونه اثرى از آن بيمارى سخت در من ديده نمى شد.
يقين كردم كه او همان قائم آل محمد (عليه السلام) است.
به عجله به دنبال او خارج شدم و تمام اطراف را گشتم. اما كسى را نديدم. از اين كه دير متوجه شده بودم، بسيار پشيمان بودم. وقتى صاحب حجره بازگشت و مرا صحيح و سالم ديد، با تعجب پرسيد: چه شده است؟
من تمام ماجرا را براى او تعريف كردم، او نيز مانند من، از اين كه به شرف ملاقات او نائل نشده بود، حسرت مى خورد. اما با اين حال خوشحال و شاد با هم به حجره بازگشتيم.
شاهدان مى گفتند: او تا موقعى كه دوستانش از حج بازگشتند، سالم بود، وقتى آن ها آمدند و پس از مدتى مريض شد و مرد، و در همان حياط دفن شد. بدين ترتيب به هر دوى آنچه كه از حضرت (عليه السلام) مى خواست، نائل شد.(172)
پاورقی
172- بحار الانواز، ج 52، ص 176 و 177.
محمّد بن على اسور مى گويد:
اموال زيادى متعلق به امام زمان (عليه السلام) که بيشتر پارچه بودند، نزد من بود. قصد داشتم آنها را به وکيل حضرت (عليه السلام) ـ يعنى عثمان بن سعيد، نائب اول امام (عليه السلام) ـ تحويل دهم. هنگامى که مى خواستم به سوى وکيل امام (عليه السلام) حرکت کنم، پيرزنى نزد من آمد وخلعتى را به من داد وگفت: اين را نيز به عثمان بن سعيد بده!
وقتى نزد ابن سعيد رفتم، بدون اين که اجناس فهرستى داشته باشد واو بخواهد ملاحظه کند، گفت: آنها را به محمّد بن عبّاس قمى تحويل بده!
من همه اموال واجناس را تحويل دادم، امّا امانتى پيرزن را فراموش نمودم.
عثمان بن سعيد گفت: خلعتى پيرزن را هم بده!
من تازه آنچه را که آن پيرزن داده بود، به ياد آوردم، امّا هرقدر گشتم نيافتم. بسيار مضطرب شدم.
عثمان بن سعيد گفت: نگران نباش! پيدايش مى کنى. بعد از مدّتى آن را هم يافتم!(3)
پاورقی
(3) کمال الدين، ج 2، ص 502، ذکر التوقيعات، بحار الانوار، ج 51، ص 335.
ابوالحسن مادرائى مى گويد:
وقتى (اذکوتکين) با يزيد بن عبد الله جنگيد، و(شهر زور) که ناحيه وسيعى از مرز عراق تا همدان است به تصرف خود در آورد، وبه خزائن يزيد بن عبد الله دست يافت، ما مجبور شديم که خزانه را بدون هيچ کم وکاستى به (اذکوتکين) تحويل دهيم. مشغول اين کار بوديم که شخصى نزد من آمد وگفت: يزيد بن عبد الله، فلان اسب وفلان شمشير را جهت تقديم به حضرت حجت (عجل الله فرجه) کنار گذاشته بود آنها را به من بده.
من از تحويل آنها خوددارى کردم واميدوار بودم که بتوانم آنها را برى مولايم حضرت حجت (عليه السلام) نگهدارم. امّا مأموران (اذکوتکين) سخت گرفته وبه دقّت همه چيز را بررسى کردند، به همين جهت من نتوانستم که از تحويل آن دو خوددارى کنم.
من ارزش آن دو را حدوداً هزار دينار تخمين زدم ووجه آن را کنار گذاشتم وآن دو را تحويلشان دادم، وبه خزانه دار گفتم: اين هزار دينار را بگير ودر يک جى مطمئن نگه دار، وهرگز آن را برى خرج کردن به من نده هرچند بسيار نيازمند باشم.
روزى در خانه نشسته بودم وبه کارها رسيدگى مى کردم، گزارشات را گوش مى دادم وامر ونهى مى کردم، ناگاه ابوالحسن اسدى ـ که گاهى نزد من مى آمد ومن نيازهى او را بر طرف مى کردم ـ نزد من آمد. مدّت زيادى نشست. من نيز از انجام کارها بسيار خسته شده بودم، ومى خواستم استراحت کنم، گفتم: چه کارى دارى؟
گفت: بايد تنها با تو سخن بگويم.
من به خزانه دار دستور دادم که جايى در خزانه برى ما آماده کند، وقتى وارد خزانه شديم نامه کوچکى را بيرون آورد که حضرت حجت (عليه السلام) در آن خطاب به من نوشته بود:
(ى احمد بن حسن! هزار دينارى را که بابت وجه آن اسب وآن شمشير در نزد تو داريم به ابوالحسن اسدى تحويل بده!)
هنگامى که از آن مضمون نامه مطلع شدم، به سجده افتادم وخدا را شکر کردم که بر من منّت نهاد ودانستم که ايشان حجّت بر حق خداوند هستند، زيرا هيچ کس غير از خودم، از اين موضوع اطّلاعى نداشت. آن قدر از منّتى که خداوند بر من نمود خوشحال شدم که سه هزار دينار نيز بر آن مال افزودم.(1)
پاورقی
(1) دلائل الامامه، ص 280، معرفة شيوخ الطائفة، بحار الانوار، ج 51، ص 303.
ابو جحيفه، حرث بن عبد الله همدانى وحرث بن شرب، مى گويند:
روزى در خدمت حضرت على (عليه السلام) بوديم. حضرت رو به فرزند خود امام حسن (عليه السلام) نموده وفرمود: مرحبا ى پسر پيغمبر!
در اين حال، فرزند ديگر امام يعنى حسين (عليه السلام) وارد شد. حضرت على (عليه السلام) به او فرمود: پدر ومادرم قربانت شود ى پدر فرزند بهترين کنيزان!
عرض کرديم: يا امير المؤمنين! چرا به امام حسن (عليه السلام) آن طور وبه امام حسين (عليه السلام) اين گونه خطاب کرديد؟ فرزند بهترين کنيزان کيست؟
امام (عليه السلام) فرمود: او گم شده ى است که از کسان ووطن دور ومهجور، ونامش (محمّد) است، وفرزند حسن بن على بن محمّد بن على بن موسى بن جعفر بن محمّد بن على بن حسين (عليهم السلام) مى باشد.
در اين هنگام، حضرت دست مبارک را بر روى سر امام حسين (عليه السلام) نهاد وفرمود: همين حسين (عليه السلام).(5)
پاورقی
(5) بحار الانوار، ج 51، ص 110.
بُشر بن سليمان برده فروش که از فرزند زادگان ابو ايّوب انصارى، صحابى شريف پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) ـ يکى از شيعيان امام هادى (عليه السلام) وامام حسن عسکرى (عليه السلام) بوده، ودر سامرا نيز همسايه حضرت (عليه السلام) بوده است ـ مى گويد:
کافور، غلام امام هادى (عليه السلام)، نزد من آمد وگفت: (مولى مان امام هادى (عليه السلام) تو را مى خواند).
من نزد حضرت (عليه السلام) شرفياب شدم، هنگامى که در مقابل ايشان نشستم، فرمود: (ى بشر! تو از فرزندان آن گروهى هستى که پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) را يارى دادند، واين دوستى در شما هيچ گاه از بين نخواهد رفت، ونسل به نسل به شما به ارث مى رسد، وشما همواره مورد وثوق واطمينان ما اهل بيت (عليهم السلام) هستيد. اکنون تو را بر آگاهى از رازى مفتخر مى سازم که به واسطه آن از ساير شيعيان ودوستاران ما برترى وپيشى خواهى گرفت، وآن فرمان من، به توست که کنيزى را خريدارى کنى).
آنگاه نامه ى زيبا ولطيف به خطّ وزبان رومى نگاشت وبا انگشتر مبارک خويش مُهر نمود، وبسته زرد رنگى را بيرون آورد که در آن دويست وبيست سکّه طلا بود.
سپس فرمود: اين نامه را بگير وبه بغداد برو، بامدادان هنگام طلوع آفتاب فلان روز بر روى پل فرات حاضر باش. هنگامى که قايقهى فروشندگانِ شراب به کنار تو رسيدند وکنيزان را در آنها ديدى، به زودى گروهى از خريداران را مى يابى که نمايندگان اشرافِ بنى عباس هستند، در ميان آنها عدّه کمى نيز از جوانان عرب به چشم مى خورد.
هنگامى که آنان را ديدى از دور شخصى به نام (عمر بن يزيد) برده فروش را زير نظر داشته باش، او از اوّل روز کنيزى را در معرض فروش نگه مى دارد، کنيز دو قطعه حرير مندرس بر تن دارد که مانع از نگاه ودست درازى تماشاگران است، وخود را در اختيار کسى که بخواهد به او دست بزند قرار نمى دهد.
در اين حال، صدى ناله او را که به زبان رومى است از پس نقاب نازکى مى شنوى که مى گويد: به فريادم برسيد! مى خواهند حرمتم را بشکنند وپرده حجابم را بدرند.
در اين هنگام، يکى از خريداران حاضر خواهد شد تا با ميل ورغبت، به خاطر عفّت او، برى خريدن وى سيصد سکّه طلا بپردازد، ولى آن کنيز به زبان عربى مى گويد: اگر مقام ومُلک سليمان بن داود را هم داشته باشى من رغبتى به تو ندارم، بيهوده مال خود را تلف نکن.
فروشنده خواهد گفت: چاره چيست؟ من ناچارم که تو را بفروشم.
آن کنيز خواهد گفت: چرا شتاب مى کنى؟ من بايد خريدارى را انتخاب کنم که قلبم به او ووفا وامانت او آرام بگيرد!
در آن هنگام به سوى عمر بن يزيدِ برده فروش برو وبه او بگو: من نامه سربسته ى دارم که يکى از اشراف آن را به خط وزبان رومى نوشته است، ودر او کرامت، وفا، شرافت وسخى خود را شرح داده است. آن را به او بده تا در آن ونويسنده آن بينديشد، اگر به او تمايلى يافت وتو راضى شدى من از سوى او وکيل هستم که اين کنيز را از تو بخرم.
بشر گويد: من تمام اوامر امام هادى (عليه السلام) را اجرا نمودم. هنگامى که آن کنيز نامه را ديد وخواند به شدّت گريست وگفت: ى عمر بن يزيد! تو را به جان خودت سوگند! مرا به صاحب اين نامه بفروش.
او پس از سوگندهى سخت وبسيار، گفت: اگر مرا به او نفروشى خودم را خواهم کشت.
من با فروشنده بر سر قيمت گفت وگوى بسيار کردم تا او به همان مبلغى که مولايم به من داده بود راضى شد. پولها را به او دادم وکنيز را در حالى که شاد وخندان بود تحويل گرفتم، واز آنجا به همراه کنيز به خانه کوچکى ـ که در بغداد برى سکونت اختيار کرده بودم ـ بازگشتم.
کنيز در مسير راه آرام وقرار نداشت، همين که به منزل رسيديم نامه را از گريبان خود بيرون آورد وآن را مى بوسيد وروى ديدگان وصورت خود مى نهاد وبر تن خود مى کشيد.
به او گفتم: عجبا! نامه ى را مى بوسى که صاحبش را نمى شناسى؟
فرمود: (ى بيچاره جاهل که مقام فرزندان پيامبران را نمى شناسى! گوش فرادار ودل به من بسپار، من مليکه دختر يشوعا ـ پسر قيصر روم ـ هستم، ومادرم از نوادگان - حوارى وجانشين مسيح (عليه السلام) ـ شمعون است. داستانى عجيب دارم که اکنون تو را از آن با خبر مى سازم.
