فصل سيم : در شرايط اعمال است
فصل سيم (641): در شرايط اعمال است
بدان كه شرايط اعمال را در اين رساله (642) احصا (643) نمىتوان نمود وليكن اشاره به بعضى از شرايط كه اين كلمه جامعه (644) به آن اشارت دارد مجملا (645) مىنمايد.
از جمله ارواح عبادات كه به سبب آن مورث (646) ثمرات مىشود، و از عادات امتياز به هم مىرساند (647) نيت است.
چنانچه منقول است از رسول خدا صلىالله عليه و آله كه: انما الاعمال بالنيات. يعنى: عمل نيست عمل، مگر به نيت.
و كُلَينى به سند معتبر از حضرت صادق عليهالسلام (648) روايت نموده كه: رسول خدا صلىالله و عليه و آله فرمود كه: نيت مؤمن بهتر است از عمل او، و نيت كافر بدتر است از عمل او، و هر عمل كنندهاى موافق نيت خود عمل مىكند.
و ايضا (649) از آن حضرت روايت نموده كه در تفسير اين آيه: ليبلوكم أيكم أحسن عملا (650) يعنى: تا بيازمايد شما را كه كدام يك از شما نيكوكارتريد كه حضرت فرمود كه: مراد (651) اين نيست كه هر كه بيشتر عمل كرده باشد، بلكه مراد اين است كه: هر كه عملش درستتر و به صواب (652) و حق نزديكتر باشد. و عمل صواب آن است كه با خوف الهى (653) و نيت صادق و درست باشد. و باقى ماندن بر يك عمل، و سعى نمودن كه از براى خدا خالص گردد بهتر است از اصل عمل. و عمل خالص آن است كه نخواهى كه كسى غير خدا تو را بر آن كار مدح و ستايش نمايد. و نيت بهتر است از عمل، بلكه همين نيت، عمل است و بس. بعد از اين فرمودند كه: قل كل يعمل على شاكلته. (654) يعنى: بگو (اى محمد) كه هر كس كار مىكند بر شاكله (655) نيت است.
و در معنى نيت اشتباه بسيار واقع شده و اكثر به اصل حقيقت آن راه نيافتهاند. بعضى از عوام (656) را گمان اين است كه نيت آن لفظى است كه به آن تلفظ مىنمايند در هنگام شروع كردن به وضو و نماز و غير آن، هرچند در خاطر ايشان معنى نيت نباشد. و اين به اجماع (657)، لغو (658) و بيفايده است.
و بعضى كه از اين درجه ترقى نمودهاند، نيت را به خاطر گذرانيدن آن الفاظ، و تعقل (659) معانى آنها مىدانند. و اين نيز خطاست زيرا كه ثمره نيت، اخلاص (660) در عمل است و عمل را از شرك (661) و ريا (662) بيرون آوردن. و ظاهر است كه اين معنى (663) باعث اخلاص (664) نمىشود. مثلا اگر شخصى تاركالصلات (665) باشد و هرگز نماز نكند (666) و روزى بشنود كه بزرگى به مسجد آمده و زرى (667) به صلحا (668) قسمت مىنمايد، و از براى همين غرض وضو بسازد و به مسجد بيايد و در برابر آن بزرگ به همين قصد متوجه نماز شود و در خاطر بگذراند كه نماز واجب پيشين (669) مىگزارم (670) از براى رضاى خدا، و جميع اعمال نماز را به جا آورد، با آن كه نيت به آن معنى را با جميع افعال (671) صلات (672) به جا آورده، البته نماز او باطل است. پس معلوم شد كه آن، نيت نيست و نفعى ندارد.
بلكه تحقيق (673) معنى نيت آن است كه بر دو معنى اطلاق مىتوان كرد، كه هر دو در كار است (674) و يكى در غايت (675) آسانى است و ديگرى در نهايت دشوارى.
اما اول، عبارت از آن است كه: مقارن (676) فعل، قصد كردن خصوص (677) آن فعل داشته باشد و از روى سهو (678) و غفلت به جا نياورد. مثل آن كه شخصى به قصد غسل جنابت به حمام رود و در حمام فراموش كند كه جُنُب است؛ و به قصد ديگر سر به آب فرو برد و بيرون آيد. اين شخص نيت غسل نكرده و آن سر به آب فرو بردن او غسل جنابت نيست. و اگر به خاطر داشت و به اين مطلب (679) سر فرو برد، غسل كرده و نيت داشته هر چند به لفظ در نياورد و آن معانى را به خاطر نگذراند.
و نيت به اين معنى بسيار نادر (680) است كه كسى از آن خالى باشد چنانچه بعضى از محققين گفتهاند كه: اگر ما را تكليف مىكردند كه افعال را بىنيت بكنيم تكليف مالايُطاق (681) بود.
و اما دويم، پس آن عبارت است از غرض و علت و باعثى كه آدمى را محرك و داعى (682) بر فعل است. و افعال اختياريه عُقلا از اين خالى نمىباشد. مثل آن كه شخصى متوجه بازار مىشود، از او مىپرسى كه: به كجا مىروى؟ مىگويد كه: به بازار مىروم. اين نيت به معنى اول است كه در نفس (683) او هست و بعد از سؤال اظهار مىنمايد. و اگر بگويد كه به جاى ديگر مىروم دروغ گفته و از خلاف نيت خود خبر داده. و بعد از آن كه از او مىپرسى كه: چرا به بازار مىروى؟، مىگويد: مىروم كه متاع (684) بگيرم. اين نيت به معنى دويم است، زيرا كه چيزى كه باعث حركت او شده است همين امر (685) است.
و اصل اين نيت مشكل نيست اما اخلاص در اين نيت در غايت صُعوبت (686) است و مدار كمال و پستى و زيادتى و نقصان (687) عبادت بر اخلاص اين نيت است و اين اخلاص را در وقت نماز به چشم بر هم گذاشتن و حركات وسواسيانه كردن تحصيل نمىتوان نمود (688)، بلكه در مدت مُتمادى (689) به رياضات (690) و مجاهدات (691) و تفكرات صحيح بعد از توفيق الهى قدرى از آن را تحصيل مىتوان نمود زيرا كه اين نيت تابع حالت آدمى است؛ تا حال خود را متبدل نسازى (692) نيت متبدل نمىشود. چنانچه در حديث سابق حضرت صادق عليهالسلام به اين اشاره فرموده كه شاكله - كه به معنى طريقه و حالت است - در آيه به نيت تفسير فرمود.
و توضيح اين معنى موقوف بر ذكر بعضى از مراتب نيت است.
بدان كه بناى اين عالم بر عشق و محبت است و هر كسى را معشوق و مقصودى است كه آن مطلب در نظر او عظيم است و ساير اشيا را به تبعيت آن مىطلبد و تحصيل آن مطلوب در جميع اعمال، نيت اوست، و آن مطلوب، غرض صحيح مىباشد و غرض فاسد مىباشد.
اما اغراض فاسده (693)، افراد (694) بسيار دارد. مثلا يك شخص در نظر او مال بسيار، عظيم و بزرگ است و شيطان آن را در نظر او زينت داده و محبت آن در صميم قلبش (695) جا كرده، پيوسته فكر و خيال او متوجه تحصيل آن است. اگر بشنود كه نمازى هست كه هركه مىكند مالش زياد مىشود، التبه به آن مبادرت مىنمايد (696) و اگر بشنود كه نمازى هست كه هركه مىكند صد هزار درجه بهشت به او مىدهند، مطلقا رغبت نمىنمايد. و اگر نماز شبانه روزى را مىكند از جهت اين مىكند كه مبادا مردم به او بىاعتقاد شوند و مالش را بگيرند، يا خدا مال را از او سلب كند. صاحب اين حالت تا اين حال با او هست مالپرست است و معبود او مال است و نيت او تحصيل مال است در جميع مراتب. و اشاره به اين معنى است آن حديث نبوى كه فرمود كه: ملعون است ملعون است هر كه بپرستد دينار و درهم را. زيرا كه هيچ كس دينار و درهم را سجده نكرده است، بلكه اين پرستيدن مراد است. و اگر غرض او محض اين مطلب خسيس (697) باشد، عبادات او باطل است. و اگر اين مطلب بسيار در نفس او مستقر نشده باشد و مطلب اخروى هم منظور او باشد، مُرائى (698) است و در بُطلان (699) عبادتش اشكالى هست، و مشهور (700)، بطلان است.
و يك شخص ديگر در نظر او مال چندان اعتبار ندارد. جاه و اعتبار مىطلبد و اين را معشوق خود ساخته و از پى معشوق خود مىگردد. هر جا كه او را مىيابد به آن ميل مىكند و در جميع اعمال خود ملاحظه مىنمايد كه اگر مؤيد (701) اعتبار و جاه دنياى او هست، مىكند و الا ترك مىكند و پيوسته متفحص (702) عبادتى است كه در ثواب آن نوشته باشند كه در نظرها عزيز مىشود و بزرگ مىشود؛ آن را به جا مىآورد. و اگر صاحب منصبى را در عزت مىبيند، چون جاهى كه معشوق اوست نزد او مىبيند به او ميل مىكند، و آن صاحب منصب فريب مىخورد و گمان مىكند كه عاشق كمالات اوست. چون از درجه اعتبار ساقط شد و مطلوب او از آن مفارقت (703) كرد و به ديگرى پيوست، به جانب ديگرى ميل مىكند.
لهذا حق سبحانه و تعالى به جهت اينكه خداپرست و جاهپرست و دنيا پرست از يكديگر ممتاز شوند، اهل حق را در غالب احوال، فقير و منكوب (704) مىدارد و مال و جاه با اهل باطل مىباشد. چنانچه در هنگام استيلاى (705) دولت اسلام چون دنيا و دين در يك جا مجتمع (706) بود، اعوان (707) و انصار (708) بسيار شدند، و بعد از وفات حضرت رسال كه پادشاهت (709) به دشمنان دين رسيد و دين و دنيا از يكديگر جدا شد، دينطلب و دنياطلب نيز جدا شدند و قليلى (710) به جانب حق ماندند، و همچنين در زمان استيلاى حضرت اميرالمؤمنين صلواتالله عليه و زمان ابتلاى (711) حسنَين (712) صلوات الله عليهما (713).
و صاحب اين مرتبه نيز مثل صاحب مرتبه سابق است.
و اغراض فاسده دنيوى بينهايت است، و اين دو فرد بر سَبيل مثال (714) مذكور شد. و اعظم (715) آفات عبادات، اين نيات فاسده است، و در مرتبه شرك به خداست.
چنانچه ابن بابويه رحمهالله عليه به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق صلواتالله عليه روايت كرده كه: رسول خدا صلىالله و عليه و آله فرمود كه: اجتناب كنيد از ريا، به درستى كه آن شرك است به خدا. مُرائى (716) را در روز قيامت به چهار نام مىخوانند: اى كافر، اى بدكردار، اى مكار، اى زيانكار! ثواب عمل تو برطرف شد و مزد تو باطل شد و تو را در اين روز بهرهاى نيست. برو مزد خود را بطلب از كسى كه از براى او كار كردى.
و به سند صحيح (717) از حضرت موسى بن جعفر عليهالسلام روايت كرده كه حضرت رسالت پناه صلىالله عليه و آله فرمود كه: در روز قيامت جماعتى را حق تعالى امر فرمايد كه به جهنم برند. پس خطاب فرمايد به مالك (718) كه: بگو به آتش كه قدمهاى ايشان را نسوزاند، كه ايشان به پاى خود به مساجد مىرفتند؛ و روى ايشان را نسوزاند، كه وضو را تمام و كامل به جاى مىآوردند؛ و دستهاى ايشان را نسوزاند، كه به دعا به درگاه من برمىداشتند؛ و زبان ايشان را نسوزاند، كه بسيار قرآن مىخواندند. پس خازِن جهنم (719) به ايشان گويد كه: اى اشقيا (720) چه كردهايد كه با اين اعمال، مستحق جهنم شدهايد؟ ايشان گويند كه: ما كارهاى خود را از براى غير خدا مىكرديم. در اين روز به ما گفتند كه: مزد خود را از كسى بگيريد كه كار از براى او كردهايد.
و به سند معتبر از حضرت صادق عليهالسلام روايت كرده كه: لقمان فرزند خود را وصيت كرد كه: ريا كننده را سه علامت است: چون تنهاست، در عبادت كَسل (721) و سستى مىنمايد؛ و در نزد مردم مردانه به عبادت مىايستد؛ و هر كار كه مىكند توقع دارد كه او را بر آن كار ستايش كنند.
و على بن ابراهيم به سند خود روايت كرده است از حضرت امام محمد باقر صلواتالله عليه كه حضرت رسول صلىالله عليه و آله فرمود كه: كسى كه به رياى مردم نماز گزارد او مشرك است؛ و كسى كه زكات به رياى مردم دهد مشرك (722) است؛ و كسى كه روزه به رياى مردم گيرد مشرك است؛ و كسى كه حج به رياى مردم كند مشرك است؛ و هر كه فرموده خداى را براى مردم كند مشرك است؛ و خدا قبول نمىكند عمل ريا كننده را.
و كلينى به اسناد خود از حضرت صادق عليهالسلام روايت كرده كه: هر ريايى شرك است. به درستى كه هر كه از براى مردم كار كند مزدش بر مردم است، و هر كه از براى خدا كار كند مزدش بر خداست.
و به سند معتبر از آن حضرت روايت كرده كه: هر بندهاى كه باطن خود را نيكو كند و نيت خود را درست كند، نگذرد روزى چند مگر اينكه خدا نيكى او را بر خلق ظاهر گرداند؛ و هركه باطن خود را بد دارد، نگذرد روزى چند مگر اينكه خدا بدى او را ظاهر گرداند.
و در حديث ديگر فرمود كه: هر كه اندكى از عمل را از براى خدا بكند خدا زياده از آن بر خلق ظاهر سازد؛ و كسى كه بسيارى از اعمال را با تَعَبِ (723) بدن و بيدارى شبها به قصد ريا بكند، البته عمل او را در نظر آن جماعت كه ايشان را منظور داشته سهل و اندك نمايد.
و آيات و اخبار در اين باب بسيار است.
و علاج ريا به اين نحو مىشود كه: اغراض فاسده و مطالب دنيهاى (724) كه در نفس او مستقر گرديده، قلع نمايد (725) به توسل به جناب اقدس (726) ربانى (727)، و تفكر در فناى اين نشئه فانى (728) و بىاعتنايى مال و جاه و اعتبارات آن، و در اينكه كسى بدون اعانت الهى قادر بر نفع اين كس نيست، و تفكر در عظمت عقوبات و وسعت رحمت و مَثوبات (729) الهى. تا آن كه آن مطالب عظيمه در نظرش عظيم شود و مطلب سهل، بدى و حقارتش بر او مُنكَشف (730) گردد. و الا با وجود اين شهوات (731) در نفس، اخلاص ميسر نيست.
چنانچه نقل كردهاند كه: شخصى در پاى درختى نشسته بود و مىخواست مشغول ذكر باشد و با حضور قلب عبادت كند. جانورى چند بر درخت جمع شدند و آوازها بلند كردند. از حضور قلب بازماند. برخاست و متوجه دفع ايشان شد. چون مشغول شد باز جمع شدند، و چندان كه ايشان را مىراند فايده نمىكرد. شخصى رسيد و گفت: اى برادر تا اين درخت باقى است از اين جانوران خلاص ممكن نيست. اگر خلاصى مىخواهى درخت را بركن. چنين كرد و فارغ شد.
همچنين در دل آدمى تا درخت محبت دنيا و غير آن ريشه دارد مرغان خواهشها و خيالات را دفع نمىتوان كرد.
و اما اغراض صحيحه، يك درجه، درجه اوساط ناس (732) است، و نهايت مرتبه اخلاص ايشان آن است كه عمل خود را از ملاحظه زيد و عمرو (733) و تحصيل (734) مال و منصب مبرا (735) ساخته، غرض اخروى (736) منظور ايشان باشد. و گاه در مقام خوف (737)اند و خوف عظيم بر ايشان غالب است؛ عبادات را از ترس جهنم به جا مىآورند و گاه، رجا (738) بر ايشان غالب است و براى طمع بهشت عبادت مىكنند. و اگرچه خلافى هست در اينكه آيا عبادت ايشان با اين نيت صحيح است يا نه، اما حق اين است كه صحيح است، خصوصا وقتى كه مُنضَم (739) باشد با يكى از معانى كه بعد از اين مذكور خواهد شد. و بنا بر تحقيقى كه گذشت كه به محض خطور بال (740)، نيت درست نمىشود، معلوم است كه تكليف گذشتن از اين مرتبه نسبت به غالب ناس (741) تكليف ما لا يُطاق است.
اما اين عبادات در درجه نقص است زيرا كه اين مرد خود را پرستيده فى الحقيقه (742) نه خدا را. زيرا كه مطلبش دفع ضرر از خود است و جلب نفع به سوى خود. بسيار است كه عملى را مىشنوند كه احاديث بسيار وارد شده است كه باعث قرب (743) به خدا مىشود، يا باعث خشنودى خدا مىگردد، مطلقا محرك (744) در نفس ايشان به هم نمىرسد. و اگر بشنوند كه هر كه فلان عمل را به جا مىآورد كاسهاى در بهشت به او مىدهند كه چندين هزار لون (745) طعام در او هست، يا حوريهاى با نهايت جمال به او مىدهند، با نهايت رغبت به جا مىآورند. و اگر كسى را حق سبحانه و تعالى از اين مرتبه نجات بخشد، درجات مختلفه بالاتر از اين هست.
اول: عبادت شاكران (746) است، كه ملاحظه نعمتهاى غيرمتناهى الهى باعث عبادات ايشان است. چه، عقل حكم مىكند كه شكر مُنعِم (747) واجب است خصوصا چنين منعمى كه جميع نعمتها منتهى به او مىشود و اصل نعمتها كه وجود است از اوست و جميع اعضا و جوارح و قوا از عطاياى (748) اوست و جميع آسمان و زمين و كواكب (749) و آفتاب و ماه و عرش و كرسى و ملك (750) و جن و وحوش (751) و طيور (752) را از براى منفعت بنىآدم خلق كرده و در هر لحظه بر بدن هر فردى از افراد بشر در حفظ و تربيت و تغذيه و تنميه (753) چندين هزار نعمت دارد، و بر روح محبان و دوستان در هر آنى صدهزار نوع لطف و رحمت از افاضات (754) و هدايات و توفيقات مىفرمايد، و در عين كفران و معصيت، منع لطف خود نمىفرمايد.
چنانچه در خبر آمده كه: خدا با هر يك از بندگان به نوعى لطف مىفرمايد كه گويا بغير اين بنده بندهاى ندارد و هزارگونه احتياج به او دارد؛ با آن كه خالق جميع بندگان و بىنياز از عالميان است. و بنده با خداوند به نوعى سلوك (755) مىنمايد كه گويا خدايان ديگر دارد و به او هيچ احتياج ندارد؛ با اينكه خداوندى بجز او ندارد و مالك ضرر و نفع او بغير او نيست.
و از حضرت اميرالمؤمنين صلواتالله عليه منقول است كه: جمعى عبادت الهى كردند براى رغبت (756) در ثواب. اين عبادت تاجران است. و جمعى عبادت الهى كردند از ترس عذاب. اين عبادت غلامان است. و جمعى عبادت خدا كردند براى شكر او. اين عبادت آزادان است.
و به سند معتبر از حضرت امام رضا صلواتالله عليه منقول است كه: اگر خدا مردم را اميدوار نمىگردانيد و نمىترسانيد به بهشت و دوزخ، هر آينه (757) بر مردم واجب بود كه او را اطاعت كنند و عصيان او ننمايند براى تفضل (758) و احسانهايى كه نسبت به ايشان كرده است، و براى نعمتهايى كه بيش از استحقاق به ايشان كرامت فرموده است.
و تفكر در آلا (759) و نعماى (760) الهى نهايت ندارد، كما قال تعالى (761): و ان تعدوا نعمهالله لا تحصوها. (762) و اين تفكر از اعظم عبادات است و موجب مزيد (763) محبت و قرب و داعى و باعث بر فعل عبادات، و صارف (764) از مَنهيات (765) و محرمات است.
دويم: عبادت جمعى است كه باعث ايشان بر عبادت، تحصيل قُرب حضرت بارى جل شأنه (766) است. و مراد از قرب، نزديكى مكانى و زمانى نيست زيرا كه خداوند عالميان از مكان و زمان منزه است.
و قرب الهى را معانى بسيار است. به بيان دو معنى در اين رساله مختصره اكتفا مىنمايد: يكى قرب به حسَب (767) مرتبه (768) و كمال است. يعنى كه چون حضرت واجب الوجود (769) كامل من جميع الجهات (770) است و نقص در ذات و صفات او به هيچ وجه راه ندارد و ممكن (771) تمام، نقص و عجز و ناتمامى است و از اين جهت نهايت تقابل (772) و تبايُن (773) در ميان واجب و ممكن حاصل است و هر چند يك نقص از نقايص خود را ازاله مىنمايد (774) و از فياض على الاطلاق (775) كمالى از كمالات بر او فايض (776) مىگردد، او را فىالجُمله (777) نزديكى معنوى به هم مىرسد. چنانچه اگر دو كس با يكديگر در اخلاق، تضاد (778) و تباين داشته باشند مىگويند كه از يكديگر بسيار دورند، و اگر يكى از ايشان اخلاق ديگرى را كسب كند مىگويند كه به او پارهاى نزديك شد. اگرچه صفات واجب و ممكن را به يكديگر ربطى نيست و كمالات ممكن به صدهزار نقص آميخته است اما بلاتشبيه يك نوع آشنايى و ارتباطى به هم مىرساند (779) كه از او به قُرب تعبير مىتوان نمود. و چون عبادات ظاهره لطف است در عبادات باطنه (780)، و هر عبادتى مورث (781) تكميل كمال و خُلقى است در نفس (782) پس ممكن است كه در عبادت، منظور آدمى تحصيل اين امر باشد.
و درجات و مراتب اين قرب نامتناهى (783) است و تفصيل اين معنى انشاء الله در مقام ديگر بيان شود.
و معنى ديگر قرب به حسب تذكر و محبت و مصاحبت معنوى است چنانچه اگر كسى در مشرق باشد و دوستى از او در مغرب باشد و پيوسته اين دوست در ذكر محبوب خود باشد و از خاطر او محو نشود و به زبان، نشر كمالات او نمايد و به اعضا و جوارح، مشغول كارهاى او باشد، به حسب قرب معنوى به او نزديكتر است از بيگانه، يا دشمنى كه در پهلوى او نشسته باشد.
