(61) تولد امام زمان (عج )

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
حضرت حجة بن الحسن امام عصر(عج ) در پانزدهم شعبان سال دويست و پنجاه و پنج هجرى در شهر سامرا چشم به جهان گشود.
حكيمه دختر امام محمد تقى (ع ) نقل مى كند كه امام حسن عسگرى (ع ) مرا خواست و فرمود:
- عمه ! امشب نيمه شعبان است ، نزد ما افطار كن ! خداوند در اين شب فرخنده حجت خود را به زودى آشكار خواهد كرد.
عرض كردم :
- مادر نوزاد كيست ؟
فرمود:
- نرجس .
گفتم :
- فدايت شوم ! من كه اثرى از حاملگى در اين بانوى گرامى نمى بينم ! فرمود:
- مصلحت اين است . همان طور كه گفتم خواهد شد.
وارد خانه شدم . سلام كردم و نشستم . نرجس خاتون آمد، كفش ها را از پايم در آورد و گفت :
- بانوى من ! شب بخير!
گفتم :
- بانوى من و خاندان ما تويى !
گفت :
- نه ! من كجا و اين مقام بزرگ ؟
گفتم :
- دخترم ! امشب خداوند فرزندى به تو عنايت مى فرمايد كه سرور دنيا و آخرت خواهد بود.
تا اين سخن را از من شنيد در كمال حُجب و حيا نشست . من نماز شام را خواندم و افطار كردم و خوابيدم .
نصف شب بيدار شدم و نماز شب را خواندم ، ديدم نرجس خوابيده و از وضع حمل در او اثرى نيست ، پس از تعقيب نماز به خواب رفتم .
مدتى نگذشت كه با اضطراب بيدار شدم ، ديدم نرجس هم بيدار است و نمازش را مى خواند، ولى هيچ گونه آثار وضع حمل در او ديده نمى شود، از وعده امام كمى شك به دلم راه يافت .
در اين هنگام ، امام حسن عسگرى (ع ) از محل خود با صداى بلند مرا صدا زد و فرمود:
((لا تعجلى يا عمه فان الامر قد قرب ))
((عمه ! عجله نكن كه وقت ولادت نزديك است .))
پس از شنيدن صداى امام (ع ) مشغول خواندن سوره الم سجده و يس ‍ شدم .
ناگاه ! نرجس با اضطراب از خواب بيدار شد و برخاست ، من به او نزديك شدم و نام خدا را بر زبان جارى كردم ، پرسيدم آيا در خود چيزى احساس مى كنى ؟ گفت :
- بلى عمه !
گفتم :
- نگران نباش و قدرت قلب داشته باش ، اين همان مژده اى است كه به تو دادم .
سپس من و نرجس را چند لحظه خواب گرفت . بيدار شدم ، ناگاه ! مشاهده كردم كه آن نور ديده متولد شده و با اعضاى هفتگانه روى زمين در حال سجده است . او را در آغوش گرفتم ، ديدم از آلايش ولادت پاك و پاكيزه است .
در اين هنگام ، امام حسن عسگرى (ع ) مرا صدا زد:
عمه ! پسرم را نزد من بياور!
من آن مولود را به نزد وى بردم . امام (ع ) او را به سينه چسبانيد و زبان خود را به دهان وى گذاشت و دست بر چشم و گوش او كشيد و فرمود:
- ((تكلم يابُنى )) فرزندم با من حرف بزن .
آن نوزاد پاك گفت :
- اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له و اشهد ان محمد رسول الله .
سپس صلواتى به اميرالمؤ منين (ع ) و ساير ائمه تا پدرش امام حسن عسگرى (ع ) فرستاد، سپس ساكت شد.
امام (ع ) فرمود:
- عمه ! او را نزد مادرش ببر تا به او نيز سلام كند و باز نزد من بياور!
او را پيش مادرش بردم . سلام كرد و مادرش جواب سلامش را داد! بار ديگر او را نزد پدرش برگردانيدم .(86)

پاورقی

86-  بحار، ج 51، ص 2.