جدّم، قيصر مى خواست مرا به برادرزاده خود ـ يعنى پسر عموى پدرم ـ تزويج کند، من سيزده سال بيشتر نداشتم. برى برگزارى اين مراسم، سيصدتن از حوارى زادگان مسيح ورهبانان وبزرگان کليسا، وهفتصد تن از اعيان واشراف، وچهارهزار نفر از فرماندهان سپاه وسران لشکر وبزرگان گروههى مختلف واميران طوايف گوناگون را دعوت نمود، وتختى آراسته به انواع جواهرات، بر روى چهل ستون در بهترين وبالاترين قسمت قصر خويش نصب کرد، وصليب هى بسيارى از هر طرف برپا داشتند.
هنگامى که داماد را بر تخت نشاند وکشيشان بزرگ مشغول اجرى مراسم شده وانجيل ها را گشودند، ناگهان صليب ها از جايگاههى بلند خويش بر زمين فرو ريختند، وپايه هى تخت لرزيدند، واز محل استقرار خويش جدا شدند، وداماد از بالى تخت بر زمين افتاد وبيهوش شد. رنگ از رخسار اسقف ها پريد، وبدنشان لرزيد.
آنگاه اسقف اعظم به جدّم گفت: پادشاها! ما را از اين کار معاف کن که اين حوادث علامت از بين رفتن دين مسيح ومذهب بر حق آن پادشاه مى باشد.
جدّم نيز اين حادثه را به فال بد گرفت، در عين حال به اسقفها گفت: ستونهى تخت وصليب ها را دوباره در جايگاه هى خويش نصب کنيد، وبرادر ديگر اين فلک زده بخت برگشته را که مانند جدّش بدبخت است بياوريد تا اين دختر را به او تزويج کنيم تا شايد نحوست برادر نخستين را با سعادت برادر ديگر دفع کنيم.
وقتى مجدداً خواستند مراسم را برگزار نمايند دوباره رويداد اوّل تکرار شد ومردم متفرّق شدند.
جدّم ـ در حالى که بسيار اندوهگين بود ـ برخاست وبه حرم سرى خويش رفت، درها بسته وپرده ها افکنده شد.
من آن شب در خواب حضرت مسيح (عليه السلام) وشمعون وگروهى از حواريان را ديدم که در قصر جدّم گرد آمده بودند، آنان منبرى از نور که بلندى آن به آسمان مى رسيد در همان جايى که جدّم در آن، تخت بزرگ را نصب کرده بود، نصب نمودند.
در اين حال، پيامبر اسلام محمّد مصطفى (صلى الله عليه وآله وسلم)، وداماد وجانشين او على مرتضى (عليه السلام) وگروهى از فرزندانش وارد شدند. حضرت مسيح (عليه السلام) به پيشواز ايشان رفتند وبا آنها معانقه فرمودند.
آنگاه حضرت محمّد (صلى الله عليه وآله وسلم) به ايشان فرمود: ى روح الله! من برى خواستگارى مليکه از شمعون، برى اين پسرم آمده ام.
آنگاه با دست به سوى ابا محمّد حسن بن على (عليهما السلام)، پسر صاحب اين نامه، اشاره کرد.
حضرت مسيح (عليه السلام) به شمعون نگاه کرد وفرمود: شرف وسعادت به تو روى آورده، خاندان خود را به خاندان آل محمّد (عليهم السلام) پيوند ده.
عرض کرد: آرى پذيرفتم.
آنگاه پيامبراسلام (صلى الله عليه وآله وسلم) بر منبر رفت ومرا به فرزندش تزويج نمود وحضرت مسيح (عليه السلام) وفرزندان پيامبراسلام (صلى الله عليه وآله وسلم) وحواريان را شاهد گرفت.
از خواب بيدار شدم، ترسيدم که اين خواب را به پدر وجدّ خويش بازگو کنم. چون ممکن بود مرا بکشند. به همين خاطر، آن را پنهان نمودم وبه ايشان آشکار نکردم، واز سوى ديگر مهر ومحبّت حسن بن على (عليهما السلام) در دلم جى گرفت، به خوردن وآشاميدن بى ميل شدم آن چنان که به شدّت، ضعيف، لاغر وبيمار گرديدم.
برى معالجه ام پزشکى باقى نماند که جدّم از شهرهى روم به بالينم حاضر نکرده وداروى مرا از او نجسته باشد.
آنگاه که از معالجه من مأيوس شد گفت: نور چشمم، عزيزم! آيا در اين دنيا آروزيى دارى تا آن را، پيش از مرگت، برآورم؟)
گفتم: پدر جان! تمام درهى اميد به روى من بسته شده، اگر کمى از رنج اسيران مسلمان ـ که در زندان تو هستند ـ کم کنى، وآنها را به عنوان صدقه از بند جدا کرده وآزاد نمايى، شايد مسيح (عليه السلام) ومادر او حضرت مريم (عليها السلام) مرا شفا عنايت کنند.
چون جدّم خواسته مرا برآورد به ظاهر اظهار بهبودى کردم وکمى غذا خوردم. او نيز در رعايت حال اسيران بيشتر کوشيد.
پس از چهارده شب، دوباره خوابى ديدم. اين بار سروَر زنان جهان فاطمه (عليها السلام) همراه حضرت مريم (عليها السلام) وهزار فرشته به عيادت من آمدند. حضرت مريم (عليها السلام) به من فرمود: ايشان سروَر زنان جهان ومادر شوهر تو ـ حسن بن على (عليه السلام) ـ هستند.
من دامنِ مبارک ايشان را گرفته وگريستم، واز اين که حسن بن على (عليه السلام) به ملاقات من نيامده است، شکوه کردم.
حضرت فاطمه (عليها السلام) فرمود: تا تو مشرک ودر دين نصارى هستى، فرزندم به ديدار تو نخواهد آمد. اين خواهرم حضرت مريم (عليها السلام) است واز دين تو بى زارى مى جويد. اگر مى خواهى رضى خدا ومسيح (عليه السلام) ومريم (عليها السلام) را به دست آورى وابا محمّد حسن بن على (عليهما السلام) به ديدار تو بيايد، بايد بگويى:
(أشهد أن لا إله إلاّ اللّه، واَنَّ أبى محمّد رسول اللّه (صلى الله عليه وآله وسلم))
هنگامى که اين کلمات را به زبان جارى کردم، مرا در آغوش کشيدند واحساس خوشى به من دست داد.
آنگاه فرمود: اکنون منتظر ديدار حسن بن على (عليه السلام) باش، من او را به نزد تو خواهم فرستاد.
وقتى که از خواب برخاستم با خيال راحت منتظر ديدار حسن بن على (عليه السلام) شدم.
فردى آن شب امام (عليه السلام) را در خواب ديدم وبه او گفتم: جانا! اين چه رسم وفادارى است که مرا نخست در آتش عشق خود سوزاندى، آنگاه به درد فراقم دچار نمودى؟!
فرمود: علّت تأخير من به خاطر شرک تو بود، اکنون که مسلمان شده ى هر شب در خواب به ديدار تو خواهم آمد تا وقتى که به صورت آشکار به يکديگر بپيونديم).
از آن شب تاکنون هرشب او را به خواب مى ديدم.
بشر بن سليمان گويد: به آن خاتون عرض کردم: چطور شد که در ميان اسيران افتادى؟!
فرمود: شبى حسن بن على (عليهما السلام) به من فرمود: جدّت فلان روز برى نبرد با مسلمانان، سپاهى روانه خواهد نمود، ودر فلان روز نيز گروه ديگرى را به دنبال آنها خواهد فرستاد، تو بايد به شکل ناشناس، در شکل ولباس خدمه، همراه گروهى از کنيزان از فلان راه خود را به آنان برسانى.
من نيز چنين نمودم، از همان مسير آمديم تا به پيشقراولان سپاه اسلام برخورد نموديم وکار من به اينجا که مى بينى کشيد، وکسى از آنها نفهميد که من دختر پادشاه روم هستم. اکنون تو تنها کسى هستى که از راز من آگاهى.
سرانجام من اسير شدم ودر سهم غنيمت پيرمردى قرار گرفتم، او نامم را پرسيد. من آن را پنهان کردم، وگفتم: نرجس هستم.
او گفت: اين اسم معمولا اسم کنيزان است.
بشر بن سليمان گويد: دوباره عرض کردم: جى بسى شگفت است که شما رومى هستيد وبه زبان عربى تکلّم مى نماييد!
فرمود: آرى! جدّم در تربيت من تلاش فراوان مى نمود تا من آداب بزرگان بياموزم، به همين خاطر زنى را که چندين زبان مى دانست برى تعليم من معيّن نمود. او هر صبح وشب نزد من مى آمد ومن از او زبان عربى مى آموختم تا اين که با ممارست فراوان به خوبى آن را آموختم.
بشر گويد: او را به سامرا منتقل نمودم، وبه خدمت امام هادى (عليه السلام) شرفياب شدم. حضرت فرمود: (ى مليکه!) عزّت اسلام وذلّت نصرانيّت وشرف محمّد (صلى الله عليه وآله وسلم) واهل بيت او را چگونه ديدى؟
عرض کرد: ى فرزند رسول خدا! چگونه وصف کنم چيزى را که شما از من بدان داناتريد؟
امام (عليه السلام) فرمود: من مى خواهم شايسته مقامت با تو رفتار کنم. بين اين دو يکى را انتخاب کن، آيا دوست دارى ده هزار دينار به تو دهم ويا مژده شرافت ابدى را؟
عرض کرد: مژده فرزندى به من بدهيد.
امام (عليه السلام) فرمود: بشارت مى دهم تو را به فرزندى که شرق وغرب دنيا را تسخير کند، وزمين را ـ آنگاه که از ظلم وجور انباشته شده باشد ـ پر از عدل وداد نمايد.
عرض کرد: از چه کسى؟
فرمود: از همان شخصى که پيامبر اسلام محمّد مصطفى (صلى الله عليه وآله وسلم) در فلان شب وفلان ماه وفلان سال، در سرزمين روم تو را به عقد او در آورد. آن شب حضرت مسيح (عليه السلام) ووصى او شمعون، تو را به چه کسى تزويج نمودند؟
عرض کرد: به فرزند شما ابا محمّد حسن بن على (عليه السلام).
فرمودند: آيا او را مى شناسى؟ عرض کرد: از آن شبى که به دست سيده زنان، فاطمه زهرا (عليها السلام) مسلمان شدم، شبى نبوده است که او را ملاقات نکرده باشم.
آنگاه مولى مان امام هادى (عليه السلام) فرمود: ى کافور! به خواهرم حکيمه بگو به نزد ما بيايد.
هنگامى که آن بانو ـ حکيمه خاتون ـ به خدمت امام (عليه السلام) مشرّف شد، حضرت فرمود: اين همان زنى است که گفته بودم.
حکيمه خاتون او را مدتى طولانى در آغوش کشيد، واز ديدار او بسيار شادمان شد.
آنگاه حضرت فرمود: او را به خانه خود ببر وواجبات دين وآداب زندگى را به او بياموز که او همسر ابامحمّد ومادر قائم آل محمّد ـ عجّل اللّه تعالى فرجه الشريف ـ مى باشد.(5)
پاورقی
(5) غيبة طوسى، ص 204 ـ 208، فى معجزات العسکرى (عليه السلام) ، بحار الانوار، ج 51، ص 6، ح 10.
محمّد بن قولويه، استاد شيخ مفيد، مى گويد:
قرامطه ـ که پيروان احمد بن قرمط بودند ـ اعتقاد داشتند که او (احمد بن قرمط) امام زمان است!! آنها به مکّه حمله کرده وحجر الاسود را ربودند، پس از مدّت ها آن را در سال 307 هجرى قمرى باز پس فرستادند، ومى خواستند در محل قبلى خود نصب نمايند.