و ظاهر است كه از كثرت عبادت و ذكر، اين معنى به حصول مىآيد. (784) سيم: عبادت جمعى است كه باعث (785) ايشان حياى از خداوند عالميان است. و اين درجه كسى است كه به نور ايمان دل او منور شده و حسن (786) طاعات (787) و قُبح (788) سيئات (789) كماهى (790) بر او ظاهر گرديده و در مقام معرفت به درجه كمال رسيده. پيوسته در ياد خداوند خود است و هميشه متذكر اين معنى هست كه خداوند عالميان بر دقايق امور و ضماير نيات (791) او مطلع است و عظمت و جلال الهى پيوسته بر دل او جلوهگر است.
و اين معنى باعث اوست بر فعل طاعات و ترك منهيات (792). چه، ظاهر است كه اگر كسى مُلازمى (793) يا غلامى داشته باشد كه از او هيچ باك نداشته باشد و خوف ضررى و توقع نفعى از او نداشته باشد، در حضور او بسيارى از معاصى (794) را شرم مىكند كه بهجا آورد. پس چنين كسى كه در مقام مُراقبه (795)، چنين خداوندى را حاضر داند و پيوسته در ياد او باشد، چگونه معصيتى يا ترك طاعتى از او صادر تواند شد، مگر اينكه از اين مرتبه بازماند و غفلت ديده بصيرت او را كور گرداند.
چنان كه منقول است كه: حضرت لقمان به فرزند خود فرمود كه: اى فرزند اگر خواهى معصيت خدا كنى مكانى پيدا كن كه خدا در آنجا نباشد.
و به اسانيد معتبره (796) از حضرت رسول صلىالله عليه و آله منقول است كه فرمود كه: از خداوند خود حيا بداريد چنانچه حق حيا و شرم است. صحابه گفتند كه: چه كار كنيم كه حيا به عمل آمده باشد؟ فرمود كه: اگر خواهيد كه چنين باشيد بايد كه هميشه اجل (797) شما در برابر ديده شما باشد، و سر را و آنچه در سر است از چشم و گوش و زبان و غير آنها از معصيت الهى باز داريد، و شكم را از حرام نگاه داريد، و فرج (798) را از محرمات (799) منع نماييد، و ياد كنيد قبر را و پوسيده شدن و خاك شدن در قبر را. و كسى كه آخرت را خواهد بايد كه زينت زندگانى دنيا را ترك نمايد.
و عبارت اين حديث ابوذر بر اين معنى بسيار منطبق است هر چند بر معانى ديگر نيز منطبق مىشود.
چهارم: عبادت جمعى است كه لذت عبادت را يافتهاند و كمال بندگى را فهميدهاند و عقل ايشان مصفا (800) شده و نفس ايشان نور يافته، با عقل موافق گرديده و شهوات نفسانى مُنكَسِر (801) و شكسته گشته. هيچ لذتى را بر طاعت و فرمانبُردارى ترجيح نمىدهند و هيچ المى (802) نزد ايشان بدتر از ارتكاب معصيت نيست زيرا كه قباحت گناه را چنانچه بايد دانستهاند. در اصل عبادت، مزد خود را مىيابند و لذت خود را مىبرند و سختيها و مشقتهاى عبادت بر ايشان گواراست. بهشت خود را عبادت مىدانند و جهنم خود را معصيت. از هر عبادتى لذتى مىبرند كه فوق لذات عالميان است، و در هر قطرهاى از قطرات آب ديده بهرهاى مىبرند؛ از يك قطره لذت خوف مىيابند، و از يك قطره لذت شوق، و از قطره ديگر لذت رجا و اميد بى انتها.
چنانچه به سند صحيح از حضرت امامالعارفين (803) جعفر بن محمد الصادق عليهالسلام مروى است (804) كه: حضرت رسالت پناه صلىالله عليه و آله فرمود كه: بهترين مردمان كسى است كه عاشق عبادت شده باشد و دست در گردن آن درآورده باشد و محبانه آن را در بر گرفته باشد و محبت بندگى در دل او جا كرده باشد و به جميع بدن و اعضا و جوارح مباشر (805) آن شده باشد و به سبب عبادت، خود را از جميع كارهاى دنيا فارغ ساخته باشد و به سبب آن پروا نداشته باشد كه روزگار او به آسانى يا به دشوارى.
و صاحب اين مرتبه را از لذات جسمانى چندان لذتى نباشد، بلكه در بهشت نيز عمده لذت او از عبادت و قرب باشد.
چنانچه از حضرت جعفر بن محمد صلواتالله عليه منقول است (806) كه: خداوند عالم مىفرمايد كه: اى بندگان بسيار تصديق كننده كه تصديق پيغمبران من چنانچه بايد كردهايد و فرمان مرا قبول نمودهايد! تنعم نماييد (807) و لذتها ببريد از عبادت من در دنيا؛ به درستى كه به عبادت تنعم خواهيد كرد در آخرت.
اى عزيز چنانچه در بدن آدمى حواس جسمانيه هست كه به آن تميز در ميان محسوسات مىنمايد (808)، در روح آدمى نيز مثل آن هست كه به آن تميز ميان حقايق و معانى مىكند. و چنانچه حواس جسمانى به آفتها از كار خود باز مىماند، حواس روحانى را نيز آفتها مىباشد، مثل آن كه ذائقه (809) صحيح (810)، نيك و بد مطعومات (811) را مىشناسد و چون بيمار شد و مزاج (812) او از اعتدال منحرف شد، شيرين در ذائقه او تلخ مىنمايد و بر ذائقه او اعتماد نمىماند. همچنين روح و عقل آدمى تا به شهوات جسمانى آفت نيافته، در ذائقه او اعمال نيكو و اخلاق پسنديده، لذيذ و خوش آينده است و اطوار قبيحه (813) و اعمال شنيعه (814) از زهر در كام او ناگوارتر است.
و چنانچه ديده سر تا صحيح است بر او اعتماد مىشايد و چون سبل (815) بر او پرده انداخت نيك و بد را نمىشناسد، همچنين ديده جان تا به نور ايمان روشن است حق را چنانچه بايد مىبيند و باطل را مىشناسد. و چون سبل معاصى و بديها نور آن را مستور (816) گردانيد، بد را نيك مىبيند و نيك را بد مىداند و نيك و بد را به شهوتهاى نفس مىشناسد.
لهذا از طاعت گريزان است و معصيت را خواهان. و همچنين نظير هر حاسه (817) از حواس در روح آدمى هست، و صحت و بيمارى مىدارد.
و انشاءالله (818) در محل ديگر تحقيق معنى قلب و نور و ظلمت آن و كورى و بينايى آن بيان خواهد شد.
پنجم: عبادت محبان (819) است كه به سبب كثرت عبادت و بندگى به درجه محبت كه اعلاى درجات كمال است رسيدهاند بلكه محبوب معشوق حقيقى گرديدهاند. چنانچه حق سبحانه و تعالى در وصف حضرت اميرالمؤمنين صلواتالله عليه و اولاد اطهار او (820) مىفرمايد كه: يحبهم و يحبونه (821) يعنى: خدا ايشان را دوست مىدارد، و ايشان خدا را دوست مىدارند. و هرگاه محبت كسى در دل قرار گرفت و كارفرماى بدن او شد، ديگر، باعث (822) اعمال او، بغير محبت چيزى نيست و بغير رضاى محبوب، چيزى نمىخواهد. و اگر در بهشت باشد و رضاى محبوب نباشد آن را جهنم خود مىداند، و اگر در جهنم باشد و با رضاى دوست باشد آتش را گل و ريحان (823) مىداند. چنانچه حضرت خليلالرحمن (824) در مقام خُلت (825) و محبت، آتش نمرود (826) چون با رضاى دوست بود، در نظر او از گل و لاله خوشنماتر بود. و به اين سبب خدا آتش را براى او باغ و بستان كرد، و اگر ريحان نمىشد هم در نظر او از شقايق و ارغوان بهتر مىنمود.
نمىبينى كه جاهلى (827) در عشق مَجاز (828) به مرتبهاى مىرسد كه اگر عبادت مىكند معشوق را مىخواهد، و اگر معصيت مىكند براى معشوق مىكند، و در خدمت معشوق هرگز به خاطر او نمىرسد كه از او نفعى به من خواهد رسيد يا زرى به من خواهد بخشيد. و اگر به بازار مىرود براى اين مىرود كه شايد او را ببيند، و اگر به باغ مىرود به ياد او مىرود. و محرك او در جميع كارها همان محبت فاسد (829) است.
همچنين محبت محبوب حقيقى بر كسى كه غالب شد جميع كارهاى او مَنوط (830) به همان محبت است، و بهشت و دوزخ در آن مقام منظور نيست، بلكه بهشت را براى اين مىخواهد كه دوست آن را مىخواهد، و جهنم را براى آن دشمن دارد كه دوست آن را نمىخواهد.
چنانچه امامالمحبين (831) اميرالمؤمنين عليهالسلام در دعاى كميل مىفرمايد كه: الهى اگر مرا به جهنم درآورى و از دوستان خود جدا گردانى، اگر بر عذاب صبر كنم، چگونه بر فِراقِ (832) تو صبر نمايم؟ و اگر بر گرمى آتش شكيبايى نمايم، چگونه تاب آورم جدايى از كرامتها (833) و لطفهاى تو را؟ و كسى كه در اين مرتبه از محبت باشد نزديك گناه نمىگردد كه پسنديده محبوبش نيست، و طاعت را به جان براى محبوب مىكند و مزد منظورش نيست و محبت، خواب و غفلت را بر او حرام كرده.
چنانچه محبوب رب (834) العالمين (835) جعفر بن محمد عليهالسلام مىفرمايد كه: دوست خدا نيست آن كه معصيت خدا مىكند. بعد از آن شعرى فرمودند كه مضمونش اين است كه: تو معصيت الهى مىكنى و محبت او را اظهار مىنمايى! بسيار دور است كار تو از گفتار تو! اگر در محبت او راستگو بودى، فرمان او را ترك نمىكردى. به درستى كه دوست، مطيع دوست خود مىباشد.
و ايضا به سند معتبر از آن حضرت منقول است كه فرمود كه: مردم عبادت الهى را بر سه وجه مىكنند: جمعى عبادت را از براى طمع ثواب مىكنند، و اين عبادت حريصان است كه حرص و خواهش لذات موجب بندگى ايشان شده. و طايفه ديگر عبادت را از ترس آتش مىكنند. اين عبادت غلامان است كه از ترس سياست آقا كار مىكنند. وليكن من عبادت خدا را براى محبت او مىكنم، و اين عبادت كِرام (836) و بزرگواران است. و اين مرتبه ايمنى است، چنانچه حق تعالى مىفرمايد: و هم من فزع يومئذ ءامنون (837): ايشان از ترس روز قيامت ايمناند. و مىفرمايد كه: بگو (اى محمد) كه اگر خدا را دوست مىداريد پيروى من بكنيد تا خدا شما را دوست دارد و گناهان شما را بيامرزد. (838) پس فرمود كه: كسى كه خدا را دوست مىدارد خدا او را دوست مىدارد. و هر كه خدا او را دوست داشت، او از ايمنان است يعنى در دنيا از شر شياطين و هواهاى نفسانى ايمن است، و در قيامت از خوف و بيم عذاب الهى نجات دارد.
و ايضا از آن حضرت مروى است كه: خداوند عالميان به حضرت موسى بن عِمران على نبينا و آله و عليهالسلام (839) وحى فرمود كه: اى پسر عمران دروغ مىگويد كسى كه گمان مىبرد كه مرا دوست مىدارد، و چون شب شد به خواب مىرود و از من غافل مىشود. آخر نه هر دوستى مىخواهد كه با محبوب خلوت كند؟ اينك من - اى پسر عمران - مطلعم بر احوال دوستان خود و نظر لطف به سوى ايشان دارم. چون پرده شب ايشان را فرو گرفت ديده دلهاى ايشان را مىگشايم و عقوبتهاى (840) خود را در برابر ديدههاى ايشان مىدارم. با من به نحوى مخاطبه (841) مىنمايند كه گويا روبهرو با من سخن مىگويند، و گويا مرا مىبينند و حاضرانه با من سخن مىگويند. اى پسر عمران از دل خود خشوع (842) و رقت (843) براى من بياور، و بدن خود را براى من شكسته و خاضع گردان، و از ديدههاى خود در تاريكى شب آب بريز، و مرا بخوان كه من به تو بسيار نزديكم.
و رتبه محبت كه اشرف سعادات است مراتب مختلفه دارد. و به اين درجه عليه فايز نمىتوان شد مگر به عبادت و بندگى و متابعت شريعت مقدس نبوى.
و از جمله بواعث (844) محبت، تفكر در نعمتهاى منعم حقيقى است. و چنانچه محبتهاى بشرى به بسيارى الطاف و مهربانى محبوب در تزايد (845) مىباشد، همچنين عشق حقيقى، به تفكر در نعمتها و لطفهاى معشوق حقيقى كه در هر لحظه صدهزار نوع از آن بر هر فردى از افراد مخلوقات دارد، زياده مىگردد.
چنانچه منقول است از حضرت امام محمد باقر عليهالسلام كه: حضرت رسول صلىالله عليه و آله فرمود به اصحاب خود كه: خدا را دوست داريد براى نعمتهايى كه روزى شما گردانيده، و مرا دوست داريد از براى خدا، و اهل بيت مرا دوست داريد براى من.
و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليهالسلام مروى است كه: حضرت رسول صلىالله عليه و آله فرمود كه: خداوند عالميان به همراز (846) خود موسى بن عمران وحى فرمود كه: اى موسى مرا دوستدار و مردم را دوست من گردان. موسى گفت: خداوندا من تو را محبم و به دوستى تو فايز (847) گرديدهام؛ مردمان را چگونه دوست تو گردانم؟ فرمود كه: نعمتهاى مرا به ايشان بخوان (848) و احسانهاى نامتناهى مرا به ياد ايشان بياور. چون بدانند كه جميع نعمتها و كمالات و مرغوبات (849) از من است و از جانب من به ايشان رسيده غير مرا ياد نكنند و پيوسته در ياد من باشند.
و شيخ طوسى عليهالرحمه در كتاب امالى از حضرت موسى بن جعفر از آباى (850) كرام او صلواتالله عليهم (851) روايت نموده كه: روزى حضرت رسول صلىالله عليه و آله در مسجد نشسته بودند با جمعى از صحابه، كه در ميان ايشان بودند ابوبكر (852) و ابوعُبَيده (853) و عمر (854) و عثمان (855) و عبدالرحمن (856)، و دو كس از قُراء صحابه (857): عبدالله بن ام عَبد (858) و ابى بن كَعب (859). پس عبدالله سوره لقمان را خواند تا به اين آيه رسيد كه: و أسبغ عليكم نعمه ظاهره و باطنه. (860) و ابى سوره ابراهيم را خواند و به اين آيه رسيد كه: و ذكرهم بأيام الله ان فى ذلك لأيات لكل صبار شكور. (861) حضرت فرمود كه: مراد از ايام الهى (862) كه مرا امر فرموده است كه به ياد مردم بياورم، نعمتها و احسانها و امثال و حكمتها و بلاهاى اوست.
پس متوجه صحابه شد و فرمود كه: بگوييد كه كدام است اول نعمتى از اين نعمتها كه خداوند عالميان شما را به تذكر آنها امر فرموده؟ هر يك از ايشان نعمتى از نعمتها را گفتند از انواع خورشها و پوششها و فرزندان و زنان و غير آنها. چون ايشان ساكت شدند، به جانب حضرت اميرالمؤمنين عليهالسلام التفات نمود و فرمود كه: اى ابوالحسن (863) تو نيز بگو. حضرت فرمود كه: پدرم و مادرم فداى تو باد! من چگونه بيان كنم در حضور تو امرى (864) را و حال آن كه خدا ما را به تو هدايت فرموده و جميع علوم و كمالات را به وسيله تو به ما فرستاده.
حضرت رسول فرمود كه: بايد گفت كه كدام نعمت اول نعمتهايى است كه خدا به تو كرامت فرموده؟ حضرت اميرالمؤمنين صلواتالله عليه فرمود كه: اول نعمتها نعمت ايجاد است، كه من هيچ نبودم، و مرا از كَتمِ عدم (865) به وجود آورد. فرمود كه: راست گفتى؛ دويم كدام است؟ فرمود كه: دويم آن است كه احسان فرمود و مرا از جمله صاحبان حيات و زندگانى مقرر فرمود و مانند جمادات و نباتات نگردانيد. فرمود كه: راست گفتى؛ سيم را بگو. فرمود كه: سيم آن كه مرا به بهترين صورتها كه صورت انسان است خلق فرمود و به صورت حيوانات خلق نفرمود. گفت: راست گفتى؛ چهارم را بگو. فرمود كه: چهارم آنكه براى من حواس ظاهره و باطنه مقرر ساخته. فرمود كه: راست گفتى؛ پنجم را بگو. فرمود كه: پنجم آنكه قواى عقلانى (866) و مشاعر روحانى (867) به من داد و بر ساير حيوانات مرا به آن زيادتى بخشيد. فرمود كه: راست گفتى: ششم را بگو. فرمود كه: ششم آن است كه مرا به دين حق هدايت نمود و از گمراهان نگردانيد. فرمود كه: راست گفتى؛ هفتم را بگو. فرمود كه: هفتم آنكه در آخرت براى من زندگانى مقرر فرموده كه نهايت ندارد. فرمود كه: راست گفتى؛ هشتم كدام است؟ فرمود كه: هشتم آن است كه مرا مالك گردانيده و بنده كسى نگردانيده.
فرمود كه: راست گفتى؛ نهم را بگو. فرمود كه: نهم آن است كه آسمان و زمين و آنچه در آنهاست و در ميان آنهاست از خلايق، براى من خلق كرده و مُسَخر (868) من گردانيده كه براى من در كارند. (869) فرمود كه: راست گفتى؛ دهم را بگو. گفت: دهم آنكه ما را مرد خلق كرده و بر زنان استيلا و زيادتى داده. (870) فرمود كه: راست گفتى. بعد از اين ديگر چه نعمت است؟ فرمود كه: يا نبىالله (871) نعمت الهى بسيار است و همه نيكو و طيب (872) و به شمردن، احصاى (873) آنها نمىتوان نمود.
حضرت رسول صلىالله عليه و آله تبسم نمود و فرمود كه: گوارا باد تو را حكمتهاى الهى.
گوارا باد تو را علوم نامتناهى (874) اى ابوالحسن. تويى وارث علم من، و تو بيان خواهى كرد از براى امت من آنچه در آن اختلاف نمايند. كسى كه تو را براى دين تو دوست دارد و پيروى راه تو بكند او هدايت يافته است به راه راست؛ و كسى كه از هدايت تو به جانب ديگر ميل كند و تو را دشمن دارد و تنها بگذارد، در قيامت هيچ بهرهاى از رحمت الهى نداشته باشد.
و از جمله دواعى محبت (875)، بسيارى عبادت و ذكر است و پيوسته صفات كماليه الهى (876) را منظور نظر داشتن. و اين معنى ظاهر است كه هر چند ياد كسى بيشتر مىكنند، محبت او بيشتر در خاطرش مستقر مىشود، خصوصا در هنگامى كه با تفكر در صفات كماليه الهى مُنضَم (877) باشد.
و فضيلت ذكر و شرايط و فوايد آن و افضليت ذكر و تفكر بر يكديگر، بعد از اين انشاءالله بيان خواهد شد.
ششم: عبادت عارفان است كه باعث (878) ايشان بر عبادت، كمال معبول است و آن كه او سزاوار عبادت است.
چنانچه حضرت اميرالمؤمنين صلواتالله عليه فرمود كه: ما عبدتك خوفا من نارك، و لا طمعا فى جنتك. و لكن وجدتك أهلا للعباده فعبدتك. يعنى: نپرسيدم تو را از ترس آتش تو، و نه از براى طمع در بهشت تو، وليكن تو را سزاوار پرستيدن يافتم، پس عبادت (879) كردم. و اين درجه اعلاى درجات مقربان (880) است. و كسى اين دعوى (881) مىتواند نمود كه فريب از نفس (882) خود نخورده باشد و يقين داند كه اگر نام بهشت و دوزخ نشنيده بود هم عبادت را چنين كه الحال مىكند مىكرد، بلكه اگر - و العياذ بالله (883) - عبادت كننده را به جهنم مىكردند چون معبود را سزاوار عبادت مىداند ترك نمىكرد.
و بدان كه مراتب نيات، غيرمتناهى است چنانچه مراتب كمالات نهايت ندارد. و صاحب هر مرتبهاى در خور مرتبه خود نيتى دارد كه اعمالش منوط (884) به همان نيت است و هر درجهاى شاهدى و گواهى چند از اطوار و اخلاق دارد كه دعواى (885) مدعى و كمال واقعى به آنها ممتاز (886) مىشود.
$$فايده (887)$$$ اگر كسى گويد كه: از تحقيقات سابقه چنين معلوم مىشود كه مقربان را بهشت چندان منظور (888) نمىباشد و از جهنم چندان بيم نمىباشد. پس اين تضرعات (889) و مبالغات (890) كه در دعاها از براى طلب بهشت وارد شده و آثار خوف جهنم و عذاب كه از اطوار (891) انبيا و ائمه عليهمالسلام مفهوم مىشود چه معنى دارد؟، بنده را در اين مقام معنى لطيفى به خاطر رسيده كه تا كسى بهرهاى از معنى محبت نداشته باشد اذعان نمىنمايد. (892) بدان كه بهشت را ظاهرى و باطنى و صورتى و معنيى مىباشد، و هر كسى از بهشت به لذتى مخصوص است و از يك ميوه بهشتى با يك طعم، صد هزار لذت متصور (893) است كه هر فردى از آنها التذاذ مىيابند (894).
يك شخص همت او مقصور (895) است بر خوردن مطعومات لذيذه و كامش شيرين مىشود و بغير اين لذت جسمانى، ديگر چيزى نمىيابد. ديگرى كه يك قدرى از عظمت منعم خود شناخته همين شيرينى در كام او لذيذتر است و تفكر مىنمايد كه مرا نزد آن خداوند رتبهاى هست كه چنين ميوه شيرينى براى من خلق كرده و به من عطا فرموده. پس كام جسم و كام روحش هر دو شيرين شده. ديگرى از اين ميوه، همين شيرينى مىيابد، كه محبوب حقيقى از من راضى شده، و اين ميوه از لطف او به من رسيده. چنانچه در اخبار وارد شده كه اعلاى لذت اهل بهشت مرتبه رضوان (896) است كه نويد خشنودى الهى به ايشان مىرسد.
و اگر توضيح اين مطلب را خواهى، تمثيلى (897) از براى تو بيان كنم: مثلا اگر پادشاهى خوان (898) نقلى (899) در پيش خود گذارد و بار عام دهد و هر كس را يك نقل عطا كند، آن گداى دريوزهگر (900) كه همت او همين نقل گرفتن است، همين لذت ماليت اين نقل را مىيابد و شادى كه دارد از همين است كه اگر اين را نمىگفتم فلسى (901) به بهايش مىبايست داد و خريد و كام خود را شيرين كرد. اگر قنادى هم نقل را به او دهد همان فرح (902) او را حاصل مىشود.
