(66) وداع با حكومت

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
هنگامى كه يزيد، منفور در گذشت . پسرش معاويه به جاى وى نشست . ولى طولى نكشيد از خلافت كناره گيرى كرد، و بر منبر رفته و اين چنين سخنرانى نمود:
- مردم ! من علاقه ندارم بر شما رياست كنم و مطمئن هم نيستم . زيرا كه مى بينم شما علاقه اى به خلافت من نداريد. ولى شما گرفتار حكمرانى خاندان ما شده ايد و ما نيز گرفتار شما مردميم !
جدم معاويه براى به دست آوردن خلافت با على بن ابى طالب عليه السلام - كه به خاطر سابقه و مقامش به خلافت شايسته بود!!جنگيد و مى دانيد كه مرتكب چه اعمال زشتى شد و شما هم مى دانيد به همراه ايشان چه كرديد و عاقبت نيز گرفتار نتيجه عمل خود شده و به گور رفت ، بعد از معاويه ، پدرم يزيد عهده دار خلافت شد و خوب كه ايشان چنين كارى را نمى كرد، چون شايستگى خلافت را نداشت .
وى كارى كه نمى بايست بكند، انجام داد، جنايتهاى وحشتناكى را مرتكب شد. و فكر مى كرد كه كار خوبى را انجام مى دهد و بالاخره چندان زمانى نگذشت كه از بين رفت و آتش فساد او خاموش شد. و اينك رفتار زشتش غم مرگ او را از يادمان برده است .
آن گاه گفت :
- اكنون من نفر سوم اين خانواده هستم ، افراد بى علاقه به خلافت من ، بيشتر از افرادى است كه به خلافت من علاقه مند هستند. من هرگز بار گناه شما را به دوش نمى كشم ! بياييد خلافت را از من بگيريد و به هر كس ‍ كه مايليد بسپاريد!
مروان بلند شد و گفت :
- شما به روش عمر رفتار كن !
پاسخ داد:
- به خدا سوگند! اگر خلافت گنجينه اى بود، ما سهم خود را برداشتيم ، اگر هم گرفتارى بود، براى نسل ابوسفيان ، همين اندازه بس است ، و از منبر پايين آمد.
مادرش به او گفت :
- اى كاش چون لكه حيض مى شدى !
- در جواب مادر گفت :
- من نيز همين آرزو را داشتم تا ديگر نمى فهميدم خداوند آتشى دارد كه هر معصيت كار و هر كسى را كه حق ديگرى را بگيرد، با آن عذاب مى كند.(92)

پاورقی

92-  بحار، ج 46، ص 118