من اين خبر را پيشتر در کتاب هى خويش خوانده بودم، ومى دانستم که حجر الاسود را فقط امام زمان (عليه السلام) مى تواند در جى خود نصب کند. چنان که در زمان امام زين العابدين (عليه السلام) نيز از جى خود کنده شد، وفقط امام (عليه السلام) توانست آن را در جى خود نصب کند.
به همين خاطر، به شوق ديدار امام زمان (عليه السلام) به سوى مکه به راه افتادم. ولى بخت با من يارى نکرد ودر بغداد به بيمارى سختى مبتلا شدم. ناچار شخصى به نام (ابن هشام) را نايب گرفتم تا علاوه بر ادى حجّ به نيّت من، نامه ى را که خطاب به حضرت (عليه السلام) نوشته بودم، به دست آن حضرت برساند.
در آن نامه خطاب به ناحيه مقدّسه معروض داشته بودم که آيا از اين بيمارى نجات خواهم يافت؟ ومدّت عمر من چند سال خواهد بود؟
به او گفتم: تمام تلاش من آن است که اين نامه به دست کسى برسد که حجر الاسود را در محل خود نصب مى کند. وقتى نامه را به او دادى، پاسخش را نيز دريافت کن!
ابن هشام، پس از اين که با موفقيت مأموريّت خود را انجام داد، بازگشت وجريان نصب حجر الاسود را چنين تعريف کرد:
وقتى به مکه رسيدم، خبر نصب حجر الاسود به گوشم رسيد، فوراً خود را به حرم رساندم. مقدارى پول به شُرطه ها دادم تا اجازه بدهند کسى را که حجر الاسود را در جى خود نصب مى کند، ببينم، وعدّه ى از آن ها را نيز استخدام نمودم که مردم را از اطرافم کنار بزنند تا بتوانم از نزديک شاهد جريان باشم.
وقتى نزديک حجر الاسود رسيدم، ديدم هر که آن را برمى دارد ودر محل خود مى گذارد، سنگ مى لرزد ودوباره مى افتد، همه متحيّر مانده بودند ونمى دانستند چه بايد بکنند؟
تا اين که جوانى گندم گون که چهره زيبايى داشت جلو آمد وسنگ را برداشت ودر محل خود قرار داد، سنگ بدون هيچ لرزشى بر جى خود قرار گرفت. گويى هيچ گاه نيفتاده بود.
در اين هنگام، فرياد شوق از مرد وزن برخاست، او در مقابل چشمان جمعيّت بازگشت واز در حرم خارج شد.
من ديوانه وار به دنبال او مى دويدم ومردم را کنار مى زدم، آن ها فکر مى کردند که من ديوانه شده ام واز مقابلم مى گريختند. چشم از او برنمى گرفتم تا اين که از جمعيّت دور شدم. با اين که او آرام قدم برمى داشت ولى من به سرعت مى دويدم وبه او نمى رسيدم، تا اين که به جايى رسيديم که هيچ کس غير از من، او را نمى ديد.
او ايستاد ورو به من نمود وفرمود: آنچه با خود دارى بده!
وقتى نامه را به ايشان تقديم نمودم بدون اين که آن را بخوانند، فرمود: به او بگو: از اين بيمارى هراسى نداشته باش، پس از اين سى سال ديگر زندگى مى کنى.
آن گاه مرا چنان گريه ى گرفت که توان هيچ گونه حرکتى نداشتم، واو در مقابل ديدگانم مرا ترک نمود، ورفت.
ابن قولويه گويد: پس از اين قصّه، سال 360 دوباره بيمار شدم، وبه سرعت خود را آماده نموده ووصيت نمودم.
اطرافيان به من گفتند: چرا در هراسى؟ اِن شاء الله خداوند شفا عنايت خواهد کرد.
گفتم: اين همان سالى است که مولايم وعده داده است.
ودر همان سال وبا همان بيمارى دار فانى را ترک گفت وبه مواليانش پيوست. رحمت خداوند بر او باد.(10)
پاورقی
(10) خرايج راوندى، ج 1، ص 475 ـ 478، فى معجزات صاحب (عليه السلام) ، بحار الانوار، ج 52، ص 58 و59.
ابو ابراهيم كوفى مى گويد:
به خدمت امام جعفر صادق (عليه السلام) شرفياب شدم. نزد ايشان نشسته بودم كه فرزند برومندشان، امام موسى بن جعفر (عليه السلام)، وارد شد، وى پسر بچه اى بيش نبود، ولى من به احترام او از جا برخاستم و سر مباركش را بوسيدم و نشستم.
امام جعفر صادق (عليه السلام) فرمود: اى ابا ابراهيم! اين طفل، پس از من امام توست. در مورد امامت او گروهى منحرف شده و عده اى ديگر به سعادت مى رسند. خداوند قاتل او را لعنت نموده بر عذابش بيفزايد.
پروردگار از صلب او بهترين مخلوق خود را به دنيا خواهد آورد، و عده اى از روى حسادت، ميلاد او را دوست نخواهند داشت، ولى خداوند آنچه را كه مى خواهد، علمى خواهد ساخت.
او آخرين امام، از امامان دوازده گانه است، و مهدى نام دارد، كه خداوند به بزرگوارى ممتاز نموده و آنها را در جايگاه قدس خويش جاى خواهد داد، كسى كه منتظر امام دوازدهم باشد مانند كسى است كه در ركاب پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) است و با شمشير برهنه دشمن حضرتش را دفع مى نمايد.
در اين موقع مردى از پيروان بنى اميه وارد شد، امام جعفر صادق (عليه السلام) سخن خود را قطع كرد. پس از آن، پانزده مرتبه خدمت امام جعفر صادق (عليه السلام) مشرف شدم تا آن روايت را به طور كامل از ايشان بشنوم، ولى موفق نشدم.
سال بعد روزى به خدمت حضرت (عليه السلام) رسيدم. او در حالى كه نشسته بود، (در ادامه آن سخن دلنشين) به من فرمود:
اى ابا ابراهيم! او كسى است كه پيروان خود را بعد از اين كه مدت زيادى گرفتار خفقان، ستم و بلا قرار گرفته باشند، نجات خواهد داد.
خوشا به حال كسى كه آن زمان را درك كند.
اى ابا ابراهيم! تا همين جا برايت كافى است!
من با خوشحالى تمام از نزد حضرت (عليه السلام) مرخص شدم، كه تا آن زمان بدان حد خوشحال نشده بودم.(167)
مى گويى. من پير شده ام. چه طور ممكن است كه صاحب فرزندى شوم.
ابراهيم (عليه السلام) سخت به فكر فرو رفت.
حق تعالى دوباره به او وحى كرد و فرمود: اى ابراهيم! همسرت به زودى فرزندى به دنيا خواهد آورد؟ اولاد او به خاطر اين كه مادرشان وعده او را انكار كرد، چهارصد سال گرفتار عذاب خواهند شد!
(فرزند ساره يعنى) بنى اسرائيل، سال ها، (به همين جهت) گرفتار عذاب (و ستم فرعونيان) بودند. تا اين كه روزى از طولانى شدن مدت عذاب به تنگ آمده و چهل شبانه روز تمام به درگاه الهى گريه و زارى نمودند.
در اين هنگام، خداوند متعال موسى و هارون (عليه السلام) را مبعوث نمود تا آن را از دست فرعونيان نجات دهند، و صد هفتاد سال زودتر از موعود مقرر گرفتارى آنها را بردارند.
آنگاه امام جعفر صادق (عليه السلام) فرمود: شما نيز اگر براى تعجيل در فرج قائم ما (عليه السلام) گريه و زارى كنيد، خداوند فرج ما را نزديك خواهد نمود. و الا بايد تا آخرين روز موعود ظهور او در انتظار به سر بريد!(168)
پاورقی
167- كمال الدين، ج 2، ص 334 و 335، ما اخبر به الصادق (عليه السلام)؛ بحار الانوار، ج 52 ص 129.
168- بفسير عياشى، ج 2، ص 163، در تفسير سوره هود؛ بحارالانوار، ج 52، ص 131 و 132.
عبد الله بن عباس مى گويد:
پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: در شب معراج، هنگامى که خداوند ـ جل جلاله ـ مرا عروج داد ندى حق را شنيدم که مى فرمود: يا محمّد!
ـ لبيک ى پروردگار بزرگ!
ـ آيا مى دانى ساکنان عالم بالا در چه موضوعى اختلاف نظر دارند؟
ـ پروردگارا! نمى دانم.
ـ آيا هنوز وزير، برادر وجانشينى بعد از خود از ميان بنى آدم برنگزيده ى؟
ـ پروردگارا! چه کسى را بايد برگزينيم؟ تو او را برى من انتخاب کن.
ـ من برى تو از ميان بنى آدم على را برگزيده ام.
ـ پروردگارا! او پسر عموى من است.
ـ بلکه او وارث تو ووارث علم من بعد از تو است، وصاحب پرچم تو وپرچم حمد، در روز قيامت وصاحب حوض توست تا هر مؤمنى را که از امّت تو وارد بهشت مى شود، از آب آن سيراب کند.
يا محمّد! من به خود به سختى سوگند خورده ام کسى که دوستدار تو واهل بيت تو وفرزندان پاک تو نباشد، از آب آن حوض ننوشد. به راستى، به راستى مى گويم: ى محمّد! تمام امّت تو را وارد بهشت خواهم کرد جز کسى که خود ابا کند.
ـ چگونه کسى از ورود به بهشت ابا مى کند؟
ـ من تو را از ميان خلق خود برگزيدم وبرى تو نيز جانشينى انتخاب نمودم، تا برى تو به منزله هارون باشد برى موسى، جز آن که (هارون نيز نبى بود، امّ) بعد از تو پيامبرى نخواهد بود. محبّت او را در قلب تو خواهم نهاد، واو را پدر فرزندان تو قرار خواهم داد. پس حقّ او بر امّت تو مانند حق توست بر ايشان آنگاه که زنده بودى ودر ميان ايشان به سر مى بُردى، هر کس حق او را ناديده بگيرد حق تو را ضايع ساخته است، وهرکه از دوستى او سر باز زند از دوستى تو ابا نموده است، وهر که از دوستى تو سر باز زند، گويى از ورود به بهشت ابا نموده است.
آنگاه من به سجده افتادم، وشکر الهى را به خاطر نعمتى که به من ارزانى داشته به جى آوردم. در اين هنگام دوباره ندا رسيد:
ـ يا محمّد! سر بردار هرچه مى خواهى از ما بخواه، تا به تو عطا کنيم.
ـ پروردگارا! تمام امّت مرا تحت ولايت على بن ابى طالب (عليه السلام) قرار ده تا روز قيامت همه اطراف حوض من باشند.
ـ يا محمّد! پيش از اين که بندگان خود را خلق کنم، سرنوشت آنان را مى دانم وبر اساس آن، هر که را بخواهم هلاک مى کنم وهر که را بخواهم هدايت مى نمايم. علم تو را بعد از تو به على داده، واو را وزير وجانشين بعد از تو قرار داده ام تا خليفه تو برى اهل وامّت تو باشد.
اراده من چنين است کسى که با او دشمنى کند ومنکر ولايت او بعد از تو باشد، داخل بهشت نگردد. وهر که با او دشمنى کند، با تو دشمنى نموده، وهرکه با تو دشمنى کند با من دشمنى نموده، وهرکه دوستدار او باشد، دوستدار توست، وهرکه دوستدار تو باشد، دوستدار من است.
به او اين فضيلت را داديم، وبه تو اين چنين عطا خواهيم کرد که از صلب او يازده (مهدى) که همه از فرزندان تو ودختر تو ـ فاطمه زهرا (عليها السلام) ـ باشند، خارج کنيم.