و يكى از اوساط ناس (903) كه اين را مىگيرد، از اين معنى هم التذاذى دارد كه پادشاه مرا طلبيد و نقل به من داد.
و كسى از ارباب مناصب جزو (904) كه مىگيرد، چون به كارش مىآيد در استقلال منصبش (905) بيشتر محظوظ (906) مىشود تا به مرتبه آن مقربى مىرسد كه لذت قرب و انس (907) پادشاه را يافته. اين لطف نزد او با مُلك دنيا برابر است با آن كه در خانه خود اگر انواع تنقلات باشد نگاه نمىكند.
و اين مراتب در نعمتهاى دنيا نيز مىباشد، كه شكمپرستان لذت جسمانى مىبرند و مقربان، لذت معنوى و توجه دوست از آن مىيابند. لهذا دردها و المهايى (908) كه از جانب دوست به ايشان مىرسد از انگبين (909) در كام جان ايشان شيرينتر است.
و چنانچه در اين مايدههاى (910) جسمانى اين تفاوت مراتب مىباشد، در مايدههاى روحانى نيز اضعاف اين مىباشد، چنانچه آيات قرآنى كه موايد (911) علوم ربانى است، هر كسى را در خور فهم خود از آن بهرهاى است كه ديگرى را از آن خبر نيست.
اى عزيز هر كه كامل است، بهره او از همه چيز كامل است، و ناقص، از كمال هر نعمتى مرحوم است. فقير خداشناس از لقمه نان خشك لذتى مىبرد كه غنى مرحوم، از الوان نعمتهاى (912) خود نمىبرد. و همچنين در آلام (913) عذابهاى الهى بر اين قياس است. اگر بر فرض محال دوست خدا را به جهنم كنند، از آتش حرمان (914) مىسوزد نه از آتش سوزان. پس چون جهنم جاى محرومان و سراى مهجوران (915) است، تضرع (916) و استغاثه (917) مىنمايد و از آن گريزان است.
و اين معانى در مراتب عشق مَجاز بر جميع خلق ظاهر است كه اگر جدا از دوست در گلستان با انواع نعمتها باشد نزد او جهنم است و چوب لطف دوست هر چند بدنش را مجروح سازد، نزد او از نيشكر شيرينتر است. رزقنا الله و جميع المؤمنين الوصول الى درجات الكاملين بمحمد و آله الطاهرين (918)
فصل چهارم: در حضور قلب است
بدان كه يك شرط ديگر از شرايط عبادت كه اين فقره جامعه (919) به آن اشاره دارد حضور قلب (920) است. و عبادت بدون حضور قلب ناقص است و مقبول درگاه الهى نيست و باعث كمال و قرب نمىگردد. بلكه اگر نه فضل شامل كريم علىالاطلاق مىبود، مىبايست كه آدمى در عبادتى كه بىحضور قلب باشد مستحق عقاب (921) گردد. چنانچه اگر كسى در حضور پادشاهى سخن گويد و با آن پادشاه در مقام مخاطبه و مكالمه باشد و خاطرش مطلقا متوجه او نباشد و متوجه امور ديگر باشد، و آن پادشاه از ضمير (922) و اطلاع داشته باشد، البته مستوجب سياست بليغ (923) مىگردد زيرا كه پادشاه را حقير شمرده و اعتنا به شأن او نكرده.
چنانچه خداوند عالميان مىفرمايد كه: قد أفلح المؤمنون. الذين هم فى صلاتهم خاشعون (924): به تحقيق كه رستگار شدند مؤمنانى كه در نماز خود با خشوع (925)اند. و خشوع دل آن است كه به ياد خداوند خود باشد و به غير ذات مقدس او به چيزى ملتفت نشود و غير را از خاطر بيرون كند.
و خشوع ساير اعضا و جوارح آن است كه هر يك به آن كارى كه مأمور شدهاند مشغول باشند و آدابى كه در هر عضوى از اعضا از شارع (926) مقرر گرديده ترك ننمايند.
چنانچه نظر را فرمودهاند كه در هر حالتى بايد كه بر موضعى خاص باشد، و دست را فرمودهاند كه در هر حالى بر وضعى مخصوص باشد.
و خشوع جميع اعضا تابع خشوع قلب (927) است.
چنانچه منقول است كه: حضرت رسول صلىالله عليه و آله شخصى را ديد كه در نماز با ريش خود بازى مىكرد، فرمود كه: اگر دل اين مرد خاشع بود و با خدا بود، اعضا و جوارح او نيز به كار خدا مشغول بودند.
و اين معنى به حسب تجربه ظاهر است.
و بدان كه هر مملكتى را پادشاهى مىباشد كه جميع رعيت (928) تابع او مىباشند، و پادشاه ملك (929) بدن و امام و پيشواى ساير اعضا و قوا قلب است. چون دل متوجه خدا شد اعضا تابع اويند و پيروى او مىنمايند. و اين است يك معنى آن حديث كه: صلوه المؤمن وحده جماعه. يعنى: نماز مؤمن به تنهايى جماعت است. زيرا كه دل او با خداست و مقتداى (930) ساير جوارح است و جوارح به آن اقتدا مىنمايند. (931) و بدان كه نماز بىحضور قلب اگر آدمى را از جهنم خلاصى دهد، اما به درجات عاليه كمالات نمىرساند و پسنديده درگاه حق نيست.
چنانچه از حضرت رسول صلىالله عليه و آله منقول است كه: نماز، مقبول نيست مگر با حضور قلب.
و از حضرت صادق عليهالسلام مروى است كه: هر كه دو ركعت نماز بگزارد و بداند كه چه مىگويد (يعنى قرائت و اذكارى كه مىخواند متوجه معانى آنها باشد) چون از نماز فارغ شود بر او گناهى نمانده باشد.
و از حضرت باقر علوم الاولين و الاخرين (932) عليهالسلام منقول است كه: به درستى كه بالا مىبرند از نماز بعضى بندگان نصف آن را، و از بعضى ثلث (933) و از بعضى ربع (934) و از بعضى خمس (935). و بالا نمىبرند و به درجه قبول نمىرسانند مگر آنچه را با حضور قلب كرده باشد.
وليكن مأمور شدهاند بندگان به اداى نوافل (936) تا به سبب آن تمام سازند نقصهاى نماز فريضه را.
و منقول است از حضرت جعفر بن محمد صلواتالله عليه كه: رغبت به ثواب و خوف از عقاب در دلى جمع نمىشود مگر اينكه بهشت او را واجب مىشود. پس چون متوجه نماز شوى روى دل خود را به سوى خداوند خود بگردان. به درستى كه هر مؤمنى كه در نماز دل خود را با خدا دارد خدا دلهاى مؤمنان را به سوى او مايل گرداند، و با اين معنى بهشت را نيز براى او لازم گرداند.
و از حضرت امام محمد باقر صلواتالله عليه منقول است كه: حضرت رسول صلىالله عليه و آله فرمود كه: چون بنده مؤمن به سوى نماز برمىخيزد خداوند عالم نظر رحمت به سوى او مىافكند و روى لطف و احسان به سوى او مىدارد، و رحمت از بالاى سرش تا آسمان بر او سايه مىاندازد، و ملائكه بر گرد او احاطه مىنمايند تا آفاق آسمان (937). و ملكى را موكل (938) مىسازد حق تعالى (939) كه بر بالاى سر او ايستاده مىگويد كه: اگر بدانى كه منظور نظر رحمت كيستى و با كه مناجات مىكنى، هر آينه به غير او التفات ننمايى (940) و هرگز از جاى نماز حركت نكنى.
و از حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهالسلام منقول است كه: بنده چون در نماز خود التفات به جايى مىنمايد يا به رو يا به چشم يا به دل، حق سبحانه و تعالى او را ندا مىكند كه: اى بنده من به سوى كه التفات مىنمايى؟ آيا التفات به جانب كى مىنمايى كه از من بهتر باشد از براى تو؟ پس چون سه مرتبه التفات از او صادر شود حق تعالى نظر لطف از او برمىدارد و بعد از آن ديگر نظر به جانب او هرگز نمىافكند. (941) و اخبار در اين باب بسيار است.
و حضور قلب در صلات (942) نيز تابع حالت آدمى است و هر چند اين كس در مراتب يقين و معرفت كاملتر مىشود و عظمت معبود را بيشتر مىشناسد، آداب عبادت از او بيشتر صادر مىشود و در مقام بندگى خاضعتر و ذليلتر مىباشد.
چنانچه جعفر بن احمد القمى (943) روايت كرده كه: حضرت رسالت پناه صلى الله عليه و آله چون به نماز مىايستادند رنگ مبارك آن حضرت متغير مىشد (944) از خوف الهى، و از سينه آن حضرت صدايى مانند صداى ديگى كه در جوش باشد مىشنيدند.
و منقول است كه: چون وقت نماز داخل مىشد، حضرت اميرالمؤمنين صلواتالله عليه اندام مباركش به لرزه مىآمد و از رنگ به رنگ مىگرديد. مىپرسيدند كه: چه مىشود شما را؟ مىفرمود كه: رسيد هنگام اداى امانتى كه بر آسمان و زمين عرض كردند و آنها ابا كردند و ترسيدند، و آدمى متحمل آن شد (يعنى بار تكليف). پس نمىدانم كه چون متحمل اين بار شدهام نيك ادا خواهم كرد يا نه. (945) و در روايات معتبره وارد است (946) كه: حضرت امام حسن صلواتالله عليه چون متوجه وضوى نماز مىگرديد، مفاصل بدنش مىلرزيد و رنگ مباركش به زردى مايل مىشد. از آن حضرت از علت اين حال سؤال نمودند. فرمود كه: حق و لازم است بر هر كس كه نزد خداوند عرش عظيم (947) به بندگى ايستد آن كه رنگش زرد شود و بندهايش از بيم او به لرزه درآيد.
و منقول است كه: حضرت سيدالساجدين (948) صلواتالله عليه روزى در نماز ايستاده بودند و حضرت امام محمد باقر صلواتالله عليه كودك بود و چاهى بسيار عميق در خانه آن حضرت بود. حضرت امام محمد باقر عليهالسلام به كنار چاه آمد كه نظر نمايد، در آن چاه درافتاد. مادر چون آن حال مشاهده نمود به سوى چاه آمد و بر خود مىزد و فرياد مىكرد و استغاثه مىنمود (949) و گفت: يابن رسولالله (950) فرزندت غرق شد. و آن حضرت در نماز مطلقا التفات نمىفرمود و حال آن كه صداى اضطراب (951) فرزند در چاه به گوش آن حضرت مىرسيد.
چون بسيار به طول انجاميد مادر از روى اضطراب گفت: اى اهل بيت رسالت دلهاى شما بسيار سنگين است. باز حضرت التفات نفرمود تا نماز را با آداب مستحبه تمام به جا آورده فارغ گرديد. پس به نزد چاه آمد و به اعجاز، دست در آن چاه عميق دراز كرده حضرت امام محمد باقر عليهالسلام را بيرون آورد. و آن حضرت خنده مىكرد و سخن مىفرمود، و جامه آن حضرت تر نشده بود. پس فرمود كه: فرزندت خود را بگير اى ضعيفهاليقين به خدا (952).
مادر حضرت امام محمد باقر از سلامت بودن فرزند بخنديد و از تنبيه (953) آن حضرت به گريه درآمد. حضرت فرمود كه: بر شماها ملامتى نيست. نمىدانى كه من در خدمت خداوند جبارى (954) ايستاده بودم كه اگر رو از جانب او به ديگرى مىگردانيدم و به غير او توسل مىنمودم، روى لطف خويش از جانب من مىگردانيد؟ و بغير او از كه توقع رحمت مىتوان داشت؟ (955) و صاحب كتاب حليلهالاولياء (956) روايت نموده كه: چون حضرت امام زين العابدين عليهالسلام از وضو فارغ مىشدند و اراده نماز مىفرمودند، رعشه (957) در بدن و لرزه بر اعضاى آن حضرت مُستولى (958) مىشد. چون سؤال مىنمودند مىفرمود كه: واى بر شما! مگر نمىدانيد كه به خدمت چه خداوندى مىايستم و با چه عظيمالشأنى (959) مىخواهم مناجات كنم؟ و در هنگام وضو نيز اين حالت را از آن حضرت نقل كردهاند.
و روايتى وارد شده كه فاطمه دختر حضرت اميرالمؤمنين صلواتالله عليه روزى جابر بن عبدالله انصارى را طلبيد و گفت: تو از صحابه كبار (960) حضرت رسولى و ما اهل بيت را حق بر تو بسيار است. و از بقيه (961) اهل بيت رسالت همين على بن الحسين مانده. و او بر خود جور (962) مىنمايد در عبادت الهى، و پيشانى و زانوها و كفهاى او از بسيارى عبادت پينه كرده و مجروح گشته، و بدن او نحيف (963) شده و كاهيده (964). از او التماس (965) نما كه شايد پارهاى تخفيف دهد (966).
چون جابر به خدمت آن جناب رسيد ديد كه در محراب نشسته و عبادت، بدن شريفش را كهنه (967) و نحيف گردانيده. حضرت، جابر را اكرام فرمود (968) و به پهلوى خويش تكليف نمود و با صدايى بسيار ضعيف احوال او پرسيد. پس جابر گفت كه: يابن رسولالله خداوند عالميان بهشت را براى شما و دوستان شما خلق كرده و جهنم را براى دشمنان و مخالفان شما آفريده. پس چرا اينقدر بر خود تعب مىفرمايى (969)؟ حضرت فرمود كه: اى مصاحب رسول (970) مگر نمىدانى كه جدم حضرت رسال پناه با آن كرامتى كه نزد خداوند خود داشت كه ترك اولاى (971) گذشته و آينده او را آمرزيد (972)، او مبالغه (973) و مشقت (974) در عبادت را ترك نفرمود - پدر و مادرم فداى او باد - تا آن كه بر ساق مباركش نفخ (975) ظاهر شد و قدمش (976) ورم كرد. صحابه گفتند كه: چرا چنين زحمت مىكشى، و حال آنكه خدا بر تو تقصير نمىنويسد؟ فرمود كه: آيا من بنده شاكر خدا نباشم و شكر نعمتهاى او را ترك نمايم؟ جابر گفت كه: يابن رسولالله بر مسلمانان رحم كن، كه به بركت شما خدا بلاها را از مردمان دفع مىنمايد و آسمانها را نگاه مىدارد و عذابهاى خود را بر مردم نمىگمارد.
فرمود كه: اى جابر بر طريقه پدران خود خواهم بود تا ايشان را ملاقات نمايم (977).
و از حضرت صادق صلواتالله عليه منقول است كه پدرم فرمود كه: روزى بر پدرم على ابنالحسين عليهالسلام داخل شدم، ديدم كه عبادت در آن حضرت بسيار تأثير كرده و رنگ مباركش از بيدارى زرد گرديده و ديدهاش از بسيارى گريه مجروح (978) گرديده و پيشانى نورانيش از كثرت سجود پينه كرده و قدم شريفش از وُفور (979) قيام در صلات ورم كرده. چون او را بر اين حال مشاهده كردم خود را از گريه منع نتوانستم نمود و بسيار بگريستم. و آن حضرت متوجه تفكر بودند. بعد از زمانى به جانب من نظر افكندند و فرمودند كه: بعضى (980) از كتابها كه عبادت اميرالمؤمنين صواتالله عليه در آنجا مسطور (981) است به من ده. چون بياوردم و پارهاى بخواندند بر زمين گذاشتند و فرمودند كه: كى ياراى آن دارد مانند على ابن ابىطالب عليهالسلام عبادت كند؟ و كلينى از حضرت جعفربن محمد عليهالسلام روايت كرده كه: حضرت سيدالساجدين صلىالله عليه چون به نماز مىايستاد رنگش متغير مىشد و چون به سجود مىرفت سر برنمىداشت تا عرق از آن حضرت مىريخت.
و از حضرت امام محمد باقر عليهالسلام منقول است كه: علىبن الحسين عليهالسلام در شبانهروزى هزار ركعت نماز مىگزارد (982) و چون به نماز مىايستاد از رنگ به رنگ مىگرديد و ايستادنش در نماز، ايستادن بنده ذليلى بود كه نزد پادشاه جليلى (983) ايستاده باشد و اعضاى او از خوف الهى لرزان بود. و چنان نماز مىكرد كه گويا نماز وداع است و ديگر نماز نخواهد كرد. و چون از تغير احوال آن حضرت سؤال مىنمودند مىفرمود كه: كسى كه نزد چنين خداوند عظيمى ايستد سزاوار است كه چنين خايف (984) باشد.
و نقل كردهاند كه: در بعضى (985) از شبها يكى از فرزندان آن حضرت از بلندى افتاد و دستش شكست و از اهل خانه فرياد بلند شد و همسايگان جمع شدند و شكستهبند آوردند و دست آن طفل را بستند. و آن طفل از درد فرياد مىكرد و آن حضرت از اشتغال به عبادت نمىشنيد و چون صبح شد و از عبادت فارغ گرديد دست طفل را ديد در گردن آويخته. از كيفيت حال پرسيد، خبر دادند.
و در وقت ديگر در خانه حضرت در آن خانه كه در سجود بود آتشى گرفت، و اهل خانه فرياد مىكردند كه: يابن رسولالله! النار! النار! (986) و حضرت متوجه نشدند تا آتش خاموش شد. بعد از زمانى سر برداشتند. از آن جناب پرسيدند كه: چه چيز بود كه شما را از اين آتش غافل گردانيده بود؟ فرمود كه: آتش كبراى (987) قيامت مرا از آتش اندك دنيا غافل گردانيده بود.
و هر سال هفت مرتبه پوست از پيشانى آن حضرت مىافتاد از بسيارى سجده.
و ابوايوب (988) روايت كرده كه: حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهماالسلام (989) چون به نماز مىايستادند رنگ مباركشان گاه سرخ مىشد و گاه زرد مىشد، و چنان بودند كه گويا خدا را مىبينند و با او سخن مىگويند.
اى عزيز ! مقربان هر پادشاهى چون معرفت او بيشتر دارند و جلال (990) او را زياده از ديگران مىشناسند، بيم سَطوَت (991) او زياده دارند و زودتر محل عتاب (992) مىشوند چنانچه ملوك دنيا از عامه رعايا (993) توقع آن آداب كه از مقربان خود دارند، ندارند و خطرهاى مقربان ايشان زياده از ديگران مىباشد.
و بدان كه خداوند عالميان ملك (994) را از طينت قدس و طهارت (995) خلق فرمود و شهوات (996) و علايق (997) جسمانى در ايشان تركيب ننمود و حيوانات عُجم (998) را از محض جسمانيت و شهوات تركيب فرمود و منشأ استعدادى (999) در ايشان مقرر نساخت. و نشئه جامعه انسانى (1000) را از هر دو جهت خلق فرموده و جهت نفس و عقل كه او را داعى به كمالات بوده باشد به او كرامت نموده و به كثافات جسمانيه (1001) و علايق بدنيه و شهوات ظلمانيه (1002) او را مبتلا ساخت و او را تكليف فرمود كه بعد از تَشَبُث (1003) به اين علايق، رفع آنها از خود نموده، خود را به صفات قدس و ملكات ملكى (1004) مُحَلى (1005) گرداند تا از ملك، اشرف (1006) باشد زيرا كه ترقى در مراتب كمالات، بدون معارضات (1007) ميسر نمىشود. چنانچه گازُر (1008) جامه را كه مىخواهد بسيار سفيد كند، اول او را به بعضى كثافات آلوده مىسازد، و چون رفع آن كثافات نمود از اول پاكتر برمىآيد.
و اگر ميل به پستى نمايد و تابع شهوات جسمانى شود و عقل را مغلوب هوا (1009) سازد، از بهايم (1010) پستتر مىشود، چنانچه حق سبحانه و تعالى در شأن كفار مىفرمايد كه: نيستند ايشان مگر مانند انعام (1011) و بهايم، بلكه از ايشان گمراهترند. (1012) زيرا كه در حيوانات قابليت كمالات نبود، و ايشان با وجود قابليت، خود را به درجه بهيميت (1013) رسانيدند و از جميع كمالات محروم گرديدند.
پس چون خلقت انسانى را به اين سبب محتاج به امرى چند گردانيدهاند از تحصيل معاش و معاملات و معاشرات، كه بالخاصيه (1014) موجب بُعد (1015) از جنات اقدس ايزدى، و انهِماك (1016) در شهوات و تعلقات (1017)، و غفلت از خيرات و سعادات مىگردد، لهذا روزى پنج مرتبه اين خلق را بعد از تَوغُل (1018) در امور دنيويه، و تشبث به علايق دنيه (1019) امر به حضور مجلس قرب مالك ملوك نمودهاند، تا لذت مواصلت (1020) بعد از فراق (1021) كه مورث (1022) مزيد (1023) اشتياق است دريابند و به سعادتهاى ابدى فايز گردند.
و چون نماز معراج مؤمن است (1024)، و نهايت قرب او در نماز به حصول مىپيوندد، و بنابر مقدماتى كه سبق ذكر يافت (1025) بعد از نهايت حرمان و بعد، او را تكليف قرب مىنمايند و در عين غفلت او را آگاه مىسازند. اول مرتبه اذان را براى تنبيه غفلتزدگان به وادى حيرت مقرر ساختهاند، كه اول در تكبير، بزرگوارى خداوند را به ياد ايشان بياورند، تا آن كه غير خدا از منظورات ايشان در نظر ايشان حقير شود. و چون در عين غفلتاند، چهار مرتبه بر ايشان مىخوانند كه شايد متنبه (1026) شوند و بدانند كه چون خداوند ايشان در رتبه جلال و عظمت از همه چيز عظيمتر است، بلكه از آن بزرگتر است كه عقلها به كُنه ذات مقدس او توانند رسيد. پس چنين بزرگوارى را اطاعت نمودن و عبادت كردن واجب و لازم است.
بعد از آن، شهادت به وحدانيت الهى را بر گوش ايشان مىخوانند تا بدانند كه بغير او خداوندى ندارند و يگانه در جميع كمالات و صفات است. پس چارهاى بجز توسل به جناب اقدس او نيست و او را به يگانگى و اخلاص بايد پرستيد.
ديگر به گوش دل ايشان مىرسانند كه چنين خداوند عظيمالشأن (1027) يگانه، پيغمبرى فرزانه فرستاده. پس بايد عبادت را به طورى كه آن پيغمبر آورده و به شرايطى كه او امر فرموده به جا آورند.
بعد از تمهيد (1028) اين مقدمات، از جانب خدا ايشان را ندا مىكند و به خوان انعام (1029) و اكرام الهى مىخواند كه: بشتابيد و مسارعت نماييد (1030) به سوى نماز. (1031) پس عظمت نماز را در نظر ايشان جلوه مىدهد كه: بشتابيد به امرى كه باعث فلاح (1032) و رستگارى دنيا و آخرت است. ديگر عظيمتر آن را ياد مىكند كه: بشتابيد به عملى كه بهترين اعمال و عبادات است. ديگرباره خدا را به عظمت و جلال و يگانگى ياد مىكند كه: اى غافلان! مخالفت چنين خداوندى كه بر همه چيز قادر است و يگانه است و مُعارضى (1033) و شريكى ندارد، روا نيست.
اين ندا را مؤذنان ظاهر بر گوش سر مىخوانند، و آنان كه ديده ايمان و يقين ايشان شنوا گرديده، (1034)* نداهاى روحانى را نيز به گوش دل مىشنوند.
چنانچه منقول است كه: وقت هر نماز كه مىشود منادى از جانب رب العزت ندا مىكند كه: اى گروه مؤمنان برخيزيد و آتشهاى گناهان را كه بر پشت خود افروختهايد به نور نماز فرو نشانيد و خاموش گردانيد، بلكه هر لحظه ايشان نداى جانفزاى يا أيتها النفس المطمئنه ارجعى الى ربك (1035) را به سمع (1036) جان مىشنوند.
پس چون بنده سعادتمند از اين نداها اندكى هشيار گرديد و متوجه نماز شد اول او را به پاكيزه كردن خود امر مىفرمايند، كه بىادبانه داخل مجلس بزرگواران نمىتوان شد. امر كردهاند او را كه به بيتالخلا (1037) در آيد و كثافتهاى ظاهرى را از خود دور گرداند. و در ضمن، دعاهايى كه از ائمه در آداب خلوت (1038) وارد شده تعليم او كردهاند كه چنانچه اين نجاستهاى ظاهرى مانع قرب است، تلويثات (1039) معنوى كه از گناهان و اخلاق رذيله (1040) به هم رسيده، بيشتر مانع است. لهذا در آن حالت، استعاذه از شيطان (1041) و طلب مغفرت گناهان مىنمايد، كه خدا به فضل خود او را از ارجاس (1042) صورى (1043) و معنوى پاك گرداند.
پس بار ديگر او را در مقام تطهير (1044) مىآورند، كه رو و دستها و پاها و سر را كه در حالت صلات در اكثر افعال به كار مىفرمايد پاكيزه گرداند. و در آن ضمن در دعاهاى منقوله (1045) او را آگاه گردانيدهاند كه اين اعضا، نجاستهاى معنوى به سبب گناهان به هم رسانيده و استحقاق عقوبتهاى عظيم حاصل كردهاند. پس بايد در اين وقت، از خدا پاكيزگى معنوى را طلبيد. و در اين ضمن او را متنبه مىسازند كه بايد عبادت كرد تا خود را از اين عقوبات (1046) برهانى.
پس شوق عبادت زياده مىشود و بعضى از شهوات و علايق شكسته مىگردد. لهذا در وقت رو شستن مىگويد كه: خداوندا چون تو فرمودهاى كه در روز قيامت بعضى از روها سياه خواهد بود و بعضى از روها سفيد و نورانى خواهد گرديد، پس خداوندا روى مرا در آن روز سفيد گردان و سياه مگردان. (1047) و چون دست راست را مىشويد به ياد مىآورد كه: خداوندا فرمودهاى كه در روز قيامت نامه نيكوكاران را به دست راست ايشان مىدهند و نامه مجرمان و بدكاران را به دست چپ مىدهند. و از خداوند خود مىطلبد كه نامه او را به دست راست او دهد و برات مخلد بودن بهشت (1048) را به دست چپ او دهد؛ و او را حساب آسان كند. (1049) و در وقت دست چپ شستن، دعا مىكند كه: خدايا نامه اعمال مرا به دست چپ من مده، و دست مرا در گردن غُل مكن (1050) و مرا از جامههاى آتش نجات ده.
و چون مسح سر مىكند از خدا مىطلبد كه: رحمتهاى خود را بر سر من فرو ريز كه سراپاى مرا فراگيرد.
و چون مسح پا مىكند به ياد مىآورد كه به اين پاها بر صراط (1051) مىبايد گذشت، و در آن روز پاهاى بسيار از صراط خواهد لغزيد. پس ثبات (1052) بر صراط را از خدا مىطلبد، و طلب مىنمايد كه خدا او را توفيق دهد كه به اين پاها هميشه تحصيل رضاى الهى نمايد.
پس چون چنين وضويى ساخت، موافق احاديث معتبره (1053)، گناهان اين اعضا آمرزيده مىشود و پاكيزه صورت و معنى مىگردد و قابل قرب مىشود و از آن غفلتها پارهاى هشيار مىگردد و ظاهر خود را به بوهاى خوش معطر مىسازد و باطن خود را به نور نيات صحيحه منور مىگرداند.
و چون در حديث وارد شده كه: در خانهاى كه سگ يا شراب يا صورت (1054) در آن خانه هست ملك داخل نمىشود (1055)، پس سگ ظاهر را از ساحه (1056) خانه خود دور مىگرداند و سگ نفس اماره (1057) و شيطان را از ساحت ضمير خود مىراند، و شراب ظاهر را از خانه و شراب مستى معنوى - كه غفلت و شهوت است - از سر به در مىكند، و صورتهاى ظاهر را از در و ديوار خانه محو مىنمايد، و در و ديوار خاطر را از صورتهاى غير خدا و محبتهاى ايشان مصفا مىسازد، و متوجه بارگاه قرب مىشود.
و چون به در مسجد مىسرد، به دربند (1058) اول از دربندهاى دولتخانه (1059) معبود حقيقى رسيده از خدا مىطلبد كه درهاى رحمت خود را بر روى من بگشا و چنانچه اين در ظاهر را بر روى من نبستهاى، درهاى معنى را بر روى من مبند. و در اين مقام نيز عارف را آگاهى ديگر حاصل مىگردد.
و چون پا در مسجد مىگذارد، چنان مىداند كه در كِرياس (1060) كبريا (1061) و جلال داخل گرديده و پا بر بساط (1062) قرب نهاده. به ادب مىرود و به غير جناب الهى متوجه نمىشود.
و چون به جاى نماز آمد، بار ديگر اقامه را مىخواند و تفكر در جلال الهى زياده مىكند و عظمت شأن عبادت را به ديده روشنتر مىبيند، چون در وقت اذان، غفلت عظيم پردهدار ديده او گرديده بود.
و چون نماز معراج مؤمن است (1063) و در شب معراج، حضرت رسول صلىالله عليه و آله به هر آسمانى كه داخل مىشد يك اللهاكبر (1064) مىگفت، در نماز نيز هفت اللهاكبر در افتتاح صلات (1065) مقرر فرموده كه به هر تكبيرى بر آسمانى از آسمانهاى قرب و معرفت درآيد و قابل عرش حضور گردد. و در اين مقام هنوز در ساحهها و كِرياسهاى عظمت و جلال است و در مقام غيبت (1066) است و به مقام حضور نرسيده. لهذا هنوز حرف زدن و با غير او سخن گفتن جايز است.
و چون تكبير آخر را گفت، بلاتشبيه داخل مجلس قرب ملكالملوك (1067) گرديد و با غير سخن گفتن و رو از جانب پادشاه پادشاهان گردانيدن بر او حرام شد. اين است كه دعاى توجه در اين مقام مىخواند كه: روى دل و جميع اعضا و قوا و مشاعر (1068) خود را به جانب خداوندى گردانيدم كه خالق آسمانها و زمينهاست، موافق ملت ابراهيم (1069) كه يگانهپرستى است، و دين محمد و طريقه اميرالمؤمنين كه جميع شرايط و آداب بندگى از ايشان مانده. و عبادت و دين خود را از براى خدا خالص گردانيدم و مُنقاد (1070) او شدم و شرك جلى و خفى (1071) و رياهاى شيطانى را از خود دور گردانيدم. نماز من و عبادتهاى من و زندگانى من و مردن من همه خالص از براى خداوندى است كه پروردگار عالميان است و او را شريك نيست. و چنين از جانب او مأمور گرديدهام كه او را عبادت كنم، و من از جمله مسلمانان و منقادان اويم. (1072) و چون در اين بارگاه چنين دعواى بزرگى كرد و شيطان دشمن اين راه و راهزن اين درگاه است، و دشمن مكار زننده مُحيلى (1073) است كه با اب الآباء (1074) درآمده (1075) و دشمنى كرده و تا امروز شجاعان اين ميدان را بر زمين انداخته و چندين هزار لشكر اندرونى از شهوات و دواعى نفسانى (1076) و لشكر بيرونى از شياطين انس (1077) و اتباع (1078) خود دارد، به قوت خود با او بر نمىتوان آمد. پس بايد كه به خداوندى كه اين، سگ درگاه اوست پناه برد تا دفع او بنمايد.
چنانچه تشبيه كردهاند او را به سگى كه در درِ خيمهها و خانهها مىباشد كه هر كه آشناى صاحبخانه است و به آن خانه بسيار تردد دارد او را متعرض (1079) نمىشود، و چون بيگانهاى تازه آيد او را مانع مىشود؛ و بغير آنكه صاحبخانه او را صدايى زند به هيچ حيله او را ممنوع نمىتوان ساخت. همچنين شيطان كه سگ بيگانهگير اين درگاه است با آشنا قدرت ستيزه ندارد و كسى را كه بيند مكرر به مجلس قرب خداوندش فايز مىشود، كى متعرض او مىتوان شد. چنانچه خداوند عالميان در روز اول او را از ايشان مأيوس گردانيد كه: ان عبادى ليس لك عليهم سلطان (1080). يعنى: به درستى كه بندگان خالص مرا تو بر ايشان سلطنت (1081) ندارى. بله؛ اگر دورى كه قابل قرب باشد خواهد به خانه مالكالملوك (1082) درآيد، بايد كه به جناب او متوسل شود كه به يك اشاره لطف، او را دور گرداند. اما بيگانههايى كه آشنايى نمىخواهند و راه آشنايى نمىطلبند، كار ايشان را چنانچه مىخواهد مىسازد.
پس لهذا در اين مقام خطير (1083)، پناه به خداوند كبير (1084) خود مىبرد از شر او. مىگويد: أعوذ بالله السميع العليم من الشيطان الرجيم. يعنى: پناه مىبرم به خداوند شنواى دانا (كه بر عجز و بيچارگى من اطلاع دارد و مىداند كه عاجز اين دشمنم) از شر شيطان دور از رحمت الهى، و رانده شده درگاه او.
پس شروع به مكالمه مىنمايد، اما هنوز خود را قابل مخاطبه (1085) نمىداند؛ غايبانه سخن مىگويد.
و چون اعلاى درجات كمال، مرتبه فنا و نيستى است - يعنى خود را عاجز و ناچيز دانستن، و در همه باب به ناتوانى خود اقرار نمودن، و در جميع امور به خداوند خود توسل جستن - لهذا در جميع كارها سنت است بسمالله (1086) گفتن. و چون امر نماز از جميع امور، اعظم (1087) است، مىگويند كه: شروع در قرائت و عبادت و بندگى مىنمايم) به استعانت خداوندى كه (جامع جميع كمالات است و) رحمان است (به نعمتهاى عامه (1088) بر مؤمن و كافر)، و رحيم است (به رحمتهاى خاصه (1089) بر مؤمنان). (1090) و چون آداب مجلس عُظما (1091) اين است كه پيش از ذكر مطلوب (1092) ستايشى مناسب آن بزرگ به جا آورند لهذا حق تعالى شأنه تعليم بندگان نموده كه چنين مرا ستايش نماييد و نعمتهاى عامه و خاصه مرا ياد آوريد و مكرر مرا به رحمت بستاييد تا بر شما رحمت كنم. و بدانيد كه من خداوند روز جزايم، و به حشر (1093) و قيامت اقرار كنيد (1094).
و چون عارف، تفكر در اين اوصاف كمال نمود، به درجه شهود (1095) و حضور (1096) كه اعلاى درجات معرفت است فايز مىگردد و از مقام غيبت به خطاب مىآيد و او را به مجلس مخاطبه و انس راه مىدهند. پس مىگويد كه: اياك نعبد (1097). يعنى: تو را عبادت مىنمايم (1098) و بس. و در اين آيه كريمه حق تعالى اشاره فرموده به آن معنى كه جناب مقدس نبوى در آن فقره بيان فرموده. يعنى مىبايد كه چون به مقام عبادت رسى چنان عبادت كنى كه گويا مرا مىبينى و با من خطاب مىنمايى. پس چون دعواى عبادت كردن موهم (1099) اين بود كه از من كارى مُتَمَشى مىتواند شد (1100)، تدارك فرمود كه: و اياك نستعين. (1101) يعنى: (در جميع امور) از تو استعانت (1102) مىجويم (1103) (1104) و بس. و همچنين در مقام آداب، چون بر عبادت خود اعتماد ندارد و به عجز خود اعتراف دارد، عبادت خود را در ميان عبادت دوستان خدا درمىآورد و مىگويد از زبان همه كه: ماها (همه بندگان) تو را عبادت مىكنيم (1105)، كه شايد عبادت او به بركت عبادات آنها مقبول گردد. زيرا كه از لطف كريم دور است كه چند چيز را به درگاه او برند، بعضى را قبول فرمايد و بعضى را رد كند. و يك حكمت از حكمتهاى نماز جماعت اين است.
و همچنين در مقام استعانت، چون اين دعوى بسيار عظيم است كه: از غير او استعانت نمىجويم در هيچ امرى، خود را در ميان جمعى كه اين دعوى از ايشان پسنديده است به در مىآورد و گويا به زبان ايشان سخن مىگويد و خود را طُفيلى (1106) ايشان ساخته.
و ايضا موافق دأب ارباب صفا (1107) آن است كه چون به نعمتى يا رحمتى فايز گردند، ديگران را فراموش نكنند و همگى را با خود شريك كنند. و لهذا در جميع دعاها موافق احاديث معتبره، عموم در دعا مطلوب است، كه هر دعايى كه كنند، جميع مؤمنان را با خود شريك گردانند كه باعث استجابت دعا مىگردد. پس هدايت به راه راست و طريق حق را كه راه متابعت حضرت اميرالمؤمنين است در عقايد و اعمال و مراتب قرب و كمال طلب نمود و استعاذه (1108) از راه دشمنان ايشان در عقايد و اعمال نمود. و چنين اعتقادات بد و اعمال ناشايست طريقه دشمنان ايشان است.
و بدان كه اسرار عبادات خصوصا نماز را در اين كتابهاى مختصر احصا نمىتوان نمود. انشاءالله كتابى در ترجمهالصلوه (1109) نوشته شود.
و غرض از ذكر اين مجمل اشعارى (1110) بود به سر عبارت اين حديث نبوى، و تنبيهى (1111) بر سر عبادت، كه كسى را كه خداوند عالميان توفيق قرب خويش كرامت فرمايد، هر روز او را به وسيله نماز از پستترين دركات به اعلاى درجات مىرساند و جسم خاكى را به اين ترقيات قابل مناجات خود مىگرداند.
و در بيان فقره شريفه به همين اكتفا مىنماييم كه بسيار به طول نهانجامد و مورث (1112) ملال عزيزان نگردد.
و اعلم أن أول عباده الله المعرفه به، أنه (1113) الأول قبل كل شىء، فلا شىء قبله.
و الفرد فلا ثانى له، و الباقى لا الى غايه. فاطر السموات و الأرض و ما فيهما و ما بينهما من شىء، و هو اللطيف الخبير، و هو على كل شىء قدير. پس حضرت فرمود كه: بدان كه اول عبادت الهى معرفت و شناخت اوست به آنكه او اول است پيش از همه اشيا، پس چيزى از او پيشتر نيست. و يگانه است، پس دويمين و شريكى ندارد. و باقى است هميشه، و باقى بودن او نهايتى ندارد. از نو پديد آورنده آسمانها و زمين است، و آنچه در آسمانهاست و آنچه در زمين است، و آنچه در ميان آسمان و زمين است. و اوست خداوند صاحب لطف، و عالم به دقايق امور، و بر همه چيز قادر و تواناست.
توضيح بعضى از مطالب عليه (1114) كه اين كلمات به آنها اشاره دارد، بر سبيل اجمال موقوف بر (1115) چند اصل است:
اصل اول: آن كه اول عبادات، معرفت است و قبول جميع عبادات موقوف است بر آن
و اين معنى از آيات بسيار و اخبار بيشمار به ظهور پيوسته، و خلافى در اين نيست كه صحت عبادت موقوف بر ايمان است و بدون ايمان هيچ عبادتى موجب ثواب نيست، بلكه مورث عقاب است.
و ايمان مشتمل است بر اعتقاد به وجود واجبالوجود (1116) و صفات ثبوتيه (1117) و سلبيه (1118) او، و اقرار به يگانگى خدا و به عدالت او، و اقرار به نبوت پيغمبر آخرالزمان (1119) صلىالله عليه و آله حقيت آنچه او از جانب خدا آورده، آنچه ضرورى دين (1120) باشد مفصلا (1121)، و آنچه غير آن باشد مجملا (1122). و اقرار به امامت ائمه اثنا عشر (1123) صلواتالله عليهم، و اقرار به معاد جسمانى - كه خداوند عالميان همين بدنها را بعد از مردن زنده خواهد كرد و ثواب و عقاب (1124) خواهد داد -، و اقرار به بهشت و دوزخ و ساير امورى كه از صاحب شرع معلوم گرديده، و تفصيل مراتب ايمان و خلافهايى (1125) كه در آن شده، اين مقام گنجايش ذكر آنها ندارد.
و بدان كه چون عبادت بر جميع جوارح آدمى متفرق است و هر عضوى از اعضا عبادتى دارد و اعتقادات، عبادت دل است، لهذا معرفت را نيز عبادت فرمود، و فرمود كه: اول عبادات است يعنى بر همه مقدم است و عبادات ديگر بدون آن بيفايده است.
اصل دويم: در كمينگاههاى شيطان است
بدان كه چون ايمان مايه سعادت ابدى است و ترك آن شقاوت (1126) ابدى، و شيطان دزد عقايد و اعمال است، دزد را تا ممكن است اول بر متاع نفيس (1127) مىزند، و اگر بر آن دست نيافت متاعهاى ديگر را مىبرد.
و عقباتى (1128) كه كمينگاه شيطان است در اين باب بسيار است: عقبه اول، عقبه معرفت واجبالوجود است، و از اين عقبه اكثر عالم را به جهنم برده و اگر نجات از اين عقبه خواهى، دست از سفينه نجات (1129) كه اهل بيت رسالتاند بر مدار، كه ايشان درد و دواى هر چيز را مىدانند و كمينگاههاى شيطان را مىشناسند و تابعان خود را به ساحل نجات مىرسانند. و اين فريب مخور كه تا خدا را نشناسى به دليل عقل، پيغمبر و امام را نمىتوان شناخت. زيرا كه معرفت الهى دو شعبه (1130) دارد: شعبه اول علم به وجود واجبالوجود است. و آن از جميع اشيا ظاهرتر است (1131) و به دليل دَور و تَسَلسُل (1132) كه موجب سرگردانى و تَعَطُل (1133) است احتياج ندارد. (1134) چنانچه از اخبار بسيار ظاهر مىشود كه معرفت وجود واجبالوجود فطرى (1135) است (1136) و همين كه آدمى به حد شعور رسيد مىداند كه صانعى (1137) دارد. و هر كس كه در حال خود تفكر نمايد خواه فاضل و خواه جاهل (1138)، مىداند كه خدا را از روى دلايل حِكمى (1139) نشناخته، بلكه خد در هنگام صبا (1140) او را معرفت روزى كرده. بلكه هرگز كفار را تكليف اذعان (1141) به وجود واجبالوجود نكردند، بلكه ايشان را به اقرار به يگانگى خدا خواندند، و بعد از آن ايشان را به عبادت و بندگى خدا داشتند كه از آن راه، ايمان ايشان كامل گردد.
و منقول است كه: روزى حضرت رسول صلىالله عليه و آله از اعرابى (1142) پرسيد كه: وجود خداوند خود را چگونه دانستى؟ گفت: ما در راهها پشكل شتر را كه مىبينيم حكم مىكند عقل ما كه شترى از اين راه رفته؛ و پى پا (1143) را كه مىبينيم مىدانيم كه شخصى از اين مكان گذشته. آيا اين آسمان با اين كواكب نورانى، و زمين با اين وسعت، كافى نيست از براى تصديق به وجود واجبالوجود عليم خبير (1144)؟ حضرت فرمود كه: بر شما باد به دين اعرابى.
و چه چيز ظاهرتر مىباشد از چيزى كه در هر امرى كه نظر نمايى صدهزار آيه (1145) از آيات صنع (1146) او در آن ظاهر باشد، و در هر عضوى از اعضاى تو صدهزار دليل براى تو قرار داده باشد، و در هر لحظه صدگونه احتياج به او دارى و كارفرما و مربى بدن توست. بلكه از بسيارى ظهور و هويدايى (1147) اوست كه مخفى مىنمايد، چون هميشه ظاهر است و آثار قدرتش هرگز كم نمىگردد. اگر آفتاب هميشه ظاهر مىبود توهم مىكردند كه شايد اين روشنى از آفتاب نباشد، و چون غروب كند و بعد از طلوع، عالم را روشن مىكند مشخص مىشود كه نور از اوست.
بلاتشبيه چون آفتاب عالم وجود را غروب و افول و زوال نمىباشد، معاند (1148) مىگويد كه: بلكه از او نباشد با آن كه اگر عناد را بر كنار گذارد، يقين مىداند كه بغير او در اين عالم مدبرى (1149) نيست، چنانچه حق سُبحانَه و تعالى مىفرمايد كه: و لئن سألتهم من خلق السموات و الأرض ليقولن الله (1150): و اگر از كافران بپرسى كه: كى خلق كرده است آسمانها و زمين را، هر آينه خواهند گفت كه: خدا خالق اينهاست. (1151) و از حضرت امام حسن عسكرى عليهالسلام منقول است كه: شخصى به خدمت حضرت صادق عليهالسلام آمد و گفت كه: مرا دلالت (1152) كن به خداوند خود كه مَلاحِده (1153) با من بسيار مجادله مىنمايند و مرا حيران (1154) كردهاند. حضرت فرمود كه: هرگز به كشتى سوار شدهاى؟ گفت: بله. فرمود كه: هرگز كشتى تو شكسته است كه مضطر (1155) شده باشى و هيچ چاره از براى نجات خود ندانى؟ گفت: بله. فرمود كه: در آن هنگام اميد نجات از كه داشتى و كه را قادر بر نجات دادن خود مىدانستى؟ همان خداوند توست.
و اين راه ظاهرترين راههاست از براى علم به واجبالوجود. چنانچه خداوند عالم مىفرمايد كه: كيست كه اجابت مضطران مىنمايد وقتى كه او را مىخوانند، و دفع مكروهات از ايشان مىنمايد؟ (1156) و هيچ كس نيست كه با خدا هميشه اين معامله نداشته باشد. پس چنين كسى چه احتياج به دليل دارد؟ چنانچه تمثيل كردهاند كه بلاتشبيه مثل ارباب استدلال (1157) در تكليف مردم به دليل و برهان، از بابت مثل آن جماعتى است كه دزدى به خانه ايشان آمده بود و از پى او مىدويدند. يكى دزد را گرفت و در دست داشت، ديگرى او را فرياد زد كه: بيا من يافتم. او دزد را از دست گذاشت و به جانب آن شخص ديگر آمد. گفت: بيا كه جاى پاى دزد را يافتهام.