ـ پرودگارا! چه زمانى وقت آن مى شود؟
ـ هنگامى که دانايى از بين رود وجهالت آشکار گردد،
قاريان قرآن زياد باشند وعالمان آن اندک،
قتل وخونريزى زياد شود،
فقهى هدايت گر کاستى گيرند، وفقهى گمراه وخيانتکار زياد شوند،
شاعران زياد شوند،
امّت تو قبرستانها را مسجد کنند،
قرآنها ومساجد را طلاکارى وزينت نمايند،
ظلم وفساد زياد شود وکارهى نکوهيده آشکار گردد، وامّت تو امر به منکر ونهى از معروف کنند،
مردان با مردان وزنان با زنان خود را ارضا نمايند،
پادشاهان کافر، دوستان آنها فاجر، ياران آنها ظالم ومشاوران آنها فاسق باشند،
سه خسوف، يکى در شرق ويکى در غرب وديگرى در جزيرة العرب به وقوع بپيوندد.
شهر بصره به دست مردى از ذريّه تو ـ که پيروانش مردمى از افريقا هستند ـ خراب شود،
مردمى از اولاد حسين بن على قيام کند،
دجال از سوى شرق وسرزمين سيستان ظاهر شود،
سفيانى ظهور کند،
ـ پروردگار! پس از من، چقدر فتنه وآشوب برخواهد خاست؟(8)
پاورقی
(8) کمال الدين، ج 2، ص 250، ح 252، بحار الانوار، ج 51، ص 68 ـ 70.
محمّد بن شاذان مى گويد:
چهارصد وهشتاد درهم سهم امام جمع آورى کرده بودم، بيست درهم از خود برآن افزودم ومجموعاً پانصددرهم شد، آنرا برى محمّد بن احمد قمى فرستادم، وننوشتم که چقدر آن از مال خودم مى باشد.
حضرت حجت (عليه السلام) رسيدى بدين مضمون مرقوم فرموده بود:
پانصد درهم رسيد که بيست درهم آن از آنِ توست.(8)
پاورقی
(8) خرايج، ج2، ص 697 و698، فى اعلام الامام صاحب الزمان7، بحار الانوار، ج 51، ص 295.
مفضّل بن عمر مى گويد:
با گروهى در محضر امام صادق (عليه السلام) نشسته بوديم. حضرت (عليه السلام) فرمود: بر شماست که از تصريح به نام مخصوص قائم (عليه السلام) اجتناب کنيد.
در اين حال من تصوّر کردم که مخاطب آن حضرت من نبودم. ولى حضرت به من فرمود:
ى مفضّل! بر شماست که از تصريح به نام مخصوص قائم (عليه السلام) اجتناب کنيد. قسم به خدا! ساليان دراز خواهد گذشت، وآن چنان به دست فراموشى سپرده خواهد شد که خواهند گفت: او مرده است، به هلاکت رسيده است. معلوم نيست در کدام بيابان سرگردان است؟ در آن حال ديدگان مؤمنان برى او اشکبار خواهد شد وزمين وزمان مردمان را بيرون مى ريزد مانند کشتى بزرگى که در امواج دريا زير ورو شده وآنچه در خود دارد به دريا مى افکند.
هيچ کس نجات نمى يابد مگر آنان که خداوند از آن ها پيمان گرفته وايمان را بر (لوح) دل شان نگاشته، وبه واسطه روحى از ناحيه خود او را امداد مى کند.
در آن هنگام دوازده پرچم شبيه به هم آشکار مى شود که معلوم نيست کدام متعلّق به چه کسى است.
وقتى سخن امام (عليه السلام) به اينجا رسيد من گريستم.
امام (عليه السلام) فرمود: چرا گريه مى کنى؟
عرض کردم: چگونه گريه نکنم در حالى که شما مى فرماييد: دوازده پرچم شبيه به هم افراشته مى شود که معلوم نيست کدام متعلّق به چه کسى است؟
آنگاه به گوشه اتاق که خورشيد از آنجا به داخل مجلس تابيده بود نظر نموده وفرمود: آيا اين خورشيد آشکار نيست؟
عرض کردم: بله.
فرمود: قسم به خدا! امر ما از اين هم آشکارتر است.(9)
پاورقی
(9) غيبة نعمانى، ص 151 و152، بحار الانوار، ج 51، ص 147.
قاسم بن علا مى گويد:
صاحب چند فرزند شده بودم، هنگام ولادت هر کدام نامه ى برى امام زمان (عليه السلام) مى نوشتم واز ايشان برى آنها التماس دُعا مى نمودم، امّا حضرت پاسخى به هيچ کدام از نامه هايم نمى داد.
تا اين که پسرم حسن به دنيا آمد. طبق معمول مجدداً نامه ى نوشتم، واز حضرت (عليه السلام) برى او التماس دُعا نمودم.
اين بار حضرت (عليه السلام) مرقوم فرمودند:
(باقى مى ماند! والحمد لله).(12)
پاورقی
(12) کافى، ج 1، ص 519، مولد الصاحب (عليه السلام)، ح 9، بحار الانوار، ج 51، ص 309.
حسن بن وجناء نصيبى مى گويد:
پنجاه وچهار بار به سفر حجّ مشرّف شده بودم. سفر آخرى بود، شبى زير ناودان کعبه در سجده مشغول دعا وتضرّع بودم که شخصى مرا تکان داد وگفت: برخيز! ى حسن بن وجناء.
هنگامى که برخاستم، کنيز رنگ پريده ونحيفى را ديدم که حدوداً چهل سال يا بيش تر سن داشت.
در اين فکر بودم که او کيست؟ واز من چه مى خواهد؟ ناگاه در مقابل من به راه افتاد، من نيز بى اختيار بدون اين که از او سؤالى کنم به دنبال او به راه افتادم.
به اتّفاق به خانه حضرت خديجه (عليها السلام) رسيديم. وارد حياط شديم، در يک طرف، اتاقى بود که درِ ورودى آن وسط حياط قرار داشت واز سطح زمين کمى بالاتر بود. او با عبور از چند پله چوبى که از جنس ساج بودند، وارد اتاق شد. چند لحظه بعد صدايى مرا فرا خواند: ى حسن! بيا بالا!
وقتى از پله ها بالا رفتم ودر آستانه در قرار گرفتم، چشمم به جمال عالم آرى يوسف زهرا (عليهما السلام) افتاد.
حضرت (عليه السلام) فرمود: ى حسن! چنين مى پندارى که تو را نمى بينم؟ به خدا قسم! در تمام اوقاتى که در حج بودى، من با تو بودم.
آن گاه يک به يک تمام حالات ولحظات وکيفيّت اعمال مرا در طول حجّ برشمرد. چنان که من از شنيدن آن ها بيهوش به خاک افتادم. نمى دانم چقدر آن حال به طول انجاميد که لذّت تماس دست هى حضرت (عليه السلام) را احساس کردم. برخاستم ودوباره به سير جمال بى مثال محبوب گمشده خويش پرداختم.
امام (عليه السلام) فرمود: ى حسن! به مدينه برو ودر خانه امام جعفر صادق (عليه السلام) ـ که خالى از سکنه است ـ بمان وفکر خوراک وپوشاک هم نباش، که به تو خواهد رسيد.
آن گاه دفترى به من عنايت فرمود که در آن دعى فرج ودستور نماز آن مندرج بود. فرمود: اين گونه دعا کن وبرى من نماز بخوان! آن را به کسى غير از شيعيان حقيقى من نشان مده! خداوند تو را موفق نمايد.
عرض کردم: مولا جان! آيا بعد از اين شما را نمى بينم؟
فرمود: چرا، اگر خدا بخواهد.
با اين همه، امتثال امر ولايت کردم، ودل به فراق وهجران نهاده بازگشتم.
به مدينه رفتم ودر خانه امام جعفر صادق (عليه السلام) ماندم. روزها بيرون خانه مشغول بودم. هنگام شب که برى افطار بازمى گشتم ظرف چهار گوشى را که هميشه آن جا بود پر از آب گوارا مى يافتم، وکنار آن قرص نانى که روى آن هر غذايى که در طول روز هوس نموده بودم، نهاده شده بود.
وقتى به قدر کافى سير مى شدم مابقى را شبانه به فقرا صدقه مى دادم که مبادا کسى متوجّه شود. همين طور لباس تابستانى ام هنگام تابستان، ولباس زمستانى ام را هنگام زمستان مى رسيد.
بعد از افطار مى خوابيدم، هر روز هم قبل از خارج شدن از خانه، آب آورده واطراف را جاروب مى کردم وکوزه آب را خالى مى کردم.(6)
پاورقی
(6) کمال الدين، ج 2، ص 443 و444، من شاهد القائم (عليه السلام) ، بحار الانوار، ج 52، ص 31 و32.
ابو محمّد دعجلى ـ که از برگزيدگان دانشمندان شيعه بود وروايات زيادى از امامان معصوم (عليهم السلام) شنيده بود ـ مى گويد:
من دو پسر داشتم. يکى صالح بود وابو الحسن نام داشت وبه غسل مردگان اشتغال داشت. ولى پسر ديگرم ناصالح ومنحرف وبه دنبال گناه بود.
سالى از طرف شخصى اجير شدم که به نيابت از امام زمان (عليه السلام) به حج مشرّف شوم. پيش از سفر مقدارى از آن پول را به پسر شراب خوار دادم.
به مکّه مشرّف شدم ومشغول اعمال حجّ بودم، تا اين که با حاجيان به سوى عرفات به راه افتاديم، در عرفات جوان گندم گون وزيبايى را ديدم که گيسوانش را به دو سوى افکنده ومشغول گريه، دعا وتضرّع بود. واين زمانى بود که مردم در حال کوچ از صحرى عرفات بودند، در اين موقع، آن جوان زيبا، رو به من نموده وفرمود: ى شيخ! حيا نمى کنى؟
گفتم: از چه چيزى؟ آقاجان!
فرمود: از کسى که خودت مى شناسى، پولى را برى ادى حج مى گيرى. آن گاه قسمتى از آن را به يک فاسق شراب خوار مى دهى؟ به زودى اين چشمت ـ اشاره به يکى از چشمانم کرد ـ نابينا مى شود.
اعمال حجّ به پايان رسيد ومن به وطنم برگشتم، واز آن روز به بعد هميشه من در ترس واضطراب بودم، تا اين که چهل روز پس از بازگشت از سفر حجّ، دُملى در همان چشمى که اشاره کرده بود، ظاهر شد، وبه واسطه آن کور شدم.(11)
پاورقی
(11) خرايج راوندى، ج 1، ص 480 و481، فى معجزات صاحب (عليه السلام) ، بحار الانوار، ج 52، ص 59.
على بن همام مى گويد:
هنگامى که حسين بن روح، نايب خاص امام زمان (عليه السلام) در زندان معتضد عبّاسى به سر مى بُرد شيعيان به وسيله شلمغانى با حسين بن روح در ارتباط بودند، شلمغانى مغرور مى شود وشخصى را نزد حسين بن روح مى فرستد ومى گويد: بيا مباهله کنيم. من نماينده امام زمان (عليه السلام) ومأمور به اظهار علم هستم. ولى تو آن را در آشکار ونهان اظهار نمودى!(2)
حسين بن روح در پاسخ او شخصى را فرستاد وگفت: هر که به بزرگ خود پيشى گيرد، دشمن اوست.
شلمغانى بر بزرگ خود پيشى گرفت (وبه وسيله الراضى بالله، خليفه عبّاسي(3)) کشته شده وبه دار کشيده شد. همراه او ابن ابى عون نيز دستگير شد.