همچنين بلاتشبيه در اين ماده (1158) اين مرد صالح خداشناسى كه هميشه با خداوند خود در مقام مكالمه و مناجات است و پيوسته از او لطف و احسان مىيابد و روزبهروز به كثرت عبادات، يقين او در تَزايُد (1159) است و هيچ چيز نزد او از وجود واجبالوجود ظاهرتر نيست، آن حكيم مشرب (1160) از خدا دور مىگويد كه: بيا و به دور و تسلسل بدان خدا را، و از راه آثار، او را بشناس، و اگرنه ايمان تو درست نيست.
و همچنين در اثبات اصل صفات كماليه (1161) بر وجه اجمال، مانند علم و قدرت و اراده و ساير صفات كماليه، كسى كه در غرايب صُنع (1162) و لطايف حكمتهاى (1163) الهى كه در آفاق (1164) و انفُس (1165) مقرر ساخته تفكر نمايد، او را شكى در ثبوت آنها نمىماند. و اگر حكمت چيزى بر اين كس مخفى باشد، مجمل مىداند كه كسى صاحب چنين خلقى و مدبر چنين نظامى باشد، البته كار او بر غير جهت حكمت نمىباشد.
چنانچه حضرت امام جعفر صادق عليهالسلام در توحيد مُفَضل (1166) مىفرمايد كه: اين عالم از بابت خانهاى است كه بزرگى در نهايت احكام (1167) ساخته، به انواع زينتها آراسته باشد و الوان فرشها گسترده باشد و خوانى كشيده، انواع نعمتها در آن خوان حاضر ساخته باشد. و مثل اين جماعت كه بر خدا اعتراض مىنمايند مثَل كورى است كه به چنين مجلسى درآيد و كورانه راه رود و گاهى پا در ميان طعام گذارد و گاهى پا بر كاسه افشره (1168) زند و اعتراض كند كه اينها را چه بىموقع گذاشتهاند و چه بىتدبير است صاحب اين خانه. بعينه (1169) اعتراض ملاحده كه كوران اين عالماند از اين باب است.
شعبه دويم تفكر در كُنه ذات و چگونگى صفات واجبالوجود است. و كنه ذات واجب را دانستن محال است. و كنه صفات نيز چون عين ذات است (1170) محال است. و تفكر در انحاى (1171) وجوه و كيفيات ذات و صفات ممنوع است و اخبار بسيار بر نهى وارد شده است. (1172) و عقلى كه از شناخت خود و از معرفت بدنى كه مدبر (1173) اوست و به او تعلق دارد، و از معرفت اجسامى كه هميشه در نظر دارد عاجز است، چگونه جرئت مىتواند كرد كه در معرفت واجبالوجود تفكر نمايد. پس در اين باب بايد كه به نحوى كه خدا در قرآن مجيد فرموده و حضرت رسول صلىالله عليه و آله و حضرات ائمه معصومين صلواتالله عليهم اجمعين (1174) در خطبههاى بليغه (1175) و احاديث متواتره (1176) بيان فرمودهاند اعتقاد نمايد و بعد از آن، از راه عبادت و بندگى، زيادتى هدايت را طلب نمايد و به عقل ناقص خويش مغرور نشود، كه بغير حيرت و كفر و ضلالت ثمرهاى نمىبخشد.
چنانچه در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر صلواتالله عليه منقول است كه: در خلق خدا و غرايب صنع او سخن بگوييد و در خدا سخن مگوييد، كه سخن گفتن در خدا بغير حيرانى ثمرهاى نمىبخشد.
و در حديث ديگر فرمود كه: در هرچه خواهيد سخن بگوييد و در ذات خدا سخن مگوييد.
و به سند صحيح از حضرت امام جعفر صادق عليهالسلام منقول است در تفسير اين آيه كه: و أن الى ربك المنتهى (1177)، فرمود كه: يعنى چون سخن به خدا منتهى شد از سخن بازايستيد.
و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: زنهار كه تفكر در خدا مكنيد. وليكن اگر خواهيد، نظر كنيد و تفكر نماييد و در عظمت خلقش (1178).
و منقول است كه از حضرت علىبن الحسين صلواتالله عليه پرسيدند از توحيد و خداشناسى. فرمود كه: خداوند عالميان مىدانست كه در آخرالزمان جماعتى متَعَمِق (1179) مُدقق (1180) به هم خواهند رسيد، سوره قل هو الله أحد و آيات سوره حديد (1181) را فرستاده كه خدا را به اين نحو بشناسند. و كسى كه زياده از اين تفكر نمايد هلاك مىشود (1182).
و در حديث ديگر وارد است كه: حضرت صادق عليهالسلام فرمود كه: اوصيا (1183) و ائمه درهايىاند كه از راه متابعت ايشان به خدا مىتوان رسيد؛ و اگر نه ايشان بودند، خدا را نمىتوانست شناخت؛ و به ايشان خدا حجت خود را بر خلق تمام كرده (1184).
و در اين باب احاديث بسيار وارد شده. و اكثر عالم را شيطان از اين راه فريب داده كه دست از فرموده خدا و رسول و ائمه برداشتهاند و به عقلهاى ضعيف اعتماد نمودهاند و هر طايفهاى خدا را به نحوى شناختهاند به اعتقاد خود، و همه خطا كردهاند. آخر تفكر نمىنمايند كه اگر عقل، مستقل مىبود در اين باب، اين فِرَق (1185) بسيار از متكلمين (1186) و حكما (1187) كه همه از اهل عقلاند چرا در اين باب و در هر بابى دو فرقه با يكديگر موافق نيستند.
چنان كه جمعى از متكلمين به عقل سخيف (1188) خويش خدا را جسم دانستهاند و مىگويند: نورى است از بابت شمس (1189) كه مىدرخشد. و بعضى از صوفيه اهل سنت (1190) و مجسمه (1191) ايشان خدا را به صورت پسر ساده (1192) مىدانند. و بعضى به صورت مرد پير ريش سفيد مىدانند. و بعضى خدا را جسم بزرگى مىدانند بر روى عرش نشسته. و بعضى ديگر از صوفيه اهل سنت و متكلمين ايشان و اكثر نصارا (1193) به حلول (1194) خدا قايل شدهاند در اشيا؛ و نصارا در خصوص عيسى قايل شدهاند، و صوفيه حلوليه (1195) در جميع چيزها. و خداوند عالميان نصارا را در اكثر قرآن به اين سبب لعن كرده و ايشان را به كفر ياد نموده كه به خدا چنين نسبتى مىدهند (1196).
و جمع ديگر از صوفيه و اهل سنت كه از حلول گريختهاند، به امرى قبيحتر و شنيعتر (1197) قايل شدهاند، كه آن اتحاد (1198) است. و مىگويند كه: خدا با همه چيز متحد است، بلكه همه چيز اوست و غير او وجودى ندارد و همين اوست كه به صورتهاى مختلف برآمده، گاه به صورت زيد ظهور مىكند و گاه به صورت عمرو و گاه به صورت سگ و گربه و گاه به صورت قاذورات (1199)، چنانچه دريا موج مىزند و صورتهاى بسيار از آن ظاهر مىشود و بغير دريا ديگر چيزى نيست.
ددد كه جهان موجهاى اين درياست - موج و دريا يكىست؛ غير كجاست؟ (1200)دددد و ماهيات ممكنه (1201) امور اعتباريه (1202) است كه عارض (1203) ذات واجبالوجود است.
و در جميع كتب و اشعار خود تصريح به امثال كفرها و مزخرفات (1204) نمودهاند و جمعى از كفار و ملاحده هند نيز بعينه همين اعتقاد دارند و كتاب جوك (1205) كه براهمه (1206) ايشان نوشتهاند در عقايد فاسد خود، مشتمل بر همين مزخرفات است. و لهذا جمعى از اهل اين عصر كه مشرب (1207) تصوف دارند آن كتاب را نهايت حرمت (1208) مىدارند و از كتابهاى شيعه بيشتر اعتبار مىكنند (1209)، و از كتب عقايد شيعه شده است كه بايد همه كس آن را داشته باشد. و جمعى از شيعيان بيچاره را گمان اين است كه ايشان از اهل حقاند و بهترين عالمياناند. به نادانى، سخنان ايشان را مىخوانند و كافر مىشوند و گمان ايشان اين است كه هر كه صوفى است البته مذهب او حق است و آنچه گفته است از جانب خدا گفته است. نمىدانند كه چون كفر و باطل عالم را گرفته بود و اهل حق هميشه منكوب (1210) و مخذول (1211) بودند، اهل هر صنفى اكثر ايشان تابع باطل بودند و از فرق اهل سنت بودند، و پارهاى از ايشان در لباس تصوف بودند و پارهاى در لباس علما. و همچنانچه اكثر علمايى كه كتابهاى ايشان در ميان است كافر بودند و گمراه كننده عالم بودند و قليلى از ايشان كه تابع اهل بيت صلواتالله عليهم بودند بر مذهب حق ماندند، همچنين صوفيه، اكثر ايشان سنى و اشعرى مذهب (1212) و ملعون بودند همان اعتقادات جبر (1213) و حلول و تجسم (1214) و امثال آن از عقايد فاسده را در كتب و اشعار خود ذكر كردهاند و در عبادات و اعمال هم طريقه اهل سنت را در كتابهاى خود ذكر كردهاند. و اگر ابوحنيفه (1215) در كتاب خود ذكر مىكند كه فلان نماز را مىبايد كرد قبول نمىكنند، و اگر از سفيان ثورى (1216) عملى به ايشان مىرسد مىكنند، با آن كه سفيان از ابوحنيفه بدتر بوده.
چنانچه كُلَينى به سند معتبر از سدير (1217) روايت كرده است كه: من روزى از مسجد بيرون مىآمدم و حضرت امام محمد باقر عليهالسلام داخل مسجد مىشدند. پس دست مرا گرفتند و رو به خانه كعبه كردند و فرمودند كه: مردم مأمور شدهاند از جانب خدا كه بيايند و اين خانه را طواف كنند و به نزد ما آيند و ولايت خود را (1218) بر ما عرض نمايند (1219)، چنانچه خداوند عالم مىفرمايد كه: و انى لغفار لمن تاب و ءامن و عمل صالحا ثم اهتدى (1220) كه ترجمهاش اين است كه: من آمرزندهام كسى را كه توبه كند و ايمان بياورد و عمل شايسته بكند و هدايت بيابد. پس حضرت اشاره به سينه خود (1221) فرمودند كه: مراد، هدايت يافتن به ولايت و امامت ماست. (1222) پس فرمود كه: اى سَدير مىخواهى كه به تو بنمايم (1223) راهزنان و منع كنندگان دين خدا را؟ و نظر فرمود به سوى ابوحنيفه و سفيان ثورى، و ايشان حلقه زده بودند در مسجد.
و فرمود كه: ايشان راهزنان دين خدايند، كه نه هدايتى از جانب خدا يافتهاند و نه به كتابهاى خدا عمل مىنمايند. اگر اين اخابيث (1224) و بدترين كفار در خانههاى خود بنشينند و مردم را گمراه نكنند مردم به سوى ما خواهند آمد و ما ايشان را از جانب خدا و رسول خبر خواهيم داد.
و به سند معتبر ديگر روايت كرده است از شخصى از اهل مكه كه: روزى سفيان ثورى به من گفت كه: بيا برويم به نزد جعفربن محمد (1225). با او رفتم. وقتى رسيديم كه حضرت اراده سوارى داشتند. سفيان گفت كه: يا ابا عبدالله (1226) خبر ده ما را به خطبهاى كه حضرت پيغمبر صلىالله عليه و آله در مسجد خَيف (1227) خواندند. حضرت فرمود كه: بگذار بروم كه كارى دارم، و چون برگردم نقل كنم. گفت: به حق خويشى كه به پيغمبر دارى كه مرا حديث بگو.
حضرت فرود آمد و سفيان دوات و قلمى طلبيد، و حضرت فرمود و او نوشت و بار ديگر بر حضرت عرض كرد. و حضرت سوار شد، و من و سفيان روانه شديم. در راه به او گفتم كه: باش كه من در اين حديث نظر كنم. چون ديدم، گفتم: والله كه حضرت يك حقى به گردن تو لازم كرد كه هرگز برطرف نمىشود. گفت: چه چيز؟ گفتم: در اين حديث كه نوشتى، نه پيغمبر فرموده كه: سه چيز است كه هر كه آنها را داشته باشد دل او كينه به هم نمىرساند يا خيانت در دل او راه نمىيابد: عمل را براى خدا خالص گردانيدن، و خيرخواه امامان مسلمانان، بودن، و ملازم (1228) جماعت مسلمانان بودن؟ اين امامان كه متابعت و خير خواهى ايشان واجب است كيستند؟ معاويه و يزيد و مروان بنالحَكَم (1229) و اين ملاعيناند (1230) كه گواهى ايشان را هم قبول نمىتوان كرد و نماز با ايشان نمىتوان كرد؟ و ملازم جماعت مسلمانان كه مىبايد بود، كدام جماعتاند؟ مُرجئه (1231) مراد است كه مىگويند كه: هر كه نماز نكند و روزه ندارد و غسل جنابت نكند و كعبه را خراب كند و با مادر زنا كند، ايمانش مثل ايمان جبرئيل (1232) و ميكائيل (1233) است؟ يا مراد قَدَريه (1234) است كه مىگويند كه: خدا هرچه خواهد نمىتواند كرد و شيطان هرچه خواهد مىتواند كرد؟ يا خوارج (1235) مراد است كه على بن ابىطالب را كافر مىدانند و لعنت مىكنند؟ يا غير ايشان از گمراهان؟ گفت: پس شيعه و ائمه ايشان چه مىگويند؟ گفتم: مىگويند كه على بن ابى طالب والله امامى است كه بر ما واجب است خيرخواهى او و ملازمت جماعت اهل بيت او.
چون اين را شنيد، حديث را گرفت و پاره كرد و گفت: اين را به كسى نقل مكن.
و الحق اين چنين كفرى و انكار حقى از ابوحنيفه هم صادر نشد، با آنكه او (1236) و اتباعش (1237) دعواى (1238) خلاف نفس (1239) و ترك دنيا مىنمايند. و احوال بعضى از اكابر (1240) ايشان (1241) بعد از اين مذكور خواهد شد.
و به اين جهالت و نادانى كه در ميان شيعيان شايع گرديده، رخنههاى (1242) عظيم در اصول و فروع دين به هم رسيده.
و محىالدين (1243) كه از رؤساى ايشان است. در فصوص الحكم (1244) مىگويد كه: ما وصف حق به هيچ وصف نكرديم الا ما عين آن وصف بوديم. و حق تعالى وصف نفس خود از براى ما مىفرمود. پس هر گاهى كه او را مشاهده كنيم خود را مشاهده كرده باشيم، و هرگاه كه او مشاهده ما مىكند مشاهده خود كرده باشد. و در جاى ديگر ترجيح مىدهد مرتبه ولايت (1245) را بر مرتبه نبوت، و خود را خاتم الولايه (1246) مىگويد و از اينجا ترجيح خود را بر پيغمبران دعوى مىنمايد.
و در فتوحات (1247) مىگويد كه: سبحان من أظهر الأشياء و هو عينها. يعنى: منزه خداوندى كه چيزها را ظاهر كرد و او عين همه چيزهاست.
و در جاى ديگر از فصوص الحكم خطا نسبت به نوح عليهالسلام مىدهد، كه او غلط كرد (1248) در تبليغ رسالت، و قومش درست رفتند و غرق درياى معرفت شدند. و اگر ايشان را نوح از آن دريا به كنار مىآورد، از درجه بلندى به درجه پستى مىآمدند.
و مكرر در تصانيفش (1249) مىگويد كه: زنهار كه مقيد به مذهبى مشو، و نفى هيچ مذهب مكن، و هيچ معبود غير خدا را از بت و غيره انكار مكن، كه به قدر آنچه از آنها انكار مىكنى از خداى خود انكار كردهاى، و خدا در همه چيز ظهور دارد.
و مىگويد كه: خدا هارون (1250) را بر گوسالهپرستان مسلط نگردانيد آنچنانچه موسى را مسلط گردانيد. تا آن كه حق تعالى در جميع صُور (1251) معبود شود. و لهذا هيچ نوعى از انواع (1252) عالم نماند كه معبود نشد.
و مىگويد كه: نصارا براى اين كافرند كه دعوى اتحاد با خدا را در خصوص (1253) عيسى گفتند. اگر در همه چيز مىگفتند عين توحيد مىبود.
و در يكى از تذكرههاى (1254) ايشان به نظر رسيد كه از شمس تبريزى (1255) پرسيدند از احوال ملاى رومى (1256). گفت: اگر از قولش (1257) مىپرسى: انما أمره اذا أراد شيئا أن يقول له كن فيكون (1258)؛ و اگر از فعلش (1259) مىپرسى: كل يوم هو فى شأن (1260)؛ و اگر از صفاتش مىپرسى: هو الله الذى لا اله الا هو عالم الغيب و الشهاده هو الرحمن الرحيم (1261)؛ و اگر از ذاتش مىپرسى:ليس كمثله شىء و هو السميع البصير (1262).
و از اين باب كلمات كه موجب كفر و الحاد (1263) است در كتب ايشان بسيار است.
اى عزيزان به انصاف نظر نماييد كه نسبت به ذات مقدس خدا اين قسم نسبتها رواست؟ و هرگز از پيغمبر و ائمه معصومين صلواتالله عليهم كه پيشوايان دين شمايند اين قسم سخنان صادر شده؟ يا به اصحاب خود راه اين قسم جرئتها دادهاند؟ خداوند عالميان اينقدر مذمت مىفرمايد نصارا را كه ايشان كافر شدهاند به اين عقايد فاسده.
و جمعى نزد حضرت اميرالمؤمنين صلواتالله عليه آمدند و چنين ذات شريفى را گفتند كه: تو خدايى. حضرت ايشان را در چاهها كرد و از دود كشت. هرگاه چنين ذاتى را نسبت به الوهيت (1264) نتوان داد، و العياذ بالله چون در هر سگ و گربه چنين امرى را قايل توان شد؟ تو كه عين خدايى، كه را عبادت مىكنى و چرا عبادت مىكنى؟ و از اين جهت است كه اكثر ايشان را اعتقاد اين است كه همين كه اين معنى (1265) ظاهر شد، ديگر عبادت ساقط مىشود، و عبادت بنا بر توهم مغايرت (1266) است. و به اين معنى برگردانيدهاند و تأويل كردهاند (1267) اين آيه را كه: و اعبد ربك حتى يأتيك اليقين (1268) يعنى: عبادت كن خداوند خود را تا تو را مرگ در رسد. ايشان يقين را به معنى يقين به وحدت موجود (1269) بردهاند.
چنانچه علامه حلى (1270) عليهالرحمه والرضوان (1271) در كتاب كشف الحق و نهج الصدق (1272) فرموده است كه: خداوند عالميان در چيزى حلول نكرده؛ زيرا كه معلوم است كه چيزى كه در چيزى حلول كند محتاج به محلش (1273) مىباشد. و بديهى است كه خدا به غير محتاج نيست و هر محتاج به غير، ممكن (1274) است. پس اگر خدا در چيزى حلول كند ممكن خواهد بود. و صوفيه از اهل سنت به اين قايل شدهاند و تجويز كردهاند (1275) بر خدا كه در بدن عارفان حلول كند.
ببين اين مشايخ (1276) را كه تبرك به قبرهاى ايشان مىجويند چه اعتقاد در باب خداوند خود دارند. و گاهى حلول بر خدا تجويز مىكنند و گاهى خدا را به اتحاد نسبت مىكنند، و عبادت ايشان رقص كردن است و دست برهم زدن و غِنا (1277) و خوانندگى كردن. (1278) و خدا عيب كرده و تشنيع فرموده (1279) بر كفار در اين اعمال كه: و ما كان صلوتهم عند البيت الا مكاء و تصديقه (1280). يعنى: نبود نماز يا دعاى مشركان (1281) نزد خانه كعبه مگر صفير زدن (1282) و دست بر دست زدن. و چه غفلت و گمراهى از اين بالاتر مىباشد كه كسى تبرك جويد به جماعتى كه عبادت كنند خدا را به عبادتى كه خدا كفار را بر آن عيب كرده. بلى؛ ديده ظاهر ايشان كور نيست؛ ديده دل ايشان كور است.
و من ديدم جماعتى از صوفيه را در روضه (1283) حضرت امام حسين صلوات الله عليه كه ايشان نماز شام (1284) گزاردند، بغير يك نفر از ايشان كه او نماز نكرد و نشسته بود. بعد از ساعتى آن جماعت نماز خفتن (1285) را كردند و آن شخص نكرد. از يكى از ايشان سؤال كردم كه: اين شخص چرا نماز نكرد؟ گفت: او چه احتياج دارد به نماز؟ او به خدا واصل شده است. آيا جايز است كه كسى كه به خدا واصل شد ميان خود و خدا حاجبى (1286) قرار دهد؟ و نماز حاجب است ميان بنده و خدا.
پس بنگر -اى عاقل - و تفكر نما در حال اين جماعت كه اعتقاد ايشان در باب خدا آن است كه دانستى، و عبادت ايشان آن است كه گفتيم، و عذر ايشان را در ترك نماز شنيدى، و با اين اعتقادات و اعمال، ايشان را از ابدال (1287) مىدانند با اينكه جاهلترين جُهال (1288)اند. تا اينجا ترجمه كلام علامه رضوانالله عليه بود.
و در اين زمان نيز بسيارى از اين مزخرفات از ايشان مىشنويم. و اين مضامين (1289) را در شعرهاى عاشقانه بستند (1290) و به دست جلفى (1291) چند دادند كه ايشان خوانند و دست بر هم زنند و فرياد كنند و بدعتى چند - كه انشاء الله بعد از اين بيان خواهد شد - كنند و عبادتش نام نهند. آخر چرا بر خود رحم نمىكنى و دين خود كه سرمايه سعادت ابدى توست در معرض چنين مخاطره مىگذارى كه به يك احتمال، نجات داشته باشى و به صدهزار احتمال، مستحق خُلود (1292) در جهنم باشى؟ اگر كسى را گويند كه چاه سرپوشيدهاى در راهى هست، اگرچه اعتماد بر سخن قايل نداشته باشد، به آن راه نمىرود و از راه بىخطر مىرود. تو دعواى تشيع مىكنى. سخن پيشوايان تو در ميان است و جميع آثار ايشان معلوم است.
پيرى (1293) از ايشان بهتر مىخواهى و مرشدى (1294) بهتر از ايشان مىطلبى. خدا پيغمبرى فرستاد و فرمود كه: ما ءاتاكم الرسول فخذوه و ما نهيكم عنه فانتهوا. (1295) يعنى: آنچه پيغمبر از براى شما آورده عمل نماييد و آنچه شما را از آن نهى فرموده ترك نماييد. و پيغمبر گفت كه: من از ميان شما مىروم و دو چيز عظيم در ميان شما مىگذارم كه اگر به آنها تمسك جوييد و متابعت ايشان نماييد هرگز گمراه نشويد: يكى كتاب خدا و يكى اهل بيت من. و اين دوتا از هم جدا نمىشوند تا در حوض كوثر (1296) بر من وارد شوند. و معنى كتاب را اهل بيت مىدانند.
و اهل بيت فرمودند كه: ما كه از ميان شما مىرويم، احاديث ما در ميان است. رجوع به راويان احاديث ما كنيد.
پس ائمه چه تقصير (1297) در بيان احكام اصول و فروع دين تو كردند كه تو رجوع به كلام دشمنان ايشان مىكنى و در كلام ايشان نظر مىكنى؟ اگر تو عمل نمايى به هزار يك آنچه پيغمبر تو در اين حديث براى ابوذر فرموده، تو را بس است.
اميد كه حق سبحانه و تعالى جميع حقطلبان را به راه خود هدايت نمايد و ما و جميع شيعيان را بر صراطالمستقيم متابعت اهل بيت، درست بدارد، بمحمد و آله الطاهرين (1298)
اصل سيم: در مراتب معرفت و ايمان است
بدان كه معرفت (1299) را مراتب (1300) مختلفه هست و در مراتب ايمان، زيادتى و نقصان مىباشد.
چنانچه خواجه نصيرالدين طوسى (1301) عليهالرحمه ذكر كرده است كه: مراتب معرفت خدا بلاتشبيه مثل مراتب معرفت آتش است. و اول مرتبه معرفت آتش آن است كه شخصى بشنود كه چيزى مىباشد كه هر چيز را كه در آن مىافكنى، آن را مىسوزاند و فانى (1302) مىگرداند، و هرچه مُحاذى (1303) آن واقع شد، اثرش در آن ظاهر مىگردد، و هرچند از او اخذ مىنمايى (1304) كم نمىشود، و همچنين موجودى را آتش مىگويند. و نظير اين معرفت در معرفت خدا، معرفت جماعتى است كه دين خود را به تقليد بدانند و از راه دليلى ندانند.
و مرتبه بالاتر از اين، مرتبه كسى است كه دود آتش به او رسيده اما آتش را نديده و مىگويد كه: اين دود البته از چيزى حاصل شده، و هر اثرى مؤثرى (1305) مىخواهد. پس آتشى هست كه اين دود اثر اوست. و نظير اين مرتبه در معرفت بارى تعالى معرفت اهل نظر (1306) و استدلال است كه به دلايل عقليه و براهين قاطعه (1307) حكم مىنمايند بر وجود صانع.
و مرتبه از اين بالاتر، مرتبه كسى است كه نزديك آتش شده و حرارت آتش به او مىرسد، و نور آتش بر چيزها تابيده، چيزها را به آن نور مىبيند. و نظير اين مرتبه در معرفت خدا معرفت مؤمنان خاصى است كه دلهاى ايشان به نور الهى اطمينان يافته و در جميع اشيا به ديده يقين، آثار صفات كماليه الهى را مشاهده مىنمايند.
و مرتبه از اين بالاتر، مرتبه كسى است كه در ميان آتش باشد و آثار آتش بر او ظاهر گرديده باشد. و اين در مراتب معرفت الهى اعلاى درجات معرفت است، كه تعبير از آن به فناى فىالله (1308) مىكنند. و حصول (1309) اين معنى به كثرت عبادات و رياضات مىشود.
چنانچه منقول است از حضرت امام جعفر صادق عليهالسلام كه: حضرت رسال پناه صلىالله عليه و آله فرمود كه: خداوند عالميان مىفرمايد كه: كسى كه دوستى از دوستان مرا اهانت نمايد و خوار گرداند، چنان است كه با من محاربه (1310) كرده. و تقرب نمىجويد به سوى من بنده به چيزى كه نزد من دوستتر و پسنديدهتر باشد از واجباتى كه بر او واجب گردانيدهام. و بعد از فرايض (1311)، تقرب مىجويد به من به نوافل (1312) و سنتيها (1313)، تا به مرتبهاى كه من او را دوست مىدارم. پس چون او را دوست داشتم، گوش اويم كه به آن گوش مىشنود، و ديده اويم كه به آن ديده مىبيند، و زبان اويم كه به آن زبان سخن مىگويد، و دست اويم كه به آن كارها مىكند. اگر مرا بخواند او را اجابت مىنمايم و دعاى او را رد نمىكنم، و اگر از من سؤالى (1314) نمايد به او عطا مىكنم. و در هيچ چيز آنقدر تردد (1315) ندارم مانند ترددى كه در قبض روح بنده مؤمن خود دارم: او مرگ را نمىخواهد، و من آزردگى او را نمىخواهم.
بدان كه اين مرتبه آخر مرتبه بسيار نازكى است. و اين باعث لغزش آن جماعت شده است كه به آن معنى باطلى كه گذشت قايل شدهاند. و گاهى به اين حديث نيز استدلال مىكنند. و اين خطاى محض است زيرا كه آن معنى كه ايشان دعوى مىنمايند، خصوصيتى (1316) به جاهل و كامل و انسان و غير آن ندارد، و آن معنى را هميشه از براى همه چيز حاصل مىدانند.
و از اين حديث قدسى ظاهر است كه اين معنى است كه بعد از عبادات و نوافل حاصل مىشود. و چون معانى حق كه دقيق شد، به باطل بسيار مشتبه مىشود (1317)، مجملى از معانى حق اين حديث شريف را براى تو بيان مىكنم تا فريب اهل باطل را نخورى. و اگرنه عبارات حق بسيار است كه موهم (1318) معنى باطل مىباشد. كسى كه قانون شرع و عقل را در دست دارد و انسى به كلام اهل بيت عليهمالسلام به هم رسانيده معانى اينها را مىفهمد.
بدان كه يك معنى اين حديث آن است كه: كسى كه در مقام محبت، كامل شده و محبت محبوب حقيقى در دل او مستقر گرديد و به جميع اعضا و جوارح او سرايت نمود، در ديدهاش نورى ديگر به هم مىرسد، و در گوشش شنوايى ديگر به هم مىرسد، و در جميع قوا و اعضايش قوتى ديگر حاصل مىشود، چنانچه سابقا اشاره به اين مرتبه كرديم. و در اين مرتبه چون همگى منظورش محبوب خود است در هرچه نظر مىكند او را در آن چيز مىبيند، يعنى آثار قدرت او را در آن مشاهده مىكند. پس گويا او را ديده و آثار صنع او را، و آثار علم او را، و آثار كمالات او را كه در آن چيز ظاهر كرده مىبيند. و اگر چيزى را مىشنود، از آن، كمالات دوست را مىشنود، و اگر دستش حركت مىكند در خدمت دوست حركت مىكند، و همچنين در جميع اعضا و جوارح. و نزديك به اين معنى در عشق مجاز نيز حاصل مىشود. و علاءالدوله سمنانى (1319) نيز گفته است كه: معنى وحدت موجود را از اين مرتبه اشتباه كردهاند، و عين كفر است، و من نيز اين اشتباه را كردم و توبه كردم. و ظاهر است كه اين معنى كه مذكور شد، باعث حلول و اتحاد نيست و كفر نيست.
و ممكن است كه مراد الهى در اين حديث قدسى اين معنى باشد. يعنى به اين مرتبه كه رسيد من ديده اويم، يعنى بغير آثار صنع من و چيزى كه رضاى من در آن باشد چيزى نمىبيند، و بغير رضاى من چيزى نمىشنود، و مرادات (1320) نفسانى او برطرف مىشود، و مرادات مرا بر مرادات خود اختيار مىكند.
و بعضى گفتهاند كه: مراد اين است كه چون اعضا و جوارح آدمى نزد اين كس عزيز و گرامى مىباشد، در مرتبه محبت به مرتبهاى مىرسد كه مرا بر اينها ترجيح مىدهد و قواى اينها را در راه رضاى من فانى مىسازد و باك ندارد.
و يك معنى ديگر از اين دقيقتر هست كه ذكر مىكنم و از خدا مىطلبم كه در نظر باطلبينان و احول بصيرتان (1321) به معنى باطلى مشتبه نشود (1322)، و لا حول و لا قوه الا بالله العلى العظيم (1323).
اى عزيز بدان كه حق سبحانه و تعالى در خلقت انسانى قوا و شهوات بسيار مقرر ساخته - چنانچه سابق مذكور شد و امر فرموده كه اينها را در رضاى او صرف نمايد، و وعده فرموده به مقتضاى قل {...} ما أنفقتم من شىء فهو يخلفه (1324) كه آنچه را در راه او صرف نمايند عوضى كرامت فرمايد، كه مشابهتى به آن اول نداشته باشد. چنانچه خداوند عالميان مالى به تو كرامت فرموده كه فانى است و در معرض زوال است و ممكن است كه يك شب به آتشى بسوزد، يا به دزدى از دست تو بيرون رود. و فرموده است كه: اين را در راه من انفاق كن كه در عوض، مالى به تو دهم در بهشت، كه آن را زوال نباشد و اضعاف مُضاعفه (1325) آن چيزى باشد كه دادهاى، و به مردن و آفتهاى ديگر از تو جدا نشود. و يك قدر عزتى به تو داده به عاريت (1326) و به مقتضاى لا يخافون فىالله لومه لائم (1327) از تو خواسته كه در راه او صرف نمايى.
و چون كارهاى حق منافى (1328) طريقه و ذوق اهل باطل است و طبع اكثر اهل عالم به باطل مايل است، پس كسى كه مردانه از اين اعتبار باطل (1329) بگذرد و حق را موافق رضاى الهى به عمل آورد، خدا به عوض، او را عزتى كرامت فرمايد كه شباهتى به كرامت اول نداشته باشد و نهايت نداشته باشد. چنانچه از احوال ابوذر پارهاى معلوم شده كه عثمان و آنهايى كه عزت نزد او را طلب نمودند ذليل و ملعون ابد شدند، و ابوذر كه مردانه از آن اعتبار گذشت، تا قيامت بر او صلوات مىفرستند و ذكر اسمش را شرف مىدانند، قطع نظر از كرامت ابدى آخرت. و يزيد پليد را گمان اين بود كه خود را عزيز مىكند و حضرت امام حسين را ذليل مىگرداند؛ خود را ملعون ابد و مستحق عذاب سرمد (1330) كرد و نام امام حسين صلواتالله على تا قيامت بر منابر شرف خوانده مىشود و پادشاهان عالم جبين (1331) بر آستانهاش مىسايند و خاك ضريحش بر ديده مىكشند.
و خداوند عالميان يك قدر قوتى به هركس كرامت فرموده كه به آن قوت قدرى از كارها مىتوانند كرد. جمعى كه اين قوت را ضبط كردند (1332) و در راه او صرف نكردند، در اندك وقتى اين ناقص مىشود و يا به تبى و يا به مرگى زايل مىگردد.
و حضرت اميرالمؤمنين صلواتالله عليه و بزرگوارانى كه او را متابعت نمودند و در عبادات و طاعات، اين قوتها را صرف نمودند، خدا قوتى به ايشان كرامت فرمود كه فوق قوت بشرى است، چنانچه فرمود كه: در خيبر را به قوت جسمانى نكندم؛ به قوت ربانى كندم. و در آن قوت اگر دست را هم حركت ندهد، اگر متوجه شود، آسمان و زمين را بر يكديگر مىتوانند زد، و جميع عالم مطيع اويند. و اين قوت به مردن برطرف نمىشود، و زنده و مرده ايشان يك حكم دارند. بلكه چون غير مراد الهى مرادى ندارد و از مرادات و ارادات خود خالى شده، اول، امرى كه اراده مىكرد به قوت خود آن كار را مىكرد. اكنون مقارن (1333) اراده او خدا قدرت خود را در مرادات او به كار مىفرمايد. و چون از براى خدا از سر ارادت خود گذشته، خدا ارادات او را در قلب او القا مىنمايد و خدا مدبر امور او مىشود. و اشاره به اين معنى است آنچه در آن حديث مشهور وارد شده است كه: دل مؤمن در ميان دو انگشت است از انگشتهاى الهى (كه كنايه از قدرت است)؛ به هر طرف كه مىخواهد مىگرداند. و موافق حديث معتبرى و آيه و ما تشاؤون الا أن يشاء الله (1334) كه در سوره هل اتى (1335) در شأن اهل بيت نازل شده، به اين معنى تفسير نمودهاند. يعنى در اين مرتبه از كمال، مشيت (1336) ايشان متعلق نمىشود مگر به چيزى كه مشيت الهى به آن متعلق گردد.
و همچنين نور ديده خود را كه كهنه كرد در راه دوست، و پروا نكرد از اينكه بيدارى كه مىكشم چشمم ضعيف مىشود. يا در نظر كردنها اراده دوست را ملاحظه كرد و از اراده خود گذشت، خدا نورى به ديده چشم و دل و جان او مىدهد كه حقايق و معانى و امور غيبيه را به آن نور مىبيند. و آن زوال (1337) ندارد، چنانچه فرمود كه: اتقوا فراسه المؤمن فانه ينظر بنور الله: بپرهيزيد از فراست مؤمن كه او به نور خدايى در چيزها نظر مىنمايد.)) و همچنين به مقتضاى و (1338) لهم ءاذان لا يسمعون بها (1339)، از آنچه مىشنوند، چيزى چند مىشنوند كه ديگران از آنها كرند و نمىشنوند. و به مقتضاى فتحالله ينابيع الحكمه من قبله على لسانه (1340)، چشمههاى حكمت و معرفت از دلشان بر زبانشان جارى مىشود كه خود هم خبر ندارند. و اين چشمه چنان كه بر ديگران مىريزد، بر خودشان هم فايض (1341) مىگردد و همه يكبار مىيابند، و اين حكمت هميشه بر زبان ايشان جارى است و چون سرچشمهاش نامتناهى است نهايت ندارد.
و در اين مقام، سخن بسيار نازك مىشود و زياده از اين نمىتوان گفت. و اگر به لطف الهى فهميدى آنچه مذكور شد، معنى آن حديث را درست مىفهمى كه: من بينايى اويم، و من شنوايى اويم چه معنى دارد. و در اخبار عامه (1342) به اين عبارت واقع شده است كه: بى يسمع، و بى يبصر، و بى يمشى، و بى ينطق. يعنى: {چون به اين مرتبه رسيد،} به من مىشنود و به من مىبيند و به من راه مىرود و به من سخن مىگويد. يعنى جميع اين امور را به استعانت و قوت و توفيق من به جا مىآورد.
و از اينجا معلوم شد كه اين معنى مخصوص مقربان است، و آن معنى باطلى كه ايشان مىگويند در هر خس و خاشاك مىباشد.
و اگر خدا توفيق دهد، از آنچه مذكور شد معنى تخلق به اخلاق الهى (1343) را مىتوانى فهميد، و تشبيهى كه بعضى كردهاند، بلاتشبيه از بابت آهنى مىشود كه در ميان آتش سرخ كردهاند؛ گمان مىكنى كه آتش است اما آتش نيست؛ به رنگ آتش بر آمده است. بلاتشبيه، خدا از صفات كمال خود صفتى چند بر او فايض ساخته كه يك نوع آشنايى به آن صفات به هم رسانيده. هر چند علم تو همه جهل است اما كمالى كه دارد از پرتو علم كيست؟ و از كه اين علم به تو رسيده؟ ذرهاى از علم غير متناهى اوست كه جميع علما را به خروش آورده؛ و ذرهاى از قدر اوست كه به پادشاهان عالم داده، كوس (1344) لمنالملك (1345) مىزنند؛ و قطرهاى از بحر كمالات اوست كه جميع عالميان به آن دعواى (1346) كمال مىكنند.
وليكن كمالات انسانى دو جهت مىدارد: جهت كمالى مىدارد، و جهت نقص و عجزى مىدارد. جهت كمالش از اوست و جهت نقصش از خود است.
زياده از اين بيان، اين مقام گنجايش ندارد. خدا جميع شيعيان را از وساوس (1347) جن و انس نجات بخشد و به عينالحيات (1348) تحقيق حق (1349) برساند، به حق محمد و اهل بيت او صلواتالله عليه الجمعين.
اصل چهارم: در حدوث عالم است
بدان كه از جمله چيزهايى كه اين كلمات اعجاز آيات نبوى صلىالله عليه و آله بر آن دلالت دارد حُدوث عالم (1350) است، چنانچه فرموده كه: اول است پيش از همه چيز، و اوليتش اوليت اضافى (1351) نيست كه چيزى پيش از او تواند بود، يا آن كه زمان، موجودى نيست كه اوليت به آن اعتبار باشد (1352) تا آن كه لازم آيد كه آن زمان بر او سابق باشد.
و تحقيق معنى اوليت و سبق الهى (1353) در اين مقام (1354) مناسب نيست. وليكن اعتقاد بايد داشت كه آنچه غير خداوند عالميان است زمان وجودش از طرف ازل متناهى است، كه چند هزار سال است، و وجودشان زمان اولى دارد، و خداوند عالميان قديم است (1355) و وجود او را اولى و نهايتى نيست.
و حدوث عالم به اين معنى اجماعى جميع اهل اديان است و هر طايفهاى كه دينى داشتهاند و به پيغمبرى قايل بودهاند، به اين معنى قايل بودهاند. و آيات بسيار بر اين معنى دلالت دارد، و اخبار بر اين معنى متواتر (1356) است (1357).
و جمعى از حكما كه به پيغمبرى و شرعى قايل نبودهاند و مدار امور را بر عقل ناقص خود مىگذاشتهاند، به قِدَم عالم (1358) قايل بودهاند، و به عقول قديمه (1359) قايل شدهاند و افلاك (1360) را قديم مىدانند و هيولاى عناصر (1361) را قديم مىدانند.
و اين مذهب كفر است و مستلزم تكذيب پيغمبران است و متضمن انكار بسيارى از آيات قرآنى است. زيرا كه ايشان را اعتقاد اين است كه هر چيز قديم است عدم بر او محال است. و هيولى و صورت (1362) افلاك را قديم مىدانند. پس مىبايد كه برطرف شدن و متفرق شدن افلاك و كواكب محال باشد، و حال آن كه حق تعالى در سوره انشقاق و انفطار و غير آنها از مواقع بسيار مىفرمايد كه: در قيامت، آسمانها از يكديگر خواهند پاشيد و شق (1363) خواهد شد و پيچيده خواهد شد و به نحوى كه كاغذ را بر هم پيچند؛ و كواكب از يكديگر خواهد پاشيد. و عبارت فاطر (1364) كه در قرآن و در اين حديث وارد است هم دلالت بر حدوث دارد زيرا كه در لغت، فَطر اختراع كردن و از نو پديد آوردن است. و ايشان مىگويند كه: هر چيز كه هست، مسبوق به مادهاى است (1365) كه قبل از آن مىباشد.
و تفصيل اين سخن را اين مقام گنجايش ندارد.
اصل پنجم: در تحقيق معنى فرد است
بدان كه فرد (1366) و وتر (1367) واحد (1368) و احد (1369) كه در اسماى (1370) الهى وارد شده به حسَب معنى نزديكاند به يكديگر. و فرديت مشتمل است بر دو معنى كه اذعان (1371) به هر دو واجب است: اول، يگانه بودن در الهيت كه در خداوندى شريكى ندارد، چنانچه كفار قريش بتان را شريك خدا مىدانستند، و بعضى از نصارا عيسى و مريم را شريك او مىدانند، و گبران (1372) به نور و ظلمت قايلاند. و اين معنى كفر است و بطلان آن در آيات و اخبار با براهين قاطعه (1373) وارد شده و عقل همگى حكم مىكند كه اين چنين نظامى با اين نسَق (1374) به يك شخص منسوب مىبايد باشد؛ و اگر خداوند ديگر - والعياذ بالله - مىبود، مىبايست كه خلق را از شناخت محروم نگرداند، و چنانچه اين خداوند پيغمبران و كتابها فرستاده و خود را به مردم شناسانيده، مىبايست كه او نيز بفرستد. چنانچه حضرت اميرالمؤمنين صلواتالله عليه به اين معنى اشاره فرموده، با آن كه در اين باب اخبار خدا و رسول و ائمه كه صدق و حقيقت ايشان ظاهر شده و از نقص و عيب و كذب مبرايند كافى است.
دويم، يگانه بودن در ذات و صفات است. يعنى: بسيط (1375) است و او را اجزا (1376) به هيچ نحو نيست.
و جزو بر دو قسم است: جزو خارجى و جزو ذهنى.
جزو خارجى آن است كه داخل در ماهيت شىء باشد (1377) و وجودش در خارج مُتَمَيز (1378) و جدا باشد از وجود كل. مثل دست و پا و چشم و گوش از براى انسان، و سركه و عسل براى سكنجبين. و اين چنين جزوى بر كل محمول نمىشود (1379) نمىتوان گفت كه: انسان دست اوست يا چشم اوست، يا سكنجبين عسل است يا سركه است.
و جزو ذهنى آن است كه داخل در ماهيت شىء باشد، ليكن وجودش از وجود كل ممتاز نباشد، بلكه متحد باشد در خارج با كل، وليكن عقل تحليل نمايد آن را به اين دو جزو. مثل حيوان و ناطق نسبت به انسان، كه هر دو در وجود خارجى با انسان متحدند اما عقل، ماهيت انسان را بعد از تعقل، به اين دو جزو تحليل مىدهد. و اين چنين جزوى محمول مىشود بر كل. و لهذا مىتوان گفت كه: انسان حيوان است، و انسان ناطق است.
و به دلايل عقلى و نقلى ثابت گرديده كه اين هر دو قسم جزو در باب خدا محال است، و اگرنه احتياج او لازم مىآيد، و آن محال است؛ و تعدد واجبالوجود لازم مىآيد، و آن ممتنع (1380) است.
و معنى فرد بودن مشتمل بر توحيد صفات هم هست. و آن را نيز اعتقاد بايد داشت كه خدا را صفات زايد بر ذات نيست، چنانچه ممكنات صفتى مىدارند و ذاتى، و به آن صفت متصف (1381) مىشود ذات ايشان. مثلا زيد ذاتى مىدارد و علمى جدا از ذات مىدارد كه به آن علم متصف مىشود، و به سبب آن، او را عالم مىگويند. و همچنين قادر است به قدرتى كه خدا در او ايجاد كرده. و همچنين ساير صفات.