واين در حالى است که يک سال قبل از اين رويداد، توقيعى از ناحيه مقدسه درباره لعن شلمغانى صادر شده بود، وچون حسين بن روح در زندان بود از امام (عليه السلام) درخواست نموده بود که فعلاً آن را آشکار نسازد.
امّا امام (عليه السلام) فرمود: (آن را آشکار کن ونترس! از شرّ آنان ايمن خواهى بود).
حسين بن روح از فرمان امام (عليه السلام) اطاعت نمود ودر اندک زمانى از زندان خلاص شد.(4)
پاورقی
(2) احتمال دارد موضوع نامه حضرت مبنى بر لعن شلمغانى باشد که به تأکيد امام، حسين بن روح آن را آشکار مى سازد.
(3) رک، بحار، ج 51، ص 373.
(4) غيبة طوسى، 307 و308،التوقيعات الواردة، بحار الانوار، ج 51، ص 324.
پسر ابوسوره(11) مى گويد:
شب عرفه ى پس از زيارت سيّد الکونين ابى عبد الله الحسين (عليه السلام) به سوى کوفه بيرون آمدم، وقتى به قلعه (مسنّاة) رسيدم نشستم تا کمى استراحت کنم. سپس برخاستم ودوباره به راه افتادم. در اين هنگام متوجّه شخصى شدم که از پشت سر من مى آمد، او گفت: رفيق نمى خواهى؟
گفتم: آرى. آنگاه همراه او به راه افتاديم. با هم گفت وگو مى کرديم. او از وضع معيشتى من سؤال کرد، ومن به او گفتم: وضع خوبى ندارم وتنگدستم.
آنگاه رو به من نموده وفرمود: وقتى وارد کوفه شدى، برو نزد شخصى به نام (ابوطاهره زُرارى)، درِ خانه را بزن، او در را باز خواهد کرد در حالى که دستانش آلوده به خون قربانى است. به او بگو: امام زمان (عليه السلام) مى فرمايند: آن کيسه پولى را که نزد آن مرد نيکوکار است به اين مرد بده.
من از اين (پيام عجيب) تعجّب کردم. ناگاه از من جدا شد وبه سويى رفت، من نفهميدم که کجا رفت.
وقتى وارد کوفه شدم، نزد ابوطاهر محمّد بن سلميان زرارى رفتم در را زدم. او همان گونه که آن حضرت فرموده بود خارج شد.
به او گفتم: امام زمان (عليه السلام) مى فرمايند: آن کيسه پولى را که نزد آن مرد نيکوکار است به اين مرد بده.
ابوطاهر گفت: چشم! اطاعت!
آنگاه درون خانه رفت وکيسه پولى آورد وآن را به من تحويل داد. من نيز آن را گرفته وبازگشتم!(12)
پاورقی
پسر ابوسوره(11) مى گويد:
شب عرفه ى پس از زيارت سيّد الکونين ابى عبد الله الحسين (عليه السلام) به سوى کوفه بيرون آمدم، وقتى به قلعه (مسنّاة) رسيدم نشستم تا کمى استراحت کنم. سپس برخاستم ودوباره به راه افتادم. در اين هنگام متوجّه شخصى شدم که از پشت سر من مى آمد، او گفت: رفيق نمى خواهى؟
گفتم: آرى. آنگاه همراه او به راه افتاديم. با هم گفت وگو مى کرديم. او از وضع معيشتى من سؤال کرد، ومن به او گفتم: وضع خوبى ندارم وتنگدستم.
آنگاه رو به من نموده وفرمود: وقتى وارد کوفه شدى، برو نزد شخصى به نام (ابوطاهره زُرارى)، درِ خانه را بزن، او در را باز خواهد کرد در حالى که دستانش آلوده به خون قربانى است. به او بگو: امام زمان (عليه السلام) مى فرمايند: آن کيسه پولى را که نزد آن مرد نيکوکار است به اين مرد بده.
من از اين (پيام عجيب) تعجّب کردم. ناگاه از من جدا شد وبه سويى رفت، من نفهميدم که کجا رفت.
وقتى وارد کوفه شدم، نزد ابوطاهر محمّد بن سلميان زرارى رفتم در را زدم. او همان گونه که آن حضرت فرموده بود خارج شد.
به او گفتم: امام زمان (عليه السلام) مى فرمايند: آن کيسه پولى را که نزد آن مرد نيکوکار است به اين مرد بده.
ابوطاهر گفت: چشم! اطاعت!
آنگاه درون خانه رفت وکيسه پولى آورد وآن را به من تحويل داد. من نيز آن را گرفته وبازگشتم!(12)
حسن بن فضل يمنى مى گويد:
مى خواستم به شهر سامرا سفر نمايم که هديه ى از ناحيه مقدسه حضرت (عليه السلام) به دستم رسيد، اين هديه کيسه ى بود که چند سکّه طلا ودو دست لباس در آن بود. وقتى به آن هديه به ظاهر مختصر نگاه کردم ديدم حسّ خود بزرگ بينى در من برانگيخته شد وبا خود گفتم: آيا من، در نزد حضرت (عليه السلام) همين مقدار ارزش دارم!؟ به همين جهت (با بى شرمى) هديه را بازگرداندم.
ولى بلافاصله از اين کارم پشيمان شدم ونامه ى به حضرتش نوشته واز آن ناحيه مقدّسه پوزش طلبيده واز حق تعالى طلب بخشش نمودم.
آنگاه (از شدّت اندوه) گوشه گير وافسرده شدم، با خود عهد کرده وسوگند خوردم که اگر آن کيسه بازگردانده شود چيزى از آن را خرج نکنم، بلکه آن را نگاه خواهم داشت تا به پدرم تحويل دهم که او از من داناتر است.
چندى بعد نامه ى از حضرت حجّت (عليه السلام) خطاب به کسى که اين هديه را برگردانده بود رسيد، در آن نامه مرقوم فرموده بودند: (اين که هديه را پس گرفتى اشتباه نمودى، مگر نمى دانى که ما گاهى نسبت به شيعيان خود اين گونه عمل مى کنيم، وآنها اغلب به عنوان تبرّک چيزى از ما درخواست مى کنند).
ودر آن نامه به من هم خطاب شده بود: (اشتباه کردى که احسان ما را رد نمودى، وچون از خدا طلب بخشايش نمودى همانا خداوند از گناهت گذشت. وچون قصد کرده ى که از آن به عنوان خرج راه استفاده نکنى، به همين جهت، آن را به تو نمى دهيم، امّا از آن دو دست لباس بايد جهت احرام استفاده کنى!)
پس از تشرّف به سامرا به بغداد بازگشتم، در بغداد افسرده ودلتنگ بودم، چون دوست داشتم به حجّ نيز مشرّف شوم با خود گفتم: مى ترسم امسال نتوانم به حج مشرّف شده وبه خانه خود بازگردم. نامه ى در اين خصوص برى حضرت (عليه السلام) نوشتم. به خدمت ابا جعفر محمّد بن عثمان رفتم تا جواب نامه را بگيرم.
حضرت (عليه السلام) مرقوم فرموده بود: (برو به فلان مسجد که در فلان جاست. آنجا مردى نزد تو خواهد آمد وتو را بدانچه نياز دارى مطّلع خواهد ساخت).
به همان مسجد رفتم. به دنبال من، مردى داخل شد، به من نگاه کرد وسلام نمود وخنديد وگفت: (مژده بده! امسال به حج مشرّف مى شوى وصحيح وسالم نزد خانواده ات باز مى گردى. ان شاءالله!)
با خوشحالى نزد (ابن وجناء)، قافله دار رفتم واز او خواستم که به اندازه پولى که به عنوان کرايه به او مى دهم مرکبى در اختيارم بگذارد، امّا او نپذيرفت. چند روز بعد دوباره او را ديدم. (با هيجان) به من گفت: کجايى؟! چند روز است که دنبالت مى گردم! حضرت (عليه السلام) مرا مأمور فرموده اند که محمل ومرکبى به تو کرايه دهم!.
قبل از حرکت به سوى مکّه، نامه ى برى حضرت (عليه السلام) نوشتم واز سه مطلبى که داشتم، يکى را به گمان اين که شايد صورت خوشى نداشته باشد، مطرح نکردم. حضرت (عليه السلام) نه تنها پاسخ دو موضع مندرج در نامه را مرقوم فرموده بودند، بلکه در مورد مطلب سوّم فرمودند: (عطر خواسته بودى!) مقدارى هم عطر در خرقه ى سفيد نهاده وعنايت فرموده بودند.
من آن را در محمل خود روى شتر نهاده بودم. در منزل (عُسفان) شترم رم کرد ومحمل افتاد وتمام اثاثيه ام پراکنده شد. همه را جمع کردم امّا کيسه ى که عطر ولباس را در آن نهاده بودم، گم شد، وهر چه دنبالش گشتم پيدا نشد.
يکى از همراهانمان گفت: دنبال چه هستى؟
گفتم: کيسه ى که همراهم بود.
گفت: چه در آن نهاده بودى؟
گفتم: خرج راهم را.
گفت: من يکى را ديدم که آن را برداشت.
از همه پرسيدم، امّا اظهار بى اطلاعى کردند، از پيدا کردن آن مأيوس شدم. وقتى به مکّه رسيدم وبارها را پياده کرده وگشودم، اولين چيزى که به چشمم خورد آن کيسه بود، در حالى که آن را داخل بار نگذاشته بودم وبيرون محمل بوده، ووقتى محمل افتاد تمام اجناسم پراکنده شده بودند!(11)
پاورقی
(11) کمال الدين، ج 2، ص 490 و491، ذکر التوقيعات، بحار الانوار، ج 51، ص 328 و329.
ابو حمزه ثمالى مى گويد:
از حضرت امام محمّدباقر (عليه السلام) پرسيدم: ى فرزند رسول خدا! مگر شما ائمه، همه قائم به حق نيستيد؟
فرمود: بلى!.
عرض کردم: پس چرا فقط امام زمان (عليه السلام) قائم ناميده شده است؟
حضرت فرمود: هنگامى که جدّم حسين بن على (عليهما السلام) به شهادت رسيد، فرشتگان آسمان به درگاه خداوند متعال ناليدند وگريستند وعرض کردند: پروردگارا! آيا کسى را که برگزيده ترين خلق تو را به قتل رسانده است به حال خود وامى گذارى؟
خداوند متعال به آنها وحى فرستاد: آرام گيريد! به عزّت وجلالم سوگند! از آنها انتقام خواهم کشيد، هرچند بعد از گذشت زمانى باشد.
آنگاه پرده حجاب را کنار زده وفرزندان حسين (عليه السلام) را که وارثان امامت بودند، به آنها نشان داد. ملائکه از ديدن اين صحنه بسيار مسرور شدند.
يکى از آنها در حال قيام نماز مى خواند. حق تعالى فرمود: به وسيله اين قائم از آنها انتقام خواهم گرفت).(6)
پاورقی
(6) علل الشرايع، ص 160، باب 129، ح 1، بحار الانوار، ج 51، ص 28، ح 29.
ابو عبد الله حسين بن حمدان مى گويد:
شهر قم از کنترل خليفه خارج شده بود وهر شخصى را برى تصدّى منصب حکمرانى مى فرستادند، مردم از ورود او جلوگيرى نموده وبا او مى جنگيدند.
خليفه مرا به همراه لشکرى برى در دست گرفتن اوضاع قم مأمور کرده وبه سوى آن شهر فرستاد.
من با لشکرى حرکت کردم، وقتى به منطقه (طرز) رسيديم، برى استراحت توقّف نموديم. به قصد شکار حرکت کردم. صيدى را هدف قرار دادم اما فرار کرد.
مسافت زيادى را به دنبال او طى نمودم تا اين که به نهرى رسيدم. همين طور در مسير رود مشغول حرکت بودم که به محلى رسيدم که بستر رودخانه گسترده وباز بود.