و خداوند عالميان، صفات مقدس او عين ذات است؛ و اصل ذات قائم مقام جميع صفات است. (1382) و چنانچه ما چيزها را به علم مىدانيم، او به اصل ذات مىداند؛ و ما كارها را به قدرت مىكنيم، او به اصل ذات مىكند؛ و موجود بودن ما به وجودى است زايد بر ذات، و وجود او عين ذات است و به اصل ذات موجود است، و لهذا عدم او ممتنع است. و اگر صفات زايده داشته باشد در كمالش، محتاج به غير خواهد بود، و آن صفاتش نيز واجب الوجود و قديم خواهند بود و شريك او خواهند بود.
چنانچه از حضرت اميرالمؤمنين و امام موسى و امام رضا صلواتالله عليهم به طرق متعدده (1383) منقول است كه: اول دين معرفت حق تعالى است. و كمال معرفت او اقرار به يگانگى اوست. و كمال توحيد و اقرار به يگانگى او، نفى كردن صفات زايده است از او، زيرا كه هر صفتى كه اثبات مىكنى، آن صفت گواهى مىدهد كه غير موصوف است، و موصوف گواهى مىدهد كه غير صفت است، و هر دو گواهى مىدهند به اثنَينيت (1384) و دويى، و ازلى بودن با دويى منافات دارد، زيرا كه ازلى، واجبالوجود مىباشد، و دو واجبالوجود محال است. پس كسى كه خواهد خدا را به كُنه، وصف كند، حدى از برايش قرار خواهد داد (1385)، و كسى كه از براى او حد قرار دهد، او را به عدد درآورده است و دو جزو از براى او قرار داده. و جزو داشتن منافات با ازليت او دارد.
پس كسى كه پرسد كه: خدا چه كيفيت دارد؟، صفات زايده و صفات ممكنات براى او اثبات كرده است؛ و اين محال است. و كسى كه پرسد كه: خدا در كجاست؟، مكانى از برايش اثبات كرده است؛ و او را مكانى نيست. و كسى كه پرسد كه: بر روى كجاست؟ چيزى كه حامل او باشد از براى او توهم كرده؛ و اين كفر است. و كسى كه پرسد كه: پس در كجاست؟، خدا را اختصاص به مكانى داده؛ و حال آن كه مكان در اصل ندارد و علم و قدرتش به جميع مكانها احاطه كرده. عالم بود در هنگامى كه هيچ معلومى (1386) نبود. و قادر بر خلق بود در وقتى كه هيچ مخلوقى نبود. و پروردگارى داشت در هنگامى كه هيچ مربوبى (1387) نبود. و خداوند ما را چنين وصف مىبايد كرد، و او زياده از آن است كه وصف كنندگان او را وصف نمايند. و به اسانيد معتبره از حضرت اميرالمؤمنين صلواتالله عليه منقول است كه بعد از فوت حضرت رسول صلىالله عليه و آله به نُه روز، خطبهاى فرمودند كه مضمون بعضى از آن اين است: حمد و سپاس خداوندى را سزاست كه عقلها را عاجز گردانيده از آن كه بغير هستى و وجود او چيزى از كنه ذات و صفات او را بيابند، يا ذات او را تعقل نمايند: زيرا كه محال است كه او را شبيهى و مانندى بوده باشد، كه از راه مشابهت پى به ذات و صفات او توانند برد. بلكه او خداوندى است كه تفاوت در ذاتش نيست، كه اجزاى مختلفه داشته باشد. و تَبَعُض (1388) در او نمىباشد، كه تعدد در صفات او به هم رسد. دور است از اشيا، نه به دورى مكانى، بلكه به كمال و تنزه (1389). مستولى (1390) مُتَمكن (1391) است بر جميع اشيا، نه به اينكه در ميان اشيا و ممزوج (1392) به آنها باشد؛ بلكه به علم و قدرت و حفظ و تربيت. عالم است به جميع اشيا نه به يك آلتى (1393) كه بدون آن آلت علم نتواند داشت، تا محتاج باشد؛ بلكه به نفس (1394) ذات. و ميانه او و معلومش علمى واسطه نيست بغير ذاتش. (1395) اگر گويند كه بود هميشه، نه اين معنى دارد كه هميشه در زمانى بود بلكه به تأويل (1396) ازليت وجود است (1397)؛ يعنى وجوب وجود (1398) و اگر گويند كه هرگز برطرف نمىشود، نه اين معنى دارد كه هميشه در زمانها خواهد بود، بلكه تأويلش اين است كه عدم بر او محال است.
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليهالسلام منقول است كه فرمود كه: خداوند، قديم و احد است و صمد (1399) است - يعنى يگانه و محتاج اليه جميع خلق است (1400) - احدى المعنى (1401) است و معانى كثيره مختلفه در او نيست از جهت تعدد در ذات و صفات.
راوى مىگويد كه عرض كردم كه: جماعتى از اهل عراق مىگويند كه: خدا مىشنود به غير آنچه به آن مىبيند، و مىبيند به غير آنچه به آن مىشنود. فرمود كه: دروغ مىگويند و ملحد (1402) شدهاند و خدا را تشبيه به خلق كردهاند. بلكه خداوند عالميان مىشنود به همان چيز كه به آن مىبيند، و مىبيند به همان چيز كه به آن مىشنود. يعنى همه به ذات است، و عضوى و جارحهاى و آلتى ندارد.
و در حديث ديگر حضرت امام رضا عليهالسلام فرمود كه: هر كه اين اعتقاد داشته باشد، با خدا خدايان ديگر شريك كرده است و از ولايت (1403) و تشيع ما هيچ بهرهاى ندارد. بلكه حق تعالى هميشه عالم و دانا و قادر و توانا و زنده و شنوا و بينا بود به ذات خود نه به چيز ديگر. و بلند مرتبه است و منزه (1404) است از آنچه كافران و تشبيه كنندگان مىگويند، بلندى بسيار.
و ايضا منقول است كه: اعرابيى (1405) در وقت جنگ جمل (1406) به خدمت حضرت اميرالمؤمنين صلواتالله عليه آمد و از معنى واحديت خدا پرسيد. مردم بر او حمله كردند و اعتراض نمودند كه: مگر نمىبينى كه حضرت در عين جدال (1407) و قتال (1408) است؛ با اين پراكندگى خاطر چه سؤال از او مىنمايى؟ حضرت فرمود كه: او را بگذاريد كه ما اين قتال براى اين مىكنيم كه مردم را به اقرار به يگانگى خدا در آوريم. الحال كه او مىپرسد بگذاريد تا بفهمد.
پس متوجه اعرابى شد و فرمود كه: اى اعرابى اينكه مىگويى كه خدا واحد است چهار معنى دارد، و دو معنى بر خدا محال است و دو معنى براى او ثابت است. اما آن دو معنى كه بر او روا نيست، يكى آن كه گويى خدا واحد است، يعنى يكمين است. اين دلالت بر اين دارد كه خداى دويمى هست كه آن يكمين اوست. و اين كفر است و اثبات شريك است براى خدا و به منزله قول نصاراست كه خدا را سيمين خدايان مىگفتند. و معنى ديگر اينكه گويى كه او واحدى است از يك جنسى، همچنانچه مىگويند كه زيد واحدى است از افراد انسان. و اين كفر است و تشبيه است كه براى خدا شريكى در ماهيت (1409) و نوع (1410) اثبات مىنمايى. و اما آن دو وجه كه در خدا ثابت است، يكى آن كه واحد است، يعنى يگانه است در كمالات، و شبيه و مانندى و شريكى ندارد، چنانچه مىگويند: فلان شخص يگانه دهر است. و اين معنى از براى خدا ثابت است، و معنى ديگر آن كه او احدىالمعنى است، يعنى: منقسم نمىشود (1411)، نه در وجود خارجى و نه در عقل و نه در وهم (1412). و خداوند ما چنين است، و اين معنى براى او ثابت است.
و بر اين مضامين احاديث بسيار است.
اى عزيز ببين كه آنچه در عرض چندين هزار سال حكما و عقلا فكر كردهاند و بعد از صدهزار خطا به يك معنى يا دو معنى حق راه بردهاند، ائمه تو در يك خطبه و يك حديث، اضعاف (1413) آن را براى تو مُبَرهن (1414) بيان كردهاند؛ ولكن أكثر الناس (1415) لا يعقلون (1416).
اصل ششم: آن كه حقتعالى باقى است
آن كه حق تعالى باقى است و فنا و عدم بر او محال است، و بقاى او غايتى ندارد.
و بيان اين معنى سابقا شد. و كسى توهم نكند كه چون بهشت و جهنم و اهل هر دو هميشه باقى خواهند بود، پس اين صفت به خدا اختصاص ندارد. زيرا كه بقاى الهى به ذات خود است و بقاى ايشان به غير؛ و بقاى الهى بر يك صفت و حالت است، و هيچ تغير در او نيست، و بقاى ديگران به انواع تغيرات و تبدلات است.
چنانچه منقول است كه عبدالله بن ابىيعفور (1417) از حضرت صادق (عليهالسلام) پرسيد از تفسير اين آيه كه: هو الأول و الأخر. (1418) و گفت كه: اول را دانستيم؛ بيان معنى آخر را بفرما. حضرت فرمود كه: هيچ چيز نيست مگر اينكه كهنه مىشود و متغير مىگردد و يك نحو زوالى (1419) در او راه مىيابد و از رنگى به رنگى متغير مىشود و از هيئتى (1420) به هيئتى مىگردد و از صفتى به صفتى انتقال مىنمايد نقصان (1421) و زيادتى بر آن طارى (1422) مىشود، مگر خداوند عالم كه هميشه واحد و يگانه بوده و بر يك حال بوده، و اول است پيش از همه اشيا، و آخر است و هميشه خواهد بود، و صفات و نامهاى مختل بر او وارد نمىشود چنانچه بر ديگران مىشود. مثل آدمى كه يك مرتبه خاك است، و يك مرتبه گوشت و خون است، و يك مرتبه استخوان پوسيده است؛ و مانند خرما كه يك مرتبه غوره (1423) است و يك مرتبه رطب (1424) است و يك مرتبه تمر (1425) است. پس اسما و صفات بر اينها متبدل مىشود (1426) و خدا برخلاف اينهاست.
اصل هفتم: در آفرينندگى خداوند و نفى قول غلات شيعه است
اين حديث موافق آيات و احاديث متواتره، دلالت دارد بر آن كه خدا آفريننده آسمان و زمين و چيزهايى است كه در آنهاست، از كواكب (1427) و ملائكه و جن و انس (1428) و وحوش (1429) و طيور (1430) و جميع اشيا. بر خلاف قول جمعى از حكما كه عقول عَشَره (1431) را خالق اينها مىدانند، و قول جمعى از غُلات (1432) شيعه كه ائمه عليهمالسلام را خالق آسمان و زمين مىدانند.
و بر نفى اين قول احاديث بسيار است.
چنانچه ابن بابويه رحمهالله (1433) به سند معتبر از ياسر خادم (1434) روايت كرده كه: به خدمت حضرت امام رضا صلواتالله عليه عرض نمودم كه: چه مىفرماييد در مذهب تفويض (1435)؟ حضرت فرمود كه: خدا امر دينش را به پيغمبر تفويض نمود و فرمود كه: آنچه پيغمبر به سوى شما بياورد اخذ نماييد و عمل كنيد، و آنچه شما را از آن نهى نمايد ترك كنيد. (1436) اما خلق كردن و روزى دادن را به او نگذاشت. بعد از آن فرمود كه: خدا آفريننده همه چيز است، چنانچه در قرآن مىفرمايد كه: آن خداوندى كه شما را خلق كرد، پس روزى داد؛ بعد از آن مىميراند شما را، پس زنده مىگرداند. آيا آن شريكهايى كه از براى خدا قايل مىشويد، هيچ يك از اين كارها را مىتوانند كرد؟ منزه و متعالى است خدا از آنچه ايشان شريك او مىگردانند. (1437) و از ابىهاشم جعفرى (1438) روايت كرده است كه: از حضرت امام رضا عليهالسلام پرسيدم از حال غاليان كه ائمه را خدا مىدانند، و مُفوضه (1439) كه مىگويند كه: خدا خلق عالم را به ائمه گذاشت. حضرت فرمود كه: غلات كافرند (1440) و مفوضه مشركاند (1441). هركه با ايشان همنشينى كند يا مخاطه نمايد يا با ايشان چيزى بخورد و يا بياشامد يا مهربانى كند يا دختر از ايشان بگيرد يا دختر به ايشان بدهد يا ايشان را امين گرداند بر امانتى يا تصديق گفته ايشان بنمايد يا اعانت ايشان كند به نيم كلمه، از دوستى خدا و دوستى رسول و دوستى ما اهل بيت بيرون مىرود.
و در حديث ديگر از آن حضرت منقول است كه: هر كه گمان كند كه خدا امر خلق كردن و روزى دادن را به ائمه گذاشته، به تفويض قايل شده است، و هر كه به تفويض قايل شود مشرك است و شريك از براى خدا قايل شده.
و در كتاب احتجاجات (1442) از على بن احمد قمى (1443) مروى است كه گفت كه: اختلاف در ميان شيعه واقع شد در اينكه آيا خدا امر خلق و رزق را به ائمه تفويض نموده است يا نه.
جمعى گفتند كه: اين محال است و بر خدا جايز نيست، زيرا كه كسى غير خدا بر خلق اجسام قادر نيست. و جماعتى گفتند كه: خدا ائمه عليهم السلام را قادر گردانيد و اين امر را به ايشان تفويض نمود؛ پس ايشان خلق را آفريدند و روزى مىدهند.
پس رفتند به نزد محمد بن عثمان عَمروى (1444) كه وكيل (1445) حضرت صاحب الامر صلواتالله عليه بود و عريضهاى در اين باب نوشتند. حضرت در جواب نوشتند كه: به درستى كه خدا خلق كرده است اجسام را، و روزى را او قسمت مىنمايد زيرا كه او جسم نيست و در جسمى حلول نكرده است و هيچ چيز مثل و مانند او نيست، و او سميع و بصير است. اما ائمه عليهم السلام، پس ايشان سؤال مىنمايند از خدا، و خدا اجابت دعاى ايشان مىنمايد و خلق مىكند. و از او سؤال مىنمايند، به سؤال ايشان، مردم را روزى مىدهد از جهت ايجاب مسئلت ايشان و تعظيم (1446) حق ايشان.
اصل هشتم: در خلقت آسمانهاست
بدان كه از احاديث معتبره ظاهر مىشود كه آسمانها متصل به يكديگر نيست و ثِخَن (1447) و گُندگى (1448) هر آسمانى پانصد سال راه است، و از هر آسمانى تا آسمانى پانصد سال راه است، و مابين آسمانها پر است از ملائكه. و قول حكما كه: بر يكديگر چسبيدهاند، بعد از قول رسول و ائمه هُدى (1449) صلواتالله عليهم اعتبار ندارد.
و بايد دانست كه ملائكه اجسام لطيفه (1450)اند و مكان دارند و نزول (1451) و عروج (1452) مىنمايند.
و احاديث در اين باب متواتر است و نص (1453) قرآن بر اين دلالت دارد. و تأويل (1454) ملائكه به عقول مجرده (1455)و نفوس فلكى (1456) و طبايع (1457) و قوا (1458)، چنانچه بعضى از حكما كردهاند، انكار ضرورت دين است و كفر است.
و هيچ خلقى زياده از ملائكه نمىباشند و هيچ مخلوقى به حسب جسم از ايشان عظيمتر نيست مگر روح (1459).
چنانچه ابنبابويه به سند معتبر روايت نموده است كه: از حضرت اميرالمؤمنين صلواتالله عليه پرسيدند از قدرت خداوند عالميان. بعد از حمد و ثناى الهى فرمود كه: خداوند عالميان را ملكى (1460) چند هست، كه اگر يكى از ايشان به زمين بيايد زمين گنجايش او نداشته باشد از عظمت جثه و بسيارى بالهاى او. و بعضى از ملائكه هستند كه اگر جن و انس خواهند كه او را وصف نمايند عاجز مىشوند به سبب دورى مابين مفاصلش و حُسن تركيب صورتش. و چگونه وصف توان نمود ملكى را كه از مابين دوشش تا نرمه گوشش هفتصد ساله راه باشد. و بعضى از ايشان هست كه افق آسمان را پر مىكند و سد مىنمايد به يك بال از بالهاى خود، قطع نظر از بزرگى بدنش. و بعضى از ايشان آسمانها تا كمر اوست. و بعضى هست كه بر روى هوا ايستاده و زمينها تا زانوى اوست. و بعضى هست كه اگر جميع آبهاى عالم را به گَوِ (1461) انگشت ابهامش (1462) بريزند گنجايش دارد. و بعضى ديگر هستند كه اگر كشتيهاى عالم را در آب ديدهاش جارى كنند سالهاى بسيار جارى خواهد گرديد. فتباركالله أحسن الخالقين (1463).
بعد از آن سؤال نمودند از آن حضرت از كيفيت حُجُب (1464) كه بر بالاى آسمانهاست.
فرمود كه: حجاب (1465) اول هفت طبقه است؛ غلظت (1466) هر حجابى پانصد سال، و از هر حجابى تا حجابى پانصد سال. و حجاب دويم هفتاد حجاب است كه غلظت هر حجاب و مابين هر دو حجاب مسافت پانصد سال است. و حاجبان (1467) و دربانان هر حجابى هفتادهزار ملكاند كه قوت هر ملكى با قوت جن و انس برابر است. ديگر، حجابهاى ديگر هست كه گندگى (1468) هر حجابى هفتادهزار ساله راه است.
بعد از آن، ديگر سرادقات جلال (1469) است. و آن هفتاد سراپرده (1470) است كه در هر سراپردهاى هفتادهزار ملك است. و مابين هر دو سراپرده پانصد سال مسافت است. بعد از آن، سُرادق (1471) عز (1472) است. ديگر سرادق كبرياست (1473). ديگر سرادق عظمت است. ديگر سرادق قدس (1474) است. ديگر سرادق جبروت (1475) است. و ديگر سرادق نور ابيَض (1476) است. ديگر سرادق وحدانيت است، و آن هفتادهزار سال در هفتادهزار سال است. بعد از آن حجاب اعلاست (1477).
و على بن ابراهيم از حضرت صادق عليهالسلام روايت كرده است كه: خداوند عالميان ملايك را مختلف خلق كرده است، و حضرت رسول صلى الله عليه و آله جبرئيل را ديد كه ششصد بال داشت و بر ساقش مرواريد بسيار بود، مانند قطرههايى كه بر سبزه نشيند؛ و پر كرده بود مابين آسمان و زمين را.
و فرمود كه: هرگاه خدا امر فرمايد ميكائيل را كه به زمين آيد، پاى راست را در آسمان هفتم گذارد و پاى ديگر در زمين هفتم.
و فرمود كه: خداوند عالميان را ملكى چند هست كه نصف بدن ايشان از برف است و نصف ديگر از آتش. و ذكر ايشان اين است كه: اى خداوندى كه الفت دادهاى ميان برف و آتش! دلهاى ما را بر طاعت خود ثابت بدار.
و فرمود كه: ملكى هست كه مابين نرمه گوشش تا چشمش پانصد سال مسافت است به پرواز مرغ.
و فرمود كه: ملائكه نمىخورند و نمىآشامند و جماع نمىكنند و به نسيم عرش زندگانى مىكنند. و خدا را ملكى چند هست كه تا قيامت در ركوعاند؛ و خدا را ملكى چند هست كه تا قيامت در سجودند.
بعد از آن فرمود كه: حضر رسول صلىالله عليه و آله فرمود كه: هيچ خلقى از خلق خدا بيش از ملك نيست؛ در هر روزى و در هر شبى هفتادهزار ملك فرود مىآيند و طواف خانه كعبه مىكنند. ديگر (1478) بر سر تربت حضرت رسول صلىالله عليه و آله مىروند و بر او سلام مىكنند. ديگر به روضه حضرت اميرالمؤمنين عليهالسلام مىآيند و بر او سلام مىكنند. ديگر به روضه حضرت امام حسين عليهالسلام مىآيند و در آنجا مىمانند. چون سحر مىشود به آسمان مىروند و ديگر هرگز فرود نمىآيند. و روز ديگر هفتادهزار ديگر مىآيند.
و ايضا به سند معتبر روايت كرده است كه: از حضرت جعفر بن محمد عليهالسلام پرسيدند كه ملائكه بيشترند يا بنى آدم؟ فرمود كه: به حق خدايى كه جان من در دست قدرت اوست كه ملائكه خدا در آسمانها بيشترند از عدد ذرههاى خاك در زمين؛ و در آسمان قدر جاى پايى نيست مگر اينكه در آن محل ملكى هست كه خدا را تسبيح (1479) و تقديس (1480) مىنمايد؛ و در زمين درختى و كلوخى نيست مگر اينكه نزد آن ملكى هست كه موكل است بر آن، كه احوال آن را هر روز بر خدا عرض مىنمايد، با آن كه خدا از آن ملك اعلم (1481) است به احوال آن چيز. و هيچ يك از ملائكه نيستند مگر اينكه به خدا تقرب مىجويند به ولايت و محبت ما اهل بيت، و استغفار مىنمايند براى دوستان ما، و لعنت مىكنند بر دشمنان ما، و از خدا مىطلبند كه عذاب خود را بر ايشان بفرستد.
و ابن بابويه عليهالرحمه به سند معتبر از حضرت صادق عليهالسلام روايت كرده است كه: زينب عطاره (يعنى: عطر فروش) به خدمت حضرت رسالتپناه صلىالله عليه و آله آمد و از عظمت خلق الهى پرسيد. حضرت فرمود كه: من بعضى از آن را بيان كنم.
پس فرمود كه: اين زمين با آنچه در اوست و آنچه بر روى اوست نزد زمينى كه در زير اوست مانند حلقهاى (1482) است در بيابانى. و اين هر دو با آنچه در اينهاست و در ميان اينهاست نزد زمين سيم مانند حلقهاى است در بيابانى. و همچنين تا زمين هفتم. بعد از آن اين آيه را خواندند كه: خلق سبع سموات و من الأرض مثلهن (1483). يعنى: آفريد خدا هفت آسمان را، و از زمين نيز مثل آنها. و هفت زمين با آنچه در ميان آنها و بر رويشان هست، در پشت خروس (1484) مانند حلقهاى است در بيابانى. و آن خروس يك بال او در مشرق است و يك بال او در مغرب، و مجموع اينها نزد سنگى كه خروس بر روى اوست مانند حلقهاى است در بيابانى. و تمامى اينها نزد ماهى كه اينها بر روى اوست، مانند حلقهاى است در بيابان. و مجموع اينها نزد درياى تاريك مانند حلقهاى است در بيابان. و جميع اينها نزد هوا مثل حلقهاى است در بيابان. و تمام اينها نزد ثرى (1485) مانند حلقه است در بيابان. اين است كه خدا مىفرمايد كه: له ما فى السموات و ما فى الأرض و ما بينهما و ما تحت الثرى. (1486) يعنى مخلوق و مملوك خداست آنچه در آسمانهاست و آنچه در زمين است، و آنچه در ميان آسمان و زمين است، و آنچه در زير ثرى است. ديگر آنچه در زير ثرى است خدا مىداند. و جميع اينها نزد آسمان اول مانند حلقهاى است در بيابان.