در اين هنگام، از دور مردى را ديدم که بر اسبى سفيد سوار بود، به من نزديک شد. عمّامه ى سبز بر سر داشت ويک جفت کفش سرخ در پا وچهره خود را چنان پوشيده بود که تنها چشمانش ديده مى شد.
وقتى کاملا نزديک شد گفت: ى حسين!
او بدون لقب وکنيه مرا مورد خطاب قرار داد.
گفتم: چه مى خواهى؟
گفت: چرا در مورد ولايت صاحب الامر (عليه السلام) ترديد مى کنى؟ وچرا خُمس مالت را به اصحاب ما نمى دهى؟
درست مى گفت. من در مورد ولايت صاحب الامر (عليه السلام) شک داشتم، وخمس مال خود را نپرداخته بودم. او اين سخن را آن چنان با مهابت ادا کرد که من با تمام استحکام وشجاعتم بر خود لرزيدم وعرض کردم: چشم، آقا جان! همان طور که فرموديد، خواهم نمود.
آن گاه فرمود: وقتى به آن جا که مى خواهى بروى ـ يعنى قم ـ رسيدى وبدون درد سر وارد شدى، خمس هرچه را که به عنوان دارايى شخصى به دست آوردى، به مستحقش بپرداز!
عرض کردم: چشم.
آن گاه فرمودند: برو که هدايت يافتى.
عنان مرکب را بازگرداند ورفت، ولى من نفهميدم که از کدام طرف رفت. هر چه چپ وراست را جست وجو کردم، چيزى نيافتم. ترسم بيش تر شد، فوراً بازگشتم وسعى کردم آن را فراموش کنم.
نزديک قم رسيديم ومن خود را برى درگيرى با مردم آماده نموده بودم، ناگاه عده ى از اهالى قم نزد من آمده وگفتند: ما با هر حاکمى که فرستاده مى شد، به خاطر ستمى که بر ما روا مى داشته، مى جنگيديم. تا اين که تو آمدى، با تو مخالفتى نداريم! وارد شهر شو وهر طور که صلاح مى دانى به تدبير امور بپرداز!
وارد شهر شدم مدتى آن جا ماندم واموال زيادى بيش تر آنچه که فکر مى کردم به دست آوردم، تا اين که گروهى از اطرافيان خليفه نسبت به موفقيّت من حسادت کرده واز من نزد خليفه بدگويى نمودند، من نيز از مقام خود عزل شده وبه بغداد بازگشتم.
وقتى وارد بغداد شدم، ابتدا نزد خليفه رفته وسلام نمودم. آن گاه به منزل خود مراجعت نمودم. اطرافيان، بستگان وآشنايان برى تجديد ديدار وخوش آمد به ديدنم آمدند.
در اين حال، ناگاه محمّد بن عثمان ـ نائب دوم امام زمان (عليه السلام) ـ وارد شد وبدون اين که توجّهى به حاضرين نمايد از همه عبور نموده وتا بالى مجلس نزد من آمد وآن قدر نزديک شد که توانست به پشتى من تکيه کند، من از اين جسارت او به خود وبستگان وآشنايانم بسيار خشمگين شدم.
ملاقات کنندگان همين طور مى آمدند ومى رفتند وبرى اين که وقت مرا نگيرند زياد معطّل نمى شدند. اما او همچنان نشسته بود، ولحظه به لحظه بر خشم من افزوده مى شد.
وقتى مجلس خالى شد. خود را به من نزديک تر نمود وگفت: به پيمانى که با ما بسته ى وفا کن. آن گاه تمام ماجرا را بازگو کرد.
من به خود لرزيدم وگفتم: چشم.
آنگاه برخاستم وهمراه او خزاين اموالم را گشودم وبه حسابرسى پرداختم. خمس همه را خارج کردم، او از همه چيز اطّلاع داشت حتّى خمس وجهى را که از قلم انداخته بودم، به يادم آورد. آن را نيز ژپرداختم. او همه آنها را جمع نموده وبا خود بُرد.
پس از آن من ديگر در امر وجود حضرت حجّت (عليه السلام) ترديد نکردم.(9)
پاورقی
(9) خرايج راوندى، ج 1، ص 472 ـ 475، فى معجزات صاحب (عليه السلام) ، بحار الانوار، ج 52، ص 56 ـ 58.
ابوالحسين بن ابى البغل کاتب مى گويد:
از طرف (ابى منصور بن صالحان) مسئول انجام کارى شدم. امّا در طى انجام مسئوليت قصورى از من سر زد، آنچنان که او بسيار خشمگين شد، ومن از ترس، متوارى ومخفى شدم واو در جستجوى من بود.
در يکى از شبهى جمعه به طرف مقابر قريش ـ مرقد امام کاظم (عليه السلام) وامام جواد (عليه السلام) ـ برى عبادت ودعا رفتم. آن شب هوا بارانى وطوفانى بود. به خادم حرم مطهر که (اباجعفر) نام داشت گفتم: درهى حرم مطهر را ببند تا من بتوانم در خلوت مشغول دُعا وراز ونياز باشم. زيرا بر جان خود ايمن نيستم، وممکن است کسى قصد سوئى نسبت به من داشته باشد.
او نيز قبول کرد ودرها را بست.
نيمه شب، در حالى که باد وباران همچنان ادامه داشت وهيچ کس در آنجا نبود، مشغول دعا وزيارت ونماز بودم که نا گاه صدى پايى از طرف قبر شريف امام موسى بن جعفر (عليه السلام) به گوشم رسيد.
مردى را ديدم که مشغول زيارت حضرت امام کاظم (عليه السلام) است. او ابتدا بر حضرت آدم (عليه السلام) وانبياء عظام (عليهم السلام) درود فرستاد، آنگاه يک يک ائمّه معصومين (عليهم السلام) را مورد خطاب وسلام قرار داد تا به امام دوازدهم حجّت بن الحسن (عليه السلام) رسيد اما نام ايشان را ذکر نکرد.
من تعجّب کردم وبا خود گفتم: شايد نام حضرت را فراموش کرد، يا امام (عليه السلام) را نمى شناسد، ويا اصلاً به امامت ايشان اعتقاد ندارد ومذهب ديگرى دارد.
وقتى زيارتش به پايان رسيد دو رکعت نماز خواند ومتوجّه قبر مطهّر امام جواد (عليه السلام) شد، وبه همان ترتيب مشغول زيارت وسلام شد ودو رکعت نماز خواند.
من ترسيدم، زيرا او را نمى شناختم، او جوانى بود در هيئت مردى کامل وپيراهنى سفيد بر تن وعمامه ى بر سر داشت که انتهى آن را از زير گلو گذرانده بود، همچنين شالى به کمر بسته وعبايى بر دوش انداخته بود. پس از نماز به من فرمود:
ى ابوالحسين بن ابى البغل! با دُعى فرج چقدر آشنايى؟
گفتم: آقى من! کدام دُعا؟
فرمود: دو رکعت نماز بخوان وبگو:
(يا مَنْ اَظْهَرَ الْجَميلَ وَسَتَرَ الْقَبيحَ، يا مَنْ لَمْ يُؤاخِذْ بِالْجَريرَةِ وَلَمْ يَهْتِکِ السِّتْرَ، يا عَظيمَ المَنِّ يا کَريمَ الصَّفْحِ يا حَسَنَ التَّجاوُزِ، يا واسِعَ الْمَغْفِرَةِ، يا باسِطَ الْيَدَيْنِ بِالرَّحْمَةِ، يا مُنْتَهى کُلِّ نَجوى، ويا غايَةَ کُلِّ شَکْوى، يا عَوْنَ کُلِّ مُسْتَعين، يا مُبْتَدِئاً بِالّنِعَمِ قَبْلَ اسْتِحْقاقِها.
سپس بگو:
يا رَبّاهُ (ده مرتبه) يا سَيّداهُ (ده مرتبه) يا مَوْلاه (ده مرتبه) يا غَايَتاه (ده مرتبه) يا مُنْتَهى غايَةِ رَغْبَتاه (ده مرتبه) اَسْأَلُکَ بِحَقّ هذِهِ الاْسْماءِ وبِحَقِّ محمّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ عَلَيْهِمُ السَّلامُ اِلاّ ما کَشَفْتَ کَربى ونَفَّسْتَ هَمّى وفَرَّجْتَ غَمّى وَاَصْلَحْتَ حالى.
پس هر حاجتى که دارى از خداوند مسئلت نما. پس از آن گونه راست صورتت را بر زمين بگذار وصدبار بگو:
(يا محمّد يا على! يا على يا محمّد اِکْفيانى فَأِنَّکُما کافِيايَ وَانْصُرانى فَأِنَّکُما ناصِرى).
سپس گونه چپ صورتت را بر زمين بگذار وصدبار بگو: (ادرکنى) ( وپس از صدبار اين ذکر ر) بسيار تکرار کن.
سپس به اندازه يک نفس بگو (الغوث الغوث الغوث..).
آنگاه سر از سجده بردار که ان شاءاللّه خداوند حاجتت را برآورده خواهد نمود).
وقتى من مشغول نماز ودُعا شدم، آن شخص خارج شد. بعد از اين که نماز ودعايم به پايان رسيد به طرف ابو جعفر خادم رفتم تا بپرسم اين مرد که بود؟ وچگونه وارد حرم مطهّر شده بود؟
وقتى درها را بررسى نمودم ديدم همه درها بسته وقفل زده بودند. بسيار تعجب کردم، وبا خود گفتم: شايد اينجا دَرِ ديگرى دارد که من نمى دانم. پيش ابوجعفر رفتم. او داشت از داخل اتاقى که به عنوان انبار روغن چراغ از آن استفاده مى کردند، بيرون مى آمد، فوراً به او گفتم: اين مرد که بود؟ چطور توانسته بود داخل حرم شود؟
ابوجعفر گفت: همانطور که مى بينى درها بسته وقفل زده هستند، من هم که آن را باز نکرده ام.
من آنچه را که ديده بودم برى او تعريف کردم.
گفت: او مولايمان صاحب الزمان (عليه السلام) است، من بارها ايشان را وقتى حرم خالى است ـ مثل امشب ـ ديده ام.
از اين که چه موقعيّتى را از دست داده بودم، خيلى ناراحت شدم. وقتى فجر دميد از حرم خارج شدم. به طرف محلّه (کرخ) رفتم، در اين مدّت آنجا مخفى شده بودم. هنگامى که خورشيد دميد، عدّه ى از مأمورين صالحان با اصرار از دوستانم سراغ مرا گرفتند، وبا خواهش بسيار مى خواستند که مرا ملاقات کنند.
آنها نامه ى هم با خود داشتند که در آن صالحان نوشته بود که مرا بخشيده وامان داه است. (همچنين مطالب جالب توجهى درباره خوبيها وگذشته خوب من وآينده خوبى که در انتظارم مى باشد در آن قيد شده بود.)
آنگاه با يکى از دوستان مورد اعتمادم از مخفى گاه خودم خارج شده وبا ابى منصور ملاقات کردم. وقتى مرا ديد به پاخاست وبسيار مرا مورد احترام خود قرار داد، وچنان رفتار خوبى از خود نشان داد که تا حال از او چنين رفتارى را نديده بودم. آنگاه گفت: آيا آن قدر ناراحت شده بودى که از من به صاحب الزّمان (عليه السلام) شکايت کردى؟
گفتم: من فقط درخواستى ساده ودُعايى معمولى کردم.
گفت: چه مى گويى؟ ديشب (شب جمعه) بدون مقدّمه مولايم صاحب الزمان (عليه السلام) را در خواب ديدم، ايشان به من دستور دادند تا با تو به لطف رفتار کنم، واز اين ستمى که بر تو کرده بودم مرا مورد مؤاخذه قرار دادند.
گفتم: لا اله الاّ اللّه! گواهى مى دهم که خاندان رسالت وائمّه معصومين (عليهم السلام) نه تنها بر حقّ اند بلکه خود منتهى درجه حقيقت هستند. من نيز مولايمان (عليه السلام) را بدون مقدمه در بيدارى ديدم، وبه من چنين وچنان فرمودند. وآنچه را که ديده بودم کاملاً شرح دادم.
او از اين داستان بسيار تعجّب کرد. پس از آن از ابى منصور بن صالحان کارهى شايسته وبزرگى به سبب اين رويداد انجام پذيرفت، من هم به برکت مولايمان صاحب الزمان (عليه السلام) به مقاماتى در دستگاه او رسيدم که اصلاً به فکرم هم نمى رسيد.(3)
پاورقی
(3) دلائل الامامه، ص 299 ـ 301، معرفة من شاهد، بحار الانوار، ج 51، ص 304 ـ 306.
محمّد بن على بن متيل مى گويد:
روزى محمّد بن عثمان، دوّمين نائب امام (عليه السلام) مرا به نزد خود فرا خواند، وى چند تکه پارچه ى که نوشته شده بوده، به همراه کيسه ى که چند درهم در آن بود به من داد وگفت: همين حالا شخصاً به طرف (واسط) حرکت کن. وقتى به رودخانه کنار شهر رسيدى مسير رودخانه را به طرف بالا طى کرده واينها را به اوّلين کسى که رسيدى تحويل بده!
من آنها را تحويل گرفتم، وقتى به آن چند تکه پارچه ظاهراً کم ارزش وآن چند درهم نگاه کردم کمى ناراحت شدم که چرا بايد کسى مثل من برى تحويل اين محموله کم ارزش اين مسافت طولانى را برود؟ در حالى که من موقعيّت ووظايف مهم تر وبا ارزش ترى داشتم!
به هر حال، اين مأموريت را پذيرفتم وبه طرف شهر (واسط) به راه افتادم، وقتى به محل قرار رسيدم، ديدم حسن بن محمّد بن قطاة صيدلانى، وکيل موقوفات (واسط)، آنجا ايستاده است. همين که مرا ديد گفت: مرا که مى شناسى تو کيستى؟
گفتم: من جعفر بن محمّد بن متيل هستم.
او قبلاً نام مرا شنيده بود ومرا به خوبى شناخت. آنگاه يکديگر را در آغوش کشيديم. به او گفتم: محمّد بن عثمان سلام رساند واين چند تکه پارچه واين چند درهم را به من داد تا به شما تحويل دهم.
او گفت: خدا را شکر، خوب شد که آمدى (عبد الله عامرى) وفات يافته است من مى خواستم برى کفن او مقدارى پارچه تهيه کنم.
وقتى بسته را گشود متوجّه شديم که نوعى بُرد يمانى که (حبرة) نام دارد و(به اندازه) کفنى است، ومقدارى کافور در آن نهاده شده ووجه داخل کيسه نيز به اندازه مُزد بار بران وگورگنان است.
به اتّفاق جنازه عبد الله را تشييع نموده وبه خاک سپرديم ومن مراجعت نمودم!(6)
پاورقی
(6) کمال الدين، ج 2، ص 504، ذکر التوقيعات، بحار الانوار، ج 51، ص 336 و337.
حسن بن فضل بن زيد يمانى مى گويد:
پدرم نامه ى به خط خود برى امام زمان (عليه السلام) نوشت. حضرت (عليه السلام) پاسخ نامه را مرقوم فرمود. بار ديگر نامه ى به خط من املا کرده وبرى امام زمان (عليه السلام) ارسال کرد. حضرت (عليه السلام) اين بار نيز پاسخ فرمود.
مرتبه سوم نامه ى ديگر به خط يکى از فقها که از دوستان ما بود املا نموده، وبرى حضرت (عليه السلام) فرستاد.
امام (عليه السلام) اين بار از ارسال پاسخ خوددارى نمود. ما تعجب کرديم. وقتى درباره علّت آن تحقيق نموديم، دانستيم که آن مرد از عقيده خود برگشته وقرمطي(13) شده است.(14)
پاورقی
(13) قرمطى: شعبه ى از فرقه اسماعيليه است که توسط حمدان الاشعث ـ معروف به قرمط ـ در حدود سال 280 هـ.ق پديد آمد، آنها قايل بودند که محمد بن اسماعيل امام هفتم وصاحب الزمان است... (فرهنگ معين ج 6، ص 1450).
(14) کافى، ج 1، ص 520، مولد الصاحب (عليه السلام)، ح 13، بحار الانوار، ج 51، ص 310.
سيّارى مى گويد:
على بن محمّد سيمرى ـ چهارمين نائب خاص حضرت امام زمان (عليه السلام) در زمان غيبت صغرى ـ نامه ى برى حضرت (عليه السلام) نوشت، وتقاضى کفنى نمود.
حضرت (عليه السلام) در پاسخ مرقوم فرمودند:
(انّک تحتاج اليه سنة ثمانين)
يعنى تو در سال 80 به آن احتياج خواهى يافت.(5)
سيمرى در همان سال وفات مى کند، ودو ماه قبل از فوت سيمرى حضرت (عليه السلام) کفنى را برايش مى فرستد.(6)
پاورقی
(5) شايد منظور هشتادمين سال زندگى سيمرى بوده باشد. علامه مجلسى در صفحه 366 ج 51 بحار مى گويد: منظور هشتادمين سال زندگى امام زمان (عليه السلام) مى باشد که اين درست در نمى آيد چون با حساب خود او در همانجا فاصله زمان ولادت امام (عليه السلام) (255) تا وفات سيمرى (329) هفتاد وچهار سال مى باشد.
اما در صحفه 312 ج 51 نيز مى فرمايد: مراد يا هشتاد سال عمر او بود ويا سال 280 که دومى نيز بعيد به نظر مى رسد.
(6) دلائل الامامة، ص 280، بحار الانوار، ج 51، ص 306.
محمّد بن حسين تميمى گويد:
مردى استرآبادى برى من نقل کرد که به محلّه عسکر در سامرّا رفتم وسيصد دينار در کيسه ى نهاده بودم که يکى از آنها دينار شامى بود، وقتى به درب خانه ى که امام حسن عسکرى (عليه السلام) آنجا دفن شده بود، رسيدم، همانجا نشستم. در اين هنگام خادمى خارج شد وگفت: آنچه با خود دارى بده!
(از صراحت او شک کردم) وگفتم: چيزى با من نيست.
خادم وارد خانه شد ودوباره بيرون آمد وگفت: کيسه ى سبزرنگ دارى که سيصد دينار ـ که يکى از آنها هم شامى است ـ همراه با انگشترى در آن است، من انگشتر خود را فراموش کرده بودم، اين بار کيسه را به او دادم وانگشتر را خود برداشتم!(6)
پاورقی
(6) خرايج، ج 2، ص 696 و697، فى اعلام الامام صاحب الزمان (عليه السلام) ، بحار الانوار، ج 51، ص 294.
ابو على بغدادى مى گويد:
سالى که ده قطعه شمش نزد حسين بن روح برده بودم گروهى از اهالى قم مرا به زنى که به دنبال وکيل حضرت (عليه السلام) مى گشت، معرفى نمودند. روزى آن زن به حضور حسين بن روح رسيد، من هم آنجا بودم. او به شيخ گفت: اى شيخ! بگو ببينم: چه چيزى همراه من است؟
ايشان پاسخ دادند: آنچه را که به همراه خود آورده ى، به دجله بينداز! آنگاه بيا تا به تو بگويم که چه بوده است.
آن زن همانطور که حسين بن روح گفت، آن را با خود برد وبه دجله انداخت وبازگشت.
حسين بن روح به کنيز خود گفت: آن کيسه را بياور!
وقتى کنيز آن را به حضور حسين بن روح آورد، شيخ رو به آن زن نموده وگفت: اين همان کيسه ى است که به همراه داشتى وآن را به دجله انداختى، مى خواهى بگويم که در آن چيست؟ يا خود مى گويى؟
زن گفت: شما بفرماييد!
شيخ گفت: دو دستبند طلا، دو حلقه بزرگ، يک حلقه کوچک جواهرنشان ودو انگشتر که يکى فيروزه وديگرى عقيق است.
آنگاه کيسه را باز کرد وبه من نشان داد. وقتى چشم آن زن به آنها افتاد، گفت: اين همان کيسه ى است که من با خود داشتم وبه دجله انداختم. من وآن زن با مشاهده اين دليل روشن هوش از سرمان پريد.(13)
پاورقی
(13) کمال الدين، ج 2، ص 519، ذکر التوقيعات، بحار الانوار، ص 51، ج 342.
ميرزا محمد استرآبادى مى گويد:
من در حرم الهى يعنى مكه مكرمه زندگى مى كنم، شبى در مسجد الحرام مشغول طواف خانه خدا بودم.
ناگاه جوانى را ديدم كه وارد مسجد الحرام شد، او كه سيمايى زيبايى داشت به طرف كعبه آمد و همراه من مشغول طواف شد. در اثناى طواف وقتى به من نزديك شد، يك دسته گل سرخ به من عنايت فرمود.
البته آن روزها فصل شكفتن گل نبود، من دسته گل را گرفته و بوييدم. گفتم: آقا جان اين ها را از كجا آورده اى؟
فرمود: از خرابات!
اين بفرمود و از نظر ناپديد شد، كه ديگر او را نديدم.(171)
پاورقی
171- بحار الانوار، ج 52، ص 176.
شعبى مى گويد:
روزى عبدالملک بن مروان مرا فراخواند وگفت: موسى بن نصر ـ فرمانده ما در افريقا وامير طارق بن زياد فاتح اسپانيا ـ نامه ى برى من فرستاده ودر آن نوشته است: به من خبرداده اند که حضرت سليمان (عليه السلام) در زمان خود، به گروه جن امر کرده است که شهرى از مس برى او بسازند، وتمام عفريت ها وجنّيان برى ساختن آن گرد آمدند وآن را از چشمه غنى مسى که خداوند برى سليمان پديد آورده بود، بنا کردند.
محل اين شهر در بيابانى در اسپانيا است، وگنجهايى که سليمان به وديعه گرفته بود، در آن است. من مى خواهم به طرف آن حرکت کنم.
يکى از کارگزاران نزديکم مرا مطّلع نموده است که مسير منتهى به آن، بسيار ناهموار ودشوار است، وبدون آمادگى وپشتيبانى لازم وآذوقه زياد نمى توان اين مسافت طولانى ودشوار را طى نمود، وهيچ کس جز (دارا بن دارا) ـ پادشاه ايران که به دست اسکندر مغلوب شد ـ نتوانسته است به بخشى از آن برسد.
هنگامى که اسکندر او را کشت، گفت: قسم به خدا! تمام سرزمينها را به تصرف خود در آوردم واهل هر سرزمين پيش من سر تسليم فرود آورده اند. هيچ زمينى نمانده که من در آن گام ننهاده باشم مگر اين سرزمين که در اسپانياست.
دارا آن را ديده است، به همين دليل قصد آنجا نموده ام تا از دست يافتن به حدّى که دارا بدان رسيده است باز نمانم.
يک سال طول کشيد تا اسکندر نيز خود را آماده ومجهّز نمود، هنگامى که فکر مى کرد آمادگى اين کار را يافته است گروهى از افرادش را برى تحقيق فرستاد. آنان پس از تحقيق به او اطلاع دادند که موانعى غير قابل عبور در مسيرِ منتهى به آنجا وجود دارد. اسکندر نيز از رفتن منصرف شد.
عبد الملک بن مروان پس از گفت وگو با من، نامه ى به موسى بن نصر نوشت وبه او دستور آمادگى وتهيّه پشتيبانى لازم برى اجرى اين کار را صادر کرد.