و همچنين فرمود تا آسمان هفتم. و تمام آسمانها و آنچه در اوست نزد درياى مكفوف (1487) كه از اهل زمين بازداشتهاند آن را، مانند حلقهاى است در بيابان. و جميع آنها نزد كوههاى تگرگ، مانند حلقهاى است در بيابان. پس اين آيه را خواندند: و ينزل من السماء من جبال فيها من برد (1488). يعنى: فرو مىفرستد تگرگ را از آسمان از كوههايى كه در آسمان هست از تگرگ. و جميع اينها نزد حُجُب نور مثل حلقهاى است در بيابان. و اين حجب هفتادهزار حجاب است كه نورش ديدهها را كور مىكند. و مجموع اينها نزد هوايى (1489) كه دلها را حيران مىكند مانند حلقهاى است در بيابان. و مجموع اينها نزد كرسى (1490)، مانند حلقهاى است در بيابان. پس اين آيه را خواندند كه: وسع كرسيه السموات و الأرض (1491). يعنى: كرسى او آسمان و زمين را فراگرفته. و مجموع اينها نزد عرش (1492) مانند حلقهاى است در بيابان. پس خواندند كه: الرحمن على العرش استوى (1493). و فرمودند كه: ملائكه، عرش با اين عظمت را به اين قول (1494) بر مىدارند كه: لا اله الا الله، و لا قوه الا بالله العلى العظيم (1495).
اصل نهم: در بيان معنى لطيف و خبير است
بدان كه لطيف را بر چهار معنى اطلاق مىنمايند: اول، چيزهاى بسيار ريزه را كه به ديده درنيايد لطيف مىگويند.
و به اين معنى در باب خدا كنايه از تجرد خداست؛ يعنى از خواص اجسام مبراست، و در مكانى و جهتى نيست، و ديده نمىشود به چشم، بلكه به عقل در مىآيد.
دويم، لطيف مىگويند و صانع (1496) امور لطيفه (1497) را مىخواهند. چنانچه صانعى اگر چيزهايى بسيار ريزه سازد و دقايق (1498) در آن صنعت (1499) به كار برد كه ديگران از او عاجز باشند، او را لطيف مىگويند.
و اطلاق اين معنى بر خدا ظاهر است، كه اگر كسى تفكر نمايد در اعضا و جوارحى كه خلق كرده است در حيواناتى كه به ديده در نمىآيند، و قوا و مشاعرى كه در ايشان مقرر فرموده، عقل حيران مىشود.
سيم، عالم به لطايف (1500) و دقايق را لطيف مىگويند.
و اين نيز ظاهر است.
چهارم، لطيف مشتق از لطف و احسان مىباشد، يعنى صاحب لطف و كرم و احسان.
و بدان كه خبير را بر دو معنى اطلاق مىنمايند: اول، آن كه فَعيل (1501) به معنى فاعل (1502) باشد؛ يعنى: عالم به جميع امور و كُنه حقايق و خَفيات (1503) و دقايق اشيا.
دويم: آن كه فَعيل به معنى مُفعل (1504) باشد؛ يعنى: خبر دهنده و مطلع گرداننده بر حقايق اشيا.
و ابن بابويه عليهالرحمه روايت كرده است كه حضرت على بن موسى الرضا عليهالتحيه والثناء (1505) به حسين بن خالد (1506) گفت كه: بدان كه خداوند عالميان قديم است، و قديم بودن صفتى است كه عاقل را دلالت مىكند بر آن كه چيزى پيش از خدا نبوده، و چيزى هم در وجود ازلى هميشه با او نبوده. پس باطل شد گفته كسى كه گمان كند كه پيش از خدا يا با او هميشه چيزى بوده است. زيرا كه اگر چيزى هميشه با خدا باشد، خدا خالق آن چيز نمىتواند بود، و چگونه خالق چيزى باشد كه هميشه با اوست. و اگر پيش از او چيزى باشد، آن اول، اولى (1507) خواهد بود به خالق بودن از دويم. پس خداى تعالى خود را وصف نمود به نامى چند، و اسمى چند براى خود مقرر فرمود، كه چون مردم به او محتاج و مضطرند (1508)، در هنگام اضطرار، او را به آن نامها بخوانند. پس خود را مسمى گردانيد به سميع (1509) و بصير (1510) و قادر (1511) و قاهر (1512) و حى (1513) و قيوم (1514) و ظاهر (1515) و باطن (1516) و لطيف و خبير و قوى (1517) و عزيز (1518) و حكيم و عليم (1519) و مانند اينها. پس چون غُلات و تكذيب كنندگان، اين اسماى الهى را مىشنوند، و از ما شنيدهاند كه مىگوييم كه: هيچ چيز مثل خدا نيست، و هيچ خلقى در صفات و حالات با خدا موافق نيستند، بر ما اعتراض مىنمايند كه چون مىگوييد كه خدا شبيه و مثل ندارد، و حال آن كه اين اسما را همه بر شما اطلاق مىتوان كرد، و متصف به اين صفات هستيد، و در اين صفات با خدا شريكيد.
جواب ايشان اين است كه: اگرچه شريك است، اما معنى مختلف است. چنانچه شخصى را حمار (1520) نام مىكنند و اسد (1521) نام مىكنند و سَكَره (1522) نام مىكنند، و حال آن كه اين مسمَيات (1523) با مسميات اول اين اسما مشابهتى ندارند. و همچنين خداوند عالميان كه خود را عالم فرموده، نه به اعتبار علم حادثى است كه عارض او شود (1524) و اگر آن علم نزد او حاضر نباشد يا از او مفارقت (1525) نمايد، جاهل باشد، چنانچه در مخلوقين مىباشد كه اول جاهل مىباشند و به علم حادثى عالم مىشوند، و گاه آن علم از ايشان مفارقت مىنمايد و باز جاهل مىشوند و خدا را عالم مىدانند به علم ازلى كه عين ذات اوست و جميع اشيا را مىداند، و جهل او محال است، پس اسم علم مشترك است ميان خالق و مخلوق، و معنى مختلف است.
و خداوند ما را سميع مىنامند، نه به اعتبار جزئى كه در او باشد، كه به آن چيزها را شنود و به آن جزو و چيزها را نتوانند ديد، چنانچه در مخلوقين به يك عضو مىشنوند و به يك عضو مىبينند، و در ديدن و شنيدن محتاج به اين دو عضوند. وليكن خدا به ذات خود چيزهاى شنيدنى و ديدنى را همه مىداند بىعضو و جزو. و همچنين در اسم بصير. پس اسم مشترك است و معنى مختلف.
و حق تعالى را قائم مىگويند نه به اين معنى كه برپا ايستاده. وليكن قائم است به معنى حفظ كننده و مطلع بر احوال خلايق. چنانچه مىگويند كه: فلان شخص قائم است به امر فلان؛ يعنى بر احوالش مطلع است و حافظ و نگاهدارنده اوست. چنانچه فرموده است كه: من قائم و مطلعم بر هر نفسى به آنچه مىكنند. (1526) و قائم در لغت عرب به معنى باقى نيز آمده است، و به اين بر خدا رواست، يعنى زوال ندارد.
و ايضا مىگويند كه: فلان قائم است به امر فلان، يعنى مهمات او را كفايت مىنمايد.
و اين معانى بر خدا رواست. و در مخلوق قائم كه مىگويند يعنى برپاى ايستاده. پس يك لفظ را در هر دو اطلاق مىنمايند و معنى مختلف است.
و همچنين لطيف در مخلوق به معنى كوچكى و ريزگى است، و در خداوند عالميان به اين معنى است كه محال است كه او را ادراك توان نمود، چنانچه مىگويند كه: لطف عنى هذا الأمر. يعنى: پى نبردم به فلان امر.
پس لطيف بودن الهى عبارت از اين است كه او به حدى و اندازهاى و تعريفى نمىتوان يافت، و به هيچ صفتى او را وصف نمىتوان نمود.
در خبير در مخلوق آن است كه از تجربه، علمى آموخته باشد و خبير در باب خدا آن است كه هميشه به جميع جزئيات عالم باشد.
و ظاهر در مخلوقين بر چيزى اطلاق مىنمايند كه بر بالاى چيزى بر آمده باشد. و خدا ظاهر است به اين معنى كه غالب است بر جميع اشيا و همگى مقهور اويند. چنانچه عرب مىگويد كه: ظهرت على أعدائى. يعنى: بر دشمن غالب شدم.
و به معنى ديگر خدا را ظاهر مىنامند كه وجودش از همه چيز ظاهرتر است. و چه چيز از خدا ظاهرتر مىباشد كه در هر چيز كه نظر مىكنى صنعت او را مشاهده مىنمايى و آثار قدرتش در تو آنقدر هست كه تو را بس است.
و ظاهر به اين معنى كه در مخلوق مىگويند آن است كه خودش را توان ديد يا ذاتش را به حدى توان شناخت. و اين معنى بر خدا محال است.
و در مخلوق، امرى را باطن مىگويند كه در ميان چيزى فرو رفته باشد و در زير چيزى پنهان شده باشد. و در خدا به اين معنى است كه علم و حفظ و تدبيرش به باطن همه چيز سرايت كرده است. چنانچه عرب مىگويد: أبطنته. يعنى: باطن او را دانستم.
و قاهر در مخلوق آن است كه به سعى و مكر و حيله و اسباب و آلات بر كسى غالب شود. و آگاه هست همان غالب، مغلوب مىشود. و در خدا به اين معنى است كه فاعل (1527) و خالق جميع اشياست و همه مقهور (1528) و مغلوب قدرت اويند و هر چه نسبت به ايشان اراده نمايد به عمل مىآيد و آنچه را بگويد باش مىباشد و آنچه را خواهد، فانى مىكند.
پس در جميع اينها اسم مشترك است ميان خالق و مخلوق و معنى مختلف. و ساير اسماى الهى بر اين قياس است. و در حديث ديگر از آن حضرت منقول است كه: خدا را لطيف مىنامند چون كه خالق امور لطيفه است از حيوانات بسيار ريزه، مثل پشه و آنچه از آن خردتر است كه از ريزگى به چشم درنمىآيد. و در هر نوع از اينها مادهاى و نرى خلق كرده و از يكديگر ممتاز ساخته. و از براى هر فردى از افراد اينها آنچه صلاح ايشان در آن است خلق كرده، و همگى را تربيت مىفرمايد و روزى مىدهد آنچه در قعر دريا و آنچه در پوست درختان خلق فرموده و آنچه در صحراها و بيابانها آفريده. و آنچه مصلحت ايشان در آن است تعليم ايشان فرموده و قوت مجامعت به ايشان داده و كيفيت آن را تعليم ايشان نموده، و هر يك را از مرگ گريزان ساخته، و هر يك را به زبان نوع خود آشنا كرده كه سخن يكديگر را مىفهمند و مطالب را به فرزندان خود مىفهمانند. و ايشان را محبت فرزندان داده كه روزى براى ايشان مىبرند. و در هر يك رنگهاى مختلف خلق كرده و نهايت صنعت (1529) در رنگ آميزيهاى ايشان كرده. و اينها را در جانورى چند كرده كه از خُردى به ديده درنمىآيند و به دست، لمس ايشان نمىتوان نمود.
پس چون اين خلقهاى لطيف را مشاهده كرديم دانستيم كه صانع ايشان لطيف است و عالم به لطايف امور و خالق دقايق اشياست، كه بىعضو و جارحه (1530) و بىادات (1531) و آلت و بىماده و مدت، بر لوح عدم چنين رنگها ريخته و گلستان عالم وجود را به اين صنعتها (1532) آراسته.
اصل دهم: در علم و قدرت خداوند است
بدان كه علم الهى به جميع اشيا از كليات و جزئيات احاطه نموده. و اين معنى اجماعى (1533) مسلمانان است و انكار جمعى از حكما، علم الهى را به جزئيات، كفر است، بلكه خداوند عالم، به جميع اشيا عالم بوده در ازل آزال (1534)، و بعد از وجود آن چيز علم او متبدل نمىشود (1535) و زياده نمىگردد. و اين امر از آيات و اخبار به حد ضرورت رسيده و احتياج به توضيح ندارد.
و بايد دانست كه قدرت الهى عام است نسبت به جميع ممكنات، و قادر است كه در هر آنى صدهزار هزار برابر آنچه خلق كرده است خلق نمايد، وليكن مصلحت اقتضا نموده كه بيشتر خلق فرمايد، وليكن مصلحت مقتضى آن است كه غالبا دو دست بيشتر نباشد.
و آنچه در اين حديث و در آيات و اخبار موافق اين وارد شده است كه خدا بر همه شىء قادر است دلالت بر اين دارد كه مُمتَنعات (1536) و امرى چند كه محالاند، شىء نيستند و همين (1537) بر واجب و ممكن، شىء اطلاق مىتوان نمود. و در ممتنعات قصور از جانب قدرت خدا نيست، بلكه قصور (1538) از جانب آن محل است كه چون محال است، قابل اين نيست كه وجود به آن تعلق يابد. و چگونه قصور در قدرت كسى باشد كه خزانه او عدم باشد و آنچه خواهد، به محض اراده كه تعبير از آن به لفظ كُن (1539) مىكنند، موجود نمايد.
چنانچه منقول است كه از حضرت امام جعفر صادق عليهالسلام كه: حضرت موسى به كوه طور رفت و با خداوند خود مشغول مناجات شد و گفت: خداوندا خزينههاى خود را به من بنما. فرمود كه: اى موسى خزانه من است كه هر امرى را كه اراده نمايم مىگويم موجود شو آن شىء موجود مىشود.
و چون اين ده اصل از اصول ضروريه دين بود و اعتقاد به اينها لازم بود و اختلاف بسيار از اهل باطل در آنها شده بود، موافق طريق اهل بيت عليهم السلام بر وجه اجمال بيان نمود كه به شبهات ارباب شكوك و ضَلالت (1540) از راه دين به در نروى. والسلام على من اتبع الهدى (1541).
^ثم الايمان بى، و الاقرار بأن الله تعالى أرسلنى الى كافه الناس، بشيرا نذيرا و داعيا الى الله باذنه و سراجا منيرا (1542).
حضرت رسالت صلىالله عليه و آله فرمود كه: بعد از معرفت ذات و صفات واجب و ايمان به آنها، ايمان به من است و اقرار نمودن به اينكه حق تعالى مرا به كافه (1543) آدميان بر پيغمبرى فرستاده، كه اطاعتكنندگان را بشارت مىدهم به ثوابهاى غيرمتناهى و مخالفت كنندگان را مىترسانم از عذابهاى الهى، و مىخوانم مردم را به سوى خدا و اطاعت او به فرمان او و توفيق او، و چراغ نور بخشندهام كه مردم را از تاريكيهاى جهل و ضلالت به نور ايمان و هدايت مىرسانم.
بدان كه يكى از اصول دين اقرار به نبوت پيغمبر آخرالزمان صلىالله عليه و آله است. و بيان اين امر در اين مختصر بر وجه كمال نمىتوان نمود، وليكن مجملى از آن را در ضمن چند فايده تحرير مىنمايد.
فايده اولى (1544): در بيان ضرورت وجود نبى و احتياج خلايق با آن
بدان كه اين بسى ظاهر و معلوم است كه غرض الهى از خلق اين عالم تحصيل منفعتى از براى خود نيست؛ چه، معلوم است كه او غنى بالذات است و در هيچ كمالى به غير محتاج نيست. بلكه غرض آن است كه افراد قابله خلق را به كمالاتى كه قابل آن باشند فايز گرداند.
و نشئه (1545) انسانى - چنانچه سابقا به آن اشاره شد - از جميع مخلوقات، قابليت و استعداد كمالات زياده دارد و عرض كمالاتش از رتبه خاتم الانبياست كه اشرف مكونات (1546) است، تا رتبه عمرى و ابوبكرى و ابوجهلى كه اخس (1547) موجوداتاند.
و ظاهر است كه كمال نوع انسانى به تحصيل كمالات و رفع نقايص مىشود. و شكى نيست كه اين نحو از كمال بدون معلم ربانى كه از جانب حق تعالى مؤيد بوده باشد و به وحى الهى حُسن و قُبح اشيا را دارند، و به وعد و وعيد، مرم را بر خيرات بدارد، ميسر نيست. چه، ظاهر است كه نفوس بشرى به اعتبار دواعى (1548) شهوات و لذات، راغب به بديها مىباشند و امور قبيحه در نظر ايشان مُستَحسن (1549) مىباشد، و اكثر عالم امور قبيحه را به شهوات خود حسن (1550) مىدانند.
و ايضا معلوم است كه اين امور بدون وعده به ثوابها و وعيد از عقابها مُتَمشى نمىشود (1551). و معلوم است كه عقل انسانى بدون وحى ربانى احاطه به خصوصيات ثواب هر عملى و عقاب هر جرمى نمىكند. پس بغير شخصى كه از جانب حق سبحانه و تعالى مأمور باشد و حسن و قبح را به وحى الهى داند، ارشاد خلق و تكميل ايشان حاصل نمىگردد. و اين شخص را ناچار است از دو جهت: يكى جهت بشريت، كه به آن اعتبار مجالست و مؤانست (1552) و مكالمه و مصاحبت با مكلفين نمايد و الفت و آميزش با ايشان كند، كه سخن او در نفس ايشان تأثير نمايد؛ و جهت ديگر جهت روحانيت و تقدس و كمال است، كه به آن جهت مستعد فيوضات نامتناهى و قرب به جناب اقدس الهى بوده باشد، كه از جهت ثانى استفاضه (1553) علوم و حِكَم و معارف نمايد، و به جهت اول به خلق رساند.
چنانچه منقول است كه زنديقى (1554) به خدمت حضرت صادق صلواتالله عليه آمد و سؤالها نمود و به جوابهاى آن حضرت به شرف اسلام فايز گرديد. و از جمله آن سؤالها اين بود كه: به چه دليل اثبات انبيا و رسل مىنماييد؟ حضرت فرمودند كه: چون ما ثابت كرديم خداوندى را كه خالق و صانع ماست و منزه است از صفات ما و از صفات جميع مخلوقين، و آن صانع حكيمى است و بناى جميع امورش بر حكمت و مصلحت است و خلق او را نمىتوانند ديد و به لمس و حس درنمىآيد و جسم نيست كه با او روبهرو مكالمه و مُحاجه (1555) و گفتوگو نمايند، پس ثابت شد كه بر وفق حكمت بايد رسولان در ميان او و خلايق باشند كه ايشان را دلالت نمايند بر آنچه مصلحت ايشان در آن است و باعث نفع ايشان است، و راهنمايى كنند به چيزى چند كه باعث بقاى نوع ايشان است و ترك آنها مورث فناى ايشان است.
پس ثابت شد كه جمعى مىبايد باشند كه از جانب حكيم عليم مردم را امر و نهى نمايند و تكاليف الهى و حكم ربانى را به خلق رسانند، و ايشان پيغمبران و اوصياى ايشاناند كه برگزيدههاى خدايند از ميان خلق، كه ايشان را تأديب (1556) به حكمت نموده و كامل گردانيده و مبعوث به حكمت ساخته، كه در اخلاق و صفات با عامه خلق شريك نيستند و در خلق و صورت و تركيب به ايشان شبيهاند و از جانب خدا مؤيدند (1557) به دلايل و معجزات و براهين و شواهد، كه بر حقيت ايشان دلالت مىكند، مثل مرده زنده كردن و كور روشن كردن و پيس را شفا دادن. و هرگز زمين خدا از يكى از ايشان خالى نمىباشد، كه كمال علم و معجزهاش دليل حقيت اوست. و هر وصى دليلى است بر حقيت پيغمبرش.
و بدان كه حضرت در اين حديث اشاره به دليل ديگر نيز فرموده، كه چون انسان مدنى بالطبع (1558) است و هر فردى به ديگرى در امور معاش و معاد خود محتاجاند، و با يكديگر آميزش ايشان ضرور است، و آميزشها باعث منازعات (1559) و مشاجرات مىشود، پس ناچار است ايشان را از حاكمى كه رفع منازعات ايشان نمايد به نحوى كه حيفى (1560) و ميلى (1561) در حكم او نباشد. و اگرنه به زودى يكديگر را مىكشند و فانى مىشوند. و اين حاكم تا مؤيد از جانب خدا نباشد مأمون (1562) از حيف و ميل نيست. و ايضا حكم موقوف (1563) است بر علم به خصوصيات احكام، و ظاهر است كه عقل بشرى احاطه به جميع خصوصيات احكام نمىتواند نمود. پس حاكم مؤيد به وحى مىبايد باشد.
فايده ثانيه: در معجزه است
بدان كه دليلى كه عامه ناس به آن، علم به نبوت نبى به هم توانند رسانيد، آن، معجزه است. و آن عبارت است از امر خارق عادت (1564) كه از مدعى پيغمبرى ظاهر گردد و ديگران از اتيان به مثل (1565) آن عاجز باشند، مانند عصا را اژدها كردن و مرده زنده كردن و ماه را شق (1566) كردن.
و وجه دلالت معجزه بر نبوت ظاهر است. چه، هرگاه شخصى دعوى نمايد كه من پيغمبر فرستاده خدايم و گواه بر حقيت من اين است كه فلان امر غريب را خدا بر دست من جارى مىكند، و مطابق آنچه گفته به ظهور آيد و آن كار خارج از طاقت بشر باشد، علم به هم مىرسد كه آن شخص فرستاده خداست.
همچنانچه هرگاه شخصى به حضار مجلس پادشاهى بگويد كه: من از جانب پادشاه مأمور شدهام كه شما را به فلان كار بدارم، و شاهد بر صدق من آن كه پادشاه آن روزنه (1567) را سه مرتبه مىبندد و مىگشايد، يا سه بار از تخت برمىخيزد و مىنشيند، و پادشاه سخن آن شخص را مىشنيده باشد - خواه حاضر باشد نزد آن جماعت بىحجاب، و خواه پرده در ميان باشد - و بعد از آن مطابق گفته آن شخص از پادشاه به ظهور آيد، جميع حاضران را يقين به هم مىرسد كه آن شخص راست مىگويد.
و نيز اگر خداى تعالى معجزه را بر طبق گفته مدعى كاذب ظاهر سازد، تصديق او كرده باشد. و تصديق كاذب قبيح است و بر خدا روا نيست. ايضا چگونه عقل تجويز مىنمايد كه از خداوند با نهايت لطف و رحمت اين چنين تصديقى كه موجب ضلالت ابدى خلق باشد به ظهور آيد.
و همچنانچه از ديدن معجزه، علم به نبوت به هم مىرسد، از عمل به ظهور معجزه از راه اخبار متواتره (1568) نيز علم به هم مىرسد، چنانچه ما را از تواتر (1569) وجود شهر مكه علمى به هم رسيده كه بعد از ديدن، هيچ زياده نمىشود.
641) سيم: سوم. |