موسى بن نصر آماده گرديد وبه طرف آن شهر خارج شد، وآنجا را ديده وبر احوال آن آگاهى يافت وبازگشت.
او گزارشى برى عبدالملک تهيّه کرد ودر آخر گزارش چنين نوشت: بعد از گذشت روزهى زيادى وهنگامى که آذوقه ما به پايان رسيد به درياچه ى ـ که درختان زيادى در اطراف آن وجود داشت، رسيديم ودر آنجا به ديوار آن شهر برخورديم.
من به کنار ديوار شهر رفتم. بر روى آن کتيبه ى به زبان عربى نوشته شده بود. ايستادم وآن را خواندم ودستور دادم از آن نسخه بردارى نمودند. در آن کتيبه اين شعر نوشته شده بود:
آنان که صاحب عزّت ومقام هستند بدانند،
وآنان که آرزوى جاودانگى دارند: که هيچ موجود زنده ى جاوانه نيست.
اگر مخلوقى مى توانست در اين مسابقه به جاودانگى برسد،
سليمان بن داود بود که بدان مى رسيد.
آن کسى که مس چون چشمه ى جوشان برى او جارى شد،
وفوران مس برى او بخششى نامحدود بود،
پس به گروه جنّيان امر کرد با آن بنايى به يادگار بسازيد،
که تا قيامت باقى مانده وشکسته وفرسوده نشود.
آنها نيز در سطح وسيعى آغاز به کار کردند وبه شکل هول انگيزى،
بر اساس قواعد واُصول محکم، سر به آسمان کشيد.
ومس را در قالبهى مستطيل شکلى ريخته وحصار آن را ساختند،
آنچنان که از صخره هى سخت وداغ استوار شد.
وتمام گنجينه هى زمين را در آن جى داد.
ودر آينده اين گنج نامحدود آشکار خواهد شد.
آن گنجينه در اعماق زمين پنهان شد.
ودر طبقات سخت زمينى انباشته ماند.
فرمانروايى گذشته او پس از او باقى نماند،
تا اين که تبديل به گورى شد ناپايدار،
اين برى آن است که دانسته شود که حکومت پايدار نيست،
مگر حکومت پر از نعمت وبخشش خداوند،
هنگامى خواهد رسيد که از نسل عدنان آن سرور متولّد شود.
او از نسل هاشم وبهترين مولود خواهد بود.
خداوند او را با نشانه هايى که مخصوص مى گرداند، بر مى انگيزد،
تا به سوى تمامى مخلوقات سفيد وسياه خدا برود.
کليدهى تمامى گنجينه هى زمين را داراست.
وجانشينان او همه آن کليدها را خواهند داشت.
آنها خلفا وحجّت هى دوازده گانه هستند.
که پس از بعثت او، جانشينان وسروران والامقام هستند.
تا اين که قائم آنها به امر خداوند قيام مى کند.
در آن هنگام از آسمان، او را به نام صدا مى زنند.
هنگامى که عبدالملک نامه را خواند و(طالب بن مدرک)، فرستاده موسى بن نصر او را به وضوح مطّلع ساخت، به (محمّد بن شهاب زهرى) که آنجا حضور داشت گفت: نظرت درباره اين موضوع عجيب چيست؟
زهرى گفت: به گمان من گروه جنّى که مسئوليت حفاظت از شهر را به عهده دارند هر که را بخواهد به طرف شهر برود به خيال وتوهّم مى افکند.
عبد الملک گفت: راجع به کسى که از آسمان او را صدا مى زنند اطّلاعى دارى؟
زهرى گفت: از اين مطلب درگذر.
عبدالملک گفت: چگونه از اين درگذرم که اين امرى است بزرگ ودور از ذهن؟ بايد با صراحت آنچه که از آن مى دانى بگويى، آيا مرا آزار مى دهى يا چيزى را از من مخفى مى نمايى؟
زهرى گفت: على بن الحسين (عليهما السلام) به من گفته است: او مهدى واز نسل فاطمه (عليها السلام) دختر رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) است.
عبدالملک گفت: هر دوى شما دروغ مى گوييد، سخنان هر دوى شما هميشه باطل وقول شما دروغ بوده است. او مردى از نسل ماست.
زهرى گفت: من فقط سخن على بن الحسين (عليهما السلام) را نقل کردم، اگر مى خواهى از خودش بپرس، چرا مرا ملامت مى کنى؟ اگر دروغ است او دروغ گفته، واگر راست مى گويد يکى از دشمنان شما به شما کمک کرده است.
عبدالملک گفت: من نيازى به سئوال از فرزندان ابوتراب ندارم. ى زهرى! اين مطلب را پوشيده دار تا کسى از آن مطلع نگردد.
زهرى گفت: به خاطر تو به کسى نخواهم گفت.(1)
پاورقی
(1) بحار الانوار، ج 51، ص 164 ـ 166.
احمد بن ابى روح مى گويد:
روزى زنى از اهالى دينور نزد من آمد وگفت: پسر ابى روح! تو در شهر ما از جهت دين وتقوا مطمئن ترين افراد هستى، مى خواهم امانتى به تو بسپارم که آن را به اهلش برسانى، ونسبت به ادى امانت استوار باشى.
گفتم: باشد، ان شاءاللّه موفق خواهم شد.
گفت: در اين کيسه سربسته مقدارى درهم نهاده ام، آن را باز مکن ودر آن نگاه نکن تا آن را به کسى که از محتوى آن تو را آگاه سازد برسانى، وضمناً اين هم گوشواره من است که ده دينار ارزش دارد، در آن سه دانه مرواريد به ارزش ده دينار تعبيه شده است.
ونيز از حضرت صاحب الزمان (عليه السلام) سئوالى دارم که بايد جواب آن را پيش از آن که تو سئوال کنى بفرمايند.
گفتم: سؤالت چيست؟
گفت: مادرم هنگام عروسى من، ده دينار از کسى که من او را نمى شناسم قرض گرفته بود، من مى خواهم آن را پس بدهم، اگر حضرت (عليه السلام) آن شخص را برى من معلوم نموده ودستور بفرمايند، قرضم را ادا مى کنم!
با خود گفتم: اين مطلب را چگونه به جعفر بن على ـ جعفرکذّاب، عموى امام زمان (عليه السلام) که ادعى امامت دارد ـ بگويم؟
بعد گفتم: اين سئوالات امتحانى است بين من وجعفر بن على.
احمد بن ابى روح گويد: آن مال را برداشتم وحرکت کردم، وارد بغداد شدم، در بغداد به نزد حاجز بن يزيد وشّاء ـ از وکلى امام زمان (عليه السلام) ـ رفتم وبر او سلام کرده ونشستم، گفت: حاجتى دارى؟
گفتم: مالى نزد من هست که تا از کيفيّت ومقدار آن خبر ندهيد، نمى توانم آن را به شما تحويل دهم.
گفت: ى احمد بن ابى روح! بايد به سامرا بروى.
گفتم: لا اله الاّ الله! عجب کارى به عهده گرفته ام!
وقتى به سامرا رسيدم، گفتم: ابتدا نزد جعفر مى روم، بعد فکرى کردم وگفتم: نه، اوّل به منزل امام حسن عسکرى (عليه السلام) مى روم، اگر توسّط امام زمان (عليه السلام)، امتحان آشکار شد که هيچ، واگر به نتيجه نرسيدم نزد جعفر خواهم رفت.
به محله عسکر رسيدم، هنگامى که به خانه امام حسن عسکرى (عليه السلام) نزديک شدم، خادمى بيرون آمد وگفت: تو احمد بن ابى روح هستى؟
گفتم: بله!
گفت: اين نامه مال توست آن را بخوان.
در آن نامه نوشته بود: بسم الله الرحمن الرحيم. ى پسر ابى روح! عاتکه دختر ديرانى کيسه ى که هزار درهم ـ به گمان تو در آن است ـ به تو امانت سپرده، در حالى که گمان تو درست نيست.
تو ادى امانت کرده وکيسه را باز نکردى ونمى دانى در آن چه مقدار وجود دارد؟ در آن هزار درهم وپنجاه دينار است، وگوشواره ى که آن زن گمان مى کرد که ده دينار ارزش دارد، درست گفته ولى گوشواره با دو نگينى که سه دانه مرواريد در آن تعبيه شده کمى بيش از ده دينار ارزش دارد.
گوشواره را به فلانى، کنيز ما بده که آن را به او بخشيده ايم، وبه بغداد برو ومال را به حاجز بده، واو آنچه به تو برى هزينه سفرت مى دهد، بگير.
امّا آن ده دينارى که آن زن گمان مى کند که مادرش در عروسى او قرض گرفته ونمى داند که صاحبش کيست. اين چنين نيست، او مى داند صاحب آن پول کيست؟ صاحب آن ده دينار کلثوم، دختر احمد است که از دشمنان ما اهل بيت است، وآن زن دوست ندارد که آن را به او بدهد ومى خواهد آن را بين خواهران خود قسمت کند. ما به او اجازده داديم که ما بين خواهران نيازمندش تقسيم نمايد.
مطلب ديگر اين که، ى ابى روح! برى امتحان جعفر به نزد او مرو، به ديار خود بازگرد که عمويت فوت کرده است، خداوند اهل ومال او را روزى تو کرده است.
بعد از خواندن نامه، به بغداد بازگشتم، وکيسه را به حاجز دادم، آن را شمرد، هزار درهم وپنجاه دينار بود، سى دينار به من داد، وگفت: دستور دارم که اين را برى خرجى به تو بدهم.
من سى دينار را گرفته وبه خانه ى که برى اقامت در بغداد گرفته بودم، بازگشتم. در اين هنگام خبر آوردند عمويت مُرده وخانواده ام خواسته اند که بازگردم.
پس از بازگشت ديدم خبر صحيح بوده، وسه هزار دينار وصد درهم به من به ارث رسيده است.(11)
پاورقی
(11) خرايج، ج 2، ص 699 ـ 702، فى أعلام الامام صاحب الزمان (عليه السلام) ، بحار الانوار، ج 51، ص 295 و296.
ابوالقاسم بن ابى حابس مى گويد:
هر سال نيمه شعبان، برى زيارت ابا عبد الله الحسين (عليه السلام) به کربلا مشرّف مى شدم. وهر وقت به سامرا مى رفتم، به وسيله نامه ى حضرت (عليه السلام) را مطّلع مى نمودم. يک سال قبل از ماه شعبان به سامرا رفتم، مى خواستم طبق معمول ماه شعبان، به زيارت کربلا مشرّف شوم، از ابوالقاسم حسن بن احمد ـ که از وکلى حضرت (عليه السلام) بود ـ خواستم که ورود مرا به اطّلاع حضرت (عليه السلام) نرساند تازيارتم خالصانه باشد!
چندى نگذشت که ابوالقاسم در حالى که مى خنديد نزد من آمد وگفت: اين دو دينار را حضرت (عليه السلام) برى تو فرستاده وفرموده اند: (به حابسى بگو: هر که در راه خدا کوشش کند، خدا هم حاجت او را بر مى آورد!).
در سامرا به بيمارى شديدى مبتلا شدم، بيمارى آن قدر سخت بود که خود را برى مرگ آماده ساختم. در آن حال، از طرف مولا (عليه السلام) گلدانى برى من فرستاده شد، در آن گلدان دو شاخه گل بنفشه بود حضرت فرموده بودند: آن را استشمام کنم.
هنوز در حال بوييدن عطر گلها بودم که احساس بهبودى کردم. الحمد لله ربّ العالمين.(13)
پاورقی
(13) کمال الدين، ج 2، ص 493، ذکر التوقيعات، بحار الانوار، ج 51، ص 331.